ارسالها: 2557
#121
Posted: 27 Oct 2012 13:12
« چه زود خودموني شد!» با هجوم اين فكر در جواب گفت : راستش من نمي تونم بدون اجازه مامان به شما جواب بدم، الانم در دسترس نيستش.
- شما كه گفتين به سفارش خاله اون فهرستو آوردين!
- آره هستش ولي نمي تونه حرف بزنه، داره دوش مي گيره.
- خوب شما لطف كن گوشي رو ببر بده بهشون تا من ازشون اجازه بگيرم.
نياز از سماجت او به خنده افتاد، اما به روي خود نياورد و گفت : پس گوشي خدمتتون باشه.
انعكاس صداي پري در فضاي حمام چنان مي پيچيد كه نياز به راحتي صحبت هايش را مي شنيد. درجواب تقاضاي شهاب گفت : چه اشكالي داره شهاب جان، اتفاقا فكر خوبيه، چون تنهايي نمي تونستي اون همه وسايل رو بخري... نه مهم نيست، وقتي شما با نياز هستي منخيالم راحته. برين به سلامت.
وقتي گوشي را پس مي داد متوجه نگاه ملامت بار نياز شد، به رويخود نياورد و فوري در حمام را بست. نياز دوباره گفت: الو..
لحن شهاب سر حال تر از قبل بود : خوب اينم از اجازه شما، حالا اگه مشكل ديگه اي نيست تا يه ربع ديگه پايين منتظرتون هستم.
- باشه من الان مي رم حاضر مي شم.
نياز در مانتوي خوش دوخت آبي رنگ و شلوار جين و روسري سيلكي كه با رنگ شلوارش هماهنگ بود باوقار تر از هميشه به نظر مي رسيد. پشمالو با ديدن او آهسته پارس كرد و بعد دوباره جلوي كلبه چوبيش سر را روي دست ها گذاشت و مشغول چرت شد. شهاب اتومبيل را سر و ته كرده، درست در مقابل در بزرگ آهني پارك كرده بود . با نزديك شدن نياز، در جلو را به رويش گشود : پيداست امروز بخت با من ياره... ممنون كه اومدين.
نياز كمي روي صندلي جا به جا شد و در حيني كه در ماشين را مي بست گفت :
- وقتي شما تصميم بگيرين يه كاري رو عملي كنين من يكي نميتونم مانعتون بشم.
ماشين را روشن كرد و همان طور كهاز محوطه خارج مي شد پرسيد : حالا چي شده، ناراحتين؟
- نه، به شرط اينكه وجودم مثمر ثمر باشه ضمنا كسي هم دوباره بهمون گير نده.
شهاب پياده شد لنگه هاي در را بست و در حالي كه دوباره در جاي خود قرار مي گرفت گفت : حالا مي بينين وجودتون چقدر لازم و ضروريه...، ضمنا وقتي با من هستيناز هيچ چيز نترسين. خوب حالا كجا بريم؟
متعجب نگاهش كرد : خوب معلومه، ما اومديم كه خريد كنيم.
لبخند شهاب بي اراده بود : اينو كه من بهتر از شما مي دونم ولي از كجا شروع كنيم؟
- بهتره اول بريم شهروند، بيشتروسايلو مي شه اونجا گير آورد.
- باشه مي ريم ولي يه شرط داره.
نياز بي اختيار به سويش برگشت. ادامه صحبت شهاب با نرمش ادا شد : شرطش اينه كه اخماتونو باز كنين.
« اون نمي دونه اين اخم نيست، نمي دونه از اينكه دستم براش رو شده دارم چه عذابي مي كشم.» پشت بند اين فكر گفت : فكر مي كردم شما ديگه به اين قيافه من عادت كردين؟
- من قيافه شاداب شما رو بيشتر مي پسندم، اون جور بيشتر به دلمي شينين.
« ببين چقدر محتاط و زرنگه، حرفدلشو چه جوري مطرح مي كنه. اون وقت من چه راحت...اُه، ولش كن ديگه بهش فكر نمي كنم.»
هجوم فكرهاي ضد و نقيض راحتش نمي گذاشت، سعي كرد درمقابل اعتراف او بي تفاوت برخورد كند : واسه من ديگه فرقي نمي كنه كه دلنشين به نظر برسم يا نرسم. اين حرفا ديگه از منگذشته.
كلام شهاب با لحن با مزه اي ادا شد : جدي...؟! خوب ديگه بگين دوست دارم درباره شما بيشتر از اينابدونم.
- فكر مي كردم تا به حال منو خوب شناختين؟
- خوب در اينكه شما اين قدر با صفا و بي غل و غشين و راحت مي شه به روحياتتون پي برد كه هيچشكي نيست، با اين حال مي دونم هنوز خيلي چيزاي ديگه در شما هست كه من نتونستم بهشون پي ببرم، مثلا اون موردي كه مهرانبهش اشاره كرد، اينكه شما در مورد خونه خودتون چه سليقه اي رو به كار مي برين خيلي برام جالب بود! مي دونين خيال دارم به زودي يه قسمت از خونه رو اون جوري تزيين كنم، درست باب سليقه شما.
- الان كه خونه هيچ ايرادي نداره، براي چي مي خوايين اين كار و بكنين؟
- واسه خاطر دل خودم و اينكه هر وقت شما قدم رنجه كردين و خواستين احوالي از همسايتون بپرسين، توي محيطي ازتون پذيرايي كنم كه باب ميلتون باشه...، البته شما هم بايد قول بدين هر بار مياين ديدنم، منو به شنيدن يكي از اون آهنگ هاي قشنگايروني با نواي دل انگيز تارتون دعوت كنين.
- باشه...، اگه فرصتي پيش اومد.فعلا بهتره نگه دارين چون داريم ازشهروند مي گذريم
فضاي چند طبقه فروشگاه شهروند طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمدبه نظر مي رسيد . نياز به محض ورود يكي از سبد هاي چرخدار را از بين بقيه بيرون كشيد و با آن بهراه افتاد : بهتره اول از خريد وسايل خشك شروع كنيم بعد مي ريم سراغ مرغ و گوشت و بقيه .
شهاب به نحوي كنارش راه مي رفت كه انگار قصد محافظت از او را داشت . در همان حال سرش را بهاو نزديك كرد و آهسته كنار گوششگفت : ديدين وجود شما چقدر ضروري بود ؟ و گرنه من از كجا ميدونستم كه اول از چه چيزي بايد شروع كرد .
لبخند نياز بي اراده زده شد . همزمان چشمش به او افتاد كه با لذت نگاهش مي كرد . سبد آنها بعد از چند دور چرخيدن در همان طبقهكاملا پر شده بود . نياز گفت : تا من توي صف صندوق ايستادم شما برو مرغ و گوشت رو بگير بيار كه همه رو يك جا حساب كنيم.
شهاب قبل از رفتن بسته اي اسكناس سبز رنگ به او داد و گفت: اين پيش شما باشد كه اگه احيانامن دير كردم اينا رو حساب كنين .
در بازگشت نياز هنوز به انتظار ايستاده بود . شهاب كيسه ها را زمين گذاشت :
- اينم از مرغ و گوشت ، يه مقدار فيله ماهي هم گرفتم چطوره خوبه ؟
نياز آهسته پرسيد : واسه چي اين همه مرغ گرفتين ؟ مامان نوشته بود شش تا دونه ، تازه گوشت هم زياد گرفتين !
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#122
Posted: 27 Oct 2012 13:14
شهاب به همان آهستگي جواب داد: دست خودم نبود امروز اين قدر خوشحالم كه اگه تمام اجناس فروشگاه رو بخرم حاليم نيست .
نياز تلاش كرد لبخندش را مهار كند. اما چشمانش به وضوح مي خنديد :بعضي وقتا شك مي كنم كه توي اين مدت تونستم واقعا شما رو بشناسم يا نه !
- چطور مگه ؟
- آخه اون آقا شهاب سرسنگيني كهمن اون روز خونه خاله منظر ديدم اينكارا ازش بعيد بود !
- حالا راستشو بگين شما كدوم يكي رو بيشتر مي پسندين ؟
سلام شخص آشنايي خلوت آنها را بهم زد . همزمان ملينا به سوي نياز دويد و با خوشحالي به آغوش اورفت . نياز پس از بوسيدن كودك با هلن مشغول احوالپرسي شد . ظاهرااز اينكه در اين موقعيت به او برخورده بود معذب شده بود . هلن به حالت گلايه رو به شهاب كرد : ديگه از ما هيچ سراغينمي گيري پيداست سرت خيلي شلوغه .
شهاب نيز از ديدن او كمي جا خورده بود . همان طور كه كودك رااز نياز مي گرفت گفت : اين روزا واقعا گرفتارم ولي با تمام گرفتاريا مي بيني كه تلفني جوياي حالتون هستم .
هلن جمله اي را كه در ذهن داشت ناگفته گذاشت در عوض گفت : آرهلطف مي كني بهر حال من و ملينا به اين كه هراز گاهي به ما يه سري بزني عادت كرده بوديم ... خوب نياز جان تو چطوري ؟ پيداست تو هم گرفتاري چون از آخرين بار كه اومدي پيش من خيلي وقته مي گذره .
- شرمنده هلن جان عذر من واقعا موجه حقيقتش الان مدتيه كه عمه و برادرم از اسپانيا اومدن همين باعث شده كه بيشتر وقتم توي خونه بگذره .
- تا باشه از اين گرفتاريا باشه . ديدن بستگان نزديك كه خارج از كشور ميان لطفي داره كه با هيچ چيز عوض نمي شه . اتفاقا پسر عموي منم از كانادا اومده ، سالها بود كه از همديگه خبر نداشتيم . چند وقت پيش اومده بود ايران كهباقي مونده املاكشو بفروشه و برگرده ، توي رستوران بطور اتفاقي بهم برخورديم . تصادف جالبي بود ! هيچ كدوم باورمون نمي شد كه اين ديدار واقعيت داره . ظاهرا خانواده عموم از زندگي من هيچ اطلاعي نداشتن حتي نمي دونستن پدر ملينا از دنيا رفته . سيامك وقتي شنيد خيلي متاسف شدجالب اين جاست كه پيشنهاد كرد باهاش برم كانادا ، الانم سفرشو چندوقت به تاخير انداخته كه فرصتداشته باشم تصميم قطعيمو بگيرم .
نياز گفت : اينكه خيلي عاليه . لااقل از تنهايي در ميايين . البته به شرط اين كه رابطه تون با خانواده عمو به اندازه كافي نزديك باشه .
- از اون نظر مشكلي ندارم به خصوص كه .... قراره من و سيامك زندگي مستقلي داشته باشيم .
نياز با خوشحالي آشكاري گفت : خوب پس مباركه در اين صورت اصلا ترديد نكن . اگه از پسر عموتون شناخت كافي داري اين بهترين موقعيته كه به زندگيت سر و سامون بدي .
- سيامك يكي از خواستگاراي قديمي منه متاسفانه مادرم تا زنده بود اجازه نمي داد اين پيوند سر بگيره ولي الان ديگه مانعي سر راهمون نيست .
شهاب گفت : نياز درست ميگه حيفه كه موقعيت به اين خوبي رو از دست بدي با اين پيوند ملينا همديگه خلاء وجود پدرو حس نمي كنه .
نام نياز را طوري با احساس به زبان آورد كه هلن نتوانست حساسيتش را پنهان نگه دارد اما بعد به خود آمد و گفت : اتفاقا سيامك خيلي دوست داره با تو آشنابشه . جريان آشنايي مون رو براش تعريف كردم . مي گفت حتما بايد تو رو ببينه و بابت همه زحماتت ازت تشكر كنه .
- بهش بگو من به عنوان يه برادر كوچكتر فقط انجام وظيفه كردم ضمنا توي اولين فرصت به اتفاق نياز مياييم كه باهاش آشنا بشيم .
رنگ چهره هلن علنا تغيير كرد و همان طور كه سعي داشت خود را با دخترش سرگرم نشان بدهد گفت : منتظرتون هستيم اگه لطف كنين قبلش زنگ بزنين ممنون ميشم ... خوب ملي جان بهتره ما ديگه بريم ... نياز جان خوشحال شدم فعلا خداحافظ .
« خدا نگهدار » نياز با حالتي وارفته ادا شد . ظاهرا از حقيقتي كه تازه به آن پي مي برد جا خورده بود .
شهاب مشغول جا دادن وسايل در صندوق عقب اتومبيل بود كه پرسيد : حالا نوبت چيه ؟
- ميوه و تره بار ... من يه جاي خوب سراغ دارم كه ميذاره خودمون ميوه ها رو سوا كنيم ... زياد دور نيست .
- خوب پس سوار شين بريم .
كمي از حركت دوباره شان مي گذشت كه نياز به سوي او برگشت و گفت : شما منو منع ميكردين اما امروز ديدم روش خودتونم كم بي رحمانه نبود .
نگاه شهاب همچنان به روبرو بودبا لحني آرام در جواب گفت : متاسفانه منم در موقعيتي قرار گرفتم كه مجبور شدم همون راه حل شما رو به كار بگيرم هر چنددلم نمي خواست كسي رو از خودم برنجونم .
- اما شما خودتون اين موقعيتو به وجود آوردين . يعني واقعا فكر نميكردين اين همه محبت و رسيدگي ممكنه چه وابستگي به وجود بياره ؟
- نمي دونم ! تا به حال توي همچين مخمصه اي گير كردين يا نه ؟ اولش با يه هدف انسان دوستانهشروع شد ولي نيمه هاي راه فهميدم هلن برداشت ديگه اي از اين رابطه كرده با اين حال حتي اونموقع هم گر چه مخالف اين وابستگي بودم اما به دليل تنهايي شون نمي تونستم خودمو به طور كلي از زندگيشون بيرون بكشم .
- توي اين مدت فكر نكردين كه اين رابطه تا كي ميتونه ادامه داشته باشه ؟ فرض كنيم سر و كله اين پسر عمو حالا حالاها پيدا نمي شد شما تا كي مي خواستين نقش يه ناجي رو بازي كنين ؟
- اتفاقا يكي از دغدغه هاي فكري مناين اواخر وجود هلن و دخترش بود و اينكه عاقبت اينا چي مي شه ؟ خوشبختانه از اونجايي كه خداوند هميشه هواي بنده هاي مخلصشو داره خودش گره اين مشكلو باز كرد . خاطرتون هست اون روز كه از شما خواستم بيايين ازش پرستاري كنين ؟ اين پيشنهاد يكهو به ذهنمن خطور كرد و همين اقدام اولين قدم بود كه به هلن بفهمونم هيچجاي خاصي توي زندگي خصوصي من نداره .
- پس شما در واقع از وجود من سوء استفاده كردين . حالا مي فهمم چرا رفتارتون اونقدر محبت آميز شده بود !
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#123
Posted: 27 Oct 2012 13:17
- هر چند وجودتون در اون موقعيت واقعا مشكل گشا بود ولي اون رفتار هيچ ربطي به هدفم نداشت .
پشت چراغ قرمز مجبور به توقفشدند . در همين فاصله پسرك ده دوازده ساله اي با دسته هاي گل رزبه كنار اتومبيل آمد : آقا گل نمي خواين ؟
شهاب دسته اي از غنچه هاي رز صورتي را انتخاب كرد و آن را به سمت نياز گرفت : قابل شما رو نداره .
نياز با گرفتن گل ها آهسته تشكر كرد و در حيني كه به نرمي آنها رانوازش مي كرد گفت : مي شه گلفروشه رو صدا كنين ؟
- واسه چي ؟
- كارش دارم .
و با عجله كيف كوچكي را كه حامل مقداري وجه نقد بود از ميان كيف دستي اش بيرون كشيد . پسرك با خوشحالي خود را دوباره به آنها رساند . نياز گفت : لطفا يهدسته ديگه هم بده .
اما قبل از اين كه فرصت پيدا كند شهاب وجه آن را پرداخت و همان طور كه اتومبيل را به حركت در مي آورد پرسيد : اين يكي براي كيه ؟
نياز با نگاهي به دسته رزهاي گلگون رنگ گفت : اين واسه خونه شماست . فردا شب حتما بايد روي ميز غذاخوري گل داشته باشين.
شهاب با لذت پايش را روي پدال گاز فشرد و گفت : هر چند فردا شب خونه من با حضور قشنگترين دسته گل اين شهر ديگهنيازي به گل نداره ولي بازم دستتون درد نكنه .
* * * *
پري با حيرت گفت : چه خبر بوداين همه مرغ و گوشت و سبزي و ميوه ؟ مگه قراره سرباز خونه رو شام بديم ؟
نياز داشت گل هاي رز را در گلدان كريستال قرار مي داد : من به آقا شهاب گفتم داره زياد خريد مي كنه گوش نكرد .
پري متوجه صميميت در كلام دخترش شد ! شهاب گفت : اشكال نداره خاله ،زياد بياد بهتر از اينه كه كم بياد .
پري گفت : باشه با اين حال بايديه مقدار از اينا رو فريز كنيم . حالا فعلا اينا رو بذارين همين جا بمونه ،بيايين بريم شام بخوريم بعد مياييم يه مقدار از كارا رو انجام ميديم .
نياز شرمگين بود : مامان ،ما بيرون شام خورديم . هر چقدر به آقا شهاب گفتم شما منتظرين كوتاه نيومد . اتفاقا يه مقدار جوجه كبابم واسه شما آورديم ،دادم دست مهران.
برخلاف انتظار نياز ،پري گفت : چه اشكالي داره مادر جون ، نوش جانتون . دست شهابم درد نكنه كه به فكر ما بود پس الان تو نميياي ؟
مشغول ريختن ميوه ها در سبد بود :نه ديگه تا شما برين و برگردين من اين ميوه ها رو مي شورم و خشك مي كنم .
- پس لااقل اين مانتو رو در آر خيس نشه ، من رفتم .
شهاب گفت : حالا كه قراره شما زحمت بكشين به مهران و فريبا خانومم بگين بيان اين جا كه دور هم باشيم .
- باشه پس نياز يه چاي دم كن كه بعد از شام بخوريم .
- راستي مامان نگين هنوز برنگشته ؟
- نه اما الان ديگه پيداش ميشه اگه تا اومدن ما نيومده بودن براشون يادداشت ميذارم .
با رفتن پري ، نياز دوباره مشغول كار شد . انگار احساس مسئوليت زبر و زرنگش كرده بود . در زمان كوتاهي ميوه ها را به سرعت شست و در سبدي روي هم ريخت ،كتري را به برق زد و بسته هاي مختلف را در كابينت ها جا داد .كاهو و كلم و بقيه مواد سالاد را تميز كرد و در بسته بندي هاي مرتب درون يخچال گذاشت . در اينميان شهاب نيز مدام دور و بر او در حال كمك بود و در جمع آوري ونظافت آشپزخانه او را ياري ميداد . درهمين فاصله كتري نيز به جوش آمد . نياز درون كابينت دنبال ظرف چاي گشت ولي ظاهرا اثري از آن نبود . خسته از آن همه تلاش بدون فكر گفت :
- شهاب اين ظرف چايي رو نديدي ؟
شهاب لحظه اي ساكت نگاهش كرد . نياز تازه متوجه خطايش شد :ببخشيد اصلا حواسم نبود چي دارم ميگم ....
- لطفا خرابش نكن ، حيفه روياي به اين شيريني يكهو از بين بره... بذار واسه چند دقيقه هم كه شده فكر كنم توي اين دنياي خدا تنهايتنها نيستم . بذار احساس كنم يه دوست واقعي دارم كه مي تونه جاي خالي همه رو برام پر كنه .
صداي نياز كمي لرزش داشت : ميتونين روي اين دوستي حساب كنين ... واسه من كه ارزش خاصي داره و تا وقتي زنده م بهش وفا دارم .
- اينو جدي ميگي ؟
- دلم ميخواد باور كنين چون من عادت ندارم به خاطر حقيقتي كه ميگم قسم بخورم .
صداي سوت كتري آن دو را متوجه موقعيت شان كرد . نياز گفت : صداي اعتراض كتري هم دراومد . نميخواين ظرف چايي رو به من بدين ؟
شهاب قدمي به او نزديكتر شد ، دستش را از پهلوي او به پشت برد و آهسته گفت :
- ظرف چاي همين جا پشت سرتونبود .
و آن را به دست نياز داد . صداي ضربه اي به در ورودي و به دنبال آن جمله كامران كه پرسيد « كسيخونه نيست ؟ » شهاب را از آشپزخانه بيرون كشيد : ما اين جاييم.
نگين جلوتر از كامران سرحال و شاداب وارد شد و بعد از خوش و بشي با شهاب سراغ نياز را گرفت . شهاب با لحني دوستانه گفت : توي آشپزخونه ست داره چايي درست مي كنه .
نگين كه احساس رضايت را در چهرهشهاب ميخواند طبع شوخش گل كرد :
- دست شما درد نكنه آقا شهاب ، خوب دارين از خواهرم كار مي كشين !
نياز حين خشك كردن دست هايش از آشپزخانه بيرون آمد : خواهرت خودش داوطلب شده ، به آقا شهابايراد نگير تازه چي فكر كردي تو هم فردا بايد توي كارا كمك كني .
كامران گفت : چي چي رو كمك كنه ؟ خانوم من واسه هيچ كس كار نمي كنه .
نياز گفت : از اين اداها از خودت در نيار كامران ، عين زن نديده ها مي شي .
- اِ اِ ... نيگاه كن تو رو به خدا ،اين همون نياز بي زبونه ست ببين چه زبوني واسه ما درآورده !
شهاب آنها را به سمت پذيرايي هدايت كرد : حالا كجاشو ديدي ! نياز خانوم كلي هنر پنهون داره اين تازه يه چشمه ش بود !
نگين با خوشحالي گفت : نياز اگه بدوني چه لباسي واسه فردا شب خريدم ! از ديدنش حظ مي كني!
- مباركت باشه عزيزم با خودت نياوردي ببينمش ؟
- نه خونه ست ، بعد كه رفتيم نشونت ميدم ... راستي چه خبر ؟ واسه فردا شب چه كارا كردين ؟
- كارا هنوز مونده امروز فقط كلي آقا شهابو به زحمت انداختيم .
- كدوم زحمت ؟ تازه اين اولشه ، آقاشهاب بايد به اين آمد و رفتا عادتكنه ما هم انشاالله وقتي زن گرفت واسش تلافي مي كنيم .
- كي ، شهاب ؟ اولا من چشمم آب نمي خوره اين شازده حالا حالاها زن بگيره دوما اگه اين زن بگيره مگه ديگه كسي ميتونه پيداش كنه كه به افتخارش مهموني بده ؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#124
Posted: 27 Oct 2012 13:19
نياز گفت : نكنه به اين بهانه ها ميخواي پيش پيش از زير ديني كهداري شونه خالي كني ؟
كامران همراه با خنده سرخوشي گفت : هر چند من دست و بالم بهاندازه شهاب باز نيست كه بخوام از اين ريخت و پاشا كنم ولي با اين حال شما همسر مورد قبول اينآقا رو پيدا كن مهموني دادنش با من .
چهره شهاب خنده سركوب شده ايرا نشان ميداد . نياز گفت : خوب حالا از اين حرفا بگذريم . مامان اينا چرا نيومدن ؟
نگين گفت : الان ميان ، مامان داشت آشپزخونه رو جمع و جور مي كرد فكر كنم الان ديگه ... بفرما حلال زاده بودن !
با آمدن پري ، فريبا و مهران جمع آنها كامل شد . پري به نياز كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : الان ميام كمكت .
- فعلا بشينين تا براتون چاي بيارم .
شهاب كه جمع را سرگرم صحبت ديد به سمت آشپزخانه رفت . نياز مشغول ريختن چاي بود : كمك نمي خواي ؟
سرش را بالا آورد : نه ممنون فقط اگه ممكنه قندونو برام بيارين .
شهاب همراه با قندان كريستال ، ظرف زيبايي را كه شكلات هاي كاكائويي در آن بود آورد : اين واسه پذيرايي چطوره ؟
- خوبه ولي من اينو واسه فردا شب گرفتم الان بيارين دست خورده ميشه .
- اشكال نداره اگه لازم شد فردا يه بسته ديگه مي گيرم ، دوست دارم امشب به مهمونام خوش بگذره . حضور اينا واسه من لطف ديگه اي داره .
- ممنون ولي مهموني فردا شب خيلي مهمتر از امشبه و نبايد چيزي كم و كسر بياد .
- نگران نباش چيزي كم نمي ياد. امشب با خيال راحت از مهموناي من پذيرايي كن قول ميدم فردا همه رو جايگزين كنم ... قبوله ؟
- تا حالا شده شما چيزي رو بخواين و من قبول نكرده باشم ؟
- آره فقط يه چيز ، اين كه لااقل در كلام با من بي تكلف باشي.
لب هاي نياز به تبسمي شكل گرفت : باشه اينم قبوله البته نه جلوي ديگران حالا اين ظرف شكلاتو بردار بيار با هم پذيرايي كنيم .
* * * *
عقربه هاي ساعت ديواري زمان پنج و پانزده دقيقه بعد از ظهر را نشانميداد كه شهاب با شوق و ذوق عجيبي همراه با سبد گل زيبايي وارد منزل شد و با صداي بلند اعلام حضور كرد . پري و منظر همزمان از آشپزخانه بيرون آمدند .
پري گفت : خسته نباشي شهاب جان امروز كلي به زحمت افتادي .
- به قول نگين خانوم كدوم زحمت ؟ تازه اصل زحمتو كه شماها كشيدين ... راستي نياز خانوم كجاست؟
- رفته خونه يه كم استراحت كنه . چند دقيقه پيش سرش گيج مي رفت انگار فشارش افتاده بود ! بهش كپسول آهن دادم . گفتم بره بخوابه كه شب سرحال باشه .
تمام شادابي شهاب ته كشيد : فكر كنم افت فشارش به خاطر زحمتاي امروز باشه . چقدر بهش گفتم اين خونه نظافت نمي خواد گوش نكرد . اون عادت نداره اين همه كار كنه .
نگاه خوشايند منظر و پري به هم افتاد چشم هاي هر دو خنده زيركانه ايدر خود داشت . پري گفت : حالا ديگه پيش اومده با اين قرصي كه بهش دادم تا يكي دو ساعت ديگه خوب مي شه ، انشاالله كه چيزي نيست .
ولي شهاب هنوز دلواپس بود . در آن ميان كيسه نايلوني را كه دو بسته كادو پيچ شده در آن بود به سوي پري گرفت : خاله جان اينامال شماست . يكي از بسته ها مالشما و اون يكي هم براي نياز ... دلم ميخواد امشب لباس سياه رو واسه هميشه از تنتون در بيارين .
پري با خوشحالي آشكاري گفت : واي شهاب جان چرا زحمت كشيدي من اصلا توقع نداشتم كه تو بخواي همچين كاري كني .
- قابل شما رو نداره اميدوارم از رنگش خوشتون بياد ... خاله من ميتونم برم يه زنگ به نياز بزنم ؟
- آره خاله جان برو ، چه اشكالي داره؟
مهران صداي شهاب را فوري شناخت و به گرمي احوالش را پرسيد . شهاب بعد از خوش و بشي با او ، احوال نياز را پرسيد : خاله ميگه حالش خوب نيست ؟
- چيز مهمي نيست يه كم فشارش افتاده فكر كنم الان بهتر شده باشه ميخواي با خودش صحبت كني؟
- اگه لطف كني گوشي رو بهشبدي ممنون ميشم .
نياز به صورتي خوابيده بود كه پشتش به سمت در بود . ملحفه اي تمام اندام او را تا بالاي سينه مي پوشاند و موهاي خوش رنگش به روي بالش رها بود . مهران صدايش زد : نياز ...
چون واكنشي نديد با قدم هاي آهسته به تخت نزديك شد : نياز...
به دنبال تكان آهسته اي به سوي او برگشت : چيه ؟
چهره اش خواب آلود به نظر مي رسيد . گوشي تلفن همراه را به سوي او گرفت و آهسته گفت : شهابه ، زنگ زده احوالتو بپرسه .
از سرخي خوشرنگي كه بر چهره خواهرش نشست لب هايش به تبسمي از هم باز شد و آهسته از اتاق بيرون رفت . جواب « سلام » آرام نياز به گرمي داده شد و به دنبال آن با ملايمت خاصي پرسيد :خودتو مريض كردي ؟ چقدر بهت سفارش كردم ؟ ديدي با خودت چه كار كردي ؟
- حالا مگه چي شده ؟ يه افت فشاره كه تا يكي دوساعت ديگه خوب ميشه .
- تو هميشه همه چيزو آسون ميگيري و هيچ مواظب خودت نيستي .
- داري ملامتم مي كني ؟
- نه ولي بعد از اين بهت اجازه نميدم به خودت آسيب برسوني .
- باشه بعد از اين سعي مي كنم بيشتر مراقب خودم باشم ... راستي كارا چطور پيش ميره ؟
- همه چيز عاليه ! خاله و منظر خانوم سنگ تموم گذاشتن . راستي اون سبد گلي رو كه سفارش داده بودي گرفتم وقتي اومدي جاشو معينكن .
- فعلا لطف كن بذارش كنار ستون توي پذيرايي ، من يه كم ديگه استراحت مي كنم و بعد يه دوش سريع مي گيرم و ميام ... به مامان بگو اگه كار ديگه اي مونده بذاره تا من بيام .
- بيخود ، تو امشب ديگه اجازه نداري دست به هيچ كاري بزني اگه كاري باشه خودم انجام ميدم ...تو فقط سعي كن زودتر خوب بشي .
صداي ضربه اي به در اتاق حواس نياز را پرت كرد . همان طور كه از شهاب فرصت مي خواست متوجه مادرش شد كه با بسته اي به درون آمد : حالت چطوره نياز جان ؟
- خيلي بهترم ...
- داشتي تلفني حرف ميزدي ؟ مزاحمت شدم ؟
- نه مامان دارم با آقا شهاب صحبت مي كنم .
- خوب پس به موقع اومدم حالا خودت ميتوني ازش تشكر كني .
- بابت چي ؟
- بابت اين هديه ... شهاب زحمتشو كشيده ، امروز خيلي به زحمت افتاده واسه منم يه پيراهن قشنگ گرفته و خواسته كه لباس مشكي مونو امشب عوض كنيم .
- چرا گذاشتين اين همه به زحمت بيفته ؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#125
Posted: 27 Oct 2012 13:22
- من از كجا ميدونستم ميخواد اين كارو بكنه ...! حالا به جاي اين حرفاازش تشكر كن . از طرف منم بهش بگو دستش درد نكنه سليقه ش حرف نداره من ديگه بايد برم. كاري نداري ؟
- نه فقط لطفا درو ببندين .
با رفتن پري دوباره مشغول صحبت شد و پس از عذر خواهي به خاطر تاخيرش پرسيد : چرا اين كارو كردي؟
- چه كاري ؟
- هديه رو ميگم ، نبايد به زحمت مي افتادي .
- قابل تورو نداره بازش كردي ؟
- هنوز نه ...
- بازش كن ببينم خوشت مياد .
- مامان كه از حسن سليقه ت خيلي تعريف مي كرد مطمئنم كه اينم بايد چيز قشنگي باشه ... يه لحظه گوشي رو نگه دار سريع بازش كنم .
كمي بعد شهاب از انعكاس صداي سرخوش او در گوشي به وجد آمد : شهاب ! اين خيلي قشنگه ! از كجا ميدونستي رنگ شيري رنگ مورد علاقه منه ؟
- جدي ! سليقه منو پسنديدي ؟
- باور كن اين قشنگترين هديه اي كه تا به حال گرفتم ... ولي كاشاين كارو نميكردي.
- دوست دارم ازت بخوام اين قدر با من تعارف نكني اما مي ترسم قضيه سفر شمال تكرار بشه و از دستم دلگير بشي .
- قول ميدم ديگه هيچ وقت بي جهت از دستت دلگير نشم ... تو هم سعي كن گذشته هاي بدو فراموش كني باشه ؟
- هر چند بعضي وقتا يادآوري خاطره هاي گذشته برام خيلي شيرينه ولي باشه هر چي تو بگي اما به يه شرط .
- چه شرطي ؟
- اينكه تو هم به خواهش من گوش كني و امشب لباس شيري رنگتو بپوشي .
- مگه به همين منظور نخريديش ؟- پس مي پوشي ؟
- تنها راهيه كه مي تونم ازت تشكر كنم .
- خوب پس من منتظرم حالا سعي كن خوب استراحت كني . منم هر چند دلم نمي ياد ولي مكالمه رو قطع مي كنم كه بيشتر از اين وقتتونگيرم .
قبل از قطع كامل نياز آهسته تر ازقبل گفت : شهاب ...
« جانم ...» را به همان آهستگي شنيد :
- به خاطر هديه قشنگت ممنون .
- گفتم كه قابل تورو نداره دختر خوب ... حالا بگير بخواب و حسابي استراحت كن .
* * *
نگین در لباس زیبایش مشغول پر کردن لیوان های آب پرتقال بود که پری وارد آشپزخانه شد و دستپاچه پرسید:نیاز هنوز حاضر نشده؟
-همین الان از پیشش اومدم ، داشت موهاشو خشک میکرد ف وای مامان لباسشو دیدی چقدر قشنگه؟!
-آره ، شهاب هر دوی مارو شرمنده کرده.
-لباس شما هم حرف نداره ، خیلی بهتون میاد.باورم نمیشه شهاب اینقدر خوش سلیقه باشه!البته پیداست پول خوبی برای این لباساداده ... به نظر شما منظورش از این کار چی بوده؟
-میخواسته به این بهانه ما لباس مشکی رو از تنمون در بیاریم ... ولی یه چیز دیگه ، میگم تو متوجه شدی این روزا شهاب چقدر به نیاز محبت میکنه؟دروغ نگم همین روزا یه خبری میشه.
-من که از خیلی وقت پیش بهتون گفته بودم این بنده خدا گلوش گیر کرده اما چیزی که برام تازگی داره اینه که نیازم این اواخر خوب هوای شهابو داره ، دیشبدیدم خیلی بهاش صمیمی برخورد میکرد ... راستی مامان چند نفر اومدن؟
-فعلا منصور اینا و آقا مجید و آمیرزا وخانومش اومدن.
-فکر میکنی تعداد لیوانا کافیه؟
-آره اینارو ببر اگه کم اومد دوباره میای میبری.
با ورود حشمت و بچه ها جمع مهمانها کامل شد.نیاز که متوجه سرو صدای مهمانها از طبقه ی پایین شده بود آخرین نگاه را مقابلآینه قدی به خود انداخت و با رضایت از منزل بیرون امد.تقریبا همه در جای خود نشسته بودند که او وارد سالن پذیرایی شد و باسلام خوشاینید نگاه های کنجکاو رابه سوی خود کشید.در آن میان نگاه خیره ی شهاب از همه خوشایندتر بود.منصور قبل از دیگران گفت:هزار ماشالله دایی جان ، امشب چیکار کردی؟!وقتی وارد شدی نشناختمت!
نیاز با خنده نمکینی گفت:من کار خاصی نکردم دایی جان ، شما امشب سر ذوق هستین.
او به نوبت سراغ تک تک حاضرین رفت وقتی با دختر جوان و خوش بر رویی که کنار فرحناز نشسته بود احوالپرسی میکرد فرحناز گفت:نیاز جان ایشون همون مرجان دوستمه که صحبتشو برات کرده بودم.
نیاز سعی داشت خنده رو به نظر برسد در حین احوالپرسی گفت:فرحناز حق داشت اینقدر از شما تعریف کنه.
مرجان که در نهایت دقت به خودش رسیده بود لبخندزنان با عشوه ای که در تمام حرکاتش بهچشم میخورد گفت:مرسی عزیزم شما لطف دارین.
فرزانه در ادامه احوالپرسی گفت:انگار از لباس عزا در اومدی؟خوب شد شهاب یه مهمونی گرفت ، بالاخره آدم باید یه بهانه ای داشته باشه.
لبخند نیاز ته کشید:بالاخره لباس سیاه یه روزی از تن آدم در میاد ولی حق با تغییر لباسم داغ همچین عزیزی از یاد نمیره.
شیرین نفر بعدی بود که او با محبت نیاز را بوسید و گفت:اتفاقا چه کار خوبی کردی نیاز جون ، لباستم که امشب معرکه ست.به نظر من امشب تو ستاره این مهمونی هستی!
نیاز بوسه اش را با محبت جواب داد و گفت:با وجود تو عزیزم و بقیه محاله همچین چیزی حقیقت داشته باشه!بهر حال تو لطف داری.
حشمت و شهرزاد و کیومرث نیز موقع احوالپرسی هر کدام به نوعیاو را تحسین کردند.
نگاه متکبرانه یوسف این بار حالت خریدارانه داشت.او نیز در برخورد با نیاز صمیمی تر از همیشه رفتار کرد.در آخر همانطور که روی کاناپه کنار فریبا و مهرانمی نشست لبخند زنان نگاهی بهشهاب انداخت.فریبا آهسته کنار گوشش گفت:
-شیرین غلو نکرد امشب تو واقعا مثل ستاره میدرخشی!
نیاز دست او را فشرد:چشمای قشنگشما عمه جان همه چیزو خوب میبینه.
فریبا گفت:میدونی الان داشتم به چی فکر میکردم؟به این که جای مایکل اینجا خیلی خالیه ، اون عاشق تیپای شرقیه اگه اینجا بود حتما امشب تصویر تورو میکشید!
-مایکل کیه عمه جان؟
-مگه برات تعریف نکردم؟اون پسرخونده ی منه ... قبلا ازش گفتم.
-آهان منظورتون همون میکیه؟آخه شما همیشه به این اسم صداش می کردین.
-آره ، من مخفف اسمشو صدا میکنم.اون یه نقاش حرفه ایه و دنبال سوژه های ناب میگرده.اگه الان بودش مطمئنم تابلوی تورو می کشید.
نیاز با خنده ای ناباورانه گفت:دست بردارین همه ، ممکنه یه وقت باورم بشه؟
مهران که با شهاب مشغول صحبت بود تحت تأثیر خنده نیازلبخندزنان پرسید:به چی میخندی؟
-هیچی عمه داره سر به سرم میذاره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#126
Posted: 27 Oct 2012 13:24
فریبا کمی بلندتر جوری که صدایش به مهران برسد گفت:نیاز فکر میکنه دارم شوخی میکنم تو بگو مهران ، اگه مایکل امشب اینجا بود تصویر نیازو نمی کشید؟
نگاه مهران بی اختیار به خواهرشافتاد:به احتمال قوی این کارو میکرد ، یادمه وقتی عکس تو و نگینو بهش نشون دادم در مورد تو گفت توی چهره این خواهرت یه چیزی هست که انگشتای آدمو قلقلک میده.انگار آدمو وسوسه میکنه.بعدش کلی در مورد تو سوال کرد.
نیاز به شوخی گفت:پس چرا اینارو زودتر نگفتی بدجنس که کلی براتون قیافه بگیرم؟
و همانطور که از سر شوق میخندید نگاهش به شهاب که دلخور به نظر میرسید افتاد و خنده اش خود بهخود ته کشید.صدای فرحناز که از آن سوی سالن شهاب را مخاطب قرار میداد توجه بقیه را جلب کرد.
-شهاب جان من و دوستم میتونیم یه چرخی توی خونه بزنیم؟دوست دارم همه جارو به مرجان نشون بدم.
-اینکه دیگه پرسیدن نداره ، اینجا خونه خودته هر کاری دلت میخواد بکن.
فرحناز و دوستش در حالی که تلاش میکردند لباسهای شیک و اندام هایموزونشان را به رخ بیننده ها بکشند از میان جمع بیرون رفتند.کامران پرسید:
-امشب می خواین همینطور ساکت و بی تحرک بشینین؟شهاب این ضبط استریو کجاست؟مثل اینکه جاشو تغییر دادی؟
نیاز برخاست و به سمت دیگر سالن کنار بوفه رفت:اینجاست ، بیا هر آهنگی دوست داری بذار.
همراه با نوای آهنگ نگین و کامران اولین داوطلبان رقص بودند.نیاز به سمت آشپزخانه رفت.وجود عفت که همراه حشمت آمده بود کمک بزرگی برای پری و منظر به حساب می آمد.عطرخوش غذاها که در فضای آشپزخانه به مشام میرسید اشتها را تحریک میکرد.نیاز قطعه ای سیب زمینی سرخ شده را به دهان گذاشت و پرسید:مامان کی شام میخوریم؟
-الان که زوده ، نه به بعد شام می خوریم ، گرسنه ای؟
-آره یه کم ، ظهر از خستگی نتونستم زیاد غذا بخورم.
آنها سرگرم صحبت بودند که منظر با حالتی خاص وارد آشپزخانه شد و به نحوی که صدایش به عفت نرسد از نیاز پرسید:این دخترهکیه که با فرحناز راه افتاده داره خونه رو میگرده؟
-دوست فرحنازه ، چطور مگه؟
-هیچی ، داشت با فرحناز در مورد شهاب حرف میزد.من توی حمام کار داشتم اونا متوجه من نبودن ، داشت به فرحناز میگفت"راستش قبلا دو دل بودم ولی الان که خودشو از نزدیک دیدم خیلی خوشم اومده.چقدر سرسنگین و باوقاره!قیافه شم خیلی جذابه و توی همون نگاه اول به دل میشینه"فرحناز ازش پرسید"پس دیگه بله حتمیه ، آره؟"دختره با خوشحالی گفت"بله ... چه جورم بله ... "
فرحناز که انگار قبلا با شهاب همه حرفاشو زده و خیالش راحته گفت"خب پس کار تمومه همینامشب همچین دست شهابو تو حنا میذارم که حظ کنه"
منظر چنان با هیجان و آب و تاب حرف میزد که متوجه حال نیاز نشد.احساس تهوع نیاز را به سمت دستشویی کشاند.همانطور که با قدم های لرزان به سوی دستشویی میرفت در انتهای راهرو بافرحناز و مرجان که از اتاق خواب شهاب خارج میشدن روبرو شد.مرجانداشت میگفت:چقدر خوش سلیقه ست! عجب اتاق خواب قشنگی واسهخودش درست کرده!
نگاه فرحناز به نیاز افتاد:بذار قبل از همه این خبر خوشو به نیاز بدم ، میدنی نیاز جان امشب قراره اتفاقای خوبی اینجا بیفته ، فکر کنم به زودی مرجان باهاتون همسایه میشه.
نیاز مشکل میتوانست برخود مسلط باشه.به سختی لبخند زد و گفت:چه خوب ، مبارک انشالله.
و با یک لبخند به درون دستشویی پناه برد.سرو صدای اهنگ و شور شوقی که میان حاضرین برپا شده بود چنان بود که صدای عق زدنهای او به گوشکسی نرسید.دقایقی بعد با چهره ای بی رنگ و چشمانی که بر اثر فشار حالت تهوع به سرخی میزد آهسته از دستشویی بیرون آمد و بعد از برخورد با عفت و گفتگویکوتاهی آرام از ساختمان بیرون رفت.فضای تاریک اطراف و هیکلهای بلند قامت درختان چنار ، منظره وحشتناکی را پدید می آورد.نگاهی به دور و برش انداخت و با قدم هایی که زا وحشت کمی لرزش داشت به سرعت به سمت خانه شان به راهافتاد.
فرحناز در فرصتی که صدای آهنگرا کم کرده بود با صدایی رسا گفت:کی میدونه شهاب با راه انداختن مهمونی امشب چی میخواد بگه؟
حاضرین نگاهی به هم انداختند و هر کس لبخندزنان چیزی به آن یکی گفت اما هیچکس نظر خاصینداد.شهاب متبسم و کنجکاو منتظر ادامه صحبت بود.فرحناز گفت:حالا که هیچکس نتونست حدس بزنه خودم بهتون میگم که قصدش از این کار چیه.من میگم این پسر عموی زیرکمون با زبون بی زبونی داره میگه من دیگه واسه خودم از هر نظر مستقل شدم پس یکی یه فکری به حالم کنه و منو از این حالت تجرد در بیاره.درست نمیگم شهاب؟
شهاب کمی در مبلش جا به جا شد و در حالیکه هنوز لبخندش را داشت گفت:
-جوری حرف میزنی انگار کسی رو واسه من زیر سر گذاشتی؟
فرحناز که احساس میکرد به مقصود خود نزدیک شده با تبسم موذیانه ای گفت:
-اگه یه مورد عالی رو واست در نظر نگرفته بودم که دیگه پیشکشیدن این حرفا موردی نداشت.
شهاب که حدس میزد منظور او از مورد عالی چه کسی میتواند باشد در جواب گفت:راستش فرحناز جان هر چند من به خوش سلیقگی توایمان دارم و میدونم حتما اون موردی که ازش حرف میزنی پسندیده و ایده آله ولی چون یه کم تو این موارد وسواس دارم اجازه بده خودم دست به کار بشم.
نگاه معنی دار نگین و مادرش که چند دقیقه ای میشد در مبل خود جای گرفته بود به هم افتاد و هر دو لبخند زدند.به عکس انها فرحناز مثل بادکنی که سوزنی به ان فرو کرده باشند وارفت و با قیافه ای که نشاطش گرفته شده بود آرام در جای خود نشست.شهاب در حال برخاستن گفت:کامران چرا بی کاری؟صدای اون آهنگو بلند کن خودتم بیا وسط.
و یکراست به سمت آشپزخانه رفت.عفت کنار پنجره مشرف به باغ مشغول خوردن میوه بود.با دیدن شهاب پرسید:چیزی می خوایآقاشهاب؟
-دنبال نیاز میگردم شما نمیدونین کجاست؟
-والا راستش نیم ساعت پیش دیدم از دستشویی اومد بیرون انگار حال درستی نداشت!میخواستم پری خانومو صدا کنم نذاشت گفت من میرم خونه ی خودمون یه کم استراحت میکنم بعد میام.
شهاب متعجب جوری که انگار با خودش حرف میزد آهسته گفت:رفتخونه ی خودشون؟!من الان میرم دنبالش ، عفت خانوم شما به کسی چیزی نگو تا برگردیم.
-باشه آقا!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#127
Posted: 27 Oct 2012 13:32
شهاب چنان با عجله به راه افتاد که درست نفهمید چه وقت به ورودی طبقه بالا رسید.ضربه ای به در نواخت و منتظر شد ، هیچ جوابی نشنید با فشاری به در از هم باز شد.فضای منزل در پرتو نورکمرنگی که از چراغ رومیزی کنار تلفن منعکس میشد تاریک و دلگیر به نظر میرسید.سر و صدای اهنگ ها و تشویق ها و دست زدن های انهایی که در طبقه ی پایین بودند از پنجره باز قسمت پذیرایی به خوبی شنیده میشد.شهاب نگاهی به اطراف انداخت از نیاز خبری نبود.ناخوداگاه به سمت اتاق او به راه افتاد.در کاملا باز بود.اتاق نیاز هم در پرتو نور چراغ خواب کم نور به نظر می آمد.شهاب صدا کرد:نیاز؟
همین موقع متوجه حرکت جسمی که روبروی پنجره سرش را به میز تحریر تکیه داده بود شد:چی می خوای؟
به او نزدیک شد:تو اینجا چی کار میکنی؟!
-اومدم استراحت کنم ، میخوام یه کم تنها باشم.
شهاب متوجه گرفتگی صدایش شد:اتفاقی افتاده؟!
-لطفاً برو گفتم می خوام تنها باشم.
-تا ندونم موضوع چیه از اینجا جم نمیخورم.
-خنده داره که تو میخوای موضوع رو از من بشنوی!
-به نظر من که هیچ چیز خنده داری وجود نداره ، بهتره بگی چی تو رو این جوری ناراحت کرده؟
-چی رو میخوای بشنوی؟اینکه تو و دختر عموت موفق شدین منو مسخره کنین و غرورمو بشکنین.کاش لااقل اینقدر انصاف داشتی که با من این کارو نمیکردی.
-من هنوز نمیدونم موضوع چیه ولی اینطور که پیداست تو یک تنه به قاضی رفتی!
-مظلوم نمایی نکن شهاب.مگه این تو نبودی که به فرحناز اجازه دادی دوستشو امشب با خودشبیاره به این مهمونی؟
-چرا!من این کارو کردم.
نیاز از پشت میز تحریر برخاست و به پنجره تکیه داد:نگو که نمیدونستی اون چه خیالی داشته.
-نه واقعا نمیدونستم!
نیاز عصبی به نظر میرسید:پس حرفایی که بینشون رد و بدل شد و اون وعده هایی که فرحناز به دوستش داد ، اینا روی چه اصلی بود؟
-من از کجا بدونم اونا درباره چی حرف زدن؟!
بغض نیاز به صورت قطره های اشک فرو ریخت:به من دروغ نگوشهاب من طاقت دورنگی رو ندارم.به خصوص حالا ...حالا که اینقدر احساس وابستگی میکنم.
نگاه خیره شهاب به او دوخته شده بود:منو باش که فکر میکردم تو تا ته وجود منو شناختی ، حالا میبینم که حتی یک ذره هم منو نشناختی.
-داری دست پیشو میگیری؟
نگاهش به او آنقدر طولانی شد کهآتش خشم نیاز فرو نشست:من میدونم این آتیش از گور کی پا شده ولی نمیدونم چه جوری تونسته فکر تورو مسموم کنه؟!
نیاز آزامتر به نظر میرسید:فکر من بی جهت مسموم نمیشه.اگه امشب حرفای اونارو شنیده بودی و رفتارشونو میدید بهم حق میدادی...فرحناز اینقدر ازجواب تو مطمئن بود که با خوشحالی گفت دوستم قراره به زودی بیاد با شما همسایه بشه.
شهاب از لحن او که بوی حسادت میداد لذت میبرد:و تو هم باور کردی؟
-وقتی من دارم حرص میخورم نخند ،بیشتر عصبانی میشم.
به سویش امد و دستهایش را گرفت:تازه فهمیدم وقتی عصبی بشی دلنشین تر میشی ، حالا بیا تا کسی متوجه غیبتمون نشده برگردیم ، میخوام امشب حساب اون کسایی که مدام سعی میکنن اعصاب تورو بهم بریزن رو بذارم کف دستشون ... کفشات کجاست؟
-نمیدونم ، موقع اومدن اونقدر ناراحت بودم که پرتشون کردم تو پذیرایی.
-اشکال نداره ، الان پیداشون میکنم.
کفشهای ظریف او را پشت مبل ها پیدا کر.همزمان صدا کرد:سیندرلا میشه بیایی جلو اینارو به پات امتحان کنم؟
چهره نیاز دیگر غمگین به نظر نمیرسید ، کفشها را از او گرفت:بده من اینارو پاشو زود بریم میترسم متوجه بشن ما نیستیم.
هنگامی که دست در دست هم میان درختان چنار پیش میرفتند این نیاز بود که سر حرف را باز کرد:شهاب؟
-جانم.
در این جا نوری که از پنجره های طبقه پایین به بیرون منعکس میشد روشنایی کم جانی به فضایاطراف میداد.قدم های نیاز خود به خود آرام شد:
-نمیدونم چه خیالی داری ولی قبل از اینکه هر تصمیمی بگیری بهخودت بیشتر فرصت بده.
-فرصت ؟ برای چی؟
-برای فکر کردن ، میدونی که... با این شرایط بخصوص من...
-داری دنبال بهانه میگردی؟نکنه حالا که پای عمل رسیده پشیمون شدی؟
سر نیاز به پایین خم شد.شهاب مقابلش ایستاد.صدایش خفه به گوش رسید:هی ... نکنه به این بهانه میخوای منو از سر خودت باز کنی؟
-نه ولی میترسم.
-از چی؟!
-از اینکه در آینده نتونی با این شرایط کنار بیایی.
دست شهاب زیر چانه اش قرار گرفت ، سرش را بالا آورد و به چشمهایش خیره شد و آهسته گفت:دیوونه!بیا بریم باید همین امشب کارو تموم کنم وگرنهمیترسم تا فردا یه بهانه ی دیگه پیدا کنی.
با ورود به ساختمان شهاب گفت:برو یه آب به صورتت بزن و زود بیا کارت دارم.
و بعد به سراغ پری رفت.او را درآشپزخانه مشغول سرکشی به غذاهاپیدا کرد.
-خاله جان میشه لطفا چند لحظه بیایین کارتون دارم.
پری در قابلمه را گذاشت و کنجکاو همراه او به اتاقی که سمت دیگر ساختمان بود رفت.
نیاز از دستشویی به اتاق خواب رفتآنجا موهایش را مقابل آینه شانه زد و نگاهی دقیق به چهره خود انداخت ، پلک هایش کمی متورم و قرمز به نظر میرسید هر چند لطمه ای به زیبایش نمیزد.در قسمت پذیرایی هنوز عده ای مشغول رقص بودند.نیاز جای قبلی خود را کنار فریبا گرفت و همانجا نشست.فریبا آهسته پرسید:کجا بودی؟
-رفته بودم خونه یه کاری داشتم انجام بدم.
-چشمات چرا قرمز شده؟گریه کردی؟!
-نه عمه جون یه چیزی رفته بود توی چشمم اشکمو در آورد.
-الان خوبی؟
-آره خوبم ... ، مامان کجاست؟
-فکر کنم تو آشپزخونه ست طفلک امروز خیلی خسته شد.
-برم ببینم کمک نمیخواد.
هنوز از سالن بیرون نرفته بود که پری در کنار شهاب پیدایشانشد.شهاب آهسته گفت:پس شما خودتون واسه مهران توضیح میدین؟
پری که هیجانزده و خوشحال به نظر میرسید با گفتن "باشه نگران نباش!"به سوی پسرش رفت.شهاب به کامران اشاره کردکه صدای ضبط را کم کند و خودش دست نیاز را گرفت او را بهسوی خود کشید و آرام گفت:بیا اینجا باهات کار دارم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#128
Posted: 27 Oct 2012 13:34
نیاز که از رفتار صمیمی او در حضور دیگران دستپاچه شده بود آهسته گفت:من دارم از ترس می میرم تو رو خدا یه کم رعایت کن.
شهاب حال بخصوصی داشت به همان آرامی گفت:تا من پیشت هستم از هیچی نترس ، حالا وایسا میخوام صحبت کنم.
وقتی نگاه متعجب بقیه را متوجه خود دید با لحن رسایی گفت:امشب پیشنهاد فرحناز منو به فکر انداخت که شما رو توی شادی خودم شریک کنم و یه خبر خوش بهتون بدم.هر چند من و نیاز خیال داشتیم در اولین فرصت این خبرو توی یه جشن مفصل بهاطلاعتون برسونیم ولی دیدم حیفه که امشب شمارو در جریان نذارم...امروز بهترین روز زندگی من بود چون بالاخره موفق شدم اون بله معروف رو از نیاز عزیزم بگیرم...
دنباله کلام او در صدای سوت و دست زدنهای حاضرین گم شد.او در حالتی مست از خوشی به سوی نیاز برگشت و با نگاهی پر از عشق بوسه ای گرم بر دستش نشاند.
منصور منتظر شد که سر و صدا و هیجان حاضرین کمی فروکش کند بعد با خوشحالی گفت:دلم میخواد اولین نفر باشم که این وصلت فرخنده رو بهتون تبریک بگم ... ولی یه چیز جالب الان یادماومد بذارین بگم...از قدیم گفتن از اون نترس که های و هوی داره ... حتما بقیه شم خودتون میدونین؟
چند صدا با هم دنباله ی این ضرب المثل را تکرار کردن.منصور گفت:
-آفرین ، حالا میدونین چیه؟جریان نامزدی شهاب مصداق عینی این ضرب المثله آخه کی باورش میشه که این شهاب خان سر به زیر و آروم ما نه تنها یواشکی و بی سرو صدا دل نیاز مارو برده بلکه... این خیلی مهمه ... همهی کارا رو هم یواشکی سروسامون داده...! ایوالله ، الحق که زدی تو خال ، انتخابت حرف نداره شهاب جان.
کلام شهاب با خنده سر خوشی همراه بود:ممنون دایی جان.
حشمت همانطور که سعی میکرد خوشحال به نظر برسد از جا برخاست و به سویشان رفت:حالا تو چرا گله میکنی منصور؟من که شهابو بزرگ کردم باید ازش گله کنم...
و به دنبال بوسه ای به گونه هایآن دو در ادامه گفت:حالا دیگه بی خبر کاراتونو انجام میدین؟
شهاب گفت:ما که هنوز کاری نکردیم فقط به هم علاقه مند شدیم که اینم حرف الان نیست.این دختر خواهر شما الان یک ساله که دل از ما برده زن عمو جان!
پنجه های نیاز دور بازوی او محکم تر شد.حشمت با خنده ای که بیشتر بوی حرص میداد گفت:پسمنصور حق داره که به شماها بگه اب زیرکاه ، که این همه وقت نذاشتین کسب بفهمه!
پس از حشمت نوبت بقیه بود.شکوه هنگام گفتن تبریک کمی وارفته به نظر می آمد.او ایناواخر نیاز را برای تنها برادرش کاندید کرده بود و در پی فرصت مناسبی برای طرح پیشنهادش میگشت.شیرین بر خلاف او با تمام وجود برای نیاز خوشحال بود و صمیمانه به او تبریک گفت.فرهاد خوددارتر از آن بود که احساساتش را بروز دهد ، بهرحال موقع عرض تبریک زیاد سرحال به نظر نمیرسید و شهاب دقیقتر از آن بود که متوجه این حالت نشود.منظر و پری به یک اندازه شوق و ذوق داشتند.برخلاف آنها فرحناز و دوستش و بدتر از این دو فرزانه با تمام سعی خوشحال به نظر نمیرسیدند.فریبا تحت تأثیر خلق و خوی اروپایی ها شادیش را زیاد عیان نمیکرد ولی ظاهرا خیالداشت ارزش واقعی نیاز را به شهاب بشناساند چون گفت:به موقع جنبیدی شهاب جان ، هیچ بعید نبود من واسه یه مدت نیازو با خودم ببرم اسپانیا در اون صورت معلوم نبود که دوباره برگرده یا نه.
با دور شدن او شهاب اهسته پرسید:اگه عمه پیشنهاد میکرد باهاش میرفتی؟
نیاز سرش را نزدیک برد و با تبسم شیرینی گفت:چه جوری میتونستم دلمو واسه همیشه اینجا بذارم و برم؟
نگین گفت:بسه دیگه اینقدر در گوشی پچ پچ نکنین من حسودیم میشه.
و بعد نیاز را در آغوش کشید و حینبوسیدن او گفت:بعضیا امشب دارندق میکنن!خوشم اومد شهاب چقدر به موقع روی اینارو کم کرد!
مهران که به آنها نزدیک شده بود آهسته گفت:نگنین جان حرفای درگوشی رو بذار واسه بعد همه دارن نگاهتون میکنن.
با کنار رفتن نگین مهران اول نیازوبعد شهاب را در اغوش گرفت و در حالی که به انها تبریک میگفت اضافه کرد:جالب اینجاست که من ازهمون اولین برخورد شما دو نفر چنین روزی رو پیش بینی میکردم.شهاب جان امیدوارم زندگی خوبی در کنار نیاز داشته باشی سعی کن قدرشو بدونی چون ارزششو داره ، تو هم همینطور نیاز.
شهاب در جواب صمیمانه گفت:سفارشت هیچوقت یادم نمیره ضمنا از اینکه منو به عضویت جمع خانواده پذیرفتی واقعا ممنونم.
کیومرث نفر بعد بود ؛ او و شهرزاد همراه دخترشان خود را به آنها رساندند ، شهرزاد با لحن خوشایندی گفت:شما امشب مارو حسابی غافلگیر کردین!با این حال من واقعا خوشحال شدم بخصوص که دماغ بعضیا که صابون به دلشون زده بودند حسابی سوخت.
کیومرث به نرمی اما ملایمت بار گفت:شهرزاد جان...
-مگه دروغ میگم؟ولی یادتون باشه اون جشنی رو که گفتین بگیرین ها!این جوری قبول نیست.
شهاب گفت:مطمئن باش در اولیب فرصت به قولم عمل میکنم.
پس از امیرزا و همسرش یوسف با تأنی جلو امد و در حالی که با شهاب و نیاز دست میداد گفت:شهاب جان تبریک میگم اگه اجازه میدادی دیگران همسرت رو انتخاب کنن کلاه بزرگی سرت رفته بود ، بهر حال امیدوارمزندگی خوبی با هم داشته باشین.
کامران شهاب را بوسید:شهاب جان تبریک میگم اما انگار من و تو دیگه زیادی داریم بهم وابسته میشیم!
-چطور مگه؟
-آخه ما با هم پسر عمو که بودیمهمکارم که بودیم حالا باجناقم شدیم ، اینو دیگه کجای دلم بذارم؟
نگین کنارش ایستاده بود در جواب گفت:اینو رو دلت نذار بذار رو سرت ضمناً حلوا حلواشم بکن ، چون تمام دنیا رو میگشتی همچین باجناقی پیدا نمیکردی.حالا برو یه اهنگ شاد بذار میخوام شهاب و نیازو بیارم وسط...
علی رغم مخالفتهای نیاز عاقبت او و شهاب را وادار به رقص کرد.ظاهرا این تجربه برای هر دوی آنها تازگی داشت با این حال همه ی نظرها را به خود جلب کرده بود.منظر که کنار پری ایستاده بود و با شوق آنها را تماشا میکرد گفت:الهی فداش بشم نیاز از رقصیدن فقط عشوه شو یاد گرفته!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#129
Posted: 27 Oct 2012 13:38
پری گفت:ببین شهاب ناقلا چه جوری نیگاش میکنه!
نگین همانطور که از دور قربان صدقه ی خواهرش میرفت متوجه چهره وارفته فرزانه و پچ پچ در گوشی او با خواهرش بود.اما از مضمون حرفهای انها چیزی دستگیرش نمیشد.
فرزانه داشت میگفت:چه لوس ... حالا چه معنی داره اینا به هر بهانه ای جلوی جمع میرن توی بغل هم؟
لحن فرحناز بوی حسرت میداد:پیداست همدیگه رو خیلی دوست دارن!
نگاه فرزانه به نیمرخ غمگین او افتاد و ناخودآگاه از فکرش گذشت:طفلک فرحناز ، یوسف هیچوقت اونجوری که باید و شاید بهش محبت نکرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#130
Posted: 27 Oct 2012 13:42
فصل پانزدهم
صداي ناهنجار جاروبرقي چنان در فضاي منزل پيچيده بود كه صداهاي ديگر مشكل به گوش ميرسيد. با اين حال نگين توجهي به آن نداشت و با ريتم آهنگي كه از طريق واكمن مي شنيد، حين جارو كشيدن خود را تكان مي داد. نياز كه تازه از حمام بيرون آمده بود همان طور كه رطوبت موهايش را مي گرفت از ديدن او به خنده افتاد.در همان حال به سوي اتاقش رفت. پرده مقابل پنجره را كنار زد و مشغول تماشاي منظره بيرون شد.در اواسط شهريور بعضي از برگهاي پنجه اي درختان چنار به زردي نشسته بود و نمايي ديدني داشت.به دنبال وسوسه دروني دريچهپنجره را از هم گشود، با ورود هواي تازه ريه هايش را از هوا پر و خالي كرد و دوباره سرگرم تماشا شد. صداي پري خلوتش را به هم زد.
- چرا هر چي صدات مي كنم جواب نمي دي؟
- ببخش مامان، متوجه نشدم.
- مي خواستم بپرسم شهاب كباب تابه اي دوست داره؟
به مادرش نزديك شد، هنوز داشت نم موهايش را مي گرفت : اون همه چي دوست داره، امروز مي خواين كباب درست كين؟
- ديدم ظهر شده، گفتم چي بهتر از كباب؟ زود حاضر مي شه چند وقتم هست كه نخوردين.
- پس بذارين من درست كنم...، دلم مي خواد شهاب امروز دست پخت منو بخوره.
لبخند پري از سر نشاط بود : باشه، پس زودتر موهاتو خشك كن بيا دست به كار شو.
مشغول رنده كردن پياز بود كه صداي زنگ آيفون بلند شد. نگين در را باز كرد و با عجله به آشپزخانه رفت : نياز، شهاب اومده.
با چشم هاي اشك آلود پيازهاي رنده شده را با عجله روي گوشت ريخت،دست هايش را آب كشيد و همان طور كه رطوبت چشم هايش را مي گرفتبه لستقبال شهاب رفت. در سرازيري پله ها، سنجاق موهايش را بيرون كشيد و آن ها را روي شانه پريشان كرد. تلالو انوار خورشيد موهاي خوشرنگش را دلفريب تر به نظر مي رساند! سلام سرخوشش نگاه شهاب را به سوي او كشيد : سلام عزيزم...
مشغول بيرون آوردن چند كيسه نايلوني محتوي آذوقه از صندلي عقببود. با نزديك شدن نياز، كيسه ها را زمين گذاشت و دست هاي را براي در آغوش كشيدن او باز كرد. ازهفته قبل كه
محرم شده بودند، ديگر ابايي از نشان دادن محبت شان به هم نداشتند. نياز با رضايت تسليم شد و به نرمي در آغوشش جاي گرفت و آهسته گفت :خسته نباشي.
- وقتي تو كنارم هستي ديگه خستگي معنا نداره، به خصوص وقتي عطر تنت اين جوري مست كننده ست.
نياز با خنده شيريني سرش را كميعقب كشيد و با نگاهي به چشمان او گفت :
- امروز زود اومدي؟
چشمان شهاب برق مي زد : مگه فكر تو مي ذاره آدم به كارش برسه؟ بدجوري منو بد عادت كردي، مدام دلم هواتو مي كنه... چرا چشمات قرمز شده؟! گريه كردي؟!
- نه، داشتم تمرين آشپزي مي كردم، مي خوام واسه امروز برات كباب تابه اي درست كنم، دوست داري؟
- من فقط تو رو دوست دارم.
- نه، جدا راستشو بگو، دوست نداري؟
بوسه غافلگير كننده اي از او گرفتو گفت : مگه مي شه من دست پخت تو رو دوست نداشته باشم؟
- پس بيا بريم فعلا يه آبميوه خنك بهت بدم بخوري...تا غذا حاضر بشه.
شهاب او را رها كرد و به سراغ كيسه ها رفت. نياز يكي از آن ها را برداشت و پرسيد :
- باز رفتي چي خريدي؟
- چيزي نيست، سر راه رفتم يه مقدار مواد غذايي بگيرم بيارم.
- خوب پس اول بيا اينا رو ببريم، بعد مي ريم بالا.
- كجا ببريم؟ من اين وسايلو واسه اينجا خريدم.
با ملامت نگاهش كرد.
- شهاب چرا اين كارو مي كني...؟ تو هنوز با مامان اينا رودربايستي داري؟
- نه عزيزم، اتفاقا چون اينجا رو خونه دوم خودم مي دونم و با هيچ كس رودربايستي ندارم، مي خوام راحت باشم... كي خونه ست؟
- نگين و مامان.
- مهران كجاست؟
- از صبح كه رفته به چند تا شركت ساختمون سر بزنه هنوز نيومده.
- مهران داره تعارف مي كنه و گرنه ما به وجودش خيلي نياز داريم.
- مهران از تو خيلي خوشش مياد، اگه مي بيني پيشنهاد تو رو رد كرد واسه اين بود كه فكر مي كنه تو به خاطر ارتباط فاميلي داري بهش لطف مي كني و نميخواد وجودش حالت تحميل داشته باشه.
- اگه واقعا اين جوري فكر مي كنه،سخت در اشتباهه! باور كن در حال حاضر من خيلي دست تنهام، به خصوص چون مي خوام سهممو توي اين شركت به عمو بدم و يهشركت تازه بزنم، احتياج به يه همكار دلسوز دارم والا از تنهايي از پس همه كارا بر نميام مي خوام تو باهاش صحبت كني و بگي كه من تو چه شرايطي هستم، شايد بتوني قانعش كني.
- باشه، امشب باهاش حرف مي زنم و مطمئنم قبول مي كنه.
***
نگين گفت : من در حال حاضر نمي تونم ازدواج كنم مامان.... خالهحشمت يه چيزي واسه خودش مي گه ولي هنوز نه من، نه كامران هيچ كدوم آمادگي تشكيل يه زندگي مشتركو نداريم. منكه مي بينين هنوز سه سال ديگه از تحصيلم مونده، كامرانم هنوز اون جوريكه بايد و شايد دستش توي جيب خودش نمي ره، هرچند وضع ماليش بد نيست اما هنوز نمي تونه يه زندگي مستقل واسه خودش رو به راه كنه. من مي گم به جاي جشن عروسي، فعلا يه مراسم كوچولو مثل مراسم نياز مي گيريم وعقد مي كنيم كه با هم محرم باشيم تا بعد.
نياز كه با فنجانهاي چاي از بقيه پذيرايي مي كرد ، گفت : راست ميگه مامان، بذارين اگه قراره جشني بگيريم بعد از سال بابا باشه.
پري گفت : منكه حرفي ندارم. اگه مي بينين گفتم بهتره تكليفتون روشن بشه به خاطر حشمت بود.تا حالا چند باره كه گفته، چرا اين بچه ها رو سر و سامون نمي دي برن پي كارشون؟ خوب من چي بگم؟
نگين گفت : اگه يه بار ديگه گفت، بهش بگو بچه ها تكليف خودشونو بهتر از من و تو مي دونن، پس بذار خودشون تصميم بگيرن....
صداي زنگ آيفون ادامه صحبت را متوقف كرد. نگين گوشي را برداشت : كيه؟
- ببخشيد منزل آقاي مشتاق؟
- بله....! شما!؟
- من با خانوم نگين مشتاق كار دارم...، مي شه لطفا بگين بيان دم در.
- چند لحظه صبر كنين لطفا..
گوشي را در جايش گذاشت. پري پرسيد : كي بود؟
روزگار غریبی ست نازنین ...