ارسالها: 6216
#51
Posted: 11 Nov 2012 18:46
رمان جای خالی دستانت(11)
اومد کنارم :
چی شد ؟؟
نتونستم حرفی بزنم نمیتونستم از جام بلند شم و بی اخیتار ناله می کردم هول شده بود :
یه چیزی بگو عزیزم؟؟؟؟
سرم به پایه گاز خورده بود گفت :
حتما شکسته.....
دیگه نفهمیدم چی شد و چه اتفاقی افتاد تا اینکه دوباره چشمام رو باز کردم و اروم به اطرافم نگاه کردم یه سرم به دستم وصل بود که داشت تموم می شد سمت چپم احسان بود که سرش رو گذاشته بود روی دستم اول فکر کردم خوابیده چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد انگار گریه کرده بود :
اخ عسل....تو که منو کشتی.....خوبی؟؟
نگاهش کردم بی اختیار گفتم :
چقدر دلم برات تنگ شده بود بی معرفت!!
اگه تو از این وضع ناراحت بودی لااقل اعتراض می کردی.الان اروم باش....وقتی رفتیم خونه صحبت می کنیم...باشه؟؟
ساعت 6 بعد از ظهر بود که برگشتیم تمام بدنم درد می کرد فکر نمی کردم یه سر شکستن اینهمه دردسر داشته باشه و طول بکشه دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد احسان اومد به اتاق پرسید :
چیزی لازم نداری؟؟
نمیدونم چه مرگم شده بود با بغض گفتم :
چرا یه همصحبت بشین.
کنارم نشست و اشکهام رو کنار زد و زیر لب گفت :
یه هفته ی خیلی تلخ رو گذروندیم عسل.
نشستم :
احسان ...یه سوال؟! اگه من همون طوری که تو با یاسی برخورد می کنی جلوی تو با سامان و سهیل رفتار کنم چی کار می کنی؟؟ جون عسل راستش رو بگو.
به فکر فرو رفت :
چی بگم؟؟ اخه منو یاسی مدت ها همدیگرو ندیده بودیم.خوب دلمون واسه همدیگه تنگ شده بود .
چه جالب؟!! اره درسته مدت ها همدیگه رو ندیده بودین اما ین درسته که خیلی راحت بیاد تو رو توی جمع ببوسه؟؟ این چه معنی می ده؟؟
اخه مگه من گفتم ؟؟...حق با توست عزیزم....درست میگی....تقصیر من بود عسل.رفتارم اشتباه بود.
معصومانه نگاهم کرد :
حالا من رو می بخشی خانومی؟؟
هیچی نگفتم چونه ام رو توی دستش گرفت و خیره شد توی چشمام :
چرا ساکتی ؟؟ یعنی بخشیدن من اینقدر سخته؟؟
دارم فکر می کنم این مدت چقدر برام سخت گذشت.
صورتم رو بوسید و اهسته کنار گوشم گفت :
جبران می کنم عزیزم...خوب؟؟
5 ماه از ازدواج ما گذشته بود...فریبا زمزمه جدایی سر داده بود و پاش رو کرده بود توی یه کفش که طلاق می خوام.یه روز بعداز ظهر بدون اینکه خبر بدم رفتم خونه ی پدرش چون میدونستم اونجاست از دیدنم تعجب کرد امام مادرش خوشحال شد و اهسته گفت :
شاید شما بتونید کاری بکنید این داره با زندگیش بازی می کنه.لطفا یه کاری بکنید.
چشم سعی خودم رو می کنم.
توی اتاقش بود چند ضربه زدم و داخل رفتم :
سلام فریبا.
سلام ...کاری داری؟؟
بله اومدم کمی با هم صحبت کنیم.
یه پوزخند زد :
صحبت ؟ ما چه صحبتی می تونیم داشته باشیم؟؟
فریبا جان لطفا به حرفام گوش کن...مگه ارین پسر تو نیست ؟؟ مگه تو دوسش نداری؟؟
نه.
وا رفتم :
نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون پسرته هنوز از زندگی هیچی نمی فهمه اون مگه از زندگی چی می فهمه که تو حاضری ترکش کنی؟؟ یه کم براش زوده بی مار بزرگ بشه.....فکر اینده اش رو کردی؟؟ بی انصاف نباش.
پس تکلیف سام چی می شه ؟؟اون تو رو دوست داره فریبا.خودت هم اینو میدونی.
جالبه...من باید به فکر همه باشم اما هیچ کس به فکر من نیست.
چی میگی؟؟ اخه تو باید دلیلی واسه جدایی داشته باشی یا نه؟؟
دارم...البته شاید به نظرت قانع کننده نباشه...میخوام برم...برم کانادا برادرم برام دعوت نامه هم فرستاده....من به سام گفتم اما قبول نکرد.
به همین راحتی؟؟
اره خیلی راحت....اصلا فکر می کنم هیچ وقت ازدواج نکردم و پسری هم ندارم.
یعنی چی فریبا/؟ می فهمی چی میگی؟؟
عصبانی شد :
تو میخوای ازم چی بشنوی ؟؟ خودت رو خسته نکن من تصمیم خودم رو گرفتم.این همه وقت هم اشتباه کردم که موندم اصلا نمیتونم اینجا باشم.
انگار نمیتونستم حرفاش رو درک کنم :
و دارن.شوهرت که خوبه بشین سر زندگیت دیگه.فریبا پشیمون میشی.
واسه این حرفا دیره من تقاضای طلاق دادم.
داری اشتباه می کنی.
دیدم که بودنم فایده ای نداره بلند شدم و زیر لب خداحافظی کردم از همه بیشتر دلم برای ارین می سوخت.
با سام تماس گرفتم . گفتم ظهر می رم دنبال ارین و از مهد میارمش.
احساس نزدیکی زیادی باهاش داشتم خیلی معصوم بود.تا بعد از ظهر فکر و خیال لحظه ای من رو رها نکرد که سرنوشت ارین بعد از جدایی چی می شه؟؟
بعد از ظهر توی هال نشسته بودم و ارین بغلم بود همینطور که نگاهش می کردم اشکم سرازیر شد و بوسیدمش و توی دلم گفتم یه ادم مگه چقدر می تونه بی معرفت باشه؟؟
فریبا داشت دیوونگی می کرد.
احسان و حسام با هم اومدن و هر دو از بودن ارین تعجب کردن .احسان جا خورد :
گریه کردی؟؟
سری تکون دادم :
نه.
ابی به صورتم زدم و برگشتم هر دو کنجکاو شده بودن حسام پرسید :
عسل چی شده ؟؟ چیزی شده ؟؟
بی مقدمه گفتم :
فریبا داره چی کار می کنه؟؟چطور دلش میاد ؟؟
بهم نگاهی کردم و ادامه دادم :
امروز صبح رفتم سراغش گفت تقاضای طلاق کرده و ارین رو هم نمیخواد اخه این چه مادریه ؟؟ بیچاره سام.
حسام گفت :
مامان شب و روز کارش شده غصه خوردن.فریبا هم که کوتاه نمیاد.
اون فکراش رو کرده کاریم از ما برنمیاد.
اون شب از سام خواستم که ارین تا فردا بمونه اما صبح سراسیمه اومد طوری که حس کردم اتفاق بدی افتاده احسان داشت سعی می کرد ارومش کنه :
چی شده چرا اینطوری شدی؟؟
امروز از دادگاه برام احضاریه اومد.
یه جوری شدم : خوب؟؟
3 روز دیگه دادگاه داریم.فریبا هم نمیخواد من رو ببینه تمیدونم باید چی کار کنم.گیج شدم این دیوونه داره چیکار می کنه؟؟
گفتم :
ببینید من نمیخوام کار فریبا رو درست جلوه بدم اما اون تصمیم خودش رو گرفته و خیلی هم مصمم هست به زور نمیشه نگهش داشت میشه ؟؟
اخه پس ارین چی؟؟ حالا من به جهنم. اما تکلیف اون چی می شه ؟؟
اهی کشیدم :
خدا بزرگه.
ارین رو هم برد و منم رفتم سر کلاس شدیدا سرگرم کار پایان نامه ام بودم و انصافا احسان هم خیلی کمکم کرد.سام قانع شده بود که ادامه زندگی با فریبا به این شکل امکان پذیر نیست.تمام فکرم ارین بود.بالاخره خواسته یا ناخواسته همه چی تموم شد.
حالا سام و ارین با هم زندگی تازه ای رو شروع کرده بودن هر از گاهی هم که دلم براش تنگ می شد ارین رو میاوردم پیش خودم.
بعد از گرفتن مدرکم سرم خلوت تر شده بود.بیشتر ا ز یک سال از مرگ رویا می گذشت اما هنوز فرهاد نتونسته بود فراموش کنه.احسان پینشهاد کرده بود که بهتر یه مهمونی ترتیب بدیم تا بعد از مدتها اعضای فامیل دور هم جمع بشن منم استقبال کردم.
خلاصه قرار شد پنج شنبه ی اون هفته همه بیان فرهاد و حسام مثل همیشه با هم بودن تا اینکه وقتی توی اشپزخونه بودم حسام یه مرتبه اومد :
عسل ؟؟
ترسیدم بابا.
ببخشید ...اما یه فکری دارم.
منظورت چیه ؟؟
لیلا رو ببین.
نگاهش انداختم وای که چقدر از این دختر خوشم میومد حتی از شیطنتش که همیشه به موقع و به جا بود :
خوب؟؟
دختر خوبیه....نمیدونم چرا حس می کنم مناسب فرهاده.
خنده ام گرفت و لحظه ای بهشون نگاه کردم :
بد هم نمیگی ها...اما اخه تو که میدونی که....
بله میدونم فرهاد هنوز هم به فکر رویاست....اما درستش می کنم.
رفت بیرون.سایه اومد کنارم :
عسل انگار امشب شیرین خانم زیاد سر حال نیست ؟؟
اره متوجه هستم چون به من هم کلید نکرده و ایراد نگرفته.از وقتی فریبا رفته همینطوری شده نه به خاطر فریبا بلکه به خاطر نوه و پسرش.
به سالن اومدیم شهاب دوباره سر و صدا به راه انداخته بود دست خودش که نبود زیاد از حد شا دبود و همه هم دوستش داشتن.
وقت احسان بهم اشاره کرد دیدم حسام کار خودش رو کرده و لیلا و فرهاد با هم نشستن و دارن صحبت می کنن راستش خوشحال شدم و در دل از حسام خیلی ممنون بودم.
خیلی جالب لود اخه کاملا نبود فریبا رو حس می کردم اخه عادت کرده بودم همه اش بهم گیر بده و ایراه بگیره جای مامان و بابا هم خالی بود حیف که مجبور شدن صبح برن کرمان این عمه ملوک هم همه رو گذاشته بود سر کار سالی 12 ماه حالش بد می شد و می گفت باید همه دورم باشند به قول فرهاد دیگه توی وقت اضافه بود.
بعد از اینکه مهمونا رفتن حسام و فرهاد موندن تا کمک کنن احساس می کردم حال فرهاد تغییر کرده و حسام سر به سرش می ذاشت موقع رفتن ازش خواست شب رو بره پیشش چون حس و حال تنهایی نداشت.
احسان مثل همیشه کلی کار سرش ریخته بود طور یکه وقتی وارد اتاق کارش شدم اصلا متوجه حضورم نشد به دیوار تکیه کردم و نگاه کردم.
موقع کار اروم بود وقتی سرش رو بلند کرد و منو دید تعجب کرد :
عسل تو هنوز نخوابیدی؟؟
لبخندی زدم :
نه همچین غرق کار بودی که متوجه نشدی اومد نخواستم مزاحم کارت بشم.
حانمی مزاحم کدومه؟؟
خسته نیستی احسان؟؟بقیه اش بمونه واسه فردا بعد.
عسل امشب همه چی عالی بود دستت درد نکنه...راستی چرا رنگت پریده ؟؟
نمیدونم فکر کنم فشارم افتاده...بخوابم خوب می شم.
مطمئنی خوبی؟؟
نگران چی هستی؟؟ گفتم که خوبم...شب بخیر.
احساس ضعف داشتم.
گرفتم خوابیدم.فردا ظهر داشتم با سایه تلفنی حرف می زدم که احسان اومد تعجب کردم.اخه سابقه نداشت به سایه گفتم بعدا باهاش تماس میگیرم.احسان توی اتاق بود و داشت وسایلش رو جمع می کرد :
چی کار می کنی؟؟
عسل جان چند روزی باید برم شیراز....یه ماموریت کاری پیش اومده.
ناراحت شدم اما بروی خودم نیاوردم :
چقدر طول می کشه؟؟
نمیدونم عزیزم....سعی می کنم زود تمومش کنم.
کمکش کردم تا وسایلش رو جمع کنه :
منو بی خبر نذاری ها.
لبخندی زد :
چشم خانم....تو هم برو خونه ی مامانت اینا....اینطوری منم خیالم راحت تره اگر کاری هم داشتی به حسام بگو.
باشه.
با ساعت نگاه کرد :
اخ دیر شد.
تند نری ها مواظب باش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 11 Nov 2012 18:46
لبخندی زد :
چشم خانم....تو هم برو خونه ی مامانت اینا....اینطوری منم خیالم راحت تره اگر کاری هم داشتی به حسام بگو.
باشه.
با ساعت نگاه کرد :
اخ دیر شد.
تند نری ها مواظب باش.
وقتی می رفت احساس تنهایی خیلی بدی می کردم انگار ذیگه دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.مامان اینا هنوز ا ز کرمان برنگشته بودند شب ساعت 8 بود که رفتم.فرهاد خونه بود :
وای عسل چه خوب کردی اومدی.
حسام اینجاست ؟؟
نه امشب جایی دعوت بود.
به اتاقم رفتم هیچی عوض ندشه بود بی اختیار لبخند زدم خاطرات زیادی از اونجا داشتم . فرهاد کار داشت عذر خواهی کرد و رفت اتاقش و گفت باید حتما امشب کارش رو تموم کنه.
شام رو پختم و روی مبل دراز کشیدم از دیشب تا حالا بهتر ندشه بودم بدنم سنگین بود قرص خوردم.نفهمیدم کی خوابم برد و فرهاد بیدارم کرد :
چرا اینجا خوابیدی؟؟
الان بلند می شم.شام حاضره من میل ندارم تو بخور.
با دقت نگاهم کرد :
مطمئنی رو براهی ؟؟ حالت خوبه؟؟
اره انگار سرما خوردم.
ساعت 12 بود داشتم به اتاق می رفتم که تلفن زنگ زد و فرهاد جواب داد و بعد یهو رنگش پرید :
اروم باش الان میام....خوب؟؟....گفتم اروم باش.
سریع ب اتاقش رفت نگران شدم :
کی بود ؟؟ چی شده ؟؟
چیز مهمی نیست الان بر می گردم.
یعنی چی؟؟ بگو چی شده ؟؟
حسام بود ...تصادف کرده...زده به یه عابر الانم کلانتریه.
یخ کردم :
طرف زنده ست ؟؟
هیچی نمی دونم .
منم میام.
سریع حاضر شدم و براه افتایدم دعا می کردم چیز مهمی نباشه.خدا میدونه خودمون رو چجوری رسوندیم.با یه مامور توی راهرو کلانتری بودن :
چی شده حسام ؟؟
ترسیده بود :
ممنون که اومدین داشتم سکته می کردم.....تو رو خدا ببخشید.
این حرفا چیه؟؟
فرهاد پرسید :
جریان چیه؟؟
سری تکون داد :
توی اتوبان بودم سرعتم زیاد بود یه مرده خواست رد بشه زدم بهش.الان هم بیمارستانه.
حالش چطوره؟؟
تعریفی نداره.
یهو با ترس گفت :
اگه بمیره چی؟؟
نگران نباش.
با شوخی گفتم :
انگار شما خانوادگی استعداد دارین ملت رو داغون کنید اون از برادرت اینم از تو.
لابد می پرسید چرا با سام تماس نگرفتم. میدونستم تا ارین رو بذاره پیش مامان طول می کشه و مامان هم می فهمه...خلاصه ببخشید.
فرهاد لبخندی زد :
فکر کنم منم برادرتم چه فرقی می کنه؟؟
با اون مامور به بیمارستان رفتیم طرف حالش خوب نبود زنش هم تا حسام رو دید شروع بع داد و فریاد کرد :
خدا ازت نگذره.....کی به تو تصدیق داده؟؟چشم نداری؟؟ اگه اتفاقی بیوفته می کشمت.
عصبانی شدم :
یعنی چی خانم ؟؟ چه طرز حرف زدنه ؟؟ مردم چیکار کنن که شوهر شما بلد نیست و نمیدونه این موقع شب کسی از اتوبان رد نمی شه....بعدش هم که فعلا چیزی نشده.
دیگه میخواستی چی بشه؟؟
حسام گفت :
عسل خواهش می کنم اروم باش....عیبی نداره.
برگشتیم کلانتری فرهاد به ونه رفت تا سند بیاره و حسام بتونه بره خونه تا اون موقع من پیشش بودم ساعت از 5/2 گذشته بود حال بدی داشتم خسته بودم دلم میخواست دراز بکشم سرم گیج می رفت.طول کشید تا فرهاد برسه و بعد از اینکه کار ها انجام شد به طرف خونه اومدیم حسام همراهمون اومد نگران بود که مبادا اون مرد بمیره یا رضایت نده البته نگرانی ما هم کمتر از اون نبود ولی سعی می کردیم بهش دلداری بدیم به محض اینکه رسیذیم به اتاقم اومدم و دراز کشیدم داغ شده بودم انگار تب داشتم سرم سنگین بود سعی کردم بخوابم و صبح به صدای زنگ تلفن بلند شدم :
تویی احسان ؟؟
خوبی عزیزم ؟؟ من تازه رسیدم تو خونه ی مامانت اینا هستی؟
بله خیالت راحت باشه تنها نیستم.
دلم براش تنگ شد به ساعت نگاه کردم 10 بود بازم خوابیدم نای حرکن نداشتم.بعد از ظهر فرهاد با حسام اومدن چند وقتی بود که یه جا کار می کردن شامشون رو کشیدم و لی خودم میل نداشتم :
شام حاضره.
اومدن به اشپزخونه فرهاد پرسید :
کجا میری؟؟ نمیخوری؟؟
نه حالم خوب نیست میرم بخوابم.
عسل تو از دیشب تا حالا درست و حسابی چیزی نخوردی !!دیشب هم که حالت خوب نبود.میخوای بریم دکتر؟؟ معلومه حالت خوب نیست.
استراحت کنم بهتر می شم.
چراغ روشن بود و فرهاد فهمیده بودم بیدارم ضربه ای به در زد و وارد شد :
عسل مطمئنی خوبی؟؟
بی حال دراز کشیده بودم :
اره بابا.
به شوخی گفت :
چیه دختر خوب؟؟دلت واسه احسان تنگ شده ؟؟ لوس نشو پاشو ببینم.
لبخندی زدم :
چیه فکر م یکنی دارم لوس میش م ؟؟ نه بخدا نمیتونم پاشم.
اخه یهو چی شد؟؟
فکر کنم مسموم شدم.برو بگیر بخواب خیالت راحت باشه.
پیشونیم رو بوسید :
خواهر گلم نبینم مریضی.
چند روز بود از سایه خبر نداشتم باهام تماس گرفتم واومد پیشم :
چته عین گربه مرده افتادی یه گوشه؟؟
اول فکر کرد دارم مسخره بازی در میارم و خودم رو زدم به مریضی:
نمیدونم چه مرگم شده سایه حالم بده.
رنگت پریده.
چند روزه که اوضاعم همینه.
نگران شد :
چرا چیزی نگفته بودی؟؟
فکر کردم مهم نیست.
دستم رو گرفت :
یخ کردی فشارت پایینه....من میگم بیا بریم دکتر ضرری نداره.
سفر احسان طولانی شده.
نمیدونم چه مرگم شده سایه حالم بده.
رنگت پریده.
چند روزه که اوضاعم همینه.
نگران شد :
چرا چیزی نگفته بودی؟؟
فکر کردم مهم نیست.
دستم رو گرفت :
یخ کردی فشارت پایینه....من میگم بیا بریم دکتر ضرری نداره.
سفر احسان طولانی شده.
خندید :
من چی می گم تو چی میگی حاضر شو بریم.
یه مشت دارو نوشت که به من نساخت و بدتر شدم اینبار خودم با هاش تماس گرفتم :
تو رو خدا بیا من حالم بده.
بیچاره دستپاچه شد :
اومدم.
اینبار دکتر گفت :
یه ازمایش نوشتم.
با اینکه حال و حوصله ای این کار هارو نداشتم و میخواستم بی خیال بشم اما سایه دست بردار نبود اصرار کردم بعدش بیایم خونه ی خودمون اونقدر اوضاعم ناجور بود که احسان هم از پشت تلفن با وجود اینهمه حفظ ظاهر فهمید :
عسل تو رو خدا مراقب باش.
بعد به سایه سفارش کرد تنهان نذاره سایه هم شب پیشم موند و اول وقت رفت تا جواب ازمایشم رو بگیره چرت می زدم که با کلی سر و صدا برگشت :
کجایی؟
چه خبره؟؟توی اتاقم....
سریع اومد و کنارم نشست و صورتم رو بوسید :
مژدگانی بده.
اعصابم خورد شد :
مزخرف نگو از کی تا حالا برای شنیدن درد و مرض مژدگانی میدن؟؟
تا باشه از این درد و مرض ها....مامان بد تو به نینی می گی درد و مرض؟؟
بی ذوق.
جا خوردم :
چی میگی سایه ؟؟ شوخی می خونی؟؟
نه دیوونه شوخی چی !!
باورم نمی شد.چند حس متفاوت داشتم خوشحالی ، ترس ، بی تجربگی ، و ...مات به گوشه ای خیره بودم خندید :
چرا خشکت زد؟؟
هان؟؟....سایه خل نشی به کسی بگی ها خواهش می کنم جلوی زبونت رو بگیر من حتی الان به احسان هم نمیگم.
چه لوس.
حسام چند روز بود که مدام می رفت بیمارستان تا رضایت بگیره و طرف هم راضی شده بود فرهاد تماس گرفت و کلی باهام دعوا کرد که چرا نمی رم اونجا اخه مامان اینا نیومده بودن بعد از ظهر سایه من رو رسوند :
عسل خانم احسان کلی سفارش کرده من رو باهاش در ننداز.
خندیدم:
بس کن بابا....کوتاه بیا دیگه.
حس غریبی داشتم انگار تنها نبودم :
فرهاد مامان کی میاد ؟؟
نمیدونم خب رندارم...عسل مثل اینکه بهتر شدی.
اره خوب بهترم.
احسان گفته بود دوشنبه صبح می رسه یک شنبه شب رفتم تا برای تولدش هدیه ای بخرم البته تولدش همون شب بود ولی مجبور بودم هدیه اش رو با تاخیر بدم.طبق معمول این مدت حال خوبی نداشتم اما دلم میخواست همه چی مرتب باشه خریدم که تموم شد ساعت از 9 گذشته بود و دیرم شده بود با عجله به خونه اومدم وقت کفش های احسان رو دیدم جا خوردم کلید رو به در انداختم و وارد شدم خونه تاریک بود چراغ ها رو روشن کردم روبرو روی مبل نشسته بود عصبی بود :
بالاخره تشریف اوردین ؟؟
سلام احسان.
بلند شد :
سلام و زهرمار....چه وقت اومدنه؟؟
جا خوردم و ناراحت شدم گفت :
ساعت الان چنده ؟؟ کجا بودی؟؟.....
صداش بالا رفت :
از کجا معلوم کار همیشه نباشه.من که زیاد می رم ماموریت.
عصبانی شدم :
چی داری میگی؟؟ خجالت نمیکشی؟؟
یه پوزخند زد :
من خجالت بکشم.جالبه؟؟!!
نمیدونم چرا اینطوری شده بود بغضم گرفت و تا خواستم حرف بزنم اشکم سرازیر شد و صدای زنگ در بلند شد شهاب و سایه بودن به اتاق اومدم بدون اینکه لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم اعصابم خورد بود تا حالا احسان رو انقدر عصبانی ندیده بودم صدای سایه و شهاب رو شنیدم :
تولدت مبارک رفیق.
سایه پرسید :
عسل کو ؟؟ توی اتاقه ؟؟
چند لحظه بعد اومد :
به به سلام خانومی....ا...چرا گریه می کنی؟؟
نشستم :
سلام چه خوب شد اومدی.
نمیدونستیم امشب احسان میاد چند دقیقه قبل تماس گرفت و دنبال تو بود فهمیدیم برگشته....حالا چی شده ؟؟
مهم نیست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 11 Nov 2012 18:47
غریبه شدیم ؟؟
صدام می لریزد بهش گفتم جریان چیه ناراحت شد و از اتاق بیرون رفت و صداش رو شندیم :
اقا احسان این رسمش بود ؟؟
چی شده مگه ؟؟
خیلی برای قضاوت کردن زود بود عسل این مدت حالش خوب نبود با این حال وظیفه ی خودش دونست که برای تولدتون حتما هدیه ای بخره اما شما کارش رو ت ااین حد بی اهمیت می کنید عسل حق داره ازتون ناراحت باشه چون لااقل من میدونم که این روزا شرایط بدی داشتو
خیلی زود اونا رفتن برای اینکه اروم بشم دوش گرفتم و یه لیوان شیر ریختم و توی اشپزخونه نشستم و سرم گذاشتم روی میز موهای خیسم لباسهام رو خیس می کرد به صدای کشیده شدن صندلی متوجه شدم اومد دستش رو گذاشت روی دستم:
پاشو ببینمت.
میخوام تنها باشم...برو احسان.
اول صحبت کنیم.
گوش می دم.
اینطوری که نمیشه به من نگاه کن.
سرم رو بلند کردم :
خوب؟
لاغز شدی عسل ؟؟
حرفت رو بزن.
میخوام بگم میدونم بدرفتاری کردم معذرت میخوام.
بعد از سه هفته که اومدی اینطوری برخورد می کنی؟؟
سری تکون داد :
ببخشید.
بلند شد رفت و چند دقیقه بعد فکری به ذهنم رسید طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم توی اتاق کارش بود گفتم :
بی خیال ...مهم نیست.
کنار میزش نشستم و جعبه ی هدیه رو بهش دادم :
تولدت مبارک.
نگاهم کرد :
عسل چقدر راحت میتونی بدی ادما رو فراموش کنی.
گفتم که بی خیال.
جعبه رو باز کرد :
عالیه جدا ممنون.
فرصت خوبی بود تا موضوع رو بگم :
نمیپرسی از طرف کی بود؟
یعنی چی مگه از طرف تو نبود ؟
چرا از طرف من و نی نی به بابای نی نی.
گیج شده بود :
نمی فهمم.
مهندس باهوش این که معادله دو مجهولی نیست....بابای نینی چرا حواسش پرته ؟؟
انگار تازه فهمید جریان چیه جیغ کوتاهی کشید :
وای عسل راست میگی؟؟
چته بابا اروم باش.بله پس چی؟؟
از جاش بلند شد :باورم نمی شه مامان نی نی.
خندها م گرفت :
عیبی نداره مهم نیست.
وای خدا بهترین هدیه ی تولد عمرم شنیدن این خبر بود و بس.
***
اون شب رو هرگز فراموش نمی کنم.چند روز صبح بعد که حسام سراغم اومد راستش تعجب کردم :
چه عجب یادی از ما کردی.ازت خبری نیست.
ناراحت و پریشون بود یه بلوز سفید پوشیده بود که خسته تر نشونش می داد سری تکون داد :
این چند روز سرم خیلی گرم بود فرصت نکردم سری بزنم.
هنوز نمیدونست داره عمو می شه:
به نظر ناراحتی اتفاقی افتاده؟
عسل تو عین خواهرمی این رو بدون تعارف می گم یعنی همیشه عین خواهر نداشته ام بودی....
من و من می کرد :
حسام تو لطف داری اما حرفت روبزن.
دلم میخواد کمکم کنی....عسل من جرات نکردم به احسان و سام چیزی بگم..راستش این روز ها مامان یه طوری شده....
منظورت چیه؟؟
حس می کنم ارتباطش با اقای فرهمند بیشتر شده یا اصلا یه طور دیگه شده.
فرهمند؟
اره وکیلش.
لبخندی زدم :
حسام خان انقدر نگران نباش این حتما یه رابطه ی کاریه نه چیز دیگه ای.
بعد کلی باهاش حرف زدم که بی خودی حساسیت نشون نده ولی راستش بعد از رفتنش به فکر رفتم.پنج شنبه حالم تعریفی نداشت اما احسان زود اومد و گفت باید برم خونه ی شیرین خانم حوصله اش رو نداشتم اما بلند شدم :
باشه الان حاضر می شم.
پشت سرم به اتاق اومد :
عسل جان نمیخوام اذیت بشی اگه حالت خوب نیست نمیریم اصلا مهم نیست.
نه عزیزم درست نیست نریم مامان ناراحت می شه.
حالا که فریبا نبود انگار برای رفتن مشکلی نداشتم.انصافا بعد از مدت ها شیرین خانم خیلی تحویل گرفت یعنی خیلی بیشتر از همیشه :
عزیزم خوش اومدی چرا سری به من نمی زنی؟؟
جا خوردم و به احسان نگاه کردم انگار اوم تعجب کرده بود گفتم :
شرمنده بخدا اصلا فرصت نمی شه.
حسام و سام نیومده بودن اخه هنوز خیلی زود بود حس می کردم امروز با همیشه تفاوت داره و انگار از ته دلم کمی دلهره داشتم اما ظاهرا همه چی خوب پیش می رفت و خوشحال بودم حسام اومد و کمی بعد سام و ارین اومدن برام جالب بود که چطور سام پیش شیرین خانم زندگی نمی کنه دلم واسه ارین یه ذره شده بود تا اومد بغلش کردم و بوسیدمش خدا می دونه چقدر این بچه رو دوست داشتم سام بعد از رفتن فریبا انگار کلی پیر شده بود می خواست حفظ ظاهر کنه اما بلد نبود جدا دلم براش می سوخت.
نیم ساعتی گذشت احساس کردم اتاق داره دور سرم می چرخه احسان مشغول صحبت بود و حواسش به من نبود اهسته ا شدم و به اتاقش رفتم و دراز کشیدم و چند دقیقه بعد وقتی احسان متوجه غیبتم شد اومد سراغم :
اینجایی؟ چی شده؟؟ رنگت پریده ها خوبی؟؟
اره تو برو.
نمی فهمم چرا اینطوری شدی؟؟چیزی نمیخوای؟؟
نمیخواستم نگرانش کنم نشستم :
خیالت راحت شد ؟
صدای زنگ در بلند شد پرسیدم :
مهمون دیگه ای هم هست؟
شیرین خانم صدامون زد :
عسل ، احسان بیاین.
به هم نگاهی کردیم و بلند شدیم انگار همه بی خبر بودن جز شیرین خانم که البته هیچی نمی گفت چند دقیقه بعد اقایی اومد سر در نمیاوردم موضوع چیه شیرین خانم بعد از احوالپرسی رو به ما کرد :
اقای فرهمند امشب مهمان ما هستن.
یه جوری شدم حس خاصی داشتم به بقیه نگاه کردم انگار زیاد راضی نبودن.
راستش از اون مرد خوشم نیومد فکر کنم حدود 50 سال سن داشت کت و شلواری مشکی پوشیده بود در نظر اول خیلی شیک بود با همه احوالپرسی کرد و نشست این وسط احسان ناراحت تر از بقیه بود.
من سرم رو با ارین گرم کرده بودم بعد از شام یه مرتبه اقای فرهمند گفت :
راستش امشب برای موضوع خاصی اینجا جمع شدیم.
همه ساکت بودن و منتظر تا ادامه داد :
من و شیرین خانم تصمیماتی گرفتیم که میخوایم شما هم در جریان باشید....من ازشون خواستگاری کردم و ایشون پذیرفتن.
ماتم برد اخه 7 ، 8 سال فرهمند کوچیکتر بود احسان یه مرتبه بلند شد :
عسل بریم.
ترسیدم و امیدوار بودم اتفاقی نیوفته لباسم رو پوشیدم شیرین خانم اصرار داشت بمونیم اما احسان عصبانی تر از این حرفا بود که بشه قانعش کرد منم هیچی نگفتم و از ساختمون خارج شدیم عصبی بود و من نگران :
احسان اروم باش.
غضلات صورتش می لرزید :
من خوبم فقط بریم.
بین راه کلامی حرف نزد و با سرعت می رفت وقتی رسیدیم یه نفس راحت کشیدم دستش رو گرفتم یخ کرده بود :
تو رو خدا احسان....
حرفم رو برید :
گفتم که خوبم....
به اتاق کارش رفت و در رو کوبید
بین راه کلامی حرف نزد و با سرعت می رفت وقتی رسیدیم یه نفس راحت کشیدم دستش رو گرفتم یخ کرده بود :
تو رو خدا احسان....
حرفم رو برید :
گفتم که خوبم....
به اتاق کارش رفت و در رو کوبید نمیخواستم مزاحمش باشم و از طرفی دوست نداشتم اینطوری ببینمش یه ساعتی گذشت چند ضربه به در زدم و وارد شدم سرش روی میز بود :
بیداری؟
نگاهم کرد و سری تکون داد گفتم :
بیا بگیر بخواب.
نمیدونی چه حال بدی دارم....اول یه دوش می گیرم.
دراز کشیدم منم خوابم نمی برد زل زده بودم به سقف نیم ساعتی گذشت پرسیدم :
خوابی؟
نه.
عین من زل زده بود به سقف :
به چی فکر می کنی احسان؟
گفتنش چه فایده ای داره؟
دلم میخواست ارومش کنم :
احسان جان هر کسی حق انتخاب و تصمیم گیری داره ادم زنده حق زندگی داره....به نظرم عیبی نداره شیرین خانم بخواد یه زندگی جدید رو شروع کنه.
صدای اه کشیدنش رو شنیدم و دلم گرفت و سکوت کردم و منتظر شدم حرفی بزنه و بالاخره گفت :
سر در نمیارم اخه چرا اینطوری شد ؟؟ مامان واسه چی داره بچه بازی در میاره.
عین بچه ها شده بود :
همه ی زن ها مثل هم هستن عسل فقط ادعا می کنن دوستت دارن اما همه چیز رو فراموش می کنن مادرم اونقدر به بابا علاقه داشت که هرگز فکرش رو هم نمی کردم کسی رو به جای اون قبول کنه اون مرد احمق لااقل 7 ، 8 سال از مامان کوچیک تره مامان باید خجالت بکشه اون حالا دو تا نوه داره.
اصلا نمیتونم فکرش رو هم بکنم باورم نمی شه انقدر زود پدرم رو فراموش کنه هنوز 2 سال هم از فوتش نگذشته.
احسان عزیزم اخه تو چرا فکر نمی کنی که شیرین خانم احتیاج به یک همدم داره به یه کسی که باهاش باشه تنهاش نذاره اگه بخواد ازدواج کنه که دلیل بر این نیست که پدرت رو فراموش کرده اما خوب حالا موقیعتی ایجاد شده و بد هم نیست اون بچه نیست بخوایم براش تصمیم بگیریم خود اینطور انتخاب کرده ما هم حق نداریم منصرفش کنیم.
دست خودم نیست حس بدی دارم اصلا از این مرد خوشم نمیاد.
در هر حال بهتره بدبین نباشی چوت ظاهرا همه چی تموم شده تو هم نمیتونی کاری کنی.
صبح زود که بیدار شدم دیدم عین این بچه ها یه گوشه جمع شده و سردش بود پتو رروش کشیدم و پاورچین از اتاق خارج شدم دلم هوای مامانم رو کرده بود.چای رو دم کردم و توی فکر بودم که فرهاد زنگ زد :
خواب که نبودی؟
نه خیلی وقته بیدارم چه خبر؟
ببینم چه اتفاقی افتاده؟
از چه نظر؟؟
حسام دیشب اومد اینجا خیلی ناراحت بود من شب رو نگهش داشتم.
راس میگی؟؟الان هنوز اونجاست ؟؟
خوابیده تا نزدیک صبح بیدار بود هر چی پرسیدم چی شده درست جواب نداد . تو نمیدونی چش شده؟؟
اره مفصله بعدا بهت می گم اگه شد امروز میایم اونجا دلم برای همه تون تنگ شده.
خیلی خوب پس برو.
احسان همین موقع بیدار شد :
سلام کی بود زنگ زد ؟
فرهاد بود می گفت حسام شب رفته اونجا.
جا خورد :
این پسر چه کارایی که نمی کنه.
هر چی باشه با فرهاد راحته و فرهاد هم خیلی دوسش داره مگه چی می ش؟؟
هیچی این مامان همه رو ریخته به هم.
نزدیک ظهر با هم رفتیم خونه ی مامان اینا ازم دلخور بود :
چرا به من سر نمی زنی دخترم ؟حسابی از ما بریدی؟؟
بوسیدمش :
این چه حرفیه ؟؟ بابا کو؟؟
همین موقع بابا از اتاق بیرون اومد :
به به چه عجب یادی از ما کردین بچه ها.
از فرهاد پرسیدم :
حسام توی اتاق توست.
اره.
به احسان اشاره کردم و با هم به اتاق فرهاد رفتی تا ما رو دید بلند شد :
سلام.
سلام...این چه ریخت و قیافه ایه؟؟
احسان سعی می کرد حفظ ظاهر کنه:
بهت نمیاد انقدر دل نازک باشی ها.
پوزخندی زد :
مثلا تو اصلا ناراحت نیستی و کاملا راضی هستی.
نه کی گفته ؟؟
پس حرف بی خود نزن احسان جون.
گفتم :
با هر دوتاتون هستم دست از این کاراتون بردارید اخه یعنی چی این کارا؟؟!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 11 Nov 2012 18:48
رو به حسام کردم :
ببین حسام تو برام عین فرهاد هستی اگه دلت خواست میتونی بیای پیش ما اما همیشه خالی کردن میدون بهترین راه نیست.
مامان وبابا و فرهاد کنجکاو شده بودن که چرا حسام و احسان اینطوری شدن اما چیزی نگفتیم.
اونشب حسام به خونه شون رفت و فرداش که تماس گرفت گفت اون دو تا عقد کردن احسان وقتی خبر رو شنید با حالت عصبی خندید :
مبارک باشه ولی میدونم زود پشیمون می شه.
حدود سه ماه از اون ماجرا گذشت یه شب با حال خیلی بدی داشتم شام میپختم و همینطور هم با سایه حرف می زدم اواسط بهمن ماه بود و هوا خیلی سرد پرسید :
امروز در چه حالی روبراهی؟
سایه نمیدونم چرا تموم نمی شه یعنی همه اینقدر زجر می کشن یا من از ادم یه دورم؟؟ همه اش می خوام بخوابم.
خندید :
سخت نگیر همه اش 4 ماه مونده.
احسان رسید و من مبا سایه خداحافظی کردم احسان با همیشه فرق می کرد معلوم بود خسته است :
خسته نباشی.
ممنون.
شام حاضره.
نمیخورم عسل جان...میل ندارم تو بخور.
به اتاق رفت زیر گز رو خاموش کردم و دنبالش رفتم روی تخت نشسته بود دیگه مطمئن شدم طوری شده کنارش نشستم :
نمیخوای بگی موضوع چیه؟
نگاهم کرد وسری تکون داد :
مهم نیست درست می شه.
نمیخورم عسل جان...میل ندارم تو بخور.
به اتاق رفت زیر گز رو خاموش کردم و دنبالش رفتم روی تخت نشسته بود دیگه مطمئن شدم طوری شده کنارش نشستم :
نمیخوای بگی موضوع چیه؟
نگاهم کرد وسری تکون داد :
مهم نیست درست می شه.
اینجوری داری نگرانم می کنی احسان.لطفا بگو چی شده که بهم ریختی.
فقط سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین دستم رو گذاشتم پشتش و همینطوز نگاهش کردم و حس کردم چقدر فکرش خسته ست :
خیلی خوب احسان جان هر وقت که دلت خواست بگو...خوب؟
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و تنهاش گذاشتم و خودم توی هال نشستم و چراغ رو هم خاموش کردم دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده چند دقیقه ای گذشت حسام تماس گرفت :
عسل جان خوبی؟
ممنون بد نیستم چه خبر؟؟ انگار تو هم چندان روبراه نیستی درسته ؟؟
ولش کن..احسان هست؟
اره توی اتاقه....تو میدونی چش شده ؟؟
لحظه ای سکوت کرد : می شه باهاش حرف بزنم ؟
دیگه یقین پیدا کردم که اتفاقی افتاده و خبری شده ولی تصمیم گرفتم سکوت کنم تا وقتی که خود احسان به حرف بیاد.
دو ساعتی گذشت و خونه رو سکوت تلخ گرفته بود و صدای زنگ تلفن سکوت رو بهم زد :
مامان شمایی؟
وای عسل یه خبر خوب.
چی شده که اینقدر خوشحالین؟
نوید داره بر می گرده.
وای مامان دایی نوید ؟؟از کجا فهمیدی؟؟
خودش زنگ زد .
انگار یه انرژِی مضاعف پیدا کردم :
نمیدونی چقدر خوشحالم حالا کی میاد ؟
پس فردا شب.
دایی نوید فرزند اخر مامان اینا بود که تقریبا وقتی که من 13 ساله بودم برای تحصیل به خارج از کشور رفته بود و حالا بعد 9 سال داشت بر می گشت یعنی حالا چیزی حدود 26 سال داشت همون سالی که رفت مادر بزرگم فوت کرد و یک سال بعد هم پدربزرگم....خیلی دوستش داشتم اما زیاد با هم در تماس نبودیم یعنی کم کم داشت فراموشم می شد که دو تا دایی دارم.خاطرات زیادی هم ازش یادم نمیاد اخه یه جورایی هم بازی بودیم و تفاوت سنی خیلی هم هم داشتیم چیزی حدود 4 ، 5 سال کلی ذوق کرده بودم.
به اتاق برگشتم احسان پشت پنجره ایستاده بود :
احسان ؟
برگشت :
بله ؟؟نمیخوای بخوابی؟دیر وقته.
نوید داره بر می گرده.
جدی ؟؟ چه خوب!!
کاملا معلوم بود میخواد حفظ ظاهر کنه .سرم درد گرفته بود.
برای دیدن دایی لحظه شماری می کردم این دو روز احسان اوضاع خوبی نداشت اما اونشب همراه بقیه به فرودگاه اومد و انصافا طوری رفتار کرد که کسی متوجه ناراحتیش نشد در کل همه خیلی دوستش داشتن میدونست با هر سنی چطور رفتار کنه بالاخره نوید اومد و بعد از کلی احوالپرسی و غیره گفت :
وای خواهر زاده ها و برادر زاده های من چقدر بزرگ شدن.
بعد به شوخی به من گفت :
این همون عسل خودمونه که بچه بود فقط گریه می کرد ؟؟همه اش من بیچاره رو گاز می گرفت.
احسان با خنده جواب داد :
هنوز ترک نکرده نوید خان.
واسه شام همگی رفتیم خونه ی مامان اینا و اخر شب برگشتیم توی راه گفتم :
وای نوید اصلا عوض نشده عین قدیم میمونه اون موقع هم وقتی توی جمع بود صدای خنده تا هفت تا کوچه اونور تر می رفت ، رسیدیم خواب نمیومد پرسیدم :
احسان چای میل داری درست کنم؟
بله.
لباسش رو عوض کرد و توی هال نشست همینطور که توی اشپزخونه مشغول بودم نگاهش می کردم مثل همیشه اروم بود و من عاشق این متانت و ارامشش بودم وقتی رفتم کنارش تلویزیون رو خاموش کرد و در سکوت چای رو خورد انگار منتظر بودم چیزی بگه اونم زیاد من رو در انتظار باقی نگذاشت :
عسل جان می خوام در مورد مسئله ای باهات حرف بزنم.
نگاهش کردم :
بگو عزیزم من چند روزه که منتظرم.
همونطور که فکر می کردم ازدواج مامان سرانجام خوبی نداشت.
ته دلم فرو ریخت :
مگه چی شده ؟
مامان داره تمام اموالش رو می فروشه.
یخ کردم :
خوب؟
این خونه هم به نام مامانه دیگه....یعنی باید به فکر یه جایی باشیم فرصت زیادی نداریم.
سعی کردم خودم رو کنترل کنم واروم باشم:
عیبی نداره احسان یه جا رو اجاره می کنیم خدا رو شکر که تو شغل خوبی داری.
سری تکون داد :
مهم اینه که باید سهام شرکت رو بفروشم چون سرمایه ی اولیه از مامان بوده نمیدونم مامان چه فکری کرده ظاهرا قصد دارن برای زندگی به خارج از کشور برن و میخواد دار و ندارش رو بفروشه همه اینا زیر سر فرهمنده.
شوکه شده بودم:
احسان نگران نباش بالاخره یه طوری می شه دیگه.
نمیدونم باید چیکار کنم عسل....دارم دیوونه می شم گفته فقط 4 ، 5 روز وقت داریم.
داغ کرده بودم و دلهره ی بدی اومد سراغم چند دقیقه ای سکوت کردیم تا گفتم :
برو بخواب فردا خیلی کار داریم.
از اضطراب نمیتونستم بخوابم و همینطور قدم می زدم صبح احسان به سر کار رفت و من با سایه تماس گرفتم و خواستم بیاد باید وسایل رو جمع می کردیم وقتی فهمید موضوع چیه ناراحت شد.
یه هفته گذشت ما تمام وسایل خونه رو جمع کردیم و بریدم توی پارکینگ خونه ی مامانم اینا تا جایی رو پیدا کنیم احسان حاضر نبود از هیچ کسی حتی برادر خودش کمک بخواد پس ماشین رو هم فروخت.
من اصلا شرایط خوبی نداشتم میموندم خونه ی مامان اینا و احسان و شهاب می فتن دنبال خونه سام هم همین شرایط رو داشت البته اوضاعش کمی بهتر بود.
یه هفته گذشت ما تمام وسایل خونه رو جمع کردیم و بریدم توی پارکینگ خونه ی مامانم اینا تا جایی رو پیدا کنیم احسان حاضر نبود از هیچ کسی حتی برادر خودش کمک بخواد پس ماشین رو هم فروخت.
من اصلا شرایط خوبی نداشتم میموندم خونه ی مامان اینا و احسان و شهاب می فتن دنبال خونه سام هم همین شرایط رو داشت البته اوضاعش کمی بهتر بود.
اونشب چون دیر شده بوداحسان همراه شهاب رفته بود اونجا مامان اصرار داشت از طبقه ی بالای خونه که مستجرش هم تازه رفته بود استفاده کنیم اما نه من راضی بودم نه احسان.
چند شب بود که خواب نداشتم و چند لحظه بعد نوید اومد :
هنوز نخوابیدی؟؟ خسته ندی اونقدر توی خونه قدم زدی؟؟
سری تکون دادم :
نمیتونم بخوابم.
میدونم الان شرایط سختی داری اما باید کنار بیای چاره ای نیست....احسان پسر خوبیه به نظرم ارزشش رو داره که بخاطرش تحمل کنی درسته ؟
اره....اگر لازم باشه سخت تر از این رو هم تحمل کنم.احسان داره تمام سعی خودش رو می کنه.
لبخندی زد :
چقدر خوب که انقدر دوستش داری...راستش من هم خیلی ازش خوشم اومدیه متانت و وقار خاصی داره.
نوید احسان خیلی ماهه هر چقدر ازش بگم کمه....من ازش هیچی نمیخوام فقط میخوام باهام باشه همین.
خیره نگاهم کرد :
هنوز هم عین اونم موقع ها خالصانه حرف می زنی.
لبخندی زدم :
بگذریم....تو اونجا چیکار می کردی؟
یه دبیر که کارش معلومه.
تو به هدفت رسیدی همون موقع هم که اقا جون تو رو فرستاد میدونستم اخرش مهندس نمیشی تو اول و اخر عشقت ریاضی بود.
تو که درست تموم شد حالا برنامه ات چیه ؟
فعلا که هیچی تا ببینم چی می شه شاید هم همکار شدیم من و احسان هر دو ادبیات خوندیم البته احسان رشته دومش بود.
روز بعد نزدیک ظهر بود که احسان تماس گرفت :
عسل جان امروز صبح یه خونه پیدا کردم به نظر من که خیلی خوبه البته خیلی بزرگ نیست ولی قشنگه بهتره بیای ببینی زیاد به خونه ی قبلی نزدیک نیست.
وقتی میگی قشنگه حتما هست دیگه تمومش کن.
اخه نمی خوای ببینی ؟ شاید خوشت نیاد.
حتما خوبه...تمومش کن.
مطمئنی؟
اره عزیزم مطمئنم.
خوشحال شدم که از این بلاتکلیفی در اومدیم از اتاق اومدم بیرون :
مامان احسان یه جارو پیدا کرده.
جدی ؟ خیلی خوبه.
بعد از ظهر اومد دنبالم و با هم رفتیم درسته بزرگ نبود اما قشنگ بود از در که وارد می شدی هال بود سمت راست دو تا اتاق خواب نور گیر.سمت چپ هم اشپزخونه و کنارش پذیرایی و ... در کل خوشم اومد.
احسان منتظر عکس العمل من بود :
چطوره ؟
قشنگه.فردا وسایل رو میاریم.
میاریم نه میارم.تو بمون یش مامانت من و حسام و فرهاد ترتیب همه چی رو میدیم.
اون موقع مخالفتی نکردم اما صبح همراهشون راه افتادم سایه و شهاب هم اومدن واسه کمک باورم نمی شد اینقدر زود همه چی جا به جا بشه البته هنوز خیلی از کار ها مونده بود که مربوط به خودم بود و بعادا هم می شد انجام بدم مثل چیدن بوفه یا وسایل اشپزخونه .شب عین جنازه افتادم یه گوشه احسان پرسید :
تو حالت خوبه عسل ؟
اره خوبم فقط خسته شدم.
پیشونیم رو بوسید :
مامان نی نی چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟؟
خنده ام گرفت و هیچی نگفتم لحظه ای سکوت کرد :
عسل من واقعا نمیدونم چرا اینطوری شد !
قرار شد حرفش رو نزنیم دیگه.
اخه انصاف نبو د تو رو با این وضعت اینطوری....
حرفش رو بریدم :
برو بگیر بخواد زدی تو خاکی...فردا مگه قرار نیست بری اموزشگاهی که دوستت معرفی کرده؟؟
هنوز هیچی معلوم نیست اگر با شرکت خودمون و ا اون دو تا شرکت دیگه به نتیجه نرسیدم می رم اموزشگاه.
همه چی درست می شه...فکر و خیال بی خود نکن.
عسل...تو چقدر صبوری؟؟....اگه یکی عین فریبا در این شرایط بود خدا میدونه چه جنجالی به پا می کرد.
خندیدم :
احسان خان ادم اگه یکی رو دوست داشته باشه بخاطرش جونش رو هم می ده....فهمیدی؟؟!
سری تکون داد :
حرفات همیش ارومم می کنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 11 Nov 2012 18:52
رمان جای خالی دستانت(12)
*****
سه روز بعد احسان توی یه اموزشگاه مشغول به تدریس شد از این بابت خوشحال بودم.حسان و سام حالا با هم زندگی می کردن منم خدا رو شکر راضی بودم بالاخره زندگی می گذشت دیگه.
همون شب بود که شیرین خانم تماس گرفت اول با من حرف زد و منم که دل خوشی ازش نداشتم اما سعی کردم حفظ ظاهر کنم گفت :
میخوام با احسان حرف بزنم.
صداش گرفته و نگران بود احسان عصبی شد :
بگو باهاش حرفی ندارم همونطور که فراموش کرد منم فراموش می کنم.
انگار صدای احسان رو شنید و زد زیر گریه :
چطور دلتون میا دبا من اینطوری رفتار کنید ؟ من همه چیزم رو باختم.
چی شده ؟؟
فرهمند فرار کرد....دیگه برام هیچی نمونده.
یخ کردم :
به همین زودی؟؟
احسان گوشی رو ازم گرفت و قطع کرد گفتم :
چی کار می کنی؟...گفت فرهمند فرار کرده و پول ها رو برده.
معلوم بود تعجب کرده اما گفت :
به من مربوط نیست.
احسان اون مادرته.
نمیتونم براش کاری کنم که....گفته بودم داره اشتباه می کنه حتی یک ماه هم نگذشته.
هر روز که می گذشت اتاق بچه تکمیل تر می شد و حالا هم برای اومدنش ثانیه شماری می کردم احسان سخت مشغول بود و کار می کرد.فرهاد به اصرا ما به خواستگاری لیلا رفت البته همونطور که می گفت هنوز رویا رو فراموش نکرده بود اما بالاخره باید زندگی می کرد یا نه ؟؟
دوشب قبل از سال حدید اون دوتا عقد کردن.نوید می خواست مستقل زندگی کنه اما بابا و مامانم اجازه ندادن و اصرار کردن پیششون بمونه معتقد بودن وقتی که فرهاد هم بره سر زندگیشون اونا حسابی تنها می شن.البته نوید هم بدش نمیومد اما فکر می کرد مزاحمه و اونا تعارف می کنن تا اینکه یه شب بابا به طور جدی باهاش حرف زد و قانعش کرد و نوید رسما اونجا مستقر شد.
تا به دنیا اومدن بچه که حالا فهمیده بودیم پسره 6 روز دیگه باقی مونده بود ومن اوضاع بدی داشتم سایه و شهاب بعد از شام اومده بودن تا سری بزنن منم سایه رو بردم تا اتاق بچه رو که حالا کامل شده بود نشونش بدم :
وای عسل چقدر اینجا قشنگ شده.
راس میگی؟؟
اره بخدا چقدر اینا رو با سلیقه چیدی.راستی عسل بالاخره اسمی انتخاب کردین ؟
سایه باورت نمی شه اگه بگم نمیتونیم انتخاب کنیم.
خندید :
چی بگم؟؟
ساعت نزدیک یک بود که داشتیم میخوابیدیم اما با حال وحشتناکی بیدار شدم کم مونده بود بزنم زیر گریه وقتی اروم شدم میخواستم دوباره دارز بکشم که اون درد لعتنی اومد سراغم :
احسان ... احسان.
بیدار شد :
چی شده ؟
حالم بده....
ترسید چراغ رو روشن کرد هول شده بود :
ولی اخه 6 روز مونده .
به مامانم و سایه زنگ بزن.
خیلی خوب...باشه ....فقط اروم باش.
زودباش.
فکر کنم مسیری رو که تا بیمارستان طی کردم به اندازه 10 سال گذشت...نمیدونم بعدش چی شد ولی وقتی به حال عادی برگشتم انگار همه چی رو براه بود اتاق شلوغ بود بین خواب و بیداری بودم به نظ خودم داشتم فریاد می زدم اما انگار صدا ضعیف بود چون صورتش رو جلو اورد :
احسان کو ؟؟
خوابیدم و اینبار وقتی بیدار شدم احسان توی اتاق بود :
به به سلام خانومی....پاشو پسرت رو ببین.
حالش خوبه ؟؟
اره چرا نباشه؟
چقدر کوچولو بود طوری که می ترسیدم بغلش کنم در نگاه اول چقدر به نظرم شبیه احسان بود:
احسان جقدر نازه.
به ساعت نگاه کردم 3 بعد از ظهر بود :
مامانم کو ؟؟
بیچاره خسته شد با سایه رفتن پایین الان میان خاله ات هم تازه رفت.
کنار تخت نشست :
اینا رو ولش کن اسمش رو چی بذاریم ؟؟
نگاهش کردم :
هر جی تو دوست داری.
ولی تو مامانشی.
چه فرقی داره تو هم باباشی.
خندید :
من از اسم پدرام بدم نمیاد اما فقط یه پیشنهاد بود.
قشنگه ....پس همین خوبه.
مامان و سایه اومدن سایه گفت :
این نی نی فقط می خوابه.
سایه خانم نی نی چیه؟؟پسرم اسم داره...پدرام.
هر دو خوششون اومد :
چقدر قشنگ!
زندگی ما یه جورایی زنگ و بوی دیگه ای گرفته بود همه چیز عالی بود.پدرام و ارین هر دو بزرگ می شدن سعی می کردم این دوتا بیشتر با هم باشن.شنیده بودم شیرین خانم جایی رو اجازه کرده و تنها زندگی میکنه.دلم میخواست برم سر کار وقتی به مامان گفتم قبول کرد که از پدررام نگهداری کنه.
فرهاد رفت سر زندگی خودش لیلا دختر خوبی بود و خیلی دوستش داشتم و رابطه ی نزدیکی با هم داشتیم.
پس از اول مهر کارم رو توی دبیرستان دخترانه شروع کردم روز اول بود و هیجان زیادی داشتم یا اصلا شاید هم می ترسیدم در هر حال له خوبی از پسش بر اومدم به محض رسیدن احسان تماس گرفت و گفت :
خوب چطور بود خانم ؟؟
خوب بود محیط کار خوبیه ....حالب تر اینکه من توی همین دبیرستان درس خوندم حتی چند تا از دبیرا هنوز هستن .
پس خوب بوده....خدا رو کشر.
اونشب احسان از وقتی اومد سرش با پدرام گرم بود به شوخی گفتم :
داره حسودیم می شه...ما رو پاک فراموش کردی ها.
خندید پدارم رو بغلش کرد و به اشپزخونه اومد :
خانم این چه حرفیه ؟؟ ما که هر کاری می کنیم به عشق شماست.
پدرام روز به روز شباهتش به احسان بیشتر و بیشتر می شد حالا 5 ماهش بود.
اونشب احسان از وقتی اومد سرش با پدرام گرم بود به شوخی گفتم :
داره حسودیم می شه...ما رو پاک فراموش کردی ها.
خندید پدارم رو بغلش کرد و به اشپزخونه اومد :
خانم این چه حرفیه ؟؟ ما که هر کاری می کنیم به عشق شماست.
پدرام روز به روز شباهتش به احسان بیشتر و بیشتر می شد حالا 5 ماهش بود.
شام رو که خوردیم رفتم تا بخوابونمش دلش درد می کرد و بد خواب شده بود بغلش کردم و داشتم توی اتاق قدم می زدم چقدر گذشت که احسان اهسته اومد :
چرا نمیخوابه ؟؟
داره اروم می شه تو برو بخواب.
کنار تخت نشست .خسته بود چرسید :
چه خبرا ؟؟
خبری نیست...احسان چرا تا دیر وقت کلاس میگیری؟؟ ببین کی بهت می گم مریض میشی ها...
هیچ کس با کار کردن نمرده عسل جان.
تصمیم گرفته بودیم بیشتر کار کنیم وبا پس انداز یکی ، دو سال بعد بتونیم یه خونه بخریم..معمولا تا شب ساعت 9 شب کلاس خصوصی داشتم خسته می شدم اما راضی بودم.احسان به هیچ وجه راضی نبود مامانش رو ببینه و من هر وقت باهاش حرف می زدم از کوره در می رفت.
نوید و اخسان بدحوری با هم صمیمی شده بودن و بعضی شب ها به اجبار احسان نوید میومد خونه ی ما و تا صبح حرف می زدن و هر دو صبح خمیازه کشان می رفتن سرکلاس....بیچاره شاگردها....پدرام بزرگ می شد حالا سه ساله بود بالاخره تونستیم با گرفتن وام و ...یه خونه بخریم....
دختر فرهاد دو سال از پدرام من کوچیک تر بود....حسام و نوید هم که هیچ جور راضی به ازدواج کردن نبودن ، نوید و احسان بیشتر وقتشون رو با هم می گذروندن البته این فقط نوید نبود که احسان رو دوست داشت همه واقعا دوستش داشتن مخصوصا بین فامیل من کوچیک و بزرگ دوستش داشتن از همین بچگی فهمیده بودم پیدارم عین پدرش می مونه حس می کردم بیشتر از سنش می فهمه پسر ارومی بود و کمی مغرور اما خیلی خیلی باهوش بود طوری که قوتی به کلاس اول می رفت معلم هاش اصرار داشتن به مدرسه ی تیزهوشان بره....احسان هم روی درسش حساسیت زیادی داشت.
بالاخره بعداز چند سال دوباره سراغ همون شغل اولش رفت صبح زود می رفت و شب دیر بر می گشت چهار روز بود که ندیده بودمش بالاخره یه شب تا دو بیدار موندم تا بیاد دلم براش تنگ شده بود تا رسید گفت :
عسل جان بیداری؟؟
اره منتظرت بودم دیر کردی؟؟
سر ساختمون بودم.
الان شامت رو میارم.
میل نداره خسته ام.
به دنبالش به اتاق رفتم :
احسان ؟؟
چهره اش خسته بود :
جانم ؟؟
می شه بشینی صحبت کنیم؟؟
خمیازه ای کشید :
باشه.
کنارش نشستم :
ببین احسان میدونم خسته ای....
خسته نیستم بگو.
الان چند شبه که پدرام رو ندیدی؟؟
چهار شب اما به خدا کارم زیاد بود.
نمیدونم چرا بغضم گرفت :
نمیتونی کارت رو کم کنی؟؟ میدونی چند هفته ست نشتیم حرف بزنیم؟؟
دلم بدجوری گرفته بود :
نمیدونم....شاید دیگه حوصله ی منو پدرام رو نداری.
دستش رو گذاشت روی شونه ام :
عسل چی میگی عزیزم ؟؟ این حرفا چیه ؟؟من به عشق تو و پدرام میام خونه.
دلم میخواست بزنم زیر گریه سر در نمی اوردم چرا اینطوری شده بودم سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گریه کردم :
عسل؟؟ چرا گریه می کنی؟؟
عین یه بچه شده بودم.صورتم روبوسید و موهام رو کنار زد :
حق درای عزیزم....حق داری....گریه نکن دیگه.
حسام هنوز عین سابق گاهی بهم سر میزد :
عسل چیه کم پیدا شدی از ما خبری نمیگیری این فرهاد بی معرفت هم که هیچ وقت نیست.
اونم سرش به زن و بچه اش گرمه دیگه...داری پیر می شی به فکر خودت باش.
خندید :
از هفت دولت ازادم زن می خوام چیکار؟؟
هنوز یه هفته نگذشته بود که اومد و گفت :
با یه دختری اشنا شده و قصد ازدواج داره.
خندیدم :
چقدر زود نظرت عوض شد.
بعد از چند سال شیرین خانم رو توی عروسی حسام دیدم بیچاره داغون شده بود اونجا تینا رو هم دیدم با دیدنم یه پوزخند زد :
به به شما هم که هستین.
چیز عجیبی نیست حسام برادر شوهرمه.
به پدرام اشاره کرد :
چقدر شبیه باباشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 11 Nov 2012 18:52
بعد از چند سال شیرین خانم رو توی عروسی حسام دیدم بیچاره داغون شده بود اونجا تینا رو هم دیدم با دیدنم یه پوزخند زد :
به به شما هم که هستین.
چیز عجیبی نیست حسام برادر شوهرمه.
به پدرام اشاره کرد :
چقدر شبیه باباشه.
هنوز ازدواج نکرده بود از زن حسام خوشم میومد سارا دخترقشنگی بود و هر چی بود عین فریبا نبود.
حالا مونده بود نوید که تا اعتراضی می کردم میگفت :
فعلا سهیل هنوز زن نگرفته.
نوید خان پس چرا سامان رو نمیگی که الا ن دو تا دختر هم داره؟؟
بابا من نمیخوام زن بگیرم مگه زوره؟؟
پدرام کلاس چهارم بود که دخترم پگاه هم به دنیا اومد یه کم اختلاف سنی زیادی داشتن اما پدرام بدجوری هوای خواهرش رو داشت.پدرام و ارین حسابی با هم صمیمی بودن و حالا هم که مهرداد پسر حسام به جمعشون اضافه شده بود شده بودن سه تفنگدار.
ارین همیشه ته نگاهش یه غم دیده می شد که حس می کردم بخاطر نبودن مادرشه.همیشه سعی می کردم بین پدرام و ارین هیچی نباشه و همدیگه رو عین برادر بدونن خودمم سعی می کردم دوتاشون رو دوست داشته باشم ارین برام واقعا مثل پسرم بود.
پدرام خیلی نوید رو دوست داشت و وقتی احسان ماموریت بود تمام وقتش رو با نوید می گذروند احسان همیشه در ایجاد رابطه با شاگردام کمکم می کرد و من اونقدر ازشون می گفتم و تعریف می کردم که همه رو می شناخت و حتی به روحیاتشون هم اشنا بود و شبها گاهی چنیدن ساعت می نشستیم و در موردشون حرف می زدیم احسان علاقه ی زیادی به روان شناسی داشت و اخیرا شروع کرده بود در مورد دخترای16-19 ساله تحقیق می کرد البته نمی شه گفت تحقیق اما یه چیزایی می نوشت و من میخوندم و گاهی ساعتها در موردش بحث می کردیم یه شب پدرام امتحان داشت و درس میخوند و پگاه خوابیده بود اون موقع فکر می کنم پدرام 15 ساله بود اما خیلی بیشتر از سن و سالی که داشت می فهمید و کل فامیل عاشقش بودن البته عین باباش غرورش زیاد بود و حرف حرف خودش بود.
احسان توی اتاق کارش بود براش چای ریختم و پیشش رفتم سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم ناخوداگاه بهش خیره شدم حالا تقریبا 41 ساله بود.
یه مرتبه وقتی صدام زد به خودم اومدم گفت :
عسل جان به چی نگاه می کنی؟
احسان زود گذشت نه ؟؟
سری تکون داد و لبخندی زد :
اره انگار همین دیروز بود که ما سایه ی همدیگه رو با تیر می زدیم ها.
خندیدم :
چه روزایی بود احسان....میدونی چیه؟؟ داشتم فکر می کردم که پدرام چقدر شبیه به توست نه فقط ظاهرش ها اون عین اینه می مونه همه ی رفتارش و حرکاتش مثل خودته.اون وقار و متانت همیشگی تو رو منعکس کرده..
همیشه با خودم می گم وقتی پدرام بزرگ شد یه روزی ماجرای خودم و تو رو براش می گم.عسل من هنوز هم بعد این همه سال عشق و دوست داشتنی نظیر دوست داشتن خودمون رو نمیتونم تصور کنم جدی چطور می شه که ادم یه نفر رو انقدر دوست داشته باشه ؟؟
احسان میدونی ارزوم چیه ؟؟ پدرام و پگاه یه زندگی عین ما داشته باشن.
خندید و سری تکون داد و به ساعت نگاه کرد :
امشب از نوید خبری نیست ؟؟!!
راستی احسان فردا شب زود بیا سایه اینا میان.
همین موقع پدرام به در زد و وارد شد در حالیکه دفترش دستش بود.حتی از نگاهش می شد فهمید چقدر احسان رو دوست داره :
بابا احسان من چطوره ؟؟...بابا من چندتا اشکال دارم.
خیلی خوب بشین پسرم.
بلند شدم :
شب بخیر.
دراز کشیدم و به همه چی زو همه کس فکر می کردم به سام و ارین که حالا شیرین خانم با اونا زندگی می کرد ، به حسام و سارا و فرهاد ولیلا به نوید و به سایه و شهاب ....به خودم و احسان.
تمام مراحل زندگیم عین پرده ی سینما جلوی چشمم رژه می رفت و پیش خودم گفتم زندگی مثل یه خیابون یه طرفه میمونه که اخرش نوشته دور زدن ممنوع!!
بلند شدم :
شب بخیر.
دراز کشیدم و به همه چی زو همه کس فکر می کردم به سام و ارین که حالا شیرین خانم با اونا زندگی می کرد ، به حسام و سارا و فرهاد ولیلا به نوید و به سایه و شهاب ....به خودم و احسان.
تمام مراحل زندگیم عین پرده ی سینما جلوی چشمم رژه می رفت و پیش خودم گفتم زندگی مثل یه خیابون یه طرفه میمونه که اخرش نوشته دور زدن ممنوع!!
پدرام از همین حالا برای کنکور برنامه ریزی کرده بود و توی دبیرستانی درس میخوند که نوید هم دبیر ریاضیش بود.هر چی پدرام به امتحانات نهایی نزدیک تر می شد نگرانی منم بیشتر می شد هر چند که میدونستم راحت از پسش بر میاد چون پدرام علاوه بر هوش خوبی که داشت زیاد هم درس میخوند و همیشه جز شاگرد های برتر مدرسه بود یه دوست خیلی خیلی صمیمی هم داشت که با اینکه هر دو همدیگه رو خیلی دوست داشتن اما با هم در درس رقابت می کردن.
اون شب داشتم برای بچه های کلاسم سوال امتحانی طرح میکردم درست 28 اردیبهشت بود احسان به در زد :
مزاحم نمیخوای؟؟
خندیدم :
داره تموم میشه.
خسته نباشی خانومی.
خمیازه ای کشدیم :
ممنون.
عسل خانم سایه تون سنگین شده.مگه اینکه بیام سر کلاست بشینم و ببینمت.
احسان جان فصل امتحاناته خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.
سری تکون داد :
میدونم....دارم شوخی میکنم...وای عسل امشب داشتم به پدرام نگاه می کردم چقدر بزرگ شده....جدی جدی واسه خودش مردی شده ها....می شه روش حساب کرد.
من فقط روی یه نفر حساب می کنم....
نگاهی شیطنت امیز انداخت :
لابد اونم منم دیگه.
دقیقا.
خدا رو شکر که هم تا حلا بچه های خوبی داشتم هم این که یه همدم خوب عین تو که منو همه جوره تحمل کرده.
اهسته گفتم :
چرا تحمل؟؟ مگه چی کم داشتی؟؟ یه مرد خوب که همه دوستش دارن و هر کار تونسته واسه خانواده اش کرده مگه غیر از اینه ؟؟
اومدم اینور میزو کنارش نشستم پرسید :
عسل یه سوال کنم ؟؟
نگاهی کردم :
بگو.
همیشه از زندگی با من راضی بودی؟؟
همیشه...همیشه.
دستش رو گرفتم :
راستش رو بگو امشب چرا انقدر مرموز شدی؟؟
خندید :
نه اینطور نیست.
هیچ وقت ارامشی رو که کنار احسان داشتم هیچ کجا پیدا نمیکردم فشاری به دستم داد :
چیه چرا ساکت شدی؟؟
یادته بهت می گفتم گاهی سکوت معنای حقیقی احساس ادم رو بهتر بیان می کنه...راستی احسان اون نامه ها رو هنوز نگه داشتی؟؟
معلومه که نگه داشتم.
نمیدونم چرا بی اختیار دست هام رو دور گردنشم حلقه کردم سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گریه کردم....نمیدونم چه مرگم شده بود شاید حس می کردم این سال ها اونطور که باید براش باشم نبودم جا خورده بود :
مگه من چی گفتم عسل جان؟؟
هیچی نگفتم فقط احساس می کردم نسبت به 18 سال قبل که باهاش ازدواج کردم 1000 برابر بیشتر دوستش دارم.
اهسته زد پشتم :
تو میدونی که من به گریه کردن تو حساسیت دارم....لااقل یه چیزی بگو اخه.
فقط سکوت کردم تا اروم بشم بوسیدمش :
احسان من هنوزم فکر می کنم برا ی تو قدمی بر نداشتم.
باز که شروع کردی خانم.
اون شب تا نزدیکی صبح صحبت کردیم و از گذشته گفتیم از روز اشنایی تا حالا.وقتی میخواست بره سرکار مدام خمیازه می کشید :
مدت ها بود اینطوری صحبت نکرده بودیم...اینقدر طولانی!!
خندیدم :
ادم زن مردم ازار عین من داشته باشه همین میشه دیگه.
چشمکی زد :
داشتیم؟؟...پدرام زود باش پسرم دیر شد.
فصل بیست و دوم
اون روز من واسه ی بچه ها کلاس تقویتی گذاشته بودم بخاطر همین تا ساعت 43 مدرسه یودم پگاه هم وقتی تعطیل شد اومد پیش من اخه دبستان اونا دقیقا کنار مدرسه ی ما بود.پگاه دختر قشنگی بود خیلی هم اروم دیر با بقیه رابطه پیدا کی کرد به خاطر همین همه فکر می کردن دختر مغروریه.
ساعت 7 بود داشتم به خونه سر و سامانی می دادم که احسان تماس گرفت :
منو نوید داریم میایم چیزی لازم نداری؟؟
نه فقط زود بیاین.
یه ربع بعد نوید زنگ زد به نظر نگران بود :
عسل جان احسان حالش خوب نبود اوردمش بیمارستان.
وا رقتم :
الان حالش چطوره ؟؟ نوید راستش رو بگو حالش خوبه ؟؟
به صدای من پدرام از اتاقش اومد بیرون :
چی شده مامان؟؟
پدرام جان هول نشو ها بابا مثل اینکه یه کم حالش بد شده دایی نوید بردتش بیمارستان.
رنگش پرید :
الان حاضر می شم.
تنها کاری که کردم با سارا تماس گرفتم :
سارا جان یه زخمت دارم برات.پگاه خونه تنهاست می شه بیای اینجا لطفا به سام و حسام هم بگو بیان بیمارستان....
خدا میدونه با چه حاله بدی خودمون رو رسوندیم تمام بدنم می لرزید و حال بدی داشتم نوید که توی راهرو دیدم قدم ها رو تندتر کردم :
کجاست ؟
رنگش پریده بود :
بردنش ccu
صدام می لرزید:
اخه یهو چی شد ؟؟
قلبم دیوانه وار می زد و حال عادی نداشتم :
میخوام ببینمش.
به طبقه بالا رفتیم اجازه ندادم برم داخل دکتر بالای سرش بود همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد شاید 10 دقیقه هم طول نکشید که حسام و سام هم رسیدن ارین هم همراهشون بود همون لحظه دکتر بیرون اومد و گفت :
متاستفانه کاری از دستمون بر نیومد قبل از اینکه برسه تموم کرده بود...ایست قلبی.
انگار دنیا روی سرم اوار شد کاتم برده بود ارین با صدای بلندی زد زیر گریه پدرام انگار شکست فقط نشست و زل زد به روبرو دلم میخواست جیغ بکشم اصلا دلم میخواست همون لحظه خودم رو نابود کنم نمیتونستم درست نفس بکشم و افتادم.
ای کاش همه اونا یه کابوس وحشتنک بود و وقتی چشم باز می کردم احسان رو میدیدم ولی چقدر زود همه چیز بهم ریخت خدا گلچین کرد و گل من رو از ساقه ی زندگی چید تهی شده بودم حس می کردم تنها تر از هر وقت دیگه ای هستم از درون داشتم ذوب می شدم ولی جرات جیغ و داد کردن رو نداشتم انگار می ترسیدم.
لیلا و مامانم توی اتاق بودن و گریه می کردن بدون حرفی از تخت بلند شدم به دنبال پدرام بودم فرهاد توی راهرو بود :
پدرام کو؟؟
همه انگار منتظر عکس العمل وحشتناکی از طرف من بودن ومن هنوز نفهمیده بودم چی به سرم اومده فهمیدم پدرام با اصرار رفته به اتاق احسان.مثل این بود که وزنه ی 100 کیلویی به پاهام اویزون بود پدرتم سرش رو گذاشته بود روی دست احسان شاید کسی باورش نشه اگه بگم من بعد از 3 سالگی پدرام هرگز گریه اش رو ندیده بودم و حالا پدرام بی صدا اشک میریخت و زیر لب با احسان داشت حرف می زد :
بابا احاسن چقدر زود تنها مون گذاشتی....مگه نمیدونستی بدون تو هیچی نیستم....؟؟ بدون تو زنده نمیمونم ؟؟!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#57
Posted: 11 Nov 2012 18:53
میدونستم که چه عشقی به پدرش داشته وقتی متوجه حضورم شد فوری بیرون رفت باورم نمی شد که تنها شدم بر عکس همیشه دستاش سرد بود و بی روح صورتش اروم بود کثل همیشه اروم و متین ولی ای کاش چشماش با هم نگاهم می کرد کم هم همون موقع مردم زندگی بدون احسان هیچ بود شاید جهنم یا بدتر از اون.
میدونستم که چه عشقی به پدرش داشته وقتی متوجه حضورم شد فوری بیرون رفت باورم نمی شد که تنها شدم بر عکس همیشه دستاش سرد بود و بی روح صورتش اروم بود کثل همیشه اروم و متین ولی ای کاش چشماش با هم نگاهم می کرد کم هم همون موقع مردم زندگی بدون احسان هیچ بود شاید جهنم یا بدتر از اون.
نمیدونستم چی کا کنم زل زده بودم بهش و بی اختیار اشک می ریختم تمام دوران زندگین با احسان از جلو چشمم می گذشت.عین یه ادم گنگ و گیج بودم.نمیدونم بعدش چی شد اما به خونه که برگشتیم احازه ندادم هیچ کس بمونه پگاه رو هم فرستادم تا با سارا بره.حالا من موندم و پدرام...به اتاق احسان رفتم و تا صبح گریه کردم و باهاش حرف زدم شاید اگه پدرام سراغم نمیومد تا ابد در همون حال میموندم :
مامان دیر می شه باید بریم بهشت زهرا.
نگاهش کردم چشماش سرخ شده بود اما جلوی من عادی جلوه می کرد و اروم بود اما من از دروه متلاطمش خبر دشتم.دروغ نیست اگر بگم تا حالا اون همه جمعیت رو یک جا ندیده بودم همه دوستش داشتن همه....
اون قدر که ارین گریه می کرد همه می گفتن الان حالش بد می شه اما پدرام مثل همیشه صبور و اروم یه گوشه ایستاده بود میدونستم اون غرور همیشگی اجازه نمی ده گریه کنه و این منو بیشتر عذاب می داد سایه کنارم بود :
عسل تو رو خدا اروم باش.
به حرف هیچ کس گوش نمی کردم.بالای سر احسان نشسته بودم و گریه می کردم میخواستن کم کم بذارنش داخل قبر یا بهتر بگم به دست خاک بسپارنش.
شیرین خانم اونقدر بی تابی کرد که بردنش خونه.
داشتم فکر می کردم بدون احسان چطور برگردم خونه وبا این افکار گریه ام شدت می گرفت که یهو دو تا دست مردونه از پشت بازوم هام رو گرفت و بلندم کرد پدرام و شباهت بی اندازه اش به احسان حالم رو خراب می کرد معلوم بود حسابی داره خودش رو کنترل می کنه:
مامان...مامان گریه نکن.
بعد به قلبش اشاره کرد :
مامان....بابا احسانم همیشه اینجاست....اون نرفته همیشه با ماست.
اون سال بهار با پاییز عمر احسان و خزان زندگی من همراه بود.شب تا صبح توی اتاقش بودم و گریه می کردم.طفلک پگاه هنوز براش خیلی زود بود تا نبودن پدرش رو باور کنه.
عین یه شبگرد تا صبح توی خونه راه می رفتم.همه جا احسان رو میدیدم و خاطراتش.پیش خودم فکر می کردم پدرام چقدر صبورانه با موضوع کنار اومده بی اختیار به طرف اتاقش رفتم فکر کردم حتما خوابیده چراغ کنار تختش روشن بود لبه ی تختش نشستم فهمیدم خودش رو به خواب زده اخه برق اشک رو روی صورتش دیدم و داغ دلم تازه شد دستی روی صورتش کشیدم :
پسرم بابا راست می گفت بزرگ شدی.
چشماش رو باز کرد :
بازم گریه کردی مامان ؟؟
نتونستم بغضم رو پنهون کنم :
چی کار کنم پدرا م جان....دارم دیوونه می شم.
مامان خواهش میکنم پیش هیچ کسی گریه نکن.
دقیقا یه هفته بعد همه اصرار کردن از اون خونه اسباب کشی کنیم.نتونتسم مقاومت کنم بالاخره ما به طبقه ی بالای خونه ی مامان اینا نقل مکان کردیم البته من توان انجام هیچ کاری رو نداشتم سایه و لیلا و سارا تمام کار ها رو انجام دادن.
خدا میدونه پدرام چطور از پس امتحاناتش بر اومد حتی من می گفتم ممکنه از چند تا درس تجدید بیاره اما با معدل 19 قبول شد هر شب نوید میومد بالا پیشم میدونستم چقدر به احسان وابسته بوده و دوستش داشته میخواست ارومم کنه شب ها اخر وقت که می دونست من احساس تنهایی می کنم می اومد سراغم :
عسل حان میدونم چقدر دوستش داشتی البته احسان رو همه دوست داشتن اما باید به فکر بچه ها باشی خصوصا پدرام که باید برای کنکور هم اماده بشه.
خدا میدونه پدرام چطور از پس امتحاناتش بر اومد حتی من می گفتم ممکنه از چند تا درس تجدید بیاره اما با معدل 19 قبول شد هر شب نوید میومد بالا پیشم میدونستم چقدر به احسان وابسته بوده و دوستش داشته میخواست ارومم کنه شب ها اخر وقت که می دونست من احساس تنهایی می کنم می اومد سراغم :
عسل حان میدونم چقدر دوستش داشتی البته احسان رو همه دوست داشتن اما باید به فکر بچه ها باشی خصوصا پدرام که باید برای کنکور هم اماده بشه.
نوید چرا اینطوری شد ؟؟ اخه چرا احسان ؟؟ کاش من می مردم...
به محض اینکه میخواستم ازش حرف بزنم اشکم سرازیر می شد چشماش پر اشک شد اما میخواست خودش رو کنترل کنه :
عسل خودت هم میدونی که احسان میخواست بچه هاش رو به ثمر برسونه...پدرام شرایط سختی داره.
خیالت از بابت اون راحت باشه میتونی روی من حساب کنی منم که تنهاش نمیذارم اما یه پیشنهاد دارم بهتره مدرسه ی پدرام عوض بشه احسان زیاد اونجا رفت و امد داشت اگر که تو راضی باشی من ترتیب همه کار ها رو میدم.
من مغزم کار نمی کنه هر طور که صلاح می دونی عمل کن.
خیلی خوب پس من می رم با مدیر مدرسه ی جدید حرف می زنم خودت که میدونی اینا از سال اول شاگرد هاشون رو مشخص می کنن.
هفته ی بعد منو نویدو پدرام به مدرسه رفتیم برای ثبت نام من که گیج بودم نوید فرم های مبوط به من رو پر می کرد و من فقط امضا می کردم وقتی چشمم به فرم پدرام افتاد دیدم مشخصات مربوط به احسان رو به طور کامل نوشته حتی محل کار پدرش رو هم دقیقا ذکر کرده راستش یه جوری شدم.
شبها می نشستم و خودم رو با خوندن دست نوشته هاش سرگرم می کردم حین خوندن مطالب نکته ای به نظرم رسید تصمیم گرفتم هرطور شده تحقیقات و دست نوشته های احسان رو به صورت مجموعه ای کامل به چاپ برسونم فقط میخواستم اوضاعم بهتر بشه.
در اولین فرصت این موضوع رو با نوید در میون گذاشتم و از پیشنهادم استقبال کرد و گفت کمکم می کنه.
حسام و سام و خانواده هاشون تنها نمی ذاشتن و منم که خدا می دونه چقدر بهشون وابسته بودم و دوسته شون داشتم.
پدرام اونقدر خوب کنار اومد که هیچ کسی باورش نمی شد اینقدر خودش رو زود پیدا کنه.
فرهاد و لیلا مدام بهم سر می زدن اما من حال و حوصله چندانی نداشتم.جالبه اگه بگم مهرداد و ارین که برادر زاده های احسان بودن اوضاعشون از پدرام بدتر بود.
میدونستم پدرام غم و غصه اش رو با تنهایی قسمت می کنه.نگاه غمگین پگاه که هنوز درست و حسابی نمی فهمید چی به چیه عذابم می داد و من مجبور بودم بخاطر بچه هام سکوت کنم و دم نزنم روز ها بر سر قبرش می رفتم تا اروم بشم باید کم کم عادت می کردم که احسان دیگه حضور فیزیکی نداره هر چند که همه مون هر لحظه اون رو کنار خودمون میدیدیم و احساسش می کردیم.
از دوم تیر اون سال پدرام به سر کلاس هاش می رفت مامان گاهی می اومد پیشم و نصیحتم می کرد اما من عین میخ اهنی بودم که به سنگ فرو نمی رفت.پدرام بیشتر اوقات توی اتاقش بود منم کاری به کارش نداشتم و برای درس خوندن بهش فشار نمی اوردم نوید دائما میومد پیشش میدونستم که با نوید احساس نزدیکی زیادی می کنه و خوشحال بودم.
اما یه مرتبه فاجعه ی دیگه ای رخ داد که این دفعه دیگه واقعا همه چیز داغون شد باورم نمی شد که یه بار دیگه همه چی داره تکرار می شه این بار واقعا تنها شدم تنهای تنها.
یادم میاد 6 شهریور همون سال بود که نوید برای شرکت در یک همایش به یکی از شهر هایه نزدیک اصفهان سفر کرده بود که در راه برگشت تصادف کرد.
در ضربه ی وحشتناک و پشت سر هم واقعا زندگیم رو فلج کرده بود اینبار پدرام مثل بار گذشته صبور نبود انگار همه چی براش تموم شده بود طوری که بعد از اون ماجرا ها قید درس و کتاب رو زد حالا این بماند که خودم داشتم داغون می شدم البته دیگه هیچی ازم نمونده بود وقتی چشمم به اون صندلی می افتاد که هر شب نوید روی اون می نشست و با حرفاش ارومم می کرد حال بدی پیدا می کردم یه ماهی گذشت از طرفی نگران پدرام و تغییر رفتارش بودم و از طرفی فرهاد و حسام و بقیه اصرار داشتن بهش فشار نیارم و راحتش بذارم منم جز این چاره ای نداشتم مجبور بودم تحمل کنم.
پسری که تمام هدفش رفتن به دانشگاه بود حالا قید همه چی رو زده بود یه شب وقتی به اتاقش رفتم ماتم برد نمیدونستم چی کار کنم.
پدرام به تمام دیوار های اتاق عکس هایه نوید و احسان رو چسبونده بود تا بحال اون اتاق رو انقدر نامرتب ندیده بودم حتی نمی شد روی زمین راه رفت پر بود از کتاب و جزوه و خود درام هم دراز کشیده بود نتونستم بهش حرفی بزنم هیچی نگفتم و به اتاقم اومدم.
هیچ وقت خودم رو انقدر درمانده ندیده بودم بی اختیار قلم و کاغذم رو برداشتم :
مگه نگفته بودی تنهام نمیذاری؟؟؟ حالا اونم بعد از 18 سال گذاشتی و رفتی؟؟ هیچ فکر نکردی بدون تو دق می کنم؟؟ یه نگاه به پسرت بکن و ببین که داره با سکوتش خودش رو داغون می کنه زیر این فشار سنگین داره می شکنه مگه چقدر تحمل داره ؟؟ پگاه هر شب نزدیک همون ساعتی که به خونه می اومدی بهونه ات رو می گیره و من نمیدونم باید بهش چی بگم.
نوید برات دوست با معرفتی بود....تنهات نذاشت و زود اومد سراغت فقط این وسط منم که دیگه نمیتونم ادامه بدم......کجایی ببینی که از اون عسل سابق فقط یه اسم مونده همین!!!
هر هفته خودم رو با دیدن خانواده ات اروم می کنم احسان.....من رو با خودت ببر.....
مگه نگفته بودی تنهام نمیذاری؟؟؟ حالا اونم بعد از 18 سال گذاشتی و رفتی؟؟ هیچ فکر نکردی بدون تو دق می کنم؟؟ یه نگاه به پسرت بکن و ببین که داره با سکوتش خودش رو داغون می کنه زیر این فشار سنگین داره می شکنه مگه چقدر تحمل داره ؟؟ پگاه هر شب نزدیک همون ساعتی که به خونه می اومدی بهونه ات رو می گیره و من نمیدونم باید بهش چی بگم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 11 Nov 2012 18:54
نوید برات دوست با معرفتی بود....تنهات نذاشت و زود اومد سراغت فقط این وسط منم که دیگه نمیتونم ادامه بدم......کجایی ببینی که از اون عسل سابق فقط یه اسم مونده همین!!!
هر هفته خودم رو با دیدن خانواده ات اروم می کنم احسان.....من رو با خودت ببر.....
هیچ کس باورش نمی شد من اون سال برای تدریس به مدرسه برم اما اینطوری اروم می شدم و سرم گرم می شد و تسکین پیدا می کردم.
فرهاد حداقل روزی 5 ،6 باز باهام تماس می گرفت و هر کدوم به نحوی میخواستن من رو اروم کنن چند روز بعد توی خونه بودم که تلفن زنگ خورد :
بله ؟؟
سلام خانم رهنمون من شریفی هستم مشاور اموزشی پدرام.
سلام حالتون چطوره ؟؟
ممنون...ببخشید میخواستم سوال کنم پدرام چرا سر کلاس حاضر نمی شه ؟؟این اواخر که افت شدیدی داشت ...اتفاقی افتاده؟؟
مجبور شدم ماجرا رو بهش بگم خیلی ناراحت شد :
جدی؟؟؟ من خیلی متاستفم....اجازه میدین من بیام و ببینمش؟؟خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم.
لطف می کنید....فقط خواهش می کنم در مورد اتفاقی که باری پدرش افتاده به همکاراتون یا بچه ها حرفی نزنید پدرام نمیخواد کسی بدونه.
اقای شیریفی همون روز اومد پسر کم سن و سالی بود.امیدوار بودم بتونه به پدرام کمک کنه به اتاق رفت و شاید 3 ، 2 ساعتی حرف زدن و بعد با هم به بهشت زهرا رفتن.
بعد که به اتاقش رفتم دیدم اقای شریفی تمام عکس های رو از دیوار کنده و اتاق وضع بهتری پیدا کرده بود.
از همون روز به بعد پدارم دوباره شروع به درس خوندن کرد البته اون فکر دانشگاه ازاد رو هم نمی کرد اما با توجه به مشکلاتی که ایجاد شده بود نتونست در ازمون سراسری قبول بشه.
اون زمان نمیتونستم درست تصمیم بگیرم و از همون مواقعی بود که ارزو داشتم احسان باشه.
در نهایت انتخاب رو به عهده ی خودش گذاشتم و اقای شیریفی هم کمکش کرد و پدرام رشته برق رو انتخاب کرد و قبول شد اون شب چقدر دلم می خوسات احسان بود انگار خودش این کمبود رو حس می کرد .فرهاد و سام و حسام و بقیه اون شب ما رو تنها نذاشتن.
فرداش همراه با پدرام به اموزشگاه رفتیم تا رسما از اقای شریفی تشکر کنیم.شروع این دوستی از چند ماه پیش بود و دیگه علی و پدرام با هم خیلی صمیمی شده بودن.
انگار با قبول شدن پدرام اروم شده بودم و میدونستم احسان چقدر خوشحاله روز های ما بدون احسان می گذشت ولی ما همیشه و هر لحظه به یادش بودیم و هر شب بعد از اینکه بچه ها می خوابیدن تازه اول تنهایی من بود و من خیلی وقتها تا زمان اذان صبح گریه می کردم و باهاش درد و دل می کردم و وقتی سپیده می زد نمازم رو میخوندم ویکی دو ساعت می خوابیدم.
اون شب پگاه رفته بود خونه ی فرهاد اینا اخه فرناز رو خیلی دوست داشت من و پدرام هم توی خونه تنها بودیم و از هر دری حرف می زدیم یه مرتبه پرسید :
مامان یه چیزی بپرسم ؟؟ قول میدی ناراحت نشی؟؟
کنارش نشستم بودم :
بپرس پسرم چرا ناراحت بشم ؟؟
یه کم من و من کرد :
شما با بابا چطور اشنا شدین اصلا چی شد ازدواج کردین ؟؟
به یاد اون شبی افتادم که احسان گفت دلش میخواد وقتی پدرام بزرگ شد خودش براش تعریف کنه.
بی اختیار سری تکون دادم :
اگه بدونی بابا احسان چقدر دلش میخواست خودش برات بگه.
از همون سال اول که وارد دانشگاه شدم همه چی رو گفتم و گفتک چند قطره ای اشک می ریختم اخرش گفتم :
پدرام ارزو دارم یه نفر باشه همون قدر که من بابا احسان رو دوست داشتم تورو دوست داشته باشه و تو هم عین پدرت اونو صادقانه و خالصانه دوست داشته باشی....همین.
لبخندی تلخ زد و اهسته و شمرده گفت :
مامان زندگی شما و بابا اونقدر عاشقونه و خالصانه بوده که من حتی نمیتونم تصورش رو کنم که نظریش وجود داشته باشه....بخاطر همینه که اینطور ماندگار شده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 11 Nov 2012 18:56
رمان جای خالی دستانت(قسمت آخر)
لبخندی تلخ زد و اهسته و شمرده گفت :
مامان زندگی شما و بابا اونقدر عاشقونه و خالصانه بوده که من حتی نمیتونم تصورش رو کنم که نظریش وجود داشته باشه....بخاطر همینه که اینطور ماندگار شده.
صبح کلاس نداشتم پس به انتشارات رفتم چند وقت پیش نوشته های احسان رو برده بودم تا ناشر بخوندش بی صبرانه منتظر جواب بودم گفت کمی نیاز به تصحیح داره اما می شه چاپش کرد .
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم همون لحظه با پدرام تماس گرفتم و خبرش رو دادم.
دو هفته بعد یکی از دوستان پدرام تماس گرفت و خبر داد صمیمی ترین دوستش وقتی از دانشگاهش توی گرمسار برمی گشته تصادف کرده و مه زنده موندن جز اشکان.
این پسر مگه چقدر صبر و تحمل داشت که این همه زجر می کشید ؟؟
دلم برای اون پسر که واقعا انقدر جوان خوبی بود سوخت و بیشتر از اون برای مادرش ناراحت بودم.
پدرام اونقدر از نظر روحی بهم ریخته بود که بدجوری نگران شده بودم روز بعد پدرام به بهشت زهرا رفته بود وقتی برگشت یه سره به اتاقش رفت تا اینکه علی اومد دنبالش و اجبارا با خودش بردتش.
من به اتاقش رفتم تا مرتبش کنم زیر بالشتش یه برگه پیدا کردم و خیلی غیر ارادی خوندمش :
وای اشکان بیچاره .... مگه چقدر عمر داشت ؟؟ اون از بهترین دوستام بود....بریا دفن به قطعه ی 46 اوردنش و با فاصله ی کمی از بابا احسان دفنش کردن فرصت مناسب پیدا کردم و اهسته رفتم سر قبرش که کسی متوجه نشه توی حال خودم بودم که رضا دوست مشترک منو اشکان دستش رو گذاشت روی شونه ام و اهسته گفت :
چرا به من نگفته بودی؟؟
بالاخره راز من لو رفت و من اصلا نمی خواستم....
چشمام پر اشک شد نمیدونستم چرا انقدر همه چی رو می ریخت توی دلش و بزرگترین ضربه رو به خودش وارد می کرد.
چند شب بعد سارا مارو به شام دعوت کرد و البته بقیه هم بودن یعنی فرهاد اینا و .....هم دعوت داشتن.از انصاف نگذریم پدرام پسر خوش قیافه ای بود و یعنی از هر نظر تکمیل بود یه جورایی دخترای جمع سعی داشتن خود نمایی کنن.
برام جالب بود که هیچ توجهی بهشون نداشت و خیلی رسمی باهاشون صحبت می کرد.تمام کاراش مثل احسان بود حتی اون جذبه ای که من عاشقش بودم.
سایه دیگه توی اون مدرسه ای که من تدریس می کردم نبود اون روز اوند پیشم مثل همیشه کلی حرف داشتیم بعد گفت :
عسل ما یه همسایه داریم که دخترش امسال میاد مدرسه شما هواش رو داشته باش.هیچ کس رو نمی شناسه اسمش لیلی سرمدی.
باشه.
وقتی رفتم سر کلاس پیش دانشگاهی و خواستم باهاشون اشنا بشم همون دختری رو که سایه گفته بود دیدم راستش توجهم رو جلب کرد و ازش خوشم اومد دحتر نازی بود اون روز تمام مدت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود و دوست داشتم ازش بیشتر بودنم.
اون شب تولد پگاه بود و همه اومده بودن این سومین تولد پگاه بود که احسان حضور نداشت و همه فکر می کردن تا حالا به نبودنش عادت کردم اما نمیدونستن که هر روز بیشتر و بیشتر تشنه ی حضورش می شدم و هر کاری که برای بچه ها انجام میدادم بخاطر احسان بود میدونستم موفیقت اونا احسان رو هم خوشحال میکنه دو سه ماه می گذشت لیلی شاگرد خیلی خوبی بود ومن ازش خواسته بودم چهارشنبه بعد از ظهر بیاد خونه ی ما تا هم نمره ها رو وارد لیست کنیم و هم چند دسته برگه ی تصحیح نشده بود با کمک هم صحیح کنیم.
حس خاصی بهش داشتم انگار مدتها بود میشناختمش مشغول کار شدیم و حدودا دو ساعت بعد کارمون تموم شد بهش گفتم :
لیلی حان امروز خسته ات کردم باید ببخشی.
این چه حرفیه خانم مهتاش؟؟من که کاری نکردم .
صحبت ما گل انداخته بود و نمیدونم چی شد که داشتم از زندگیم براش می گفتم و اصلا هم متوجه حضوز زمان نبودم که پدرام از سر کار برگشت و خیلی مودبانه ورسمی با لیلی احوالپرسی کرر و به اتاقش رفت.
شب موقع شام یه مرتبه پدرام پرسید :
مامان این دختره که بعد از ظهر اینجا بود کی بود ؟؟
شاگردم.
من شاگردهام زیاد باهام در ارتباط بودن اما معمولا پدرام در موردشون نمی پرسید .
پرسیدم :
چطور؟؟
هیچی...از بچه های پیش دانشگاهی؟؟
اره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#60
Posted: 11 Nov 2012 18:57
مرموز شده بود بروی خودم نیاوردم.گاهی از لیلی میخواستم بیاد و پدرام هر روز به تعداد سوالاتش اضافه می شد .
یه شب وقتی وارد اتاقش شدم یه مرتبه پرسید :
درسش خوبه ؟؟
جاخوردم :
کی؟؟لیلی؟؟
بله.
تا به حال در مورد هیچ دختری اینجوری کنجکاوی نکرده بود موشکافانه نگاهش کردم و از اتاق خارج شدم و تصمیم گرفتم برای پنج شنبه شب خانواده ی لیلی رو دعوت کنم تا باهاشون بیشتر اشنا بشیم و
یادم افتاد صبح اول باید برم انتشارات تا قرار داد رو تمدید کنم اخه کتاب احسان به چاپ چهارم رسیده بود و خدا میدونه چقدر خوشحال بودم.
خودم تماس گرفتم و با مامان لیلی صحبت کردم و قبول کرد بیان.
حالات پدرام رو زیر نظر داشتم تا به حال اینطوری ندیده بودمش مضطرب بود.به موقع اومدن.
اون شب من با خانواده ی لیلی بیشتر اشنا شدم.
پدرام و لیلی داشتن در مورد رشته های دانشگاهی و در س و اینطور چیز ها صحبت می کردن و هر دو در کمال ادب و رسمیت اظهار نظر می کردن.
تا دو سه روز پدرام مثل همیشه نبود و لیلی هم انگار فکرش خیلی مشغول بود.دیگه داشت حدسم به یقین تبدیل می شد پگاه رو قبل از رسیدن پدرام فرستادم پایین پیش مامانم ومنتظر شدم تا بیاد مثل همیشه صورتم رو بوسید :
چطوری مامان گلم ؟؟
بستگی به حال تو داره پسرم.
من که خوبم.
دوشی گرفت و اومد توی هال :
مامان من امشب یه جورایی شدم.
حوصله داری با هم حرف بزنیم ؟؟
راستی چگاه کو ؟؟پایین ؟؟
اره ...پرسیدم حوصله داری صحبت کنیم ؟؟
قربون مامان گلم چرا حوصله ندارم بگو منم به گوشم.
نمیدونستم از کجا شروع کنم :
پدرام باهام راحت باش پسرم....لیلی دختر خوبیه نه؟؟
جا خورد :
بله خیلی فهمیده ست.
میخوام راحت حرفت رو بزنی عزیزم...دوستش داری؟؟ لطفا باهام صادق باش.
سکوت کرد تقریبا جوابش رو گرفته بودم :
لازم نیست چیزی بگی تو وقت از کسی حرف می زنی میتونم بفهمم توی دلت چی می گذره....
لبخندی زدم :
بزرگ شدی پدرام....
به اتاقش برگشت .
دراز کشیدم روی مبل و چشمام رو بستم.نزدیک سال نو بود میخواستم با لیلی هم حرف بزنم اما راهش رو بلد نبودم ازش خواستم پیاده تا مسیری بیایم :
لیلی چقدر هوا خوبه .
بله خانم بوی عید داره میاد.
گاهی وقت ها از این تغییر و تحولاتی که توی طبیعت رخ می ده توی فکر و ذهن و دل ادم هم اتفاق می افته.
نگاهم کرد و هیچی نگفت نمیتونستم حرفی بزنم و بهش بگو موضوع چیه اصلا منصرف شدم و بحث رو عوض کردم :
منظورم اینه که لیلی جان حسابی درس بخون که حتما داشنگاه قبول بشی.
بله حتما.
دست از پا دراز تر برگشتم و رفتم سراغ پدرام :
من نتونستم بگم.....اما فکر کنم فعلا سکوت کنیم بهتر باشه درست نیست از حالا فکرش رو مشغول کنیم...بذاریم درسش رو بخونه تا ببینیم چی پیش میاد.بذار قبول بشه بعد خودش باهاش حرف بزن.
دوباره اون غرور رو توی چشماش دیدم.رفت وامدم رو با لیلی کم کرده بودم و ازش میخواستم فقط درس بخونه.پدرام هم گاهی ازم سراغش رو می گرفت.شب قبل از اعلام نتایج کنکور تا صبح پدرام نشست پای اینترنت تا بلکه بفهمه لیلی قبول شده یا نه اما خط اشغال بود مجبور شد تا صبح صبر کنه و بره روزنامه رو بخره از حالت زنگ زدنش می شد فهمید چه خبره چشماش برق عجیبی داشت :
قبول شده....اونم حقوق.
خوشحال شدم و چند دقیقه بعد لیلی تماس گرت قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
تبریک می گم لیلی جان.
جا خورد :
شما از کجا فهمیدین؟؟
خندیدم :
پدرام روزنامه گرفته بود....نمیدونی چقدر خوشحالم کردی لیلی.
انگار مات شده بود چند بار صداش زدم :
چرا هیچی نمی گی؟؟....راستی لیلی جان اگه ممکنه میخوام با مامان صحبت کنم.
به مامانش تبریک گفتم و بعد ازش اجازه خواستم تا پدرام با لیلی صحبت کنه انگار اصلا انتظارش رو نداشت حسابی غافلگیر شده بود و حال پدرام هم اینطرف تعریفی نداشت مامان لیلی موافقت کرد و برای بعد از ظهر ساعت 5/5 قرار گذاشتم.
جالب بود قرار رو ما گذاشتیم ولی قرار بود دو نفر دیگه برن سر قرار.
وقتی قطع کردم پدرام پرید و صورتم رو بوسید :
الهی قربونت برم.
بغلش کردم و بغضم ترکید چقدر جای احسان خالی بود و نبودنش اذیتم می کرد :
مامانی گریه واسه چی؟؟
حتی لحن صحبتش هم عین اون بود :
هیچی پسرم !! هیچی.
به موقع رفت دنبال لیلی منتظر بودم تا خبری بشه بالاخره راس ساغت 7 اومد با جعبه شیرینی دیگه حتی نیاز به حرف زدن نبود :
نمیدونم چی بگم پدران.
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد :
مامان گلم من هر چی دارم از توست .
شب دوباره به خلوتگاهم قدم گذاشتم اون شب دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای گرفته بود زیر لب شروع کردم به صحبت کردن با احسان ...
اخ عزیزم .......چقدر دلم میخواست امشب پسرت رو ببینی......چقدر امشب سکوتش تلخ بود...انگار داشت تو رو فریاد می زد......نمیدونی چقدر دلم میخواد عین تو باشه......عین تو زندگی کنه و عین تو عاشق بشه.....به یکی از ارزو های مشترکمون رسیدیم.....احسان جان حالا مونده پگاه......
قول میدم بازم امانت دار خوبی باشم.
اما عزیزم با دوری تو و جای خالی دستانت توی دستام چه کنم؟؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm