ارسالها: 2557
#61
Posted: 24 Oct 2012 19:02
كامران بعد از خوش و بشي با او،رو به نگين كرد و گفت : راستي،عكس اون هنرپيشه خارجي رو كه مي خواستي برات پرينت گرفتم توي ماشينه، بيا بريم نشونت بدم.
با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده راكنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!
شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.
- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.
- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.
نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!
- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.
- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي ازم مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!
- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.
قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟
شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!
- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.
- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.
- خوشحالم كه به درد خورد.
ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره،گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.
- نگفت كيه؟
- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.
با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!
با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.
- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.
پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.
- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.
- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست ميشه پس فرق زيادي برامون نميكنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمونبايستيم.
- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.
- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.
- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.
نياز با سيني محتوي فنجان هاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟
- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟
- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن،اگه كاري دارين صداشون كنم...؟
- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟
- اول برم يه سالاد درست كنم.....
- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.
نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب بااومدنتون ما رو خوشحال كردين....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#62
Posted: 24 Oct 2012 19:08
صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب درانتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.
شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟
- تقريبا چطور مگه؟
- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!
نياز ناباورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!
بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.
نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.
- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.
نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.
- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.
پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.
نگين داشت مي گفت « خدا شانسبده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟
نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم ميام مي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داريگريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشه من تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم ميگم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.
ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟
شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.
در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست: دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.
بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد.پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقل شامتو تموم كن.
- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتونباشم ولي ناچار بايد برم.
- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.
نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.
- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟
- تو برو... من حالا حالاها اينجام.
- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.
بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياوردو با كنجكاوي پرسيد : كامران تومي دوني قضيه اين تلفنه چي بود؟
- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش درنميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!
نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟
كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شما سگ كي باشم نگين خانم؟
نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.
لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي به دو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »
***
با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن آن مي گشت، به طرف پنجره رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده راكنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!
شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولينزمستون سخت مي گذره.
- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.
- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.
نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#63
Posted: 24 Oct 2012 19:17
- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.
- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي از م مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!
- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.
قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطرهديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟
شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!
- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.
- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.
- خوشحالم كه به درد خورد.
ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره،گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.
- نگفت كيه؟
- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.
با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!
با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.
- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.
پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.
- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.
- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست ميشه پس فرق زيادي برامون نميكنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمون بايستيم.
- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوضشدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.
- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.
- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.
نياز با سيني محتوي فنجانهاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟
- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟
- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن،اگه كاري دارين صداشون كنم...؟
- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟
- اول برم يه سالاد درست كنم.....
- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.
نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب با اومدنتون ما رو خوشحال كردين....
صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب درانتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.
شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟
- تقريبا چطور مگه؟
- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#64
Posted: 24 Oct 2012 20:09
نياز نا باورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!
بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.
نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.
- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.
نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.
- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.
پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.
نگين داشت مي گفت « خدا شانسبده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟
نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم مياممي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داري گريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشهمن تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم ميگم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.
ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟
شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.
در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست: دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.
بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد.پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقلشامتو تموم كن.
- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتون باشم ولي ناچار بايد برم.
- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.
نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.
- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟
- تو برو... من حالا حالاها اينجام.
- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.
بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياوردو با كنجكاوي پرسيد : كامران تومي دوني قضيه اين تلفنه چي بود؟
- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش درنميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!
نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟
كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شماسگ كي باشم نگين خانم؟
نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.
لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي بهدو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »
***
حشمت در لباس كرم رنگش لاغر ورنگ پريده به نظر مي آمد . منظردر همان نگاه اول متوجه كسالت او شد و در حالي كه بر روي يكي از مبل هاي راحتي لم مي داد پرسيد : تنهايي .. ؟
- آره فرزانه رفته پيش خواهرش انگار طفلك سرما خورده زنگ زد گفت چند روزي فرزانه رو بفرستم پيشش تو چي كار مي كني ؟
- منم بد نيستم از ديروز كه مجيد رفت ساري رفتم پيش پري و بچه ها . امروزم گفتم يه سري به تو بزنم .
- ساري رفته چي كار ؟
- ماموريت اداريه دو سه روز بيشتر طول نمي كشه .
- پري اينا چطور بودن ؟ از فريبرز خبري نيست ؟
- بد نبودن پري ميگفت آخرين جلسه دادگاه ديروز بود ... اين طور كه از دوست فريبرز شنيدن همه مدارك عليه اون يارو گودرزي و به نفع فريبرز و بقيه بوده ... حالا منتظرن ببينن راي نهايي چي مي شه.
- خدا كنه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه . طفلك پري اين چند وقته آب خوش از گلوش پايين نرفته . هفته پيش كه رفته بودم پهلوش ديدم چقدر از بين رفته ! هر چي بهش مي گم اين قدر غصه نخور به خرجش نمي ره... اگه منم كه مي گم مرد جماعت ارزش اين همه غصه خوردنو ندارن .
- از حرفات پيداست باز شاهرخي ناراحتت كرده ؟ تازگي چيزي شده ؟
- ديگه چي مي خواستي بشه ؟ مرديكه آبرو برامون نذاشته با اين دسته گلي كه آب داده . كاش خبر مرگشو برام مي آوردن . تازگي رو دنده لجبازيم افتاده مگه همين چند ماه قبل پيش خودت قول نداد سه دونگ سهم شركتو به اسم من و كامران كنه ؟ بي پدر حالا زده زيرش . خير سرش رفته يه دونگ از سه دونگو به اسم كامران كرده اونم با چه منتي ... دروغ نگم اين دختره تو گوشش مي خونه كه چيكار بكن چي كار نكن .
- واسه اين ناراحتي ؟ ولش كن ! سهم شركت بخوره تو سرش نمي خواد منت بكشي تو الحمد الله محتاج اين شندر غاز پول شركت نيستي . خدا رو شكر با همين سودي كه از بانك مي گيري اموراتت داره مي گذره .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#65
Posted: 24 Oct 2012 20:15
- نگراني من واسه خودم نيست اومديم فردا فرزانه خواست شوهر كنه نبايد چيزي باشه كه پشتوانه ش كنم ؟ تازه مي دونه توي اين شركت شهاب سهام دار اصليه ور داشته يه دونگ به اسم كامران كرده ! نمي گه اين بچه آينده دارهاين جوري خود به خود كامران مي شه زير دست شهاب . مردي كه فكر اين جاشو نمي كنه . من دارم از اين حرص مي خورم .
- حالا تو نمي خواد غصه اين چيزا رو بخوري . بچه ها ، بچه هاي اونم هستن . مطمئن باش به موقعش به فكرشون هست . تو برو به فكر خودت باش كه داري...
سلام ناگهاني عفت منظر را وادار به سكوت كرد : سلام عفت خانوم خسته نباشي .
- سلامت باشي منظر خانوم شما خوب هستين ؟
- اي به لطف شما بد نيستم . داري مي ري بيرون ؟
- آره دارم مي رم يه كم ميوه و سبزي بخرم . حشمت خانوم چيز ديگه اي نمي خواين ؟
- نه دستت درد نكنه . زود برگرد. راستي عفت سماورو تو برق زدي ؟
- آره خانوم جون چايي هم دم كردم مي خواين بريزم بيارم ؟
- نه تو برو خودم ميارم .
- باشه فعلا با اجازه ...
با رفتن عفت ، منظر دوباره رشته كلام را به دست گرفت اما اين بارموضوع خوشايندي را پيش كشيد و پرسيد : راستي حال شهرزاد و بچه چطوره ؟ هر دو خوبن ؟
انگار حق با منظر بود چهره حشمت به لبخندي از هم باز شد :هزار ماشاالله دختر تو دلبرويي گيرشون اومده . شهرزادم خوبه . مامانش نمي ذاره آب تو دلش تكون بخوره . ديروز اونجا بودم اما آخر شب برگشتم آخه ديدم به وجودم نياز ندارن گفتم واسه چي بمونم .
منظر متوجه رنجشي كه در كلام خواهرش حس مي شد شده بود اما به روي خود نياورد : بالاخره واسش اسم انتخاب كردن يا نه ؟
- آره دو تا اسم انتخاب كردن كه قراره بعد از نظر خواهي از بقيه كه حتما خانواده شهرزاد هستن يكي از اونا رو بذارن روش ! انگار يكيش مهسا بود اون يكيش ماهك يا يه همچين چيزي .
- خيلي دلم مي خواد برم ديدنشون ولي منتظرم يه چند روزي بگذره كه شهرزاد از اون حال و هواي روزاي اول زايمان در بياد بعد .
- ان شاالله روزي خودت باشه خواهر ... راستي چي شد ؟ بالاخره رفتين واسه دوا درمون يا نه ؟
- چي بگم والله منكه فكر نمي كنم اين دوا درمونا كار ساز باشه به مجيدم گفتم اين آخرين باره ... اگه نتيجه داد كه چه بهتر و گرنه ازش قول گرفتم به جاي اين همه انتظار بريم يه بچه رو به فرزندي بگيريم . مي ترسم اگه بازم پشت گوش بندازم اون قدر سنم بره بالا كه ديگه حوصله ي اين جور كارا رو نداشته باشم .
- هنوز زوده كه نا اميد بشين چند نفرو مي شناسم كه بعد از شونزده هفده سال تازه بچه دار شدن .
- چهارده سالم مدت كمي نيست خواهر . من مي گم اگه خدا مي خواست به ما بچه اي بده تا به حال داده بود .
- اي بابا داري غصه چي رو مي خوري ؟ حالا چهار تاشو به من داد چه گلي به سرم زدن ؟ غير از اين كه جونيمو به پاشون ريختم چي عايدم شد ؟
- خوب ! تو حالا اينو مي گي ... ولي اگه جاي من بودي مطمئنم حرفت چيز ديگه اي بود . حالا از اين حرفا بگذريم . مياي عصري باهم بريم پيش پري ؟ تو خونه تنها نسشستي كه چي ؟
- دلم كه مي خواد بري يه سري بهش بزنم ولي عصر بچه ها خسته و كوفته از سر كار ميان ...
- همچين مي گي بچه ها انگار دو سه سالشونه ! بابا كامران و شهاب ديگه واسه خودشون مرد شدن همين روزاست كه بايد براشون دست بالا كني . تازه اگه نگران اونايي بهشون زنگ مي زنيم اونام سر راه بيان اونجا راضي شدي ؟
- باشه فكر خوبيه ... راستي منظر خوب شد يادم آوردي مي خواستم درمورد نگين ازت نظر خواهي كنم به نظرت اگه واسه كامران حرفشو بزنم قبول مي كنه ؟
منظر بي اختبار خوشحال شد : به به ، به سلامتي ! پس بالاخره موقعش رسيد ؟
- چي كار كنم ... مي بينم ديگه وقتشه . خودت كه مي دوني اين تخم جن چقدر سر به هوا و بازيگوشه ؟ مي ترسم يه وقت كار دست خودش بده . به خودم گفتم اين يكي رو هم سر و سامون بدم خيالم راحت بشه . تا حالا هر وقت بهش پيشنهاد مي كردم داد و هوارش بالا مي رفت ولي اين بار كه حرف نگينو پيش كشيدم خمچين بدش نيومد گفت حالا تا ببينيم خدا چي مي خواد من فكر مي كنم نگينم از كامران بدش نمي ياد تو چي مي گي ؟
- چه كسي بهتر از نگين ؟ هر چي باشه روش شناخت كافي داريم اما الان وقتش نيست بذار فريبرز برگرده يه مدت از اين قضيه بگذره آبا از آسياب بيفته بعد .
- آره ... منظور منم اين نبود كه تو همين گير و دار دست به كار بشم فقط خواستم نظر تورو بدونم .
- منكه مي گم ان شاالله مباركه . مطمئنم پري هم به اين وصلت راضيه تا ديگه قسمت چي باشه .
* * * *
پري مشغول خوش و بش با خواهر ها بود كه صداي زنگ تلفن او رااز جا كند . در طول روز با هر صداي زنگي خود را با عجله به تلفن رسانده بود به اميد اين كه خبري از بندر باشد و اين بار عاقبت بعد از ساعت ها انتظار صداي آشناي پروانه را شناخت و در جواب احوالپرسي او گفت : بد نيستم پروانه جون امروز دوبار زنگ زدم كسي گوشي رو بر نمي داشت.
- خونه نبودم بهروزم تمام روز پيش فريبرز بود . همين يك ساعت پيش با كلي خبر خوش اومد خونه ... اول مژدگوني بده تا بگم راي دادگاه چي بود .
چهره پري به لبخندي از هم باز شد .
- مژده گوني به روي چشم عزيزم حالا بگو ببينم نتيجه چي شد ؟
- چي مي خواستي بشه ؟ دادگاه بالاخره بعد از كلي جلسه و باز جويي و سوال و جواباي جور واجور فهميد گودرزي خودش به تنهايي تمام اين پولا رو اختلاس كرده . اين پدر سوخته اون قدر زرنگ بوده كه امضاي جناب مشتاق و مهر دفتر اسناد رو به خوبي جعل مي كرده ...بهت تبريك مي گم پري جون بالاخره بيگناهي شوهرت به همه ثابت شد ... پري ؟ پري جون ... چرا داري گريه مي كني ؟
صداي پري بغض داشت : دست خودم نيست پروانه جون ... نمي دوني چقدر خوشحالم كردي ! انشالله هميشه خوش خبر باشي . از طرف من از اقاي محمدي هم خيلي خيلي تشكر كن . راستي از فريبرز چه خبر؟ چرا خودش تماس نگرفت ؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#66
Posted: 24 Oct 2012 20:21
- قراره امشب باهاتون تماس بگيره . راستش بهروز مي گه هر چقدر اصرار كردم امشب بيارمش خونه قبول نكرد . گفته مي خواد تنها باشه . بهر حال خدا رو شكر همه چيز به خير و خوشي تموم شد . راستي پري ، بهروز مي گه جناب مشتاق فردا شب با پرواز ساعت نه و نيم مياد تهرون . اينو گفتم كه خودتو واسه استقبالش حاضر كني ...
خنده سر خوش پروانه لب هاي پري را به لبخندي از هم باز كرد اما شوخي او را در حضور بچه ها كه كنار او به انتظار ايستاده بودند بي جواب گذاشت و گفت : پروانهجون واسه همه چيز ممنونم . به آقاي محمدي بگو هيچ وقت اين لطفشو فراموش نمي كنم .
نياز و نگين در آغوش هم از خوشحالي گريه مي كردند . منظر و حشمت نيز در شادي آنها شريك شدند . صداي زنگ در و متعاقب آن ورود كامران و شهاب كه از ديدن اين منظره كنجكاو شده بودند جمعشان را كامل كرد . منظر با خوشحالي جريان را برايشان تعريف كرد .
كامران لبخند زنان گفت : اي بابا خبر خوش كه ديگه گريه نداره شما هم به هر بهانه اي آبغوره مي گيريد .
نگين همان طور كه رطوبت صورتش را مي گرفت گفت : به اين نمي گن آبغوره ... مي گن اشك شوق ، بي ذوق . تو هنوز فرق بين اين دو تا رو نمي دوني ؟
كامران قدمي به او نزديك شد : منظورت اينه كه مزه اين يكي شيرينه ... ؟ يه قطره بنداز تو دستم ببينم .
نگين ضربه آرامي به دست او زد :اِ ... خودتو لوس نكن .
پري به دنبال خداحافظي گوشي را در جايش گذاشت . ابتدا به گرمي با كامران و شهاب احوالپرسي كرد وبعد به سوي دختر ها برگشت : بچه ها ... بابا فردا شب مياد . بالاخره بي گناهيش ثابت شد .
نياز در آغوش او فرو رفت و آهسته گفت : خدا رو شكر مامان خدا رو شكر ...
حشمت ، منظر و شهاب و كامران به نوبت به آنها تبريك گفتند . همه خوشحال به نظر مي رسيدند .كامران گفت : ان شاالله ديگه هيچ وقت شماها رو غمگين نبينم . حالا كه همگي خوشحالين بيايين يه چيزي بدين من بخورم دارم از گرسنگي ضعف مي كنم .
نياز كه بعد از مدت ها شادمان به نظر مي رسيد پرسيد : مطمئني ميخواي شام بخوري ؟ آخه غذا رو امشب من درست كردم .
كامران نيز خيال سر به سر گذاشتن داشت : چه مي شه كرد دختر خاله آدم وقتي مجبور باشه سنگم مي خوره . حالا شام چي هست ؟
نياز به سمت آشپزخانه به راه افتاد: واسه بقيه لوبيا پلو ذرست كردماما تو مجبوري نيمرو بخوري چون نمي ذارم بهش دست بزني .
كامران دنبالش به راه افتاد : دستم به دامنت نياز جون من لوبيا پلو خيلي دوست دارم . بابا حالا من يه چيزي گفتم تو چرا دلخور مي شي.
پري با قيافه اي خندان بقيه را به سمت پذيرايي دعوت كرد و از نگين خواست به نياز در كشيدن شام كمك كند .
* * * *
روز بعد لحظه ها براي پري و دختر ها به كندي مي گذشت . انگار عقربه هاي ساعت بر خلاف معمول آهسته جلو مي رفت اما فكر بازگشت فريبرز چنان روحيه شان را تقويت كرده بود كه با بنيه اي خستگي ناپذير همه جاي منزل را نظافت كردند ، شام مورد علاقه ي پدر را تهيه ديدند و همه چيز را براي استقبالي گرم و دلنشين از او مهيا كردند . ياد آوري مكالمه تلفني شب قبل آنها را بيشتر به شوق مي آورد هر چند صداي فريبرز هنگام صحبت كمي خسته و گرفته به گوش رسيده بود .
پري يك بار ديگر با وسواس به همه چيز سر كشيد . تنگ هاي آبميوه آماده بود سماور مي جوشيد وچاي به اندازه كافي دم شده بود .ديس هاي شيريني روي ميز قرار داشت و سبدي پر از ميوه آماده پذيرايي از همراهاني بود كه از فرودگاه به منزل بر مي گشتند .
حشمت ، منظر و منصور درست سر وقت پيدايشان شد . پري با ديدن آنها جان تازه اي گرفت و تشكر كرد كه در چنين موقعيتي تنهايش نگذاشته بودند . سالن فرودگاه مثل هميشه پر رفت و آمد و شلوغ به نظر مي رسيد . منصور به پري نزديك شد و گفت : متوجه شدي اون قسمت سالن چند نفر نظامي ايستادن ؟ دروغ نگم واسه استقبال از فريبرز اومدن .
پري به دنبال نگاهي به آن سمت گفت : نمي دونم شايد راستش من اين جا با كسي آشنا نيستم حتي نمي دونم معاون دارايي كيه ... همسايه ها هم كه اصلا نمي شناسم چون با هيچ كدومشون رفت و آمد نداريم ... بهر حال به حال ما ديگه فرقي نمي كنه . اونا رفتاري با فريبرز كردن كه نبايد مي كردن حالا اگرم واقعا به خاطر اون اومده باشن ديگه واسه ش ارزشي نداره .
نياز به مادرش نزديك شد : مامان همين الان همواپيما نشست .
- مطمئني ؟
- آره خودم شنيدم اعلام كردن . بيايين بريم اون طرف كه قسمت خروجيه ....
همگي به آن سمت به راه افتادند . تعداد آنهايي كه براي استقبال از دوستان يا نزديكانشان آمده بودند به حدي بود كه پري و بقيه در رديف دوم جاي گرفتند . كمي بعد اولين مسافران پرواز بندر عباس از در ورودي داخل شدند . نگاه نگين ، نياز و پري بي تاب و شوق آميز به اين مسير دوخته شده بود و بي صبرانه انتظار ديدار پدر را مي كشيدند . تعداد مسافرين به مرور بيشترو بيشتر مي شد . دختر ها مدام بين مسافران تازه وارد سرك مي كشيدند . در ميان استقبال كننده ها آنهايي كه مسافرشان از راه مي رسيد از ميان جمع بيرون مي رفتند . لحظه هاي انتظار پري و دختر ها را كلافه كرده بود . نگاه منتظر و سرك كشيدن ها باز هم ادامه داشت ولي از فريبرز خبري نبود . كم كماز تعداد آنهايي كه داخل مي شدند كم مي شد و آخرين نفرات نيز به درون آمدند .
نگاه دلواپس پري به برادرش افتاد : پس چرا نيومد ؟
همين لحظه صداي پر هيجان نياز كه بازوي او را ميان پنجه هايش مي فشرد حواسش را از منصور پرت كرد : مامان ناخدا محمدي داره مياد ... ولي چرا با خانومش ؟ پس بابا كجاست ؟
چهره گرفته و غمگين محمدي و چشمان اشك آلود پروانه صدا را در گلوي نياز خفه كرد . با هر قدمي كه نزديك تر مي شدند ضربان قلب پري محكمتر ميزد . نگاهش به روي آنها ثابت بود و چهره اش رنگ نداشت حتي قدرت حركت نداشت همان جا خشك ايستاده بود و نزديك شدن آنها را تماشا ميكرد . نگين و نياز هم در حالت بهت چشم از آنها بر نمي داشتند .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#67
Posted: 24 Oct 2012 20:31
پروانه با قدم هاي لرزان به پري نزديك شد. همسرش و ناخدا همتي يكي ديگر از دوستان فريبرز نيز در معيت او قدم بر مي داشتند . نگاههاج و واج پري مسخ شده بود . صدايش خفه به گوش رسيد : فريبرز كجاست ؟
همراه با صداي هق هق گريه ي پروانه دست هاي نيرومندي پري را كه از پشت در حال سقوط بود در برگرفت . منصور به موقع خواهرش را از خطر سقوط نجات داد و از منظر خواست هواي او را داشته باشد . منظر و حشمت دستپاچه شده بودند . نگين سبد گل را به گوشه اي پرت كرد به سوي ناخدا محمدي هجوم برد . يقه لباس او را به چنگ گرفت و گفت : باباي من كجاست عمو ؟ چرا نمي گين ؟
سفيدي چشمان بهروز به سرخي مي زد . پرده اشكي كه در چشم هايش حلقه بسته بود قطره قطره فرو افتاد . صداي ضجه يپروانه كه مي گفت « الهي بميرم خاله جون كي فكر مي كرد اين طوري بشه...! اگه مي دونستيم تنهاش نمي ذاشتيم » خبر از حادثه ي شومي مي داد اما باور آن به راحتي ممكن نبود . نياز به آغوش حشمت پناه برد : خاله مگه واسه بابام چه اتفاقي افتاده ؟
لرزش اندام او به صورتي بود كه حشمت وحشت زده او را محكمتر در آغوش فشرد . نگين به گريبان محمدي آويزان شده بود به حالت خفه اي گفت : باور نمي كنم كه بابا رو با خودتون نياوردين ...! من بابامو از شما مي خوام .
ناگهان چشمانش سياهي رفت و ديگر هيچ نفهميد . عده اي از مردم كنجكاو گرداگرد آنها جمع شده بودند . در قيافه بيشتر آنها احساس همدردي موج ميزد . نظاميان حاضر در سالن سعي در پراكنده كردن آنها از اطراف داشتند . ناخدا سعيدي كه در اين ميان متوجه خانواده مشتاق شده بود به آنها نزديك شد و سعي در آرام كردن آنها داشت . چند نظامي ديگر به اشاره او از همان مسير خروجي بيرون رفتند و دقايقي بعد همراه با تابوتي كه بر روي دوششان حمل مي شد در معيت ناخدا محمدي و ناخدا همتي از در پشت به سوي آمبولانسي كه در محوطه بيروني به انتظار ايستاده بود حركت كردند.
* * * *
وزش باد سردي كه زوزه كشان از ميان سنگ قبرها راه مي جست گرد و غبار كمي به هوا بلند كرده بود .گوركن آخرين بيل خاكرا بالا فرستاد و به دنبال آن خودش نيز از گودي گور بيرون آمد . گروه موزيك نظامي براي رسيدن جسد و نواختن مارش عزا بهانتظار ايستاده بودند . كمي آن طرف تر عده اي از سران نظامي به احترام در كناري ايستاده و منتظر پايان مراسم خاكسپاري بودند . رديفمنظم اتومبيل ها در حاشيه خيابان قطاري از خودرو ها را تشكيل مي داد. منظر و حشمت در لباس هاي سياه رنگ غمگين به نظر مي رسيدند . پري انگار آنها را نمي شناخت . ميان آن دو نشسته بود اما نگاه مسخ شده اش به نقطه اي خيره مانده بود و هيچ حركتي نمي كرد. چشمانش بر اثر گريه ها و بيداري شب قبل متورم به نظر مي آمد . گونه هاي به گودي نشسته اش رنگ نداشت و لب هايش خشك شده بود . در جواب حشمت كه آهسته پرسيد : خواهر چيزي نمي خواي ؟
فقط سرش را آرام تكان داد ولي چشم از مسيري كه به غسال خانه منتهي مي شد بر نداشت . در اتومبيل بعدي فرحناز و شهرزاد مراقب نگين بودند . شب پيش او دوباره به حال رعشه افتاده بود . دكتر حضور او را در مراسم تدفين فدغن كرده بود اما هيچ كس نتوانست مانع آمدنش بشود . نياز حالي به مراتب بدتر داشت . او كه در اتومبيل بعدي به شيشه تكيه داده بود كاملا بي حس به نظر مي رسيد . از شب قبل كلامي با كسي صحبت نكرده بود و لب به چيزي نزده بود . بارها شكوه و شيرين به نرمي او را مخاطب قرار دادند ، نصيحتش كردند ، دلداريش دادند اما او همچنان بي حركت مانده بود . انگار چيزي نمي شنيد و متوجه هيچ چيز در اطرافش نبود .
نواختن مارش عزا نشان از رسيدن نعش مي داد . قبل از همه پري تابوتي كه با پرچم سه رنگ و تاج هاي گل پوشانده شده بود و بر دوش نظاميان حمل مي شد را ديد و با تمام ناتواني از اتومبيل پايين آمد . در كمتر از چند دقيقه اطراف ميت چنان از جمعيت پر شد كه پري و دختر ها نتوانستند از حدي جلوتر بروند . بعد از انجام نماز همه چيز براي خاكسپاري مهيا بود پري با صدايي لرزان گفت :مي خوام يه بار ديگه با فريبرز خداحافظي كنم .
حشمت مانع شد : درست نيست خواهر تو كه توي سردخونه ديديش حالا اگه تو بري بچه ها هم مي خوان بيان پدرشون رو ببينن واين واسه حالشون اصلا خوب نيست . اگه به فكر خودت نيستي به فكر اونا باش .
پري ديگر اصرار نكرد ولي از همان فاصله چشم از تابوت برنمي داشت . مراسم تدفين به سرعت انجام شد . صداي ضجه هاي پري و دختر ها دل آنهايي را كه ناظر صحنه بودند به درد مي آورد . عاقبت به آنها اجازه دادند كه بر سر مزار بروند ولي زمانش زياد طول نكشيد چرا كه نياز و نگين هر دو ازحال رفتند و همراهان ناچار آنها و پري را به سرعت از گورستان خارج كردند .
طي روزهاي بعد دسته ها و تاج هاي گل يكي بعد از ديگري از سوي شخصيت هاي مختلف نظامي به منزل مشتاق آورده شد . مسئولين پايگاه مراسم ختم مفصلي را در مسجد پايگاه تدارك ديده بودند .فرمانده پايگاه پرداخت كليه ي مخارج ضروري را بعهده گرفته بود . نماي بيروني منزل از پيام هاي تسليتي كه ارگان هاي مختلف نظامي بر پارچه هاي سياه نوشته بودند جلوه اي غم انگيز داشت . منصور براي دومين بار به پري پيشنهاد كرد از خر شيطان پايين بيايد و اجازه بدهد كه عده اي از سران پايگاه كه خيال تسليت حضوري داشتند به ديدن او بيايند ولي پري زير بار اين ملاقات نمي رفت و براي خود دلايل محكمي داشت كه با همه ضعف و ناتواني باز هم آنها را به برادرش گوشزد كرد و گفت : لطفا از طرف من به اين آقايون بگو ديگه براي اين حرفا دير شده . بگو اون وقتي كه بايد سراغ من و بچه هام مي اومدين يك ماه پيش بود نه حالا . الان ديگه تاسف اونا هيچ دردي از ما دوا نمي كنه . ضمنا بهشون بگو ما هيچ احتياجي به كمك هاشون نداريم و خودمون از پس مخارج ختم شوهرم بر مياييم پس بيخود زحمت نكشن .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#68
Posted: 24 Oct 2012 21:00
ناخدا محمدي كه شاهد اين گفتگو بود منصور را به گوشه اي كشيد و گفت :
- بذاريد راحت باشه . ايشون فعلا در شرايطي نيست كه بتونه با اين آقايون مواجه بشه . من خودم يه جوري مراتب عذر خواهي رو به اطلاع اونا مي رسونم .
بعد از مراسم هفت آنهايي كه از راه دور آمده بودند به مرور اطراف پري و بچه ها را خالي كردند . در ميان اين عده بعضي از بستگان دور فريبرز از غيبت تنها خواهر او كه همه مي دانستند مقيم اسپانياست متعجب به نظر مي رسيدند . پريخبر داشت كه خواهر فريبرز از نارسايي قلبي رنج مي برد . اين بيماري در خانواده مشتاق تا حدودي موروثي بود و خود فريبرز نيز گرچه در زمان حيات از سلامت جسماني برخوردار بود اما در سالهاي اخير از گرفتگي بعضي از شريان هاي قلبش رنج مي برد . ترس از يك شوك قلبي ، پري را ازمطلع كردن خواهر فريبرز منصرف كرد . او حتي از خبر دادن به مهراننيز امتناع داشت چرا كه مي دانست در آن صورت باز هم فريبا از جريان مطلع خواهد شد .
براي چندمين بار از اين پهلو به آن پهلو شد بعد از بيرون آمدن از شوك مرگ فريبرز روز و شب هايش با رنج بيشتري سپري ميشد. روزها رسيدگي به بعضي از امور و رفت و آمد آنهايي كه احساس همدردي مي كردند اوقاتش را پر ميكرد ولي شب ها با خلوت خودش دست به گريبان بود و افكار آزار دهنده راحتش نمي گذاشت . « چرا باهاش به بندر نرفتم ؟ منكه مي دونستم قلبش ناراحته ... چطور تو اين موقعيت تنهاش گذاشتم ؟ با اين روحيه حساسي كه داشت چرا گذاشتم بار اين همه ناراحتي رو تنهايي به دوش بكشه ...؟ »
و بي اختيار به ياد حرف هاي پروانه افتاد « اون شب هر چي بهروز اصرار كرده بود كه شام بياد خونه قبول نكرد . مي گفت ميخواد يه كم تنها باشه . فرداش ساعت نه بهروز رفت سراغش قرار بود با هم برن يه دوري توي شهر بزنن . بهروز ميگه خيال داشت واسه بچه ها يه كم خريد كنه . تو اين مدت توي هتل افسران اقامت داشت صبح كه بهروز ميره هر چي در مي زنه كسي درو باز نمي كنه . اولش فكر ميكنه جايي رفته ولي يكي از ناوياي هتل ميگه ناخدا از ديشب تا به حال از اتاقش بيرون نيومده . آخرش مجبور مي شن به زور درو باز كنن ... پري تو بايد از يه جهت خيلي خوشحال باشي ، فريبرز خيلي راحت رفته بود ! بهروز ميگه وقتي ديدمش باورم نمي شد كه اون مرده ... ! مي گفت آروم توي جاش خوابيده بود و قيافه ش جوري به نظر مي اومد انگار تبسم كرده !» قطره اشكي كه از گوشه ي چشم پري پايين افتاد متكايش را مرطوب كرد . آهسته از جا برخاست . احساس سردرد آزارش ميداد. منظر كمي آن طرفتر جاي خالي فريبرز را پر كرده بود . روشنايي كم جاني كه از چراغ خواب منعكس مي شد فضاي اتاق را در حالت غم انگيزي فرو برده بود . نگاهش به سمت پنجره برگشت . سنگيني باري روي سينه اش نفس كشيدن را برايش مشكل مي كرد . كمي پرده را كنار زد و نگاهي به بيرون انداخت . صداي بارش باران كه ريز و آهسته مي باريد شنيده مي شد . دستش را به سطح شيشه چسباند و لحظه اي بعد آن را به گونه اش گذاشت خنكي آن اعصابش را تسكين مي داد . در پرتو نور چراغ برقي كه آن سوي خيابان نور افشاني مي كرد قسمتي از فضاي سبز روبروي پنجره پيدابود . نگاهش پايين آمد قطره هاي باران همين طور بي وقفه بر روي سطح آسفالت مي باريد . بي اختيار به ياد گوري افتاد كه با خروارها خاك پر شده و فريبرز در زير آن همه خاك به خواب رفته بود . دوباره قطره هاي اشك داغ بر گونه هايش شيار بست و دلش هوس آغوش فريبرز را كرد . صداي بهم خوردن ابر ها تنش را لرزاند . به سمت تخت نگاهي انداخت منظر در خواب عميقي فرو رفته بود . دوباره نفسي داغ از سينه اش بالا آمد . از كنار پنجره دور شد . انگار دلواپس چيزي بود . اين بار به طرف اتاق دخترها به راه افتاد . دستگيره در را آهسته فشار داد و درارام به روي پاشنه چرخيد . نگين در جايش آسوده به خواب رفته بود. كمي جلوتر رفت و اين بار چشمش به نياز افتاد در گوشه اي از تختش مچاله زانو ها را در بغل جمع كرده بود و نگاهش از گوشه ي پنجره به بيرون خيره مانده بود . پري آهسته صدايش كرد « نياز جان ؟ » در همان حال بهتخت او نزديك شد . سر نياز كمي به عقب برگشت . پري رو به رويش نشست و دست يخ زده اش رادر ميان دست هاي خود گرفت :
- چرا نخوابيدي مادر جون ؟
صدايش ضعيف به گوش رسيد : همين الان از خواب پريدم ... مامان ميشه برام يه ليوان آب بياري ؟
پري با عجله ليوان آب را حاضر كرد و دوباره همان جا كنارش نشست: چي شد مادر ؟
ليوان آب را يك نفس سر كشيد و بعد نفسي تازه كرد : چيزي نيست داشتم خواب ميديدم خواب بابا !
- خواب بابا رو ديدي ...؟ برام تعريف كن ببينم چي ديدي ؟ چطوربود ؟
- حالش خوب بود صورتش يه نورعجيبي داشت به نظرم از هميشه قشنگتر بود ! انگار توي يه ساحل ايستاده بود اونجا خيلي روشن و نوراني به نظر مي اومد . اون پيرهني رو كه شب تولدش بهش هديه داده بودي پوشيده بود و خيلي سرحال به نظر مي رسيد . وقتي منو ديد لبخند زد و دستاشو باز كرد كه برم توي بغلش . بدنش مثل قبل گرم و نرم بود واصلا به نظر نمي اومد كه مرده ! گفت ميدونستم كه مياي منتظرت بودم . بهش گفتم بابا تو راست راستي مردي ؟ حالا ما بدون تو چي كار كنيم ؟ خنديد و گفت ، كي ميگه من مردم ... ؟ من زنده م مگه نمي بيني ؟ گفتم ولي تو از پيش ما رفتي . گفت چاره اي نبود بايد ميرفتم فرصت من ديگه تموم شده بود ... مي دوني چيه ؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#69
Posted: 24 Oct 2012 21:03
وقتي قراره كسي بياد اين جا همه چيز دست به دست هم ميده كه شرايط سفرش مهيا بشه . البته بعضي وقتا هم يكهو و ناگهاني پيش مياد . بهر حال من اينجا خيلي راضي و راحتم تنها نگرانيم شماها هستين برو به مادرت بگو به جاي اين كه بشينه مدام ناله و زاري كنه پاشه يه فكري به حال اين زندگي بكنه . ديگه وقتشه كه خودش تنهايي تصميمي بگيره .مامان منظور بابا چيه ؟ تو در چه مورد بايد تصميم بگيري ؟
پري داشت به حرف هاي او فكر ميكرد : راستش من خيال داشتم بعد از برگشتن بابات ازش بخوام كهاز اين پايگاه بريم . مي خواستم بهش بگم اين يكي دو سال باقيمونده بريم يه جايي رو رهن كنيم تا خونه ي خودمون حاضر بشه . بعد از اتفاقي كه افتاد ديگه جاي ما اين جا نيست . ديگه چشم ديدن اين خونه رو ندارم . انگار در و ديوار اين خونه داره گوشت تنمو مي خوره . حالا عزمم براي رفتن بيشتر جزم شده . ديگه دلم نمي خواد حتي يه روزم توي اين پايگاه بمونم . اتفاقا مي خواستم اول با تو و نگين مشورت كنم در صورتي كه موافق باشين ماشينو ميذارم واسه فروش يه مقدار طلا دارم كه بهشون احتياج ندارم . فكر كنم روي هم چهار پنج ميليوني دستمونو بگيره ميديم يه خونه نقلي فعلا رهن مي كنيم تا ببينيم بعد چي مي شه .
- من كه موافقم ... فكر نمي كنم نگينم مخالفتي داشته باشه . حقيقتش تحمل جو پايگاه واسه منو نگينم سخت شده . بهر حال هر تصميمي كه تو بگيري ما هم باهاش موافقيم .
- اين طور كه پيداست بابات از همه چي خبر داره ... بعد از اون ديگه حرفي نزد ، سفارشي نداشت ؟
- نه فقط بازم تاكيد كرد كه حتما با تو صحبت كنم و سفارش كرد مواظب نگين باشيم . بعد گفت بايد بره ... انگار براي رفتن عجله داشت منم همون موقع از خواب پريدم .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#70
Posted: 27 Oct 2012 10:56
فصل نهم
بعد از سه روز بارندگی عاقبت توده های ابر پس رفتند و چهره ی سرما زده شهر ، با تابش خورشید رنگ و جلای تازه ای گرفت.سه هفته از مراسم خاکسپاری می گذشت و خانه سرهنگ مشتاق سکوت و آرامش قبلی خود را باز یافته بود.هر چند این سکوت دل گیر و آرامشش حزن انگیز به نظر میرسید.پری پشت میز آشپزخانه بی حرکت به نقطه ای خیره نگاه می کرد و حتی متوجه جوشش سماور و بخاری که از ان به هوا رفت نبود.صدای زنگ در برای دومین بار در فضای خاموش منزل پیچید و این بار با حرکتی به خود آمد.پشت در حشمت و عفت به انتظار ایستاده بودند.حشمت با نگاهی به خواهرش فهمید به موقع به دیدن او آمده است.پری در حینی که بوسه او را جواب میداد احوالش را پرسید.حشمت به دنبال خوش و بشی نظری به اطراف انداخت:بچه ها نیستن؟
-نیاز بعد از چند جلسه غیبت امروز رفته سر کلاس ، نگینم با یکی از دوستانش رفته کتابخونه.
عفت پس از احوالپرسی فوری چادراز سر گرفت.چنان به نظر میرسید که آماده ی دستور است.حشمت گفت:پس خوب شد من و عفت اومدیم ، تنهایی دل آدم می گیره.
داشت دنبال پری وارد آشپزخانه میشد:قدمتون روی چشم ، اتفاقا می خواستم امروز تلفنی باهات صحبت کنم.خوب شد که خودت اومدی.
نگاهش به بخار سماور افتاد و مشغول دم کردن پای شد:صبحونه خوردی؟
-از وقت صبحونه که گذشته ولی من عادت ندارم جز یه لیوان آب میوه چیزی بخورم ، مگه تو هنوز صبحونه نخوردی؟
-امروز حالم زیاد روبراه نبود ، صبح بعد از اینکه بچه ها رو روونه کردم دوباره رفتم خوابیدم همین نیم ساعت پیش پا شدم.
-رنگ روتم پریده ف می خوای بریم دکتر؟این اواخر خیلی از بین رفتی!شاید یه داروی تقویتی بده یه کم روبراه بشی.
پری جعبه شیرینی را از درون یخچال بیرون اورد و جلوی آنها روی میز گذاشت.عفت با تر و فرزی چند پیشدستی حاضر کرد و فنجان ها را برای ریختن چای آماده گذاشت.
پری گفت:نه...چیزی نیست به مرور زمان خوب میشم.این رنگ پریدگی هم مال بی خوابی شباست، فکر و خیال نمیذاره شب راحت باشم.
-میدونم ضربه سختی به تو و بچه ها خورده ، ضربه ای که نمیشه به سادگی جبرانش کرد ولی کار ازکار گذشته دیگه غصه خوردن فایده ای نداره.تو اگه بخوای همین جوری ادامه بدی از بین میری.اگه خدای نکرده بلایی سر تو بیاد بچه ها این میون چی میشن؟
-اینا همه درست ولی بعضی وقتا دست خود آدم نیست.حالا از این صحبتا بگذریم.دیشب منصور اینجا بود.تنها اومده بود ، این شیرینی رم اون آورده...راستی حشمت تو خبر داشتی که آقاجون موقع مرگش یه ارثیه هم واسه من گذاشته؟
-آره ، اینو همه میدونستیم.فقط قرار بود به تو چیزی نگیم ، اینم وصیت آقاجون بود.گفته بود نمیخواد تو از موضوع باخبر بشیتا موقع خودش.به منصور سفارش کرده بود هر وقت دیدی خواهرت توی تنگنا گیر کرده اینو بهش بده و بگو من همیشه به یادش بودم.
پرده ای از اشک نگاه پری را تار کرد.اهسته گفت:خدا رحمتش کنه ،همیشه کاراش غیر قابل پیش بینی بود.ولی از حق نگذریم این پول توی این موقعیت خیلی به دردما می خوره...
عفت کلام او را قطع کرد:پری خانوم اگه اجازه بدی من برم یه کم به نظافت خونه برسم؟
پری متعجب پرسید:به نظافت خونه؟!
حشمت گفت:آره ، من امروز از عفت خواستم بیاد این جا رو یه کم تمیز و مرتب کنه.میدونم که تو حالا حالاها دست و دل این کارا رو نداری.
-دستت درد نکنه خواهر ، دست شما هم درد نکنه عفت خانوم.
حشمت گفت عفت جون خودت برو از هر کجا که دلت می خواد شروع کن ، دستت درد نکنه.
با رفتن عفت رو به پری کرد و گفت:خب می گفتی؟
-آره داشتم می گفتم ، میدونی حشمت؟ما تصمیم داریم از اینجا بریم.مثل اینکه قبل از اینم بهت گفتم دیگه نمیتونم توی این پایگاه دووم بیارم.اینه که خیال دارم ماشینو بفروشم و برم یه جایی رو رهن کنم.
-مطمئنی که آلاخون والاخون نمیشی؟تو این زار زمستونی جا به جا شدن خیلی سخته!
-هر چقدر سخت باشه بهتر از اینه که مدام به در و دیوار این خونه نگاه کنم و به یاد گذشته بیفتم.من دیگه بدون فریبرز نمیتونم اینجا آرامش داشته باشم.درک میکنی؟
-آره میدونم...هر چند شوهر خوب و وفاداری نصیب خودم نشد ولی میتونم بفهمم چی میگی.خب حالا کجا می خوای بری؟جای بخصوصی رو زیر نظر داری؟
-جای بخصوصی که نه ، راستش فرق زیادی نمیکنه فقط می خوام یه محل خوب و سالم باشه.من دو تا دختر بزرگ دارم ، سالم بودن محله از روبراه بودن خود خونه واسم مهمتره...
گفتم جریانو به تو و منظر بگم که پی جو باشین بلکه بتونیم یه جایی رو گیر بیاریم.دیشب به منصورم سفارش کردم.اونم قول داده به چند بنگاهی سر بزنه.
-خیال داری قبل از چهل از اینجا بری؟
-اگه میشد که خیلی خوب بود ولی میدونم توی این فرصت نمیشه اما از حالا دنبالش هستم که اگه انشالله جایی گیر اومد بعد از چهل جا به جا بشیم.
-باشه من همین امشب قضیه رو با بچه ها در میون میذارم ، اونا هر کدوم کلی دوست و آشنا دارن و میتونن به چند جا سفارش کنن.خیالت راحت انشالله تا بعد ازمراسم چهل حتما یه آپارتمان واست پیدا می کنیم.
******************************************
روزگار غریبی ست نازنین ...