انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

راز نياز


مرد

 
نگین گفت:چی چی رو دیر صبحونه خوردیم؟تو دیر تز ار خواب بیدار شدی من و خاله داریم از گرسنگی پس می افتیم خاله ظرفا کجاست من میز و می چینیم.
منظر کابینت ظروف را به او نشان داد و خودش سرگرم کشیدن غذا شد بعد از صرف نهار نوبت به نوشیدن چای رسید و صحبت های متفرقه ما بین حرف ها نگین پرسید:واسه مهمونی فردا خانواده ی شهابم دعوات دارن...؟
منظر گفت:خانواده ی شهاب؟الهی بمیرم طفلک که کسی رو نداره پدر و مادرش خیلی سال پیش وقتی اون ده دوازده سالش بیشتر نبود تو حادثه ی سقوط هواپیما رفتن....باز خداروشکر که تو اون سفر شهاب همراشون نبود از اون وقت به بعد پیش حشمت اینا زندگی می کنه.
ظاهراً دختر ها انتظار شنیدن چنین حقیقت تلخی را نداشتند منظر که متوجه ی تأثیر این خبر و قیافه ی غمگین آن ها شد در ادامه گفت:خودتونو ناراحت نکنین این موضوع مال خیلی وقت پیشه شهاب الان دیگه واسه خودش مردی شده اون جوون خوشبختیه مهندسیشو توی هلند گرفته تازه یکی دو ساله از خارج اومده همه چیزم از خودش داره.تازگی با سرمایه ای که از خانوادش واسش به ارث مونده یه شرکت ساختمونی زده عموشم توی سهام شرکت شریک شده این طور که امروز شهاب می گفت قراره شاهرخی سهم خودشو به اسم کامران کنه.هر چقدر این کامران بازیگوش و شيطونه برعکس شهاب سنگین و رنگین و متین.البته تازگی دور و برش یه حرفایی در اومده که نمی دونم راسته یا دروغه.قبل از این صحبتا حشمت فرزانه رو واسش کاندید کرده بود انگار خود فرزانه هم بدش نمیاد خیلی دور و بر شهاب می پلکه ولی رفتار شهاب یه جوریه که ادم نمی تونه بفهمه توی دلش چی می گذره...حالا که می گن انگار با یه نفر سر و سری داره
نگین پرسید:خاله منظورتون از بازیگوش و شیطون چیه...کامران از چه نوع شیطنتا می کنه...
_ از همون شیطنتا که اکثر جوونای امروز می کنن.من زیاد در جریان کاراش نیستم ولی هر وقت پای درد و دل حشمت می شینم خیلی از دستش می ناله هم از دست خودش هم از دست دوست دختراش.حشمت می گه روزی نیست که چندتاشون با منزل تماس نگیرن همین امروز دیدین؟اینم یکی از همونا بود ترس حشمت از اینه که یه وقت به مسیر اعتیاد و چیزای بد کشیده بشه.
_ مطمئنین تا به حال کشیده نشده؟
منظر در جواب نگین گفت:والا چی بگم...تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست.
نیاز پرسید:فرحناز چی کار می کنه؟یه بار ازتون شنیدم ازدوج کرده از زندگیش راضیه؟
_ راستش خاله جون این روزا مشکلات زندگی این قدر زیاد ده که هیچ زن و شوهری رو پیدا نمی کنی که زندگی یک دست و بی دغدغه ای داشته باشن طفلک فرحنازم مشکلات خاص خودشو داره.متأسفانه شوهرش از اون آدمای پرفیس و افاده اس که انگار از دماغ فیل افتاده!بیچاره فرحناز تو مهمونیا و مجالس که دورهم جمع می شیم تمام مدت حواسش به اینه که شوهرش از چیزی ناراحت نشه.به قول خودش باید همیشه توی جمع تنش برزه که یه وقت یوسف از چیزی دلخور نشه.یه بار بهش گفتم آخه دختر مگه تو چی از اون کم داری که این قدر ازش می ترسی؟گفت موضوع ترس نیست من می خوام این زندگی رو واسه خودم حفظ کنم تنها راهشم اینه که همیشه یوسف از دستم راضی باشه.راستش بعد از اون دیگه هیچ وقت دلم واسش نمی سوخت خلایق هر چه لایق ولی به نظر من اصلاً ارزششو نداره.
نیاز پرسید:عروس خاله چطور...از این یکی شانس آورده...؟
_ شهرزاد دختر بدی نیست خوش برخورده بروروی قشنگیم داره تنها ایرادش اینه که یه کم لوس بار اومده خیلی نازک نارنجیه اینم واسه خاطره اونه که توی یه خانواده ی خیلی ثروتمند بزرگ اشده که هیچ وقت نذاشتن آب تویدلش تکون بخوره.می دونین اشکال کار از کجاست...از اونجاست که حشمت فقط دنبال وصلت با خانواده های سرشناس و آنچنانی بود که اسم و رسمشون دهن پرکن باشه.خوب آخه ماشالله خودشونم دستشون به دهنشون می رسه.می گفت واسه ما کسر شأنه که با هر کس و ناکس وصلت کنیم.خوب معلومه وقتی معیار پیوندای خانوادگی این باشه عاقبت کار چی می شه...وای حواس منو باش!این قدر پرحرفی کردم که یادم رفت میوه بیارم.
نیاز گفت:زحمت نکشین خاله تازه غذا خوردیم حالا نمی خواد...
_ اتفاقاً بعد از غذا باید میوه بخوری که به هضم غذا کمک کنه.وایسین الان اومد...
در فاصله ی کمی همراه با ظرف میوه و ظرف آجیل برگشت.نیاز گفت:خاله تو رو خدا این قدر زحمت نکشین اگه این جوری باشه دفعه ی دیگه رومون نمی شه بیاییم.
_ کدوم زحمت...نمی دونی وجود شما این واسه من چه نعمتیه...من بیشتر وقتا تنهای تنهام بعضی موقع ها دلم لک می زنه دو کلوم با یکی صحبت کنم ولی کسی رو گیر نمیارم واسه همینه که وقتی یکی پیشمه این جوری پرچونه می شم.
_ اختیار دارین خاله جون حرفاتون خیلی شیرینه راستش من و نگین شمارو یه جور دیگه دوست داریم هرچند هنوز خاله حشمت و دایی منصورو از نزدیک ندیدیم ولی مطمئنم هر چقدرم با اونا صمیمی بشیم شما واسه ما یه چیز دیگه هستین.شاید این احساس به خاطر صحبتهای مامان باشه که همیشه با یه محبت خاصی ازتون حرف می زنه.مامان واسمون تعریف کرده که وقتی همه ی فامیل به خاطر اختلاف بابا و بابابزرگ از اونا کناره گرفتن فقط شما بودین که رابطه تونو حفظ کردین...راستی خاله چرا بابابزرگ با ازدواج بابا و مامان مخالف بود؟
_ مامان تا به حال ماجرا رو واستوننعریف نکرده...؟
_ یکی دو بار می خواست جریانو بگه که بغض کرد همیشه می گه ولش کن یاد خودم نیارم بهتره حالا اگه اشکالی نداره شما واسمون تعریف کنین.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چی بگم خاله...این قضیه مال سالها پیشه...اون وقتا رسم نبود که دختر خودش شوهرشو انتخاب کنه پدر و مادرای قدیمی خودشون واسه بچه ها تعیین تکلیف می کردن به خصوص واسه امر ازدواج .پری دختر وسطی خانواده بود خیلی هم واسه آقاجون و عزیزم نازش خریدار داشت بعد از این که آقا جون حشمتو داد به شاهرخی عموم شاکی شد که چرا بی خبر اون دختر شوهر داده .گویا عمو حشمت رو واسه پسرش در نظر گرفته بود.خلاصه اقام واسه اینکه دلشو به دست بیاره بدون مشورت با کسی قول پری رو بهش داده بود.غافل از اینکه همون موقع پری با یه دانشجو دانشکده ی افسری به اسم فریبرز مشتاق که اومده بود تهرون دوره ببینه آشنا شده و همه ی قول و قرارشو پیش پیش گذاشته بود...حالا بیایین این پرتقالو بخورین که بقیه شو براتون تعریف کنم...از قضا خواستگاری فریبرز که با مادرش از کرمان اومده بود همزمان شد با خواستگار عمو....حالا می تونین فکرشو بکنین اون شب توی خونه ی پدری ما چه قشقرقی به پا شد....یادش بخیر اون موقع من خیلی کوچیک بودم نه ده سالی بیشتر نداشتم ولی خاطره ش هنوزم خوب یادم مونده.خلاصه اون شب پری پاشو زد زمین و تو روی آقاجونم ایستاد که یا فریبرز یا هیچکس کاری که اون وقتا کمتر دختری جرأت انجامشو داشت.بالاخره به رگ غیرت آقاجونم برخورد و همون شب قسمو خورد که پری رو از ارث محروم می کنه و دیگه تا زنده ست اسمشو نمی یاره و نمی خواد ببیندش.با تمام این تهدیدا تا هفت هشت سال بعد هیچ خبری ازش نداشتم.فقط می دونستم که اون با شوهرش یه گوشه توی همین تهران خودمون زندگی می کنه بدون اینکه با هیچ کدوم از ما ارتباطی داشته باشه.بعدشم فریبرز خودشو به بندر عباس منتقل کرد و دیگه همونجا موندگار شد.
بچه ها با اشتیاق و کنجکاوی خاصی به حرف های منظر گوش می دادند. بعد از خاتمه صحبت نگین گفت:افرین به مامان.فکر نمی کردم این قدر شجاع باشه!اما حالا خودمونیم خاله بابا ارزش این فداکاری رو داشت شما نمی دونین بعد از بیست و هفت هشت سال زندگی هنوز چه جوری با عشق به مامان نگاه می کنه.راستشو بخواین باورم نمی شه یه احساس بتونه این همه سال دووم بیاره!حداقل حالا تو این دوره زمونه دیگه از این محبتا وجود نداره...می دونین لطف این همه محبت به چیه...به اینه که به ما هم سرایت کرده ما هم از مامان و بابا یاد گرفتیم که محبت یعنی فداکاری گذشت هم زبونی و خیلی چزای قشنگ دیگه.
_ خود منم متوجه این موضوع شدم اتفاقاً یه بار داشتم واسه مجید تعریف می کردم و می گفتم که بچه های پری با بقیه بچه های فامیل خیلی فرق دارن....حالا نه اینکه بخوام جلوی خودتون بگم ولی خوشم میاد که این قدر بی غل و غش و با محبتین در عین حال یه مناعت طبع عجیبی تو شما هست!راستش دلم نمی خواد پشتسر بچه های حشمت غیبت کنم ولی وقتی شما رو با اونا مقایسه میکنم هر چند اونا به مراتب در رفاه بیشتری زندگی کردن ولی شماها یه جوری چشم و دلتون سیرتر از اوناست.این به خاطر زندگی سالمی بوده که توش بزرگ شدین.یادمه یه بار از پری پرسیدم تا به حال شده از کاری که کردی و فریبرزو به همه ترجیح دادی پشیمون شده باشی؟گفت خودت که می دونی من چه عشقی به آقاجون و عزیز داشتم نمی تونم پنهون کنم که بعضی وقتا دلم واسه دیدنشون پر می کشید و آرزو می کردم حتی شده یه ساعت بیام از نزدیک ببینمشون...با این حال هیچ وقت نشده که به خاطر انتخاب فریبرز یک ذره هم پشیمون شده باشم.
نیاز گفت:هر چند شنیدن ماجرای مامان باعث شد که الان چند برابر بیشتر از گذشته دوستش داشته بشم ولی اگه خودم به جا مامان بودم محال بود این کارو بکنم چون واقعاً برام سخته که به خاطر هر کس که باشه قید مامان و بابارو بزنم.
نگین گفت:آخه هنوز یه عشق واقعی نیومده سراغت که بفهمی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
منظر با خنده ی سرخوش پرسید:ای ناقلا...نکنه سراغ خودت اومده...
_ نه خاله باور کنین هنوز خبری نیست هر چند با یکی دو نفر از طریق چت دوست شدم ولی این یه دوستی سالمه فعلاً دریچه ی قلبموقفل کردم کلیدشم یه گوشه گذاشتم به موقعش.
_ تو چی نیاز...فکر کنم تا یه اندازه ای باهاش آشنا شدی؟
غمی که بی اختیار بر چهره ی نیاز نشست از نگاه آن دو پنهان نماند.
_ اگه منظورتون سهیله...نمی دونم!باور کنین دروغ نمی گم من هنوزم که هنوزه نمی دونم سهیل و واقعاً دوست داشتم یا نه نمی دونم به اون احساسی که بهش داشتم عشق می گن یا نه....این طور که از دیگروون شنیدم می گن عاشق کسیه که وقتی طرف مقابلشو می بینه ضربان قلبش تند بشه یا مثلاً دستاش یخ کنه یا رنگ صورتش تغییر کنه...ولی راستشو بخواین من هیچ کدوم از اینحالتا رو نداشتم فقط از دیدن سهیل خوشحال می شدم اونم واسه این که هر موقع کنارم بود خیلی محبت می کرد شاید بشه گفت به محبتاش عادت کرده بودم....اگه دیدین به خاطر بهم خوردن عقدم اون طوری ضربه خوردم واسه خاطر خود سهیل نبود اولش غرورم جریحه دار شده بود بعدشم نگران آبروی خانواده ام بودم این فکرا بود که منو از پا در آورد.
_ پس تو داشتی بدون یه عشق واقعی ازدواج می کردی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ حقیقتش خودمم نمی دونم چی شد که تو این جریان قرار گرفتم!امروز که داشتین از اشتباه خاله حشمت واسه انتخاب خانواده های ثروتنمد می گفتین این فکر به دهنم رسید که نکنه در مورد ما هم همین برداشتو کرده باشین....ولی انتخاب خانواده ی زنگویی اصلاً به خاطر ثروت و مکنتشون نبود آشنایی منو سهیل از دانشگاه شروع شد یادمه اولین روز آشنایی ما یه روز بارونی بود.بارونای بندرو که دیدین...انگار داره سیل از آسمون می باره...من و چند تا از دوستای دیگه جلوی در دانشگاه منتظر تاکسی بودیم که دیدیم یه ماشین مدل بالای خارجی جلوی پامون ایستاد.اولش هیچ کدوم جلو نرفتیم به سمت شیشه خم شد و گفت بیایین سوار شین تا هر جا مسیرتون باشه می رسونمتون!بچه ها رودربایستی رو کنار گذاشتن و چهار نفری فشرده روی صندلی عقب جا گرفتد من خیال سوار شدن نداشتم در جلو رو باز کرد و گفت((تعارف نکنین توی این وضعیت تاکسی گیر نمیاد بفرمائین سوار شین))رفتم جلو گفتم خیلی ممنون آقا مسیر من به شما نمی خوره من می رم پایگاه. گفت((شما سوار شو مهم نیست هر جا باشه می رم))بالاخره منم با کلی شرمندگی سوار شدم اون روز کلی توی شهر دور زد تا همه ی بچه ها رو به خونه هاشون رسوند.وضع هوا خیلی خراب ود آب توی خیابونا به قدری بالا اومده بود که ماشینا با هزار دردسر رفت وآمد می کردن کم مونده بود ماشین سهیلم خاموش بشه.توی اون گیر و دار من دلشوره ی رسیدن به خونه رو داشتم ولی اون با خونسردی خاص سر منو به صحبتگرم کرده بود و از هر دری حرف می زد.آخرش وقتی منو جلوی خونه پیاده کرد دیدم در کمال حواس پرتی کلی اطلاعات در مورد خودم بهش داده بودم...بعد از اون دیگه بیشتر وقتا سهیل به طور اتفاقی جلوم ظاهر می شد.اولش این برخوردای اتفاقی زیاد برام عجیب نبود ولی کم کم دیدم سهیل داره نقش سایه ی منو پیدا می کنه. از سالن اجتماعات گرفته تا رستوارن و کتابخونه و هر گوشه ی دانشگاه که پا می ذاشتم سهیلم اون جا بود عاقبت با سماجتش کاری کردکه دیگه به دیدنش عادت کرده بودم و اگه یه وقت جایی غیبت داشت کنجکاو می شدم که چرا نیومده این جوری شد که کار این آشنایی به خواستگاری و نشونه گذاری کشید و اینم عاقبتش بود که دیدین.
_ پس واسه خاطر همینه که تونستی به همن راحتی از سهیل بگذری اگه به معنای واقعی دوستش داشتی فراموش کردنش برات خیلی سخت می شد.
_ ولی من یه چیزو در مورد خودم خوب می دونم خاله...و اون اینه که در رابطه با هر کس اگه قرار باشه غرورم جریحه دار بشه از عشقم می گذرم.
همزمان با شنیده شدن زنگ آیفون منظر که هنوز در فکر آخرین جمله ی نیاز بود به خودش آمد:گمونم مجید اومده نگین جان درو باز میکنی؟
با رفتن نگین رو به نیاز کرد:حقیقتش تا همین امروز از به هم خوردن مراسم عقدت خیلی ناراحت بودم ولی حالا می گم همون بهتر که این وصلت انجام نشد.
منظر نگاهی به همسرش که میاندرگاه آشپزخانه ایستاده بود انداخت:بیا مجید جان همه چی واست گذاشتم از میوه و آجیل گرفته تا چند تا ساندویچ مرغ و الویه...راستی فلاسک چای رو بردی؟
_ آره این جاست یکهو همه رو با هم می برم.
_ یادت باشه لباس گرم ببرم هوای کوه الان خیلی سرده مواظب باش مریض نشی.
_ تو هم مواظب خودت و بجه ها باش...راستی من موبایلمو با خودم می برم که اگه احیاناً کاری داشتی بتونی باهام تماس بگیری سعی کن امروز به بچه ها خوش بگذره.انگار آوردنشون به تهران زیادم بد نبود.این طور که به نظر میاد حال نیاز بهتر از روزای اول شده مثل اینکه داره کم کم موضوع رو فراموش می کنه.
_ خدا کنه...دیشب پری زنگ زده بود حالشو بپرسه وقتی گفتم یه کم بهتر شده خیلی خوشحال شد.نمی دونی چقدر تشکر کرد ولی انگار این پسره دست بردار نیست پری می گفت این چند روز این قدر زنگ زده و خواهش کرده که با نیاز صحبت کنه که آخرشمجبور شده بهش بگه که بچه ها اومدن تهران...
_ خوب گفته باشه مگه اشکالی داره...گناه که نکرده...
_ موضوع این نیست پری می ترسه پسره یه وقت بیاد اینجا آدرس خونه ی مارو هم که بلده یادته پارسال می خواست بره ژاپن اومد به ما سر زد.ترس پری از اینه که نیاز دوباره اونو ببینه حالشبد بشه.
_ فکر نکنم این قدر کله شق باشه که این کارو بکنه تازه اگه فرض محال یه وقت پاشه بیاد فوقش اینه که نیاز بهش می گه که دیگه حالا حالاها خیال ازدواج نداره...زور که نیست.
_ تو اینو می گی ولی اون سهیلی که من می شناسم به این سادگی دست بردار نیست.
_ حالا لزومی نداره خودتو ناراحت کنی هر چه پیشامد خوش امد.من دیگه باید برم کاری نداری؟
_ نه برو به سلامت خوش بگذره.
_ به تو هم همینطور خداحافظ
ظاهراً نگرانی منظر بی دلیل نبود همان روز به او ثابت شد که حق داشت دلواپس باشد.ساعت از ده گذشته بود و بچه ها قبراق و سرحال منتظر رسیدن کامران بودند که زنگ آیفون به صدا در امد.منظر لبخند زنان گفت:مثل اینکه اومدن.
و به سمت هال رفت.با برداشتنگوشی پرسید:کیه...؟
صدای مردانه ای گفت:منم خاله منظر لطفاً درو باز کنین.
منظر با تردید شاسی را فشرد.هرچند او را خاله خطاب کرده بود اما صدا صدای کامران نبود.کمی بعد وقتی در آپارتمان را گشود با مشاهده ی سهیل که خسته و رنگ پریده به انتظار ایستاده بود آه از نهادش برآمد.سهیل به دنبال سلام و احوالپرسی کوتاهی پرسید:می تونم بیام تو.....
منظر مستأصل و نگران از عکس العمل نیاز نگاهی به پشت سر انداخت.در طول راهرو از دخترها خبری نبود گویا هنوز در اتاق بودند:بیا تو آقا سهیل این جا خونه ی خودته...چه عجب از این ورا...
در حین داخل شدن به آرامی گفت:حتماً خودتون می دونین که چی باعث شده مزاحمتون بشم...؟
منظر او را به سمت پذیرایی هدایت کرد:اختیار دارین شما مراحمهستید.بفرمایید...فرمایید اینجا...منالان میام.
و خود را با عجله به اتاق دخترها رساند.در نیمه باز بود به محض گشودن نگاه نیاز و نگین همزمان به او افتاد.نگین پرسید:کامران اومده؟
صدای منظر دلواپس به گوش رسید:نه....کامران نیست.
نیاز بی اختیار به او نزدیک شد و با تردید پرسید:پس کیه...؟
_ بهتره بیای بیرون خودت ببینی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دست سرد شده ی نیاز دست او را لمس کرد:سهیل اومده؟
_ آره ...هنوز بهش نگفتم شما اینجایین ولی خودش می دونه واسه همین اومده.
نیاز احساس کرد نمی تواند سرپا بایستد.انگار زانوهایش تحمل وزنش را نداشت.به دیوار تکیه داد و باحالت درمانده ای گفت:اون نباید می اومد این جا...آخه چرا داره کارو واسه من مشکل تر می کنه...
منظر بازویش را با ملاطفت گرفت:بهتره خودت بیای باهاش صحبت کنی اون طفلکم خیلی گناه داره....می دونی چقدر راه کوبیده اومده که تو رو ببینه...؟
نگین به خواهرش نزدیک شد:خاله راست می گی یادت نره که اون هیچ گناهی نداره تنها گناهش اینه که تو رو خیلی دوست داره.برو باهاش حرف بزن هیچ کس مثل خودت نمی تونه قانعش کنه که دست از این قضیه بکشه.برو خیلی دوستانه بهش بگو که شما دوتا به درد همدیگه نمی خورین.
به دنبال نگاه مستقیمی به او در حالی که حواسش جای دیگری بود به راه افتاد.هنوز احساس ضعف می کرد طی راه به بازوی منظر تکیه داشت.نگین نیز دنبال آن ها در حرکت بود.انگار می خواست ازپشت سر هوای او را داشته باشد.سهیل به محض دیدن آن ها از جا برخاست سلامش ضعیف و نارسا به گوش می رسید.نیاز حس می کرد رنگ به رو ندارد با این حال خودش را جمع و جور کرد:سلام آقای زنگویی انتظار نداشتم شما رو این جا ببینم!
رنجش سهیل از به کار بردن لفظ ((آقای زنگویی))در چهره اش پیدا شد.بعد از احوالپرسی با نگین گفت:به همین زودی غریبه شدم؟
نیاز جرأت نگاه کردن به او را نداشت.منظر او را تا کنار یکی از مبل ها رساند و بعد به آشپزخانه رفت که وسایل پذیرایی را مهیا کند.در همین فاصله زنگ آیفون دوباره به صدا در آمد.نگین به هوای جواب دادن از پذیرایی بیرون رفت.سهیل به محض تنها شدن نگاه مشتاقش را به نیاز دوخت و پرسید:فکر کردی با پس فرستادن اون وسایل و نوشتن یه نامه ی کوتاه همه چیز تموم می شه؟
سرنیاز بالا آمد و نگاهش به او افتادچهره اش تکیده بود و لایه ای ریش صورتش را گندمگون تر نشان می داد اما برق نگاهش هنوز هم مثل سابق پر از مهر بود.
_ باید تموم بشه چون چاره ی دیگه ای نیست.
صدای سلام و احوالپرسی تازه واردین از سمت هال شنیده شد.نیاز به حالتی معذب نظری به آن سو انداخت.ظاهراً مهمان ها به جای پذیرایی مسیر آشپزخانه را در پیش گرفته بودند.سهیل اهسته تر از قبل گفت:ولی من نمی ذارم تموم بشه.خودت می دونی وقتی تصمیم بگیرم چیزی رو به دست بیارم به این سادگی دست بردار نیستم.من واسه به دست آوردن تو کم زحمت نکشیدم که حالا راحت کنار بکشم.
_ ببین سهیل واسه منم راحت نبودکه همه چیزو فراموش کنم ولی چون می دونم این ازدواج به صلاح هیچ کدوم از ما نیست دارم سعیمو می کنم.
صدای سهیل بی اختیار بلند شد:چطور قبلاًاین ج.ری فکر نمیکردی....کی گفته که این ازدواج به صلاح ما نیست؟
نیاز از اینکه دیگران حرف هایشان را بشنود معذب بود گرچه می دانست در محدوده ی کوچک آپارتمان صدایآن ها خواه ناخواه به گوش بقیه خواهد رسید.این بار با لحن خفه ای گفت:مطمئن باش اونی که گفته خیر و صلاح و خوشبختی تو رو می خواسته.چرا نمی خوای قبول کنی که من و تو واسه هم ساخته نشدیم...؟بهتره عاقل باشی تو باید با دختری ازدواج کنی که بتونه همسر خوبی واسه خودت و عروس خوبی واسه خانواده ات باشه...من این شرایطو ندارم.
برخلاف او سهیل آن قدر کلافه بود که هیچ سعی در کنترل صدایش نداشت:_ لطفاً حرف بی ربط نزن یه نگاه به من بکن...بیست و شش سال از عمرم گذشته و اون قدر بزرگ شدم که تشخیص بدم همسر ایده آلم چه شرایطی باید داشته باشه.خانواده یمنم اگه دوست داشتن تور و می پذیرن وگرنه این دیگه مشکل خودشونه.
_ ولی من این جوری قبول ندارم قبل از اینم بارها بهت گفتم که واسه من خانواده ی شوهرم خیلی مهم هستن.من نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم.تو هم به عنوان پسر اون خانواده باید واسه عقیده شون احترام قایل باشی اینو هیچ وقت یادت نره.
_ به من درس اخلاق نده نیاز...به جای این حرفا بگو چی به تو گفتن که این قدر عوض شدی؟کی به تو حرفی زده؟کی گفته که نمی تونی عروس ایده آلی واسه خانواده ی من باشی؟چی بهت گفتن که به اون حال افتادی؟!
_ دیگه چه فرقی می کنه...اینکه کی بود یا چی گفت دیگه اهمیتی نداره.مهم اینه که واقعیت برام روشن شد.تو هم بهتره واقع بین باشی بازم می گم من و تو واسه هم ساخته نشدیم چرا نمی خوای قبول کنی؟
_ چی رو قبول کنم....که تو داری منو بازی می دی؟این که داری زندگی و آینده ی منو تباه می کنی؟من نمی خوام اینو قبول کنم.
_ فکر می کردم منطقی تر از این حرفا باشی فکر می کردم اگه مثل دو تا آدم بشینیم با هم حرف بزنیم مشکل حل می شه ولی می بینم حرف حساب حالیت نیست من دیگه حرفی ندارم همین قدر بگم که از نظر من همه چیز تموم شده است تو هم بهتره تمومش کنی.
از خدا می خواست که این بحث همین جا خاتمه پیدا کند.اگر این بگو مگو باز هم ادامه پیدا می کرد حتماً از پا در می آمد.وجودش از درون می لرزید ترس این را داشت که دوباره دچار یک شوک عصبی بشود.با تمام ضعفی که داشت از جا برخاست و خود را آمادهی رفتن نشان داد.صدای سهیل از خشم و ناامیدی می لرزید:نیاز...فقط یه چیزی به من بگو....پای کس دیگه ای در بینه...اگه باشه من همین الان واسه همیشه از زندگیت می رم بیرون وقسم می خورم که دیگه مزاحمت نشم.
لرزش زانوان نیاز به حدی بود که تعادلش را به هم زد دستش را به مبل گرفت و به سوی او برگشت:فکر نمی کردم این قدراحمق باشی که اینو بپرسی...چطور توی این یکسالی که با هم نامزد بودیم منو شناختی!بذار خیالتو راحت کنم...مناین قدر در رابطه ی ازدواج با تو سرخورده شدم که این تیرگی حالاحالاها از ذهن و قلبم پاک نمی شه و خدا می دونه چند سال باید بگذره که بتونم دوباره به این جور مسایل فکر کنم...حالا دیگه تمومش کن من دیگه تحمل ان همه فشار عصبی رو ندارم...در ضمن ما امروز جایی مهمون هستیم گه اجازه بدی باید بریم تا حالاشم خیلی دیر کردیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سهیل انگار جان تازه ای گرفت و پرسید:داری منو از سر خودت باز می کنی!قبل از اینکه جواب قانع کننده ای بهم داده باشی؟فکر می کنی فقط خودتی که این میون ضربه خوردی؟خدا می دونه از شب عقد تا به حال چه حالی داشتم.وقتی شنیدم اومدی تهران بدون فکر راه فتادم.تمام دیشب یک بند رانندگی می کردم به خودم فقط این قدر فرصت دادم که توی قهوه خونه ی سر راه یه چایی بخورم حالا تو انتظار داری دست از پا درازتر برگردم به همین سادگی؟
نگاه نیاز یک بار دیگر به او افتاد دلش از دیدن قیافه ی رنگ پریده و مهربان او به درد آمد دوباره خود را روی مبل انداخت و با صدايى که بغض داشت پرسید:انتظار داری چی بگم؟
و بی اختیار به گریه افتاد.منظر و نگین که تمام صحبت ها را شنیده بودند خود را به قسمت پذیرایی رساندند.کامران که تا این لحظه کنجکاوانه به صحبت ها گوش داده بود به شهاب که او هم متفکر ایستاده بود گفت:بیا بریم ببینیم حرف حساب این یارو چیه...فکر نکنه نیاز این جا بی کس و کاره.
_ بهتره ما دخالت نکنیم این یه موضوع خصوصیه که باید بین خودشون حل و فصل بشه.
_ آخه این جوری که نمی شه این پسره دست بردار نیست.دیگه نیاز به چه زبونی بگه نمی خوام ازدواج کنم.
_ سهیل دنبال دلیلش می گرده نیاز همون دختریه که یکسال نامزدش بوده می خواد بفهمه چی شده کهیه شبه تصمیمش عوض شده.به نظر من اون حق داره دلیل این تغییر ناگهانی رو بدونه.
_ اگه حال نیاز دوباره خراب بشه چی؟شنیدم شب عقد کارش به بیمارستان کشیده اگه دوباره اون چری بشه چی...؟این دخترا این جا امانتن.
_ تنها راه اینکه پسره دست برداره اینه که حقیقتو بشنوه در غیراین صورت قضیه حالا حالاها خاتمه پیدا نمی کنه.
نگین با عجله به آشپزخانه برگشت.کامران پرسید:چی شده...؟
_ حال نیاز داره بد می شه می خوام واسش یه آب قند درست کنم...اه....این قندون کجاست؟
کامران قندان را به سویش گرفتو به دنبال نگاهی به شهاب راه افتاد:من دارم می رم ببینم چی شده شاید لازم باشه ببریمش بیمارستان.
هر دوی آنها همزمان میان ورودی مهمان خانه پیداشان شد.سهیل کنار مبل نیاز ایستاده بود چهره اش نگران به نظر می رسید از منظر پرسید:چرا این جوری شد...اگه لازمه ببریمش بیمارستان...
منظر سرگرم مالش شانه های نیاز بود:بذار یه آب قند بهش بدیم ببینیم چی می شه.نیاز جون گریه کن خاله سبک می شی.
کامران پرسید:چی شده خاله....اتفاقی واسه نیاز افتاده...؟!
همون موقع نگاه سهیل به آن ها افتاد.منظر گفت:نه چیزی نیست یه مقدار ضعف کرده...بچه ها ایشون آقای زنگویی هستن.
شهاب و کامران به نوبت با سهیل احوالپرسی کردند.نگین با شتاب آب قند را حاضر کرد.لب های نیاز همچنان محکم بهم چفت شده بود و قطره های اشک ازمیان پلک های بسته اش به روی گونه ها شیار می بست.منظر رطوبت چهره اش را گرفت و لیوان آب قند را به لب هایش نزدیک کرد:بخور عزیزم این برات خوبه...
در همان حال متوجه نگین شد:نگین جان آب پرتقال درست کردم برو واسه بچه ها بریز بیار...اون ظرف شیرینی رو هم برداربیار.
و دوباره لیوان را به لب های نیاز نزدیک کرد.نیاز با دستی لرزان لیوان را پس زد:نمی تونم بخورم...
_ به زور ورگه نه از حال می ری ها.
و قلپ بعدی را به دهان او ریخت.کامران پرسید:خاله مطمئنین نمی خواد ببریمش دکتر...
_ یه نیم ساعت ديگه صبر می کنیم اگه بهتر نشد می ریم درمانگاه همین بغله.
سهیل درمانده به نظر می رسید.به سوی شهاب و کامران برگشت و گفت:ببخشید که این وضی پیش اومد نمی خواستم ناراحتش کنم ولی دیگه صبرم تموم شده بود.حتماً خبر دارین کهچند وقت پیش قرار بود من و نیاز با هم ازدواج کنیم؟نمی دونم چی شد که دست همون شب عقد همه چیز بهم خورد!امیدوارم حال منو درک کنین....از اون شب تا به حال زندگی برام جهنم شده بدتر از همه اینکه نمی دونم چی بنای زندگی منو خراب کرده!اون شب حال نیاز خیلی بد شد.جوری که کارش به بیمارستان کشید بعد از اونم پدر و مادرش اجازه نمی دادن باهاش روبرو بشم...وقتی شنیدم اومده تهران دیگه معطل نکردم شبونه راه افتادم من اومدم که فقط بپرسم چرا....کافیه نیاز دلیل واقعی تغییر عقیده شو به من بگه بعد از اون اگه دیگه نخواد منو ببینه همین الان رفع زحمت میکنم.
شهاب گفت:فعلاً حال ایشون زیاد روبراه نیست ظاهراً خود شما هم حال درستی ندارین حالا بفرمایید بشینین تا ببینم چی می شه.
سهیل به حالتی خسته بر روی یکی از مبل ها جا گرفت شهاب و کامران نیز مبلی را انتخاب کردند.نگین لیوان های شربت را تعارف کرد و به سراغ خواهرش رفت:خاله حالش چطوری...؟
پلک های نیاز از هم باز شد آهسته گفت:خوبم نگران نباش.
نگین دست او را گرفت بوسه ای بر آن زد و همان جا کنارش نشست منظر گفت:خدارو شکر به خیر گذشت....رنگ و روتم داره کم کم بر می گرده.داشتم از ترس پس می افتادم. گفتم نکنه دوباره بیهوش بشی.
_ نه خاله جون چیزی نیست فقط یه کم ضعف کردم...نگین...رو واسه آقای زنگویی یه چیزی بیار بخوره از دیروز تا به حال هیچی نخورده.
نگاه منظر همراه با لبخند بامزه ای به سهیل افتاد. برق نشاطی که در چسم های سهیل نشست از نگاه هیچ کدام مخفی نماند:فعلاً چیزی میل ندارم تو سعی کن سرحال بیای همون واسه من کافیه.
نیاز که کمی جان گرفته بود به حالت مرتب تری روی مبل قرار گرفت و گفت:مگه نمی خوای حقیقتو بشنوی...شرط اولش اینه که یه چیزی بخوری.
سهیل یکی از برش های شیرینی را برداشت:من با همین سیر می شم.
و همراه با جرعه ای آب پرتقال مشغول خوردن شد.پیدا بود میلی به آن ندارد با این حال آن را تا ته خورد:خوب اینم اولین شرط من منتظرم.
_ ولی یه شرط دیگه هم مونده...اگه قول بدی بهش عملکنی همه چیزو برات تعریف می کنم.
_ من جلوجلو هیچ قولی نمی دم.
_ پس نمی خوای حقیقتو بشنوی؟
_ چرا ولی اول باید بدونم اون شرط چیه...؟
نیاز لحظه ای ساکت نگاهش کرد و بعد با تمام ضعفی که در صدایش پیدا بود به حالتی شمرده گفت:باید قول بدی بعد از شنیدن حقیقت همین جا در حضور همه و برای همیشه با من خداحافظی کنی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ نه...من اول باید حقیقت ماجرا رو بشنوم و بعد تصمیم بگیرم اگه دیدم نمی تونم با اون واقعیت کنار بیام قول می دم واسه همیشه از زندگیت برم بیرون ولی اگه واقعیت چیزی بود که نمی تونست مانع زندگی مشترک ما بشه به هیچ وجه کوتاه نمیام.
صورت نیاز از حرص گل انداخت:اَه...شما کع باز داری حرف خودتو می زنی بابا منکه قبلاً بهتون گفتم, شاید شما بتونی با این مسأله کنار بیایی ولیمن نمی تونم...راستش به زبون آوردن این مطلبی که می خوام بگم برام سخته...تازگی فهمیدم که نمی تونم همسر مناسبی واسه شما با هر مرد دیگه ای باشم....
چشمان سیاه رنگ سهیل به او خیره ماند:چرا...؟!
نیاز آرام تر از قبل با لحنی که بوی یأس می داد گفت:برای اینکه مریضم.
همه ی آن ها یی که دور و برش بودند در یک آن جا خوردند حتی منظر هم باورش نمی شد که آنچه را شنیده حقیقت دارد:تو چه مریضی داری خاله...؟
نیاز متوجه ی غم چهره ی او شد با محبت دستش را گرفت:خودمم نمیدونم این چه دردیه...نمی دونم چه مرضی به جونم افتاده...چه جوری بگم!این بیماری هیچ علایم یا نشونه های خاصی نداره. یه جور بیهوشی موقته .معمولاً شبی موقعی که تازه می خواد خوابم ببره شروع می شه...البته این اواخر یه بار بین روز به این حال افتادم منزلدوستم بودم مجلس ختم انعام داشتن نفهمیدم چی شد که یکهو میون جمع از حال رفتم.متأسفانه بقیه فکر می کردن غشی هستم و این خبرو به گوش خانوم زنگویی رسوندن.
_ چطور پری تا به حال چیزی دراین مورد به من نگفته بود...؟
_ اخه اون خودشم از این موضوع خبر نداره نه اون نه بابا فقط نگین می دونه که من این ناراحتی رو دارم که ازش قول گرفته بودم به کسی چیزی نگه...حالا هم از همهی شما همین خواهشو دارم نمی خوام کلمه ای از این قضیه به گوش اونا یا هیچ کس دیگه ای برسه.نمی خوام بی جهت کسی رو نگران کنم.
_ تا به حال به دکتر مراجعه نکردی خاله...
_ چرا این کارو کردم دوبار به دو تا فوق تخصص مغز و اعصاب مراجعه کردم تمام آزمایشات که ازم گرفتن هیچ چیز بدی رو نشون نمی داد.حتی سی تی اسکن هم شدم ولی از نظر جسمی کاملاً سالم بودم!
_ عجیبه...پس چرا این جوری می شی...!
_ این سوالیه که منم از دکتر پرسیدم اما اون جوابی براش نداشتاین اشکال هر چی هست علم پزشکی ازش سر در نمی یاره...!
احساس سبکی می کرد.انگار بار سنگینی را از روی دوشش برداشته بودند.بعد از نگاهی به سهیل ادامه داد:من این ماجرا رو بهت نگفتم چون فکر نمی کردم لطمه ای به زندگی مشترکمون بزنه ولی حرفای مادرت اون شبی که منو از سالن آرایش بر می گردوندند چشممو به روی واقعیتا باز کرد...بهرحال حتماً این تقدیر بود که قبل از عقد مادرت باهام صحبت کرد ممکن بود بعد ها فکر کنی من از عمد موضوع رو پنهون کردم.
_ تو فقط به همین دلیل مجلس عقدو بهم زدی؟!این موضوع که اصلاً اهمیتی نداره فوقش واسه معالجه می برمت خارج می ریم آلمان اونجا پزشکای با تجربه ای داره مطمئنم می تونن این اشکالو برطرف کنن...
نیاز بی حوصله کلام او را قطع کرد:قرارمون این نبود که دنبال راهچاره بگردی.در ضمن این تنها دلیلش نبود توی نامه هم واست نوشتم که من دلم نمی خواد و دوست ندارم ببه خانواده ای تحمیل بشم می تونی اینو درک کنی؟
_نه نمی تونم تو داری واسه خودتد خیالبافی می کنی خانواده ی منم کور نبودن دیدن چقدر تلاش کردم که تونستم نظر موافق تو رو جلب کنم.تو به این می گی تحمیل؟
_ تو رو خداب س کن سهیل دیگه توان سر و کله زدن با تورو ندارم...
دقایقی ساکت ماند انگار واقعاً نیرویش تحلیل رفته بود وقتی دوباره به حرف آمد صدایش بغض داشت:ببین...دلم می خواد مثل یه ادم فهمیده درست به حرفم گوش بدی و غائله رو همین جا ختم کنی.بذار باهات بی رو دربایستی صحبت کنم...من تصمیم خودمو گرفتم و نه تو و نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو از تصمیمم برگردونه.می دونم تو این مدت اون قدر منو شناختی که بدونی وقتی حرفی می زنم تا آخر روی حرفم هستم...من دیگه حالا حالاها خیال ازدواج ندارم,نه با تو نه با هیچ کس دیگه.
نگاه سهیل لحظه ای تار شد پس از مکثی که به نظر طولانی می رسید پرسید:این حرف آخرته...
_ آره دیگه هیچ حرفی ندارم چز اینکه برات آرزوی خوشبختی می کنم.
کمی بعد سهیل به آرامی از جا برخاست با وجود آشوپی که در درونش برپا بود تلاش می کرد خوددار باشد:منم واسه تو همین آرزو رو دارم...ولی اینو بدون که من حالا حالاها نا امید نمی شم بازم منتظر می مونم...
منظر دخالت کرد:حالا کجا با این عجله آقا سهیل...شما تازه از راه رسیدین ,بمونین با هم بریم منزل خواهرم امروز ما نهار اونجا دعوت داریم.
_ خیلی ممنون منظر خانوم,تا همینجا هم خیلی مزاحمتون شدم, باید ببخشید...
منظز,شهاب و کامران او را تا کنار در بدرقه کردند.نگین همان جا کنار خواهرش که اهسته می لرزید نشسته بود و دست یخ زده او را میان دست هایش می فشرد.
جمله ی نیاز همراه با قطره ی اشکی که روی گونه اش افتاد ادا شد:خدارو شکر که رفت.
*******
حشمت بین دو حالت دلواپسی و ذوق زدگی گیر کرده بود و نمیدانست در چهره اش کدام یک بیشتر پیداست.در همان حال با تبسمی که در سیمایش نقش بسته بود از ساختمان بیرون آمد و به دنبال احوالپرسی صمیمانه ای با دخترها و منظر گفت:دلم هزار راه رفت.آخه می دونستم این روزا تهرون خود به خود خلوته جمعه هم که هست به خودم گفتم پس چی شده که اینا این قدر دیر کردن...این جور موقعا هم که می دونین آدم فقط فکرای بد می کنه ....موبایل شما هم که خاموش بود ترسیدم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
منظر گفت:ببخش حشمت جون ما باید تو رو در جریان می ذاشتیم ولی این قدر دستپاچه شدیم که فراموش کردیم نیاز امروز حال درستی نداشت فشارش شدیداً افتاده بود.همین الان داریم از بهداری میاییم بردیم بهش آمپول زدیم.
_ الهی بمیرم...خاله جون چرا مواظب خودت نیستی؟طفلک الانم داره می لرزه...؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ گفتم که حالش خوب نیست.راستش می خواست عذرخواهی کنه و نیاد می گفت بده با این حال بیام خونه خاله.بهش گفتم اگه نیاد تو ناراحت می شی.
نیاز با رنگ و روی پریده کنار منظر ایستاده بود و از تأثیر داروی آرام بخش احساس پیچش می کرد.حشمت گفت:با من رودربایستی نکن خاله درسته که اولین باره همدیگه رو می بینیم ولی این جارو خونه ی خودت بدون. منظر چطوره ببریمش بالا استراحت کنه؟می ترسم سر و صدا اذیتش کنه.
_منم همین خیال رو داشتم...تو خودت موافقی نیاز....
_ آره خاله لطف می کنین.
حشمت گفت:پس بیا از همین پله های بیرونی ببرش بالا چون اگه بیاد توی ساختمون همه می خوان بیان احولپرسی کنن این طفلکم که از رنگ و روش پیداست چه حالی داره.
_ آره این جوری بهتره نگین تو با خاله حشمت برو پیش بقیه تامن نیاز رو بخوابونم و بیام...
نیاز به سوی خواهرش برگشت وبا صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت:نگین از طرف منم عذرخواهی کن و بگو به محض اینکه یه کم روبراه بشم میام خدمتتون....
انگار نگین از اینکه می خواست به تنهایی با بستگان مادرش مواجه بشود معذب بود با این حال همان طور که دست در بازوی حشمت می انداخت به راه افتاد.کامران نیز در سمت دیگرش راه می رفت.در حینی که به درون ساختمان می رفتند سرش را به نگین نزدیک کرد و آهسته گفت:چیه...چرا رنگت پریده؟این جا که قبیله ی آدم خورا نیست...!
نگین با همان آهستگی جواب داد:از کجا معلوم...یه وقت دیدی منو خوردین...
کامران در جواب با خنده ای موذیانه ای گفت:هر کی تو رو بخوره رو دل می کنه.
گونه های نگین از حرص گل انداخت به خصوص که جوابی آماده نداشت و فرصتی هم پیدا نکرد چون به محض ورود با عده ای زن و مرد جوان مواجه شد که قبلاً عکس انها را در آلبوم منظر دیده بود.منظر در میان هالی که در چندین اتاق به آن باز می شد مستأصل مانده بود که شهاب یکی از درها را باز کرد و گفت:بیاریدش اینجا خاله این جا ساکت تر از بقیه ی جاهاست.
و خود به آرامی بیرون آمد و آن ها را تنها گذاشت.دقایقی بعد منظر نیز آهسته و بی صدا اتاق را ترک کرد و در را آهسته بست.در سرازیری پله ها شهاب را دید که با دو فنجان نسکافه بالا می آمد:داشتم اینارو واسه شما می اوردم حالش چطوره...؟
منظر یکی از فنجان ها را گرفت:خوابش برد فکر کنم اثر آمپول باشه که اینقدر زود خوابید.
_ استراحت براش خوبه امروز روز بدی رو گذروند.
_ واقعاً روز بدی بود هم واسه نیاز هم واسه سهیل!بنده خدا اون طفلکم امروز خیلی زجر کشید.نمیدونم واسه کدوم یکیشون سخت تر بود.
_ فکر کنم واسه نیاز خانوم به خصوص با این روحیه ی حساسی که داره.
_ منو بگو که فکر می کردم چه کار خوبی کردم آوردمش تهرون از کجا می دونستم این جوری می شه؟
_ کار شما هیچ ایرادی نداشت این برخورد باید پیش می اومد .این دو نفر باید حرفاشونو با هم می زدن.حالا بهتر می تونن با این وضع کنار بیان...شما هم نگران نباش یه مدت که بگذره کم کمهمه چیز فراموش می شه.
_ سلام خاله جون شما اینجایین؟کی اومدین که من متوجه نشدم...؟
منظر که از تأثیر اتفاقات آن روز روز غمگین به نظر می رسید با دیدن خواهر زاده اش لبخند زنان احوالش را پرسید:چطور فرزانه جون خوبی خاله؟عیدت مبارک.
_ مرسی...واسه شما هم مبارک باشه بندر خوش گذشت؟
_ ای بد نبود داشت خوش می گذشت ولی آخرش خراب شد.فرحناز چطوره؟
_ اونم خوبه اتفاقاً امروز اونام هستن....راستی خاله شنیدم نیاز دوباره حالش بد شده ما همه منتظر بودیم اونو ببینیم الان کجاست؟
_ خوابیده...آمپول آرام بخش بهش زدن.
_ حیف شد.می خواستم برم ببینم این عروس جنجالی که این همه سر و صدا راه انداخته چه شکلیه....شکل و قیافش مثل نگینه؟
_ یه کم با هم فرق دارن عکسشو که قبلاً بهت نشون دادم.
_ عکس مال دو سه سال پیش بود.نگین که الان خیلی فرق کرده حتماً نیازم عوض شده؟
_ آره خوب با دو سه سال پیشش فرق کرده حالا صبر کن یکی دو ساعت دیگه بیدار می شه میاد پایین خودت می بینیش...حالا بیا بریم ببینیم بقیه در چه حالن.
_ دارن سفره رو حاضر می کنن...راستی شهاب نوشابه گرفتی؟مامان منتظره.
شهاب که ظاهراً به گفتگوی آن ها توجهی نداشت به خودش آمد:چی...
_ نوشابه....هم به تو سفارش کرده بود هم به کامران.نکنه یادتون رفته بگیرین؟
_ وای ...پاک فراموشمون شد.حالا اشکال نداره بیا این فنجونو بگیر تا شما سفره رو حاضر کنین من می رم و بر می گردم.
داشت به سرعت مسیر آمده را بالامی رفت جلوی در لحظه ای مکث کرد.سوییچ اتومبیل در اتاق بود امابا وجود نیاز درست نمی دانست وارد آن جا بشود.دوباره به سمت پله ها برگشت و از همان بالا نگاهی به پاگرد نیمه دایره و مرمرین پله ها انداخت خیال داشت از فرزانه بخواهد سوئیچ را برایش بیاورد اما او و منظر از آن جا دور شده بودند ناچار برگشت و به دنبال ضربه ای آرامی آهسته دستگیره را چرخاند.در بدون صدا به روی پاشنه چرخید.پاورچین وارد شد و یکراست به سوی میز تحریرش رقت سوئیچ را برداشت و به آرامی برگشت ولی قبل از خروج بی اختیار به انتهای اتاق نظری انداخت.نیاز آسوده و راحت به خواب رفته بود پتو تا بالای سینه اش را می پوشاند.یک دست رابین صورت و متکا جوری حایل کرده بود که گویی سرش به آن تکیه داشت.در نیمرخ مهتابی رنگش ارامش خاصی موج می زد.با آخرین نگاه این فکر ناخودآگاه ازسرش گذشت((با این قیافه معصوم هیچ شباهتی به اون دختر لجباز و یک دنده ای که دل اون بنده خدا رو با بیرحمی شکست نداره...))همزمان با هجوم این فکر بیرون رفت و در را آهسته بست.
در بین جمع دایی منصور که به خوش خلقی و بذله گویی زبانزد فامیل بود در اولین برخورد به دل نگین نشست آن قدر که در کنارش هیچ احساس غریبی نمی کرد.بعد از صرف نهار مفصلی که حشمت تدارک دیده بود خانم ها سرگرم جمع آوری بساط سفره بودند که منصور خلال دندانی برداشت و همان طور که بر روی یکی از مبل ها لم می داد گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دستت درد نکنه خواهر...مگه این جا یه غذای درستو حسابی و گرم بخوریم این عیال ماکه یا سرکاره یا سلمونی یا منزل مامانش اینا...تازه وقتی از همه ی اینا فارغ باشه حتماً داره واسه یکی از دوست و آشناها فال قهوه می گیره.شکوه که همراه با بقیه کار جمع آوری سفره را به پایان برده بود و حالا کنار حشمت می نشست چپ چپ نگاهش کردو با حالتی بین شوخی و جدی گفت:الهی لال شی منصور حالا هر کی نفهمه باورش می شه.
_ حتماً منظورت از هر کی این نگین خوشگله ست؟چون بقیه که تو رو کاملا می شناسن و دست پختتو خوردن...نگین جان شوخی کردم دایی دست پخت عیال ما حرف نداره می گی نه همین فردا بیا امتحان کن.
_ بدون امتحان حرف شما رو قبول دارم مگه می شه دست پخت عیالبد باشه و آدم این جوری تپلی بشه...؟
به جای منصور پسرش فرهاد گفت:بابا به نگین خانوم بگینکه یه ساندویچ فروشی سرکوچه ی ماست که خیلی با شما ایاغ شده.
شهرزاد به دفاع از زن دایی شوهرش گفت:این حرفارو بذارین کنار هر چند من می دونم دست پخت شکوه خانوم چقدر خوشمزه ست ولی تو این دوره زمونه دیگه کی به دست پخت توجهی داره....اگه از من بپرسید می گم شکوه خانوم یه هنرمند واقعیه اونم هنری که کمتر کسی ازش سردر میاره...دروغ می گم فرح؟
فرحناز که تازه از انجام کار فارغ شده روی کاناپه به همسرش لم داده بود لبخند زنان گفت:نه والا انصافاً زن دایی عالی فال می گیره.
شیرین گفت:لطفاً زمینه چینی نکنین مامانم امروز محاله واسه کسی فال بگیره....من یکی که حوصله ی بدحالی و سردرد بعدشو ندارم.
منصور گفت:آره بابا یه روز دور هم جمع شدیم دست از این بازیا بردارین خوب نگین جان تو تعریف کن دایی شنیدم بابا می خواد خودشو به تهرون منتقل کنه کی ان شالله دست به کار می شه؟
_ راستش من زیاد تو جریان نیستم دایی فقط می دونم که با مامان صحبتشو کرده اگه قطعی بشه حتماً اول تابستون جا به جا می شیم.
فرزانه گفت:عجیبه که خاله بعد از این همه سال می خواد برگرده!حتماً این کارو به خاطر نیاز می کنه...
_ چرا باید عجیب باشه؟ما از قبل این تصمیمو داشتیم واسه همین بابااز طریق تعاونی اینجا خونه گرفته که داره به صورت مجتمع ساخته می شه البته بابا خیال داشت تا موقع بازنشستگی همون بندر بمونه ولی حالا تصمیمش عوض شده.شایدم واقعا به خاطر نیاز داره این کارو می کنه.
فرحناز گفت:طفلی نیاز حتماً خیلی خورده تو ذوقش....
_ خوب هر کس دیگه هم بود توی ذوقش می خورد.به خصوص بعد از اون همه پیگیری و اصراری که نامزدش کرد.شاید باور نکنین ولی نیاز سه بار بهشون جواب رد داد اما نامزدش دست بردار نبود.
لحن فرزانه بوی حسادت می داد:پس چی باعث شد که عقدش بهم بخوره...؟
_ همون چیزی که به خاطرش سه بار اونارو رد کرد.حقیقتش روش زندگی و رفتار و کردار بندرها با ماها خیلی فرق می کنه.این همون چیزی بود که نیاز سعی کرد به نامزدش بفهمونه ولی اون به قدری نیازو می خواست که نمی تونست این حقیقتو قبول کنه و همه سعیشو کرد که ثابت کنه می تونه خودشو با اخلاق ماها تطبیق بده.ولی درست همون شب اتفاقی افتاد که نیاز متوجه شد در واقع این خودشه که باید در آینده ی به یه زن بندری با همون آداب و رسوم تبدیل بشه و چون اینو نمی خواست عقدو بهم زد.
شهرزاد گفت:نیاز نباید زیاد سخت می گرفت چه اشکالی داره که زن از رسم و رسومات شوهرش پیروی کنه؟اگه علاقه و تفاهم باشه هیچ کدوم از اینا مسأله حادی نیست.
نگین احساس می کرد در میان جمع تنها حامی نیاز است و باید از حیثیت خواهرش به خوبی دفاع کندبا این نیت در جواب گفت:اتفاقاً به مورد خوبی اشاره کردی گفتی علاقه و تفاهم تا اونجایی که من از رابطه ی نیاز و نامزد سابقش خبر دارم می دونم که در خیلی از موارد با هم تفاهم داشتن یا لااقل نامزدش این جوری نشون می داد.میشه گفت علاقه هم بود خیلی زیاد ولی یک طرفه مشکل نیاز اینه که از نظر احساسی دختر سرسختیه شاید برای همین نتونست اون جوری که باید و شاید به طرف مقابلش دل ببنده.به قول خودش احساسی که به اون داشت بیشتر حس قدرشناسی بود تا عشق واسه همین نتونست پیه همه چیزو به تنش بماله.
فرزانه گفت:اگه این طوره پس چراشب عقد حالش اون قدر بد شد و تا به حالم نتونسته به حال عادی برگرده؟یه همچین موردی که دیگه غصه خوردن نداره!
نگین حس کرد نیش خاصی در کلام دو پهلوی دختر خاله اش پنهان است _ مطمئنم اگه نیازو به خوبی من می شناختین این سوال براتون پیش نمی اومد.هر چند می دونم اونایی که سطحی به همه چیز نگاه می کنن خود به خود این سوال به ذهنشون خطور می کنه.بهرحال این بهم خوردن خود مراسم نبود که نیاز و دچار شوک کرد ترس از اجرای این تصمیم و عواقبی که دنبالش بود اونو به مرحله ای رسوند که دچار حمله ی شدید عصبی شد.نیاز می دونست با این کاری که می خواد بکنه چهصدمه ای به نامزدش بابا ومامان و حتی آبروی خودش می زنه.متأسفانه فرهنگ ما اینجوریه که اگه یه دخترسر سفره ی عقد پشیمون بشه و همه چیزو بهم بزنه همه فکر می کنن حتماً اشکالی تو کارش بوده و همین می شه سوژه ی دست آدمای بیکار که هیچ سرگرمی ندارن جز غیبت در مورد دیگران.این مسایله که فکر اونو هنوز که هنوزه به خودش مشغول کرده و راحتش نمی ذاره.
شهرزاد گفت:این طور که می گی خواهرت باید دختر حساسی باشه؟
_ همین طور هم هست.روحیه ی نیاز حتی با من که خواهرشم خیلی فرق داره.معمولاً یه چیزایی اونو تو زندگی ناراحت می کنه که ممکنه خیلی از ماها از کنارش رد بشیم و حتی متوجهش هم نشیم.
شهرزاد پرسید:مثلاً چی...؟
_ خیلی چیزا و بیشتر از همه فقر وبدبختی مردم.تبعیضی که متأسفانه همیشه بین دو طبقه مرفه و مستعضف وجود داره و فسادی که بازم از همون فقر ناشی می شه و خیلی معضلات دیگه که حالا نمی شه به همش اشاره کرد.
شهرزاد گفت:این چیزا که همیشه بوده و هست و هیچ کس به تنهایی نمی تونه درستش کنه.
_ من نگفتم اون می خواد چیزی رو درست کنه گفتم مثل ماها نسبت به این مسایل بی تفاوت نیست.
فرزانه پرسید:فقط بی تفاوت نیست یا اگه دستش برسه کاری هم می کنه...؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ تا منظور تو از کار جی باشه...بعضی وقتا می گه دلم می خواست پولدارترین آدم روی زمین بودم اون وقت می دونستم چه جوری ریشه ی فقرو از میون مردم بردارم.البته خودش می دونه که این یه آرزوی محاله و هیچ وقت عملی نمی شه.اما الانم در حد خودش تلاش می کنه.توی دانشگاه یه گروه درست کرده که هدفشون فقط کمک به مردمه.اتفاقاً همین ماه گذشته توی فرهنگسرا یه برنامه کنسرت برگزار کردن که درآمدش به نفع مردم بی بضاعت جمع شد.از برنامه شون این قدر استقبال کردن که به خواهش سرپرستی فرهنگسرا سه شب تکرار شد.البته این فقط یه چشمه از کاراییه که می کنن.این میون من و مامان بیشتر وقتا از دست نیاز شاکی هستیم.مامان واسه اینکه اون زیاد به سر و وضع خودش اهمیت نمی ده و بیشتر پول ماهیانه و تو جیبیشو تو این راهها خرج می کنه.منم از این ناراحتم که هر وقت باهاش می رم بیرون دچار عذاب وجدان می شم.اخه من دوست دارم پولمو واسه خودم خرج کنم.ولی وقتی می بینم اون حتی کرایه برگشت تا خونه رو واسه خودش نگه نمی داره حسابی شرمنده می شم.
کیومرث که در تمام این مدت ساکت و با علاقه به شرح حال دختر خاله ی نا آشنایش گوش می داد به حرف آمد و پرسید:بابا چطور؟اون از کارای نیاز ایرادی نمی گیره؟
چهره نگین بی اختیار به تبسمی از هم باز شد:بابا...اون با تمام وجود به نیاز افتخار می کنه اصلا یه جور دیگه نیازو دوست داره و براش احترام خاصی قائله.مامان می گه اخلاق نیاز از خیلی جهات به بابا رفته می گه باباتم اون وقتا که جوونتر بود همینقدر کله شق بود و هیچ وقت به فکر پس انداز آینده نبود.
حشمت گفت:اتفاقاً الان که گفتی بابا از طریق تعاونی خونه گرفته تعجب کردم که چطور بعد از این همه وقت هنوز واسه خودتون یه خونه دست و پا نکردین...
_ حق دارین خاله جون...شما که شناخت چندانی از بابا ندارین حتی همکارای قدیمیش باور نمی کردن که بابا از خودش خونه ای نداره...البته بابا هیچ وقت نذاشته ما توی زندگی کمبودی داشته باشیم و همیشه هر چیزی رو که خواستیم واسمون مهیا کرده.در مورد خونه هم ما می تونستم خیلی زودتر از این صاحب خونه بشیم ولی بابا همیشه این طور امتیاز رو می داد به کسایی که بی خونه بودن و چیزی به بازنشستگیشون نمونده بود می دونین شعار بابا چیه...همیشه می گه زندگی کوتاهه و عمر گذرا پس نباید زیاد حرص مال دنیا رو زد بیشتر واسه اون چیزی تلاش کنین که بتونین در لحظه ی مرگ با خودتون ببرین.نه چیزایی که متعلق به این دنیاست.
سوف که از همان ابتدای آشنا با برخوردی سرد و متکبرانه به دل نگین ننشسته بود دخالت کرد و گفت:این طرز فکر مال دوران پدر بزرگای ماست و توی این دوره و زمونه خریداری نداره.الان همه می دونن که یه آدم عاقل باید به فکر روز مبادا باشه در غیر این صورت حماقت کرده چون هیچ کس نمی دونه فردا چی پشی میاد.
چهره ی نگین در جا گل انداخت با این حال سعی کرد خوددار باشه:مسلماً نظر و عقیده ی شما و اون هایی که مثل شما فکر می کنن واسه خودتون محترمه ولی بهتره اینو بدونین که بابای من آدم احمقی نیست برعکس ادمیه که با رفتارش مورد احترام همه بوده و هست.توی تمام این سالایی که توی نظام خدمت کرده هیچ وقت از موقعیتش سو استفاده نکرده به خصوص توی این چند سال اخیر که سرپرست دارایی پایگاه بوده حتما می دونین که این پست چه اهمیتی داره؟چیزی که باعث آسودگی خیال باباست اینه که توی این بیست وهشت سال سابقه ی خدمتی هر ارباب رجوعی رو به حق خودش رسونده ولی هیچ وقت حقی به خصوص اگه جنبه ی مالی داشته واسه خودش قایل نشده.بابا می تونست از امتیازات زیادی واسه خودش استفاده کنه ولی ما حتی موقعی که می خواستیم داداشمو به اسپانیا بفرستیم از یه وام بانکی استفاده می کردیم.پس درست نیست که اسم رفتار همچین آدمی رو حماقت گذاشت!
حشمت که متوجه حال دگرگونی نگین شده بود گفت:خاله جون ناراحت نشو یوسف قصد توهین نداشت فقط خواست عقیده شو بگه.
نگین احساس سبکی می کرد او تمام حرفهایی را که باید می زد بدون رودربایستی زده بود با این حال چهره اش هنوز برافروخته به نظر می رسید.
عفت بعد از نظافت آشپزخانه همراه با سبد میوه به قسمت پذیرایی آمد و پرسید:خانوم چایی می خورین بیارم؟
حشمت حضور خدمتکار منزل را غنیمت شمرد و برای عوض کردن صحبت گفت:دستت درد نکنه بعد برو بالا ببین دختر خواهرم بیدار شده...؟
یوسف منتظر ماند تا عفت از بین جمع بیرون رفت سپس رو به نگین کرد و گفت:ظاهراً صحبت من واسه شما خیلی برخورنده بودمی خواستم اینو بدونین که من قصد توهین به پدر شما رو نداشتم ولی هنوزم روی حرف خودم هستم که هر انسان عاقل و عاقبت اندیشی در هر حالی باید به فکرآینده و احتمالات باشه.اگر پدر شما ذره ای آینده نگر بود مجبور نمی شد به خاطر برادرتون از وام بانکی استفاده کنه این کار واسه موقعیت اجتماعی ایشون قاعدتاً باید برخورنده باشه.
_ باور نمی شه که شما یه همچین طرز فکری دارین.چه چیز این کار برخورنده ست؟چرا فکر می کنین وام گرفتن از بانک مایه ی سرشکستگیه؟این برداشت مال آدماییه که خودشونو تافته ی خدا بافته می دونن که بابای من خوشبختانه از این آدما نیست.در ضمن بگم که بابا با همین روش و عقیده توی زندگی پدر و همسر موفق بوده مامان من یه خانوم به معنای واقعی خوشبخته,خوشبختی که خیلی از همسران آقایونی که طرز فکری شبیه به شما دارن و حتماً در رفاه کامل هم هستن حسرت یک ساعتشو می خورن.من ونیاز و مهرانم بچه های خوشبختی هستیم.با جو صمیمی که توی خونه ما حاکمه تا به حال هیچوقت نشده احساس کمبود یا فخر و مباهات کاذب کنیم.
نگاه فرحناز بی اختیار به سمت شوهرش برگشت و از دیدن قیافه ی او در جا دلش کنده شد.حشمت با زبان بی زبانی به منصور فهماند که بهتر است مسیر صحبت را عوض کند .کامران که نزدیک به نگین نشسته بود کمی به سوی او خم شد و آهسته گفت:بنازم...عجب زبونی!خوشم اومد طرفو به موقع گلوله کردی ولی به خاطر فرحناز کوتاه بیا داره از ترس سکته می کنه.
قبل از هر واکنشی از سوی نگین منصور رشته کلام را به دست گرفت:خوب از این حرفا بگذریم نگین جان نگفتى مهران واسه چى رفت اسپانيا؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نگین به دنبال تبسم پیروزمندانه ای در جواب گفت:واسه ادامه تحصیل مهندسی عمرانو همینجا گرفت ولی به اون قاتع نبود واسه همین به پیشنهاد بابا رفت مادرید.
_ حالا چرا اسپانیا؟
_ بابا می گفت بهتره به کشوری بره که لااقل یه آشنا اونجا داشته باشیم.عمه ی من بیشتر از بیست ساله که اونجا زندگی می کنه همیشه به بابا اصرار می کرد یکی از ماها رو واسه یه مدت بفرسته اسپانیا قرعه به اسم مهران افتاد چون من و نیاز واسه رفتن مشکل داشتیم.
فرهاد که از حاضر جوابی های نگین خوشش امده بود پرسید:اگه مشکلی نبود دوست داشتی بری اونجا؟
_ چرا که نه ؟به قول معروف هم فال هم تماشا.البته دوست ندارم واسه همیشه خارج از ایران بمونم اما بدم نمی یاد یه کشورای مختلف سفر کنم و با فرهنگ و اخلاقشون آشنا بشم.
فرزانه پرسید:نیاز چطور؟اونم مثل تو فکر می کنه؟
((عجیبه که این دختر خاله امروز به نیاز گیر داده))به دنبال هجوم این فکر در جواب گفت:نیاز؟نه اون توی حال وهوای دیگه ای سیر می کنه اون عاشق ایران خودمونه.به قول خودش شیفته ی جنگلای شمالو ساحل شنی دریا و کوه و دشتای بختیاری و این جور چیزاست.اگه اونو به حال خودش بذاری دوست داره مدام توی محله های قدیمی و کوچه باغای مصفا قدم بزنه.
منظر با شیفتگی خاصی گفت:وقتی تارشو دست می گیره و یه گوشه دنج شروع می کنه به زدن آدم فکر می کنه واقعاً داره توی همون محله های و کوچه باغا سیر می کنه.
تقریباً همه از شنیدن هنرمندی نیاز متعجب شدند.منصور که سرگرم پوست گرفتن پرتقال بود با حالت خوشایندی گفت:به به پس نیاز اهل دلم هست؟
صدای لطیفی که کمی خواب آلود به گوش می رسید در جواب گفت:نه بابا کدوم دل دایی جان!دیگه دلی نمونده...سلام به همگی.
همه ي نگاه ها در يك لحظه به سمت او برگشت. منصور پيش دستي را كنار گذاشت و لبخند زنان به استقبال او رفت :
سلام به روي ماهت دايي جان، تو كجايي ما اين قدر منتظريم؟
چهره نياز به تبسمي از هم باز شد : من از همه عذر مي خوام كه نتونستم زودتر بيام خدمتتون، راستش به قدري حالم بد بود كه نمي تونستم روي پام بايستم، اما الان روبراه شدم و خوشحال مي شم زحمت بكشين و منو با جمع آشنا كنين.
منصور كه شيفته او را ورانداز مي كرد بعد از اينكه با محبت او را در آغوش گرفت و بوسه اي بر پيشانيش نشاند گفت : اي به روي چشم دايي جان، بيا از همين خانوم خوشگله شروع كنم ، اين فرزانه ست، حتماً اسمشو قبلاً شنيدي؟
نياز دستش را به سوي او برد : چطوري فرزانه جان؟ خاله منظر گفته بود كه دوتا دختر خاله ملوس دارم، از اين كه مي بينمت خوشحالم.
فرزانه سعي مي كرد خوشرو به نظر برسد، بعد از احوالپرسي گفت:
- مرسي نياز جان، هم خاله هم شما لطف دارين.
نياز ناخودآگاه احساس كرد او از چيزي دلخور است. منصور گفت : و اما اين يكي خوشگله، اين شيرين منه كه از خيلي وقت پيش دلش مي خواست با تو و نگين آشنا بشه.
برخورد شيرين صميمي تر بود، نياز همراه با فشردن دست، او را كه براي روبوسي پيش قدم شده بود با محبت بوسيد و گفت : شيرين جان باور كن اين احساس دو جانبه ست! من و نگينم هميشه دوست داشتيم با شماها از نزديك آشنا بشيم.
منصور گفت : حالا بيا اين جا، كامرانو كه از قبل ديدي...؟
- آره ولي لازمه بازم ازش بابت امروز تشكر كنم. كامران جان خيلي زحمت كشيدي...
منصور به حالت مزاح گفت : بسه ديگه، زياد با كامران خوش و بش نكن، اين از اون تخم جناست كه راحت دل دختراي مردمو مي بره...، و اما اين يكي...
نياز نتوانست لبخندش را مهار كند، در همان حال چشمش به نگين افتاد و احساس كرد از ديدن او واقعاً خوشحال است. گونه اش را با مهرباني لمس كرد و آهسته گفت :چطوري عزيزم...؟
- خوبم...، تونستي خوب بخوابي...؟
- آره، خوب بود.
كلام منصور توجه نياز را به سمت مرد جواني كه نگاهش مهربان بود كشاند : و اينم آقا كيومرث ماست كه همين سال گذشته به جرگه ي مرغا ... ببخشيد خروسا پيوسته و خودشو حسابي گرفتار كرده.
همزمان با صداي اعتراض شهرزاد،نياز كه سرگرم احوالپرسي با كيومرث بود گفت : اي كاش همه گرفتاريا به زيبايي و تو دلبرويي شهرزاد خانوم باشه، در اون صورت همه دلشون مي خواد گرفتار بشن.بهتون تبريك مي گم آقا كيومرث، اميدوارم زندگي خوبي داشته باشين.
- متشكرم و متاسف از اين كه اين قدر دير با دخترخاله هاي خوبم آشنا مي شم.
- منم همين طور، ان شاء الله در آينده جبران گذشته رو بكنيم.
بعد از خوش و بش و احوالپرسي گرمي با شهرزاد به سراغ جوان بعدي رفت. منصور گفت : اگه تونستي حدس بزني اين شازده كيه؟ يه جايزه پيش من داري.
دست نياز به سوي او دراز شد و گفت : از اونجايي كه شباهت زياديبه شكوه خانوم داره و من همين ديروز عكسشونو توي آلبوم خاله ديدم ايشون بايد پسر دايي عزيز من آقا فرهاد باشن.
- اي ناقلا...، پس تو قبلاً همه رو يه دور از طريق عكس چك كردي؟
فرهاد جوان محجوبي به نظر مي رسيد، با اين حال با لحني خودماني در جواب نياز گفت : امروز تعريف شما رو زياد شنيدم و دلم مي خواست از نزديك زيارتتون كنم و منتظر بودم زودتر از خواب بيدار شين.
- شما لطف داري فرهاد جان، فقط اي كاش بعد از شنيدن اون تعريفا توي ذوقت نزده باشم.
فرهاد شرمگين در جواب گفت : اختيار دارين، تازه بايد بيشتر از اينا مي گفتن.
باز طبع شوخ منصور گل كرد : زياد بلبل زبوني نكن پسر، دختر عمه تو به اين سادگي دم به تله نمي ده، پس بي خود زبون نريز.
به دنبال شليك خنده ي حاضرين، فرهاد با چهره اي گل انداخته در جاي خود نشست. منصور به سراغ نفر بعد رفت: اين يكي رو مي شناسي يا معرفي كنم؟
نياز لبخند زنان گفت: فرحناز جونو مي شه از روي قيافه ي زيباشون شناخت تمام زيبايي خاله حشمتو يه جا به ارث برده.
فرحناز با خوشرويي او را در آغوش گرفت و همراه با بوسه اي بر گونه اش گفت:
- چشماي جذاب تو همه رو خوب مي بينه عزيزم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راز نياز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA