انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

راز نياز


مرد

 
درود
درخواست ايجاد تاپيكى براى رمان "راز نياز" در خاطرات و داستانهاى ادبى رو داشتم
با تشكر

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

فصل اول

نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید
- نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، توهم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.
- مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری
- ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.
نیاز جوابش را با پوزخند داد:
- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.
فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد
- شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.
- خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.
- یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟
- ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟
- اگه راست می گی، بگو ببینم
نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:
- این عقل ناقصم به من میگه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟
- وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟
نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:
- - خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...
- آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.
نیاز به سوی او برگشت:
- چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!
- آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.
- حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.
- من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منوبگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.
- خوب حالا خودتو ناراحت نکن.رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساسمی کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.
- راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!
- کوفت، بی جنبه! چرا جیغ میکشی...؟! یه کم خوددار باش، توکه می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش
- زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه اینجا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟
- آخه دختر خوب من با خدش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟
- راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.
- اینم از کم شانسيش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟
- نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصير خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟
- این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بو هایی برده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون دنبال یه دختر خوب واسه آینده ش می گرده، پس قبل از صمیمیت خوب فکراتو بکن.
لحن فرنوش جدی تر شد:
- من خیلی وقته فکرامو کردم، اگه اون از من خوشش بیاد، از خدا می خوام همچین شوهری نصیبم بشه.
نگاه متبسم نیاز به نمیرخ او افتاد:
- خوب پس مبارکه...، من توی اولین فرصت موضوعو به سهیل می گم، حالا دیگه بیا بریم، داره دیرم می شه.
نگاه هاج و واچ فرنوش به او بود:
- ای بابا، حالا کجا با این عجله...؟ نمی شه یه کم بیشتر بمونیم...؟
- گفتم که کار دارم، باید برم تمرین، فردا شب تو فرهنگسرا اجرا داریم، راستی تو بلیت گرفتی...؟
همان طور که سعی می کرد قدم هایش را با قدم های تند نیاز یکی کند گفت:
- متاسفانه تا اومدم به خودم بجنبم بلیت تموم شده بود. خیلی هم دلم می خواد بیام برنامه تونو ببینم. به نظرت راه دیگه اینداره...؟
فرنوش مشغول باز کردن در اتومبیلش بود. بعد از قرار گرفتن پشت فرمان، در سمت نیاز را بازکرد. نیاز بر روی صندلی کناریش نشست و گفت:
- از در پشت فرهنگسرا بیا تو، بگو همراه گروه هستی ولی دیر نکنی ها...
- باشه، فقط یادت نره سفارشمو بکن که کسی جلومو نگیره... تو الان می خوای بری خونه...؟
- آره گفتم که باید برم سازمو بردارم، چطور مگه...؟
- آخه می خواستم یه دوری این اطراف بزنیم، خستگی کلاس از تنت در بیاد.
- دور زدن پیشکش، اگه همین مسیرو بری، خوبم رانندگی کنی و یه کاست آرومم بذاری گوش کنیم، ازت ممنون می شم.
فرنوش دنده را عوض کرد و کمی به سرعت اتومبیل افزود و در حالیکه یکی از کاست ها را درون ضبط اتومبیل می گذاشت، لبخند زنان گفت:
- ای به روی چشم، فقط تو یادت باشه هوای منو جلوی حامد داشته باشی، دیگه کاریت نباشه.
هوای اسفند ماه عالی بود. نگاه نیاز از شیشه ی بغل به آسمان آبی که لکه های ابر لطف بیشتری به آن داده بود افتاد. با آسودگی به پشتی صندلی تکیه داشت و به نوای آرام موسیقی گوش می داد. در آن بین چشمش به عابری افتاد که کنار خیابان با عجله راه می رفت. بی اختیار بازوی فرنوش را فشرد
- نگه دار ببین این خانومه کجا می ره، برسونش.
فرنوش سرعت اتومبیل را کم کرد اما با لحن معترضى پرسيد :

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- مگه تو نمی خوای زودتر برسی...؟
- اشکال نداره، حالا چند دقیقه این ور و اون ور، زیاد فرقی نمی کنه.
و چون کمی بالاتر نگه داشتند، سرش را از شیشه بیرون آورد:
- اگه مسیرتون دوره سوار شید، می رسونیمون.
زن همان طور که روی صندلی عقب جای می گرفت شروع کرد به دعا کردن:
- الهی خیر ببینید، الهی سفید بخت بشید. از کی تا حالا دارم پیاده می رم. یه مسلمون پیدا نشد منو سوار کنه.
فرنوش از درون آینه ی جلو نگاهی به قیافه ی گندمگون او انداخت:
- حالا کجا می خوای بری مادر...؟
زن نگاهی به کاغذ مچاله شده ی درون دستش انداخت و آنرا به سمت آن ها گرفت:
- والا دنبال یه آدرس می گردم. منو از طرف اداره ی خدمات فرستادن...
نیاز کاغذ را گرفت و در حین صاف کردن، نگاهی به نوشته ی درون آن انداخت و متعجب پرسید:
- شما دنبال خونه ی زنگویی می گردین...؟
- آره مادر جون، قراره واسشون کار کنم. می گن آدمای سرشناسین...! سرپرست خدمات می گفت اینا اینقده وضعشون خوبه که حتی کارگراشونم توی ناز و نعمت زندگی می کنن.
فرنوش به دنبال سوت آهنگینی گفت:
- پس خوش به حال دوست من.
نیاز با اشاره او را ساکت کرد و گفت:
- ولی شما مسیرو عوضی اومدین، منزل آقای زنگویی با این جا خیلی فاصله داره.
زن گفت:
- والا من که بلد نبودم، از یکی دو نفر پرسیدم، این جا رو نشونم دادن.
فرنوش گفت:
- حتماً یه زنگویی دیگه همین دورو برا می شینه، شنیدم فامیل بزرگی هستن!
زن گفت:
- خدا خیرتون بده. اگه شما آدرسو درست بلدین، بی زحمت منو برسونین، از پا افتادم اینقده دنبال این آدرس گشتم.<
نیاز با نگاهی به فرنوش گفت
- زحمتشو می کشی...؟
- کی جرات داره به تو بگه نه؟
- خوب پس اگه می خوای لطف کنی از این فرعی بپیچ تو، این جا یه راه میون بر داره که زودتر می رسیم.
نيم ساعت بعد به ساختمان سفيدرنگ زيبايي که نماي بيرونيش چشم گيرتر از بقيه ي منازل بود اشاره کرد و گفت:
- همين جا نگه دار... خانوم اينجا منزل آقاي زنگوييه، زنگ آيفون رو که بزنين درو براتون باز مي کنن.
فرنوش آهسته پرسيد:
- خودت نمي خواي بري يه سلامي بکني...؟!
- الان وقتش نيست، به اندازه کافي تمرينم دير شده...
زن در حين پياده شدن، تند تند آن ها را دعا کرد و به دنبال خداحافظي، با عجله از عرض خيابان گذشت.
صداي نياز، فرنوش را که مشغول تماشاي او بود به خود آورد:
- ياالله برو ديگه تا يکيشون نيومده.
فرنوش دوباره اتومبيل را به حرکتدر آورد و اين بار با لحن مشکوکي پرسيد:
- راستي نياز، ميونت با خانواده ي سهيل چطوره؟
- چطور مگه؟
- هيچي...، فقط به نظر ميياد زياد باهاشون صميمي نيستي، يا شايدم من اينجوري فکر مي کنم.
- تا منظور تو از صميميت چي باشه...؟ من براشون احترام زيادي قايلم ولي هنوز اونقدر بهشون نزديک نشدم که باهاشون رودربايستي نداشته باشم.
- من عاشق همين اخلاقتم. مي دوني بيشتر وقتا به خودم مي گم اگه يکي ديگه از بچه هاي کلاس به جاي تو عروس خانواده ي زنگويي مي شد. نه تنها ديگه ماهارو تحويل نمي گرفت خدا رو هم بنده نبود. ولي تو توي اين مدت هيچ فرقي نکردي نديدم حتي واسه يه بارم شده موقعيتتو به رخ کسي بکشي... هر چند دروغ نگم، با تمام خوبيا، بازم حرف پشت سرت زياد مي زنن. ولي خوب از قديم گفتن که جلوي دهن مردمو نميشه گرفت. به خصوص که بيشتر اون حرفا بوي حسادت مي دن... حالا از اين صحبتا بگذريم، دلم مي خواد راستشو بگي... عروس يه همچين خانواده ي سرشناسي بود چه حالي داره...؟
کلام نياز با پوزخند با مزه اي همراه بود:
- مي خواي چه حالي داشته باشه...؟
- به جاي پوزخند زدن و جواب سر بالا دادن يه بار مثل بچه ي آدم احساستو بگو. نمي شه تو اين موارد يه کم جدي تر باشي...؟
- خوب تو سوال مسخره نکن که منم پوزخند تحويلت ندم. آخه تو انتظاري داري چي بشنوي دختر حسابي؟ مگه خانواده ي زنگويي بابقيه چه فرقي دارن که واسه شماها اين قدر مهم هستن؟
- خودتو لوس نکن، خودت فرق اونارو بهتر از من ميدوني، اينو تنها من نمي گم. ضمنا نگو که سهيلو به همين دليل قبول نکردي. چون گرچه اون پسر خوش قيافيه ايه ولي فرهنگ و اخلاق و رفتار شما دو نفر اصلا به هم نمي خوره، و من مي دونم که تو آدمي نيستي که اين چيزا برات مهم نباشه.
- اگه منظورت لهجه بندري اونه من با همين لهجه اونو پسنديدم و به نظرم ايين نمي تونه ايرادي باشه و اگه تو هم مثل خيلي هاي ديگه فکر مي کني منبه خاطر ثروت خانواده اش باهاش نامزد شدم، برات متاسفام، چون داري اشتباه مي کني.
نگاه فرنوش براي لحظه اي به او افتاد:
- اي کاش نمي شناخمت. اون وقت باور نکردن حرفت برام راحت تر بود ولي مي دونم که راست مي گي. با اين حال خدا کنه هيچ وقت پشيمون نشي. ميدوني اين جور ازدواجا گرچه از خيلي نظرا زندگي و آينده ي آدمو تامين مي کنه ولي خالي از دردسر هم نيست، به خصوص...
- به خصوص چي..؟
- نمي دونم گفتن اين حرفا موقعي که قراره تا چند وقت ديگه تو و سهيل با هم زن و شوهر بشيد درسته يا نه، ولي به نظر من... اصلاً هيچي ولش کن.
- کوفتو ولش کن، يا از اول حرف نزن يا اگه شروع مي کني تا آخرش تموم کن.
- بگو جون فرنوش از دستم ناراحت نمي شي؟
- اگه قرار بود ناراحت بشم که اينقدر اصرار نمي کردم، حالا بگو ببينم چي مي خواستي بگي؟
- ببين اگه من حرفي مي زنم واسه اينه که توي اين دو سال که باهات آشنا شدم تو هميشه مثل يه خواهر خوب هواي منو داشتي، هر وقت مشکلي برام پيش اومده، تو بودي که رفعش کردي، واسه همينه که حالا دلم نمي ياد ساکت بشينم و ببينم داري مرتکب اشتباه مي شي.- منظورت چيه...؟ در چه موردي دارم اشتباه مي کنم...؟ مي شه بيشتر توضيح بدي.
- راستشو بخواي روم نمي شه. آخه تو اينقدر دختر فهميده و با فکري هستي که کمتر کسي جرات مي کنه نصيحتت کنه. واسه همينم بود که تو اين مدت ساکت موندم و حرفى نزدم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- تو بيخود کردي... اولاً من اونقدرم که تو فکر مي کني عاقل و پخته نيستم، ثانياً آدم در هر سن و شرايطي احتياج به نصيحت و راهنمايي داره. حالا مي شه لطفاً بري سر اصل مطلب و بگي اشتباه من در کجا بوده؟
- آخه چي بگم...؟ من از تو انتظار داشتم توي اين مدت بفهمي که سهيل از نظر اخلاقي با تو خيلي فرق داره. من نمي گم اون پسر بديه.. ولي سهيل براي چيزايي ارزش قائله که تو ذره اي بهشون اهميت نمي دي. يعني تو تا به حال متوجه نشدي اون چقدر به ثروت خانواده و مال و منال بابا مي نازه؟ نمي بيني وقتي پشت ماشين آخرين مدلش مي شينه چه قيافه اي به خودش مي گيره...؟ بدت نياد ولي اون در خيلي موارد يه آدم لوس و از خود راضي به نظر مي رسه. بعضي وقا به خودم مي گم نکنه از روي همين حس خودخواهيش بود که دست روي مغرورترين دختر دانشگاه گذاشت. اون مي دونست که تو هيچ پسري رو دورو بر خودت تحويل نمي گيري و همين موضوع جدي ترش کرد که تو رو به دست بياره.
نگاه نياز بي اختيار به سمت دوستش کشيده شد:
- نگفتم من زيادم عاقل نيستم راستشو بخواي تا به حال به اين جنبه ي قضيه فکر نکرده بودم،هر چند منم حس کردم که سهيل به ثروت و مال و منال دنيا خيلي اهميت مي ده ولي رفتار اون با من اينقدر خوب و مهربونه که دلم نمياومد اينو واسش عيب بزرگي بونم. با اين حال خيال دارم بعد از ازدواج با نفوذي که ميدونم روش دارم، اين حال و هواشو عوض کنم. اگه موفق بشم مشکل برطرف مي شه خصوصاً که اون خصلتاي خوب زيادي هم داره. مي دوني اگه سهيل توي خانواده ي ديگه اي بزرگ شده بود خصوصيت هاي خوبشو بيشتر بروز مي داد... ولي خوب...
- حالا اومديم تو نتونستي اونو تغيير بدي يا به قول خودت از نفوذت استفاده کني، اونوقت چي؟ حاظري خودت عوض بشي يا مي خواي مدام باهاش سر هر مسئله اي کلنجار بري؟
- نمي دونم... واقعاً نمي دونم، شايد همين فکرا بود که سه باربه خواستگاري سهيل جواب رد دادم،ولي اون اينقدر اصرار و پافشاري کرد که آخرش تسليم شدم. حالا ديگه واسه اين حرفا دير شده، مي دونم که و از روي خيرخوهي اين حرفا رو مي زني ولي راستش من خودمو سپردم به دست سرنوشت، چون واقعاً بهش معتقدم.
نيمرخ نياز غمگين به نظر مي رسيد. فرنوش پرسيد:
- ناراحتت کردم؟
قيافه نياز به لبخند کمرنگي از هم باز شد:
- نه اتفاقاً سرگرم شدم و نفهميدم وقت چه جوري گذشت. حالااگه لطف کني همين بغل نگه داري ممنون مي شم.
فرنوش تازه متوجه در ورودي پايگاه شد و پرسيد:
- نمي خواي برم تو...؟
- نه ممنون هوا خوبه مي خوام تا خونه قدم بزنم.
به زبانش آمد که بگويد (مگه ديرت نشده؟) اما حرفش را خورد. نياز را مي شناخت هر وقت از موضوعي غمگين بود ترجيخ مي داد تنها باشد.
اگه بتونم جاي پامو اين جا محکم کنم نونم تو روغنه، اگه واسه هميشه اين جا موندگار بشم خدا برام خواسته، آينده ي بچه هام تامينه...» چنان در اين فکر و خيال هاي شيرين بود که ابتدا متوجه صداي زنگ آيفون نشد.
- کيه...؟
اين بار به خودش آمد:
- کارگر جديد هستم خانوم! ازطرف شرکت خدمات اومدم.
- بيا تو...
با صداي چليک، در بزرگ آهني به رويش باز شد. شور و شوقي که از فکر کار کردن در منزل معروفترين تاجر بند وجودش را پر کرده بود،ترس ناشناخته اي به همراه داشت.
همان طور که داخل مي رفت کنجکاوانه نگاي به فضاي وسيع حياط که بيشتر سطح آن پوشيده از چمن و گياهان مخصوص نواحي جنوب بود، انداخت. چشمش به اتومبيل هاي خوشرنگي که در قسمت پارکينگ به دنبال هم پارک شده، خيره مانده بود که متوجه حضور زن ميانسالي روي ايوان شد. قدم هايش را تندتر برداشت.
- سلام خانوم، من از طرف شرکت خدمات اومدم، مي گفتن به يه کارگر نيمه وقت احتياج دارين.
زن موذيانه او را ورنداز کرد و گفت:
- بيا تو با خود خانم صحبت کن، من خبر ندارم سفارش کارگر داده يا نه.
بناي ساختمان با دو سه پله ي عريض سنگي از سطح حياط بالاتر بود، با تمام هيجان سعي مي کردقدم هايش را جوري بردارد که صداي کفش هايش روي سنگ هاي مرمرين آهسته به گوش برسد. با ورود به درون ساختمان فضا کمي تاريک به نظر مي آمد، باحالتي کنجکاو و کمي هم شرمگين بدون حرف به دنبال خدمتکار قديمي به راه افتاد. بعد از گذرا از راهرويي عريض به فضاي باز هال مانندي رسيد که ظاهرا قسمت نشيمن خانه به حساب مي آمد. در اين جا بود که چشمش به زن ميانسال خوش سيمايي که لباس راحت و گران بهايي به تن داشت، افتاد و فهميد مقابل خانم زنگويي قرار گرفته است. دختر و پسر جواني که روي مبل هاي راحتي در گوشه ي ديگر لم داده بودند، همزمان با مادر سلام او را آهسته جواب گفتند.
- ببخشيد زينت خانوم، اين خانوم ميگه از طرف شرکت خدمات اومده اين جا کار کنه.
انگار زن را از سرگرمي مورد علاقه اش باز داشته بودند، ني پيچ قليان را با تاني از لب ها دور کرد و به دنبال نگاهي به سر تا پاي خدمتکار جديد، از جا برخاست.
- آره من سفارش کرده بودم واسمون يه کارگر جديد بفرستن. ديدم بعد از رفتن عزت دست تنها شدي گفتم يکي بياد ور دستت باشه ... سابقه ي کار داري؟
- آره خانوم، از وقتي شوهرم عمرشو به شما داد هفت، هشت ساله دارم تو خونه هاي مردم کار مي کنم .... الحمدالله همه هم از دستم راضي بودن. حالا انشاالله خودتون مي بينين.
- خوب خوبه ... اگه واقعا وظيفتو خوب انجام بدي تا هر وقت که بخواي همين جا نگهت مي دارم. مثل شهربانو که الان پونزده ساله داره واسه ما کار مي کنه. عصر تا چه ساعتي مي توني بموني؟
نگاه دختر جوان که مشغول تماشاي مجله ي بوردا بود زن تازه وارد که به حالت معذبي مقابل مادرش ايستاده بود افتاد و بي اختيار از ذهنش گذشت « طفلک جوري از مامان ترسيده انگار عزرائيل ديده ... ! » و همزمان صداي او را شنيد که مي گفت:
- جاهاي ديگه تا شيش و هفت غروب مي موندم، اين جام تا هر ساعتي که شما بگين مي مونم.
- واسه روزاي عادي تا همين ساعت خوبه ولي مواقعي که مهمون داريم، مثل فرداشب اگه بتوني چند ساعت بيشتر بمونى بهتره.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- باشه خانوم، هر چي شما بگين.
- از همين امروز مي توني خودتو نشون بدي ببينم چند مرده حلاجي ... راستي اسمت چيه؟
- کوچيک شما معصومه، خانوم.
- گفتي شوهرت به رحمت خدا رفته. بچه هم داري .....؟
- سه تا بچه دارم که از همين راه دارم بزرگشون مي کنم.
- مثل اينکه بندري نيستي نه ...؟
- نه خانوم جون، کرموني هستم، شوهر خدا بيامرزم اهل بندر بود،بعد از رفتن اون ديدم همين جا بمونم بهتره. بچه ها به اين جا عادت دارن.
- خوب اگه آمادگي داري با شهربانو برو تو آشپزخونه، خودش راه و چاره رو يادت مي ده، اگرم يه وقت کاري، چيزي داشتي بهش بگو کار تو راه مي ندازه.
لب هاي قلوه اي و کبود شهربانو به لبخند رضايتي از هم باز شد و رديف دندان هاي بلند و سفيدش که از خصوصيات نژاد زنگباري ها بود، پيدا شد. معصومه همراه با چشم آرامي به دنبال شهربانو راه افتاد. با رفتن آن ها، زينت دوباره به روي مبل لم داد، همزمان صداي پسرش نگاه او را به سوي خود کشيد.
- مادر تو نمي توني توي برخوردت با غريبه ها يه کم مهربون تر باشي، بنده خدا جوري باهاش برخورد کردي که از همين اول بسم الله حساب کار خودشو کرد.
زينت ني پيچ قليان را دوباره به لب ها نزديک کرد و با پک محکمي به آن، جدي گفت:
- با کارگر جماعت نبايد روداد و گرنه پررو مي شن .... راستي تو بالاخره چي کار کردين ...؟
- در مورد چي ...؟
- نياز رو مي گم، واسه فرداشب خبرش کردي بياد ...؟
- آهان ... آره بهش گفتم، اتفاقا خيلي دلش مي خواست بياد ولي عذرخواهي کرد چون فردا شب برنامه داره.
- برنامه ...؟! چه برنامه اي؟!
- قبلا بهتون گفتم که، قراره گروهشون توي فرهنگسرا کنسرت اجرا کنه، اتفاقا از شما هم دعوت کرده بود.
- حالا اين کنسرت از مهموني ما مهم تر بود ...؟ اصلا چه معني داره که عروس زنگويي بره واسه مردم ساز بزنه ..؟ اين دختره مثل اين که فکر آبروي خانواده ي ما نيست، فکر نمي کنه فردا مردم پشت سر ما چي مي گن؟
- اين حرفا کدومه ...؟ مگه نياز مي خواد بره تو کوچه و بازار ساز بزنه ...؟ اونا يه گروه هنرمندن که موسيقي اصيل مي زنن. تازه لطف برنامه ي فرداشب به اينه که درآمدش به نفع امور خير، جمع مي شه.
- همه ي اين حرفا به کنار، اين برنامه ي هر چي که هست گمون نمي کنم از مهموني ما مهمتر باشه! به نياز بگو من دلم مي خواد فرداشب اين جا باشه، ديرم نکنه، همين.
- ولي من مي دونم که اون نميياد، چون قول داده توي کنسرت شرکت کنه و نمي تونه زير قولش بزنه. تازه شما توقع زيادي داري، اون خودش اين برنامه رو راه انداخته، تمام زحمتاي برگزاري اين مراسمو خودش کشيده، حالا چه جوري انتظار داري بهش بگم نرو، پاشو بيا اين جا؟!
دختر جوان سرش را از روي مجله بلند کرد و گفت:
- اين نيازم عجب حوصله اي داره...! يکي نيست بهش بگه دختر، تو دو سه هفته ديگه قراره عروس بشي، به جاي اينکه دنبال مقدمات کار عروسي باشي اين بساط کنسرت چيه راه انداختي؟ به خصوص توي اين بحبوبه اي شروع ترم ...!
نگاه جوان حالت خاصي پيدا کرد:
- خوب معلومه که عقل تو به اين کارا قد نمي ده، کسي هم ازت انتظار نداره منظور نيازو درک کني،وگرنه همه ي اونايي که توي اين کار دستي داشتن مي دونن نياز عجله داشت اين برنامه هرچي زودتر انجام بشه که بتونن قبل از تحويل سال، با درآمدش يه عده بينوا رو شاد کنن. اين اون کاريه که عمرا به فکر تو و امثال تو نمي رسه.
زينت نتوانست خوددار باشد و با لحني از خود راضي گفت:
- ما هم کم به مردم کمک نمي کنيم، خوبه خودت شاهدي که بابات چطور چپ و راست به اين و اون کمک مي کنه. چطوره که تو کور خودتي و بيناي مردم ...؟
کلام پسرش با پوزخندي همراه بود:
- خوبه ديگه منو شما خودمونو گول نزنيم، ما که ديگه مي دونيم کمک هاي بابا رو چه حساب و چه منظوريه، پس زحمتاي نياز و به اون من طور نذاريد.
زينت با حرص پک ديگري به قليان زد:
- خوشم مياد دختره هنوز نه به داره و نه به باره خوب عقلتو دزديده، مي ترسم چند وقت ديگه که رسما زنت شد افسار تو دست بگيره و حسابي ازت سواري بکشه.
چهره ي سهيل در جا گل انداخت:
- دست شما درد نکنه، حرف ديگه اي نيست؟ اگه هست تعارف نکن هرچي دلت مي خواد بگو.
- مگه دروغ ميگم؟ بشين يه نگاه به اين يک سال گذشته بکن ببين از وقتي با اين دختره نامزدي کردي کدوم يکي تون حرفتون برش داشته؟ تو بودي که مدام واسه اون تعيين تکليف کردي که چه کار بکن، کجا برو، چي بپوش، چي بگو، يا اون...؟ هي ... سالي که نکوست از بهارش پيداست.
- من نمي دونم شما کي با منو نياز بودين که اينجوري حرف مي زنين؟
- لازم نيست باهاتون باشم که بدونم اون چه تاثيري روت گذاشته، همين جوريشم کاملا معلومه که چطور خرت کرده!
چهره ي سهيل برافروخته به نظر مي رسيد:
- اگه شما به عشق و علاقه مي گين خر بودن، اشکال نداره من راضيم که تا آخر عمر خر اون باشم.
اين بار نوبت خود زينت بود که بر افروخته شود، ني قليان را محکم روي ميز کوبيد و گفت:
- نگفتم ...؟ خر ديگه سرخه يا سبز؟ حيف از اون همه زحمتي که پاي تو کشيدم حالا ديگه واسه من پررويي مي کني ...؟ خوبه هنوز محتاج يه لقمه نون باباتي و اين جوري تو روي ما مي ايستي. اگه اون باباي پدرسگت بهت اين قدر ميدون نمي داد حالا واسم گردن کلفتي نمي کردي. مي بيني سحر ....؟ هنوز هيچي نشده کار ما به کجا کشيده؟
سحر مجله را به گوشه اي پرتاب کرد و بي حوصله از جا بلند شد:
- خوب حالا که خودش راضيه شما چرا حرص مي خوري مامان؟ به جهنم بذار تا آخر عمر توي خريت خودش بمونه.
سهيل از جا پريد و به حالت تهديد به او نزديک شد:
- حرف دهنتو بفهم وگرنه مي زنم ....
صداي زينت خود به خود بالا رفت:
- تو بيخود مي کني، مگه اين جا شهر هرته؟
سهيل با همان قيافه ي خشمگين به سوي مادرش برگشت:
- تو از اولش چشم ديدن نياز و نداشتي، حالا که اين طور شد فردا شب از منم خبرى نيست
خودت ميدونى و مهمونات.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
و به دنبال اين تهديد، سوئيچ اتومبيلش را برداشت و در حاليکه صداي آه و ناله ي مادرش بلندتر شده بود، با شتاب از منزل بيرون رفت.
*****
سالن نمايش فرهنگسرا از حضور و همهمه ي مردمي که از ساعتي قبل به انتظار اجراي برنامه نشسته بودند، شلوغ و پرهياهو به نظر مي رسيد.
سهيل با سبد گل بزرگي از در ورودي پشت سالن وارد شد و با ديدن تعدادي دوستان دانشجو که مسئوليت برگزاري اين مراسم را برعهده گرفته بودند مشغول خوش و بش با آنها شد. در همان حال نگاه کنجکاوش در بين جمع به گردش درآمد. دوست کناريش يکي به شانه ي او زد:
- اگه دنبال خانوم مشتاق مي گردي توي اون اتاقه، داره با بقيه ي اعضاي گروه حاضر مي شه برن روي سن.
سهيل سبد گل را به سوي او گرفت:
- پس تا تو زحمت اينارو مي کشي من برم يه سري به خانومم بزنم و بيام.
- اين گلارو چي کار کنم ...؟
- بذارش روي سن ديگه، واسه تزيين صحنه آوردمش.
و همراه با ضربه اي به در مجاور وارد آن جا شد.
- ببخشيد.
بيشتر اعضاي گروه نامزد خانم مشتاق را مي شناختند، در بين آن هانگاه نياز حالت خوشايندي پيدا کرد و با عذرخواهي کوتاهي از جمع به سويش آمد.
- سلام خانوم زنگويي.
جواب نياز با لبخند خوشايندي همراه بود:
- سلام به روي ماهت ... کجا بودي ...؟ مي دوني از کي منتظرت بودم؟
- ببخش يه کاري برام پيش اومد، چند ساعتي از شهر رفتم بيرون ولي مي بيني که به موقع خودمو رسوندم.
سحرم اومده ...؟
- نه، راستش عذرخواهي کرد، خيلي دلش مي خواست بياد ولي امشب کلي مهمون داريم. بايد ميموند به مامان کمک مي کرد.
- حيف شد اما اشکال نداره، بعدا فيلم ضبط شده شو مي ذارم ببينه .... تو حالت خوبه؟ انگار يه کم کسلي ....؟
- نه بابا چيزي نيست، چند ساعت رانندگي يه کم خستم کرده، خودت چطور؟ روبراهي؟ دلهره که نداري ...؟
- راستشو بخواي چرا، با اين که بار اولم نيست ولي يه کم دلم شور مي زنه، دعا کن همه چيز خوب پيش بره.
- نگران نباش ان شاءالله هيچ مشکلي پيش نمياد، من مطمئنم برنامه خوب برگزار مي شه به خصوص چون قصد خير دارين.
صدايي از پشت سر پرسيد:
- خانوم مشتاق مي خوايم بريم روي سن، حاضرين ...؟
دست نياز به نرمي از ميان دست هاي گرم سهيل بيرون آمد:
- آره حاضرم.
و آهسته به سهيل گفت:
- نگين جاي تو رو توي رديف دوم برات نگه داشته، يه جوري بشين که توي ديد باشي.
و همان طور که از او دور مي شد آهسته تر گفت:
- برام دعا کن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 


فصل دوم

صدای کف زدن های پیاپی شور و حال خاصی به فضای سالن داده بود.محیط در همهمه ای شورانگیز فرو رفته بود.دیدن چهر های خندان کسانی که از شنیدن آهنگ های سنتی به وجد آمده بودند و تعریف و تمجید هایی که از هر سو به گوش می رسید نیاز را چنان به هیجان آورده بود که بی اختیار به سوی داماد آینده اش برگشت و با خوشحالی گفت:فکر نمی کردم مردم این جوری از برنامه ی امشب استقبال کنن...!
سهیل نیز تحت تاثیر جمع لبخند زنان و با غرور خاصی گفت:راستش منم اولین باره می بینم مردم این جوری از یه کنسرت موسیقی اصیل استقبال می کنن!ولی انصافا کارشون حرف نداشت.کاش جناب سرهنگم این جا بود.
_قرار بود بیاد ولی ناچار شد به مهمونی شام تیمسار بره.خانواده ی شما چطور نیومدن؟فکر می کردم دستکم مامان و سحر بیان.
_اونام خیال داشتن بیان ولی از شانس بد واسمون مهمون اومد.
صدای مرد جوانی که روی سن پشت میکروفون قرار گرفت یک بار دیگر توجه حاضرین را که آماده ی خروج از سالن می شدند به سوی خود جلب کرد:_خوب اینم از برنامه ی امشب امیدواریم لذت برده باشید.هدف ما از برگزاری این مراسم بودن در بین شما و شاد کردن دل های شما بود.البته هدف واقعی ضمن شاد کردن شما خوشحال کردن اونهایی که چشم امیدشون به انسان های خیّر و سخاوتمنده در این جا ما صندوقی قرار دادیم که اگر دوستان مایل بودن...البته هیچ اجباری در کار نیست بازم می گم هر کس که مایل بود می تونه در این امر خیر شرکت داشته باشه و با کمکی که می کنه دل خانواده یا افراد بی سرپرست رو شاد کنه...به امیداینکه همیشه دل هاتون شاد باشه شمارو به خدا می سپارم.شب خوش.
*******
نیاز دلش نیامد پیشنهاد سهیل را برای رساندن او تا منزل رد کند.ناچار با تکان دستی به سوی مادر و نگین که در اتومبیل خود انتظار او را می کشیدند به سمت اتومبیل خوشرنگ نامزدش رفت.سهیل در همان ابتدای حرکت خود را به کنار رنوی خانم مشتاق رساند و کمی بلند تر از حد عادی گفت:من و نیاز می ریم یه دوری بزنیم ممکنه شامم بیرون بخوریم اگه یه کم دیر شد دلتون شور نزنه.لبخند پری با رضایت زده شد و با سر جواب مثبت داد.سهیل با لذت پدال گاز را بیشتر فشردو بعد از عبور از میان اتومبیل های دیگر مسیر خیابان ساحلی را در پیش گرفت.همزمان نگاه شیفته ای به نیاز انداخت._خسته نباشی خانم زنگویی.امشب واقعا گل کاشتی...راستشو بخوای فکر نمی کردم کار گروهی تون این قدر خوب از آب در بیاد...!
_ پس خوشت اومد...!
_ خوشم اومد...؟حظ کردم بهتر از این نمی شد به خصوص اون تیکه ی تک نوازی تو... ولی غلط نکنم انگار این آقای بهره مند سرپرست گروه یه نظر لطفی بهتو داره.
ضربه ی نیاز به بازوی او لوندی خاص داشت:این حرفا کدومه سهیل...!
_ دروغ می گم...؟اگه چشمش تورو نگرفته چرا صندلیا رو جوری گذاشته بود که تو در راس همه باشی؟تازه یه مقدارم جلوتر از بقیه...
_ بدجنس نشو صندلیا رو جوری چیده بودن که همه ی اعضای گروه توی دید باشن...
_ خوب حالا تو لبخند بزن و انکار کن من که می دونم دور و برم چه خبره اما صبر کن همین روزا داغ تو رو به دل همه ی اونایی که نگاه های معنی دار به تو می کرد نمی ذارم.
_ حالا از این حرفا بگذریم فهمیدی چی شده...؟
نگاه پرسشگر سهیل به سوی او برگشت:آقای لطیفی مسئول فرهنگسرا از آقای بهره مند خواسته این برنامه رو واسه دو شب دیگه ادامه بده...گویا امشب پول خوبی جمع شده بود!
_ یعنی تو واسه دو شب آینده هم گرفتاری؟پس تکلیف درسات چی می شه؟
_ اگه یه کمی از وقت خوابم بزنم جبران می شه.
_ باشه هر کاری می خوای بکن فقط خستگی باعث نشه که برنامه ی سفرمون بهم بخوره چون فرصت زیادی نداریم اوایل هفته ی آینده باید بریم.
کجا...؟چه سفری؟!
_ دستت درد نکنه...!مگه چند روز پیش نگفتم قراره واسه خرید بریم کیش...؟
_ آهان...آره یادم نبود...ولی منم گفتم که لزومی نداره اگه قضیه ی خرید عقده که اینجام همه چی هست سفر کیش رو می ذاریم واسه بعد از مراسم عروسی این جوری بهتر نیست؟
_ ازت تعجب می کنم!نیاز جان تو چرا این قدر با دخترای دیگه فرق داری...؟مردم آرزو دارن برن کیش خرید کنن اونوقت تو بهونه میاری؟
_ آخه عزیز من منکه عقده ی خرید ندارم می دونم بهترین وسایلو می شه تو بازار کیش پیدا کرد ولی اگه آدم یه کم سطح توقعشو بیاره پایین همین جا هم می تونه جنسای خوب پیدا کنه.
_ با این حال من دوست دارم تو از کیش خرید کنی...ناسلامتی تو داری عروس خانواده ی زنگویی می شی نباید به هر چیز کمی قانع باشی ...می خوام مراسمی برات بگیرم که صحبتش تا مدت ها بین مردم بپیچه.
نگاه نیاز بی اختیار حالت مایوسانه ای پیدا کرد و با خود گفت))که دل یه مشت آدم محرومو بیشتر بسوزونی...؟))اگر چه حس می کرد توقعات و خواسته هایش درست مخالف ایده آل های سهیل است اما مثل همیشه دلش نیامد او را برنجاندو در جواب گفت:اگه این تو رو خوشحال می کنه منم حرفی ندارم ولی به شرط اینکه سفرمون بیشتر از سه روز طول نکشه چون در اون صورت یکی از کلاسای مهمم رو از دست می دم.
نگاه خندان سهیل به او افتاد:باشه همینم کافیه.فقط بگو دوست داری هوایی بریم یا دریایی...؟
_ کشتی رو ترجیح می دم سفر روی آب لطفش بیشتره.
_ پس بلیت رو واسه صبح یکشنبه می گیرم خوبه؟
_ ولی باید تا سه شنبه برگردیم چون روز بعدش کلاس دارم.
قبواه... حالا موافقی باهم بریم یه شام مفصل بخوریم...؟می خوام موفقیت امشبو جشن بگیریم.
نیاز به پشتی صندلی لم داد چهره اش با تمام خستگی شاداب به نظر می رسید.همان طور که می گفت:باشه بریم.در فکر مبلغی بود که از برگزاری مراسم به دست آمده بود و اینکه با این پول چند نفر را می شد خوشحال کرد...؟
*****

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
موجی که از شکافتن پهنه ی آب به وجود می آمد حباب های کف مانند و سفید رنگ را به بالا پرتاب می کرد و با صدای پر خروش در امتداد حرکت کشتی دردو پهلوی آن به آبی دریا می ریخت.در این میان نسیم خوشی قطره های آب را به صورت آن هاییکه بر روی عرشه یا پهلوی کشتی با اشتیاق تماشاگر این منظره بودند می پاشید.
شور و شوق و سر و صدای مسافرانی که از راهروی کم عرض پهلوی کشتی در حال رفت و آمد بودند نیاز را که به نرده ی آهنی تکیه داده بود و چشم از پهنه ی دریا بر نمی داشت بی اختیار به خودآورد و او را از فکر آزار دهنده ایکه از ابتدای این سفر راحتش نمی گذاشت بیرون کشید.این بار صدای سرخوش یکی از آنها توجه اش را جلب کرد.
_ ببخشید خانوم...میشه لطفا یه عکس از ما بگیرین؟
نظری به دوربین کوچک درون دستش انداخت:تنظیم نمی خواد؟
_ نه کافیه شما این شاسی رو فشار بدین خودش اتوماتیک عمل می کنه.
در حین گرفتن دوربین نگاه دوباره ای به آنها انداخت و با خودش گفت:حتما با هم نامزدن یا دارن می رن ماه عسل.و به دنبال این فکر اولین عکس را انداخت.
_ چطوره یه عکس دیگه هم بگیرم که اگه این یکی به هر دلیلی خراب شد یکی دیگه داشته باشین؟
ظاهرا پیشنهادش به دل آنها نشست چرا که با خوشحالی فیگور تازه ای گرفتند.داشت به خداحافظی و تشکر آن ها جواب میداد که چشمش به سهیل افتاد.مرد جوان با لبخندی که شیفتگی اش را نشان می داد پرسید:تو این جایی...؟همه جارو دنبالت گشتم کی از خواب بیدار شدی؟
_ همین نیم ساعت پیش دیدم هیچ کدومتون نیستین گفتم بیام بیرون یه کم هوا بخورم نگین و سحر کجا رفتن؟
_ رفتن رو عرشه دارن از منظره ی دریا فیلم می گیرن می خوای بریم اونجا...؟
_ نه همین جا خوبه فقط می خواستی سفارش کنی مراقب خودشون باشن.
_ نمی خواد نگران باشی بچه که نیستن سحر این قدر این مسیرو اومده که دیگه عادت داره نگینم که خودت می دونی سر نترسی داره از هیچی نمی ترسه.
_ واسه همینه که مامان سفارش کرده مراقبش باشم دفعه ی پیش که اومده بودیم کیش نزدیک بود کار دست خودش بده.
_ بذار به حال خودش باشه.هر چقدر سخت بگیره بدتره راستی نگفته بودی قبلا کیش اومدی...!فکر می کردم این سفر برات تازگی داره.
_ تازگی که داره چون دفعه ی پیش واسه خرید عقد نیومده بودم.
_ منم قبلا زیاد به این جزیره اومدم ولی این بار برایم یه چیز دیگه ست.
پنجه های مردانه اش دست ظریف نیاز را در خود فشرد.رنگ به رنگ شدن چهره ی نیاز ساکتش کرد.اینشرم و حیا همیشه مانع ابراز علاقه ی او می شد.با این حال گله ای نداشت و فقط از کنار او بودن لذت می برد.
_ دفعه ی پیش چند روز این جا بودین؟
_ سه روز ایام عید. اون موقع فکر می کردم بهترین موقع سال رو واسه سفر انتخاب کردیم ولی الان می بینم بهتره آدم توی اسفند بیاد این طرفا.
نگاه سهیل بی اختیار به اطراف کشیده شد:آره این موقع سال هوای جزیره حرف نداره هر چند توی فروردینم هوا اونقدرا گرم نیست...راستی دوست داری بعد از مراسم واسه یکی دو هفته بیایم این جا...؟تازگی مد شده اونایی که دستشون به دهنشون می رسه ماه عسلو میان این ورا...البته به شرط اینکه دفعه ی بعد مامانت واسمون بپا نفرسته.
_ اگه منظورت نگینه من ازش خواستم باهامون بیاد طفلک مامان معترضم بود می گفت به درساش لطمه می خوره اگه می دونستم اومدن نگین ناراحتت می کنه دعوتش نمی کردم.
لحنش ناخوآگاه تلخ شده بود شاید برای اینکه هر وقت به نزدیک شدن تاریخ عروسی فکر می کرد بی اختیار عصبی می شد.چشمان درشت و سیاه رنگ سهیل متعجب به او دوخته شد:از حرفم ناراحت شدی؟داشتم شوخی می کردم بابا.تو که می دونی من دربست مخلص تو و خواهرت وتمام خانواده ات هستم...اصلا حرفمو پس می گیرم حالا اخماتو باز کن حیف نیست این موقعیتا به دلخوری بگذره؟
پرچم آشتی بالا رفت و نگاه محجوب نیاز به او افتاد:خودت خوب می دونی که من از دست تو دلخور نیستم حتی اگه بخوام تو این قدر خوبی که نمی تونم ناراحت باشم فقط دوست ندارم درمورد خانواده ام برات سوءتفاهم پیش بیاد.
دستی که میله ی آهنی را گرفته بود گرمی دست کناریش را احساس کرد و صدایش را نرم تر از همیشه شنید:فکر کنم جریان اصلاٌ این چیزا نیست بیا با هم رو راست باشیم الان یک هفته است که تو اون نیاز قبلی نيستی!انگار یه چیزی عذابت می ده توی این یه سال اونقدر باهات آشنا شدم که بفهمم چه وقتا خوشحالی چه مواقعی ناراحت...نمی خوای بگی موضوع چیه...؟
احساس عذاب وجدان نگاه سردرگم نیاز را دوباره به سمت دریا کشاند و صدایش خفه تر به گوش رسید:خوشحالم که منو این قدر خوب شناختی شاید بتونی در این موردم درکم کنی نمی دونم موضوع ازدواج واسه تو هم همین قدر مهم هست یا نه ولی از وقتی تاریخ عروسی رو مشخص کردی دچار یه جور سر در گمی شدم...دست خودم نیست فکر این که قراره تا چند روز دیگه وارد یه زندگی جدید بشم کلافه م می کنه.نه اینکه خیال کنی چون قراره تو شریک زندگیم بشی همچین حسی دارم کل قضیه برام سنگینه احساس کسی رو دارم که می خواد وارد یه بازی بزرگ بشه ولی نمی دونه انگیزه ش ازاین کارا چیه...!
رفت و آمد بعضی از مسافرین ان ها را معذب کرده بود.سهیل همان طور که دستش را می کشید گفت:بیا بریم یه جایی دیگه که بتونیم راحت تر صحبت کنیم.
در گوشه ی دنجی رو به روی او جا گرفت و با لحن دوستانه ای شروع به صحبت کرد:تو از چی می ترسی؟اگه مشکلت فقط شروع زندگی زناشوئیه عروسی و تا هر وقت که تو بگی عقب می ندازیم ولی آخرش چی...؟تا کی من و تو می تونیم با شرایط فعلی کنار بیاییم راستشو بخوای من در کل آدم صبوری نیستم ولی این یک سال گذشته خیلی سعی کردم خوددار باشم هر بار مجبور می شدم در حضور دیگران ببینمت یا از دانشگاه یکی راست ببرمت خونه و دست از پا خطا نکنم به خودم می گفتم دیگه چیزی نمونده تا چند وقت دیگه نیاز واسه همیشه مال خودت می شه اون وقت دیگه لازم نیست واسه بیرون بردنش از کسی اجازی بگیری یا به موقع و سر وقت برش گردونی خونه...حالا که من دارم به آرزوم می رسم تو داری جا می زنی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نگاه با حیای نیاز با لایه ای اشک براق شد:ازت خواستم منو درک کنی...ببین حقیقتش این خود ازدواج نیست که منو دلواپس می کنه منم بدم نمیاد همه چیز حالت رسمی تری پیدا کنه ولی از بعدش می ترسم.می ترسم یه وقت به خودت بیای ببینی من اون همسر ایده آلی که فکر می کردی نیستم و نمی تونم اون جور که باید و شاید خوشبختت کنم.
_ تو می دونی داری چی می گی؟باورم نمی شه که داری اوقات خودت و من رو واسه خاطر یه موضوع محال خراب می کنی!دختر خوب من داشتم تو آسمونا دنبال تومی گشتم تو داری حرف از بی وفایی می زنی...؟!
_ سهیل دارم جدی حرف می زنم می دونم تو چقدر لطف داری ولی مسأله ی زندگی مشترک و مشکلاتش به خصوص واسه دو نفرکه اخلاق خانواده هاشون با هم یه مقدار فرق داره...
_ تو باز این موضوع رو پیش کشیدی؟انصافاٌ خوبه از اول آشنایی تا به حال چند بار بهت قول داده باشم که من به هیچ کس اجازه نمی دم توی زندگی زناشوییمون دخالت کنه؟پس دیگه نگران چی هستی...؟
_ می دونم تو تا به حال ثابت کردی که حرف حرف خوته وگرنهاز همون اولش معلوم بود که خانواده ت زیاد به این وصلت راضی نیستن.بااین حال یه چیزایی هست که....
_ ای بدجنسا بالاخره گیرتن آوردیمشما کجا قایم شده بودین؟
صدای سرخوش نگین که خنده کنان همرا سحر به آن ها نزدیک می شد غافلگیرشان کرد سهیل خوشحال از خاتمه ی صحبت عذاب آور لحظه ی قبل لبخند زنان گفت:ما از این شانسا نداریم که بتونیم گم بشیم.
نگین با او میانه ی خوبی داشت و او را پیشاپیش به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بود:نترس آقا سهیل خودم هواتو دارم کافیه اشاره کنی چنان گمتون می کنیم که دیگه هیچ وقت پیدا نشین.
سهیل داشت زیرکانه می خندید در آن میان نیاز نیز نفس آسوده ای کشید و گفت:مثل اینکه آب و هوای عرشه ی کشتی بهتون ساخته خوب سرحالید.
سحر گفت:جات خالی بود نیاز جون اینقده خوش گذشت که نگو...راستی سهیل می دونستی یه گروه هنرپیشه هم جز؛ مسافرای کشتی هستن...؟نگین رفت جلو از یکی دوتاشون امضا گرفت منم ازشون یکم فیلم گرفتم.
نیاز نگاهی به خواهرش که مانتوی خوشرنگی پوشیده و کلاه نقابدار را لاقیدانه روی روسری قرار داده بود انداخت و همراه با لبخندی گفت:هان...پس واسه همینه که این قدر ذوق زده شدی؟می خواستی زیاد ندید بدید بازی از خودت در نیاری؟
نگین پشت چشمی نازک کرد:وا...حالا مگه کی بودن؟اگه رفتم ازشون امضا گرفتم واسه این بود که به خودشون امیدوار بشن والا اگه پاش بیفته خودم از اونا هنرپیشه ترم.
نیاز همیشه از دیدن سرخوشی او لذت می برد این بار لبخندش عمیق تر شد و گفت:برمنکرش لعنت ...حالا تعریف کن ببینم کیابودن؟
نگین با آب و تاب مشغول صحبت بود که سحر در فرصت مناسبی کلامش را قطع کرد و پرسید:شماها گرسنه نیستین...؟معدهی من که داره غار و غور می کنه.
نگین گفت:منم دارم ضعف می کنم به خصوص که صبحونه ی زیادی هم نخوردم.
سهیل گفت:چرا زودتر نگفتین؟بریم رستوران یه چیزی بخوریم ولی یه کم جا بذارین که عمه نفهمه غذا خوردیم.
نیاز در حالی که با بقیه همراه میشد آهسته پرسید:مگه قرار نبود این چند روز بریم هتل؟گفتم که خجالت می کشم بیام منزل عمت.
_ یادمه گفتی می خوای راحت باشی واسه همین توی یکی از بهترین هتلا جا رزرو کرده بودیم ولی عمه و شوهرش این قدر تلفنی اصرار کردن که شرمنده شدم به خصوص که می گفتن خیلی دلشون می خواد با تو آشنا بشن نه اینکه نتونستن واسه جشن نامزدی بیان می گفتن باید حتما نامزدتو بیاری ما ببینیم.
نیاز به همان آهستگی گفت:ولی آخه تو که می دونی من روم نمی شه خونه ی کسی برم.کاشکی قبول نمی کردی.
دست سهیل به دور شانه و حلقه شد و همانطور که از پله های کم عرض کشتی پایین می رفتند کنار گوشش آهسته گفت:حالا دیگه شده خودتو ناراحت نکن اگه دیدم بهت سخت می گذره از فردا می ریم هتل...باشه.
باشه ی نیاز از روی بی میلی ادا شد در این فکر بود که او همیشه با محبت و مهربونی حرفش را پیش می برد.
*******
برخورد دوستانه ی آقای نادری شوهرعمه ی سهیل که بیرون از محوطه ی اسکله به انتظار آن ها ایستاده بود به دل نیاز و خواهرش نشست اما همسرش و بچه ها برخلاف او با احتیاط و همراه با نگاه های کنجکاو به استقبال آمدند.در اولین فرصت که نگین خواهرش را در یکی از اتاق ها تنها گیر آورد آهستهو پوزخند زنان گفت:معلوم شد تمام اصرار عمه خانوم واسه خاطر ارضای حس کنجکاویشون بوده متوجه شدی چه جوری نگات می کردن؟
_ آره راستش واسه خاطر همین بود که دلم نمی خواست بیام اینجا آخه قبلاٌ شنیدم که قرار بوده دختر عمه ی سهیل رو براش بگیرن.
_ همین ثریا رو...؟!
_ چرا تعجب کردی؟اتفاقاٌ دختر خوبی به نظر میاد قیافشم به دل می شینه نمی دونم سهیل واسه اون چرا اقدام نکرده به نظر من که ثریا واسش مناسب تره به خصوص که پیداست به سهیل تعلق خاطرم داره.
_ تو واقعاٌ اینو از ته دل می گی...؟
_ خوب آره...مگه چیه؟نمی دونستی خواهرت واقع بین تر از این حرفاست؟
_ چرا می دونستم اخلاقای عجیب و غریب زیاد داری ولی این یکی دیگه نوبره والا...!می گم نیاز راستشو بگو نکنه واقعاٌ به سهیل علاقه نداری؟
_ چرا اینو می پرسی؟
_ آخه آدم اگه نامزدشو از صمیم قلب دوست داشته باشه این قدر راحت اونو به دیگرون پاس نمی ده!
_ نمی دونم شاید تو راست می گی هر چند دلم نمیاد اینو بگم ولی انگار من فقط به محبتای سهیل وابسته شدم نه به خودش چون هر وقت کس دیگه ای رو جای خودم فرض می کنم اصلاٌ حسودیم نمی شه.
_ وای...!یعنی اینقدر نسبت به اونبی تفاوتی؟
_ منظورم این نبود خودت می دونی که چه ارزش و احترامی واسش قایلم ولی از فکر اینکه اون مال کس دیگه ای هم باشه ناراحت نمی شم.شاید باور نکنی اما از وقتی ثریا رو دیدم صدبار به خودم گفتم کاش اون زن سهیل می شد به خصوص وقتی می بینم با چه حسرتی به ما دوتا نگاه می کنه.
_ آره منم متوجه نگاهاش شدم حالا کاری به اون نداریم ولی نیاز این خیلی بده که تو با یه همچین احساسی دارب با سهیل ازدواج می کنی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ می دونم ولی این که دیگه تقصیر خودم نیست خدا می دونه توی این مدت چقدر سعی کردم بهش بفهمونم اون جوری که باید و شاید بهش وابسته نشدم اما سهیل با رویاهاش اینقدر خوشه که نمی خواد هیچی رو باور کنه...مامان می گه این مشکل بعد از ازدواج حل می شه می گه بعد ها جوری بهش وابسته می شم که نتونم حتی یک ساعت ازش دورباشم.خدا کنه راست بگه چون دلم نمی خواد همیشه همین طور یخ و وا رفته باشم.حالا از این حرفا بگذریم نگین من هنوز نتونستم در مورد اون موضوع به سهیل چیزی بگم دارم از فکر دیوونه می شم.نمی خوام کار به جایی بکشه که بعد از عقد همه چی رو بفهمه و خیال کنه باهاش صادق نبودم.
_ خوب چرا این دست و اون دست می کنی؟یه روز بشین از سیر تاپیاز جریانو بهش بگو و قال قضیه رو بکن!خودتم این قدر عذاب نده.
_ می خوام این کارو بکنم اما نمی شه هر وقت با هزار بدبختی حرفو به جایی می کشونم که ماجرارو بگم یه جوری صحبتو عوض می کنه یه بار اومدم جریانو غیر مستقیم براش تعریف کنم یکی از دوستامو واسش مثال زدم اما هنوز کامل همه چیزو نگفته بودم که شروع کرد به خندیدن و مسخره بازی در آوردن خلاصه کاری کرد که حسابی پشیمون شدم حالا موندم که بالاخره چی کار کنم.
_ به نظر من نمی خواد چیزی بگی بعدها خودش یواش یواش قضیه رو می فهمه...این جوری بهتر نیست؟
_ اگه بعد از فهمیدن رفتارش عوض شد چی...؟اگه نتونست این واقعیتو بپذیره اون وقت چی کار کنم؟
_ این اگر و اماها رو بنداز دور نمی خواد واسه خاطر هیچ و پوچ ذهنتو خراب کنی یادت نره که تو اومدی خرید عروسی پس دیگه به این چیزا فکر نکن.این قدرم خودخور نباش بذار این جریانم مسیر عادی خودشو طی کنه.بالاخره یه جوری می شه...راستی تا یادم نرفته بهت بگم مامان سفارش کرد یه وقت دست رو چیزای ارزون نذاری ها گفت اگه تو بخوای رعایت کنی ارزش خودتو میاری پایین پس به کم قانع نباش.
پوزخند نیاز تلخ بود:من تو چه فکریم شماها تو چه فکری...!مندارم از فشار عذاب وجدان خفه می شم اونوقت شماها...
صدای ضربه ای به در اتاق و متعاقب آن ورود غیرمنتظره ی سهیل کلام او را قطع کرد.گوشی ظریف و خوشرنگ تلفن همراه را به سوی او گرفت لبخند زنان گفت:نیاز جان مامانت پشت خطه هنوط هیچی نشده دلش واست تنگ شده.
نیاز سعی کرد خوشرو به نظر برسد با تشکر گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد.در همان حال متوجه سهیل بود که آهسته گفت:بعد از تلفن حاضر شین بریم بیرون.
******
شور و شوق سهیل در خرید بهترین و گرانترین اجناس نیاز را بی اختیار به یاد سفارش مادر انداخت و احساسی از شرم وجودش را پر کرد همین حس موجب می شد مانع از ریخت و پاش های زیادی بشود و سهیل را از اسراف در خرید منع می کرد هر چند او از گشت و گذار در بازارها پاساژها و فروشگاه های لوکس و خرید لوازم ضروری نیاز چنان لذت می برد که گوشش بدهکار سفارش های او نبود.آخرین شب اقامت آن ها در جزیزه با مهمانی شامی که به عنوان تشکر از خانواده ی عمه در یکی از بهترین رستوران ها برگزار شد به پایان رسید.نیاز که در کنار سهیل نقش مهماندار به بر عهده داشت در فرصت مناسبی عمه خانم را مورد خطاب قرار داد و با لحن دوستانه ای در مقابل تعارفات تشکرآمیز او گفت:مهمونی امشب که مسلماٌ نمی تونه جبران زحمات این چند روز رو بکنه امیدوارم یه روز این افتخار نصیب من و سهیل بشه که بتونیم توی خونه ی خودمون از شما و آقای نادری و بچه ها پذیرایی کنیم.
سهیل که با لذت سرگرم تماشای او بود در ادامه اضافه کرد:آره عمه جون انشالله واسه تعطیلات عید منتظرتون هستیم حتماٌ باید بیایین...
خانم نادری با ته لبخندی که از روی نشاط نبود در جواب گفت:ای بدجنس می خوای بیاییم پشت در بسته بمونیم...؟مگه دیشب نمی گفتی با نیاز تصمیم گرفتین بعد از عروسی برین سفر شمال؟
خنده ی آرام سهیل با شرم همرا بود:آخ آخ...تازگی خیلی فراموشکار شدم همش تقصیر این نیاز خانومه که واسه من حواس نذاشته ...حالا اگه عید نشه بعد که فرصت هست شما هر وقت تشریف بیارین قدمتون روی چشم ماست.
سحر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:راستی عمه یه وقت مراسم عروسی نشه مثل جشن نامزدی که نیومدین...بابا سفارش کرد بهتون بگم شما چند روز زودتر بایین که مامان طفلک خیلی دست تنهاست می دونین که مامان روی سلیقه ی شما خیلی حساب می کنه می گفت باید واسه انجام کارا شما نظر بدین.
_اتفاقاٌ خودش همین دیروز دوباره یاآوری کرد ولی مشکل من مدرسه بچه هاست بیست و سوم اسفند درست موقع امتحانات بچه هاست.
ثریا گفت:حالا که زندایی سفارش کرده باید حتماٌ برین بهش کمک کنین امتحان بچه ها با من شما خیالتون راجت باشه.
نیاز لحظه ای متوجه نگاه دلسوزانه ی مادر به دختر شد و بلافاصله پرسید:ثریا جون مگه شما نمی خوای بیای...؟
مکث ثریا نشان می داد دنبال بهانه ی قانع کننده ای می گردد:راستش خیلی دلم می خواست بیایم ولی گمون نکنم بشه می بینین که من باید جای مامان مواظب بچه ها باشم.
دوباره همان احساس پشیمانی تمام خوشی نیاز را بی رنگ کرد و چهره اش ناخودآگاه وا رفت.سحر گفت:بی خود دنبال بهانه نگرد مگه تو چند تا پسردایی داری که بعدا بخوای تلافی کنی...؟اصلاٌ من کاری به تو ندارم عمو شما باید قول بدین هر جوری شده ثریا و بچه ها رو بیارین بندر.
آقای نادری که تا حدودی از احساس دخترش خبر داشت با سیاست خاصی گفت:مطمئن باش من و بچه ها واسه جشن عروسی خودمونو می رسونیم حتی اگه واسه یک شب باشه.
نگین که طی این چند روز با ثریا صمیمی شده بود با خوشحالی گفت:عالی شد ثریا اگه نمی اومدی خیلی بد می شد تمام دلخوشی من به اینه که شب جشن من و تو و سحر جمعمون جمع باشه.
ثریا لبخند زنان جوابی داد که نیاز درست متوجه آن نشد فکرش مشغول ذهنیتی بود که از تاثیر آن غمگین به نظر می رسید ((می تونم حالشو درک کنم طفلک چقدر براش سخته که توی جشن عروسی مردی شرکت کنه که قرار بوده همسر خودش بشه))
******

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راز نياز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA