ارسالها: 2557
#11
Posted: 19 Oct 2012 23:28
پری از آمدن دخترها چنان به نشاط آمده بود که آرامش همیشگی را نداشت و بی توجه به خستگی همسرش صدا زد:فریبرز الان چه وقت خوابیدنه؟پاشو بیا وسایل نیازو نیگا کن ماشا؛لله این قدر باسلیقه خرید کرده که آدم حظ می کنه!لای پلک های فریبرز از هم باز شد ولی دوباره آن ها رابست و گفت:فعلاٌ خسته م دیدن وسایل باشه واسه بعد.
شوهرش را خوب می شناخت او استراحت بعداز ظهر را با هیچ چیز عوض نمی کرد .سرش را از میان درنیمه باز اتاق خواب بیرون کشید و در را آرام رو هم گذاشت و آهسته غرغر کرد:این مردا اصلاٌ ذوق ندارن.
در قسمت پذیرایی نیاز خسته از چند ساعت سفر روی آب به کاناپه لم داده بود و به حرکات مادر و خواهرش نگاه می کرد.برعکس اونگین با روحیه ای خستگی ناپذیر مشغول باز کردن بسته های خرید شده بود و هر کدام را با شوق و ذوق به مادر نشان می داد:مامان این لباس خوابو می بینی !جنسش از ابریشمه رنگ گل بهی قشنگترین رنگش بود سهیل می خواست رنگای مختلفشو بگیره ولی نیاز نذاشت.کفشای راحتیشو ببین...از پوست خزه...!آدم حیفش میاد باهاش راه بره غیر از این دو مدل دیگه هم خریدیم.
نگاه کنجکاو پری در بین بسته ها به جعبه ی بزرگی که روکش مخمل داشت افتاد._این چیه؟
_ این جعبه ی وسایل آرایشه همه چی توش هست بذار بازش کنم...از بهترین مارکه سهیل مثل آدمای خبره این قدر گشت تا بهترینشو پیدا کرد عطرش این قد عالیه که نگو فروشنده می گفت تمام موادش از گیاه های دریاییه و هیچ ضرری واسه پوست نداره...راستی مامان لباسیو که قراره شب عقدشب پوشه نشونت دادم..؟وای به قدری ظریف و نازه که آدم حیرون می مونه شبی که داشتیم اینو می خریدیم نیاز پروش کرد باورت نمی شه مامان!مثل ملکه ی زیبایی شده بود به خصوص وقتی این نیمتاجو گذاشت رو سرش چشمای سهیل از خوشحالی چهارتا شده بودمن که دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم اما طفلک دخترعمه ی سهیل از فروشگاه رفت بیرون که ما متوجه ناراحتیش نشیم.
_ دخترعمه ی سهیل...؟مگه با شما بود؟
_ آره نیاز هر بار اونو با اصرار واسه خرید می آورد تازه هی ازشم نظرخواهی می کرد.
صدای اعتراض آمیز نیاز خواهرش را از ادامه ی صحبت منصرف کرد.نگاه ملامت بار پری به سوی او برگشت:تو نمی خوای هیچ وقت دست از سادگیت برداری؟
_ سادگی چیه مامان...ثریا دختر خوبیه متوجه شدم دلش می خواد موقع خرید با ما باشه این بود که منم اصرار می کردم بیاد.
صدای زنگ تلفن پری را که آماده شده بود باز هم به او اعتراض کند منصرف کرد.با برداشتن گوشی از شنیدن صدای خواهرش سرحال آمد:سلام منظر جون خوبی خواهر..؟تو که هنوز تهرونی پسکی می خوای حرکت کنی؟ای بابا حالا این بار خونه تکونی عیدو ندید بگیر دلم واست یه ذره شده پاشو بیا دیگه..؟کی..؟شنبه آینده..؟قدمت رو چشم منتظرتون هستم آقا مجیدم میاد دیگه؟خوب پس عالی شد..راستی از منصور و حشمت چه خبر اونا قرار نیست بیان..؟آره اخلاق حشمتو می دونم اون حالا منتظره من اول بیام دست بوس اشکالی نداره ان شالله بعد از عروسی نیاز سعی می کنم توی اولین فرصت یه سر بیام تهرون..ولی بهشون بگو خیلی دلم می خواست اونام تو جشن باشن..
پری همچنان با خواهرش سرگرم صحبت بود نگین فارغ از حضور دیگران با اشتیاق بسته ها را وارسی می کرد و نیاز با دلشوره ای که دوباره به سراغش آمده بود کلنجار می رفت)(عجیبه..چرا اینجوری شدم؟من هیچ وقت بی جهت دلشوره نمی گیرم..!نکنه قراره اتفاق بدی بیفته..؟اتفاق بد..؟واسه کی؟یعنی چی می خواد بشه؟خدا به خیر بگذرونه شایدم چیزی نباشه شاید این دلشوره به خاطر نزدیک شدن تاریخ عروسیه؟فقط نه روز دیگه مونده چقدر کوتاه...!چشم بهم بزنم این مدت گذشته و بعد راه زندگیم عوض می شه ...نمی دونم با این مشکلی که دارم می تونم برای سهیل همسر خوبی باشم یا نه...؟!))
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#12
Posted: 20 Oct 2012 20:36
فصل سوم
بیمارستان نظامی صاحب الزمان در آن ساعت از شب کم تردد و خلوت به نظر می رسید.کارکنان این بیمارستان را بیشتر خود نظامیان پایگاه تشکیل می دادند.ساختمان آن در گوشه ی دنج وسر سبز و خوش منظره ای قرار داشت.در این فصل عطر افشانی انبود درختان گل ابریشمی در کنار گیاهان دیگر اغلب فضا را عطرآگین می کرد.پرستار رسولی بعد از خوش و بشی با ناوی دربان که لنگه در بزرگ آهنی را به رویش باز کرده بود نگاهی به منظره ی روبرو که با تابش مهتاب جلوه ی زیبایی داشت انداخت و همزمان با پر کردن سینه اش ازهوای تازه ی شامگاهی یکراست به سراغ قسمت اورژانس رفت.طبق عادت معمول در اتاق رختکن کت خود را به جارختی آویخت و روپوش سفید رنگ را به جای آن تن کرد.دو همکار دیگرشدر اتاق پهلویی مشغول نوشیدن چای بودند با دیدن او خوش و بشو احوالپرسی های همیشگی رد و بدل شد.رسولی پرسید:چه خبر...؟انگار امشب سرتون خلوته...؟
یکی از دو نفر جواب داد:خلوت شد...نبودی سر شب ببینی چه بلبشویی این جا به چا شده بود!
_ چطور مگه چه خبر بود...؟
_ یعنی می خوای بگی جریان به گوش تو نرسیده...؟امشب نصف پایگاه ماجرا رو فهمیدن!
همکار دیگر که هنوز سرگرم نوشیدن چای بود گفت:ای بابا...تو دیگه قضیه رو خیلی گنده کردی چیزی نبود.
رسولی گفت:بهرحال منو کنجکاوکردین تعریف کنین ببینم موضوغ چی بود؟پرستار حبیبی که عادت داشت هر ماجرایی را با آب و تاب تعریف کند شروع بهصحبت کرد:ناخدا مشتاقو که می شناسی...؟
_ مشتاق...؟رئیس دارایی رو می گی؟
_ آره همون... می دونستی امشب مراسم عقد دخترش بود...؟
_ نه من از کجا بدونم...!
_ آره بنده خدا چه جشنی تدارک دیده بود!یکی از ناویایی که واسه پذیرایی رفته بود خونه ش واسم تعریف کرد می گفت توی سالن پذیرایی جای سوزن انداختن نبوده!
بیشتر مهمونا هم فامیل داماد از اون سرمایه دارای بزرگ شهر بودن تازه همکارای خودش به کنار...
_ خوب حالا مگه چی شده؟جن بهم خورده؟
_ آره بابا اونم چه بهم خوردنی...!سرشب دخترشو روی دست آوردن بیمارستان بنده خدا خودش و خانومش چه حالی داشتن...!
_ چرا...!مگه دختره چش شده بود؟
_ از حال رفته بود.چشم خواهری چه دختر قشنگی هم داره...!دکتر اسکویی معاینش کرد می گفت دچار شوک عصبی شده!
_ نفهمیدی دلیلش چی بود؟
_ نه من داشتم بهش سرم وصل می کردم که دکتر از ناخدا و خانومش پرسید:سابقه ی بیماری عصبی ندار؟ وقتی گفتن سابقه ی هیچ نوع بیماری خاصی نداره دکتر بهشون توضیح داده که این عارضه یه نوع حمله ی عصبی شدیده...بعد پرسید احیاناٌکسی حرف ناجوری بهش نزده یا مثلاٌ رفتار بدی که خیلی ناراحتش کنه؟ناحدا گفت:از ما که نه ولی از خانواده ی نامزدش ممکنه حرفی شنیده باشه .دکتر گفت:به هر حال این حمله بی جهت رخ نمی ده فقط دعا کنین این شوک روی سلسله اعصابش اثر نذاشته باشه.آخه دکتر هر چی خودکارشو به کف پای بیمار فرو می کرد عکس العمل ی نمی دید...خلاصه بنده های خدا مشتاق و خانومش تا وقتی دختره بهوش اومد دل توی دلشون نبود.
ظاهراٌ رسولی کنجکاوتر شده بود به محض ختم صحبت همکارش پرسید:_ داماد چی...اون نیومده بود؟
_ نیومده بود؟اون بنده خدا داشتمثل مرغ سرکنده توی راهرو بال بال می زد.اتفاقاٌ وقتی فهمیدم اون داماده گفتم چقدر این دو تا بهم میان...!پسره از اون خوش چشم و ابروهای بندری بود چه تیپی زده بود...!تازه نه تنها خودش کلی هم از این بازاری های سرشناس بندر همراهش بودن..امشب جات خالی بود ببینی یه عالمه ماشین آخرین مدل توی پارکینگ بیمارستان پارک شده بود.خلاصه داماد بیچاره هی می رفت و هی میاومد و هر بار از من می پرسید حال نامزدم چطوره؟منم سعی می کردم دلداریش بدم.
رسولی پرسید:پسره رو می شناختی؟
_ شناخت اون جوری که نه فقط شنیدم که از طایفه ی زنگوییاست تا به حال اسمشو شنیدی؟
_ آره چند تا زنگویی سرشناسو توی بازار می شناسم تجارت آهن می کنن خوب بعدش چی شد؟
_ دیگه چی می خواستی بشه؟وقتی دختره بهوش اومد نمی دونم به پدر و مادرش چی گفت که ناخدا رفت توی راهرو به تمام اونایی که توی راهرو بودن گفت ((خیلی ممنون که زحمت کشیدین و تا این جا اومدین خوشبختانه حال دخترم بهتر شده و دیگه خطری تهدیدش نمی کنه فقط خواسته از شما تشکر کنم و خواهش کنم که برگردین منرل...))طفلک پسره با خوشحالی اومد جلو و پرسید))پس تکلیف مراسم عقد چی می شه..؟))ناخدا بدون رودربایستی گفت((متأسفانه دیگه عقدی انجام نمی شه نه امشب و نه هیچ وقت دیگه نیاز منصرف شده و خیل نداره با شما ازدواج کنه))یک آن دیدم قیافه ی گندمگون داماد بیچاره زرد شد!بنده خدا باورش نمی شد داشت پس می افتاد که باباش و عموش به دادش رسیدن عموش صداشو بلند کرد که((مگه می شه دخترتون زیر همه چی بزنه...؟مگه ازدواج بچه...؟ما تو این شهر آبرو داریم))خوشم اومد که همون موقع ناخدا محمدی با یکی دوتا از ناخداها جلو اومدن که دخالت کنن ولی ناخدا مشتاق مانع شد و گفت((واسه من حرف از آبرو نزن همه اونایی که این جا هستن می دونن این جور مواقع آبروی خانواده ی دختره که به خطر می افته...ولی در حال حاضر یه چیز واسه من از آبرو مهمتره اونم سلامت دخترمه که به خطر افتاده به قول دکتر امشب خطر بزرگی از سر دخترم گذشته پس برین خداروشکر کنین چون اگه بلایی سر اون می اومد دودمانتونو به باد می دادم)) آقا من یکی که کیف کردم راستش قبل از این با ناخدا خیلی برخورد داشتم ولی این قدر آدم متین و آرومی بود که فکر نمی کردم بتونه تو سنه ی یه همچین آدمایی بره!
رسولی که بیشتر به هیجان آمده بود گفت:عجب ماجرایی بوده...بعدش خانواده ی پسره دیگه شاخ و سونه نکشیدن...؟
_ نه جرات نکردن!دکتر اسکویی هم اومد بهشون هشدار داد که بیمارستان جای سر و صدا و داد و بیداد نیست و محترمانه همه رو بیرون کرد.
_ دختر مشتاق چی شد؟بردنش خونه؟
_ نه دکتر به ناخدا سفارش کرد که دخترشو زمانی ببره خونه که دیگه اثری از آثار مراسم عقد و جشن و این جور چیزا نمونده باشه الان توی بخش بستری شد
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#13
Posted: 20 Oct 2012 20:44
_ تنهاست...؟
_ نه مادرش پهلوش مونده قرار شد فردا قبل از ظهر ناخدا بیاد دنبالش اتفاقاٌ همین نیم ساعت پیشیه آرام بخش تزریق کردم فکر کنم الان دیگه خوابش برده.
_ پس بالاخره نفهمیدی دلیل بهم خوردن عقد چی بوده؟
_ نه این جور که پیداست فقط دختره از جریان خبر داره به هر حال هی چی که هست باید موضوعی مهمی باشه که به خاطرش این جوری دچار شوک شده!
******
خورشید قبل از ظهر گرمی نواز کننده ای را از شیشه ی بغل اتومبیل بر نیمرخ دختر جوان می پاشید.سر او بر شانه ی مادرش تکیه داشت و نگاهش به نقطه ای در بیرون خیره مانده بود.هنوز از تأثیر آرامبخش قوی شب قبل منگ و خواب آلود به نظر می رسید.مادرش به طور پیدایی ساکت و کم حرف شده بود و پدر برخلاف معمول پرحرف و خوش سر و زبان. می بینی چه هواییه خانوم؟آدم حظ می کنه.با انبارونی که دیشب بارید خیابونا حسابی شسته شد.
پری بی اختیار به یاد رعد و برقهای پر سر و صدای شب قبل افتاد و این که او را از چرت هایی که به حالت نشسته در کنار تخت نیاز می زد پرانده بود.همانطور که نگاهش به سمت ردیف شمشادهای سرسبز حاشیه ی خیابان کشیده می شد به دنباله ی صحبت شوهرش گوش داد:کی باورش می شه که تا دو سه هفته دیگه اثری از این اعتدال و خنکی هوا نیست؟
خوب می دانست صحبت از آب و هوافقط بهانه ایست که ذهن هر سه آن ها را از موضوع مهمتری که آزارشان می داد دور کند از این رو بااو همراه شد و گفت:اگه بدی آب و هوا نبود که بندرعباس با شمال فرقی نداشت این حرارت و گرما نمی ذاره این منطقه زیاد سرسبز باشه...بهرحال آدم وقتی مجبور باشه با گرماشم می سازه.
_ هر چند اگه بخوایم با انصاف قضاوت کنیم این جا واسه ما زیاد بدنبوده مردم خونگرمش خونه های راحت سازمانیش تسهیلاتش محیط کاری منظمش...با این حال اگه بدونم دیگه از موندن توی جنوب خسته شدین فوراٌ انتقالی می پیرم.
پری باور نمی کرد شنیدن این پیشنهاد ذوق زده اش کند.
_ اینو جدی می گی یا داری سربه سرم می ذاری؟
او خبر نداشت که فکر انتقالی تمام شب قبل خواب شوهرش را زایل کرده بود.
_ سر به سر کدومه خانوم اگه تو و بچه ها بخواین همین فردا می رم نامه شو رد می کنم.
پری ناخودآگاه به هیجان آمد:یعنیتو حاضری از موقعیت فعلیت چشم پوشی کنی...؟
_ اولاٌ خودت می دونی من هیچ وقت دنبال پست و مقام نبودم همیشه می خواستم به مردم خدمت کنم ازاین گذشته پست و مقامی که به قیمت سلب آسایش زن و بچه ی آدم باشه که به درد نمی خوره ضمناٌ همین ماه گذشته یه نامه از دارایی تهران اومده که پیشنهاد کردن برم اونجا رو تحویل بگیرم من نمی دونستم شما موافقین یا نه واسه همین مطرحش نکردم.
_ یعنی سرپرستی دارایی اونجارو به عهده بگیری...؟
_ آره دیگه...رئیس قبلیش ناخدا برومند خدابیامرز چند ماه پیش سکته کرد از اون وقت تا حالا پستش خالیه.
برای لحظاتی غم حادثه ای که شب قبل رخ داده بود از یاد پری رفت فکر انتقالی به زادگاهش برای این زخم بهترین مرهم بود.
_ فکر نمی کنی مسئولیتش یه کم سنگینه؟مطمئنی خسته نمی شی؟
_ اگه قرار بود مدتش طولانی بشه شاید خسته می شدم ولی فقط دوسال دیگه به بازنشستگی من مونده که چشم بهم بزنی تمومشده تازه فکر می کنی سرپرستی همین جا کم دردسر داشته...؟
_ اگه واقعاٌ برات فرقی نمی کنه من و بچه ها از خدا می خوایم بریم تهرون ولی دانشگاه نیاز چی می شه؟
نگاه فریبرز از درون آینه ی جلو به چهره ی رنگ پریده و بی تفاوت دخترش افتاد.
_ اینم مشکلی نیست!خودم کاراشو جفت و جور می کنم به شرط اینکه خودش راضی باشه...نظرت چیه باباجان دوست دار بقیه ی درستو توی تهران ادامه بدی؟
برای اولین بار توجه نیاز به او جلب شد داشت از پشت سر براندازش می کرد با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت:واسه من فرقی نمی کنه هر تصمیمی که شما بگیرین منم راضیم.
و به فکر فرو رفت((طفلک بابا...منکه می دونم اون چرا یکهو تصمیم گرفته از این جا بره حتماٌ این به صلاحه شاید بهتره ما واسه همیشه از این شهر بریم این جوری واسه هممون بهتره!))و به دنبال هجوم این فکر بی اختیار حادثه روز قبل برایش تداعی شد حرف های دو پهلوی مادر سهیل حکم پتکی را داشت که به شقیقه هایش کوبیده می شد((حتما تعجب کردی که به جای سهیل من اومدم دنبالت.نمی دونی چقدر خواهش کردم تا گذاشت من بیاماز آرایشگاه برت گردونم...می دونی...؟من می خوام در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش پیش نمی اومد...))مکث طولانی ه مادر سهیل نیاز را به دلشوره انداخت.ظاهراٌ خوداو هم حال درستی نداشت انگار به میان کشیدن مطلب چندان هم برایش راحت نبود.
_ می دونی نیاز جان...می خوام باهات بی رو دربایستی حرف بزنم ممکنه از دستم ناراحت بشی متأسفانه چاره ی دیگه ای ندارم الان مدتیه که یه مسأله ای فکر منو ناراحت کرده این قدر که از ناراحتی نه شب دارم نه روز آخه پای زندگی بچه م ...تنها پسرم در بینه تو نمی دونی که من و باباش چه آرزوهایی واسه سهیل داشتیم می خواستیم خودمون زنشو انتخاب کنیم خیال داشتیم یکی از دخترای فامیلو براش بگیریم که بعد ها مشکلی پیش نیاد....بهرحال سهیل تو رو انتخاب کرد...نمی دونم اینو می دونی یا نه..که طایفه ی زنگویی به این که اسمش به وسیله ی اولاد ذکورش باقی بمونه خیلی اهمیتمی ده.متأسفانه از پنج شکمی که من زاییدم فقط یکیش پسر شده واسه همینه که زندگی و آینده ی اینیکی خیلی برامون اهمیت داره...بذار رک صحبت کنم وقتی ما باخبر شدیم سهیل تو رو واسه زندگی انتخاب کرده خیلی سرزنشش کردیم ولی به خرجش نرفت یک سال تمام باهاش کلنجار رفتیم فکر می کردیم آتیشش یولش یواش خاموش می شه ولی دیدیم برعکس شد!توی این مدت سهیل سعی کرد به ما بفهمونه که یا تو یا هیچ کس بالاخره ناچار ما هم کوتاه اومدیم گفتیم حتماٌ قسمتش این بوده ولی تازگی یه چیزی شنیدم که نمی تونم به همین سادگی ازش بگذرم می دونم امروز وقتش نبود که این حرفو به میون بکشم ولیمی ترسم بعد از عقد دیگه کار از کار بگذره...نیاز تو رو به جون هر کسی که دوست داری راستشو بگو تو مریضی خاصی داری؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#14
Posted: 20 Oct 2012 20:52
شنیدم چند وقت پیش منزل یکی از دوستات بیخود و بی جهت غش کردی ...تو رو به خدا اگه این موضوع راسته نذار امشب این عقد سر بگیره راضی نشو آینده ی سهیل خراب بشه اگه واقعاٌ بهش علاقه داری از زندگیش برو بیرون به خدا یه عمر برات دعا می کنم خوشبخت بشی تو رو به جان مادرت این محبتو در حق ما بکن))
قطره اشکی که از گوشه ی چشم نیاز شیار بست با عجله از روی گونه اش پاک شد.با توقف اتومبیل مقابل منزل خواهرش نگین اولین کسی بود که خود را به او رساند و با اشتیاق او را در آغوش گرفت.در همان حال به یاد سفارش پدر افتاد و مراقب بود بغضی که از شب قبل در گلویش گره خورده بود به صورت اشک سرازیر نشود.خاله منظر با تجربه تر عمل کرد و همان طور که نیاز رابه درون منزل می برد از هر دری صحبت به میان آورد.نیاز هم در این بازی با آن ها همراه شده بود و مثل بقیه سعی داشت به روی خود نیاورد که روز قبل چه حادثه ای برایشان رخ داده بود.با این حال طاقت نیاورد و در حالی که روی تختش دراز می کشید با کلامی پر محبت گفت:الهی فدات بشم خاله جون معلومه از دیشب تا به حال خیلی زحمت کشیدین که تونستین یک شبه خونه رو به حال اولش برگردونین.
در پس لبخند ظاهری منظر غمی عمیق سایه انداخته بود:این که چیزی نیست واسه خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم...حالا یه کم استراحت کن منم می رم یه نوشیدنی برات می یارم.
و همزمان بوسه ای از کنار گونه اش برداشت اما قبل از رفتن فشار پنجه های نیاز را حس کرد:خاله نگران من نباشید من خوبم تازگی یاد گرفتم تقدیر و هر چه که هست باهاش کنار بیام شما لطفاٌ مواظب مامان و بابام باشین دلم نمی خواد واسه خاطر من صدمه ببینن شما که می دونین قلب بابا...
ورود ناگهانی فریبرز مهلت ادامه صحبت به او نداد.لبخند زنان پرسید:حال دختر گلم چطوره؟بهتری بابا جان؟
_ من خوبم بابا!ولی اگه شما برین استراحت کنین بهتر می شم قیافه تون خیلی خسته ست.
_ باشه می رم فقط بگو ببینم چیزی نمی خوای برات بیارم...؟
_ اگه چیزی بخوام خاله هست...راستی مامان کجاست؟
_ توی آشپزخونه ست داره با نگین حرف می زنه.
_ مامانم دیشب نتونست بخوابه اونم ببرین استراحت کنه.
اما نوعی دلشوره همراه با کنجکاوی گیچی ساعت قبل را از سر پری پرانده بود و حالا می خواست از طریق نگین از تمام اتفاقاتی که در غیابش افتاده بود باخبر شود:تعریف کن ببینم دیروز تا به حال چه خبر بود؟بعد از رفتن ما چی شد؟چه جوری تونستین این همه کار رو یه شبه انجام بدین؟
ظاهراٌ نگین از خستگی نای ایستادن نداشت بر روی یکی از صندلی ها ولو شد و گفت:اول شما بگین دکتر در مورد نیاز چی گفت؟فهمیدین دلیل از حال رفتنش چی بود؟
_ هر چی بود به خیر گذشت واقعاٌخدا رحم کرد دکتر اسکویی می گفت یه حمله ی شدید عصبی بوده که اون جوری بروز رکده شانس آوردیم جایی از بدنش از کار نیفتاد دکتر گفت بعد از این خیلی باید مواظب باشیم نیاز از چیزی ناراحت نشه می گفت این طور که پیداست اعصاب ضعیفی داره.
_ آخه حمله ی عصبی بی دلیل که نمی شه!نیاز خودش نگفت از چی ناراخته؟
_ نه تا الان که چیزی نگفته تنها حرفی که زد این بو که دیگه خیال ازدواج نداره اخلاقشو که می دونی...دکترم سفارش کرد بذاریم هر وقت خودش دلش خواست در موردش صحبت کنه می گفت ضربه ی روحی سختی بهش خورده.
_ من می گم هر چی هست زیر سر مادر سهیله وگرنه چه معنی داره که اون بره دنبال نیاز؟تازه نیاز از ماشینش پیاده شد اصلاٌ به حال خودش نبود معلوم بود توی راه یه چیزی بهش گفته.
_ به هر حال باید ببینم خود نیاز چی می گه...خوب حالا تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟
_ چی بگم؟بعد از رفتن شما یه اوضاعی شد که نگو...دیدم مهمونا دسته دسته دارن میرن من و خاله مونده بودیم چی کار کنیم .خانوم زنگویی انگار می دونست همه چیز تموم شده خودش تند و تند از مهموناشون عذرخواهی می کرد و راهیشون می کرد برن طفلک سحرهاج و واج مونده بود یه بار بهش گفت داری چی کار می کنی مامان...؟چنان چشم غره ای بهش رفت که بیا و ببین.خلاصه بعد ازرفتن همه مهمونا نمی دونی خونه چه وضعی شده بود!غصه ی بدحالی نیاز و بهم خوردن عقدش یه طرف دیدن خونه آشفته ای که نمی شد بهش گفت خونه هم از یه طرف.دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم ولی خدا دلش واسه ما سوخت نیم ساعت بعد چند تا امداد غیبی با هم از در اومدن تو...وقتی خانوم محمدی خانوم علیزاده و خانوم رستمی گفتن اومدیم توی نظافت خونه بهتون کمک کنیم داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.مامان قدر این دوستارو بدون!عینهو خاله منظر واسه زندگی ما دل می سوزوندن نمی دونی با چه دقتی همه جارو تر و تمیز و مرتب کردن...
_ دستشون درد نکنه باید حتماٌ یه جوری واسشون تلافی کنم...خوب بعدش چی شد..؟
_ وقتی بابا ار بیمارستان برگشت تقریباٌ بیشتر نظافت خونه تموم شده بود با این حال طفلک خودش با اون روحیه ی درب و داغون پا به پای ما شروع به کار کرد.همون شبونه چند تا ناوی خبرکرد که میز و صندلیا رو ببرن مهمانسرا تمام سبدای گلو بین همسایه ها که کمک می کردن تقسیم کرد منم به هر کدوم یکییه جعبه شیزینی و کلی میوه و یه قابلمه غذا دادم که دیگه امروز نخوان ناهار درست کنن.
_ دستت درد نکنه خوب شد عقلت رسید این کارو بکنی.
_ دست شما درد نکنه مامان خانوم یعنی عقل ما به این چیزا نمی رسه...؟
_ خوب حالا...بقیه ی حرفتو بزن.
_ آره...داشتم چی می گفتم...؟آهان خلاصه از کیک و شیرینی و میوه و غذا هر چی بود و نبود بابا فرستادواسه سربازا امروز به عنوان تشکر چند تا ناوی اومدن باغ جلوی خونه رو تر و تمیز و مرتب کردن و رفتن...
_ تواین مدت کسی زنگ نزد...؟
_ اوه...چرا این قدر تلفن داشتیم که من دیگه از شنیدن صدای زنگش عصبی می شدم.راستی مهران و عمه فریبا هم دیشب زنگ زدن می خواستن به نیاز تبریک بگن مهران وقتی جریانو شنید خیلی نگران شد گفت امروز دوباره تماس می گیره که از حال نیاز باخبر بشه...راستی مامان دیگه نیاز جدی جدی نمی خواد با سهیل ازدواج کنه...؟یعنی همه چیز تموم شد؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#15
Posted: 20 Oct 2012 21:09
_ نکنه توقع داری با این اتفاقاتی که افتاد ما چیزی به روی خودمون نیاریم؟باید خیلی پوستمون کلفت باشه که با این آبروریزی دوباره به سهیل اجازه بدیم بیاد حرف نیازو بزنه.خوب داشتی می گفتی دیگه کسی تماس نگرفت؟
_ آهان...غیر از اونا خاله حشمت و دایی منصورم تا حالا چند بار تماس گرفتن اونام خیلی ناراحت شدن حتماٌ امروزم باز تماس می گیرن چند تا از همکارای باباهم زنگ زدن می گفتن اگه کاری هست که بتونن انجام بدن خبرشون کنیم...راستی سهیلم تماس گرفت صبح تا حالا چند بارزنگ زده...
_ هیس...صداتو بیار پایین نیاز نشنوه بیخود تماس گرفته چیکار داشت؟
_ حال نیاز رو پرسید فکر می کرد ما از حالش خبر داریم ولی عمداٌ نمی خوایم بهش بگیم من فقط بهش گفتم قراره امروز بیارنش خونه.
_ همینم نباید می گفتی باید می ذاشتی تو خماری بمونه با اون مادر عفریته اش.نمی دونم چی به نیاز گفته که بچه رو به این حال انداخته.بهرحال اگه دوباره زنگ زد نمی خواد به نیاز چیزی بگی حالا هم پاشو یکی دو تا تخم مرغ نیم بند با یه لیوان آب پرتقال درست کن بیار بهش بدم بخوره دیروز تا حالا هیچی نخورده.
*********
نوای محزون آهنگی که از ضبط پخش می شد مایه ی آرامش بود گرچه فضای اتاق را دلگیر و گرفته به نظر می رساند.به دنبال ضربه ای آراد به در دستگیره به پایین چرخید و با صدای جیر آهسته ای در باز شد.پری بود سرش را به درون آورد و نگاهی کنجکاو به نیاز انداخت.نیاز روی یک پهلو رو به دیوار خوابیده بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.پری با تردید به او نزدیک شد اگر خواب بود نباید بیدارش می کرد این اواخر بیشتر شب ها دچار کابوس می شد و به دنبال آن بی خوابی.آهسته صدا کرد:نیاز جان...
سرش به عقب برگشت:بله مامان...
سفیدی چشم هایش کمی به قرمزی می زد:دوستت فرنوش تماس گرفته نمی یای باهاش صحبت کنی؟
_ ازش عذرخواهی کن بهش بگو خوابم الان حوصله ی کسی رو ندارم شاید بعد خودم باهاش تماس گرفتم.
کنارش روی تخت جا گرفت و با کلامی پر مهر گفت:نمی خوای بری یه دوش بگیری؟کسالتت برطرف می شه.
_ نه مامان الان حالشو ندارم بعد می رم.
_ پس پاشو لباساتو عوض کن بانگین برین بازار یه دوری بزنین و بیاین منظرم باهاتون میاد.
_ توی خونه راحت ترم اکه شما حوصلتون سر رفته یه کم با خاله برین بیرون من این جا هستم.
_ حوصله ی من تو سرم بخوره من واسه خاطر تو می گم تا کیمی خوای گوشه ی اتاق خودتو زندونی کنی...؟
لحن پری ناخودآگاه عصبی شده بود.
_ چی داری می گی مامان؟کی خودشو زندونی کرده؟چرا نمی خوای قبول کنی که من اینجوری راحت ترم؟
پری کلافه به نظر می رسید.ناراحتی او بیشتر از سکوت نیاز بود.((چرا هیچ حرفی نمی زد.چرا نمی گفت علت همه ی این ناراحتی ها از کجاست؟چرا هیچ کس را محرم نمی دانست؟))صدای نگین که سر را از میان درگاه تو آورد و پرسید:چرا گوشی رو میزه؟کسی پشت خطِ...؟
پری را از بیان جمله ی اعتراض آمیزی که نزدیک بود به میان بکشد منصرف کرد و در جواب گفت:فرنوش پشت خط ِ برو بگو نیاز خوابه و همان طور که خودش هم اتاق را ترک می کرد بالحن رنجیده ای گفت:باشه..هر جور که دوست داری ولی فقط یه سفارش بهت می کنم کاری نکن دشمن شاد بشیم همین.
همان شب سر درد دلش باز شد.حضور منظر و شوهرش آقا مجید و فریبرز مایه ی قوت قلبش می شد:دیگه نمی دونم چی کار کنم ازهر طریقی وارد می شم به در بسته می خوذم نه حرف می زنه نهغذای درستی می خوره نه از اتاقش بیرون میاد کوچکترین حرفی هم که بهش می زنیم زود بغض می کنه نمی دونم این وضع تا کی می خواد ادامه داشته باشه.
کلام فریبرز نرم و دوستانه بود وقتی در مقام نصیحت گفت:یه کم باهاش راه بیا خانوم خودت که نیازو می شناسی اون همین جوری هم دختر زود رنجیه وای به حال این که این اتفاقم واسش افتاده.مروز زمان خودش همه چیزو درست می کنه به شرط اینکه ما هم یه کم در مقابلش صبور باشیم.
منظر گفت:آقا فریبرز راست می گه خواهر بهم خوردن مراسم عقدش حالا به هر دلیلی که بوده ضربه ی کمی نبود باید بهش فرصت بدی که یواش یواش با این واقعیت کنار بیاد.
_ فکر می کنی روزی صد بار به خودم نمی گم بذار به حال خودش باشه تا کم کم فراموش کنه؟ولی وقتی می بینم داره تو خودش مثل شمع آب می شه نمی تونم ساکت بشینم.می بینی توی این سه چهار روز چه رنگ و رویی به هم زده..؟طفلک نگینم پا به پای اون داره غصه می خوره.دیشب در اتاقشونو باز کردم دیدم دوتایی دارن بی صدا گریه می کنن به خدا غم اینا داره منم از پا در میاره.
مجید که اغلب کم حرف به نظر می آمد دخالت کرد و با کلام تسکین دهنده ای گفت:پری خانوم شما باید صبورتر از این حرفا باشین زن ستون خونه ست از این آقا فریبرز گرفته تا بچه ها همه به شما تکیه دارن به جای این که بشینین مدام خودتونو ناراحت کنین باید به فکر چاره ای باشین که حال و هوای منزل عوض بشه می دونین به نظر من از اون جايى که نیاز دختر نازنینیه و خداوند هوای بنده های خوبشو داره حتماٌ توی بهم خوردن مراسم مصلحتی بوده مصلحتی که ما ازش خبر نداریم.
منظر گفت:منم همینو می گم مطمئنم یه روز میاد که خدارو شکر می کنی که نیاز نصیب خانواده ی زنگویی نشد هر چند خود سهیل پسر خوبیه ولی اونمادر و خواهرایی که من دیدم نمی ذاشتن نیاز زندگی راحتی داشته باشه.
_ تو فکر می کنی ناراحتی من از بهم خوردن این وصلته...به خدا اگه نیاز ناراحت نبود من یه سر سوزنم ناراحت نمی شدم...من فقط نگران سلامت دخترمم.
مجید گفت:می گم چطوره ما این چند روز تعطیلی بچه ها رو با خودمون ببریم تهروون..؟هم حال و
هواشون عوض می شه هم با خاله حشمت و دایی منصور از نزدیک آشنامی شن من و منظرم سعی می کنیم بهشون بد نگذره.
_ چه فکر بکری..این تنها راه که خاطره ی این جریان از ذهن نیاز پاک بشه...اصلاٌ می گم همگی پاشیم بریم تهرون پری تو و آقا فریبرزم به یه تفریح و تنوع احتیاج داین این چند وقته خیلی خسته شدین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#16
Posted: 20 Oct 2012 21:17
_ دستت درد نکنه خواهر ولی خودت می دونی که من دوست ندارم بعد از این همه سال حالا با این روحیه ی خراب بیام با حشمتو منصور روبرو بشم تازه فریبرز فقط پنج روز مرخصی داره که تا بیاییم ببینیم چی شده باید برگردیم ولی اگه زحمت بچه هارو بکشین یه دنیا ممنون می شم با این تلفنایی که این پسره وقت و بی وقت می زنه بهتره نیاز واسه یه مدت از این جا دور باشه تا آبا از آسیاب بیفته.
پیشنهاد سفر به تهران را پری با بچه ها در بین گذاشت.بعد از شام دور هم مشغول صرف چای بودند که موضوع را میان کشید:راستی بچه ها یه خبر خوش!عمو مجید و خاله خیال دارن پس فردا شما رو با خودشون ببرن تهران به قول خاله حالا که بین ما و حشمت و منصور اینا آشتی شده بد نیست شما برین باب آشنایی و رفت و آمد و باز کنین.
فریبرز لبخند زنان گفت:از این بهتر نمی شه!منکه می گم خیلی بهتون خوش می گذره.
نیاز که از شنیدن این خبر کمی جا خورده بود هر چند یقین داشت که این سفر نقشه ای برای دور کردن او از بندر است در جواب گفت:عمو مجید از لطف شما و خاله واقعاٌ ممنونم گرچه می دونم پیش شما خیلی خوش می گذره ولی من دلم نمیاد بابا و مامانو توی ایام عید تنها بذارم.
_ ای بابا دختر جان حالا که خاله داره زحمت می کشه و ترتیبی دادهکه من و عیال یه کم با هم تنها باشیم و یاد روزای جوونی رو تازه کنیم می خوای مانع بشی...!
لبخند کمرنگ نیاز لب های صورتی رنگش را حالت داد:اگه موضوع این بود که با کمال میلمی رفتم ولی...
_ دیگه ولی و اما نداره شما که به سلامتی رفتین منم دست پری رو می گیرم می برم یه گوشه ی دنج و راحت دور از هیاهوی شهر آخه خیلی وقته که یه ماه عسل دوباره نرفتیم.
نیاز می دید بی اختیار در این نمایش با آن ها همراه شده و ترجیح می داددر این نقش باشد تا نقش واقعی خود:حالا که اصرار دارین باشه منم حرفی ندارم.
صدای فریاد سرخوش نگین که تمام مدت منتظر جواب او بود کمی متعجبش کرد و با خودش فکر کرد ((لااقل خوبه که اون خوشحاله))
*******
همه چیز برای سفر مهیا بود.پیکان سفید رنگ مجید سرویس شده و قبراق جلوی در انتظار مسافران را می کشید.پری سعی داشت دلتنگیش را به روی خود نیاورد فریبرز موفق تر از او بود.تقریباٌ همه آماده حرکت بودند که پری گفت:آقا مجید جون شما جون منظر و بچه ها تو رو خداآروم رانندگی کنین گردنه های اطراف بندر خیلی خطرناکن.
منظر که خوشحال به نظر می رسید گفت:خیالت راحت با مجید قرار گذاشتیم اصلاٌ عجله نکنیم قراره شبم توی یکی از شهر های بین راه بخوابیم.می خوایم این قدر آروم بریم که موقع تحویل سال توی راه باشیم.
نگین با شوق گفت:چه خوب!اینم واسه خودش یه تجربه ست مگه نه نیاز؟
گویا خواهرش برخلاف او از اینکه می خواست پدر و مادرش را تنها بگذارد زیاد راضی نبود.
_ آره فکر کنم تجریه ی بدی نباشه به خصوص واسه من که موقع تحویل سال همیشه دلم می گیره.راستی بابا...
کمی به پدرش نزدیک شد و آهسته تر از قبل گفت:یه مقدار امانتی پیش من مونده که می خوام بعد از رفتن ما اینا رو برسونی به دست صاحبش می دونین که منظورم کیه...؟
فریبرز به یاد آخرین مکالمه ی تلفنیش با سهیل افتاد و حرف هایی که بدون رودربایستی به او زده بود((ببین سهیل می دونم دلت واسه نیاز شور می زنه و نگرانش هستی ولی اگه واقعاٌ بهش علاقه داری سعی کن دیگه این جا زنگ نزنی...اتفاقی که اون شب افتاد هر چند هنوز درست نمی دونیم چریان ازچه قرار بوده ولی داشت اونو از پادر می آورد خدا می دونه که چه خطری از سر دخترم گذشت اینو بدون که توی دنیا هی چیزی به اندازه ی سلامت بچه هام واسم ارزش نداره.نیاز داره سعی می کنه تو و خاطرات گذشته رو فراموش کنه تو هم باید همین کاروبکنی امیدوارم در آینده زندگی خوبی داشته باشی.))
با یادآوری این مکالمه نگاهش حالت غمگینی پیدا کرد و در تأیید سوال نیاز سرش را به آرامی تکان داد.نیاز در ادامه گفت:همه ی وسایلو توی چمدونی که پایین تختم گذاشتم جمع کردم یه یادداشتم هست که همون تو گذاشتم من یه موضوع به اون بدهکار بودم.یه خواهش دیگه هم دارم در رابطه با ماجرایی که پیشاومد سهیل هیچ گناهی نداشت.حتی روحشم از جریان خبر نداره واسه همین خواهشم اینه که اگه زنگ زد با برخوردی با هم داشتین باهاش بدرفتاری نکنین سهیل واقعاٌ پسرخوبی بود و هیچ وقت راضی به ناراحت کردن من نبود.
فریبرز داشت با خودش کلنجار می رفت که نپرسد((پس کی تو رو ناراحت کرد؟))این همه خودداری صرفاٌ به سفارش و تأکید دکتر بود اما این کشمکش زیاد طول نکشید هنگام خداحافظی در حالی که نگاه نیاز از اشک تار شده بود از آغوش مادرش بیرون آمد و گفت:مامان بابا نمی دونین چقدر ازتون ممنونم که این چند روز منو تحمل کردین و هیچی ازم نپرسیدین شاید یه روز بالاخره خودم مه ماجرا رو واستون تعریف کردم روزی که از صحبت کردن درباره ش عذاب نکشم اما حالا فقط می تونم سربسته بهتون بگم من اگه بمیرم حاضر نمی شم عروس تحمیلی خانواده ای بشم.برامم مهم نیست که پسرشون تا چه حد منو دوست داشته باشه...فکر کنم حالا دیگه می دونین چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه به هر حال دلم می خواد شماهام با من موافق باشین.
فریبرز گفت:مطمئن باش من و مادرت در همه موارد با تو موافقیم حالا دیگه بهتره راه بیفتی بقیه منتظرتن.مواظب خودت و خواهرت باش.سعی کنین بهتون خوش بگذره.
_ باشه خداحافظ.خداحافظ مامان مواظب همدیگه باشین.
نگین که زودتر جای خود را روی صندلی عقب اشغال کرده بود همانطور که برای چندمین بار دستش را به سوی پدر و مادرش تکان می داد صدا کرد:بالله دیگه بیا نیاز داره ظهر می شه.
*******
ورود بچه ها به آپارتمان نقلی و تر و تمیز منظر برایشان خالی از لطف نبود.هوای سرد اولین روزهای بهار نیز عامل دیگری بود که آن ها را به شوق بیاورد به خصوص که در تمام سال های زندگی در بندر هرگز چنین سرمایی را در ایام عید سراغ نداشتند نگین به محض ورود دست هایش را به هم مالید و لبخند زنان گفت:عجب هوای سردی...از زمستون بندر سردتره...!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#17
Posted: 20 Oct 2012 21:28
منظر با عجله مانتو را از تن کند:الان واست بخاری روشن می کنم باید مواظب باشین سرما نخورین این جا تهرونه هواش با هوای بندر خیلی فرق می کنه.
نیاز با نگاهی به دور و بر همانطور که از تماشای کارخای دستی خاله اش لذت می برد گفت:خاله چه خونه ی جمع و جور و قشنگی دارین...!خیلی هم با سلیقه تزئینش کردین.
منظر که از روشن کردن بخاری فارغ شده بود با نگاهی پر مهر در جواب گفت:چشمات قشنگ می بینه خاله شماها که هیچ وقت افتخار نمی دین بیاین اینجا خدا می دونه چقدر آرزو داشتم شما بیاین تهرون...حالا اگه خدا بخواد دیگه این دوری داره تموم می شه.
_ خودتون که می دونین ما چرا نمی اومدیم حالا که خدارو شکر این مشکل حل شده راستشو بخواین من بیشتر از همه واسه مامان خوشحالم.
_ آره این چند سال تو غربت به پری خیلی سخت گذشت...
آقا مجید که تازه از شستشوی دست و رو فارغ شده بود با صمیمیت خاصی گفت:دیگه حرف گذشته رو نزنین مهم آینده است که ان شاءالله روشنه...منظر جان یه چیزی حاضر کن بچه ها بخورن.
منظر داشت می گفت((همین الان))که نگین چمدان به دست جلویش ظاهر شد:خاله ببخشید من این چمدونو کجا باید بذارم...؟
_ ببین خاله جون این خونه دربست متعلق به خودته دوست دارم اینجام مثل خونه ی خودتون کاملاٌ راحت باشین.حالا بیاین بریم اتاقتونو بهتون نشون بدم.نگین با ورود به اتاق خواب راحتی که با یک تخت خواب میز آرایشی که به دیوارنصب شده بود و دو مبل کوچک تزئین شده بود ذوق زده گفت:وای چه اتاق بامزه ای!شبیه اتاق منه...!از الان بگم تخت مال منه نیاز تو باید رو زمین بخوابی.
در لبخند نیاز آرامش خاصی موج میزد:اتفاقاٌ من رو زمین راحتترم.
_ خوب بچه ها تا شما لباس عوض می کنین من برم یه عصرونه مفصل حاضر کنم دور هم بخوریم.راستی یه بار دیگه عیدتون مبارک.
نیاز به دنبال جوابی که می داد گفت:خاله جون اگه اشکالی نداره من قبل از عوض کردن لباس یه زنگ به مامان اینا بزنم چون می دونم الان دلواپسن.
_ آره خاله قرار بود ه محض رسیدن بهشون خبر بدیم.بیا خاله جون تلفن همین جا تو هاله...صحبت کردی بده من و مجیدم عیدو بهشون تبریک بگیم.
********
مجید که از همان ابتدا ورود سعی داشت ترتیبی بدهد که این سفر با خاطرات خوشی برای بچه ها همراه بشود بعد از صرف عصرانه پرسید:منظر موافقی یه استراحت کوتاه بکنیم بعد با دخترا یه دوری توی شهر بزنیم...شامم بیرون می خوریم.
_ نیکی و پرسش...تو این فرصت منم باید به حشمت و منصور زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم.
منظر اول شماره منزل برادرش را گرفت و بعد از خوش و بش و تبریک شال نو با او و همسرو بچه هایش گوشی را به نوبت اول به مجید و بعد به دختر ها داد.به دنبال پایان این مکالمه شماره ی حشمت را گرفت.نیاز در حین صحبت با خاله حشمت خوشحال بود که منظر قبلاٌ تلفنی خواهر و برادرش را در جریان بهم خوردن مراسم عقد گذاشته بود و آن ها هیچ اشاره ای به این مطلب نکردند در غیر این صورت حتماٌ از اظهار تأسف و دلسوزی آن ها کلافه می شد.در جواب حشمت که پرسید:تاکی این هستین خاله جون؟گفت: احتمالاٌ تا پایان تعطیلات چون بعد از اون من و نگین هر دو کلاس داریم.
_ حیف شد پس فرصت زیادی نداریم اما یادت باشه از این مدت چند روزشو باید به من اختصاص بدین ها.
_چشم خاله حتماٌ خدمتتون می رسیم.
_ کاش مامانو با خودتون آورده بودین خیلی دلم می خواست بعد از این همه وقت دوباره ببینمش.
_ مامانم دوست داشت شما رو ببینه ولی دلش نیومد بابا رو تنها بذاره به خصوص چون قراره تا سه چهار ماه دیگه واسه همیشه بیاییم تهروون گفت می ذاره یکهو وقتی میاد که دیگه نخواد برگرده.
_ راست می گی خاله...؟قراره بیاین تهررون زندگی کنین؟
_ آره خاله جون البته مامان می خواست خودش این خبر خوشو به شما بده ولی من پیش دستی کردم.
_ خوب کاری کردی عزیزم ببینم دایی منصور خبر داره..؟
_ بله همین چند دقیقه پیش قبل از شما با دایی صحبت می کردیم.
_ حتماٌ اونم خیلی خوشحال شده خوب نیاز جون بگو ببینم کی تو و نگین وقتتونو به ما می دین؟می دونی که دو تا دخترخاله داری که خیلی دلشون می خواد شماهارو از نزدیک ببین تازه پسرخاله ها که جای خود دارن.
_ این احساس متقالبه خاله چشم!سعیمی کنیم توی اولین فرصت خدمتتون برسیم.فعلاٌ از طرف من و نگین به همشون سلام برسونین ضمناٌ سلام ما رو به آقای شاهرخی هم برسونین.من دیگه خداحافظی می کنم چون خاله منظر باز می خواد باهاتون صحبت کنه.
گویا حشمت اصرار داشت برای روزبعد همگی منزل ان ها دور هم جمع شوند منظر در جواب گفت:می دونم دلت می خواد زودتر بچه ها رو ببینین ولی ما همین امروز رسیدیم بذار یه کم خستگیشون در بیاد بعد میارم اونارو ببینی می گم چطوره مهمونیو بذاری واسه روز جمعه؟
_ باشه به شرط این که دخترا رو با خودت نبری بذار چند روز این جا بمونن.
حالا صبر کن با هم آشنا بشین در مورد اونم بعد تصمیم می گیریم...راستی بچه ها چطورن..همه خوبن؟
_ آره اونا که به خودشون بد نمی گذرونن امروز بعد از تحویل سال همگی به یه پارتی دعوت داشتن.
_ شاهرخی چطوره...اونم خونه نیست؟
_ خبر مرگش رفته سفر چند روزیه قیافه ی نحسشو نمی بینم اعصابم یه کم راحته.
_ همون بهتر که توی این تعطیلات یه کم آرامش داشته باشی...حالا کجا رفته؟
_ اون که یه روده ی راست تو شکمش نیست ولی به من گفت داره می ره ترکیه فرحناز می گه احتمالاٌ تنها نرفته...بهش گفتم دیگه واسه من فرقی نمی کنه آبکه از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب بذار اونقدر دور و براون زنیکه موس موس کنه جونش درآد.منکه دیگه حساب زندگیمو ازش جدا کردم.
صدای منظر خود به خود پایین امدو آهسته گفت:خوب کردی اگه منم که می گم کل زندگیتو ازش جدا کن.
_ اونم به موقعش نباید بذارم این پدرسوخته قِسِر در بره.منتظرم چند تا سهم از شرکت ساختمانی رو که تازگی با شهاب راه انداخته به اسم من و کامران کنه بعد می دونم باهاش چی کار کنم...راستی منظر مواظب باش بچه هابویی از این قضیه بویی نبرن اصلاٌ نمی خواد در مورد مشکلات من و شاهرخی حرفی پیششون بزنی.
_ نه خواهر!حواسم هست نگران نباش....خوب دیگه اگه کاری نداری خداحافظی کنم قراره بچه هارو ببریم یه دوری بزنیم.
_ دستت درد نکنه نذار تو خونه بمونن راستی روحیه ی نیاز چطوره؟هنوز از بهم خوردن عقدش ناراحته...؟
منظر نگاهی به دور و برش انداخت از نیاز و نگین خبری نبود:باید یه مدت بگذره!به همین زودی که همه چیز فراموش نمی شه ولی در کل دختر مقاوم و صبوریه.
_ منظر آخرش نگفتی چی شد که عقدش بهم خورد؟
_ راستش خودمم درست نمی دونم..ان شالله توی یه فرصت مناسب بیشتر حرف می زنیم.فعلاٌ کاری نداری؟
_ نه دیگه داره شب می شه اگه قراره برین بیرون راه بیفتین راستی منظر دیروز یکی از همکارای شاهرخی چند تا صندوق پرتقال و لیمو شیرین رستاده که می ترسم خراب بشه فردا خونه ای یکی دو تا صندوقشو واست بفرستم.
_ آره هستم فردا مجید صبح جایی کار داره اگه قرار باشه بریم بیرون عصر می ریم.
_ خوب پس سعی می کنم تا ظهر بدم بچه ها واست بیارن فعلاٌ خداحافظ
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#18
Posted: 21 Oct 2012 12:27
فصل چهارم
اولین شب اقامت در تهران با گشت و گذاری در محل های تفریحی شهر و صرف شام در یکی از بهترین رستوران ها برای دخترها خاطره انگیز شد.نگین طبق معمول با تمام خستگی روحیه ی شادش را حفظ کرده بود و در راه بازگشت مدام مزه پرانی می کرد.در آن میان پرسید:اگه گفتین حالا چه می چسبه...؟
مجید گفت:یه لیوان چای داغ...
منظر گفت:یه مبل راحت که روش لم بدیم چون پاهام داره از درد میترکه.
نیاز گفت:به نظر من یه رختخواب گرم و نرم از همه ی اینا دلچسب تره ولی من می دونم منظور نگین چیه...بی مزه حالا می خواد بگه چسب دوقلو.
نگین با همان شوخ طبعی گفت:برات متأسفم فعلاً دستتو بگیر زیر چونه ت نیفته تا بگم منظورم چی بود الان یه کومه ی بزرگ آتیش می چسبه که همگی دورش بشینیم و منم واستون گیتار بزنم.
نیاز از این که می دید خواهرش در سر گذاشتن هیچ وقت کم نمی آوردخنده اش گرفت و سرش را به حالتی تکان داد که انگار می گفت((من
که فهمیدم تو اینو فی البداهه ساختی!))
مجید پرسید:حالا از شوخی گذشته نگین جان تو واقعاً می تونی گیتار بزنی...؟!
به جای نگین منظر گفت:پس چیکه می تونه اونم با چه مهارتی...این بار فرصت نشد واسه تو بزنه سفرای قبل که بندر بودم یکی دوبار دیر وقت می رفتیم کنار دریا یه آتیش حسابی راه می نداختیم دورش می نشستیم و نگین واسمون هنرنمایی می کرد.ازاین هوست پیداست هنوز نیومده دلت واسه بندر تنگ شده نگین.
_ نه خاله جان مطمئن باشین آدم پیش شما و عمو مجید دلتنگ نیمشه.
مجید که متوجه سکوت نیاز بود پرسید:تو چی نیاز جان تو به ساز بخصوصی علاقه نداری؟
_ چرا عمو منم تار می زنم...
منظر دخالت کرد:اونم چه تاری...آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه به اهنگای اصیلی که می زنه گوش کنه.
_ شما لطف داری خاله وگرنه من زیادم حرفه ای نمی زنم.
مجید پرسید:خودت به این ساز علاقه داشتی یا کسی تشویقت کرد تارو انتخاب کنی؟
_ نه این انتخاب خودم بود من از خیلی وقت پیش به تار علاقه داشتم شاید واسه اینکه صداش باعث آرامشم می شه.به قول استادم نوای تارو سه تار روح نوازه شاید همین منو این قدر شیفته کرده.
_ خیلی جالبه که دختری به سن وسال تو به این سمت و سو گرایش داره...راستی قراره منم همین روزا واسه خودم یه سه تار بخرم خیلی وقته به فکرش هستم فکرمی کنی بتونی توی این فرصتی که این جا هستی کارای اولیه رو یادم بدی؟
_ بله عمو!کاری نداره.اگه علاقه داشته باشین خیلی زود یاد می گیرین.
صحبت از ساز و آواز و ذوق و استعداد تا زمانی که اتومبیل وارد محوطه ی پارکینگ شد همچنان ادامه داشت.نگین ادعا کرد اگر گیتارش در دسترس بود با تمام خستگی تا هر وقت که آن ها مایل بودند برایشان می نواخت اما به محض رسیدن به منزل او زودتر از بقیه به خمیازه افتاد و قبل از همه به رختخواب رفت.ساعاتی بعد چنان درخواب عمیقی فرو رفته بود که متوجه بدحالی نیاز نشد.
*********
صبح با سر و صدای سرخوش خودنیاز را از خواب پراند :تنبل خانوم!پاشو دیگه...مثلاً اومدیم سفراگه بخوای تا لنگ ظهر بخوابی که نمی شه.
_ مگه ساعت چنده؟
_ از ده گذشته...پاشو چیزی به ظهر نمونده حوصله ی منم از تنهایی سررفته می دونی از کی بیدارم...؟
نیاز خواب آلود دستی در موهایش فرو برد و آن ها را پشت سر جمع کرد:چرا تنها...مگه خاله نیست؟
_ خاله بنده خدا از صبح زود پاشده همه کارارو کرده نهارشم آماده ست الانم رفت بیرون خرید کنه.
نیاز در حال برخاستن دچار سرگیجه شد نگین بازویش را گرفت و دلواپس پرسید:دیشب دوباره حالت بد شد؟نکنه بازم اون جوری شدی؟
_ آره...خیلی هم طولانی بود واسه همین ضعف دارم.
_ کاش در مورد این موضوع به بابا اینا می گفتی اونا باید بدونن که تو...
_ حالا وقتش نیست به موقع بهشون می گم.
_ باشه هر طور که خودت می خوای....ول کن نمی خواد با این حالت جارو جمع کنی من اینارو جمع می کنم تو برو دست و رو تو آب بزن خاله بساط بحونه رو روی میز توی آشپزخونه گذاشته بشین چند لقمه کره و عسل بخور شاید بهتر بشی.
نگین حق داشت بعد از صرف صبحانه حال نیاز به مراتب بهتر شد دو خواهر سرگرم گفتگو درباره ی خوش ذوقی و کدبانوگری منظر بودند که زنگ آیفون به صدا در آمد.نگین به سراغ آن رفت در بازگشت نیاز پرسید:خاله اومد...؟
_ نه خاله نبود یه صدای مردونه گفت:خاله جون منم کامران...فکرکنم پسرخاله حشمت باشه.به نظر چی کار داره؟
_ حتماً اومده به خاله سر بزنه.حالا تو چرا این جوری هول شدی؟
_ من...؟واسه چی باید هول باشم؟مگه کیه؟
کلام نیاز با لبخند کمرنگی همراه بود:آخه از دور مواظب بودم به محض اینکه شاسی درو زدی رفتی جلوی آینه خودتو ورانداز کردی...
_ گمشو من همیشه عادت دارم خودمو تو آینه نگاه می کنم...حالا از شوخی گذشته سر و وضعم مرتبه...؟
_ چه جورم هم خوشگلی هم خوش تیپ اتفاقاً این بلوز و شلواری که پوشیدی خیلی بهت میاد...حالا به جای این حرفا بیا بریم درو باز کنیم.
_ نه بابا سه طبقه ساختمونه نفس آدم می بره تا برسه بالا...
صدای ضربه ای به در هر دوی آن ها را دستپاچه کرد.نگین خود را زودتر به در رساند.با گشودن آن چشمش به جوان بلند بالایی افتاد که صندوق پرتقالی کنارش بود.نیاز درست زمانی رسید که او سرگرم احوالپرسی با خواهرش بود.کامران جوان خوش برخوردی به نظر می رسید و در همین اولین دیدار خود را گرم و صمیمی نشان داد.
_ من کامران هستم.شما هم حتماً همون دخترخاله های نازنین من هستین که تا به حال فرصت نشده بود از نزدیک زیارتتون کنیم.؟
نگین نتوانست لبخندش را مهار کند:درست حدس زدین اسم من نگینه...از دیدن شما خوشحالم ایشونم نیاز خواهرم هستن.
_ حالتون چطوره نیاز خانوم...این روزا صحبت شمارو زیاد می شنوم.
چهره ی نیاز در حالی که متقابلاً احوالپرسی می کرد از تأثیر فکری که از سرش گذشت رنگ به رنگ شد((حتماً قضیه ی به هم خوردن عقدم سوژه ی داغی بوده))جمله ی بعدی کامران حواسش را پرت کرد:خاله منظر خونه نیست...؟
نگین گفت:نه...واسه خرید رفتن بیرون چرا نمیایین تو...؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#19
Posted: 21 Oct 2012 12:32
کامران صندوق پرتقال را بلند کرد و در حین داخل شدن گفت:خوب شد تعارف کردین فکر کردم قراره تا اومدن خاله دمدر وایسم می شه بگین اینو باید کجا بذارم..؟
نگین گفت:لطفاً بذاریدش تو آشپزخونه دستتون درد نکنه.
و ناخودآگاه دنبالش به راه افتاد.نیاز خیال داشت لنگه ی در را روی هم بگذارد که سلام شخص دیگری توجه او را به بیرون از آپارتمان جلب کرد.این یکی نیز صندوقی دومی را به دست گرفته و از سرخی چهره اش پیدا بود فشار زیادی را تحمل می کند.نیاز با حالت شرمنده ای گفت:سلام...ببخشید که متوجه شما نشدم بفرمایید تو...
و همان طور که شاهد ورود او بود ادامه داد:شما باید اون یکی پسرخاله ی من یعنی آقا کیومرث باشین درست می گم..؟
همین لحظه کامران به آن ها نزدیک شد و صندوق میوه را از دست او گرفت و به آشپزخانه برگشت.در این فرصت جوان نفسی تازه کرد و گفت:شرمنده من کیومرث نیستم.شهاب پسرعموی کیومرث هستم.
این بار کامران و نگین همزمان از آشپزخانه بیرون آمدند.کامران پرسید:شهاب با دخترخاله های من آشنا شدی؟
_ این افتخار همین الان داشت نصیبم می شد که تو سر رسیدی.
_ خوب پس به موقع رسیدم حالا با هم آشنا شین ایشون نیاز خانوم هستن و این یکی هم نگین خانوم...شهاب اسماًپسرعموی منه ولی برای من با کیومرث هیچ فرقی نداره.
بعد از آشنایی بیشتر و تبریک سال نو نیاز آن ها را به سمت پذیرایی دعوت کرد و خودش به آشپزخانه رفت که سماور را به برق بزند.در بازگشت متوجه خوش سر و زبانی کامران شد و دید که چه راحت باب صمیمیت را با نگین باز کرده است.با مشاهدی نیاز در ادامه ی صحبتش پرسید:راستی مامان می گفت:قرار به زودی واسه همیشه بیایین تهررون جداً راسته....؟
نیاز که خودش را طرف صحبت می دید در جواب گفت:راست که هستولی هنوز مشخص نیست عملی بشه یا نه چون بابا در حال حاضر موقعیت شغلی حساسی داره و چون سرپرست قسمت دارایی پایگاه ست نمی تونه قبل از انتخاب به جانشین محل کارشو تغییر بده.
_ پس قطعی نیست که حتماً بیایین؟
_ تا چند وقت دیگه مشخص می شه معمولاً جا به جایی پرسنل از سهماهه ی دوم سال شروع می شه به هر حال چون بابا مصمم شده که بیاد احتمالش زیاده...خوب حالا از خودتون بگین از خاله از فرحناز و فرزانه همگی خوبن...؟
_ همه خوب بودن و خیلی دلشون می خواد شما رو از نزدیک ببینن شنیدم قراره فردا همگی خونه ی ما باشین درسته؟
_ آره ...مثل اینکه خاله حشمت و خاله منظر این جوری قرار گذاشتن به هر حال ما که اصلاً راضی به زحمت نیستیم.
_ صحبت زحمت و این حرفا نیست مامان این قدر دلش می خواد شماها رو ببینه که حاضره هر کاری بکنه.باور کن اگه پایبند یه مشت رسم و رسومات قدیمی نبود خودش همین امروز پا می شد می اومد این جا الانم منتظره ما برگردیم که سوال پیچمون کنه.
نگین لبخند زنان گفت:انگار اخلاق خواهرا به هم رفته چون مامان منم عین خاله ست.هر وقت تلفنی با خاله منظر تماس می گیره این قدراز شماها و دایی منصور اینا سوال می کنه که دستگاه تلفن داغ میکنه.
کامران گفت:عین همین برنامه روما این جا داریم.توی این چند سالی که شما از تهران دور بودین خاله منظر پل ارتباطی بین مامان خاله پری و دایی منصور بود.همیشه خبرای داغ این جوری بینشون رد و بدل می شه.راستی نیاز خانوم خبری که این اواخر در مورد شما رسید همه ی ما رو ناراحت کرد ولی به قول مامان حتماً مصلحتی توی این اتفاق بوده.
چهره ی نیاز شادابی و رنگش را باخت:شرمنده...دلم نمی خواست پاپیش اومدن این ماجرا کسی رو ناراحت کنم به هر حال اتفاقی که پیش اومد.من برم براتون چایی بیارم.
با رفتن نیاز یک لحظه چشم کامران به شهاب افتاد و متوجه نگاه ملامت بار او شد.انگار خودش فهمیده بود نباید به این موضوع اشاره می کرد هر چند پشیمانی دیگر سودی نداشت.دستی که سینی محتوی فنجان های چای را محکم گرفته بود لرزش داشت.نگین که متوجه تغییر حال خواهرش شده بود وظیفه ی پذیرایی را بر عهده گرفت.با آمدن منظر اوضاع حالت مطلوب تری پیدا کرد.از برخورد او با کامران و شهاب پیدا بود با هم صمیمی و راحت هستند.منظر در حالی که با شیرینی و میوه از از حاضرین پذیرایی می کرد همراه با لبخندی گفت:خوب پس بالاخره با هم آشنا شدین ...کامران جان نظرت در مورد دختر خاله ها چیه...؟
_ اگه بی رودربایستی نظرمو بگم کسی دلخور نمی شه؟
نگین و نیاز با هم شروع به صحبت کردند نیاز فرصت را به خواهرش داد:شما نگران نباش ظرفیت ما بیشتر از این حرفاست.
لبخند کامران نقشی زیرکانه داشت:راستشو بخواین خاله توی راه که می اومدم با خودم حساب کردم الان با دو دخترخاله ی سبزه روی آفتاب سوخته ی مو وزوزی مواجه می شم...گرچه اگه اون جوری هم بودین باز به نظر من به دل می نشستن اما در که باز شد چشمم به نگین خانوم افتاد و به خودم گفتم به به چه شود...وقتی نیاز خانوم پیداش شد بی اختیار یاد این شعر افتادم که هر دم از این باغ می رسد تازه تر از تازه تری می رسد...!
نگین که ظاهراً هوس کرده بود سربه سرش بگذارد چون رو به منظر کرد و پرسید:خاله...همه ی پسرای تهرونی این قدر زبون بازن...؟
منظر با خنده ی سرخوشی در جواب گفت:همشون که نه ولی کامران در این مورد ید طولانی داره درست نمی گم شهاب؟
قیافه ی مردانه شهاب برای اولین بار به لبخند کمرنگی از هم باز شد و گفت؟اتفاقاً منم الان داشتم به همین فکر می کردم.
کامران دلخور گفت:دست شما درد نکنه خاله اگه آدم یکی دو تا دوست مثل شما ها داشته باشه دیگه نیازی به دشمن نداره.
نیاز گفت:حالا ناراحت نشین ما این حرفای شمارو به حساب تعاف میذاریم.نگینم قصد شوخی داشت نه رنجوندن شما.
لنگه ی ابروی کامران به حالتی دلنشین بالا رفت با نگاهی به نگین گفت:پس قول بده اگه به تلافی باهات شوخی کردم دلگیر نشی آخه من شوخی هیچ کسو بی جواب نمی ذارم.
نگین با لبخند نمکینی گفت:شما مختاری که هر جوری دلت خواست تلافی کنی به شرط اینکه گنجایش شوخی های بعدی رو داشته باشی خاله منظر می دونه من اگه به مسی پیله کنم تا اشکشو در نیارم دست بردار نیستم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#20
Posted: 21 Oct 2012 12:37
لب های کامران با حرص خنده بازشد داشت می گفت:پس بچرخ تا بچرخیم نگین خانوم...
که صدای خوش آهنگ تلفن همراهش او را از ادامه ی صحبت باز داشت.با شنیدن صدای طرف مقابل لحن گفتارش حالت صمیمی تری پیدا کرد و قدم زنان از قسمت پذیرایی بیرون رفت.نیاز متوجه نگاه معنی دار خواهرش نشد سرش پایین بود انگار موضوع خاصی فکرش را مشغول کرده بود.منظر رو به شهاب پرسید:خوب شهاب جان امروز تو خیلی ساکتی برامون تعریف کن ببینم شرکت در چه حاله...کارا خوب پیش می ره؟
_ برای شروع بد نیست فعلاً یکی دوتا مجتمع پنج طبقه رو پیریزی کردیم دست اندر کار اون هستیم.
_ پس حسابی سرت شلوغه...؟چقدر خوب شد که دست وبال کامرانو بند کردی حشمت میگه از وقتی مشغول کار شده کمترپی یللی تللی می ره.
_ کار سرگرمیه خوبیه به خصوص واسه یکی مثل کامران که بیشتر وقتش به بطالت می گذشت.می بینین که اکثر جوونا از درد بیکاری بیشتر وقتشونو رو به هجو می گذرونن.
_ درست می گی ولی خوب کار کردونم عرضه و همت می خواد.خیلی از بچه ها که شرایط کامرانو دارن به اتکای مال و دارایی خانواده زحمت کار کردن و دنبال کار رفتن و به خودشون نمیدن.
_ حق با شماست خود من چند نمونه شو سراغ دارم این جور آدما به همین قانعن که از سرمایشون بخورن و تفریح کنن.
_ واسه همین بود که گفتم خوب شد دست کامرانو بند کردی ولی اگه به شرکت پابند بشه بهتره جوری که اگه یه روز خسته شد نتونه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه.
_ اتفاقاً عمو هم نظر شما رو داره واسه همین قراره توی سهام شرکت شریکش کنه که دیگه خیالش راحت باشه.
_ فکر خوبیه مطمئنم تا چند وقت دیگه این قدر سرگرم می شه که دیگه دور و بر دوسای بد نمی گرده.
_ کامران خودش پسر فعالیه ولی به قول شما اگه اون دوستای نابابش بذارن سرش به کار خودشباشه.
نگین که با دقت به صحبت ها گوش می داد عاقبت طاقت نیاورد:ببخشید که من دخالت می کنم ولی به نظر من همه ی تقصیرا رو نباید به گردن دوست انداخت هر چند معاشرت با دوست به قول شما ناباب می تونه آدمو به انحراف بکشه ولی این پنجاه درصد قضیه ست پنجاه تای دیگه بر می گرده به خصلت خود آدم و نحوه ی زندگی کردنش.من میگم هر کس می تونه خودش و دوستاشو انتخاب کنه پس اونی که خوبه هیچ وقت بد رو واسه دوستی و معاشرت انتخاب نمیکنه.
منظر گفت:راست می گی آدم حتیاگه اول کار نفهمه دوستش چطور آدمیه بعد از یه مدت می تونه اونو بشناسه و اگه بخواد ازش کناره بگیره.
شهاب گفت:ولی این میون جوونی وکم تجربگی رو نمی شه نادیده گرفت در ضمن نگین خانوم به مورد خوبی اشاره کرد همون مسأله ی نحوه ی زندگی بعضی وقتا پدر و مادرا واسه سرباز کردن بچه ها این قدر اونارو در رفاه کاذب می ذارن که این خودش علتی می شه واسه بد بار اومدن...
با آمدن کامران این مقوله خودبه خودختم شد:خوب خاله جان اگه اجازه بدین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم.
_ کجا خاله جان...نهار باید همین جا بمونین .مسمای بادمجون درست کردم با ته چین مرغ.
_ خودت که می دونی خاله من عاشق ته چین مرغم بوشم که حسابی تو آشپزخونه پیچیده ولی مامان تنهاست اتفاقاٌ همین الان تماس گرفت گفت هنوز نهار نخورده و منتظر ماست که برگردیم.ان شالله باشه واسه یه فرصت دیگه...خوب نیاز خانوم نگین خانوم دلم می خواست فرصت بیشتری داشتیم که با هم بهتر آشنا می شدیم ولی باشه واسه فردا منتظرتون هستیم.خاله جان زیاد دیر نکنین زود بیایین که بیشتر دور هم باشیم.
_ باشه خاله فقط به مامان بگو مجید فردا قراره با دوستاش بره کوه من و دخترا تنها میایم بابت میوه ها هم خیلی تشکر کن..راستی تا شما دارین خداحافظی می کنین من یه مقدار ازاین ته چینا رو بذارم توی ظرف با خودت ببر.
منظر مهلت نداد کامران مانعش شود و فوری به سوی آشپزخانه رفت.در این فاصله نیاز گفت:سلام گرم مارو به خاله جان و کل خانواده برسون و بگو که فردا حتماً خدمت می رسیم.
شهاب آهسته مطلبی را به کامران گوشزد کرد کامران گفت:راستی اگه قرار فردا عمو مجید بره کوه حتماً ماشینشو می بره بگین چه ساعتی حاضر هستین که ما بیایم دنبالتون؟
نیاز که می دانست این پیشنهاد در واقع از سوی شهاب مطرح شده است خطاب به هر دوی آنها گفت:دست شما درد نکنه راضی به زحمت نیستیم با آژانس می آییم.
کامران گفت:مثل اینکه شما هنوز با ما احساس غریبی می کنین بابا تعارو بذارین کنار و بگین چه ساعتی بیاییم دنبالتون؟
این بار نگین گفت:وقتی شما ما رو این جوری غریبانه صدا می کنین چه طور توقع داری ما توی صمیمیت پیش دستی کنیم؟
چهره ی کامران به لبخندی از هم باز شد:یعنی اگه من قدم اولو بردارم کار تمومه...خوب پس در این صورت نگین جان نیاز جان فردا ساعت ده و نیم منتظر باشین میایم دنبالتون.
منظر همزمان از آشپزخانه بیرون آمد:منتظرت هستیم خاله....بیا اینارو بده مامان.
_ این بسته ها چیه؟
_ اینارو پری فرستاده سوغات بندره من نمی دونم توش چیه خودتون باز کنین می فهمید.
_ چرا گذاشتین خاله این همه به زحمت بیفته...
نیاز گفت:قابل شما رو نداره خدا کنه خوشتون بیاد.
کامران نایلون حاوی هدایا را گرفت:از طرف من به خاله بگین همینکه شماها رو فرستاد تهران که باب آشنایی دو خانواده باز بشه واقعاً لطف کرد دیگه نباید زحمت می کشید بهر حال خیلی ممنون.
به دنبال کامران شهاب مشغول خداحافظی شد و با حالتی رسمی تر و رو به دخترها کرد:خانوما...از آشنایی با شما واقعاً خوشحال شدم و امیدوارم این مدت که تهران هستین بهتون خوش بگذره...خاله جان به خاطر پذیراییتون ممنون واسه فردا منتظرتون هستیم از طرفمن به عمو مجید سلام برسونین فعلاً با اجازه...خدانگهدار
دخترها همراه منظر آن ها را تا کنار در ورودی بدرقه کردند بعد از رفتن آن ها بود که نگاه منظر به عقربه های ساعت افتاد:وای ساعت از یک گذشته!حتماً از گرسنگی ضعف کردین...خدا مرگ بده؟اولین روز حسابی بهتون گرسنگی دادم.
نیاز دستش را دور کمر او حلقه کرد و با علاقه ی خاصی گفت:نه خاله جون ما اصلاً گرسنه نیستیم دیر صبحونه خوردیم این قدر خودتونو عذاب ندین.
روزگار غریبی ست نازنین ...