ارسالها: 2557
#101
Posted: 27 Oct 2012 12:14
- داره اشتباه می کنه. اونم نباید این قدر خودشو صاحب اختیار شهاب بدونه. واقعیت اینه که شهاب یه جوون مجرده که هیچ تعهدی نسبت به کسی نداره، فرزانه باید این واقعیتو قبول کنه و حق انتخابو به خود شهاب بده.
- تقصیر خودش نیست. این قدر خاله اینا این قضیه رو مسجل می دونن که امر به فرزانه هم مشتبه شده... انگار حلال زاده ست، ببین چه جوری بشقابو پر کرده می بره واسه شهاب!
- تو حواست به خودت باشه، به ما ربطی نداره که اون چی کار می کنه. راستی نگین یه چیز دیگه، امشب متوجه شدم زن دایی شکوه تمام حواسش پیش ماست. فکر کنم یه خواستگار دیگه پیداکردی.
- حالا چرا داری می خندی؟ به من نمیاد دو تا خواستگار داشته باشم...هر چند زیاد معلوم نیست اون جوریکه فرهاد موقع حرف زدن با تو رنگ به رنگ می شه شاید تو رو کاندید کرده باشن.
خنده نیاز عمیق تر شد: منو؟! یادت رفته من از فرهاد بزرگ ترم؟! تازه همه می دونن که من تازگی با سهیل به هم زدم و بهاین وزدی کسی رو جانشین او نمی کنم.
نگین به چهره ی او دقیق شد: راستی نیاز؟ هنوز نتونستی سهیلو فراموش کنی؟
خلال سرخ شده ی سیب زمینی را که می برد به دهان بگذارد،کنار ظرف گذاشت:
- بهتره صحبتشو نکنیم، خوب؟
- باشه هر جور دوست داری ولی میخواستم بدونی که چند روز پیش زنگ زد.
- کی...؟! سهیل...؟!
- آره، شماره تلفن جدید ما رو از خاله منظر گرفته بود. مامان باهاش صحبت کرد. مثل این که خواب تو رو دیده بود، زنگ زده بود ببینه حالت چطوره... راستش مامان بهت نگفت واسه این که دوباره قضیه واست تازه نشه ولی من هیچ وقت نمی تونم جلوی این زبونم رو بگیرم.
نیاز مدتی به فکر فرو رفت و بعد با صدایی گرفته تر از قبل گفت: اشکال نداره... همون بهتر که من خونه نبودم. هر وقت می بینمش یا باهاش حرف می زنم، احسا گناه و این که من زندگی شو خراب کردم تا یه مدت عذابم می ده. خدا کنه یه جوری بشه که زودتر این قضیه رو فراموش کنه.
ظرف غذا را کناز ظرف نگین گذاشت: بعد از اینکه غذات تمومشد لطفا ظرف منم ببر تو آشپزخونه.
- باشه، ولی تو کجا می خوای بری؟
- هوای این جا یه کم گرم شده، می رم توی ایوون یه ذره خنک شم.
نگین متوجه سرخی غیر عادی گونههایش شد و بازوی او را لمس کرد: ناراحتت کردم؟!
- نه چیزی نیست، فقط حرارتم بالا رفته...، الان بر می گردم.
در هوای خنک ایوان نفسی تازه کرد و به نرده آهنی تکیه داد. چقدر دلش می خواست به جای بودن در این جمع، در اتاقش کنار پنجره می نشست و منظره بیرون را تماشا می کرد.
- نیاز جان تو این جایی؟
منظر بود، سوالش بی مورد به نظر می رسید، چون مشخص بود از قبل خبر دارد که او این جاست.
- با من کاری دارین خاله جان؟
- فقط اومدم ببینم چیزی احتیاج نداری؟
- نه دست شما درد نکنه.
- منظر متوجه قیافه گرفته او بود: مثل این که حالت زیاد خوب نیست،چیزی شده؟
- نه...، یه کم گرمم شده اومدم بیرون هوا بخورم.
- هوای این جا خیلی سرده، مواظب باش سرما نخوری، برم به شهاب بگم که چیزی نیست طفلک دلواپس شده بود.
- شهاب...؟!
- آره، اون منو فرستاد ببینم حالت چطوره، می گفت یهو صورتت قرمز شده، می ترسید اتفاقی افتاده باشه.
- از طرف من تشکر کن بگو چیزی نیست، راستی خاله، مامان کجاست؟
- داره به حشمت کمک می کنه، کارش داری؟
- نه کاری ندارم، گفتم اگه سراغمو گرفت بگین چند دقیقه دیگه میام.
با رفتن منظر دوباره نفسی تازه کرد و سرش را به ستون پشت سرش تکیه داد و یک پهلو به روی نرده جای گرفت. مدتی در اینحال در عالم خیال خود سیر می کردکه صدای موزیک، آرامشش را بهمزد. از لای در چشمش به درون اتاق افتاد. ظاهرا چند نفر سرگرم رقص بودند. یک بار دیگر سرش را به چشت تکیه داد و حسرت بار به آرامشی که در فضا موج می زد نظر انداخت و بی اختیار زمزمه کرد:
حافظ وصال می طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
***
صدای زنگ تلفن دوباره در فضای منزل پیچید و عاقبت این پری بود که با رنگ و روی پریده و خواب آلود گوشی را برداشت. با شنیدن صدای مهران، گیجی خواب از سرش پرید: سلام مامان...، حالتچطوره...؟ عیدوتون مبارک.
- عید تو هم مبارک عزیزم...، حالت خوبه؟
- خوبم ممنون، دیروز زنگ زدم کسیجواب نمی داد!
- دیروز ما خونه نبودیم، روز اول عید و رفته بودیم منزل دایی منصور...
در حین گفتن این دروغ مصلحتی، به یاد روز قبل و برگزاری مراسم عید بر سر خاک فریبرز افتاد و برای فرار از این فکر در ادامه پرسید: عمه حالش چطوره؟
- خوبه! همین جاست، بعد از من باهاتون صحبت می کنه... راستی مامان دستتون به خاطر هدیه های قشنگتون درد نکنه، راضی نبودم این همه به زحمت بیفتین.
- قابل تو و عمه رو نداشت مادر. اگه یه وقت چیز دیگه ای لازم داشتی که از قلم افتاده حتما زنگ بزن که برات بفرستم.
- دستت درد نکنه، هیچی لازم ندارم، تازه دارم پنج شش ماه دیگه میام ایران شما اگه به چیزیاحتیاج دارین بگین.
- خدا رو شکر مهران...، بالاخره تموم شد؟
- آره خوشبختانه تا چند وقت دیگه مدرکمو می گیرم و به امید خدا، با دست پر میام خونه، راستی بابا کجاست؟ گوشی رو بهش بده می خوام سال نو رو تبریک بگم.
فشار بغضی شدید راه گلویش را بست، با این حال سعی داشت صدایش عادی به گوش برسد: بابا واسه چند روزی رفته بندر نیستش ولی نیاز و نگین اومدن باهات صحبت کنن، بعد از اینکه حرفتون تموم شد قطع نکن می خوام با عمه صحبت کنم.
- باشه، پس وقتی بابا اومد سلام منو بهش برسون بگو الان چند باره زنگ می زنم هیچ وقت خونه نبوده.
- باشه مادر جون، مواظب خودت باش، فعلا خداحافظ.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#102
Posted: 27 Oct 2012 12:15
نیاز زودتر گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد. پری به آشپزخانه پناه برد. نمی خواست اشک هایش جلوی دخترها سرازیر شود. روز قبل بر سر مزار حال هر دوی آنها خراب شده بود. نگاه پری به دور و بر افتاد، آشپزخانه از حضور مهمانان شب قبل کمی آشفته به نظر می رسید. بعد از زدن سماور به برق، سرگرم جمع آوری آن جا شد. به دنبال نیاز،نگین گوشی را گرفت و پس از خوش و بشی با مهران و تبریک سال نو، مشغول احوالپرسی با عمه فریبا بود که مادرش به جمع آنها پیوست. بعد از خداحافظی نگین، گوشی را گرفت و با فریبا سرگرم صحبت شد. در طی بیست و هشت سال زندگی مشترکش با فریبرز، خواهر او را فقط سه چهار بار از نزدیک دیده بود و همین اندازه برای دل بستن به او کافی بود چرا که فریبا نمونه ای از مهربانترین انسان ها به شمار می آمد. با صدای سرخوش و سرحال خود گفت: به این فریبرز بی معرفت بگو الان چند ماهه که یه تلفن به خواهرت نزدی. بهش بگو خوش انصاف، آخه مگه توی این دنیا غیر از این یکی یه دونه خواهر کسی رو داری که این قدر سرسنگین برخورد می کنی؟
- باور کن اون همیشه به یاد توهست ولی اگه می بینی زنگ نمی زنه واسه اینه که خیلی گرفتاره... ضمنا تازگی یه کم کسالت دارهف البته به مهران چیزی نگو... راستش از دفعه ی پیش که سکته کرد وضع قلبش زیاد رو به راه نیست.
فریبا نگران شد. آهسته تر از قبل گفت: حقیقتشو بخوای چند وقته که هی خوابشو می بینمف مطمئنی که چیزیش نیست؟! اگه فرک می کنی حالش خیلی بده ویزابفرستم بیاد اسپانیا، این جا از نظر پزشکی پیشرفتای خوبی کرده.
- خودت که می دونی فریبا جان، نظامیا نمی تونن از کشور خارج بشن. بهرحال فعلا که داره با همین وضع سر می کنه. حالا تو سعی کن تابستون با مهران بیایایران، بد نیست دیدارا تازه بشه، ما هم دلمون برات خیلی تنگ شده.
- دل منم واسه شما ها تنگ شده عزیزم، حالا ببینم چی پیش می شه. تو رو خدا منو از وضعیت فریبرز بی خبر نذار.
- باشه، تو هم مواظب خودت باش، به امید دیدار.
با گذاشتن گوشی در جایش به پشت تکیه داد، با خودش در جدل بود، «چرا همون موقع به فریبا خبرندادم؟ چرا به مهران نگفتم چه بلایی سر باباش اومده؟ چرا گذاشتمکار به اینجا بکشه؟ حالا تو این مدت بازم باید دروغ تحویلشون بدم.»
دستی که شانه اش را لمس کرد به نرمی گفت: مامان، خودتو ناراحت نکن، تو در اون موقعیت چاره ی دیگه ای نداشتی تو کاریرو انجام دادی که مصلحت بود.
پلک های اشک آلود پری از هم باز شد و نگاه حیرانش به نیاز افتاد. «از کجا فهمید به چی فکر میکنم؟!» لب های نیاز به تبسمی از هم باز شد و دست او را کشید: پاشو بریم صبحونه بخوریم من که دارم ضعف می کنم.
پری خودش را جمع و جور کرد و همراه او راه افتاد و غرغر کنان گفت: بایدم ضعف کنی، از دیروز تا حالا هیچی نخوردی!
سرگزم صرف صبحانه بود که تلفن دوباره زنگ زد. این بار منظر بود. نگین با شنیدن صدایش در سلام پیش دستی کرد. منظر حالش را پرسید و گفت: خدا رو شکر که بیدارین، می ترسیدم با خستگی دیشب، هنوز خواب باشین. مامان هستش؟
- آره خاله، گوشی خدمتتون باشه تا صدایش کنم... مامان، خاله منظر با شما کار داره.
با آمدن پری گوشی را به او سپردو خودش به سر میز صبحانه برگشت. نیاز بدون عجله مشغول نوشیدن چای بود و به نقطه ای خیره نگاه می کرد. حضور نگین او را به خود آورد.
- دیروز حواست به رفتار خاله اینا بود؟ دیدی چه رفتار بدی با شهاب داشتن؟ از عمد کم محلش میکردن! انگار از وقتی شنیدن می خواد خونشو بفروشه این جوری شدن. فقط کامران مثل سابق باهاش برخورد می کنه. حتی کیومرثم سرسنگین شده بود. چقدر دلم به حالش سوخت.
- نمی دونم چرا این رفتارو پیش گرفتن...! مگه ارث باباشونو از این بنده خدا می خوان؟ مگه نه این کهخونه مال خودشه؟ به اینا چه ربطی داره که ناراحت بشن؟!
- مگه نمی دونی شاهرخی چه خیالی داشت؟ همه شون فکر می کردن فرزانه به زودی می ره خانوم اون خونه می شه. حالا شهاب با این کارش داره می زنه تو ذوق همشون، اینه که باهاش لج افتادن.
چیزی مثل جرقه در ذهن نیاز روشن شد: راستی نگین...، الان که اسم عموشو آوردی یادم اومد که من دیشب یه خواب دیدم، بذار ببینم، داره همه چی یادم میاد... اره، بابا اونو معرفی کرد...!
نگین کنجکاو پرسید: کیو معرفی کرد؟!
- چدر شهابو...! یه مرد قد بلند با موهای پر پشت جو گندمی... صبر کن خوب یادم بیاد...، آره یهدونه سالک هم کنار چونه ش بود. شباهت زیادی به بابای کامران نداشت، انگار نگران بود...! یه سفارش در مورد شهاب داشت...، مثلاین که در مورد کارش بود. آهان یادم اومد... گفت به شهاب بگومواظب باشه. گفت، بگو شهابراه جمالو دنبال نکنه، راه کسب جمال، راه درستی نیست. گفت، بگو حذر کن که اینجا برای هر ذره درآمد غیر حلال باید جواب پس بدی، پس مراقب باش.
- باباش اینو گفت؟!
- آره...، خوابش اینقدر حقیقی و واضح بود که انگار هنوز صداش توی گوشم زنگ می زنه. اتفاقا چند بار هم تاکید کرد که فراموش نکنم.
پری که تازه وارد آشپزخانه شده بود پرسید: چی رو فراموش نکنی؟
نگین با هیجان گفت: مامان بیا این جا تا برات تعریف کنم نیاز دیشب چه خوابی دیده!
او با آب و تاب هر چه را از خواهرش شنیده بود برای مادرش بازگو کرد. بعد از خاتمه ی صحبت نگاه نیاز به چهره ی حیرت زده ی مادرش افتاد: مامان بهنظر شما حالا من باید چی کار کنم؟
پری دقایقی ساکت به آنچه شنیده بود فکر کرد و بعد به حالت هشدار گفت: این موضوع به گوش حشمت یا بچه ها یا خود شاهرخی برسه، فکر می کنن ما قصد اغفال شهاب رو داریم. اگه بخوای در این مورد حرفی بزنی باید خیلی مواظب باشی. من یکیکه حوصله دردسر ندارم...، با این حال سفارش کسیکه دستش از دنیا کوتاه شده رو نمی شه پشت گوش انداخت. اول بذار ببینم این شخصی رو که دیدی واقعا پدر شهاب بوده؟ اگه مشخصات با خود اون مرحوم یکی بود اون وقت مجبوری همه چیزو بهش بگی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#103
Posted: 27 Oct 2012 12:17
- ولی باید یه موقع اونو تنها گیربیاریم، حتی جلوی کامرانم نمی شه حرف زد.
- فکر کنم امروز فرصت خوبی باشه. منظر همه رو واسه نهار دعوت کرده خونش، می دونست دیروز ماشین ما خراب شده و روشن نمی شه. گفت شهاب سفارش کرده تابمونیم خونه تا خودش بیاد دنبالمون.
نیاز گفت: خداکنه کامران باهاش نباشه.
فکر بازگو کردن خوابی که شب قبل دیده بود تا زمان رسیدنشهاب کلافه اش کرد. چند بار بهسرش زد تا از این کار صرف نظر کند ولی باز هر بار وجدانش او را مأخذه می کرد. عاقبت هنگام ورود شهاب ابتدا برای مدت کوتاهی خودش را در اتاقش پنهان کرد.
صدای احوالپرسی صمیمی مادرش و نگین و تشکر آنها به خاطر زحمات روز قبل، از همان فاصله واضح به گوش می رسید. پری پس از کمی زمینه چینی جریان را به مان کشید: چه خوب شد که امروز کامران باهات نیومد، راستش مطلبی هست که نیاز باید تو رو در جریان بذاره ولی جلوی دیگرون نمی تونست.
شهاب کنجکاو و کمی هیجان زده گفت: هر مطلبی باشه من در خدمتم، در مورد چی می خواست با من صحیت کنه؟
- بذار صداش کنم بیاد، خودش بهتر می تونه توضیح بده... نیازجان...؟
صدای نیاز از درون اتاق شنیده شد: بله مامان...
- بیا مادر جون، شهاب اومده.
نیاز هنوز دو دل بود. کمی بعد در درگاه پیدایش شد: سلام.
شهاب مقابلش از جا برخاست: سلامعلیکم... حالتون چطوره؟
- ممنون خوبم، ببخشید که بازم امروز به خاطر ما به دردسر افتادین.
- اختیار دارین.، ای کاش همه ی دردسرا این طوری باشه... خاله گفتن که شما می خواستین مطلبیرو به من بگین.
نیاز مبلی را مقابل او انتخاب کرد و در حال نشستن گفت: حقیقتش به زبون آوردن این موضوع یه مقدار برام سخته، اجازه بدین اول چندتا سوال از شما بپرسم اگه جواب اونطوری بود که من انتظار دارم، بعدقضیه رو بهتون می گم، قبوله؟
شهاب کنجکاو تر از قبل گفت: هر چی شما بگین.
نیاز پس از مکث کوتاهی پرسید:شما خاطرتون هست که پدرتون چهشکلی بود؟ یا عکسی از ایشون دارین که قیافه شون رو مشخص کنه؟
ظاهرا شهاب انتظار هر سوالی را داشت جز این یکی: وقتی پدرم به رحمت خدا رفت من تقریبا بزرگ بودم. ده، یازده سالم بود وقیافه ش کاملا توی ذهنم مونده. از این گذشته من عکسای زیادی از پدر و مادرم دارم. چطور مگه...؟!
- پدر شما یه مرد قد بلند و چهارشونه بود با موهای پرپشت جو گندمی؟
داشت هاج و واج نگاهش می کرد: درسته، پدرم درست همین شکلی بود که گفتین، ولی شما از کجا می دونین؟!
نیاز کمی قوت قلب گرفت: اینو بعد بهتون می گم ولی می خوام بدونم هیچ علامت خاصی توی صورت ایشون نبود...؟ مثل یک سالک کنار چونه؟!
چشم های شهاب بازتر از حد معمول شد و ناباورانه گفت: چرا... عمو می گه این سالک از زمان بچگی روی چونه ش جا انداخته بود،ولی آخه شما اینا رو از کجا می دونین؟!
نیاز آرام تر از پیش گفت: من دیشب خواب پدر شما رو دیدم.
- پدر من...! به خواب شما اومده...؟! آخه برای چی؟!
- برای اینکه یه پیغامی رو به شما برسونم.
- چه پیغامی؟!
- اول باید قول بدین که این پیغامو از من نشنیده بگیرین و تحت هیچ عنوان به کسی نگین من این خوابو دیدم.
شهاب گیج به نظر می رسید: قول می دم... حالا با خیال راحت هر چی رو که شنیدین به من بگین.
- راستش مطلبی رو پدرتون چندبار تأکید کرد که حتما بهتون برسونم در واقع یه هشدار بود. هشداری که شاید هیچ وقت بهش فکر نکردین...، در مورد شغلتون و این که چطور کسب درآمد می کنین.
- می شه لطفا واضح حرف بزنین، من منظورتونو درک نمی کنم.
- منظورم همکاری شما با عموتونآقای شاهرخیه... هشدار پدرتون این بود که بهتره هرچه زودتر از شراکت با ایشون دست بکشین. پدرتون از همه چیز خبر داشت و خیلی پوست کنده به من گفت که برادرش جمال، از راه حلال کسب درآمد نمی کنه و می خواست که شما راهتون رو از راه اون جدا کنین... حقیقتش خیلی نگران وضعیت شما بود. حتی یادآوری کرد که برای یک ذره درآمد غیرحلال، باید اونجا جواب پس بدین.
چهره ی شهاب بی رنگ شده بود و به حالت خیره به نیاز نگاهمی کرد. وقتی به خود آمد، سرش را به زیر انداخت و به فکر فرورفت. پری که او را غرق در خود می دید، گفت: ببخش که ناراحتت کردیم شهاب جان. راستش نیاز دو دل بود که این مطلبو به تو بگه یا نه... می دونی، توی این دوره و زمونه مشکله که بر اساس خواب آدم بخواد یه همچین فتوایی بده. بهرحال من ازش خواستم این کارو بکنه، چون اون مأمور بود و معذور.
شهاب سرش را بالا آورد: من از شما و نیاز خانوم واقعا ممنونم. این هشدار مثل یه زنگ خطر بود که منو از خواب بیدار کرد. من این قدر سرگرم کار و کسب درآمد بودم که به مسائل جانبیش فکر نمی کردم. حالا می فهمم عمو چطور به این ثروت رسیده! بهرحال به من ربط نداره که اون چه جور زندگی می کنه، مهم اینه که من دنباله رو اون نباشم.
نیاز گفت: هر چند من در شرایطی نیستم که بخوام شما رو نصیحت کنم اما یه سفارش دوستانه دارم که امیدوارم قبول کنین، در مورد برخوردتون با این مسأله ست. این خواست خدا بود که شما متوجه بعضی از حقایق بشین. شاید چون انسان مهربونی هستین خداوند نخواست مرتکب گناه بشین والا مثل بقیه ی آدما شما رو به حال خودتون رها می کرد. بهرحال این آگاهی نباید باعث بشه که روش اشتباهی در پیش بگیرین. اینو شما بهتر از من می دونین که عموتون سالهاست براتون زحمت کشیده، حالا گرچه از نظر مالی بهایشون نیاز نداشتین ولی از نظر معنوی در حق شما کوتاهی نکرده. برای همینه که می گم باید مراقب باشین و با آرامش و ملایمت کارا رو سرو سامون بدینکه این میون دلی رنجیده نشه. به خصوص با عجله نباید تصمیم بگیرین... می دونم که خودتون این مسائل رو بهتر می دونین اگه میبینین من سفارشی می کنم واسه اینهکه خودمو در رابطه با این موضوع مسئول می دونم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#104
Posted: 27 Oct 2012 12:20
نگین فنجان های چای را میان جمع گرداند. شهاب پس از تشکر از او، رو به نیاز کرد: برای همه چیزممنونم، به خصوص برای سفارشتون. راستش من اینقدر تحت تاثیر هشداری که پدر داده بود قرار گرفتم که بعید نبود هر حرکتی ازم سر بزنه...، ولی حالا سعی می کنم هر اقدامی رو با صبر و از راه درستش انجام بدم.
پری گفت: خوب حالا که به لطف خدا همه مسائل روشن شد، چایتونو بخورین که حرکت کنیم، داره دیر می شه.
***
با آمدن فصل بهار و سبز شدن شاخ و برگ درختان، محوطه اطراف عمارت چنان جلوه ای گرفت که چشم از دیدارش سیر نمی شد! زمینخاکی جلوی ایوان تا کنار پله ها نیز با هنر باغبان خوش سلیقه ای که شهاب آورده بود، به باغچه پرگل و زیبایی مبدل شد که مایه سرگرمی نیاز می شد. معمولا مواقع بی کاریف رسیدگی به گل ها و آب دادن آنها جز وظایف او به حساب می آمد و با لذت به آنمی رسید. با گذشت ایام غم از دست دادن پدر، کم رنگ تر می شد و فکر بچه ها بیشتر مشغول مسایل روزمره می گشت. پری نیز به این دوری و فقدان عادت کرده بود و سعی داشت جو سالم و شادی را برای دخترها فراهم بیاورد. تنها نگرانی او در این روزها، نزدیک شدن زمان بازگشت مهران و باخبر شدن او از مرگ پدر بود. ولی هر بار از هجوم این فکر رنج می برد به خودش دلداری می داد که «مهران دیگه واسه خودش یه مرد شده، اونراحت تر از دخترا می تونه این مصیبتو تحمل کنه»
نگین سرگرمی خاص خود را داشتو چنان در درسها و مسایل پزشکی غرق شده بود که بیشتر مواقع دراین باره صحبت می کرد. کامرانبا اصرار او رضایت داد که از خیر خدمت سربازی بگذرد و سر و ته قضیه را پولی که باید پرداخت می شد، هم بیاورد.
شهاب بعد از فروش خانه ی زیبایش، اپارتمان کوچکی در اطراف محل کارش رهن کرد و فاصله بین خانه عمو تا محل کارش را بهانه قرار داد و به آپارتمان نقلی اش نقل مکان کرد. او تصمیم داشت بعد از اتمام کار مجتمعی که در دست ساخت بود، سهمش را در شرکت به شاهرخی واگذار کند و به تنهایی شرکت نوپاییراه بیندازد. از طرفی این روزها مشغله جدید داشت و سرگرم بازسازی طبقه همکف خانه ی پدریش بود. به سفارش او، بازسازی از قسمت جنوبی ساختمان شروع شده بود که رفت و آمد کارگر ها و جابه جا کردن مصالح ساختمان، موجب آزار پری و دخترها،همین طور آمیرزا و همسرش نشود. وسواس او برای یهتر انجام شدن کار بازسازی، وادارش می کرد هر روز سری به آنجا بزند، در همین رفت و آمدها بود که هر بار در دیدن پری و دخترها می رفت و از احوالشان باخبر می شد و گاهی به اصرار پری برای صرف نهار یا شام در کنارشان می ماند.
در بعداز ظهر یکی از روزهای بهاری، مسیر آشنای همیشگی را در پیش گرفته بود که درمیان اتومبیلهای مقابل چشمش به رنوی شیریرنگ افتاد که راننده ی آن به نظر آشنا می رسید. لب هایش به تبسمی حالت گرفت و به زحمت از میان بقیه ی خودروها راهی برای خود باز کرد و پهلو به پهلوی رنو، مسیر را ادامه داد. نیاز از تاثیر یادآوری های رویا، بی اختیار قیافه ای جدی و متفکر به خود گرفته بود. «ببین نیاز جان، من به خاطر خودت می گم، تو بیا اینکلاسایی رو که می گم برو، اون وقت می فهمی چطور ادم می تونه از قدرت خارق العاده اش استفادهکنه و سود ببره. چرا نمی خوای این قدرت خداداد رو تقویت کنی؟ آدمی در شرایط تو حتی می تونه به دیگرون کمک کنه. بده که به چیزایی دست پیدا کنی که دیگرون حتی فکرشم نمی توننبکنن؟ چرا داری از این واقعیت فرارمی کنی؟ چرا می خوای یه آدم معمولی باشی؟ در صورتی که می تونی یه آدم خاص باشی؟» صدای بوق اتومبیل پشتی او را به خود آورد. همین لحظه بود که متوجه سماجت اتومبیل کناریش شدو از اینکه سرعتش را با سرعت او تنظیم می کرد، کنجکاو به سویش برگشت، با دیدن شهاب بی اختیار لبخند زد و در جواب جمله ی او که گفت: «روز قشنگیه! این طور نیست؟»
سرش را تکان داد و گفت: واقعا قشنگه!
بوق معترض اتومبیل پشت سری، شهاب را از ادامه صحبت بازداشت و وادارش کرد که از سرعت خود بکاهد و مسیرش را به سمت امتداد رنو بکشد. بعد از سبک شدن ترافیک، دوباره خود را به پهلوی رنو کشاند و پرسید: از دانشگاه بر می گردین؟
نیاز در حالی که با مهارت خاصی اتومبیل را هدایت می کرد گفت: بله امروز از صبح کلاس داشتم.
شهاب یک بار دیگر برای خودروهای پشت سر راه باز کرد و زمانی که فرصت دوباره ای به دست آورد، گفت: یه کم بالاتر محلی هست که نسکافه های خوبیداره، موافقین واسه رفع خستگی یه توقف کوتاه اونجا داشته باشیم؟
نیاز جوابی نداد.اما از آنجایی که دلش نمی خواست با عجله به منزل برگردد چراغ راهنمایش را زدو درست مقابل دکه خوش ظاهر نسکافه فروشی توقف کرد.شهاب نیز پشت سر او پژوی خوشرنگش را نگه داشت و شاداب و سرحال از آن پیاده شد.نیاز در مانتو و مقنعه سرمه ای رنگ معصوم تر و دلنشین تر از همیشه به نظر می آمد.سلام سرخوش شهاب جواب آرام و خوش طنین او را به دنبال داشت.شهاب ژست پیشخدمت ها را به خود گرفت:اینجا نسکافه ، قهوه ، چای و شیر کاکائوی داغ داره ... میتونم بپرسم سرکار خانوم چی میل دارن؟
نیاز خنده اش را سرکوب کرد:من شیر کاکائو رو به بقیه ترجیح میدم.
-چه حسن تصادفی ، اتفاقا منم این یکی رو به بقیه ترجیح میدم.
وقتی با دو لیوان شیرکاکائو برگشت پرسید:می خواین بشینین یا همین جا؟
اشاره او به صندلی های خوشرنگ اطراف دکه بود.نیاز یکی از لیوان ها را گرفت و به بدنه رنو لم داد:نه همین طور سر پا راحتم.
شهاب به تبعیت از او کمی آن طرف تر به خودرو لم داد و سرگرم نوشیدن شیر کاکائو شد.
نیاز اولین جرعه را با لذت مزه مزه کرد و پرسید:جای بخصوصی میرفتین؟
-یعنی شما نمیدونین مقصد من کجاست؟!
-همیشه باید احتمال یک درصد خطارو داد ، از کجا معلوم هر وقت اتومبیل شما از این سربالایی بالا میاد مقصدش همون جایی باشه که من حدس میزنم؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#105
Posted: 27 Oct 2012 12:22
نگاه شهاب پایین افتاد.داشت آهسته میخندید:امان از دست حافظه شما ، همه ی حرفای منو ضبط می کنین بعد علیه خودم به کار میبرین.بهر حال بابات اون روز عذرمیخوام ، بیخود به شما پیله کردم.ضمنا اینو بگم هر وقت یه پژوی قراضه دیدین که با صاحب فکستنیش از این سربالایی در حال بالا اومدن بود مطمئن باشین مقصدش همون جاییه که شما حدس میزنین.
-من این خاطره رو یادآوری نکردم که شما عذرخواهی کنین ، فقط خواستم نشون بدم شاگرد خوبی هستم و اموزش استاد خوب توی ذهنم مونده.
-شما در دادن مقام خیلی دست و دلبازین!من که خودمو در اون مرتبه نمیبینم ، بر عکس از وقتی بهتر شمارو می شناسم سعی کردم اخلاقخوب شما رو واسه خودم الگو کنم ، بگذریم ، اصل حالتون چطوره؟
-خوبم ، هر چند این روزا فشار درس نمیذاره از دیدن نمای بیرون پمجره به اندازه کافی لذت ببرم ولی همین که روزای پر درد و رنج زندگی ما داره جاشو به روزای عادی میده مایه ی خوشحالیه.
-خوشحالم که اون دورانو پشت سرگذاشتین ، میدونم چقدر بهتون سخت گذشت.دیدن حال و هوای شمامنو به یاد روزای تلخ زندگی خودم می ندازه.روزایی که گرچه گذشت اما خاطره تلخش برای همیشه توی ذهن من موند.
نیاز دزدکی نگاهی به او انداخت ،نیمرخش غمگین به نظر میرسید.
-شاید باور نکنین ولی تو این مدت خیلی مواقع من شمارو سر مشق خودم قرار میدادم.موقع هایی که غیبت بابا و کمبودش دیوونه ممیکرد به یاد شما می افتادم و اینکه چطور تونستین با اون سن و سال غم به این بزرگی رو تحملکنین!غم از دست دادن دو تا عزیزو!
نفس گرم شهاب ناله مانند از سینهاش بالا آمد.وقتی چشمش به نیاز افتاد نگاه آن دو چشم میشی رنگ با لایه ای از اشک براق شده بود:شاید هیچ کلامی نتونه اوج درد من رو تو اون دوران بیان کنه ، میدونین بدیش کجا بود؟!اینکه پسر بودم و همه انتظار داشتن مثل یه مرد رفتار کنم.مثل اینکه یادشونرفته بود من یه پسر بچه ی ده ساله بیشتر نیستم.حتی جرأت گریهکردن نداشتم برای همین صبر میکردم شبا وقتی همه خواب بودن عقده دلمو خالی میکردم.
سوزش اشک نیاز را معذب کرد.در همان حال اولین قطره بی اختیار سرازی شد و او را دستپاچه کرد.
-من چقدر احمقم ، شما رو دعوت کردم اینجا که خستگیمون در بره، بر عکس با حرفای بی ربطم ناراحتتون کردم.
نیاز با عجله اشکش را پاک کرد:نه این حرفو نزنین ، اتفاقا من الان احساس سبکی میکنم.گاهی وقتا لازمه که آدم واسه یه دوست یه کم درد دل کنه.
-به خصوص وقتی دوستای زیادی همنداشه باشه.
-فکر میکردم خلاف این باشه!
-شاید مشکل خودم هستم ، به قولکامران دیر جوشم.
-دیر جوش نه ولی سرسنگین چرا ، یادمه اولین بار که شما رو خونه خاله دیدم به نگین گفتم این آقا شهاب چرا اینقدر عصا قورت داده و رسمی بود؟!
-من عصا قورت داده بودم؟!
نیاز از طرز سوال کردنش و چشمانیکه مثل تیله برق میزد خنده اش گرفت:
-تقصیر من چیه ، اینجوری به نظرمی اومدین.
-دست شما درد نکنه.
-حالا زیاد سخت نگیرین.عصا قورت داده یعنی راست و ریست و آب کشیده ، حالا خوب بود اگه شمارو وارفته و بیحال میدیدم؟
-نه انگار باید تشکرم بکنم که نظر بدتری در موردم ندادین.
-بهر حال حالا نظرم عوض شده و دیگه مهم نیست که در گذشته چهجوری فکر میکردم.
-میتونم بپرسم حالا نظرتون در مورد من چیه؟
-بهتره نپرسین.
-یعنی اینقدر بده؟!
-چطور تا حال نفهمیدین که نمیتونین از زیر زبون من حرف بکشین؟
شهاب آرام تر از قبل گفت:چرا اتفاقا اینو خوب فهمیدم.
به دنبال نگاه خیره اش سکوتی معذب کننده میانشان حاکم شد.شهاب که او را معذب میدید موضوع جدیدی را پیش کشید:الان توی مسیر که می اومدم به گرفتاری تازه ای پیش اومده فکر میکردم و از خودم میپرسیدم بهتره این موضوع را با کی در میون بذارم که بتونه کمکم کنه که یکهو چشمم به اتومبیل شما افتاد.
-خب شاید این کار خدا بوده که من جلوی راهتون سبز شدم.مطمئن باشین اگه کاری از دستم بربیاد با کمال میل حاضرم ،حالا گرفتاریتون در چه موردی هست؟
-موضوع اینجاست که نمیدونم حق دارم شما رو به زحمت بندازم یا نه ولی چون دلم نمی خواد از اطرافیان کسی از این قضیه بویی ببره ناچارم از شما کمک بگیرم...
قیافه ی نیاز حالت کنجکاوتری پیدا کرد.شهاب ادامه داد:میدونین صحبت سر اون خانومیه که بعضیمواقع با تلفن همراه من تماس می گیره!ایشون یه زن تنهاست که با دختر بچه سه ساله ش زندگی میکنه و چون آشنا و وابسته ای توی این شهر نداره هر وقت مشکلی براش پیش میاد به من زنگ میزنه و از اون جایی که من در قبال این خانوم احساس میکنم همیشه سعی کردم یه جوری مشکلاتو از سر راهش بردارم ولی این بار قضیه فرق میکنه.
-موضوع چیه؟من میتونم براش کاری بکنم؟
-اگه لطف کنین واقعا ممنون میشمولی نمیدونم با فشردگی درساتون فرصت می کنین یا نه؟
-مگه چی شده؟کسالتی واسه ایشونپیش اومده؟
-متأسفانه دیشب مسموم شده.وقتی باهام تماس گرفت حالش خیلی بد بود.من هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام دادم.دیشب تاصبح توی بیمارستان بالای سرش بودم.بعد از دستشوی معده حالش یه مقدار بهتر شد.به اصرارخودش امروز صبح بردمش خونه.راستش الانم از پیش اون میام موضوع این جاست که گرچه حالش بهتر شده ولی لازمه یکی دوشب یه نفر پهلوش باشه و از خودش و بچه مواظبت کنه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#106
Posted: 27 Oct 2012 12:25
-این جور مواقع شما نباید رودربایستی کنین.اگه همون دیشب به من خبر میدادین با کمال میل خودمو میرسوندم.حالا هم دیر نشده من فقط یه فرصت نیم ساعته می خوام که لباسمو عوض کنم بعد لطف کنین منو تا منزل این خانوم برسونین و با ایشون آشنا کنین ، همین.-بهتر نیست اول بریم خونه یه کم استراحت کنین؟آخه خسته به نظر میایین.
نیاز نشان داد آماده حرکت است:اونقدر خسته نیستم که از پساین کار برنیام.تازه من پرستاری از دیگروون رو دوست دارم.حالام اگهحاضرین راه بیفتیم.
احساس رضایت در چهره شهاب بهخوبی پیدا بود همانطور که به سمت اتومبیلش میرفت گفت:میدونستم که میتونم روی کمک شما حساب کنم.
با به حرکت در امدن خودروها شهاب باز کنار او قرار گرفت و تحت تأثیر احساس خوشی گفت:حاضرین تا جلوی خونه با هم کورس بذاریم؟
نیاز با نگاهی به خودروها پوزخندزنان پرسید:من با شما کورس بذارم؟!
-حاضرم ماشینو با هم عوض کنیم...
احساس ناخودآگاهی نیاز را وسوسه کرد:لزومی نداره ، من با این راحتترم.
و بدون درنگ پایش را روی پدال گاز فشرد و با تمام سرعت به پیش راند.مقابل در بزرگ آهنی که دیگر رنگ و رو رفته به نظر نمیرسید هر دو اتومبیل همزمان متوقف شدند.شهاب زودتر پیاده شد و در حالیکه به اتومبیل خود تکیه میداد لبخندزنان گفت:فکر نمیکردم بتونین اینقدر خوب رانندگی کنین!
نیاز پیاده شد و در حال فشردن شاسی زنگ گفت:رانندگی شما هم عالی بود ، به خصوص که همه سعیتونو کردین که منو از خودم ناامید نکنین.
صدای نگین که پرسید "کیه"مانعاز ادامه صحبت شد.با ورود آنها به داخل محوطه نگین که از پشتپنجره شاهد پیاده روی آنها بود با هیجان صدا کرد:مامان...مامان بیااینجا.
با امدن پری با شوق آنها را نشانش داد:میبینی چقدر بهم میان؟!
چهره پری از هم شکفت:ببین شهاب چطور مواظبشه!
کلام نگین با لبخند معنی داری همراه بود:مواظبشه؟من میبینم وقتی میاد اینجا یواشکی چه نگاه های حسرت باری به نیاز میندازه!خدا میدونه تو دل این بنده خدا چی می گذره!
پری کنجکاو پرسید:نیاز چطور؟اونم حواسش به شهاب هست؟
-راستشو بخوای زیاد نه ، اون خیلی عادی برخورد میکنه.مثل اینکه از عمد می خواد به روی خودش نیازه.
قیافه ی پری وارفت:تو میگی نیاز هنوز نتونسته سهیلو فراموش کنه؟
-نمیدونم بعد از بهم خوردن عقدشون دیگه زیاد درباره ش حرف نمیزنه.ولی هر وقت حرفی ازش میاد انگار ناراحت میشه.
-حتما هنوز فراموشش نکرده...هر چند حق داره.در مقایسه با شهاب سهیل پسر خوش قیافه ای بود ولی خداییش اخلاق شهاب یه چیز دیگه ست.تا به حال هیچکس رو ندیدم اینقدر مهربون و دست ودلباز باشه!
-بر عکس شما من از تیپ و ظاهر شهاب بیشتر خوشم میاد.هر چند سهیل خوش قیافه بود ولی قیافه ی شهاب مردونه و جذابه!ببینماشالله چه قد و بالای قشنگی داره ، چقدر خوب لباس می پوشه.دخترا معمولا از این تیپ مردا خوششون میاد.
-ببین موقع حرف زدن چشم از نیاز برنمیداره ، خدا زیادش کنه این نازو چرا سرشو بلند نمیکنه؟
-مامان!شما چه توقعاتی داری!مگه نیازو نمیشناسی؟
-چرا اونو بهتر از همه می شناسم ولی آخه سر به زیر بودنم حدی داره ، ندیدی خواهر یوسف اون شب جشن داشت با چشماش شهابومی خورد؟
-خب مگه خوبه؟!اینجور دخترا شخصیت خودشونو توی همون برخورد اول نشون میدن.دیدی که شهاب کوچکترین اعتنایی بهش نکرد بر عکس مدام حواسش به نیاز بود.چند بارم متوجه شدم وقتی فرهاد می اومد کنار نیاز مینشست و باهاش حرف میزد قیافه ی شهاب توهم میرفت...مامان بیاکنار ، انگار شهاب متوجه ما شد خوب نیست ببینه داریم زاغ سیاهشو چوب میزنیم.
پری در حالی که درست نمی فهمید ماجرای این زن از چه قرار است و چه رابطه ای شهاب را نسبت به او متعهد می کند، به نیاز اجازه داد که برای پرستاری ازاو به منزلش برود. با این حال کنجکاوی راحتش نمی گذاشت و زمانی که دوباره با نگین تنها شد، سوالی که ذهنش را آزار می دادبا او در میان گذاشت: به نظرت شهاب با این خانومه سر و سری داره؟
- من از کجا بدونم مامان، ولی هر چی که هست معلومه واسش ارزش زیادی قائله که از نیاز خواهش کرده بره مواظبش باشه.
- گمونم این همونه که اون شب بهش زنگ زد گفت، بیا بچه حال نداره! معلومه که اونم نسبت به شهاب احساس مالکیت می کنه. پس منظر و حشمت بی خود نمی گفتن که زیر سر شهاب بلند شده!
- زود قضاوت نکن مامان! این شهابی که من می بینم تمام فکر و ذکرش نیازه، ندیدی الان نیاز یه کمی به خودش رسیده بود با چه ذوقی نگاهش می کرد؟
- پس قضیه این زنه چیه که نمی خواد کسی ازش باخبر بشه؟
- نمی دونم...، تا فردا صبر کن جواب سوالتو می گیری. نیاز دختر زیرکیه، حتما تو این مدت که اونجاست می تونه بفهمه چه رابطه ای بین شهاب و این زن هست. ولی باید مواظب باشیم جلوی کسی حرفی از دهنمون در نره، شهاب خیلی به گردن ما حق داره، حالا که خودش نمی خواد، نباید بذاریم کسی بویی از جریان ببره.
- دهن من محکمه، تو مواظب خودت باش جلوی کامران چیزی رولو ندی.
- کامران که خودش هفت خط روزگاره، مطمئن باش که از همه چیز خبر داره ولی به روی خودش نمیاره... بهرحال منکه بهش حرفی نمی زنم.
صدای قدم های سنگین که به زحمت یا علی گویان از پله های سنگی بالا می آمد و متعاقب آن ضربه ای که به در ورودی خورد، آنها را از ادامه صحبت باز داشت. پری با دیدن حاج خانم با روی بازاحوالش را پرسید و او را به درون دعوت کرد. حضور این پیرزن خوشصحبت و بذله گو، در مواقع تنهایی غنیمت به حساب می آمد.
- خیلی خوش اومدی حاج خانوم، چه عجب! چرا آمیرزا رو با خودت نیاوردی؟
- عجب از ماست مادر جون، دیدم دو سه روزه ازتون خبر ندارم گفتم بیام یه حالی ازتون بپرسم. آمیرزا دستش بند بود نتونست بیاد.
- دستت درد نکنه محبت کردی.ببخش که این چند روزه فرصت نکردم یه سر بیام پایین، از صبح که پا می شیم اینقدر گرفتاریم که تا میایم بجنبیم شب شده، خوب چه حال چه خبر؟
- خبر سلامتی...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#107
Posted: 27 Oct 2012 12:27
سلام نگین که به استقبال می آمد،علیک گرم و محبت آمیزی داشت: حالت چطوره نگین جون؟ این روزا سایه ی تو هم سنگین شده!
همان طور که به سمت قسمت نشیمن می رفتند در جواب گفت: شرمنده م حاج خانوم، مگه این درسا می ذارن آدم یه وقت آزاد داشته باشه.
پیرزنت روی یکی از مبل های راحتی لم داد و در حالی که هنوز کمی نفس نفس می زد گفت: میدونم مادر، امان از دست این درس و کتاب که جوونا رو پیر کرده. زمان ما کی این جوری بود؟ والا به خدا زندگی هم بهتر از حالا بود، نبود پری خانم؟
- چرا حاج خانوم. یادش بخیر، اون موقع ها رو که اصلا نمی شه با الان مقایسه کرد، کو دیگه اون همه لطف و صفا و صمیمیت؟ حالا فقطحسرتش واسه ماها مونده.
نگین برای آوردن چای به سمت آشپزخانه می رفت، گفت: مشکل همینه که زمونه تغییر کرده. حالا دیگه وقتی می رن خاستگاری یه دختر، سبزی نمی ذارن جلوش پاککنه که ببینن کدبانو هست یا نه، اول از همه می پرسن مدرک تحصیلیت چیه؟ مشغول به کار هستی یا نه؟
پری سری به تایید جنباند و با نگاه حق به جانبی به سوی حاج خانوم گفت:
- راست می گه، تازه واسه پسرا کار از اینم سخت تر شده، چون وقتی بهشو اجازه خواستگاری می دن که یا پول و پله ای داشته باشن یا یه مدرک تحصیلی دهن پر کن که بشه باهاش یه شغل درست و حسابی پیدا کرد، تازه اگه کار گیر بیاد.
- راست می گی مادر جون، این بیکاریم واسه جوونا شده یه دردسر. دیروز که با نرگش تلفنی حرف می زدم از وضعیت پسرش شکایتمی کرد. بهت گفته بودم که یه نوه دارم سربازه، چند وقت پیشسربازیش تموم شده، نرگس می گه توی این دو ماهی که خدمتش تموم شده، هر جا دنبال کار رفته بهدر بسته خورده! بچه م مدرک زبون خارجه هم داره ولی فعلا از کار خبری نیست.
پری فنجان را از دست دخترش گرفت و گفت: انشالله درست می شه. بهش بگو نا امید نشه، دو ماه که چیزی نیست، بعضی از جوونا چندین ساله که ندرکشونو گرفتن ولی هنوز واسه خودشون نتونستن واسه خودشون شغلی پیدا کنن، با این حال به قول مادر خدابیامرزم، «جوینده یابنده ست.» بگو بازم پی جو باشه انشالله درست می شه...، خوب بگذریم دیگه چطورین؟ جوجحه ها در چه حالن؟
لبخند حاج خانوم ردیف دندان های یک دست و مصنوعیش را نمایان کرد:
- ماشالله بزرگ شدن. امروز ظهر آوردم توی باغ یه کمی بازی کنن. انگار چهارتاشون مرغه بقیه خروس.
- حالا که هوا بهتر شده هر روز بیارشون بیرون بازی کنن، چرا تو انباری نگهشون داشتی؟
- آخه می ترسم گلای نیاز جونو خراب کنن. امروز دو سه بار سر به زنگاه رسیدم و الا همه رو له کرده بودن... راستی نیاز کجاست نمی بینمش؟
- رفته منزل یکی از دوستاش، قرارهشب پیشش بمونه.
- خوب کردی فرستادیش رفت، نیاز دیگه زیادی رنگ و بوی خونه گرفته...، خوب پس شما هم امشبتنهایین؟
- آره...، چقدرم جاش خالیه، تو همین یه ساعتی که رفته دلم واسش تنگ شده!
- بیخود دلت تنگ شده، بذار بچه ها یه کم مستقل باشن، وابستگی زیادم خوب نیست. فردا که به امید خدا بخوان جدا شن هم واسه خودشون سخت می شه هم واسه تو.
- می دونم ولی چه کنم، دست خودمنیست حاج خانوم.
- واسه خاطر خودت می گم مادر جون. مگه من نبودم؟ از چهارتا شکمی که زاییدم فقط نرگس واسم مونده که اونم قسمت بردش جایی که فقط سالی یه بار می تونم ببینمش. نمی دونی اولش چقدر برام سخت بود! ولی بالاخره عادت کردم. تو هم از حالا باید خودتو واسه همچین مواقعی آماده کنی.
چهره ی پری از فکر جدا شدن ازبچه ها حالت گرفته ای پیدا کرد. بعد از رفتن فریبرز تنها دلخوشی او، بودن در کنار بچه ها بود. صدایش پس رفته به گوش می رسید:
- ولی بعد از رفتن نرگس خانوم شما بازم آمیرزا رو داشتین. اگه قرار باشه بچه ها منو تنها بذارناز غصه دق می کنم.
نگین گفت: کی گفته ما تو رو تنها میذاریم؟ از نیازو مهران که بگذریم من یکی تا آخر عمر بیخریشتم، چه مجرد باشم چه متأهل.
حاج خانوم که متوجه گرفتگی قیافه ی پری شده بود گفت: راست می گه مادرجون. تازه سرنوشتو کی دیده؟ شاید قسمت بچه ها جوری باشه که همه شون دوروبر خودت باشن...، حالا به جایغصه الکی خوردن پاشو با هم بریم پایین شامو دور هم بخوریم. امشب کوفته درست کردم...، کوفته دور هم مزه داره.
نگین گفت: اتفاقا خیلی وقته مامان کوفته درست نکرده، پاشو بریم مامان، این جا تنها بمونیم که چی؟
پری که اشتیاق نگین را می دید گفت: پس بذار منم یه ظرف الویه بیارم دور هم بخوریم. تو همپاشو حاضر شو.
***
انتظار آزاردهنده ای که پری را بیحوصله کرده بود عاقبت قبل از ظهر روز بعد با آمدن نیاز به پایان رسید. در ابتدای ورود، پری و نگین چنان او را محکم در آغوش گرفتند که شهاب تحت تاثیر این صحنه گفت: پیداست غیبت نیاز خانوم خیلی براتون سخت بوده؟!
پری گفت: از تو چه پنهون شهاب جان، این یه شب به اندازه یه سال واسه من گذشت!
نیاز که کمی خسته به نظر می رسید، در حالی که دکمه های مانتویش را می گشود روی مبلی جای گرفت و با نگاهی محبت آمیز به مادرش گفت: الهی فداتشم مامان، منم دیشب همش به فکر شما بودم... مگه خوابم می برد! دیگه وقتی تونستم بخوابم که سپیده زده بود.
شهاب پرسید: واقعا شما دیشب نخوابیدین؟
- چرا... ولی چون جام عوض شده بود کمی دیر خوابم برد.
پری گفت: من اخلاق نیاز رو می دونستم، فکر می کردم یه جای غریبه نمی تونه بخوابه.
- پس اگه این جوریه من امشب دیگه مزاحم شما نمی شم، اگه قرار باشه دو شب پشت هم بد خواب بشین مریض می شین.
- نه مسأله ای نیست، امروز بی خوابی دیشب را تلافی می کنم، خوشبختانه امروز کلاس ندارم. من به هلن قول دادم که امشب می رم پیشش، تازه قراره ملینا رو حموم کنم.
پری با تعجب پرسید: ملینا دیگه کیه؟!
قیافه ی نیاز حالت خوشایندی پیدا کرد: دوست جدید منه. یه دختربچه ی سه ساله ی تو دل برو! نمی دونی چقدر مهربونه مامان. دیشب کلی با هم بازی کردیم. همچین به من انس گرفته بود که بیا و ببین! مگه الان می ذاشت بیام.
شهاب گفت: اتفاقا از منم قول گرفت که خاله نیازو امشب حتما برگردونم. ولی فکر می کنم این توقع زیادیه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#108
Posted: 27 Oct 2012 12:29
- وقتی من خودم دوست دارم دیگه اسمشو توقع نمی ذارن. ضمنا این طور که پیداست هلن زن تنهاییه و خیلی دلش می خواد یه هم صحبت داشته باشه، از قضیه پرستاری و این حرفا که بگذریم، من بدم نمیاد جای خالی یه دوستوبراش پر کنم.
«چقدر عالی می شه که نیازو هلن با هم صمیمی بشن، این جوری کارواسه منم آسون تر می شه...» جملهی پری شهاب را از فکری که با آن سرگرم بود بیرون کشید: - شهاب جان واسه نهار قورمه سبزیدرست کردم، ظهر بمون نهار رو با هم بخوریم.
انگار شهاب تازه متوجه شد که باید عجله می کرد: دستتون درد نکنه خاله جان، دلم می خواد بمونمولی متاسفانه خیلی کار دارم و باید زودتر راه بیفتم...
و همان طور که آماده رفتن می شد روبه نیاز کرد: حالا که قراره بازمبه زحمت بیفتین، عصر چه ساعتی بیام دنبالتون؟
نیاز به احترام او از جا برخاست و در حالی که همراه با نگین و مادرش، او را تا کنار در بدرقه میکرد گفت: همون ساعتی که دیروزرفتیم خوبه؟
- عالیه، پس همون ساعت میام دنبالتون، خداحافظ.
با رفتن شهاب، فرصتی که پری و نگین این همه انتظارش را کشیده بودند پیش آمد و در حالی که همگی به قسمت نشیمن می رفتند، پری طاقت نیاورد، بازوی نیاز را گرفت و پرسید: خوب بیا تعریف کن ببینم چه حال چه خبر؟ این هلن خانوم مرموز کی هست؟ چهنسبتی با شهاب داره؟
نیاز با حالت معترض اما به نرمی میان حرفش پرید: باز شروع کردی مامان؟ منکه نرفته بودم اونجا جاسوسی زندگی مردم رو بکنم...
نگین میان حرفش پرید: خودتو لوس نکن، از دیروز تا حالا ما منتظریم تو برگردی ازت در این مورد سوال کنیم، ما که نگفتیم جاسوسی کن در همون حدی که اشکال نداشته باشه برامون تعریف کن.
نیاز روی مبلی ولو شد: باشه، در اینحد اشکالی نداره به شرط اینکه زیاد وارد خصوصیات زندگی مردم نشین. حالا سوال کنین که من جواب بدم.
- مگه مسابقه ست؟
- خوب مگه کنجکاو نیستین؟ سوال کنین که براتون توضیح بدم دیگه.
اولین سوال را خود نگین عجولانه مطرح کرد: خانومه جوون بود؟
- هلنو می گی...؟ آره هم جوون هم خوش قیافه با چشمای رنگی، خیلیهم لوند و خوش رفتار.
- چند ساله است؟
در جواب مادرش گفت: احتمالا چهار پنج سال از من بزرگتره. فکر کنم هم سن و سال خود شهاب باشه.
- نفهمیدی چه جوری با شهاب آشنا شده؟
- خود شهاب موقع رفتن همه چیز روبرام تعریف کرد. می گفت یک سال قبل از اینکه به ایران برگرده با هلن و دخترش که چند ماهه بود آشنا شده. گویا اون موقع چند وقتی از مرگ شوهر هلن می گذشته. هلن دنبال یه جای مناسب واسه زندگی می گشته که توی همون پانسیونی که شهاب زندگی می کرده اتاق گیر میاره. آشنایی این دوتا از همونجا شروع می شه.
- پس اینا از خیلی وقت پیش با هم آشنا هستن؟
نیاز در جواب لحن متعجب مادرش با خونسردی گفت: خوب آره، مگه اشکالی داره؟
- منم نگفتم اشکال داره، تعجب من از اینه که شهاب چقدر زیرکانه عمل کرده که توی این دو سال نذاشته کسی بویی ببره!
- در این موردم خودش توضیح داد. می دونی چیه مامان، اگه شهاب جریانو از همه پنهون کرده به خاطر خودش نبوده. اون می گه واسه من فرقی نمی کرد که کسی از این موضوع باخبر بشه ولی این میون نمی خواستم حیثیت هلن زیر سوال بره و کسی براشحرف در بیاره! واسه همین چیزی نگفته.
پری با لحنی مشکوک پرسید: نفهمیدی چه نوع وابستگی بین اون و شهاب به وجود آمده؟
- قرار بود وارد خصوصیات زندگیمردم نشیم، مگه نه؟
نگین که ظاهرا خیلی اشتیاق داشت از ته و توی قضیه سر در بیاورد، با اصرار گفت: لوس نشو، تو که همه چیزو گفتی، این یکی رو هم بگو دیگه!
- چه انتظارایی از ادم دارین! خوب منچه می دونم چه وابستگی به هم دارن. فقط متوجه شدم که شهاب از هر جهت هواشونو داره و نه تنها آپارتمان با تمام وسایل براشون گرفته، واسه هلن توی یه شرکتکار پیدا کرده و ضامنش شده. این چیزا رو خود هلن واسه م تعریفکرد.
چهره ی پری حالت وارفته ای پیداکرد. انگار انتظار شنیدن این مطلب را نداشت:
- پس معلومه خیلی بهشون وابستهست که این همه براشون بریز و بپاش کرده! منو بگو که فکر می کردم فقط به ما خیلی محبتداره.
- در این که شهاب یه آدم مهربون و فداکاره که هیچ شکی نیست. حالا شما چرا نارحت شدی مامان؟! مگه بده که آدم به یه زن بی پناه و بچه ش کمک کنه؟!
- نه، کی گفته بده؟ به شرط اینکه... می گم اصلا چطور شده که هلن پاشده با شهاب اومده ایران؟ یعنی این قدر بی صاحب وبی کس و کار بوده؟!
- من زیاد کنجکاوی نکردم واسه همین نمی دونم موضوع از چه قراربوده، فقط از لابلای حرفهای شهاب فهمیدم که هلن بعد از مرگ شوهرش، حال و اوضاع درستی اونجا نداشته واسه همین شهاب بهش پیشنهاد داده که اگه دلش می خواد پاشه بیاد ایران، گویا هلنهم از خدا خواسته قبول کرده و بار سفرو بسته و را ه افتاده. البته الانم براش بد نشده، چون این طوری که من دیدم اوضاع زندگیش کاملا روبه راه بود.
نگین با شیطنت خاصی گفت: یه سوال دیگه... قول می دی راستشو بگی و حاشیه نری؟
- تا سوالت در چه موردی باشه، پیش پیش که نمی تونم قول بدم.
- خودت می دونی چی می خوام بپرسم ناقلا...، حالا بگو آره یا نه؟
- مرموز سوال می کنی! مگه من علم غیب دارم بچه؟
- بگو دیگه، جون نگین بگو متوجه چیز خاصی توی رفتار شهاب با هلن شدی یا نه؟
- حالا خوبه اولش شرط گذاشتم وارد خصوصیات زندگی مردم نشین...
نیاز از جا برخاست و به سمت آشپزخانه کشیده شدند. پری گفت:تا وقتی جواب نگینو ندی از نهار خبری نیست.
نیاز از کنجکاوی آنها به خنده افتاد:نمی دونم این موضوع چرا این قدر واسه شما مهمه! بهرحال منکه متوجه موضوع خاصی توی رفتارشون نشدم. این دو نفر فقط با هم دوستن همین.
ابروهای پری خود به خود بالا رفت: به حق چیزای نشنیده! تا به حال همه جور رابطه ای دیده بودیم جز این یکی!
نگین برگ کاهویی را از ظرف سالاد روی میز برداشت و گفت: خوب بی خود نیست که بهش می گن سال دو هزار مامان... راستی نیاز دیشب شام چی خوردی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#109
Posted: 27 Oct 2012 12:31
- جاتون خالی شهاب یه جوجه کباب مفصل گرفته بود که طعم و مزه اش حرف نداشت، اینقدرم ترد بود که توی دهن می ذاشتی آب می شد.
پری پرسید: شهاب دیشب اونجا مودند؟!
- تا دیروقت اونجا بود. بعد از شام اومد کمک من ظرفارو شست وآشپزخونه رو مرتب کرد، بعدشم قهوه درست کرد و کنار هم خوردیم.بنده خدا با اینکه بیشتر کارا رو خودش انجام می داد، تند تند از منتشکر می کرد. آخر شب رفت خونهی خودش ولی ساعت هشت صبح دوباره سر و کله ش پیدا شد. من خواب بودم که ملینا اومد بیدارم کرد گفت، عمو شهاب اومده. وقتی پاشدم دیدم بساط صبحونه رو هم حاضر کرده!
پری گفت: معلومه با هلن خیلی خودمونی و راحته! حتما همیشه از اینکارا می کنه؟
- فکر نکنم، چون خود هلن از رفتار شهاب تعجب کرده بود. می گفت از وقتی باهاش آشنا شدهتا به حال هیچ وقت ندیده این طور سرحال و راحت باشه!
نگاه پری و نگین بی اختیار به سوی هم کشیده شد. نگین با حالت با مزه ای چند بار ابروهایش را بالا و پایین برد و چهره اش به لبخند نمکینی از هم باز شد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#110
Posted: 27 Oct 2012 12:38
فصل سيزدهم
با شروع روز انوار خورشيد از لا به لاي پرده هاي عمودي پنجره به درون تابيد و روشنايي دل انگيزي رابه فضاي اتاق داد . نياز گرمي تابش نور را بر روي پوست خود حس مي كرد با اين حال رخوت شيريني وادارش مي كرد باز هم پلك هايش را بسته نگاه دارد . عاقبت صداي جيك جيك گنجشك ها و نوك زدن هايشان به ليه پنجره جايي كه كمي ارزن از روز قبل مانده بود نگاه خواب آلود او را متوجه پنجره كرد و با ديدن آنها بي اختيار لبخند زد . به آرامي از جابرخاست و پاكت ارزن ها را از روي ميز تحرير برداشت و با احتياط دريچه پنجره را گشود با اين حركت پرنده ها از ترس به پرواز در آمدند . مشتي از ارزن ها را در جاي هميشگي ريخت و دريچه را آرام بست . طولي نكشيد كه گنجشك ها دوباره به سراغ دانه ها آمدند . با ذوق سرگرم تماشاي آنها بود كه چشمش به پژوي نقره اي رنگ افتاد . ظاهرا امروز نيز شهاب از منزل بيرون نرفته بود . صداي گفتگوي تلفني مادرش توجه او را جلب كرد « اين وقت روز كي ميتونه باشه ؟» به دنبال اين فكر به قسمت پذيرايي آمد .
پري همزمان گوشي را روي ميز گذاشت و با قيافه اي ناراحت بهفكر فرو رفت .
- چيزي شده مامان ؟
پري متوجه حضور او شد : نمي دونم ، حشمت بود ، ازم پرسيد خبري از شهاب ندارم ؟ بهش گفتم اين يكي دو روزه كه داريم خونه رو واسه اومدن مهران آماده ميكنيم فرصت نشد برم سراغش . مي گفت الان دو روزه كه شركت نرفته تلفني به كامران گفته كسالت داره نمي تونه بياد . حشمت مي گه تلفن همراهش خاموشه ، هر چقدر سعي كرده نتونسته باهاش تماس بگيره . فكر ميكرد ما از حالش خبر داريم ... اگه واقعا شهاب مريض شده باشه چقدر زشته كه ما هيچ سراغي ازش نگرفتيم .
- خوب همين الان برو ببين چي شده . شايد واقعا حالش بد باشه .
- ساعت هشت صبح ، بد نيست اين موقع صبح برم ؟
- اگه بد حال باشه هر چه زودتر بري بهتره . لااقل يه چيزي براش درست كنيم بخوره .
- خوب پس تامن ميرم و ميام توصبحونه بخور و ميزو جمع كن .
- نگين صبحونه خورده ؟
- اون صبح زود پا شد . طفلك اين قدر نگران امتحانش بود كه چيزي از گلويش پايين نمي رفت .
- كاش منو بيدار ميكردين مي رسوندمش .
- كامران اومد دنبالش ، خدا كنه اين آخرين امتحانم خوب بده راحت بشه ...
خوب من ديگه برم .
با رفتن پري به سوي دستشويي رفت . با چند مشت آب خماري خواب را از چهره اش گرفت . نگاهي به صورت رنگ پريده درون اينه انداخت و از خودش پرسيد « يعني واقعا مريض شده ؟ سه شنبه چيزيش نبود ! يعني چي شده ؟ خدا كنه مامان زودتر بياد ازش يهخبري بياره . » سرگرم خشك كردن دست و رو بود كه تلفن زنگ زد . از شنيدن صداي مادرش تعجب كرد : چي شده مامان ؟
- چيزي نيست الان دو روزه كه شهاب اين جا افتاده و ما از حالش بي خبر بوديم ... ميگم نياز تو خونه كپسول آنتي بيوتيك نداريم ؟
- واسه چي ميخواين ؟
- براي شهاب ، گلوش حسابي ورمكرده ! دروغ نگم آنژين شده .
- خوب چرا نمي بريدش دكتر ... ؟ اون جوري يه آمپول بهش ميزنن زود خوب مي شه .
- بهش گفتم ، نمي ياد . ميگه استراحت كنم خوب مي شم . حالا برو نگاه كن ببين خشك كننده داريم ؟ اگه داشتيم بردار بيا اين جا... معطل نكني ها .
به محض قطع مكالمه به سراغ محل دارو ها رفت . با ديدن دو بسته كپسول خوشحال شد اما زمان حركت به ياد آخرين برخوردش با شهاب افتاد « با چه رويي مي خواي بري اونجا ؟ » بهر حال بايدقرص ها را مي برد . با عجله به راه افتاد . خيال داشت قرص ها را دم در تحويل بدهد و برگردد . هنوز هم از درد انگشت پا كمي لنگ ميزد . نسيمي كه شاخ و برگ درختان را به رقص در مي اورد روحبخش بود . اگر دلواپس بيماري شهاب نبود حتما مدتي از وقتش را اين جا به قدم زدن مي گذراند و از لطافت هوا لذت مي برد . اما در اين حال و اوضاع نمي توانست بي تفاوت باشد و با شتاب قدم بر ميداشت . عاقبت كنار در ورودي ضربه اي به در نواخت و همان جا منتظر شد . صدايمادرش را شنيد كه گفت : بيا تو در بازه ...
فكر اين را نكرده بود . با ترديد دستگيره در را فشرد و آن را به روي خود گشود . در راهروي عريض و كوتاهي كه به پذيرايي ختم ميشد هيچ كس نبود . در را بست و آهسته داخل شد . فضاي منزل سكوتي آزار دهنده داشت . صدا كرد:
- مامان ؟
پري آهسته از سوي اشپزخانه گفت :من اين جام بيا تو آشپزخونه .
ظاهرا مادرش در حال تهيه ي سوپبود . همان طور كه مرغ يخ زده را به زحمت از هم جدا مي كرد پرسيد: قرص آوردي ؟
- آره اين همون كپسوليه كه نگين واسه آنژين گلوش مي خورد ، فكر كنم واسش خوب باشه ... حالش چطوره ؟
- خودت برو ببين ، نمي خواي ازش عيادت كني ؟
- نه مامان شايد درست نباشه .
- احوالپرسي از يه مريض هيچ ايرادينداره يكي از اين كپسولا رو هم بهش بده بخوره .
- صبحونه خورده ؟
- آره الان بهش تخم مرغ نيم بنددادم به زور از گلوش پايين مي رفت . بنده خدا دو روزه كه داره توي تب مي سوزه ... پس چرا وايستادي ؟ خوب برو ديگه يه ليوان آبم واسش ببر .
- من نمي رم مامان ... روم نمي شه .
- دست از لوس بازي بردار نياز ، تمام اين آتيشا از گور تو و اون نگين بدجنس پا شده . برو ببين با اين ادا و اطوارتون چي به روز پسر مردم آوردين !
- من اين بلا رو سرش آوردم ؟
پري كاردي را كه در دست داشت با خشم كنار گذاشت و در حالي كه دستش را پاك مي كرد قدمي به او نزديك شد و آهسته گفت : خودتوبه اون راه نزن نياز . من دختر خودمو خوب مي شناسم و ميدونم تو اين قدر خنگ نيستي كه تا به حال نفهميده باشي شهاب چه احساسي به تو داره . حالا ديگه نمي دونم چرا داري اين بنده خدا رو روي انگشت بازي ميدي ! نه به اون روزي كه با شوق و ذوق ميري وسايل خونه براش انتخاب مي كني نه به حالا كه حتي نميخواي حالشوبپرسي .
اولين بار بود كه مادرش اين طور رك و بدون رو دربايستي با او حرف ميزد . حالا خودش هم ترديد داشت كه رفتارش با شهاب واقعا ضد و نقيض بوده است !
- بهر حال من اين قرصو نمي برم مامان ، بهتره خودتون ببرين سلام منم برسونين .
روزگار غریبی ست نازنین ...