انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین »

راز نياز


مرد

 
بعد از پايان كار، شهرزاد با حالت خسته اي از پشت ميز برخاست. بعد از زايمان اندامش هنوز شكل قبلرا پيدا نكرده بود و در ناحيه شكم كمي برجسته به نظر مي رسيد. در حالي كه دستهايش را مي شست پرسيد : نياز تو نميايي بريم سر سفره؟
انگار دنبال بهانه مي گشت : چرا....، بعد از اينكه يه چاي خوردم ميام.
در واقع مي خواست از حضور بر سر سفره طفره برود. عفت بعد ازشستن ظرفها دستهايش را خشك كرد و گفت : الان خودم برات يه چاي ميريزم كه خستگيت در بره.
قبل از اينكه بتواند مانعش بشود به سوي سماور رفت. مي دانست اين زن ميانسال به مراتب خسته تراز اوست، و همين شرمنده اش مي كرد. حشمت دوباره به آشپزخانه برگشت : عفت، يه سري چاي بريز ببر بالا، اين دوتا ظرف آش رو هم ببر.
نياز مي ديد كه عفت بعد از ساعتهاسر پا ايستادن تازه خيال داشت كمي بنشيند و چايش را با خيال آسوده بنوشد. به هر حال به سنگيني از پشت ميز برخاست : چشم خانوم.
نياز گفت : شما بشينين يه كم استراحت كنين. من اين كارو مي كنم.
و خودش سرگرم ريختن چاي شد. در سربالايي پله ها، با احتياط راه مي رفت كه مبادا سر ريز فنجانها سيني را كثيف كند. آن قدر حواسش جمع اين كار بود كه متوجه نزديكشدن شخصي از سمت مخالف نشد.اما وقتي سلام خوش طنين او را شنيدبه سويش برگشت و با دستپاچگي آشكاري گفت : سلام آقا شهاب، ببخشيد كه متوجه شما نشدم....!
شهاب براي گرفتن سيني قدمي جلوتر رفت و آهسته گفت : اشكال نداره....، من ديگه به اين طرز برخورد عادت كردم.
نياز قبل از اينكه سيني را به او بدهد با لحن رنجيده اي پرسيد : منظورتون اينه كه من هميشه با شما بد برخورد مي كنم؟
چهره شهاب به تبسمي باز شد: داشتم سر به سرتون مي ذاشتم، شما چرا زحمت كشيدين؟
بدون مخالفت سيني را به او سپرد: خواهش مي كنم زحمتي نيست...، راستي خونه در چه حاله؟ به موقع آماده مي شه؟
در اين حالت درست رو به روي هم قرار داشتند. شهاب باز از در شوخي در آمد : مگه جرات مي كنه نشه؟
نگاه شرمگين نياز پايين افتاد. لحن شهاب كمي جدي تر شد : با اين بسيج همگاني كه اونجا راه افتاده فكر كنم تا اواخر هفته آينده كار تمومه.
نياز دوباره نگاهش كرد : معلومه شما رو حسابي به زحمت انداختيم؟
چشمان شهاب برق خاصي داشت :ارزششو داره.
- در مقابل چي؟
همان تبسم قبلي در چهره شهابنشست : در مقابل آسايش شما.
چهره نياز بي اختيار متبسم شد : شما لطف دارين، خوب من ديگه برم چون سر شما رو به حرف گرم كردم چاييئا همه يخ كرد.
همزمان با ورود به آشپزخانه، نگين خود را به او رساند : تو كجايي؟ داشتم دنبالت مي گشتم، مامان مي گه چرا نميايي پاي سفره؟
- باشه الان ميام... فعلا تو بيا ايندوتا ظرف آشو ببر بالا. راستي روضه تموم شد؟
نگين ظرفها را كه به نظر سنگين مي رسيد درون سيني گذاشت : ديگه چيزي نمونده الان دارن دعاي آخرشو مي خونن . نبودي ببيني مامان چه گريه اي ميكرد !
نياز كمي دلواپس شد : الان ميرم پيشش .
درون سالن حاضرين چنان تنگاتنگهم نشسته بودند كه نياز مشكل مي توانست جاي كنار مادرش پيداكند . ناچار همان جا كنار فرحناز و شهرزاد جايي براي خود باز كرد . « خسته نباشي » آهسته شهرزاد را شنيد . لبخند زنان در جواب گفت : من كه كاري نكردم شماها خسته نباشين معلومه كه خيلي زحمت كشيدين !
نگاه ملامت بار يكي از خانم ها آن دو را وادار به سكوت كرد .
عطر عود هاي در حال سوختن در كنار عطر افشاني گل ها و بوي خاصي كه از آب شدن شمع ها در فضا پيچيده بود نياز را دچار سرگيجه كرد . گر چه هواي سالن معتدل و خنك به نظر مي آمد اما اواحساس خفقان و گرما كرد . روضه خان دعا را با نواي مخصوصي بيانميكرد و از هر يك از ائمه براي اجابت حاجت صاحب سفره ياري مي خواست . نياز احساس بدي داشت . نيرويي در درونش به تلاطم افتاده بود . لحظه اي كه دست يخ زده اش دست شهرزاد را لمس كرد نگاه متعجب شهرزاد به نيمرخ رنگ پريده او افتاد . پلكهايش بسته بود و لرزش خفيفي اندامش را مي لرزاند . شهرزاد آهسته پرسيد : نياز چيزي شده ؟ اوهمچنان مي لرزيد و فقط توانستبا صداي نارسايي بگويد : حالم خوب نيست .
نگاه نگران شهرزاد اين بار به سوي فرحناز برگشت : فرح ... ببين نياز چش شده ! نمي دونم چرا داره مي لرزه ...!
فرحناز خود را به سمت ديگر نياز رساند و بازويش را گرفت : نياز جان چي شده ؟ چرا رنگ و روت پريده ؟
پنجه هاي نياز با تمام قدرت دست شهرزاد را مي فشرد اما جوابي به آنها نداد . نگاه دلواپس شهرزاد و فرحناز به حالت پرسشبه هم افتاد . هنوز درست نمي دانستند چه حادثه اي در شرف وقوع بود ! فقط مي ديدند كه لرزش نيازلحظه به لحظه شديدتر مي شود وناگهان به سوي فرحناز خم شد ودر اغوش او از حال رفت .
وحشت فرحناز و شهرزاد اطرافيان رانيز متوجه حال نياز كرد . كنجكاوي آنهايي كه نزديكتر بودند و پچ پچ هاي در گوشي حال و هواي مجلسرا بهم زد . پري كه با چشم هايبسته مشغول خواندن دعا بود با تماس دست منظر به خود آمد :
- پري ... مثل اين كه حال نياز بهم خورده ...!
پري منتظر ادامه حرف او نشد و بهسرعت از جا برخاست . منظر نيز به حالت دلواپس دنبال او به راه افتاد. اولين بار بود كه پري دخترش را به اين حال ميديد . او هيچ حركتينمي كرد حتي در مقابل مالش شانه هايش و ضربه هاي آهسته اي كه به گونه اش مي خورد عكس العملي نشان نمي داد . پري از وحشت بهگريه افتاده بود . حشمت و نگين همزمان وارد سالن شدند . حشمت وحشت زده پرسيد : چي شده ؟
پري گفت : حشمت به دادم برسنمي دونم نياز چش شده !
فرحناز گفت : داشت مي لرزيد فقط گفت حالم بده يكهو تو بغلم از حال رفت !
نگين گفت : مامان اين قدر شونه هاشو نمال ولش كن داري اذيتش مي كني .
پري عصبي به نظر مي رسيد : چيچي رو اذيتش مي كنم ؟ بذاريم همين جوري به حال خودش باشه ؟
نگين با خيالي آسوده تر از بقيه به سوي آنها خم شد و آهسته تر از قبل گفت : اون چيزيش نيست مامان ، اگه بذاري به حال خودش باشه تا نيم ساعت ديگه بهوش مياد .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پري با حرص خاصي گفت : چي داري ميگي نگين ...؟ معلوم هست ؟ هر كس نفهمه خيال مي كنه نيازهر روز غش مي كنه !
نگين مي ديد كه وضعيت عادي مجلس بهم خورده است و بيشتر آنهايي كه در سالن بودند به جاي توجه به دعا متوجه آنها بودند . اين بار دست به دامن منظر شد و كنار گوشش آهسته گفت : خاله بهتره نيازو ببريم يه جاي خلوت من ميدونم كه الان توي اين سر و صداداره عذاب مي كشه . اين همون مريضيه كه صحبتشو كرده بود .
منظر تازه به ياد حرف هاي نياز در باره بيماري خاصي كه داشت افتاد و با نگراني بيشتر دستش را زير پهلوي او انداخت : پري كمك كن ببريمش بيرون خوب نيست اين قدر دور و برش شلوغ باشه .
پري چنان دستپاچه به نظر مي رسيد كه تشخيص نمي داد چه حركتي به صلاح است . با اين حالبدون فكر در جا به جا كردن نياز همراه شد . منظر در همان حال به نگين گفت : برو به دايي منصوربگو بياد كمك كنه ببريمش بالا.
ورود سراسيمه نگين و خبر بيهوش شدن نياز ، منصور و بقيه را غافلگير كرد . منصور ناباورانه و با عجله به راه افتاد به دنبال او كيومرث و شهاب نيز از پله ها سرازير شدند . منصور با ديدن جسمبي حال نياز كه روي دست ها حمل مي شد وحشت زده به سوي آنها رفت و همان طور كه سعي ميكرد نياز را روي دستهايش نگه دارد پرسيد : چه بلايي سرش اومده ؟
پري با رخساري كاملا رنگ پريده وچشم هايي كه از نگراني سفيديش بيشتر نمايان بود گفت : نميدونم داداش تو رو خدا يه كاري بكنين .نياز داره از دستم ميره .
ظاهرا تحمل وزن نياز براي منصور كه سن و سالي را پشت سر گذاشته بود مشكل به نظر مي رسيد . هنوز بيش از دو پله بالا نرفته بود كه كيومرث و شهاب به كمكش آمدند و نياز را درحالي كه از همه چيز بي خبر بود به اتاق حشمت بردند . بعد از اين كه به حالت راحتي روي تخت قرار گرفت نگين گفت : حالا بذارين همين جور به حال خودش باشه ... مامان تو هم اين قدر بي آرامي نكن . نياز چيزيش نيست يهكم فرصت بده اگه نديدي خودبخود بهوش اومد .
پري روي لبه تخت نسشته بود و دست سرد نياز را ميان پنجه هايش مالش ميداد : آخه تو از كجا ميدوني كه چيزيش نيست ؟ مگه تا به حال چند بار اين جوري شده كه بااطمينان ميگي خود به خود به هوش مياد ؟
نگين شانه مادرش را لمس كرد و با ترديد گفت : ميدونم چون اولين بار نيست كه نياز اين جوري ميشه .قبلا هم چند بار به اين حال افتاده...
پري ناباورانه و وحشتزده به سوي او برگشت : منظورت چيه كه اين جوري شده ؟ چرا چرت و پرت ميگي ؟ مگه ميشه از حال رفته باشه و من نفهمم ؟
منظر دخالت كرد : حالا وقت اين حرفا نيست حتما نگين يه چيزي ميدونه كه ميگه حالا صبر كن ببينيم چي ميشه بعد از خودش بپرس كه قبلا اين جوري شده يا نه؟
- يعني ميگي دست رو دست بذاريم و بشينيم تا خودش بهوش بياد ؟
حشمت گفت : با اين حال كه نمي شه ببريمش دكتر ميخواي دكتر ارجمندي رو خبر كنيم بياد معاينه اش كنه ؟
- اگه زحمتي نيست لطفا خبرش كن . شايد دكتر تشخيص بده كه چرا به اين حال افتاده !
حشمت عصبي به نظر مي رسيد . مختل شدن مراسم سفره از يك سوو بدحالي نياز از سوي ديگر او را كلافه كرده بود . با نگاهي به شهرزاد و دخترها كه هر كدام با كنجكاوي گوشه اي ايستاده بودند كمي بلندتر از حد عادي پرسيد : شماها اين جا چيكار مي كنين ؟ پسكي قراره از مهمونا پذيرايي كنه ؟مگه آدم بيهوش تماشا داره ... ؟ برين پايين به كارتون برسين ، شكوه تو هم بي زحمت برو كارا رو سر و سامون بده تا من بيام. درست نيست ما همه رو به امان خدا ول كرديم اومديم بالا .
شكوه قبل از رفتن متوجه دخترش شد . شيرين در گوشه اي كز كرده بود و بي صدا گريه مي كرد .
آهسته پرسيد : چرا داري گريه مي كني ؟
شيرين ميان هق هق گريه به همان آهستگي گفت : مي ترسم مامان... من تا به حال آدم بيهوش نديده بودم . نكنه نياز مرده باشه ؟ اون هيچ حركتي نمي كنه !
شكوه سرش را به او نزديك كرد و آهسته تر گفت : زبونتو گاز بگير دختر ... اين حرفا كدومه ؟ پاشو بريم پايين ديگه هم از اين فكرا پيش خودت نكن .
و او را بر خلاف ميلش با خود از اتاق بيرون برد . حشمت داشت به كيومرث سفارش مي كرد شماره دكتر را از دفتر چه تلفن پيداكند و زودتر با او تماس بگيرد . شهاب كه كنار يوسف به درگاه اتاق تكيه داده بود دقايقي از اتاق بيرون رفت در برگشت پتوي مخمل سبكي را كه همراه آورده بود به سمت پري گرفت : هواي اتاق يه كم سرد شده اينو بكشين روش .
نگاه اشك آلود پري به او افتاد پتو را گرفت و تشكر كرد . كيومرث خبر داد كه با دكتر تماس گرفته در ادامه اين خبر گفت: اول با مطبش تماس گرفتم منشيش گفت هنوز نيومده خوشبختانه شماره همراهش رو هم داشتيم انگار توي راه بود گفتتا ده دقيقه ديگه اينجاست .
پري به سوي او برگشت : دستتدرد نكنه خاله ببخش كه به زحمت افتادي .
كيومرث به او نزديك شد : كدوم زحمت خاله ! خدا كنه حال نياز زودتر خوب بشه هنوز هيچ حركتي نكرده ؟
نگين كه چشم از خواهرش برنمي داشت گفت : چرا ... الان دستش يه كم تكون خورد .
- خوب پس خدارو شكر از بيهوشي كامل دراومد .
منصور ضربه ي آهسته اي به شانهنگين زد : دايي جان يه دقه بيا بيرون كارت دارم .
با رفتن نگين پري نگاه دوباره ايبه نياز انداخت و چون دلشوره راحتشنمي گذاشت رو به شهاب كه نزديك ايستاده بود كرد و گفت : شهاب جان ميشه بي زحمت يه سري بري پايين ببيني دكتر اومده يا نه ، ميترسم تو اين شلوغپلوغي كسي متوجه اومدنش نشه .
- الان ميرم پايين منتظرش ميمونم تا بياد .
هنگام خروج چشمش به منصور و نگين افتاد شتاب قدم هايش خود بخود كم شد . منصور داشت مي پرسيد : نگين تو مطمئني خواهرت قبلا اين جوري شده ؟
- آره دايي چه دليلي داره كه بخوام دروغ بگم ؟ خود نيازم ميدونه كه به اين حال مي افته ولي نمي خواست مامان اينا چيزي بدونن .
- تا به حال دكتر نرفته ؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
شهاب ديگر انقدر دور شده بود كهادامه صحبت آنها را نشنيد . در حال پايين رفتن از پله هاي پشت ساختمان صداي گفتگوي بعضي از خانوم ها كه در آشپزخانه جمع شده بودند از پنجره راحت شنيده ميشد . يكي گفت : دختر بيچاره گمون كنم صرع داره ! من ديدم صرعيا اين جوري از حال ميرن !
صداي فرحناز قابل تشخيص بود: نه اختر خانوم نياز صرع نداره ما الان يك ساله كه از نزديك باهاشون رفت و آمد داريم . اين اولين باره كه اين جوري شده .
اين بار صداي فرزانه شنيده شد :حالا شايد صرع نباشه ولي هر چي هست بيماري بديه ! من احتمال ميدم عقدشم واسه خاطر همين بيماري بهم خورده . حتما پسره سر بزنگاه فهميده نياز غش مي كنه پاشو كشيده كنار ، به خودش گفته مال بد بيخ ريش صاحابش .
صداي شيرين غمگين تر از بقيه بود : اين جوري حرف نزن فرزانه هر چي باشه نياز دختر خالته خوبنيست پشت سرش غيبت كني .
شهاب با سگرمه هاي درهم از آنجادور شد . همان طور كه باغچه ي چهار گوش اين سمت حياط را دور مي زد نگاهش به كامران و فرهاد كه از سمت پاركينگ منزل بالا مي آمدند افتاد . سلام سرخوش كامران و فرهاد پاسخ آرامي داشت. كامران با خلق و خوي او آشنا بود ، نزديك تر كه شد پرسيد : چي شده ؟ چرا اخم كردي ؟
- چيزي نيست راستي الان كه مي اومدي اتومبيل دكتر ارجمندو نديدي كه بياد اين طرف ؟
كامران پرسيد : دكتر ارجمند ؟ واسه چي بياد اين جا ؟ كسي حالش بد شده ؟
- نياز حالش بهم خورده ... الان تقريبا ده پونزده دقيقه ست كه بيهوش شده .
كامران و فرهاد با هم پرسيدند : بيهوش شده ؟
- آره .
فرهاد پرسيد : آخه چرا بيهوش شده ؟ مگه اتفاقي واسش افتاده ؟
شهاب متوجه تغيير رنگ چهره فرهاد شد : نه اتفاق خاصي واسش نيفتاد ، همين جوري بي جهت از حال رفته ...
نگاهش به سمت كامران برگشت و ادامه داد : يادته اون باركه داشت به سهيل مي گفت من مريضم ؟ منظورش همين مريضي بود .
فرهاد پرسيد : الان كجاست ؟
- برديمش بالا ... منتظريم دكتر برسه معاينه ش كنه .
كامران گفت : پس ما بريم بالا... تو همين جا هستي ؟
- آره من منتظر مي مونم تا دكتر بياد
پري با نگاهي به دكتر احساس آرامش كرد . قيافه جدي و نگاه موشكاف او نشان مي داد كه در كارخود وارد و با تجربه است . در حينمعاينه هاي ابتدايي نگاهي به پري انداخت و پرسيد : درست توضيح بدين ببينم چه اتفاقي افتادهكه دخترتون از حال رفت ؟
صداي پري مشوش و گرفته به گوش رسيد : راستش آقاي دكتر نميدونم چي شد ! يكهو ديدم نياز بيهوش شده ! اونايي كه كنارش بودن ميگن قبلش دچار برز شده وفقط تونسته بگه حالم داره بد ميشه ...حركت آهسته دست نياز مادرش را از ادامه صحبت منصرف كرد . اين بار با خوشحالي گفت : آقاي دكتر ... داره تكون مي خوره !
دكتر و بقيه به حالت كنجكاو به نياز خيره مانده بودند . كمي بعد مثل اين كه در خواب عميقي فرو رفته باشد به سختي از اين پهلو به آن پهلو برگشت و همزمان چيزي شبيه به ناله اي آرام از گلويش خارج شد . پري ناباور وليخوشحال صدايش كرد : نياز عزيزم... مادر جون چشماتو باز كن .
همه ي نگاه هاي منتظر به چهره بي رنگ و معصوم نياز دوخته شده بود . ولي انگار روزنه اي سنگين به پلك هاي او بسته بودند به سختي توانست كمي لاي آن را باز كند و دوباره به خواب عميقي فرو رفت . از حالت قرار گرفتن دست ها و سرش كه به سويي خم شده بود بنظر ميرسيد هنوز قدرتجا به جا كردن جسمش را ندارد و ضعيف تر از آن است كه بتواند تكاني به خود دهد . نگاه پرسشگر پري به سوي دكتر برگشت . دكتر با اشاره دست و كلامي آرام به او فهماند كه بهتر است بگذارد به حال خودش باشد و پس از نگاه خيره اي به نياز پرسيد : اين اولين باره كه دخترتون به اين حال دچار مي شه ؟
- من فكر مي كنم اولين باره ولي اين طور كه خواهرش ميگه قبلا م اين جوري شده !
دكتر متوجه نگين شد و اين بار از او پرسيد : شما خبر داشتين كه خواهرتون به اين حال مي افته ؟
- بله آقاي دكتر ...
- پس چرا به مادرتون چيزي نگفتين ؟
- خود نياز نمي خواست پدر و مادرم چيزي بدونن . ميگفت اين ازحال رفتنا كه صدمه اي به من نمي زنه پس چرا بيخود مامان اينا رو نگران كنيم .
دكتر پرسيد: خواهرتون روي چه اصلي فكر ميكنه كه اين بيهوشيا صدمه اي بهش نمي زنه ؟
- آخه نياز قبل از اين به پزشكاي حاذقي مراجعه كرده . همه جور آزمايشي ازش كردن ولي هيچ كدوم از آزمايشا چيز بدي نشون نداده . راستشو بخواين آقاي دكتر نياز از منم سالمتره ...
دكتر لحظاتي به حالت متفكر به نياز نگاه كرد و سپس گفت : كه اين طور ... ؟ با اين حال حتما بايد يه موجبي براي اين بيهوشي وجودداشته باشه . هيچكدوم از اون پزشكانظر خاصي در اين مورد نداشتن ؟
- راستش همه اونا معتقد بودند كه اين عارضه هيچ ربطي به جسم خواهرم نداره ... ميدونين خود نياز چي ميگه آقاي دكتر ؟ ميگه هر چي هست مربوط به روحشه !
همه آنهايي كه صحبت هاي نگينرا مي شنيدند هاج و واج مانده بودند. در آن ميان پري متعجب تر از بقيه پرسيد : منظورت چيه نگين ؟يعني چي كه مربوط به روحشه ؟
نگين مستاصل جواب داد : من چه ميدونم مامان ... بذارين خودش بهوش بياد بهتون ميگه موضوع چيه ... ببخشيد آقاي دكتر ... شما الان ميخواين چه كار كنين ؟
- ميخوام يه بار ديگه فشارشو بگيرم ببينم تغيير نكرده .
- لطفا اين كارو نكنين نياز تازه به جسمش برگشته توي اين حالت كوچكترين تماس يا فشاريناراحتش ميكنه .
- گفتين برگشته به جسمش ؟ منظورتون رو درست درك نمي كنم!
- حقيقتش آقاي دكتر خود منم تو درك اين قضيه موندم و نمي تونم بيشتر از اين براتون توضيح بدم چون از اين جور مسايل زياد سر در نمي يارم . اجازه بدين خود نياز بيدار بشه براتون ميگه به اين حالت چي ميگن .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نه تنها دكتر ، همه آنهايي كه اطراف تخت نياز جمع شده بودند كنجكاو تر و هيجانزده تر از قبل به نظر مي رسيدند . در همين بين نياز دوباره آهسته تكان خورد . اين بار پلك هايش بعد از چند باربهم خوردن آرام باز شد . سپيدي چشم هايش كاملا به سرخي مي زد اما نگاهش حالت مسخ شده و گنگي داشت ! انگار قادر به ديدنچيزهايي بود كه ديگران آنها را نمي ديدند . بعد از هر بار پلك زدن باز با همان نگاه عجيب بهسقف اتاق چشم ميدوخت و غير از اينحركتي نمي كرد . دكتر دستش را به نرمي گرفت و صدا كرد : نياز جان دخترم صداي منو مي شنوي ؟
نگاه مشكوك نياز لحظه اي به او دوخته شد و بعد با حركت آهسته سر جواب مثبت داد .
- حالا كه صداي منو مي شنوي بگو ببينم در جايي از بدنت احساس درد نمي كني ؟
نياز پلك هايش را آرام روي هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره چشم باز كرد و با صدايي كه كمي نامفهوم به گوش مي رسيد گفت : نه ... هيچ .... دردي ... ندارم، فقط ... آب ميخوام .
نگين به اشاره دكتر فوري ليوان آب را حاضر كرد و نياز با تمام ضعفي كه داشت آنرا با ولع تا آخرسر كشيد . پري دوباره سرش را روي متكا قرار داد و با خوشحالي نگاهي به چهره دوست داشتني او انداخت . دكتر پرسيد مي توني بگي الان چه حالي داري ؟
نياز به همان سنگيني قبل و آهستهو نارسا جواب داد : خسته ... م ... خيلي... خسته م .
يك بار ديگر پلك هايش روي هم افتاد و اين بار ظاهرا به خواب خوش و راحتي فرو رفت .
دكتر گفت : بذارين يه كم ديگه استراحت كنه ... من اين جا هستم تا دوباره بيدار بشه و تلفني به مطب خبر داد كه ديرتر از معمول به آنجا خواهد رفت . در فاصله اي كه به انتظار بيدار شدن نياز گذشت سوالات گوناگوني از پريو نگين پرسيد و تا حدودي با شخصيت واقعي نياز آشنا شد .از ظاهر امر مي شد پي برد كه نياز هيچ ناراحتي خاصي ندارد و از نظر روحي نيز در سلامت كامل به سر مي برد . اين ادعا با بيدار شدن او بهتر به همه معلوم شد . او كه نيروي از دست رفته را دوباره پيدا كرده بود از حالت درازكش بيرون آمد و به صورت نشسته بهتخت تكيه داد و با تبسم كمرنگي به مادرش گفت : مامان مگه چي شده بود ؟ چرا آقاي دكترو به زحمت انداختين ؟ من كه چيزيم نيست .
بغض پري يب اختيار تركيد و همان طور كه به گريه افتاده بودگفت : چطور ميگي چيزي نيست ؟تو همه ما رو نصف جون كردي حالا ميگي چيزي نيست ؟ اگه ميدونستي به چه حالي افتادي اين حرفو نمي زدي ؟
نياز با محبتي كه در چشمانش پيدابود دست او را گرفت : ببخش كه ناراحتت كردم مامان من از كجا ميدونستم كه اين جوري ميشه ! آخه معمولا بعضي وقتا موقع خواب اين جوري مي شدم .
- پس نگين راست مي گفت كه بار اولت نيست ؟
- ببخش كه بهت نگفتم مي ترسيدم نگران بشي . ميدوني مامان من هراز گاهي اين جوري ميشم ولي اصلا نگران نشو چون چيز خطرناكي نيست .
اين بار دكتر پرسيد : از كجا ميدوني كه جاي نگراني نيست ؟
نگاه نياز به سمت او برگشت وپس از ممث كوتاهي گفت : چون من ميدونم چه اتفاقي برام مي افته... البته مدت زيادي نيست كه حقيقتو فهميدم ... راستش راهنمايي يكي از اساتيد دانشگاه موضوع را برام روشن كرد ... ولي چون ميدونم درك اين جور مسايل واسه آدماي عادييه كم مشكله به كسي حرف نزدم... حقيقتش مي ترسم مردم فكر كنن از نظر عقلي اشكال پيدا كردمواسه همين تا به حال نذاشتم كسي چيزي بفهمه .
سكوت حاكم بر جمع نشان ميداد همه آنها شديدا كنجكاو شده اند . دكتر با شيفتگي كه در حركاتش پيدا بود گفت : اگه همه ما قول بديم كه اين فكرو در باره تو نكنيم موضوع رو به ما هم ميگي ؟ هر چند خود من تا حدودي ميتونم حدس بزنم كه قضيه از چه قراره اما دلم ميخواد همه چيزو از زبون خودت بشنوم .
نياز مستاصل به نظر ميرسيد . اين لحظه درست همان زماني بود كه هميشه از رسيدنش وحشت داشت . ظاهرا گفتن حقيقت و پرده برداري از رازي كه تا به حال آن رااز همه پنهان كرده بود در مقابل اين همه نگاه كنجكاو برايش مشكل بود . با اين حال چاره ديگري نداشت و خود را ناگزير مي ديد : نمي دونم تا به حال شنيدين يا ديدين كه بعضي از آدما بطور غير ارادي قدرتاي خاصي دارن ؟
- بله ... اتفاقا خود من يكي دو موردشم از نزديك ديدم .
- پس حتما اينم ميدونين كه اين آدمااز منابعي خارج از دنياي ما نيرو و قدرت ميگيرن ؟ به قول استاد رحماني دنياي ماوراء طبيعت ؟
- خوب اينم از اون مسايليه كه محققين هنوز دست اندر كار تحقيق و بررسي اون هستن ولي چون در رابطه با اين طور قضايا به جواب هاي علمي و منطقي نرسيدن اين نوع نيرو ها رو وابسته به عالمي وراي عالم مادي ميدونن .
- درسته ... به قول استاد رحماني درحال حاضر خيلي از دانشمندا و محققين در باور و اثبات اين جور سايل واموندن ...! بهر حال واسه كسي كه خودش درگير اين موضوعهباورش خيلي راحته ... و من نميدونم بايد بگن متاسفانه يا خوشبختانه يكي از اين آدما هستم و اين حالتي كهامروز بي اختيار بروز كرد يه جورحالت برون فكني بود ... البته ايناصطلاحيه كه در اين مورد به كار ميبرن ميدونين كه يعني چه ؟
- منظورت اينه كه روح تو از جسمت خارج مي شه ؟
- بله آقاي دكتر البته اين دومين باره كه ميون جمع اين اتفاق مي افتهبقيه مواقع وقت خوابيدن و در تنهايي اين حالت بهم دست ميده .
منظر كه با هيجان شاهد اين گفتگو بود ناباورانه گفت : واي خدا نكنه خاله جون اين حرفا كدومه...؟ مگه ميشه روح از بدن جدا بشه ...؟
دنبال كلام او را حشمت گرفت : آره خاله اين چه حرفيه ميزني ؟ اگه روح آدم از بدنش جدا بشه كه مرده ست ! تو امروز فقط ضعف كرده بودي همين . پاشو از اين فكر و خيالا نكن مادرت ناراحت ميشه .
نياز ميان صحبت او گفت : ديدين آقاي دكتر ؟ نگفتم كسي باور نمي كنه ؟ حالا مي بينين حق داشتم چيزي به كسي نگم ؟
پري دست او را با محبت فشرد : ازكي فهميدي اين جوري هستي مادر ؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چشم نياز به مادرش افتاد در قيافه اش احساس اطمينان موج ميزد خيلي وقته ... از موقعي كه خيلي كوچيك تر از الان بودم ... يادت مياد بعضي از شبا ميومدم تو اتاق شما و مي گفتم از تنهايي مي ترسم بيا پيشم ؟ ولي تو ميخواستي به تنها خوابيدن عادت كنم و هيچوقت به خواهشم توجه نكردي .
پری با احساس ندامت دست او را محکم تر فشرد:من از کجا میدونستم چه اتفاقی برات می افته!من فقط می خواستم تو متکی به نفس بار بیای.
دکتر که ظاهراً مشتاق تر از همه بود در ادامه کلام پری پرسید:دخترم تو میتونی درست واسهمن توضیح بدی که وقتی از جسمت بیرون میایی بعدش چه اتفاقی می افته؟
-حقیقتشو بخواین چیز زیادی از اتفاقای بعدی یادم نمیمونه... من فقط لحظه ی خارج شدنمو به چشممیبینم یعنی میبینم که جسمم روی تخت خوابیده و بعد از طریق یه جریان یا نیرو نمیدونم بهش چی میشه گفت ولی هر چی که هست منو توی یه مسیر خاص به سرعت بالا میبره.توی این مسیر فضا کاملا تاریکه و سردی و برودت عجیبی داره!تا همین چند وقت پیش جز این چیزی نمیدیدم ولی این اواخر بعد از گذر از تاریکی به جایی میرسم که فضا خیلی روشنه اونقدر روشن که روشنائیش چشمو میزنه و اونجا...
دکتر با اشتیاق پرسید:و اونجا چی میبینی؟
-ببخشید اقای دکتر چیز دیگه ای نمیتونم بگم.
دکتر لحظه ای خیره نگاهش کرد و بعد با احتیاط پرسید:موقع برگشتن چطور؟چیزی از اون مرحله یادت میمونه؟
-نه ، تا به حال هیچوقت نفهمیدمچطور و چه وقت به جسمم برگشتم.انگار همه چیز توی یه چشم بهم زدن اتفاق می افته.
نگاه متحیر حشمت به منظر افتاد.منصور ، فرهاد و کامران با اشتیاق سراپا گوش بودند.شهاب و کیومرث حالت متفکری داشتند و ظاهرا سرگرم تجزیه و تحلیل قضایا بودند.یوسف عادی تر از همه به نظر میرسید ، گویا از قبلبا این مسایل آشنایی داشت.در بین جمع پری و نگین هیچ شکی نداشتند که نیاز عین واقعیت را می گوید.
دکتر دست نیاز را گرفت و گفت:خوشحالم که امروز بجای بقیه ی همکارا من برای ویزیت تواومدم بعید نبود که اگه پزشک دیگه ای حرفای تو رو میشنید سفارش میکرد که در اولین فرصتخودتو به یک پزشک روانشناس نشون بدی ولی من هیچ شکی ندارم که تو عین واقعیتو گفتی...الان چند ساله که من در اینزمینه مشغول مطالعه و کندوکاو هستم و این از خوش شانسی من بود که یک موردعینی پیش اومد که نزدیک با این علوم آشنا بشم...راستی گفتی که با یکی ازاساتید دانشگاه در این مورد صحبت کردی؟
-بله!ایشونم مثل شما مشغول تحقیق در این مورد بودن.اینطور کهاز استاد رحمانی شمپنیدم موارد دیگه ای هم غیر از من توی دانشگاه بودن که این قدرتو داشتن، حتی بیشتر و قوی تر از من.استاد به این جور ادما می گفتمدیوم یعنی رابط.ایشون معتقد بود که خداوند این قدرتو به بعضی ازبنده هاش عطا کرده که بتونن رابطبین عالم موجود و عالم غیب باشن.در این رابطه جلسه هایی هم داشت که بچه های مدیوم رو دور هم جمع میکرد ولی من توی هیچکدوم از این جلسه ها شرکت نمیکردم...راستش آقای دکتر من یهکم از این حالت میترسم و نمی خوام راجع به این مسایل زیاد بدونم.
-ولی من امیدوار بودم در دیدارهای بعدی در مورد این موضوع بیشتر باتو صحبت کنم.
-نه دکتر جان... من اینو قبلا به استاد رحمانی هم گفتم که نمی خوام غرق این مسایل بشم.من می خوام یه زندگی عادی داشته باشم.حقیقتش واسه م خیلی سخته که در مورد این موضوع با کسی حرف بزنم.اگه می بینین امروز راحت همه چیزو براتون تعریف کردم واسه این بود که مادرم و بقیه رو از نگرانی در بیارم چون مطمئن بودم الان همه فکر می کنن بیماری بدی دارم...بهر حال دیگه دوست ندارم بعد از این در موردش حرف بزنم.
نگاه خیره و مهربان دکتر ارجمند دوباره به او دوخته شد.انگار احساساو را به خوبی درک میکرد و میدانست در چه شرایطی به سر میبرد.از این رو با لحن محبت آمیزی گفت:
-باشه حالا که دوست نداری منم دیگه اذیتت نمیکنم ولی قول بدهاگه یه روزی خواستی در این مورد با کسی مشورت کنی حتما با من تماس بگیری.راستی من میتونم بااین استاد رحمانی تماس داشته باشم؟
-استاد رحمانی ساکن تهران نیستن ایشون توی دانشگاه بندرعباس تدریس می کنن.راستش در حال حاضر شماره تماسشو ندارم ولی اگه بخواین میتونم از طریق دوستام شماره شو براتون گیر بیارم.
فرحناز با سینی محتوی فنجان هایچای از راه رسید و لبخندزنان گفت:حالا که حال نیاز جون بهتر شده بیایید همگی خستگی در کنید.
حشمت که کمی از حالت منگی بیرون آمده بود و تازه داشت باورش میشد که شاید این وقایع به تصدیق دکتر رجمند حقیقت داشته باشد ، پرسید:دکتر جان پس دیگهجای نگرانی نیست؟نیاز به دارو احتیاج نداره؟
دکتر جرعه ای از چایش را نوشید و لبخندزنان گفت:خوشبختانه میبینید که حال نیاز خانوم از همه ما بهترهولی چون میدونم پشت سرگذاشتن یه همچین مراحلی نیروی بدنی رو تحلیل میبره فقط براش یه داروی تقویت مینویسم که زودتر روبراه بشه.
پری که هنوز نگران به نظر میرسید پرسید:آقای دکتر اگه دوباره همچین موردی پیش بیاد ما باید چکار کنیم؟
نیاز پیشدستی کرد و گفت:مامان من که گفتم نباید نگران بشی.اینو مطمئن باش که هیچ اتفاق بدی واسه من نمی افته.فقطاین جور مواقع باید بذاری به حالخودم باشم و کاری به کارم نداشته باشی ، همین.
پری مستأصل نگاهش کرد:آخه مگه میشه کاری به کارت نداشته باشیم؟
این بار دکتر در جواب گفت:شما باید قبول کنی که این هیچ اتفاق بد و ناخوشایندی نیست.این یک موهبت که خداوند به بعضی از بنده هاش عطا کرده پس نگران نباشین.
فرحناز از موضوع خبر نداشت کنار شهاب به درگاه اتاق تکیه داد و آهسته پرسید:موضوع چیه؟
شهاب که سراپا گوش بود به همان اهستگی گفت:حالا بعد...
دکتر نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:خب من دیگه باید برم.نیاز جان از آشنایی با تو واقعا خوشحال شدم و امیدوارم در آینده بازم از نزدیک ملاقاتت کنم...آقای شاهرخی شما با من کاری ندارین؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
در حال برخاستن کیومرث نیز با او همراه شد.نیاز گفت:آقای دکتر واسه همه چیز ممنونم ، من امروز شانس بزرگی آوردم که شما اینجا بودین و تونستین مادرم و بقیه رو در مورد این مسایل قانع کنین.
-با شناختی که در همین مدت کوتاه از اخلاق و روحیه تو پیدا کردم میتونم به جرأت بگم که هیچکس نباید در مورد صحبت هایتو به خودش تردید راه بده.اینو محض تعارف نگفتم...همه میدونن که فقط یک سرشت پاک میتونهاز همچین موهبتی برخوردار بشه.
نگاه شرمگین نیاز پایین افتاد و آهسته گفت:ممنون دکتر...شما لطف دارین.
با رفتن دکتر حشمت که به اتفاق خواهرها او را تا کنار پله ها بدرقه کرده بود به سوی پری برگشت و گفت:چه اتفاق عجیبی!باز خدا رو شکر که به خیر گذشت.
-ببخش که این اتفاق اینجا افتاد.میدونم که روی مراسم امروز چقدر حساس بودی...
منظر میان حرفش گفت:وا...این چه حرفیه؟!مگه طفلک نیاز دست خودش بود؟کی دلش می خواد جلوی مردم به این حال بیفته؟
-منظر راست میگه ، حقیقتش من نگران خود نیاز بودم میدونی که مردم چقدر حرف مفت میزنن؟حالا خدا میدونه در مورد اتفاق امروز چه چیزا که نمی گن.
پری نتوانست خوددار باشد ، با قیافه ای که رنگ به رنگ شد گفت:بذار هر کس هر غلطی دلش می خواد بکنه ، تو هم نمی خوادواسه کسی در این مورد توضیح بدی.اصلا به دیگرون چه مربوط؟
حشمت گفت:خب حالا از این حرفا بگذریم بیا بریم نیازو برداریم ببریم پایین تو و منظر که هنوز لب به هیچی نزدین منم که دارم ازخستگی ضعف میکنم.بیایین بریم با هم یه چیزی بخوریم.
همزمان کیومرث و شهاب نیز از راه رسیدند.کیومرث گفتکمامان ما از این همه غذاهای خوشمزه که امروز پخته شد سهمی نداریم؟به ما که جز آش چیز نرسید!
-الهی بمیرم با این اتفاق که افتاد دیگه هوش و حواس واسه من نموند.همین الان میگم واسه شماها هم یه سفره همین بالا بندازن.
نیاز پیشنهاد غذا خوردن را رد کرد ودر عوض ترجیح داد باز هم کمی استراحت کند.اما نگین را که خیالداشت کنارش بماند با اصرار همراه بقیه پایین فرستاد.تنهایی مایه ی آرامشش میشد.بعد از رفتن آنها نفسی آسوده کشید و به نرمی به زیر پتوی ظریف و خوش نقشی که تا سینه اش بالا می آمد لغزید و انچه را در لحظه بازگشت به جسمش دیده بود دز ذهن مرور کرد و از یادآوری آن منظره بدیع غرق لذت شد و درهمان حال دوباره به خواب رفت.
ساعتی بعد با سر و صداهای مختلفی که از بیرون ساختمان شنیده میشد گیجی خواب از سرش پرید.صدای روشن شدن موتورهای اتومبیل ها ، خداحافظی های رسایی که انجام میشد و بوقهایی که بعنوان آخرین اشاره به رفتن به صدا در می امد هیاهوی زیادی به پا کرده بود.اولین فکری که بهذهنش رسید این بود"انگار مهمونا دارن میرن!"و به دنبال آن بی هیچ عجله ای از جا برخاست.مقابل آینه میز آرایش نگاهی به خود انداخت و موهای بهم ریخته اش را مرتب نمود و برای راحتی بیشتر آنها پشت سر دسته کرد.همزمان چشمشبه یک لنگه گواشواره اش افتاد.دستش بی اختیار جای خالی لنگه دیگر را لمس کردگیعنی کجا افتاده؟"روی تخت و اطراف آن را به دقت گشت اما اثری از نعل اسبی که رویش با سنگ های ریز تزیین شده بود پیدا نکرد."حتما همون موقع که بیهوش شدم از گوشم افتاده ، یادم باشه به عفتخانوم بگم موقع نظافت خونه حواسش باشه شاید پیداش کنه."وارد هال که شد هنوز هم دنباللنگه گوشواره نگاهش روی زمین می گشت.مسیری را که احتمال میداد در حال بیهوشی طی کرده باشد با دقت گشت.همانطور که به سمت پله ها میرفت صدای شخصی توجه اش را جلب کرد.
-دنبال چیزی می گردین؟
سرش را بالا آورد ، شهاب بود.
-دنبال لنگه گوشواره ام میگردم.نمیدونم کی از گوشم افتاده!
-شاید روی تخت افتاده باشه اونجارو گشتین؟
-آره گشتم اونجا نبود ، فکر کنم یه جایی همین دور و بر افتاده.
-طلا بود؟
نیاز بی اختیار دوباره گوشش را لمس کرد:طلا بودن یا نبودنش زیاد اهمیتی نداره اون گوشواره یادگار بود دلم نمی خواست گمش کنم.
نگاه مستقیم شهاب لحظه ای بر او ثابت ماند و پس از مکث کوتاهی گفت:اگه من جای شما بودم دنبالش نمی گشتم.تازه این یکی رم یه جایی گم و گور میکردم.
نیاز متعجب پرسید:چرا؟!
شهاب به هره مرمرین که از کنار پله ها به پایین کشیده میشد تکیه داد و همان طور که دست ها راروی سینه در هم فرو میبرد گفت:وقتی خود هدیه دهنده اونقدر براتون ارزش نداشت که اونجوری راحت از سر خودتون بازش کردین دیگه چه فرقی میکنه که یادگارش گم بشه یا نشه؟
نیاز لحظاتی با تردید نگاهش کرد.داشت صحبتهای او را پیش خود حلاجی میکرد و تازه وقتی منظور ش را فهمید در حالی که سعی داشت جلوی لبخند خود را بگیرد گفت:نمیدونم چی باعث شده که شما فکر کنین این یادگارو سهیل به من داده!این گوشواره ها رو پارسال بابام شب تولدم به من هدیه کرد واسه همین خیلی برام عزیزن.
نگاه زیرک شهاب نشان میداد به مقصود خود رسیده ، جمله ی بعدی او نیز با قصد خاصی ادا شد:اینطورکه پیداست حضور ذهنتون عالیه!شایدم چون اون بنده خدا تنها کسی بود که شما خیلی راحت دست به سرش کردین تونستین فوری منظور منو درک کنین؟
چهره نیاز برخلاف قبل کمی درهم شد:بهتون نمیاد که آدم بدبینی باشین چرا فکر می کنین من قصد دست به سر کردن سهیلو داشتم؟چرا فکر نمی کنین واسه خوشبختیش این کارو کردم؟
-خوشبختی؟!تا به حال نمیدونستم شکستن دل کسی میتونه اونو خوشبخت کنه!اونم با اون قساوت!
گونه های نیاز درجا گل انداخت.ناراحتی از رخسارش به خوبی پیدا بود:معلومه شما ادم سطحی نگر وظاهربینی هستین ، درست برخلاف اون چیزی که سعی می کنین از خودتون نشون بدین ، بهرحال واسه من فرقی نمیکنه که شما چه برداشتی از کاری که کردم میکنین.مهم اینه که وجدان خودم همیشه آسوده باشه که در رابطه با رفتارم با سهیل هست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نسبت سطحی نگری ضربه ی مستقی بر غرور شهاب بود با این حال حیفش می آمد بحث و جدالش به همین جا خاتمه پیدا کند.برای همین قبل از اینکه نیاز از کنارش دور بشود گفت:پس واسه آسودگی وجدان خودتون بود که همه چیزو جور دیگه ای جلوه دادین و خودتونو بیمار جا زدین؟
نیاز از کوره در رفت:بهتره اینو بدونین که من دروغگو نیستم.وجدانم که سهله اگه پای جونمم در بین باشه حاضر نیستم به کسی دروغ بگم.اون روزم اگه به سهیل گفتم مریضم دروغ نبود.به نظرشما ادمی که بی اراده از حال میره و دیگه تا مدتی نمیدونه دوروبرش چی می گذره سالمه؟
شهاب خونسرد به نظر میرسید:از من میپرسین که خیال خودتونو راحتکنین یا جداً نظرم براتون مهمه؟
نیاز بی حوصله گفت:فرقی نمیکنه فقط نظرتونو بگین.
شهاب داشت مستقیم نگاهش میکرد:به نظر من شما از تمام کسایی که تا به حال می شناختمکاملتر و سالم ترین.
تبسمی که بر لب ها و برقی کهدر چشمان شهاب نشسته بود نیازرا شرمگین کرد.سرش بی اختیار به پایین
خم شد.در همان حال شهاب آرام از کنارش گذشت و او با احساس عجیبی که برایش تازگی داشت آهسته از پله ها پایین رفت.
******************************************
با رفتن مهمان ها و خلوت شدن سالن حشمت نفس راحتی کشید.احساس رضایت از قیافه اش به خوبی پیدا بود.تعریف و تمجیدهایی که از نحوه سفره انداختن و برگزاری مراسم شد خستگی را از تنش بیرون کرد.بااین حال دیگر نمیتوانست سرپا بایستد.کفش ها را از پا کند و روی یکی از مبل های راحتی هال ولو شد:فرزانه برو به داداش منصور وبقیه بگو حالا میتونن بیان پایین ،همه رفتن.
فرزانه که در لباس زرد رنگ و چسبانش گوشتالودتر از همیشه به نظر میرسید ، بی هیچ خرفی به سمت پله ها رفت اما در اولین قدم از دیدن نیاز جا خورد و ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت.
-چی شده فرزانه؟!ترسیدی؟!
فرزانه دستپاچه به نظر می آمد:نه چرا باید بترسم؟فقط انتظار دیدن تورو نداشتم.آخه فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار شی.
نیاز رنجشش را به روی خود نیاورد:حتما خبر مدیوم بودن من بهگوش تو هم رسیده؟اگه بخاطر این می ترسی بهت اطمینان میدمکه من با تو و بقیه هیچ فرقی ندارم پس دلیلی نداره که از دیدنم وحشت کنی.
فرزانه از اینکه دستش را به این سادگی خوانده بود شرمنده شد:وا ، چه حرفا!کی گفته من ترسیدم ؟ مگه شاخ یا دم داری که ازت بترسم؟حرف تو دهن آدم میذاری؟
لبخند نیاز تلخ بود ، برای عوض کردن صحبت پرسید:مهمونا رفتن؟
-آره ، دارم میرم به دایی اینا بگم بیان پایین.
-نیاز تو اینجایی؟!داشتم می اومدم بالا بیدارت کنم.
نیاز دست در بازوی خواهرش انداخت و با او همراه شد و پرسید:می خوایم بریم؟
-نه بابا کجا بریم!تازه می خوایمیه کم دور هم بشینیم...بیا که همه دارن از تو حرف میزنن!
-چه حرفی؟!
-درباره همین قدرتی که داری دیگه، یادته چقدر میترسیدی که اگه مردم بفهمن نظرشون نسبت بهت تغییر میکنه.حالا همه چیز برعکس شده.بیا ببین که کلی واسه خودت طرفدار پیدا کردی!یکی از دوستان خاله حشمتکه اولش کسی رو تحویل نمیگرفت و کلی واسه همه کلاس گذاشته بود از وقتی موضوع رو شنیده دیگه دلش نمی خواد بره!الانم منتظره که تو رو ببینه.میگفت کم عاشق این مسایلم وخیلی هم در این مورد کتاب خوندم ولی هنوز یه مدیوم واقعی رو از نزدیک ندیدم.تازه غیر از اون مامان شهرزاد و دو تا خواهر شوهرای فرحنازم موندن که تو رو ببینن.
کف دستهای نیاز از ناراحتی عرق کرد.در حالی که عصبی به نظر میرسید دست نگین را کشید و پرسید:کی به اونا گفت که من اینجوریم؟
ظاهراً حساب نگین غلط از آب در آمده بود.او گمان میکرد با حرفهایش نیاز را خوشحال میکند حالا از دیدن چهره متغیر او جا خورده بود:من نمیدونم کی بهشون گفته.حالا مگه چی شده؟
-چی شده؟!نگین من حتی نمی خواستم مامان اینا از این قضیه چیزی بفهمن!اگه این حرفا همین طور دهن به دهن بگرده چند وقت دیگه توخیابون ، تو مهمونیا ، توی هر جکعی مردم منو با انگشت به همدیگه نشون میدن ، تو بودی دلت می خواست ایمجوری انگشت نما بشی؟
نگین تازه متوجه حقیقتی تلخ شد.بعد از مکث کوتاهی بازوی او را با محبت فشرد:من خیلی خرمنیاز ، چون دیگه فکر اینجاشو نکرده بودم.
نیاز کلافه بود گرچه سعی میکرد خوددار باشد:اشکال نداره.
-حالا چیکار میکنی؟نمی خوای بیایی؟
انگار دنبال راه چاره میگشت.پس از سکوتی چند لحظه ای همان طور قصد برگشتن داشت گفت:ببین نگین من حوصله ی کنجکاوی مردم و سوال پیچ شدنو ندارم ، برمی گردم بالا برو بگو هنوز بیدار نشده ، بعدشم یه جوری به مامان حالی کن پاشه زودتر بریم ،راستی فرزانه دید که داشتم می اومدم پایین بهش بگو یه وقت چیزی نگه.
-باشه ، راستی تو چیزی نمی خوری؟نوشیدنی چیزی نمی خوای؟
-فقط اگه تونستی واسم یه فنجون چای بیار ، سرم یه کم دردمیکنه.
-باشه برو بالا من الان میام.
******************************************
پری با تعجب پرسید:چرا نمی خواد بیاد؟مگه چا اشکالی داره؟
-مامان تو درک نمیکنی.هنوزم با روحیه ی دخترت اون جور که باید و شاید آشنا نیستی؟الان نمیشه بعدبرات میگم که چرا نمیخواد مردم راجع به این مسایل باهاش صحبتکنن.حالا بالاخره تصمیم بگیر ، میایی بریم خونه یا نه؟
-امان از دست شما بچه ها که همیشه می خواین حرف خودتونو به کرسی بنشونین ولی حشمت از دستمون ناراحت میشه ، حالا ببین کی گفتم.
-می خوای تو بمون من و نیاز میریم ، به خاله بگو حال نیاز خوب نبود رفت خونه استراحت کنه.یا اگه خواستی حقیقتو بهش بگو فکر نکنم ناراحت بشه.
پری مستأصل بود:حالا ببینم چی میشه.
-پس من میرم.
-کجا؟!
-پیش نیاز ، سرش درد میکنه گفت براش چای ببرم.
-ببین اگه قرص مسکنم می خواد براش ببر.
هنگام خروج از قسمت پذیرایی با فرزانه رو در رو شد.کیومرث و منصور نیز کمی عقب تر بودند.دست فرزانه را کشید و او را به گوشه ی دنجی برد:بیا اینجا باهات کار دارم.
-چی شده؟!
-هیچی در مورد نیاز می خواستم بهت سفارش کنم به کسی نگو اون بیدار شده چون الان در شرایطی نیست که بتونه توی جمع شرکت کنه.
-ولی اون که حالش خوب خوب بود!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
-میدونم اما با این حال دوست داره تنها باشه خودت که میدونی؟الانبیاد پایین همه می خوان ازش در مورد این حالتش سوأل کنن اینه کهدوست نداره بیاد.
-هان ، پس میخواد کلاس بذاره؟بهش بگو دست بردار دختر.
از برداشت احمقانه ی او لجش گرفت:تو هر جوری دوست داری فکر کن فقط به کسی نگو که اومده بود پایین.
فرزانه شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت:به من چه ... مگه من فضولم.
ولی نیم ساعت بعد فرحناز ، شهرزاد ، شکوه و بقیه از جریان مطلع بودند.حشمت اولین کسی بود که سراغ نیاز رفت:خاله چون چرا نمی خوای بیای پایین؟مطمئن باش کسی نمی خواد تورو اذیت کنه.تو فقط بیابشین کاریم به کار هیچکس نداشته باش.
-خاله کی گفته که کسی می خوادمنو اذیت کنه؟!من اگه نمیام پایین واسه اینه که روم نمیشه چون امروز این اتفاق افتاد و جلوی همه از حال رفتم خجالت میکشم بیام بینجمع.
حشمت دستش را کشید:این حرفا کدومه دختر خوب؟مگه گناه کردی که خجالت می کشی؟پاشوبیا ببینم تو باید خیلی به خودتببالی ندیدی دکتر چی می گفت؟
نگاه مستأصل نیاز به خواهرش کهگوشه ای منتظر نتیجه این گفتگو بود افتاد و بر خلاف میلش دنبال حشمت کشیده شد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

فصل يازدهم

سوز سردي كه از لاي شيشه اتومبيل به درون نفوذ مي كرد، نياز را بيشتر در كنج صندلي فرو برد. نگاه بي تفاوتش همچنان به بيرون دوخته شده بود و فكرش مثل پرنده اي بي قرار بههر جا پر مي كشيد. نگين با نگاهي به صندلي عقب و ديدن او،دوباره عصبي شد و به مادرش كه پشت فرمان نشسته بود گفت : حالا ديدي واسه چي نمي خواست بياد بين اونا؟ حالا خوب شد اعصابشو بهم ريختن؟ با اون سوالاي احمقانه شون!
پري دنده را عوض كرد و نگاه گذرايي به او انداخت : حالا مگه چي شده؟ آسمون به زمين اومده؟ نياز نبايد اين قدر حساس باشه، مردم كنجكاون ديگه...، به خصوصوقتي يه جريان اين جوري پيش بياد.
- تو اسم حرفاي خواهر شوهر فرحنازو كنجكاوي مي ذاري...؟
نگين لحن كلامش را تغيير داد و به تقليد از او صدايش را نازك كرد آره منم يكي رو مي شناختم توي دانشگاه كه اين جوري بود، وقتي هم اتاقياش فهميدن، همه جاشونو عوض كردن، ميگفتن شب آدم جرات نميكنه پيشش بخوابه! به اين مي گي كنجكاوي؟
با يادآوري اين خاطره، پنجه هاي پري به دور فرمان محكمتر شد. نگين خبر نداشت كه در آن لحظه، پري حتي بيشتر از نياز رنج كشيده بود.
- بهر حال مردم حرف زياد مي زنن.اون جوابي رو كه شهاب بهش داد،در اصل نياز بايد مي داد تا روي اون دختره بي تربيت حسابي كم بشه.
نگين به ياد جمله شهاب افتاد كه در جواب گفته بود اين ميون اون دختر خانوم هيچ تقصيري نداشته، مقصر دوستاي ترسو و بزدلش بودن كه موضوع رو واسه خودشون بزرگ كردن.
- اتفاقا خوب شد كه يه نفر غير از نياز اين حرفو زد، اگه خودش گفته بود كه ديگه واويلا...، حتما مي ذاشتن به حساب تكبر و خودخواهيش.
- بهر حال من مي گم نياز نبايد جلوي اين جور آدما كوتاه بياد. از اين به بعد ممكنه خيلي از اين موارد پيش بياد، نياز نبايد رفتاري كنه كه ديگران فكر كنن اين يه ضعفه، همون طور كه دكتر گفت، اين حالت يه موهبته كه نصيب هر كس نمي شه.
- صدات از جاي گرم در مياد مامان!ما جايي زندگي مي كنيم كه هنوز مردم وقتي يه هواپيما از بالاي سرشون رد مي شه مي ايستن بهشنگاه مي كنن. اون وقت انتظار داري نياز راحت راجع به اين مسايل با مردم حرف بزنه؟
نياز بي حوصله گفت : بسه ديگه، بحثو عوض كنين، به اندازهكافي از دست فرزانه و خواهراي يوسف حرص خوردم، ديگه شما هي اين موضوع رو تازه نكنين، مامان ازتو هم خواهش مي كنم بعد از اين ديگه مجبورم نكن برخلاف ميلم توي جمعي كه دوست ندارم شركتكنم.
پري گرچه در آن لحظه هيچ حرفي نزد اما، در واقع مخالف كناره گيري نياز از ديگران و انزواطلبي بود.
عاقبت پري با پيشنهاد دخترها موافقت كرد و اسباب و اثاثيه قديميبه خصوص تخت خواب دو نفره خودش و فريبرز را به حراج گذاشت. قصد و نيت بچه ها از اين پيشنهاد به خوبي مشخص بود، پري هم اين را درك مي كرد و خود او نيز بدش نمي آمد وسايلي كه مدام او را به ياد گذشته مي انداخت، از اطرافش دور بشوند. در بعد از ظهر آخرين روز از مدت زماني كه شهاب از آنها فرصت خواسته بود، خود او همراه با كامران، سر حال و قبراق به ديدن پري و بچهها آمدند. پري كه آن روز به كمك منظر و دخترها بيشتر وسايل شكستني را بسته بندي و جمع آوري كرده بود خسته به نظر ميرسيد شهاب كه آنها را آماده نقل مكان مي ديد، با احساس رضايت گفت : خوشبختانه كاراي مربوط بهبازسازي خونه امروز تمام شد. فقط يكي دو تا مورد كوچيك موندهكه اينو ديگه بايد با سليقه ي يكي از شما خانوما تهيه كنيم. فكر كنم پس فردا روز خوبي براي اسباب كشي باشه، موافقين؟
پري گفت : من شرمنده ام شهاب جان، مي دونم اين مدت به خاطر ما چقدر به زحمت افتادي. كامران برام تعريف كرده كه چقدر آدمو به كار گرفتي كه ساختمون زودتر روبراه بشه. ببخش كه اين قدر باعث زحمتت شديم.
كامران گفت : ولي خاله انصافا شهاب سنگ تموم گذاشته. فكر كنم اگه بيايين خونه رو ببينين باورتون نمي شه اين همون ساختمون قبليه!
نياز پرسيد : نمي شه امروز بياييماونجا رو ببينيم؟
نگين هم متعاقب او گفت : اين جوري كه كامران داره تعريف مي كنه من دلم مي خواد زودتر بيام خونه رو ببينم.
شهاب گفت : اتفاقا اومده بوديم دنبال شما كه بريم با سليقه ي خودتون موكت و پرده رو انتخاب كنيم، حالا به هر دو كار مي رسيم.
پري خستگي را بهانه كرد و با بچه ها نرفت. منظر هم ترجيح مي داد در كنار او بماند.
هنگام خروج، كامران گفت : پسخاله اگه دير كرديم دلواپس نشين، ممكنه شامو بيرون بخوريم.
پري خوشحال بود كه به اين بهانه دخترها كمي از فضاي دلگيرمنزل دور مي شوند : من نگران نيستم، شما راحت باشين.
پرده هاي لووردراپه، هماهنگ با رنگ ديوار اتاق ها انتخاب شد. براي قسمت پذيرايي، موكت و پرده كرم رنگ و براي اتاق هاي خواب، صورتي كه هماهنگ با رنگ ياسمني اتاق ها بود. بعد از سفارشموكت و پرده، همگي به سوي مقصد بعدي به راه افتادند. در سر بالايي خياباني كه درختان كهن سالچنار در دو سوي آن قد برافراشته بودند، كامران به عقب نگاهي انداخت و گفت : اين خيابونو مي بينين؟ بهش ميگن شانزه ليزه.
نگين گفت : چه با مزه! واسه چي همچين اسمي بهش دادن؟!
كامران لبخند زنان گفت : واسه اين كه زمستونا كه خيابون يخ مي زنه، خيلي ها اين جا ليز مي خورن.
نگين و نياز نتوانستند خنده بي صدايشان را مهار كنند. چهره شهابهم به لبخندي از هم باز شد : حالا از شوخي گذشته، چند وقت ديگه كه يه كم هوا گرم تر بشه اين خيابون مي شه تفريح گاه مردم. اون موقع واقعا ديدنيه!
نياز بي اختيار گفت : الانم ديدنيه!
نگين گفت : خواهر من هميشه سكوت و آرامشو به شلوغي و هياهوترجيح مي ده.
شهاب از درون آينه، نگاهي به عقب انداخت : اين حس از طبع لطيفشون نشات مي گيره.
دست نگين به سوي پهلوي نياز رفت و نيش گون آرامي از پهلوي او گرفت. نگاه دو خواهر همزمان به سوي هم برگشت. سيماي نگين از خنده سركوب شدهاي سرخ شده بود، در عوض نياز ازشرم سرخ به نظر مي آمد و با نگاه تندي او را آرام كرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ظاهرا كامران حق داشت. نياز و نگين هرگز باور نمي كردند كه در طول كمتر از دو هفته، اين همه تغيير و تحول در ساختمان امكان پذير باشد!
نياز متعجب از اين همه دگرگوني گفت : آقا شهاب شما كه همه چيزو عوض كردين!؟ در و پنجره ها، نرده ها ! نماي بيرون ساختمون....! كي فرصت كردين نماي بيرون رو سيمان برفكي بزنين؟! منكه باورم نمي شه اين همون خونه ست!!
نگاه شهاب از شوقي كه در پس آن پنهان شده بود برق مي زد : حالا بيايين بريم توي ساختمونو ببينين.
نگين و كامران زودتر سربالايي پلهها را طي كردند. با ورود شهاب و نياز، نگين به سوي آنها برگشت و با شور و شوق پيداييگفت : نياز باورت مي شه اين جا همون خونه ساده قبليه؟!
نگاه شيفته نياز در اطراف به گردش در آمد. اتاق بزرگي كه معروف به پنجدري بود حالا با گچبري هاي زيبايي به روي سقف و طاق نماي ارك مانندي از چوب كهآن قسمت را از اتاق هاي خواب جدا مي كرد، همين طور قرار دادن سكويي از سنگ مرمر كه اوپن آشپزخانه را نشان مي داد و نصب چند چلچراغ جديد و ديوارهايي به رنگ شيري كه پنجاه سانت از كف اتاق با سنگ هايي به همان رنگ جدا شده بود و كفپوش خوشرنگي كه تمام سطح ساختمان را پوشش مي داد، بي شباهت به يك تالار زيبا نبود. نياز به سوي اتاقي كه براي خود در نظر گرفته بود رفت و با احتياط نگاهي به درون آن انداخت همزمان لبهايش به لبخند شيريني از هم باز شد. شكل اتاق تغيير چنداني نكرده بود. اما با وجود گنجه اي كه در زاويه اتاق جا داده بودند و كتابخانه چند طبقه اي كه به ديوار نصب شده بود و آينهقدي بزرگي كه بر روي ديوار كار گذاشته بودند و گچ بري خوش نماي اطرافش، آنجا به اتاق خوابي واقعي مبدل شده بود. نياز بعد از تماشاي لوستر قشنگي كه از سقف آويزان بود، بي اختيار چرخي به دور خود زد و در اين لحظه چشمش به شهاب افتاد كه ميان درگاه اتاق ايستاده بود و او را تماشا مي كرد. از شرم حركت نسنجيده اي كه بي هوا از او سر زده بود قيافه اش رنگ به رنگ شد.
- چطوره خوشتون مياد؟
- يعني از ظاهرم پيدا نيست؟
نگين با سر و صدا و نشاطي كه در همه حركاتش به چشم مي خورد به آنها نزديك شد : واي نياز آشپزخونه رو ديدي؟ بيا ببين آقا شهاب چي كار كرده!
و بعد به سوي شهاب برگشتو لبخندزنان گفت : راستشو بخوايين باور نمي كردم اين همه خوش سليقه باشين!
سپس دست نياز را گرفت و به دنبال خود كشيد. نياز به خواهرش حق مي داد، محلي كه در ورودي آن ايستاده بود، آشپزخانه اي شيك و كامل به نظر مي رسيد كه با كابينتي از جنس چوب و بوفه خوش نمايي از همان جنس شكل گرفته بود. موزائيك هاي قهوه اي رنگ طرح آجر، شكل و نماي ظاهري آشپزخانه را از نظر هارموني تركيب رنگ كامل كرده بود و نورافشاني لوستري كه از سقف آويزان بود به محيط حالتي دنج و خوشايند مي داد. كامران كه بر روي قسمت اوپن نشسته و با لذت حركات آنها را تماشا مي كرد، گفت : بهتون گفته بودم كه اگه اين جا رو ببينين باورتون نمي شه!
نياز كه حضور شهاب را پشت سرش احساس مي كرد به عقب برگشت : كاش خونه قبلي شما رو قبول كرده بوديم كه اين همه به زحمت نمي افتادين.
- برعكس من خوشحالم كه به اين خونه اومدين، قبلا گفتم، وجود شما باعث شد كه دوباره قدر عزيزترين يادگاري كه برام مونده رو بدونم و اون جوري كه شايسته بود بهش برسم.
كامران گفت : شهاب تصميم دارهدر آينده نزديكي دستي هم به سر وگوش طبقه پايين بكشه. ميخواد اون اتاقايي رو كه خاليه سر و سامون بده بعد آميرزا اينا رو جا به جا كنه به اون طرف ساختمون وبقيه رو بازسازي كنه. اين جوري تمام بنا از نو ترميم و ساخته ميشه.
نياز گفت : مطمئنم روح پدر و مادرتون الان اين جا هستن و از ديدن اين تغيير و تحولات خوشحالن. ما هم سعي مي كنيم اين يادگارو به بهترين نحو واسه شما حفظ كنيم. اين تنها كاريه كه در جواب محبتاي شما از ما بر مياد.
- در اين مورد اصلا نگران نيستم، فقط خدا كنه شما اين جا راحت باشين و مشكلي براتون پيش نياد... راستي قراره يه سيم از تلفن پايين به اين جا بكشم. متاسفانه نتونستم يه خط تلفن مستقل واسه شما گير بيارم.
- اشكال نداره، مامان چند وقتيه واسه تلفن همراه ثبت نام كرده، احتمالا همين روزا به اسممون در مياد، اونجوري ديگه مشكلي نداريم.
- خوب، پس خيالم راحت شد... حالااگه موافقين بيايين بريم به افتخار اين پايان موفقيت آميز، يه پيتزاي درست و حسابي بخوريم... درضمن بد نيست شما هم يه كم با اين اطراف آشنا بشين.
هنگام خروج، شهاب دخترها را بهپشمالو نزديك كرد و از هر دوي آنها خواست بدون وحشت دستي به سر و گوش حيوان بكشند، تا به اين ترتيب باب دوستي بين پشمالو و آنها باز شود. نگين با تمام سعيش باز هم موقع نوازش حيوان وحشت زده به نظر مي رسيد، اما نياز بدون هيچ وحشتي به او خيره نگاه كرد و مشغول نوازشش بود. عجيب اين كه حيوان نيز با چشماني باز و نگاهي مسخشده، چشم از نياز بر نمي داشت وهنگام تماس دست او، آهسته ناله مي كرد!
به دنبال گشت و گذاري در محل، شهاب هر سه ي آنها را براي صرف شام به يكي از بهترين پيتزافروشي هاي آن اطراف برد. شامدر محيطي دوستانه و صميمي صرف شد. كامران طبق معمول سرگرم خوش سر و زباني و سر بهسر گذاشتن با نگين بود كه آهنگ خوش نواي تلفن همراهش به صدا در آمد. با بر قرار شدن ارتباط و شنيدن صداي طرف مقابل رنگ رخسار كامران تغيير كرد و بالحني كه چندان خوشايند نبود، مشغول صحبت شد.
- سلام، چطوري؟ كاري داشتي...؟ منكه گفتم خيلي گرفتارم...، حالا مگه چي شده؟ معلوم نيست، شايدنتونم بيام... چرا حرف حساب تو گوشت نمي ره...؟ به خاطر من مهموني گرفتي...؟! من كي ازت خواستم مهموني بگيري...؟ سالگرد چي...؟! حرف چرت نزن شبنم، مي گم نره تو مي گي بدوش؟مگه بهت نگفتم كه ديگه بهتره تمومش كنيم، باز تو رفتي مهموني سالگرد راه انداختي! ممكنه فرصت نكنم... چندباز بگم نمي تونم بيام؟ اونش ديگه به تو مربوط نيست.... صداتو بيار پايين....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راز نياز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA