ارسالها: 2557
#111
Posted: 27 Oct 2012 12:41
پري با حالت عصبي بسته هاي قرص را برداشت و همراه با ليوان آب به سمت اتاق خواب به راه افتاد . نياز هم از همان راهي كه آمدهبود آهسته بيرون رفت .
* * * *
مراقبت هاي منظم پري و سر زدن هاي مرتب حشمت و فرزانه در بهبود حال شهاب بي تاثير نبود .كامران نيز تقريبا هر شب به ديدن او مي آمد و در اين ملاقات ها نگين هم معمولا حضور داشت . او اغلب براي كسب خبر با كامران همراه مي شد و تازه ترين اخبار را هر شب به نياز مي رساند . مواظبت هاي فرزانه از شهاب و رفتار محبت آميز او بعد از يك دورهقهر طولاني ، سوژه اصلي خبر ها بود . يك بار در حين صحبت گفت : به نظر من فرزانه دختر بي غروريه ! اگه من جاش بودم و شهاب گفته بود كه هيچ علاقه اي بهم نداره محال بود ديگه دور و برش موس موس كنم . ولي تو نمي دوني اين روزا چه دلي واسه شهاب مي سوزونه و چه جوري ازش مراقبت مي كنه ! « شهاب جان نوشيدني برات بيارم ؟ ... اگه گرمت شده كولرو روشن كنم . نمي خواي بري دوش بگيري ... ؟واسه حالت خوبه ها ... واي قرصت دير شد برم واست بيارم ... » خلاصه خودشو لول كرده رفته تو كو ...
نياز با صبوري گفت : نگين بسه ديگه ، تو ميري احوال مريضو بپرسي يا كاراي فرزانه رو ضبط كني ؟
نگين خبر نداشت حرف هايش چه تاثير بدي بر اعصاب خواهرش مي گذارد .
- آخه حرصم مي گيره كه اين قدر سعي مي كنه خودشو به شهاب بچسبونه ... بين خودمون باشه مامانم از دست فرزانه حرص مي خوره ولي به روي خودش نمي ياره ... راستي بهت نگفتم وقتي خاله حشمت و فرزانه فهميدن شهاب با سليقه ي تو واسه خونه ش خريد كرده چه حالي شدن ! خاله به زور لبخند زد و گفت دستش درد نكنه ، بد نشده وقتي پول باشه انتخاب كردن راحته ! فرزانه از حرص داشت خفه مي شد ! اونم گفت بد نشده مي تونست بهتر از اين باشه اگه يه كم دقت كنين فرم خونه الان كلاسيك نيست. كامران كه ديد من ناراحت شدم حسابي خيطش كرد و گفت تو اصلاميدوني معني كلاسيك چيه كه الكي نظر ميدي ؟ يكهو فرزانه آتيش گرفت و بهش پريد . خلاصه اگه خاله دخالت نمي كرد يه دعواي حسابي راه مي افتاد .
- عكس العمل شهاب چي بود ؟
- اون طفلك تازه از رختخواب مريضي پا شده حتي ناي حرف زدنم نداره ،تازه اون باهاشون بزرگ شده و به اخلاقشون آشناست و ميدونه نبايد دخالت كنه .... راستي نياز تو خيال نداري بري ديدن شهاب ؟ زشته همه اومدن عيادتش جزتو !
- اون موقع كه بايد ميرفتم ديدنش نرفتم حالا ديگه دير شده فايده اي نداره .
- بازم اگه بري ديدنش خوشحال ميشه ، اگه به جاي من بودي و ميديدي وقتي شنيد دليل ناراحتي تو چيه چه حالي شد مي فهميدي اصلا چي باعث مريضيش شده !
- خوب اينه دسته گلي بود كه توآب دادي . آخه تو از كجا ميدونستي كه من از جريان عقد سهيل ناراحتم كه رفتي گذاشتي كف دست شهاب ؟
- اولا ميخواستم عكس العمل شهابو ببينم ثانيا اگه از اين ناراحت نبودي دليل ناراحتيت چي بود ؟ چرا اون جوري مثل برج زهر مار شده بودي ؟
- ولش كن .... ديگه حرفشو نزن ،نمي خوام دوباره ياد گذشته بيفتم هر چي بود گذشت . شايد اينم خواست خدا بود كه تو موضوع سهيلو پيش كشيدي . همين بهتر كه اگه محبتي هم از من به دل شهاب هست از بين بره . اين طوري به نفع هر دوي ماست .
- راستي نياز شنيدي كه پس فرداهمه ميخوان بيان فرودگاه ؟ خالهحشمت اينا ، خاله منظر و آقا مجيد ، دايي منصور و خانواده ش ، خلاصه همه هستن . من مي گم مهران و عمه از ديدن اين همه آدم جا ميخورن .مامان از الان غمش گرفنه ، ميگه نمي دونم چه جوري جريان فوت بابا رو به مهران و فريبا بگم .... نياز تو ميگي وقتي مهران بفهمهچه حالي ميشه ؟
- باورش براش خيلي سخته . من وتو ، بابا رو توي سردخونه ديديم باهاش خداحافظي كرديم ولي مهران...
هجوم بغض راه گلويش را بست .نگين گفت : گريه نكن ، من وتو بايد صبور باشيم بايد به مهران دلداري بديم نه اين كه كارو بدتركنيم . فكر كن واسه مامان چقدر سخته كه دوباره تمام اون ماجرا ها واسش تازه مي شه . تازگي يه كم داشت حالت عادي پيدا مي كرددوباره روز از نو روزي از نو !
نياز با صداي گرفته اي پرسيد : قراره كي جريانو به مهران بگه.... ؟
- مامان گقت دايي گفته فرداي اون شبي كه ميان به يه بهانه اي مي برمش بيرون و قضيه رو بهش ميگم . خود مامانم به عمه ميگه ... طفلك عمه بعد از اين همهوقت مياد كه برادرشو ببينه . خدا كنه يه موقع حالش بد نشه مامان ميگه عمه فريبا هم سابقه بيماريقلبي داره .
- واي پس خدا بهمون رحم كنه .
* * * *
پري با دلهره عجيبي تغيير لباس داد . در طول چند سال دوري از پسرش هميشه فكر ميكرد لحظه ي ديدار دوباره اش شادترين و خاطره انگيزترين لحظه ي عمرش خواهد بود ولي حالا از نزديك شدن به اين لحظه واهمه داشت و اظطراب در همهحركاتش به چشم ميخورد . صدا كرد : بچه ها حاضرين ؟
نياز گفت : آره مامان تا شما ماشينو روشن كني ما هم اومديم .
- ماشينو نمي بريم قراره شهاب ما رو ببره .... يا الله الان چند دقيقهست كه اون پايين منتظره .
نياز از اينكه قرار بود با او روبرو شود معذب به نظر مي آمد اما ناگزير دنبال بقيه راه افتاد . در لحظه ي برخورد سلام آهسته ي او ميان احوالپرسي نگين و تعارف هاي مادرش گم شد . اين را هم بهحساب بد شانسي خود گذاشت و بر روي صندلي عقب جاي گرفت . از قيافه تكيده شهاب پيدا بود كه تا چه حد از دست او دلخور است. با اين حال نگران دلخوري او نبود چرا كه آمدن مهران و خبري كهبايد مي شنيد همه چيز را تحت شعاع قرار داده بود .
كمي بعد از ورود آنها به سالن فرودگاه بقيه ي فاميل هم از راه رسيدند . در چهره بزرگترها دلواپسي به خوبي هويدا بود . منصور كه هميشه شوخ طبع به نظر مي رسيد اين بار با لحني جدي كه از خلق و خوي او بعيد بود گفت : پري نبينم توي همينبرخورد اول بزني زير گريه و همه چيزو لو بدي . اين بچه داره از اونسر دنيا مي ياد خسته ست هيچ بعيد نيست اگه يكهو از ماجرا با خبر بشه شوك بهش دست بده .
- باشه داداش من مواظبم . ديگه اينمسئوليت به گردن شماست هر كاري كردي ، كردي .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#112
Posted: 27 Oct 2012 12:43
حشمت كه محتاطانه به خود رسيده بود گفت : حالا چرا با رنگ و روي پريده اومدي استقبال پسرت ؟ آخه تو رو با اين قيافه ببينه نمي گهچي شده ؟
منظر گفت : حالا اشكال نداره بعد از فوت اون خدا بيامرز پري كيبه خودش رسيده كه اين بار دومش باشه . نياز جون خاله تو چرا رنگتاين جوري پريده ؟
- چيزي نيست خاله انگار از دلشوره فشارم افتاده ... !
منظر گفت : نگين خواهرتو ببر روي اون صندلي بشون داره از حال ميره .
نياز واقعا حال درستي نداشت . اظطراب برخورد با اين لحظه او رااز پا در آورده بود . پري كه خود نيز حالي شبيه به او داشت گفت :كامران جان برو ببين اون روبرو چيز مقوي پيدا ميشه واسه نياز بگيري اون از صبح چيزي نخورده .
كامران و فرهاد با هم به راه افتادند . كيومرث و شهاب در گوشه اي مشغول صحبت بودند . شهرزاد به خاطر مهسا منزل مانده بود . فرزانه جايي را كنار شيرين اشغال كرد و از دور حركات شهاب ونياز را مي پاييد . جاي فرحناز خاليبه نظر مي رسيد ظاهرا نتوانسته بود به موقع خودش را برساند . كامران و فرهاد با ظرف هاي بستني مخلوط از راه رسيدند و آنها را بين حاضرين تقسيم كردند . نياز بستني را به اصرار فرهاد قبول كرد . از حالت تهوعي كه دچارش شده بود وحشت داشت و مي ترسيد خوردن هر چيزي به آن دامن بزند . ساعتي بعد فرود هواپيماي مسير مادريد – تهران را اعلام كردند. با شنيدن اين خبر ترس واقعي بر پري و دخترها چيره شد . هيچ كدام از بستگان پري ، مهران را با اين قد و قامت و قيافه سراغ نداشتند . تا جايي كه همگي در خاطرشان بود آخرين بار كه پري براي مرگ مادرش به تهران آمده بود مهران هفت هشت سال بيشتر نداشت و حالا او بلند بالا و خوش قامت و فوق العاده خوش قيافه بهنظر مي رسيد . پري از ميان جمعيتزودتر از همه خود را به او رساند و در ميان آغوش مردانه اش اشك شوق ريخت . بعد از او نوبت نياز و نگين بود . مراسم معارفه بستگانمادري با شور و شوق ظاهري و درميان سر به سر گذاشتن هاي داييمنصور انجام شد . در ميان نگاه هاي شيفته فاميل نگاه فرزانه متعجب تر و شيفته تر از همه بهمهران دوخته شد . مهران پس از نگاهي ميان جمع حاضر پرسيد : مامان پس بابا كجاست ؟
- تو اول بگو ببينم عمه كجاست ؟ مگه قرار نبود با هم بيايين ؟
- عمه نتونست با من بياد قراره هفته آينده بياد ... نگفتي بابا كجاست ؟
- بابا طبق معمول رفته ماموريت . خيلي دلش ميخواست امشب اين جا باشه ولي نشد ...
نگين دنباله ي كلام مادرش را نشنيد، دردي كه از فشار چنگال نياز بربازويش وارد شد حواسش را پرت كرد . بي اختيار به سمت او برگشت . گردي چشمان نياز گشادتر از حد معمول شده بود و نگاهش حالت مسخ شده اي داشت .
نگين از ديدن قيافه ي او كه از بيرنگي به مهتابي ميزد وحشت كردو آهسته پرسيد : چي شده نياز ؟
كلام نياز لكنت پيدا كرده بود آهسته گفت : ن...نگين م...من ...! الان بابا ... رو ... ك.. كنار مهران...د...ديدم...!
نگين ناباورانه به نيمرخ رنگ پريده او خيره شد . نياز دوباره گفت: با...باوركن...خيال....نبود...م..من....بابارو....ديدم !
نگين در باور او شك نداشت . در حالي كه او را در آغوش مي گرفت بغض آلود گفت : پس بابا هم اومده استقبال مهران ... پس اونم خبر داشت كه پسرش امشب مياد ...!
كامران لبخند زنان گفت : بابا ... مهران تازه از سفر اومده شما دو تا چرا همديگه رو بغل كردين ؟
مهران با ديدن چهره هاي اشك آْلودخواهرها هر دو را در آغوش گرفت و پرسيد : شما چرا دارين گريه مي كنين ؟
نياز آهسته گفت : اين اشك شوقه داداش ، توي اين مدت دلمون خيلي برات تنگ شده بود .
منصور گفت : خوب ديگه دخترا ... آبغوره گرفتن كافيه زود باشين راه بيفتين كه من يكي از گرسنگي هلاك شدم . مهران جان راه بيفت بريم كه امشب قراره بعد از مدت ها يه غذاي خوشمزه ايروني بخوري .
* * * *
خبر مرگ پدر مهران را از اوج شادماني پايين انداخت . هيچ كس حتي خود پري باورش نمي شد كه پسرش تحت تاثير اين غم اينطور افسرده و گوشه گير بشود . در هفته اول او هر روز به اتفاق خواهرها به سر خاك پدر مي رفتو تمام حرف هاي نگفته را در خاموشي با او در ميان مي گذاشت. با آمدن فريبا آتش اين غم از نو تازه شد . گر چه فريبا زن دنيا ديدهاي بود و به خاطر سبك زندگيش در خارج از ايران بهتر توانست با اين حادثه روبرو شود با اين حال فضاي منزل تا مدتي درست مثل سابق شده بود و فريبا با تمام خودداري و صبوري دچار يك شوك ضعيف قلبي شد و به سفارش پزشك بايد در آرامش كامل استراحت مي كرد .
نياز كه شيفته ي شخصيت با وقار و صبور عمه شده بود مواظبت از او را شخصا به عهده گرفت و اتاقش را در اختيار او گذاشت . عصر يكي از روزها وقتي باخبر شد كه فريبا از خواب بعداز ظهر برخاسته ، فنجان چاي را با قطعه اي كيك به اتاق او برد و در كنارش بر رويتخت نشست و گفت : كاش زودتر از اين به ايران اومده بودين كاش اصلا از ايران نمي رفتين اگه شما توي همين تهران زندگي مي كردين من هر روز مي اومدم ديدنتون. نمي دونم چرا كنارتون احساس آرامش مي كنم . انگار يه چيزي در وجودم كمه كه وقتي با شما هستمتكميل مي شه !
فريبا دستش را نوازش كرد و با تبسمي پر مهر گفت : شايد باور نكني ولي عين همين احساسو من بهتو پيدا كردم . سفر قبل كه به ايران اومده بودم چهارده پونزده سالت بيشتر نبود . از همون موقع شخصيتت به دلم نشست . همون موقع به خودم گفتم در وجود نياز چيزي هست كه اونو از بقيه دخترا متمايز مي كنه ! الان مي بينم كه اشتباه نكردم . ولي عزيزم تو چرا اين قدر توي لاك خودت هستي ؟ دختري به سن و سال تو نبايد اين طور پژمرده و آروم باشه ! مي بيني ماشالله نگين چقدر شاداب و پر شر و شوره ؟دوران جواني اون رفتارو مي طلبه .
- اين ديگه برمي گرده به اخلاق ذاتي من ... باور كنين منم دوست دارم از اين حالت در بيام ولي نميدونم چرا نمي شه .
فريبا به چشم هاي او دقيق شد : ميتونم يه سوال خصوصي ازت بپرسم ؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#113
Posted: 27 Oct 2012 12:45
- بپرسين عمه جون دلم ميخواد همهچيزو در مورد من بدونين .
فشار دست فريبا نشاني از ارتباط عاطفي بود : تو دچار يه مشكل عاطفي نشدي ؟ مشكلي كه نتوني با كسي در باره ش صحبت كني ؟
- متاسفانه چرا . ميدونين عمه ، من از وقتي به بلوغ رسيدم از اين كه به كسي دل ببندم وحشت داشتم . دليلشو درست نمي دونم شايد مي ترسيدم مورد بي مهري واقع بشم يا طرف مقابل از من خوشش نياد يا همچين چيزي . تا اين كه سهيل ازم خواستگاري كرد . اولين خواستگارم نبود ولي بهترينشون بود . براي همين بابا ، مامان و حتي خودم بدون اينكه احساس محبتي بهش داشته باشم جواب مثبت داديم و با هم نامزد شديم . رفتار سهيل به قدري دلنشين بودكه بعد از يكي دو ماه احساس كردم ازش خوشم مياد . خلاصه نامزدي ما ادامه داشت تا اين كه فهميدم از نظر روحي با بقيه ي دخترا يه كم تفاوت دارم ...
- منظورت چيه عزيزم ؟
- عمه جون شما تا به حال چيزي در مورد مديوم بودن بعضي از ادماشنيدين ؟
- آره ... خيلي زياد ، توي اروپا از طريق همين آدما به خيلي از مسايل دست پيدا مي كنن حتي خيلي از جنايتا توسط همين مديوما كشف شده . اين يه نيروي خاصه كه فقط بعضي ها ازش بهرمند هستن... چطور مگه ؟
- خدا رو شكر كه لااقل شما با اينموضوع آشنايين آخه صحبت كردن با آدمايي كه چيزي در اين باره نمي دونن خيلي سخته ... به خصوص واسه كسي كه خودش اين جوريه .
- منظورت چيه .. ؟ كي اين جوريه ؟
- من عمه جون ، من يكي از اون مديوما هستم !
- چطور همچين چيزي ممكنه ؟ تو ازكجا فهميدي ؟
- از اونجايي كه روحم راحت از تنم بيرون مياد و بعد از يه گردش مفصل دوباره به تنم برمي گرده ! تازه جديدا متوجه شدم كه من چيزايي رو ميتونم ببينم كه ديگرون قدرت ديدنشو ندارن ! باورتون مي شه من دوبار تو فرودگاه روح بابا رو ديدم ...؟ يك بار اون شبي كه مهران از اسپانيا اومده بود و بار دوم شبي كه شما اومده بودين !
دستان فريبا يخ كرده بود . ناباورانه دست هاي نياز را محكم فشرد و همان طور كه نگاهش از اشك تار مي شد پرسيد : واقعا توفريبرزو ديدي ؟
- آره عمه با چشماي خودم ولي اين چيزا رو نمي تونم به همه كس بگم . مي ترسم مردم فكر كنن خيالاتي شدم . ميدونين عمه هنوز بيشتر مردم با اين مسايل آشنا نيستنو حتي از شنيدن اين طور چيزا وحشت مي كنن .
- آره ميدونم چي ميگي ... با اين وضع تو در شرايط مشكلي قرار گرفتي ، پري از اين جريان خبر داره؟
- همين چند وقت پيش مجبور شدم به اون و بقيه بگم ولي نه همه چيزو ، چون اون مادره و ممكنه يه مقدار نگران بشه .
- داشتي در مورد نامزديت مي گفتي ... جريان اون چي شد ؟
- هيچي شب عقد به دلايلي همه چيز بهم خورد . مثل اين كه خودتون توي جريان بودين ؟
- تا اندازه اي ... پس جدا شدن از سهيل تو رو اين جوري پژمرده و غمگين كرده ؟
- نمي تونم بهتون دروغ بگم جدايي از سهيل برام آسون نبود اماناراحتي من در اصل از يه جاي ديگهست .
حضور نابهنگام پري كه دنبال ضربه اي به در وارد اتاق شد و پرسيد : « شماها خيال ندارين از اتاقبيايين بيرون ؟ » رشته ي كلام نياز را قطع كرد و صحبت هاي او نيمه تمام باقي ماند .
یک روز قبل از مهمانی حشمت که به افتخار ورود مهران و فریبا برپا میکرد ، فریبا از پری خواست کهبه اتفاق در خیابان گشتی بزنند تا بتواند هدیه ی مناسبی برای حشمت تدارک ببیند.بعد از رفتن انها بود که مرهان به سراغ نیاز رفت و پیشنهاد کرد به اتفاق در محوطه ی اطراف منزل کمی پیاده روی کنند.
در سرازیری پله ها مهران نگاهی به اطراف انداخت و گفت:جای قشنگیه!چی شد که اومدین اینجا؟
-بعد از اتفاقی که توی دارایی بندرعباس پیش اومد و تهمتی کهبه بابا زدن جو پایگاه دیگه واسه ما قابل تحمل نبود واسه همین مامان تصمیم گرفت به هر قیمتی شده یه جای مناسب گیر بیاره و مارو از اون محیط بکشه بیرون.ولی ما خبر نداشتیم که قیمت رهن خونه ها چقدر رقته بالا!خلاصه هر چقدر این در و اون در زدیم خونه ی مناسبی که با پول ما جور دربیاد پیدا نکردیم.اخرش شهاب به دادمون رسید.بنده خدا اول یه خونه ی خیلی لوکس که نزدیک خونه خاله اینا بود بهمون پیشنهاد کرد ولی به دلایلی مامان قبول نکرد.بعد اینجا رو بهمون نشون داد.البته اون چیزی که ما روز اول دیدیم شباهتی به این ساختموننداشت وقتی تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا شهاب دو هفته فرصت خواست و توی این مدت طبقه بالا رو کلا تغییر داد و به شکلی کهالان میبینی درآورد.
-دستش دردنکنه ، واقعا زحمت کشیده این لطفو هیچوقت نباید فراموش کنیم.اینطور که مامان میگفت واسه مراسم عزاداریم شهابخیلی کمک کرده!
-آره ، اونجا هم کلی مارو شرمنده کرده.
-خبر نداشتم این همه واسه شما زحمت کشیده وگرنه باید زودتر از اینا ازش تشکر میکردم...راستی خونه ش رفتی؟خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده!
-تو خونه شو کی دیدی؟
-دیشب با کامران اونجا بودیم ، خیلی محبت داشت ، چقدر گرم و صمیمی برخورد کرد...این طبقه پایینو کی ساخت؟
-خیلی وقت نیست ، تازگی کار بازسازیشو تموم کرده ، اما خیلی زحمت کشیده و هزینه صرف کرد که اینجا رو به این شکا درآورد.از سبک معماریش خوشت میاد؟
-خیلی جالبه...شهاب اومده سبک قدیمو جدیدو با هم ادغام کرده جالبتر این که جوری اینجا رو قرص ومحکم بازسازی کرده که تا چهل پنجاه سال دیگه آخ نمی گه!
-اون طوری که من دیدم با عشق و علاقه ی عجیبی این جارو روبراه کرد.
-دروغ نگم یه منبع انرژی این دورواطراف داشته که از وجود اون شارژ میشده.
دستی که به دور بازوی مهران حلقه شده بود محکم تر شد و گفت:اینشو دیگه من خبر ندارم.
مهران یک سر و گردن از خواهرشبلندتر به نظر میرسید از همان بالا زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت:اگه واقعا از چیزی خبر نداری پس چرا این جوری مثل لبو سرخ شدی؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#114
Posted: 27 Oct 2012 12:48
نیاز مشت آرامی نثار پهلوی او کرد:خودتو لوس نکن من فقط یه کم گرمم شده!
مهران لبخند زنان گفت:آره ، تو گفتی و منم باور کردم.
سلام رسای شخصی که فاصله زیادی با آنها نداشت نگاه هر دو رابه پشت سر گرداند.مهران با دیدن شهاب چند قدم به سویش رفت و دستش را به گرمی فشرد.شهاب در حین احوالپرسی با او به سلام آرام نیاز هم جواب داد.مهران گفت:همین حالا ذکر خیر شما بود.من و خواهرم داشتیم از زحمتی که واسه بازسازی این ساختمون کشیدین حرف میزدیم.واقعادست تون درد نکنه خیلی عالی کار کردین!
نگاه شیفته ی شهاب لحظه ای به بنا دوخته شد و بعد گفت:اینجاواسه من ارزش خاصی داره.دلم می خواست تنها یادگار خانواده ام تا وقتی که من هستم پابرجا بمونه.
-اینطور که از نیاز و مامان شنیدم شما واسه خانواده منم خیلی زحمت کشیدین!همین الان نیاز داشت از محبتای شما حرف میزد ، خیلی دلم می خواد این همه لطفو یه جوری جبران کنم.
-من کاری جز انجام وظیفه نکردم.ازاین گذشته خانواده شما هم کم به من محبت نکردن ، توی این مدترفتار خوب خانواده شما باعث شدهبود فکر کنم منم صاحب یه خانواده هستم.یه مادر مهربون و دو تا خواهر خوب...حالا با اومدن شما امیدوارم این جمع کامل بشه و ما بتونیم واسه هم دوستای خوبی باشیم.
مهران با احساس رضایت گفت:واسه من که مایه افتخاره.
-مثل اینکه داشتین با خواهرتون قدم میزدین ، مزاحمتون نباشم؟
-شما مراحمیت ، حقیقتش بعد از اون همه تعریفی که از شما شنیدمخیلی دلم می خواست بیشتر باهاتون اشنا بشم.موافقین یه کم با هم قدم بزنیم؟
شهاب خرسند از این پیشنهاد در کنارشان به راه افتاد.آنها پس از یک دور کامل در محوطه هنوز هم مشغول قدم زدن و صحبت از هر دری بودند.در تمام این مدت نیاز متوجه بود که شهاب حتی نیم نگاهی به سویش نینداخت.به نظر میرسید هنوز از او رنجیده خاطر است.داشت با خودش فکر میکرد"حق داره ف اگه منم جاش بودم همین قدر ناراحت میشدم ، بخصوص بعد از قضیه مریضیش برای اون کارم هیچ عذری ندارم.مطمئنم ناراحتیش بیشتر از همینه."
مهران رشته افکارش را پاره کرد:نظر تو چیه نیاز جان؟
-در مورد چی؟
نگاه مهران مشکوک بود:انگار اینجا نبودی؟!
-راستشو بخوای نه ، فکرم جای دیگه بود چطور مگه؟
-شهاب خان پیشنهاد کرد بریم خونه ش یه شیر قهوه بخوریم ، موافقی؟
از کنار شانه ی برادرش به سوی شهاب سرک کشید و در حال که برای اولین بار مستقیم نگاهش میکرد پرسید:به زحمت نمی افتین؟
نگاه شهاب گذرا بود:اختیار دارین ، خوشحالم میکنید.
نیاز قصد آشتی داشت با لبخند کمرنگی گفت:پس به شرط اینکه بذارین من براتون شیرقهوهدرست کنم.
شهاب با همان لحن سرد قبلی گفت:لطف می کنین.
سپس دستی بر شانه ی مهران گذاشت و او را به سمت منزلش هدایت کرد و با لحنی مهربانتر گفت:بفرمایید از این طرف.
مهران همانطور که به درون ساختمان میرفت به خوبی حس میکرد که رشته ی عاطفی محکمیمیان خواهرش و این جوان وجود دارد که هر دو سعی در پنهان کردن آندارند.
مهران و شهاب مشغول صحبت بودند که نیاز از سمت آشپزخانه پیدایش شد:
-ببخشید آقا شهاب ، من قهوه رو پیدا نمیکنم.
شهاب لحظه ای عذرخواست و به دنبال نیاز وارد آشپزخانه شد.پس از گشتی در کابینت ظرف قهوه را پیدا کرد ، هنگامی که آن را به دست نیاز میداد نگاهش به او افتادو رنگ چرهر اش تغییر کرد.اهسته گفت:ببخشید که به زحمت افتادین.
نیاز به طعنه جواب داد:خواهر و برادر که از این حرفا با هم ندارن...
-میبینم شوخ طبع شدین!چی شده تازگی خبر خوشی از بندرعباس رسیده؟
حالا نوبت نیاز بود که رنگ به رنگ بشود:من مدت هاست که با بندرعباس خداحافظی کردم و دیگه خبرای خوش یا ناخوشش توی زندگیم هیچ تأثیری نداره ، اینشمایین که نمی خواین گذشته رو فراموش کنین.
-اگه حال اون روزتونو نمیدیدم شایدباور میکردم که گذشته رو واقعا فراموش کردین ولی...
داشت از آشپزخانه بیرون میرفت کهکلام نیاز مانعش شد:حال اون روز من هیچ ربطی به بندرعباس نداشت اما دلیلش هر چی بود درستهمزمان شد با خبری که از بندررسیده بود و همین باعث سوءتفاهم شد.
شهاب قدمی به او نزدیک شد:گیریم که شما راست بگین ، بعد از اون چی؟بی اعتنایی علنیتون وقتی من مریض بودم از چی نشأتمی گرفت؟
نیاز نگاهی به ظرف قهوه درون دستش انداخت و گفت:از من توضیح نخواین ، در همین حدم که گفتم واسه این بود که شما رو از اشتباه درآرم.
به سراغ ظرف شیر که در حال جوشیدن بود رفت و مشغول درست کردن شیر قهوه شد.زمانی که با سینی محتوی فنجان ها وارد قسمت پذیرایی شد شهاب و مهران با حالتی صمیمی و دوستانهبا هم گپ میزدند.شهاب تا چشمش به او افتاد در حالی که یکی از فنجان ها را بر میداشت و به مهران تعارف میکرد گفت:راستی هیچ میدونی که زحمتخرید این وسایل و تزیین این خونه به عهده کی بوده؟
مهران و نیاز متوجه برق چشم هایش بودند.مهران گفت:راستش نه ولی هر کی بوده سلیقه ش حرف نداره!
نیاز آخرین فنجان را خودش برداشت و همانطور که کنار برادرش می نشست گفت:خیلی ممنون داداش ، شما لطف داری.
مهران متعجب نگاهش کرد:تو چرا داری تشکر میکنی؟!
شهاب گفت:آخه سلیقه ی خوب خواهر شما اینجارو به این صورت درآورد.
مهران این بار با کنجکاوی نظری به اطراف انداخت و لبخندزنان گفت:جدی میگین؟!باورم نمیشه این کار نیازباشه ، اخه خواهر من تا اونجایی که خبر دارم خیلی ساده پسنده و دنبال تجملات و وسایل گرون قیمت نبود.راستش همیشه فکر می کردم در آینده وقتی وارد منزل نیاز بشم یه اتاق پذیرایی ساده میبینم که یهفرش میونش افتاده و چند تا پوستین گوشه و کنارش پهن شدهبا یکی دو تا مخده و یه تار کهتوی زاویه به دیوار تکیه داده شده.اما این چیزی که الان میبینم با برداشت من خیلی مغایرت داره!
نیاز گفت:آخه اینجا که خونه ی خودم نیست من سعی کردم وسایل منزل آقا شهابو جوری انتخاب کنم که مناسب طبع و پسند همسر آیندهشون باشه ، راستی چی شد؟بالاخره قرار روز خواستگاری رو تجدید کردین؟
جا خوردن شهاب از نگاهش به خوبی پیدا بود:کدوم خواستگاری؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#115
Posted: 27 Oct 2012 12:50
تبسم نیاز موذیانه به نظر میرسید:همون مردی که فرحناز براتون انتخاب کرده بود.
ابروهای سیاه رنگ شهاب بهم نزدیک شد و با تردید پرسید:شمااز کجا با خبر شدین؟!
-فرحناز جریانو برام تعریف کرد.راستش از خیلی وقت پیش گفته بود که شما همچین خیالی دارین ، ولی انگار موعدشو تعیین نکرده بودین که آخرین بار وقتی باهام تماس گرفت گمونم چند هفته پیش یه روز دوشنبه بود که می گفت واسه پنجشنبه شب قرار گذاشتین ، ولی خبری نشد ما هنوز منتظریم که شیرینی بخوریم.
چیزی مثل جرقه در ذهن شهاب روشن شد و متعاقب ان گره ابروانشاز هم باز شد و اهسته انگار با خودش حرف میزد گفت:آهان...پس موضوع این بود؟و بعد کمی بلندتر ادامه داد:در مورد اون خواستگاری خوشبختانه بخیر گذشت و قرار خود به خود بهم خورد.دیدین که پنجشنبه من به چه حالی افتاده بودم؟
مرهان احساس میکرد در لا به لایاین گفتگوی ساده رمز و راز خاصیوجود دارد ، از این رو تمام حواسش به صحبت هایی بود که رد و بدلمیشد.نیاز رعه ای از نوشیدنیش را با لذت قورت داد و گفت:حالا چرا خوشبختانه ؟ طفلک فرحناز به خاطر شما این همه به زحمت افتاده.
-گفتم خوشبختانه چون برام خیلی مشکل بود که بدون انگیزه اقدام به این کار کنم.من از فرحناز خواستم یه مشکل خانوادگیرو برام حل کنه اون چاره کارو توی یک خواستگاری مصلحتی دید واین بساطو راه انداخت.البته نمیدونمچرا زیر قولش زد و موضوع رو فاشکرد.
-حتما چون با من خیلی صمیمی شده فکر کرده اشکال نداره اگه من بدونم.حالام شما چیزی به روی خودتون نیارین.
-به شرط اینکه شما هم لطف کنین این موضوع رو پیش خودتون مکتوم نگه دارین که بیشتر از این باعث دردسر نشه.
نیاز به نرمی گفتکفکر کنم بتونین روی قول من حساب کنین.
صحبت کم کم مسیر دیگری پیدا کرد.در ان میان مهران از تغییر ناگهانی خلق و خوی شهاب به خوبی حس کرده بود که این شادابی بی ارتباط با وجود خواهرشنیست ، در این فکر متوجه سوال شهاب شد:برای امشب برنامه خاصی نداری؟
-نه چطور مگه؟
-گفتم اگه موافق باشی با هم یهدوری توی شهر بزنیم.
-فکر خوبیه ، فقط نیاز تنها میمونه ، آخه هیچکس خونه نیست.
-اشکال نداره داداش منم میرم به کارام میرسم.مامان اینا الان دیگه پیداشون میشه.
شهاب پرسید:شما چرا نمیایین؟شما هم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتین بد نیست سرتون هوابخوره.
نیاز در این فکر بود که "اون از کجا میدونه که من از خونه بیرون نمیرم؟!"که جمله مهران حواسش را پرت کرد:آره نیاز جان تو هم بیایی بیشتر خوش می گذره.
-آخه میترسم مامان اینا بیان ببینن ما نیستیم دلواپس بشن.
شهاب گفت:براشون یادداشت بذارین ، توی یادداشتم لطف کنین بنویسین که برای شام چیزی تهیه نکنن شامو از بیرونمیاریم.
نیاز متوجه تبسم موذیانه ی مهران بود ، در همان حال با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت:باشه پسمن برم حاضر بشم.
******************************************
میز شامی که حشمت تدارک دیدهبود همه را به تحسین واداشت.ظاهرا او همه تلاشش را به کار بسته بود که در این شب بخصوص سنگ تمام بگذارد.کامران که میدانست نیمیاز زحمت امشب و دعوت از بستگان درجه یک بخاطر اوست حشمت را در آشپزخانه غافلگیر کرد و در حالی که او را در آغوش میگرفت و بوسه ای بر گونه اشمی نشاند گفت:دستت درد نکنه مامان ، امشب خیلی به زحمت افتادی.
حشمت بوسه اش را جواب داد و گفت:خدا رو شکر که همه چیز به خوبی برگزار شد حالا بیا این سینی چای رو بگیر ببر پذیرایی کن تا یواش یوش سر حرفو باز کنیم... راستی تو مطمئنی نگین همه چیزو به پری و مهران گفته؟
-اره ، تنها نگرانی من از مهران بود که خوشبحتانه هم با محبته هم روشنفکر ، خاله پری هم که خیلی وقته از جریان من و نگین خبر داره.پس دیگه دلیلی واسه نگرانیوجود نداره.
-خب انشالله که همه چیز به خیر وخوشی انجام میشه ، حالا تو بو منم الان میام.
ظاهرا منصور مأمور شده بود که سر حرف را باز کند.از این رو در فرصت مناسبی به اشاره حشمت بعد از اینکه سینه ای صاف کرد:امشب چه شب فرخنده و خوبیه که تونستیم یک بار دیگه این جوری دور هم جمع بشیم.در واقع ما باید از فریبا خانوم و مهرانگلم تشکر کنیم که با حضورشون بانی این مهمونی بودن ، حالا من میخوام این فرصتو غنیمت بشمرم و در مورد مطلبی که اونم به جای خودش میتونه یه اتفاق فرخنده باشه صحبت کنم.اجازه دارم؟
چند صدا از گوشه و کنار مجلس همزمان گفتند:اختیار دارین داداش ، بفرمایین.
شوخ طبعی منصور گل کرد و گفت:ریش سفید بودنم توی جمعمایه دردسره هر چند بنده هنوز ریشام سفید نشده ولی خب این جور موقع ها همه انتظار دارن آدم در تمام موارد تجربه داشته باشه.حالا جای شکرش باقیه که غریبه ای توی جمعمون نیست و اگه احیانا منموقع انجام وظیفه ناشی بازی در آمده کسی واسم دست نمی گیره.بهر حال اینو گفتم که بدونین این اولین تجربه بنده ست که قراره از یه دختر خانوم خوشگل و تو دلبرو خواستگاری کنم.پس اگه چیز رو پس و پیشگفتم کسی اعتراض نکنه.
اکثر حاضرین لبخندزنان گفتند:نه دایی ، شما راحت باشید.
پری و منظر همزمان با بقیه گفتند:اختیار داری داداش.
منصور گفت:خوبیه این خواستگاری میدونین به چیه؟به اینه که همه میدونن داماد آقا کامران گل و عروس خانوم نگین خوشگله ست.این یعنی پتجاه درصد قضیه حله.ضمنا لازمه بگم که ما میتونستیم برنامه امشبو بازم یه مدت عقب بندازیم ولی چون نگین جان دلش می خواست عمه فریبا هم توی مجلس حضور داشته باشه ما امشب دست به کار شدیم...و اما بعد از تمام این زمینه چینی ها ...میدونین که همه این مراسم فقط واسه گرفتن یه بله ست ، پس من یکهو میرم سر اصل مطلب و میپرسم مهران جان بله؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#116
Posted: 27 Oct 2012 12:52
مهران و بقیه بی اختیار به خنده افتادند.مهران گفت:دایی جان مثل اینکه عوضی گرفتین ، انگار بله رو خواهرم باید بگه نه من!
منصور منتظر شد تا صدای شلیکخنده هام آرام تر بشود بعد گفت:اخه من شنیدم این اواخر هر وقت از نگین پرسیدن با این وصلت موافقی یا نه؟گفته باید صبر کنین که مهران بیاد...حالا منخواستم زرنگی کنم و یکدفعه برم سر اصل مطلب واسه همین بودکه اول نظر تو رو پرسیدم.
مهران با لحن جدی تری گفت:والله دایی جان واسه من خوشبختی خواهرم مطرحه اگه کامران بتونه نگینو خوشبخت کنه من هیچ مخالفتی ندارم و به قول معروف با اجازه بزرگترا میگم بله...
آخرین قسمت از صحبت مهران کهبه شوخی ادا شد یکبار دیگر شلیک خنده ی حاضرین را به دنبال داشت.منصور گفت:خواهر پری شما چی؟شما نظری ، شرط و شروطی واسه انجام این امر خیر نداری؟
پری بی اختیار به یاد فریبرز افتاد و این که جایش چقدر در این مجلس خالی بود ولی میدانست که با به زبان آوردن نام و خاطره او نشاط و شادی حاضرین را خواهد گرفت.همزمان با هجوم این فکر گرمی دست نیاز را روی دست خود حس کرد وقتی نگاهش به او افتاد انگار در چشمانش چیزی بود که اورا تسکین میداد.پری لحظه ای به اوخیره ماند و چون همه را در حال انتظار دید با لحنی که سعی داشت خشنود به گوش برسد گفت:منم مثل مهران فقط دلم میخواد که خوشبختی نگینو ببینم و از کامران میخوام بعد از این واسه نگین یه همدم و یه دوست خوب باشه ، همین.
منصور گفت:پس همگی به سلامتی این وصلت فرخنده یه دست بزنین تا به موقع دهنمونم شیرین کنیم.
نگین که سعی میکرد در این شببخصوص وقار و متانت خود را حفظ کند عاقبت طاقت نیاورد و با لحنمعترضی گفت:ببخشید دایی جان انگار بنده اینجا سیاهی لشکر بودم.شما از همه بله گرفتی و نظر همه رو پرسیدی غیر از اونی که باید بپرسی!
منصور با خنده سرخوشی گفت:آخه عروس خانوم من میدونم این کامران ناقلا قبلا بله رو از توگرفته واسه همینه که خیالش اینقدر راحته.
همه داشتند می خندیدند.کامران با قیافه ای سرخوش رو به نگین کرد و پرسید:
-همینو می خواستی؟
فرحناز ظرف شیرینی را برداشت و مشغول پذیرایی شد:حالا بیایین به سلامتی دهنتونو شیرین کنین.
حشمت با خوشحالی پیشدستی را برداشت و دو قطعه از شیرینی ها را در آن گذاشت و به سمت کامرانگرفت:انشالله همیشه کامتون شیرین باشه.
و بعد سراغ جعبه ی چهار گوش و مخملی زیابیی که روی بوفه گذاشته بود رفت و با همراه آوردنآن گفت:اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و کامران به عروس قشنگم به رسم نشونه گذاری...انشالله که خوشت بیاد نگین جان.
-دست شما درد نکنه خاله جان.
پری با دیدن سِریِ رِکسیِ زیبایی که درون جعبه بود ناخودآگاه به یاد سری گرانبها و زیبایی که شب خواستگاری به نیاز هدیه کرده بود افتاد و همانطور که لبخند میزد هجوم بغض راه گلویش را بست.
منصور لبخندزنان گفت:خوشبختانه من امشب کلی تجربه کسب کردم ، پس از همین الان مژده میدمبه جوونای دم بخت حاضر که اگه خیال ازدواج به سرتون زد میتونین روی بنده حساب کنین.به خصوص روی صحبتم با شهاب جان و مهران جانِ ، لب تر کنین یکی یه دختر تو دلبرو و تپل میندازم توی دامنتون.
مهران لبخندزنان گفت:من حرفی ندارم دایی جان فقط اجازه بدین اول یه مقدار کارا رو سرو سامون بدم بعدش هر وقت بگین در خدمتم.
شهاب با قیافه ای سر حال و شاداب گفت:ما اگه زن تپل مپلی نخوایم باید کیو ببینیم؟
منصور خنده ی بامزه ای کرد و گفت:پس تو تیپ استخونیشو می پسندی ، آره؟
شهاب گفت:ای...یه چیزی مابین این دو تا.
منصور گفت:ای ناقلا ، دست تو روشد.پس تو هم بدت نمیاد سرو سامون بگیری؟
شهاب برخلاف همیشه که جدی و کم حرف بود گفت:دایی جان نکنه کسی رو در نظر گرفتی که دارین زیر زبونمو می کشین؟
منصور گفت:تو اوکی رو بده پیدا کردن آدم مناسبش با من ، چیزی که این روزا فراوونه دختر.
فرحناز گفت:بیخود خودتو خسته نکن دایی ، این شهابی که من میبینم حالا حالاها تن به ازدواج نمیده ، همین چند وقت پیش بود که بعد از کلی قرارو مدار و این جور چیزا سر قرار نیومد و مارو سنگ روی یخ کرد.
حشمت گفت:توقع داشتی با تب چهل درجه پاشه بیاد خواستگاری؟بنده خدا تو جا خوابیده بود.
فرحناز گفت:بعدش چی که اون همه واسه یه قرار دیگه اصرار کردم؟
کامران گفت:حالا شما چه اصراری دارین که شهابو به این زودی زن بدین؟به جای این حرفا یکی پاشهیه اهنگی بذاره ، مثلا مراسم خواستگاریه.
فرزانه زودتر ازبقیه دست به کار شد و به سوی ضبط رفت.در حال بازگشت داشت خودش را با ریتم آهنگ تکان میداد و همانطور که نرم نرمک به میان جمع می آمد حاضرین با دست زدن او را همراهی کردند.در حین انجام حرکاتی که سعی داشت نرم و دلبرانه باشد هر از گاهی نگاهی به سوی مهران می انداخت که با لبخند همراه بود.به دنبال او فرحناز نیز به میان جمع آمد و کمی بعد دست شیرین را کشید و او را نیز به جمعخودشان اضافه کرد.منظر با اشاره به او فهماند که نیاز را بلند کند اما اصرار فرحناز برای کشاندن او به میدان رقص بی نتیجه بود.کامران بدون رودربایستی دستنگین را گرفت و با او شروع به رقصیدن کرد.کمی بعد شهرزاد و کیومرث نیز به جمع آنها اضافه شدند.انگار همه منتظر چنین فرصتی بودند چرا که با تمام شدن هر آهنگ کسی خیال نشستن نداشت و انتظار آهنگ بعدی را می کشیدند.مهران که با دست زدن دیگران را همراهی میکرد با نگاهی به شهاب گفت:انگار نصیحت دایی زیادم بی مورد نبود اینطور که پیداست فقط سر من وتو بی کلاه مونده.
چهره شهاب خوشی پنهانی داشت ، گفت:اتفاقا منم الان داشتم به همین فکر میکردم ، البته باید شانس بیاریم جفتی نصیبمون بشهکه اهل رقص باشه.
جمله اش را جوری بیان کرد که به گوش نیاز هم رسید و برای لحظه ای نگاهش به او افتاد.مهرانهم متوجه کنایه او شد و با نگاه دزدانه ای به خواهرش لب هایش به تبسمی از هم باز شد.
******************************************
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#117
Posted: 27 Oct 2012 12:54
پری سبدی از انواع میوه های تابستانی را به قسمت پذیرایی آورد و کنار بقیه جای گرفت.فریباو دخترها گرم صحبت درباره اسپانیایی ها و کشورهاشان بودند.نگین گفت:این جور که شمامیگین باید جای قشنگی باشه!
فریبا گفت:واقعا همینطوری.اونجا مردم با نشاط و خونگرمی داره ، از این گذشته خیلی چیزا واسه دیدن داره ، از بناهای تاریخی و آثار قدیمی گرفته تا بناهای مدرن ، پارک های قشنگ ، فروشگاه های شیک و مدرن و تفریح گاه های طبیعی که بهترین محل واسه روزای تعطیله و واقعا خوش میگذره.
نیاز گفت:عمه با این تعریفا دارین مارو وسوسه میکنین که هر جروی شده یه سر بیایم اونجا.
فریبا گفت:اتفاقا خیلی دلم میخواد اینسفر تورو با خودم ببرم ، اگه واقعا دوست داری بیای بگو تا دیر نشده وسایل رفتنو اماده کنم.
نیاز گفت:فکر نکنم به همین سادگی باشه ، شنیدم واسه بیرونرفتن دخترا از کشور خیلی سخت میگرین!
فریبا گفت:تو نگران اون مسایل نباش ، اگه حاضری بیای بگو بقیه ش با من.
پری با حالتی دلواپس منتظر جواب نیاز بود.این تصور که نیاز برای مدتی از او دور بشود برایش قابل تحمل نبود.نیاز گفت:حالا اجازه بدین فکرامو بکنم ببینم اصلا میتونم واسه یه مدت از نگین و مامان دور بشم یا نه.فریبا لبخندزنان گفت:اگه منم که از الان جواب تورو میدونم ، تو چطور نگین؟تو دلت نمیخواد با من بیایی؟
-من که عاشق سفرم اونم به یه کشور دیگه ولی میدونین که الان دیگه اجازه م دست خودم نیست کامرانم عمرا بذاره من تنها برمسفر خارج.
-بهر حال اگه یه وقت تغییر عقیده دادین یه زنگ به من بزنین ترتیب همه چیزو میدم.
صدای زنگ آیفون نگین را از جا پراند.در بازگشت پری پرسید:کی بود؟
-فرهاد اومده ، مثل اینکه تنهاست.
پری با روی باز به استقبالش رفت.فرهاد قبراق و سرحال از پلهها بالا آمد و چون متوجه پری شددر سلام پیشدستی کرد.
=سلام به روی ماهت فرهاد جان ،چه عجب از این ورا!بابا اینا چطورن؟
در حالی که با پری وارد ساختمانمیشد گفت:همه خوب بودن و براتون سلام رسوندن...
ادامه صحبت او با آمدن نیاز و نگین ناتمام ماند.با هر دوی آنها به گرمی احوالپرسی کرد و به نیاز گفت:چه خوب که خونه هستی خدا خدا میکردم جایی نرفته باشی.
نیاز او را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و بعد از احوالپرسی فرهاد با فریبا پرسید:
-چطور مگه؟
فرهاد به روی یکی از مبل ها جایگرفت و گفت:آخه می خواستم برام یه زحمت بکشی...البته اگه برنامه خاصی نداری.
-خواهش میکنم من هیچ برنامه ای ندارم و هر کاری باشه در خدمتم.
فرهاد لیوان آب پرتقالی را که پری به او تعارف کرد برداشت وبه دنبال تشکر گفت:راستش چند روزه که یه نمایشگاه بزرگ کتاب برگزار شده می خواستم برم اون کتابایی رو که لازم دارم بگیرم ، گفتم بیام دنبال تو با هم بریم شاید چیز دیگه ای که به درد بخور باشه واسم گیر بیاری ، مثل کتاب تستی یا جزوه های مختلف...چون حقیقتش من درست نمیدونم چه جور کتابایی رو باید بخونم.
-چه کار خوبی کردی اومدی ، اتفاقا خیال داشتم همین امروز فردا یه سری به این نمایشگاه بزنم ببینم چیز به درد بخوری پیدا میکنم ، حالا با یه تیر دو نشون میزنیم ، مامان شما با من کاری نداری؟
-نه مادر جون برو راحت باش...فقط مواظب خودتون باشین به وقت بهتون گیر ندن.
-پس من برم حاضر شم ، نگین تو نمیای؟
-نه ، قراره امروز کامران بیاد ، باید منتظرش بمونم.
در فاصله ای که نیاز غیبت داشت فرهاد سراغ مهران را گرفت.نگین گفت:
-با شهاب رفتن یه دوری بزنن ، شیرین چطوره؟
-خوبه براتون سلام رسوند ، اتفاقا میخواست با من بیاد یکی از دوستاش سر زده اومده دیدنش.
فریبا گفت:با زحمتای ما چطوره؟پریشب خیلی به مامان اینازحمت دادیم.
-اختیار دارین واسه ما مایه افتخار بودکه در خدمتتون بودیم.
فریبا از نزاکتی که در رفتار و کلاماو بود لذت برد و گفت:خلاصه ازطرف من یک بار دیگه از شکوه جان و آقا منصور تشکر کنین.
نیاز حاضر برای حرکت پیدایش شد و پرسید:عمه جان شما چیزی ازبیرون نمی خواین؟
-دستت درد نکنه عزیزم فقط اگه زحمتی نیست یه دیوان حافظ شبیهبه همین که خودت داری رو اگه گیر اوردی برام بگیر.زحمتت نمیشه؟
نیاز بوسه خداحافظی را برگونه اش نشاند و گفت:زحمت کدومه عمه جان؟بهترین دیوان حافظو براتون پیدا میکنم.نگین تو چیزی احتیاج نداری؟مامان شما چی؟
هر دو پاسخ منفی بود.فرهاد هنگام خروج گفت:عمه اگه یه وقت دیر کردیم دلتون شور نزنه نمایشگاهش خیلی بزرگه تا همه جارو بگردیم چند ساعتی طول میکشه.
پری انها را تا کنار پله ها بدرقه کرد و گفت:اشکال نداره عمه جون برین به امان خدا.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#118
Posted: 27 Oct 2012 13:06
فصل چهاردهم
از آمدن مهران و شهاب مدتي مي گذشت كه كامران نيز به جمع آنها اضافه شد. مهران و شهاب ظاهرا سرگرم بازي شطرنج بودند اما مهران به خوبي حس مي كرد كه حواس شهاب اصلا به بازي نيست و مدام مراقب جلو رفتن عقربه هاي ساعت است.
پري براي شام چند نوع دلمه و مقداري خوراك ماهيچه تدارك ديده بود. نگين در حين روبراه كردن سالاد پرسيد : مامان كي شام مي خوريم؟
- منتظرم نياز و فرهاد برگردن، به نظرت دير نكردن؟
- ساعت چند بود كه رفتن؟
- حدود پنج بود...، الان چهار ساعته! نمي دونم چرا دلم شور مي زنه.
- شور نزنه...، حتما نمايشگاه خيليشلوغ بوده. فرهاد با ماشين اومدهبود؟
- آره، ماشين خودشونو آورده بود...، راستي گواهينامه داره؟
- آره بابا، پارسال گرفت، تازه من رانندگيشو ديدم دست فرمونش عاليه!
- بهر حال جوونن... سرشون باد داره، يه وقت ممكنه خداي نكرده كار دست خودشون بدن... كاش تلفن همراهو داده بودم نياز برده بود الان مي تونستيم باهاشون تماس بگيريم.
- اين قدر نگران نباش مامان. الان ديگه هر جا باشن پيداشون مي شه.
پري همراه با سيني محتوي فنجانهاي چاي به سالن برگشت. در حين پذيرايي شهاب پرسيد : خاله،بچه ها دقيقا چه ساعتي رفتن؟
- عصر بود... تقريبا ساعت پنج.
شهاب نگاهي به عقربه هاي ساعت مچي اش انداخت و با نگاهي به مهران گفت :
- به نظرت دير نكردن؟
مهران كه سعي داشت دلواپسي را به روي خود نياورد، گفت : احتمالا الان ديگه بر مي گردن.
شهاب پرسيد : بهتر نيست بريمدنبالشون؟
مهران مردد بود. كامران پرسيد : فرهاد ماشين آورده بود؟
پري گفت : آره... چطور مگه؟
- هيچي...، فقط خدا كنه موقع برگشتن بهشون گير ندن. اين روزا بساط بگير بگير دخترا و پسرا زياد شده.
فريبا حيرت زده پرسيد : دخترا و پسرا رو اين جا مي گيرن؟! به چه جرمي؟!
قبل از اين كه كامران جواب بدهد پري با قيافه اي رنگ پريده گفت: خدا مرگم بده...، اگه يه وقت جلوشونو بگيرن نياز از ترس زهره ترك مي شه!
مهران گفت : اين حرفا كدومه مادر...؟ اونايي كه مامور اين كار هستن طرف خودشونو مي شناسن.
به دنبال اين كلام به حالتي نگران به سمت پنجره رفت و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت. پري سعي مي كرد با فراهم كردن ضروريات شام خودش را سرگرم نگه دارد اما خيالات بد يك لحظه آرامش نمي گذاشت. نگاه نگين يك بار ديگر به عقربه هاي ساعت ديوار افتاد. ساعت از ده گذشته بود. صداي زنگ تلفن ، همه را تكان داد. نگين قبل از همه گوشي را برداشت : الو... نياز؟ تو كجايي...؟ چي شده؟! چرا صدات گرفته؟! حالت خوبه؟ آره مهران همين جاست الان گوشي رو بهش ميدم.
چهره نگران نگين همه را به دلشوره انداخت. مهران به سرعت گوشي را از او گرفت و در حين صحبت از سالن بيرون رفت. پريوحشت زده پرسيد : چي شده نگين؟! چه اتفاقي واسه شون افتاده؟!
قيافه نگين رنگ نداشت : نمي دونم، نتونست صحبت كنه... فقط گفت كه توي كلانتري هستن. مثلاين كه داشت گريه مي كرد.
پري محكم به گونه ي خود زد : خاك بر سرم. ديدي چه بلايي سر دخترم اومد... مهران سراسيمه به ميان جمع برگشت : بايد بريم كلانتري، مثل اين كه يه درگيري پيش اومده بچه ها رو گرفتن.
شهاب با عجله سوئيچ اتومبيل را برداشت، چهره او نيز تغيير رنگ داده بود. كامران با آنها همراه شد. پري گريه كنان به دنبالشان راه افتاد : منم ميام.
مهران او را متوقف كرد : نه مامان، لزومي نداره شما بيايين. فقط برو شناسنامه نياز و بردار بيار، شايد لازم بشه، يه كم زودتر.
- آخه بگو چي شده؟ چه بلايي سرشون اومده؟
- فعلا خودمم نمي دونم...، نياز نتونست زياد توضيح بده، اگه مساله اي بود زنگ مي زنم شما همبيايين.
شهاب سوئيچ خودرو را به طرف كامران پرت كرد و همان طور كه با شتاب پايين مي رفت گفت : تو برو ماشينو روشن كن تا من برم سند اين خونه رو بيارم، ممكنه لازم بشه.
در طول مسير، شهاب يك بار ديگر پرسيد : درست نمي دوني جريان چي بوده؟
مهران گفت : نياز داشت گريه ميكرد. معلوم بود تو شرايط خوبي نيست، از صداش پيدا بود كه چقدر ترسيده...! گفت، فرهاد با يكي دو نفر در گير شده، مامورا ريختن همه رو گرفتن بردن كلانتري.
همزمان با ورود آنها، منصور نيز ازراه رسيد. چهره اش لبخند و شادابي هميشگي را نداشت. با ديدن مهران و بقيه، پرسيد : چي شده دايي جان؟
- من درست نمي دونم، نياز با خونه تماس گرفت كه آوردنشون اين جا. جمع چهار نفره ي آنها، با حالتي نگران وارد ساختمان كلانتريشد. در اين ساعت از شب حياط اطراف ساختمان بر خلاف ساعات ديگر كم تردد و خلوت به نظر مي رسيد. با ورود به ساختمان چشم آنها به عده اي افتاد كه در اينسو و آن سوي سالن مياني، بر روينيمكت هاي فلزي به انتظار نشسته بودند. منصور به سراغ ماموري كه پشت يكي از ميزها نشسته بود رفت و موضوع دستگيري بچه ها را با او در ميان گذاشت. همزمان نگاه دو جواني كه قيافه هاي كتك خورده اي داشتند و روي نيمكت فلزي كنار ميز نشسته بودند به سوي او برگشت.
مامور پرسيد : اون دختر و پسري رو مي گين كه با اينا در گير شدن؟
نگاه منصور به آن دو جوان افتاد و گفت : من نمي دونم با كي در گير شدن، فقط مي دونم آوردنشوناين جا.
مامور گفت : الان توي اتاق افسر نگهبان هستن. بيايين من راهنماييتون مي كنم. و آنها را به سوي اتاقي در انتهاي راهرو برد و بعد از چند ضربه به در وارد آنجا شد. به محض باز شدن در چشم مهران و بقيه به نياز افتاد كه روي صندلي كز كرده بود و سرش به زير خم بود. فرهاد سمت ديگراتاق نشسته بود. با اشاره افسر نگهبان، مهران و منصوروارد اتاق شدند. نياز با ديدن مهرانانگار نيروي تازه اي گرفت و با چهره اي اشك آلود و رنگ باخته بهآغوش او پناه برد. شهاب و كامران از بيرون اتاق ناظر اين صحنه بودند و از همان جا قضايا را دنبال مي كردند.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#119
Posted: 27 Oct 2012 13:08
مهران خواهرش را نوازش كرد : هيس....، آروم باش نياز جان، حالا كه اتفاقي نيافتاده.
صورت فرهاد كمي خون آلود بود.منصور بعد از احوالپرسي با افسر نگهبان به سمت او رفت : چي شده باباجان؟
- هيچي كار دنيا برعكس شده، جناب سروان به جاي اينكه بره اون دو تا بچه پررو رو بگيره بازجويي كنه كه چرا مزاحم دختر مردم شدن، ما رو داره سين جيم ميكنه كه چرا شما دو نفر با هم اومدين بيرون.
منصور در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند به سوي سروان آراسته برگشت و پرسيد : جناب سروان يعني توي اين شهر پسر من حق نداره با دختر عمه ش بياد بيرون چند تا كتاب بخره؟ اين از نظر شما جرمه؟
- ببينيد آقاي؟
- شيشه گر هستم.
- آقاي شيشه گر، ما كه علم غيب نداريم كه با يه نگاه بفهميم از بچه هايي كه ميارن اين جا كدومشونبا هم فاميل و كدوم غريبه هستن. اگه مي بينيد پسر شما اين جاست به دليل درگيري بوده كه با اون دو نفر كه بيرون نشستن پيدا كرده. مامورين ما، بنا به وظيفه همه رو گرفتن آوردن اين جا كه موضوع مشخص بشه... اين طور كه به نظر مياد اون دو نفر توي خيابون مزاحم اين دختر خانوم مي شن و همين موقع پسردايي شون سر مي رسه و با اين ها درگير مي شه كه توي اين درگيري، هم زده وهم خورده.... ولي موضوع اصلي اين بود كه ما بايد مي فهميديم رابطهاين دختر و پسر با هم از چه نوعه...، خيلي ها ميان اين جا و ادعا ميكنن كه با هم فاميل هستن ولي درواقعيت اين طور نيست. به هر حال ما فقط انجام وظيفه كردن و اين كارما، صرفا به خاطر سلامت جووناي شما و حفظ آبروي شماست.
منصور ترجيح داد از در مسالمت دربيايد : حق با شماست جناب سروان، حالا اميدوارم سوءتفاهم رفع شده باشه.
- بله خوشبختانه ظاهر امر و شخصيت اين دختر خانوم و آقا پسر شما جوري بود كه ما تا اندازه اي مي تونستيم حقيقت رو تشخيص بديم ولي بازم وظيفه حكم مي كرد كه مطمئن بشيم، حالا فقط مي مونه موضوع درگيري پسر شما با اون دو نفر، كه البته ما حق رو بهپسر شما مي ديم ولي اگه موضوع به همين جا ختم بشه و پسرتون رضايت بده غائله همين جا خاتمه پيدا مي كنه.
منصور به سوي فرهاد برگشتو پرسيد : تو حرف بخصوصي نداري باباجان؟ ضربه خاصي بهتنخورده؟
- نه بابا، مشكلي ندارم، در مورد اون دو نفرم رضايت مي دم چون به اندازه مزاحمتي كه توليد كردن. حقشونو گذاشتم كف دستشون.
منصور به سوي نياز برگشت : نياز جان تو چي دايي؟ تو هم شكايتي نداري؟
صداي نياز لرزان و ضعيف به گوش مي رسيد : من فقط مي خوامزودتر از اين جا برم خونه، دايي.
- باشه الان مي ريم دايي.
هنگام خروج، فرهاد با نگاهي چپ چپ از كنار دو جوان خاطي گذشت. بيرون از محيط كلانتري، فرهاد خطاب به مهران گفت : بابت اتفاق امشب معذرت مي خوام.....، همش تقصير من بود كه اومدم دنبال نياز.
به جاي مهران، نياز كه بازوي او را گرفته بود و هنوز داشت مي لرزيدگفت : اين چه حرفيه فرهاد...! اين من بودم كه باعث دردسر تو شدم، اگه من نبودم تو مجبور نمي شدي با كسي درگير بشي.
- درگيري من مهم نبود... من فقطنگران حال تو بودم، به خصوصوقتي آوردنمون كلانتري...
نگاهش به مهران افتاد و در ادامه گفت : تا حالا نديده بودم نياز اين جوري بترسه! چيزي نمونده بود پس بيفته! بهرحال بايد ببخشيد، مي دونم با وجود نياز نبايدبا كسي درگير مي شدم ولي وقتي ديدم اون دو نفر ناراحتش كردن ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم.
مهران گفت : اشكال نداره، ديگه بهش فكر نكن....بايد خدا رو شكركنيم كه ماجراي امشب به خير گذشت و اتفاقي واسه هيچ كدومتون نيفتاد.
كامران گفت : اي والله فرهاد....، دمت گرم، خوب جوري به حسابشون رسيده بودي! فكر نمي كردم يه نفره حريف دو نفر بشي!
منصور گفت : به قول مهران بايد خدا رو شكر كنيم كه به خير گذشت، هر چند اينم يه تجربه بود ولي باباجان يادت باشه وقتي آدم يه دختر خانم خوشگلو با خودش مي بره بيرون بايد خيلي صبورتر از اين حرفا باشه...، خوب مي دونم كه حالا هم پري دل تويدلش نيست هم شكوه، بهتره زودترراه بيفتيم. نياز جان بازم ببخشيددايي، مي دونم كه امشب خيلي ترسيدي... الان مشكلي نداري؟
- نه دايي، من چيزيم نيست، فقط شما فردا از بيني فرهاد يه عكسبگيرين، امشب ناغافل يه ضربه خورد به بينيش كه خون زيادي ازش اومد. ببينيد يه وقت نشكسته باشه.
فرهاد بيني ضرب ديده اش را لمس كرد و گفت : نه بابا چيزي نيست، يه كم ورم كرده كه تا يكي دو روز ديگه خوب مي شه.
مهران گفت : دايي جان تشريف نمي يارين بريم خونه؟
- نه دايي، دير وقته بايد بريم، وليفردا همگي مياييم يه سر بهتون مي زنيم، مي خوام مطمئن بشم كه نياز حالش خوبه.
بعد از خداحافظي هر كدام به سوي اتومبيل خود به راه افتادند.
در حين حركت، مهران يك بار ديگر از نياز پرسيد : مگه تو و فرهاد با هم نبودين؟ پس چي شد كه اين دو نفر مزاحم تو شدن؟
نياز با صدايي كه هنوز هم ضعيف به گوش مي رسيد، توضيح داد: ما مدت زيادي رو توي نمايشگاه دنبال كتاباي مختلف گشتيم و تماماون جزوه ها و كتاباي تستي كه فرهاد لازم داشت براش گرفتيم. اتفاقا خودمم چند تا كتاب نياز داشتم كه اونا رو هم گير آوردم، وقتياومديم بيرون هوا تاريك شده بود، فرهاد ماشينو يكي دوتا خيابوناون طرفتر پارك كرده بود چون جلوي نمايشگاه جاي پارك گير نمي اومد. يه مقدار از راهو با اون همه كتاب پياده رفتيم، مسير سربالايي بود و من حسابي خسته شده بودم، فرهاد كه حال منو ديد گفت تو يه دقه همين جا باش تا من برم ماشينو بيارم. كتابارو گذاشت پيش من و به دو رفت كه ماشينو بياره. اونجايي كه من ايستاده بودم خيابون فرعي بود و رفت و آمد زيادي نداشت. يكهو ديدم سر و كله يه موتورسيكلت پيدا شد كه دو نفر روش سوار بودن اولش از كنارم رد شدن ولي فورن برگشتن و شروع كردن به سر به سر گذاشتن، هر چقدر چرت و پرت گفتن اعتنايي نكردم ولي دست بردار نبودن، بعد يكيشون پياده شد...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#120
Posted: 27 Oct 2012 13:10
نياز بازوي برادرش را در آغوش داشت. مهران متوجه لرزش دوباره اوشد. با ترديد پرسيد : اون تو رو اذيت كرد؟
اين لرزش بر صداي نياز نيز تاثير گذاشته بود : فرصتشو پيدا نكرد چون تا اومد نزديك بشه با كيسه كتابا محكم زدن تو سينه ش پرت شد اون طرف.... تو همين گير و دار فرهاد رسيد و باهاشون گلاويز شد....
مهران كه احساس مي كرد خواهرشاز يادآوري اين ماجرا دوباره به وحشت افتاده، دستش را دور شانه اوانداخت و او را در كنارش پناه داد و گفت : پس فرهاد حق داشته باهاشون درگير بشه. تو هم سعي كن اين ماجرا رو از ذهنت بيرون كني...، ديگه همه چيز تموم شد.
نياز گفت : من نمي دونستم فرهادتكواندوكاره...! وقتي از راه رسيد گفتمخدا به دادمون برسه، الان اين دو نفر مي ريزن سرش تا مي خوره كتكش مي زنن ولي ماشاالله از پس هردوشون بر اومد.
مهران كه خيال داشت با عوض كردن صحبت روحيه نياز را به او باز گرداند سرش را به او نزديك كرد و آهسته زير گوشش گفت : امشب خيلي نياز... نياز مي كرد نكنه دل اين بنده خدا رو هم بردي؟
قيافه رنگ پريده نياز به تبسم نيم بندي شكل گرفت و آهسته گفت : دست بردار داداش، الان كه وقت شوخي نيست.
نگاه شهاب از آينه جلو به او افتاد. احساس دلخوري در نگاهش به خوبي پيدا بود.
****
پري در حالي كه سعي مي كرد فكرش را متمركز كند و همه مواد لازم را به ياد بياورد از نياز پرسيد : خوب، تا اين جا همه چيزو نوشتي؟
- آره مامان ولي كي مي خواد اين همه غذا رو درست كنه؟ فكر نكنكار ساده ايه...! منكه سررشته زيادي از آشپزي ندارم، شما هم يه نفره پدرتون در مياد...!
- حالا بنده خدا يه بار از ما يه كاري خواسته نمي شه روشو زمين بندازيم، تازه اون كه مي خواست همه چيز و آماده از رستوران بياره، من خودم پيشنهاد كردم غذاها رو خودمون درست كنيم.
- خوب اشتباه كردي مامان، حالا كيمي خواد مسئوليت اين همه كارو به عهده بگيره؟
- مگه چه خبره؟ همش سه نوع غذاست چند تا سالاد و چند جورم دسر....، تازه قراره منظرم فردا بعد از ظهر بياد كمك. تو و نگينسالادو، دسرو اين جور چيزا رو درست كنين، من و منظرم غذاها رو مي پزيم. تو هم اين قدر بهانه نگير، اون بنده خدام به احترام ما داره اين مهموني رو برگزار مي كنه، حالا پاشو برو اين فهرستو بهشبده و بگو اگه مي تونه همه رو امروز تهيه كنه.
- حالا چرا من؟ من تازه از حموم اومدم موهام هنوز خيسه، كس ديگه اي تو اين خونه نيست؟
- اگه بود كه به تو نمي گفتم. مهران با عمه رفته كه بليتشو واسه هفته آينده اوكي كنه. نگينم با كامران رفت واسه فردا شب يه لباس مناسب بخره، منم كه دارم مي رم يه دوش بگيرم...، پاشو يه دقه موهاتو سريع خشك كنراه بيفت، ممكنه بخواد الان بره بيرون، برو اينو دم در بهش بده وبيا.
نياز قبل از خروج، نگاهي به تصوير درون آينه قدي انداخت و به راه افتاد. عصر يكي از روزهاي اواخر مرداد بود و هوا كمي خفه به نظر مي رسيد. حتي نسيمي كه از لا به لاي شاخ و برگ درختان ميگذشت، خنكي چنداني نداشت. نيازمجبور بود قسمتي از باغ را دور بزند چرا كه در ورودي منزل شهاب در سمت ديگر باغ قرار داشت. درهمين راه پيمايي كوتاه گونه هايش از گرما رنگ گرفت. با فشردن شاسي زنگ در، ضربان قلبش نيز به وضوح تند شد. با باز شدن در، شهاب را در پيراهن كرم رنگ و شلوار جين دلنشين تر از هميشه ديد. سلامش شرمگين ادا شد. شهاب كه از ديدنش كمي جا خورده بود جوابش را سر سنگين داد و در ادامه گفت : چه عجب! وقتي داشتم مي اومدم درو باز كنم احتمال ديدن هر كسي رو مي دادم غير از شما!
نياز كه ظاهرا انتظار اين برخورد را نداشت در جواب گفت : مطمئنا اگه كس ديگه اي توي خونه بودكه مي تونست اين فهرست رو براتون بياره من مزاحم نمي شدم.....مامان گفت اگه بتونين امروز اين وسايلو تهيه كنين بهتره.
شهاب فهرست را از او گرفت و همان طور كه نگاهي به آن مي انداخت گفت:
- شما عادت دارين هميشه دست پيشو بگيرين كه پس نيفتين؟
- جوري حرف مي زنين انگار خطايياز من سر زده؟!
- جوابشو خودتون بهتر مي دونين.
- نخير من چيزي نمي دونم.
- شايد به صرفتون نيست؟
نگاه نياز حالت ملامت باري پيدا كرد : اگه منظورتون ماجراي اون شبه، چون شما از او شب به بعد يه جور ديگه شدين، گناه من فقط اين بود كه خواستم به پسرداييم كمك كنم. به نظر شما اين جرمه؟
- سوال بچگانه اي كردي...، اگه اون قدر بزرگ شده بودي كه مي دونستي ناراحتي من از كجاست...
- بچه ها رو مي شه با حرف قانعكرد، كافيه بگين.
- آخه همه حرفي رو نمي شه به زبون آورد.
- اگه به اين گناه به من گفتين بچه ...، پس شما خيلي بچه تر ازمن هستين، چون اگه قرار بود مسايل ناگفته به راحتي درك بشه، شما بايد خيلي قبل از اين همه چيزو مي فهميدين.
در مقابل نگاه ناباور شهاب به سرعت از آنجا دور شد و مسير آمده رابا قدمهاي سريع برگشت. داشت خودش را سرزنش مي كرد « اين چه كاري بود كردم ... ؟! چطور تونستم اين قدر بي پروا باشم ؟! چه راحت دستم براش رو شد! كاش مامان فهرستو نداده بود ببرم. اگه چشمم بهش نمي افتاد، اگه اون سر حرفو باز نكرده بود، خودمو به اين زودي لو نمي دادم...» هنوز ضربان قلبش به درستي آرام نگرفته بود كه صدايتلفن همراه دوباره اعصابش را تحريككرد. گوشي را درون هال پيدا كرد :الو... بفرمانيد.
صداي مردانه اي پرسيد : بدون خداحافظي ول كردين رفتين؟
احساس گرما مي كرد.
- ببخشيد كار داشتم بايد زود برمي گشتم.
- كارتون خيلي مهمه؟
- چطور مگه؟
- آخه مي خواستم ازتون خواهش كنم اگه ممكنه واسه خريد اين وسايل بهمن كمك كنين. من تجربه زيادي در مورد خريد مواد غذايي ندارم.
چهره نياز به پوزخند موذيانه اي شكل گرفت. داشت با خودش فكرمي كرد « اي حقه باز، تو بلد نيستي خريد كني؟» و به دنبال اين ذهنيت گفت : شرمنده، فكر نميكنم بتونم بيام، هيچ كس خونه نيست قراره من شامو حاضر كنم.
- نگران تهيه شام نباش، موقع برگشتن يه چيزي مي گيريم مياريم.
روزگار غریبی ست نازنین ...