انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین »

راز نياز


مرد

 
- حقیقتش مامان، نمی دونم چی بگم. کامران پسر مهربونیه ولی همون طور که قبلا گفتم نمی شه زیاد روش حساب باز کرد. اگه به جای اون در مورد شهاب یا فرهاد می پرسیدی با خیال راحت می گفتم که می شه بهشون اعتماد کرد اما کامران با اونا فرقداره.
- یعنی نباید می ذاشتم نگین باهاش بره خونه خاله؟
- نه، مطمئنم اونجا مشکلی پیش نمیاد، خودت که می دونی نگین دختر بی بند و باری نیست ولی اگه زیاد به کامران وابسته نشه بهتره. می ترسم یه موقع زیادی دلبسته بشه و خدای نکرده ضربه بخوره.
- راست می گی، من نباید می ذاشتم این صمیمیت به این سرعت پیش بره ولی این اواخر به قدری فکرم مشغوله که دیگه حواسم به دور و برم نیست.
- چرا، مگه چی شده مامان؟
- خودمم درست نمی دونم، راستش این روزا خیلی نگران فریبرزم، نمی دونم چه اتفاقی افتاده که چند وقته به حال خودش نیست. خیلی تو فکر می ره و اعصابش به هم ریخته است!
- ازش نپرسیدین چی شده؟
- چرا، جواب درستی بهم نمیده، اخلاقشو که می دونی! نمی خواد ما رو نگران کنه ولی هر چی که هست مربوط به بندرعباسه. چون متوجه شدم چند بار با ناخدا محمدی تماس گرفته و آهسته باهاش حرف می زنه!
- اگه موضوع مهمی بود حتما ما رو در جریان می ذاشت. شاید در رابطه با نقل و انتقالیش هنوز مسایلی هست که انجام نشده و به خاطر همین با ناخدا محمدی تماسمی گیرهف بابا رو که می شناسی چقدر دقیقو حسابگره، ممکنه توی حسابو کتابای قبلی دارایی بندر چیزی کم و زیاد شده که نگرانش کرده؟
- خداکنه همین باشه، ولی نمی دونم چرا دلم شور می زنه. این چند روز حواست هست چقدر دیر میاد خونه؟ دیروز بهش می گم، این اواخر تمام شب و روزت داره تو اداره می گذره، میگه ناچارم. تازه می گفت ممکنه از فردا دیرتر بیام منزلو پرسیدم واسه چی؟ مگه ساعت کار اینجا با پایگاه های دیگه فرق می کنه؟ گفت نه، ولی یه مشکل کوچیکی پیش اومده، داریم همه پرونده های مالی این دو سه سال اخیر رو وارسی می کنیم. ازش پرسیدم، در رابطه با کار تو مشکل پیش اومده؟ گفت بهرحال، به منم مربوط می شه. البته می گفت هنوز چیزی معلوم نیست ولی ظاهرا اگه موضوعی پیش اومده باشه پای خیلی ها گیره. از دیروز که اینو گفته دل تو دلم نیست که مبادا اتفاقی بیفته که به آبرو و حیثیتش لطمه بخوره.
نیاز بی اختیار نگران شد اما برای تسلی مادرش گفت: تو که می دونی حساب و کتاب بابا اون قدر منظم و دقیقه که کسی نمی تونه بهش انگی بزنه، پس دیگه نگران چی هستی؟
- می دونم که کسی نمی تونه به فریبرز انگی بچسبونه ولی اگه یه نفر دیگه خلافی کرده باشه چون بابا سرپرست دارایی بوده پاش گیره...
صدای ورود خودروی نظامی که وارد پارکینگ منزل شد صحبت را قطع کرد.
پری گفت: مثل این که اومد، پاشوسماورو بزن تو برق یه چای تازه دم درست کن حتما خیلی خسته س.
فریبرز خسته تر و تکیده تر از آنبود که پری حدس می زد. هنگامی که سلام و خسته نباشی را برخلاف همیشه با بی حوصلگی جواب داد قلبش در سینه فرو ریخت و ده ها سوال با هم به ذهنش خطور کرد اما خوددار تر از آن بود که در اولین برخورد او را سوال پیچ کند. فریبرز بعد از تعویض لباس و شستشوی دست و رو، بر روی یکی از مبل های راحتی میان هال لم داد و پلک هایشرا روی هم گذاشت. پری با فنجان چای کنارش آمد و با احتیاط پرسید: بازم نمی خوای به ما بگی چی شده؟
نیاز ترجیح می داد خلوت آنان را بر هم نزند اما دلواپس و کنجکاو میان درگاه آشپزخانه گوش ایستاده بود. فریبرز سرش را از روی پشتی بلند کرد، نگاه خسته اش به پری دوخته شد. صدایش نای بالا آمدن نداشت: چی بگم؟ هنوز خودمم درست نمی دونم این چیزایی رو که می شنوم حقیقت داره یا نه! آخه مگه می شه آدمی مثل گودرزی این کارو بکنه؟!
انگار داشت با خودش حرف می زد.پری بی طاقت پرسید: چی کار؟ مگه گودرزی چی کار کرده؟
فریبرز به خودش آمد و پس از مکث کوتاهی توضیح داد: حدود یک هفته قبل یه گزارش به من رسید که نشون می داد توی سندای مربوط به حق و حقوق بازنشسته ها که از بندرعباس رسیده،یه مقدار سند جعلی و ساختگی پیدا شده. قضیه جعلی بودن اسناد رو بازرس جدید کشف کرده. ظاهرا بازرس قبلی به خاطر دوستی و آشنایی قدیمی با مأموری که از بندرعباس می اومده، دقت کافی روی لیست اسامی نمی کرده یا به قول بعضیا، زیاد سخت نمی گرفته...، به هر حال این بار وقتی مامور اعزامی می فهمه که قضیه لو رفته دستپاچه می شه و می گه اشتباه کرده و اولین باره که همچین مشکلی پیش اومده. با این حال بازرس کوتاه نمیاد و چون آدم دقیقی بوده به پرونده های بایگانی شده قبلی بازنشسته ها مراجعه می کنه واین جوری می شه که می فهمه چندین مورد سند جعلی و تشابه اسمی دیگه هم وجود داره که بابتشون مبالغ هنگفتی گرفته شده...
فریبرز مانند کسی که از شرح جریان، خسته و دلزده باشد، سکوت کرد. سرش به پایین خم شد و با دست پیشانی را فشرد. پری همانطور ساکت به انتظار نشسته بود، می دانست که خودش دوباره شروع خواهد کرد. و این بار پس از مکث طولانی همراه با نفس گرمی که از سینه بیرون می داد دنباله صحبتش را از سر گرفت:
- خلاصه موضوع به گوش مراجع بالا رسید. این میون بازرس یه خبط بزرگ کرده بود و اون اینکه گذاشته بود مامور دارایی به بندر برگرده در صورتی که باید همون موقع که مشکوک شده بود بازداشتش می کرد. به هر جالچند نفر بازرس ویژه فرستادن بندرعباس که به قضیه رسیدگی کنن. از ما هم خواستن که سندای مالی تمام بازنشسته های این چند سال اخیرو بررسی کنیم و ببینیم چقدر پول تا به حال اختلاس شده...، می دونی تا به حال چقدر پول با سندای جعلی گرفته شده؟!
پری هنوز هم کنجکاو چشم به دهان او دوخته بود. فریبرز با نگاهی مستقیم با لحنی ناباورانه گفت: پنجاه میلیون تومن...!!
پری بی اختیار گفته ی او را تکرار کرد: پنجاه میلیون تومن؟! باورم نمی شه!
- هیچ کس باورش نمی شه، به خصوص وقتی که می گن مسبب همه ی این دزدی ها گودرزی بوده! گودرزی! همون موش مرده ایکه مگس تو دهنش می مرد. و اینقدر خودشو مظلوم نشون می داد که آدم فکر می کرد بیچاره تر از اون توی تمام پایگاه نیست!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پری که تا اندازه ای دورادور با کارمندان سابق همسرش آشنایی داشت پرسید: از کجا می دونین کار اون بوده؟ شاید در موردش اشتباه می کنین. آخه اصلا به ریختو قیافه اون نمی اومد این کاره باشه!
- منم روز اول همینو می گفتم و به هیچ وجه باورم نمی شد کار اون باشه! آخه پنجاه میلیون یه ذره دو ذره نبود که آدم دست و پا چلفتی مثل اون بخواد بالا بکشه! ولی حالا فهمیدم کار خودش بوده. فردای همون روزی که از تهران برگشته بندرعباس تمام وسایلش رو از کمد مخصوصش توی دارایی جمع کرده و رفته. از اون روز تا به حال دیگه هیچ کس ازش خبر نداره. البته دنبالش هستن که پیداش کنن. خوشبختانه تمام اسناد و مدارکی رو که از تو کمدش جمع کرده و خیال داشته همه رو آتیش بزنه به لطف خدا پیدا شده. انگار موقع رفتن اونقدر عجله داشته که کیسه محتوی سندای پاره شده رو به دست یکی از ناوهای وظیفه می ده که براش بسوزونه. از قضا ناوی اون لحظه کبریت نداشته ولی بهش قول می ده که در اولین فرصت کیسه ی پر از اشغال رو از بین ببره، اما از اونجایی که خواست خدا بوده، ناوی یادش می ره کیسه رو آتیش بزنه و همین دیروز سندای پاره شده به دست بازرسا میفته... ظاهراالان دارن اونا رو به حالت اولش بر می گردونن که بشه فهمید موضوع دقیقا از چه قرار بوده.
از قیافه پری پیدا بود که گیج و سردرگم شده است و هنوز نمی تواند آنچه را که شنیده باور کند. در این میان اولین سوالی را که به ذهنش رسید به زبان آورد و پرسید: این میون پای تو هم توی قضیه گیره؟
- مسلما پای منم گیره. هر چند از روی تاریخ سندا مشخص شده که این دزدی ها از خیلی وقت پیش از زمان مرحوم شهبازی رئیس قبلی دارایی، شروع شده ولی ظاهرا گودرزی از حسن نیت من بیشتر سوءاستفاده کرده و این چند سال اخیر مبلغ سندا رو خیلی بیشتر از سابق می زده. به هر حال من به عنوان رئیس سابق دارایی باید جوابگو باشم، فقط خداکنه کار ازاینی که هست بدتر نشه.
دست لرزان پری زانوی او را لمس کرد: یعنی چی بدتر نشه؟
چهره فریبرز نگران و صدایش خفه به گوش رسید: بهتره فعلا حرفشو نزنیم، صبر کنیم ببینیم چی می شه.
***
نگین با چهره ای خواب آلود از اتاقش بیرون آمد ، نگاهی به دور و بر انداخت.مادرش را در آشپزخانه پیدا کرد.سلامش همراه با خمیازه شنیده شد.پری سرگرم پاک کردن برنجی بود که خیال داشت آن را خیس کند:سلام...همچین خمیازه می کشی انگار دیشب اصلا نخوابیدی؟!
نگین ناخودآگاه به یاد شب قبلو بد حال شدن نیاز افتاد و اینکه تا لحظه ی بهوش آمدنش کنار تخت او نشسته بود:چرا خوب خوابیدم ولی هنوز کسلم.نیاز کجاست؟
-رفته دانشگاه ، تو صبح کلاس نداری؟
-چرا ، کلاسمون از ساعت ده شروع میشه.برم یه دوش بگیرم یه چیزیم بخورم راه می افتم.راستی مامان میدونین امروز چندم آبانه؟
-درست یادم نیست ، تو داری از من میپرسی؟تو که محصلی باید بدونی.
-من میدونم ، می خواستم ببینم شما یادتون هست یا نه؟
-حالا چی شده؟امروز مناسبت خاصیداره؟
-امروز نه ولی پس فردا بیست ونهم آبانه...حالا یادتون اومد؟
-بیست و نهم که تولد نیازه!چرا زودتر نگفتی؟میبینی که من این روزا هوش و حواس درستی ندارم باید واسش یه هدیه تهیه کنیم.
-هدیه ی خالی که به درد نمی خوره ، لااقل یه جشن کوچولویی چیزی که خوشحالش کنه.
-این روزا با این اوضاعی که پیش اومده و حال و احوالی که بابات داره نمیشه جشن بگیریم ، همون هدیه کافیه ، یادت باشه امروز عصر با هم بریم یه چیز مناسبی واسش بخریم.
-نه به پارسال که جشن به اون مفصلی واسش گرفتین نه به حالا که می خواین سر و ته قضیه رو با یه هدیه هم بیارین.هر چند میدونم بابا این روزا حال و حوصله ی درستی نداره ولی به نظرم بدش نمیاد لااقل یه مهمونی مختصر راه بندازیم.یه مهمونی کوچولو که خودمون باشیم و خاله منظر اینا و دایی منصور اینا و خاله حشمت اینا...چطوره؟
نگاه پری مردد بود:پس بذار امشب با پدرت مشورت کنم اگه موافق بود من حرفی ندارم.
نگین با شیطنت لبخند زد:راضی کردن بابا با من ، شما بهتره به فکر تهیه ی مقدمات مهمونی باشین.
بر خلاف انتظار پری ، فریبرز از پیشنهاد او با روی باز استقبال کردو با متانت گفت:مشکلات شغلی من نباید توی زندگی بچه هام خللی وارد کنه.پری جان هر چند من نمیتونم بهت کمک کنم چون این روزا خیلی گرفتارم ولی سعی کن مهمونی آبرومندی واسه دخترم راه بندازی.
سه شنبه از صبح دخترها مشغول نظافت و جا به جابی وسایل منزل بودند.زمانی که منظر از راه رسید تقریباً کار آنها به پایان رسیده بود.پری فنجان چای را مقابلش گذاشت و پرسید:مجید امشبم نمی خواد بیاد؟
-چرا اتفاقا گفت می خواد بیاد سرهنگو ببینه.از آخرین باری که همدیگه رو دیدن خیلی وقت می گذره.
-فریبرز حتما خوشحال میشه.اتفاقا امروز بهش سفارش کردم یه کم زودتر بیاد خونه.
منظر اولین قلپ از چایش را سر کشید و گفت:پاشو پری ، پاشو بریم تو آشپزخونه من اینجا نیومدم که ازم پذیرایی کنی ، اومدم اگه کاری هست کمکت کنم.
-دستت درد نکنه خواهر ، حالا واسه روبراه کردن کارا وقت زیاده ، بیا بریم یه کم برام تعریف کن ببینم چه حال ، چه خبر؟تازگی حشمت اینارو ندیدی؟
-اتفاقا دیروز اونجا بودم ، حشمت حال و احوال درستی نداشت ، روز قبلش گویا با شاهرخی حرفش شده بود.
-حتما بازم به خاطر اون دختره ، آره؟
-آره...باز یه الم شنگه ی جدید ، انگار دختره حامله شده.حشمت می گفت شاهرخی گفته دیگه چه بخوای چه نخوای باید عقدش کنم...فرزانه می گفت وقتی بابا اینو گفت چنان بلبشویی به پا شد که بیا و ببین ، می گفت کار به جایی رسید که شهاب و کامران دخالت کردن و اونا رو از هم جدا کردن.از اون شبم شاهرخی از خونه رفته و هنوز برنگشته!
-به جهنم که برنگشته ، خبرش برگرده ، مردکه ی پوفیوز خجالت نمی کشه؟همین روزا نوه ش داره به دنیا میاد ، سر پیری و معرکه گیری!
-چی بگم والا؟از من بپرسی می گم خود حشمتم بی تقصیر نیست.اینقدر لی لی به لالای اون گذاشت و نازشو کشید که روش زیاد شد و فکر کرد حالا چه خبره.
-با این حال و اوضاعی که گفتی فکر نکنم حشمت امشب دل و دماغ اومدن داشته باشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
-نه ، اتفاقا خوشحال بود که قراره امشب دور هم جمع بشیم.می گفت حوصله ش توی خونه سر رفته.میدونی دیروز بهش چی می گفتم؟گفتم اگه بیخود بشینی و زانوی غم بغل بگیری قافیه رو باختی.مرد جماعت همینه تنبونش که دو تا بشه فیلش یاد هندستون میکنه.گفتم به جای غصه خوردن سعی کن خوش باشی، واسه خودت زندگی کن.خوبیش به اینکه حشمت از نظر مالی هیچ کمبودی نداره.فقط باید روحیه شو تقویت کنیم که غصه نخوره.
-مگه میشه خواهر من؟بعد از یه عمر زندگی ، حالا که دیگه شادابیو جوونیش از بین رفته مردیکه زیر چشمش کرده ، بچه هاش چی می گن؟
-بچه ها می گن همون بهتره که مامان و بابا دوستانه از هم جدا بشن ، چون زندگی به این صورت دیگه ارزش نداره.اینطور که پیداست شاهرخی زده به سیم آخر.ضرب المثل عشق پیری رو که شنیدی؟کارش به جایی رسیده که علناً میگه من دیگه نه این زندگی رو می خوام نه تو رو ، حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن.انگار نه انگار که حشمت سی ساله داره براش زحمت می کشه.آدم به این بی چشم و رویی ندیده بودم به خدا!
-بیچاره حشمت چه عاقبتی پیدا کرد!حالا بچه ها حقو به کدوم یکی می دن؟
-خب معلومه بچه ها هم طرفدار حشمت هستن ولی به خاطر پول باباهه هوای اونم دارن.
نگاه پری به عقربه های ساعت افتاد ، چیزی به ظهر نمانده بود ، در حال بلند شدن گفت:خدا آخر و عاقبت این کارو به خیر کنه...راستی منظر واسه نهار می خوام ماکارونی درست کنم ، دوست داری؟
منظر هم در پی او وارد آشپزخانه شد و گفت:آره ، چرا که نه؟من همه چی میخورم...راستی جریان اون مشکل فریبرز که گفتی پیش اومده چی شد؟تونستن دزده رو بگیرن؟
-کار خدا!همین دیروز گرفتنش ، داشته با ساک پر از پول فرار میکرده که صبح سحر موقع بیرون اومدن از خونه ی خواهرش دستگیرش میکنن...الانم بردنش بندرعباس.
-مگه کجا بوده؟
-شیراز...بیشتر اقوامش شیراز زندگی میکردن.اتفاقا تمام پولایی رو که اختلاس کرده بود به حساب چند نفر از بستگانش توی همون شیراز به بانک سپرده بود.
-همه ی پولا باهاش بوده؟
-آره.تمام پنجاه میلیون تومن!انگار خیال داشته از کشور خارج بشه.
-حالا چی کارش میکنن؟
-نمیدونم ، بهر حال باید جواب پس بده.جرمش یه ریزه دو ریزه نیست!فقط خدا کنه بخاطر نجات خودش کسی رو شریک جرم نکنه.
-یعنی ممکنه یه همچین کاری بکنه؟!
-بعید نیست...نشنیدی که می گن وقتی یه نفر داره غرق میشه بخاطر نجات جون خودش ممکنه هر کسی رو با خودش بکشه زیر آب؟اینم فعلا یه همچین وضعی داره.بهر حال توکل به خدا تا ببینیم عاقبت این قضیه چی میشه.
******************************************
نگاه پری برای چندمین بار به عقربه های ساعت افتاد و این بار با دلواپسی پیدایی گفت:نمیدونم چرافریبرز اینقدر دیر کرد...!ساعت از هفت گذشته قرار بود خیلی زودتراز این بیاد خونه!
منظر سرگرم تزئین ظرف های سالاد بود ، در همان حال به سوی او برگشت و گفت:شاید کار خاصی برایش پیش اومده ، یه زنگی به محل کارش بزن ببین چی شده.
-همین نیم ساعت پیش تماس گرفتم هیچکس اونجا نبود.کسی گوشی رو بر نمیداشت.
نیاز در لباس زیبایی که روز قبل پری برایش خریده بود وارد آشپزخانه شد و پرسید:بابا نیومد؟
پری گفت:هنوز نه ، دل منم شور میزنه ف نمیدونم چی شده که تا به حال نیومده!
صدای بوق اتومبیلی که قصد ورودبه پاریکنگ منزل را داشت چهره ی پری را به لبخندی از هم باز کرد.به سمت در ورودی رفت و با خوشحالی گفت:خدا رو شکر فریبرزم اومد.
اما دقایقی بعد با چهره ای به مراتب گرفته تر برگشت ، منظر پرسید:پس فریبرز کجاست؟مگه نگفتی اومده؟
پری در فکر بود:نه نیومده!راننده ش بود ماشیون اورده ،یه جور مشکوکی حرف میزد ، انگار نمی خواست همه چیزو بگه، می گفت جناب ناخدا رفته جایی ، ممکنه امشبم نیاد.پرسیدم ، پس چرا ماشینو آوردی؟گفت فعلا بهش احتیاج نداره.پرسیدم ، نگفت کجامیره؟گفت قراره خودش باهاتون تماس بگیره من چیزی نمیدونم.
نیاز گفت:تا به حال سابقه نداشت که بابا بی خبر بره!نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
منظر گفت:بی خود فکرای ناجور نکن.حتما مأموریت یا کار خاصی براش پیش اومده مجبور شده بی خبر برده ، این بنده خدام سربازه از چیزی خبر نداره.مطمئن باشین هر جا که باشه تا یکی دو ساعت دیگه یا خودش میاد یا زنگ میزنه.
در این میان نگین ملوس و آراسته وارد آشپزخانه شد و با خوشحالی پرسید:چطورم؟
اما با نگاهی به حاضرین وا رفت:چی شده؟چرا ناراحتین؟!
نیاز گفت:هیچی بابا دیر کرده ، معلوم نیست کجا رفته.
-ای بابا ترسیدم ، با این قیافه ای که شما به خودتون گرفتید فکرکردم خدای نکرده چیزی شده!نترس مامان ، مال بد بیخ ریش صاحابش ، بابا هر جا که باشه قبل از ساعت نه پیداش میشه.
-حالا دیگه بابات بد شد؟
بوسه ای از گونه ی مادرش برداشت و گفت:الهی فدای بابام بشم ، شوخی کردم خواستم اخماتو وا کنی وگرنه بابای من ماه ترین بابای دنیاست.حالا بیا برو لطفا لباستو عوض کن ، الان سر و کله ی مهمونا پیدا میشه تو هنوز به خودت نرسیدی.
پری ظرف شکر را به دست او داد و گفت:پس تو بیا این آب پرتقالو درست کن که من برم بهخودم برسم و همانطور که میرفت هنوز به فریبرز فکر میکرد.با آمدن مهمانها فضای کوچک منزل شلوغ و پرهیاهو شد.حشمت با کنجکاوی وارد آشپزخانه شد و گفت:عجب بو برنگی راه انداختین!من که از ظهر ناهار کم خوردم که شب با خیال راحت شکم چرونی کنم.و همانطور که به ظرف های غذا سرک می کشید گفت:پری چرا اینقدر زحمت کشیدی؟کی می خواد این همه غذا رو بخوره!؟
-دور هم غذا مزه داره ، تازه من هر کاری کنم تلافی زحمتای تو که نمیشه.
نیاز هم به جمع ان ها اضافه شد و پرسید:خاله...چرا آقای شاهرخی و آقا شهاب نیومدن؟ما رو قابل ندونستن؟
نگاه حشمت به پری افتاد و دانست که او از رفتن شاهرخی از منزل چیزی به بچه ها نگفته است ، در جواب گفت:اختیار داری خاله جون ، راستش شاهرخی واسه یه مدت رفته سفر، سفارش کرد از طرفش عذرخواهی کنم.شهابم انگارجایی کار داشت اگه به موقع برگشتم خودمو میرسونم.
نیاز ناخودآگاه به یاد دلخوری او افتاد و گفت:بهر حال اگه بودن ما خوشحال تر میشدیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
صدای زنگ در او را از ادامه صحبت منصرف کرد با عجله به آن سو رفت و با دیدن مجید که دسته گلی همراه آورده بود لبخند زنان گفت:عمو جان چرا زحمت کشیدین ، خودتون گل هستین...مامان عمو مجید اومده.
پری و بقیه برای احوالپرسی به استقبال آمدند.مجید با آن هیکل چهارشانه و موهای جوگندمی محجوب و خجالتی به نظر میرسید.منصور با دیدن او یکی به شانه اش زد و گفت:پیداست از مرگ ما بی زاری مجید جان؟آخه نمی گی یه برادر خانوم توی این شهر داریم که باید هراز گاهی حالشو بپرسیم ببینیم مرده ست ، زنده ست؟
-اختیار داری منصور خان ، انشالله صد سال عمر با عزت داشته باشین ، ما که همیشه جویا احوال شما هستیم ، منظر بهتون نگفته؟
منصور او را به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد:چرا...ولی خودت که بگی یه چیز دیگه ست.
بعد از احوالپرسی ها و خوش بش ها ،کامران دوربینش را برداشت و گفت:جشن تولد بدون آهنگ که نمیشه ، لااقل یه نواری ، چیزی بذارین می خوام ازتون فیلم بگیرم.
پری که در آپشزخانه هنوز مشغول رسیدگی به امور بود ظرف میوه را به دست عفت داد و گفت:عفت جون لطفا ببر پذیرایی کن.
بعد از خارج شدن او رو به حشمت کرد:دستت درد نکنه امشب عفتو با خودت آوردی خیلی به درد می خوره.ماشالله زن زبر و زرنگ و دست و پا داریه!
-میدونستم دست تنهایی ، توی اینجور مواقع نباید از بچه ها انتظار کمک داشت.راستی فریبرز کجاست؟از منظر پرسیدم می گفت راننده ش گفته رفته جایی.
پری که در تمام این مدت سعی داشت نگرانیش را به روی خود نیاورد در جواب گفت:حقیقتش خودمم نمیدونم ، از تو چه پنهون دلم خیلی شور میزنه.آخه تا به حال سابقه نداشت بی خبر جایی بره!تازه من ازش خواهش کرده بودم امروز یه کم زودتر بیاد.نمیدونم چی شده!
جلوی بچه هام که جرأت نمیکنم حرفی بزنم ولی دارم از فکر و خیال دیوونه میشم.
-بیخود به دلت بد راه نده ، مرداهر جا که باشن هوای خودشونو دارن ، بالاخره پیداش میشه...وای ببین چقدر غذا!کاش لااقل شهاب اومده بود.
-راستی چرا نیومد؟واقعا جایی کار داشت؟
-راستش فکر کنم روش نمیشد بیاد ، شهاب پسر تو داریه ، من که این همه سال بزرگش کردم هنوز نتونستم بشناسمش.شایدم واقعا کار داشته.
شکوه در لباس تازه ای که به همین مناسبت خریده بود میان درگاه پیدایش شد:
-کمک نمی خواین؟
پری گفت:دستت درد نکنه.اگه زحمتت نمیشه این کره ها رو آب کن بده رو برنج ها...
حشمت پرسید:راستی شکوه از فرهاد چه خبر؟دوران آش خوری بهش خوش می گذره؟
-الهی بمیرم چه خوشی؟ماه قبل که از آموزش برگشت تا چشمم بهش افتاد جیگرم آتیش گرفت.بچه م یه مشت پوست و استخون شده بود!
حشمت گفت:باز خدا رو شکر کن که تمام سختیش فقط چهار ماه بود.حالا دیگه توی شمال واسه خودش کیف میکنه.
پری گفت:حالا چرا اینقدر عجله کرد؟صبر میکرد یه سال دیگه بعد میرفت.
-نمیدونم والا... میگفت می خوام تکلیفم زودتر مشخص بشه.
-اتفاقا بدم نیست ، بالاخره دیر یا زود باید سربازی رو میرفت...بهر حال جای خالی اش امشب خیلی پیداست.شکوه جون زحمت میکشیبه بچه ها بگی میزو حاضر کنن...، میخوام شامو بکشم.
-صبر نمیکنی آقا فریبرز بیاد؟
پری که از این غیبت کلافه به نظر میرسید گفت:اگه میخواست بیاد تا به حال اومده بود ، دیگه نمیشه بیشتر از این معطل کنیم.
******************************************
در کمتر از یک ساعت دیس های میگو ، مرغ ، خوراک زبان و سالاد الویه و ظرفهای سالاد فصل وژله های رنگارنگ خالی شد و از آن میز آراسته با غذاهای رنگین ، فقط ظاهر آشفته و بهم ریخته ای باقی ماند.کمی بعد ظرف میوه میان حاضرین چرخی زد و به دنبال آن مراسم خاموش کردن شمع و بریدن کیک انجام گرفت.عفت مشغول تقسیم برشهای کیک همراه با فنجان های چای بود.پری برای چندمین بار نگاهی به عقربه های ساعت دیواری انداخت.زمان یازده و پانزده دقیقه را نشان میداد.فرحناز گفت:حالا اگه گفتین نوبت چیه؟نوبت باز کردن کادوهاست ،موافقین؟
صدای هورا...و موافقت جمع به هوا بلند شد.نگین وظیفه ی باز کردن هدیه ها را به عهده گرفت.کامران همچنان سرگرم ضبط لحظه ها بود.هدیه ی منصور قبل از بقیه اعلام شد.نگین کاغذ کادوی دور جعبه ی پلوپز را به سرعت باز کرد.صدای دست زدن ها بالا گرفت.هدیه ی حشمت هم دست کمی از برادرش نداشت.وقتی چشم حاضرین به ظرف های تفلون افتاد دوباره صدای دست ها اوج گرفت.نیاز بعد از دایی منصور و شکوه به سراغ حشمت رفت و حین بوسیدن از او تشکر کرد.اتوی برقی از طرف منظر هدیه شد.پتوی گلبافت از طرف فرحناز.کیومرث و شهرزاد نیز از بقیه پیروی کرده بودند.هدیه آنها پارچ و لیوان کریستال بود که نیازبا دیدنشان همراه با خنده ی سرخوشی گفت:مثل اینکه همه ی شما دست به یکی کردین که جهاز منو تکمیل کنین؟
صدای او در صدای سوت و دست بقیه گم شد.در ادامه گفت:بهر حال از همه تون واقعا متشکرم هم برای هدیه های قشنگتون هم واسه این که امشب با حضورتون منو خوشحال کردین.
نگین دو هدیه ی بعدی را که از اسپانیا رسیده بود نشان داد و گفت:و اما این پیرهن و این چکمه ها از طرف مهران عزیزم و عمه فریبا فرستاده شده...مبارکت باشه نیاز جان ، ضمنا بگم که امروز قبل از ظهر هر دوشون تماس گرفتن و تواد نیازو تبریک گفتن.
پری که در تمام لحظات آن شب دستی نامرئی را دور گلوی خود احساس کرده بود خودش را خندان نشان داد و هدیه ی بعدی را به سوی نیاز گرفت و گفت:اینم از طرف من و بابا ، که امشب هر جا که باشه مطمئنم دلش اینجاست و یک لحظه از فکر تو غافل نیست...تولدت مبارک عزیزم ، قابل تو رو نداره.
نگاه نیاز از لایه ای اشک تار شد.در تمام مدت شب چقدر سعی کرده بود غیبت پدرش را به روی خود نیاورد و غمی را که بر سینه اش سنگینی میکرد پنهان نگه دارد ولی عاقبت این تلنگر اراده را از او گرفت و قطره های اشک بی اختیار سرازیر شد.مادر و دختر لحظه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند.انگار این تماس به هر دوی آنها تسلی میداد.نگین نیز تحت تأثیر قرار گرفت و با لبخندی بغض آلود گفت:
-شانس من بود که موقع باز کردن هدیه م شماها این قیافه ی غمگینو به خودتون گرفتین؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نیاز به سویش رفت و او در بغل گرفت:الهی فدات بشم ، تو دیگه چرا زحمت کشیدی؟
-به جای این حرفا بگو ببینم آمادگی داری که هدیه ام رو بدم یا نه؟
نیاز به سرعت اشکهایش را پاک کرد:معلومه که دارم ، زود باش هدیه تو باز کن ببینم چی برام خریدی؟
نگین یک آن از میان جمع ناپدید شد و بعد همراه با بسته ی چهار گوش نسبتا بزرگی از زیر میز بیرون آمد: اینم هدیه ی من که سه ماه تموم وقتمو گرفته.
نیاز با اشتیاق زرورق اطراف آن را باز کرد ، همین موقع چشم حاضرین به تابلوی زیبایی از گلهای چینی افتاد که با ظرافت خاصی درست شده بود.نیاز ناباورانه پرسید:تو تمام این مدت داشتی واسه من زحمت می کشیدی؟الهی فدات بشم نگین این تابلو خیلی قشنگه!و دوباره او را در آغوش گرفت.نگین با محبت پیدایی گفت:چون برای تو بود اگه سه سالم پاش زحمت می کشیدم ارزششو داشت.
حشمت گفت:نیاز جان مثل این که یه هدیه ی دیگه هم مونده...
نیاز کنجکاو به سوی او برگشت، این بار فرزانه بسته ی چهار گوشی را به او داد و گفت:این هدیه رو شهاب داده گفت اگه نتونست به موقع بیاد من بهت بدم.قابل تورو نداره.
نیاز با تشکر آن را گرفت و محتاطانه پوشش را از هم باز کرد.با دیدن دیوان حافظ چهره اش حالت خوشایندی پیدا کرد:حتما از طرف من از آقا شهاب تشکر کن و بگو که خیلی دلم می خواست امشب اینجا بودن ، جاشون واقعا خالی بود.برای این هدیه ی نفیسم خیلی خیلی ممنون...
صدای زنگ تلفن همزمان در فضای هال پیچید ، پری که در همه ی این ساعات گوش به زنگ بود فوری خود را به تلفن رساند.با برداشتن گوشی و شنیدنصدای آشنای همسرش نفسی آسوده کشید:تویی فریبرز؟ تو که امشب منو نصف جون کردی ، کجا گذاشتی بی خبر رفتی؟
نیاز و نگین هم با عجله خود را بهمادر رساندند.منظر نیز به جمع انها اضافه شد.کامران به دنبال بقیه راه افتاد هنوز در حال ضبط لحظه ها بود.فریبرز گفت:ببخش که ناراحتت کردم ناچار بودم برم.دست خودم نبود.
-صدات چرا گرفته؟اتفاقی افتاده؟
صدای نگران پری بقیه را هم کنجکاو کرد.فریبر گفت:به روزدی خودت می فهمی چی شده...فعلا نمیتونم در موردش حرفبزنم ، من دیر وقت تماس گرفتم که جشن تولد نیاز بهم نخوره.می خواستم با خودش حرف بزنم.اون نزدیکی هاست؟
صدای پری ناخودآگاه پس رفته بود:آره همین جاست.بیا با خودش صحبت کن.
چهره ی پری از بیش آمدن حادثه شومی خبر میداد.این را نیزا بهتر ازدیگران حس میکرد و با دستی لرزان گوشی را از او گرفت:الو...بابا جان خوبی؟
-آره خوبم ، زنگ زدم تولتو تبریک بگم.ببخش که نتونستم بیام.
صدای نیاز بغض داشت:بابا چی شده؟شما کجایی؟
-بعدا همه ی خبرا بهتون میرسه.ممکنه خودمم باز باهاتون تماس بگیرم.گوش کن نیاز جان زنگ زدم بگم مراقب مادرت باش، ممکنه من تا مدتی نتونم بیام خونه.ازت می خوام که از مادر و خواهرت مواظبت کنی.خودت میدونی که چقدر واسه من عزیزین پس مراقب خودتون باشین.
-بابا آخه چی شده!؟چرا اینجوری حرف میزنی؟تو رو خدا اگه اتفاقی برات افتاده بگو بی خبری بیشتر آدمو دیوونه میکنه.بگو چی شده؟
قبل از این صدای پدرش را هرگز اینطور گرفته و غمگین نشنیده بود:من نمیتونم بهتون توضیح بدم ، باورش برای خودمم مشکله!اگه خواستین یه زنگ به ناخدا سعیدی بزنین اون بهتون میگه چی شده ، فعلا خداحافظ.بیشتر از این نمیتونم صحبت کنم.از طرف من نگینو ببوس و بگو مراقب خودش باشه.
مکالمه قطع شد ولی نیاز با سماجت گوشی را رها نمی کرد.لرزشی که از دستهای او شروع شده بود به تمام اندامش افتاد و حالا تمام بدنش میلرزید.پری که از همه به او نزدیک تر بود دخترش را در آغوش گرفت:نیاز جان چی شده مادر؟چرا داری می لرزی ، گریه ت واسه چیه؟مگه بابا چی گفت؟
نیاز گوشی تلفن را به سمت کیومرث که از بقیه نزدیک تر بود گرفت و در حالی که بی صدااشک می ریخت گفت:لطفا به مرکز بگو منزل ناخدا سعیدی رو وصل کنه.
کیومرث که از دیدن او هاج و واج مانده بود گوشی را گرفت و با تردید پرسید:این موقع شب؟!
نیاز با قیافه ای اشک آلود ، مظلومانه گفت:اشکال نداره.
کیومرث متعجب شماره مرکز را گرفت.لحظه ای بعد صدای مردانه ای از آن سوی سیم گفت:الو...بفرمایید.
کیومرث مانده بود که چه بگوید.گوشی هنوز در دستش بود.نیاز گفت:بپرس واسه بابام چه اتفاقی افتاده؟
کیومرث گفت شب شما بخیر آقای سعیدی.قبلا عذر می خوام که این موقع شب مزاحم میشم راستش من از بستگان ناخدا مشتاق هستم والان از منزل ایشون تماس می گیرم.ظاهرا شما خبر دارین که امروز چه اتفاقی واسه ایشون افتاده ، می خواستم اگه زحمتی نیست به ما هم بگین چی شده؟چون خانوادهی ایشون خیلی نگران هستن.
به دنبال ختم کلام تمام توجه اش به صدای ان سوی سیم بود.از همه ی آنهایی که درون هال جمع شده بودند هیچ صدایی در نمی آمد.فقط چشمهای نگران به چهره ی کیومرث دوخته شده بود.انگار همه می خواستند از زوایای چهره او جواب سوالشان را بگیرند.کیومرث هنوز ساکت بودو به توضیحات طرف مقابلش گوش میداد و هر چه می گذشت میان ابروانش بیشتر چین می خورد.در همان حال پرسید:شما مطمئنید اشتباهی پیش نیومده؟!
باز هم مدتی به توضیحات طرف مقابل گوش داد و در آخر پس از تشکر گوشی را آرام سر جایش گذاشت و با نگاه مستأصل و غمگین به نیاز و مادرش با صدایی گرفته گفت:یه مشکلی برای سرهنگ پیش اومده فعلا برای مدتی نمیتونه بیاد خونه.
دست لرزان پری بازوی او را گرفت.صدایش نیز میلرزید:چه مشکلی؟چه بلایی سرش اومده؟منباید بدونم چی شده؟اگه نگی همین الان پا میشم میرم دم خونه تیمسار.
گفتن حقیقت برای کیومرث سخت بود با این حال ناچار زبان باز کرد:اونو بازداشت کردن البته سرهنگ تنها نیست در این رابطه دو نفر دیگه رو هم توی بندرعباسگرفتن.
رنگ از رخسار پری رفت ، زبانش به سختی تکان می خورد پرسید:به چه جرمی؟!
-اینطور که ناخدا سعیدی می گفت تازگی پرونده هایی رو شده که نشون میده زمانی که ناخدا رئیس دارایی بندرعباس بوده مبلغ پنجاه میلیون اختلاس شده...سعیدی می گفت عامل دزدی دستگیر شده و موقع بازجویی اعتراف کرده که رئیس دارایی دو نفر دیگه توی این ماجرا باهاش همکاری می کردن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پری دیگر چیزی نمی شنید چرا که در آغوش نیاز از حال رفت.منظر و حشمت با عجله خود را به او رساندند.نیاز ترسیده بود:خاله مراقب مامانم باشین اون سابقه ی حمله های عصبی داره...اگه یه وقت بیهوش بشه...
خواهرها هیچکدام از این موضوع خبر نداشتند.منصور پرسید دارویی ، چیزی تو خونه ندارین؟
نگین از حال بهت بیرون آمد و خود را به یخچال رساند و با جعبه ی قرص برگشت.
-معمولا اینارو موقعی که حالش بد میشه بهش میدیم.
منصور با عجله یکی از آنها را در دهان خواهرش گذاشت.لیوان آب را عفت به دستش داد.منظر مشغول مالش شانه های پری بود.کمی بعد وقتی پلک هایش از هم باز شد منصور به نرمی گفت:چرا خودتو اینطور ناراحت می کنی خواهر؟هنوز که چیزی ثابت نشده ، از قدیم گفتن آنکه را حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟مطمئن باش وقتی به حساب و کتابا رسیدگی کنن می فهمن که کاراین بنده خدا نبوده ولش می کنن بیاد خونه.
نفس پری به سختی بالا می آمد.با صدایی نارسا گفت:این وصله ها به فریبرز نمی چسبه ، اون یه عمر با شرافت زندگی کرده ، حالا چرا باید آبروش به خطر بیفته... دیدم صداش غمگین بود!دیدم نمیتونست حرف بزنه!کیومرث کی اونو بازداشت کردن؟
-همین امروز ظهر.
-الهی بمیرم...از ظهر تا حالا چی کشیده و ما خبر نداشتیم...وای وای ، اصلا نمیتونم باور کنم!نیاز و نگین بی صدا اشک می ریختند.نیاز دست مادرش را گرفت:تو رو خدا خودتو اذیت نکن مامان ، وقتی بفهمن اشتباه کردن از بابا عذرخواهی می کنن ولی تا اون موقع اگه بخوای اینجوری کنی از بین میری.تو رو خدا به ما رحم کن.
پری متوجه قیافه ی بی رنگ و لرزش دستهای او شد:تو ناراحت نباش مادر جون ، من چیزیم نیست ، فقط یه کم شوکه شدم.باورم نمیشه که این اتفاق واسه فریبرز افتاده.فریبرزی که صبح زودتر از همه سرکارش حاضر میشد و عصر دیرتر از همه برمیگشت.نمیتونم باور کنم!
منظر گفت:خدا جای حق نشسته خواهر ، مگه میذاره آبروی یه آدم نجیب به خطر بیفته؟
-فعلا که آبروش به خطر افتاده ، شما فریبرزو خوب نمیشناسین ، حاضره بمیره ولی همچین تهمتی بهش نزنن.
منصور گفت این قدر سخت نگیر خواهر من.تو این دوره زمونه روزی صد تا از این اتفاقا پیش میاد.مملکت که بی صاحب نیست ، بالاخره مقصر اصلی مشخص میشه ، حشمت بلندش کنین بیاریدش تو اتاق ، یه آب قندم درست کنین بهش بدیم یه کم حالش جا بیاد.بچه ها شماهام دیگه بس کنین ، این که گریه نداره.انشالله توی همین یکی دو روز آینده همه چیز روشن میشه ، بابا هم خوب و سلامت بر می گرده خونه.شیرین بابا برو یه لیوان آب پرتقال بده به نیاز بخوره حالش سر جا بیاد.پاشو دایی جان ، پاشو اینجوری زانوی غم بغل نگیر!مثلا امشب شب تولدته ، خوب نیست ناراحت باشی.
ساعتی بعد مهمانها اماده ی رفتن شدند.مجید به منظر سفارش کرد:امشبو پیش بچه ها بمون فردا من خودم میام بهتون سر میزنم ببینم اگه کاری هست انجام میدم.پری خانوم شما هم خودتونو ناراحت نکنین ، انشالله همه چی درست میشه.
حشمت به بچه ها گفت:منم امشب پیش پری میمونم ، شما برین.
منصور پرسید:می خواین منم نرم؟
پری گفت:نه داداش تو برو خونه ، اگه مسأله ای پیش اومد باهات تماس می گیرم.
-خودم فردا بهتون زنگ میزنم...پس فعلا خداحافظ.
چهره هایی که هنگام ورود خندان و بشاش بودند حالا گرفته و متفکر به نظر می امدند.نیاز کنار درگاه ورودی ایستاده بود و با صدایی غمگین با تک تک آنها خداحافظی میکرد.با رفتن مهمان ها سکوتی غم انگیز بر فضای منزل حاکم شد.نگاه نیاز در حین گذر ازکنار سالن پذیرایی به آنجا افتاد و در دل از عفت تشکر کرد که قبل از رفتن آنجا را از آن حالت آشفته نجات داده بود.
آن شب لحظات سختی به او ، نگین و مادرش گذشت.پری بارها با وحشت از خواب پرید و هراسان به اطراف نگاه کرد.وجود منظر و حشمت در کنارش آرامش میداد اما فکر بازداشت فریبرز و اینکه او در چه حالی به سر میبرد آزارش میداد.نگین نیز خواب آشفته ای داشت ؛ در آن شب دوبار از خواب پرید و هر بار به تخت نیاز نگاه کرد و او را آهسته به اسم خواند اما هیچ صدا یا حرکتی در او نمیدید درست مثل اینکه روحی در آن جسم نبود!
هفته ی اول در حال انتظاری کشنده به سختی سپری شد.هیچکس باور نمیکرد مدت بازداشت فریبرز اینهمه طولانی بشود.در این مدت منصور ، حشمت و منظر هر روز با پری در ارتباط بودند یا به دیدنش میرفتند.پری از طریق ناخدا سعیدی در جریان امور قرار میگرفت و تمام اتفاقات بندعباس را دنبال میکرد.
خبرهای رسیده نشان میداد بازرسانی که از تهران عازم بندر شده بودند تمام دفاتر و پرونده های چند ساله ی قسمت دارایی را زیر و رو کرده و دنبال مدارک مستندی بودند که گناهکار بودن یا نبودن این چند نفر را ثابت کند.
در تماس تلفنی کوتاهی که میان فریبرز و خانواده اش برقرار شد ، فریبرز خبر داد که به زودی او را به بندرعباس اعزام خواهند کرد.پری با وحشت پرسید:برایچه می خوان تو رو بفرستن بندر؟
-چیزی نیست.قراره دادگاه گودرزی شروع بشه ، منم بعنوان یکی از متهمین باید اونجا باشم.
پری بدون فکر گفت:پس منم باهات میام.می خوام اونجا پیشت باشم.
-نه عزیزم ، این دادگاه نظامیه درست نیست تو بیایی.اولا که من نمیتونم پیش تو باشم در ثانی تو نباید توی این وضعیت بچه ها رو تنها بذاری.تو اینجا باشی خیال من راحت تره.تازه من که اونجا تنها نیستم ، توی بندر خیلی بیشتر از اینجا دوست و آشنا دارم ، پس نگران نباش.
-کی قراره بری؟
-شاید همین فردا.شایدم چند روز دیگه ، درست نمیدونم.
-چند وقت اونجا می مونی؟
-نمیدونم.بستگی داره که چند روزاین دادگاه طول بکشه.بهر حال هر چقدر طول کشید تو نگران نباش!فقط مواظب خودت و بچه ها باش.اگه خواستی خبری از من بگیری با منزل ناخدا محمدی تماس بگیر.اون توی جریان همه ی مسایل هست.من دیگه باید خداحافظی کنم.کاری نداری؟
صدای پری گرفته و آرامتر از قبل به گوش رسید:نه ، به خدا میسپارمت.فریبرز ... من و بچه ها به وجودت افتخار میکنیم.خداحافظ.
آخرین صحبتهای فریبرز اشک پریرا جاری کرد.منظر که هوایش را داشت پرسید:حالش چطور بود؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
-بد ، خیلی بد.تا به حال هیچوقت صداشو این جوری نشنیده بودم.منظر خیلی میترسم.
بازویش را لمس کرد:از چی؟
-از اینکه فریبرز نتونه دووم بیاره.تا به حال بهت نگفتم اونیه بار بدجوری سکته کرده.میترسم قلبش طاقت تحمل بار این غمو نداشته باشه.
-تو داری خودتو با این فکرا عذاب میدی.فریبرز مَرده و طاقتش خیلی بیشتر از اونه که تو فکر میکنی.تو مواظب باش خودت از پا در نیای.الان یک هفته ست که تو و بچه ها نه یه غذای درستی خوردین و نه یه خواب راحتی کردین.این جوری مریض میشین به خدا.
-چیکار کنم؟دست خودم نیست.
حشمت با فنجان های قهوه از آشپزخانه بیرون امد:فریبرز چی گفت؟
-هنوز منتظره ، انتظاری که داره آبش میکنه... قراره بره بندرعباس.باید توی دادگاه رسیدگی به این پرونده شرکت کنه.
حشمت فنجان ها را بین خودشان تقسیم کرد و لحظه ای مرد د به خواهرش چشم دوخت و بعد با احتیاط گفت:پری؟می خوام ازت سوالی کنم ولی قول بده ناراحت نشی.
از چشمهای او پیدا بود سوالش از چه نوعی است ، با این حال پری صبورانه گفت:
-چی می خوای بپرسی خواهر؟
-میگم...شاید ، آخه آدم جایز الخطاست.هر کدوم از ما بالاخره یه وقتی توی زندگی مرتکب اشتباه شدیم.میگم فکر نمیکنی شاید فریبرزم وسوسه شده باشه و...
پری اجازه ادامه صحبت به او نداد و در حالی که اشک میریخت سرش را با افسوس تکان داد:وقتی تو که خواهرم هستی اینجوری فکر میکنی من از دیگرون چه توقعی داشته باشم؟
حشمت ظاهرا پشیمان از حرفی که زده بود گفت:والا چه میدونم ، اینقدر توی این چند ساله فشار زندگی زیاد شده که بیشتر مردم یادشون رفته نون حلال یعنی چی.
-همین حرفاست که داره من و بچه ها رو خفه میکنه.امروز نگین از کلاس که برگشت با گریه خوابش برد.می گفت توی سرویس پایگاه بیشتر مردم داشتن در مورد شایعه ی دزدی رئیس دارایی حرف میزدن.یه از خدا بی خبرم اون میون با صدای بلند میگه ، شنیدین رئیس تازه دارایی تو زرد از آب در اومده؟میگن پنجاه میلیون بالا کشیده.دزدی تو روز روشن!اما خوشم اومد به موقع مچشو گرفتن!نگین می گفت دلم می خواست برم با دستام خفه ش کنم.دلم می خواست برم تمام اونایی رو که پشت سر بابام حرف میزدن با دستام تیکه تیکه کنم ولی فقط اشک ریختم وهیچی نگفتم.
حشمت گفت:من منظور بدی نداشتم.این فقط یه سوال بود...
صدای زنگ تلفن مثل جریان برق پری را تکان داد.نسبت به این صدا حساس شده بود.با برداشتن گوشی همزمان صدای زنگ در نیز شنیده شد.منظر رفت که در را باز کند.پری ابتدا صدای شهاب را تشخیص نداد ولی وقتی او را شناخت با لحنی دوستانه تر احوالش را پرسید:نیاز با چهره ای خسته وارد هال شد و با حشمت آهسته احوالپرسی کرد و به همان آهستگی پرسید:از بابا چه خبر؟
-امروز تماس گرفت ، بد نبود.
نیاز با اشاره به مادرش که مشغول صحبت بود پرسید:این کیه؟
-گمون کنم شهاب باشه.
نیاز سرگرم گشودن دکمه های مانتویش بود ، در همان حال صدای مادرش را نیز می شنید:
-خیلی ممنون شهاب جان ، همینکه به فکر ما هستی ممنونم.فعلا که کار خاصی نداریم ولی اگه موردی پیش اومد چشم حتما بهتون زنگ میزنم.بازم ممنون بچه ها به شما سلام میرسونن.بله حشمت همینجاست ، می خواین باهاش صحبت کنین؟پس من خداحافظی میکنم.
گوشی را به سمت خواهرش گرفت و چون نگاهش به نیاز افتاد به سوی او رفت و بوسه ای از گونه اش برداشت:چطوری مادر جون؟
-بد نیستم ، شما چطورین؟
-ای منم بد نیستم.بابا امروز تماس گرفت.گفت قراره بره بندرعباس مثل اینکه دادگاه رسیدگی به این قضیه قراره اونجا تشکیل بشه.
-کی قراره بره؟
-خودشم تاریخ دقیقش رو نمیدونست.بهر حال هر چی زودتر این دادگاه تشکیل بشه بهتره.
-حالش چطور بود؟
-خوب بود...انگار داره خودشو با این شرایط وفق میده ، فقط نگران شماها بود...راستی شهابم الان تماس گرفت.میگفت خیال داشت فردای تولدت تماس بگیره و عذرخواهی کنه که نتونسته بیاد ولی وقتی جریانو شنیده خیلی ناراحت شده و به بعد موکول کرده.میگفت خبر داره که یک هفته ست بابا نیومده خونه سفارش کرد اگه کاری هست خبرش کنیم.چقدر مهربونه!میگفت فکر کنین منم یکی از بچه های خواهرتون هستم ، رودربایستی نکنین؛الانم داره با حشمت حرف میزنه.
نیاز با خستگی گردنش را مالش دادو گفت:می خواستی از طرف ما هم تشکر کنی.
-اتفاقا براتون سلام رسوند و گفت همین روزا یه سری به ما میزنه.
-خب از بابا بگو...دیگه چیزی نگفت؟
-نه...حالا فقط باید منتظر باشیم ببینیم دادگاه چه قضاوتی میکنه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

فصل هشتم

سه روز بعد خبر جا به جايي فريبرز به خانواده اش رسيد. بعد از رفتن او، تحمل لحظه هاي انتظار براي پري و دخترها سخت تر شده بود. تنها دلخوشي پري به خبرهايي بود كه از طريق ناخدا محمدي و دوست صميمي اش پروانه، همسر او به دست مي آورد. در يكي از همين مكالمه هاي تلفني، ناخدا محمدي خلاصه اي از جريان آن روز دادگاه را برايش بازگو كرد و در ادامه گفت : من مي دونستم خانوم مشتاق...، آدم دروغگو بالاخره دست خودشو رو مي كنه. خوشبختانه دادستان و قاضي، آدماي بسيار زيرك و با هوشي هستن و سوالاتي كه از گودرزي كردن چنان دقيق بود كه اونو حسابي گيج كرد. شكر خدا توي همين اولين جلسه، اين مرد اين قدر ضد و نقيض حرف زد كه تقريبا همه فهميدن داره دروغ سر هم مي كنه. خلاصه اين جلسه كاملابه نفع فريبرز و اون دو نفر ديگه تموم شد. حالا انشاالله فردا بازم قضيه بيشتر روشن مي شه.
پري بي صبرانه پرسيد : فريبرز حالش چطوره...؟ روحيه ش خوبه؟
- به لطف خدا امروز خيلي بهتر بود. در اولين فرصتي كه به دست آورد، به من سفارش كرد بهتون بگم اصلا نگران نباشين. ضمنا منم از طرف خودم و بقيه دوستان فريبرز، بهتون قول مي دم كه كاملا مراقبش هستيم. شما هيچ دلواپس نباشين.
- خيلي ممنون آقاي محمدي. ان شاالله من و فريبرز بتونيم يه جوري زحمات شما رو جبران كنيم.
- اين حرفا كدومه؟ فريبرز خيلي بيشتر از اينا به گردن من و بقيه حق داره، به خدا قسم خانوم، من از همون روز اول دلم روشن بود. به خودشم گفتم هيچ جاي نگراني نيست. گفتم همه مي دونن اين وصله ها به تو نمي چسبه. حالا هم شكر خدا داره به همه ثابت مي شه كه فريبرز يه عمر صادقانه خدمت كرده و اصلا اهل اين حرفا نيست، من ديگه بيشتر از اين وقت شما رو نمي گيرم. فردا بازم باهاتون تماس مي گيرم، گوشي رو مي دم به پروانه، مي خواد با شما صحبت كنه.
گفتگوي پري و پروانه، صميميو بي تكلف بود. بعد از احوالپرسي ها و خوش و بش هاي معمول، پروانه گفت : ديدي پري جان، چقدر بهت مي گفتم نگران نباش. گفتم همه چيز درست مي شه...
- خدا از زبونت بشنوه، ولي تا وقتي اين قائله ختم بشه و فريبرز برگرده من نصف جون شدم. نميدوني اين مدت چقدر به من و بچه ها سخت گذشته...!
- چرا دركت مي كنم، ولي اينو بدون كه از اين اتفاقات ممكنه واسه هر كسي پيش بياد. مهم اينه كه داره بيگناهي آقاي مشتاق ثابت مي شه. به اميد خدا حالا كه برگرده با شناختي كه ازش پيدا كردن، احترامش چند برابر سابق مي شه.
- احترامشون مال خودشون پروانه جان، اگه منم كه ديگه دلم نمي خواد فريبرز حتي يك روزم توي نظام بمونه، راستش خيال دارم به محض اومدنش، ازش بخوام تقاضاي بازنشستگي كنه. همين الانم جو اين پايگاه داره من و بچه ها رو خفه مي كنه.
- مي دونم چي مي گي. خدائيش حق داري. اگه منم جاي تو بودم شايد همين تصميمو مي گرفتم. وقتي فكرشو مي كنم بعد از بيست و هشت سال خدمت صادقانه،همچين تهمتي به آدم بزنن و همچين رفتار دور از شاني با آدم بكنن، ديگه با چه دلخوشي بازم ادامه بده؟
- به خصوص با روحيه ي حساسي كه فريبرز داره! حالا منتظرم كه انشاالله از اين دام رها بشه به محض اين كه حالش يه مقدار سر جا بياد اولين كارم اينه كه از پايگاه نقل مكان كنيم.
- فكر خوبيه...، بيشتر به خاطر آقاي مشتاق. اين طور كه بهروز ميگه، اين حادثه باعث شده كه از نظر روحي خيلي لطمه بخوره. از وقتي اومده بندر، بهروز بيشتر وقتش رو با اون مي گذرونه. مي گفت توي همين مدت كوتاه خيلي كم حرف و گوشه گير شده و بيشتر مواقع توي خودشه. به قول بهروز، حتي اگه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه مدت ها طول مي كشه تا آقاي مشتاق روحيه ي سابق خودشو به دست بياره.
صداي پري پس رفت : آقاي محمدي ديگه در مورد فريبرز چي مي گه ....؟
پروانه تازه متوجه شد كه نبايد بعضي از مسائل را به زبان مي آورد، دستپاچه گفت : هيچي....، خودت كه مي دوني پري جان تحمل همچين ضربه اي واسه يه مرد سخته، ولي به هر حال اتفاقيه كه افتاده و كاريش هم نمي شه كرد. اين ميون فقط تو مي توني با محبت و علاقه اي كه بهش داري، روحيه اش رو تقويت كني.
- آره مي دونم و فقط منتظرم كه اون دوباره به خونه برگرده.
- مياد انشاالله، چشم بهم بزني اينمدتم تموم مي شه و شوهرت برمي گرده... خوب پري جان من ديگه خداحافظي مي كنم تا فردا، بازم باهات تماس مي گيرم، خيلي دلم مي خواست توي اين موقعيت پيشت بودم ولي به خاطر بچه ها ... خودت كه مي دوني؟
- آره منم گرفتار بچه هام والا فريبرز و توي اين سفر تنها نمي ذاشتم... به هر حال همينكه اونجا هواي فريبرز رو دارين يك دنيا ممنون. بازم از طرف من از آقاي محمدي تشكر كن و بچه ها رو ببوس، خدا نگهدارت.
***
منظر و منصور، با هيجان به صحبت هاي خواهرشان توجه داشتند و با علاقه ماجراي دادگاهي شدن گودرزي را دنبال مي كردند. پري با نيرويي كه انگار تحليل نمي رفت مو به مو قضايايي را كه از ناخدا محمدي شنيده بود برايشان تعريف مي كرد و مراقب بود هيچ نكته اي را از قلم نيندازد. نگين سيني چاي را به اتاق آورد و فنجان ها را مقابل آنها گذاشت. صداي زنگ در، او را به سمت هال كشيد. با ديدن كامران سلامش را به گرمي جواب داد و او را به داخل دعوت كرد. در همين موقع متوجه حضور شهاب شد و ناباورانه سلام كرد. شهاب مثل هميشه با چهره اي موقر، احوالش را پرسيد. نگين در جواب گفت : به لطف شما بد نيستم، بفرماييد تو.
صداي خوش و بش دايي منصور و كامران از قسمت پذيرايي به خوبي شنيده مي شد. در همين موقع پري نيز به استقبال شهاب آمد. بعد از دقايقي كه به احوالپرسي گذشت پري دوباره رشته كلام را به دست گرفت. انگار شرح اين ماجرا مايه تسكين اعصابش مي شد. نگين با چاي و ميوه از واردين پذيرايي كرد و بعد كنار منظر جاي گرفت. كامران آهسته پرسيد : نياز كجاست...؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- امروز از صبح رفته بهزيستي...، پيش بچه هاي معلول.
- بهزيستي چي كار....؟!
- نياز به چيزاي خاصي معتقده... نذر كرده در صورتي كه بي گناهي بابا ثابت بشه پنج هفته جمعه ها بره اونجا به كاركناي بهزيستي كمك كنه. امروز اولين روزش بود... فكر كنم الان ديگه پيداش مي شه.
شهاب كه توجه اش به گفتگوي آرام آنها بود گفت : اگه مطمئنيد هنوز حركت نكرده من و كامران بريم دنبالش...؟
- نه زحمت نكشين، احتمالا الان تو راهه.
كامران پرسيد : از بابا چه خبر...؟
- مي بيني كه هنوز منتظريم، از هفته پيش كه بابا رفته بندر هر روز برامون يك سال مي گذره، ناخدا محمدي دوست بابام مدام مارو در جريان اتفاقات اونجا مي ذاره ظاهراهمه چيز به خصوص ضد و نقيض گويي گودرزي، نشون مي ده كه بابا اينا بي گناهن ولي نمي دونم چرا دارن جريانو اين قدر كشش مي دن! ناخدا محمدي مي گفت ممكنه تا آخر همين هفته قضيه تموم بشه...، تا ببينيم خدا چي مي خواد.
منصور كه گويا براي رفتن عجله داشت به احترام خواهرش تا آخر صحبت او سكوت كرد ولي در فرصت به دست آمده توضيح داد كه براي شام منزل خواهر شكوه دعوت دارند و بايد زودتر راه بيفتد. در حين برخاستن از منظر پرسيد : تو مي خواي بموني؟
- نه منم ديگه بايد برم، از ديروز عصر مجيد رو توي خونه تنها گذاشتم.
- پس آماده شو بريم... پري جان تو هم هر خبري از فريبرز گير آوردي ما رو مطلع كن، ضمنا هر وقت با خبر شدي كه كي مي خواد برگرده خبرمون كن همگي اين جا جمع بشيم...، خوب با من كاري ندارين...؟ نگين جان مواظب مادرت باش، از طرف من به نياز سلام برسون... شهاب جان ما هم خوشحال مي شيم هر از گاهي زيارتت كنيم، هر وقت فرصت كردي در كلبه ي ما به روت بازه... كامران تو هم همين طور... بالاخره ما هم به عنوان دايي حقي داريم.
شهاب و كامران، همان طور كه تعارفش را جواب مي دادند او را تا كنار در ورودي بدرقه كردند. كمي بعد از رفتن منصور و منظر، صداي زنگ در و متعاقب آن صداي گفتگوي نياز و نگين از درون هال شنيده شد.
- خسته نباشي، چقدر دير كردي؟
- مجبور شدم بيشتر بمونم، كلي كار بود كه بايد انجام مي شد. چه خبر؟ از بندر كسي تماس نگرفت؟
- چرا آقاي محمدي تماس گرفت، مي گفت ديروز بابا اينا دادگاه داشتن. انگار همه چيز به نفع بابا ايناست. مي گفت احتمالا يكي دو جلسه ديگه بيشتر نمونده، بعد راي نهايي اعلام مي شه.
- پناه بر خدا، بايد صبر كنيم ببينيم چي مي شه... مهمون داريم؟
- آره، غريبه نيستن، بيا تو...
سلام آرام نياز نگاه حاضرين را به سوي او كشيد.
پري گفت : خسته نباشي مادر، خيلي دير كردي، دلم داشت شور ميافتاد!
نياز بعد از احوالپرسي با كامران و شهاب به سمت مادرش برگشت: ببخش كه نگرانت كردم مامان ولي نمي شد كارا رو نصفه كاره ول كنم بيام.
- معلومه امروز خودتو هلاك كردي...!رنگ به روت نمونده!
- نگران من نباش، يه دوش كه بگيرم حالم خوب مي شه به جاي غصه خوردن واسه من، به اونايي فكر كن كه هر روز و شب اونجا كارمي كنن.
- خوب اونا ديگه عادت دارن مادر...
قيافه ي نياز حالت متاسفي پيدا كرد : آره حق با شماست مامان، بعضي از مردم ديگه به ديدن درد ورنج و حتي تحمل اون عادت مي كنن.
پري متوجه غم چهره ي او شد و همان طور كه دست دور شانه اش مي انداخت گفت : حالا خودتو ناراحت نكن، مي دونم با اين روحيه ي حساس هر وقت اين جور جاها مي ري تا يه مدت چه حالي هستي. الان بهتره بري يه دوش بگيريو بيايي شايد يه كم حالت سر جا بياد.
با رفتن نياز، كامران پري را به بهانه اي به آشپزخانه كشاند و گفت : خاله، ما داشتيم مي اومديم سر راه يه مشت خرت و پرت خريديم كه توي صندوق عقب ماشينه، اجازه مي دين بيارمشون تو...؟
- چي رو مي خواي بياري تو؟!
- صبر كنين ميارم خودتون ببينين.
ديدن نايلون هاي حاوي گوشت، مرغو ماهي، پري را بيشتر متعجب كرد.
- كامران... اينا ديگه چيه؟! چرا اين كارو كردين خاله...؟!
كامران بسته ها را روي ميز آشپزخانه گذاشت و گفت : من بي تقصيرم خاله....، اگه مي خواين كسي رو دعوا كنين، اون شهابه، چون پيشنهاد اون بود.
- ولي تو نبايد مي ذاشتي اين كارو بكنه، اونم اين همه !
- گفتم كه من بي تقصيرم، اينم از اخلاق عجيب و غريب اين پسر عموي ماست كه يا چيزي نمي خره يا زياد مي خره. فكر نكنين بار اولشه....، ما هم از اين دردسرا باهاش زياد داريم.
لحن به ظاهر اعتراض آميز ولي در واقع تشكر آميز پري، نگين را كه مشغول گفتگو با شهاب بود ساكت كرد : شهاب جان چرا اين قدر زحمت كشيدي...؟
- كدوم زحمت؟ من كه كاري نكردم...
- ديگه مي خواستي چي كار كني...؟ باور كن لزومي نداشت اين جوري به زحمت بيفتي.
- اگه منظورتون اين چيزاي ناقابله، فقط واسه اينكه زحمت خريد كردن ازدوش شما برداشته بشه، خريده شده.
- آخه اين همه...! مگه ما چقدر مصرف داريم كه شما اين همه مرغ و ماهي و گوشت خريدي؟!
نگين ناباور پرسيد : شما واقعا واسه ما خريد كردين؟!
شهاب از جا برخاست : اگه قراره براي اين كار مواخذه بشم بهتره برم و ديگه اين ورا پيدام نشه، چون معلومه هنوز منو به عنوان يكي از افراد فاميل قبول ندارين.
پري گفت : اگه مي خواي بري و واسه شام نموني بهتره تمام اين چيزا رو دوباره بذاري تو ماشين، چون ديگه نه من نه شما.
كامران گفت : كجا شهاب جان؟ بعد از چند روز تازه ما يه وقتي گير آورديم با اين دختر خاله نازنين بشينيم يه كم اختلاط كنيم، مي خواي مارو برداري ببري؟
پري كه از بي پروايي او خنده اش گرفته بود، خودداري كرد و گفت: مگه من مي ذارم شما برين، حالا كه اين همه به زحمت افتادين بايد شام پيش ما باشين.
شهاب در جايش نشست و گفت : منكه از اولشم حرفي نداشتم. من مطيع اوامر شمام.
پري گفت : پس تا شما مشغول صحبت هستين من برم يه چيزي درست كنم بيارم.
همزمان نياز ميان در گاه پذيرايي پيدايش شد. چهره اش شادابتر از قبل به نظر مي رسيد. لباس راحتي به تن داشت و با حوله كوچكي موهايش را بالاي سر جمع كرده بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
كامران بعد از خوش و بشي با او،رو به نگين كرد و گفت : راستي،عكس اون هنرپيشه خارجي رو كه مي خواستي برات پرينت گرفتم توي ماشينه، بيا بريم نشونت بدم.
با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده راكنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!
شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.
- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.
- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.
نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!
- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.
- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي ازم مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!
- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.
قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟
شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!
- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.
- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.
- خوشحالم كه به درد خورد.
ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره،گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.
- نگفت كيه؟
- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.
با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!
با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.
- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.
پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.
- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.
- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست ميشه پس فرق زيادي برامون نميكنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمونبايستيم.
- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.
- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.
- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.
نياز با سيني محتوي فنجان هاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟
- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟
- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن،اگه كاري دارين صداشون كنم...؟
- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟
- اول برم يه سالاد درست كنم.....
- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.
نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب بااومدنتون ما رو خوشحال كردين....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راز نياز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA