ارسالها: 6216
#21
Posted: 10 Nov 2012 17:49
گفتم نه جون انقدر افکار درون مغزم زیاده که نمیدونم به کدوم فکر می کنم...راستی خوش گذشت ؟
سکوت کرده بود از روی نیمکت بلند شدم :
من خیلی کار دارم باید برم خونه.
چقدر از همدیگر دور شدیم من ، پرهام ، الناز ، مهرداد ، تو.
به اجبار که نمی شه با هم بود شاید کسی هم دوست نداشته باشه مثلا خود شما.
چرا اینطوری می کنی؟ طوری شده؟
باید طوری بشه ؟ نه مثل همیشه.....همه چی روبراهه...فعلا خداحافظ.
فوری اومدم سوار اسانسور شدم چقدر نگران الناز بودم یک طبقه قبل از خونه ی خودم پیاده شدم میخواستم به نحوی مطمئن بشم که اون پسره خونه ی الناز رفته یا نه...نیاز به تحقیق و تفکر نبود از صدای خنده های الناز می شد به راحتی فهمید.
باید کاری می کردم . سرم به اندازه ی یک کوه سنگین بود سریع دوشی گرغتم و توی هال روی کاناپه ولو شدم ساعت 3 بود ایران چند ساعتی عقب بود شماره ی سامان رو گرفتم میخواستم شرایط پرهام رو شرح بدم اون حتما میدونست راهی جلوی پام بذاره شماره ی کلینیک رو گرفتم و طولی نکشید که خودش جواب داد :
چه عجب عسل خانم یادی از ما کردی ؟
من که همیشه به یادتون هستم خاله و عمو محمود خوب هستن؟
بله همه سلام می رسونن...خوش می گذره؟
بد نیست می گذره دیگه...راستش تماس گرفتم باهات مشورت کنم.
چه سعادتی...حالا موضوع چیه ؟
ببین برای یکی از دوستام مشکلی ایجاد شده من حس کردم بد نیست باهات در میون بذارم البته اینو بگم اینایی که میگم بعد از اومدنشون تشدید هم شده.
خوب تعریف کن.
تمام حالات پرهام رو گفتم و اون گوش داد بعد گفت :
عسل این چیزایی که میگی یعنی خواب زیاد.غذای نا منظم و تمایل به تنهایی و. ...همگی نوعی افسردگی رو نشون میده.
من فکر می کنم تا موضوع زیاد جدی نشده به یک روان شناس مراجعه کنه نمیگم روان شناس چون با این حالات که گفتی احتمالا باید دارو مصرف کنه...در ضمن اصلا تنهاش نذارین ها....نذارین فکر و خیال مرگ به سرش بزنه.
ته دلم خالی شد.چشمام رو بستم و انگار منتظر معجزهبودم حرف های سامان رو یکبار باز در ذهنم مرور کردم و جمله ی اخر پرهام هم به یادم افتاد :
همین احسان که اینهمه ادعای رفاقت داره اصلا براش مهم نیست که در چه شرایطی هستم.
نمیدونم کی خوابم برد.
داشتم قاطی می کردم باید با کسی در میون میذاشتم کسی غیر از احسان نمیتونست کمکم کنه دلم نمیخواست بعد از جریان امروز ظهر و اومدن تینا باهاش تماس بگیرم اما جاره ای نداشتم لحظه ای مکث کردم و بعد شماره اش رو گرفتم دیر جواب داد به نظرم بی حوصله می اومد : ببخشید میدونم بد موقعی مزاحمتون شدم.
خواهش میکنم ...بفرمایید.
راستش من باهاتون یه کاری داشتم باید با یه نفر درمیون میذاشتم این بود که شما رو انتخاب کردم الان فرصت دارین؟
بله....اتفاقا میخواستم برم بیرون باید چند تا وسیله بخرم...اگر مایل هستید با هم بریم.
انگار مجبور شده بودم :
باشه.
پس من تا ده دقیقه دیگه توی حیاط منتظرتم.
دلم میخواست پیشش باشم باهاش حرف بزنم ولی ته دلم می ترسیدم اخه وجود تینا کمی من رو مردد میکرد فوری حاضر شدم و رفتم پایین.طودتر از من اومده بود :
سلام ببخشید معطل شدین.
لبخندی زد :
سلام ...نه به موقع بود.
براه افتادیم پرسیدم :
راستی مگه شما سرکار نمیرفتین؟
نه دیگه حوصله اش رو ندارم..اینطوری بهتره....بیشتر به کارام میرسم.
اهان که اینطور.
سلام ...نه به موقع بود.
براه افتادیم پرسیدم :
راستی مگه شما سرکار نمیرفتین؟
نه دیگه حوصله اش رو ندارم..اینطوری بهتره....بیشتر به کارام میرسم.
اهان که اینطور.
تظاهر میکرد که حالش خوبه گرفته و در هم بود من نمیتونستم با این شرایط ببینمش پرسیدم :
اتفاقی افتاده؟
سری تکون داد :
نه چطور مگه؟
نیازی به ظاهر سازی نیست معلومه که زیاد سرحال نیستین.
اهی کشید :
درسته حق با توست عسل.
از صمیمیتش راضی بودم و حتی خوشحال ولی نمیتونستم عین خودش باشم سخت بود :
خوب اگه دلتون میخواد برام تعریف کنید که چی شما رو بهم ریخته.
نگاهم کرد :
امیدوارم ازم نرنجی اما الان نمیتونم و نمیخوام در موردش حرف بزنم.
ناراحت شدم ولی بروی خودم نیاوردم ولی لحنم کمی سرد شد :
مهم نیست هر طور راحتین.
وارد پاساژ شدیم گفت :
من 2 تا بلوز میخوام.
از دهنم در رفت و گفتم :
خوب چرا با تینا نیومدین؟
انگار کمی عصبی شد :
معنی این حرفت چی بود؟
منظور خاصی نداشتم فقط سوال کردم همین.
هر دو سکوت کرده بودیم واز جلوی مغازه ها رد می شدیم بالاخره گفتم :
میخواستم در مورد پرهام حرف بزنم.
پرهام؟
بله براش یه اتفاقی داره میوفته از دستتون خیلی هم شاکیه.
تعجب کرد :
از من ؟؟اخه چرا ؟؟
ببینید اقا احسان من در مورد پرهام با یه روان شناس صحبت کردم و حالاتش رو شرح دادم...
حرفم رو برید :
خوب نتیجه....
گفت این حالات مربوط به یه ادم افسرده ست که باید تحت درمان باشه...اصلا شما دقت کردین که رهام جدیدا خیلی تنهاست؟
گوشه گیر و منزوی شده کم حرف و بی حوصله.خیلی در مورد مرگ صحبت می کنه.
به فکر فرو رفته بود :
درسته ...اما من جدی نگرفته بودم.
یه پوزخندی زدم :
اره...عین خیلی چیزایه دیگه.
نگاهم کرد :
چرا امروز اینطوری شدی؟هی طعنه میزنی تو از چی ناراحتی؟
نه...کاملا اشتباه می کنید . مسئله ای پیش نیامده.
سریع بحث و عوض کردم :
ما باید به پرهام کمک کنیم و حتی اگه لازم باشه ببریمش پیش یه متخصص.
چقدر خوبه که تو انقدر مهربونی و به همه فکر م یکنی.منظورم اینه که به فکر همه هستی.
وظیفه ی هرکسیه که به فکر اطرافیانش باشه و بهشون توجه کنه...من ازتون خواهش می کنم که بیشتر با پرهام باشین.
باشه چشم.
بعد جلوی مغازه ای ایستاد و به بلوزی اشاره کرد :
این قشنگه؟
نه فکر نکنم قهوه ای به شما بیاد...اون سرمه ایه به نظرم بهتره.
جدی؟ باشه.
همون بلوزی و که انتخاب کرده بودم خرید و بعد به طرف خونه براه افتادیم : اقا احسان یه چیز دیگه ای هم هست که منو نگران می کنه...اونم النازه.
با لحن بامزه ای گفت :
اگه از نگران بقیه بودم لذت میبری موضوعات نگران کننده زیاد دارم.
جدی گفتم .
اره الناز داره یه جورایی میشه.
به جلوی مجتمع رسیدیم گوشیم زنگ خورد :
سلام عسل جون.
جا خوردم و به احسان نگاه کردم :
تینا خوبی؟چه عجب؟
خونه ای؟
تقریبا اره توی حیاط هستم دارم میام بالا چطور مگه؟
من سر خیابونتون هستم میخواستم ببینمت.
با...باشه بیا.
قطع کردم :
تینا داره میاد پیش من.
به نظرم راضی نبود و زیر لب چیزی گفت اومدیم بالا و خداحافظی کردیم حس کردم چیزی میخواد بگه که منصرف شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 10 Nov 2012 17:50
رمان جای خالی دستانت(5)
خونه رو زود مرتب کردم و یه ظرف میوه چیدم و گذاشتم روی میز لباسم رو عوض کردم و صدای زنگ بلند شد از چشمی که نگاه کردم جا خوردم اخه تنها نبود در رو باز کردم :
سلام خوش اومدین
ارین همراهش بود و یه دسته گل که به طرفم گرفت :
قابلی نداره عسل خانم.
ای بابا چرا زحمت کشیدین؟؟
تینا ناراحت بود و چشماش سرخ طوری که فکر کردم قبلش گریه کرده 2 تا شربت ریختم و به هال اومدم :
خوش اومدین.
کنار تینا نشستم :
چه خبر؟؟
پوزخندی زد :
خبرای خوبی نیست.
ا...مگه چی شده؟؟
به ارین نگاه کرد و اشکش سرازیر شد :
واسه چی گریه می کنی تینا؟؟
خسته شدم ....من باید چیکار کنم ؟؟
در چه مورد ؟؟درست توضیح بده ببینم.
ارین بهش گفت :
تینا مگه قول ندادی گریه نکنی؟؟
صداش می لرزید :
اخه تو که به جای من نیستی ارین...دارم داغون می شم...می فهمی؟؟
تینا جان اروم باش بگو دقیقا چی شده ؟؟
لحظه ای مکث کرد :
احسان داره من رو بازی می ده . فکر می کنه که من نمی فهمم ؟؟واسه چی دیگه نمیره شرکت ؟؟ واضحه چون نمیخواد با من روبرو بشه.
مگه تو هم اونجا کار می کنی؟؟
بعد از کلاس می رم بیشتر کارای تایپ رو انجام میدم.امروز حتی حاضر نشد به حرفام گوش بده یه ادم مگه چقدر میتونه سنگ باشه ؟؟ این ادم مغرور چقدر میخواد من رو خورد کنه ؟؟ لابد از این کار لذت می بره .
ارین ناراحت بود و سکوت کرده بود منم نمیدونستم باید چی بگم :
بفرمایید ...شربتتون گرم می شه.
عسل من باید چیکار کنم ؟؟
ارین گفت :
تینا به نظرم فراموش کردی واسه ی چی اومدیم ها
خودم میدونم فعلا اجازه بده.
بلند شدم و به اتاقم اومدم شما هر احسان رو گرفتم :
لطفا بیا بالا اقا احسان.
نه عسل خواهش می کنم.
گفتم لطفا بیاین مهمه.
برگشتم پیششون تینا کمی اروم شده بود :
بگذریم...ما اصلا بخواطر یه موضوع دیگه اینجاییم.
جدی چه موضوضعی؟؟
احسان زنگ زد و عین فنر بلند شدم تا در و باز کنم اهسته گفت :
چرا این کارو کرد؟؟
هیچی نگفتم.
تینا ایستاد و همینطور نگاهش کرد احسان با ارین دست داد و نشست.نمیدونم چرا مضطرب بودم :
اقا احسان خوش اومدین.
ممنون.
چشم غره ای کرد که ته دلم فرو ریخت.خوب تینا جون میخواستی یه چیزی بگی.
بله منو ارین بخاطر این موضوع که در موردش صحبت کردیم نیومدیم هر چند که بگذریم...
خوب من می شنوم بفرمایید.
احسان دست به سینه نشسته بود و به پایه ی میز خیره بود.تینا کمی من و من کرد :
عسل جان از روزی که شما اومدی منزل ما....ارین مدام در موردت سوال کرد و دلش میخواست باهات اشنا بشه.
یخ کردم ادامه داد :
بالاخره تصمیم گرفتیم بیایم با خودت صحبت کنیم.
ارین گفت :
بله همین طوره که تینا گفت بهتر دیدم که بیایم و با خودتون مطرح کنیم.
بی اختیار به احسان نگاه کردم که ماتش برده بود :
ببخشید...اما بهتره مسائل رو قاطی نکنیم.لطفا این مسئله رو فراموش کنید به موضوع قبلی متمرکز شیم.
ارین گفت :
باشه هر طور که راحتین....چقدر خوب شد که اقا احسان هم اومدن.
من کلافه شده بودم ارین ادامه داد :
احسان اون سالی که اومدیم ایران یادته ؟؟
بله.
پدر منو خدابیامرز اقا محسن با هم صحبت هاشون رو کردن در مورد تو و تینا.
درسته اما اونا فقط نظر خودشون رو گفتن و به ما توجه نکردن.
اما تو هم مخالفتی نکردی.
ولی موافقت هم نکردم چون فکر می کردم این موضوع خیلی زود فراموش می شه اما نشد اخه کی رو دیدین که به اجباز ازدواج کنه ؟؟ اونم توی این زمان.
تینا صداش بالا رفت :
تو حتی حاضر نیستی به حرف هایه من گوش بدی...چرا ازم فرار می کنی؟؟
چون صحبت کردن با تو کار اشتباهیه من چند بار باید بگم که نمیخوام ازدواج کنم.اگه اون موقع چیزی نگفتم الان دارم میگم..
تینا داشت گریه می کرد :
اخه بی معرفت تو خودت فهمیدی داری با من چیکار می کنی؟؟
اخه تینا مگه ما چقدر از همدیگه شناخت داریم ؟؟ مگه چقدر باهم بودیم حرف تو منطقی نیست.
اگه تو میخواستی می شد...بهونه نیار.
تینا بحث تو با کسه دیگه ای نیست من نمی خوام ازدواج کنم...مگه تو چقدر از گذشته ام و خودم میدونی ؟؟ من نمیخوام یه بار دیگه اشتباه کنم و بی گدار به اب بزنم...میتونی بفهمی؟؟ تینا انقدر سطحی نباش.زندکی فقط این نیست که چون 2 بار یه نفر رو دیدی و ازشخوشت اومد بخوای برای همیشه کنارش باشی.
ارین ساکت بود و تینا بی صدا اشک میریخت و یه مرتبه بلند شد و بدون حرفی از خونه رفت و پشت سرش ارین :
خداحافظ.
احسان با دو دستش سرش رو گرفته بود منگ بودم بلند شدم براش اب اوردم :
مهم نیست اقا احسان.
یهو صداش بالا رفت :
این قدر به من نگو اقا احسان ، عسل.
ناراحت شدم :
طبق معمول بخاطر تینا و بجای اون من باید مجازات بشم؟؟
به اشپزخونه اومدم براش شام هیچی نپخته بودم سرم رو گرم کردم بی اختیار اشکم سرازیر شد داشتم سالاد درست می کردم منتظر بودم پاشه بره مخصوصا کارم رو طول میدادم میخواستم از روی صندلی بلند شم که دیدم پشت سرم ایستاده و به کابینت تکیه کرده :
عسل ازت معذرت میخوام چرا گریه می کنی؟؟ ببخشید بگو تا ازم دلخور نیستی تا برم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
دلخور نیستم برو.
مطمئنی؟
بله...ولی رفتارتون با تینا درست نبود ها.
کلافه ام کرده بود...راستی ارین چطور به خودش اجازه داد چنین پیشنهاد ی بده؟
اینو باید از خودش پرسید.
خیلی خوب من رفتم
داشت از در بیرون می رفت :
راستی یه سوال!
بپرس.
پس بخاطر همین امروز ناراحت بودین؟
سری تکون داد :
بله تقریبا!!!
از خستگی نتونستم چیزی بخورم و فوری به رختخواب رفتم و به ماجرا های امروز فکر کردم.
کلاس اول من تموم شده بود و به محوطه اومدم دیدم الناز هم نشسته جا خوردم :
الناز؟
سرش رو بلند کرد تنها کاری که کردم سیگار رو از دستش کشیدم بیرون:
معلومه تو چیکار می کنی؟؟
عصبانی شد :
تو داری چیکار می کنی؟؟ خاموشش کردی.
کنارش نشستم :
از کی تا حالا؟؟
چی از کی؟؟
یه پوزخند زدم :
پیشرفت چشمگیری داشتی الناز.
طعنه نزن حرفت رو بزن.
الناز فکر می کنی این راهی که انتخاب کردی مقصد درستی داره؟؟
حالتی حق به جانب گرفت :
منظورت چیه ؟؟این راهی که من انتخاب کردم از نظرمن اشکالی نداره.
الناز جان اشتباه نکن این راه پر از اشکاله.چشمات رو باز کن.مواظب باش ها...الناز کاری نکن بیچاره بشی.این سیاوش کیه ؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 10 Nov 2012 17:51
اون پسر خیلی خوبیه.از بچگی اینجا بوده توی یه مهمونی باهاش اشنا شدم.
خوب؟
دیکه اینکه میخوایم عقد کنیم.
برق از سرم پرید و یهو از جا پریدم :
مزخرف نگو الناز.
چته؟؟
شروع این اشنایی با سیگاره پایانش چیه ؟
برو بابا اون پسر خوبیه.
اخه خانواده ات چی می گن؟
به اونا مربوط نیست اصلا شاید همین جا بمونم و بر نگردم.
اخه تو چی فکر کردی؟؟ تو چقدر سیاوش رو می شناسی؟؟ این ادم با این شکل و شمایل که داره میتونه یه تکیه گاه خوب باشه ؟؟
ای بابا....چقدر حرف می زنی؟
ولی من نگرانم...خیلی نگران.
برگشتم سر کلاس اما حواسم جمع نبود سیاوش اومده بود دنبالش نمیدونستم با چه عقلی داره این کار رو می کنه.
در روز بعد یعنی یکشنبه الناز تماس گرفت خوشحال بود :
عسل می خواستم بگم امشب شام بیا پایین همه ی بچه ها هستن.
به چه مناسبتی؟
بیا می فهمی ساعت 9 منتظرم.
فکر و خیال الناز چند روز کلافه ام کرده بود فرهاد زنگ زد :
چطوری عسل ؟روبراهی؟
اخ که چقدر دلم واست تنگ شده همه خوبن ؟
اره...این مامان که بدجوری هوات رو کرده و بی تابی میکنه.
باورم نمی شد :
جدییادم باشه توی تقویم بنویسم.رویا خوبه؟
اره روبراهه...خودت خوبی؟چند روزه ازت خبری نیست.
سرم شلوغه بخدا و گرنه به یادتون هستم.
سامان میگفت بهش زنگ زده بودی.
وااای خبرا چه زود میرسه!!!
دختر سپیده هم به دنیا اومد
جدی مبارک باشه.حتما بهش زنگ می زنم.
اومده تهران...خونه ی خاله ایناست....وای عسل چقدر دخترش ناز بود اسمش رو گذاشتن شیرین.
اخی...
چقدر مونده به برگشتنت؟
تازه یک ماه و نیم گذشته.
برای شب بلوز و شلوار سفید انتخاب کردم و ساعت 15/9 بود که رفتم پایین.
حوصله ی مهمونی نداشتم الناز همون پسره که اسمش سیاوش بود در رو باز کردن ماتم برد :
سلام.
چی شده عسل؟؟ چرا ماتت برده؟؟
وارد شدم بچه ها اومده بودن والبته به نظرم اونا هم شوکه شده بودن سیاوش پرسید :
الناز جان معرفی نمیکنی؟؟
عسل جون از دوستان من هستن.
نشستم الناز و سیاوش هم نشستن پرهام که قیافه اش دیدنی بود.معلوم بود میخواد زودتر بفهمه جریان از چه قراره البته الناز ما رو معطل نکرد و خودش توضیح داد :
امشب خواستم دور هم باشیم...
سیاوش گفت :
الناز جان مناسبتش رو هم بگو.
خوب صبر کن...به مناسبت ازدواج منو سیاوش.
خشکم زد :
چی؟؟؟؟؟؟؟؟
ما امروز صبح عقد کردیم.
سرم به دوارن افتاده بود باورم نمیشد اصولا باید تبریک می گفتم اما زبونم نمیچرخید و گوشهام چیزی نمی شنید اخه چطور این حماقت رو مرتکب شده بود این پسره عین ادمای معتاد بود وااای نه...الناز تو چی کار کردی؟؟
یخ کرده بودم سیاوش با لحن مسخره ای گفت :
الناز جان این عسل خانم انگار زیاد خوشحال نشدن.
به خودم اومدم :
چرا...مبارک باشه...مبارک باشه.
هوا برام سنگین بود :
خیلی از دیدنتون خوشحال شدم...اما باید برم چند دسته برگه دارم که صحیح نشده.
میخواستم بلند بشن که احسان بازوم رو گرفت و اهسته پرسید :
کجا؟
نمیتونم بمونم و شاهد این حماقت باشم.
بارون تندی می بارید به طرف مقصد نامعلوم حرکت می کردم از درون داغ بودم میتونستم از همین حالا بفهمم چه اینده ای در انتظار النازه به خودم نهیب زدم :
عسل امیدوار باش چرا گریه می کنی ؟؟ چرا پیش داوری می کنی؟؟
خیس شده بودم و همینطوری قدم می زدم شهر کم کم خلوت می شد و وقتی به خودم اومدم که در یک نقطه ی نامعلوم از شهر بودم ساعت نزدیک 2 بود :
من اینجا چیکار می کنم؟؟
با یکم دقت فهمیدم کدوم خیابان هستم.میترسیدم اون موقع شب سوار تاکسی بشم.تقریبا داشتم می دویدم.ساعت 25/2 بود که رسیدم.از دیدن یه مکان اشنا نفس راحتی کشیدم.وقتی از اسانسور بیرون اومدم خشکم زد احسان جلوی در نشسته بود و با دیدنم عین فنر بلند شد :
معلومه کجا بودی؟؟
شما اینجا چیکار می کنی؟؟
در رو باز کن میخوام باهات حرف بزنم/
فکر نمیکنید دیر وقته ؟؟
چوزخندی زد :
اااا ...پس می دونی دیره.
در و باز کردم پشت سرم اومد :
عسل بگو کجا بودی؟؟
وقتی به خودم اومدم که خیلی از اینجا دور شده بودم.
خودش حس کرد حال خوبی ندارم :
نمیگی نگران می شم ؟
شما؟؟ دلیلی نداره واسه ی چی؟
خیلی خوب اصلا به من ربطی نداره اما این موقع تو باید بیرون باشی/.. دلم نمیخواد بشی عین الناز می فهمی؟؟
واقعا نگران شده بود گفتم :
معذرت میخوام....ازتون ممنونم که به فکرم بودین.
به فکر الناز هم نباش....لابد خودش میدونه داره چیکار می کنه....خودت رو ناراحت نکن....اینطور که تو خیس شدی بعید نیست سرما بخوری برو لباست رو عوض کن...شب بخیر.
رفت و در و پشت سرش بست اخ که چقدر حس می کردم دوسش دارم اما یه چیزی من رو مردد می کرد اونم اینکه به تینا گفت تو از گذشته ام بی خبری.
صبح با گلو درد بیدار شدم بله سرما خورده بودم اونم اساسی تب داشتم دلم میخواست میموندم خونه اما کلاسم رو چی کار می کردم ؟
خدا میدونه با چه وضعی رفتم.سرم اندازه یه کوه شده بود و چشمام میسوخت.کلاس که تموم شد به دفتر اومدم اصلا نمیتونستم سر پا بایستم.شاهام قدرت نداشتن مهرداد بعد از من وارد شد :
ا...چی شده ؟؟ حالت خوب نیست ؟؟
خوبم ...چیزی نیست.
سرم گیج می رفت احتیاج به استراحت داشتم احسان و پرهام اومدن پرسیدم :
بچه ها قرص دارین؟
احسان با ناراحتی گفت "
دیدی کار دست خوودت دادی...کاش لااقل امروز نمیومدی.
نمیشه که نیام ..تا اسعت 1 چیزی نمونده.این دو ساعت رو تحمل می کنم مهم نیست .
دستش رو گذاشت رو پیشونیم انگار تبم بیشتر شد گفت :
اخ تب هم که داری میخوای بری من جات بمونم؟؟
مگه شما کلاس نداری؟؟...گفتم که میمونم...
خدا میدونه اون دوساعت بعد رو چطور گذروندم از کلاس میومدم بیرون که دیدم احسان منتظرمه پرسیدم :
هنوز نرفتین؟
منتظر شدم با هم بریم...در چه حالی؟
افتضاح دارم میمیرم.
پس حتما باید بری دکتر
نه..حوصله اش رو ندارم.
هوا افتابی بود :
حوصله ندارم یعنی چی ؟؟ بیا بریم ببینم.
به اجبار من رو برد.به خونه که اومدم قبل از اینکه لباسم رو عوض کنم روی مبل ولو شدم و خوابم برد اونم چه خوابی 7 شب بیدار شدم تازه اونم با صدای زنگ تلفن :
بله؟؟
دختر چرا جواب نمیدی؟؟ نگران شدم چند بار تماس گرفتم.
خواب بودم ببخشید.
بهتری؟
ممنونم بد نیستم.
مواظب خودت باش...راستی طبق فرمایشات شما میرم پیش پرهام.
سرفه ای کردم :
ممنون...خیلی ممنون...سلام برسون.
حالم بهتر بود.کمی به اوضاع خونه رسیدم بعد دوشی گرفتم و موهام رو خشک می کردم که صدای زنگ تلفن بلند شد تینا بود زیاد خوشحال نشدم:
خوبی؟
اهی کشید :
خوب؟نه بابا اصلا
چه خبر؟
میخوام ازت یه خواهشی بکنم میدونم که بخوای میتونی.
بگو ببینم جریان چیه ؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 10 Nov 2012 17:54
من که نتونستم کاری کنم میشه با احسان صحبت کنی؟
صداش می لریزد :دارم دیوونه می شم...من چی کار کنم؟؟
ببین تینا تو حرفت رو قبلا زدی درسته ؟؟ جوابش رو هم میدونی پس چرا میخوای یه بار دیگه خوردت کنه ؟؟
اخه عسل تو حسه من رو نمی فهمی.
توی دلم گفتم چرا اتفاقا خوبم می فهمم چون عین خودتم اما طوری رفتار کردم که اون حتی احتمال هم نمیده که چنین حسی داشته باشم :
خوب من باید چیکار کنم؟
باهاش حرف بزن.از هر راهی که بلدی راضیش کن.من شب تماس میگریم.
لحظه ای به خواسته اش فکر کردم چه چیز سختی رو ازم میخواست.من از عهده اش بر نمیومدم.مدام توی خونه راه می رفتم اخر سر مجبور شدم باهاش تماس بگیرم :
اقا احسان اگه ممکنه میخواستم چند دقیقه ببینموت کار واجبی دارم.
با من ؟
بله اگه میشه 10 دقیقه دیگه توی حیاط منتظرم.
نمیونم چرا پاهام لج کرده بودن.هوا برام سنگین بود کمی که به خدم مسلط شدم چایین رفتم :
واقعا شرمنده که مزاحمتون شدم.
معلوم بود که کنجکاو شده که چرا گفتم بیاد :
نه ...نه.
روی نیمکت نشستم دستام رو بهم قفل کر ده بودم سعی می کردم ماموریتم رو درست انجام بدم.
شما چی میخوای بگی؟؟
بعد از ظهر تینا تماس گرفت ....
یهو با عصبانیت بلند شد :
باز چی می گفت ؟
لطفا صبر کنید تا بگم...بشینید.
سر جاش نشست :
خوب؟؟
اون دختر خوبیه ....از همه مهمتر اینکه واقعا شما رو دوست داره...بهش بیشتر فکر کنید.
نمیتونم....من چطور بگم که نمیخوامش؟؟
تا حالا در موردش فکر کردین ؟
بابا من از این دختره اصلا خوشم نمیاد.دست خودمم نیست.
هر دو سکوت کرده بودیم حس کردم میخواد حرفی بزنه اما هیچی نگفت نگاهش کردم سرش رو انداخت پایین :
نمیدونم میتونم رو راست باشم یا نه.
چرا که نه؟
عسل من قبلا نامزد داشتم....
یه جوری شدم :
خوب؟؟
یه تجربه ی تلخ داشتم.دیگه نمیتونم به هیچ کس اعتماد کنم.اصلا نگاهم به تمام دخترا عوض شده.نمیخوام به هیچ کدومشون فکر کنم.مامانم باعث شد اینطوری بشه اما دختره یه دیوونه بود اصلا نمیتونستم تحملش کنم.مامانم فکر می کنه هر کس از خاندان قاجار باشه بیدون عیب و نقصه فقط کافیه اخر فامیلیش یه الدوله یا سلطنه باشه دیگه تمومه
این دختر منو بیچاره کرده بود دلم میخواست بزنم به کوه و صحرا.یه چیزی بود بدتر از زن سام.وقتی قرار بود ببینمش یه شب عزا می گرفتم که چطور تحملش کنم از هیچ نظر شباهت نداشتیم اون یه دختری بود که از بچگی توی فرانسه بزرگ شده بود و به اداب و رسوم اونجا عادت کرده بود و پدر و مادرش فکر می کردم بی بند و باری یعنی روشنفکری...
خلاصه اینکه بعد از 8 ماه خودش خسته شد و علی رغم مخالفت مامانم که هنوزم ازم دلخوره و خانواده ی اون تمومش کردیم.
مامانم بعد از دیدن تینا دوباره به فکر زن گرفتن من افتاد من اومدم از دست اونا خلاص بشم که انقدر بهم پیله نکنن درست اومدم وسط جهنم.
مترسم این تینا زنگ بزنه به مامانم یه چیزی بگه و دوباره او نبیوفته به جونم...اصلا نمیخوام نه به تینا و نه به هیچ دختری فکر کنم.
بدجوری فکرم بهم ریخته بود پرسید :
چرا ساکتی؟
نمیونم چی بگم.فکرش رو هم نمیکردم جریان اینطوری باشه.
راستش حال جالبی نداشتم بلند شدم :
خیلی خوب من برم بالا باید با تینا تماس بگیرم.
عسل خواهش میکنم قانعش کن.
سعی میکنم.
ممنون.
فردا روز اول ماه رمضون بود از بچگی عاشقش بودم احسان پرسید :
چرا انقدر زود میری؟
گفتم که...بعدشم باید واسه سحری یه چیزی درست کنم.
لبخندی زد :
میشه لطف کنی وقتی بیدار شدی به من زنگ بزنی تا بیدار بشم.اخه خواب میمونم و مجبورم بدون سحری بگیرم.
حتما.
به کلی بهم ریخته بودم همه اش به حرفایه احسان فکر می کردم یه ان از فکر اینکه نکنه منم بشم عین تینا اعصابم خورد شد.از طرفی هم دلم واسه تینا می سوخت.بالا خره تماس گرفت :
خوب چی شد؟چی کار کردی؟
ببین تینا جان خیلی باهاش صحبت کردم احسان دلش نمی خواد به هیچ کسی حتی فکر کنه.
اه از نهادش بلند ش :
عسل به نظرت ممکنه نظرش عوض بشه؟؟
اینی که من باهاش حرف زدم نه بعیده.
شب موقع خواب به سقف خیره شده بودم و فکر می کردم و توی ذهنم میپرسیدم :
عسل تو اخه از چیه این پسره مغرور خوشت اومده ؟ این عین سنگ میمونه در مقابل تینا و ابراز احساساتش ندیدی چی کار کرد؟؟ اون وق تو بچه توقعی داری ؟؟ هان ؟؟ از من می شنوی فراموشش کن.وای نه مگه میشه اینطوری که داغون می شم لا اقل الان دلخوشم به یادش.
من اصولا ادم بودم که نمیتونستم زیاد خوب احساساتم رو بیان کنم. چند بار جمله ای رو که احسان گفت :
من حتی نمیخوام به هیچ دختری فکر کنم
رو تکرار کردم و دوباره پیش خودم گفتم :
عسل چقدر ساده ای این به در گفته که دیوار بشنوه.
خلاصه به طور جدی تصمیم گرفتم که فراموش کنم حتی از فکرش هم بغض راه گلوم رو می بست.واسه سحری که بیدار شدم هر کاری کردم که تماس نگیرم نشد صداش خواب الود بود :
ممنون که تماس گرفتی.
سرد و رسمی گفتم :
خواهش می کنم.
نماز صبحم رو هم خوندم و بعد دوباره به رخت خواب رفتم حس می کردم امادگی حضور در کلاس رو ندارم اصلا کلافه بودم تماس گرفتم با دانشگاه و گفتم که امروز رو نمیرم موندم توی خونه و بازم فکر و خیال کردم متوجه گذر زمان نبودم از صبح ساعت 8 تا ظهر ساعت 5/1 بی حرکت دراز کشیده بودم و اصلا حالم خوب نبود.
به دنبال راهی بودم که خودم رو اروم کنم.حتی تصمیم گرفتم که ادامه ندم و برگردم خلاصه اینکه این حس یعنی برگشتن در من تقویت می شد.
احسان زنگ زد خودم از اینکه مجبور بودم باهاش انقدر سرد و رسمی باشم اعصابم خورد بود ولی در حا حاضر بهترین راه همین بود :
سلام اقای رهنمون.
لحظه ای مکث کرد :
سلام عسل جان خوبی؟؟ واسه چی امروز نیومدی؟؟
حالم زیاد خوب نبود...البته مکنه دیگه نخوام بیام.
چرا اینطوری شدی ؟؟ چی شده ؟؟
طوری نیست اما احساس می کنم دیگه نمیتونم بمونم با موندنم اینجا فقط اعصابم خورد می شه.
اخه دلیلت چیه ؟
کاملا شخصیه.
از صداش مشخص بود ازم رنجیده :
باشه...اما قبل از اینکه تصمیم نهایی رو بگیری باید باهات صحبت کنم.
فکر نمیکنم ما با هم حرفی داشته باشیم....داریم؟
من نمی فهمم چی به سرت اومده ...اگرم تو با من حرفی نداشته باشی اما من دارم.
قطع کردم .افطار که کردم بالافاصله احسان اومد بازم باید نقش بازی می کردم :
خواهش می کنم بفرمایید.
با تعجب نگاهم کرد و وارد شد :
ممنون
روبروش نشستم :
خوب؟؟
عسل یه مرتبه چی شده؟؟ چرا بهم ریختی؟؟ظهر چی می گفتی؟؟ واسه چی میخوای برگردی؟؟
سری تکون دادم :
تحمل این شرایط برام قابل قبول نیست.
حیف نیست ؟فقط 4 ماه دیگه مونده.
البته کمی بیشتر از 4 ماه...اما من بریدم.
لحنش کمی اروم شد :
از چیزی ناراحتی؟؟
اره از همه چیز ..از همه چیز.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 10 Nov 2012 17:55
بببین برام توضیح بده موضوع چیه
کمی سوال پیچم کرد و من نتونستم جواب قانع کننده ای بدم و خلاصه تسلیم شدم اما می دونستم شرایط سختی رو پیش رو دارم اما باید کنار میومدم.
گذر روز ها برات تن شده بود مشغول کارم بودم سعی می کردم کمتر با حسان رو برو بشم میخواستم برام بشه عین غریبه.
5 ماه بود که اونجا بودم و برای رفتن به ایران لحظه شماری می کردم.اکثر اوغات تنها بودم .
اونروز داشتم کتاب میخوندم که صدای زنگ در بلند شد وقتی احسان رو دیدم جا خوردم بدون اینکه تعارف کنم وارد شد :
ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
نه...نه اصلا چی شده یادی از ما کردی؟؟
داشتم به اشپزخونه می رفتم که صدام زد :
بیا بشین کارت دارم
انگار خیلی عجله دارین
بله دقیقا
نشستم :
بفرمایید.
الان پیش پرهام بودم.
ا..خالش خوب بود ؟
پوزخندی زد :
زیادی خوب بود.
یعنی چی؟؟
هیچی پرهام گفت که بهش جدی فکر کنی تا وقتی برگشتیم رسما اقدام کنه...البته هفته ی گذشته هم ارین تماس گرفت و دوباره پیشنهاد مزخرف دفعه ی قبل رو تکرار کرد التبه من خودم جوابش رو دادم....ارین به درد تو نمیخوره.
من گیج شدم.
زیر لب گفت :
منم همینطور....اما موضوع خیلی ساده ست.پرهام هم پسر بدی نیست.حالا انتخاب با خود توست..تا نظرت چی باشه.
بلند شد :
خیلی خوب من ماموریتم رو انجام دادم...باید برم.
عین صاعقه بود نفهمیدم کی اومد و کی رفت ؟؟ اما من رو بدجوری گیج کرد.
فصل نهم
چقدر دلم میخواست که الان سایع یا فرهاد پیشم بودن از تنهایی داشتم روانی می شدم. خیلی وقت بود که به سراغ وبلاگشم نرفته بودم خلاصه اینکه اوضاع اصلا روبراه نبود سرم درد می کرد نمیخواستم به این موضوع فکر کنم نه پرهام و نه ارین من فقط داشتم خودم رو گول می زدم که می گفتم فراموشش می کنم.
درسته که خیلی از هم دور شده بودیم نه با هم حرف می زدیم نه دیگه بهم سر می زد اما نمیتونستم از فکرش بیرون بیام. در همین افکار بودم که خوابم گرفت هوا کم کم تاریک می شد .
صدای کوبیده شدن در اونم با صدای بلند منو عین فنر از جا پروند یه لحظه زمان و مکان رو گم کرده بودم همینطور صدا بلند تر می شد فوری به طرف در رفتم و بدون اینکه بپرسم کیه باز کردم.با دیدن الناز در اون شرایط نزدیک بود سکته کنم زبونم بند اومده بود مات نگاهش می کردم اومد داخل و در رو بست :
الناز؟
معلوم بود حال خوبی نداره و نمیتونست درست حرکت کنه دستش رو به دیوار گرفت و همونجا افتاد.
دست و پام رو گم کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم گوشه لبش پاره شده بود زیر چشمش کبود بود و بدجوری ورم داشت از سرش هم خون می اومد....تلفن رو برداشتم دستام می لرزید و گریه می کردم :
تو رو خدا بیا بالا....زود باش.
چی شده عسل ؟
قطع کردم و در رو باز کردم و کنار الناز نشستم خیلی اروم اروم و بریده بریده نفس می کشید احسان اومد :
وای....این چرا اینطوری شده؟
نمیدونم...هیچی نگفت فقط اومد تو و حالش بد شد.
با بدبختی کمک کردیم بردیمش توی اتاق هنوز ازسرش خون می اومد :
من نمیدونم باید چیکار کنیم.
نگاهم کرد :
حالا تو چرا گریه می کنی؟
اخه ببین به چه روزی افتاده ؟
به ساعت نگاه کردم 12 بود یه بار ماجرا رو در ذهنم مرور کردم از ساعت 7 تا همین چند دقیقه پیش خوابیده بودم.کنارش لبه ی تخت نشستم و دستش رو گرفتم :
با خودت چیکار کردی الناز ؟
یه لحظه به ذهنم رسید ممکنه با سیاوش دعوا کرده باشه اما من کاری ازم بر نمیومد.
احسان گفت :
بدجوری رنگت پریده...اروم باش.
وقتی الناز رو با اون پچهره می دیدم یه جوری می شدم اخه در کل من وقتی خون میدیدم ضعف می کردم و حالم بد می شد تا حالاش هم خیلی دوم اورده بودم :
مهم نیست...ببخشید من مزاحمتون شدم این وقت شب.
فکر نمی کنی بهتر باشه ببریمش بیمارستان ؟ هنوز از سرش خون میاد.نه فعلا...صبر می کنیم شاید به هوش بیاد...تا اون موقع خودم سرش رو می بندم.
بلند شدم رفتم باند اوردم زخمش رو با داروشستم و اهسته بستم البته بماند که خودم چه حالی داشتم احسان به دیوار تکیه داده بود و نگاهم می کرد به طرفش برگشتم :
دلم براش می سوزه .... تقریبا حالا مطمئن هستم که سیاوش این بلا رو سرش اورده.
ناراحت شد :
من نمیدونم بعضی مردا چه فکری می کنن.
همنیطوری ایستاده بود.هیچ کدوم حرفی نزدیم ساعت 2 بود اهسته چشماش رو باز کرد معلوم بود گیج شده و به اطرافش نگاه کرد :
چرا اینجام ؟
صداش گرفته بود :
تو اومدی بالا...بعدش افتادی
چشماش پر اشک شد :
اهان!
نمیخوای بگی چی شده ؟
مضطرب بود :
تو رو خدا اگه سیاوش اومد نگی اینجا هستم ها.
احسان پرسید :
اخه چی شده ؟
شب دیر اومد حال عادی نداشت ازش رسیدم تا حالا کجا بودی قاطی کرد و شروع کرد به زدنم.منم تنها کاری که کردم فرار بود البته کمی دیر شده بود...اما شانس اوردم با اون گلدونی که پرت کرد فقط سرم شکست و نمردم.
دلم میخواست سیاوش رو له کنم :
تو با خودت چیکار کردی؟ الناز هنوز میگی بهش اعتماد داری؟
چشماش رو بست و روش رو برگردوند . بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و توی هال نشستم.احسان پشت سرم اومد :
الناز بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب شد با این انتخابش.
همیشه که انتخاب ها بهترین نیست.
این جمله رو بدجوری متوجه شد و فکر کرد دارم طعنه می زنم گفت : لازم نبود یاداوری کنی.
من فکر کنم شما منظورم رو بد متوجه شدین.
پوزخند زد :
اتفاقا برعکس.
زیر لب گفت :
خداحافظ.
رفت .تا صبح نخوابیدم . باید حتما می رفتم دانشگاه الناز بهتر بود از حالش که مطمئن شدم اومدم.
ساعت از 4 گذشته بود که در زدن سیاوش بود به نظر مضطرب و نگران می رسید :
عسل خانم الناز پیش شماست ؟
جی کارش دارین ؟ به اندازه کافی بهش محبت کردین ... بذارین کمی تنها بمونه تا قدرش رو بدونین.
عصبانی شد و صداش بالا رفت :
یعنی چی ؟ به شما چه ربطی داره ؟
تقریبا فریاد می کشید :
میخوام ببینمش.
واحد روبه رویی که یرزن فضولی بود در رو باز کرد و گفت اگر این سر و صدا رو تموم نکنید به پلیس زنگ می زنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 10 Nov 2012 18:34
رمان جای خالی دستانت(6)
یعنی چی ؟ به شما چه ربطی داره ؟
تقریبا فریاد می کشید :
میخوام ببینمش.
واحد روبه رویی که یرزن فضولی بود در رو باز کرد و گفت اگر این سر و صدا رو تموم نکنید به پلیس زنگ می زنم.
سعی کردم کمی ارومش کنم . بالاخره رفت داخل. اما سیاوش نمیخواست تمومش کنه منم نمیخواستم تسلیم بشم و از طرفی به الناز هم قول داده بودم نذارم سیاوش بیاد گفت :
انگار حرف ادم حالیت نیست ؟
منم دیگه کنترل صدا مرو نداشتم :
نه حرف سرم نمی شه.
چند تا از همسایه ها از طبقات پایین اعتراض کردن اما انگار نمی شنیدم اول مهرداد و بعدش هم احسان با عجله اومدن فکر کنم اگر چند دقیقه دیر می رسیدن منم شده بودم عین الناز درب و داغون.
می لرزیدم احسان ازم پرسید :
چی شده ؟ این سر و صدا ها واسه چیه ؟
زور که نیست الناز نمیخواد این سیاوش رو ببینه.
بازوم رو گرفت :
اروم باش برو تو ، ما باهاش حرف می زنیم ... خوب؟
برگشتم پیش الناز داشت گریه می کرد :
نباید برات دردسر درست می کردم
کلافه بودم : این چه حرفیه ؟
عسل حالا که فکر می کنم می فهمم سیاوش به دردم نمیخوره...بیچاره مامانم اینا چقدر از سیاوش براشون تعریف کرده بودم.
میخواستم چیزی بگم اما جای سرزنش کردن نبود خواستم بگم من از همون روز اول اینا رو میدیدم اما سکوت کردم الناز خودش گفت :
نمیخوام ادامه بدم عسل...هنوز دیر نشده.
منظورت اینه که ازش جدا بشی؟ نکنه دوباره پشیمون بشی.
اخه بار اولش نیست که یه دقیقه صبر کن...
استینش رو بالا زد روی شونه اش به اندازه 3 تا 5 تومانی به یه یختی در اومده بود که واقعا حالم بد شد و روم رو برگردوندم :
چی شده ؟
جای قاشق داغه...شاهکار هفته ی قبله.
تنم لرزید :
این ادمه ؟
به زور لبخندی زد :
فکر نکنم.همین فردا صبح اقدام می کنم.
یه شب قبل از رفتن بچه ها قرار بود شام بیان خونه ی ما.راستش به همه عادت کرده بودم . الناز بعد از جدا شدن از سیاوش واقعا بهم ریخته بود دیگه شور وشور گذشته رو نداشت ساکت و اروم یه گوشه نشسته بود .
شام رو خوردیم بعد یه چندتا چایی ریختم و اومدم پیش بچه ها دلم کمی گرفته بود :
خوب... این 6 ماه هم گذشت ... به من که کنار شما ها خیلی خوش گذشت ...اگرم که بدی و خوبی دیدین خلاصه ببخشید....
هر کدوم چیزی گفتن :
نه بابا این چه حرفیه و ...
پرهام هم نسبت به چند ماه قبل خیلی بهتر شده بود با شیطنت خاص خودش پرسید :
فکر نکن من پیشنهادم رو فراموش کردم ها حالا من به روت نمیارم تو هم اینقدر پشت گوش ننداز...فکرات رو کردی؟
انتظار نداشتم دوباره توی جمع مطرح کنه جوابم که معلوم بود اما این شب اخری نمیخواستم ناراحتش کنم.
تک سرفه ای کردم :
راستش من فکر می کنم بهتره بعدا در این مورد صحبت کنیم.
بعد نگاهم به احسان افتاد که خودش رو با نوشیدن چای سرگرم کرده بود پرهام کمی پکر شد :
ای بابا....باشه هر طور که شما راحتی.
دلم نمیخواست اونشب به پایان برسه هیچ کدوم به خونواده هامون خبر نداده بودیم که چه روزی برمی گردیم.
پروازمون 6 بعد از ظهر فردا بود...راستش من یکی خیلی خوشحال بودم ...که تونستم زبان مادریم رو به 80 ، 70 نفر یاد بردم و خداحافظیم با بچه ها رو که اینبار بر خلاف سلاممون به زبان فارسی بود رو هرگز فراموش نمیکنم.
با همه ی بچه ها برای رفتن حاضر شدیم توی فرودگاه تینا رو دیدم.
احسان راضی به نظر نمی رسید :
شما اینجایین ؟
میخواستی بدون خداحافظی بری؟
ا...من که دیشب با پدرتون خداحافظی کردم.
یعنی حق نداشتم یه بار دیگه ببینمت بعد بری؟
تینا حال عجیبی داشت . وقتی باهام خداحافظی می کرد چشماش پر اشک شد :
اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینطور بشه..داره می ره.
بوسیدمش :
تینا جان لابد قسمت نبوده ....تو هم دیگه فکرش رو نکن.
لبخندی زورکی زد :
سعی خودم رو می کنم.
شماره پروازمون اعلام شد اینبار حسی که بار اول به الناز داشتم همراهم نبود حالا برام به عنوان یه دوست بود نه اون دختر لوس و از خود راضی که فقط حرصم رو در میاورد :
عسل ؟ موندم به مامانم اینا چی بگم ؟
الناز جان باید منطقی بود و اروم اروم بهشون گفت.
چه کار سختی!!!!
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم تا مسیر برام کوتاه تر بشه . وقتی فروم اومدیم عین کسی بودم که سال ها از کشورش دور بوده . دیدن کسانی که همه به زبان من صحبت می کردن ارامش خاصی در من ایجاد می کرد که بی جهت لبخندی زدم .
از چیزی که دیدم جا خوردم سایه و شهاب اومده بودم چیزی نمونده بود جیغ بکشم :
واااای سایه ....
بغلش کردم :
چقدر دلم برات تنگ شده بود عسل.
منم همینطور.
نگاهم کرد :
چقدر لاغر شدی.
به شوخی گفتم :
ای بابا دوری از تو بود دیگه.
نگاهم کرد :
چقدر لاغر شدی.
به شوخی گفتم :
ای بابا دوری از تو بود دیگه.
تازه یادم افتاد با شهاب احوالپرسی نکردم احسان هم کنارش ایستاده بود و با خنده به ما نگاه می کردن :
شرمنده اقا شهاب ... خوب هستین؟
خندید :
ممنون....این سایه یه هفته ست که کچلم کرده اخر سر دیگه روز شماری می کرد....
سایه وسط حرفش پرید :
بد جنس مگه تو نگفتی اخ احسان چرا نمیاد ؟ جرا نمیاد ؟
فهمیدم طبق معمول احسان گفته بوده که چه روزی و چه ساعتی بر می گردیم.شهاب اصرار کرد که منو احسان رو می رسونه.
هوا خیلی گرم بود . 11 شهریور بود و من هوای دم کرده ی اینحا رو به هوای همیشه بارونی هامبورگ ترجیح می دادم وقتی جلوی در خونه نگه داشت احسان یه مرتبه گفت :
ااا....پس زیاد دور نیستیم از هم.
از نظر مسافت بله.
بازم از حرفم برداشت بد کرد :
بازم کنایه ؟
سایه و شهاب به من نگاهی کردن با جدیت جواب دادم :
منظور بدی نداشتم.
خداحافظی کردم و زنگ رو زدم 12 شب بود حدودا کمی طول کشید تا فرهاد جواب داد :
کیه ؟
مهمون نمیخواین ؟
عسل تویی؟
اره چرا داد میزنی پسر؟
اومد پایین :
وای عسل...
بوسیدمش :
چطوری؟؟ خواب بودین ؟؟
نه بابا ... پس چرا نگفته بودی کی میای ؟؟
بالا اومدیم مامان و بابا جلوی در بودن شاید خیلی کم اتفاق افتاده بود که اینطور ازم استقبال کنن و مامان اینطور منو بغل کنه :
چطوری دخترکم ؟ بدجوری دلمون برات تنگ شده بود ها.
لباسم رو عوض کردم و اومدم توی هال :
چه خبرا ؟ خوش می گذره مارو نمی بینین ؟
فرهاد به شوخی گفت :
اخ اخ اره از دست غر زدنت راحت بودم.
مامان خندید :
اذیتش نکن پسر.
تا ساعت 5/1 داشتیم صحبت می کردیم و بعد به اتاقم اومدم به نظرم فرهاد مثل همیشه نبود تازه یادم افتاد که یادم رفته سوغاتی هارو بدم بس که گیج بودم....اه....
دلم واسه اتاقم تنگ شده بود.روی تخت ولو شدم و بعد از چند ماه چشمم به تابلو شعر فروغ افتاد :
به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی اشفته دارم
قرار بود اونشب خاله اینا و دایی و بچه هاش بیاین خونه ی ما وقتی که بیدار شدم فرهاد رفته بود :
صبح بخیر.
مامان لبخندی زد :
چه عجب ساعت 5/11 چیزی میخوری؟
نه میل ندارم.
به کابینت تکیه کردم :
مامان فرهاد از چیزی ناراحته ؟ زیاد سرحال نبودش ها.
سری تکون داد :
نه بابا طوری نیست ...رویا چند روزی با خانواده اش رفتن شمال این هم اعصابش خورد شده.
اخه انگار هر چی تماس میگیره کسی هم جواب نمیده....دوبار هم رفته در خونشون اما برنگشتن....اینم نگرانه.
که اینطور...خوب حق داره الان چند روزه ؟
3 روز.
شب همه اومدن اما از فرهاد خبری نبود بالاخره هم تماس گرفت و گفت :
معلوم نیست کی بیاد چون کاری براش پیش اومده.
به ظاهر با جمع بودم و میخندیدم اما فکر پیش فرهاد بود وقتی همه رفتن مامان داشت غر غر می کرد که چرا فرهاد نیومدش و از این حرفا.
تا خونه رو جمع و جور کنیم ساعت 1 شد همه نگران بودیم که کلید در قفل چرخید و در باز شد جلو رفتم :
معلومه کجایی؟ نمیگی نگران می شیم؟
عسل من اصلا حوصله ندارم فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
بقیه بهش هیچی نگفتن.ازش دلگیر شدم اما رفتم دنبالش :
فرهاد جان برای چی بی جهت نگرانی؟
صداش رو بلند کرد :
عسل برو بیرون حوصله ت رو ندارم ها.
دیگه ادامه ندادم و به اتاقم برگشتم 2 روز دیگر سپری شد فرهاد حال خوبی نداشت. من تازه برگشته بودم فرهاد وجودم رو ندیده می گرفت. غیر از اون کسی خونه نبود. داشت شماره می گرفت حدس زدم طبق این چند روز داره با رویا تماس میگیره.
لباسم رو عوض کردم به هال اومدم و نشستم و خودم رو با نگاه کردن به تلویزیون سرگرم کردم اما زیر چشمی فرهاد رو زیر نظر داشتم چقدر لاغر شده بود یه مرتبه گفت :
ا....الو پریسا خانم ....فرهاد هستم ....حالتون خوبه ؟؟ این روزا چرا کسی جواب نمیده ؟؟ نه مبایل رویا نه خونتون نه ویلا...رویا کجاست ؟؟ ....حالش خوبه ؟....چرا تماس نمی گرفت میخوام باهاش صحبت کنم....
حالش عوض شد :
چرا نمیشه؟....ولی من باید باهاش حرف بزنم .....صداش کنید.
تقریبا فریاد می زد :
من....نمی فهمم یعنی چی ؟؟ شما چی میگین؟
ته دلم فرو ریخت صدای تلویزیون رو کم کردم .
چشم ازش برنمیداشتم رنگش هین گچ سفید شده بود و صداش می لرزید :
کجا رفت ؟....تو رو خدا به من بگین.....
عین ادمایه مسخ شده گوشی از دستش افتاد بلند شدم باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده :
الو ؟؟ سلام.
خواهر رویا بود داشت گریه می کرد پرسیدم :
چی شده ؟ رو یا کجا رفت؟؟
عسل....رویا رفت.
اخه یعنی چی واضح تر بگو.
دو شب بعد از اینکه اومدیم شمال بود.....اخر شب به سرش زد تنهایی بره ساحل خواستیم همراهش بریم اما نذاشت.....خداحافظی اون شبش با همیشه فرق می کرد.......اون رفت ولی فردا صبح موج ها برامون اوردنش اونم بدن بی رمقش رو.....نمیدونم چرا این کارو کرد....نمیدونم.
گوش هام سوت می کشیدن .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 10 Nov 2012 18:37
قطع کردم تا حالا فرهاد رو اینطوری ندیده بودم عین بچه ها با صدای بلند گریه می کرد . کنارش نشستم و بغلش کردم . مثل کودکی که باری داشتن ماه بهونه گیزی کنه سرش رو گذاشت روی شونه ام :
عسل......رویا رفت.....زندگیم رفت.....اخ رویا ..... رویا.....چرا تنهام گذاشتی؟؟؟
دلم براش میسوخت بی اختیار منم پا به پاش گریه می کردم . نمیدونم چقدر در اون حال بودیم که مامان اینا سر رسیدن.....هر دو خشکشون زد و منتظر بودن که ما حرفی بزنیم.....بریده بریده موضوع رو گفتم.
وقتی اون وضع رو دیدم نتونستم بمونم وبه اتاقم برگشتم. طاقت دیدن فرهاد رو با اون حال و روز نداشتم و نمیدونستم چه کاری درسته .به یاد چهره ی قشنگ رویا افتادم . خودکشی از اون بعید بود.نمیدونم چقدر گذشت من بلند شدم و به اتاق فرهاد رفتم.
دمر روی تخت افتاده بود و گریه می کرد و رویا رو صدا می زد . سعی می کردم اروم باشم کنارش نشستم :
فرهاد تو رو خدا گریه نکن.
هیچی نمی گفت .دستش رو گرفتم چند دقیقه بعد بلند شد و نشست :
عسل من واسه چی زنده ام ؟ وقتی رویا نیست من واسه چی باشم ؟ اون چرا تنهام گذاشت ......مگه نمیدونست دوسش دارم؟؟
چه شب بدی بود نمیخواستم تنهاش بذارم میترسیدم کاری دست خودش بده تا صبح کنارش نشستم و منم پا به پاش گریه کردم و فقط از خدا میخواستم تحمل این درد رو هم به فرهاد بده اینطوری اون داغون می شد :
عسل مگه من چی کار کرده بودم ؟؟
چرا با خودش این کارو کرد ؟؟ چرا پریسا نگفت برای چی رویا همچنین کاری کرده .... اصلا نکنه از من دلگیر بوده .... اره حتما همینطوره .... وای نه خودم رو نمی بخشم......
این چه حرفیه ؟؟ چرا خودت رو سرزنش می کنی؟؟
صبح ساعت 8 بود که صدای زنگ در بلند شد : کیه ؟
میشه لطفا چند لحظه تشریف بیارید ؟؟
رفتم پایین یه دختر سیاه پوش بود :
سلام من غزل هستم دوست رویا....
صبح ساعت 8 بود که صدای زنگ در بلند شد :
کیه ؟
میشه لطفا چند لحظه تشریف بیارید ؟؟
رفتم پایین یه دختر سیاه پوش بود :
سلام من غزل هستم دوست رویا....
تعجب کردم . از کیفش یه پاکت بیرون اورد :
این رو حتما بدین به اقا فرهاد .... رویا ازم خواست این کارو بکنم....ولی نمیدونستم قراره همچنین بلایی سر خودش بیاره.
چند قطره ای اشک روی گونه اش افتاد :
خداحافظ.
با عجله بالا اومدم فرهاد دراز کشیده بود :
فرهاد یه نامه از طرف رویا.
عین برق گرفته ها بلند شد و پاکت رو ازم گرفت و باز کرد دستاش می لرزید هر لحظه که می گذشت دگرگون تر می شد نامه از لای انگشتاش افتاد :
اخ رویا ....رویا ....رویا ... عسل بخونش.
با تردید کاغذ رو برداشتم :
به نام افریننده ی شیرین و فرهاد
فرهاد نازنینم سلام.....قبل از شروع به نوشتن واژه ها توی سرم میچرخیدن اما حالا که قلم به دستم گرفتم نمیدونم چی برات بنویسم.
الان که داری نوشته ام رو میخونی مطمئنم که دیگه این دنیا نیستم......اخه گاهی احمقانه ترین راه می تونه بهترین راه باشه .... من رفتم.....برای همیشه رفتم .... چون نمیتونستم زنده باشم اما با تو و پیش تو نباشم .....نمیدونم وقتی شنیدی که دست به چنین کاری زدم چه احساسی نسبت به من پیدا کردی.
نفرت ؟ ترحم ؟ دلسوزی ؟
میدونم یک علامت سوال بزرگ جلوی چشمات نقش بسته ....عزیزم منتظرت نمی گذارم یک ماه گذشته وقتی برای ازمایش خون به ازمایشگاه رفتم فهمیدم 6 ساله که ناقابل بیماری( HIV ) هستم...خدا میدونه چه حالی شدم بعد از کلی پرس و جو بهم گفتن احتمالا از لوازم الوده دندان پزشکی این ویروس منتقل شده....
اخ عزیزم فقط خدا میدونه چقدر الان دلم میخواست اینجا بودی تا اروم میشدم.......اگر بدونی این شیرین تو چقدر به فرهادش احتیاج داره....فرهاد چقدر زود دیر شد. چقدر زود موقع خداحافظی ما رسید.
خداحافظی که سلامش به قیامت موکول می شه.
عزیزکم بدون که این کار برای هر دومون بهترین راه بود چون نه تحمل ناراحتی تورو دارم و نه جدایی تو رو ....خودت خوب میدونی که موندن من مساوی بود با از دست دادن تو ..... هر چند که در نتیجه ی کار تاثیری نداشت....اما اینطوری من اروم ترم.
فرهاد شاید سکوت گاهی اوقات گویای همه چیز باشه بخاطر همین من نمی خوام زیاد برات بنویسم. اما بدون که تا لحظ ی اخر فراموشت نمیکنم....
برای بهترین فرهاد دنیا
از طرف شیرین تو رویا
فرهاد یه مرتبه بلند شد :
میخوام برم......
کجا ؟
سر خاکش .... من نمی بخشمشون ....که بهم خبر ندادن....اونا نذاشتن که من یه بار دیگه رویام رو ببینم.
اروم باش و صبر کن باهات بیام.
نه تو نیا.
نمیتونم بذارم تنها بری.
بحث کردن باهاش فایده نداشت تنها کسی که میتونست از پسش بر بیاد سامان بود.
فوری باهاش تماس گرفتم و گفت خودش رو می رسونه و بعد به اجبار نگهش داشتم میخواست بره خونه ی رویا اینا تا بپرسه کجا دفنش کردن اما کار رو راحت کردم و به پریسا زنگ زدم وقتی گفتم پس این فرهاد که میومد دم در خونه کجا بودین می گفت رفتیم خونه ی مادربزرگم...به فرهاد خبر ندایدم چون کسی جرات نداشت....
10 دقیقه بعد سامان رسید اول ارومش کرد و بعد گفت :
بهتره بره سر خاکش اینطوری بهتر کنار میاد با هم رفتن.من خیلی خسته بودم چون شب اصلا نخوابیده بودم اما باید می رفتم سر کلاس.
حوصله جواب دادن به سلام بچه ها رو هم نداشتم.سایه هنوز نیومده بود.توی حال خودم بودم که شهاب و سایه و احسان رسیدن و با دیدنم هر سه یشم اومدن بلند شدم و زیر لب سلام کردم.
سایه پرسید :
چی شده عسل ؟؟ گریه کردی؟؟؟ چرا چشمات سرخ شده ؟؟واسه چی اینطوری شدی دختر ؟؟؟
خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و برای حفظ ظارهم شده عادی حلوه بدم اما اشکم سرازیر شد و سرم رو انداختم پایین. سایه دستم رو گرفت :
حرف بزن.
احسان اروم پرسید :
اتفاقی افتاده ؟؟
رو به سایه کردم :
رویا خودکشی کرده .
وا رفت : وای...................باورم نمیشه.
احسان اروم پرسید :
اتفاقی افتاده ؟؟
رو به سایه کردم :
رویا خودکشی کرده .
وا رفت : وای...................باورم نمیشه.
به شهاب و احسان اشاره که برن بعد رفتیم ته کلاس نشستیم و من براش گفتم که چی شده و ماجرا از چه قراره....طفلک فرهاد......داره داغون می شه سایه.
اخی ...چقدر سخته.
سامان فرهاد رو تنهاش نمیذاشت و گاهی هم سهیل میومد و میخواستن از این حال و روز درش بیارن اما این فرهاد ، فرهاد قبل نبود توی این مدت بدجوری شکسته شده بود.
مامان هم مدام از اینور و اونور میخواست سرش رو گرم کنن تا مثلا از فکر رویا بیرون بیاد اما مگه می شد ؟؟
فرهاد سر کار نمی رفت و از صبح می رفت سر قبر رویا و بعد از ظهر میومد.منم حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و اصلا دست و دلم به کار نمی رفت.از طرفی هم دو هفته تا مراسم عروسی سایه و شهاب مونده بود و ازم میخواست برای خرید و ... همراهش برم چون خواهرش بچه ی کوچیک داشت و نمیتونست زیاد همراهش باشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 10 Nov 2012 18:38
سایه مامان اینا رو هم دعوت کرده بود اما اونا دل ودماغش رو نداشتن اما من مجبور بودم شرکت کنم.
میدونستم که احسان هم حضور داره و این برام کمی سخت بود.اخه وقتی میدیدمش تمام قول و قرار هایی که با خودم گذاشته بودم فراموشم می شد و دوباره باید کلی با خودم کلنجار می رفتم....توی دانشکده هم خیلی باهاش سرسنگین بودم.
سایه وشهاب دو ، روزی به کلاس نمیومدن ...پنج شنبه صبح که بیدار شدم ساعت 12 بود :
مامان چرا بیدارم نکردی؟؟ دیر شد.
ای بابا کو تا بعد از ظهر مگه عقد چه ساعتیه ؟
5/4 ...اما من باید زودتر برم....چند تا کار سایه سپرده که باید انجام بدم.
هول نباش دیر که نمی شه...تازه تو یه ساعت دیگه وقت ارایشگاه داری.
به فکرم رسید که وسایلم رو بردارم و از همونجا برم خونه ی سایه اینا جون میدونستم در غیر این صورت به موقع نمی رسم.زود دوش گرفتم.
با عجله همه چیز رو جمع و جور کردم :
مامان....من اگه شب دیر کردم نگران نشی ها.
خیلی خوب...از طرف من خیلی به سایه تبریک بگو.
ساعت 5/3 حاضر بودم.جلوی اینه خودم رو نگاهی کردم....همه چیز کاملا مرتب بود.لباسم پیراهن بلند دودی رنگی بود که ازش خوشم میومد....
به موقع رسیدم.همه ی افراد خانواده اش در تلاطم بودن درست عین فیلمی که روی دور تند گذاشته باشه هنوز هیچی نشده اونقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید.
بالاخره اومدن چقدر به ممیومدن بوسیدمش :
سایه مبارک باشه .... چقدر ناز شدی دختر....
چشمکی زد :
نبودم ؟
خنده ام گرفت :
مراسم عقد که تموم شد قرار بود همه به منزل پدر داماد برن.من هنوز احسان رو ندیده بودم.....راستش کمی برام عجیب بود که تا حالا نیومده بود.
منزل پدر شهاب خونه ی خیلی بزرگی بود که بعد از گذشتن از حیاط بزرگی به ساختمون می رسیدی.
لباسم رو عوض کردم و به سالن اومدم که ستاره هم رسید نیشگونی از بازوم گرفت :
برو تو اتاق تا عروس رو از سکه ننداختی.
زدم زیر خنده :
دست بردار دختر....چی میگی؟؟؟
چند لحظه بعد وقتی نگاهم به ورودی افتاد احسان و مادرش رو دیدم که وارد می شدن و سراغ شهاب و سایه رفتن.احسان کت و شلوار مشکی پوشیده بود که به نظرم قشنگ تر از همیشه بود.
طولی نکشید که سالن مملو از جمعیت شد سایه صدام زد و پیشش رفتم :
بله؟
اهسته کنار گوشم گفت :
یهو کجا غیبت می زنه ؟؟همین جا ها باش.
خوب هر وقت کارم داشتی صدام کن.
با لحن شیطنت امیزی پرسید :
احسان رو دیدی ؟
سعی کردم بی تفاوت جلوه کنم :
از دور دیدمش.
کمی دور شدم از پشت سر صداش رو شیندم :
سلام.
نفس عمیق کشیدم و برگشتم :
سلام اقا احسان.
کجای بابا ؟ از وقتی که اومدم دارم دنبالت می گردم.خوبی؟
ممنونم....مادرتون خوب هستن ؟
بله.من باید برم مادرم رو جایی برسونم همین اطراف یه عروسی دیگه هم دعوت بود که باید اونجا هم بره زود بر می گردم.
خداحافظی کرد و رفت .
همین موقع شهرزاد خواهر شهاب از کنارم رد می شد :
شهرزاد جون کمک خواستی هستم ها.
لبخندی زد :
مرسی عزیزم ...شما بفرما.
نیم ساعت گذشت هوا برام خیلی سنگین بود به حیاط اومدم کمی از شدت سر و صدا کم شد . سرم درد گرفته بود همیشه وقتی مدتی توی شلوغی می موندم سر درد می گرفتم.
به اسمون خیره شدم صاف و بدون ابر بود :
چرا بیرونی؟
افکارم پاره شد :
برگشتین ؟
بله ...چرا اینجایی؟؟ رنگت هم پریده.
خوبم فقط سرم درد می کنه....مهم نیست.
قرص خوردی ؟
گفتم که خوب می شم.چیزی نیست.
خیلی خوب....تا سایه و شهاب از دستمون شاکی نشدن بریم داخل.
سایه وقتی ما رو با هم دید لبخندی موذیانه تحویلم داد که معنی اون رو خوب فهمیدم کنارشون رفتیم شهاب نمیدونم به احسان چی گفت که اون لبخندی زد و سکوت کرد.
بعد از شام ازش پرسیدم :
راستی پرهام چرا نیومد ؟ اون که دعوت بود .
عصبانی نگاهم کرد :
انگار منتظرش بودی ...!!! خوش به حال پرهام.
ای بابا ....من مگه چه حرف بدی زدم که شما ناراحت شدین؟
بلند شد و رفت اعصابم به کلی به هم ریخت از بقیه ی مراسم چیزی نفهمیدم دیدم که تنها نشسته بود.
موقع خداحافظی هم وجودم رو ندیده گرفت انگار نه انگار که من اونجا ایستاده بودم.
همون شب سایه و شهاب چند روزی به شیراز رفتند.
مدام به رفتار احسان فکر می کردم . باهام مثل یه غریبه رفتار می کرد خیلی سر و سنگین و خشک بود . حتی نگاهم نمی کرد.هیچ وقت این طوری ندیده بودمش.
نمیخواستم باور کنم ولی داشتم داغون می شدم . شده بودم یه دختر لجوج ، عصبی و بهونه گیر که حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم.....روز به روز هم دور تر می شدیم و من چاره ای نداشتم جز سکوت و تحمل.
کارگردان این نمایش مزخرف احسان بود و بس. من حتی نقش سیاه لشگر رو هم نداشتم. وقتی خونه بودم هم تنها توی اتاقم می نشستم و ساعت ها دراز می کشیدم و به سقف زل می زدم.
یه روز مامان اومد سراغم از وقتی برگشته بودم خیلی مهربون تر شده ود و من امیدوار بودم این مهربونی تاریخ انتقضا نداشته باشه.
کنارم نشست :
عسل چیزی شده ؟ این چند وقت چرا بهم ریختی ؟؟ این از تو اون هم از فرهاد البته ناراحتی اون دلیل داره اما تو چی ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟
نه مامان فقط یه مدت حال و حوصله ی هیج کاری رو ندارم .رو براه نیستم.
دستم رو گرفت :
عسل؟؟
بله مامان ؟
سکوت کرد و چشکاش پر اشک شد :
ا ...مامان چی شده ؟
میخوام یه اعترافی بکنم.
چی ؟ اعتراف ؟ واسه چی؟؟
عسل تو منو پدرت رو می بخشی ؟
اخه چرا ؟
وقتی که نبودی این مدت خیلی فکر کردیم. هر جا می رفتیم توی خونه جای خالی تو بود که ناراحتمون می کرد راستش تازه فهمیدیم خدا چه نعمتی به ما داده و ازش غافل بودیم....راستش حالا که فکر می کنم می فهمم بین پسر و دختر فرقی نیست....میدونم خیلی دیر قدر تو رو دونستم خیلی دیر....اما شاید بشه جبرانش کرد هان ؟؟
به فکر رفتم :
نمیشه فراموشش کرد مامان.....من بهترین سال های عمرم که به محبت شما احتیاج داشتم گذشت اون موقع که دلم میخواست بیام کنارتون و براتون درد و دل کنم شما من رو ندیده می گرفتین.
میدونم دخترم....حق با توست اما ازت میخوام ما رو ببخشی.
فقط سرم رو انداختم پایین :
سعی می کنم مامان.
لبخندی زد و رفت.
دلم برای فرهاد هم تنگ شده بود مدتها بود که درست باهم درست و حسابی حرف نزده بودیم دو روز بود که به دانشکده نرفته بودم خونه میموندم و فقط چرت می زدم .
جواب تلفن های سایه رو هم نمیدادم تا اینکه خودش اومد سراغم ازم دلخور بود :
چت شده ؟ چرا نمیای سر کلاس؟؟
حوصله ندارم سایه.
این چه وضعیه درست کردی؟؟
از همه چیز خسته ام.....واقعا این زندگی به چه دردی میخوره ؟؟ ازش خسته شدم.
چینی به پیشونی انداخت :
غسل راستشو بگو چی شده ؟؟ تو ادمی نیستی که بی خود ناامید بشی و از این حرفا بزنی....تو دختر منطقی هستی.
منطق بی منطقی بهتره .... منطق من شده گوشه گیزی ئ حدایی از جمع و تنهایی.
چی به سرت اومده ؟؟ از چی ناراحتی ؟؟ مشکلت چیه ؟؟
بغضم گرفت :
اخه چی بگم ؟؟ از کجا بگم ؟؟
تو رو خدا حرف بزن تو که من رو کشتی....تا حالا اینطوری ندیده بودمت.
سایه بهم نخند اما روم نمی شه بهت بگم.....
خل شدی؟؟ از کی تا حالا خجالتی شدی؟؟
میترسم بهم بخندی !!!
دستش رو گذاشن رو شونه ام :
اخه من کی به تو خندیده ام !!حالا بهم بگو ببینم.
نگاهش کردم انگار خودش فهمید منظورم چیه :
عسل مربوط به احسان می شه ؟
سکوت کردم همینطور نگاهم کرد :
پس درست فهمیدم ....بخاطر همین نمیای سر کلاس ؟؟ اینطوری که نمی شه کاری کرد ....میخوای به شهاب بگم باهاش حرف بزنه ؟؟....
حرفش رو بریدم :
چی داری می گی؟؟ اصلا این کارو نکن ها ....یه طوری کنار میام دیگه.
یاد تینا افتادم حالا دقیقا حالش رو می فهمیدم :
سایه ، احسان داره منو داغون می کنه.وقتی سعی می کنه توی جمع وجودم رو نادیده بگیره ....
وبفهمونه که براش اهمیت ندارم دلم میخواد بمیرم....این که قبلا اینطوری نبود.
اونجا هم با هم نمی ساختین ؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 10 Nov 2012 18:39
اهی کشیدم :
چی بگم اخه ؟؟ گاهی یه چیزایی می گفت که فکر می کردم هر طور شده باید فراموشش کنم....اما اوضاع هر روز بدتر و بدتر می شد ....بعد از اینکه برگشتیم هم یکی دو بار سر موضوعات خیلی ساده با هم بحث کردی و از اون به بعد وضع خراب شد .
دیوونه واسه چی گریه می کنی؟
سایه من کم اوردم.
به فکر فرو رفت :
عیبی نداره درست می شه تو هم بچه بازی در نیار .بیا سر کلاست کم فکر و خیال کن.
رفت.خیلی وقت بود که به وبلاگش سر نزده بودم ولی با خودم مبارزه می کردم که سراغش نرم .رفته بودم دوش بگیرم وقتی اومدم مامان گفت سایه تماس گرفته واسه شب دعوتت کرده.
امشب؟؟
نه بابا فردا.
بهش می گفی که نمی رم حوصله ندارم.
بی خود....از جون خونه چی میخوای ؟؟ حتما میری کلی سفارش کرد.
رفتم پیش فرهاد.
طبق معمول دراز کشیده بود :
خوبی داداش گلم ؟؟
لبخندی زورکی زد و سکوت کرد عکس رویا دستش بود :
چه خبرا؟؟
عسل جان این لباس مشکی رو در بیار....اگر بخاطر من می پوشی من بخدا راضی نیستم....چهلم گذشته.
فرهاد تو چی ؟؟
لباس که سهله زندگیم هم سیاهه....خیلی زود تنها شدم.
فرهاد تو باید این رو در نظر بگیری که رویا خودش خواست بره لابد اینطوری راحت تر بود دیگه.
فرهاد تو چی ؟؟
لباس که سهله زندگیم هم سیاهه....خیلی زود تنها شدم.
فرهاد تو باید این رو در نظر بگیری که رویا خودش خواست بره لابد اینطوری راحت تر بود دیگه.
من با همین خیال خودم رو اروم می کنم که خواست خودش بوده.
فرها...مامان از دست هر دومون ناراحته.
چرا مگه چی شده ؟
نگرانته همه اش می گه پسرم داره داغون میشه توی خودشه و خلاصه از اینجور حرفا منم چند روزه که حال و حوصله ندارم و روبراه نیستم به منم هی می گه چته شدی عین فرهاد.....
میدونم برات خیلی سخته اما ازت میخوام کمی هم حفظ ظاهر کنی...خوب؟؟
باشه سعی خودم رو می کنم...خیالت راحت.
به ساعت نگاه کردم :
دیر شد باید برم.
کجا ؟
خونه ی رویا اینا...وقتی خانواده اش رو می بینم اروم می شم.
میخواستم از اتاق خارج بشم که صدام زد :
عسل وقتی برگشتم لطفا دیگه این لباس رو تنت نبینم.خوب؟
سایه به مامان سپرده بود میدونستم اگه نرم خونه ی سایه اینا ازم ناراحت می شه .
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و براه افتادم.
ساعت 8 رسیدم سایه گفت :
خوبه حالا گفته بودم زود بیا.
ببینم مهمون داری ؟
خندید :
اره احسان.
ازش عصبانی شدم :
بهتر نبود می گفتی؟
خواستم برگردم که زود بازوم رو گرفت :
این قدر بچه نباش لطفا...بیا تو ببینم.
خیلی سرد و رسمی باهام احوالپرسی کرد :
حالتون چطوری خانم مهتاش ؟
ممنون ...به لطف شما.
لباسم رو عوض کردم و بر
شتم. شهاب هی می خواست جو رو عوض کنه :
چه عجب عسل خانم ؟ کم پیدا شدین بابا .
این چه حرفیه؟ من که مدام مزاحم شما هستم.
سایه شهاب رو صدا کرد :
ببخشید احضار شدم.
اوایل پاییز بود و باران به شدت به پنجره برخورد می کرد و هر دو ساکت بودیم تا اینکه با صدای بلندی پرسید :
شهاب شهرزاد میاد ؟
بله دیگه باید پیداش بشه.
داشتم از حرص منفجر می شدم.هر دو برگشتن سایه کنارم نشست و اهسته پرسید :
چرا این ریختی شدی؟
سایه این میخواد لج منو در بیاره.
خنده اش گرفت :
برو بابا چی می گی؟
شهرزاد هم رسید.
احسان با دیدنش لبخندی زد :
کجایی دختر؟چرا دیر کردی؟
خندید :
کلاسم طول کشید.
تلافی کار احسان رو سر شهرزاد در اوردم و اصلا نتونستم باهاش گرم بگیرم رفت پیش احسان نشست :
خوب چه خبر؟
خبری نیست جز دوری شما.
خیلی غیر ارادی از شهاب پرسیدم :
اقا شهاب این چند روز من نبودم از بچه ها چه خبر؟ پرهام خوبه ؟
سایه و شهاب جا خوردن :
اره بد نیست.اتفاقا یه بار هم سراغتون رو گرفت.
اخی....چقدر دلم براش تنگ شده.
سایه دستم رو گرفت :
یه لحظه بیا.
منو به اشپزخونه برد :
این مزخرفات چیه عسل ؟
انتظار نداری که کاری غیر از این انجام بدم ؟
این راهش نیست.
سایه چرا نمی فهمی ایم مخصوصا داره اینطوری می کنه.
احمق جون تو هم باید بی تفاوت باشی که مثلا برات مهم نیست نه اینکه گند بزنی؟ اه...اصلا اگر می دونستم قراره اینجوری بشه به شهرزاد نمی گفتم بیادش.
سایه اخه اعصاب ادم رو بهم میزنه.
گفتم که باید نشون بدی واسه تو اهمیت نداره اینطوری که بیشتر حرصش رو در میاری تا اینکه سراغ این پرهام رو بگیری.
خوب حالا چی کار کنم؟
نمیدونم زدی با یه جمله همه چی رو خراب کردی دیگه.
تو هم اگر به جای من بودی بدتر از این می کردی.
خیلی خوب حالا فعلا بیا برگردیم.
سر جای قبل نشستیم شهاب به نظرم عصبی بود.دلم میخواست این شب لعنتی زودتر به پایان برسه خیلی خودم رو کنترل کردم که حرفی نزنم که موجب ناراحتی بقیه نشه.
خود سایه هم روبراه نبود :
دیگه داره شورش رو در میاره ...بیا بریم شام رو بکشیم.
سرم درد گرفته بود واقعا نمی دونستم چی کار کنم.شهاب هم پشت سرمون اومد.
سایه یهو گفت :
شهاب من اعصاب ندارم ها این امشب چرا زده به سرش؟
سایه من خودمم قاطی کردم نمی فهمم چش شده.تا حالا اینطوری ندیده بودمش پاک زده به سیم اخر....بی خیال حالا شام چی داریم ؟
وسط دعوا نرخ تعیین می کنی ؟ فقط به فکر شکمت باش.
خندید :
عسل خانم یه چیزی به این سایه بگو هر کی ندونه فکر می کنه من 110 کیلو وزن دارم.
سایه گفت :
شهاب خواهش می کنم خودت درستش کن . ما اومدیم یه کاری کنیم درست بشه خراب تر شد.
این شهرزاد رو من بالاخره خفه می کنم.
عسل خانم یه چیزی به این سایه بگو هر کی ندونه فکر می کنه من 110 کیلو وزن دارم.
سایه گفت :
شهاب خواهش می کنم خودت درستش کن . ما اومدیم یه کاری کنیم درست بشه خراب تر شد.
این شهرزاد رو من بالاخره خفه می کنم.
اونقدر لحنش با مزه بود که من و سایه زدیم زیر خنده.
شام که تموم شد شهاب رو به احسان کرد :
هوس کردم به یاد دوران مجردی ظرف بشورم.
شهاب جان روی من حساب باز نکن.
ا...یعنی تو حاضری میشی دوستت رو تنها بذاری؟
خوب این دوست من خودش هوس کرده ظرف بشوره کسی مجبورش نکرده که...
شهرزاد وسط حرفش پرید :
خوب احسان راست میگه دیگه....تو عادت داری از مهمون کار بکشی؟
شهاب لجش گرفته بود :
شهرزاد جون اجازه بده این رفق ما 5 دقیقه مغزش استراحت کنه این احسان گوشهاش به صحبت زیاد واکنش نشون میده.
احسان خندید :
این چه حرفیه شهاب ؟ شهرزاد اتفاقا خیلی خوش صحبته.
احسان یه چیزی بهت می گم ها .زود باش بیا ظرف هارو بشوریم.
بلند شد :
عجب پسر مهمون نوازی هستی تو.می ترسی سایه خانم اذیت بشه ؟ اخه زن ذلیل.....
اول احسان خان نوبت شما م می رسه ها بیا بینم.
ای بابا ظرف شستن زورکی ندیده بودیم ....شهرزاد به دادم برس.
خلاصه این تنها راهی بود که می شد شهرزاد و احسان رو از هم دور کرد که شهاب خوب از پسش بر اومد.
شستن اون 4 ا دونه ظرف یک ساعت طول کشید اما وقتی برگشتن چهره ی احسان خیلی دیدنی بود معلوم نبود دوش گرفته یا ظرف شسته لباسش خیس بود :
خدا لعنتت کنه شهاب حالا چجوری برم خونه ؟
این که چیزی نیست به یاد گذشته که شب میموندی خونه ی ما بهت لباس می دادم الان هم همین کارو می کنم....بیا.
هر دو به اتاق رفتن و چند دقیقه بعد صدای داد و فریاد احسان بلند شد :
دیوونه شدی شهاب ؟؟ این چیه ؟؟
حرف نزن بپوش....باید تنبیه بشی!!
می شه بگی جرمم چیه ؟؟ هم ظرف شستم هم مجازات بشم ؟؟
بپوش حرف نزن.
چند لحظه بعد شهاب اومد بیرون :
ا...احسان بیا دیگه.
با این لباس های مضحک کجا بیام ؟؟ میخوای مسخره ی عام وخاص بشم ؟؟نمیام.
دستش رو گرفت و به زور اوردش از خنده داشتم غش می کردم یه بلوز سبز رنگ و رورفته که یه استینش هم قیچی شده بود سه تا دکمه هم بیشتر نداشت با یه شلواز ورزشی ابی که سر زانو هاش رفته بود :
سایه خانم اخه این چیه ؟؟ میگه غیر از این دیگه لباس ندارم.
سایه اونقدر خندیده بود که اشکش در اومده بود :
خوب راست می گه....این هم مال خودش نیست که ما مش غلام....همون که میاد دیوار ها رو می شوره.
سایه خانم این شلوار کوتاهه احتمالا مال بچه ی مش غلام که 10 سال بیشتر نداره .
اینطوری که نمیتونم برم خونه ؟!
شهاب دست به سینه ایستاد :
مشکل خودته میتونی با همون لباس های خیس خودت بری اما مریض میشی.
شهاب این مش غلام تا حالا حموم رفته ؟؟
لحظه ای فکر کرد :
اره عید که اومده بود همین خونه ی مامانم اینا رفت حموم که یه سره رفت ولایت.
زهر مار دارم خفه می شم این انگار مال یه گربه مرده ست ...حالم بد شد بابا.
عیبی نداره بالاخره باید ظرف شستن یاد می گرفتی یا نه ؟؟
بحث کردنشون جدا خنده دار بود.
احسان اومد و نشست یه پوست خیار جلوی دماغش گرفت :
شهاب این قتل عمد به حساب میاد دارم خفه می شم.
چه بهتر یه قوم از دستت خلاص می شن.
شهرازد بلند شد :
خوب دیگه من باید برم.
احسان گفت :
خوب من می رسونمت.
شهاب حرفش رو برید :
نخیر من خودم شهرزاد و عسل خانم رو می برم....بعدش هم فکر نمی کنم به خونه برسی سر اولین چهار راه می گیرنت اخه تیپ تو با ماشینت هماهنگی نداره فکر می کنن از دزدی بر می گردی.
من باید با همین برم خونه ؟
بله چون لباس هات خیسه.
شب که به خونه برگشتم همه اش چهره ای احسان با اون لباس جلوی چشمم بود و خنده ام می گرفت به رفتار شهرزاد که فکر می کردم عصبی می شدم . یه حسود تمام عیار شده بودم که تحمل هیچ دختری رو همراه نداشتم.
شاید توقع زیادی بود اما غیر ارادی بود و نمیتونستم کاریش کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 10 Nov 2012 18:41
شنبه اول صبح بود میخواستم برم سر کلاس که دیدم پرهام توی راهرو منتظرمه :
عسل خانم ؟
صبح بخیر اقا پرهام.حالتون چطوره ؟
ممنونم....امکانش هست چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
فقط سرم رو تکون دادم و ادامه داد :
ببینید الان من مدت هاست که در مورد مسئله ای با شما صحبت کردم اما من رو بی جواب گذاشتین. می شه لطفا نظرتون رو بدونم؟
مونده بودم چه پاسخی بدم :
اقا پرهام شما برای من خیلی شخص محترمی هستین ....اما ازتون میخوام که این ماجرا رو کاملا فراموش کنید...
مات نگاهم کرد :
همین ؟
وقتی بر می گشتم احسان رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به طرف ما بود زیر لب سلامی کردم و وارد کلاس شدم.
هیچ چیز به اندازه بی تفاوت بودنش زجرم نمیداد.
اون روز استاد نیومد من به کتابخونه رفتم تا کلاس بعدی 2 ساعت بی کار بودم.کتاب مقابلم باز بود اما حال خوندن نبود .سرم رو گذاشتن روی میز به دنبال راه حلی بودم .چند بار به سرم زد که برم خودم باهاش حرف بزنم اما غرورم اجازه نمیداد .
دلم میخواست بنویسم نمیدونم از کی و از کجا فقط بنویسم.قلمم رو برداشتم نمیدونستم از کجا شروع کنم و یا اصلا در چه موردی بنویسم چند تا خط نامنظرم رسم کردم و بالاخره نوشته ها بر زیان قلم جاری شدند دلم میخواست هر چی که توی دلم دارم بریزم روی کاغذ.....
اخه همیشه این موجود بی جان ( کاغذ ) برام سنگ صبور خوبی بود و حق اعتراض نداشت بی انکه خواسته باشم مخاطبم احسان بود و بس :
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چون قصه فراموش می کنی
به رسم تمام نامه های عالم اول سلام :
هر چقدر که به مغزم فشار میارم نمی فهمم چرا باید دل به یه موجود لجباز و مغرور بسته بلشم که این همه مدت فقط با یادش زنده ام. اصلا قصد ندارم تو رو مقصر جلوه بدم خودم خطاکار خطاکاران دنیا هستم در این هیچ شکی نیست. اما منم بد شروع کردم و تو بد برداشت کردی .حرف رو زدی ولی به حرف من گوش نکردی....
حالا که فکر می کنم میبینم شاید هم از اول شیفته ی غرورت شدم شیفته ی اقتدارت......
چون شاید احساس می کردم به هیچ کسی و هیچ چیزی غیر از خودت اهمیت نمی دی اولش دلم میخواست فقط و فقط یخ غرورت رو اب کنم اما خبر نداشتم که این خودم هستم که دارم ذره ذره اب می شم....
قبول کن رفتارت و نگاهت همیشه دو پهلو بوده و این من رو بهم میریخت ....
وقتی اونجا تعداد اشناها مون کم بود باهام یه طور دیگه بودی صادقانه عسل صدام می کردی اما حالا چی ؟ برات شدم خانم مهتاش ....این انصافه ؟؟
داری منو داغون می کنی به این می گن مرگ تدریجی .اوایل با صداقت قدم بر داشتی برام از زندگیت گفتی....
اما بعدش همه چیز خراب شد دوباره دیواری که در گذشته بینمون بود بین با قد علم کرد ...اخ کاشکی که می دونستی از بودنت و نداشتنت چه زجری می کشم.
ای کاش لااقل عین تینا بودم جرات گفتن حرف دلم رو داشتم تا اینطوری اروم می شدم .....بالاتر از سیاهی که زنگی نیست هست ؟؟نهایتا میخواستی بگی به هم که ما عین دو خط موازی هستیم که در بی نهایت هم همدیگرو قطع نمی کنیم شاید اینجوری میتونستم خودم رو قانع کنم که تو نخواستی.....
هی منوباش که همه می گفتن عین سنگ می مونی ببین چطوری این سنگ زبون باز کرده . این عسل که همیشه با خودش می گفت حتی نباید به هیچ پسری فکر کنی حالا ببینم چجوری داره نابود می شه ....
دست خودم نیست خوب چی کار کنم ؟؟ بهم نخند اما گاهی اوقات دلم میخواد وقتی تو نیستی منم نباشم بهم نگو این دختر چقدر از روی احساس تصمیم میگیره نگو عین دختر بچه های دبستانی هوایی شده .....
بخدا من هیچ وقت اینطوری نبودم همیشه با تمام همکلاسی هام ( جنس مخالف ) عین خودشون برخورد می کردم درست عین یه پسر مقابل یه پسر دیگه.....
همیشه خشک و جدی و رسمی بودم اما جلوی تو کم میارم باور کن که این دست خودم نیست ....میدونم که هر گز این نامه به دستت نمی رسه ولی تنها فایده ای که برام داشت این بود که کمی اروم شدم.....
قربان تو
عسل مهتاش
حال عجیبی داشتم.بی اختیار اشکم جاری شده بود.داشتم می سوختم گر گرفته بودم.
هیچ وقت خودم رو اینطوری ندیده بودم . حواسم به ساعت نبود و نمیدونم چه مدت اونجا بودم که سایه سر رسید اهسته پرسید :
دو ساعته دنبالتم .... ا ....چرا گریه می کنی ؟؟
فقط نگاهش کردم . دستم رو گرفت :
عسل حالت خوبه ؟؟ چرا انقدر داغی ؟؟تب داری ؟ پاشو بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره بهتر میشی....
به محوطه اومدیم ابی به صورتم زدم و روی سکو نشستم دستش رو گذاشته بود پشتم :
چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی ؟؟ ...میخوای بری خونه ؟؟
نه زیاد غیبت کردم.
پس بریم سر کلاس الان استاد شبستری می رسه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....