ارسالها: 6216
#11
Posted: 24 Oct 2012 07:21
هیچی نخوندم گفتم که برام مهمن یست قبول بشم یا نه.
بعد از امتحان سایه پرسید : چطور بود ؟ چیکار کردی؟پمعمولی...ولی سوالات سخت بود ها...البته منم که هیچی نخونده بودم.
قرار بود 4 روز بعد جواب ها رو اعلام کنن.نزدیک عید بود و اونروز خونه مونده بودم تا اتاقم رو تمیز کنم فرهاد هم خونه بود چون پنج شنبه خا شرکت تعطیل بود من از شب خواستگاری به بعد باهاش حرف نمی زدم.صدای زنگ تلفن بلند شد و فرهاد جواب داد : بله ؟؟...سلام حال شما خوبن ؟..خیلی ممنون...نه هستش.
از طرز حرف زدنش حدس زدم سایه باشه به هال رفتم اره خودش بود گوشی رو گرفتم : سلام.چه خبر؟؟کجایی؟
سلام عسل من دانشکده ام یه خبر خوب دارم.
چی شده ؟
همین حالا اسامی اون 5 نفر رو اعلام کردن تو هم بینشون بودی.
بی اختیار جیغ کشیدم : راس می گی؟؟ جون من ؟؟ وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم دختر...بقیه کیا هستن؟
الناز خدا بخش....
میون کلامش پریدم:اوه...اوه...دیگه؟
بگم؟
اره خوب.
احسان رهنمون...
میون کلامش پریدم:اوه...اوه...دیگه؟
بگم؟
اره خوب.
احسان رهنمون...
نمیدونستم خوشحال شدم یا ناراحت : راستی؟
اره بخدا...بقیخ رو نمی شناختم...راستی ظهر خونه ای؟
اره بیا منتظرتم.
مامان و فرهاد با تعجب نگاهم کردن اما نپرسیدن جریان چیه تا اینکه سایه رسید : سلام خانم مهتاش...تبریک میگم.
سایه جون سلام تبریک واسه چی؟
مگه عسل نگفت ؟
از اتاق اومدم بیرون:خوش اومدی.
وای دختر چقدر خونسردی من اگه جای تو بودم ها خبرش رو به همه داده بودم.
سایه من خبرش رو نمی دم چون برای هیچ کس مهم نیست.
مامان ازش پرسید : اخه جریان چیه؟
عسل توی ازمونی که قرار بود دانشجو ها برای اعزام به خارج گزینش بشن قبول شد.
فرهاد خوشحال شد :جدی؟؟چه عالی.
مامان هم لبخند زد : مبارک باشه حالا کجا هس ؟ جریانش چیه ؟
سایه عوض من جواب میداد : المان...اینا 6 ماه میرن اونجا برای تدریس زبان ادبیات فاریس و 5 نفر از اونا میان برای تدریس زبان المانی...10 فروردین هم عازم هستن.
خیلی خوب سایه بسه دیگه...بیا.
وارد اتاق که شد پرسید : موشک خورده اینجا ؟
خوب خونه تکونی یعنی همین دیگه.
جای پا باز کردم و رفتیم اون طرف اتاق گفت : چه خوب شده اینجا رو تغییر دادی ها.
به اطراف نگاهی کردم رو برو مقابل پنجره تخت ، سمت راست کمد و سمت چپ میزو اینه و اینطرفش میز کامپیوتر همینطور که کتاب رو از روی تخت بر می داشتم گفتم : تنوع لازمه.
نگاهم کرد : ببینم انگار زیاد خوشحال نشدی.
سرم رو انداختم پایین و بی اختیار روی رو تختی با انگشت خطوطی نامنظم رسم میکردم : خوشحال که شدم اما...میدونی چیه ؟ بودن احسان کمی من رو مردد میکنه.
دستش رو گذاشت روی شونه ام : بچه نشو...این برات موقیعت خوبیه.
پوزخندی زدم /: شاید بخندی ولی بیشتر برایه این خوشحالم که از خونه دورم....
ولی این 6،7 ماه الناز رو چیکار کنم تحمل اون برام عین مرگ میمونه.
چرا همه اش بهانه میاری ؟ خوب کاری به کارش نداشته باش...در ضمن مدارکت رو فردا باید بفرستی.
چی میگی فردا جمعه ست...بگذریم ...دیگه چه خبرا؟؟
یه خبر دیگه....شهاب امروز باهام حرف زد...وای عسل باورم نمی شه ...این سر اصلا بهش نمیاد که طرز فکر و عقایدش اینطوری باشه خیلی عمیق فکر می کن ازش خوشم اومد.
خندیدم : پس همه چی رو به راهه؟
اره قراره پدرش با پدرم تماس بگیره تا بیان صحبت کنن.
هر چی خدا بخواد همون میشه.
عسل حالا که منم هستم بیا کمک کنیم زودتر کار اتاقت تموم شه.
ولش کن خودم بعدا ترتیبش رو میدم.
تعارف میکنی؟ پاشو ببینم.
کتاب ها رو برداشتم و میخواستم توی قفسه بچینم پرسید : تو هنوز با فرهاد قهری؟
مهم نیست ....من عادت دارم. خودمونیم ها...تو هم سخت میگیری....بی توجه باش.
تا عصر ساعت 5 کارمون تموم شد : دستت درد نکنه....اگه نبودی نمیدونم اینجا تا کی اماده می شد.
شب بابا زودتر از همیشه اومد من توی هال نشسته بود م: سلام خسته نباشید.
بلند شدم چای ریختم وقتی برگشتم بابا با لبخند گفت : خانمی تبریک...خیلی خوشحال شدم.
ممنونم...نمردم . یک نفر به ما تبریک گفت .
شام رو خوردیم داشتم ظرف ها رو می شستم که فرهاد به اشپزخانه اومد : خسته نباشی.
هیچی نگفتم اصلا حوصله اش رو نداشتم دست به سینه به کابینت تکیه داد : عسل تو رو خدا قهر نکن باهام.
من قهر نیستم
پس واسه چی حرف نمیزنی؟چرا نگاهم نمیکنی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
دارم به این فکر میکنم به این که اگر برم لااقل شماها یه نفس راحت می کشین.
بی انصاف نباش ما ههمون دلمون برات تنگ می شه.
انتظار داری باور کنم؟
شیر اب رو بست به نظرم عصبانی بود : حاضر شو بریم بیرون یه دوری بزنیم باهات حرف بزنم.
خسته ام...باشه واسه بعد.
گفتم همین حالا....
با بی میلی لباسم رو عوض کردم مامان اینا تعجب کرده بودن که این موقع داریم کجا میریم.خودش جلوی در ایستاده بود : بدو دیگه...طولش نده.
زودتر از من از پله ها رفت پایین از کوچه خارج شدیم از 11 گذشته بود و کمی خلوت تر از همیشه بود بازوم رو گرفت نیم نگاهی بهم انداخت : خوب...بگو ببینم چی شده ؟چرا بهم ریختی؟
نفس عمیقی کشیدم و میخواستم به افکارم نظم بدم : خسته ام ...خیلی خسته .
چی شده ؟
گاهی همه چی دست به دست هم می ده تا بهم بریزی...شاید هم خدا خواست کمی از اینجا دور باشم تا شماها کمتر اذیت بشین.
عسل ؟ این چه حرفیه ؟
مگه دروغ می گم ؟ همتون از دستم خسته شدین همه تون....شاید بعد از اینکه رفتم دیگه برنگردم.
چی می گی دختر؟
پوزخند زدم : این حرفا خیلی وقته که تو گلوم مونده...تو هم انقدر سعی نکن تظاهر کنی که برات اهمیت دارم.ووو
خوب مگه نداری؟
نه....ببینم مگه چند تا خواهر داری؟اگه ادعا می کنی برات اهمیت دارم نمیتونستی اون شب....همون شب خواستگاری رو می گم کمی صبر کنی؟
پوزخند زدم : این حرفا خیلی وقته که تو گلوم مونده...تو هم انقدر سعی نکن تظاهر کنی که برات اهمیت دارم.ووو
خوب مگه نداری؟
نه....ببینم مگه چند تا خواهر داری؟اگه ادعا می کنی برات اهمیت دارم نمیتونستی اون شب....همون شب خواستگاری رو می گم کمی صبر کنی؟ اومدن یا نیمومدن من مهم نیست مهم کار توست...حتی نمیتونستی تماس بگیری خبرش رو بدی که زود میرین ؟ دلم از همتون پره....خسته شدم از بس بهم به چشم یه موجود بی ارزش نگاه شده...اگر ادعا می کنی برات اهمیت دارم و به عنوان یه خواهر قبولم داری چرا به تاریخ نامزدی اعتراض نکردی؟؟ مگه امروز تماس نگرفتن بگم افتاده یازده فروردین ؟؟ چرا هیچی نگفتی ؟؟ نمیتونستی بگی من خواهرم داره می ره الاقل دو روز زودتر بندازن...پیش خودت گفتی عسل نیست که نیست به درک من چرا برنامه ام رو خراب کنم؟؟...
واسه چی داری گریه می کنی؟؟ چرا نمیخوای حرف هایه منم گوش کنی؟؟هان؟؟
من گریه نمیکنم.
عسل جان اشتباه می کنی.
نمیخواد بی خودی توضیح بدی..همتون بی معرفتین..اون از پدرو مادرم اینم از برادرم بغضم بدجوری سر باز کرده بود کوچه تاریک بود کسی هم دیده نمی شد و به عبارتی پرنده پر نمی زد : عیبی نداره داداش مگه من از خدا غیر ازخوشبختی تو چیزی میخوام هان ؟؟ عیبی نداره قلب من پر از پینه س و یه جای سالم روش نیست طفلکی عادت داره...تو هم دیگه فکرش رو نکن انگار اصلا خواهری نداری...این که کار سختی نیست.
قدم هام رو تند کردم جمعه خونه دایی اینا دعوت بودیم خاله الهام گفت : عسل خدا میدونه چقدر خوشحال شدم که انتخاب شدی.
زن دایی هم پشتش گفت : اره عسل جون خیلی عالیه.
سامان پرسید : چه روزی میری؟
چهارشنبه 10 فروردین.
بعد همه به همدیگه نگاه کردن خاله گفت : ولی فرداش که نامزدیه فرهاده...نمیشه خواهرش نباشه خوب زودتر بندازین.
انگار داشت روی زخمم نمک می پاشید گفتم : مهم نیست خاله...بود و نبود من مهم نیست...چه فرقی می کنه ؟ فرهاد فکر کنه خواهر نداره...مگه اتفاقی میو فته ؟؟
لحظه ای سکوت بر قرار شد تا اینکه دایی دوباره سر صحبت رو باز کرد سامان اومد کنارم نشست ناراحت بود : عسل مگه اون موضوع حل نشد؟
چه فرقی می کنه ؟؟ تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به بی خیالی.
اهست گفت : من سر در نمیارم اینا چه منظوری دارن؟
ولش کن سامان فکرش رو نکن فعلا که تا 6 ماه حیالم راحته.
نگاه عاقل اندر سفهیهی به فرهاد انداخت و سری تکون داد : چی بگم ؟؟ اگه یاد تباشه منو سپیده همیشه هوای هم رو داشتیم همه اش با هم بودیم...اخه مگه می شه ادم با خواهرش نتونه بسازه ؟؟ هان ؟
فعلا که شده.
لبخندی زد و اروم گفت : دارم دایی می شم...ولی فعلا به کسی نگی ها.
وای...راس میگی سامان.؟چقدر خوشحالم کردی.
فعلا مامان هم نمیدونه به من افشین گفت.
افشین شوهر سپیده بود....
سال نو هم از راه رسید ...چند روز اول به عید و بازدید گذشت تا اینکه روز 5 فروردین سایه زنگ زد حسابی کپکش خروس میخوند:چی شده ؟ چه خبره ؟؟ هان /؟
امشب شهاب اینا اومدن..برای دو هفته بعد قرار گذاشتن.
دلم یهو گرفت سایه برام عین خواهر بود و میدونستم بعد از این دیگه نمیتونیم با هم مثل سابق باشیم : اه...حیف ...حیف.
یه شب قبل رفتن با رویا تماس گرفتم : خوبی رویا جان ؟ ...چه خبر؟؟
سلامتی...میگذره دیگه.
در همون حال که باهاش حرف میز دم دااشتم وسایلم رو هم جمع می کردم : چی کارا می کنی؟؟از اینکه داری زن داداشم میشی که پشیمون نیستی هان؟
وای نه عسل جون این چه حرفیه؟
تماس گرفتم ازت خداحافظی کنم عزیزم...
اخی...به سلامت...کی عازم هستی؟
به امید خدا فردا.
به سلامتی...مواظب خودت باش.
کمی صحبت کردیم اخر سر در حالیکه بی اختیار بغضم گرفته بود گفتم : رویا ؟
جونم؟
من همین یه دونه داداش رو دارم ها...جون عسل مواظبش باش ها ...سپردمش به تو...
باشه عسل خیالت راحت...
بعد از اینکه قطع کردن همون طوری که پایین تخت نشست بودم سرم رو گذاشتم روی تخت اروم احازه دادم اشک هام بیفتن...با این که همیشه منو فرهاد مشکل داشتیم اما جدایی ازش برام خیلی سخت بود در همون حال بودم که کسی زد روی شونه ام : عسل ...تو رو خدا گریه نکن.
سرم رو بلند کردم بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش نیاز داشتم نشست روی تخت جونه ام رو توی دستش گرفت : اخه گریه واسه چی دختر؟؟
اکه این چند وقت اذیتت کردم ببخش فرهاد.
اخه این چه حرفیه عسل؟منم خیلی دلم برات تنگ می شه.
دستش رو گرفم : تو که مامان اینا رو داری من چی بگم که وقتی برگردم تو هم رفتنی هستی.
خندید : کجا رفتنی هستم ؟ اون دنیا ؟
بی مزه بازی در نیار.
میدونم دارم شوخی می کنم...ولی...از کجا معلوم تو زودتر از من نرفتی ؟؟ حالا هم گریه نکن ببینم....این خواهر من اینقدر دل نازک بود و ما خبر نداشتیم؟
همین موقع بمامان هم اومد : ا...شما دوتا چتون شده بابا؟
یه کیسه دستش بود : اینو بذار توی چمدونت اونجا به دردت می خوره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 10 Nov 2012 17:41
رمان جای خالی دستانت(3)
اونشب همه خونه ی ما شام بودن منظورم خاله و دایی و عمو ایناست و بعد از شام تقریبا ساعت 5/10 خداحافظی کردم وعلی رغم اصرار خاله اینا که میگفتن باهات میایم با فرهاد راه افتادیم در کمال تعجب دیدم شهاب و سایه اومدن و بعد احسان رو دیدم مثل همیشه خشک و رسمی: سلام
سلام...سال نو مبارک خانم مهتاش.
فرهاد با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشت باهاش دست داد : حالتون چطوره حناب رهنمون؟
لبخندی زد : به لطف شما بد نیستم....هی می گذره دیگه.
سایه منو کشید به گوشه ای : عسل خیلی دلم برات تنگ می شه...منو از خودت بی خبر نذاری ها...
نه این چه حرفیه سایه...
زدم روی شونه اش به شوخی گفتم : چی فکر کردی؟با وجود این شهاب خان دیگه فرصت نداری دلت برام تنگ بشه.
خندید : زهرمار.
گروه 6 نفری ما تکمیل شد و دقایقی بعد شماره پروازمون رو اعلام کردن.دلم یه جورایی گرفت فرهاد اهسته گفت : خیلی خوب خواهر کوچولوی من....انگار داری می ری ها....مواظب خودت باش عزیزم.
بوسیدمش : چشم داداش گلم.
باسایه و شهاب هم خداحافظی کردم و از سالن خارج شدیم الناز کنارم بود لحظه ای به این فکر کردن که من چجوری می تونم 6 ماه الناز رو تحمل کنم.اما زود به خودم نهیب زدم : چی می گی عسل ؟؟ تو چرا باهاش لجی ؟؟ اون دختر خوبیه و میتونی باهاش بیشتر اشنا بشی پس حرف بی خود نزن و ادم باش....
احسان با پرهام و مهرداد یعنی اون 2 نفر دیگه جلو بودن و من و الناز با کمی فاصله پشت سرش.این رو هم بگم که هردومون ساکت بودیم.
بعد از 45 دقیقه تاخیر پرواز کردیم.منو الناز کنار هم پرهام و احسان کنار هم و مهرداد تنها بود.نیم ساعتی گذشت منو الناز هر دومون بیدار بودیم با کلافگی پرسید : ببینم عسل تو همیشه تو ی سفر انقدر کم حرفی ؟؟ تا جایی که یادم میاد سر کلاس هیچ وقت اینجوری نبودی؟؟
لبخندی زدم و نگاش کردم : منظورت اینه که ادم بد سفری هستم اره ؟
سری تکون داد : سفر که نه..ولی زیادی کم حرفی ادم حوصله اش سر می ره.
خوب ...چی بگم؟
دست به سینه نشست به روبرو خیره شد : میدونی چیه ؟ تو خیلی شخصیت مرموزی داری عسل.
جا خوردم : چی؟؟ مرموز؟؟
خنده اش گرفت :اره...ادم نمیتونه تو رو بخونه...نمیتونه حدس بزنه توی ذهنت چی می گذره و میخوای چی بگی و چی کار کنی....
تعجب کرده بودم : این فقط نظر توست ؟
نه...نه.
گیج شدم : الناز به خدا منظورت رو نمی فهمم..واضح تر حرف بزن
ای بابا...هیچی اصلا ولش کن.
بگو دیگه.
هیچی بابا ، بیشتر بچه ها می گم عسل خیلی مرموزه...حالا هر کسی یه تعریفی از مرموز بودن داره...بگذریم.
حسابی به فکر فرو رفتم و پیش خودم گفتم : مگه من چجوری هستم که اینا می گم مرموزی...وا؟!؟!
نخ افکارم رو پاره کرد : حالا من یه چیزی گفتم تو چرا رفتی تو فکر؟راستی اون پسری که باهات اومده بود کی بود ؟
نگاهش کردم : برادرم بود.
به شوخی گفت :چه برادر خوش تیپی....
بی اختیار اهی کشیدم : امشب نامزدیشه.
جدی؟ پس تو چی؟
چی بگم؟؟لابد قسمت نبوده.
دوباره ساکت شدیم من خوابم گرفته بود چشمام رو بستم و به این فکر کردم که چه اتفاقی قراره بیوفته
در همین خیالات بودم که خوابم برد ولی خوابی نه چندان راحت چون من جایی که عادت نداشته باشم نمیتونم بخوابم...اخر سر کلافه شدم الناز هم بیدار بود پرسید : چته ؟؟ تو هم خوابت نمیبره؟؟
نه بابا ...کلافه شدم.
به ساعت نگاه کرد :احتمالا تا نیم ساعت دیگه باید برسیم..این پسرا هم عین خیالشون نیست یه سره خوابیدن حدود 45 دقیقه ای بعد رسیدیم...شهر خلوت و اسمون بارونی بود باید امروز رو به هتل می رفتیم تا فردا صبح بریم به دانشگاه هم مکان زندگیمون مشخص بشه و هم اینکه بفهمیم از کی باید کارمون رو شروع کنیم سرا که تمام طول پرواز رو خواب بودن و الان سر حال بودن اما منو الناز داشتیم چرت می زدیم و مدام خمیازه می کشیدیم به هتل که رسیدیم الناز گفت : عسل من نمیخوام تنها باشم بهتره یه اتاق دو نفره باشه که با هم باشیم زیاد راضی نبودم اما قبول کردم.دوشی گرفتم و روی تخت ولو شدم پرسید : میخوابی؟
اره خیلی خسته ام.
منم همینطور.
کمی طول کشید تا خوابم برد اما وقتی چشم باز کردم 2 بعد از ظهر بود از گرسنگی دلم داشت ضعف می رفت الناز هنوز خواب بود از پنجره به بیرون نگاه کردم هنوز بارون می باریدمنتظر شدم بیدار بشه تا بریم و ناهار بخوریم نیم ساعتی سرم رو گرم کردم تا بیدار شد خمیازه ای کشید : اخ چقدر گرسنه ام.
منم همینطور منتظر بودم بیدار بشی با هم بریم.
ممنون...الان حاضر می شم.
چند دقیقه ای طول کشید تا لباسش رو عوض کنه و یه بلوز و شلوار سفید پوشید قیافه ای معمولی داشت و زیاد ارایش می کرد هر دو گرسنه بودیم و سریع غذامون رو خوردیم پرسید : نمیخوای بریم و توی شهر چرخی بزنیم ؟
بدم نمیاد...اما هوابارونیه.
مگه نشنیدی می گن هامبورگ همیشه بارونیه ؟ چاره چیه ؟ میریم یه دوری میزنیم و برمی گردیم...چطوره ؟
باشه.
دوباره برگشتیم بالا وسایلمون رو برداشتیم و من لباس گرم پوشیدم خیلی خیلی سرمایی بودم..داشتیم از هتل خارج می شدیم که دیدم پرهام و احسان اومدن.الناز فشاری به دستم داد و قدمهاش رو تند کرد : به به ...سلام.
من چند لحظه بعد از اون رسیدم : سلام.
دوباره برگشتیم بالا وسایلمون رو برداشتیم و من لباس گرم پوشیدم خیلی خیلی سرمایی بودم..داشتیم از هتل خارج می شدیم که دیدم پرهام و احسان اومدن.الناز فشاری به دستم داد و قدمهاش رو تند کرد : به به ...سلام.
من چند لحظه بعد از اون رسیدم : سلام.
پرهام پرسید :کجا میرین؟
الناز فوری گفت : بریم یه دوری بزنیم زود برگردیم...راستی مهرداد کو ؟
خندید : خوابیده...ما حوصلمون سر رفت اومدیم بیرون.
احسان گفت :چتر همراهتون هست ؟ بارون تنده.
کا به هم نگاه کردیم و سری تکون دادیم گفتم : نه اصلا یادم نبود با خودم بیارم.
اشکال نداره چتر من رو همراهتون ببرید ...فعلا لازمش ندارم.
به طرفم گرفت کمی خیس بود جای تعارف نبود : خیلی ممنون اقای رهنمون.
با الناز اومدیم بیرون لبخندی زد : این احسان چه پسر خوبیه ها...
اره خدا واسه مامانش نگهش داره.
اخمی کرد : این چه جوابیه؟
وا خوب چی بگم؟؟خوبه بگم خدا نگهش نداره؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 10 Nov 2012 17:41
الناز درست می گفت احسان پسر خوبی بود...بعد از یه ربع پیاده روی به پاساژ رسیدیم الناز سریع گفت : وای دستش درد نکنه این چتر چقدر به دردمون خورد ها.
به این فکر می کردم که اگه چتر نبود تا حالا عین موش ابکشیده شده بودیم : اره راس میگی.
الناز کمی خرید داشت اما من فهلا چیزی لازم نداشتم هیچ کدوم حتی کلمه ای المانی بلد نبودیم و مجبور بودیم فقط انگلیسی حرف بزنیم و خوش بختانه از این جهت مشکلی نداشتیم...
به ساعت که نگاه کردم جا خوردم : الناز از 8 گذشته...دیر شد.
خندید : دیر؟؟مگه کسی منتظرمونه؟
نه اما دلم نمیخواد این ساعت بیرون باشم.
با کنایه جواب داد :گاهی عقایدت اعصابمو خورد می کنه.
در هر حال می خوام برگردم.
با لحن نه چندان جالبی گفت : خیلی خوب بچه مثبت الان برمی گردیم.
در راه برگشت هر دو ساکت بودیم...یه سره شام رو خوردیم و به اتاق برگشتیم تازه در رو باز کرده بودم که تلفن زنگ خورد : الو؟
بعد از لحظاتی صدای سایه رو شندیم :سلام عسل....خوبی؟؟؟؟چرا زنگ نزدی؟؟
جا خوردم : سلام...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟؟
شهاب با احسان حرف زده بود وشماره رو گرفته بود.
ای بد جنس....چه خبرا ؟؟ رو براهی؟؟
دلم بدجوری برات تنگ شده عسل.
خندیدم : چشم به هم بزنی تموم میشه 6 ، 7 ماه که چیزی نیست بابا.
خیلی با هم حرف زدیم و بعد قطع کردم الناز داشت تلویزیون نگاه می کرد و من به یاد این افتادم که امشب نامزدیه تنها برادرمه و دلم گرفت و بی اختیار اشکم سرازیر شد الناز حواسش به من نبود...کمی که گذشت دوباره صدای تلفن بلند شد : الو؟؟
سلام خانم مهتاش ببخشید که بد موقعی مزاحم شدم.
خواهش میکنم...بفرمایید
صداش محکم بود : راستش میخواستم بگم فردا صبح ساعت 8 اماده باشین همه با هم بریم.
صدام گرفته بود : باشه چشم.
راستی چرا صداتون گرفته؟
تک سرفه ای کردم : کمی سرما خوردم...چیزی نیست.
خیلی خوب بیش از این مزاحمتون نمیشم صبح می بینمتون...شب بخیر.
کلافه بودم الناز نگاهم کرد : چی شده ؟
هیچی.
دلت تنگ شده ؟
اهی کشیدم : بیشتر دلم گرفته تا تنگ باشه.
فکری به ذهنم رسید و بلند شدم : من میخوام برم کافی نت پایین.
منتظر جواب نشدم و خارج شدم دلم هوای خواندن نوشته های احسان رو داشت نمیدونستم بعد از اینکه اومدیم اینجا چیزی به مطالب اضافه کرده یا نه ، صفحه که باز شد دیدم اره یه چیزایی نوشته شده شروع به خوندن کردم.اینطور شروع شده بود :
این روزا همه چیز روبراهه غیر از یک چیز اونم اینکه هیچ چیز روبراه نیست.
من در کل ادم کم طاقتی نیستم اما جدایی از وابستگی هام کلافه ام می کنه.اینجا هیچ چیزش با من سازگار نیست.
حتی اب و هوایی که همیشه بارونیه ...من از این شهر زیاد خوشم نیومد....بد نیست ها...اما هیچ کجایه دنیا شهر و محله ی زندگی خود ادم نمیشه....اما مجبورم...مجبورم که خودم رو با شرایط وفق بدم...اما این وسط فقط و فقط یک چیز من رو دلگرم می کنه...
سری هم به ارشیو زدم نوشته هایی رو که بار ها و بارها خونده بودم دوباره مرور کردم تقریبا داشتم همه رو حفظ می شدم چند دقیقه بعد اومدم بیرون توی لابی هتل احسان تنها نشسته بود و قهوه میخورد با دیدنم بلند شد : شما هم بیدارین؟
بله خوابم نمیومد یه سری اومدم کافی نت.
پس اگه غجله ای ندارین چند دقیقه ای اینجا باشین منم تنهام...در حال حاضر فقط حضور یک هم صحبته که من رو از این حال خارج می کنه.
لحظه ای فکر کردم و بعد نشستم پرسید : چی میل دارین ؟
هیچی
تعارف می کنید ؟
سری تکون دادم : نه...ته اصلا.
حرف زدنش رفتارش نگاهش همگی یک ارامش خاص رو بهم منتقل می کرد بلوزی ابی با شلوار کتان کرم رنگ پوشیده بود.تکیه دادم و دست به سینه نگاهش کردم پرسید :خانم مهتاش راستش وقتی امشب پشت تلفن باهاتون حرف زدم احساس کردم زیاد روبراه نیستین.چیزی شده ؟؟
بی اختیار گفتم : این روز ها همه چیز روبراهه غیر از یک چیز اونم این که هیچ چیز رو به راه نیست...
جا خورد:من یه ریع هم نشده که این مطلب رو فرستادم...شما کی خوندید ؟
گفتم که توی کافی نت بودم.
اهان درسته...ببخشید حواسم نبود...شما همه ی نوشته هامو خوندید؟
خوندن نوشته هاتون برام شده عادت....من قبل از این که بدونم نویسنده ی صدای شب کیه خیلی کنجکاو بودم و بدجوری مشتاق بودم ببینمش....
حرفم رو قطع کرد و با کنایه گفت : ولی بعدش که فهمیدین من هستن دیدن همچین اش دهن وسزی هم نیستم که ارزش دیدن داشته باشم...
خواهش می کنم این چه حرفیه؟
لحظه ای نگاهم کرد و سری تکون داد : هی...چی بگم؟...راستی نگفتین چرا امشب زیاد سر حال نیستین؟
به جا سیگاری که روی میز بود خیره شدم و بی اختیار بغضم گرفت : امشب نامزدیه تنها برادرمه و من اینجامم....خنده داره اما کاریش نمیشه کرد...
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو قورت بدم اما دیر شده بود چون چند قطره از اشکم سرازیر شده بود سریع اشک هارو روی صورتم خوابوندم و لبخندی زورکی زدم مثل میخواست دلداریم بده : پیش میاد دیگه....راستی خانم مهتاش به شما نمیاد انقدر دل نازک باشین ها.
چرا ؟؟چون خیلی خشنم؟
نه بابا خشن کدومه ؟در کل گفتم.
به ساعت نگاه کردم حدود 12 بود بلند شدم /م خوب دیگه من میخوام برم با اجازتون.
صبر کنید با هم میریم.
بلند شد اتاق هر دو در طبقه سوم بود در راهرو خداحافظی کردیم : شبتون بخیر.
شب شما هم بخیر.
الناز خواب بود منم معطل نکردم زود برای خواب اماده شدم.ساعت رو برای 7 کوک کرده بودم به موقع زنگ خورد چند با الناز رو صدا کردم و به حموم رفتم تا دوشی بگریم و خواز از سرم بپره...راستش کمی اضطراب داشتم خیلی صداش زد م اما خوابش سنگین بود کلافه شدم : الناز بیدار شو دیگه ساعت 15/7 دیر میشه ها.
تازه کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید : خیلی خوب بابا بیدار شدم.
الناز خواب بود منم معطل نکردم زود برای خواب اماده شدم.ساعت رو برای 7 کوک کرده بودم به موقع زنگ خورد چند با الناز رو صدا کردم و به حموم رفتم تا دوشی بگریم و خواز از سرم بپره...راستش کمی اضطراب داشتم خیلی صداش زد م اما خوابش سنگین بود کلافه شدم : الناز بیدار شو دیگه ساعت 15/7 دیر میشه ها.
تازه کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید : خیلی خوب بابا بیدار شدم.
در عرض یک دقیقه دوش گرفت و همینطور که موهاش رو خشک می کرد پرسید :
چرا حاضر نمیشی؟
نمیدونم برای اینطور مکان که برای بار اول دارم میرم چه نوع لباسی بپوشم...
من خودمم نمیدونم.
دیگه حرفی نزدیم تا یک کت و شلوار سرمه ای انتخاب کردم به نظرم بار اول خیل باید رسمی می رفتم.در کمال تعجب دیدم یه بلوز وشلوار پوشیده که اصلا مناسب دانشگاه نبود بلوزی نارنجی با شلوار جین.
راس ساعت 8 توی لابی منتظر بودیم اول فکر کردم من شاید زیادی میخوام رسمی باشم اما دیدم مهرداد و احسان و پرهام همگی کت و شلوار پوشیدن جلو اومدن و ما هم بلند شدیم : سلام صبح بخیر.
بین بچه ها فقط و فقط من احسان بودیم خیلی رسمی وسرد بودیم البته هر از گاهی این یخ ذوب می شد مثل همین دیشب...به ساعتش نگاهی انداخت: اخ...دیر شد...زود باشین ما هشت و نیم باید اونجا باشیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 10 Nov 2012 17:42
ماشین جلوی هتل منتظرمون بود بین راه من ساکت بودم و بیشتر به این فکر می کردم که باید چطوری کارم رو شروع کنم 5 دقیقه زود رسیدیم و وارد ساختمون شدیم رئیس دانشگاه به استقبالمون اومد خیلی مرد خشن و خشکی به نظر می رسید به اتاقی رفتیم و دور میزی جمع شدیم اسمش یورگن بود در مورد کادر اونجا و برنامه هاش برامون صحبت کرد و گفته مایله بعد از پایان این دوره دانشجویان حداقل در حد معمولی فارسی رو یاد گرفته باشن بعد در مورد محل زندگیمون توضیضح داد و گفت از همین حالا میتونیم به اونجا بریم و گفت هر روز 5 تا 6 سا عت ما در اونجا هستیم و راس ساعت 5/7 باید سر کلاسمون باشیم صحبتش که تموم شد با لبخندی خشک ما رو به چایی دعوت کرد.کارمون که تموم شد اقای رئیس ادرس خونه هارو نوشت و به من داد.همگی در یک ساختمان قرار داشت....به پیشنهاد پرهام اول به هتل رفتیم و وسایلمون رو جمع کردیم و بعد از تسویه حساب راه افتادیم سعی می کردم مسیر رو به خاطر بسپارم که دچار مشکل نشم ماشین روبه روی یک مجتمع 10 ، 12 طبقه متوقف شد به ادرس نگاهی کردیم اره خودش بود پیاده شدیم اون قدر وسایل دستم بود که نمیتونستم چطوری جابه جاش کنم البته بقیه هم دست کمی از من نداشتن اپارتمان طبقه 22 واحد 59 مربوط به من بود از همدیگه جدا شدیم ملید رو به در انداختم و وارد شدم....در نظر اول خوب بود از در که میومدی داخل هال بود و همونجا یک دست مبلمان کرم رنگ قرار داشت و سمت راست به اتاق خواب که توش یه تخت خواب جوبی بود و کنارش یه میز با اینه ای نه چندان بزرگ ولی اتاق قشنگی بود به همه جا سرک کشیدم اون گوشه ی هال یه کامپیوتربود که میدونستم خیلی به دردم میخوره اشپزخونه اش بزرگ نبود کابینت ها به رنگ چوب بود و جلوی میز اپن 6 تا صندلی قرار داشت....
در کل خوشم اومد ساعت 5/10 رو نشون میداد باید به خرید می رفتم.
ار ساختمون بیرون اومدم به اولین سوپر رفتم و هر چی لازم داشتم مثل گوشت و میوه جات و ...خریدم.
نمیدونستم ناهار چی بپزم ذلم غذای خونگی میخواست چمدونم رو باز کردم مامان کلی خوردنی گذاشته بود مثل سبزی خشک ، حبوبات ...فوری دست به کار شدم بریا پخت قیمه که زنگ در زده شد از چشمی نگاه کردم الناز بود : سلام کارات روکردی؟
خندید : کاری نبود که...اومدم بهت بگم بچه ها گفتن ساعت 5/12 حاضر باش واسه ناهار.
اخه من ناهار پختم.
تعجب کرد : جدی؟؟چه زود.
خوب به بچه ها هم بگو شما بیاین بالا.
خندید : خیلی هم خوبه...باشه.
خوشحال شدم که ناهار تنها نیستم زود کارامو کردم حالا همه چیز مرتب و روبراه بود به موقع اومدن همه شون باهم.
راستش از طرز لباس پوشیدن الناز خوشم نیومد درسته که اینجا محدودیتی نداشت اما اینطوریش هم خوب نبود.
پرهام گفت : خانم مهتاش حسابی به زحمت افتادین.
قبل از اینکه حرفی بزنم الناز گفت : اه...پرهام شما ها چرا اینقدر رسمی هستین؟همون عسل کافیه.
گاهی از عجول بودن الناز حرصم می گرفت بلند شدم و غذا رو کشیدم : بفرمایید.
احسان یه مرتبه گفت : چقدر بهتون گفتم ناهار بریم بیرون؟
جا خوردم وراستش کمی بهم برخورد : اقای رهنمون یه روز ظهر رو بد بگذرونید و با ما باشید.
نه...منظورم این بود که نباید مزاحم شما می شدیم.
سکوت کردم ازش رنجیده بودم و نفهمیدم چی دارم میخورم و حالم گرفته شد.
مهرداد پرسید : عسل خانم پس چرا خودتون چیزی نخوردین ؟
سیر شدم.
نکنه میخواین مارو به کشتن بدین ؟ بخدا هنوز ارزو داریم.
غذا تموم شد و همگی تشکر کردن و من مشغول شستن ظرف ها شدم نمیدونستم الناز چرا انقدر با بقیه صمیمی شده کارم که تموم شد با یک سینی چای به هال رفتم و نشستم سرم درد میکرد : بفرمایید سرد می شه.
الناز داشت با پرهام حرف می زد نیشگونی از بازوش گرفت که راستش جا خوردم.البته اون به شوخی این کارو کرد اما درست نبود بعد با خنده پرسید : راستش رو بگو تا حالا چند نفر رو گذاشتی سر کار؟
پرهام سرخ شد :ای بابا....من اسمم بددر رفته.
الناز داشت با پرهام حرف می زد نیشگونی از بازوش گرفت که راستش جا خوردم.
البته اون به شوخی این کارو کرد اما درست نبود بعد با خنده پرسید : راستش رو بگو تا حالا چند نفر رو گذاشتی سر کار؟
پرهام سرخ شد :
ای بابا....من اسمم بددر رفته.
احسان طبق معمول ساکت بود و هیچی نمی گفت .ازش لجم گرفته بود نیم نگاهی بهش انداختم...خسته بودم و سرم منگ بود یکی دوساعت بعد مهرداد پیشنهاد کرد :
بچه ها حالا که همه دور هم هستیم بهتره حاضر بشین بریم بیرون و گشتی بزنیم توی شهر.
الناز استقبال کرد اما احسان گفت :
مهرداد الان وقت خوبی نیست باشه یه وقت دیگه.
الناز بلند شد و به طرفش رفت و با لحتی تهدید امیز پرسید :
چی؟ نمیای؟
لبخندی زد : نه نمیام.
الناز با شیطنت گوشش رو گرفت :
بگو ببینم میای یا نه ؟
اخ..چیکار م یکنی؟خیلی خوب بابا میام...
الناز خندید :
حالا شد.
از حرکاتش خوشم نمیومد از همون لحظه تصمیم گرفتم زیاد باهاش صمیمی نشم هر چهار نفرشون بلند شدن پرهام گفت :
پس عسل خانم ده دقیقه دیگه اماده باشین.
خیلی ممنون اما من نمیام...
همه سکوت کردن مهرداد ادامه داد :
چرا ؟
لبخندی زدم :
ممنون من کمی سرم درد می کنه شما برین خوش بگذره.
الناز اصراری نکرد موقع خروج از خونه احسان گفت :
خیلی از پذیراییتون ممنونم.
ازش دلخور بودم با سردی جواب دادم : شرمنده اگه بهتون بد گذشت.
متوجه کنایه ام شد و زیر لب جواب داد :
نه...نه اصلا.
التناز دستش رو کشید :
زود باش چقدرطول میدی؟
حونه رو جمع و جور کردم و ظرف های میوه روشستم و بعد روی کاناپه ولو شدم و شماره ی خونه رو گرفتم مامان جواب داد :
بله ؟
سلام مامان...منم.
به به ...سلام عزیزم خوبی؟کی رسیدی؟
من با این جملات و لحن از جانب مامانم بیگانه بودم :
بله خوبم...دیشب که توی هتل بودیم امروز صبخ اومدم این خونه...
راحتی؟بله خیلی...همه چیز روبراهه.
دلم برات تنگ شده ها.
پوزخند زدم :
مگه فرهاد نیست؟
وا چه حرفا ! هر کسی جای خودش رو داره...
گیج شده بودم :
به بابا سلام برسونید ...فرهاد هست ؟
اره اتفاقا واب بود تازه بیدار شده صبر کن صداش کنم.
چند لحظه ای منتظر شدم تا جواب داد :
سلام خواهر گلم...چطوری؟
خنیدیدم :
من که خوبم تو چطوری؟دیشب خوش گذشت ؟
اره خوب بود من و رویا که کلی جات رو خالی کردیم عسل..چه خبر؟ همه چیز مرتبه؟
هی فعلا بدک نیست...رویا رو که دیدی خیلی خیلی بهش سلام برسون.
خداحافظی کردیم. بعد از شنیدن صدایش یهو دلم براش تنگ شد.چشمام رو بستم و چرتی زدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 10 Nov 2012 17:43
شب خوابیدن در یک مکان نامانوس برام کمی سخت بود اما به هر حال سپری شد اول وقت دوش گرفتم و خودم براه افتادم و منتظر بچه ها نشدم چون بهم چیزی نگفته بودن و قراری هم نگذاشته بودیم.5/7 رسیدم دیدم بچه ها توی دفتر هستن خیلی معمولی سلام کردم الناز پرسید :
چرا با ما نیومدی؟
من که ازش لجم گرفته بود گفتم :
یادم نمیاد کسی باهام قرار گذاشته باشه
حالتی حق به جانب گرفت گفتم :
چیه مگه دروغ می گم؟
بقیه بهم نگاه کردن ولی حرفی نزدن یک اضطراب خاص وجودم رو گفته بود اضطراب از شروع کاری که تا به حال هیچ تجربه ای ازش نداشتم ترس از عدم موفقیت همه و همه داشت کلافه ام می کرد...من باید به کسانی اموش میدادم که حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبودن و روزی 6 ساعت باید باهاشن سر وکله میزدم...بالاخره کلاس شروع شد تقریبا 30 نفری توی کلاس من بودن بهشون گفتم که از جلسه بعد دیگگه کسی توقع نداشته باشه که انگلیسی حرف بزنم خیلی هاشون هیچ اطلاعاتی در مورد این زبان نداشتن از همون لحظه شروع کردم به کار ، حروف رو پای تخته نوشتم و معادل انگلیسی هم کنارش...برای خودم برنامه ریزی کرده بودم.
5 جلسه 5 ساعته فقط حروف رو اموزش بدم و بعدش برم سراغ کلمات.این بیچاره ها حتی تو تلفظ هم مشکل داشتن...ظاهرا مشکلی نبود و حتی همون جلسه ی اول خیلی ها علاقمند شد بودنوساعت 5/1 که کلاس تعطیل شد احساس خوبی داشتم دیگه اون اضطراب اول صبح رو نداشتم.پیاده تا خونه اومدم.همچنان شهر بارونی بود و دلگیر.
لباسم رو عوض کردم و میخواستم ناهار بخورم که تلفن زنگ خورد الناز بود که گفت :
بیا پایین واسه ناهار.
مزاحم نمیشم همینجا یه چیزی میخورم.
بعد از کمی اصرار برای رفتن اماده شدم.بچه ها اومده بودن احوالپرسی کوتاهی کردم که الناز با کنایه پرسید :
ببینم عسل دلیل خاصی داره که با ما نیستی و کناره گیری میکنی؟تنها میری و تنها میای؟
جا خورد م:
چی؟نه؟
پس لابد ما رو قبول نداری و نمیخوای با ما باشی.
پرهام گفت :
الناز یعنی چی؟
بلند شدم :
فکر نمی کنم ازت دعوت کرده باشی که بخوای این حرفا رو تحویلم بدی هان؟
صداش بالا رفت :
فکر کردی کی هستی؟مثلا خودتو برامون میگیری که چی بشه؟
سعی کردم که خودم رو کنترل کنم :
الناز جان من دارم مراعات میکنم که حرفی نمیزنم.
تقریبا فریاد می کشید :
هر چی من هیچی نمیگم تو بدترش می کنی که چی؟
عضلات گردنم می لرزید پوزخندی زدم :
سکوت برایه امثال تو بهترین جوابه.
احسان در هم رفته بود رو کردم بهشون : بچه ها من باید برم.
منتظر جواب نشدم و اومدم که توی راهرو صدای پرهام رو شنیدم :
احسان ، مهرداد بلند شین ....الناز حق نداشتی اینجوری برخورد کنی...من اگه جاش بودم میدونستم چجوری جوابت رو بدم.
نصمیم گرفتم کمی برم قدم بزنم شاید اروم تر بشم و دلیل رفتار احقانه ی الناز رو بفهمم بارون قطع شده بود و هوای پارک محشر بود قدم میزدم و فکر می کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم که از 5 گذشته بود.
شب عقد بهترین دوستم بود و نمیتونستم شرکت کنم از بعد از ظهر کلافه و عصبی بودم و به سایه زنگ زدم و تبریک گفتم و بعد برای اینکه سرم گرم بشه مشغول شیرینی پختن شدم با الناز حرف نمیزدیم بچه ها رو هم میشه گفت خیلی کم میدیدم داشتم شیرینی ها رو میچیدم که زنگ زده شد از چشمی نگاهی کردم پرهام و بقیه بودن در رو باز کردم : سلام....بفرمایید.
از جلوی در کنار رفتم پرهام و احسان و مهرداد بودن پرهام پرسید :
وای چه بویی میاد شیرینی پختی؟
بله شما بشینید براتون میارم.
اونا نشستن تعجب کرده بودم که واسه چی اومدن چند تا فنجون چای ریختم و با شیرینی بردم :
خوش اومدین ؟ چه عجب یادی از ما کردین؟
مهرداد گفت :
راستش عسل خانم اومدین که یه موضوعی رو بگیم.
احسان تو خودش بود و انگار به اجبار اورده بودنش ابروهام بالا رفت :
چه موضوعی؟
پرهام ادامه داد :
ما الان پیش الناز بودیم شما دو تا بیشتر از یک هفته ست که با هم قهرین ما باهاش حرف زدیم و قرار شد بیاد واسه اشتی.
خوب؟
خوب نداره که شب میاد.
اما من با کسی قهر نبودم ونیستم خودتون که دیدی اونروز چی می گفت پس من مقصر نبودم.
بله میدونیم خودمون اونجا بودیم اما الناز راضی شد بیاد
سری تکون دادم :
باشه پس شام بیاین بالا منتظرتون هستم.
احسان با سردی گفت :
من راستش امشب منزل عموی مادرم مهمون هستم.
لحظه ای نگاهش کردم :
اگه تشریف میاوردین خوشحال می شدم.
پرهام یه دونه شیرینی برداشت و خورد :
واقعا عالیه...اما بهتون نمیاد اینقدر دستپختتون خوب باشه.
چند دقیقه بعد رفتن دلم میخواست بدونم احسان چرا سر حال نبود وقتی فهمیدم که شب نمیاد هیچ انگیزه ای برای کار نداشتم.خیلی با خودم کلنجار می رفتم اما فایده نداشت که نداشت.
با بی حوصلگی غذا رو اماده کردم تا اومدن الناز معلوم بود ک به اجبار بچه ها اومده اما حالا که به هر حال پا پیش گذاشته بود کم هم تحویلش گرفتم : سلام الناز جان....چه عجب! خوش اومدی.
اما یخش اب نشد :
سلام...ممنون.
عین برج زهرمار نشست و سکوت کرد منم حرفی برای گفتن نداشتم و پرهام و مهرداد میخواستن فضا رو تغییر بدن بلند شدم شام رو کشیدم.چقدر جای احسان خالی بود الناز هم فقط با غذا بازی میکرد و خیلی زود از سر میز بلند شد :
ممنون...زحمت کشیدی.
نوش جان الناز...تو که چیزی نخوردی.
سیر شدم.
مهرداد هم پاشد :
دست شما درد نکنه عسل خانم.
هر دو با به هال رفتم پرهام اهسته گفت :
ازش به دل نگیر.
همینطور که ظرف ها رو جمع می کردم لبخندی زورکی زدم و زیر لب جواب داد :
مهم نیست.
میخواست کمک کنه :
من باید چی کار کنم؟
خنده ام گرفت :
کاری نیست شما هم برو پیش بچه ها.
به حرفم گوش نکرد و به کابینت تکیه داد درست عین فرهاد اخه اونم همین کار رو می کرد پرسید :
عسل...لحظه ای مکث کرد از صمیمیتش جا خوردم :
بله؟
چرا زیاد با ما نیستی ؟دلیل خاصی داره؟
سری تکون دادم :
نه....ولی اینطور پیش میاد دیگه...قسمت نمیشه.
اما خودتم نمیخوای.
چرا این فکرو میکنی؟
نمیدونم...اما بگو چرا ؟
مهرداد و الناز پای تلویزیون بودن ادامه دادم :
شاید اگه نباشم بهتره و بعضی ها راحت ترن.
منظورت چیه ؟ الناز رو میگی؟
نه در کل بگذریم.
با شیطنت گفت :
پس یه قولی بده...کم کناره گیری کن.
خنده ام گرفت :
باشه.
مهداد صداش دراومد :
ای بابا چرا نمیاین؟
بعد از نشستن مهرداد از پرهام پرسید :
گفتی یکشنبه میخواین چیکار کنیم؟
در جریان نبودم پرهام گفت :
یکشنبه که تعطیله میخوایم بریم خارج از شهر...تو هم باید بیای.
قول نمیدم ...اما اگه شد باشه.
ای بابا جقدر زود زدی زیر قولت.
بعد از رفتنشون نمازم رو خوندم و چون خیلی خوابم نمیاومد رفتم پای نوشته های صدای شب ساعت 1 بود اینطور شروع کرده بود :
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چون قصه فراموش می کنی
خسته ام ، کلافه ام ، نمیدونم چه مرگم شده که از همه چیز و همه کس بریدم حوصله ی هیچی رو ندارم دلم به اندازه ی تموم دنیا گرفته ، ای کاش امشب پیش شهاب بودم...امشب غقد صمیمی ترین دوستمه اما ازش دورم خیلی دور...گاهی برام سرنوشت یه جوی رقم میخوره که راه فراری ندارم هیچ راه فراری ندارم ، بگذریم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 10 Nov 2012 17:44
خیلی زود یکشنبه فرا رسید.علی رغم اصرار بچه ها بهانه اوردم و نرفتم لحظه ی اخر پرهام گفت :
بد شد نه تو میای و نه احسان.
اون چرا نمیاد؟
حالش خوب نیست سرما خورده.
با اینکه میخواستم از روز تعطیلم استفاده کنم و کتاب بخونم اما رفتم سوپ پختم درسته که ازش ناراحت بودم اما از طرفی هم دلم برای دیدنش لحظه شماری می کردم موقع ناهار با سوپ پایین رفتم نزدیک 10 دقیقه سول کشید تا در رو باز کرد چهره اش دیدنی بود موهای نامرتب و لباسی نه چندان منظم ، من تا حالا اینطوری ندیده بودمش انگار کمی تعجب کرد : سلام شمایین؟
تو رو خدا ببخشید انگار خواب بودین .
صداش گرفته بود :
نه خواهش می کنم.
لحظه ای سکوت بر قرار شد تا گفتم :
صبح بچه ها گفتن که کسالت دارین این بود گفتم براتون سوپ درست کنم.
نگاهم کرد :
ممنون...خیلی زحمت کشیدین...راستی من باهاتون یه کاری دارم که میخواستم فردا صبح مطرح کنم اما الان هم فرصت مناسبیه...اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارین مثل همیشه خشک و رسمی بود که ادم عصبی و کلافه می شد.
خونه اش فرق چندانی با بالا نداشت نشستم پرسید :
چای میل دارین؟
سرفه می کرد گفتم :
نه....نه شما حالتون خوب نیست زحمت نکشین من میل ندارم.
به حرفم گوش نکرد و چای ریخت :
ببخشید من از خانه داری چیز زیادی بلد نیستم.
چشماش بی حال بود و سرخ ، پرسیدم :
ظاهرا تب هم دارین.
2 درجه.
خوب اقای رهنمون چی میخواستین بگین...بفرمایید.
مکث کرد و بعد شروع کرد :
راستش عمو مادرم یه دختر داره به اسم تینا.اینا قراره به دلیلی مد روز برن مسافرت اما تینا جون باید بره دانشگاه نمیتونه همراهشون باشه خانواده عموم ازم خواستن که این مدت که فکر نمیکنم بیش از یک هفته هم باشه تینا بیاد اینجا راستش من قبول نکردم...خوب خودتون میدونید این کار درست نیست درسته اینجا اهمیتی به این مسائل نمیدن اما من نمیتونم قبول کنم میخواستم ازتون خواهش کنم اگه براتون انکانش هست این چند روز تینا یش شما باشه...البته شما هم فکراتون رو بکنید اجباری در کار نیست شما بدون رودربایستی تصمیم بگیرید.راستش قبل از اینکه مزاحم شما بشم خواستم به الناز هم بگم اما اون با هیچ کس نمی سازه...خوب حالا نظرتون چیه ؟
سکوت کرد و منتظر شد :
اصلا مشکلی نیست منم که تنها هستم تا هر وقتی هم که موندن اصلا مهم نیست من خوشحال می شم.
اگه راه دیگه ای داشت مطمئن باشید مزاحمتون نمی شدم....البته یه روزایی هم میاد شرکت پدرش.
اهان...باشه هر وقتی که خواستن بیان.
به ساعت نگاه کرد :
چقدر خوبه که تعطیله و گرنه الان بعد از کلاس تازه باید میرفتم شرکت.
تعجب کردم :
شرکت؟
بله عمو جان یک شرکت شاختمون سازی داره که منم مشغول هستم اونجا البته از ساعت 2 هستم تا 6 بعد از ظهر قبلش هم که دانشگاه هستم.
بله درسته.
بلند شدم :
با اجازه تون من برم.
بازم ممنونم ازتون.
شما هم بهتره استراحت کنید.
شب قبل از خواب خونه رو مرتب کردم بعد دوشی گرفتم و خوابیدم.بعد از کلاس با عجله برگشتم خونه ا اینکه 5/3 زنگ خونه به صدا در اومد و بازش کردم احسان با یه دختره بود :
سلام خوش اومدین...بفرمایید.
دختر لبخندی زد :
سلام من تینا هستم.
باهاش دست دادم و وارد خونه شد و پشت سرش احسان :
خوبین عسل خانم؟
ممنون.
فوری 2 تا شربت ریختم و اوردم تینا نیم خیز شد: تو رو خدا عسل خانم زحمت نکشین.
این بابا این حرفا چیه؟
کمی لهجه داشت اما خوب فارسی حرف می زد احسان گفت :
این تینا خانم چند روز ی مهمون شما هستن.
تینا جواب داد :
باید ببخشین اصلا قرار نبود اینطوری بشه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد اگه بخاطر کلاس هام نبود منم می رفتم و اینطور مزاحم شما و احسان نمی شدم باید ببخشید....اصلا قرار بود برادرم پیشم باشه اما پدرم گفت حضورش لازمه.
چند لحظه بعد احسان بلند شد :
تینا جان اگر کارم داشتی من همین پایین هستم.
لبخندی زد :
ممنون.
باید ببخشین اصلا قرار نبود اینطوری بشه همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد اگه بخاطر کلاس هام نبود منم می رفتم و اینطور مزاحم شما و احسان نمی شدم باید ببخشید....اصلا قرار بود برادرم پیشم باشه اما پدرم گفت حضورش لازمه.
چند لحظه بعد احسان بلند شد :
تینا جان اگر کارم داشتی من همین پایین هستم.
لبخندی زد :
ممنون.
برایه بدرقه اش به دنبالش رفتم جلو در نگاهم کرد :
شرمنده ...منی دونم خیلی زحمت شد....اما یهو پیش اومد زن عمو حتما باید عمل می شد.
جا خوردم و اهسته پرسیدم :
عمل؟
بله یه غده توی ریه شون هست.
رفت پایین و من پیش تینا برگشتم :
خوب خیلی خوش اومدی تینا جون....اینجا راحت باش.
چهره ی قشنگی داشت ولی بی نمک.چون خیلی سفید بود با چشمانی ابی وموهای طلایی.
لبخندی زد :
ممنون عسل خانم.
تو رو خدا انقدر رسمی نباش همون عسل خیلی خوبه.
ساکش رو برداشتم و توی اتاق گذاشتم و پیشش برگشتم :
خوب تینا جان چه خبرا؟؟چه می کنی؟ درس میخونی دیگه؟
بله من مکانیک می خونم چند ترم بیشتر نمونده.
خیلی حرف زدم فهمیدم یه برادر داره به اسم ارین که 29 سالشه و توی ایران به دنیا اومده و 7 سال از تینا بزرگ تره و دامپزشکی خونده و مادرش سالها دبیر فیزیک بوده و در همین میان تلفن زنگ خورد :
الو؟
خانم مهتاش؟
بله خودم هستم.
سلام من ارین هستم برادر تینا...
بله...بله حاتون چطوره؟مادرتون خوبن ؟
بله..ممنون...احسان شماره ی شما رو داد...ببخشید میتونم با تینا صحبت کنم؟
البته...سلام برسونید.
تینا خوشحال شد :
سلام ارین....خوبی؟ اره همه چیز روبراهه...الان بیمارستان هستین؟مامان بستری شد ؟....خیلی خوب پس منو بی خبر نذارین.
قطع کرد و گفت :
فردا ظهر عملش می کنن....خیلی میترسید ...خیلی.
چشماش پر اشک شد اما سرش رو انداخت پایین دستم رو گذاشتم روی شونه اش :
دعا کن...امیدوار باش همه چیز درست می شه و بهت قول می دم که هفته بعد همین موقع خانواده ات کنارت باشن.
سری تکون داد :
امیدوارم همین طور باشه.
شام رو زود خوردیم :
تخت خودم رو دادم به تینا هر چی باشه مهمون بود وارد اتاق شد گفت :
وای چقدر اینجا تابلو شعر هست بعد شروع به خوندن یکی شون کرد
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند براه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
چه شعر قشنگی از کیه؟
از شاعر محبوبم فروغ....می شناسیش؟
اسمش رو از ارین زیاد شنیدم...خیلی زیاد.اخه اونم به شعر خیلی علاقه داره کلی از اونا رو هم حفظه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 10 Nov 2012 17:46
رمان جای خالی دستانت(4)
صبح دیرتر از اون بیدار شدم داشت می رفت بهش کلید یدکیم رو دادم :
اینو بگیر که اگر زودتر از من اومدی معطل نشی.
ممنون.
کارم زودتموم شد منتظر بقیه نشدم و فوری برگشتم حال درستی نداشت
:
سلام ...هنوز زنگ نزدن.
حالا که زوده.
کلا فه ام نمیدونم چی کار کنم.
ببینم ناهار خوردی؟
میل ندارم ارین گوشیش خاموشه بابا هم همینطور پس چرا به من زنگ نمیزنن؟
سعی داشتم ارومش کنم :
تینا جان اینطوری زمان برات دیر می گذره بهتره بریم بیرون و دوری بزنیم و مدام شمارشون رو میگیریم خوبه؟
بدون تعارف قبول کرد اما من هنوز نخورده بودم اعتنایی نکردم و منتظر شدم تا لباسش رو عوض کنه و بیاد.جلوی در احسان رو دیدم با تعجب نگاهمون می کرد :
کجا ؟
اهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم :
عصبیه ...کلافه ست بهتره سرش گرم بشه.
نگاهی حق شناسانه انداخت :
شما خسته ای میخواین باهاش برم ؟
نه...در ضمن شما هم الان باید بری شرکت درسته؟
بله اما یه کاریش می کنم.اصلا شاید نرم حوصله اش رو ندارم.
خیالتون راحت من پیشش هستم.
نمیدونستم کجا بریم پرسیدم :
کجا بریم؟
نمیدونم.
خیلی خوب...من کمی خرید دارم.
میخواستم فکرش رو از موضوع منحرف کنم :
امروز کلاس خوب بود؟
هی...من که چیزی ازش نفهمیدم.
خودمم خسته بودم و نمی فهمیدم چی می گم و چی می پرسم اخر سر نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت که ساکت شدم همین موقع گوشیش زنگ خورد و دستپاچه جواب داد :
ارین تویی؟؟...اره خوبم....مامان حالش چطوره ؟؟...عمل شد ؟...خوب...راست میگی....؟؟
بغضش گرفت یهو ترسیدم :
کاش اونجا بودم....
اشکهاش رو پاک کرد:
تو رو خدا من رو بی خبر نذار ارین...باهام در تماس باش.
قطع کرد پرسیدم :
چی شده ؟؟ چرا اینطوری شدی؟؟
به دیوار تکیه داد :
عملش صبح ساعت 6 شروع شد و تا حالا که از 2 گذشته تموم نشده دکتر گفته ممکنه 2 مرحله بشه.
دستم رو گذاشتم پشتش :
اروم باش...چرا گریه میکنی؟
بارون تند شد و از حواس پرتی خوم لجم گرفت چون چتر نیاورده بودم : بیا برگردیم خونه...الان خیس میشیم.
من میخوام تنها باشم عسل..تو برو من میخوام قدم بزنم.
چطوری تنهات بذارم تو حالت خوب نیست...بیا بریم.
بازوش رو گرفته بودم عصبی شد :
گفتم که میخوام تنها باشم تو برو خونه.
هیچ جوری قانع نمی شد این بار وقتی گفتم :
لج نکن تینا بیا برگردیم.
بازوش رو از دستم رها کرد و رفت و من عین موش اب کشیده شده بودم برگشتم از طرفی گرسنگی و از طرفی هم سر درد و نگرانی کلافه ام کرده بود سریع لباسم رو عوض کردم که تلفن زنگ خورد :
الو؟
سلام احسان هستم.
بفرمایید ؟
میشه با تینا صحبت کنم ؟ میخوام ببینم از مادرش خبر داره؟
بیرون بودیم که برادرش تماس گرفت و بعدش تینا بدجوری بهم ریخت نتونستم ارومش کنم گفت میخواد تنها باشه عصبی و کلافه بود رفت.
چی؟ اون رفت؟؟؟
قطع کرد و لحظاتی بعد زنگ در خورده شد احسان بود از جلوی در رفتم کنار و اومد داخل بر افروخته بود :
اون کجا رفت ؟
هول شدم :
د...نمیدونم....میخواست تنهاش بذارم.
صداش رفت بالا :
از پس اون بر نیومدی؟ نتونستی قانعش کنی ؟؟من چی کار کنم؟
یخ کردم توقع همچنین برخوردی نداشتم :
یعنی چی؟اخه اون که بچه نیست خوب برمی گرده...
چرا نمی فهمی اونو سپردن به من نمیگی حالش خوب نبود مگه نمیگی عصبی بود؟؟نباید تنهاش میذاشتی.
تا به حال اینطوری ندیده بودمش بی اختیار چشمام پر اشک شد گوشه ای ایستاده بودم و اون توی خونه اره می رفت و یه مرتبه تلفن رو برداشت فهمیدم با تینا تماس می گیره اما اون جواب نمی داد...بارون هر لحظه تند تر می شد نمیدونستم باید چیکار کنم دوباره به طرفم برگشت عصبانی بود : اون و سپرده بودن به من حالا اگه اتفاقی بیوفته براش باید چی کار کنم؟؟...وای نه...خدایا!!!
بارون هر لحظه تند تر می شد نمیدونستم باید چیکار کنم دوباره به طرفم برگشت عصبانی بود :
اون و سپرده بودن به من حالا اگه اتفاقی بیوفته براش باید چی کار کنم؟؟...وای نه...خدایا!!!
ته دلم خالی شده بود نگران بودم و کاری از دستم بر نمیومد تحمل اینطور برخورد رو از طرف احسان نداشتم احساس می کردم تنها کسی که میتونه کمی کمک کنه پرخام و بس در فرصت مناسب تلفن رو برداشتم و به اتاقم اومدم اون لحظه دلم میخواست که ارومم کنه شماره گرفتم دیر جواب داد انگار خواب بود :
سلام عسل هستم.
ا...سلام...حالتون خوبه ؟
صدام می لرزید :
اصلا خوب نیستم میشه بیاین بالا ؟یه مشکلی پیش اومده .
مثل اینکه کنجکاو شده بود :
جدی ؟؟ باشه اومدم.
به هال برگشتم احسان گفت :
از اول اشتباه کردم گفتم بیاد اینجا.
زبونم قفل شده بود داشتم خفه می شدم یه ان فکر کردم خوش به حال تینا که احسان انقدر نگرانشه.
پرهام اومد :
چته احسان؟صدات ساختمون رو برداشته.
از این خانم بپرس..ازشون بپرس دیگه.
رو به من کرد که روی مبل نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم :
میشه بگی جی شده ؟
نمی فهمیدم بی خودی چرا نگرانه مگه قرار بود چی بشه ؟؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و از خونه زدم بیرون پایین مجتمع فضای سبزی بود و چند نیمکت قرار داشت پاهام فقط تا همونجا یاری کردن نشستم و بلند گریه کردم بارون سیل اسا می بارید..عین همیشه و مثل هر روز...چقدر از احسان بدم اومده بود عین موش ابکشیده شده بودم و سردم بود و برز بدی به تنم افتاد دعا می کردم که تینا هر چه زودتر برگرده نزدیک غروب بود حدس می زدم تا حالا احسان از خونه ام رفته باشه دیگه تحمل خیس تر شدن رو نداشتم اونقدر گریه کرده بودم چشمام می سوخت در رو باز کردم دیدم هنوز اونجاست بدون حرفی وارد شدم انگار از دیدن سرو وضعم جا خورد : خیس شدی ...سرما میخوری.
می لزیدم هیچی نگفتم و شماره تینا رو گرفتم اینبار حواب داد:
الو ؟
سعی کردم اروم باشم :
کجایی؟؟ نمیگی نگرانت میشیم؟؟چرا نمیای؟
نگران ؟واسه چی من که گفتم معلوم نیست کی برگردم الان هم دام میام.
قطع کردم.پرهام رفته بود 5 دقیقه هم نشد که تینا کلید رو به در انداخت احسان عین فنر از جا بلند شد :
تینا؟؟؟
احسان تو اینجا چیکار می کنی؟
رو به من کرد :
تو چرا رنگت پریده ؟؟واسه چی چشمات سرخ شده ؟؟گریه کردی؟چی شده بابا؟؟
فقط به احسان نگاه کردم :
خیالتون راحت شد ؟
بعد به اتاقم رفتم و در رو کوبیدم.دلم میخواست با یکی حرف بزنم و درد و دل کنم با یکی که بفهمه..دقایقی گذشت که تینا به اتاق اومد احسان رفته بود :
من جدا متاستفم...نفهمیدم دارم چیکار می کنم.
کنارم نشست و دستش رو انداخت دور گردنم :
ببخش عسل جان...معذرت میخوام..اخ اخ چقدر خیس شدی...مریض میشی پاشو لباست رو عوض کن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 10 Nov 2012 17:47
بلند شدم و دوش گرفتم یادم افتاد ناهار هم نخوردم اما خسته بودم خوابم می اومد روی کاناپه دراز کشیدم و تازه خواب می برد که به صدای حرف زدن تینا بیدار شدم داشت با برادرش حرف می زد و خوشحال بود :
خدا رو شکر ارین....پس مشکلی نیست ؟خیالم راحت ؟؟...سلام برسون و مواظب مامان باش.
یه مرتبه اومد پیشم چشماش برقی زد :
وای عسل مامانم حالش خوبه.
با شادی اونم منم ذوق کردم :
خدا رو شکر.
حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم هنوز در فکر احسان بودم تینا گفت :
من میرم پایین خبر رو به احسان بدم زود میام.
هنوز دراز کشیده بودم تینا فوری رفت و من چشمام رو بستم و داشتم فکر و خیال می کردم که سایه تماس گرفت خدا میدونه چقدر خوشحال شدم:
کاش پیشم بودی ...دلم خیلی برات تنگ شده.
منم همینطور...جات اینجا خیلی خالیه عسل.
بگذریم...شهاب خوبه؟بهش سلام برسون.
حتما...حتما...تو چی؟ روبراهی ؟ با بجه ها می سازی؟
با پرهام و مهرداد راه اما با احسان و الناز نه....سایه باورم نمیشه احسان اینطوری باهام رفتار کنه.
متوجه نمیشم عسل دقیق بگو چی شده؟
تازه سر درد و دلم باز شده بود و همه رو گفتم تا حرفم رو برید : پس بگو چیه...من همون اول که زنگ زدم حدس زدم زیاد حالت خوب نیست.
ببخشید سر تو رو هم درد اودرم.
این چه حرفیه؟
بی خیال... بی خیال
قطع کردم و جلوی پنجره رفتم حالم از این شهر بارونی بهم میخورد دلم میخواست برگردم خونه به شهر خودم به محله ی خودم...وای چقدر دیگه مونده بود ؟ درست 5 ماه و 16 روز باقی مونده بود...خودم رو با تصحیح برگه ها سرگرم کردم....فکرم دائما مشغول بود عین یه ادم سردرگم بودم که نمیدونستم به دنبال چی هستم انگار منتظر بهونه بودم که با یکی دعوا کنم و بهش بپرم اصلا با خودم هم درگیر بودم دعا می کردم تینا دیر بیاد چون حالش رو نداشتم اما اون همون موقع برگشت و همون ظرفی که من برای احسان سوپ برده بودم دستش بود :
اینو احسان داد گفت مال توست.
ممنون بذارش روی میز.
عسل تو چت شده ؟؟. چرا از وقتی من برگشتم پکری؟
پوزخند زدم :
مهم نیست....اصلا مهم نیست.
کنارم نشست :
دلم میخواد بدونم.
داشتم منفجر می شدم از جا بلند شدم :
میدونی چیه ؟ بدم میاد که بی دلیل و بدون هیچ گناهی مجازات بشم.می فهمی ؟ از قصاص قبل از جنایت متنفرم تینا....اون حق ندشات که به خاطر یه نفر دیگه با من دعوا کنه اون چه حقی داشت صداش رو بلند کنه واسه من ؟
از خودم لجم گرفت :
اون وقت منه احمق ساکت شده بودم و خبر مرگم لال مونی گرفته بودم.
گیج بود :
تو از چه چیزی جرف می زنی؟
سری تکون دادم :
ولش کن....ممکنه حرف زدن در موردش اوضاع رو خراب تر کنه و من حوصله ی جنجال ندارم.
ساعت 9 شده بود :
من خسته ام میخوام بخوابم....تو اگه گرسنه ای از یخچال یه چیز بردار بخور.
مات نگاهم می کرد اما ساکت بود.چشمام بسته بودن ولی چقدر دیر خوابم برد.
زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون اسانسور وقتی در یکی از طبقه ها نگه داشت پرهام اومد :
سلام صبح بخیر.
لبخندی زورکی زدم :
صبح بخیر.
با دقت نگاهم کرد :
شب نخوابیدی نه ؟
درسته.
بالاخره دیروز چی شد ؟ این احسان هم الکی شلوغش کرده بود.
ولش کن...نمیخوام در موردش فکر کنم.
برای اولین بار هوا افتابی بود ذوق کردم :
من پیاده میام.
اشکال داره همراهت بیام؟
نه...بیا.
بالاخره دیروز چی شد ؟ این احسان هم الکی شلوغش کرده بود.
ولش کن...نمیخوام در موردش فکر کنم.
برای اولین بار هوا افتابی بود ذوق کردم :
من پیاده میام.
اشکال داره همراهت بیام؟
نه...بیا.
از هر دری گفتیم تا رسیدیم.تصمیم گرفت بودم کلاس رو در فضای بسز دانشگاه برگزار کنم همه استقبال کردن و زود همه چی رو اماده کردیم و رفتیم.خیلی از بچه ها پیشرفتی داشتن که باورم نمی شد.زیاد با هم صحبت می کردیم که کم کم راه می افتن اما تدریس دستور زبان فارسی برام سخت بود چشمم که به انتهای حیاط افتاد احسان رو دیدک که با عجله میومد سریع روم رو برگردوندم به ساعت نگاه کردم 9 بود یعنی یک ساعت و نیم تاخیر داشت دوباره مشغول شدم.
بعد از اینکه کلاس تموم شد اروم اروم راهی خونه شدم که صداش خشکم زد :
خانم مهتاش....خانم مهتاش....
برگشتم نمیخواستم نگاهش کنم :
بله؟
میخواستم باهاتون صحبت کنم.
من عجله دارم میخوام برم خونه.
وقتتون رو زیاد نمیگیریم در ضمن مسیر یکیه.
جوابی نداشتم پس دوباره راه افتادم و منتظر شنیدن شدم گفت :
من به خاطر رفتارم ازتون خیلی معذرت میخوام...نمیدونم چی شده بود که قاطی کرده بودم.
پوزخندی زدم :
توضیح خوبی نبود.
ببینید عسل خانم تینا دختریه که با توجه به محیطی که توش بزرگ شده اما اجازه نداره هر جا بخواد بره یا هر ساعتی بیاد اینطور تربیت شده بخاطر همین هم من دیروز واقعا نگران بودم دلم نمیخواست اون تنها باشه و بر خلاف قوانین خانواده اش کاری کنه.
نیم نگاهی بهش انداختم :
فکر می کنم دیروز اگر کمی بیشتر پیشتون می موندم بعید نبود بخاطر همین نگرانیتون کتک هم میخوردم هر چند لحن حرف زدنتون از صد تا سیلی بدتر بود.
سرخ شد و سرش رو پایین انداخت :
بخدا نمیدونم چی بگم.
لازم نیست که حرفی بزنید فقط موقعی که عصبانی هستین فکر کنید بعد صحبت کنید ...لطفا.
به جلوی در مجتمع رسیده بودیم هر دو ساکت شده بودیم.
تعجب کرده بودم اخ اون اهل این نبود که به خاطر کارش توضیح بده..تینا اومده بود با کنایه پرسید :
با احسان اومدی هان؟
نگاهش کردم :
بله....مجبور شدم.
ا...اهان.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 10 Nov 2012 17:47
خوابم نمیومد وقتی تینا رفت درس بخونه طبق عادت دیرینه ام به پای وبلاگ صدای شب نشستم اول تاریخ رو نگاه کردم مربوط به دیشب بود :
نمیدونم.....نمیدونم....اما نگار بدجوری خراب کردم....لعنت به من....لعنت به من که گاهی بدجور اشتباه می کنم.
اصلا چرا باید اون کارو می کردم چرا باهاش اونطوری حرف زدم ؟؟هان؟ من همچین حقی نداشتم.
اخ عزیزم لطفا اگه این نوشته رو میخونی من رو ببخش...من رو ببخش.
قلبم توی راه گلوم می زد این واژه رو ( عزیزم) بار ها زیر لب تکرار کردم این ماجرایی رو که نوشته بود مربوط به همین دیروز بود یعنی مخاطب من بودم ؟؟ یعنی واقعا از کارش پشیمون شده ؟؟
تینا صدام کرد :
چی کار می کنی؟
هی ..هیچی.
از صفحه خارج شدم :
راستی مامان خوبه؟
اره تا سه روز دیگه میان و رفع زحمت می کنم.قبل از اینکه بیای ارین زنگ زد.
خندیدم :
چی میگی؟؟ تو بری خیلی تنها می شم.
چای ریختم و نشستم یادم افتاد چند روزی می شه که از الناز خبری ندارم پرسید :
راستی عسل تو توی ایران نامزد نداری؟
خنده ام گرفت :
بی کاری ها....نه.
به نقطه ای خیره شد :
ما یک سال و نیم قبل به ایران تومدیم پدر احسان و پدرم یه قرار هایی گذاشتن ظاهرا همه راضی بودن جز یه نفر اونم احسان...الان هم که انگار همه چیز رو فراموش کرده و در موردش هیچ حرفی نمی زنه.
اخم هاش در هم رفت :
شرایط خوبی نیست عسل....سردرگمم و نمیدونم نظرش چیه.از طرفی هم نمیتونم فراموشش کنم اخه....اخه دوستش دارم.
انگار که یه پارچ اب یخ ریختن رو سرم...خودم رو نباختم به زور لبخندی زدم : جدی؟ چه خوب ...خودش هم میدونه؟
اهی کشید :
نمیدونم.
خوب بهش بگو.
نگاه تندی کرد :
هرگز همچنین کاری رو انجام نمیدم...اما فکرش رو که می کنم می فهمم بدون اون نمیتونم باشم....ای کاش این رو می فهمید عسل.
بغض کرده بود :
میخوای کمکت کنم؟
فایده نداره.
اون شب دائما به این موضوع فکر می کردم که یه حس مشترک بین من و تینا وجود داره که هر دومون رو تخریب می کنه.
بغض کرده بود :
میخوای کمکت کنم؟
فایده نداره.
اون شب دائما به این موضوع فکر می کردم که یه حس مشترک بین من و تینا وجود داره که هر دومون رو تخریب می کنه.
دو هفته گذشت از وقتی ماجرا رو فهمیده بودم خلی سعی کردم که وجود احسان رو نادیده بگیرم در جکع بچه ها حاضر نمی شدم و رفت و امدم رو طوری تنظیم کردم که نبینمش اما خوب همیشه هم که به نفع من تموم می شد تا اینکه یه روز تینا تماس گرفت یکشنبه بود و داشتم استراحت می کردم :
عسل خوبی؟دلم برات تنگ شده.
ممنون...جات خالیه.
تماس گرفتم که امشب واسه شام دعوتت کنم.
امشب؟ اخه به چه مناسبت؟
به مناسبت اینکه مامانم و بقیه میخوان باهات اشنا بشن.
خیلی تعارف کردم و خلاصه از اون اصرار و از من انکار و مجبور شدم قبول کنم و واسه ساعت 7 قرار گذاشت که اونجا باشم.4 بود بلند شدم و دوشی گرفتم باید کمی زودتر حرکت می کردم چون دلم نمیخواست باز اول دست خالی برم کت و دامنی اب اسمانی پوشیدم سر راه دسته گل قشنگی با ظرف مینا کاری شده از یک مغازه ی ایرانی خریدم و راس ساعت مقرر رسیدم منزل اونا طبقه 8 بود.
تینا جلو در ایستاده بود :
به به ...چطوری عسل خانم گل؟
بوسیدمش :
خوب...تو چطوری؟
داخل رفتم و اقای باهر به استقبالم اومدن تقریبا جوان بودن باهاشون احوالپرسی کردم و انصافا خیلی تحویل گرفتن .جعبه رو به خانم باهر دادم : امیدوارم خوشتون بیاد.
وای عزیزم چرا زحمت کشیدی؟
نشستیم و دقایقی بهد خانم باهر گفت عسل جان باورتون نمی شه از روزی که تینا اومده فقط داره ازتون تعریف میکنه..البته تعاریفاتش کاملا به جا بوده.
تینا جون لطف دارن.
صدای سلامتی منو از جا پروند حدس زدم باید ارین باشه بلند شدم :
سلام.
لبخندی زد :
سلام خیلی خوش اومدین...بفرمایید خواهش میکنم.
قد خیلی بلندی داشت و چهارشونه و با چشم و ابرو مشکی کاملا متفاوت با تینا گفت :
چه می کنید با زحمات تینا ؟
این چه حرفیه؟
تینا مدام به ساعت نگاه می کرد اهسته ازش پرسیدم :
منتظر کسی هستی؟
اره ..احسان دیر کرده.
جا خوردم :
مگه اونم میاد ؟
همین لحظه صدای زنگ بلند شد به خودم بد و بیراه گفتم که چرا اومدم.وقتی اومد بالا اونم با دیدنم تعجب کرد باهام دست داد و مستقیم نگاهم کرد و یواش گفت :
مشتاق دیدار خانم.
داغ شدم کنارم نشست و بعد تعارفات معمولی صورت گرفت .تینا که کاملا حالش عوض شده بود و حداقل من اینو خوب می فهمیدم و می سوختم نیم ساعتی گذشت اونا چند تا مهمون دیگه هم داشتن که احسان هم نمی شناختشون وقتی که صحبت ها دو به دو شد احسان پرسید :
عسل ؟
هیچ وقت اینطوری صدام نکرده بود :
بله؟
میدونی یک هفته ای می شه که داری ازم فرار می کنی؟
قلبم تند می زد :
چی من فرار می کنم؟
هنوزم ازم دلخوری؟
ساکت شدم یکی از همون دوستان خانوادگی تینا اینا با صدای بلندی از پدرش پرسید :
راستی باهر عزیز دوستان رو معرفی نکردی.
اقای باهر لبخندی زد :
عسل خانم از دوستان تینا جان هستن و این هم اقا احسان گل داماد اینده ی ما.
گر گرفتم و نمیتونستم سرم رو بلند کنم اهسته صدام زد :
عسل ؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم :
بله ؟
حرفاشون رو جدی نگیر.
اصلا برام مهم نیست...چرا باید جدی بگیرم ؟ هان؟؟
جا خورد اما ساکت بود.بعد از شام زود بلند شدم و خداحافظی کردم و سریع احسان هم پا شد :
صبر کن با هم بریم.
موقع خداحافظی ارین گفت :
عسل خانم خوشحال می شیم بازم تشریف بیارید.
ممنون از لطفتون ولی...
بجای من احسان بقیه حرفم رو ادامه داد :
عسل خانم انقدر فعال هستن که اصلا فرصت مهمونی رفتن رو ندارن.
بعد نگاهی کرد :
بریم دیر شد.
بجای من احسان بقیه حرفم رو ادامه داد :
عسل خانم انقدر فعال هستن که اصلا فرصت مهمونی رفتن رو ندارن.
بعد نگاهی کرد :
بریم دیر شد.
خداحافظی کردم و براه افتادم ازش لجم گرفته بود :
می شه بپرسم چه دلیلی داشت به جای من جواب بدین؟
خیلی خوب حالا...چرا قاطی کردی؟
نمی فهمیدم امروز چرا انقدر باهام خودمونی شده نمی دونستم به حساب چی بذارم گوشیش زنگ خورد و اون جواب داد :
به به ...چه عجب حسام خان گل یادی از برادت کردی....اره خوبم...نه بابا ساعت مگه چنده ؟ تازه 5/1 تازه برام سر شبه....
خندید :
نه بابا خونه عمو حان....وا اره....چه خوشی؟مگه با اونا به من خوش هم میگذره؟ بگذریم بقیه خوبن ؟ سام....مامان....سلام برسون...بازم زنگ بزن خوشحال می شم.
خداحافظی کرد :
ببخشید برادرم بود
خواهش میکنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 10 Nov 2012 17:48
من دو تا برادر دارم این حسام بود ازم 4 سال کوچیکتره مهندسی برق میخونه.سام ازم دو سال بزرگتره صنایع خونده 1 ماه قبل از فوت بابا عقد کرد.
همیشه میگم خدا به دادش برسه با این زنی که گیرش اومده من یکی که جلوش کم میارم.
مامان من با این که خیلی خیلی وسواس به خرج داد نمی دونم این دختره رو از کجا چطوری چیداش کرده.هیچ وقت هم جریانش رو نپرسیدم چون جوابش برام روشنه چون میگه پسرم این دختر نبره فلان الدوله ی قاجار بوده و خانواده اش اصیلن....
نگاهم کرد و وقتی دید تعجب کردم خندید :
اخه مامان من جدش به مظفر الدین شاه بر می گرده و اینو کلی افتخار میدونه...اره خلاصه از اونجایی که حرف اول و اخر رو مامانم می زنه و به قول خودش صلاح بچه هاشو میخواد و جونش برامون در میره این دختر رو پیدا کرد و سام هم مجبور شد باهاش ازدواج کنه باور کن اگر من همچنین زنی داشتم به هفته هم دوم نمیاوردم نمیدونی چیه این دختر...
عجب بساطی!
یه مرتبه حس کردم ناراحت شد و گفت :
برام دعا می کنی؟اخر سر می ترسم مجبور شم این تینا رو بگیرم.
پوزخندی زدم :
دختر خوبیه.
ولی غیرقابل تحمل.
نمیدونم چی شد گفتم :
اینطوریا هم که میگین نیست هها هر جی هم که باشه شما رو خیلی دوست داره.
ایستاد :
چی؟؟ کی گفته ؟؟
شما که انتظار ندارید باور کنم بی خبر بودین؟ معلومه دیگه خودش گفته.
اهست شروع به حرکت کرد :
من فکر می کردم که اونم تمایلی به برنامه ریزی خانواده مون نداره یعنی فکر می کردم مجبوره.
ا...خوب حالا که فهمدم زود تر کار رو یه سره کنید.
نگاهم کرد که البته کمی ترسیدم :
من نمیخوام به هیچ دختری فکر کنم.
کلافه شده بود این رو از نگاهش فهمیدم جلوس ساختمون رسیدیم مثل همیشه بارون سیل اسا می بارید دیگه بهش الرژی پیدا کرده بودم هر دو ساکت بودیم من به اسمان نگاه می کردم و اون به نقطه ی نامعلوم یره بود خیلی از شب گذشته بود حالا تقریبا نزدیک 2 بود.
صدای توقف اتومبیلی سکوت رو بر هم زد و نخ افکارمون رو پاره کرد هر دو مسیر نگاهمون تغییر کرد تعجب کردم الناز بود و اونی که توی ماشین نشسته بود فقط یه لحظه دیدمش قیافه ای عجیب و غریب داشت نیم نگاهی به احسان انداختم هر دو ساکت بودیم تا الناز اومد حس کردم حالت عادی نداره:
به به...رفقا جمعن...چه خبر؟ صبحونه خوردین؟
حالا با مزخرفاتی که می گفت مطمئن شدم زیاده روی کرده لحنش کشدار بود تعادش نداشت احسان اخمهاش در هم رفت :
می شه بگی چه معنی داره شما این ساعت بیرون باشی؟
میخندید :
وای احسان جون تنها...نبودم....سیاوش پیشم بود....
یه لحظه دیدم داره میوفته اگه نگرفته بودمش ولو شده بود ناراحت شدم : معلومه چی کار کردی؟
انگار توی خواب راه می رفت وزنش روی شونه ام کج شده بود :
وا....
رو به احسان کردم :
زیاد رو براه نیست من می برمش بالا.
زیر لب گفت :
الناز برات متاستفم.
شب بخیر کوتاهی گفت و رفت الناز رو با مکافات بالا اوردم.اسانسور خراب بود داشت چرت و پرت می گفت می شد خدس زد که اصلا حواسش به اطرافش نیست.جلوی خونه اش گفت :
سیاوش نمیای خونه؟
جا خوردم :
چی میگی؟؟ من عسلم سیاوش کجا بود دلت خوشه ها.
هیچی نگفت به اتاقش رفت و بدون اینکه لباسش رو عوض کنه روی تخت افتاد و منم فوری اومدم خونه یخودم.
حسابی از نفس افتاده بودم.یه لیوان شیر سرد خوردم و دراز کشیدم و به سقف خیره شدم الناز بدجوری فکر رو بهم ریخت این سیاوش از کجا پیداش شده بود ؟
الناز تا این ساعت با کی و کجا بوده؟
تصمیم گرفتم در اولین فرصت باهاش حرف بزنم.
قرار بود یه ازمون بر گزار بشه بین تمام دانشجو ها.
سوالات پیشنهادی رو قبلا به دفتر دانشگاه تحویل داده بودیم کارکرد شاگردهام خیلی برام بود چون این اولین ازمون همانگ بود و کمی دلهره داشتم اما از خودم مطمئن بودم چون نکته ی ناگفته ای باقی نمونده بود الناز وقتی اومد سر جلسه که ازمون شروع شده بوداحسان تحویلش نگرفت.
سوالات پیشنهادی رو قبلا به دفتر دانشگاه تحویل داده بودیم کارکرد شاگردهام خیلی برام بود چون این اولین ازمون همانگ بود و کمی دلهره داشتم اما از خودم مطمئن بودم چون نکته ی ناگفته ای باقی نمونده بود الناز وقتی اومد سر جلسه که ازمون شروع شده بوداحسان تحویلش نگرفت.
یک ساعت بعد وقتی امتحان تموم شد اومدیم پایین پرهام بدجوری توی خودش بود حرکاتش من رو به یاد فرهاد می انداخت.
واقعا چقدر دلم براش تنگ شده بود الناز منو کشید گوشه ای دور از جمع حالتی حق به جانب به خودش گرفت :
عسل این احسان خیلی اخلاقش بد شده ها چه وضعشه؟
الناز جون وقتی تازه2 صبح با چه وضعی بر می گردی خونه خون بقیه انتظار داری چه فکری در موردت بکنن؟؟
اخم کرد :
به کسی چه ربطی داره من چی کار می کنم هان؟؟
خیلی خوب اگه ربطی نداره پس از نگاه و رفتار دیگران نباید ناراحت بشی.
برگشتم ازش دور شدم پرهام گوشه ای ساکت نشسته بود جدا برام عین فرهاد بود حتی از نظر چهره هم بهش شباهت داشت پرسیدم :
مهرداد کو ؟
طبق معمول رفت باشگاه.
اخه مهرداد عشق ورزش داشت دیدم که الناز هم بدون خداحافظی رفت :
چرا نمیری خونه ؟؟مگه کلاس داری؟
سری تکون داد :
نه....حوصله ندارم برم خونه.
احسان هم رسید :
بچه ها بریم دیگه.
پرهام پاشو بریم پاشو دیگه.
با کلافگی بلند شد ساکت بود احسان زد پشتش :
چته رفیق ؟ چرا تو فکری؟ نبینم کسلی!!
نه خوبم.
از در دانشگاه که بیرون اومدیم صدای تینا رو شنیدم :
سلام.
هر سه بر گشتیم احسان گفت :
اینجا چی کار میکنی؟
تینا ناراحت شد :
انگار از دیدنم خوشحال نشدی.
من اینو گفتم ؟ فقط پرسیدم کاری داشتی اومدی؟
اگه کارت نداشتم اینجا چی کار می کردم؟
خون خونم رو میخورد :
خیلی خوب پس ما رفتیم.
احسان سریع گفت :
ا...کجا ؟؟ صبر کنید الان میام.
تینا بازوش رو گرفت :
احسان جان کارم کمی طولانیه بذار دوستات برن معطل می شن.
خیلی خوب پس خداحافظ.
دیگه منتظر نشدم :
پرهام بریم.
زمین خیس بود چند دقیقه ای می شد که بارون قطع شده بود:
خوب حالا بگو ببینم چی شده ؟
نگاهم کرد :
هیچی...خوبم چیزی نیست.
انتظار داری باور کنم؟
اخه چی بگم؟
نمیدونم هر چی فکر می کنی ارومت می کنه بگو تا از این حال خارج شی.
ایستاد و نگاهم کرد :
پس بریم ناهار بخوریم و صحبت کنیم باشه؟
با اینکه میلی به غذا نداشتم قبول کردم.تا رسیدن به مقصد هر دو ساکت بودیم یه رستوران ایرانی اون اطراف بود که به طرفش رفتیم.
با غذاش بازی می کرد منم زیاد نخوردم :
خوب دوست عزیز بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی؟
اهی کشید و دستاش رو به هم گره کرد :
نمیدونم چی بگم چون واقعا خودم نمیدونم چی شده و چی به سرم اومده.
مگه می شه؟شاید نمیخوای به من بگی.
این چه حرفیه ؟ خسته ام انگار دیگه کشش این رو ندارم که اینجا بمونم از این شهر همیشه بارونی خسته شدم حوصله ی سر و کله زدن با شاگردام رو ندارم بی خودی و بی جهت از کوره در می رم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و ندارم نمیدونم چرا انقدر کم طاقت شدم خودم تعجب می کنم وضع خوابم بهم ریخته گاهی از خوابیدن هم کلافه می شم اخه میدونی چیه وقتی تنهام از بیکاری می خوابم....
اهی یه کارایی انجام می دم که خودم عصبانی می شم دلم میخواد تنها باشم اما ادم به تنهایی هم عادت نمی کنه.
گفته هاش کمی نگرانم می کرد:
پرهام یه سوال ! چه زمانی این حالت همراهته ؟
سری تکون داد :
از قبل از اومدن ولی نه به این شرت 2 ، 3 ماهه که اوضاع بدترشده...گاهی احساس می کنم به هیچ دردی نمیخورم...می دونی چی می گم؟منظورم احساس پوچ بودنه....اصلا واسه چی زنده ام....مرده و زنده بودنم چه اهمیتی داره؟؟
به فکر رفته بودم چند لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
یه چیز می گم نخندی ها!
یعنی چی؟ واسه چی بخندم ؟...
بعضی وقت ها فکر می کنم اگر از عذابش نمی ترسیدم خیلی وقت یش تموم....
حرفش رو بریدم عصبی شده بودم :
خودت متوجه هستی چی میگی؟؟مگه تو بچه ای؟
سرش رو انداخت پایین :
معذرت می خوام...اما واقعیت رو گفتم ...ازت خواهش می کنم در این مورد به کسی چیزی نگی چون با هیچ کس حرف نزدم امروز هم احساس کردم دارم منفجر می شم و گرنه به شما هم نمی گفتم.
لبخندی زدم :
خوشحالم که باهام درد و دل کردی وفکر کن منم خواهرتم مگه چه فرقی می کنه؟؟دلم میخواد هر وقت یه گوش شنوا و یه سنگ صبور خواستی روی من حساب کنی.
لحظه ای چشماش رو بست :
ممنونم.
خوشحالم که باهام درد و دل کردی وفکر کن منم خواهرتم مگه چه فرقی می کنه؟؟دلم میخواد هر وقت یه گوش شنوا و یه سنگ صبور خواستی روی من حساب کنی.
لحظه ای چشماش رو بست :
ممنونم.
حسابی فکرم مشغول بود پرهام به خونه رفت اما من چند لحظه ای توی حیاط نشستم و فکر کردم اون احتیاج به کمک داره و من نمیتونستم بی تفاوت باشم باید کاری می کردم اما راهش رو نمی دونستم همین موقع یه چهره ی اشنا دیدم که وارد مجتمع شد نمیدونستم کجا دیدمش از ظاهرش خوشم نیومد با دقت نگاهش کردم تا یادم افتاد که این پسر همونیه که دیشب با الناز بود بی اختیار تپش قلبم تند تر شد میخواستم حرفی بزنم اما نمی شد هنوز دو دققه هم نگذشته بود که احسان امد روراه نبود :
سلام چرا اینجا نشستی؟
دارم فکر می کنم.
می تونم بپرسم به چی؟
از تعجب ابروهاش بالا رفته بود گفتم :
نه...
جا خورد :
بله ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....