ارسالها: 2557
#91
Posted: 27 Oct 2012 11:49
نگاه نياز به خواهرش افتاد. چهره نگين رنگ عوض كرده بود و ديگرميلي به غذا نشان نمي داد. صداي زنانه اي كه از تلفن همراه كامران شنيده مي شد چنان خشمگين فرياد مي زد كه كامران ناچار آن را قطع كرد و از بقيه عذر خواست. اما او هم ديگر ميلي به غذا نداشت و مانند ساعتي قبلشاداب به نظر نمي رسيد. شهاب براي عوض كردن حال و هواي موجود، پيشنهاد كرد : موافقين همگي بريم پشت بند اين پيتزا يه قهوه بخوريم؟
نگين بي حوصله گفت : نه آقا شهاب خيلي ممنون، منكه قهوه نمي خورم، بهتره ديگه بريم.
كامران زير چشمي نگاهي به او انداخت و گره ابروانش تنگ تر شد. نياز همزمان نگاهي به عقربههاي ساعت مچي اش انداخت : ساعت از ده و نيم گذشته، داره دير مي شه بهتره چاي يا قهوه رو توي خونه بخوريم.
در تمام مدتي كه در راه بودند هيچ يك از آنها سكوت سنگين موجود را نشكست و لب به صحبت باز نكرد. فقط زماني كه به مقصد رسيدند، شهاب از اتومبيل پياده شد و رو به نياز كرد و گفت: ساعت از يازده گذشته، فكر نمي كنم درست باشه اين وقت شب مزاحم پري خانم بشيم. شما از طرف ما سلام برسونين...
هنوز صحبتش تمام نشده بود كه چشم نياز به چراغهاي روشن پنجره هاي اتاق پذيرايي افتاد و گفت : اول اينكه قرار بود ما يه قهوه به شما بديم، در ضمن فكر نمي كنم حضور شما باعث زحمت بشه چون اين طور كه پيداست مهمون داريم. حالا بدون تعارف بفرماييد تو.
كامران منتظر نصميم شهاب بود و چون موافقت او را ديد به همراه بقيه وارد خانه شد. به صدا درآمدن زنگ در، و سر و صداي بچه ها، پري را از اتاق پذيرايي بيرون كشيد. نياز داشت توضيح مي داد : ببخش مامان كه يه كم دير شد. ما ساعت ده و نيم از پاي ميز شام بلند شديم، تا الان توي راه....
همان طور كه سرگرم صحبت بود وارد قسمت پذيرايي شد و با ديدن شخصي كه مقابلش از جا برخاست، چنان جا خورد كه كلام از يادش رفت. سهيل با لحن نيش داري گفت : هميشه به گردش! پيداست اون طورم كه فكر مي كردم به شما سخت نمي گذره؟!
نياز احساس مي كرد رنگ به رو ندارد، با اين حال با تسلطي كه در مواقع عادي از او بعيد بود گفت : به به آقاي زنگويي! چه عجب از اين ورا!؟
رنگ چهره سهيل نيز تغيير كرده بود، با صدايي خفه گفت : براي عرض تسليت اومدم. تازه از سفر خارج برگشته بودم كه شنيدم چه اتفاقي افتاده. خيلي متاسف شدم.
نگاه نياز از هجوم اشك تار شد. صدايش كمي لرزش داشت : خيلي ممنون، لطف كردين كه اين همه راه تشريف آوردين... حالا چرا نمي شينين؟
سهيل متوجه كامران و شهاب شد وبعد از احوالپرسي از آنها و نگين، دوباره در جايش نشست. پري كه به نظر دستپاچه مي آمد، شهاب و كامران را به گرمي تحويل گرفت و مبلي را به آنها تعارف كرد. منظر با هيجان عجيبي حركات سهيل و نياز را مي پاييد. گويا از زمان ورود سهيل، انتظار كشيده بود كه نياز از راه برسد و عكس العمل آنها را نسبت به هم ببيند و حالا مي ديد كه هر كدام از آنها، به طريقي در حال عذاب كشيدن بود. سهيل كه ظاهر برازنده اي براي خود ساخته بود، در حالي كه صدايش هنوز گرفته به گوش مي رسيد، رو به نياز كه مقابلش نشسته بود كرد و گفت :
- قبل از اومدن شما داشتم به مادرتون مي گفتم كه امشب تمام مدت با خودم فكر مي كردم وقتي برسم، شما رو در چه حالي مي بينم؟ مي دونستم كه تحمل همچين حادثه اي چقدر مي تونه مشكل باشه... ولي خوشبختانه انگاردوران سخت اين مصيبت رو پشت سر گذاشتين و زندگي روال عادي روبراتون پيدا كرده!
نياز حس كرد گردش خونش برعكس شد. نيش كلام سهيل تا اعماق وجودش اثر كرد. در جواب گفت : خاطره تلخ مرگ پدرم كهمي دونين چقدر برامون عزيز بود، به اين سادگي از ياد ما نمي ره، محض اطلاعتون مي گم كه امشب اولين شبي بود كه من و نگين فرصت كرديم از خونه بريم بيرونكه اينم دليل خاصي داشت و جنبه گردش و تفريح نداشت.
- مادرتون گفت كه واسه ديدن خونهجديد رفته بودين، قراره از پايگاه برين؟
سر نياز پايين بود و با دستمال كاعذي مچاله شده اي سرگرم بازي بود : آره، ديگه تحمل جو پايگاه رو نداريم.
سهيل چشم از او برنمي داشت. اين بار با لحن نرمتري گفت : پس من شانس آوردم كه به موقع رسيدم.
نياز سرش را بالا آورد و با نگاهيبه او پرسيد : چطور مگه؟
- آخه بايد با شما حرف مي زدم.
- درباره چي؟!
- اگه ممكنه مي خوام تنها صحبت كنيم.
اين بار نگاه نياز بي اختيار به شهاب افتاد. داشت نگاهش مي كرد، چهره اش حالت عجيبي داشت وديگر از شادابي ساعتي پيش خبرينبود. نياز از جا برخاست و گفت :
- اول اجازه بدين يه قهوه درست كنم بعد،
كمي بعد نگين با سيني محتوي فنجانهاي چاي و قهوه وارد پذيراييشد. سهيل فرصت را غنيمت شمرد و از پري اجازه خواست كه با نياز تنها باشد. نگين با اشارهسر آهسته گفت : اون توي آشپزخونه ست.
سهيل ميان درگاه آشپزخانه لحظه ايمتوقف شد و آهسته به در زد. نگاه اشك آلود نياز به سمت او برگشت.
- مي تونم بيام تو؟
- بيايين تو...
سهيل صندلي را از پشت ميز كنار كشيد و روي آن نشست : نمي خواستم بعد از اين همه وقت، در اولين برخورد اين طور بشه ولي... اين دير اومدنت و اين كه بر خلاف تصور من سر حال و شاداب بودي، منو ديوونه كرد. دست خودم نبود، عذر مي خوام.
نياز متوجه كلام بي تكلف او شد و در جواب در حالي كه هنوز هم بيصدا اشك مي ريخت گفت : اشكال نداره، فقط مي خوام اينو بدونين كه در تمام اين مدت اولين شبي بود كه به من يه كم خوش گذشت و شما با اين برخورد خرابش كردين.
- اگه تو جاي من بودي ناراحت نمي شدي؟
- فكر نمي كنين واسه ناراحت شدن ديگه دير شده؟
- يعني مي خواي بگي بين من وتو همه چيز تموم شده؟
- من بي خبر از بندر رفتم كه همينو بگم.
- ولي من فكر مي كنم هنوزم امكاناز نو ساختن همه چيز هست، به خصوص كه من تصميم قطعيمو گرفتم و راهمو انتخاب كردم.
- مثل اين كه ما قبلا همه حرفامونو با هم زديم؟
- ولي من قبلا نگفته بودم كه مي خوام واسه هميشه از خانواده جدا بشم...، حالا مي بينم اين تنها راهه،همون طور كه گفتم تصميمو گرفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#92
Posted: 27 Oct 2012 11:51
- ولي اين راهي كه شما انتخاب كردين، اصلا راه خوبي نيست چون صد در صد به بن بست مي خوره. من نمي تونم يه عمر لعن و نفرين يه مادرو پشت سرم داشته باشم و به روي خودم نيارم.
- مهم اينه كه ما همديگه رو داريم، مگه تو همينو نمي خواستي؟
- نه...، من اونقدر بزرگ شدم كه خودمو گول نزنم. شما هر چقدر كهبه من علاقه داشته باشين باز عشقتون به خانواده، عميقتر و موندني تره. من با اين شرايط نمي تونم شريك زندگي شما بشم... متاسفم.
- تو داري به زندگي شيريني كهما مي تونيم با هم داشته باشيم پشت پا مي زني؟
- اين بهترين و عاقلانه ترين كاريه كه مي تونم بكنم و گرنه بعدها پشيمون ميشم.
- باورم نمي شه كه به همين راحتي حاضري از همه چيز بگذري!
- من خيلي وقته فكرامو كردم، هر چند زيادم راحت نبود.
صداي سهيل گرفته به گوش رسيد : نمي خواي بازم در اين موردفكر كني؟
نياز كلافه بود : فايده اي نداره، مي دونم كه چيزي عوض نمي شه.
با آخرين كلام از پشت ميز برخاست و دستش را به سوي سهيل دراز كرد : در عوض اميدوارم يه همسر خوب و ايده آل نصيبتون بشه و آينده خوبي داشته باشين... خداحافظ.
سهيل دست او را ميان دستان خود گرفت و لحظه اي نگه داشت اما توانايي به زبان آوردن هيچ كلامي رانداشت. نياز دستش را به نرمي بيرون كشيد و بي صدا از آشپزخانه خارج شد و يكراست به اتاق خود پناه برد.
سهيل زماني به خود آمد كه شهاب و كامران در حال خداحافظي بودند. سعي كرد ظاهري عادي به خود بگيرد. از آشپزخانه بيرون آمدو گفت : منم ديگه بهتره برم. پري خانوم، منظر خانوم، ببخشيد كهمزاحم شدم...
پري پرسيد : داري مي ري؟
- با اجازه تون...، ديگه دليلي براي اين جا موندن ندارم، بهتره همين امشب با شما خداحافظي كنم، چون فردا بر مي گردم بندر.
پري كه مي دانست ناراحتي او از كجاست، گفت : منكه گفته بودم نياز ديگه خيال نداره... سهيل كلام او را قطع كرد : آره شما گفتين ولي، من مي خواستم يه بار ديگه شانسمو امتحان كنم...، بهر حال ممنون به خاطر پذيراييتون... از طرف من با نگين خانوم خداحافظي كنين.
در همان حال به سوي شهاب برگشت : من مي تونم تا جايي كه يه وسيله گير بيارم با شما بيام؟
شهاب گفت : خواهش مي كنم : منتا هر جا كه لازم باشه در خدمتتون هستم
*
سباب كشي و جابجايي به كمك منصور، عفت و منظر ، كامران و فرهاد به سهولت انجام شد . وقتي پري سراغ شهاب را گرفت باخبر شد كه براي بستن چند قرارداد خريد مصالح ساختماني به اصفهان رفته است .
گرچه پري در مورد باز سازي و تغيير وتحول عجيبي كه شهاب در منزل پدريش انجام داده بود از نگين و نياز زياد شنيده بود اما وقتي خودش وارد منزل شد آنچه را مي ديد باور نداشت . منظر با نگاه شيفته اي به دور و بر گفت: خودمونيم پري ولي دست شهاب درد نكنه چه خونه اي براتون روبراهكرده ! باورم نمي شد اين جا رو اين قدر قشنگ تغيير داده باشه !
- راستشو بخواي خودمم باورم نمي شه ! اون خونه ي كهنه و قديمي درب و داغون كه ما ديديم كجا ، اين ساختمون كجا !
نگين تابلويي را كه حمل ميكرد كناري گذاشته و گفت : حالا ديدين من راست مي گفتم ؟
با اين جمله دوباره با فرزي خاصياز كنار آنها گذشت و رفت كه در آوردن بقيه اثاثيه كمك كند . در سرازيري پله ها كامران كه جعبه مقوايي نسبتا سنگيني را حمل مي كرد راهش را بست و پرسيد : هنوزبا من قهري ؟
نگين سعي داشت بي تفاوت بهنظر برسد : چرا بايد با شما قهرباشم ؟ دليلي نداره ...
- اِ ... تا پريشب « تو » بودم حالا شدم « شما » تو هم كه هيچ فرقي نكردي ...؟
- رفتار من به خودم مربوطه ضمنا صميميت زيادي سطح توقع آدمو بالا مي بره بهتره آدم حد و حدود خودشو بفهمه ...
فرهاد با گلداني كه درخت نخل مصنوعي در آن كاشته شده بود از راه رسيد .
نگين راهي از كنار كامران براي خود باز كرد و با لحني محبت آميز گفت : فرهاد جان اينو بده من ببرم تو برو يه چيز ديگه بيار .
گلدان را گرفت و بي اعتنا از كنار كامران بالا رفت . كمي بعد در حال باز گشت كامران دوباره جلويش سبز شد و با حالتي عصبي و صدايي خفه گفت : حيف كه روياين جعبه نوشته شكستني وگرنه وقتي گفتي فرهاد جان بايد چنان اينو مي كوبيدم تو سرت كه واسه هميشه لال بشي .
نگين كه از لودگي او خنده اش گرفته بود به تلافي گفت : بهتره اول يكي به سر خودت بكوبي كه عقلت سرجاش بياد و دست از اين رفتار هجوي كه داري برداري .
با آمدن پري كامران كوتاه آمد و از خير جوابي كه حاضر و آماده داشت گذشت .
- واي كامي جان اين جعبه سنگينه خاله ، نگين كمكش كن اونو بذارهتو آشپزخونه .
- اونفدر كه فكر مي كني سنگين نيست مامان خودش مي تونه بذاره.
جابه جايي وسايل تا نزديك غروب آفتاب طول كشيد . وقتي تقريبا همهچيز در جاي خودش قرار گرفت پري نفس آسوده اي كشيد و به سوي منظر برگشت : الهي شكر كه بالاخره از پايگاه بيرون اومديم . اگه قرار بود يكي دو ماهديگه اونجا باشيم حتما از غصه دق مي كردم .
- از شانس خوبت ببين چه جاييم خونه گيرت اومد ! اين جا مثل بهشت مي مونه !پنجره رو كه بازكني و چشمت به اين دار و درختا بيفته روحت تازه مي شه .
- اين جا رو ما از لطف شهاب داريم وگرنه با پولي كه ما داشتيم كجا مي تونستيم همچين جايي خونه بگيريم .
نياز وارد آشپزخانه شد : مامان به فكر شام هستي ؟
- ميخوام به كامي و فرهاد بگمبرن كباب بگيرن بيارن خوبه ؟
- آره فكر خوبيه ، زودتر بگو برن چون همگي هم خسته هستن هم گرسنه . بهتره بقيه ي كارا بمونه واسه فردا ، ديگه امشب هيچ كس نا نداره .
نگاه پري به چهره خود او افتاد . خسته و تكيده به نظر مي رسيد . بعد از آخرين برخورد با سهيل هنوز هم گرفته و غمگين نشان ميداد .
- باشه الان ميگم برن ، خودتم برو يه كم استراحت كن داري از حال ميري !
در حال برگشت گفت : باشه ميرم تو اتاقم يه كم استراحت كنماگه خوابم برد واسه شام بيدارم نكنين.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#93
Posted: 27 Oct 2012 11:53
پري قصد اعتراض داشت كه منظر بازويش را گرفت : بذار بره استراحت كنه حالا يه شب شام نخوره زياد فرقي نمي كنه .
- نمي دونم چي كار كنم منظر اين دختره داره روز به روز آب ميشه هيچم به فكر خودش نيست .
- بهش مهلت بده تو اين چند ماهه اتفاقات بدي توي زندگيش افتاده بايد بهش فرصت بدي كه بتونه يواش يواش اينا رو فراموش كنه . به اميد خدا يه مدتكه بگذره دوباره رو مياد .
ولي نباز ظاهرا خيال نداشت از لاك تنهايي خود بيرون بيايد . هر چند آمدن به منزل جديد ، در روحيه هر سه آنها اثر پيدايي داشت با اين حال او بيشتر اوقات را در خلوت اتاقش مقابل پنجره مي گذراند و ساعت ها به فكر فرو مي رفت . لطف خانه ي جديد تنها به زيبايي و راحتي اش نبود ، وجود همسايه اي مهربان مثل آميرزا و حاج خانوم كه پيرزن خوش سر وزبان و بذله گويي بود براي دخترها و پري امتياز بزرگي به حساب مي آمد وآنها را سرگرم كرده بود . بيشتر وقتها حاج خانوم به سختي از پله ها بالا مي رفت و همدم پري و بچه ها مي شد ، يا پري به همراهيكي از دخترها به طبقه پايين سر ميزد و در انجام بعضي از كارها ياريشان ميداد .
اولين بار كه شهاب فرصت كرد سري به آنها بزند درست يك هفتهبعد از جا به جاييشان بود . اين باربه جاي زنگ طبقه ي پايين ، شاسيزنگ طبقه ي دوم را فشرد و لحظه اي بعد بدون هيچ پرسشي در بهرويش باز شد . شهاب لنگه ي دربزرگ آهني را از هم گشود و اتومبيلش را وارد محوطه ي باغ كردو پهلو به پهلوي رنوي شيري رنگ مشتاق متوقف شد . هنگام پياده شدن گلدان بزرگ سرخس سبز و پر برگي را كه نوار خوشرنگي به دورش پيچيده شده بود برداشت و به سمت پله ها به راه افتاد . همزمان با رسيدن به ايوان در ورودي به رويش باز شد وچشمش به نياز افتاد كه ميان درگاه ايستاده بود . شهاب سلام آرامش را به گرمي جواب داد و همراه با تعارف او وارد منزل شد و گلدان را گوشه اي قرار داد . نيازداشت به خاطر هديه ي زيبايش تشكر ميكرد كه شهاب پرسيد : شما هميشه بدون اين كه بپرسين پشت در كيه درو باز مي كنين ؟
قيافه نياز نشان ميداد كه كمي جا خورده است : هميشه كه نه ولي وقتي از پنجره اتاقم ببينم يه اتومبيل آشنا داره از سر بالايي خيابون بالا مياد حدس ميزنم كه مقصدش اين جاست براي همين ديگه نمي پرسم كيه .
- ولي هميشه يك درصد احتمال بدين كه ممكنه مقصد اين جا نباشه و شما نبايد درو به روي هر كسي باز كنين چون اين اطراف به همون اندازه كه امن و راحته به همون اندازه ممكنه ناامن باشه .
- سعي ميكنم كه نصيحتتون يادم نره حالا بفرمايين بشينين كه مامان اينارو صدا كنم .
شهاب متوجه دلخوري او شد هر چند تلاش مي كرد به روي خودش نياورد .
- مگه اين جا نيستن ؟
- نه رفتن پايين پيش حاج خانوم الان ميگم بيان .
- شما زحمت نكش من خودم ميرم خبرشون مي كنم يه سري هم به آميرزا و حاج خانوم مي زنم .
همان طور كه دور شدنش را تماشامي كرد با خودش غر ميزد كه « بله ديگه وقتي يكي خونشو مفت و مجاني در اختيار آدم ميذاره بايدم بهش احساس صاحب اختياري دست بده ! و گرنه اين چه طرز صحبت كردن بود ؟ »
مدتي بعد از همان جا كنار پنجره سر و صداي ورود مادرش ، شهاب و نگين را شنيد .
پري مي گفت : از كامران شنيدم كه رفتي مسافرت كي از اصفهان برگشتي ؟
- دو روز پيش ، البته دلم مي خواست زودتر بيايم خدمتتون ولي متاسفانه خيلي گرفتار بودم . راستي اينجا راحتين ؟ مشكلي ندارين ؟
صداي مادرش نزديكتر شد . انگار داشت از او پذيرايي مي كرد : به لطف زحمات تو هيچ مشكلي نيست و اين جا از هر جهت راحتيم . امروز با نياز رفتيم يه دوري همين اطراف زديم . يه فروشگاه زنجيرهاي پيدا كرديم كه همين نزديكياست همه چي داره و آدم مي تونه هر چي احتياج داره از اونجا تهيه كنه .
- خوبه پس كم كم دارين جا مي افتين ؟
اين بار نگين در جواب گفت : جا كه افتاديم ، اتفاقا من يه دوستم واسه خودم پيدا كردم . ديروز كه مي رفتم كلاس سر ايستگاه باهاش آشناشدم دست بر قضا اونم همون دانشگاهي ميره گه من ميرم . خلاصه كلي با هم صميمي شديم .مي گفت خونه شون يكي دو تا كوچه بالاتر از ماست .
- ميدونستم خيلي زود با اين محيط انس پيدا مي كنين . در ضمن برخورد خوب شما هم واسه جذب اطرافيان بي تاثير نبوده معمولا آدماي خوش برخورد زود واسه خودشون دوست پيدا مي كنن .
- خيلي ممنون اين نظر لطف شماست . راستي از خاله اينا چه خبر ؟
- اونام خوب بودن واسه شما هم سلام رسوندن فقط كامران يه كمي روبراه نبود .
پري دلواپس شد : چرا ؟ مگه چش شده ؟
- ظاهرا ناراحتي جسمي نداره فقطبي حوصله و دمق به نظر مي اومد. اتفاقا چند روز اخيرم سر كار نيومده !
- نكنه اون روز اسباب كشي مريض شده ؟ آخه از اون روز به بعد ديگهاينجا نيومده !
- گمون نمي كنم ، گفتم كه از نظر جسمي چيزيش نيست حالا مي خواين باهاش تماس بگيرين كه خيالتون راحت بشه ... اتفاقا فكر مي كنم بدش نمي ياد دعوتش كنين بياد اينجا لاقل از خونه مياد بيرون حال و هواش عوض ميشه .
همزمان گوشي تلفن همراهش را به سوي پري گرفت . گويا پري با طرز كار آن آشنا نبود چون آن را به سوي نگين گرفت و گفت : بيا تو زنگ بزن .
نياز از زيركي شهاب به خنده افتاد اما نگين از هر دوي آنها زيرك تر بود ، چرا كه به محض گرفتن شماره گوشي را دوباره به دست مادرش داد وگفت : شما حرف بزنين و خودش رفت كه ظرف ميوه را از آشپزخانه بياورد .
حق با شهاب بود كامران با تمام بي حالي وقتي صداي پري را شنيد سرحال آمد و دعوت شام او را بدون تعارف پذيرفت . بعد ازمكالمه تلفني پري متوجه غيبت نياز شد و صدايش كرد . كمي بعدهمان طور كه ديوان حافظ را در بغل داشت پيدايش شد : با من كاري داري ؟
- ديدم نيستي تعجب كردم ، گفتمحتما نمي دوني كه مهمون داريم چرا نمي ياي بشيني ؟
- اگه منظورتون آقاي شاهرخيه من ايشون رو قبلا زيارت كردم . ضمنا ايشون مهمون نيست صاحب خونه ست . منم فعلا دارم مطالعه مي كنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#94
Posted: 27 Oct 2012 11:55
نياز رفت و پري متحير از برخورد او لحظه اي برجايش خيره ماند . در گفتار نياز رنجشي بود كه دليلش را فقط شهاب مي دانست . پري رو به او كرد و گفت : من از برخورد نياز عذر ميخوام آدم از رفتار جووناي اين دوره و زمونه حيرون مي مونه !
- اشكال نداره من براي ديدن شما اومدم ، لزومي نداره نياز خانومو معذب كنين . راستي مبلمان جديد مبارك ، اينا رو بعد از جا به جا شدن خريدين ؟
- بچه ها اصرار كردن كه بعضي از وسايل خونه رو عوض كنيم منم دلشونو نشكستم اتفاقا اين مبلمانو بارنگ موكت و پرده ي اينجا انتخاب كرديم . به نظرت مناسب هستن ؟
نگين با ظرف ميوه وارد شد و بعد از پذيرايي به اتاق رفت . شهاب گفت : سليقه تون عاليه ! در كل خونه خيلي خوب تزيين شده !
پري صدايش را پايين آورد : تزيين اينجا بيشتر كار دختراست . اينم كارخدا بود كه ما جا به جا بشيم و وسيله اي واسه سرگرمي بچه ها فراهم بشه تا كمتر غصه بخورن. هر چند همين پنجشنبه توي بهشت زهرا نمي دوني سر خاك چي كار كردن ...! كم مونده بود نياز دوباره از حال بره اگه منصور همراهمون نبود نمي دونم با اون اوضاع چي كار مي كردم .
شهاب به پيروي از او آهسته گفت : شما بايد بچه ها رو كمتر سر خاك ببرين ، براي جوونايي بهاين سن و سال خوب نيست كه مدام افسرده باشن خداي ناكرده ممكنه اثر بدي روي اعصابشون بذاره .
- آره ميدونم ولي چي كار ميشه كرد. تنها سرگرمي بچه ها شده همين . در طول هفته روز شماري مي كنن كه پنجشنبه برسه . غير از كاراي منزل و درساي دانشگاه فقط همين ميتونه مشغولشون كنه .
- ولي اين درست نيست . شما بايدسعي كنين يه جور ديگه سرشونو گرم كنين مثلا برين خيابون ، پارك يا سينما . همين روزا تعطيلات نوروزم داره ميرسه . بيشتر وقتا بچه ها رو به بهانه ي خريد از خونه ببرين بيرون . بالاخره بايد از جايي شروع كنين ... راستي از سهيل چه خبر ؟ ديگه تماس نگرفت ؟
- نه ... ديگه به چه اميدي زنگ بزنه ؟ اين طور كه شنيدم خيال داشته به خاطر نياز واسه هميشه از خانواده ش جدا بشه ولي نياز قبول نكرده و آب پاكي رو ريخته روي دستش .
- خود اين موضوع هم ضربه ي كمينبود . بعيد نيست انزوا طلبي نياز خانوم بيشتر به همين دليل باشه .
- گمون نمي كنم ، راستش نياز از اولشم دختر آروم و بي سر و صدايي بود ولي ... موضوع تهمتي كه به پدرش زدن و بعد جريان مرگش اونو از پاي در آورد . تازگي مواقعي كه توي خونه ستبيشتر وقتشو كنار پنجره مي گذرونه و همش ديوان حافظ تو دستشه من و نگينم تصميم گرفتيم بذاريم به حال خودش باشه تا انشاالله به مرور روحيه ش سر جا بياد ...
نگين دوباره از ميان راهرو پيداش شد . پري با زيركي متوجه تغييرات ظاهري او شد و بي اختيار به رويش لبخند زد . همزمان اين ذهنيت برايش پيش آمد « نگينم داره واسه خودش خانومي مي شه !» بعد سفارش كرد : نگين جان لطفا يه سري ديگه چاي بريز بيار ... نياز چاي نمي خوري ؟
انگار بهانه ي خوبي بود چون او را از اتاقش بيرون كشيد . اين بار ازديوان حافظ خبري نبود . به روي يكي از مبل ها لم داد و منتظر رسيدنچاي شد . كمي بعد در حالي كه فنجان چاي را از خواهرش مي گرفتگفت : راستي آقاي شاهرخي من خيال دارم اين تيكه زمين روبروي ايونو تا كنار پله ها گل كاري كنم . از نظر شما اشكالي نداره ؟
شهاب فهميده بود از عمد او را شاهرخي خطاب مي كند : اتفاقا فكرخوبيه ... ميخواين بگم باغبون بياد آماده ش كنه ؟
- نه ... ميخوام خودم همه ي كاراشو انجام بدم .
- ولي زمينش مدت هاست كه بيل نخورده ، ممكنه خيلي سفت شده باشه در اون صورت به زحمت مي افتين .
- به امتحانش مي ارزه اگه ديدم از پسش برنمي يام اون وقت باغبون خبر مي كنم .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#95
Posted: 27 Oct 2012 12:02
فصل دوازدهم
صدای زنگ آیفون نگین را از جا پراند. ایتدا سعی کرد خوددار باشد ولی با دومین زنگ، با عجله خود رابه گوشی رساند. نیاز با حالتی کنایه آمیز گفت: اول بپرس کیه بعد درو باز کن.
و نگاهی به شهاب که در پس چشمانش شیطنت موج می زد انداخت. کامران در برخورد با نگین سرد و رسمی به نظر می آمد. پری که به استقبالش رفته بود، بعد از احوال پرسی گفت: خدارو شکر که می بینم سرحالی...، نمی دونی وقتی شنیدم حال نداری چقدر نگران شدم. می ترسیدم روز اسباب کشی اتفاقی برات افتاده باشه.
کامران با قامتی که یک سر و گردن بلندتر از او و در پلیور شیری رنگش که او را جذاب تر نشان می داد، با لحنی گله مند گفت: اسباب و اثاثیه که به آدم صدمه نمی زنه خاله، این نیش بعضی از زبوناست که...
متوجه چشم غره نگین شد و حرفشرا نیمه تمام رها کرد و گفت: خوب حالا هر چی بود...، بگذریم، شما چطورین خاله جان؟
- خیلی ممنون خاله، چرا مامان اینا روبا خودت نیووردی؟
- خونه نبودن، مامان و فرزانه از دیشب رفتن خونه ی فرحناز، مثل این که پس فردا شب می خواد یه جشن کوچولو راه بندازه. دومین سالگرد ازدواجشه. مامان اینا رفتن بهش کمک کنن.
- از دایی منصور چه خبر؟
- فکر می کردم باید سراغ دایی رو از شما بگیرم، این طور که شنیدم فرهاد توی هر فرصتی میاد اینجا...!
با این جمله نگاه معنی داری به نگین انداخت. این بار نیاز گفت: فرهاد با من کار داشت، یکی دوبار اومد که در مورد درسای رشته کامپیوتر ازم سوال کنه. انگار می خواد تو کنکور سال آینده شرکت کنه.
پری پرسید: راستی چقدر دیگه از سربازیش مونده؟
کامران گفت: حالا حالاها داره...، هر چند فرهاد خیلی خوش شانسه، تمام مدت یه پاش شماله یه پاش تهرون. حالا نوبت من که بشه حتما می افتم ابرقوه!
- مگه تو هم ثبت نام نکردی خاله؟
- آره، مامان خیلی اصرار کرد که منصرف بشم، می خواست هر جوری شده سربازیمو بخره ولی زیر بار نرفتم.
- چرا خاله جون؟ چرا می خوای یه سال و نیم از عمرتو هدر بدی؟
- لازمه خاله، من باید برم خدمت سربازی تا خودمو محک بزنم ببینم واقعا تحمل سختی رو دارم یابه قول بعضیا هجو بار اومدم.
جمله ی نگین توجهش را جلب کرد: اون وقت نمی ترسی با موهای ماشین شده دیگه دخترا تحویلت نگیرن.
- محض اطلاعت بگم الان ماشین کردن مد روزه، در ضمن دختربچه هابه مدل مو و این چیزا اهمیت می دن که از من دیگه گذشته که با دختربچه ها کاری داشته باشم.
انگار خیال داشت حرص نگین را درآورد، چهره ی تا بناگوش سرخشده ی نگین، نشان می داد موفق شده است. نگین به بهانه جمع آوری فنجان های خالی از میان جمع بیرون رفت. نگاه نیاز بی اختیار به شهاب افتاد. انگار او هم انتظار چنین برخوردی را از کامران نداشت. نیاز از تأخیر خواهرش دلواپس شد و به دنبالش به آشپزخانه رفت. او را در حالی که چشمهایش از گریه سرخ شده بود در گوشه ای گیر آورد. کنارش نشست و با نرمی پرسید: نگین، تو قبلا چیزی به کامران گفته بودی که امشب این قدر از دستت ناراحته؟
رطوبت چشم ها و بینی اش را گرفت و در جواب گفت: اون روز اسباب کشی با هم بحث مون شد، منم بهش گفتم که رفتار هجوی داره، همین.
- تو که خودت تحمل یه توهین کوچیکو نداری، چطور تونستی همچین حرفی به اون بزنی؟ فکر نکردی ممکنه یه جوری تلافی کنه؟
- دروغ که نگفتم، می خواستمکه بدونه از روابطش با دخترا خبر دارم. تازه من وقتی اون حرفو بهش زدم که دوتایی تنها بودیم ولی اون جلوی جمع به من توهین کرد. دیگه دلم نمی خواد حتی ریختشو ببینم، ازش به حد مرگ متنفر شدم.
دستش را نوازش کرد و ملامت بار گفت: این جوری حرف نزن، می دونم که همین فردا احساست فرقمی کنه، نگین؟
نگاه اشک آلودش به او افتاد.
- تو از کامران خوشت میاد نیست؟
نگین دوباره به گریه افتاد: نخیر...،می خوام سر به تنش نباشه.
نیاز نرمتر از قبل گفت: تو تا به حال هیچ وقت چیزی رو از من چنهون نکردی، حالا راستشو بگو... تو به کامران علاقه داری...؟
گریه اش شدیدتر شد، دست نیاز را محکمتر فشرد: پشیمونم نیاز... اون لیاقت این محبتو نداره.
- اشتباه می کنی...، من کاری ندارمکه در گذشته کامران چه مسائلی پیش اومده، گذشته اون مال خودشه...، ولی چیزی که الان معلومهاینه که دیگه نمی خواد مثل سابق باشه و این فقط یه دلیل می تونه داشت باشه... حالا پاشو صورتتو آب بزن، مثل لبو سرخ شدی، در ضمن کینه ی کامران رو به دل نگیر، همون موقع معلوم بود خودشم از حرفی که زده پشیمونه.
قبل از این که از کنارش برود دست نگین به دور گردنش حلقه شد و بوسه ای از گونه اش برداشت: الهی فدات بشم نیاز، اگه من تو رو نداشتم چی کار میکردم؟
بوسه اش را جواب داد و لبخند زنان گفت: همون کاری که بقیه می کنن.
پری داشت در مورد جوجه های خوشرنگ حاج خانوم و اینکه تازه سر از تخم در آورده بودند برای شهاب و کامران حرف می زد. با ورود نیاز، نگاه منتظر کامران قبلاز بقیه به او افتاد. نیاز با اشاره فهماند که مطلبی را باید با او در میان بگذارد.
کامران با عذرخواهی از میان حمع برخاست و به دنبال نیاز به سمتاتاقش به راه افتاد. پری احساس میکرد بین بچه ها جریانی در حال وقوع است اما درایت مادرانه وادارش می کرد خوددار باشد و منتظر بماند.
نیاز از پنجره اتاقش در حال تماشاینمای بیرون بود که کامران پرسید: با من کاری داشتی؟
همان جا پشت به پنجره ایستاد: می خوام اول اینو بدونی که من عادت ندارم تو مسائل خصوصی دیگرون دخالت کنم ولی به عنوان یه دوست که صلاح تو و نگینو می خواد، باید بهت اینو می گفتم که امشب روشت درست نبود.
- در چه موردی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#96
Posted: 27 Oct 2012 12:02
فصل دوازدهم
صدای زنگ آیفون نگین را از جا پراند. ایتدا سعی کرد خوددار باشد ولی با دومین زنگ، با عجله خود رابه گوشی رساند. نیاز با حالتی کنایه آمیز گفت: اول بپرس کیه بعد درو باز کن.
و نگاهی به شهاب که در پس چشمانش شیطنت موج می زد انداخت. کامران در برخورد با نگین سرد و رسمی به نظر می آمد. پری که به استقبالش رفته بود، بعد از احوال پرسی گفت: خدارو شکر که می بینم سرحالی...، نمی دونی وقتی شنیدم حال نداری چقدر نگران شدم. می ترسیدم روز اسباب کشی اتفاقی برات افتاده باشه.
کامران با قامتی که یک سر و گردن بلندتر از او و در پلیور شیری رنگش که او را جذاب تر نشان می داد، با لحنی گله مند گفت: اسباب و اثاثیه که به آدم صدمه نمی زنه خاله، این نیش بعضی از زبوناست که...
متوجه چشم غره نگین شد و حرفشرا نیمه تمام رها کرد و گفت: خوب حالا هر چی بود...، بگذریم، شما چطورین خاله جان؟
- خیلی ممنون خاله، چرا مامان اینا روبا خودت نیووردی؟
- خونه نبودن، مامان و فرزانه از دیشب رفتن خونه ی فرحناز، مثل این که پس فردا شب می خواد یه جشن کوچولو راه بندازه. دومین سالگرد ازدواجشه. مامان اینا رفتن بهش کمک کنن.
- از دایی منصور چه خبر؟
- فکر می کردم باید سراغ دایی رو از شما بگیرم، این طور که شنیدم فرهاد توی هر فرصتی میاد اینجا...!
با این جمله نگاه معنی داری به نگین انداخت. این بار نیاز گفت: فرهاد با من کار داشت، یکی دوبار اومد که در مورد درسای رشته کامپیوتر ازم سوال کنه. انگار می خواد تو کنکور سال آینده شرکت کنه.
پری پرسید: راستی چقدر دیگه از سربازیش مونده؟
کامران گفت: حالا حالاها داره...، هر چند فرهاد خیلی خوش شانسه، تمام مدت یه پاش شماله یه پاش تهرون. حالا نوبت من که بشه حتما می افتم ابرقوه!
- مگه تو هم ثبت نام نکردی خاله؟
- آره، مامان خیلی اصرار کرد که منصرف بشم، می خواست هر جوری شده سربازیمو بخره ولی زیر بار نرفتم.
- چرا خاله جون؟ چرا می خوای یه سال و نیم از عمرتو هدر بدی؟
- لازمه خاله، من باید برم خدمت سربازی تا خودمو محک بزنم ببینم واقعا تحمل سختی رو دارم یابه قول بعضیا هجو بار اومدم.
جمله ی نگین توجهش را جلب کرد: اون وقت نمی ترسی با موهای ماشین شده دیگه دخترا تحویلت نگیرن.
- محض اطلاعت بگم الان ماشین کردن مد روزه، در ضمن دختربچه هابه مدل مو و این چیزا اهمیت می دن که از من دیگه گذشته که با دختربچه ها کاری داشته باشم.
انگار خیال داشت حرص نگین را درآورد، چهره ی تا بناگوش سرخشده ی نگین، نشان می داد موفق شده است. نگین به بهانه جمع آوری فنجان های خالی از میان جمع بیرون رفت. نگاه نیاز بی اختیار به شهاب افتاد. انگار او هم انتظار چنین برخوردی را از کامران نداشت. نیاز از تأخیر خواهرش دلواپس شد و به دنبالش به آشپزخانه رفت. او را در حالی که چشمهایش از گریه سرخ شده بود در گوشه ای گیر آورد. کنارش نشست و با نرمی پرسید: نگین، تو قبلا چیزی به کامران گفته بودی که امشب این قدر از دستت ناراحته؟
رطوبت چشم ها و بینی اش را گرفت و در جواب گفت: اون روز اسباب کشی با هم بحث مون شد، منم بهش گفتم که رفتار هجوی داره، همین.
- تو که خودت تحمل یه توهین کوچیکو نداری، چطور تونستی همچین حرفی به اون بزنی؟ فکر نکردی ممکنه یه جوری تلافی کنه؟
- دروغ که نگفتم، می خواستمکه بدونه از روابطش با دخترا خبر دارم. تازه من وقتی اون حرفو بهش زدم که دوتایی تنها بودیم ولی اون جلوی جمع به من توهین کرد. دیگه دلم نمی خواد حتی ریختشو ببینم، ازش به حد مرگ متنفر شدم.
دستش را نوازش کرد و ملامت بار گفت: این جوری حرف نزن، می دونم که همین فردا احساست فرقمی کنه، نگین؟
نگاه اشک آلودش به او افتاد.
- تو از کامران خوشت میاد نیست؟
نگین دوباره به گریه افتاد: نخیر...،می خوام سر به تنش نباشه.
نیاز نرمتر از قبل گفت: تو تا به حال هیچ وقت چیزی رو از من چنهون نکردی، حالا راستشو بگو... تو به کامران علاقه داری...؟
گریه اش شدیدتر شد، دست نیاز را محکمتر فشرد: پشیمونم نیاز... اون لیاقت این محبتو نداره.
- اشتباه می کنی...، من کاری ندارمکه در گذشته کامران چه مسائلی پیش اومده، گذشته اون مال خودشه...، ولی چیزی که الان معلومهاینه که دیگه نمی خواد مثل سابق باشه و این فقط یه دلیل می تونه داشت باشه... حالا پاشو صورتتو آب بزن، مثل لبو سرخ شدی، در ضمن کینه ی کامران رو به دل نگیر، همون موقع معلوم بود خودشم از حرفی که زده پشیمونه.
قبل از این که از کنارش برود دست نگین به دور گردنش حلقه شد و بوسه ای از گونه اش برداشت: الهی فدات بشم نیاز، اگه من تو رو نداشتم چی کار میکردم؟
بوسه اش را جواب داد و لبخند زنان گفت: همون کاری که بقیه می کنن.
پری داشت در مورد جوجه های خوشرنگ حاج خانوم و اینکه تازه سر از تخم در آورده بودند برای شهاب و کامران حرف می زد. با ورود نیاز، نگاه منتظر کامران قبلاز بقیه به او افتاد. نیاز با اشاره فهماند که مطلبی را باید با او در میان بگذارد.
کامران با عذرخواهی از میان حمع برخاست و به دنبال نیاز به سمتاتاقش به راه افتاد. پری احساس میکرد بین بچه ها جریانی در حال وقوع است اما درایت مادرانه وادارش می کرد خوددار باشد و منتظر بماند.
نیاز از پنجره اتاقش در حال تماشاینمای بیرون بود که کامران پرسید: با من کاری داشتی؟
همان جا پشت به پنجره ایستاد: می خوام اول اینو بدونی که من عادت ندارم تو مسائل خصوصی دیگرون دخالت کنم ولی به عنوان یه دوست که صلاح تو و نگینو می خواد، باید بهت اینو می گفتم که امشب روشت درست نبود.
- در چه موردی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#97
Posted: 27 Oct 2012 12:04
- اگه تو خورده حسابی با نگین داشتی نباید جلوی جمع تلافی می کردی! اینو بدون که نگین تا به حال تجربه هیچ دوستی یا احساسی نداشته، برای همین نمی دونه چه رفتاری صحیح تره، ولی ازتو بعید بود که غرور اونو جلوی دیگرون جریحه دار کنی. به هر حال می خواستم بهت بگم اون توی آشپزخونه ست و خیلی هم از دستت ناراحته، اگه بتونی همین امشب تلافی اشتباهتو بکنی و از دلش دربیاری که همه چیز به خیرو خوشی تموم میشه وگرنه...، من اخلاق اونو می شناسم اگه کینه کسی رو به دل بگیره به این سادگی اونو نمی بخشه، حالا دیگهخودت می دونی.
با این اتمام حجت از اتاق بیرون رفت و کامران را همان جا تنها گذاشت. چیزی طول نکشید که کامران هم از آنجا خارج شد و مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. نیاز با احساس رضایت به پشت مبل تکیه داد و چهره اش به تبسمی ازهم باز شد.
صدای زنگ تلفن پری را به سمت دیگر سالن، محلی که میز تلفن قرار داشت کشاند. شهاب فرصت را غنیمت شمرد و پرسید: تونستین گره گشا باشین؟
نیاز متوجه او شد: درست نمی دونم ولی امیدوارم...، مشکل اصلی اینجاست که جوونا بعضی مواقع مسائل کوچیکو واسه خودشون خیلی بزرگ می کنن و همین باعث رنجش و ناراحتیشون می شه.
- جوری حرف می زنین انگار خودتون جوون نیستین! تا جایی کهخبر دارم فقط دو سال با خواهرتون تفاوت سنی دارین؟
نیاز انگار با خودش حرف می زد: آدما با هم فرق می کنن. من هیچ وقت نتونستم مثل نگین باشم. اون طور شاداب، بانشاط، پرانرژی. شاید واسه همینه که احساس پیری می کنم!
باورش نمی شد که این طور راحت با شهاب حرف می زد! انگار کینه ی ساعتی قبل از ذهنش پاک شده بود و حالا به چشم همان دوست صمیمی به او نگاه می کرد.
صدای مردانه شهاب فکر او را از هاله ای که به دور خود کشیده بود بیرون آورد.
- چرا نمی گین خودتون نمی خواین جوونی کنین؟ بهش می گنخودآزاری. دلایل مختلفی هم می تونه داشته باشه، مثلا بهم خوردن رابطتون با سهیل.
- شما خیال می کنین من هنوز به عزای اون ماجرا نشستم؟ خوب اگه واقعا تا این حد تمایل داشتم چی مانعم بود؟
- اگه من اشتباه می کنم پس چرا زندگی طبیعی و روال سابق رو پیش نمی گیرین؟ چرا به زندگی روی خوش نشون نمی دین؟ به جای این که مدام از پشت اون پنجره بشینین و رفت و آمد مردم روتماشا کنین، چرا خودتون یکی از اون مردم نمی شین؟
آمدن پری فرصت جواب را از نیازگرفت. با خوشحالی گفت: فرحناز بود...، زنگ زده بود که برای جشن سالگرد ازدواجشون ما رو دعوت کنه. به همه تون سلام رسوند.
انگار خودش حدس می زد که بی موقع رشته کلام آنها را با حضورشقطع کرده، در ادامه گفت: تا شماسرگرم صحبت هستین من برم تدارک یه شام سردستی رو ببینم و بیام.
آماده رفتن بود که نیاز مانعش شد:نمی خواد زحمت بکشی، به کامران می گیم بره شامو از بیرون بکیره بیاد.
- باشه، بد فکری هم نیست، پس برم رختارو از روی بند جمع کنم ممکنه شب بارون بگیره.
با دور شدن مادرش، رو به او کرد وگفت: مثل این که فراموش کردین من تازگی یه عزیز رو از دست دادم؟ با این شرایط چطور میتونم مثل بقیه باشم؟
- می دونم چه ضربه ای بهتون خورده. این موضوعیه که به سادگی فراموش نمی شه، ولی یادتون نره که مادر و خواهرتون هم همون عزیز رو از دست دادن ولی باز بهتر از شما زندگی می کنن.
- من از شرایط فعلی راضیم و دلیلینمی بینم که تغییرش بدم.
- اشکال همین جاست...، نصیحت می کنین ولی نصیحت پذیر نیستین!
- من اینجوریم؟!
- برای ادعام دلیل دارم. لحظه ای که وارد شدم یادتونه؟ گناه من اینبود که وظیفه ی خودم دیدم به شما یادآوری کنم بدون آگاهی درو روی کسی باز نکنین... بقیهشو که دیگه لازم نیست بگم؟ شاید اگه جریان کامران و خواهرتون پیش نمیومد هنوزم با من قهر بودین.
اسم اینو قهر نذارین. من فقط یه کم از دستتون دلخور شدم همین. تازه شما هم که درجا تلافی کردین و گفتین به خاطر من نیومدین این جا، پس با هم بی حساب شدیم.
- پیداست تحصنتون زیاد جدی نبوده...، انگار همه حواستون پیش مابوده؟
گونه های نیاز درجا رنگ گرفت: می بینین که اتاق خواب من فاصله زیادی تا اینجا نداره. آدم چه بخواد و چه نخواد بیشتر حرفا رو می شنوه. اینو به حساب خاصی نذارین.
صدای شهاب تحلیل رفت: اونقدر با اخلاق شما آشنا هستم که پیش خودم هیچ حسابی باز نکنم.
پری با توده ای از لباس های خشک شده برگشت. هم زمان کامران نیز از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او گفت: خاله، می تونمبا شما صحبت کنم؟
پری کنجکاو به نظر می رسید: آره خاله جان، بیا بریم توی این اتاق با هم حرف بزنیم.
کامران به دنبال او به انتهای راهرو کشیده شد. چهره ی نیاز حالت خوشایندی پیدا کرد و نگاهی به سوی آشپزخانه انداخت. شهاب متوجه او بود: مثل این که قضیه داره جدی می شه!
- شاید این جوری بهتر باشه، آدم تکلیف خودش رو می فهمه.
- حق باشماست. بهتره آدم تکلیف خودشو بفهمه تا این که الکی به رویا و توهم دل خوش باشه. گمون کنم شما جز اون دستهآدما هستین که معاشرت های دوستانهرو رد می کنن؟
- دوستانه؟! تا منظور از دوستی چی باشه؟ آخه آدمای مختلف تعبیرای متفاوتی از این کلمه دارن. اگه منظور معاشرتای سالم، نشستای بدون سوءنیت و رد وبدل کردن اطلاعات و معلومات و از این جور چیزاباشه، به نظر من هیچ ایرادی نداره،اما دوستی از نوعی که کامران قبلابا دخترای دیگه داشته رو کاملا رد می کنم، چون به چشم خودم دارم می بینم که این نوع معاشرتا چه افتضاحی به بار آورده و اگه به همین منوال پیش بره وای به حال آینده ما.
- متاسفانه حق با شماست. به نظر من اگه هر دختر یا پسری فقط وقتی مبادرت به دوستی و آشنایی کنه قصد تشکیل زندگی و ازد.اج داشته باشه، یه مقدار زیادیاز این مشکل حل می شه.
- نصیحت شما قشنگه ولی انجامش با این اوضاع و احوال بیکاری جوونا و نداشتن سرمایه واسه شروع زندگی عملی نیست.
- در این موردم متاسفانه حق باشماست...، و با این معذلی که وجود داره کار واسه ی اون جوونایی که مشکلی سر راه ازدواجشون نیست هم سخت میشه.
- منظورتون رو درست درک نمی کنم، چه سختی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#98
Posted: 27 Oct 2012 12:06
- منظورم انتخاب یه جفت یا همسر مناسب واسه تشکیل زندگیه... با این اوضاع و احوال آدم واقعا می ترسه دست روی هر دختری بذاره.
مکث نیاز در دادن پاسخ زیاد طول نکشید: اینم واسه خودش حرفیه، هر چند شما که دیگه نباید نگران اینمشکل باشین.
تبسم شهاب با حیرت همراه بود: چرا...؟! مگه فرق من با بقیه چیه؟
نیاز آهسته تر از قبل گفت: منظورم این نبود که فرقی دارین، ولی کافیه خودتون مایل باشینکسی که خودشو واسه آینده شما کاندید کرده دختر بدی نمی تونه باشه. حسن کارم در اینه که شما از هر جهت با اخلاقش آشنا هستین.
نگاه خیره شهاب حالت خاصی پیدا کرد: ظاهرا این جا یه سوءتفاهمپیش اومده...، یه سوءتفاهم بزرگ که همه رو به اشتباه انداخته. اگه منظورتونو درست فهمیده باشم من به هیچ وجه زیر بار ازدواجی که دیگران برام رقم زده باشن نمی رم، به خصوص با دختری که همیشه به چشم خواهر نگاهشکردم.
نیاز از شنیدن حقیقت کمی وا رفت و بی اختیار به یاد تلفن مشکوکی که به شهاب می شدو شایعاتی که در اطرافش بود افتاد:پس بهتر نیست بقیه رو یه جور از احساستون باخبر کنین که لااقل به غرور اون دختر لطمه نخوره.
صدای شهاب شادابیش رو از دست داد: متاسفانه من همین اواخر فهمیدم چه نقشه ای واسه آینده ام کشیده شده، اینه که خیال دارم در اولین فرصت جا به جا بشم و تکلیف خودمو مشخص کنم. مشکلدر حال حاضر اینه که به عموم احساس دین می کنم. همین مسأله کارو یه کم سخت کرده...، والا...
حضور سرزده پری و کامران او را از ادامه صحبت منصف کرد. در پس قیافه پری که سعی داشت خوددار باشد، هیجان و شادمانی به خوبی پیدا بود. کامران نیز دستکمی از او نداشت. پری پرسید: نگین کجاست؟
نیاز گفت: هنوز توی آشپزخونه ست، مثل اینکه حالا حالاها خیال نداره بیاد بیرون.
پری لبخند زنان راه آشپزخانه را در پیش گرفت. شهاب جلوی کامران برخاست و با لبخندی معنی دار گفت: اجازه می دی اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه؟
کامران به خنده افتاد، یکی به شانه او زد و گفت: معلوم هست چی داری می گی؟!
- خودتو به اون راه نزنف از قیافه ت پیداست که «بله» رو گرفتی.به هر حال مبارکه و با این کلام دست او را با خوشحالی فشرد.
- معلومه دستم خیلی زود واسه بقیه رو می شه...، اما فعلا این موضوع پیش خودت بمونه تا بعد.
- قول می دم رازدار خوبی باشم.
نیاز هم خوش حال به نظر می رسید: پس بذار منم دومین نفر باشم، بهت تبریک می گم. کامران جان، در ضمن اینو بدون که بهترین دختر دنیا نصیبت شده، پس مواظب باش قدرشو بدونی.
کامران دست او را هم فشرد: من که قدر اونو می دونم ولی تو یادت باشه بعد از این سفارش منو به خواهرت بکنی.
با آمدن نگین که صورتش از شرم گل انداخته بود، شهاب گفت: کامران هر چند قول دادم چیزی به روی خودم نیارم ولی اجازه می دی به نگین خانوم تبریک بگم؟
به جای کامران، نگین گفت: هنوز که اتفاقی نیفتاده فقط یه مشت حرف رد و بدل شده که اینم رسمیت چندانی نداره...
کامران با دلخوری کلامش را برید: منظورت چیه نگین؟ یعنی تقاضا و قول من واسه تو هیچ ارزشی نداره؟
نگین معذب بود: چرا برداشت بد می کنی؟ قول تو واسه من خیلی هم مهمه، ولی این طور مسائلوقتی رسمیت پیدا می کنه که قول و قرارا بین دو خانواده گذاشتهبشه، واسه همینه که می گم فعلا رسمیتی نداره.
- اینم تقصیر خودته، من که خیال داشتم در اولین فرصت همراه خانواده بیام و رسما ازت خاستگاریکنم ولی مخالفت کردی و گفتی باید بذاریم واسه بعد از این که مهران از اسپانیا برگشت. پس دیگه چی می گی؟
پری دخالت کرد: بسه دیگه بچه ها، اگه شما دو تا بخواین به خاطر هر موضوع کوچیکی با هم بحث کنین که نمی شه...، می دونی موضوع چیه شهاب جان؟ نگین و کامران به هم علاقه مند شدن و ان شاالله خیال دارن در آینده زندگی مشترکی رو واسه خودشون بنا کنن ولی در حال حاضر موقعیت واسه انجام مراسم خواستگاری اصلا مناسب نیست، برای همین فعلا به هم قول دادن و قرار گذاشتن بههمدیگه وفادار بمونن تا یه فرصت مناسب.
- به نظر من خاله جان همین قراری که این دو تا در عین صفا و صمیمیت با هم گذاشتن از هر سندی مستند تره...، منم یه بار دیگه به هر دوشون تبریک می گم و به عنوان پسرعموی کامران، سور امشب رو به گردن می گیرم و همه شما رو برای صرف شام به یکی از بهترین رستورانای شهر دعوت می کنم...، موافقین؟
لبخند پری بی اختیار زده شد: بازم تو می خوای زحمت ما رو به گردن بگیری؟
- زحمت چیه خاله جان؟ این رحمته، پاشین حاضر شین تا دیر نشده حرکت کنیم.
***
پری قبل از حرکت یواشکی نگاهی به سرتاپای دخترها انداخت.نگین در کت و شلوار سرمه ای رنگش زیبایی اندامش را بهتر به نمایش گذاشته بود. نیاز مثل همیشه پیرو سادگی بود و در پیراهن یکسره سیاه رنگش، خوش اندام و ظریف به نظر می آمد.
- اشکالی نداشت اگه یه امشبو سیاه نمی پوشیدی، مطمئنم بابا ناراحت نمی شه.
موهای سیاهرنگش را که بلندی آن به زیر شانه هایش می رسید، پشت سر دسته کرد، حریر سیاه رنگی به دور آنها پیچید و نباله اش را گره زد و گفت: من این چوری راحت ترم مامان.
- لااقل یه دستی به صورتت می کشیدی، امشب اونجا سالن مده...، حالا می بینی با خودشون چی کارکردن.
نیاز کیف دستی اش را برداشت و گفت: به اندازه کافی به خودم رسیدم، تازه من به دیگرون چی کار دارم؟ هر کس راه خودشو می ره... راستی یادتون نره هدیه رو بیارین.
پری کلید اتومبیل را به سمت او گرفت و گفت: بیا تو رانندگی کن من خیلی خسته م.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#99
Posted: 27 Oct 2012 12:09
نیاز زودتر از آنها، سراشیبی پله را در پیش گرفت. پایین پله ها بی اختیار به سمت روشنایی که از پنجره های طبقه پایین به سمت بیرون منعکس می شد برگشت و به یاد تنهایی آمیرزا و همسرش افتاد. تاریکی شب، حالت وهم انگیز و خوف آوری به محوطه اطراف ساختمان داده بود. نسیم سردی که می وزید، شاخه های تازهبه جوانه نشسته ی درختان را آرام میلرزاند و سایه های اشباح مانندی روی زمین پدید می آورد! برای رسیدن به اتومبیل، باید به آن سوی محوطه می رفت. پشمالو درون خانهچوبی اش لم داده بود و چرت می زد. با شنیدن صدای قدم های نیاز سرش را بلند کرد و بعد از نگاهی به او، دوباره به حالت اول برگشت. نیاز نگاه دوباره ای به پشت سر انداخت، هنوز از مادرش و نگین خبری نبود. کنار خودرو سرگرم باز کردن قفل در بود که صدایی توجهش را جلب کرد. نگاه مشکوکش از لابه لای درختانچنار به روبه رو کشیده شد. تاریکی هوا مانع از دیدن می شد، دوباره دقت کرد، باز هم همان صدا... صدای کودکی که مشغول بازی و خنده بود! نیاز کلید را همانجا به در اتومبیل رها کرد و با تردید چند قدم جلو رفت. مطمئن بود که اشتباه نمی کند، هر چه نزدیک تر می شد صدای خندوه و شیطنت کودکی که سرگرم بازی در آن گوشه باغ بود واضح تر به گوش می رسید. این صدا درست شبیه همان صدای خنده ای بود که او چندین بار در خواب آن راشنیده بود! ترس عجیبی تپش قلبش را تند تر کرد. این گوشه ازمحوطه کاملا تاریک به نظر می رسید. نگاهش با تردید به دنبال کودکی که صدایش را به این واضحی می شنید، می گشت. ولی لرزش زانوانش او را از جلو رفتن باز می داشت. « شاید دچار توهم شدم؟! بهتره برگردم.» با هجوم این فکر قصد بازگشت داشت که مشاهده هاله ای سفید رنگ که در اطراف درخت تنومندی در حال گردش بود توجه اش را جلب کرد. باز صدای خنده بلندتر شد. انگار کودک داشت سر به سر کسی می گذاشت. نفس های نیاز به شماره افتاد. قدرت حرکت از پاهایش سلب شده بود! قلبش همچنان محکم می زد و چشم هایش کنجکاوتر منظره روبه رو را می پایید. هاله ی سفید رنگ درخت را رهاکرد و به او نزدیک شد. هر قدر فاصله اش کمتر می شد، بهتر شکل می گرفت. در چند قدمی نیاز ایستاد و او را که مثل مجسمه برجا خشک شده بود و به حالت مسخ شده تماشایش می کرد، نگاه کرد. حالا می توانست به خوبی تشخیص بدهد که این هاله همان پسر بچه کوچکی است که بارها در خواب دیده بود و در همین باغ با او بازی کرده بود!
- نیاز...، نیاز، اون جا چی کار می کنی؟!
صدای رسای پری که با حیرت دخترش را از دور تماشا می کرد، نیاز را همراه با لرزشی از بهت بیرون آورد. وقتی به عقب برگشت مادرش و نگین کنار اتومبیل به انتظار ایستاده بودند، با دیدن آنها جان تازه ای گرفت و با قدم هایی که می لرزید به سویشان رفت. پری با حالتی مشکوک پرسید: چیزی شده؟!
صدای نیاز نای بالا آمدن نداشت: نه چیزی نیست.
- رفته بودی اونجا چی کار؟!
- هیچی، به نظرم اومد چیزی دیدم رفتم جلو ببینم چیه.
- خوب چی بود؟
- احتمالا گربه بود، تا من رسیدم فرار کرد... مامان اگه می شه شما رانندگی کنین، من حوصله ندارم.
نگاه مشکوک پری دوباره به او افتاد و بدون هیچ حرفی پشت فرمان نشست. نگین مسئول باز و بسته کردن در بود. در حین سوار شدن گفت: هوا دوباره سرد شده! نیاز تو با این لباس چه جوری تو این سرما ایستاده بودی؟!
نیاز جوابی نداد، شاید چون صدایش را نشنید. همه ی حواسش جای دیگری بود و هنوز به آن هاله ی سفید و صدای خنده هایش فکر میکرد. پر متوجه او بود، احساسش به او می گفت دخترش چیزی را از آنها پنهان می کند اما مصلحت ندید زیاد کنجکاوی کند.
تابلوی فرش پری نگاه فرحناز وبقیه را خیره کرد. حشمت با خوشحالی گفت:
- پری جون، چرا زحمت کشیدی؟ جشن سالگرد که دیگه هدیه نمی خواد.
- می دونم...، ولی من موقع عروسی فرح جان این حا نبودم نتونستم هدیه ای بهش بدم، امشب دیدم بهترین فرصته که تلافی کنم... البته قابلشو نداره.
فرحناز با احتیاط بوسه ای از گونه خاله اش برداشت: اختیار دارین، دستتون درد نکنه خاله جون.
ظاهرا با آمدن پری و دخترها، جمعفامیل تقریبا کامل شد. فرحناز همه تلاشش را به کار برده بود که مراسم چشم گیری به راه بیندازد. نگین جایی را کنار خواهرش گیر آورد و حین نشستن گفت: مثل این که حق با مامان بود! این جا دست کمی از سالن مد نداره! ببین فرزانه و فرحناز چه لباس های دکلته ای پوشیدن...! خواهرای یوسف که دیگه خیلی دست و دلباز شدن!
نیاز هنوز رنگ پریده به نظر می آمد. گرچه حوصله اظهار نظر دربارهدیگران را نداشت اما به نرمی گفت: سلیقه ها مختلفه...، بعضیا این طور لباسا رو می پسندن، اما فکر نکن لباس تو دست کمی ازاونا داره، امشب واقعا شیک شدی.
نگین با خوشحالی دست او را فشرد: مرسی چشمات قشنگ می بینه.
در همان حال احساس کرد دست خواهرش سردی عجیبی دارد! نظری به نیم رخش انداخت و گفت: نیاز تو حالت خوبه؟!
نیاز آهسته گفت: راستشو بخوای زیاد سرحال نیستم ولی مهم نیست.
پری با منظر مشغول خوش و بش بود و گله می کرد که چرا این اواخر کمتر به سراغشان می رود. عفت با فنجان های شیر قهوه و نسکافه از حاضرین پذیرایی می کرد. کامران صدای استریو را بلندکرد و گفت: امشب همه باید برقصن... از کم سن و سالترین ها شروع می کنیم... جوونترین فرد مجلس کیه؟
فرحناز گفت: فکر کنم شیرین و نگین باشن...، شیرین جان پاشو...،نگین جان تو هم همینطور.
شیرین با حجب خاصی شروع به رقص کرد و چون از تنها رقصیدن شرم داشت فرهاد را با خودش همراه کرد. نگین گفت: ببخشید...، من تازه از راه رسیدم هنوزآمادگی ندارم.
فرحناز گفت: حالا این یه مورد اشکال نداره ولی لطفا دیگه کسیعذر و بهانه نیاره من این همه زحمت کشیدم که امشب خوش باشیم.
و خودش نرم نرمک با شیرین و فرهاد، مشغول رقص شد. با شروع آهنگ بعدی کامران با دنبال نگاه دلخوری به نگین، گفت: خوب حالا بیست ساله ها دستاشونو بالا کنن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#100
Posted: 27 Oct 2012 12:12
ظاهارا فرزانه و خواهر یوسف که کتایون صدایش می کردند و دختر لوندی به نظر می آمد بیست ساله بودند. کامران هر دو را به رقص دعوت کرد و خودش در مبل کناری شهاب جای گرفت و موضوعی را آهسته در گوش او زمزمه کرد که لبخند هر دو را به دنبال داشت. نگین نیز سرش را به خواهرش نزدیک کرد و آهسته گفت: انگار خانواده ی یوسف از دماغ فیل افتادن!
- اگه می خوای امشب بهت خوشبگذره این چیزا رو به روی خودت نیار.
- مگه می شه آدم به روی خودش نیاره؟ ندیدی مادر و خاهرش چه جوری با ما احوالپرسی کردن! تازهیوسف چه رفتار زشتی داشت، به زور از مامان یه تشکر خشک و خالی کرد...! حیف از اون پول بیزبون که واسه این تابلو دادیم.
- در عوض فرحناز و خاله خیلی خوشحال شدن. ما به خاطر فامیل خودمون این کارو کردیم.
یک بار دیگر کامران از وسط سالنبقیه را دعوت به رقص کرد. تنها نیاز بود که وقتی بیست و یک ساله ها را احضار کردند از جای خود حرکت نکرد و به روی خود نیاورد. فرحناز به موقع متوجه شد و به سراغش آمد: نیاز مگه تو بیست و یک ساله نیستی؟ پس چرا پا نشدی؟
- فرحناز جان من امشب همه جور توی شادی شما شرکت می کنم ولی منو از رقصیدن معذور کنین چون اهلش نیستم.
کلام او با همه نرمی چنان تحکمی داشت که فرحناز دیگر اصرار نکرد و این بار خودش به جمع رقصندگان اضافه شد. شهرزاد همان طور که مهسا را بغل داشت به کنار نیاز آمد.
- حالا تو که خیال نداری برقصی بیا مهسا رو بگیر تا من برقصم.
نیاز با خوشحالی کودک را در آغوش گرفت و سرگرم بازی با او شد.دقایقی بعد مهسا را بغل گرفت و به سمت کیومرث رفت: آقا کیومرث، مثل اینکه کوچولوی شما گرسنه ست، شیرش حاضره بهش بدم بخوره؟
- فکر نکنم حاضر باشه...، ولی ساکش همین جاست براش درست می کنیم.
- وسایلشو بدین خودم براش درستمی کنم. فقط مقدارشو بگین.
صدای آهنگ و هیاهوی دسته جمعی آنهایی که مشغول رقص بودند چنانبود که نیاز به سختی توانست حرفهای کیومرث را بشنود، با اینحال همراه با شیشه و ظرف شیر راهی از میان جمع برای خود باز کرد و به آشپزخانه رفت. عفت کنار درگاه آشپزخانه تکیه داده بود و در حین تماشا، مشغول دست زدن بود. با دیدن نیاز پرسید: کاری دارین نیاز خانوم؟
نیاز با محبت لبخندی به رویش زد: نه شما راحت باش.
سرگزم باز کردن ظرف شیر بودکه صدایی از پشت سر پرسید: کمک نمی خواین؟
صدای شهاب را تشخیص داد: اگه در این قوطی رو برام باز کنین ممنون می شم.
چهره ی شهاب حالت خوشایندی پیدا کرد: حتما...
و با یک حرکت در قوطی را برداشت: حالا حتما آب جوشیده می خواین، نیست؟
نیاز که مهسا را با احتیاط در آغوش گرفته بود، شرمگین گفت: اگه ممکنه لطفا، اما اول باید شرو توی شیشه بریزین بعد آبو اضافه کنین. فکر کنم توی سماور آبجوشیده باشه.
شهاب با مهارت شیر را آماده کردو شیشه را به نیاز داد: فکر کنم حاضره.
چند قطره از شیر را پشت دستش ریخت: هنوز خیلی داغه باید خنکش کنیم.
و آن را زیر شیر آب سرد گرفت. شهاب کمی آن طرف تر به کابینت تکیه داد و دست ها را رویسینه در هم فرو برد و با لذت سرگرم تماشای او شد. همزمان شروع به صحبت کرد: خوشحالم که وجود این کوچولو باعث شد روحیه تون عوض بشه.
نیاز یک بار دیگر حرارت شیر را امتحان کرد و چون مطمئن شد، شیشه را به دهان کودک گذاشت ودر حالی که از دیدن ولع کودک برای نوشیدن شیر لذت می برد پرسید: روحیه ی من؟!
- آره، امشب موقع ورود اصلا سرحال نبودین، انگار حال نداشتین، رنگ و روتون پریده بود! ولی الان خیلی فرق کردین.
نیاز از دقت و توجه او متعجب شد: حق با شماست امشب زیاد سرحال نبودم، اگه مامان حساس نبود ترجیح می دادم تو خونه بمونم. به هر حال ناچار اومدم.
کلام شهاب با نرمی خاصی همراه شد: اگه امشب نمی اومدین، این مهمونی هیچ لطفی نداشت.
نیاز احساس گرما می کرد، کودک را محکمتر در آغوش فشرد. صدای سرخوش شهرزاد هر دوی آنان را غافلگیر کرد: تو اینجایی نیاز جان؟ببخش که به زحمت افتادی، کیومرث گفت داری واسه مهسا شیر درست می کنی! اتفاقا چه قدر به موقع بهش شیر دادی ، از کجا می دونستی گرسنه ست؟!
- از حرکاتش پیدا بود. حالا همه یاین شیرو بدم بخوره؟
همان طور که با عشق خاصی کودکش را برانداز می کردگفت: اره همه رو بده بخوره... زحمت نمی شه؟
- نه، از این کار خوشم میاد، فقط چون داره خوابش می بره بگو بعد کجا بخوابونمش که سرو صدااذیتش نکنه؟
- می بریمش تو اتاق خواب، اونجا سرو صدا کمتره... مطمئنی خسته نمی شی؟
- نه، برو به کارت برس و راحت باش.
- دستت درد نکنه نیاز جان...
و همان طور که از آشپزخانه بیرون می رفت لبخند زنان گفت: چقدر بهت میاد که مامان باشی...! نیست شهاب؟
لب های شهاب بی اختیار به تبسمی از هم باز شد: الان منم داشتم به همین فکر می کردم.
خنده ی شیطنت آمیز شهرزاد او را نمکین تر کرد:
- نگفتم نیاز؟
با ورود عفت، حشمت و منظر که خیال کشیدن غذاها را داشتند شهاب به قسمت پذیرایی برگشت. نیازنیز دقایقی بعد همراه با مهسا که به خواب رفته بود، مسیر اتاق خوابرا در پیش گرفت.
میز شام در عین خوش سلیقگی باچند نوع و غذا و دسرهای مختلف تزیین شده بود. شام به صورت سرپایی سرو شد. نگین گوشه ی دنجی کنار خواهرش گیر آورد. نیاز سرش را به او نزدیک کرد و گفت: امشب چت شده؟ چرا این قدر به کامران بی اعتنایی می کنی؟
نگین به همان آهستگی جواب داد:خوشم نمیاد تا قضیه رسمی نشدهآتو دست خانواده ش بدم.
نیاز لبخند زنان گفت: خوشم میاد عقلت خوب کار می کنه ولی بهتره این موضوع رو یه طوری به کامران حالی کنی که براش سوءتفاهم پیش نیاد. مثل این که خیلی روی فرهاد حساس شده.
- باشه تو یه فرصت مناسب موضوع رو بهش می گم... راستی امشب متوجه رفتار فرزانه شدی؟ ازحرص می خواد بترکه!
- چرا؟ مگه چی شده؟!
- از دست دلبریای کتایون. نمی بینی چقدر داره سعی می کنه نظر شهاب رو به خودش جلب کنه؟ بیچاره فرزانه از دست کارای این دختره امشب اصلا بهش خوش نگذشت.
روزگار غریبی ست نازنین ...