ارسالها: 6216
#41
Posted: 10 Nov 2012 19:41
رمان جای خالی دستانت(9)
هر چی رو که برای احسان می نوشتم لای کتاب دیوان حافظ می گذاشتم اصلا نمیدونم برای چی نگهشون می داشتم....هر چی باشه نوشتن بریا احسان ارومم می کرد البته نه به اندازه ی حضورش.نگرانش بودم ولی اون زنگ نزد و نزد و همینظور که گوشی دستم بود خوابم برد.....
ای کاش کلاس نداشتم و نمی رفتم اما اینجوری بازم یه کم سرم گرم می شد شهاب هم ازش خبری نداشت میخواستم فقط برم خونه شون ولی قبول نکردم در راه برگشت تینا رو دیدم وای که چه شرایط بدی بود سایه و شهاب نگاهم کردن خواستم وانمود کنم که ندیدمش ولی نشد :
چقدر دیر کردی عسل خانم.
کاری داشتین ؟؟
اره...خیلی حرفا مونده که نگفتم.
من خیلی کار دارم.
باید به حرفام گوش بدی و بعد بری.
رو به سایه کردم :
پس فعلا خداحافظ.
این همون قولی بود که دادی؟
یادم نمیاد قولی داده باشم !!
ا...جالبه....پس الکی منو سر کار گذاشته بودی که می گفتی هر کاری بتونم برات انجام می دم.
دروغ نگفتم....واقعا هر کاری که می شد انجام دادم...نمیخوای بگی چون احسان تو رو انتخاب نکرد من مقصرم؟؟
یه پوزخند زد :
اتفاقا کاملا درسته....ببینم اصلا این همه ادم چرا احسان ؟؟
عصبانی شدم و صدام کمی بالا رفت :
ای بابا....من باید به تو هم جواب پس بدم؟؟اخه به کسی چه ربطی داره من دارم چی کار می کنم؟؟؟
فقط دلم یخواد یه ار دیگه پا پیچ من بشی اونوقت بد میبینی...فکر نکن اون موقع هم همینطور اروم باهات حرف می زنم.
منتظر شنیدن جواب نشدم و برگشتم.
توی دلم گفتم :
اخه خدا این دیگه چه جورشه؟؟ از در و دیوار داره برام می باره....فقط این تینا کم بود که اونم اضافه شد دیگه بدشانسی من کامل شد.
فرهاد زود اومده بود و توی هال بود:
دیر کردی.
کار داشتم.
پشت سرم به اتاق اومد :تو چرا رنگت پریده ؟؟هیچ معلومه چیکار م یکنی؟؟
مشکلت چیه ؟؟
فرهاد الان اصلا حال و خوصله ندار که باهات بحث کنم.
خوب بابا به من بگو شاید بتونم کمکت کنم....این که نشد تو بشینی توی اتاقت با هیچ کس حرف نزنی و هیچی نخوری.
زدم زیر گریه :
من چرا انقدر بدبختم؟؟؟
جا خورد :
واسه چی گریه می کنی؟؟؟
امروز تینا رو دیدم فقط همین یه دونه رو کم داشتم.
خوب چی می گفت ؟؟
مزخرف...مثل همیشه.
عیب نداره سعی کن توجه نکنی بذار هر کی هر چی میخواد بگه.
لحظه ای سکوت کردم :
احسان هنوز زنگ نزده نه؟؟
نه چطور مگه؟؟
هیچی ...همه دست به دست هم داده تا من دیوونه بشم.
سعی داشت ارومم کنه و بعد رفت.بی خبری از احسان اوضاع رو خراب تر می کرد دوش گرفتم و طبق عادت این یکی ، دو روز برای اینکه کمی اروم بشم نشوتم :
بی معرفت نمیگی من اینجا نگرانتم؟؟؟
چطور دلت میاد منو بی خبر بذاری؟؟
وقتی می گم تو لجبازی و مغرور خوب راست می گم دیگه.
تو نمیتونی لااقل یه زنگ بزنی و بگی حالت خوبه؟؟ ولی احسان امروز که تینا اومده بود یه کم دیگه ادامه داده بود خونش می افتاد گردنم اخه بدبختی اینه که دیواری کوتاه تر ار من پیدا نمی کنن هر کی از راه می رسه کلید می کنه به من ...اعصابم خراب شده از بس این چند روز....اه...اخه کجایی؟؟
بخدا دلم برات تنگ شده احسان...کلافه ام.
یادته یه روز بهت گفتم شما کافیه بفهمین یکی هست که براتون جون می ده اونوقت زود طرف از چشمتون می افته حالا بهم ثابت شد که اینطوریه....احسان حس می کنم همه چی داره تغییر می کنه....البته امیدوارم که من اشتباه کنم.
نیمه شب گوشیم زنگ خورد اول فکر کردم ممکنه احسان باشه:
بله ؟
عسل خانم شرمنده که بیدارتون کردم.
با چند لحظه دقت فهمیدم که تیناست بی اختیار تپش قلبم تند شد گفت :
بیدارت کردم تا تو هم بفهمی من چه حالی دارم واز فکر و خیال شب خواب به چشمم نمیاد اونوقت تو به هدفت رسیدی و راحت گرفتی خوابیدی؟؟
انگار زمان و مکان رو گم کرده بودم تقریبا داشتم فریاد می کشیدم :
اخه تو از جونم چی می خوای؟؟تمومش کن دیگه.....چرا با اعصاب من بازی می کنی؟؟
فرهاد و بقیه سریع به اتاقم اومدن ولی انگار من متوجه نبودم تینا خندید:
اره تازه اولشه عسل خانم صبر کن....فکر کردی کسی می تونه به همین راحتی من رو از میدون به در کنه؟؟
دهنت رو ببند.
قطع کردم همه شون ترسیده بدن ساعت 10/3 بود مامان پرسید :
عسل چی شده ؟؟ این کی بود ؟؟؟
بابا گفت :
اروم باش عسل.
می لرزیدم :
برین...برین بخوابین....معذرت میخوام.
هی پرسیدن چی شده ولی حوصله ی جواب دادن نداشتم فرهاد موند کنارم نشست :
تینا بود اره؟؟
سرم رو تکون دادم و بعد گیج گاهم رو فشار دادم سرم درد گرفته بود :
برو بخواب فرهاد.
تو اصلا حالت خوب نیست عسل جان.
خوبم.
تماس هایه تینا ادامه داشت اونقدر غصبی بودم که حتی نتونستم برم سر کلاس بالاخره با حسام تماس گرفتم :
من رو ببخش مزاحمت شدم.
این چه حرغیه ؟؟خوشحالم کردی...چه عجب؟
احسان تماس گرفته ؟؟ الان 9 روزه که ازش بی خبرم این بی معرفت چرا یه زنگ نمی زنه؟؟
یه بار زنگ زد...اون عادتشه....یه کم لجبازه.
لجبازی به قیمت نابود کردن یه نفر؟؟بخدا دارم داغون می شم چرا نمی فهمه؟؟
تا یکی دو روز دیگه بر می گرده....حالش هم بد نیست نگران نباش تا پس فردا حتما میاد.
الان به مشکلات من اضافه شده.
چطور مگه؟؟
تینا دست از سرم بر نمیداره.
چی؟؟ تینا ؟؟
چی میخواد ؟؟
باید از خودش پرسید ولی هر چی که هست من رو داره بازی میده نیدونم چیکار کنم.
ناراحت شد :
من باهاش صحبت می کنم حتی اگه لازم باشه با پدرش هم حرف می زنم.
من دلم نمی خواد برات دردسر درست بشه.
نه اصلا دردسر نیست کاری رو می کنم که احسان بفهمه انجام میده.
ممنونم لطف کردی.
فصل پانزدهم
صبح وقتی بیدار شدم ساعت5/7 بود مامان وبابا و فرهاد پای تلویزیون بودن داشت اخبار پخش می شد توجهم جلب شد اخه وقتی سلام کردم و جواب ندادن فهمیدم خیلی حواسشون پرت شده رفتم کنارشون تصویر یک هواپیما رو نشون می داد که سقوط کرده و سوخته بود گوینده اخبار گفت :
ساعاتی پیش هواپیما ی مسافربری240 در نزدیکی فارس سقوط کرد هنوز امار دقیقی از تعداد مجروحان و در گذشتکان در دست نیست.
پرسیدم :
حالا این هواپیما از کجا میومده؟؟
بابا گفت :
خوزستان.
اه از نهادم بلند شد و هزار جور فکر و خیال سراغم اومد و زیر لب گفتم :
نکنه احسان با اونا بوده؟؟؟
هر سه نگاهم کردن فرهاد پرسید :
مگه نمیدونی کی قرار بوده بیاد؟؟
نه....نمیدونم.
سریع شماره احسان رو گرفتم اما در دسترس نبود دلم عین سیر و سرکه می جوشید زنگ زدم به سایه :
بیدار بودی؟؟
اره داشتم حاضر می شدم....
اخبار رو دیدی؟؟
نه ولی انگار شهاب دید و بعدش نفهمیدم یهو کجا رفت........تو چرا گریه می کنی؟؟
سایه دعا کن....دعا کت احسان با اونا نباشه.
تو چی می گی؟؟ از چی حرف می زنی؟؟
من بعدا تماس می گیریم نمیام کلاس.
همه مون هول بودیم :
فرهاد چی کار کنیم؟؟
یخ کرده بودم :
نکنه احسان هم اونجا بوده؟؟
فکرش هم عذابم میداد یه مرتبه گفت :
من میرم یه خبری بگیرم شاید تا حالا اسامی اعلام شده باشه.
منم میام.
کجا میای؟؟ اگه خبری بود تماس میگیرم فقط گریه نکن گریه ی تو ادم رو عصبی می کنه.
با بابا رفتن مامان هم بهتر از من نبود :
نگران نباش من دلم روشنه.
خبر رو همه شنیده بودن چون یه کم بعد حسام زنگ زد بدجوری بهم ریخته بود نیم ساعت بعد اومد خونه ی ما با دیدنش حالم انگار بدتر شد مامان عصبانی شد :
عسل پاشو ببینم کم گریه کن....
هی داشتم راه می رفتم و به ساعت نگاه می کردم حسام هم به چند تا از اشناهاش زنگ زد که توی اطلاعات پرواز بودن و خواست از طریق اونا خبری بگیره اما نشد.
حالم خوب نبود سرم گیج می رفت نفمیدم چی شد که افتادم چقدر خوبه که گاهی ادم در عالم بی خبری بمونه و از همه چی غافل باشه وقتی چشم باز کردم توی اتاق خودم بودم چند لحظه فکر کردم تا یادم اومد چی شده :
مامان خبری نشد ؟
نه دخترم امار هنوز دقیق نیست.
تا به اون روز بدترین روز زندگیم رو گذروندم شب به زور کلی قرص اروم شدم و خوابم برد درست نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم ولی احسان کنارم نشسته بود فکر کردم دارم خواب میبینم نشستم و همینطور نگاهش می کردم به حرف اومد :
سلام عزیزم.
احسان؟
جانم؟؟
نتونستم خودم رو کنترل کنم و اشکم سرازیر شد :
اخه تو کجایی؟؟ تو با اونا نبودی؟؟
نه خدا خیلی دوسم داشت که با اون پرواز نیومدم...عسل جان الان که خوبم چرا گریه می کنی؟؟
اخه بی انصاف نگفتی من اینجا نگرانم چرا یه زنگ نزدی؟میدونی چه شرایط بدی داشتم!!!
دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم و تلافی این نبودنش رو در بیارم دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش :
تو رو خدا تنهام نذار احسان.
منو ببخش....هر چی بگی حق داری....معذرت میخوام نگرانت کردم حالا دیگه گریه نکن باشه؟؟
برای من هم اسون نبود....عزیزم منو ببخش....جبران می کنم خوب؟؟
حضورش ارومم می کرد نگاهش کردم معلوم بود خسته ست این از چهره اش معلوم بود :
احسان خسته ای؟
اره اما حالا که دیدمت بهتر شدم :
قبل از اینکه برم خونه اومدم سراغت تا ببینمت.نمیدونی این روزا چقدر برام سخت بود.
حسام نگرانت بود بهش زنگ بزن وبگو رسیدی.
همین موقع گوشیم زنگ خورد :
بله؟
سحر خیز شدی عسل خانم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 10 Nov 2012 19:43
دوباره تینا بود :
چیه چرا جواب نمیدی؟؟چون حوصله ی تورو ندارم.
قطع کردم پرسید :
کی بود عسل ؟
نمیخواستم ناراحتش کنم الان خسته بود :
هیچی بابا یه مزاحم.
مرموز شدی ها.
از خودت بگو...اذیت که نشدی؟؟
هنوز قانع نشده بود که تلفن مربوط به یه مزاحم بوده این رو از نگاهش می فهمیدم :
بد نبود.
گفتم به حسام زنگ بزن خیلی نگران بود.
فقط سرش رو تکون داد و تماس گرفت :
اره بابا خوبم....الان خونه ی عسل اینا هستم...میام باشه....گفتم که خوبم احسام.....اره مطمئن باش....فعلا خداحافظ.
گفتم به حسام زنگ بزن خیلی نگران بود.
فقط سرش رو تکون داد و تماس گرفت :
اره بابا خوبم....الان خونه ی عسل اینا هستم...میام باشه....گفتم که خوبم احسام.....اره مطمئن باش....فعلا خداحافظ.
بلند شد :
خیلی خوب باید برم.
به همین زودی؟
خسته ام عسل دو شبه نخوابیدم.
باشه هر طور که راحتی.
رفتارش یه جوری شده بود سرد به نظر میومد زیر لب خداحافظی کرد و رفت از طرفی خوشحال بودم که حالش وخوبه و از طرفی هم ناراحت به خاطر رفتارش.
لباسم رو عوض کردم و پیش مامان رفتم خندید :
خانم خیالت راحت شد؟؟
بله.
سایه زنگ زد :
وای عسل چقدر خوشحالم...احسان همین حالا به شهاب زنگ زد.
احسان اینجا بود.
از حالا دارم می گم که شب اینجا هستین ها.
ای بابا ما که تازه اونجا بودیم.
لوس نشو منتظرم ها...اگه هم تونستی طود بیا.
باشه.
مامان رفت بیرون.ترتیب ناهار رو دادم اما کاملا حواسم پرت بود ساعت از 2 گذشته بود که به احسان زنگ زدم :
روبراهی؟
بد نیستم.
سایه امشب دعوتمون کرده.
میدونم...شهاب گفت.
چه ساعتی میای؟
معلوم نیست تو هر وقت دلت خواست برو منتظرم نشو.
احسان تو چت شده ؟؟از وقتی بر گشتی عوض شدی!
عسل من کار دارم شب میبینمت.
قطع کرد و همین موقع بود که بوی سوختن غذای من هم بلند شد.ساعت 5 حاضر شدم و رفتم :
خوب کردی زود اومدی.
چه خبر؟
خندید :
خرا که پیش شماست....احسان حالش خوبه؟؟
هی بد نبود.
2 ساعت بعد احسان اومد بی حوصله بود زیاد با من گرم نبود شهاب و سایه متوجه جو سنگین شده بودن.
شهاب گفت :
احسان خان برو قدر زنت رو بدون.
نیم نگاهی بهم انداخت و شهاب ادامه داد :
فقط خدا میدونه که این مدت چه حال و روزی داشت.
احسان بحث رو عوض کرد :
از کلاس ها چه خبر؟؟
جا خوردم به صدای زنگ موبایلم الرژی پیدا کرده بودم تا زنگ خورد سریع جواب دادم وای دوباره خودش بود به اتاق سایه اومدم :
چی میخوای؟؟ اخه بیماری؟؟
زدزیر خنده :
تو هنو نصفی از عذابی رو که من کشیدم نکشیدی.
اخه مگه من به تو چی کار دارم ؟
خوب بلدی خودت رو بزنی به اون اره....
وقتی با سالن برگشتم به کلی بهم ریخته بودم سایه اهسته پرسید :
تینا بود ؟
فقط سرم رو تکون دادم اونقدر فکرم مشغول بود که از طمع شام هیچ نفهمیدم و زیر ذره بین احسان بودم تا جمع و جور کردیم احسان گفت :
بریم عسل.
زود حاضر شدم و خداحافظی کردیم.احسان هیچی نمی گفت پرسیدم :
اخه احسان چرا اینطوری می کنی؟؟چی شده؟؟
وقتی گوشیم زنگ خورد جواب ندادم گوشه ای نگه داشت :
چرا جواب نمیدی؟؟
خوب حالا حوصله نداشتم.
عسل تو مطمئنی چیزی رو پنهون نمیکنی؟؟
چرا بدبین شدی؟؟
بخدا مرموز شدی.
خیالت راحت اگه چیزی بود می گفتم.
فکر می کردم خودم از پس تینا بر می ام بخاطر همین هم نمیخواستم احسان رو وارد ماجرا کنم هرچند خود اون هم یه طرف قضیه بود از این وضع خوشم نمی اومد از هم جدا شدم حتی منتظر نشد که من وارد ساختمون بشم چقدر دلم میخواست مثل همیشه با هام گرم وصمیمی خداحافظی می کرد یا ای کاش میتونستم مثل سابق باهاش درو دل کنم.
هوای اتاق برام سنگین بود پنجره رو باز کردم و گوشه ای قلم به دست نشستم :
از وقتی برگشتی حتی اجازه ندادی یه دل سیر باهات حرف بزنم....نمیدونم چرا به همه چی بدبین شدی اجازه نده پسر کوچولوی درونت سرکشی کنه بخدا هیچی عوض نشده من همون عسل سابقم با این تفاوت که حالا صد برابر بیشتر از قبل دوستت دارم و ای کاش اینو بفهمی....
نمیدونم شاید اصلا من برات یه موجود خسته کننده شدم این رو بار ها بهت گفتم که اگه بودن منو حضورم سد راه خوشبختی تو باشه قلبم رو سرکوب می کنم...
فقط توی زندگی ارزو دارم در هر شرایط بهترین زندگی رو داشته باشی من مهم نیستم برای کافیه که تو خوشبخت باشی عزیم....
چه اهمیتی داره که عسل ذره ذره اب بشه؟مهم تویی فقط تو.
بی خوابی زده بود به سرم نزدیک صبح که شد نمازم رو خوندم و کمی خوابیدم تا اینکه فرهاد بیدارم کرد :
عسل پاشو.
چی شده؟
هنوز گیج خواب بودم اخه تازه ساعت 8 صبح بود :
یه بسته داری.
نشستم :
بسته ؟ از طرف کی؟
نمیدونم....الان پیک اورد.
عسل پاشو.
چی شده؟
هنوز گیج خواب بودم اخه تازه ساعت 8 صبح بود :
یه بسته داری.
نشستم :
بسته ؟ از طرف کی؟
نمیدونم....الان پیک اورد.
گیج شده بودم جعبه رو باز کردم یه بطری بود که وقتی درش اوردم چنان جیغی کشیدم که خودم هم ترسیدم فرهاد سریع بطری رو گرفت :
کدوم احمقی این کارو کرده؟؟
مامان اومد :
چی شده عسل ؟؟ چرا جیغ می زنی؟؟
مار!!!
یخ کرده بودم معنی این کارا رو نمی فهمیدم عین بچه ها داشتم گریه می کردم مامان کنارم نشست :
این رو کی فرستاده؟؟
میدونستم کار تیناست اما سکوت کردم فرهاد گفت :
یه پاکت هم هست.
ازش گرفتم و بازش کردم :
حتما حسابی غافل گیر شدی اره؟؟سورپرایزر جالبی بود نه؟؟ این بازی واقعا برام جالبه ازش خوشم میاد برام مهم هم نیست تا کی طول می کشه من فعلا دارم ازش لذت می برم و قصد ندارم به این زودی تمومش کنم.
نمیدونستم باید چیکار کنم رمق حرف زدن هم نداشتم فرهاد کلافه بود :
چی نوشته ؟خوبی؟؟
بدون حرفی به حسام زنگ زدم :
ببخشید این موقع تماس گرفتم.
چی شده عسل ؟؟
باید ببینمت کی فرصت داری؟؟موضوع مهمی پیش اومده.
خیلی خوب من چند ساعتی مرخصی می گیرم و میام...چه ساعتی؟؟ کجا؟؟
نیم ساعت دیگه سر خیابون ما باش خوب؟
جعبه رو هم برداشتم شاید بد نبود اونم ببینه :
فرهاد اگه احسان تماس گرفت و رسید چرا نرفتم دانشگاه بگو جایی کار داشتم و نشد برم.
مگه نمیاد دنبالت ؟؟
نمیدونم یه کاری بکن دیگه.
نمیخوای بگی چه فکری داری؟؟
خودمم نمیدونم.
مواظب خودت باش.
به موقع رسید و سوار شدم :
شرمنده حسام....معذرت می خوام اما نمیدونستم چیکار کنم.
این چه حرفیه بگو ببینم چی شده ؟؟
فعلا حرکت کن.
چند تا خیابون اون طرف تر گفتم :
همینجا خوبه.
جعبه رو باز کردم و بطری رو بیرون اوردم :
اینو ببین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 10 Nov 2012 19:44
وا...این رو واسه چی اوردی ؟؟ عسل تو مار هم نگه می داری؟؟
نخیر شاهکار تیناست.
راس میگی؟؟
اره...بخدا دیکه نمیدونم چیکار کنم...از طرفی هم احسان رفتارش عوض شده و خلاصه اینکه حال خوبی ندارم...می خوام برم سراغ پدر تینا.
بچه نشو عسل.
یعنی جی؟ تا کی سکوت ؟؟ تا کی تحمل؟؟
اخه این که راهش نیست.
چرا اتفاقا همین راه بهترینه.نمیخوام کسی با زندگیم بازی کنه.
اشتباه نکن.
من تصمیم خودم رو گرفتم.ازت خواهش میکنم من رو ببر محل کار پدرش.
خواست من رو منصرف کنه اما نتونست.جلو ساختمونی نگه داشت :
اینجاست طبقه سوم.
لطفا منتظر بمون چون اگه بیای ممکنه برات دردسر بشه.
خیلی خوب مواظب خودت باش اروم باش.
سرم رو تکون دادم و وارد ساختمون شدم از این که اون جعبه دستم بود چندشم می شد منشی اجازه نمیداد وارد اتاق بشم تا اینکه اقای باهر خودش اومد بیرون:
عسل خانم؟؟شما؟؟اینجا؟؟؟کاری داشتین/؟؟
اگه ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم....
من باید برم و در یک جلسه ی مهم شرکت کنم.
گفتم که فقط چند لحظه.
بسیار خوب....انگار چاره ای نیست بفرمایید.
به دفترش رفتیم گفت :
بفرمایید.
اقای باهر من دلم نمیخواست مزاحمتون بشم اما متاستفانه تحملم تموم شده.
متوجه نمی شم منظورتون چیه؟
حتما در جریان هستید که منو احسان عقد کردیم.
عصبی به نظر می رسید :
بله....ولی چرا اینا رو به من میگید؟؟
چون دختر شما الان چند روزی می شه که نذاشته من یه لحظه ارامش داشته باشم و مدام بارم مزاحمت ایجاد می کنه من بهتر دیدم که بیام و با خودتون صحبت کنم.
دختر من؟امکان نداره..........دروغه.
جعله رو کذاشتم روی میزش :
بازش کنین تا متوجه بشین دروغه یا نه.
بازش کرد جا خورد :
یعنی چی؟؟
صبر کنید هنوز تموم نشده این نامه رو هم بخونید.
باورش نمی شد که تینا این کارو کرده باشه گفت :
حالا بهتون ثابت شد ؟
خواستم در جریان باشین اگه تونستین جلوش رو بگیرین که ممنون می شم وگرنه طور دیگه ای وارد عمل می شم.
اینو گفتم و از دفتر خارج شدم حسام داشت قدم می زد و هی به ساعتش نگاه می کرد :
اومدی؟؟
اره بریم.
حالت خوبه؟
اره.
حرکت کرد :
خیلی خیلی ازت ممنونم امروز کمک بزرگی بهم کردی.
ای بابا....مگه ما چند تا زن داداش گل داریم؟؟...حالا باید چیکار کنیم؟؟کجا میری؟؟
خودم هم نمیدونم اما خونه نمیرم...همینجا پیاده می شم.
اینجا؟؟
اره شاید یه سر هم رفتم امامزاده صالح.
باشه هر طور که دوست داری.
پیاده شدم :
شرمنده که بخاطر من از کار وزندگی افتادی.
این حرفا چیه؟؟
اصلا خودم هم نمیدونستم قراره چیکار کنم وارد امامزاده شدم بدجوری دلم گرفته بود چقدر دوست داشتم همه چی به روال عادی خودش برگرده بیشتر از همه دلم هوای دیدن احسان رو داشت یه گوشه نشسته بودم دوست داشتم تا ابد همونجا بمونم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه زمان گذشت و گذشت تا وقتی کمی اروم تر شدم و خواستم بیام بیرون دیدم هوا تاریک شده خودمم تعجب کردم یعنی از صبح تا حالا اونجا بودم؟؟
ساعت 8 بود بارون می بارید مسیر زیادی تا خونه مونده بود و من داشتم پیدا طی می کردم اصلا انگار خسته هم نشدم همینطور که افکارم به هم ریخته بود حرکت کردم وقتی به خودم اومدم جلوی در ساختمون بودم زنگ زدم و بالا رفتم مامان وفرهاد عصبی بودن :
بی فکر لااقل یه زنگ بزن از صبح تا حالا کجا بودی؟؟نمیگی نگرانت می شیم؟؟
بابا گفت :
دیدین گفتم بی خود نگران هستین؟؟
فرهاد اومد جلو:
کجا بودی؟الان ساعت چنده؟؟
ای بابا بس کنید دیگه...مگه من بچه ام؟؟!!هر کی ندونه فکر می کنه از کی تا حالا گم و گور شده بودم.
عسل پاشو.
چی شده؟
هنوز گیج خواب بودم اخه تازه ساعت 8 صبح بود :
یه بسته داری.
نشستم :
بسته ؟ از طرف کی؟
نمیدونم....الان پیک اورد.
گیج شده بودم جعبه رو باز کردم یه بطری بود که وقتی درش اوردم چنان جیغی کشیدم که خودم هم ترسیدم فرهاد سریع بطری رو گرفت :
کدوم احمقی این کارو کرده؟؟
مامان اومد :
چی شده عسل ؟؟ چرا جیغ می زنی؟؟
مار!!!
یخ کرده بودم معنی این کارا رو نمی فهمیدم عین بچه ها داشتم گریه می کردم مامان کنارم نشست :
این رو کی فرستاده؟؟
میدونستم کار تیناست اما سکوت کردم فرهاد گفت :
یه پاکت هم هست.
ازش گرفتم و بازش کردم :
حتما حسابی غافل گیر شدی اره؟؟سورپرایزر جالبی بود نه؟؟ این بازی واقعا برام جالبه ازش خوشم میاد برام مهم هم نیست تا کی طول می کشه من فعلا دارم ازش لذت می برم و قصد ندارم به این زودی تمومش کنم.
نمیدونستم باید چیکار کنم رمق حرف زدن هم نداشتم فرهاد کلافه بود :
چی نوشته ؟خوبی؟؟
بدون حرفی به حسام زنگ زدم :
ببخشید این موقع تماس گرفتم.
چی شده عسل ؟؟
باید ببینمت کی فرصت داری؟؟موضوع مهمی پیش اومده.
خیلی خوب من چند ساعتی مرخصی می گیرم و میام...چه ساعتی؟؟ کجا؟؟
نیم ساعت دیگه سر خیابون ما باش خوب؟
جعبه رو هم برداشتم شاید بد نبود اونم ببینه :
فرهاد اگه احسان تماس گرفت و رسید چرا نرفتم دانشگاه بگو جایی کار داشتم و نشد برم.
مگه نمیاد دنبالت ؟؟
نمیدونم یه کاری بکن دیگه.
نمیخوای بگی چه فکری داری؟؟
خودمم نمیدونم.
مواظب خودت باش.
به موقع رسید و سوار شدم :
شرمنده حسام....معذرت می خوام اما نمیدونستم چیکار کنم.
این چه حرفیه بگو ببینم چی شده ؟؟
فعلا حرکت کن.
چند تا خیابون اون طرف تر گفتم :
همینجا خوبه.
جعبه رو باز کردم و بطری رو بیرون اوردم :
اینو ببین.
وا...این رو واسه چی اوردی ؟؟ عسل تو مار هم نگه می داری؟؟
نخیر شاهکار تیناست.
راس میگی؟؟
اره...بخدا دیکه نمیدونم چیکار کنم...از طرفی هم احسان رفتارش عوض شده و خلاصه اینکه حال خوبی ندارم...می خوام برم سراغ پدر تینا.
بچه نشو عسل.
یعنی جی؟ تا کی سکوت ؟؟ تا کی تحمل؟؟
اخه این که راهش نیست.
چرا اتفاقا همین راه بهترینه.نمیخوام کسی با زندگیم بازی کنه.
اشتباه نکن.
من تصمیم خودم رو گرفتم.ازت خواهش میکنم من رو ببر محل کار پدرش.
خواست من رو منصرف کنه اما نتونست.جلو ساختمونی نگه داشت :
اینجاست طبقه سوم.
لطفا منتظر بمون چون اگه بیای ممکنه برات دردسر بشه.
خیلی خوب مواظب خودت باش اروم باش.
سرم رو تکون دادم و وارد ساختمون شدم از این که اون جعبه دستم بود چندشم می شد منشی اجازه نمیداد وارد اتاق بشم تا اینکه اقای باهر خودش اومد بیرون:
عسل خانم؟؟شما؟؟اینجا؟؟؟کاری داشتین/؟؟
اگه ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم....
من باید برم و در یک جلسه ی مهم شرکت کنم.
گفتم که فقط چند لحظه.
بسیار خوب....انگار چاره ای نیست بفرمایید.
به دفترش رفتیم گفت :
بفرمایید.
اقای باهر من دلم نمیخواست مزاحمتون بشم اما متاستفانه تحملم تموم شده.
متوجه نمی شم منظورتون چیه؟
حتما در جریان هستید که منو احسان عقد کردیم.
عصبی به نظر می رسید :
بله....ولی چرا اینا رو به من میگید؟؟
چون دختر شما الان چند روزی می شه که نذاشته من یه لحظه ارامش داشته باشم و مدام بارم مزاحمت ایجاد می کنه من بهتر دیدم که بیام و با خودتون صحبت کنم.
دختر من؟امکان نداره..........دروغه.
جعله رو کذاشتم روی میزش :
بازش کنین تا متوجه بشین دروغه یا نه.
بازش کرد جا خورد :
یعنی چی؟؟
صبر کنید هنوز تموم نشده این نامه رو هم بخونید.
باورش نمی شد که تینا این کارو کرده باشه گفت :
حالا بهتون ثابت شد ؟
خواستم در جریان باشین اگه تونستین جلوش رو بگیرین که ممنون می شم وگرنه طور دیگه ای وارد عمل می شم.
باورش نمی شد که تینا این کارو کرده باشه گفت :
حالا بهتون ثابت شد ؟
خواستم در جریان باشین اگه تونستین جلوش رو بگیرین که ممنون می شم وگرنه طور دیگه ای وارد عمل می شم.
اینو گفتم و از دفتر خارج شدم حسام داشت قدم می زد و هی به ساعتش نگاه می کرد :
اومدی؟؟
اره بریم.
حالت خوبه؟
اره.
حرکت کرد :
خیلی خیلی ازت ممنونم امروز کمک بزرگی بهم کردی.
ای بابا....مگه ما چند تا زن داداش گل داریم؟؟...حالا باید چیکار کنیم؟؟کجا میری؟؟
خودم هم نمیدونم اما خونه نمیرم...همینجا پیاده می شم.
اینجا؟؟
اره شاید یه سر هم رفتم امامزاده صالح.
باشه هر طور که دوست داری.
پیاده شدم :
شرمنده که بخاطر من از کار وزندگی افتادی.
این حرفا چیه؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#44
Posted: 10 Nov 2012 19:45
اصلا خودم هم نمیدونستم قراره چیکار کنم وارد امامزاده شدم بدجوری دلم گرفته بود چقدر دوست داشتم همه چی به روال عادی خودش برگرده بیشتر از همه دلم هوای دیدن احسان رو داشت یه گوشه نشسته بودم دوست داشتم تا ابد همونجا بمونم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه زمان گذشت و گذشت تا وقتی کمی اروم تر شدم و خواستم بیام بیرون دیدم هوا تاریک شده خودمم تعجب کردم یعنی از صبح تا حالا اونجا بودم؟؟
ساعت 8 بود بارون می بارید مسیر زیادی تا خونه مونده بود و من داشتم پیدا طی می کردم اصلا انگار خسته هم نشدم همینطور که افکارم به هم ریخته بود حرکت کردم وقتی به خودم اومدم جلوی در ساختمون بودم زنگ زدم و بالا رفتم مامان وفرهاد عصبی بودن :
بی فکر لااقل یه زنگ بزن از صبح تا حالا کجا بودی؟؟نمیگی نگرانت می شیم؟؟
بابا گفت :
دیدین گفتم بی خود نگران هستین؟؟
فرهاد اومد جلو:
کجا بودی؟الان ساعت چنده؟؟
ای بابا بس کنید دیگه...مگه من بچه ام؟؟!!هر کی ندونه فکر می کنه از کی تا حالا گم و گور شده بودم.
همینطور که زیر لب غر غر می کردم و به زندگی بد و بیراه می گفتم به اتاقم اومدم وقتی دیدم احسان روی تخت نشسته جا خوردم جالب اینجا بود که دیوان حافظ من هم دستش بود یخ کردم امیدوار بودم نامه های منو ندیده باشه:
سلام.
خیس شدی.
سلام کردم ها.
لباست رو عوض کن باید بریم بیرون خیلی باهات حرف دارم.
الان خسته ام.
گفتم مهمه.
رفت بیرون منم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین توی ماشین نشسته بود و چشماش رو بسته بود و به صدای باز کردن در نگاهم کرد مرموز بود دعا می کردم نامه هارو نخونده باشه به راه افتاد پرسیدم :
کجا میری؟
هنوز نمیدونم.
اگر می خوای صحبت کنیم بهترین جا همین جاست من توی ماشین راحت ترم.
باشه....قبول.
خیابون خلوت بود اول کمی به رو به رو خیره شد انگار که با چشم باز خوابیده بود ساکت بودم و منتظر تا نظم سکوت رو به هم بزنه :
اول از همه بهت یه عذر خواهی بدهکارم.
بابت چی؟؟
سری تکون داد :
خیلی چیز ها یکی بخاطر اینکه خیلی تصاذدفی اون نامه ها رو دیدم و خوندم.
وای گند زدم به بیرون نگاه کردم حرفی برای گفتن نداشتم ادامه داد :
چقدر خوب شد که خوندمشون و از چند تا اشتباه بیرون اومدم.....
تینا اذیتت می کرد اره؟؟ پس اون تلفن ها که داشت منو دیوونه می کرد از طرف تینا بود و تو سکوت می کردی؟؟
نمیخواستم اعصابت روبهم بریزم.
عسل خیلی از خودم بدم اومده....دختر تو چقدر صبرت زیاده.
چاره چیه؟؟
ای کاش صمیمیت توی نوشته هات میومد روی زبونت مگه چی می شد؟؟
احسان ...من جدیدا در بیان احساساتم مشکل دارم نمیتونم خیلی چیزا رو به زبون بیارم.
از یه چیزی ناراحتم و خوندنش من رو به مرز جنون کشید.....
چی؟؟
اینکه فکر می کنی بخاطر لجبازی با خانواده ام و تینا ست که خواستم باهات باشم.
می دونی چیه احسان؟؟ رفتارت اینطور نشون می داد این که دست من نیست اونوقت منم مجبور بودم یه طور دیگه باهات حرف بزنم یه طوری که خودم هم اروم بشم.
بعد از چند لحظه سکوت پیاده شد بارون تند می شد دیدم اروم اروم داره قدم می زنه دنبالش رفتم :
احسان ؟؟
نگاهم کرد و گفت :
نمیدونم چطور می تونم جبران کنم و جواب اون تینای احمق رو بدم.
میدونی چیه؟؟خیلی خوشحالم یعنی اولش نمیخواستم اما حالا....
نمی فهمم چی میگی.
هیچ وقت دلم نمیخواست نوشته هام رو بخونی اما حالا فک می کنم خوندن اونا کمک بزرگی به من کرد چون ممکن بود خودم نتونم به راحتی همه چی رو بهت بگم.
من احمق رو بگو این مدت چه فکر و خیالی می کردم.
پسر خوب مگه به من شک داشتی؟؟
نه ولی خیلی مشکوک شده بودی نمی دونی فکر اینکه...
احسان این حرفا چیه؟؟یه حرف تازه بزن.
ابروهاش بالا رفت :
حرف تازه ؟؟ چی بگم؟؟
راستی چطور شد که بین این همه کتاب دیوان حافظ رو برداشتی؟؟
نمیدونم اما اون لحظه دلم میخواست یه فال بگیرم که نوشت هات از لای کتاب افتاد.
کیف کردی که حافظ چه حواب دقیقی بهت داد ؟
خندید :
اره...خیلی...شاید باورت نشه اگه بگم هر کلمه ای رو که میخوندم انگار ذوب می شدم.
می دونی یهو یاد چی افتادم ؟؟همون شبی که خونهی سایه اینا دعوت بودیم و شهرزاد هم اومد....
اهان اره...اونشب من چقدر حرص خوردم.
نه به اندازه ی من وای احسان نمیتونی تصور کنی چه حال خرابی داشتم.
تظاهر کردن به چیزی که نیستی سخته اونشب مجبور بودم وانمود کنم بهت بی توجه هستم ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم از فکرت بیام بیرون...به ظاهر با شهرزاد حرف می زدم اما حواسم پیش تو بود.
می دونی یهو یاد چی افتادم ؟؟همون شبی که خونه ی سایه اینا دعوت بودیم و شهرزاد هم اومد....
اهان اره...اونشب من چقدر حرص خوردم.
نه به اندازه ی من وای احسان نمیتونی تصور کنی چه حال خرابی داشتم.
تظاهر کردن به چیزی که نیستی سخته اونشب مجبور بودم وانمود کنم بهت بی توجه هستم ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم از فکرت بیام بیرون...به ظاهر با شهرزاد حرف می زدم اما حواسم پیش تو بود.
دستم رو گرفت:
میخوام یه چیزی بگم...اگر موافقی که هیچ ولی در غیر این صورت بهم بگو هیچ اجباری نیست ...خوب؟؟
باشه قبول....حالا بگو ببینم موضوع چیه ؟؟
عسل نمیخوام از هم دور باشیم راستش برام سخته...دلم میخواد اگه اشکالی نداره طی یکی دوماه اینده بریم سر خونه زندگیمون....تو راضی هستی؟؟
این چیزی بود که دلم میخواست خودم بهت بگم اما روم نمی شد یش خودم می گفتم شاید به نظرت حالا زود باشه و موقیعت مناسب نداشته باشی.
پس موافقی؟؟
از نظر من که خیلی هم عالیه فقط بهتره بیای با پدرم صحبت کنی چطوره؟؟
وای دوباره درگیری با مامان شروع می شه.
چهره اش دیدنی بود خنده ام گرفت ادامه داد :
دوباره میخواد به من کلید کنه.
احسان دلم میخواد یه مجلس خیلی ساده باشه بخدا اینطوری بیشتر دوست دارم.
اخه مهم اینه که نه مامان من راضی می شه نه مامان شما.
من که مامان رو راضی م یکنم فقط شیرین خانم با تو.
اوه....چه کار سختی....این هفته حتما یه روز میایم تا تاریخ عروسی رو مشخص کنیم.
همه چی یه طرف....
میدونم میخوای بگی فریبا هم یه طرف.
خوشم میاد که ذهنم رو میخونی.
اخه حرف دلم منم بود...اخ عسل اگه می شد که تاریخ عروسی قبل عید باشع خوب می شد باور کن دیگه نه تحمل خونه مون رو دارم نه دوری از تو رو.
شب ها فقط به امید بودن حسام می رم خونه وبه این امید شب رو به صبح می رسونم که بیام و تو رو ببینم...اینطوری بلاتکلیفم میدونی چی می گم؟؟
احسان این وضع زیاد طول نمی کشه تو هم اینقدر کم صبر و تحمل نباش....
باورم نمی شه تو همون احسن چند وقت پیش هستی که همه دخترا فکر می کردم تو خیلی مغرور و از خود راضی هستی؟؟
اتفاقا خیلی ها رو می شناختتم که بخاطر همین خصوصیت دوستت داشتن....
همه غیر از تو.
اوایل که بله فقط دعا می کردم غایب باشی.
چه لطفی داری بابا من رو کشتی.
گفتم که اون اوایل.
به ساعت نگاه کردم :
چه زود گذشت.از 1 شب گذشته حتما مامان نگران شده.
نه میدونه که با هم هستیم دیگه.فقط تو بدجوری خیس شدی می ترسم سرما بخوری.
دوباره به طرف ماشین حرکت کردیم موقع خداحافظی نامه ها رو نشون داد :
اینا دیگه پیش من میمونه.
باشه...بالاخره باید به دست صاحبش می رسید فقط امیدوارم یه روز علیه خودم ازش استفاده نکنی.
ا....بچه شدی!!برو بالا سرما می خوری ها.
خداحافظ احسان جان....مواظب خودت باش.
فرهاد تو ی هال خوابش برده بود اول تلویزیون رو خاموش کردم و بعد اهسته تکونش دادم :
سردت می شه برو توی اتاق خوابت.
کی اومدی؟؟
همین حالا....پاشو برو....چرا اینجا خوابیدی؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 11 Nov 2012 18:40
رمان جای خالی دستانت(10)
احساس ارامش خاصی داشتم بعد از مدت ها اسوده خوابیدم.دوشب بعد شیرین خانم و احسان و حسام و سام و متاستفانه فریبا اومدن اصلا وقتی فریبا توی جمعی بود ها بی خود و بی جهت دلشوره داشتم فریبا با لحن نه جندان جالبی گفت :
من نمیدونم این احسان چرا برای برگزاری مراسم عجله داره...اینایی که رفتن سر خونه و زندگیشون چه خیری دیدن ؟؟ غر از بدبختی و گرفتاری چی داره؟
احسان جواب داد :
نه.میتونه اینطوری هم نباشه بستگی داره از چه بعدی به مسئله نگاه کنی.
فقط دعا میکردم مشکلی ایجاد نشه شیرین خانم بحث رو تغییر داد :
من اصلا فکرش رو م نمیکردم که احسان و عسل تصمیم بگیرن قبل از سال جدید به خونه ی خودشون برن...راستش وقتی احسان بهم گفت غافلگیر شدم....من 3 تا اپارتمان دارم که در حال حاضر توی یکی از انها سام و فریبا مستقر هستن احسان و عسل هم توی همون ساختمون جایی رو براشون در نظر گرفتم او یکی هم مال حسام...
اخ که یه مشکل بزرگ پیش اومده بود اگر من با فریبا همسایه می شدم که بدبخت می شدم...حالم گرفته شد و به گل های فرش خیره شدم و سکوت کردم...این یعنی مکافات یعنی فاجعه....تحمل فریبا کار اسونی نبود.
بابا تقویم رو ورق می زد تا سوم فروردین مناسبت خاصی نبود پس قرار شد مراسم همون سوم فروردین که عید هم بود برگزار بشه احسان زیاد راضی نبود اما اعتراضی هم نکرد.
فریبا اونشب حالش زیاد خوب نبود و زود با سام رفتن و کمی بعد شیرین خانم هم به بهانه اینکه برای فریبا نگران بود همراه احسان رفتن احسان اهسته گفت :
عسل حس می کنم از چیزی ناراحتی...میخوای صحبت کنیم؟
فقط نگاهش کردم خندید :
خوب این یعنی اره یا نه ؟؟
اره احسان.
پس بریم یه دوری بزنیم.
روم نمی شد بهش بگم هی من من می کردم انگار کلافه شد :
عسل جان چرا حرفت رو نمیزنی؟
اخه نمیدونم چطوری بگم.
تعجب کرد :
وا؟؟ بگو ببینم جریان از چه قراره!!
ببین اگه تو بخوای من حرفی ندارم ها فقط میخوام نظرم رو بگم.
بکو عزیزم.
من فکر میکنم اگر با فریبا توی یه ساختمون باشیم مشکلات زیادی در انتظارمونه....نمیخوام ازم ناراحت بشی درسته که سام برادرته ولی کنار اومدن با فریبا مشکله...احسان جان دلم نمیخواد فکر کنی از همین اول میخوام از خانواده ات دور بشی...بازم میگم تو هر تصمیمی که بگیری من قبول میکنم.
فشاری به دستم داد :
حدس می زدم بخاطر همین موضوع نارحت باشی.باشه خانمی من با مامان صحبت می کنم.
نفس راحتی کشیدم :
اخی خیالم راحت شد.
دو روز بعد احسان زنگ زد :
عسل جان امشب بیا خونه ی ما....مامانم خواسته.
سکوت کردم راستش می ترسیدم مثل دفعه ی قبل بشه گفت :
میدونم داری به چی فکر می کنی قول میدم اتفاقی نیوفته ...خوب؟
نمیتونستم باهاش مخالفت کنم پس قبول کردم شب ساعت 8 اونجا بودم فریبا دیر اومد حسام هم بود کمی که گذشت فریبا با کنایه گفت :
شنیدم نمیخواین به اون خونه بیاین.
احسان جواب داد :
درست شنیدی.
عسل این تصمیم تو بوده نه ؟
ما با هم تصمیم گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم.
شیرین خانم گفت :
مهم نیست من میخواستم بچه ها راحت باشن میل خودتونه.
راستش وقتی این حرف رو زد دلگرم شدم و به احسان نگاهی انداختم اونم راضی به نظر میرسید .
ادامه داد :
پس بهتر به دنبال یه جای مناسب باشین...
بعد رو به احسان کرد :
نگران هزینه اش هم نباش ولی باید بدونی اونوقت دیگه خونه به نام تو نیست.
به هم نگاهی کردیم.معنی این رفتار دو پهلوش رو نمی فهمیدم در هر حال ظاهرا همه چیز داشت خوب پیش می رفت ظاهرا ارامش قبل از طوفان بود و امیدوار بودم این ارامش موقتی نباشه نمیدونم چرا اصلا راحت نبودم دلم میخواست زودتر به خونه برگردم.شیرین خانم همون سر شب قرص خورد و خوابید راستش تعجب کردم اما احسان گفت مامان هر شب ساعت 10 میخوابه فریبا رنگش پریده بود به نظر حالش خوب نبود با اینکه دل خوشی ازش نداشتم رفتم کنارش :
خالت خوبه ؟؟انگار سر حال نیستی؟
به سختی بلند شد :
سام من حالم خوب نیست.
داشت می افتاد تعادل نداشت دستش رو گرفتم :
بشین...چقدر سردی حتما فشارت افتاده.
سام هول شده بود :
فریبا...خوبی؟؟
نه.
بریده بریده نفس می کشیدگفتم :
میخوای بری دراز بکشی؟
دیدم داره گریه می کنه و ناله میکنه بازوش رو گرفتم :
بیا بریم اون اتاق دراز بمش.
مخالفت نکرد نگران بودم تا اونجایی که میدونستم 2 ماه دیگه تا به دنیا اومدن بچه اش مونده بود.فقط گریه می کرد سام مدام می پرسید :
عسل خانم...فریبا چش شده ؟؟
نمیدونم...کمی صبر کنید شاید بهتر بشه.
شیرین خانم ظاهرا خوابش سنگین بود چون هر چی صداش کردن بیدار نشد اه و ناله ی فریبا داشت شدت می گرفت طوری که سام به دکترش زنگ زد و حالاتش را توصیف کرد و اونم گفت سریع ببریمش بیمارستان براه افتادیم احسان گفت :
مامانت نگران میشه تو برو خونه.
دلم نمیاد تو این شرایط بذارم برم.تو با خونه تماس بگیر و بگو چی شده.
با تعجب نگاهم کرد . اصلا شرایط خوبی نبود.ساعت 5/2 صبح بود که خبر دادن فریبا یه پسر به دنیا اورده.
اقا سام تبریک میگم چشمتون روشن.
نفس راحتی کشید :
ممنون.
بعد تازه یادش افتاد که به مادر و خواهر فریبا خبر نداده احسان گفت »
خیلی خوب بریم دیگه.
فریبا رو اوردن :
نه احسان جان اگر میخوای بری برو اما من پیشش میمونم نمیشه که تنها بمونه.
ای بابا...خسته ای.
پرستار بچه رو اورد چقدر ناز بود اما چون زود به دنیا اومده بود باید توی دستگاه میموند.تا صبح که بقیه هم با خبر شدن موندم و بعد به خونه برگشتم و خوابیدم.
نهارم رو خوردم با احسان تماس گرفتم و گفتم که میرم دیدن فریبا اونم گفت حتما میاد سر راه دسته گل قشنگی خریدم و تقریبا همزمان با احسان رسیدم :
چه به موقع!!
ساعت ملاقات داشت تموم می شد بخاطر همین اتاق زیاد شلوغ نبود :
چطوری فریبا جان بهتری؟
احسان پرسید :
برای این پسر کوچولو اسم انتخاب کردین؟؟
سام لبخندی زد :
اره...ارین.
مبارک باشه.
حسام ساکت یه گوشه ای ایستاده بود.شیریم خانم هم که حسابی سرحال بود خواهر فریبا گفت :
عسل خانم شما دیشب خیلی زحمت کشیدین دستتون درد نکنه.
خوا....
فریبا در اون حال هم دست بردار نبود :
فرشته چی میگی؟؟ فوقش این بود که سام با شماها تماس می گرفت...عسل کار چندان مهمی هم انجام نداده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 11 Nov 2012 18:41
ناراحت شدم احسان گفت :
فریبا ولی دیشب عسل از همه ی ما نگران تر بود....بی انصاف نباش.
اصلا نمیدونم چرا این فریبا اینقدر با من لج بود :
من باید برم....غرض دیدن فریبا جان بود...دیگه نباید مزاحمشون شد.
به احسان نگاه کردم بعد هر دو خداحافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون از برخوردشون دلم گرفت نمیدونستم باید باهاشون چه طور رفتار کنم اخه مگه من چی کار کردم ؟
اخه مگه چقدر میتونستم تحمل کنم؟؟سوار ماشین که شدیم احسان با لحنی ناراحت گفت :
من نمیدونم چرا اینطوری میکنه.
دارم عادت میکنم همه اش باید منتظر اینباشم که یکی یه حرفی بزنه...هر چقدر هم سکوت میکنم فایده ای نداره...احسان لطفا من رو برسون.
نه...میخوام بریم دنبال خونه...عزیزم قبول دارم که رفتارشون خوب نیست تا حالا خیلیم بهشون گفتم اما گوش نمیکنن...تو ببخش.
در همین حین سایه زنگ زد حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم :
خوبی؟
مرسی...با خونه تماس گرفتم فرهاد گفت نیستی...چه خبر؟ کجایی؟
رفته بودیم دیدن فریبا...اخه دیشب فارغ شد.
جدی؟ مبارک باشه...تو چرا سرحال نیستی...؟؟ طوری شده ؟؟
نه سایه جان خسته ام...همین.
مطمئنی؟
سکوت کردم گفت :
دوباره اونا چیزی گفتن ؟
اصلا ولش کن مهم نیست..به شهاب هم سلام برسون.
در سکوت مسیر رو طی کردیم بدجوری حالم گرفته شده بود فضا سنگین بود احسان نیم نگاهی بهم انداخت :
عسل جان وقتی اینطوری ساکت هستی ادم دلش میگیره...جون من اخمات رو باز کن.
فقط نگاهش کردم سری تکون داد :
حق هم داری منم بودم ناراحت می شدم.
مقابل ساختمونی نگه داشت :
اینجاست...یکی از دوستام معرفی کرده....دیدنش ارزش داره.
خونه ی قشنگی بود خیلی دلگیر و تاریک بود.سریع برگشتیم احسان سعی داشت جو رو عوض کنه از طرفی هم دلم براش سوخت اخه مگه تقصیر اون بود ؟وقتی منو رسوند گفتم :
از الان میری خونه ؟ بیا بالا نرو.
به شوخی گفت :
ای بابا....حالا چون خیلی اصرار میکنی دیگه مجبورم قبول کنم.
خنده ام گرفت.دوشی گرفتم وقتی اومدم بیرون از مامان پرسیدم :
احسان کو ؟؟رفت ؟؟
نه پیش فرهاد توی اتاق.
منم اومدم دراز کشیدم و کمی که گذشت تینا زنگ زد عصبی بود :
چی فکر کردی؟حالا میری با پدر من حرف میزنی که چی بشه ؟؟ فکر کردی می ترسم.؟؟
لازم باشه کار دیگه ای هم انجام میدم تا دست برداری.
خندید :
اره...به خواب ببینی.
سعی کردم اروم باشم :
ببین تینا تو تکلیفت با خودت هم روشن نست اخه از کاری که میکنی چه منظوری داری؟میخوای چی رو ثابت کنی؟ گاهی اوقات اوضاع بر وفق مراد ادم نیست ولی نمیشه که با تقدیر جنگید میشه؟؟
عصبانی شد :
معلومه داری واسه خودت چی میگی؟؟ داری نصیحت میکنی ؟/منتظر باش بالاخره من میام سراغت.
یه پوزخند زدم :
ا...باشه تشریف بیارین.
دختره ی دیوونه داشت اعصابم رو بهم میریخت هی طول اتاق رو طی می کردم احسان به در زد و وارد شد :
ا...چرا ناراحتی؟
تینا داره کلافه م میکنه...نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته.
پس دست بردار نیست ...فکرش رو نکن من حتما میرم با پدرو مادرش حرف میزنم...عسل باور کن نمیدونم چی باعث میشه که هر روز به یه نحوی تو ارامش نداشته باشی...بخدا اینجوری منم عذاب می کشم.
مگه من تو رو مقصر مدونم؟نه...شرایط اینجوری پیش میاد دیگه چه میشه کرد ؟
سرم رو انداخته بودم پایین و به پایه ی میز خیره بودم اهسته زد پشتم :
خانومی دیگه نگاهت رو هم دریغ میکنی؟
دو شب بعد احسان قرار بود خونه ی تینا اینا بره حس خوبی نداشتم اولش که کلی اصرار داشت همراهش برم ولی قبول نکردم نمیخواستم اوضاع رابد تر بشه تا وقتی که احسان زنگ بزنه مضطرب بودم :
عسل تموم شد...خیالت راحت باشه دیگه تینا مزاحم ما نیست.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم :
راس میگی؟ ازت ممنونم احسان.
سرمون شلوغ بود معمولا بعد از شهر که احسان از سر کار برمیگشت می رفتیم برای خرید فرصت چندانی نمونده بود در این فرصت خونه ی مناسبی پیدا کرده بودیم و هر دومون هم پسندیده بودیم.فقط باید شیرین خانم میرفت واسه معامله چون همونظور که گفته بود خونه قرار بوذ به اسم اون باشه اوایل اسفند ماه بود بوی بهار میومد فعلا همه چی خوب پیش میرفت دیگه از تلفن های گاه و بی گاه تینا خبری نبود و فریبا هم سرش گرم پسرش بود و کاری به کارمون نداشت.
دو هفته دیگه به سال نو مونده بود از صبح با احسان به خنه ی جدید رفتیم تا سر و سامانی به اونجا بدیم خونه ی ما خوشبختانه خیلی به خونه ی سایه نزدیک بود از ساعت 7 صبح شروع به کار کردیم مامان وفرهاد خیلی اصرار داشتن بیان کمک اما نمیواستم مزاحم اونا باشم.
خلاصه تا حدودی وسایل رو چیدیم و وقتی نگاه مبه ساعت افتاد که از 5/2 گذشته بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم اما خسته بودم همین موقع صدای زنگ بلند شد :
احسان ببین کیه؟
بعد از اینکه در رو باز کرد با تعجب گفت :
شهاب بود.
ما طبقه ی هشتم اون خونه بودیم کمی بعد سایه و شهاب رسیدن :
سلام خوش اومدین.
سایه با خنده پرسید :
نهار که نخوردین؟
نه هنوز.
خوب خدا رو شکر...فقط ببخشید دیر شد...البته ما هم هنوز نخوردیم.
برامون غذا پخته بود گفتم :
واای سایه ممنون.
خندید :
ای بابا....این که چیزی نیست بعدا تلافیش رو در میارم.
دوباره صدای زنگ بلند شد اینبار فرهاد و حسام بودن که اتفاقا اونا هم با نهار اومدن احسان زد زیر خنده :
ای بابا ...چه خبره؟
فرهاد زد پشت شهاب :
بدجنس انگار تو از ما زرنگ تر بودی.
بله پس چی فکر کردی فرهاد خان؟
فرهاد فقط حفظ ظاهر می کرد حس می کردم چندان روبراه نیست بعد از غذا کنجکاو شدم و صداش زدم به اتاق پرسیدم :
فرهاد خوبی؟
خوب معلومه! چطور مگه ؟
دروغ نگو...یه چیزیت شده باز.
نه بابا....طبق معمول خونه میدون جنگ بود...این که چیز تازه ای نیست.
بازم مامان وبابا دعواشون شده بود ...؟سر چی؟
نمیدونم.
سه روز تا عید مونده بود همه جا شلوغ بود و همه مشغول خرید بودن احسان اصرار کرد که :
عسل تازه ساعت 8 بیا بریم خونه ی ما مامان خوشحال میشه.
نه احسان.
لوس نباش دیگه.
مجبور شدم قبول کنم در صورتی که حوصله نداشتم دوباره یه طوری بشه و همه چی قاطی بشه.
طبق معمول همیشه فریبا اونجا بود ارین اروم خوابیده بود پسر نازی بود.حسام با شنیدن صدای ما از اتاق بیرون اومد :
چه عجب؟
فریبا با کنایه گفت :
چی شد پریدی بیرون ؟؟ از اون موقع 50 بار صدات کردم گفتی کار دارم.
به طرفمون اومد و داشت جواب فریبا رو میداد :
باز شروع کردی؟
کنارمون نشست :
عسل راه گم کردی ؟؟دیگه سری به ما نمی زنی...چه خبر؟ فرهاد خوبه؟
ممنون بد نیست.
به تازگی حسام و فرهاد خیلی صمیمی شده بودن ، من و احسان هم از این وضع خوشحال بودیم.
شیرین خانم توی فکر بود شام رو که خوردیم احسان پرسید :
مامان چرا امشب ساکتین ؟
یه اه کشید :
کی فکرش رو میکرد اینطوری بشه؟
همگی جا خوردیم حسام گفت :
چطوری؟
من همیشه دلم میخواست و فکر می کردم تینا عروسم میشه.
فریبا ادامه داد :
اره بخدا منم همیشه میگفتم تینا مناسبه اخسان
احسان عصبانی شد :
بس کنید دیگه اه...شورش رو در اوردین.
اینبار دیگه نتونستم ساکت بمونم بلند شدم :
شیرین خانم یادتون باشه این شما بودین اومدین گفتین اخسان داره ترکتون میکنه و ازم خواستیم دوباره برگردم....من که بار اول همه چی رو تموم کرده بودم اما شما نخواستین و باعث شدین دوباره همه چی شروع بشه...
نمیدونم شما از من چی دیدین که اینقدر ازم بدتون میاد...حالا هم اگه فکر می کنید تینا به درد احسان میخوره پس بهتره برین سراغ همون تینا چن منم ظرفیتی دارم نمیتونم با این وضع کنار بیام و فقط از شما و فریبا گوشه و کنایه بشنوم.
پس میتونید به همه بگین عروسی بهم خورد چون عسل زد زیر همه چی...
دیگه نمی فهمیدم چی میگم داشتم از خونه میومدم بیرون احسان گفت :
بخدا اگه همه چی بهم بریزه پشیمونتون میکنم...
دنبالم اومد و بازوم رو گرفت :
عسل چیکار می کنی؟
احسان ولم کن.
نمیذارم بری.
از ساختمون بیرون اومدیم :
عسل صبر کن.
سوار اولین تاکسی شدم و براه افتادم نمیخواستم برم خونه گیج بودم تصمیم گرفتم به خونه ام برم که روزی قرار بود متعلق به من و احسان باشه حالم خوب نبود حتی چراغ هارو روشن نکردم دوساعتی در همون حال بودم بعد به فرهاد زنگ زدم و گفتم منتظرم نباش گفت :
معلومه کجایی؟ احسان اینجاست نگرانته.
پوزخندی زدم :
دیره.
یعنی چی؟
بهش بگومنتظرم نباشه بره خونه.
قطع کردم و زدم زیر گریه :
چقدر زود همه چی تموم شد...ای خدا چرا اینقدر بدبختم؟
سردم شده بود توجهی نکردم احسان چند بار تماس گرفت جواب ندادم تا اینکه بالاخره اومد اونجا زنگ زد ولی در رو باز نکردم فهمیدم با خودش کلید نیاورده دلم میخواست قید همه چی رو بزنم.تا صبح بیدار نشستم و زل زدم به یه گوشه سرم سنگین بود گرسنه بودم بدون اینکه چیزی بخورم از خونه زدم بیرون.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 11 Nov 2012 18:42
جا خوردم احسان از دیشب تا حالا نرفته بود و توی ماشین منتظر بود با دیدنم پیاده شد دیگه دیر شده بود و اون من رو دید :
بی انصاف...
حرفش رو بریدم :
شما معنی انصاف رو بلدین ؟؟...پس من اینجا چیکار می کنم؟؟
خواستم برم که بازوم رو گرفت :
عسل میخوام باهات حرف بزنم عزیزم.
مگه حرفی هم مونده ؟هر چی قرار بود گفته بشه فریبا و مادرت گفتن.
چهره اش خسته بود :
لطفا سوار شو.
نمیخوام.
یهو عصبانی شد و صداش بالا رفت :
گفتم سوار شو.
تا حالا باهام اینطوری حرف نزده بود یه پوزخندی زدم :
چه با محبت.
سرش رو تکون داد :
معذرت میخوام...من باید باهات صحبت کنم عسل.میتونی بفهمی....
اهسته جواب دادم :
خوب...بگو....گوش می کنم.
اینجا نه...بریم شرکت....من حالم خوب نیست.
قبول کردم...تا به حال به محل کار احسان نرفته بودم.اینطوری که خودش گفته بود بهم چند سال قبل شیرین خانم بهش سرمایه ای میده تا باهاش کار کنه و اینم کلی از سهام یه شرکت تازه تاسیس رو میخره.
بین راه هر دو ساکت بودیم فاصله ی خونه تا شرکت زیا دنبود.به طبقه ی سوم رفتیم.
احسان به منشی گفت :
لطفا جلسه ی امروز و قرار بعد از شهر با مهندس پویان رو کنسل کنید...تلفن ها رو هم لطفا وصل نکنید.
اتاق مرتب و بزرگی بود سمت چپ میز کار احسان قرار داشت و کمی اونطرف تر چند تا صندلی و یه میز وسط اون.
جلوی پنجره رفتم و دست به سینه به فضای بیرون خیره شدم گفت :
میشه بشینی؟
گوش می کنم...اینطوری راحتم.
چرا ینطوری میکنی؟لطفا بشین.
روی یکی از همون صندلی ها نشسته بود کناش نشستم سکوتش طولانی شد بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم :
نگفتی که بیام اینجا که فقط سکوت کنی؟
اهی کشید:
عسل نمیدونم چی بگم....نمیدونی چه حال بدی دارم....میدونی چیه؟ ادم حتی از فکر اینکه عزیز ترین کسش تنهاش بذارع دیونه میشه...شاید باورت نشه اما از دیشب تا حالا فقط دارم دعا میکنم که حرفات تبدیل به واقیعت نشه .من وقتی یه روز نبینمت دلم میخواد بمیرم اونوقت تو از رفتن میگی؟
دلم نمیخواد خودن رو تحمیل کرده باشم.
چی داری میگی؟؟ تحمیل کدومه ؟؟؟تو با حرفات منو داغون میکنی این رو خودت می فهمی؟؟ کم کم دارم فکر می کنم شاید ازم خسته شدی و به یه نحوی میخوای همه چی رو تموم کنی.
نمیخواستم در مورد من اینطوری قضاوت کنه نتونستنم جلوی سرازیر شدن اشکهام رو بگیرم دوباره ساکت شدیم توی لیوان اب ریخت و دو تا قرص با هم خورد :
عسل الان همه چی برای شروع یه زندگی تازه فراهم شده ما اول راهیم دلت نمیخواد برای ادامه ی راه یه همسفر داشته باشی که حاضره به خاطرت جونش رو هم بده تا تو رو داشته باشه....نمیخوام از رفتار دیکران دفاع کنم اما چه اهمیتی داره که بقیه در موردت چی میگن؟؟
عسل یعنی حرف اطرافیان اینقدر برات مهمه که حاضری باطرش همه چی رو بهم بریزی؟؟من نمیدونم....اما اگه من رو میخواستی میتونستی....لابد نظرت عوض شده...لابد دیگه برات ارزشی ندارم و بود و نبودم فرقی نمیکنه...
حرفش رو بریدم :
هذیون میگی؟؟
مگه دروغ میگم.....اون وقت تو به من میگی مغرور....لجباز...خودخواه ؟؟
تو هم عین من هستی الان که کنارمی اصلا حس میکنم یه دختر بچه ی ده ، یازده ساله نشسته و زندگی رو به بازی گرفته و هیچی به غیر از خودش براش مهم نیست...عوض شدی عسل....خودت نیستی.
عصبانی شدم :
تمومش می کنی یا نه ؟؟ هر چی دلت خواست گفتی.منو اوردی اینجا زجرم بدی احسان؟؟ من عوض شدم ؟؟؟ بگو چه تغییری کردم ؟؟ من تو رو نمیخوام ؟؟چقدر زود همه چی رو فراموش میکنی؟؟اگه لازمه یاداوری کنم...
صدام داشت بالا می رفت:
خیلی خوب اروم باش ....این بحث با داد و فریاد که به نتیجه ای نمی رسه.
اخه یکم فکر کن ببین چی داری میگی اگه من میگم میرم کنار فکر نکن برام راحته ولی نمخوام یه عمر گوشه و کنایه های مامانت رو بشنوم یا بعد ها تو پشیمون بشی که اون وقت دیره....حالا هم اگه حرفات تموم شد میخوام برم.
پاهام عین یه وزنه ی 100 کیلویی شده بود نمیتونستم حرکت کنم بلند شدم اتاق دور سرم میچرخید اهسته کیفم رو برداشتم موقع خروج صدام کرد :
عسل؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم :
بله؟
به من نگاه کن...چطور دلت میاد....؟من اخه چرا اینقدر بدبختم که نباید عین بقیه ادما زندگی خودم رو داشته باشم؟....میدونی اگه تنهام بذاری و بری دیگه از من هیچی باقی نمیمونه.
صورتم رو برگردوندم دلم نمیخواست اون احسان همیشگب رو که برای من مرد واقعی بود اینطوری ببینمش :
گاهی اوقات مثل بچه ها میشی...اینو میدونستی؟
اره من بچه ام ، یه بچه که احتیاج به تکیه گاه داره....هیچ وقت تا این اندازه احسا تنهایی نمیکردم....من تا حالا هیچ وقت اینطوری طالب چیزی نبودم.
عسل فقط ازت یه چیزی میخوام اگه میخوای بری توی چشمام نگاه کن و بگو ازم متنفری...خوب؟اونوقت دیگه کاری باهات ندارم.
اومد و مقابلم ایستاد قبلم تند می زد این از من چی میخواست؟گفت :
جرا ساکتی؟ بگو دیگه.
چشمام رو دزدیدم :
نمیتونم ........چون نیستم.
پس بگو که میمونی.بهت قول میدم همه چی درست میشه.
چند لحظه سکوت کردم :
میخوام برم خونه فردا کلی کار داریم...دیر نکنی.
دیگه منتظر نشدم و اومدم بیرون.
سرگردون بودم و دعا می کردم انتخابم درست بوده باشه و بعدا شیمون نشم.
فصل هفدهم
ساعت 5 بعد از ظهر به خونه برگشتم یه جفت کفش نا اشنا پشت در دیدم :
مامان مهمون داریم ؟
بی حوصله بود انگار دوباره میگرنش عود کرده بود :
اره حسام اومده پیش فرهاد.
حسام برای من جکم فرهاد رو داشت :
جدی؟
یه تقه به در زدم و وارد شدم :
به به....سلام.
هر دو جوابم رو دادن حسام گفت :
زن داداش عزیز این داداشمون رو داشتی سکنه میدادی.
چه عجب یادی از ما کردی؟
راستش با فرهاد یه کاری داشتم این بود که مزاحم شدم.
خوشحالمون کردی.
لاسم رو عوض کردم و به اشپزخانه رفتم میدونستم مامان حالش خوب نیست و باید به فکر شام باشم سرم گرم بود که فرهاد اومد :
بیا به این حسام یه چیزی بگو بابا چقدر تعارفیه دو ساعته دارم اصرار میکنم واسه شام بمونه.
دستام رو شستم و رفتم :
یه شب رو بد بگذرون مگه چی میه ؟اصلا از کی تا حالا تعارفی شدی ؟؟ زنگ میزنیم میگیم احسان هم بیاد...بازم بهونه داری؟
لبخندی زد :
ظاهرا چاره ای نیست.
پس خودت به احسان بگو.
نمیخواستم خودم تماس بگیرم اما همین که فهمیدم قراره بیاد کلی حالم رو بهتر کرد دیر اومد ساعت 9 بود هنوز باهاش کمی سر سنگین بودم هیچی به اندازه ی اینکه باهاش رسمی صحبت کنم عذابش نمیداد کاملا حس می کردم عصبی شده :
خوش اومدین.
خودش فهمید امشب قراره لجش رو در بیارم سر شام فرهاد گفت :
راستی من و حسام یه جورایی داریم همکار میشیم.
راس میگی؟ چه خوب.
اره یه نیروی کاری کم دارن.
احسان انگار خوشحال شد :
خیلی عالیه.
همه فهمیده بودن که رفتار من و احسان با همیشه فرق میکنه موقع خداحافظی به اتاقم رفت تا وسایلش رو برداره بر خلاف همیشه دنبالش نرفتم حسام اهسته بهم گفت :
عسل تو رو خدا دست بردار اذیتش نکن.
احسان اومد و منم دیگه حرفی نزدم گفت :
شب بخیر.
وسایل رو جمع و جور کردم و واسه خواب داشتم به اتاقم می رفتم فرهاد پرسید :
اتش بس اعلام شده ؟
هی تا حدودی.
روی میزم بسته ای خودنمایی می کرد که روش 2 تا شاخه گل سرخ بود یه جوری شدم باز کردم یه دیوان حافظ نفیس بود با اینکه 2 تا دیوان داشتم اما این برام یه طور دیگه ای بود.صفحه ی اول با خط خوشی نوشته بود :
برای عسل زندگیم...
به نظرم این با ارزش ترین هدیه ای بود که تا حالا گرفته بودم.
دلهره ی زیادی داشتم سایه مدام تماس می گرفت :
همه چیز روبراهه ؟چیزی لازم نداری؟
فقط زود بیا.
خندید :
ای بابا عسل چته ؟
لوس نشو بیا.
تا یه ساعت دیگه اونجام خوبه ؟
سه فروردین بود ساعت از 11 گذشته بود بی صبرانه منتظر احسان بودم.سایه به موقع رسید :
وای دختر چی شدی ....به این احسان بیچاره رحم کن.
خنده ام گرفت :
بی مزه.
کمی که گذشت و کارم تموم شد اهسته گفتم :
سایه ...می ترسم.
خل شدی ؟؟ از جی؟ فکر و خیال بی خود نکن عسل.
چشمم به ساعت بود بالاخره اومد با همیشه فرق میکرد این همون کسی بود که میخواستم تا اخر عمرم بهش تکیه کنم
وقتی کنارم بود انگار همه چی داشتم.شلوغا بود صدای تبریک از هر طرف به گوش میرسید.زمان چقدر زود سپری می شد وقتی به خودمون اومدیم که زمان خداحافظی رسیده بود فرهاد صورتم رو بوسید :
از امشب دیگه تنها شدم عسل.
چی میگی فرهاد مگه چی عوض شده ؟؟من که همون عسل سابقم.
لبخند تلخی زد که اشکم سرازیر شد :
خوشبخت بشی عسل جان.
کمی اون طرف تر هم حسام و احسان داشتن صحبت می کردن و اومدن پیش ما.
حسام روبراه نبود حتی حس کردم گریه کرده :
عسل این داداشمون رو سپردیم به شما هواش رو داشته باش.
اونشب تینا و خانواده اش نیومدن البته این حدس رو میزدم.جدایی از خانواده برام سخت بود حتی با تمام مشکلاتی که داشتم.لباسم رو عوض کردم و یه گوشه نشستم و زل زدم به روبرو و احسان گفت :
عسل جان این چه وضعشه ؟؟ چرا ناراحتی ؟؟هر چند که خودم میدونم دوری ازخانواده برات سخته اما خوب راه که نزدیکه هر وقت دلت خواست میر یو اونا میان این که ناراحتی نداره.
چند روز بعد تصمیم گرفتم برای شام خانواده ی احسان رو دعوت کنم.تمام تلاشم رو کردم تا حرف و حدیثی باقی نمونه احسان به اشپزخونه اومد :
چه خبره بابا ؟؟همه چی مرتبه؟
مطمئنی چیزی کم نیست ؟ خوبه ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 11 Nov 2012 18:42
صدای زنگ که بلند شد انگار من رو برق سه فاز گرفت امیدوار بودم همه جی به خوبی پیش بره سام و فریبا اومدن ارین همه اش خواب بود و کمی بعد هم شیرین خانم و حسام رسیدن حسام با اومدنش مثل همیشه کمی سر و صدا اورد اما فریبا و سام یه جوری بودن انگار به اجبار اومده بودن کنجکاو شده بودم طوری که احسان رو صدا کردم به اتاق :
اتفاقی افاده ؟ چرا فریبا وسام ناراحتن؟
نمیدونم احتمالا طبق معمول بحثشون شده.
سر شام اول فریبا گفت :
این میز رو اصلا قشنگ نچیدی عسل.
به روی خودم نیاوردم و سکوت کردم اما این ایراد گرفتن ها تا پایان شام ادامه داشت و هر لحظه من رو عصبی تر می کرد طوری که فکر کردم ممکنه هر لحظه بزنم زیر گریه.
فقط دعا می کردم زودتر برن.شیرین خانم خیلی سرد خداحافظی کرد و رفت فریبا هم همینطوری اولین بار بود سام گفت :
من از شما معذرت میخوام عسل خانم.
حسام گفت :
همه چی عالی بود دستت درد نکنه...احسان باید قدرت رو بدونه عسل.
مشغول جمع و جور کردن و شستن ظرف ها شدم.دست خودم نبود هر چی خواستم گریه نکنم نشد.
احسان پشت سرم اومد :
خسته نباشی خانومی....ممنون.خیلی عالی بود.
جواب نمیدادم.یادم نمی اومد غیر از این موضوع یعنی خانواده ی احسان بحث دیگه ای هم داشته باشیم.به کابینت تکیه کرد ناراحت بود :
عسل میدونم عذر خواهی فایده ای نداره ...نمیدونم چرا هر بار که باهاشون برخورد داریم بعدش منو تو هم با همدیگه مشکل پیدا میکنیم و من اینو نمیخوام.
به ساعت نگاه کردم :
برو بخواب ...خسته شدی.
این سکوتت منو بیشتر زجر میده.
خوب چی کار کنم...نمیتونم پاشم باهات دعوا کنم که....خوب تو چی کار کنی؟
شیر اب رو بست:
بخدا نمیدونم چی بگم عسل.
نگاهش کردم :
هیچی نو.فکرش رو هم نکن...حالا برو.
ایام نوروز تموم شد.انگار زندگی ما هم داشت حالت جدی تری به خودش میگرفت.احسان داشت درسش تموم می شد ولی من هنوز چند تا واحد پاش نشده برام مونده بود.
احسان درگیر پایان نامه اش بود و خیلی وقتش رو گرفته بود طوری که حس می کردم با اینکه توی یک خونه زندگی میکنیم اما این موضوع باعث شده که از هم دور باشیم.
دیر از سر کار بر می گشت تقریبا ساعت 5/11 بود دلم براش می سوخت هم کار شرکت و هم کار این پایان نامه ی وامونده خسته اش کرده بود :
خوبی؟ چه خبر؟
وای عسل بریدم.
چند روز دیگه تحمل ن تموم می شه...شام رو بکشم؟
نه....الان میل ندارم باید این کار ها رو تموم کنم.تایپ پایان نامه ام نصفه ست من فقط 2 ، 3 روز دیگه فرصت دارم.
سریغ لباسش رو عوض کرد و به اتاق کارش رفت و من شامش رو کشیدم و بردم اتاقش :
احسان اگه بخوای استاد شبستری چند روز بیشتر بهت فرصت میده ها.
نه هر طور شده باید تموم شه.
خمیازه ای کشید و گفت :
تو برو بخواب من کارم طول می کشه.
حوصله ام سر رفته بود داشتم درس میخوندم 2 ساعت بعد وقتی دوباره به اتاقش برگشتم دیدم پشت میز خوابش برده بود و شامش هم دست نخورده بود :
ا..احسان چرا اینجا خوابیدی؟
ساعت چنده ؟
تقریبا 2...واسه امروز بسه.
بدون حرفی رفت.فکری به ذهنم رسید خواستم یه طوری کمکش کرده باشم...وقتی به خودن اومدم که هوا داشت روشن می شد و تونسته بودم کلی از پایان نامه رو تایپ کنم.همین موقع احسان بیدار شد:
عسل تو چی کار می کنی؟نخوابیدی؟
خوابم نمی اومد...قول میدم تا شب تموم بشه.
خودت رو خسته نکن بابا.
لبخندی زدم :
من وقتی خسته می شم که تو رو نگران و پریشون می بینم.
از بس یه جا نشسته بودم بدنم درد گرفته بود بلند شدم و بساط صبحانه رو حاضر کردم ئقتی برگشتم دیدم به دیوار تکیه کرده و دست به سینه ایستاده :
ترسیدم ، چه بی سر و صدا اومدی.
عسل جان منو ببخش که این مدت کمی رفت و امدم نا منظم شده...اما فکر نکن به یادت نیستم ها.
چی میگی؟ مگه من اعتراضی کردم ؟؟...حالا بشین یه چیزی بخوریم که خیلی گرسنه ام.
موقع رفتن کلی سفارش کرد که بی خیال بقیه کار پایان نامه بشم اخر سر هم گونه ام رو بوسید و گفت :
اخه من که از تو توقعی ندارم عزیزم.
اون روز کار خونه رو تعطیل کردیم و به خودم قول دادم هر طور شده تا بعداز ظهر کار رو حاضر کنم حتی وقتی مامان زنگ زد و گفت که خاله و زندایی اونجا هستن و ازم خواست برم قبول نکردم و مامان هم کلی ازم ناراحت شد :
بگو ما رو فراموش کردی دیگه...میدونی چند وقته سری نزدی به ما ؟؟ نکنه احسان نمیذاره.
بی انصاف نباش مامان احسان بیچاره کی گفته که کجا برم و کجا نرم ؟؟ من که پریروز اونجا بودم خیلی دلم میخواد بیام اما خیلی کار دارم...تو رو خدا ازم ناراحت نشو مامان.
باشه...هر طور که راحتی.خداحافظ.
تلفن رو از پریز کشدیم و مشغول شدم.چون شب قبل هم نخوابیده بودم خیلی خسته بودم اما هر طور که بود تا ساعت 7 بعد از ظهر تمومش کردم بعد دوشی گرفتم و تصمیم گرفتم تا احسان بیاد چرتی بزنم نفهمیدم کی خوابم برد اما به صدای زنگ در که به طور ممتد زده می شد از جا پریدم :
کیه ؟
احسان بود نمیدونم چرا ترسیدم اومد بالا عصبی بود :
تو خونه ای؟؟
مگه قرار بود کجا باشم ؟
صداش بالا رفت :
نمیگی نگران میشم؟چرا جواب تلفن رو نمیدادی ؟؟ چرا گوشی خاموش بود ؟؟
از لحنش ناراحت شدم یادم افتاد که هنوز تلفن رو وصل نکردم :
چرا داد میزنی احسان ؟
چون امروز همه اش نگران بودم و تمرکز نداشتم...معلومه چیکار می کنی؟؟
نگاهی سرزنش امیز بهش کردم و هیچی نگفتم سری تکون دادم و به اتاق برگشتم خیلی ازش ناراحت بودم و به سقف خیره بودم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و چراغ رو روشن کرد :
خاموش کن چشمم رو می زنه.
توجهی نکرد گفتم :
شامت روی گازه برو بخور.
کنارم نشست پایان نامه دستش بود دستم رو گرفت:
همیشه اشتباه می کنم...به من نگاه کن.
از جا لبند شدم :
اره ....با اشتباهت باعث میی خستگی به جون ادم بمونه.
پنجره رو باز کردم پشت سرم اومد :
عسل جان معذرت میخوام اما نمیدونی تا برسم خونه چه حالی داشتم.
گناه من چیه ؟
چشمکی زد :
گناه تو اینه که اونقدر ماهی که نمیتونم ازت بی خبر بمونم می فهمی؟
اخ اخ چقدر قانع کننده بود...وای که من توجیه شدم.
خندید :
خیلی بدجنسی عسل تلخ.
هر وقت میخواست لجم رو در بیاره به من می گفت عسل تلخ :
بازم گفتی ؟
جون من اخم نکن.
لوس نشو لباست رو عوض کن بیا واسه شام.
فشاری به بازوم داد :
حالا شدی عسل خودم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 11 Nov 2012 18:43
همیشه ی خدا جلوش کم میاوردم.بعد شام نشسته بودیم که سام تماس گرفت یه کم صحبتش با احسان طولانی شد و حال احسان حسابی گرفته شده بود قطع کرد و به یه نقطه خیره شد پرسیدم :
احسان ؟؟ چی شده؟
هیچی فریبا و سام دعواشون شده فریبا و هم ارین رو گذاشته و رفته خونه ی مادرش.
راس میگی؟طفلک ارین ...حالا مشکلشون چی هست ؟
درست و حسابی نفهمیدم.
ناراحت شدم و بیشتر از این لجم گرفته بود که فریبت تز پسرش راحت دل نده بود درسته که این موضوع چند روز بیشتر طول نمی کشید اما خوب....حالا سام کجاست ؟ خونه ی خودشون ؟
اره به مامان نگفته.
دفاعیه ی احسان به خوبی گذشت و همون شب سایه و شهاب اومدن خونه ی ما شهاب گفت :
احسان راستش رو بگو زندگی مجردی بهتره یا این زندگی؟
احسان نگاهی بهم انداختو لبخندی زد :
مگه اینکه دیوونه باشم با داشتن عسل زندگی مجردی رو بخوام.
سایه رو به شهاب کرد :
یاد بگیر...همه که عسن تو نیستن....من جای عسل بودم اجازه نمیدادم احسان با تو معاشرت کنه....اون پسر سر براهیه تو اغفالش می کنی.
بابا من اسمم بد در رفته سایه و گرنه این احسان به شیطون هم درس میده...یه کاری می کنی که این وسط دستش رو ، رو کنم.
با ظرف میوه به حال اومدم :
د اره جالب میشه...احسان انگار سابقه ی خرابی داری ها.
خندید :
بذار بگه تا منم بگم...مثلا اونروز رفت بودیم پاساژ یه دختره داشت می خندید ...
یهو از جا پرید :
احسان جان من که باهات شوخی کردم.
اما من کاملا جدی هستم...گفتی ادم وقتی می بینه یکی می خنده تعجب می کنه بس که این سایه غر می زنه.
سایه چشم غره ای کرد :
بهت نشون میدم...صبر کن...حالا من غر می زنم ؟
شهاب قیافه اش دیدنی بود :
نه بخدا...
هیچی نگو.
داشت واسه احسان خط و نشون می کشید من که مرده بودم از خنده چند دقیقه بهد شهاب و احسان به اتاق کار احسان رفتن.
من موندم و سایه :
چه خبرا ؟ خواهرت خوبه ؟
اره اونم مشغول سر و کله زدن با دخترشه خیلی شیطون شده عسل.ولی یه زبونی داره که نگو.شهاب ه میمیره براش اونم وقتی شهاب رو میبینه انگار دیگه من ادم نیستم.
اونروز بهم زنگ زده میگه خاله میخوام بیام خونتون.
بهش گفتم اخه من امروز نیستم.بچه پرو گفت :
من با تو کاری ندارم میخوام بیام عمو شهاب رو ببینم.
همین موقع تلفن زنگ زد شیرین خانم بود :
خوبی عسل ؟ احسان خوبه ؟
ممنون شما خوب هستین ؟
مثل همیشه رسمی بود :
فردا شب بیاین اینجا...یاسی اومده.
کی؟
یاسمن دختر خاله ی احسان از فرانسه اومده خونه ی ماست.
باشه چشم به احسان میگم.
جای شکرش باقیه که فریبا نیست چون هنوز اشتی نکرده بود قطع کردم :
سایه باورت نمیشه....هر وقت که خونه ی مامان احسان میریم ها عزا میگیرم.ولی چی کار کنم ؟ نمیشه که نرم.
خندید :
شانس اوردی خواهر شوهر نداری ها.
وا...این فریبا از ده تا قوم شوهر بدتره.
فصل هجدهم
شب بعد حاضر شدم و منتظر موندم تا حسان بیاد و براه افتادیم گفت :
میدونی چند ساله یاسی رو ندیدم؟فکر کنم 5 ، 6 سالی می شه.
الان حدودا باید 24 ساله باشه من با یاسی همیشه همبازی بودیم تا اینکه خاله ام و شوهر خاله ام تصمیم گرفتن برن فرانسه و دیگه رابطه هامون کم شد.
رسیدیم.شیرین خانم تنها بود من کسی رو ندیدم احسان پرسید :
مامان پس یاسی کو؟؟
الان میاد...سام هم دیر کرده.
چند دقیقه بعد سلامی توجهم رو جلب کرد البته فکر کنم اول منو ندید چون اومد سراغ احسان :
وای احسان چقدر دلم برات تنگ شده بود.
در کمال تعجب دیدم صمیمانه چند بار بوسیدتش راستش لجم گرفته بود :
خوبی یاسی؟؟چه عجب....راستی یادم رفت معرفی کنم...عسل همسرم.
باهام دست داد اما من سرد بودم خندید :
جدی ازدواج کردی؟؟پسر خاله چه زود بزرگ شدی ها ...اصلا فکرش رو نمی کردم...اما خوش سلیقه ای.
کنارش نشست :
نمیخوای بگی حالا که زن گرفتی دیگه منو فراموش کردی هان/؟؟
خندید :
چی میگی یاسی؟؟مگه من چند تا دختر خاله دارم؟؟
خون خونم رو می خورد از نحوه ی لباس پوشیدنش اصلا خوشم نیومده بود یه دامن کوتاه صورتی با یه تاپ سغید که اگه اونو نمی پوشید سنگین تر بود سام اومد ارین بغلش بود ولی فریبا نیومده بود به نظرم لاغر تر شده بود ارین رو برد به اتاقش و خودش اومد شیرین خانم تازه فهمیده بود که فریبا و سام قهر کردن و ناراحت شد انگار هوای اتاق برام سنگین شده بود.
ار این یاسی حرصم گرفته بود همچین به احسان چسبیده بود که انگار جا قحطه.احسان هم که انگار به کل یادش رفتته منم هستم.
سام اومد و نشست :
عسل خانم یه خواهشی ازتون دارم.
بفرمایید چی شده ؟؟
شما الان شرایط من رو میبینید ...این فریبا هم به هیچ صراطی مستقیم نیست...می شه شما باهاش حرف بزنید؟؟
ببینید من خوشحال می شم بتونم کاری انجام برم اما خوب خودتون می دونید که فریبا واسه من تره هم خرد نمی کنه من برم چی بهش بگم؟؟
ازتون خواهش می کنم...میدونم فریبا زبون تندی داره ولی چاره ای ندارم.
به ناچار قبول کردم :
باشه چشم.
ارین گریه کرد تا خوسات بلند بشه گفتم :
من می رم پیشش.
خیلی بچه ای نازی بود من خیلی دوستش داشتم و دلم براش می سوخت.بغلش کردم داشتم توی اتاق راه می رفتم و فکر می کردم ناخوداگاه چشمام پر اشک شد فکر نمی کردم احسان اینجوری باشه می خواستم این شب لعنتی زود تموم بشه.
ارین را خوابوندم و اومدم بیرون حسام متوجه حال خرابم شده بود من هیچ وقت بلد نبودم حفظ ظاهر کنم.
نتونستم شام بخورم خودم رو با ارین سرگرم کردم.
کمی بعد حاضر شدم :
احسان دیر وقته بریم.
تازه ساعت 12 ست.
من خسته ام لطفا بریم.
با بی میلی بلند شد خداحافظی کردم و اومدم پایین و منتظر شدم تا احسان بیاد عصبی بودم گفت :
چرا اینقدر زود پاشدی؟؟
واقعا که....
سوار شد پرسید :
چرا اینطوری می کنی؟؟ مگه چی شده عسل ؟؟
تا حالا فکر نمی کردم اینطوری باشی.
چطوری؟؟
من انگار هر چقدر سکوت می کنم تو فقط سو استفاده می کنی احسان.
عزیزم مگه من چی کار کردم ؟؟
هیچی نگو...اون قدر ها هم که فکر می کردم سر به زیر نیستی.
سر در نمیارم چی می گی.
بحث با تو بی فایده ست.راه بیوفت بریم من خسته ام.
دلم میخواست تنها باشم همینطوری داشت حرف می زد :
تو اخه از چی ناراحتی؟؟...عسل تو یهو چت شد...تو.
یهو صدام رفت بالا :
بس کن احسان.
رسیدیم لباسم رو عوض کدم میخواست باهام حرف بزنه ولی من نمیخواستم بشنوم.پتو رو ورداشتم و اومدم توی هال عصبانی شد :
این مسخره بازی ها چیه؟؟
خودت می فهمی چی کار می کنی؟؟ پاشو سر جات بخواب.
نمیدونم چرا از لحنش ترسیدم و بغضم گرفت.صبح قبل از اینکه بیدار بشم از خونه رفت بیرون منم بعد از کلاس یه سر رفتم پیش مامان پرسید :
چی شده؟؟روبراهی؟؟
نخواستم چیزی بفهمه :
اره خوبم...فرهاد خوبه؟؟
شونه هاش رو بالا انداخت :
مثل همیشه....میره میاد...راستش خاله واسه پنج شنبه هفته ی بعد تو و احسان رو هم دعوت کرده حتما بیاین.
سعی می کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 11 Nov 2012 18:43
عسل چرا اینجوری شدی؟؟ سعی می کنم یعنی چی ؟؟ هان ؟
ا...مامان....من هر چی می گم شما یه چیزی می گی.
چرا ناراحت می شی؟؟ مگه بده که نگرانتم؟؟
من که از جایه دیگه دلم پر بود گفتم :
نگران ؟؟ چه جالب!!لابد میخواین تلافی این 20 سال رو در بیارین.
معلومه چی می گی؟؟
اومدم بیرون بعد از اینکه کلی توی خیابون ها رسه زدم به طرف خونه رفتم انگار احسان نگرانم نشده بود.
فقط گفت :
امشب یاسی میاد اینجا.
بهم ریختم :
چیکار کنم؟؟
هیچ وقت جوابش رو اینجوری نداده بودم میدونستم میخواد حرفی بزنه بخاطر همین زود به اشپزخونه اومدم تا ترتیب شام رو بدم اعصابم حسابی خورد شده بود وقتی صدای زنگ در بلند شد فکر کردم حتما یاسی اومده ولی سایه و شهاب بودن خوشحال شدم بودن سایه ارومم می کرد اومد اشپزخونه :
عسل رنگت پریده ؟!چی شده ؟؟
میدونستم تا بخوام حرف بزنم اشکم سرازیر می شه نمیدونم حواسم کجا بود فقط یهو دیدم سایه اومد جلو و صداش بلند شد :
داری جیکار می کنی؟؟ دستت رو بریدی!!!
اصلا برام مهم نبود فقط زدم زیر گریه سعی می کردم اروم باشم اما نمی شد جا خورده بود :
اخه چی شده ؟؟
احسان اومد و رو به سایه پرسید :
چی شد ؟؟
نمیدونم.
یاسی رسید ابی به صورتم زدم و به هال رفتم :
سلام خوش اومدی.
ممنون عسل.
لباسش رو عوض کرد و اومد یه لباس مزخرف تر از قبلی طوری که سایه تعجب کرد .
فقط دعا کردم قصد نداشته باشه شب رو بمونه.سرم به شدت درد م کرد.احسان زیادی باهاش صمیمیانه رفتار می کرد منم از لجم رفتم نشستم اون اتاق یخ کرده بودم اصلا انگار که این احسان دیوونه شده بود.
سایه اومد کنارم :
عسل حان یاسی ردسته رفتار مناسبی نداره ولی مهمون توست و زود می ره.
می خواست حاضر بشه که گفتم :
لطفا نرو صبر کن یاسی بره بعد شما برید.
باشه.
یاسی که رفت حتی حوصله ی جمع و جور کردن خونه رو هم نداشتم رفتم گرفتم خوابیدم.
شاید کسی باورش نشه اما یک هفته ی تمام من و احسان همدیگر و ندیدیم.من تا 8 کلاس داشتم وقتی بر می گشتم خسته بودم و میخوابیدم صبح وقتی بیدار می شدم که احسان رفته بود سر کار.
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم حتی به مهمونی خاله هم نرفتم.چقدر دلم برای این احسان بی معرفت تنگ شده بود.خونه حسابی شلوغ و بهم ریخته بود نمیخواستم این وضع مسخره ادامه پیدا کنه.
شب ها عین این بچه ها گریه می کردم اونقدر که خوابم ببره.
جمعه صبح تصمیم داشتم به خونه سر و سامانی بدم وقتی بیدار شدم خواب بود حس کردم سردشه اخه عین یه بچه کوچولو یه گوشه جمع شده بود پتو روش کشیدم چقدر توی خواب اروم و دوست داشتنی بود.
وقتی شروع به کار کردم 7 صبح بود از اتاق ها شروع کردم.کف اشپزخونه رو می شستم که صدای تلویزیون بلند شد فهمیدم بیدار شده ساعت نزدیک 10 بود بابی توجهی مشغول کارم شدم به یاد قولم به سام افتادم من فرصت نکرده بودم برم سراغ فریبا و فکر کنم هنوز میونه شون شکر اب بود.صدای تلفن که بلند شد دستام رو شستم و اومدم بیرون مامان بود :
چرا انقدر دیر جواب دادی؟؟
دستم بند بود ببخشید.
دیشب که نیومدین خاله خیلی ناراحت شد.
نشد دیگه حالا خودم به خاله زنگ می زنم عذر خواهی می کنم.
امروز ناهار منتظرم ها.
نه مامان نمی شه.
عصبانی شد :
تو چرا انقدر لوس شدی؟؟ حتما باید رسما دعوتت کنن؟؟
ا...مامان چرا داد می زنی نمیتونم بیام خوب....کلی کار دارم.انگار وسط خونه موشک زدن.
نمیخواد بهونه بیاری....چی کار کنم نیاین.
بدون خداحافظی قطع کرد زیر پشمی نگاهی به احسان کردم.نشسته بود روی کاناپه و حسابی توی فکر بود.شرایط خوبی نداشتم دلم از همه جا پر بود همین که پا گذاشتم به اشپزخونه بین زمین و هوا معلق شدم افتادم وسط اشپز خونه و در عجیبی توی سرم پیچید و فقط صدای لحسان رو شنیدم :
عسل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....