ارسالها: 2557
#131
Posted: 27 Oct 2012 13:44
- نمي دونم خودشو معرفي نكرد، فقط گفت با من كار داره!
خيال رفتن داشت كه مهران با او همراه شد : وايسا منم باهات ميام.
با گشودن لنگه در بزرگ آهني، چشم نگين به زن جواني افتاد كه چهره دلنشيني داشت و خوش لباس به نظر مي رسيد. سلام او را جواب داد و گفت :
- بفرماييد. من نگين هستم.
دختر لحظه اي با دقت نگاهش كرد : اسم من شبنمه، شما منو نميشناسين ولي من دورادور صحبت شما رو زياد شنيدم، مي شه چند دقيقه وقتتونو بگيرم؟
نگين با ترديد او را به درون دعوت كرد : خواهش مي كنم، بفرماييد تو.
نگاه دختر جوان به مهران افتاد، نگين گفت : ايشون برادرم هستن.
شبنم دوباره سلام كرد و گفت : خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم..، راستش موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه به زندگي من مربوط مي شه... هرچند خيلي برام سخت بود كه بيام اين موضوع رو با شما درميون بذارم ولي ديدم چاره ي ديگه اي ندارم.
نگين او را به طبقه بالا راهنمايي كرد و گفت : حالا بفرماييد بالا، اونجا راحتتر مي شه حرف زد.
با ورود شبنم، پري، نياز و شهاب، متعجب از حضور شخص ناشناس بااو احوالپرسي كردند. نگين كه او را معذب مي ديد، خودش سر صحبت را باز كرد : خوب شبنم خانوم بفرماييد، با من چي كار داشتين؟
نياز كه رفت براي ميهمانشان نوشيدني بياورد. در بازگشت شبنم داشت مي گفت :
- حقيقتش من امروز خيلي با خودم كلنجار رفتم كه بتونم بيام اينجا و با شما صحبت كنم. به خودم گفتم ممكنه از حرفاي من عصباني بشين، ممكنه منو از خونتون بندازينبيرون و هر چي به دهنتون مي رسهنثار من كنين...، حتي اين احتمالو ميدادم كه منو زير باد كتك بگيرين... ولي با تمام اين حرفا و اين احتمالات، به خودم گفتم، تو بايد بري حقيقتو به اين دختر بگي....، ديگه اين به وجدان خودشبستگي داره كه با تو چه برخوردي كنه.
نگين ناخودآگاه دچار دلهره شد و آهسته تر از قبل پرسيد : مي شه واضح تر صحبت كنين.
شبنم شرمگين نگاهي به او انداخت : اومدم درباره كامران شاهرخي باهاتون صحبت كنم... شنيدم شما چند وقت پيش باهاش نامزد كردين، راسته؟
چهره نگين درجا رنگ باخت. انگار براي لحظه اي قلبش از كار ايستاد و دوباره شروع به زدن كرد. با صدايي نارسا گفت : بله...، من و كامران دو سه ماهي مي شه كه با هم نامزد شديم...، چطور مگه؟ اين چه ربطي به شما داره؟!
- شايد از نظر شما ربطي نداشته باشه ولي، به خاطر دو سال زندگيمشترك، من اينو به خودم مربوط مي دونم.
گويي جريان خون نگين برعكس شده بود، احساس خفقان و گرما ميكرد. خشمگين پرسيد : چي داري مي گي خانوم...؟! نكنه زده به سرتون؟! زندگي مشترك يعني چي...؟! مي خواي بگي كامران قبلا زن داشته؟!
شبنم بي اختيار به گريه افتاد : ميدونم از شنيدن اين خبر چه حالي شدين، وقتي به منم گفتن كامران نامزد كرده چند شبانه روز گريه كردم، نمي تونستم باور كنم! ميديدم يه مدت باهام سرد شده و كمتر مياد ديدنم، نمي دونستم يه شخص تازه تو زندگيش پيدا شده.
نياز متوجه دگرگوني حال نگين بود، خودش را به او رساند و پهلويش جاي گرفت و همان طور كهآرام شانه اش را مالش مي داد گفت :نگين خودتو كنترل كن ببينم موضوع از چه قراره!
و سپس به شبنم رو كرد و پرسيد: شما مطمئنين اشتباه نمي كنين؟ كامران پسرخاله ماست و تا جايي كه خبر داريم تا به حال هيچ وقت ازدواج نكرده!
- مي دونم، ازدواج ما به اون صورتي كه شماها فكر مي كنين نبود... راستش من هيچ خانواده اي ندارم، منم مثل بقيه بچه هاي بيكس و بي پدر و مادر، از وقتي خودمو شناختم فقط از محبت چند تا مربي و مددكار بهزيستي برخوردار شدم كه اگه فرصت ميكردن، دست محبتي هم به سر ماهامي كشيدن. تا وقتي وارد اجتماع نشده بودم نمي دونستم درد بزرگ شدن توي همچين جايي مثل يه داغ تا ابد روي پيشوني آدم مي مونه...بهرحال، همين موضوع يه بهانه شده بود كه كامران هي امروز و فردا كنه و منو سر بدونه.ما مثلا صيغه محرميت خونده بوديمو خودمونو قانع مي كرديم كه به هم حلال هستيم و بدون خجالت زندگي راحت و مشتركي داشتيم. كامران فقط شبا نمي تونست پيش من بمونه، اونم واسه اينكه خانواده ش چيزي نفهمن. اون تا يه حدي زندگي منو از نظر مالي تامين مي كرد، هرچند من به پولش احتياجي نداشتم....
شبنم رطوبت چشم و بيني اش را گرفت و ادامه داد : من پرستارم، و حقوقم اونقدر هست كه بتونم زندگي نسبتا راحتي داشته باشم.... چيزي كه من دنبالش بودم محبت بود، مهربوني و عاطفه بود... كه اوايل كامران همه اينا رو بهم مي داد. ما زندگي خوبي داشتيم تا اينكهيه روز ازش خواستم تكليف منو روشن كنه. بهش گفتم، گرچه الانم خوشبختم ولي مي خوام من و تو رسما و واسه هميشه مال هم باشيم... ازش خواستم با خانواده ش حرف بزنه و شرايط منو براشون بگه. روز بعدش كه اومد سراغم گرفته و مغ بود. تا دو شب منزلنرفت، مي گفت، با خانواده ش بحثش شده... مي گفت، اونا هيچ جوري زير بار اين ازدواج نمي رن. آخرش من كوتاه اومدم، گفتم باشه من به همينشم راضيم، تو فقط از پيشم نرو، فقط منو تنها نذار...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#132
Posted: 27 Oct 2012 13:47
ولي از اوايل امسال، رفت و آمداي كامران به خونه من هي كمتر و كمتر شد. هر وقت بعد از ده پونزده روز مي اومد، مي گفت توي يه شركت ساختماني مشغول كار شده و بيشتر مواقع مي ره سفر. اوايل حرفشو باور مي كردم شايد چون دلم نمي خواست باور كنم دارم اونو از دست مي دم ولي، آخرش همين دو سه ماه پيش اومد كه واسه هميشه باهام خداحافظي كنه، گفت ديگه نمي تونه به اين زندگي ادامه بده و مجبوره از من دست بكشه. اون روز هرچي خواهش و التماس كردم منو تنها نذاره قبول نكرد. بهش گفتم، من غير از تو هيچ كسو توي اين دنياي خدا ندارم، گفتم موقعيت من با سابق فرق كرده و حالا ديگه يه زنم بي اونكه اسم مردي توي شناسنامه ام باشه. گفتم من دو سال از عمرم، زندگيمو به پات ريختم.. ولي هيچ كدوم از اين حرفا بهش تاثير نكرد. بعد از اون، روزاي بدي رو گذروندم. فكر اينكهكامران با من مثل يه تيكه آشغال رفتار كرده بود... مثل يه شي ء بي مصرفي كه تا دلش مي خواستازش بهره برد و بعد خيلي راحتولش كرد...، داشت منو ديوونه مي كرد. اون موقع هنوز خبر نداشتم كه از كامران يه ماهه باردار شدم. وقتي موضوع رو فهميدم از روي ناچاري دوباره باهاش تماس گرفتمو حقيقتو بهش گفتم متاسفانه حرفمو باور نكرد. خيال كرد مي خوام به اين بهانه اونو از تصميمش برگردونم. منم در عين نااميدي رفتم و بچه رو سقط كردم.گفتم همون بهتر كه يكي ديگه مثل من توي اين دنيا پا نگيره... چند وقت پيش يكي از دوستاي مشتركمون بهم خبر داد كه كامران نامزد كرده. حتما مي تونين درك كنين اولش چه حالي شدم؟ بعد به خودم گفتم، كامراندر مورد من جوونمردي نكرد، حالا حقشه كه همه چيزو به نامزدش بگم، اون بايد شوهر آينده شو خوب بشناسه. چند وقت طول كشيدتا تونستم آدرس شما رو پيدا كنم... حالا ديگه احساس راحتي مي كنم. بعد از اين ديگه هر چه باداباد.
زانوهاي نگين به رعشه افتاده بودو با رنگ و رويي پريده داشت مي لرزيد. نياز و پري هم دست كمي ازاو نداشتند. مهران و شهاب هنوز از بهت بيرون نيامده بودند. موضوعبه خصوص براي شهاب باورنكردني بود! قبل از اين هرگز چنين پنهانكاري را از كامران سراغ نداشت. مهران كه در اين لحظات از مادر و خواهرانش مسلط تر به نظر مي رسيد، پرسيد : خانوم شما واسه اين ادعاتون مدركي هم دارين؟
شبنم دوباره رطوبت چهره اش را گرفت و در حالي كه كيف دستي اش را باز مي كرد دسته اي عكس ازآن بيرون آورد : مي دونستم همچين سوالي مي كنين، واسه همين عكساييرو كه اين مدت با هم گرفتيم براتون آوردم.
و آنها را به سمت مهران گرفت.
نگين گفت : مهران عكسا رو بده ببينم.
دستهايش مي لرزيد، با نگاهي به آنها كه در حالتهاي صميمي گرفته شده بود، اشك هايش بي اختيار سرازير شد. در همان حال صداي بغض آلود شبنم را شنيد كه مي گفت : بعضي از اين عكسا رو شمال گرفتيم. اون سال منو واسه دو سه هفته برد نوشهر، اونجا يه ويلا داشتن، اون مدت توي ويلا تنها بوديم.
نگين آهسته گفت : كي باورش مي شه؟! چه جوري باور كنم كه كامران همچين آدميه! يه آدم چقدر مي تونه وقيح باشه كه همچين موضوعي رو به روي خودش نياره.
انگار داشت به حال خودش اشك مي ريخت و از اينكه ساده لوحانه به دام او افتاده بود حرص مي خورد.پري با قدمهاي لرزان خودش را به او رساند، كنار مبلش زانو زد و عكس هايي را كه او به زمين مي انداخت برمي داشت و با دقت نگاه مي كرد. گريه نگين لحظه به لحظه شدت مي گرفت تا جايي كه احساس كرد ديگر نمي تواند نفس بكشد، يك آن به تقلا افتاد. چهره اش برافروخته شده بود! پنجه اش يقه لباسش را به شدت پايين مي كشيد. نياز و پريدستپاچه شدند. نياز شروع به مالششانه هايش كرد. شهاب به سوي آشپزخانه دويد و همراه با ليوان آب برگشت. مهران خواهرش را روي دست بلند كرد و او را به سمت كاناپه برد. شهاب مقداري از آب را به صورت نگين پاشيد. همراه با شوكي كه به او وارد شد دوباره به گريه افتاد... گريه بي امان و دلخراش.
نگاه مهران به شبنم افتاد، او هم داشت اشك مي ريخت. آهسته گفت :خانوم بهتره شما ديگه برين، اين جا موندنتون فايده اي نداره.
شبنم بي صدا از جا برخاست و آهسته از در بيرون رفت.
***
مهران شماره اي كه در ذهن مرور كرده بود، دوباره گرفت. بعد از گذشت زماني كوتاه صداي كامرانخواب آلود بگوش رسيد : الو... بفرماييد.
- الو، كامران؟ مهران هستم، ممنون خوبم، مي خواستم ببينمت... نه بهتره اين جا نياي...، يه جا با هم قرار بذاريم...، هيچي! چيزي نشده فقط مي خوام ببينمت. روبروي دكه اغذيه فروشي، يه كم بالاتر از پل، خوبه؟ پس تا يك ساعت ديگه اونجا منتظرتم.
مهران پيشنهاد همراهي شهاب را رد كرد و همراه با ساك محتوي تمام هداياي كامران به راه افتاد. هنوز مدتي از آمدن او نگذشته بودكه اتومبيل خوشرنگ حشمت نيز از راه رسيد. كامران با ديدن مهران كه به انتظار ايستاده بود، دستي برايش تكان داد، با اين حال احساس دلشوره راحتش نمي گذاشت. وقتي چشمش به قيافه ي گرفته ي مهران افتاد نگرانيش شدت گرفت. مهران اشاره كرد كه از سمت مخالف داخل اتومبيل بشود. وقتي هر دو در قسمت جلو جاي گرفتند مهران اشاره به ساك كرد و گفت :
- نگين اينا رو داد كه برات بيارم... ضمنا پيغام فرستاد كه ديگه هيچ وقت نمي خواد تو رو ببينه.
كامران با دهاني باز، لحظه اي هاج و واج نگاهش كرد و با ترديد پرسيد : درست نفهميدم...! منظورت چيه؟!
مهران با همان جديت گفت : فكركنم منظورمو خيلي واضح گفتم. خواهر من ديگه بعد از اين دلش نمي خواد تو رو ببينه.
كامران به شدت جا خورده بود. فكرش درست كار نمي كرد. ناباورانه گفت : حتما داري شوخي مي كني!! اگه اين يه نوع سر بهسر گذاشتنه بگو تا منم توي بازي شركت كنم.
- خودت كه اخلاق منو مي دوني، زياداهل شوخي نيستم، ضمنا كاري كهتو با اون دختر بيچاره...، مي دوني كه كيو ميگم، شبنم كردي ديگه جايي واسه شوخي نمي ذاره.
قيافه ي كامران در جا رنگ باخت : شبنم ديگه كيه؟!
- در ساكو باز كن خودت مي فهمي كيه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#133
Posted: 27 Oct 2012 13:49
دستي كه ساك را از هم بازكرد كمي لرزش داشت در همان حال نگاهش به تصويري افتاد كه شبنم را در بغل گرفته بود. صدايش ناي بالا آمدن نداشت ديگر حرفش نمي آمد. مهران متوجهرنگ پريده ي او شد و گفت : امروز بعد از ظهر اين دختر اومده بود منزل ما و هر چيزي كه نگين بايد در مورد تو مي دونست بهش گفت...، حالا اگه حرفي واسه گفتن نداري بهتره پياده شي.
صدايش مرتعش به گوش رسيد : اينماجرا مال زمانيه كه نگين تو زندگي من هيچ نقشي نداشت، الانمهيچ توضيحي ندارم كه در موردش بدم.
- خوب پس بهتره ديگه پياده شي. ضمنا اينو بدون كه از نظر نگين، نفس كار غلطه...، مهم نيست كه مربوط به كدوم دوران باشه. خواهر من از مردايي كه به زن و دختراي بيگناه به چشم يه وسيله بهره برداري نگاه مي كنن متنفره.
بوي ندامت از كلام كامران به مشام مي رسيد : من قصد بهره برداري نداشتم. مشكل اصلي من خانواده م بودن، اونا به هيچ وجه زير بار همچين ازدواجي نمي رفتن.
نگاه مهران به نيمرخ او تحقيرآميز بود : اين فكرو بايد از اول مي كردي...، هر چند اين عذر بدتر از گناه... بهر حال اين مسايل ديگه به ما ربطي نداره.
كامران بي هيچ حرفي از اتومبيل پايين آمد. چشم مهران به ساك افتاد. آن را برداشت و گفت : اينو جا گذاشتي.
كامران با حالتي منگ به عقب برگشت ساك را گرفت و بي اختيار به سوي اتومبيلي كه كمي آن طرفتر پارك شده بود به راه افتاد.
مهران به محض بازگشت احوال نگين را پرسيد. چهره پري تكيده به نظر مي رسيد.
- خوب شد برديم بهش آرامبخش زديم...، خدا رو شكر خوابش برد.
- نياز كجاست؟
- اونم حال درستي نداشت، تمام مدت داشت با نگين گريه مي كرد. شهاب برد بخوابونتش...، كامرانو ديدي؟
- آره.
- خوب چي شد؟
- همون طور كه فكر مي كردم اولش داشت همه چيز رو حاشا مي كرد، بعد كه عكسا رو ديد حسابي جاخورد.
- پس كار خودش بوده، آره؟
- آره، با كمال وقاحت مي گفت زندگي گذشته ش به نگين مربوط نمي شه.
- عجب تخم سگ پررويي بار اومده. از يه پدري مثل شاهرخي بايدم همچين پسري پا بگيره.
شهاب آهسته از اتاق نياز بيرون آمدو در را آرام بست. مهران پرسيد :
- نياز حالش چطوره؟
- به زور تونست بخوابه... فشار عصبي امروز، فشارشو آورده پايين. تو اين هوا داشت مي لرزيد! شير عسلي كه خاله آورد يه كم رو به راهش كرد، الان بهتره. تو چي كار كردي؟
- هيچي رفتم وسايلو دادم و اومدم.
- عكس العملش چي بود؟
- اول زد زيرش، بعد كه عكسا رو ديد جا زد. بعدم با كمال پررويي گفت من به خاطر زندگي گذشته م به كسي توضيح نميدم.
- باورم نمي شه كه كامران تونسته همچين كاري كنه! هر چند وقتي از هلند برگشتم، احساس مي كردم رفتارش با قبل خيلي فرق كرده و به راه هاي هجو كشيده شده ولي ديگه فكر نمي كردم تااين حد! البته تمام اين مسايل و اتفاقات برمي گرده به اخلاق خانواده...، متاسفانه عموي من از پدربودن فقط اينو فهميده بود كه بايد وسايل رفاه و راحتي بچه هاشو تامين كنه و ديگه به بقيه ي مسايلشون كاري نداشت. زن عمومماين قدر درگير مشكلات خودش بودكه ديگه فرصت نمي كرد دقتي روي رفتار و كردار بچه هاش داشته باشه و نتيجه اين رفاه زيادي و بي توجهي، اين شد كه مي بينيم.
پري گفت : حرفاي تو درست شهاب جان ولي ذات خود كامران دله ست! مگه كيومرث نيست يا خود تو، شما هم توي همون خونه بزرگ شدين...
صداي زنگ تلفن او را از ادامه صحبت باز داشت. به محض برقرار شدن مكالمه صداي حشمت را تشخيص داد. لحن او كمي عصبي به گوش مي رسيد. بدون مقدمه گفت : اين چه كاري بود با پسر من كردين خواهر؟! اين بهانه چيه كه چرا قبلا دوست دختر داشته؟! تو، توي اين تهرون به اين بزرگي، يه دونه پسر نشون من بده كه قبلا زمان مجردي دوستي نداشته، اين دوره و زمونه اينمسايل ديگه يه چيز عادي شده...
پري از حالت طلبكارانه خواهرش رنجيد و گفت :اولا هوار نكش، پيادهشو با هم بريم...، ثانيا يا از موضوع خبر نداري يا اين كه داري خودتو به نادوني مي زني. دوست دختر كدومه حشمت؟! اين بابا دو سال تموم زن پسر تو بوده، باهم صيغه محرميت خوندن. دختر بيچاره بي پناه رو با وعده و وعيد دو سال سرگرم كرده و حسابي ازش استفاده كرده، تازه اون از كامران حامله شده! تو به اين مي گي دوستي؟!
اين بار صداي حشمت بلندتر شنيده شد : هر كس اين داستانو سرهم كرده تحويل شما داده به گور پدرش خنديده... كدوم زن؟! كدوم صيغه ي محرميت؟! اين يه توطئه ست، شما هم كه آدماي ساده و زود باور، ورداشتين زرتي وسايلو پس فرستادين كه چي؟ لااقل صبر مي كردين ببينين موضوع حقيقت داره يا نه! مگه مردم بازيچه دست شما هستن كه هر وقت هر رفتاري دلتون خواست باهاشون بكنبن؟ اونم بي خود و بي دليل.
پري از لودگي او لجش گرفته بود : ما واسه تصميمي كه گرفتيم به اندازه كافي دليل داريم. در ضمن تو حق داري، ما آدماي ساده اي هستيم و دلمون مي خواد تو همين سادگي خودمون بمونيم. ما از شيله پيله و دو رو دو رنگي خوشمون نمي ياد و اين جور آدما روتوي حريم خودمون راه نمي ديم. از همه اين حرفا گذشته، تو و پسرت كه چيزي رو از دست ندادين كه اين جوري طلبكار حرف مي زني، در حال حاضر نگين من با حال خراب توي اون اتاق افتاده و به زورآمپول خوابش برده. پسر تو كه براش فرقي نمي كنه، فكر كنه اينم مثل يكي از اون دختراي بيچارهست كه يه مدت باهاشون سرگرم بوده بعدم خيلي راحت ولشون كرده ...، خلاصه بهت بگم حشمت، به كامران بگو دورنگين مارو خط بكشه، شما رو به خير ما رو به سلامت.
همراه با جمله آخر، مكالمه را قطع كرد و با دستي لرزان گوشي تلفن همراه را روي ميز گذاشت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#134
Posted: 27 Oct 2012 13:53
فصل پايانى
تحمل روزهاي بعد براي نگين سخت و طاقت فرسا بود حتي همدردي پري و نياز هم در بهبودحال او اثري نداشت . كم اشتهايي و بي خوابي هاي شبانه چهره شاداب او را تكيده تر از قبل نشان ميداد .
پري هم اين روزها بي حوصله به نظر مي رسيد . درون آشپزخانه مشغول گرفتن آب پرتقال نگاهي به نياز انداخت . تازه داشت خيالش از جهت زندگي و خوشبختي او آسوده مي شد كه اين قشقرق تازه به پا شد و آرامش همه را بهم زد .
- انگار به ما نيومده كه يه زندگي خوش و آسوده داشته باشيم .تازه داشتم خدارو شكر ميكردم كه خيالم از جهت سرنوشت شما دو تاراحت شده ،ميخواستم همين روزا به فكر پيدا كردن يه دختر خوب واسه مهران باشم كه زندگي اونم سر و سامون بگيره ...
ناله ي پر دردي از سينه اش بالا آمد و متعاقب آن قطره ي اشكي را كه در حال سرازير شدن بود با پشت دست پاك كرد : كي ميدونست اين جوري ميشه ! طفلك نگين ، هميشه فكر مي كردم دختر مقاوميه نمي دونستم يه شكست اين جوري داغونش ميكنه .
منم فكر نمي كردم اين قدر حساس باشه ولي ميدونستم خيلي به كامران وابسته شده . حيف از اين احساس پاك و بي آلايش ، كامران لياقتشو نداشت ... هر چند خودشم انگار حال و اوضاع درستي نداره . شهاب ميگه توي اين چند وقته سركار نيومده . حتما روش نمي شهبه چشم مهران و شهاب نگاه كنه .
- نبايدم روش بشه با اين گندي كه بالا آورده . ديدي كه منصور و منظرم وقتي جريانو شنيدن چه حالي شدن . خود منصور كه مثلا اومده بود پا در ميوني كنه وقتي موضوع رو فهميد گفت « اگه منم بودم دخترمو به همچين آدمي نمي دادم! » آخه وقاحتم حدي داره .
- اتفاقا كيومرثم تلفني با شهاب صحبت كرد حتي اونم باورش نميشد كه برادرش يه همچين افتضاحي به بار آورده ! نمي دونيچقدر اظهار شرمندگي كرده از شهاب خواسته از ما هم عذرخواهي كنه . گفته خودش روش نمي شه مستقيما زنگ بزنه .
- اگرم روش ميشد از ترس حشمت همچين كاري نمي كرد ... نياز تو اين آب پرتقالو ببر بهش بدهبخوره منكه هر چي اصرار مي كنم هيچي نمي خوره . الان يه هفته ست كه غذاي درست و حسابي نخورده.
- پس يكي دو تا سوسيس هم سرخ كن كنارش بذار كه وادارش كنم همه رو بخوره . بعدم مي خوام برش دارم ببرمش بيرون با هم يه كم پياده روي كنيم . چند روزه از خونه بيرون نرفته .
- راستي اين تلفني كه الان بهش شد كي بود ؟
- دوستش بود هموني كه خونه شون همين دور و براست . زنگ زدهبود با نگين قرار بذاره با هم برن انتخاب واحد كنن .
- كاش لااقل دانشگاه شروع بشه فكر كنم فقط درس ميتونه سرشو گرم كنه . اگه بعد از اين بخواد مدام بشينه و غصه بخوره منم از غصه دق مرگ ميشم .
نياز گونه اش را بوسيد : خدا نكنه مامان تو رو خدا ديگه از مرگ و مير حرف نزن ميدونم براتون سخته ولي يه كم بهش فرصت بدين با اين وضع كنار بياد . مطمئنم چند وقت ديگه تمام اين غم و غصه ها فراموش ميشه . ضمنااينو بدون كه هيچ حادثه اي توي زندگي بي علت پيش نمي ياد .اين شكست هم حتما واسه نگين حكمتي داشته كه ما ازش بي خبريمو بعدها مي فهميم چرا اين اتفاق رخ داد .
نگاه غمگين پري ليخند محبت آميزي در خود داشت : باز از اين حرفاي حكيمانه زدي ... ؟ ميدونم كه راست مي گي ولي تا وقتي اين بحران بگذره نصف گوشت تن من آب ميشه .
نياز ليوان آب پرتقال را همراه با كمي نان ، برشهاي سوسيس سرخشده ، خيار شور و گوجه درون سيني گذاشت و گفت : در عوض وقتي نگين يه جفت مناسب و خوب واسه خودش پيدا كرد همه ي اين ناراحتيا جبران ميشه .
آماده رفتن بود كه پري به ياد مطلب تازه اي افتاد و پرسيد : راستي شهاب چي كار كرد ؟ چند روز پيش انگار مي گفت ميخواد سهم عموشو يك جا بخره ؟
- آره ، آخه بيشتر آپارتمانا فروخته شده شهاب ميگه الان بهترين فرصته كه تكليف خودشو مشخص كنه. راستي مامان يه چيزي ميگم بين خودمون باشه ، شهاب خيال داره يه قرارداد جديد با مهران ببنده و اونو توي شركت سهيم كنه . البته تو چيزي به مهران نگو تا خود شهاب قضيه رو مطرح كنه .
چهره پري از حيرت و خوشحالي گل انداخت : ولي مهران كه سرمايه اي نداره چه جوري تو شركت سهيم بشه ؟
- منم همينو به شهاب گفتم ، گفت نيازي به سرمايه نيست وجود خودش از هر سرمايه اي باارزش تره . شهاب مي گفت توي همين مدت كوتاه فهميده كه مهران چه انسان با وجدان و قابل اعتماديه و از تمام وجودش براي كار مايه ميذاره . شهاب مي گه همين واسه من كافيه .
- گمون نكنم مهران زير همچين ديني بره مگه اينكه بعد از تحويل گرفتن خونه اونجا رو بفروشيم و پولشو توي اين كار بندازيم .
- حالا اگه لازم شد بعدا اين كارو مي كنيم فعلا مهم اينه كه بعد از پيشنهاد شهاب شما مهرانو قانع كني كه جواب رد نده حتي اگه لازم شد ميتوني واسه قانع كردنش همين قضيه ي خونه رو هم پيش بكشي . خيلي دلم ميخواد مهران توي شركت سهيم بشه و پشت شهابو خالي نكنه .
پري با خوشحالي بازوي او را فشرد : نگران نباش ! انشاالله همه چي درست ميشه.
* * * *
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#135
Posted: 27 Oct 2012 13:54
پيشنهاد شهاب براي سفر چند روزه اي به شمال و مشهد با استقبال نياز و خانواده اش مواجه شد. از تاثير اين سفر ، حال روحي نگين به مراتب بهتر شد و كم كم روحيه سابقش را باز مي يافت. با شروع سال تحصيلي او سرگرم تر از قبل به نظر مي آمد به خصوص كه بيشتر وقت خود را در بيمارستان و در حين كار عملي مي گذراند . نياز نيز با تمام كوشش مشغول به پايان رساندن آخرين سال تحصيلي خود بود گرچه با تمام مشغله ي درسياز شهاب و نگين غافل نمي شد وبا همه وجود محبتش را به پاي اين دو و مادر و برادرش مي ريخت . در يكي از روزهاي اواسط زمستان با رنوي شيري رنگ خود از سراشيبي خيابان بالا مي آمد كه نگاهش بهدرختان چنار حاشيه ي خيابان افتاد كهبيشتر آنها از برگ تهي شده بود، نسيم سردي كه مي وزيد آخرين برگ هاي نيمه زرد را نيز به لرزش درمي آورد . بي اختيار به ياد اولين عبورش از اين مسير افتاد آن روز هوس پياده روي در اين سربالايي و اين كه شهاب فوري خواسته اش را اجابت كرده بود . بابه خاطر آوردن اين خاطره دلش هوس شهاب را كرد چقدر آرزو داشت كه الان در كنارش بود به خصوص امروز كه از صبح دلشوره عجيبي راحتش نمي گذاشت پايش بي اختيار محكمتر بر پدال گاز فشردتا سريع تر خود را به خانه برساند .
پس از چند بار فشردن آيفون چون نتيجه اي نگرفت از كليد همراهش استفاده كرد . با آوردن اتومبيل به محوطه ي باغ ، نگاهش به پژوي شهاب افتاد و در حالي كه از ديدن آن و فكر بودن شهاب در منزل به شوق مي آمد از خودش پرسيد « پس چرا كسي درو برام باز نكرد ؟ »
هنوز از اين فكر بيرون نيامده بود كه متوجه مادرش شد . با عجلهاز سمت خانه ي شهاب نزديك مي شد . نياز از اتومبيل پايين آمد و با خوشحالي دستي به سوي او تكان داد : سلام مامان .
- سلام مادر جون خسته نباشي .
متوجه حالت خاصي در قيافه ي مادرش شد و پرسيد : چيزي شده مامان ؟
- نه ... چطور مگه ؟
- شهاب خونه ست ؟
- آره همين نيم ساعت پيش با مهران اومدن .
- معمولا اين وقت روز كارو تعطيل نمي كردن ... اتفاقي افتاده ؟
- نه بابا چيزي نشده ... حالا بيا بريم لباستو عوض كن بعد بيا پيش شهاب ...
- بيام پيش شهاب ؟ مگه بالا نيست ؟
- نه ... نمي تونست بياد بالا ، برديم ...
- يعني چي نمي تونست بياد بالا ؟ من گفتم حتما يه اتفاقي افتاده....
نياز ديگر معطل نشد و سراسيمه بناي دويدن را گذاشت . در اين فاصله فكرهاي ناجوري به ذهنش خطور كرد كه او را بيشتر ترساند .با قيافه اي رنگ پريده وارد ساختمان شد و همان طور كه با صدايي لرزان شهاب را صدا مي كرد ابتدا نگاهي به سالن پذيرايي انداخت و چون كسي آنجا نبود با عجله به طرف اتاق خواب رفت . مهران ميان درگاه او را متوقف كرد : چيه ...؟ آروم باش ... آروم ...
- شهاب كجاست ؟ چه بلايي سرش اومده ؟
- چرا داد ميزني ؟ شهاب همين جاست داره استراحت ميكنه .
مهران را كنار زد و وارد اتاق شد . مهران آهسته بيرون آمد و در را روي هم گذاشت . شهاب با چهره اي بي رنگ روي تخت دراز كشيده بود ، پايي كه تا ساق گچ گرفته شده بود از پتو بيرون بود . با نگاهي به او كنار تخت زانو زد و در حالي كه بي اختيار اشك مي ريخت پرسيد : چه بلايي سرت اومده ؟ چرا پاتو گچ گرفتن ؟
شهاب كه بر اثر مسكن قوي خواب آلود به نظر ميرسيد گونه اش را لمس كرد .
- چرا داري گريه مي كني ؟ حالا كهچيزي نشده ...
- چيزي نشده ؟ ديگه ميخواستي چيبشه ؟
- خودتو ناراحت نكن عزيزم ... يه حادثه كوچيك بود كه به خير گذشت . بايد خدارو شكر كنيم ، آهني كه روي پام افتاد توي سرم نخورد .
- الهي بميرم ، آهن افتاد رو پات ؟حتما خيلي درد كشيدي ؟ چرا كسي به من خبر نداد بيام كنارت باشم ؟
- اومدن تو جز اينكه عذاب مي كشيدي فايده ديگه اي نداشت .
- الان درد داري ؟
- اگه تو گريه نكني نه ... قرار بود منو چند روزي توي بيمارستان بستري كنن ولي ترجيح دادم توي خونه استراحت كنم . حالا اگه بخواي خودتو ناراحت كني تصميمم عوض ميشه .
نياز رطوبت چهره اش را پاك كرد : خودتو لوس نكن ، تو حق نداري بري بيمارستان خودم تا هر وقت كه لازم باشه ازت پرستاري مي كنم . حالا سعي كن استراحت كني.
و از آن لحظه با تمام وجود و با عشقي كه در تمام حركاتش پيدا بود از شهاب مراقبت كرد .
*
علي رغم اطمينان خاطري كه مادرش داده بود دو هفته از دانشگاه مرخصي گرفت كه شهاب را در طول شب و روز تنها نگذارد و در اولين فرصت مقداري از لباس ها و وسايل شخصي و كتابهايش را به منزل شهاب منتقل كرد كه مدام كنارش باشد. آمد و رفت دوستان و آشنايان در روزهاي اول، ساعاتي از وقت آنها را مي گرفت اما با كم شدن اين رفت و آمدها، آندو فرصت بيشتري داشتند تا با هم تنها باشند. در يكي از همين روزها كه پري همراه با ظرفهاي غذا به ديدنشان آمده بود، نياز با كمي رودربايستي گفت : مامان، مي دونم اين چند روز چقدر به زحمت افتادي،بابت همه چيز ممنون ولي از فردا ديگه زحمت نكش....
- زحمت كدومه مادر....؟ اين همون غذاييه كه من هميشه مي پختم، حالادارم سهم شما رو واسه تون ميارم اين جا. زحمتي نداره، تازه مگه ما با هم تعارف داريم؟
- نه، قضيه تعارف نيست... مي دوني چيه...، مي خوام از فردا خودم اين جا غذا درست كنم، البته اگه از نظر شما اشكالي نداشته باشه.
پري با خوشحالي گفت : چرا بايد اشكال داشته باشه...، اتفاقا شهاب بايد كم كم به دست پخت تو عادت كنه.
شهاب كه رنگ و رويش را به دستآورده بود و اين روزها قسمت شكسته ي پايش كم كم ذق ذق ميكرد، لبخند زنان گفت:
- عادت چيه خاله جان؟ من از خدا ميخوام دست پخت نياز رو بخورم.
لبخند نياز حالت دلنشيني داشت : اي كلك، حالا بذار فردا كه خوردي ببينم بازم اين حرفو مي زني؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#136
Posted: 27 Oct 2012 13:59
و روز بعد، شهاب همان طور كه اولين لقمه از چلوي سفيد و مرغي كه همراه با سس و مخلفات خوب پخته شده بود را به دهان مي گذاشت زير چشمي مراقب نياز بود. بعد از جويدن و قورت دادن آن،قيافه اش حالت بامزه اي پيدا كرد و پرسيد :
- راستشو بگو...، اين غذا رو خودت پختي يا يواشكي از رستوران آوردي؟
كلام نياز با لوندي ادا شد : لوس نشو، بگو ببينم خوشت مياد يا نه؟
شهاب با حالت موذيانه اي لبخند مي زد : اگه خوشمم نياد بازم مجبورم بخورم چون هر چي كه هست بهتر از گرسنه موندنه....
مي دانست قصد سر به سر گذاشتنش را دارد، ميز كوچك غذا را از كنار تخت عقب كشيد و دستهايش را به دور گردن او حلقه كرد : بايد تو رو خفه كنم كه ديگه به دست پخت من ايراد نگيري...
دستان شهاب او را در بر گرفت و به آرامي به سوي خود كشيد و حيني كه او را آرام در آغوش مي گرفت با خنده سرخوشي گفت : باور كن اين خوشمزه ترين غذاييه كه تا به حال خوردم.
نياز مراقب بود به پاي گچ شدهاو فشار نياورد، آهسته از آغوشش بيرون آمد : به موقع خودتو نجات دادي والا قرار بود خفت كنم. حالا غذاتو بخور كه استخونت زود ترميم بشه.
بعد از صرف غذا كه با شوخي و خنده و سر بسر گذاشتن ها به هر دوي آنها مزه داد، نياز با دو فنجانچاي پيش او برگشت : بعد از چاي يه كم استراحت مي كنيم تا غذامون هضم بشه...، بعد اگه گفتي چه نقشه اي واست كشيدم؟
چشمان شهاب برق مي زد : اميدوارم نقشه خطرناكي نباشه.لبخند نياز نمكين بود : خطرناك كه.... شايدم باشه ولي به خطرش مي ارزه، مي خوام امروز ببرمت دوش بگيري.
- تو منو ببري؟! اصلا حرفشم نزن،بعد كه حالم بهتر شد خودم مي رم.
- اتفاقا همين امروز مي ري...، چه معني داره رو حرف من حرف بزني، الان يه هفته ست دوش نگرفتي.
- آخه عزيز من با اين وضعيت كه نمي شه.
- نگران نباش، من كاري مي كنم كه هيچ مشكلي پيش نياد...، خوبه؟ چرا داري مي خندي؟
- آخه فكر نمي كردم كارم به جايي بكشه كه يه روز تو منو ببري حموم!
- اگه خوشت نمياد بيشتر مسئوليتشو به خودت واگذار مي كنم.
- منظورم اين نبود، راستشو بخواي حالا كه مي بينم زندگي اين قدر بر وقف مراد شده به خودم مي گم كاش پام زودتر از اين شكسته بود....، حالا مي دوني نگران چي هستم؟
- نگران چي؟
- اينكه پام كاملا خوب بشه و ديگه مشكلي نداشته باشم.
- اين چه حرفيه؟ من از خدا مي خوام كه تو هر چي زودتر خوب بشي.
- برعكس من دوست دارم اين پا حالا حالاها جوش نخوره، چون نمي خوام دوباره تنها بشم...، نمي دوني هر شب كه مجبور بودم باهات خداحافظي كنم و تنها بيام توي اين خونه چقدر برام سخت بود... درك مي كني چي مي گم؟
پنجه هاي نياز در پنچه هاي مردانه اوفرو رفت : چرا قبلا در مورد اين چيزي بهم نگفته بودي؟ چرا نگفتي كه تنهايي عذابت مي ده؟
- هر حرفي رو نمي شه راحت به زبون آورد، الانم اگه مي بيني اعتراف كردم واسه اينه كه بدوني وجودت چقدر واسم غنيمته. ضمنا نمي خواستم به خاطر راحتي خودم تو رو توي تنگنا بذارم. دلم مي خواست هر موقع آمادگيشو پيدا كردي زندگي مشتوكمونو شروع كنيم.
- ولي من واسه شروع زندگي آماده م، فقط منتظر بودم كه تو اشاره كني.
- راست مي گي!؟ يعني تو حاضري از الان شروع كنيم؟
- معلومه كه حاضرم... واسه اينكه بهت ثابت كنم همين امشب مي رم و بقيه وسايلمو بر مي دارم ميارم اين جا. خوبه؟
- عاليه...، منم به محض اينكه حالم بهتر بشه يه جشن مفصل برات راه مي ندازم، شروع زندگيمون بايد با يه جشن درست و حسابي باشه.
نياز لحظه اي مكث كرد و بعد با كلامي نرم پرسيد : فكر مي كنيحتما لازمه كه اين جشنو بگيريم؟
- خوب اين مراسم به افتخار تو برگزار مي شه عزيزم. نمي خواي بهترين جشن عروسي دنيا رو برات بگيرم؟
- خوب اين روياي قشنگيه...،چيزيه كه بيشتر دخترا آرزوشو دارن ولي...، من همين جوريم احساس خوشبختي مي كنم. همين كه بهترين شوهر دنيا نصيبم شده، همين كه خونه به اين قشنگي دارم و يه وسيله راحت كه مي تونم هر وقت دوست داشتم با همسرم يه دوري تو شهر بزنم، خوشبختي منو تكميل مي كنه...، فقط يه چيزي كه بعضي وقتا ذهنمو كدر مي كنه و پيش خداي خودم شرمنده مي شم..، اين كه من اين همه رفاه و آسايش دارم اما خيلي از دختراي همسن و سال من، حتي نيمي از اينو ندارن.
- مي دونم چي مي گي...، خود منم بعضي وقتا به اين مسايل فكر مي كنم و اينكه چطور مي شه واسه همه جوونا يه شغلي روبراه كرد و به زندگي همه شون سر و سامون داد.
نفسي كه از سينه نياز بالا آمد شبيه به آه بود : مي دونم كمك كردن به همه اونايي كه مشكل دارنيه آرزوي محاله ولي ...، مي شه لااقل به چند نفرشون كمك كرد.
- چه جوري؟
- كاري نداره اگه آدم واقعا قصد كمك كردن داشته باشه راهش پيدامي شه. يه روز بايد منو تو بشينيم و يه فهرست كامل از مخارجي كه قرار بود واسه جشن عروسيمون مصرف كنيمو بنويسيم، ما مي تونيم همين مقدار هزينه رو به چند قسمت مساوي تقسيم كنيم و به چند تا جوون دم بخت بديم كه بتونن اولين قدمو واسه زندگي مشتركشون بردارن. لذت اين كار هزار برابر بيشتر از راه انداختن يه جشن پر طمطراقه درست نمي گم؟
- منم اينو قبول دارم ولي مردم به خصوص جوونا از صدقه گرفتن خوششون نمي ياد.
- مي دونم ولي ما كاري نمي كنيم كه اين كمك حالت صدقه پيدا كنه...، ببين تو در حال حاضر يك عالمه كارگر داري كه خيلي از اينا يا خودشون مشرف به ازدواج هستن يا دختر و پسر دم بخت دارن، تو مي توني اين پولو به صورت وام بلاعوض بين كارگرا قسمت كني. اين جوري ديگه به غرور كسي بر نمي خوره، ما هم به هدفمون رسيديم.
شهاب دست او را بالا برد و به لبهايش چسباند و به دنبال بوسه اي گرم گفت :
- به شكرانه اين كه خداوند از ميونهمه بنده هاش يه فرشته نصيب من كرده، در اولين فرصت حتما اين كارو مي كنم.
***
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#137
Posted: 27 Oct 2012 14:00
پري از توي آشپزخانه صدا كرد : نگين قبل از رفتن بيا دو سه لقمهصبحونه بخور ضعف نكني.
نگين سرحال و قبراق وارد آشپزخانه شد. ديگر از آن چهره رنگ پريده و پژمرده خبري نبود، گونه هايش مثل سابق رنگ داشت و چشمانش برقي از نشاط را در خود نشان مي داد : واسه من فقط يه چايي بريز، با يكي دو تا از اين بيسكوييتا بخورمكافيه.
- اين كه نشد صبحونه...، تا ظهر از حال مي ري.
نگين همان طور كه در حال جويدن اولين گاز از بيسكوييتش بود گفت : نترس من به خودم مي رسم، تازه مگه دارم مي رم تو بيابون؟ هم دانشگاه بوفه داره هم بيمارستان.
- باشه حالا عجله نكن مي پره تو گلوت.
- آخه وقت ندارم، الان يكي از دوستام مياد دنبالم....
هنوز كلامش نيمه تمام بود كه صداي زنگ آيفون بلند شد. جرعه ايديگر از چايش را سر كشيد و گفت: ديدن گفتم، خودشه...، من ديگه بايد برم. خداحافظ مامان، واسه نهاريه چيز خوشمزه درست كن، خداحافظ.
- خداحافظ. مواظب خودت باش.
و همان طور كه دور شدنش را تماشا مي كرد، از فكرش گذشت « خدا رو شكر كه بالاخره تونست كامران رو فراموش كنه...، طفلك چقدر زجر كشيد. »
با رفتن نگين، او نيز از جا برخاست و سرگرم جمع آوري خانه شد. سرگرم مرتب كردن اتاق مهران بود كه از پنجره چشمش به نياز افتاد. با ديدن دفتر و خودكار كه همراه داشت بي اختيار لبخند زد: حتما باز مي خواد يه دستو غذاي تازه بگيره.
سلام نياز رسا و سرخوش ادا شد. پري از اتاق بيرون امد : سلام عزيزمچطوري مادر؟
- خوبم مامان، تنهايي؟
- آره، پيش پات نگين رفت دانشگاه، مهرانم كه رفته سر ساختمون.
- خوب پس به موقع اومدم، فرصت داري طرز درست كردن فسنجونو بگي بنويسم؟
- شهاب هوس فسنجون كرده؟
- از كجا فهميدي؟!
- آخه تا اونجايي كه يادمه خودت فسنجون دوست نداشتي، گفتم حتما به خاطر شهاب مي خواي درست كني؟
- راستشو بخواي آره. امروز تازه فهميدم كه شهاب فسنجون خيلي دوست داره، ولي يه وقت بهش نگي من دوست ندارم، چون اون وقت نمي ذاره درست كنم.
- عجيبه كه تو غذاي به اين خوشمزگي رو دوست نداري، اتفاقا مهران و نگينم خيلي اين غذا رو دوست دارن...، ولي نياز اين عذاييه كه بايد حتما از رو دستم نگاه كني و ياد بگيري، همين جوري كه بگم ممكنه نتوني خوب از آب درش بياري.
- خوب پس يه كار مي كنيم، امروز شما واسه نهار مهمون ما باشين. فقط بگو چه چيزايي رو بايد آماده كنم تا من حاضر كنم، شما هم لطف كن به كم زودتر بيا كه زحمت درست كردن نهار رو خودت بكشي.
- قبوله به شرط اينكه منم يه كم لوبيا پلو درست كنم بيارم.
- اگه اين جوري راحت ترين اشكالينداره، پس حالا كه ديگه نمي خوامدستور غذا بنويسم بگين ببينم كاري نيست كمكتون كنم
-نه بابا کار چیه ، بیا بریم با هم یه چای بخوریم یه کم حرفبزنیم.
پری سرگرم ریختن چای بود که نیاز پرسید:چه حال ، چه خبر؟
-از کجا؟
-از همه جا... با خاله منظر این روزا تماس نداری؟
-چرا ، اتفاقا دیروز بعد از ظهر زنگ زد.ماشالله رفته تو ماه سوم نمیدونی چه ذوقی میکرد!
-حق داره ، طفلک بعد از این همه انتظار ... خدا رو شکر که بالاخره دوا درمونا جواب داد.خب دیگه چی میگفت؟
-بازم زنگ زده بود که در مورد حشمت صحبت کنه.میگه حشمت خیلی پشیمونه ، میگفت تازه فهمیده که ما حق داشتیم.انگار تا به حال کامران حقیقتو ازش پنهون میکرده حالا که فهمیده جریانش با اون دختره چی بوده گفته نگینحق داشته نامزدیشو بهم بزنه.منظر میگه حشمت خیلی دلش میخواد بیاد آشتی کنه ولی روش نمیشه میترسه ما تحویلش نگیریم.
-خب حالا که اون به اشتباهش پیبرده شما پیش قدم بشو مامان ، چه اشکالی داره؟هر چی باشه خاله حشمت بزرگتر از شماست و احترامش واجبه.
-راستشو بخوای خود منم توی همین فکر بودم خیال داشتم امروز بهش یه زنگی بزنم.حالا که دیگه قضیه کامران و نگین تموم شد و رفت.دنیا ارزش نداره که ادم کینه به دل بگیره.
-آفرین مامان کار خوبی میکنی.اگهتماس گرفتی سلام منو حتما برسون.راستش من بعد از بعد ازقضیه نگین و کامران یه بار زنگ زدم خونه خاله ولی برخورد فرزانه اصلا خوب نبود و راست و دروغ نمیدونم گفت:مامانم خونه نیست این شد که دیگه تماس نگرفتم.
-فرزانه رو ولش کن اون که عذرشموجهه.اون از اولشم بخاطر رفتار شهاب با تو هیچوقت چشم دیدن تورو نداشت ، حالا از این حرفا بگذریم ، نیاز تازگیا متوجه شدی روحیه ی نگین خیلی فرق کرده؟
لبخند نیاز زیرکانه بود:من خیلی وقته متوجه این موضوع شدم چطور مگه؟
-فکر میکنی دلیلش چی میتونه باشه؟کامرانو کاملا فراموش کردهیا ادم جدیدی توی زندگیش پیدا شده؟
-احتمالا هر دوش ، هر چند میدونم بهاین زودی نمیتونه خاطره کامرانو کاملا فراموش کنه ولی اینو میدونمآشنا شدن با یه نفر که از کامران ب مراتب بهتره توی عوض شدن روحیه ش بی تأثیر نبوده...
-جدی جدی نگین تازگی با کسی آشنا شده؟!
-آره ، فکر میکردم خبر داری...حتما روش نشده بهت بگه.حالام از من نشنیده بگیر تا خودش همه چیزو برات تعریف کنه.
-باشه ولی به شرط اینکه خودت همه چیزو برام بگی ، تعریف کن ببینم قضیه از چه قراره؟
-قول میدی به روش نیاری؟
-از قوا دادن بدم میادولی سعی میکنم به روش نیارم.حالا تعریف کن.
-پسره برادر یکی از دوستاشه ، همون که صبحا میاد دنبالش اسمشرعناست.این جوری که نگین واسم تعریف کرد گویا خیلی وقته که رعنانگینو زیر نظر داشته.بعد از اینکه مطمئن میشه نگین دختر خوب و خانومیه کم کم باب دوستی رو باهاش باز میکنه.خلاصه یه بار برادرش با قرار قبلی میره جلوی دانشگاه که مثلا خواهرشو بیاره خونه ف همون روز رعنا اصرار میکنه که نگینم باهاشون بیاد گویا نگین اولش قبول نمیکرده ولی بعد از کلی خواهشو اصرار سوار اتومبیلش میشه.خلاصه سوار شدن همانا و دل پسر مردم رفتن همان...
-پسره چیکاره هست؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#138
Posted: 27 Oct 2012 14:03
-توی اداره ی برق کار میکنه و حقوق خوبی هم میگیره چون فوق لیسانس همین رشته ست.
-بارک الله ، پس تحصیل کرده ست؟این مورد خیلی خوبیه نیاز بخصوص که با شهاب در یک سطح هستن و فردا این یکی واسه اون یکی قیافه نمیگیره.
-خواهش میکنم ... خواهش میکن کسی رو با شهاب من برابر نکنین!خودتون میدونین که تمام دنیا رو بگردین مثل شهاب گیر نمیاد.مگه همه چیز به تحصیلات؟
-واه واه ، خدا شانس بده چه طرفداری میکنه!
-پس چی فکر کردین؟شهاب منه نه برگ چغندر.
-خوبه حالا ، خداییش شوهر خوبی گیرت اومده ، حالا فکر نکنی بخاطر مال و منال و موقعیت اجتماعیش میگم نه ، ولی آدمی با خصوصیات اخلاقی شهاب واقعا کمیابه ، حالا خدا کنه اونی که نصیب نگینم میشه همین جوری خوب و مهربون باشه.حالا این پسره چیزی از خودش بروز داده یا نه؟
-آره ، اونقدری که نگین بفهمه بهش علاقه مند شده رو نشون داده.حالا فقط منتظرن که نگین اوکی بده که بیان خواستگاری ، نگینه واسه شون طاقچه بالا گذاشته و گفته مراسم سال بابام تازه برگزار شده اجازه بدین یه مدت بگذره بعد تاریخشو معین میکنیم.
-ای نگین بدجنس!این همه اتفاق افتاده و تا به حال جلی من لب تر نکرده ، ولی خوشم اومد که فوری قبول نکرده یه بار واسه فامیل راحت قبول کردیم ضربه شم خوردیم باید مهرانو بفرستم درمورد این خانواده حسابی تحقیق کنه که با خیال راحت قرار خواستگاری رو بذاریم.
-خیالتون راحت باشه نگین ترتیب این کارم داده ؛ از همون روزای اول مهرانو در جریان گذاشت و ازش خواست که ببینه اینا چه جور ادمایی هستن خوشبختانه مثل اینکه نتیجه تحقیقات مثبت بوده.
-پس همه تون از این جریان خبر داشتین به جز من ... یعنی من اینقدر غریبه بودم؟
-حالا چرا ناراحت شدی؟نگین اگه به شما نگفت واسه خودش دلیلی داشت.راستشو بخوای به شما نگفت چون فکر میکرد هنوز چشمتون دنبال کامرانه و میترسید از شنیدن این موضوع ناراحت بشی... تازه میخواست تا وقتی در مورد این خانواده مطمئن نشده چیزی به شما نگه که دوباره توی ذوقتون نخوره.
-درسته که کامران بچه خواهرمه ولی من هیچوقت راضی نمیشم دخترمو دستی دستی بدبخت کنم واسه این که دل خواهرمو به دست بیارم.از این گذشته من توی این دنیافقط یه آرزو دارم اونم اینه که شماها رو خوشبخت ببینم ، همین.
-میدونم مامان ، تو بهترین و مهربون ترین مامان دنیا هستی و اینو بدون که من ، مهران و نگین به وجودت افتخار میکنیم ، راستی مامان مهران در مورد تصمیمی کهگرفته باهات صحبت کرد؟
-در مورد شیرین؟
-آره به نظرم فکر خوبیه ، شیرین دختر نازنینیه نظر شما چیه؟
-به نظر منم وصلت خوبیه.مهران دنبال یه دختر نجیب و با اخلاق میگرده که شیرین هر دو رو داره و میتونه براش همسر خوبی باشه.تاببینم خدا چی میخواد.
-طفلک فرزانه ، اگه یه وقت قسمت این دو نفر به هم باشه اونطفلکی خیلی توی ذوقش میخوره چون بعد از ناامید شدن از شهاب داشت واسه مهران دام پهن میکرد.
-ای بابا ، اونم بالاخره شوهر میکنه.خدای اونم کریمه ، پاشو به جای این حرفا بریم به کارا برسیم.منم بیام یه احوالی از شهاب بپرسم ، انگار دیروز عصر داشت توی باغ آهسته قدم میزد؟
-آره خدارو شکر فعلا با عصا میتونه یه کم راه بره ولی نه زیاد، باید هنوز مواظب باشه.
-آره بهش بگو زیاد به پاش فشار نیاره تا استخون خوب جوش بخوره ... راستی تو مگه امروز کلاس نداشتی؟
-چرا کلاسم بعدازظهره واسه همین گفتم شما بیایین اونجا که بعد از رفتن من تنها نباشه.
-خب پس پاشو راه بفیتیم منم وسایل لوبیا پلو رو میارم همونجا درستش میکنم.
******************************************
نگین همراه با تنگ بلوری که دو ماهی قرمز درون ان بازی میکردند به قسمت پذیرایی امد و همانطور که ان را به دست نیاز میداد گفت:اینم از ماهی قرمز دیگه چیزی کم نداه؟
نیاز نگاهی دقیق به سفره هفت سین زیبایشان انداخت :نه دیگه اینم که بذارم این وسط دیگه هیچ کم و کسری نداره.
نگین با شوق گفت:عجب سفره ای شد!دستت درد نکنه خیلی قشنگه!
-برو قاب عکس بابارم بیار بذارم کنار این دسته گل که جمعمون کامل بشه.
پری به سویشان آمد:اگه کار سفره تموم شده بیایین بریم نهار بخوریم.
نیاز گفت:اینجا دیگه کاری نداریم ،سفره چطوره مامان؟
نگاه پری برق افتاد:خیلی قشنگ شده نیاز!چه ادمکای بامزه ای با تخم مرغ درست کردین!چه شمعای جالبی!این سلیقه ی کیه؟
-شمعارو شهاب انتخاب کرده ولی سفره رو منو نگین تزیین کردیم خب دیگه بیایین بریم.
پری میز غذا را آماده کرده بود ، مهران و شهاب زودتر از بقیه مشغول ناخنک زدن به مخلفات غذا بودند.با رسیدن بقیه مهران گفت:یالله دیگه مامان ما از گرسنگی پس افتادیم.
-اومدم یه دقیقه صبر کن الان پلورو میکشم ، نگین تو ماهیارو بذار تو دیس.
نیاز به محض ورود به آشپزخانه حالت ناراحتی پیدا کرد:وای ... این بوی چیه؟
و بی اختیار دست به سوی معده اش که دچار آشوب شده بود برد.
پری گفت:بوی غذاست مادر ... واسه نهار سبزی پلو با ماهی درست کردم تو که این غذارو دوست داشتی؟
پری دیس سبزی پلو را که بخارمطبوعی از آن بلند میشد روی میز گذاشت.این بار نیاز بی اختیار دچار حالت تهوع شد و با عجله از آشپزخانه بیرون دوید.شهاب نیز نگران به دنبالش راه افتاد.پری متعجب خودش را به انها رساند.نیازدر دستشویی را از داخل بسته بود صدای عق زدنهای او از همان فاصلهنیز شنیده میشد.نگاه نگران شهاب به پری افتاد:یعنی چش شده؟!
-قبل از اینم اینجوری شده بود؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#139
Posted: 27 Oct 2012 14:04
-یکی دو روزه که تا بوی غذا بهش میخوره حالش بد میشه.دیروز میخواستم ببرمش دکتر هر کاری کردم نیومد گفت چند روز دیگه صبر میکنیم اگه بهتر نشدم بعدمیریم.
برخلاف انتظار شهاب چهره پری به لبخند عمیقی از هم باز شد و باخوشحالی پیدایی گفت:گمون نکنم نیازی به دکتر باشه اگه حدسم درست باشه...
ادامه صحبتش با باز شدن در نیمه تمام ماند.نیاز با رنگ و روییپریده بیرون امد و پرسید:چرا شما اینجا ایستادین؟
مهران و نگین هم دست از غذا کشیده بودند.نگین پرسیدکبهترشدی؟
-آره الان بهترم .شما چرا از سر میزپا شدی؟خبری نیست که شماها اینجوری هول کردین.
پری لبخندزنان پرسید:مطمئنی خبری نیست؟
-مامان...چرا داری اینجوری بهم نگاه میکنی؟!
-میخوام ببینم تو واقعا چیزی حالیت نیست یا داری خودتو به اون راه میزنی؟
نیاز فوری و بدون فکر گفت:منظورتون چیه که چیزی...
اما حرفش را تمام نکرد و از هجوم فکری که از ذهنش گذشت چهره اش از شرم گل انداخت و بی اراده گفت:مامان؟!
در همان لحظه چشمش به شهاب افتاد قیافه او از خوشحالی برق میزد.
مهران پرسید:به ما هم میگین چه خبره یا میخواین همینطور بایستین برو بر همدیگه رو نگاه کنین؟
نگین خوشحال گفت:ای بابا ، این که دیگه پرسیدن نداره من از اولش که قیافه ی مامانو دیدم فهمیدم دارم خاله میشم تو نفهمیدی داری دایی میشی؟
مهران نتوانست جلوی هیجانش را بگیرد و با شوق گفت:اِه...! نیاز کوچولوی ما داره مامان میشه؟تبریک میگم.
چشمان نیاز با لایه ای اشک براق شد:هنوز هیچی معلوم نیست پس امر بهتون مشتبه نشه ... حالام برین غذاتون بخورین که از دهن افتاد.
پری گفت:باشه ، حالا که حرف منو قبول نداری میتونی بری آزمایش بدی فقط از الان بدون که جوابش مثبته ... بچه ها بریم سر میز که غذا یخ کرد.
پری از عمد شهاب و نیاز را با هم تنها گذاشت.بعد از رفتن انها بود که شهاب آغوشش را به روی نیاز باز کرد و در حالی که او را در برمیگرفت و نوازش میکرد به نرمی پرسید:تو از اینکه قراره مامان بشی ناراحتی؟!
نیاز سرش را بالا اورد و نگاهش کرد:معلومه که نه ، چرا همچین فکری کردی؟
-آخه دیدم برعکس من از شنیدن این خبر زیاد خوشحال نشدی؟
-اولش یه کم جا خوردم بعدم جلوی مهران خجالت کشیدم به روی خودم بیارم.
-پس مطمئن باشم که از به وجود اومدن این بچه ناراحت نیستی؟
-جوری حرف میزنی که خیال میکنم هنوز منو نشناختی!من عاشق بچه هام شهاب این که دیگه جای خود داره.
او را تنگ تر در آغوش گرفت و گفت:خدارو شکر حالا دیگه هیچ کمبودی توی زندگی ندارم.با اومدن این بچه من خوشبخت ترینمرد دنیام.
نیاز با عشق نگاهش کرد:هی...مواظب باش که من خیلی حسودم.نبینم این کوچولو یه وقت جای منو توی قلبت بگیره.
بوسه ی شهاب بر پیشانی او گرمو پرمهر بود:نترس!نه این کوچولو و نه هیچکس دیگه نمیتونه جای تو رو توی قلب و روح و فکر من بگیره.
پایان
روزگار غریبی ست نازنین ...