ارسالها: 6216
#31
Posted: 10 Nov 2012 19:02
رمان جای خالی دستانت(7)
به محوطه اومدیم ابی به صورتم زدم و روی سکو نشستم دستش رو گذاشته بود پشتم :
چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی ؟؟ ...میخوای بری خونه ؟؟
نه زیاد غیبت کردم.
پس بریم سر کلاس الان استاد شبستری می رسه.
دنبالش راه افتادم انگار فشارم افتاده بود سرم گیج می رفت و درست تعادل نداشتم از شانس بد من میخواست درس بپرسه و اولین نفر منو صدا زد :
خانم مهتاش امادگی دارین ؟
بلد بودم :
بله.
مبحثی بود که باید در موردش زیاد بحث می شد رفتم جلوی تخته همیشه اینطوری درس می پرسید هر چی پرسید پاسخ رو پای تخته می نوشتم....
ضعف داشتم عرق سردی بر بدنم نشست و پاهام سست شد سرم گیج رفت و افتادم و فقط صدای سایه رو شندیم.
ضرایط اصلا جالب نبود بچه ها بردنم نماز خونه....رمق حرف زدن هم نداشتم. وقتی بهتر شدم سایه گفت :
باید بری خونه استراحت کنی عسل.
تا فردا صبح از اتاق بیرون نیومدم و فقط چرت می زدم.جواب تلفن هام رو هم نمیدادم دلم میخواست تنهای تنها باشم سه روزی به همین منوال گذشت.
سر کلاس حاضر نمی شدم ولی سایه مدام باهام تماس می گرفت . سه شنبه عصر زنگ زد حالش مثل همیشه نبود حتی صداش هم می لرزید :
عسل ازت میخوام بیای اینجا.
نگران شدم :
سایه چی شده ؟
نپرس فقط زود بیا.
در کمتر از بیست دقیقه خودم رو رسوندم نفس نفس می زدم :
سایه اتفاقی افتاده؟
گرفته بود :
حالا بیا بشین.
عصبی شدم :
حرف بزن پرسیدم چی شده ؟ راستی شهاب کو ؟؟
بیمارستان.
جیغ کوتاهی کشیدم :
واسه چی؟؟
سعی داشت خودش رو کنترل کنه :
احسان تصادف کرده ....حالش خوب نیست. دکترا گفتن خونریزی مغزی کرده....گفتن امیدی نیست .
کم مونده بود قالب تهی کنم با صدای بلند زدم زیر گریه :
اخه چرا ؟؟ چرا احسان ؟؟؟؟؟
گریه نکن....
کدوم بیمارستان ؟؟ ...سایه بگو .... تو رو خدا بگو میخوام ببینمش.....کاش جرات داشتم بهش می گفتم ....حالا من چیکار کنم ؟؟ طفلک احسان.....
سایه سکوت کرده بود در اتاق روبرویی باز شد و بعد شهاب و احسان اومدن بیرون.
مات مونده بودم یه لحظه فهمیدم که این مدت بهم دروغ می گفتن.
بیشتر از همه از سایه حرصم گرفته بود بلند شدم نمیدونستم از خشم زیاد باید چی بگم از خونه زدم بیرون اما احسان دنبالم اومد :
عسل صبرکن.
از بازیچه بودن بدم میومد :
اقای رهنمون لصفا اجازه بدین تنها باشم.
از ته دل داشتم گریه می کردم.کوچه خلوت بود و کسی دیده نمی شد .
خودش رو بهم رسوند نفس نفس می زد بازوم رو گرفت و فشاری داد :
تو رو خدا صبر کن .....ازت خواهش میکنم.
به دیوار تکیه دادم :
از سایه انتظارش رو نداشتم اینطوری من و بازی بده.
خیلی خوب اروم باش....برات توضیح می دم عسل ....فقط گریه نکن.
منتظرم بگو.
بیا سوار شو.
ماشینش رو توی کوچه پارک کرده بود ملتمسانه نگاهم کرد به ناچار دنبالش رفتم .اختیار پاهام رو نداشتم در رو باز کرد سوار شدم لحظه ای سکوت بر قرار شد و خیره نگاهم می کرد و من با دستام گیج گاهم رو گرفته بودم مغزم گنجایش هیچی رو نداشت با لحنی شمرده پرسید :
تو فکر میکنی من میخواستم اینطوری بشه؟؟....
فکر می کنی من دلم میخواست تو رو با این حال و روز ببنم؟؟....
این مدت که روبراه نبودی و من دلیلش رو نمیدونستم عسل داشتم داغون می شدم...
.فکر می کنی برام ساده بود کنارم باشی و نداشته باشمت ؟؟.....
اول تصمیم گرفتم فراموشت کنم.....اما مگه می شد.....
به هیچ کسم هیچی نمی گفتم حتی شهاب...
تو میدونی وقتی توی کلاس حالت بد شد چه حسی داشتم ؟؟
فقط دلم میخواست خودم بلند شم و کمکت کنم....
وقتی با پرهام صحبت می کردی دوست داشتم بمیرم.....
تو رو خدا با من اینطوری نکن عسل....
انگار رمق صحبت پیدا کرده بودم :
تو چی؟؟
به جای گشتن دنبال راه حل فقط می خواستی من رو از خودت دور کنی.....تو نمی تونی صمیمیت اون شبت رو با شهرزاد انکار کنی.....عوض اینکه باهام حرف بزنی سعی کردی نسبت به من بی تفاوت باشی و وجودم رو نادیده بگیری و اینطوری می خواستی بگی برات اهمیت ندارم....
غیر از اینه؟؟
خوب من اینطوری رفتار می کردم چون واقعا میخواستم بهت فکر نکنم چون حس می کردم تو اینطوری راحت تری و اینجوری میخوای.
سکوت سنگین حاکم بود نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنم دستم به دستگیره ی در رفت تا پیاده بشم اما گفت :
حالا دیگه من لجباز و مغرورم ؟؟
اخ کجا من رفتارم دو پهلو بوده؟؟
تو با این همه احساس کی بهت گفته عین سنگ می مونی؟؟
چرا حرف توی دهن ادم میذاری واز خودت داوری می کنی؟؟؟
کی گفته که قراره بهت بخندم و بگن عین بچه دبیرستانی ها می مونی ؟؟
حالا دیگه من لجباز و مغرورم ؟؟
اخ کجا من رفتارم دو پهلو بوده؟؟
تو با این همه احساس کی بهت گفته عین سنگ می مونی؟؟
چرا حرف توی دهن ادم میذاری واز خودت داوری می کنی؟؟؟
کی گفته که قراره بهت بخندم و بگن عین بچه دبیرستانی ها می مونی ؟؟
مات موندم :
از چی حرف می زنی ؟؟
لبخندی زد :
از چی؟؟ از این که با این همه سادگی و صداقت جلوی تو کم اوردم عسل...میخوای اعتراف کنم ؟؟....اره کم اوردم ....من اشتباه کردم....اصلا راست میگی من مغرورم ....من لجبازم ....تو من رو ببخش....حق با توست اذیتت کردم خیلی اعصابت رو خورد کردم....
حرفش رو بریدم و با حالتی حق به جانب گفتم :
مهم نیست....تلافی کار هاتون رو در میارم.
زد زیر خنده :
ولی یه چیز دیگه....زود قضاوت نکن پایین نامه ت نوشته بودی
« میدونم هرگز این نامه به دستت نمی رسه »
اما رسید.
خیلی دلم میخواد که بدونم چجوری هر چند که حدس می زنم.
اونروز که استاد نیومد و رفتی کتابخونه سایه خیلی دنبالت گشت و نگرانت بود گفتم شاید رفته باشی کتابخونه....سایه بعدا بهم گفت که زیاد روبراه نبودی و داشتی اینو می نوشتی و بهم داد و کلی سفارش کرد حرفی نزنم...
چقدر هم که راز داری.
خندید :
اون شب از سایه و شهاب انقدر بد و بیراه شنیدم که حد نداره....از طرفی خودم اعصاب درستی نداشتم.
اخه باورم نمی شد تو از طرفی باهام سرد باشی بعد توی دلت یه خبر دیگه باشه.تا اینکه سایه این نقشه رو کشید....
نگاهم کرد :
عسل جدی ناراحت شدی؟؟
اگر واقیعت داشت چی کار می کردی؟؟
سرم رو تکون دادم :
ازت خواهش می کنم در موردش حرف نزن فکرش هم عذابم می ده اما فقط خدا میدونه چه حس و حالی داشتم.
حالا من باید چی کار کنم ؟
در چه مورد ؟
سرش رو انداخت پایین :
عسل اون نامه واقعا از ته دلت بود اره ؟؟
اوهوم.
عسل تو تصمیم خودت رو گرفتی ؟؟
میخوام بدونم دقیقا باید چی کار کنم...
یعنی چطوری بگم ؟
....تو حاضری من رو با تمام مشکلاتم بپذیری؟
فقط نگاهش کردم دوباره سوالش رو تکرار کرد :
حاضری؟؟...
چرا اینطور ی نگاهم میکنی؟؟نکنه جا زدی؟
نه به این فکر میکنم که این موضوع دیگه چطوری باید به تو ثابت بشه ؟؟
لبخندی زد :
امروز بهم ثابت کردی ولی دلم میخواست خودت بهم بگی....خیلی خوب فقط شاید کمی منتظر بمونی چون باید با مامان حرف بزنم ...ممکنه طول بکشه...تا بعد بیام تا با پدرت حرف بزنم.
باشه...
راستی عسل یه سوال...
چقدر دوست داشتم باهام اینطوری ساده حرف بزنه :
خوب؟ جواب میدم.
برات مهم نیست که من قبلا نامزد داشتم؟
ببینید خوب هر کسی یه گذشته ای داشته اگر شب و روز بخوایم بهش فکر کنیم که اینده خراب شده از گذشته فقط باید برای عبرت گرفتن استفاده کرد...اینکه شما قبلا نامزد داشتی مربوط به زمان خاص خودش بوده و من اگر شما رو انتخاب کردم پس گذشته تون رو هم پذیرفتم و این اصلا چیزی نیست که شما ناراحت باشین خوب برای همه پیش میاد نباید سخت گرفت.
لبخندی زد :
ممنون اما....یه کم باهام صمیمی تر باش مثل همون نامه ای که نوشته بودی باش لزومی نداره از فعل جمع استفاده کنی اینطوری خیلی بیشتر دوست دارم.
سختمه.
خیلی خوب پس از یان به بعد منم تو رو خانم مهتاش صدا میکنم هان ؟؟
وای....نگو که اصلا تداعی کننده خاطرات جالبی نیست.
خندید :
خانم رهنمون چی؟؟ خوبه؟
سکوت کردم زد زیر خنده :
واسه چی ساکت شدی مگه حرف بدی زدم ؟
حرف بدی نزدی...فقط من نمیدونم لایق داشتن این اسم هستم یا نه ؟!
ببین عسل ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست اینو خودتم میدونی.
احسان قبلا راضی هستم ولی کمی می ترسم...ممکنه مادرت قبول نکنه؟
نه محاله...خیالت راحت باشه.
به ساعت نگاه کردم یک ساعت و نیم بود که داشتیم همینطوری حرفمی زدیم :
باید برگردم مامان نگران می شه.
ماشین رو روشن کرد :
اره باید برگردیم که خیلی کار داریم...همین امشب با مامانم صحبت میکنم.
حرکت کرد یه حس عجیبی داشتم بیشتر شنونده بودم و یا پاسخ هایه یک کلمه دو کلمه ای میدادم سر کوچکون که رسیدیم خواستم نگه داره :
ممنون.
عسل بخاطر تمام کارهایی که بدون قصد انجام دادم و ناراحتت کردم منو ببخش.
این چه حرفیه فکرشم نکن.
از فردا دلم میخواد با هم بریم...در ضمن اشکالی نداره شماره مبایلت رو داشته باشم ؟
همه خونه بودن دوشی گرفتم و به اتاقم اومدن صدای ضبط رو بلند کرده بودم و روی تخت دراز کشیدم داشتم فکر میکردم درسته سایه به من دروغ گفت ولی به نفع من و احسان تموم شد بارون تند میبارید شام نخوردم 5/12 شب بود احسان تماس گرفت.
از فردا دلم میخواد با هم بریم...در ضمن اشکالی نداره شماره مبایلت رو داشته باشم ؟
همه خونه بودن دوشی گرفتم و به اتاقم اومدن صدای ضبط رو بلند کرده بودم و روی تخت دراز کشیدم داشتم فکر میکردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 10 Nov 2012 19:02
درسته سایه به من دروغ گفت ولی به نفع من و احسان تموم شد بارون تند میبارید شام نخوردم 5/12 شب بود احسان تماس گرفت :
روبراهی؟
راستش نه عسل شب سام و زنش اینجا بودن نتونستم با مامانم حرف بزنم...بگذریم...چه خبر؟ چیکارا می کنی؟
فکر می کنم...
میتونم امیدوار باشم که اگه حوصله داشتی به من فکر می کنی؟
اره چون فقط داشتم همین کار رو می کردم...
من مگه غیر از تو فکر دیگه ای هم دارم ؟
لحظه ای سکوت کرد :
عسل من کم میارم...اخه تو خیلی خوب بلدی به سادگی با حرفات ادم رو اروم کنی ولی من عین تو نیستم نمیدونم باید در مقابل رفتار ساده و صادقانه ی تو چی کار کنم....ادم واقعا احساس می کنه که تو از ته قلبت حرف می زنی و هیچ ریایی در اون یست....میدونی چیه؟؟محبتت خالصانه ست عسل....
واقعا همینطوری که تو میگی هستم ؟؟پس چرا بهم میگن.....
حرفم رو برید :
بذار هر چی میخوان بگن من دارم حقیقت رو میبینم ....خیلی خوب هر چند برام سخته ولی نمیخوام مزاحمت بشم....
صبح سر کوچه منتظرتم خوب؟
حرف زدنش درست عین یه بچه ی معصوم و دوست داشتنی بود.چقدر تا صبح مونده بود دلم توی این چند ساعت بدجوری براش تنگ شده بود طوری که خیلی زود حاضر شدم و رفتم اما اون حتی زودتر از من اومده بود.
مدام خمیازه می کشیدم پرسید :
خوب نخوابیدی؟؟
نه یعنی اصلا نخوابیدم ....فکرم مشغول بود.
دختر خوب تو غیر از فکر کردن کار دیگه ای نمی کنی؟؟
خنده ام گفت :
من نمیخوام برم سراغش خودش میاد دست خودم نیست.
عسل شاید باورت نشه اما دیشب برام شب خیلی خوبی بود یه ارامش خاصی داشتم.
میخواستم سایه رو اذیت کنم باهاش حرف نمیزدم باورش شده بود باهاش قهرم و نمی دونست چقدر ممنونشم.
البته این وضع نیم ساعت بیشتر طول نکشید کلاس اون ساعت که تموم شد من و سایه هنوز توی کلاس بودیم و داشتم گله می کردم که نامه رو چرا داده به احسان و خلاصه بحث می کردیم که احسان صدام زد :
عسل یه دقیقه بیا.
ازسایه عذر خواهی و رفتم.با پرهام بودن سلام کردم احسان گفت :
عسل خانم چرا جواب پرهام رو نمیدی؟
جا خوردم :
ا....من که گفتم.
خوب ظاهرا پرهام فکر کرده شما با تردید جواب دادین.
پرهام گفت :
عسل خانم اخه چرا ؟؟ دلیل خاصی دارین؟
بله.
جا خورد :
میتونم دلیلش رو بپرسم؟
حتما....دلیلش چیزی جز احسان نیست.
احسان لبخندی زد :
خوب پرهام جان حالا فهمیدی موضوع چیه ؟
رفت به فکر و البته متعجب بود :
خوب پس تبریک می گم....احسان جان ازت معذرت میخوام چون بی خبر بودم.
پرهام از ما دور شد احسان نگاهم کرد :
یه چیزی بگم؟
بگو.
خنده اش گرفته بود :
من توی مدت این چند هفته 3 تا از خواستگارات رو پیچوندم.
چشام گشاد شده بود :
چی گفتی؟؟ چجوری؟؟
چون سایه با تو صمیمی بود و شهاب شوهر اونه و من دوست شهاب....
پریدم وسط حرفش :
خوب....
هیچی دیگه هر کی میومد از اون در مورد تو بپرسه من دست به سرش می کردم و می گفتم نامزد داری.
زدم زیر خنده :
پس این روزا بی کار ننشسته بودی...یه کارایی کردی....هان ؟؟
انتظار نداشتی بگم که :
کی عسل ؟ بله ماشاا... یه پارچه خانم...از هر انگشتش هنر میریزه...یه کدبانو حتما برین واسه خواستگاری که معطلی پشیمونی میاره هان؟؟
بابا تو دیگه کی هستی؟؟
خوب دیگه.
با هم به طرف محوطه اومدیم گفت :
من امشب می رم ماموریت....4 ، 5 روزی نیستم.
وای نه...واسه چی؟؟
شرکت ما فهمیده که شرکت پیمانکار یه کارایی داره می کنه که ظاهرا ما بی خبریم.امشب می رم ساری.
حالم گرفته شد :
چه بد.
با هم به طرف محوطه اومدیم گفت :
من امشب می رم ماموریت....4 ، 5 روزی نیستم.
وای نه...واسه چی؟؟
شرکت ما فهمیده که شرکت پیمانکار یه کارایی داره می کنه که ظاهرا ما بی خبریم.امشب می رم ساری.
حالم گرفته شد :
چه بد.
این چند روز که من نیستم میتونی بیشتر فکر کنی....اگه پشیمون شدی هنوز دیر نشده.
یه جوری شدم :
اینطور که به نظر می رسه انگار تردید از طرف توست نه من.
عسل ؟؟ این چه حرفیه؟؟ اخه من مگه دیوونه شدم که تو رو نخوام؟؟!!هان؟ اگرم اینو گفتم بخاطر این بود که دلم نمیومد از روی اجبار کاری کنی....
پوزخندی زدم :
اجبار؟؟
دستاش رو برد بالا :
تسلیم بابا....خیلی خوب منظوری نداشتم...بگذریم.
حالا این 4 ، 5 روز من چی کار کنم؟؟
هیچی یه نفس راحت بکش.
لوس نباش.
لحظه ای سکوت کردیم تا گفت :
به محض اینکه بگردم با مامانم موضوع رو مطرح می کنم...اگر هم وقت شد همین امشب قبل رفتن.
من نمیدونم.هر کاری به نظرت درست می رسه انجام بده.
همین موقع الناز از روبرو اومد و باهامون احوالپرسی کرد بعد از اینکه برگشته بود خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود یه بار هم وقتی باهاش حرف می زدم می گفت مادرش مدام سرزنشش می کنه.
دلم براش می سوخت الناز رفت اما من به فکر فرورفتم احسان صدام زد :
کجایی دختر؟؟
سرم رو تکون دادم :
ببخشید حواسم پرت شد.
اشکالی نداره....حالا بریم خونه؟
بریم.
از فکر این که این همه روز قرار بود نبینمش حال خوبی نداشتم سر کوچه مون که رسیدیم اخمی کرد :
عسل خانم چرا تلخ شدی؟؟
هیچی بی خیال ...خوبم فقط...
فقط چی؟
این 5 روز زیاده.
اگر تو بخوای نمیرم.
نه....نه اصلا دلم نمیخواد بخاطر من از کارت بزنی برو به سلامت...فقط باهام در تماس باش احسان.
لبخندی زد :
چشم خانمی از 10 دقیقه یه بار زنگ بزنم خوبه ؟
مسخره نکن خوب دلم برات تنگ می شه.
مسخره کدومه؟ جدی گفتم .
خیلی خوب بگذریم...کی میری؟
شب 11-12 راه میوفتم صبح باید اونجا باشم.
تنها میری؟
اره.
تو رو خدا مواظب جاده باش هر جا هم خوابت گرفت ادامه نده.
خندید :
از چی می ترسی عسل ؟؟ دفعه اولم که نیست.
پیاده شدم :
به من حتما زنگ بزن احسان خوب؟
نگاهم کرد :
چقدر خوبه که ادم حس می کنه یکی هس که نگرانش باشه و براش مهم باشه.
بی اختیار گفتم :
شرایطی که کمتر واسم پیش اومده که کسی نگرانم باشه یا براش مهم باشم یکیش همین خانواده ام غیر از فرهاد واسه کسی اهمیت نداره هر چند که اخیرا می گن ما اشتباه کردیم ولی....ولش کن اصلا.
احساس کردم ناراحت شد :
ولی از همین حالا بدون یکی هست که همیشه منتظرت باشه هم براش از همه ی دنیا بیشتر اهمیت داری.
من این حرف رو نزدم که تو به من اینو بگی.
من فقط واقیعت رو گفتم عسل....دلم نمیخواد برداشت بد کنی.
حرف زدنش خیلی ارومم کرد :
ممنون احسان....حالا هم دیگه مزاحم نمی شم برو.
فصل دوازدهم
خاله اینا خونه ی ما بودن توی فامیل از دیدن هیچ کس به اندازه خاله و خانواده اش خوشحال نمی شدم :
قربونت برم خاله ی گلم.
صورتم رو بوسید :
خدا نکنه...خوبی؟؟کم پیدا شدی ها قبلا به ما یه سری می زدی.
خاله بخدا سرم شلوغه...
با بقیه احوالپرسی کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم :
خوب سامان خان چه خبرا ؟؟
سلامتی.
از وقتی دایی شدی تحویل نمیگیری ها
خندید :
نمیدونی دختره سپیده چه وروجکی شده.
دلم براشون تنگ شده خیلی وقته ازش بی خبرم دیگه حتی فرصت نمیشه تلفنی باهاش حرف بزنم.
اهسته پرسید :
فرهاد بهتره؟؟روبراهه؟؟
بدک نیست خوب اره خیلی بهتره اما هنوزم بی خوابه و زیاد فکر و خیال می کنه.
اون که عادیه نگران نباش.
ساعت5/1 بود و من خوابم نمی برد نشستم پای وبلاگ احسان اخرین نوشته اینطور اغاز شده بود :
این روز ها زندگیم یه رنگ و بوی خوب به خودش گرفته طوری که بیشتر از همیشه از زندگیم راضیم اخه به هدفم خیلی نزدیک شدم...خیلی زیاد...الان ساعت 11 شبه و من تقریبا نیم ساعت دیگه باید حرکت کنم و مدتی ازش دورم و این کلافه ام می کنه...ولی چاره چیه ؟؟>..خیلی دلم میخواد یه روز بتونم این همه محبت خالصانه و صادقانه رو طوری که لایقشه جواب بدم...البته اگه توانایی پاسخ دادن به این همه خوبی رو داشته باشم...
چشمام پر اشک شد و دلم می خواست گریه کنم دلم میخواست تا اینجا بود و باهاش حرف میزدم تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد و توی این فاصله دلم هزار راه رفت :
بله؟؟
سلام احسان.
به به ...سلام خانم....هنوز نخوابیدی؟؟
چطور میتونم وفتی تو الان توی جاده هستی بگیرم بخوابم؟؟>..راستی احسان چرا زیاد سرحال نیستی؟؟طوری شده ؟؟
مهم نیست عسل.
یعنی چی مهم نیست لابد اینقدر مهم هست که ناراحتی دیگه.به من بگو اگر بتونم حتما کمک میکنم
راستش من امشب با مادرم صحبت کردم و یه من حرفمون شد.
ته دلم خالی شد :
چرا ؟ مگه چی گفتی؟
اخه چجوری بگم؟؟هیچی دیگه درباره ی تو باهاش حرف زدم یهو قاطی کرد منم اومدم بیرون و دیگه نفهمیدم چی شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 10 Nov 2012 19:02
احسان یادت باشه که من دلم نمیخواد با مادرت مشکل پیدا کنی ها.
چی میگی عسل ؟؟ اگه من کوتاه بیام ها همون بلایی سرم میاد که قبلا اومد می فهمی؟؟ چی بگم ؟؟ می شم یه ادم مثل سام که داره یکی می زنه تو سر خودش و یکی هم تو سر زندگی...
خدا نمیدونم چطور میتونه فریبا رو تحمل کنه من که وقتی می فهمم قرار بیاد خونمون شب دیر می رم که نبینمش....اخه نمیتونم عقایدش زو قبول کنم و همیشه حرفمون میشه.
البته این رو هم بگم ها نمیدونم چرا خوشش میاد داد من رو در بیاره من خیلی سعی می کنم مراعات کنم اما دوباره یه جر و بحث درست می کنه...فقط خدا میدونه چقدر بد دهنه جالبه که سام جرئت نداره بهش هیچی بگه چون میدونه چه ابروریزی میکنه...خلاصه اینطوری دیگه...من اصلا حاضر نیستم زیر بار برم.
نیم ساعتی حرف زدیم و بعد احسان گفت به محض رسیدن تماس میگیره دراز کشیدم و خوابم برد وقتی واسه نماز صبح بیدار شدم اونم زنگ زد صداش خسته بود :
عسل جان من همین حالا رسیدم...راستی ببخشید اگه بیدارت کردم چون خودت سپرده بودی زنگ بزنم.
تازه بیدار شدم داشتم می رفتم نماز بخونم به موقع زنگ زدی.
کلاس و دانشگاه برام بی معنا بود وقتی احسان نبود هیچ چیز برام جالب نبود وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم .انگار همش یه چیزی گم کرده بودم اینو شهاب و سایه هم خوب فهمیده بودن توی خونه عین ادمای سرگردون بودم و مدام بهانه گیری می کردم و هر حرفی رو به خودم می گرفتم و هی با همه دعوام می شد و این اصلا دست خودم نبود ماموریت احسان از 5 روز به 8 روز طول کشیده بود بالاخره نتونستم طاقت بیارم و ظاهر سازی کنم صدام می لرزید :
احسان....چرا...چرا نمیای؟؟
ا...عسل ....بچه شدی چرا گریه میکنی؟؟
اره بچه شدم...عین بچه ای شدم که سراغ مادرش رو میگیره.
چند لحظه سکوت کرد و منم هیچی نمیگفتم :
عسل جون احسان گریه نکن خوب کارم کمی طول کشید خیلی خوب من هر طور شده در عرض این یکی دو روزه کارم رو تموم می کنم و میام...
خواست فضا رو تغییر بده و خندید :
چه عجله ای داری؟؟اونقدر منو میبینی که خودت خسته میشی.
احسان خان انگار شما همچین بدت نمیاد اونجا بمونی...همه تون همین طور هستین تا بفهمین یه دختری واقعا دوستتون داره خودتون رو گم می کنید...اصلا خدا سایه رو بگم چیکار کن با اون نقشه هاش...منم هیچ عجله ای ندارم تا هر وقت دلت میخواد بمون و اصلا نیا.
قطع کردم و گریه ام شدت گرفت که فرهاد دستپاچه به اتاق اومد :
عسل ؟؟ چی شده ؟؟
کسی جز اون خونه نبود :
فرهاد لطفا برو.
د...اخه به من بگو چی شده که اینطوری ریختی بهم....عسل تو چند روزه که بدجوری قاطی کردی حالا من غریبه ام ؟؟خوب باهام حرف بزن.
کنارم نشست و خیره نگاهم کرد نگاهی که با چند ماه قبل خیلی تفاوت داشت نگاهی که در اعماقش غم بزرگی دیده می شد :
فرهاد چی بگم؟؟
دستم رو گرفت و فشاری داد :
هر اتفاقی که افتاده....مطمئن باش اگه بتونم کمکت می کنم...عسل خانم....خواهر گل من حالا حالا ها خیلی بهت بدهکارم یادم نرفته بخاطر من چقدر از مامان اینا حرف شنیدی...بخاطر زود رفتن هام و دیر اومدن هام...حالا دلم میخواد تو هم روی من حساب کنی.
فقط سکوت کردم که ناراحت شد :
عسل خانم...پس ما تا به حال اشتباه می کردیم دیگه...
خواست بلند بشه.:
خیلی خوب هر طور میلته
صبر کن فرهاد
نگاهم کرد و دوباره نشست :
بله...بگو.
به پایه میز خیره بودم و دستام رو بهم قفل کرده بودم :
هیچی...ولش کن.
تو یه چیزیت شده....این چه حرفیه که نمیتونی به من بگی؟؟
صبر کن فرهاد
نگاهم کرد و دوباره نشست :
بله...بگو.
به پایه میز خیره بودم و دستام رو بهم قفل کرده بودم :
هیچی...ولش کن.
تو یه چیزیت شده....این چه حرفیه که نمیتونی به من بگی؟؟
نفس عمیقی کشیدم:
فرهاد توی زندگی همیشه یه حرفایی هست که ادم تا به کسی نگ اروم نمس شه...یعنی دلش میخواد به بقیه بگه اما نمیشه و راهش رو نمیدونه...
حاشیه نرو...این موضوع مربوط به شخص خاصیه؟
اره اما نمیدونم اگه بهت بگم چه واکنشی نشون میدی...نمیدونم ازم ناراحت میشس یا اینکه نظرت در موردمن عوض میشه ...اما احتیاج دارم به کسی بگم...دلم میخواد کمکم کنی فرهاد...
عسل حرفت رو بزن خوب.پرسیدم مربوط به کسیه؟
اره
خوب کی؟
چشمام رو بستم و سریع جواب دادم :
احسان.
کی احسان؟؟همون پسره رو میگی؟؟
سرم رو تکون دادم انگار زیاد راضی نبود :
اون که می گفتی همه اش باهاش مشکل دارین و ازش بدت میاد ؟؟
اون موقع ازش خوشم نمیومد اما حالا وضع فرق کرده.
لبخندی زد که مفهومش رو درست نفهمیدم اهی کشید :
می فهمم چی میگی عسل...من با این حال تو بیگانه نیستم فقط یه مورد هست...دلم میخواد ببینمش و باهاش حرف بزنم البته تنهایی.
فعلا که رفته ماموریت منم بخاطر همین بدجوری کلافه ام.
بالاخره میاد دیگه اون که واسه تفریح نرفته خوب کار داره دیگه.
کمی بعد بلند شد بره :
فرهاد بین خودمون میمونه دیگه؟
اره اما اخرش که باید علنی بشه یا نه؟؟...فقط یادت باشه که وقتی برگشت به من بگی.
صبح حوصله نداشتم برم کلاس ولی اخه درس ها سنگین بود نمیشد که نرم چه بارونی باریده بود منم سرم خورده بودم و بگی نگی تب داشتم کمی از راه رو هم پیاده رفتم داشتم فکر می کردم که چند وقت پیش به چه امیدی می رفتم دانشکده اما الان حس و حال نداشتم.وارد حیاط که شدم دیدم احسان اومده و توی محوطه تنها ایستاده.فقط خدا میدونه چه حالی داشتم انگار یه انرژی مضاعف پیدا کرده بودم برام دستی تکون داد و جلو اومد :
سلام حالا امروز که من منتظرت بودم تو دیر اومدی؟؟ دیدی که منم برای دیدنت عجله دارم ؟؟ من هر طوری بود کارم رو تموم کردم و شب راه افتادم تا صبح بیام سر کلاس...حالا خوبی؟؟
الان که تو رو دیدم اره...خوب تر از همیشه.
تو هم که صدات گرفته...سرما خوردی؟؟
مهم نیست...خیس شدیم بیا بریم تو.
شهاب سر به سرم می ذاشت :
احسان بخدا این عسل خانم رو این چند روز نمی شد با یه من عسل خورد.
سایه هم حرفاش رو تایید کرد :
اره راس می گه من که میترسدم برم طرفش.
احسان خندید :
بس کنید بابا این طفلک رو تنها گیرش اوردین ؟؟
نخیر تا وقتی یه وکیل عین تو داره دیگه تنها نیست هست ؟؟ راستی احسان تینا اینا اومدن؟؟
گوشهام تیز شد و نگاهش کردم :
نگفته بودی قراره بیان ایران/
اره قراره بیان و بمونن همین جا...امشب میان.
ا...پس زود برگشتنت بی دلیل نبوده.
ناراحت شد و رو به سایه و شهاب کرد :
ما این ساعت سر کلاس نمیایم منتظر ما نمونید.
بعد از روی صندلی بلند شد :
عسل پاشو.
من نمیخوام غیبت بخورم.
اتفاقی نمیوفته پاشو.
کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم به طرف ماشن می رفت و اونقدر تند راه می رفت که تقریبا داشتم پش سرش می دویدم :
چه خبره احسان ؟؟ یه کم یواش.
سوار شدیم ناراحت و سرزنش امیز نگاه مکرد :
عسل ؟؟ اخه این چه حرفی بود که زدی؟؟ اخه درسته که تو پیش سایه و شهاب اینطوری بگی؟؟
احسان من منظور بدی نداشتم بخدا.
میدونم...ولی....
اخه تو هم به من نگفته بودی که قراره بیان اینجا
عسل جان وقتی من به تو نگفتم دلیل بر این نیست که میخواستم پنهان کنم اینو مطمئن باش...اصلا من نمیدوسنتم دارن میان....صبح مامانم خبر داد یه مدت میمونن خونه ی ما تا یه جا رو پیدا کنن و برن همین بخدا
خیلی خوب منم معذرت میخوام در ضمن فرهاد میخواد باهات صحبت کنه.
نگران شد :
ا...چرا ؟؟ مگه بهش چی گفتی ؟؟ اون همینطوریش هم از من دل خوش نداره...یعنی از بعد تصادف.
نه احسان اینطور که فکر می کنی نیست من باهاش در موردت خیلی حرف زدم.
با اومدن تینا اینا اوضاع یکمی تغییر میکنه من مجبورم الان کمتر پا فشاری کنم تا برن.امیدوارم تاخیر من رو به حساب چیز دیگه ای نذاری من بهت قول می دم هر حرفی که زده شد و اتفاقی که افتاد بهت بگم قبول ؟
اگر هم نگی احسان خان ما همه جوره قبولت داریم.
گوشیش زنگ خورد:
حسام تویی؟؟...نه سر کلاس نیستم...اره گوشی خاموش بود...ا ...؟؟ خوب من باید چیکار کنم ؟؟...میشه خواهش کنم مرخصی بگیری و به جای من بری؟؟ من هزار جور کار دارم به مامان هم بگو نتونتسم احسان رو پیدا کنم در ضمن شب هم منتظر من نباشید معلوم نیست کی برگردم توی شرکت کار دارم...فعلا خداحافظ.
برادرت بود ؟
اره بازم این خیلی هوای من رو داره گفت که مامان خواسته زود برم خونه اما دلم نمیخواد.اصلا اگر زشت نبود ها شب نمی رفتم ونه که عمو اینا رو ببینم....راستی به فرهاد هم بگو هر وقت که قرار بذاره من حاضرم با برادر زن اینده ام صحبت کنم.
باشه میگم باهات تماس بگیره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 10 Nov 2012 19:07
وای عسل فقط دعا کن که عمو اینا زودتر یه جایی بخرن و زیاد نمونن من اصلا نمیتونم تینا و ارین رو تحمل کنم.
سخت نگیر بالاخره درست میشه
وقتی رسیدم خونه اول به فرهاد زنگ زدم و شماره تلفن احسان رو دادم گفت اگر بشه واسه همین امروز قرار می ذاره خوشحال بودم که اینده ی من واسه فرهاد اهمیت داره...بالاخره کمی بعد احسان تماس گرفت و گفت با فرهاد واسه ساعت 5 قرار گذاشتن...نمیدونم چرا کمی مضطرب بودم فرهاد دی راومد رفتارش خیلی معمولی بود و هر چقدر پرسیدم چه خبر و چی شد جواب درستی نداد مجبور شدم منتظر بمونم تا احسان تماس بگیره اصلا روبراه نبود:
عسل تینا اینا رسیدن.....الان هم بخاطر اینکه مامامنم فهمید چرا دیر برگشتم خونه کلی با من جرو بحث کرد خوب دیر اومد چون دلم نمیخواد ببینمشون زوره؟؟
بهتره با مامانت لج بازی نکنی یه کمی سیاست داشته باش...راستی فرهاد رو دیدی اره ؟؟
اره دیدمش من که خیلی ازش خوشم اومد چون منطقیه خیلی خوب حرف ادم رو درک میکنه.کلک نگفته بودی انقدر دوستت داره....اونقدر به من سفارش کرد که کم مونده بود تعهد نامه کتبی بنویسم که تا اخرش باهاتم دلم میخواد نظرش رو در مورد خودم بدونم ...چند لحظه گوشی رو نگه دار...
صداش رو شنیدم :
کاری داشتی تینا خانم ؟
احسان چیکار میکنی با کی حرف میزنی هان؟؟
من کار دارم لطفا شما بفرمایید منم میام.
چرا از وقتی برگشتی اینجا عوض شدی؟؟
گفتم که...من باید چند تا تلفن کنم کار دارم بفرمایید.
گفتم :
میخوای بری احسان ؟ ممکنه زیاد خوب نباشه ها.
ولشون کن بذار هر چی میخوان بگن...من حوصله شون رو ندارم اخه چطوری بگم ؟؟
خوب چرا عصبانی می شی؟نرو.
شب رفتم سراغ فرهاد :
به نظرت احسان چطور بود ؟
اخه با یکی دو جلسه نمیشه شناخت در نظر اول خیلی مغرور به نظر می رسه اما وقتی شروع به صحبت میکنه خلافش ثابت میشه در کل پسر خوبیه...اما باید در موردش کمی تحقیق کنم.نمیخوام بعدا پشیمون بشم پرا کوتاهی کردم.
حالا چرا توی فکری؟
هیچی همینطوری....برو بخواب مگه فردا کلاس نداری؟
چشمم به ساعت افتاد از 12 گذشته بود:
شب بخیر.
احسان چند روزی خیلی عصبی بود و مدام از همه چی بهونه می گرفا میدونستم بودن تینا اینطور داره اعصابش رو خورد می کنه یعنی غیر از این دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه همه اش تو فکر فرو رفته بود و انگار از دنیای مادی خارج می شد موقع خروج از محوطه دیدم حالش عوض شد و زیر لب چیزی می گفت مسیر نگاهش رو دنبال کردم و کسی جز تینا رو ندیدم منم یه جوری شدم :
چرا اومده اینجا ؟؟
عضلات صورتش منقبض شده بود :
بازم شروع شد...اخه من از دستش چیکار کنم ؟؟
احسان شاید زیاد خوب نباشه ما رو با هم ببینه.
اخمی کرد :
اتفاقا بر عکس.
دل توی دلم نبود تینا وقتی دید ما با هم بیرون اومدیم معلوم بود زیاد راضی نیست خیلی با کنایه حرف می زد :
مشتاق دیدار عسل خانم.
ممنون تینا جان
رو به احسان کرد :
اگه ممکنه میخوام باهات حرف بزنم اونم به طور کاملا خصوصی.
ما اینجا غریبه نداریم عسل هم باید بدونه.
پوزخندی زد :
ولی من اینطوری خوشم نمیاد...ازت خواهش کردم چند دقیقه با هم باشیم.
گفتم :
احسان من دیرم شد باید برم برو به کارت برس.
نگاهم کرد انگار میخواست با نگاهش حرف بزنه فشاری به دستم داد :
مواظب خودت باش....خداحافظ
به این طرف خیابون اومدم چقدر حالم ناجور بود تا 8 صبر کدم ولی اون زنگ نزد ازش ناراحت بودم که چرا منو بی خبر گذاشته کمی طول کشید تا کسی جواب داد :
بله؟
اول فکر کدم اشتباه گرفتم قطع کردم و دوباره شماره رو گرفتم :
ببخشید اقا احسان هستن؟
عسل خانم شما هستین؟؟من حسام هستم خوب هستین؟
ممنون...ببخشید احسان نیست؟؟
راستش حالش خوب نبود قرص خورد خوابید...باز معلوم نیست این تینا چی گفته...وقتی برگشت هیچ روبراه نبود...
نگران شدم اما نتونستم چیزی بگم فقط زود خداحافظی کردم و در دلم به تینا بدوبیراه گفتم.
دلم میخواست کاری ازم بر میومد و میتونستم انجام بدم و مدام توی اتاق قدم میزدم کلافه و سردرگم بودم میخواستم زمان زودتر سپری بشه اما ظاهرا اون شب ساعت هم با من سر لج افتاده بود.زودتر از همیشه به دانشکده رفتم هوا سرد بود اما من توی محوطه منتظرش شدم ولی نیومد شهاب هم ازش خبری نداشت.
ساعت 5/9 اومد اون موقع سر کلاس بودیم دیگه از بقیه درس هیچی نفهمیدم و برای تمام شدن کلاس لحظ شماری می کردم.رنگش پریده بود و خسته به نظر می رسید کلاس که تموم شد رفتم سراغش :
سلام چقدر دیر کردی احسان ؟
حالم خوب نبود.
بیا بشین ببینم چی شده
روی نیمکت نشست و من مقابلش ایستاده بودم :
من منتظرم ها....چی تو رو اینجوری بهم ریخته؟
عسل شاید بخندی و بگی چقدر کم طاقتم اما واقعا خسته شدم...خسته شدم از بس از مامانم شنیدماحسان این کارو بکن احسان اون کارو نکن با وجود این شرایط همیشه سعی کردم مستقل باشم البته نمیدونم تا چه حد موفق بودم ولی تلاشم رو کردم که اون چیزی باشم که خودم میخوام نه اون چیزی که مامانم دستور میده حالا هم تصمیم خودم رو گرفتم کوتاه نمیام دیگه برام مهم نیست که مامان موافقت کنه یا نه.
دیشب که مامان و عمو و زنش ریخته بودن سرم و میخواستن به زود منو قانع کنن که همین تینا واسه من مناسبه ولی عسل من هیچ تناسبی نمیبینم بخدا اخرش هم مامان کلی باهام دعوا کرد و گفت هر کسی رو که انتخاب کنم من باید قبول کنم.
هر کلمه ای که می گفت انگار به پارچ اب یخ میریختن رو سرم ساکت بودم و هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم گفت :
چرا چیزی نمیگی؟
چی بگم؟؟هر چی لازم بود خودت گفتی
من ازت میخوام پشتم رو خالی نکنی عسل...به من اعتماد کن همه چی درست می شه
من غیر از اعتماد کردن به تو چاره ای ندارم...دارم؟
لبخندی زد که دلگرم شدم :
این وضع زیاد طول نمیکشه.
اهی کشیدم :
امیدوارم اینطور باشه.
در ضمن شماره تلفن پدرت رو بده میخوام باهاشون صحبت کنم.
چی ؟ تنها ؟
وقتی مادرم نمیاد مجبورم تنهایی اقدام کنم برام مهم نیست.
احسان یادت باشه من نمیخوام بخاطر من به دردسر بیوفتی فهمیدی؟
ارزشش رو داری.
یه هفته ای گذشته بود و احسان قرار بود تنها بره و با بابا صحبت کنه نمیدونم چرا بی خود و بی جهت دلهره داشتم از طرفی هم احسان شدیدا تحت فشار مادرش بود خلاصه اینکه اصلا روز های خوبی رو نمی گذروندیم و شرایط خوبی نداشتیم شب بابا اومد به اتاقم :
بیداری؟
بله بابا.
میدونستم میخواد در مورد احسان حرف بزنه نشست روی صندلی:
نمیخوام حاشیه برم...امروز این پسره احسان اومده بود.
از لحن صحبتش در مورد احسان خوشم نیومد :
خوب؟
من ازش خوشم نیومد حالا از این که بگذریم مادرش مخالفه اینو می دونستی؟
بله خبر داشتم
عسل این پسر به دردت نمیخوره
جا خوردم :
چرا ؟؟
یه جوریه ؟ ادم مغروری به نظر می رسه.
اما نیست بابا
من که اینطور شناختمش...اصلا تو چقدر ازش میدونی؟چقدر می شناسیش؟؟چه مدته؟؟
مدت زیادیه از قبل از رفتنم می شناختمش باب میتونی از شوهر سایه در موردش بپرسی اون واقعا پسر خوبیه
نمیدونم چرا دلم روشن نیست اصلا به دلم ننشست....بیا و فراموشش کن.
بابا در موردش تحقیق کن اینقدر عجولانه قضاوت نکن.
سری تکون داد :
دلی این همه اصرارت رو نمیفهم...باشه بیشتر فکر میکنم بهش بگو پنج شنبه همین هفته بعد از ظهر بیاد تا کمی بیشتر باهاش صحبت کنم.
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم :
اخ بابا ممنون.
بدون حرفی رفت بیرون و من شماره ی احسان رو گرفتم :
خواب بودی؟
توی این خونه مگه میشه خوابید ؟
باز چی شده ؟
نمیدونی چه مزخرفاتی میگن.عمو جان میگه روی دختر من اسم گذاشتین حالا زدین زیرش؟؟یکی نیست بگه من غلط کردم چنین کاری بکنم اون موضوع فقط در حد حرف بوده اونم نه از طرف من از طرف پدر و مادرم...بگذریم...پدرت چیزی نگفت ؟
چرا اول که خیلی مخالف بود یعنی الان هم راضی نیست اما گفت بهت بگم پنج شنبه بیای خونه ی ما
راس میگی؟
این نشون میده که میشه بابا رو راضی کرد.فقط راه حل لازمه.موضوعات مورد علاقه ی پدرم فوتبال ، نجوم ، سیاست خارجی و اینطور چیزهاست تو باید نشون بدی خیلی باهاش هم عقیده ای.
خوب اخه نیستم نه نجوم نه سیاست خارجی فوتبال هم فقط ایتالیا...
اوه اوه بابا از این تیم بیزاره لطفا خودت رو علاقمند به ارژانتین نشون بده.
چه بدبختی داریم ها حالا من از این یکی بدم میاد
خنده ام گرفت :
عیبی نداره تو فقط وانمود کن سخت نیست.
پنج شنبه کلاس نداشتیم بابا زودتر از همیشه اومد کمی مضطرب بودم واین از چشم فرهاد دور نموند و اهسته گفت :
چته؟؟تابلو بازی در نیار عسل.
وقتی صدای زنگ در بلند شد عین فنر از جا پریدم کمی صبر کردم اروم بم بعد به سالن رفتم و بعد از سلام کوتاهی نشستم پیش فرهاد.
تا حالا احسان رو اینطوری ندیده بودم نمیدونم این چهره چی داشت که من دیوانه اش بودم سبد گلی که اورده بودخیلی قشنگ بود فرهاد سر صحبت رو باز کرد :
خوب اقا احسان خوبید انشاا..؟
لبخندی زد :
ممنون به لطف شما بد نیستم.
بابا موشکافانه نگاهش می کرد و مامان هم ساکت بود.حس می کردم احسان معذب شده و اینطوری من احساس ناراحتی میکردم بابا گفت :
اقا احسان امروز ازتون خواستم تشریف بیارید تا بیشتر با هم اشنا بشیم و صحبت کنیم.
جناب مهتاش این باعث سعادت بنده است در خدمتتون باشم.
خواهش میکنم...اقا احسان نمیدونم در جریان هستید یا خیر اما ما فقط همین یک دختر رو داریم و خوشبختی و زندگی اینده اش برامون خیلی اهمیت داره...اینکه مادر شما مخالف هستن کمی موضوع رو پیچیده میکنه..اول از همه لطف کنید دلیل مخالفت ایشون رو بفرمایید.
احسان بدون کم و کاست جریان رو تعریف کرد.
از صداقتش خوشم میومد همه چیز رو عین واقیعت تعریف کرد...خلاصه اینکه اونشب نظر بابا در مورد احسان عوض شد و مامان هم ناراضی به نظر نمی رسید و من خوشحال بودم احسان هم معلوم بود از وضع موجود خوشحاله.
شنبه صبح تا من رو دید با هیجان گفت :
یه خبر خوب...دارم عمو میشم.
جدی؟؟مبارکه
فقط امیدوارم برادر زاده ی من به مادرش نره که کل فامیل بدبخت میشن.
خندیدم :
بدجنس نباش احسان.
حالا یه خبر دیگه...با مامانم صحبت کردم و گفتم که اومدم و با پدرت صحبت کردم اونم کلی داد و بیداد کرد که چرا خودسرانه عمل کردم.
اما من میگم هنوزم کارت درست نیست
دو شب بعد وقتی داشتم میخوابیدم گوشی زنگ خورد :
بله ؟
عسل خانم؟
بفرمایید
من مادر احسان هستم
یخ کرد م :
سلام....ببخشید نشناختم
میخواستم فردا ببینمتون.
هول شده بودم :
بله.؟چشم کجا؟
ساعت 5 بعد از ظهر توی کافی شاپ باران...می شناسید که؟
بله.
فقط نباید احسان چیزی بدونه....خداحافظ.
منگ بودم نمیدونستم چه کاری درسته حتی مطمئن نبودم میرم سر قرار یا نه خیلی می ترسیدم حتی میتونم به جرئت بگم که یکی از بدترین روز های زندگیم بود.
سر کلاس حواسم پرت بود و اصلا تمرکز نداشتم کلاسم ساعت 2 تموم شد احسان پرسید :
عسل تو داری منو نگران می کنی اتفاقی افتاده ؟ چرا اینطوری شدی؟
لبخندی زورکی زدم :
نه خوبم فقط کمی عجله دارم همین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 10 Nov 2012 19:08
بعد از ظهر ساعت 4 برای رفتن اماده شدم ظاهرم مرتب بود.به موقع سر قرار حاضر شدم اما اون زودتر رسیده بد و خیلی خشک نشسته بود و مشغول هم زدن قهوه اش بود :
سلام
سلام بشین
از برخوردش خوشم نیومد اروم نشستم.قلبم تند می زد خوشحال بودم که محیط از نور کمی برخوردار بود و خانم رهنمون رنگ پریده ی من رو نمیدید ساکت بودم و منتظر بودم حرفی بزنه و سکوت رو بشکنه و بالاخره هم همینطور شد :
بببین دختر جون من واسه پسرم کلی برنامه داشتم که فعلا همه روخراب کردی...
من؟؟
حرفم رو قطع نکن...ما یک خانواده ی خیلی اصیل هستیم و از مسل شاهزاده های قاحار من میخوام عروسم رو خودم انتخاب کنم اونم از یک خانواده ی اصیل ایرانی که عین خودمون باشن...البته من خدایی نکرده قصد توهین به شما و خانواده تون رو ندارم اما بهتره که احسان رو فراموش کنی...من دختری رو براش انتخاب کردم که حتم دارم با اون خوشبخت می شه و حتم دارم زندگی خوبی رو می سازه...اون بچه ست گاهی کارایی می کنه که ازش بعیده...اینطور دل بستن ها عاقبت نداره...شما هم اگر واقعا دوستش داری لطفا دست از سرش بردار و بذار زندگیش رو بکنه....
بغضم سر باز کدر :
شما....شما از من چی میخواین؟؟اخه برم بهش چی بگم؟؟؟اصلا چطور فراموش کنم هان؟؟
پوزخندی زد :
راحت میتونی فراموش کنی...شاید با پیدا شدن یه خواستگار دیگه کلا فراموش کنی همچنین ادمی رو می شناختی....
من نمیدونم بهش چی بگم...
تو اگه ادم خودخواهی نباشی حتما خوشبختی کسی که ادعا می کنی دوستش داری برات اهمیت داره درسته ؟؟
فقط سرم رو تکون دادم داشتم دیوونه می شدم ادامه داد :
من مطمئن هستم احسان همم از روی احساس تصمیم گرفته و خیلی زود حرفاش و قول و قراراش یادش می ره...من یه مادرم دلم میخواد پسرم به سعادت برسه و با بی فکری خودش زندگیش رو داغون نکنه از شما هم خواهش می کنم احسان رو فراموش کن و هر طور که میدونی قانعش کن به درد هم نمیخورین تا اونم بره سراغ تینا...
اگر احسان رو دوست داری براش این کار رو انجام بده و مطمئن باش اینطوری اونم زندگی بهتری در انتظارشه.
داشتم دیوونه می شدم.وقتی اومدم بیرون و نم بارون به صورتم زد انگار تازه فهمیدم چی شده.با چه حال بدی خودم رو به خونه رسوندم و به اتاقم اومدم و در رو بستم دلم میخواست بمیرم اما بدون احسان زندگی نکنم همه چیز برام رنگ خاکستری گرفته بود...
ولی من میخواستم احسان تحت هر شرایطی خوشبخت بشه.
صبح به دانشکده نرفتم احسان بار ها تماس گرفت و من جواب ندادم مغزم هنگ کرده بود فرهاد و مامان چندین بار ائمدن پشت در اتاقم اما حوصله هیچ کسی رو نداشتم حتی خودم.
بالاخره باید کار رو یک سره می کردم شاین این میون قرار بود فقط من قربانی باشم ساعت 6 بعد از ظهر با حالی خراب به احسان زنگ زدم :
سلام.
عسل تویی؟؟ معلومه کجایی ؟؟ نمیگی نگران می شم؟؟
احسان اگه وقت داری یه قرار بذار میخوام باهات حرف بزنم.
یه ربع بعد سر کوچه بودم و زود اومدم نمیتونستم نگاهش کنم میدونستم اگه چشمم توی شمش بیوفته خلع صلاح شدم کمی من من کردم :
احسان باید یه اعترافی بکنم...
چی ؟؟ اعتراف؟؟
من اشتباه کردم...ما بدرد هم نمیخوریم...از اول هم نباید شروع می کردیم و حالا من مخوام تمومش کنم...
عسل ؟؟ چیزی رو که شروع نشده میخوای تموم کنی؟؟اخه چرا ؟من کاری کردم ؟ چیزی شنیدی؟
توی دلم گفتم :
من غیر از خوبی از تو هیچی نشنیدم تو اونقدر خوبی که باید بهترین زندگی رو داشته باشی ولی بی من.
چرا ساکتی؟
نمیدونم چطور شد گفتم :
موضوع این نیست احسان....باید فراموشم کنی
تقریبا فریاد می زد :
اخه چرا ؟؟بگو چرا
چون من نمیتونم باهات زندگی کنم.
حتما شوخی م یکنی اره ؟؟
با این بیماری که من دارم معلوم نیست چقدر زنده بمونم.
رنگش پرید خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم :
چی میگی عسل ؟؟
بهتره به فکر زندگی خودت باشی.
دیدم داره گریه می کنه قلبم انگر لایه منگنه بود نمیتونستم اشکهاش رو ببینم :
عسل این دروغه تو خوب میشی من میدونم تو خوب میشی.
خیلی خودم رو کنترل کردم که فریاد نزنم :
احسان خان اون غرور همیشگی کجا رفت ؟ جاش رو داد به این اشکها؟؟
غرور کدومه عسل ؟؟تو رو خدا با من این کارو نکن...من فقط تو رو میخوام...میگی بیماری؟؟عیبی نداره تو فقط با من باش من فقط تورو میخوام.
عین بچه ها گریه میکرد میخواستم پیاده بشم :
هیچ راهی نیست...خداحافظ.
صبر کن.
منتظر نشدم تمام طول کوچه رو دویدم و با صدای بلند گریه کردم دلم میخواست بمیرم.شب و روزم رو گم کرده بودم و هیچ چیز منو اروم نمی کرد نمیدونم چند روز گذشته بود که سایو اومد خونمون کلی اصرار کرد تا در رو باز کردم :
عسل ؟؟ این چه وضعیه ؟؟
فقط گریه کردم و یه گوشه کز کردم اومد کنارم :
عسل چرا نمیای سر کلاس ؟؟اصلا یهو چی د ؟؟ چرا با احسان بهم زدی؟؟اون بیچاره داره دیوونه می شه.
ای کاش می دونست منم وضع بهتری ندارم...سایه من چقدر بدبختم....چقدر تنهام...من بدون اون زنده می مونم ؟؟
دختر این حرفا کدومه ؟؟اخه تو بگو یهو چرا زد به سرت ؟؟
مادرش اینطور خواست
همه چی رو تعریف کردم و اون گوش می کرد :
مادرش نفهمید با این کارش چه بلایی داره سر احسان میاره بخدا اگه ببینیش باورت نمی شه این همون احسان قبل باشه.
توی این یه هفته داغون شده اونم نمیاد سر کلاس سر کار هم نمیره بیشتر میاد پیش شهاب بخدا جیگرم داره اب می شه اینطوری می بینمیش هر روز که میاد اول از همه می پرسه سایه خانم از عسل خبر دارین ؟
سایه دلم میخواد حتی برای یه لحظه هم که شده ببنیش....به این وضع میگن مرگ تدریجی نه زندگی کاش لااقل بدونه من خودم اینطور نمیخواستم نمیخوام فکر کنه من بی معرفت بودم و زدم زیر همه چی
صبح تا شب توی اتاق بودم و زل می زدم به یه گوشه اخر سر مامان دست به دامن سامان شده بود 2 ، 3 بار اومد ولی من درو باز نکردم.2 ماه گذشته این روزا برام حکم برزخ داشت تا اینکه یه روز برفی و سرد مامان با عجله به در زد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 10 Nov 2012 19:27
رمان جای خالی دستانت(8)
سایه دلم میخواد حتی برای یه لحظه هم که شده ببنیش....به این وضع میگن مرگ تدریجی نه زندگی کاش لااقل بدونه من خودم اینطور نمیخواستم نمیخوام فکر کنه من بی معرفت بودم و زدم زیر همه چی
صبح تا شب توی اتاق بودم و زل می زدم به یه گوشه اخر سر مامان دست به دامن سامان شده بود 2 ، 3 بار اومد ولی من درو باز نکردم.2 ماه گذشته این روزا برام حکم برزخ داشت تا اینکه یه روز برفی و سرد مامان با عجله به در زد :
باز کن عسل ...باز کن.
بله ؟
باز کن گفتم
با بی حوصلگی قفل رو باز کردم :
چی شده ؟؟
خانم رهنمون اومده میخواد با تو حرف بزنه.
من باهاش کاری ندارم اون کارش رو کرد و به هدفش رسید.
پشت سر مامان خانم رهنممون وارد اتاق شد :
سلام.
سلام بفرمایید کاری داشتید ؟
مامان رفت و در رو بست خانم رهنمون به اطرافش نگاهی کرد و روی صندلی نشست به نظر کلافه بود بدون مقدمه گفت :
احسان داره نابود می شه احسان.
پوزخندی زدم :
شما خودتون اینطور خواستین منم به حرف شما عمل کردم اما نتیجه نداد.میبنید که منم وضع خوبی ندارم.
احسان بعد از اون دعوا و ابروریزی که با خانواده ی تینا براه انداخت و اونا رفتن فکر کردم دیگه اسمش رو هم نمیارم اما چه کنم که پسرمه و مجبورم علی رغم خواسته ام به حرفش گوش کنم.
منظورتون چیه ؟
احسان شما رو میخواد منم احسان رو پس مجبورم تو رو هم بخوام پون پسرم رو دوست دارم اول کمی صبر کردم شاید درست بشه ولی نشد.احسان عین یه مرده ی متحرک شده 2 ماهه غیر از شهاب با هیچ کسی حتی یک کلمه هم حرف نزده من نمیتونم این وضع رو ببینم.
شما خودتون انتخاب کردین.
بله اما این با همیشه فرق می کنه.احسان میخواد بره و ما رو ترک کنه من نمیخوام اینطور باشه.
ناخود اگاه پوزخندی زدم :
پس شما الان هم احسان رو در نظر نمیگیرید بازم بخاطر خودتون این تصمیم رو گرفتین که مبادا پسرتون بذاره بره.
با کلافگی جواب داد:
اشتباه نکن این بخاطر خودم نیست خوب من نمیتونم نابود شدن پسرم رو ببینم میتونی این رو بفهمی؟
شما چی ؟ میتونید بفهمید این دو ماه چی به سرم من اومد ؟ وضع من بهتر از احسان نبوده...
ببین الان وقت این حرفا نیست تو باید تصمیم خودت رو بگیری اگه هنوزم فکر می کنی دوستش داری باهاش حرف بزن عسل ...باشه ؟
تصویر دیدن دوباره ی احسان کلی من رو زیر و رو کرد :
امیدوارم دوباره نظرتون عوض نشه.
میدونستم قبول می کنی...
بلند شد :
من باید برم ...خیلی کار دارم..خداحافظ.
اون رفت درست نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نه البته ترسم از این بود که خوشحالی من زودگذر باشه و دوباره همه چی بهم بریزه.
تا ظهر سرگردون بودم تا سایه تماس گرفت :
وای عسل خدا میدونه چقدر خوشحالم...خانم رهنمون زنگ زد و خواست ترتیب یه دیدار فوری رو بدم...عسل امشب بیا اینجا احسان رو هم میگم بیاد.
سایه من می ترسم.
لوس نشو...اصلا الان پاشو بیا با هم باشیم منم نهارم حاضره.
بدون تعارف قبول کردم چون اعصاب تنها موندن رو نداشتم دوشی گرفتم و کمی کمدم رو وارسی کردم و در اخر لباس مناسبی انتخاب کردم و براه افتادم.زمین لیز بود و همچنان برف می بارید.
داشتم فکر می کردم به این که این دو ماه برام چقدر سخت بود به اینکه چقدر دلم برای احسان تنگ شده و....
سایه هم جال خوبی داشت :
چه عجب از اون اتاق دل کندی؟؟
چای اورد :
سایه نکنه اینا فقط یه بازی باشه؟؟
تو عادت داری همیشه ایه ی یاس بخونی مطمئن باش طوری نمی شه...قبل از اومدن تو شهاب زنگ زد و گفت نمیتونه احسان رو راضی کنه خلاصه من بهش زنگ زدم و دوساعت داشتم حرف می زدم تا قبول کرد البته نگفتم تو هم یانجایی.
عقربه ها ساعت 2 رو نشون میداد سایه گفت :
انگار تو گرسنه نیستی نه ؟؟ پاشو یه چیزی بخوریم بابا
میل نداشتم اما کمی خوردم.مدام نگاهم به ساعت بود پرسیدم :
چه ساعتی میاد ؟
بهش گفتم 5/6 اینجا باشه
شهاب از راه رسید:
رفیق ما هنوز نیومده؟
سایه جواب داد :
دیر نکرده میاد
پس من یه دوش بگیرم زود میام.
مضطرب بودم رو به سایه کردم :
من از جانب احسان مطمئن نیستم.
بچه نشو عسل چرا چرت و پرت میگی؟؟
نیم ساعت بعد وقتی صدای زنگ در بلند شد یخ کردم و همینطور ماتم برده بود سایه گفت :
چرا خوابت برده ؟؟برو توی اون اتاق فعلا.
بدون صحبتی به گفته اش عمل کردم.وقتی صدای سلام و احوالپرسی شهاب و سایه بلند شد فهمیدم که اومده بالا.کم مونده بود که از شدت اضطراب بزنم زیر گریه. میخواستم ببینمش نفسم حبس شده بود از سوراخ جا کلیدی به بیرون نگاه کردم.
روی میل نشسته بود و حس کردم چقدر چهره اش خسته ست همیشه نبود چقدر لاغر شده بود.نمیخواستم اینطور ببینمش از سایه پرسید :
از عسل خبر دارین ؟
نه خیلی وقته ندیدمش اصلا روبراه نیست.
من نفهمیدم چرا با منو و خودش این کارو کرد
بالاخره هر کدون باید زندگی خودتون رو بکنید براش شما هم دختر کم نیست
این حرف از شما بعیده...
من حال خوبی نداشتم نمیدونستم تا کی باید توی اتاق بمونم 10 دقیقه که گذشت شهاب گفت :
احسان من برات یه زحمت دارم
بگو
سرپیچ لوستر اون اتاق اشکال پیدا کرده هی فیوز می پره منم که توی کارای فنی وارد نیستم زحمتش رو بکش.
باشه فقط به من یه فاز متر بده
نمیدونتسم چی کار کنم فقط پشت در ایستادم . به دیوار تکیه دادم تا اینکه در باز شد لحظه ای چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم :
شاب کلید برق کو ؟؟
پشت در
در طول یکی ، دو دقیقه همه چی قاطی پاتی شد احسان با دیدن من جا خورد یعنی احتمالا اول تشخیص نداد منم تا چراغ رو روشن کردم شاید 30 ثانیه مات نگاهم کرد :
عسل ؟؟
زبونم بند اومده بود و ساکت بودم اروم از اتاق خارج شد.قبم فرو ریخت و ته دلم لرزید پیش خودم گفتم :
چرا رفت ؟ نکنه برنگرده ؟؟
سایه اومد دنبالم :
احسان گفت پایین منتظرت زود حاضر شو.
بعد لبخند قشنگ تحویلم داد :
زود باش...معطلش نکن.
سریع اماده شدم و بعد از تشکر و خداحافظی با سایه و شهاب راهی شدم.احسان به ماشین تکیه کرده بود و پشتش به در بود با بستن در توجهش جلب شد :
سلام
سلام
برف هنوز می بارید ولی تند نبود گفت :
سوار ش.
نه میخوام کمی قدم بزنیم.
مخالفتی نکرد.داشتم اروم می شدم و نفس کشیدنم منظم می شد.طول کوچه رو طی کردیم اما هیچکدوم نتونستیم این سکوت رو بشکنیم داشتم با خودم کلنجار می رفتم بالاخره پرسید :
عسل چرا ؟؟به نظرت من مستحق این همه عذاب اونم از طرف تو بودم ؟؟
احسان همه ش بخاطر تو بود بخدا راست میگم.
انتظار داری باور کنم ؟؟
بعد پوزخندی زد :
بخاطر من بود چه جالبو
با این لحن بیگانه بودم :
احسان با من اینطوری حرف نزن....حس می کنم غریبه ای.خوب بذار برات توضیح بدم.
گوش می کنم ولی امیدوارم قابل قبول باشه.
احسان چرا اینقدر عوض شدی؟؟انگار از بودنم ناراحتی تو هیچ وقت باهام اینطوری نبودی.
خوب لااقل لحظه ای خودت رو جای من بذار تو میدونی این روزا به من چی گذشت ؟
فکر می کنی به من خیلی خوش م یگذشت فکر می کنی من اینقدر احمقم که با دست خودم همه چی رو خراب کنم؟احسان خواهش می کنم اینو بفهم که منم زندگی ارومی نداشتم اما بخدا همه بخاطر تو بود و بس...
صدام می لرزید اما سعی داشتم این بغض رو پنهون کنم کوچه خلوت خلوت بود....دقیقا نمیدونستم کدوم کوچه ایم اما پرنده پر نمی زد ایستادم نمیتونستم به صورتش نگاه کنم :
اره بخاطر تو بود چون معتقدم وقتی که واقعا کسی رو دوست داری و اون برات ارزش داره باید خوشبختی و سعادت اون رو هم بخوای نه اینه خودخواه باشی و فکر کنی اون حق انتخاب نداره و فقط باید متعلق به تو باشه من فکر کردم اگر نباشم تو فرصت بیشتری برای فکر کردن به تینا داری پس حتما این برای من سخت بود چون خیلی خیلی سخت تو رو به دست اوردم و خودم بادست خودم تو رو دور کردم...حالا میتونی قضاوت کنی و هر طور که دلت میخواد حکم صادر کنی من اماده اما یادت باشه من این کارو ردم چون دلم میخواست تو خوشبخت باشی...و به نظرم تینا میتونست زندگی خوبی رو برا ت بسازه شاید صد برابر بهتر از من..
سری تکون داد و رو به اسمون کرد و اهسته گفت :
خدایا این بزرگترین تعمت توی زندگی منه وجودش رو ازم نگیر که بدون اون منم نمیمونم.
دستم روگرفت :
اخ عسل....عسل اخه من بهت چی بگم؟؟تو فرشته ای!!اخه کی چنین کاری می کنه؟تو رو خدا ناارحت نباش فقط بهم قول بده تنهام نذاری؟
انگار بعد این مدت که همدیگه رو دیده بودیم دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم فقط در سکوت قدم می زدیم چقدر هوا سرد بود و این برف هم خیال قطع شدن نداشت :
عسل میدونی چیه ؟؟اون رو که تو گفتی بیمارم اولش باورم شد اما وقتی بیشتر فکر کردم فهمیدم یه چنین چیزی نمیتونه حقیقت داشته باشه بعدش با خودم گفتم لابد تو میخوای به یه نحوی منو از سر راه برداری و به یه طریقی همه چی رو به هم بزنی و این به نظرت بهترین راه بوده...این 59 روز من کاری به غیر از فکر و خیال عجیب و غریب نداشتم خواستم چند بار بیام سراغت ولی گفتم وقتی تو خودت خواستی نباشم حتما برای خودت دلایلی داشتی دیگه....اما سراغت رو همیه از سایه و شهاب می گرفتم.بعد حالا می فهمم ماجرا از این قراره شک ندارم مامانم اومده باهات حرف زده و گفته تینا برام مناسب تره درسته ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 10 Nov 2012 19:29
اره منم قبول کردم چون فکر می کردم اینطوری حتما برات بهتره
عسل میدونی چیه ؟؟اون رو که تو گفتی بیمارم اولش باورم شد اما وقتی بیشتر فکر کردم فهمیدم یه چنین چیزی نمیتونه حقیقت داشته باشه بعدش با خودم گفتم لابد تو میخوای به یه نحوی منو از سر راه برداری و به یه طریقی همه چی رو به هم بزنی و این به نظرت بهترین راه بوده...این 59 روز من کاری به غیر از فکر و خیال عجیب و غریب نداشتم خواستم چند بار بیام سراغت ولی گفتم وقتی تو خودت خواستی نباشم حتما برای خودت دلایلی داشتی دیگه....اما سراغت رو همیه از سایه و شهاب می گرفتم.بعد حالا می فهمم ماجرا از این قراره شک ندارم مامانم اومده باهات حرف زده و گفته تینا برام مناسب تره درسته ؟
اره منم قبول کردم چون فکر می کردم اینطوری حتما برات بهتره
بالاخره عمو و خانواده اش رفتن خونه ی جدید ارین باهام تماس می گیره که البته معمولا جواب نمیدم حوصله ی هیچکدومشون رو ندارم....وای عسل میدونی چقدر از کلاس ها عقب افتادیم ؟؟
مهم نیست فرصت جبران زیاده.
نزدیک خونه ی ما رسیدیم به شوخی گفت :
تا دوباره همه چی به هم نریخته باید تمومش کنیم نمیخوام زیاد طول بکشه ما طی همین یکی ، دو روز حتما میایم.
دلم نمیومد ازش جدا بشم :
برو دیر وقته مواظب خودت باش....من از فردا میام سر کلاس.
باشه برو...به فرهاد هم خیلی سلام برسون.
یه حس غریب داشتم میخواستم چیزی بگم اما نتونستم انگار خودش هم فهمید :
چیزی میخواستی بگی؟
ولش کن...اصلا یادم رفت.
مرموز شدی ها.
خنده ام گرفت :
بی خیال.
تا به اتاق اومدم فرهاد دنبالم اومد :
عسا خانم به نظر سر حالی ها....
گفتم چی شده و موضوع از چه قراره...وقتی از کلاس برگشتم مامان گفت :
خانم رهنمون تماس گرفت و واسه فردا شب قرار گذاشت.
امیدوار بودم مشکلی ایجاد نشه و همه چی مرتب باشه صبح توی دانشکده احسان گفت :
امان از این مامان.
مگه چی شده ؟
میگه حتما باید فریبا هم باشه چون اون عروس بزرگه
چندان خوشحال نبدم اما گفتم :
اشکالی نداره احسان سخت نگیر اون که کاری نداره بابا.
هر کی ندیده باشه همین رو میگه...حالا این که خوبه مامان واسه خواستگاری کلی از بزرگان فامیل رو میخواست بیاره...وای که دو ساعت باهاش حرف می زدم همه اش می گه تو از رسم و رسومات چیزی سرت نمیشه حرف نزن.
بی خیال ولش کن احسان.
همه زن داداش دارن منم دارم بخدا این زن برادر شهاب همه کار ها رو روبراه کرد.
ای بابا حالا این فریبا کاری نکرده.
چی بگم ؟؟
ظهر وقتی زنگ در و زدم فرهاد جواب داد :
بله ؟
باز کن.
به جا نمیارم.
فرهاد لوس نشو بابا منم دیگه.
شرمنده نشناختم خانم مزاحم نشن.
فرهاد خسته ام باز کن بابا بیام بالا خدمتت می رسم ها
چه بدبخت شدم من از صبح عین خر کار کدرم این خسته شده...یکی نیست بگه مگه داره واسه من خواستگار میاد.
ای وای چقدر حرف می زنی باز کن.
خیلی خب التماس نکن حالا
وقتی ریدم بالا دنبال فرهاد کردم :
حالا من رو میذاری سرکار؟
من به احسان می گم عسل خانم.
حرف بی خود نزن چی رو میگی؟
که تو گاز میگیری پاچه میگیری.
خنده ام گرفته بود :
مسخره نوبت تو هم میشه اونوقت منم بلدم.
مامان از اتاق بیرون اومد :
چتون شده ؟ عسل ساعت 4 شد ها برو یه دوش بگیر 6 میان.
سام و حسام و احسان خیلی شبیه هم بودن اما به نظر احسان قشنگ تر بود.از فریبا اصلا خوشم نیومد انگار به زور اورده بودنش قد بلندی داشت کمی سبزه بود فقط امیدوار بودم دخالت بی مورد نکنه.
خانم رهنمون گفت :
اقای مهتاش اینطور که معلومه احسان و عسل خانم قبلا صحبت کردن و احسان هم قبلا خدمت شما رسیده ن فکر نمی کردم نکته ی مبهمی باقی مونده باشه.
لحنش به نظر جالب نبود یه مرتبه فریبا بی مقدمه گفت :
البته ی خانواده ی ما به جهزیه ی دختر خیلی اهمیت می دن.
جا خوردیم اخه اصلا موضوع ربطی به این نداشت که یهو چنین حرفی بزنه مامان هم گفت :
نه خانم اصلا لازم به تذکر نبود...مگه ما چند تا دختر داریم ؟
احسان کمی گرفته شد اما با نگاهم سعی می کردم ارومش کنم وی منم لجم گرفته بود تقریبا صحبت ها تموم شده بود چون دو طرف هم موافق بودن دوباره فریبا عین قاشق نشسته پرید وس انگار میخواست ابراز وجود کنه :
خانواده ی ما معمولا مهریه عروس رو سنگین میذارن.
نتونستم ساکت بمونم :
فریبا خانم دقیقا این همون چیزیه که من کاملا باهاش مخالفم.
پشت چشمی نازک کرد :
وا چرا ؟؟ مگه چه اشکالی داره ؟؟ من مهریه ام 1800 سکه بود البته طبیعتا برای عروس کوچیک تر باید کمتر باشه.
مگه داریم جنس می خریم و می فروشیم که قیمت بذاریم ؟
خانم رهنمون پرسید :
خوب نظر شما چند تاست ؟
نهایتا 110 تا نه بیشتر
وا؟؟مردم چی می گن ؟؟ عروس خانواده ی رهنمون فقط 110 تا سکه مهریه اش باشه ؟
بابا گفت :
اخه کجای دنیا مهریه ی سنگین تضمین زندگی مستحکم تر بوده ؟؟من با عسل موافقم.
احسان شروع به صحبت کرد :
مامان به نظرم اقای مهتاش کاملا درست میگن.
قرار عقد واسه ی هفته ی اینده سه شنبه گذاشته شد که عید هم بود.
اما خانم رهنمون زیاد راضی از خونه بیرون نرفت.احسان حرف دل من رو زد :
مامان ما دلمون نمیخواد زیاد تجملات باشه عقد بهتره فقط توی محضر باشه با حضور بزرگان دو طرف.
چی میگی احسان ؟حالت خوبه؟
مامان منم گفت :
اقا احسان اینطوری که نمیشه پس مردم چی میگن ؟؟
گفتم :
ما نظرمون اینه...بعدش هم اخه به حرف مردم چیکار داریم؟
اون رفتن و مامان با من شروع به دعوا کرد :
اخه تو چی به سرت اومده ؟؟ گاهی یه حرفایی می زنی که ازت بعیده...انگار خل شد عسل.
چرا چون می خوام مراسم ساده باشه خل شدم ؟؟خوب ما اینطوری دوست داریم.
برو بابا زده به سرت.
به اتاق اومدم به این فکر می کردم که فریبا چه ادم عجیبیه و احسان حق داره زیاد ازش خوشش نیاد پیش خودم گفتم :
عسل باز شروع کردی؟موضوعات دیگه ای هم برای فکر کردن هست ها چرا رفتی سراغ فریبا؟ ئلش کن بابا.
لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم و از بیکاری داشت خوابم می گرفت که تلفن زنگ خورد :
بله؟
چقدر دیر جواب دادی عسل ؟
ببخشید خواب بودم.
خندید :
چه وقته خوابه خانم؟
نمیدونم چی شد خوابم برد...چه خبر؟
عسل عزیزم تو که از حرفای بی موقع فریبا ناراحت نشدی؟اونم اخلاقش اینطوری کاریش نمیشه کرد.
نه بابا این چه حرفیه احسان ؟ فراموشش کن...
فردا کلاس نداریم فکر کنم بهترین روز برای خرید حلقه ست نه ؟ موافقی؟
هر طور که راحتی بارم فرقی نمیکنه.
فردا صبح میام دنبالت ساعت 10 اماده باش خوبه ؟
اره.
عسل روبراهی ؟ چرا صدات به نظر ناراحته ؟
نه احسان جان خوبم مطمئن باش.
پس صبح می بینمت مواظب خودت باش.
شب به مامان گفتم که قرار خرید گذاشتیم فرهاد 9 بیدارم کرد :
عسل جان دیرت نشه اشو...منم خواب موندم.
سریع خداحافظی کرد و رفت.احسان با نیم ساعت تاخیر اومد وقتی ا ساختمون خارج شدم دیدم جلوی در ایستاده و خیلی عصبی به نظر می رسید :
سلام عسل ببخشید دیر شد.
سعی می کرد حفظ ظاهر کنه گفتم :
نه مهم نیست اما چرا تو اینطوری هستی ؟
لبخندی عصبی زد :
هیچی فریبا وقتی فهمید قراره امروز بریم خرید دیشب موند خونه ی ما که باهامون بیاد وای ک دارم دیونه میشم.
منم ناراحت شدم اما گفتم :
احسان جان اروم باش مگه چه عیبی داره ؟
ماشین رو کمی اونطرف تر پارک کرده بود وقتی نزدیک شدیم فریبا پیاده شد :
سلام عسل خانم.
بوسیدمش :
خیلی لطف کردین که با ما تشریف میارین.
قیافه ی احسان دیدنی بود :
خیلی خوب دیر شد سوار شین.
فریبا با حالتی حق به جانب گفت :
احسان که خواهر نداره من نمیتونم در چنین شرایطی اجازه بدم تنها باشین شیرین خانم هم نظرشون همین بود.
منظورش از شیرین خانم همون مادر احسان بود توی دلم گفتم :
ای بابا هنوز هیچی نشده شروع شد خدا خودش به خیر کنه.
احسان سری تکون داد و حرکت کرد فریبا ادامه داد :
من امروز کلی کار داشتم اما مجبور شدم بیام.
احسان زیر لب چیز هایی می گفت که مفهوم نبود احتمالا داشت یا به فریبا بد و بیراه می گفت یا اروم جوابش رومیداد سعی می کردم حرفاش رو نشنیده بگیرم اما فریبا همینطور حرف می زد تا به محل مورد نظر رسیدیم
.هر چیزی رو که انتخاب کردم یه عیب و ایرادی روش گذاشت و کم کم داشتم کلافه می شدم.من یه حلقه ی ساده و سبک می خواستم اما اون می گفت :
وا این چیه انتخاب کردی؟ ما ابرو داریم بابا....مردم چی می گن؟
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم احسان عصبانی شد :
پس بهتره برگردیم اینطوری که ما نمیتونیم چیزی انتخاب کنیم....هی میگه مردم...مردم...بابا بذار هر چی میخوان بگن...اخه نا نکه واسه مردم زندگی میکنیم.
احسان خوب پس من اومدم واسه چی ؟؟تا یه چیزی انتخاب کنم دیگه.
داشتم منفجر می شدم اما ساکت بودم چون نمیخواستم ناراحتی پیش بیاد اما احسان در مقابل فریبا سکوت نمیکرد :
فریبا اخه مگه فقط باید تو بپسندی ؟؟ الان ساعت 2 و ما هیچ کاری نکردیم.
بهش برخورد :
باشه اگه میخواین مسخره عام و خاص بشین هر کاری دلتون میخواد بکنین.
دوباره براه افتادیم فریبا همچنان نظر میداد اما احساناهمیتی نمی داد و اخر سذ با غر غر های فریبا جنس مورد نظر و دلخواه هر دومون رو پیدا کردیم پاهام د گرفته بود دقت نمیکردم احسان به کدوم سمت میره که یهو فریبا پرسید :
مگه عسل رو نمیرسونی؟
نخیر شما رو میرسونم چون با عسل کار دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 10 Nov 2012 19:30
وا؟نمیتونی 2 ساعت دل بکنی؟؟از صبح تا حالا که با هم هستین.
من هنوز یادم نرفته وقتی که سام میومد خونه ی شما دیگه اجازه نداشت برگرده خونه...
بالاخره رسیدیم پیاده شدم تا ازش خداحافظی کنم که با کنایه گفت :
تو فقط در یک مورد سلیقه به خرج داد اونم میدونم چجوری.
فقط در انتخاب احسان...هر چند که فکر میکنم احسان خیلی با عجله و بدون فکر تو رو برای ازدواج انتخاب کرده.
هی میخواستم ملاحظه کنم تا حرف و حدیثی پیش نیاد اما مگه می شد ؟؟تا خواستم چیزی بگم احسان جواب داد :
این بار اخر بود که بهت گفتم حق نداری با عسل اینطوری حرف بزنی اگه جوابت رو نمیده فقط داره احترامت رو نگه میداره...تمومش کن فریبا.
فقط یه پوزخندی زد و وارد ساختمون شد.اعصابم خورد بود چشمام رو بستم بالافاصله بعد از حرکت احسان گفت :
عسل من ،...
حرفش رو بریدم :
احسان نمیخوام در موردش صحبت کنیم...خواهش می کنم منو برسون خونه...خسته ام.
باشه...اما من تو رو اینطور ینمی فرستم بری...اونقوت تا شب همه اش توی فکرم که چرا اینطوری شد و چرا تو با ناراحتی ازم جدا شدی رفتی خونه.
حال خوبی نداشتم اما یه لبخند زورکی زدم :
خیالت راحت باشه من فقط خسته ام همین.
من رو رسوند :
تو هم خسته شدی برو خونه استراحت کن
به فکر فرو رفته بود خداحافظی کردم و اومدم خونه و بعد از احوالپرسی با مامان دراز کشیدم رفتار فریبا حرصم رو در می اورد یه لحظه این حس رو داشتم نکنه ازدواج من با احسان اشتباه باشه بعد پیش خودم گفتم :
عسل بازم مزخرف گفتی ؟؟ تو الان ناراحتی و نمی فهمی چی میگی.
تا شب توی اتاق موندم و جواب تلفن های احسان رو هم ندادم فکر کردم اگه باهاش حرف نزنم بهتره چون ممکن بود حرفی بزنم وازم ناراحت بشه و من اصلا این رو نمیخواستم اخر شب فرهاد ناراحت به اتاقم اومد :
عسل چی شده ؟؟الان احسان به من زنگ زد و پرسید چرا جوابش رو نمیدی؟؟هنوز هیچی نشده حرفتون شده ؟؟
نه فرهاد فقط الان شرایط جالبی برای صحبت با احسان رو ندارم.
چرا عزیزم مگه چی شده ؟؟راستی مامان حلقه ها رو نشونم داد مبارک باشه.
ممنون.نه فرهاد جان من با احسان حرفم نشده.وای که این فریبا اعصاب دوتامون رو به هم ریخت...لج من رو در میاره.
وا؟؟مگه چیکار کرده؟؟
همینطور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم واسش توضیح دادم که چی شده سعی کرد منو اروم کنه :
عسل جان خوب مگه احسان مقصر بوده ؟؟تو خودت که گفتی اونم ناراحت شده...حالا هم بهتره با احسان تماس بگیری نگرانت بود.
از اتاق بیرون رفت به ساعت نگاهکردم از 12 گذشته بود شماره رو گرفتم فوری جواب داد :
خوبی؟
اره خبم...احسان جان ازت معذرت میخام اگه جواب رو ندادم زیاد حالم خوب نبود نخواستم تو رو هم ناراحت کنم در هر حال ببخشید ..راستی این صدای کیه ؟
بی خیال...مامانم داره طبق معمول با من دعوا میکنه..میگه چرا فریبا رو ناراحت کردین.
یعنی چی؟؟
یعنی اینکه این فریبا خوب بلده از همه شکایت کنه.این مامان هم که همیشه طرفداری اونو میکنه.
فقط سکوت کردم اهی کشید و گفت :
درست میشه بالاره خودشون خسته می شن و تمومش میکنن.
احسان؟
بله
مامان راضی نیست نه ؟
چه اهمیتی داره؟برام مهم نیست یه بار با طناب مامان افتادم تو چاه و بیچاره شدم نمیخوام یه بار دیگه همه چی خراب بشه میفهمی؟ عسل فقط 5 روز دیگه باقی مونده جه اهمیتی داره؟؟که دیگران چی میگن؟؟مهم اینه که تو مال منی.
احسان میدونی چیه ؟؟ حرفات دل گرمم میکنه یه جورایی ته دلم قرض میشه.
خندید :
خیلی خوب خانومی امروز خسته شدی همه چی رو فراموس کن و راحت برو بخواب و شب بخیر.
قرار بود عقد توی محضر باشه و بعد اون هم جمع بشن منزل ما خاله و زندایی یه روز قبل اومده بودن کمک مامان این وسط فقط یه چیز منو عذاب میداد اونم فکر بودن فریبا بود که سعی می کردم فراموشش کنم اما...
ساعت 5 همه توی محضر بودیم به نظر همه چیز مرتب می رسید ولی کاملا می شد حس کرد که شیرین خانم و مامان من چندان راضی نیستن در این میون انگار فقط حسام و فرهاد بودن که واقعا خوشحال بودن مراسم زیاد طول نکشید و بعدش همه به طرف منزل ما حرکت کردن سایه و شهاب هم قرار بود بیان.
حس خوبی داشتم که میدونم احسان هم با من شریک بود اون لحظه سکوت بین ما گویایه همه چیز بود اخه خیلی وقت ها با بیان واژه ها . جملات نمیشه حق مطلب رو اداکرد.
وقتی اومدیم خونه سامان و سهیل هم رسیدن و هی سر به سرم میذاشتن و به احسان می گفتن :
احسان خان من نمیدونم شما چطور تونستی با عسل کنار بیای؟؟واقعا ادم تعجب می کنه این عسل ها...
فرهاد سر رسید :
دوباره خواهر منو تنها گیر اوردن شروع کردین ؟
سایه و شهاب با یه عالمه سر و صدا از راه رسیدن و در واقع مجلس مارو گرم کردن از اول تاخر فقط فریبا داشت منو میپایید.سایه کنارم نشست :
عسل جان خیلی مبارکه.
شهاب طوری که سایه بشنوه گفت :
احسان جون بخند که شب اخریه که می خندی.
سایه چشم غره ای کرد :
شهاب خان ما بالاخره میریم خونه نه؟؟
خندیدم :
اقا شهاب این یک تهدید بود ها.
شهاب رو به احسان کرد :
اینم نمونه اش یعنی دیگه ازادی بیان تعطیل.
سر شام دختر عمو احسان توجهم رو جلب کرد دختر قشنگی بود اهسته پرسیدم :
احسان اسم اون دختر عموت چیه ؟
کدومشون رو میگی؟
همونی که کت و دامنی صورتی پوشیده.
اهان اون لیلاست.با همهی فامیل ما فرق داره دختر خیلی خوبیه عیت بقی خودش رو نمیگیره.چطور مگه؟
هیچی همینطوری گفتم چند سالشه ؟
همسن و سال خودت فکر کنم 20 سال.
ساعت حدود 12 بود که کم کم مهمونا برای رفتن اماده شدن اما خناواده ی احسان هنوز نشسته بودن و دقایقی بعد فریبا گفت :
خوب دیگه سام بهتره بریم دیر وقته.
شیرین خانم و حسام هم بلند شدن موقع خداحافظی حسام اروم گفت :
زن داداش عزیز بازم تبریک میگم.
ممنون.
فریبا به احسان گفت :
پس تو چرا نمیای؟؟زود باش دیگه.
شما بریم من میام.
اونا خداحافظی کردن و رفتن.احسان رو به مامان اینا کرد :
دستتون درد نکن جدا همه چی عالی بود ازتون خیلی ممنونم.
ای بابا پسرم ما که کاری نکردیم
به طرف فرهاد رفت که داشت جمع و جور می کرد گتش رو در اورد و مشغول کمک کردن شد که صدای همه در اومد :
ا...اقا احسان چی کار میکنی بابا ؟؟
خندید :
ای بابا این چند روز شما زحمت کشیدین خسته شدین.
فرهاد زد پشتش :
واسه کار کردن همیشه وقت هست احسان خان.
خلاصه قبول نکرد منم به اتاقم اومدم و لباسم رو عوض کردم و بلوز و شلوار راحتی پوشیدم از پنجره به بیرون نگاه انداختم برف قشنگی می بارید بی اختیار به یاد این شعر فروغ افتادم و زیر لب زمزمه کردم :
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشنده از اندوه بیش
در کمال تعجب صدای احسان ادامه ی شعر رو خوند :
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز الودگی ها کرده پاک
نگاهش کردم :
کی بود که می گفت من از شعر های فروغ خوشم نمیاد بخاطر همین اصلا نمیخونم.؟؟
خندید :
خوب اون موقع لازم بود...اما باید اعتراف کنم دروغ می گفتم.
ای بدجنس...راستی کی اومدی که من نفهمیدم؟؟
در زدم خانم اما معلوم نیست حواست کجا بود؟؟
میخوای بگی نمیدونی جواسم پیش کی و کجا بود؟
نگاهی شیطنت امیز انداخت :
یعنی میتونم امیدوار باشم من عامل حواس پرتی شما بودم ؟؟
سکوت کردم مقابلم ایستاد و گفت :
یعنی این فرشته دیگه مال منه ؟
نمیدونم چرا بی جهت بغضم گرفت و سرم رو انداختم پایین تا اشکهام رو نبینه....
عسل ؟؟ گریه واسه چی؟؟؟
چونه ام رو توی دستش گرفت و با اون یکی دستش اشکهام رو کنار زد و اخمی کرد :
نمیخواماینطوری ببینمت ها.
من طاقت دیدن اشک هات رو ندارم....خیلی خوب من دیگه باید برم صبح منتظرم باش میام دنبالت با هم بریم خوب؟
باشه
برای اولین بار پیشونیم رو بوسید و گفت :
شب بخیر.
از اتاق بیرون رفت و من چند لحظه ای به در خیره موندم.خوابم نمی برد همینطور نشسته بودم شروع به نوشتن کردم و مخاطب احسان بود اخه من معمولا وتی که باید چیزی بگم زبونم بند میاد و انگار هیچ کلمه و جمله ای تا حالا نگفتم...
عین یه ادم گنگ و گیج می شم و فقط نگاه می کنم...
شاید بخندی اگر بفهمی بجای حرف زدن اختیارم رو دادم به دست قلم اما منم اینجوریم دیگه با نوشتن بهتر میتونم حرف بزنم ساید بگی این دختره دیوونه شده مگه خدا زبون رو ازش گرفته ؟؟
اما ن هر وقت باید حرف بزنم سکوت می کنم بخاطر اینکه همیشه فکر می کنم سکوت گویای همه چیزه و خیلی چیز ها رو نباید با کلمات ارزشش رو کم کرد چون به نظرم کلمات ارزش واقعی بعضی چیزها رو از بین میبره.
عزیزم باید بگم امشب بهترین شب زندگیم به حساب میاد اخه میدونی چیه ؟؟شبی که ما برای همیشه مال هم شدیم شب کم اهمیتی نیست اخه تو که نمیدونی ایت مدت که گذشت و هنوز سایه و شهاب باعث اتفاق افتادن خیلی چیزای خوب نشده بودن بی تو به من چی گذشت ؟؟
چطوری بگم که شب ها خواب به چشمم نمی اومد اخه هر وقت که چشم روی هم میذاشتم فقط تو رو میدیدم همین و بس....
برای تو
دی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 10 Nov 2012 19:36
نفهمیدم کی خوابم برد اما یادم میاد به صدای زنگ ساعت از خواب پریدم اونروز برام با همیشه فرق می کرد انگار خورشید از غرب بالا اومده بود شاید به نظرم قشنگ ترین روز خدا بود.
احسان به موقع اومد :
به به سلام صبح بخیر دیر که نکردم ؟
نخیر خیلی هم به موقع بود.
سوار شدم :
چه خبر؟
خبر اینکه مامان واسه فردا شب دعوتت کرده.
حتما فریبا هم هست نه ؟
اه...اره...این ادم منو از برادرم هم دور کرده نمیذاره این سام بیچاره یه دقیقه تنها بیاد خونه ی ما نمیدونم چه فکری میکنه.
ولش کن خوب اونم اینطوریه دیگه.
من نمیدونم بر و بچه ها ماجرا رو از کجا فهمیده بودن که وقتی ما رسیدیم شروع کردن به تبریک گفتن و شهاب هم کلید کرده بود :
احسان خان پس شیرینی کو؟
شهاب تو حق اعتراض نداری چون هم شیرینیش رو خوردی هم شام.
بچه ها زدن زیر خنده و همین لحظه استاد شبستری وارد کلاس شد :
ایجا چه خبره؟؟صداتون ساختمون رو برداشته.
شهاب با لودگی خاص خودش گفت :
اخه استاد کجای دنیا دیدین زن گرفتن بدون شیرینی دادن؟؟
خندید :
حالا مگه کی زن گرفته؟؟
رهنمون.
عینکش رو برداشت :
جدی؟؟ تبریک می گم پسرم.
ممنون استاد.
ببینم این عروس خانم روما میشناسیم؟؟
شهاب به جای احسان جواب داد :
بله خانم مهتاش هستن.
بیچار جا خورد :
باورم نمی شه چطور ممکنه ؟؟ تا اونجا که یادم میاد شما 2 نفر همیشه توی همه ی کلاس ها با هم مشکل داشتین.
یکی از بچه ها گفت :
استاد ما خودمون هم تعجب کردیم به خدا.
خندید :
در هر حال تبریک می گم بچه ها.
سایه چشمکی زد و اهسته گفت :
همه چیز روبراهه عسل؟؟
خدا رو شکر بله همه چیز خوبه.
پنج شنبه بعد از ظهر حاضر شدم و منتظر موندم تا احسان بیاد صدای زنگ در من رو پایین کشوند صبح رفته بودم و برای شیرین خانم هدیه ی مناسبی خریده بودم بالاخره برای دفعه ی اول لازم بود دیگه یه عطر خوشبو با یه ظرف.
چقدر دلم برای احسان تنگ شده بود لبخندی زد :
سلام خانومی.
سلام خوبی؟
چه حرفی می زنی مگه می شه ادم یه نازنین عین تو داشته باشه و خوب نباشه.
سوار شدم :
چه خبر؟؟
خبر تازه اینکه دلم بدجوری هوات رو کرده بود عسل خانم.
منم همینطور.
یه کم اضطراب داشتم :
احسان بهم نخندی ها اما یکم می ترسم.
وا از چی؟؟
شاید مسخره باشه اما رو برو شدن با مامانت یه کم سخته.
خندید :
دختر تو از مامانم یه غول ساختی ها....نه اینطوریا هم نیست خیالت راحت همه چی مرتبه بی خود نگران نباش.
نفس عمیقی کشیدم و ساکت نشستم احسان گفت :
هیچ دقت کردی خیلی کم حرف شدی؟؟تو قبلا اینطوری نبودی ها.....
بعد بع شوخی اضافه کرد :
مثلا شما اصلا در مقابل من ساکت نمیموندی منتظر بودی یه طوری بشه و سریع اشتباهم رو، رو کنی وای که اوایل از دست تو چه حرصی می خوردم فقط خدا میدونه و بس.
منم همینطور....احسان دلم میخواست سر به تنت نباشه.
جدی یهو چی شد ؟؟من که عین این دیوونه ها شده بودم خودمم تعجب کرده بودم ما که این همه با هم دیگه مشکل داشتیم چطور یه مرتبه وقتی به خودم اومدم فهمیدم بدون تو هیچم....؟؟
کی فکرش رو می کرد نویسنده ی ناشناس و محبوب من روزی.....ای بابا چی بگم؟؟
رسیدیم نگاهش کردم :
احسان؟؟
عزیزم اخه از چی می ترسی؟؟
حس خوبی نداشتم وارد ساختمون شدیم طبقه 5 خونه ی احسان اینا بود شیرین خانم جلوی در ایستاده بود البته خیلی جدی :
سلام شیرین خانم.
سلام خوش اومدی!
سرد بود وارد که شدیم جعبه ها رو به طرفش گرفتم :
قابلی نداره اگر خوشتون نیومد باید ببخشید اخه به سلیقه ی شما اشنایی ندشاتم.
با حالت خاصی نگاهم کرد نفهمیدم چطور تعبیرش کنم احسان گفت :
عسل جان بیا لباست رو عوض کن.
انگار نجاتم داد به اتاقش رفتم و مانتوم رو در اوردم و با هم به سالن رفتیم ولحظاتی بعد فریبا از اتاق روبرویی بیرون اوم اوه اوه اول مکافات بود خیلی معمولی با هم احوالپرسی کردیم بعد از شیرین خانم پرسید :
این جعبه ها چیه ؟؟ عسل اورده؟؟
بله.
یه پوزخندی زد و جعبه رو باز کرد و گفت :
اصلا سلیقه ی خوبی نداری عسل.
احسان عصبانی شد :
بازم شروع کردی؟؟فریبا بس کن دیگه.
باز هم سکوت کردم فریبا گفت :
تو هم بی خود طرف داری نکن احسان.
اهسته بهش گفتم : خواهش می کنم ادامه نده.
کمی بعد شیرین خانم با حالتی حق به جانب گفت :
عسل در ضمن رفتار اون روزت با فریبا اصلا درست نبوده.
بخشید اما مگه من چیکار کردم ؟؟
منظورم روزی بود که رفته بودین خرید.
من فکر نمی کنم کار بدی انجام داده باشم.
عسل در ضمن رفتار اون روزت با فریبا اصلا درست نبوده.
بخشید اما مگه من چیکار کردم ؟؟
منظورم روزی بود که رفته بودین خرید.
من فکر نمی کنم کار بدی انجام داده باشم.
جالبه....فریبا با این حالش با شما اومده خرید اونوقت شما اینطوری می کنید ؟
خوب وقتی از ادم حق انتخاب سلب می شه معلومه خوب ناراحت می شه ما سلیقه هامون با هم تفاوت داره....
فریبا جواب داد :
منو باش خواستم به شماها لطف کنم...ببین چجوری جواب میدین؟!
خون خونم رو می خورد احسان هم دست کمی از من نداشت چند دقیقه بعد بلند شدم :
خوب دیگه من باید برم.
احسان با تعجب نگاهم کرد :کجا؟؟
ممنون به حد کافی مزاحم شدم.
به اتاق احسان اومدم چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه دنبالم اومد :
عسل کجا میری؟؟
هیچی نگفتم فقط سریع مانتوم رو پوشیدم گفت :
باشه صبر کن می رسونمت.
نمیخوام...دلم میخواد تنها باشم.
یه خداحافظی کوتاه با بقیه کردم و اجازه ندادم احسان بیاد دم در حسام رو دیدم :
به به سلام عسل خانم کجا با این عجله؟؟
سلام خوبین؟؟
چیزی شده عسل ؟؟ احسان کو؟
احسان بالاست.
چرا برای شام نموندی؟؟
ممنون حسابی پذیرایی شدم.
ای بابا....لابد با مامان یا فریبا حرفت شده چیزی گفتن ؟
لبخندی زورکی زدم :
مهم نیست...سخت نگیر.
این که بار اولشون نیست...مخصوصا فریبا که دیگه هیچی...
بی خیال...من باید برم خداحافظ.
تو رو خدا شرمنده....اینطوری خیلی بد شد باید ببخشی.
گفتم که مهم نیست.
هوا تاریک شده بود به طرف خونه اومدم هیچ کسی نبود بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود فقط اروم اروم داشتم اشک میریختم و می نوشتم :
امروز چرا اینطوری شد ؟همه چی قاطی پاتی بود احسان....اون از فریبا اینم از شیرین خانم اخه مگه من چیکار کردم که باهام اینطوری می کنن؟؟
ادم کم طاقتی نیستم....
اما ظرفیت خاصی دارم از سنگ که نیستم....
اخه کی اینطوری رفتار می کنه که اینا می کنن؟؟
الان یه لحظه به احسان هم سرد شدم البته اون که مقصر نیست هر کاری می تونه انجام میده....امروز خیلی دلم گرفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 10 Nov 2012 19:37
بدجوری بهم ریختم الان هم خیلی خسته ام...حال و حوصله ی هیچ کس رو ندارم حتی خودم...ای کاش یکی اینجا بود تا باهاش حرف می زدم حس می کنم خیلی تنهام.....خیلی خیلی خیلی.....
سرم به اندازه ی یک کوه سنگین شده بود نمیدونستم این رفتارا تا کی ادامه داره و چقدر طول می کشه.
فکرای جور واجور به سراغ میومد پیش خودم گفتم نکنه جدی جدی احسان بخاطر لجبازی با خانواده من رو انتخاب کرده نکنه الان فقط من یه بازیچه هستم.
این افکار لرزی بر تنم انداخت و اعصابم رو خراب تر از قبل کرد بعد به خودم نهیب زدم :
چی می گی عسل؟؟ خل شدی؟؟هنوز هیچی نشده انقدر نا امیدی؟؟مگه چی شده؟؟
سکوت سرد خونه اوضاعم رو خراب تر می کرد کم کم داشتم منفجر می شدم بالاخره سایه نجاتم داد فکرش رو میکردم بیاد :
سلام چه عجب؟؟خوب شد اومدی.
این چه ریخت و قیافه ایه ؟؟ چرا اینطوری شدی؟؟
خوبم فعلا بیا بشین.
براش چای ریختم و اومدم کنارش :
خوبی؟؟ شهاب چطوره ؟؟
ممنون....اما انگار تو زیاد رو براه نیستی نه؟؟
ولس کن بی خیال.
یعنی چی بی خیال؟؟حتما یه طوری شده دیگه!!
این فریبا و شیرین خانم واسم اعصاب نذاشتن سایه کم کم دارم فکر می کنم اشتباه کردم.
اخمی کرد :
مزخرف نگو....اشتباه کردم یعنی چی؟؟
خوب خودشون باعث می شن اینطوری فکر کنم.
تو الان حالت خوب نیست درای چرت و پرت می گی فردا صبح که بیدار بشی به حرفات می خندی.
خدا کنه همین طور باشه که میگی.
به ساعت نگاه کرد :
الان دیگه شهاب باید برسه.اخه این اطراف یه کاری داشت منم گفتم بیام و چند دقیقه ببینمت.
صدای زنگ در بلند شد :
خودشه من رفتم.
خوب بگو بیاد بالا اینطوری که زشته.
ممنون شب خونه مامانش اینا دعوتیم باید بریم.
بوسیدمش:
به سلامت ...خوش بگذره.
مامان اینا دیر وقت اومدن اخه خونه دایی بودن.حوصله نداشتم از اتاق بیام بیرون چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم از وقتی اومده بودم احسان چند باری تماس گرفته بود که البته جواب نداده بودم....نفهمیدم کی خوابم برد.
جمعه بود تا ظهر از خونه بیرون نیومدم احسان مدام تماس می گرفت بالاخره مجبور شدم جواب بدم :
بله؟
سلام...معلومه چرا جواب نمیدی؟؟نمیگی نگران می شم؟؟
لحنش اروم بود گفتم :
حوصله نداشتم.
انگار ازم رنجید :
عسل جان میخوام ببینمت.
امروز حال و حوصله اش رو ندارم.
یعنی چی؟؟من حق ندارم زنم رو ببینم؟؟؟
من اینو نگفتم...اما امروز وقتش نیست.
بخاطر دیشب ازت معذرت می خوام.
بی اختیار یه پوزخند زدم :
کاری نداری؟؟
عصبانی شد و لحنش سرد و خشک :
خواستم بهت بگم امروز بعد از ظهر می رم ماموریت نمیدونم چقدر طول میکشه.
کجا؟
خوزستان.
فکر اینکه چند وقت نمیبینمش داشت دیوونه ام می کرد ولی به روی خودم نیاوردم :
به سلامت ....خداحافظ.
فکر اینکه چند وقت نمیبینمش داشت دیوونه ام می کرد ولی به روی خودم نیاوردم :
به سلامت ....خداحافظ.
کلافه شده بودم برای ناهار هم بیرون نرفتم بعد از ظهر دیدم اگه خونه بمونم دیوونه می شم حاضر شدم فرهاد پرسید :
عسل کجا میری؟؟
نمیدونم.
احسان میاد دنبالت؟
نه رفته ماموریت.
جدی؟؟ نگفته بودی.
چون خودمم نمیدونستم.
تعجب کرد ولی حرفی نزد منم اومدم بیرون و بی هدف توی خیابون قدم می زدم و انگار اصلا اطرافم رو نمیدیدم بالاخره ساعت 5/9 شب فرهاد با نگرانی تماس گرفت :
عسل کجایی؟
مگه ساعت چنده؟؟
9/5
جا خوردم :
دارم میام.
به اطراف نگاهی کردم دقیقا نمیدونستم کدوم خیابون هستم چون برام اشنا نبود از یه خانومی سوال کردم و بعد از اینکه جواب داد با حالت بدی نگاهم کرد و رفت.
نیم ساعت بعد خونه بودم مامانم نگرانم شده بود :
اخه نمیگی لااقل یه زنگ بزنی؟؟گفتیم لابد رفتی پیش سایه باهاش تماس گرفتیم اما اونجا هم نبودی.
بدون جواب اومدم توی اتاقم و چشمام رو بستم سردم بود هنوز هیچی نشده بدجوری دلم هوای احسان رو داشت.کمی بعد تلفن زنگ خورد شماره نااشنا بود :
بله؟
سلام حسام هستم.
سلام خوبی؟چه عجب.
خواهش می کنم...ای بابا...چه خبر؟
اهی کشیدم :
خبری نیست.
عسل امروز که احسان داشت می رفت خیلی داغون و عصبی بود حتی با هیچ کدوم از ما خداحافظی نکرد فقط موقع رفتن به من گفت :
حسام هر از گاهی با عسل تماس بگیر اگر کاری داشت براش انجام بده....فهمیدم یقینا باهات حرفش شده....الان هم با تو حرف زدم مطمئن شدم چون تو هم حالت تعریفی نداره....
چیز مهمی نیست باهاش کنار میام....یعنی مجبورم.چاره ای نیست.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت :
خیلی بد شد....اصلا دلم نمیخواست وقتی بار اول میای خونه ما اینطور بشه.احسان هم خیلی ناراحت شده بود....ازت خواهش می کنم کارهای مامان و فریبا رو به پای احسان ننویس.
چقدر خوبه که انقدر به فکر برادرت هستی.
خندید :
شاید باورت نشه اما من خیلی خیلی احسان رو دوست دارم طوری که فریبا همیشه اذیتم می کنه اما فکر م یکنم اگر حالا به جایی رسیدم و درسم رو خوندم فقط و فقط احسان باعث پیشرفت من بوده نه هیچ کس دیگه ای....
بخاطر همین همیشه خودم رو مدیونش میدونم و دلم میخواد هر کاری بکنم تا اون راضی باشه....
میدونی چیه وقتی سام ازدواج کرد و فریبا وارد خانواده ی ما شد فکر می کدرم که همه ی زن داداش ها همینطورین به همین بدی اما وقتی احسان ازت تعریف می کرد و دیدمت فهمیدم خیلی با فریبا فرق داری.
خواستم سر به سرش بذارم :
یعنی خیلی بدترم ؟؟
نه اصلا....الان به این نتیجه رسیدم که تعریف های اخسان از شما کاملا درست و به جا بوده....
لطف داری اما شاید حالا برای قضاوت زود باشه ممنه بعدا دیگه این نظر رو نداشته باشی.
بعید می دونم....در هر حال تماس گرفتم بگن هر وقت در هر ساعتی از روز کاری داشتی روی من حساب کن فکر کن من برادرتم....خوشحال می شم اگر بتونم کاری انجام بدم.
ممنون....وجود یه ادم متفاوت توی خانواده ی شما ادم رو دلگرم می کنه.
حق داری...برخوردشون اصلا خوب نبوده.
چه می شه کرد شاید مجبورم به این رفتار ها عادت کنم.
اینقدر نا امید نباش بالاخره درست می شه.
خداحافظی کردیم و به فکر فرو رفتم که الان احسان کجاست و چی کار میکنه....منتظر بودم هر لحظه تماس بگیره اما ازش خبری نبود حالا که خودش نبود مجبور بودم به طور مجازی باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم و طبق معمول قلم و کاغذ رو برداشتم :
مرا از من بخوان
که همچون افسانه ای نقل می شوم
و در خود فرو میریزم
اخ عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده چقدر دلم میخواست الان کنارت بودم و یالااقل قبل رفتنت می دیدمت.
حس می کنم چقدر بی تو همه چیز سرد و بی روحه درست عین این زمستون لعنتی که نمیخواد تموم بشه...
چقدر دلم میخواست که الان به صدای زنگ تلفن تو از جا بپرم....
الان حسام زنگ زده بود باهام صحبت کرد و گفت که موقع رفتن بهش سفارش کردی هوای من رو داشته باشه.....
ممنون عزیزم تو همیشه به فکر منی....
بعد از ظهر بدجوری دلم هواتو کرده بود و بی هدف داشتم توی خیابون ها پرسه می زدم....
ای کاش لااقل میدونستم دقیقا کی بر می گردی...اخ که تلخ ترین واژه برای من انتظاره...ملتمسانه میخوام این انتظار رو کوتاه کنی....
هنوز هیچی نشده دارم قاطی می کنم....ای کاش می فهمیدی که بدون تو هیچی نیستم احسان....
وجود من فقط و فقط با وجود حضور توست که معنا پیدا می کنه....ای کاش اینا رو میدونستی عزیزم....این انتظار بدجوری کشنده ست.
عسل.
هر چی رو که برای احسان می نوشتم لای کتاب دیوان حافظ می گذاشتم اصلا نمیدونم برای چی نگهشون می داشتم....هر چی باشه نوشتن بریا احسان ارومم می کرد البته نه به اندازه ی حضورش.نگرانش بودم ولی اون زنگ نزد و نزد و همینظور که گوشی دستم بود خوابم برد.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....