آي ناز قسمت 10 هزار ماشاالله ، هزار ماشاالله چه قدر زيبا شدي .مي دانم كه خانواده ي كاشاني از ديدن شما متحير خواهند شد .واقعاً.بله آنها ديگر چه مي خواهند .عروس خوشگل وقد بلند ،اندام متناسب و خوش برخورد . مهربان ودلسوز از همه مهمتر شاد و سرحال .زن دايي ذوق كرد و گفت :الهي قربونت برم مادر .سپس صدا زد :پري خانم ، پري خانمبله بفرماييد .مادر قربون دستت كمي اسپند روي آتيش براي دخترم دود بده .چشم .با آن همه تعريف و تمجيدي كه اقدس از او مي كرد مي دانست تا چه حد زيبا و دلربا شده .از تصور واكنش فرزاد دلش ضعف رفت و از اين بابت بي نهايت خوشحال بود .فرزاد از اتاق خارج شد . چشمان متحير ومشتاق و لبخند گيرا و با معنايش يكپارچه تحسين از انتخاب درستش بود . بعد از شام كنارش نشست اقدس و زن دايي خوابيده بودند .از وقتي اقدس آمده بود يك شب درست و حسابي وقت نكرده بودند ساعتي پيش هم بنشينند . فرزاد سعي داشت آن قدر آي ناز را به خود وابسته كند تا هرگز نتوانند به هر دليلي جدا از او زندگي كند . وقتي مطمئن شدند همه خوابيدند . فرزاد دست آي ناز را كشيد و او را روي پاي خود نشاند و پرسيد :خانم خانم ها امشب چه قصدي دارند ؟آي ناز خنديد و فرزاد دوباره پرسيد :آي ناز بي عدالتي نيست خدا اين همه زيبايي به تو داده ؟آي ناز از شرم سرش را پايين گرفت و زير لب گفت :بي عدالتي نيست خداوند تمام صفات پسنديده را به تو داده ؟فرزاد دست آي ناز را به لبهايش نزديك كرد و گفت :عزيزم هر وقت چشمم به تو مي افتد ديوانه مي شوم ديوانه ديوانه انگار تو را براي اولين بار مي بينم .و بعد دستش را بوسيد . آي ناز سرش را روي شانه ي فرزاد گذاشت و خودش را براي او لوس كرد و گفت :فرزاد تو مرا خيلي دوست داري ؟فرزاد سر آي ناز را بالا گرفت و گفت :مگر در دوست داشتن من شك داري ؟آي ناز مژه هاي بلندش را به هم زد و با نگراني گفت :نه نمي دانم چرا دلم شور مي زند . همه اش از خودم مي پرسم نكند روزي تو از من بيزار شوي ؟ از من بدت بياد ؟ از اين كه مرا گرفته اي خودت را سرزنش كني ؟ كه چرا يك دختر دوره گرد اسپند دود كني ازدواج كرده اي ؟فرزاد دست روي لب هاي آي ناز گذاشت وگفت :هيس ، ديگر از اين حرف ها نشنوم تو عزيز مني گل مني حتي مرگ هم نمي تواند تو را از من دور كند چون آن دنيا هم به دنبال تو مي گردم .آي ناز چشمانش را بست و فرزاد قبل از اين كه از عطر وجودش خود را مست كند گفت :خانواده ام فردا شب منتظر ما هستند . به خاطر ما مهماني بزرگي ترتيب داده اند .مي دانم ، اقدس قبل از شام گفته بود . خيلي نگرانم دلم دائم شور مي زند انگار مي ترسم .فرزاد خنديد وپرسيد :زن دايي چطور ؟آن بيچاره هم حال خوشي نداره از وقتي شنيده دل پيچه گرفته .فرزاد غش غش زد زير خنده و گفت :خدايا فردا را خودت بخير بگذران .سپس آي ناز را بغل كرد و به سمت اتاق خواب حركت كرد و در را پشت سرش با پا بست و وقتي دست مي برد تا چراغ را خاموش كند آهسته گفت :مطمئن هستم مادرم از ديدنت دهانش باز مي ماند .عصرروز بعد قبل از رفتن به مهماني زن دايي وان يكاد خواند و هفت مرتبه قل هو الله خواند و توي صورت آي ناز فوت كرد و ناد علي خواند و اسپند دود داد و وقتي مي خواستند سوار ماشين بشوند آنها را يكي يكي از زير قرآن رد كرد و به اقدس گفت :اقدس خانم جان تو و جان آي ناز.و در حاليكه يك ريز قربان صدقه ي آآي ناز مي رفت گوشه اي نشست و زار زار گريه كرد . آي ناز دلش از ديدن ناله هاي زن دايي سوخت رفت او را در آغوش گرفت و گفت :زن دايي ترا به خدا بس كن خواهش مي كنم اين قدر خودت را اذيت نكن به خدا خودم دلم خيلي گرفته دلم خيلي شور مي زند نگرانم مي ترسم تو بدترش نكن .فرزاد خنده اش گرفت و گفت :زن دايي چرا شما هنوز آماده نشده ايد ؟زن دايي برق از چشمانش پريد و گفت :چي مگر قرار است مرا هم با خودتان ببريد ؟آي ناز با تعجب گفت :بله مگر شما نمي خواهيد بياييد ؟زن دايي زير گوش آي ناز گفت :نه ،ننه من مي ترسم از ديشب تا حالا خوابم نبرده .آي ناز با ناراحتي گفت :زن دايي زشته خواهش مي كنم .نه دخترم من روم نمي شه بيام چي بگم من اهل دروغ پوروغ نيستم . من نباشم بهتر است خيال شما هم راحت است .فرزاد گفت :نه زن دايي نمي شود لطف رفتنمان به شماست .اقدس اضافه كرد :بالاخره از خانواده ي عروس بايد كسي باشد . شما هم كه حرف هاي مرا فراموش نكرده ايد اگر تمام چيزهايي را كه گفته باشم به ياد داشته باشيد مطمئن باشيد به مشكلي بر نخواهيد خورد .به ياد داريد ؟آي ناز گفت :بله زن دايي هاج و واج گفت :نمي دونم .آي ناز گفت :عيبي نداره من يادت ميارم .سپس همگي سوار ماشين شدند . همگي آن قدر هيجان داشتند كه هيچ كدام حتي به بغل دستي خود توجه نداشتند فرزاد دستش را بالا برد تا آينه مقابلش را تنظيم كند ناگهان پا روي ترمز گذاشت و گفت :زن دايي شما اين شكلي مي خواهيد بياييد .زن دايي گفت :چي ؟ چه شكلي ؟ مگه چشه ؟آي ناز با ناراحتي گفت :واي زن دايي ؟ پيراهن و پيجامه بدون چادر خاك بر سرم .اقدس با ديدن زن دايي به قدري خنده اش گرفته بود كه نتوانست حرفي بزند . فرزاد به سرعت دنده عقب گرفت و داخل خانه رفت .آي ناز به اتفاق زن داييش از ماشين پياده شدند . آي ناز به سرعت چند دست لباس برايش انتخاب كرد . زن دايي به محض ديدن لباس ها دست برد و شاد ترين لباس را كه گلهاي آفتاب گردان بزرگي داشت انتخاب كرد . چند لحظه بعد اقدس داخل اتاق شد و از آي ناز پرسيد :چه لباسي قرار است بپوشدآي ناز با دست به آن لباس قرمز و سبز و آبي اشاره كرد اقدس سرش را تكان داد و گفت :اين لباس اصلا مناسب سن وسال و شخصيت ايشان نيست .سپس در كمد را باز كرد و كت ودامن كرپ ناز سورمه اي رنگي را با يك روسري حرير سفيد و يك كيف كوچك چرمي سورمه اي رنگ و همچنين يك مانتوي بسيار شيك و راسته ي سورمه اي رنگ را به اضافه ي كفش و مقداري طلا و جواهرات برايش اماده كرد .زماني كه زندايي لباسها را پوشيد آي ناز باور نمي كرد زن دايي تا اين حد در آن لباس هاي شيك و خانم به نظر برسد او به يك زن باوقار و با اصل ونصب و خانواده دار تبديل شده بود اقدس مقدار خيلي كمي سر وصورتش را آرايش داد ،ديگر جايي براي بحث نبود او به يك زن اصيل ايراني از يك خانواده ي متشخص پولدار مبدل شده بود . آي ناز بوسه اي بر گونه ي زن دايي زد . زن دايي كه باور نمي كرد اين شخصي كه در آينه مي بيند خودش باشد چنان ذوق زده شده بود كه نمي دانست چه بگويد . زن دايي از ديدن طلا و جواهرات چشمانش گرد شد و گفت :واي خدا اگر گفتند اينا مال كيه بگم مال كيه ؟آي ناز با تعجب گفت :بگوييد مال خودم زن دايي دست روي سينه اش گذاشت و گفت :اِ ... يعني اينا همه اش مال منه ، يعني آقا فرزاد براي منم چيز خريده واي خدا اصلا باورم نمي شه . انگار دارم خواب مي بينم چه كار كنم گريه كنم ، جيغ بزنم .اقدس خنديد . آي ناز گفت :
آي ناز قسمت 11 فعلاً هيچ كاري نمي خواهد بكني فقط زود باش كه دير شد . و همين كه مي خواستند از اتاق خارج شوند اقدس از آي ناز خواست بايستد سپس به او گفت :دخترم عذر مي خواهم ولي حالا كه فرصت دست داد برگرديم و اين اولين شب ديدار تو با خانواده ي شوهرت مي باشد و به نظر يك شب تاريخي و سرنوشت ساز است مي خواهم از شما خواهش كنم لباس هايتان را به من نشان بدهيد سپس از او خواست با هم داخل اتاق بشوند و آي ناز از زن دايي خواست همان جا توي سالن منتظر آن ها بماند با رفتن آن دو توي اتاق زن دايي به سرعت به طرف آينه رفت و تا مدتها خود را برانداز كرد . و دست روي دست ديگرش گذاشت و گفت :سلام ، عليك سلام .سپس نازي به نگاهش انداخت و قري به كمرش داد ودستش را به علامت دست دادن كشيد و گفت :از آشنايي با شما خيلي خوشبختم .هنوز در حال خود بود كه يك مرتبه ساكت شد . پلك نمي زد و محو تماشايش شده بود آي ناز در آن لباس و آرايش موهاي طلايي و چهره ي زيبايش به حدي زيبا و دوست داشتني شده بود كه زن دايي از ديدنش سير نمي شد به سرعت به طرف آشپزخانه دويد اين بار فرزاد كه تازه داخل خانه شده بود دستش را گرفت وگفت :كجا با اين عجله .اسپند ، اسپند .فرزاد كه تازه متوجه زن دايي شده بود بي اختيار سوتي زد و گفت :چه قدر عوض شدي زن دايي ؟زن دايي كه از نگاه فرزاد خوشش آمده بود قرمز شد و گفت :چه طور شدم ؟عالي ... شيك وتميز ...بعد با تعجب پرسيد :داشتي مي رفتي اسپند واسه خودت دود كني .زن دايي گفت :نه .و با دست اشاره به پشت سر خود كرد و گفت :واسه اون فرزاد كه از ديدن آي ناز نزديك بود غش كند كه به سختي مي توانست از ديدن آن همه وقار و زيبايي چشم بردارد و از منوچهر دربانش خواست او ماشين را براند . منوچهر با بدبختي گفت :آقا ما رانندگي بلد نيستيم .فرزاد با عصبانيت گفت :خاك بر سر بي عرضه ات كنند چرا ؟چون تا حالا ماشين نداشتيم آقا .و به ناچار خودش پشت رل نشست .فرزاد نگاهي به ساعت انداخت و گفت :چه قدر دير شد قرارمان ساعت هشت بود الان ساعت يك ربع به نه است .لبخندي زد و به زن دايي گفت :در چه حالي زن دايي ؟خوب .معلومه خوشگل شدي ؟زن دايي اشك در چشمانش حلقه زد و گفت :به بركت وجود شما آقا فرزاد .فرزاد گفت :آقا فرزاد نه پسرم .زن دايي ديگر نتوانست جلوي قطرات اشكش را بگيرد و به آرامي در حالي كه اقدس دستش را نوازش مي داد گفت :تو از پسر هم بهتري ؟بعد از گذشتن چند بزرگراه و چند خيابان بالا خره فرزاد ماشين را جلوي درب بزرگي متوقف ساخت و چند بار بوق زد .بلافاصله در باز شد و فرزاد ماشينش را داخل برد . آي ناز و زن دايي از آن همه عظمت و گستردگي باغ خانه به وجد آمده بودند درختان سر به فلك كشيده مجسمه هاي زنان و مردان بالداري كه از ميان دست هايشان آب مي ريخت ، حوضچه هاي متعددي كه فواره هايشان با چراغ هاي رنگارنگ مزين شده بود همه و همه برايشان تازگي داشت ، آلاچيق هاي مصنوعي و رود كوچكي كه از حاشيه ي باغ مي گذشت انگار توي بهشت بودند فرزاد از آي ناز و زن دايي خواهش كرد .آرامش خود را حفظ كنند و طبيعي رفتار نمايند .آي ناز با تعجب پرسيد :چه قدر ماشين اين جاست ؟بله ،گفتم مادرم ميهماني بزرگي ترتيب داده .زن دايي با ترس و نگراني گفت :خدا بخير كند .به محض آنها داخل خانه غوغايي به پا شد كوچك و بزرگ پشت پنجره ها هجوم آوردند براي همه ي مدعوين هم جالب بود هم با اهميت كه بدانند پسر بزرگ خانواده ي كاشاني كه بدون اجازه ي مادرش آب نمي خورد چه كسي را به همسري گرفته . اقدس كه از داخل خانه و رفتار آنها با خبر بود و مي دانست از همين حالا زير ذره بين نگاه آنها قرار گرفته اند از آي ناز و زن دايي خواست به هيچ وجه دچار هيجان نشوند اعتماد به نفس خود را حفظ كنند و تمام حرف هايي را كه او به آنها گفته به خاطر بياورند و از زن دايي خواهش كرد تا آن جا كه مي تواند به كسي محل نگذارد و با كسي بي جهت صحبت نكند و تا مي تواند خودش را محكم و با وقار بگيرد . سپس از ماشين خارج شد و دستش را به طرف زن دايي دراز كرد و با لبخندي از او خواهش كرد پياده شود . در اين لحظه خانواده ي آقاي كاشاني هم از سالن خارج شده بودند . تيپ و وجهه ي زن دايي چنان با وقار وشخصيت بود كه احترام خانم و آقاي خانه را برانگيخت . فرزاد از آي ناز خواهش كرد به اعصابش مسلط باشد او مي دا نست امشب نه تنها پدر و مادرش بلكه همه به او غبطه خواهند خورد . آي ناز دستي به سر و رويش زد و با صداي لرزان پرسيد :خوبه فرزاد ؟!عاليه ... عاليه عزيزم تو فرشته اي ميان آنها خواهش مي كنم آرام باش . تو صاحب همه چيز هستي تو از همه ي آنها برتري مطمئن باش هيچ كس نخواهد فهميد من به تو قول مي دهم .كم كم اشك درون چشم هاي آي ناز حلقه زد . فرزاد نتوانست نگاهش كند دستمالي در آورد و به او داد و براي مرتبه اي ديگر خواهش كرد آرام باشد و او را مطمئن ساخت لحظه اي از كنار او جدا نخواهد شد ، و بعد به او گفت :همه منتظر ما هستند اجازه مي دهي پياده شويم .آي ناز لبخندي زد . هيجان زده و نگران بود ولي مي خواست به خاطر فرزاد به خاطر محبت و مهرباني هايش هر كاري كه از دستش بر آيد انجام دهد .وقتي فرزاد از ماشين پياده شد همه ي مدعوين يكديگر را صدا زدند كه بياييد عروس خانم را ببينيد پچ پچ ها بلند شد هر كس در گوش ديگري چيزي مي گفت و مي خنديد نجواها به قدري زياد شده بود كه خانم كاشاني مجبور شد همه را به سكوت دعوت كند . فرزاد در را باز كرد و از الهه ي عشقش خواهش كرد پياده شود . باور كردني نبود همه ي چشم ها از حدقه بيرون زده بود ديگر دختر يا زن جواني رويش نمي شد زيبايي خود را به رخ ديگري بكشد خانم و آقاي كاشاني مات و مبهوت يكپارچه چشم شده بودند خانم كاشاني با اين كه حيرت زده بود اما لذت مي برد البته به اين خاطر لذت مي برد كه او به اسم و رسم جلوي چشم هاي ميهمان ها عروس خانواده ي آنهاست . آقاي كاشاني بر خلاف همسرش نتوانست جلوي احساسات خود را بگيرد .خوشگل ،زيبا بي نظير تماشاييسپس جلو رفت بعد از خوش آمد گويي از آنها خواهش كرد داخل خانه بشوند . آي ناز با آن كه دست و دلش مي لرزيد ولي دلگرم بود زيرا وجود فرزاد بزرگترين تكيه كاه برايش بود هم چنين با وجود اقدس خيالش راحت بود .زن دايي هم طبق گفته هاي اقدس عمل كرد و ورود آنها به خوبي و بدون هيچ سوال انجام شد . همه به جز تعدادي از دختران جوان كه هميشه در آرزوي داشتن فرزاد بودند و مقدمه چيني براي عروس شدن اين خانواده را مي كردند و هر لحظه داشتند از حسادت و حسرت مي تركيدند مي خواستند با او هم صحبت بشوند تقريباً همه به آنها تبريك و شاد باش گفتند و براي زندگيشان آرزوي سعادت كردند . آي ناز از آن همه چشم هايي كه يك لحظه از نگاه كردن به او دست بر نمي داشت خسته شده بود . زن دايي هم چنان محترم و با وقار درست همطراز با خانواده ي كاشاني و بيشتر از آنها نشسته بود و از خوردن همه چيز امتناع مي ورزيد به قدري كه خانم كاشاني را وادار كرد پيش خدمت هاي خود را زير سوال ببرد كه چه دسته گلي به آب داده اند كه اين زن بعد از بلند كردن ليوان و بوييدن آن حاضر به خوردن جرعه اي نمي شود فرزاد كه از اين كار زن دايي لذت مي برد به او اشاره كرد و زير لب گفت :كارت عاليه .زن دايي كه حسابي خودش را گرفته بود و حسابي باور كرده بود چنان اخمي به صورت فرزاد كرد كه خانم كاشاني هم متوجه آن شد . خانم كاشاني به سرعت بالاي سر پسرش رفت و زير لب زمزمه كرد :اين اداها چيه ؟ كاري نكن حالا كه شانس بهت رو كرده اين خانواده را فراري بدهي .فرزاد بيشتر ذوق كرد و در دلش حسابي خنديد و با خودش گفت :خدا خفه ات نكند زن دايي چكار كردي ؟ حالا ديگر بر عليه من كار مي كني .و بعد نگاهي به عروس زيبايش كرد و لبخندي از سر رضايت به او زد خانم كاشاني به طرف شوهرش رفت و با دست اشاره به زن دايي كرد و گفت :اين زن به قدري متشخص و جنتلمن است كه آدم از حرف زدن با او به وحشت مي افتد .آقاي كاشاني لبخندي زد و گفت :حالا چرا چيزي نمي خورد ؟خانم كاشاني با حسرت آهي كشيد و گفت :خوب معلومه اين قدر نوشيدنيهاي گرانقيمت خورده كه اين آب قندها و شربت هاي الكلي ما به چشمش نمي آيد به محض اين كه بو مي كند از خير خوردنش مي گذرد .اي بابا ،اين هم از آن حرفاست . حتما ميل نداره .نه عزيزم .خانم اين قدر باد به غبغبشان انداخته اند كه نگفته پيداست حاضر نيست يك كلام با ما حرف بزند .آقاي كاشاني با تعجب پرسيد :
آي ناز قسمت 12 خوب مگه ما چمان است ؟!هيچي فقط سر و وضعمان در حد آنها نيست .مگر كي اند چكاره هستند ؟اقدس مي گفت اصل و نصبشان برمي گردد به محمد رضا پهلوي .آقاي كاشاني متحيرانه گفت :يعني از سلاله ي سلطنتي هستند .آره بابا نگفته داد ميزنه ببين دختره چه وقاري داره سر تا پا متانت و زيباييه معلوم است از وقتي به دنيا آمده دست به سياه و سفيد نزده . جد در جد داشتند ، مگر مثل من و تو بودن جان كندن و هي كار كردن و يك تومان دو تومان كردند تا آخر پيري به اينجا رسيده اند .آقاي كاشاني گفت :خودمانيم پسره سليقه اش حرف نداره ...بعد نگاهي به همسرش كرد و افزود :ديدي خانم اين همان پسري است كه تو همه اش به او مي گفتي بي عرضه بي دست و پا ببين رفته چكار كرده كي را گرفته آن هم سلاله ي پهلوي .در همين هنگام يكي از دخترها كه از سالها قبل خانم كاشاني به او و خانواده اش وعده و وعيد داده بود و هميشه او را عروس خود خطاب مي كرد در حاليكه از حسادت داشت مي مرد با دست به بازوي دختر بغل دستي خود زد و گفت :فرزاد بدبخت را ببين چطوري جفت اون نشسته .خوب زنش است . جفت اون نشينه مي خواهي بياد جفت من و تو بنشيند .دختر با حرص گفت :بي لياقت .دختري كه هنوز كنارش ايستاده بود گفت :فعلاً كه به همه لياقت خودش را ثابت كرده .سپس از او جدا شد و به سمت فرزاد رفت و دختر با ناراحتي رويش را برگرداند .فرزاد كه انتظار ديدن كيميا را نداشت با تعجب پرسيد :تو اين جا چكار مي كني ؟كيميا لبخندي زد و گفت معرفي نمي كني ؟فرزاد نگاهي به همسرش كرد و گفت :اوه عزيزم ببخشيد خانم كيميا همكلاسي خوب دوران دانشجويي و دوست صميمي دختر خاله ام هستند .كيميا با احترام دستش را به طرف آي ناز دراز كرد . آي ناز به آرامي دست كيميا را گرفت و از آشنايي با او ابراز خشنودي كرد . صداي نرم و روان آي ناز آن قدر گيرا و دلنشين بود كه كيميا به صدا در آمد و گفت :به به چه صدايي درست مثل خودتان زيباست .فرزاد نگاهي به كيميا كرد و پرسيد :نظرت چيه ؟!عاليه ، معركه س .با فريفته ديدمت حالش چطوره ؟دختر خاله ي توست آن وقت حالش را از من مي پرسي ؟فرزاد لبخندي زد و گفت :خوب مي داني كه من چند وقت نبودم ...تعريفي نيست .چرا ؟تو كه بايد بهتر از من بداني .من از همان اولش هم مخالف بودم .خوب بهتر نبود از همان اول ....فرزاد ديگر بيش از اين اجازه ي صحبت كردن به كيميا نداد و گفت :بهتر نيست اين صحبت ها را براي يك روز ديگر بگذا ريم .سپس كيميا لبخندي به صورت زيباي آي ناز زد و فشاري به ليواني كه در دستش بود داد و گفت :پس فعلاً با اجازه ي شما .آي ناز به فرزاد گفت :فريفته كيه ؟دختر خالمه ، از اون دخترهاي لوس و ننر .حالا كجاست ؟!همين جا نشانت مي دهم . دوستت داشت ؟!اگر ناراحت نمي شوي آره .آي ناز پلكهايش را به آرامي روي هم گذاشت و گفت :از بس دوست داشتني هستي .فرزاد بي توجه به چشم هايي كه آنها را مي پاييد دست آي ناز را بوسيد و گفت :نظر لطفت است ملكه ي زيبايي من .فريفته كه نظاره گر چنين صحنه اي بود زير لب گفت :بدبخت زن ذليل .كيميا گفت :اگر من هم بودم حالي جز حال او نداشتم از نزديك به قدري زيباست كه از نگاه كردن به چشم هايش خجالت مي كشي پوست دستش آن قدر لطيف است كه توي دست احساس نمي شود باور كن اگر كسي نبود اگر حس غرور و خود خواهي و حسادت نبود همان جا مي پريدم روش و بوسش مي كردم .فريفته نگاه خشمگيني به كيميا انداخت و گفت :پس خوب شد تو جاي او نيستي .بهتر نيست بروي با آنها احوال پرسي كني ؟ فرزاد از من سراغ تو را گرفت ؟!چي گفت :هيچي فقط مي خواست جوياي احوالت بشود .تو چي گفتي ؟!گفتم خوبي .فريفته آهي كشيد و با حسرت گفت :چرا زن گرفتي ؟! چرا ؟!اقدس از ميان جمعيت به سراغ زن دايي رفت زن دايي كه هيچ كس جرأت صحبت كردن با او را نداشت . اقدس با احترام با نزاكت گوشه اي كنار زن دايي ايستاد و زير گوشش گفت :احساس تشنگي نمي كنيد .زن دايي لبخندي زد و به آرامي گفت :دارم از تشنگي مي ميرم .خوب دستور بدهيد برايتان ليمو نات بياورند .زن دايي گفت :ليمو چي ؟!آن وقت اقدس از پيش زن دايي رفت . خانم و آقاي كاشاني كه نمي خواستند جلوي اين زن مغرور و خودخواه كم بياورند به طرف او رفتند و با خوش وبخش كردن آقاي كاشاني پرسيد :سر كار خانم عزيز چرا به ما افتخار نمي دهند و چيزي ميل نمي كنند ؟ باور بفرماييد همه چيز از نوع درجه يك و صادراتي است .زن دايي خودخواه و سر سنگين به صدا در آمد و گفت : براي من فرقي نمي كند ...خانم كاشاني به سرعت پرسيد :چي فرقي نمي كند خانم .زن دايي كه رشته ي كلام از دستش در رفته بود و نمي دانست چه بگويد اخمي به صورت خانم كاشاني كرد وگفت :شما هميشه عادت داريد ميان حرف ديگران بپريد اين از ادب به دور است آن هم مثلا براي خانواده ي بزرگي مثل شما .خانم كاشاني از خودش وارفت و با شرمندگي گفت :ببخشيد .فرزاد كه حسابي از اين حرف زن دايي خوشش آمد رو به اي ناز كرد و گفت :يادم باشد حتماً از زن دايي تشكر كنم .آقاي كاشاني پرسيد :خوب سر كار خانم چي ميل دارند ؟زن دايي كه ديگر اعتماد بع نفس كافي به دست آورده بود با صراحت لهجه گفت :داشتم عرض مي كردم كه براي من فرقي نمي كند شما چه داريد و چه مي خوريد مهم اين است كه من چه مي خوذم و چه مي نوشم .خانم و آقاي كاشاني هر دو با هم گفتند :بله ،بله ،بفرماييد .زن دايي چرخي به دستش داد و گفت :من ليمو مي خورم .خانم و آقاي كاشاني هر دو با هم گفتند :ليمو ؟!!!فرزاد كه از خنده نزديك بود بند را آب بدهد با دست اشاره به اقدس كرد و از او كمك خواست اقدس به سرعت به سراغ زن دايي رفت و گفت :خانم بزرگ منظورشان ليمونات است .خانم و آقاي كاشاني هر دو با هم گفتند :اوه...خانم كاشاني زير گوش شوهرش گفت :حالا اين يكي را از كجا بياورم مجبور بودي تعارف كني .آقاي كاشاني كه مي دانست ليمونات ندارد پرسيد :خانم بزرگ آبجوي اسلامي ميل دارند ؟فرزاد به قدري خنده اش گرفته بود كه نمي توانست جلوي خودش را بگيرد و براي همين از آي ناز خواهش كرد با او بيرون از ساختمان برود .قيافه ي زن دايي چنان مصمم بود كه گفت :من از شما احمق تر نديده ام .
آي ناز قسمت 13 فرزاد چنان دست آي ناز را فشرد كه از درد وشادي خنده اش گرفت .سپس انگشتانش را بوسيد :كمي مكث كرد و با ترديد گفت :آي ناز ،تو چه فكري هستي ؟با تعجب پرسيد :تو چه فكري ؟آره ،نمي خواهي به من بگويي ؟ مگر نمي خواستي با خانواده ي من آشنا بشوي ؟ ناگهان به يادش آمد و گفت :چرا ،چرا البته ....كمي فكر كرد و اضافه كرد :ولي آن قدرها كه تو مي گوي بد نيستند.فرزاد با نگاه شوخ در چشمانش خنديد و گفت :اميدوارم كردي .هردو با هم خنديدند .شب زير نورهاي مصنوعي به قدري زيبا مي نمود كه فرزاد و آي ناز با نگاه هاي عاشقانه و آه هاي جگر سوز و بوسه هاي جانانه آن رازيبا و زيباتر كرده بودند .هر دو كنار يكديگر شاد و خوشبخت مي نمودند و زندگي در نظرشان سهل و ممتنع بود .وقتي فرزاد نگاهش به چشم هاي آرام آي ناز مي افتاد در آن شب به ياد ماندني مي گفت :تو مثل مرواريدي هستي كه در تاريكي زندگي من به زيبايي درخشيدي و نور افشاني مي كني ، آي ناز نگاهي به باغ مي كرد و مي گفت : هرگز باورم نمي شد روزي اين خانه را به چشم ببينم .هرگز باورم نمي شد روزي تو همسر من بشوي هرگز باورم نمي شد امشب و اين لحظه را به چشم ببينم . دنيا در نظرشان فقط به قلب هاي گرم ومالامال از عشقشان ختم مي شد .فريفته كه از پشت پنجره با خودخوري اين صحنه ها را مي ديد از خشم و غضب ليوان دستش را به زمين كوبيد و به طرف خاله و شوهر خاله اش رفت .خانم كاشاني گفت :اوه فريفته دخترم .فريفته پوزخندي زد و گفت :اِ ... از كي تا به حال دخترتان شدم تا ديروز كه عروس گلتان بودم .هنوزم هستي اما براي فواد .ولي من فواد را نمي خواهم .چرا دخترم ؟ فواد كه از فرزاد خيلي بهتره .اما از من كوچكتره .چه فرقي مي كند .معلوم هست چه مي گوييد خاله . حالتان خوب است ؟خانم كاشاني آهي كشيد و گفت :نه ، خاله از دست اين زن و حركات و زخم زبان هايش دارم ديوانه مي شوم .فريفته با كنجكاوي پرسيد :چرا خاله ؟!مگر چطور زني است ؟ براندازه ي خانواده ي شما نيست ؟خانم كاشاني با در ماندگي گفت :اي خاله ... كي براندازه ي كي نيست ؟ ما براندازه ي آنها نيستيم .خيلي دلشان بخواهد مگر كي اند ؟خانم كاشاني دامن فريفته را كشيد و گفت :هيس ،حالا مي فهمد آبرويمان مي رود ، آنها از يك خانواده ي بسيار بسيار محترم و با شخصيت و پولدار هستند از آن خانواده هايي كه ثروتشان از پارو بالا مي رود ميليون كوچكترين رقم حساب كتابشان است . توي شير حمام مي كنند و بيست و چهار ساعته دستور ليمونات و آبجو مي دهند . شيك ترين لباس ها و مجلل ترين خانه ها و با شكوه ترين ويلاها و باغ ها متعلق به آن هاست ...تو...تو اصلاً فكرش را مي كردي روزي فرزاد ...همين فرزاد كه بدون مشورت و نظر من كاري نمي كرد به تنهايي بتواند زني از چنين خانواده اي بگيرد . آن هم زني مثل عروسك .فريفته با اكراه گفت :شما هم كه بدتان نمي آيد . كاملاً با فيس و افاده ي شما جور است .بعد موذيانه افزود :خاله به نظر شما آيا چنين خانواده اي بدون ذره اي تأمل و تحقيق به راحتي دخترشان را آن هم چنين دختري كه لاي پر قو بزرگ شده را به هر كسي بدهند ؟!خانم كاشاني كه از جمله ي آخر فريفته خوشش نيامده بود گفت :حالا فرزاد من شد هر كسي .خوب بالاخره فرزاد بدون حضور پدر ومادر به خواستگاري دخترشان رفته آيا كمي دور از عقل نيست ؟خانم كاشاني كه احساس مي كرد فريفته بي راه نمي گويد كمي به فكر فرو رفت و با خودش گفت ،نكند كاسه اي زير نيم كاسه باشد سپس با سرعت به طرف زن دايي كه با اقدس حرف مي زد رفت و پرسيد:ببخشيد خانم بزرگ اگر ناراحت نمي شويد براي چند لحظه اي مي خواستم در خصوص پسر و...يك لبخند تصنعي بر لبان روژ خورده ي قهوه اي رنگش نشاند و ادامه داد و عروس گلم با شما صحبت كنم .زن دايي بادي به غبغب انداخت و گفت :بفرماييد فقط اميدوارم آن قدر سوالهايتان بي خود نباشد كه حوصله ام را به سر ببرد.خانم كاشاني دست فريفته را فشرد و سينه اش را صاف نمود و زير لب زمزمه كرد :الان معلوم مي شود چه قدر با اصل و نصبيد خانم بزرگ .آن وقت گفت :من بارها از خودم پرسيدم خانواده بزرگ سلطاني چه طور حاضر شده اند به پسر من زن بدهند ؟زن دايي سينه اش را صاف كرد و گفت :بله سوال به جايي است ، وبه عنوان يك مادر شما را تحسين مي كنم كه حداقل تا اين حد به مسايل دور و برتان اهميت مي دهيد ...سپس انگشت اشاره اش را به سمت او تكان داد و در ناباوري اقدس گفت :ولي اگر از قبل من مي دانستم آقا فرزاد كه حالا جزيي از خانواده و آبرو چندين وچند ساله ي ماست چنين خانواده ي پر جمعيت و پر سر وصدا و چنين پدر ومادر مخصوصاً مادر بي نزاكتي دارد هرگز پاره ي تنم را به او نمي دادم زيرا آقا فرزاد چنان شخصيت محترم و با پر ،پرس .س .اقدس افزود :منظور خانم پرستيژ اجتماعي مي باشد .بله ،كه من امروز كاملاً حساب او را از شما جدا مي دانم زيرا آقا و خانم وكيلي كه فكر مي كنم شما هم اين زوج را بهتر ازمن مي شناسيد ايشان را به ما معرفي كرده اند و ضمانت همين زوج براي ما كافي بود . بنابراين آيا سوال ديگري هم هست ؟خانم كاشاني آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت :نه متشكرم و ممنون از خانم وآقاي وكيلي و اميدوارم خانم بزرگ قصور ما را ببخشند و اگر كمي و كاستي بوده باز هم ما را به بزرگي و متانت خودشان ببخشند اميدوارم بعد از اين جبران كنيم . با اجازه ي شما .خانم كاشاني چنان از وحدت كلام و پاسخ صريح و قاطع زن دايي به وجد آمده بود كه بيشتر از اين تحمل نكرد آنجا بماند .و با عصبانيت از فريفته خواست ،براي يك لحظه جلوي چشمانش نايستد .فريفته كه احساس مي كرد سنگ روي يخ شده و مي ديد نمي تواند با فرشته ي زيبايي فرزاد رقابت كند خشمگين و ناراحت به آشپز خانه پناه برد و همان جا از حرص دلش چند قطره تنها چند قطره اشك ريخت ئ از دردي كه به جانش افتاده بود گفت :الهي بميري ،بميري در همين لحظه آي ناز زير نور مهتاب رو به فرزاد كرد وگفت :فرزاد مي داني شب عاشقان چه شبي است ؟فرزاد لبخندي زد و گفت :نه ،چه شبي ؟شبي كه عاشق در فراق معشوق خود جامه مي درد و سينه اش را پاره پاره مي كند و نفرين به زمين و زمان مي فرستد به باعث و بانياني كه بين او و معشوقه اش جدايي انداخته اند .فرزاد دست آي ناز را فشرد و گفت :پس ما تنها عاشقاني هستيم كه شبمان در فراق هم نيست .آي ناز دستي به صورت فرزاد كشيد .آره عزيزم ولي كسي در اين خانه هست كه با اشك و آه مشت به در بسته اي مي كوبد كه كليدش دست من است .فرزاد دست هايش را دور كمر باريك آي ناز حلقه زد و گفت :و من از تو مي خواهم حسابي از آن مواظبت كني . مي كني ؟!آي ناز سر فرزاد را روي سينه اش گذاشت و با عشق و لذت گفت :آره ،آره هميشه و به خوبي با چنگ و دندان .دوست دارم .منم همين طور .اقدس بعد از چند لحظه با صاف كردن سينه اش اظهار وجود كرد و گفت :
رمان آي ناز قسمت 14 فرزاد پسرم شام حاضر است .سپس هر دو با قدم هاي نرم و شمرده داخل سالن شدند . از اول قرار بود خانم و آقاي كاشاني بالاي ميز بنشينند ولي خانم كاشاني از اقدس خواست خانم بزرگ را بالاي ميز بنشانند . زن دايي كه سنگ تمام گذاشته بود با راهنمايي اقدس اولين كسي بود كه با احترام پشت ميز شام نشست . زن دايي از اقدس خواست سرش را پايين بياورد . زن دايي تو گوش اقدس گفت :دست خودم نيست ولي دارم مي تركم .اقدس با تعجب پرسيد :از چي ؟!زن دايي دستمال را جلوي دهانش گرفت و دندانهايش را به هم فشرد و گفت :ببخشيد اقدس خانم دست به آب دارم .اقدس لبخندي زد . خانم كاشاني كه يك لحظه چشم از زن دايي بر نمي داشت و از اين در گوشي حرف زدن زن دايي با اقدس اصلاً خوشش نمي آمد و دلش مثل سير و سركه مي جوشيد كه اين بار از چه چيزي ايراد گرفته به سرعت خود را به اقدس رساند لبخندي بر لب نشاند و پرسيد :مشكلي هست ؟!اقدس سرش را تكان داد . خانم كاشاني كه نزديك بود بعد از آن همه خرج و تداركي كه ديده بود و حسابي حفظ ظاهر نموده بود از حال برود با نگراني پرسيد :چه مشكلي ؟! غذا بد است ؟ تزيينات توي ذوق مي زند كم و كاستي است ؟اقدس گفت :نه خانم كاشاني هول نكنيد خانم بزرگ عادت دارند شام را با موزيك ملايم پيانو ميل بفرمايند .خانم كاشاني نفس راحتي كشيد و گفت :چي ؟! من كه نصف عمر شدم خوب بگو يكي بنوازد ؟كي خانم ؟!چه مي دانم يكي ديگه ؟ اصلاً خود تو من ؟! ولي من كه خانم بلد نيستم .پس تو پول مي گيري واسه چي ؟ خوب اين همه سال حداقل مي رفتي كلاس پيانو خانم حالتان خوب است ؟!نه ،نه ، دارم از دست اين زن وعادتاش دق مي كنم .اقدس گفت :اصلاً خانم كاشاني مسابقه اي ترتيب مي دهيم و وانمود مي كنيم ما از قصد پيانيست دعوت نكرديم تا قبل از صرف شام و به افتخار ورود مهمان هاي عزيزمان يك برنامه ي سرگرم كننده داشته باشيم و طي آن به رسم يادبود شما قرار است هديه ي ارزنده اي به نوازنده بدهيد .خانم كاشاني دست اقدس را فشرد و با رضايت گفت :خوب است ، خوب است هر چه زودتر ترتيبش را بدهيد اقدس از مدعوين خواهش كرد سر جايشان بنشينند و گفت :قرارشان چه بوده و از هر كس كه بلد بود پيانو بنوازد خواهش كرد دستش را بلند كند و خود را براي مسابقه آماده سازد .يكي از مهمان ها كه مرد قدبلند و خپلي بود پرسيد :هديه اش چيست تا بدانيم ارزش اين فداكاري را دارد كه از شام بگذريم خانم كاشاني كه از اين سوال زشت و زننده ي مرد بدش آمده بود با حرص گفت :من نشان خانواده گي ام را كه يك سينه ريز جواهر است و برايم بسيار ارزشمند است به نوازنده تقديم مي كنيم .در همين هنگام كه اقدس فكرش را هم نمي توانست بكند فريفته بلند شد و گفت :معمولاض خانواده هاي اشرافي از كودكي بچه هاي خود را شب ها با نواي پيانو مي خوابانند و غذاي خود را با شنيدن نواختن پيانو صرف مي كنند و كسي بهتر از آنها پيانو نمي نوازد .سپس نگاهي به فرزاد و آي ناز كه يكديگر را مي نگريستند انداخت و ادامه داد :بنابراين كسي در اين جمع نيست كه بتواند به خوبي عروس خانواده ي كاشاني بنوازد .فريفته كه هنوز هم باور نمي كرد آي ناز دختري باشد كه خداوند آن همه در حقش لطف نموده و او را از صورت زيبا ، سيرت زيبا ، صداي زيبا ، و خانواده ي با اصل و نصب بهره مند نموده با زهم شانس خود را براي خرد كردن آي ناز امتحان كرد . فرزاد كه مي توانست حدس بزند اين دختر خاله تا چه حد موذي است دست آي ناز را در دستش فشرد و گفت :آرام باش .تمام مهمان ها از آي ناز خواهش كردند پشت پيانو بنشيند قلب كوچك آي ناز مثل قلب آهوي گريخته اي مي تپيد هيجان داشت و به شدت نگران بود . خانم كاشاني از فرصت استفاده كرد و به سراغ فرزاد و آي ناز رفت و از آي ناز خواست به خواهش هاي ميهمان ها پاسخ مثبت بدهد و جان و دل آنها را از لطف پنجه هاي خود نوازش بدهد .آي ناز امتناع ورزيد فرزاد خواهش كرد اما خانم كاشاني زير بار نرفت و آي ناز را با خود به طرف پيانو كشيد و از او خواست بنوازد .حالا ديگر اقدس از پيشنهاد خود پشيمان شده بود و زن دايي ديگر حتي تا چند روز ديگر دستشويي اش نمي آمد كم كم اشك در چشمان آي ناز حلقه بست . احساس خفگي مي كرد فريفته از اين وضع راضي بود و لذت مي برد آن قدر كه نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و با بي شرمي و پرويي گفت :نكند بلد نيستي نازنين .فرزاد تا خواست به صدا در بيايد اقدس از پشت مهمان ها او را به سكوت دعوت كرد سپس يك ليوان شربت پرتقال براي آي ناز برد و گفت :آرام باش اعتماد به نفس داشته باش همان را كه روز آخر ياد گرفتي بنواز آهنگ سلطان قلب ها را مي دانستم روزي به دردمان مي خورد .و بعد از پيش او دور شد . خانم كاشاني گفت :پس چي شد عروس خانم .آي ناز سينه اش را با خوردن جرعه اي شربت صاف كرد و با لحن زيبايش گفت :خانم ها و آقايان محترم خيلي خوشحالم از اين كه امشب در جمع شما و در كنار شما در اين محفل خانوادگي هستم من با خودم عهد بسته بودم هرگز پشت پيانو ننشينم و مدت هاست پيانو نزده ام اما امشب به اصرار شما و به ياد پدر و مادرم و همسر عزيزم و مادربزرگ مهربانم كه هميشه يار و ياور من بوده است قطعه اي مي نوازم اميدوارم خوشتان بيايد .فرزاد زماني كه آي ناز پشت پيانو نشست هر گز باور نمي كرد بتواند به آن خوبي از عهده ي نواختن بربيايد با نشستن آي ناز پشت پيانو با آن چهره ي زيبا و نواختن نرم و روان چنان صحنه اي رمانتيك ساخته بود كه اشك از ديده ي كمتر كسي بر نيامد . وقتي كار نواختن به پايان رسيد زن دايي اولين كسي بود كه او را به شدت تشويق كرد .خانم كاشاني نگاهي به زن دايي كرد . زن دايي از شدت كف زدنش كاست و گفت :خوب هديه اتان آن قدر نفيس است كه ارزش دختر مرا داشته باشد .خانم كاشاني با اين كه دلش نمي آمد اما تنها سينه ريز جواهرش را مجبور شد با احترام تمام به آي ناز تقديم كند . فريفته كه باز هم در اين ميدان ناكام شده بود به سختي جلوي احساسات خود را گرفت . مهماني آن شب عاقبت به خوبي و خوشي به پايان رسيد و فرزاد و آي ناز به اتفاق زن دايي و اقدس با همه خداحافظي كردند و به طرف خانه رفتند . فرزاد كه از خنده بريده بود و ناي حرف زدن نداشت دست آخر از زن دايي به خاطر برخورد و نيش و كنايه هايش تشكر كرد . زن دايي از شور و التهاب و دستشويي آخر كارش گفت و اقدس از شيرين كاري هاي زن دايي و هنر نمايي آي ناز گفت . و فقط آي ناز از خودشان نگفت و حرف خانم كاشاني و فريفته را پيش كشيد .اقدس گفت :آي ناز دخترم تو بايد از اين دختر بترسي او موجود عجيبي است از هيچ خطري ترس و واهمه ندارد . بسيار كج خيال و بد دهان است .فرزاد با نگراني گفت :فريفته يك عفريته است .اقدس گفت :بله جانم تا آنجا كه مي تواني از او دوري كن .آي ناز فهميد كه آن دو صلاحش را مي خواهند و آن قدر مهربان هستند كه دلشان نمي خواهد آسيبي ببيند . آن شب آي ناز و فرزاد تا مدتها حرف مهماني را مي زدند و هيچ يك نمي توانست خاطرات خوش مهماني را فراموش كند . آي ناز خوشحال از اين كه زن اول مهماني او بود و فرزاد سرخوش از اين كه همسرش بي نظير ترين زن مجلس بود . عاقبت بعد از چهل و پنج روز خانم كاشاني به همراه فريفته به ديدن آنها رفت . زن شيك و با نزاكتي به نظر آي ناز رسيد . گر چه اصلا قابل مقايسه با مادر و زن دايي سابق و يا حتي زن هاي ديگري در محله ي قديميشان نبود . حركاتش زيرك و موذيانه بود . با اصرار از آي ناز مي خواست با او به خانه اشان برود ،آي ناز گفت :خانم به خدا خيلي دلم مي خواهد ولي دلم راضي نمي شود لحظه اي از شوهرم دور باشم .به اصرار دستش را گرفت و از او خواهش كرد . هر چند از اين كار بيش از هر كاري عار داشت . زن دايي همچنان آن دو را تحويل نمي گرفت و به فريفته اجازه جم خوردن نمي داد و دائم حركات او را زير نظر داشت.تا اينكه از او پرسيد :چند كلاس سواد داري ؟فريفته قري به گردنش داد و گفت :ليسانس .چرا ادامه ندادي ؟!فريفته چشمانش قرمز شد و گفت :مي خواستم ادامه بدهم ولي نشد .چرا ؟!قرار بود با اصرار خانواده اي ازدواج كنم .كردي ؟نه .چرا ؟!فريفته از جايش بلند شد و گفت :چون پسر بي معرفتشان ازدواج كرد .زن دايي با دست به او اشاره كرد و گفت :بنشين ، صدايت را هم بالا نبر ، خوب حتماً تو دختر مورد نظرش نبودي .بعد پري را صدا زد و گفت :يك فنجان قهوه بياور .
رمان آي ناز قسمت 15 فريفته كه انتظار نداشت زن دايي فقط دستور يك فنجان قهوه بدهد سرش را پايين گرفت و زير لب گفت :پيرزن خودخواه .زن دايي گفت :چيزي گفتي ؟فريفته دستپاچه گفت :نه خانم بزرگ .راستي تو مگه پدر و مادرنداري كه با خاله ات راه مي افتي اين ور و اون ور.فريفته مي خواست چيزي به خانم بزرگ بگويد كه زن دايي يك مرتبه از جايش بلند شد و رو بروي او ايستاد و گفت :من هميشه عادت داشته ام حرفم را رك بگويم . از ساعتي كه تو را ديده ام نمي دانم چرا اصلا ً از تو خوشم نيامد .احساس مي كنم آن چنان با اصالت و استخوان دار نيستيد .سپس آنجا را ترك كرد و به سمت اتاقش رفت .اقدس به طرف فريفته رفت و گفت :از دست خانم بزرگ ناراحت نشويد ، او با همه اين طور رفتار مي كند . زيرا هيچ كس را همتاي خود و خانواده اش نمي بيند .ظهر شد .فرزاد آمد و همگي با هم ناهار خوردند . خانم كاشاني با آي ناز مهربان بود . بي نهايت به او و زن دايي احترام مي گذاشت همان طور كه اقدس رفتار مي كرد . همان طور كه زن دايي او را دوست مي داشت . وبا او رفتار مي كرد . در موقع صرف ناهار فريفته درست مقابل فرزاد نشسته بود . با خوردن هر لقمه نگاهش متوجه فرزاد بود . كم كم آي ناز هم متوجه نگاه هاي آتشين او به فرزاد شده بود . خانم كاشاني هم فهميده بود كه آي ناز حواسش به فريفته و فرزاد است .سرفه اي كرد و با اشاره از فريفته خواست دست از اين نگاه هاي ديوانه كننده اش بر دارد. تا خانم بزرگ حرفي نزده و مثل آدم غذايش را بخورد . بعد از صرف غذا باز هم خانم كاشاني دست از سر آي ناز بر نداشت و با او گرم صحبت شد .از هر دري حرف مي زد و واقعاً مفتون بيان و گفتار آي ناز بود . انگار دللش نمي خواست از او دل بكند . فريفته هم از فرصت استفاده كرده و بعد از رفتن زن دايي به سراغ فرزاد رفت فرزاد كه با خواندن روزنامه سعي مي كرد خود را نسبت به او بي اعتنا نشان دهد از دست حرف هاي او نتوانست ساكت بماند .خواهش مي كنم فريفته من الان متاهل هستم زن دارم .تو به من خيانت كردي . من بايد زنت مي شدم .من از همان روز اول به همه به پدر و مادرم به خانواده ات حتي به خود تو گفتم به هيچ عنوان حاضر نيستم با تو ازدواج كنم .چرا مگر من چيزي كم داشتم .هيچي ، خواهش مي كنم اين بحث را ادامه نده ، ديگه همه چيز تمام شده .ولي ....فرزاد از جايش برخاست و گفت :ولي بي ولي من الان زن دارم و همسرم را با دنيا عوض نخواهم كرد و به طرف اتاقش رفت و در را به روي خود بست.فريفته خشمگين و غصه دار حرص مي خورد .اقدس كه تمام وقت شاهد حركات فريفته بود گفت :دختر جان بي جهت احساسات خود را جريحه دار نساز ،او حالا زن دارد ، ديگه كاري نمي تواني بكني ، او همسري زيبا و مهربان دارد كه حاضر به جدا شدن از او نيست . واگر هر مرد ديگري هم جاي او بود با داشتن چنين همسري تن به جدايي نمي داد.فريفته كه با نفس هاي بلند و لرزش عصبي كه به جانش افتاده بود گفت :خواهيم ديد . بله خواهيم ديد آقا فرزاد .بعد از صرف عصرانه ، خانم كاشاني از فريفته خواست كه بروند . آي ناز خواست به همراه فرزاد تا نزديك ماشين همراهشان برود ، خانم كاشاني تعارف كرد و چون اصرار كرد خانم كاشاني او را به جان فرزاد قسم داد .نه عزيز دلم ، جان فرزاد نيا ، من ناراحت مي شوم .با فرزاد تا وسط باغ رفتند ولي جلوتر نرفتند ، همانجا ايستادند و با هم حرف زدند ، خيلي آرام و آهسته ، فرزاد كلافه بود ، با عصبانيت دست تكان مي داد ، به چپ و راست مي رفت به طرف سالني كه آي ناز در آن بود اشاره مي كرد حتي يك بار تا نزديك پلكان آمد و دوباره برگشت . در نهايت خانم كاشاني انگشت اشاره را با عصبانيت به سوي او تكان داد . انگار تهديدش مي كرد كم كمك صداي فريفته هم بلند شد :مادرت حق دارد ، او مي خواهد با عروسش زندگي كند .آي ناز همچنان آنها را از پشت پنجره نگاه مي كرد ،فرزاد با دست اشاره كرد :ساكت باشيد ، مي شنود .دوباره نجواكنان شروع به سر و صدا كردند و بعد ناگهان خانم كاشاني مثل برق چرخيد و با عصبانيت از فريفته خواست پشت رل بنشيند و بعد از چند لحظه حركت كردند و رفتند .فرزاد در وسط باغ انگار خشكش زده بود . مدتي ايستاد و خيره به راهي شد كه آنها به سرعت از آنجا رفته بودند . بعد سر را پايين انداخت و به فكر فرو رفت . آن وقت آهسته آهسته به سوي نيمكتي رفت و زير درخت چناري نشست . آي ناز به سرعت از پله ها پايين آمد .فرزاد چي شده ؟هيچ ... مگر قرار بود چيزي بشود .نه .ولي مثل اين كه با مادرت جر و بحث داشتي .داشتيم خداحافظي مي كرديم .دلت نمي خواهد به من حرفي بزني ؟آي ناز خواهش مي كنم .بعد خودم سر فرصت همه چيز را برايت تعريف مي كنم .فرزاد آشفته و درمانده بود . انگار التماس مي كرد . انگار درونش آتش گرفته بود و بي صدا مي سوخت . چشمانش فرياد مي زد ، آي ناز ساكت شو .نمي خواست آزارش بدهد . مي دانست عاقبت به سويش پناه مي آورد ، تا شب آرامش نداشت.فرزاد شام حاضر است .ميل ندارم شما بخوريد .روي تخت دراز كشيده بود ، دستهايش را زير سرش گذاشته بود و به سقف خيره شده بود ، آي ناز از خود پرسيد چه فكري اين قدر آزارش مي دهد . مادرش و فريفته به او چه گفته بودند ؟ حتماً به من مربوط مي شود ؟ واي خداي من اگر فهميده باشند و از موضوع بيچارگي من و زن دايي بويي برده باشند پاك آبرويمان رفته . لابد فرزاد به خاطر اين موضوع ناراحت است و دلش نمي خواهد با گفتن اين موضوع مرا ناراحت بكند .آي ناز كنار دستش روي تخت نشست :فرزاد عزيزم ، اگر تو شام نخوري ، من هم نمي خورم ...بگو چي شده ؟موضوع مهمي نيست .اگر مهم نيست پس چرا تو اين قدر ناراحتي ؟آي ناز كمي مكث كرد و دوباره پرسيد :در مورد من و زن دايي است ؟!فرزاد سر بلند كرد و لبخند محزوني به روي آي ناز زد و گفت :مگر مي شود در مورد تو باشد .مگر من مي گذارم كسي از آنها بويي ببرد .پس چي ؟ چرا حرفي نمي زني ؟آخر مي ترسم ناراحت بشوي .آي ناز كاملا كلافه شده بود با عصبانيت پرسيد :يعني چه ؟ مگه آنها موقع رفتن چه گفته اند كه تو مي ترسي من ناراحت بشوم . حتما موضوع فقر ما را فهميده اند .آي ناز با بي طاقتي گفت :فرزاد تو كه مرا نصف جان كردي تو را به خدا بگو .مكثي كرد و به چشم هاي آي ناز خيره شد انگار خجالت مي كشيد چيزي بگويد عاقبت با صدايي كه به زحمت از گلويش بيرون مي آمد با حزن و اندوه گفت :من نمي دانم بايد با خود سريها و خودخواهيهاي مادرم چه بكنم . آمده و از من مي خواهد ما برويم و با آنها زندگي بكنيم .آي ناز دلش كمي آرام گرفت :خوب اين كه حرف بدي نيست . مرا كشتي . خوب بنده خدا تعارف كرده اين كه گناه نيست .فرزاد به پرده ي اتاق خيره شد و انگشت دست ها را در يكديگر فرو برده و گفت :تو كه نمي داني مادرم چه قصدي دارد ؟ به خنده هاي او توجه نكن مهرباني و محبت او همه اش تظاهر است من مي دانم چه نقشه اي توي سرش است . او و فريفته از تو نفرت دارند .انگار كاسه ي آب سردي بر سر آي ناز فرو ريختند . يخ كرد و از خودش وا رفت . نتوانست جلوي خودش را بگيرد آه از نهادش برخاست . اشك در چشمانش حلقه بست حالا مي فهميد چرا فرزاد از گفتن شرم دارد و مي ترسد او ناراحت شود . مدتي سكوت برقرار شد فرزاد آهسته و شرمنده ادامه داد :نمي خواهم تو را هرگز به آن خانه ببرم ولي مادرم مي گويد نمي شود . همه مي گويند تو داماد سر خانه هستي . زن ذليل هستي ...باور كن نمي دانم از دست او و حرفهايش چكار كنم .آي ناز مي دانست از دل همسر مهربانش خون مي چكد . چنين لحظه اي را به خواب هم نمي ديد . بااين همه دلش به حال او سوخت انگار غرورش بر باد رفته بود . دست روي سينه اش گذاشت :فرزاد عزيزم ، هر جا كه تو باشي من هم همان جا هستم چه در اين خانه چه در خانه ي مادرت .
رمان آي ناز قسمت 16 آي ناز بلند شد و به طرف پنجره رفت پرده مخملي شكلاتي رنگ را كنار زد . دستش را به پيشاني اش زد فرزاد پرسيد :آي ناز ناراحت شدي ؟ اگر تو نخواهي من از اينجا تكان نمي خورم .آي ناز فهميد خانم كاشاني حكم كرده و گرنه لزومي نداشت فرزاد اين طور عاجزانه حرف بزند . همان زني كه از صبح تا شب قربان صدقه اش مي رفت . همان زني كه آي ناز از نگاهش فكر مي كرد او مهربانترين زن دنياست . اين طور موذي از آب در آمذه بود . گفت :پس مادرت از تو خواهش نكرده در واقع به تو امر كرده ؟ خوب مي تواني ما را با خودت ببري .فرزاد از جا بلند شد و به طرف او رفت و پشت سرش ايستاد و گفت :خوب مي گويد برو بيا دارند مهمان ها سراغ تو را مي گيرند و او دوست دارد عروسش را به آنها نشان بدهد . البته مي گفت براي حفظ آبروي خانواده لازم است تو با زنت چند روزي در آن خانه اقامت داشته باشيد .فرزاد مكث كرد و افزود :اگر تو دوست داشته باشي و گرنه من كه دلم نمي خواهد برويم .آي ناز از هر چه حرف و حديث بود نفرت پيدا كرده بود . گفت :چشم فرزاد . هر چه تو بخواهي اما تو را به خدا به من راستش را بگو آيا واقعاً تو راضي نيستي ؟فرزاد دستهاي آي ناز را گرفت و گفت :آي ناز چه بگويم چه بگويم فقط شرمنده ام . شرمنده ...آي ناز دست روي دهانش گذاشت و گفت :دنيا براي من ....بعد دستش را به روي سينه ي فرزاد گذاشت و ادامه داد :همين سينه گرم توست . فرزاد من شرمنده ام فداي تو .فرزاد دستهايش را بوسيد و گفت :فقط براي چند روز كه دهانشان بسته بشود . به مدت يك هفته نه بيشتر و نه كمتر . هر وقت ديدي اذيت شدي فقط كافي است به خودم بگويي از آنجا مي رويم به تو قول مي دهم به مشكلي بر نخوريم .بعد از شوق به گردنش آويخت و گفت : دوست دارم . دو ست دارم .آي ناز در آن خانه معذب بود هر روز و هر شب به مناسبتهاي مختلف مهماني برپا بود . احساس مي كرد همه ي دنيا چشم در آورده و او را نگاه مي كند . براي او و زن دايي زندگي جريان عادي خود را از دست داده بود . رفت و آمد آدم هاي رنگارنگ برايش ديوانه كننده بود . از چشمها هراس داشت و از حرفها مي ترسيد . البته بيشتر ترس او موقعي بود كه فرزاد خارج از خانه بود با اين كه همه چيز مرتب بود و در رفاه كامل به سر مي برد و تمام كارها را پيش خدمتها بي چون و چرا انجام مي دادند و گاهي حتي به چشم مي ديد كه پيش خدمتها براي خدمت كردن به او چگونه با هم دعوا مي كنند . با اين حال فضاي خانه به گونه اي بود كه به او فشار مي آورد . به خصوص زماني كه زن دايي از پيش او رفت .يك ماه شد و خانم كاشاني اصرار مي ورزيد آنها در آنجا بمانند و دائم مي گفت :اين جا متعلق به شماست اگر شما نباشيد اين خانه صفايي ندارد من و آقاي كاشاني به وجود شما در كنارمان نيازمنديم . ما ديگر بيشتر از اين طاقت تنهايي نداريم .غم سقوط از زندگي راحت دل آي ناز را نيش مي زند . دلش براي زندايي تنگ شده بود . از فرزاد خواهش كرد اقدس را پيش او بفرستد مي گفت زن بيچاره طاقت تنهايي را ندارد . او از بيكاري و بي همزباني عاجز است بالاخره فرزاد موافقت كرد و اقدس را پيش زن دايي فرستاد . آي ناز با رفتن اقدس احساس تنهايي و بي كسي بيشتري مي كرد . در آن خانه وقتي فرزاد نبود واقعاً بي كس و تنها بود اكثر اوقات دلشوره داشت گاهي اوقات حتي از سايه ي خود مي ترسيد . زن دايي از اقدس احوال آي ناز را پرسيد . از او پرسيد كه راضي هست ؟ خوشحال هست يا نه ؟ اقدس به ناچار و به خاطر دل پيرزن مي گفت :البته .وقتي كه نشست گفت :اقدس خانم تعريف كن آي ناز دخترم چطور است ؟ آقا فرزاد حالش خوب است ؟ خانم كاشاني و آقاي كاشاني همه خوب هستند ؟آره زن دايي همه خوب هستند آي ناز ، فرزاد همه و همه سلام رساندند .فريفته چطور است ؟ پدر و مادرش ؟اقدس غمگين شد :الهي آتش به جان فريفته بيفتد با آن دسته گلي كه به آب داده !زن دايي هيجان زده پرسيد :چه كار كرده اقدس خانم چه كار كرده ؟هيچي ، از همان كارهاي هميشگي از همان نقشه هايي كه هميشه مي كشيد .براي كي كشيده ؟ برايم تعريف كن چه آتيشي سوزانده ؟اقدس غمگين ونگران گفت :يك شب جاي شما خالي بود يك مهماني بزرگ گرفته بودند اتفاقا فريفته ترتيب چنين مهماني را داده بود به خانم كاشاني گفته بود قصد دارد به مناسبت ازدواج نا به هنگام فرزاد كه بي خبر سر گرفته بود كليه ي دوستان و آشنايان را دعوت كند. بيشتر آنها دوستان دوران دانشگاهيشان بودند . آن شب آي ناز باز هم مانند شبهاي قبل زيباترين زن مجلس خودش بود. آن شب هم در آن لباس لمه ي زرد رنگ مثل خورشيد مي درخشيد لباسش معركه بود . البته لباس او و فريفته يك مدل بود زيرا خانم كاشاني براي هر دو يك جور پارچه گرفته بود و اتفاقاً هر دو يك مدل درست كرده بودند و به يك خياط داده بودند ولي چشمت روز بد نبيند . همين كه فرزاد از آي ناز خواهش كرد با او برقصد يك مرتبه غوغايي به پا شد . پچ پچ ها و خنده ها بالا رفت . هركس توي گوش بغل دستي اش چيزي مي گفت و غش غش مي خنديد . كم كم آي ناز و فرزاد از خنده ها به شك و ترديد افتادند فرزاد نگاهي به دور و اطراف خود كرد يك نفر با تعجب مي گفت :واي خاك عالم .ديگري مي گفت :اين ديگر چه مدلي است .و ديگري مي گفت :خاك بر سرم خجالت نمي كشد آبرويمان رفت .فرزاد كه پاك كلافه شده بود از آي ناز پرسيد ، لباس او عيب و ايرادي دارد ؟ آي ناز با تعجب گفت : نه و بعد اين بار او از فرزاد پرسيد لباس من چي ؟ فرزاد نگاهي به جلوي لباس كرد و گفت نه چه ايرادي دارد . آي ناز چرخي زد و يك مرتبه برق از چشمان فرزاد پريد و گفت :آي ناز اين چه لباسي است ؟آي ناز هيجان زده و با ترس پرسيد :چيه ؟ مگر چه طوري است ؟فرزاد به سرعت كتش را در آورد و آن را روي شانه هاي آي ناز انداخت و زير لب گفت :تو كه با اين لباست پاك آبروي ما را بردي ؟اشك درون چشم هاي آي ناز حلقه زد و گفت :لباس من درست شبيه لباس فريفته است .فرزاد با عصبانيت گفت :لباس فريفته كه كاملاً پوشيده است .لباس من هم همين طور است .سپس در حالي كه اشكش در آمده بود با دست اشاره كرد و گفت :اين يقه اين آستين اين بلندي .فرزاد فشاري به دندانهايش آورد و گفت :پس پشت لباس چي ؟ يعني پوشيدن جلو كافي است .آي ناز با درماندگي گفت :چي ؟!بعد دستش را به پشت كمرش زد و در حالي كه نزديك بود از حال برود با ناباوري گفت :امكان ندارد . حتما كسي خواسته مرا دست بياندازد . بله . من مطمئن هستم . همش زير سر فريفته است .فرزاد كه دلش نمي خواست آي ناز بيشتر از اين جلوي مهمانها تحقير شود او را به سرعت به سمت اتاق برد و ختم مهماني را اعلام كرد . با اين كه براي فرزاد مثل روز روشن بود كار ، كار فريفته است با اين حال اعصابش آن قدر به هم ريخته بود كه كه دلش مي خواست سر آي ناز فرياد بكشد .درست يادم نيست ولي تا ساعتها صداي گريه و ناله آي ناز به گوش مي رسيد .زن دايي با ناراحتي پرسيد :مگر لباسش چه اشكالي داشت ؟پشت كمرش به اندازه ي يك دايره ي بزرگ شده بود البته زننده تر از اين پيدا بودن بند لباس زيرش بود .زن دايي با حرص گفت :اي فريفته بد جنس اگر دستم بهت رسد بلايي سرت مي آورم آن سرش ناپيدا .زن دايي پرسيد :اقدس جان بالاخره فرزاد فهميد كار فريفته است ؟بله . اما گفتم كه آنقدر ناراحت بو كه تا دو روز با آي ناز حرف نمي زد .دختر بيچاره خدا مي داند در اين دو روز چه قدر غصه خورده .درسته . خيلي ناراحت بود . غمگين و افسرده تا زماني كه فرزاد با او حرف نزد حاضر نشد لقمه اي بخورد . روز دوم لباسش را عوض كرد تا از خانه بيرون بيايد . من هر قدر سعي كردم جلويش را بگيرم نتوانستم . به خوبي مي دانستم تا چه حد رفتار فرزاد در روحيه اش تاثير گذاشته و خوب مي دانستم فرزاد تا چه انداره او را دوست دارد و به وجود او نيازمند است . براي همين زنگ زدم به فرزاد كه هر طور شده خودش را برساند . مدتي طول كشيد تا آي ناز با گريه ها و التماس هايش مرا راضي كرد تا از رفتنش جلوگيري نكنم .
رمان آي ناز قسمت 17 هنوزدو قدم از در باغ جلوتر برنداشته بود كه فرزاد جلوي پايش ترمز كرد . زماني كه به خانه برگشتند هر دو شاد و سرحال بودند . انگار هيچ مشكلي نبوده . البته از اول هم هيچ مشكلي نبود . فريفته به محض شنيدن خبر آشتي آن دو باز هم سر و كله اش پيدا شد اما اين بار من مراقب اوضاع بودم و فرزاد هم سعي مي كرد وقت بيشتري را در خانه بگذراند .آي ناز كم كم داشت به محيط خانه عادت مي كرد . براي همين مرا پيش تو فرستاد و من هم با خيال راحت پذيرفتم .با رفتن اقدس آي ناز بدنش از اندوه و خشم مي لرزيد . اما به روي خود نمي آورد . به اقدس خانم گفت :شما برو و به زن دايي بگو نگران من نباشد . من جايم خوب است . و حالم هر روز بهتر از روز ديگر مي باشد . من به اينجا عادت كرده ام و مشكلي با خانم و آقاي كاشاني ندارم . حالا ديگر با فريفته هم دوست شدهام مثل دو تا خواهر .يك دفعه فريفته خنديد آي ناز همان طور كه نشسته بود هيكلش را چرخاند و كجكي پشت او نشست . فريفته نه گذاشت نه برداشت و جلوي خانم كاشاني گفت :خاله جان عروستان ياد نگرفته اند سلام كنند ؟خانم كاشاني لبخندي زد و نگاه مهرباني به آي ناز انداخت و گفت :عروس گل من هر طور كه ميل داشته باشد رفتار مي كند .آي ناز از اين جواب دندان شكن خانم كاشاني حظ كرد براي اولين مرتبه دلش مي خواست در آغوشش بپرد و او را ببوسد . فريفته كه انتظار چنين جوابي را از سوي خاله جانش نداشت با صورتي بر افروخته دو مرتبه گفت :خدا كند تا آخر همين طور قربان صدقه ي هم برويد .اين بار خانم كاشاني صدايش در نيامد . بعد هم سر درد را بهانه كرد بلند شد و رفت . اما قبل از رفتن دست فريفته را كشيد و با خود برد . خانم كاشاني در اتاقي ديگر كه قبلاً اتاق مجردي فرزاد بود او را دعوا كرد و گفت :خيلي حرف بدي زدي .فريفته برگشت و گفت :شما كه از اون بدتان مي آمد اما امروز انگار نه انگار تازه خانم عزيز شده بودند .خانم كاشاني گفت :آخر مي داني من هرچه بيشتر با او صحبت مي كنم مي فهمم او دختر كاملا بي آزار و بي خطري است او خيلي مهربان و ساده و صميمي رفتار مي كند به حرف هاي آدم با جان و دل گوش مي دهد تا به حال روي حرف من حرفي نزده بر خلاف مادربزرگ مغرور و خود خواهش خيلي دل پاك و بي ريا است . باور كن دلم نمي آيد او را اذيت كنم .فريفته با عصبانيت گفت :به به چشمم روشن پس حسابي خاله جان دل داديد و قلوه گرفتيد .خانم كاشاني اخمي به صورت فريفته كرد و گفت :اين چه طرز صحبت كردن است . به هر حال كاري است كه انجام شده و تو نبايد ناراحت باشي . من كه نمي توانم با او سر هيچ و پوچ دعوا كنم .فريفته پوزخندي زد و گفت :بله حق با شماست . حالا كه دل مرا شكسته ايد نمي توانيد سر هيچ و پوچ با او دعوا كنيد . نه خاله جان كسي هم از شما نخواسته عروستان را آزار بدهيد خودتان از او نفرت داشتيد خودتان دنبال من بوديد .مي دانم دخترم ولي گذشته ديگر گذشته ، حالا ديگر فرزاد ازدواج كرده او زن فرزاد است فرزاد او را به اندازه ي چشمهايش دوست دارد . طوري با او حرف مي زند كه من نگفته مي دانم نفسش به او بسته خاله جان من كه نمي توانم به زور آن دو را ازهم جدا كنم .بعد مكثي كرد وگفت :بله اگر دختره از اين دختراي معمولي و بي اصالت بود مي شد ولي نه حالا كه او چيزي كم ندارد چه از مال چه از جمال . همين چند وقت پيش بود كه با من بودي و خانه اشان را ديدي ؟ ديدي چه خانه ي خوش آب و رنگي بود از آن خانه هاي شيك و لوكس تازه اقدس مي گفت : اين خانه . خانه ي دوران مجردي آي ناز است و در برابر خانه ي ابا اجداديشان هيچ است . مي فهمي حالا قرار است يك روز مرا به اتفاق اقدس به خانه ي خانم بزرگ ببرند . خوب به نظر تو چه دعوايي مي توانم با اين بكنم . مگر اينكه ديوانه باشم .آن روز خانم كاشاني چه قدر با فريفته صحبت كرد . چه قدر آي ناز برايش عزيز شده بود . خوب حق هم همين بود . حسابي فريفته را در هم كوبيده بود . ديگر فريفته در نظرش زيبا نمي نمود بلكه از او به عنوان يك دختره ي بد تركيب ياد مي كرد كه ملاحظه ي هيچ كوچك و بزرگ را نمي كند و آن قدر بي چاك و دهن است كه هرچه از دهنش بيايد بار آدم مي كند .بعد از خارج شدن فريفته از اتاق خانم كاشاني در دلش به او خنديد و گفت :خوب حق او را كف دستش گذاشتم تا او باشد صدايش را براي من بالا نبرد .فريفته هم كه دلش بد طوري آتيش گرفته بود و از خشم چشمانش نمي ديد به سراغ آي ناز رفت كه هم چنان در سالن چايخوري نشسته بود كتاب مي خواند صندلي را به عقب كشيد و مقابل او نشست آي ناز قلبش به شدت مي تپيد از نگاه هاي موذيانه ي او وحشت داشت فريفته كتاب را از دست او كشيد و گفت :اين چيه مي خواني ؟اوه... آشنايي با زبان آلماني .آي ناز لبخندي زد . فريفته كتاب را گوشه اي گذاشت و گفت :ببين آي ناز من دوست ندارم مل ديگران درست مثل مادر شوهرت به خاطر پول و زيباييت چابلوسي كنم راستش من از تو بدم مي آيد شايد اگر تو زن فرزاد نبودي خيلي هم از تو خوشم مي آمد ولي آن چه كه تخم نفرت از تو در دلم كاشته همين ازدواج تو با فرزاد است .آي ناز پلك هايش را بر هم گداشت و به آرامي گفت :بله مي دانم من متاسفم .فريفته پو زخندي زد و از جا بلند شد و پشت به او ايستاد و گفت :پس فرزاد همه چيز را برايت گفته ؟بله .حتما گفته ما چه قدر به هم علاقه مند بوديم ؟نه .فريفته با عصبانيت در حاليكه چانه اش مي لرزيد گفت :نه !!البته نه تنها فرزاد بلكه اقدس خانم و خانم كاشاني به من گفته اند كه شما علاقه ي وافري به فرزاد داشته ايد و شايد هم داريد و فرزاد از همان ابتدا به شما گفته كه هيچ گونه نظري نسبت به شما نداشته و ندارد .فريفته در حالي كه تمام بدنش از خشم و اندوه مي لرزيد . به سختي جلوي گريه اش را گرفت و وقتي مي رفت انگار به زمين و زمان فحش مي داده به نزديكي در ورودي كه رسيد برگشت و گفت :خوب گوش كن به فرزاد جانت بگو .چه بخواهي چه نخواهي تو مال مني و به هيچ زني جز من تعلق نخواهي داشت .اين كلمات آن چنان محكم و قاطع از سوي فريفته ادا شد كه آي ناز بر خودش لرزيد .روزها گذشت رفتار و طرز برخورد آي ناز به گونه اي بود كه به راحتي محبتش بر دل ها نفوذ مي كرد . آي ناز در همان ابتدا ، كاري كرد كه ميهمان هاي شبانه به حداقل برسد و رفت و آمدها به اندازه و قاعده صورت بگيرد . از آقاي كاشاني خواهش كرد كارها را به دست فرزاد بسپارد و از دنياي سرد و خشك كار فاصله بگيرد و كمي به همسر و وظايف و زندگي خانوادگي بپردازد . آن دو را تشويق كرد به مسافرت هاي زيارتي و سياحتي بروند و با يكديگر مهربان تر باشند. آي ناز دوست داشتني ترين زن فاميل به شمار مي رفت و از اين بابت به خود مي باليد . فرزاد كار پدرش را بي عيب و نقص انجام مي داد و از اين بابت خوشحال بود و آقاي كاشاني راضي به نظر مي رسيد . كم كم شركت با نيروي فعالي مثل فرزاد ترقي كرد و كالا ها صادراتي شدند و سيل سفارشات به سوي آنها هجوم آورد .يك شب بعد از مدت ها فرزاد سرحال و سر دماغ با نشاط و سرشار از التماس و خواهش خود را به آي ناز نزديك كرد . شروع كرد به ور رفتن بااو .آي ناز بيش از آن كه خوشحال باشد ناراحت بود و انگار اذيت مي شد اما فرزاد آن قدر از حال خود بي خبر بود كه توجه اي به حال آي ناز نداشت .يك مرتبه وحشي شد و به سوي او هجوم برد آي ناز جيغ كشيد و گفت :جلو نيا ، به من دست نزن حالم از تو به هم مي خورد .فرزاد با تعجب پرسيد :از من ؟! چرا ؟!بو مي دهي بوي گند مي دهي ؟فرزاد خنديد و گفت :ديوانه تازه حمام بودم .بعد دست آي ناز را كشيد و گفت :بيا جلو دارم ديوانه مي شوم .ناگهان همين كه سرش نزديك سينه ي فرزاد شد عق زد و هرچه درون دل و روده اش بود بالا آورد . فرزاد دستپاچه مادرش را صدا زد بعد به سرعت لباس خود و لباس او را عوض كرد و آبي به دست و رويش زد .پيش خدمتها به سرعت تخت خواب را مرتب كردند و لباس ها را بردند . آي ناز بي حال روي تخت افتاده بود از فرزاد خواهش كرد هرچه زودتر پنجره را باز كند تا هوا بخورد . خانم كاشاني از فرزاد پرسيد :يك دفعه چه بلايي سرش آمد .فرزاد گيج و مستاصل گفت :نمي دانم . چه طور شد اولش گفت به من نزديك نشو بو مي دهي بعد هم كه يك مرتبه آن حالت پيش آمد .خانم كاشاني حيرت زده لبخندي زد و گفت :مبارك است آي ناز عزيزم تو به زودي مادر مي شوي .فرزاد از فرط خوشحالي به سرعت گوشي تلفن را برداشت . ساعت حدود 3 بامداد بود زنگ زد و خبر حاملگي آي ناز را به اقدس و زن دايي داد .هر روز گوش تا گوش ميز پر بود از غذاهايي كه آي ناز رنگ يك كدامشان را نديده بود آش رشته ، سوپط قلم ، مرغ بريان ،گوشت بره كباب شده ، سبزي پلو با ماهي ، ته چين و باقالا خته بعد هم ميوه وشيريني و تقويت هاي بي شمار . خانم كاشاني مي گفت :
رمان آي ناز قسمت 18 دخترم تو بايد از هر غذايي به مقدار كافي بخوري تا تن و بدنت قوت بگيرد و بچه ي سالم و تپلي زايمان كني .همه با خوشحالي روي آي ناز و فرزاد را مي بوسيدند وبه آنها تبريك مي گفتند . زن دايي و اقدس با خريدن يك چشم روشني گران قيمت كه از قبل فرزاد پولش را به حساب زن دايي ريخته بود با يك سبد گل و چند جعبه شيريني تبريك گفتند، زن دايي از خوشحالي روي همه را بوسيد از خانم و آقاي كاشاني گرفته نا پيش خدمت و سر آشپز و دربان و باغبان . هر روز يكي از فاميل ها مي آمد و با دسته گلي به آنها تبريك مي گفت ، آن روز ها خانه تقريبا به يك گل خانه ي بزرگ تبديل شده بود و آي ناز روز به روز زيباتر مي شد و خانم كاشاني به دستور خانم بزرگ مي گفت :ساعت به ساعت اسپند دود بدهند . يك شب قرار براين شد زن دايي تا موقع زايمان پيش آي ناز بماند . البته زن دايي از چشم حسود و بدخواهان گفت :من نمي توانم اجازه بدهم دخترم حالا كه باردار است و قرار است نوه اي براي خانواده ي بزرگ سلطاني به دنيا بياورد در اين خانه بماند زيرا من اين خانه را جاي امن و آرامي براي سلامتي دخترم نمي دانم و مي ترسم خداي ناخواسته بلايي سر او و فرزندش بيايد .بلافاصله خانم كاشاني اعتراض كرد و گفت :اگر اين بچه نوه ي شماست نوه ي بزرگ خانوده ي ما هم محسوب مي شود و من هم نمي توانم قبول كنم او از پيش ما برود . زيرا ما هم براي سلامتي او نگران هستيم .در حالي كه نزديك بود گريه كند آقاي كاشاني از خانم بزرگ خواهش كرد او كه يك زن تنها در آن خانه ي بزرگ است تا موقع زايمان پيش آنها بماند تا هر دو خانواده خاطرشان از بابت سلامتي آي ناز و بچه اش آسوده باشد .آي ناز اكثر اوقات بد ويار بود و حوصله ي هيچ كس را نداشت حتي با فرزاد هم حرف نمي زد و زن دايي هم با او كاري نداشت همه دورا دور از او مراقبت مي كردند آي ناز از حالت ويار حساس و عصبي شده بود . مرتب استفراغ مي كرد وقتي توي وان دراز مي كشيد و زن دايي ليوان شير را به او مي داد مي گفت :زن دايي خيلي خوب شد شما كنارم هستيد خدا مي داند چه قدر خيالم راحت است .فرزاد زودتر از قبل به خانه مي آمد هر چند حالا ديگر شب ها توي اتاق كنار همسر زيبايش نمي خوابيد و باز هم سر بر بالشتي مي گذاشت كه روزهاي تلخ گذشته را به يادش مي آورد . او مي دانست كه آي ناز واقعاً كه از او بدش نمي آيد او حالا در وضعي كاملا ً متفاوت از قبل قرار دارد . و حركاتش غير عادي نيست زيرا اقدس همه چيز را براي او به طور كامل شرح داده بود . فرزاد با رعايت فاصله با آي ناز حرف مي زد و او را با بذله گويي به خنده وا مي داشت . احساس وابستگي بيشتري به آي ناز پيدا كرده بود . بعضي از روزها انگار دلش نمي خواست سر كار برود . انگار او هم براي سلامتي آي ناز و بچه اش نگران بود ، همه نگران سلامتي بچه بودند كسي به شكل و شمايل و دختر يا پسر بودن بچه كاري نداشت تا اين كه يك روز فريفته كه به اتفاق خانواده اش آمده بود تبريك بگويد از زن دايي پرسيد :خانم بزرگ شما دلتان مي خواهد بچه چه باشد ؟زن دايي گفت :سالم باشد فرقي نمي كند .فريفته موذيانه قري به سر و گردنش داد و گفت :اوا ،چرا خانم بزرگ ؟ در خانواده ي بزرگ اشرافي بحث دختر يا پسر بودن بچه موضوع بسيار مهمي بشمار مي رود .من مي توانم بگويم شما اولين زني هستيد كه به اين موضوع اهميتي نمي دهيد .زن دايي كه از خشم داشت منفجر مي شد گفت :اين خوب است كه شما همه چيز را درباره ي خانواده ي ما مي دانيد پس لازم است بدانيد براي خانواده ي ما جواب ندادن به هر آدم بي سر و ته اي مهمتر از هر موضوع ديگري است .اين بار هم زن دايي تيرش را به هدف زد و فريفته را جلوي همه خيت كرد . فريفته با بي عاري خنديد و اين بار از خانم كاشاني پرسيد ، خانم كاشاني هم در جواب گفت :براي خانواده ي ما هم واقعاً فرقي نمي كند نوه امان چه باشد همين كه بعد از سال ها خانواده ي ما كانون گرمش را به بركت وجود آي ناز باز يافته مطمئن هستيم با قدم اين بچه ديگر شادي ما بي قياس مي شود حالا مي خواهد اين بچه دختر باشد يا پسر .فريفته كه حسابي وارفته بود با لحن تلخ و گزنده گفت :اميدوارم .فرزاد لبخندي از رضايت بر لب داشت . خوشحال بود كه تير مادرش صاف به هدف خورده به قلب فريفته . ولي آي ناز با خونسردي به پشتي مبل تكيه داد و گفت :خواهش مي كنم ديگر موضوع بچه را عوض كنيد .چشمان درشت فريفته كه از شدت خشم وقيح شده بود به صورت آي ناز افتاد لبش را گزيد رگ گردنش برجسته شد . به سختي خودش را گرفته بود معلوم بود در دلش غوغايي به پاست . با غضب از اتاق خارج شد پايش روي دم سگ آقاي كاشاني رفت با لگد به آن كوبيد ناله ي ضعيفي از سگ بلند شد .بر پدر تو هم لعنت .نگاهي به سگ كرد كمي فكر كرد لبخند موذيانه اي زد و گوشه اي سيگار از جيبش در آورد و آن را آتش زد و پك محكمي از آن گرفت صورتش ميان دود محو شد.سه ماه گذشت . يك شب نيمه هاي شب خبر آوردند آقاي وكيلي بر اثر سكته ي مغزي در گذشت . فرداي آن روز همه ي خانواده به اتفاق آي ناز به مراسم ختم و خاك سپاري آن مرحوم رفتند . روز سوم آي ناز باز هم از سر شب حالش بد شده بود و زن دايي و خانم كاشاني از او خواستند در خانه بماند و استراحت كند . پيش خدمتها با نهايت احتياط او را به درخواست خودش بيرون آوردند و در باغ زير سايه ي درخت توت پيري نشاندند . پاهايش را دراز كرد دست هايش را روي آن قرار داد و بعد به آرامي اطرافش را تماشا كرد ، پيش خدمت ها از پشت پنجره ي آشپزخانه نگاهش مي كردند يكي از آنها كه زن بسيار شوخ و شنگي بود يك ليوان شير به اضافه ي مقداري كيك شكلاتي توي سيني گذاشت و به سمت او رفت . آي ناز با خوش رويي او را پذيرفت . پيش خدمت كه نامش فرنگيس بود لحظه اي صبر كرد . آي ناز كه مي دانست فرنگيس چرا ايستاده از او خواست كنارش بنشيند . فرنگيس زن چاق و بامزه اي بود كه دهانش هميشه از خنده باز بود ، آي ناز پرسيد :فرنگيس تو چند سالته ؟فرنگيس دستي به دست هايش كشيد و گفت :پاييز كه بيايد مي روم تو سن چهل و دو سالگي شوهر كردي ؟!نه خانم ولي آي ناز لبخندي زد و گفت :ولي چي دلت مي خواهد فرنگيس لپهايش از خجالت سرخ شد و گفت :اوا خانم .خجالت نكش بالاخره هر زني بايد روزي شئهر بكند ....راستي خواستگار هم داري ؟فرنگيس هيكل گرد و قلمبه اش را جمع كرد و انگشت دستهايش را در هم زد و گفت :چي بگم خانم راستش عطا مرا دوست دارد .آي ناز حيرت زده گفت :همين عطا؟!عطا لاغره ي خودمان عطا دربان خانه بود . آي ناز خنديد و گفت :چه بامزه .فرنگيس سر و سينه اش را جلو داد و به آهستگي گفت :ولي خانم جان ، جان آقا فرزاد يك وقت از دهانتان در نرود .آي ناز از خنديدن دست كشيد و گفت :پس معطل چه هستيد ؟ چرا ازدواج نمي كنيد ؟فرنگيس با ناراحتي گفت :از بس اين عطاي بي پدر و مادر فس فس مي كند .آي ناز خنديد و باز پرسيد :چرا؟فرنگيس آهي كشيد و گفت :مي گويد از بس كه من چاقم .آي ناز خنده اش بيشتر شد و گفت:خوب بنده ي خدا راست مي گويد چهل وپنج كيلو وزن كجا طاقت صد كيلو را دارد .فرنگيس گفت :اوا خانم ، خوب تقصير ما چيه كه روز به روز چاق مي شوم .در همين هنگام عطا از پشت سر آي ناز گفت :خانم جان از بس مي خورد و مي خوابد زشت شده وقتي تازه آمده بود يك دختر لاغرو مردني تركه اي بود من از همان موقع عاشقش شدم هر وقت ياد آن موقع ها مي افتم ديوانه مي شوم ببينيد از بس خورده انگار ورم كرده چشم هايش باز نمي شود پره هاي بيني اش گشاد شده لبهايش كلفت شده خودش هم آن قدر پت و پهن شده كه جلوي ديد آدم را از هر زاويه بگوييد مي گيرد حالا خودتان قضاوت كنيد من حق دارم فس فس كنم يا نه .فرنگيس رو به عطا كرد پرخاشجويانه گفت :اصلاً تو لياقت نداري لعنت به من اگر من ديگر غذاي تو را آوردم با عجله از پله ها بالا رفت .عطا بدون اين كه نسبت به حضور آي ناز توجه اي بكند با صداي بلند گفت :حالا كپل خانم چرا ناراحت شدي ؟آي ناز با غيظ نگاهي به عطا كرد وگفت :اين حرفا چيه زشته زود باش برو از دلش در بيار .عطا سرش را پايين انداخت و گفت :چشم خانم .
رمان آي ناز قسمت 19 و بلافاصله از پله ها بالا رفت . هوا كم كمك تاريك مي شد . هنوز فرزاد و خانواده اش و زن دايي از مراسم برنگشته بودند صداي موتور ماشيني از پشت در توجه آي ناز را به خود جلب كرد بعد نور چراغي از منافذ باز در ، پايين باغ را روشن كرد . عطا به سرعت به گمان اين كه آقا و خانم كاشاني آمده باشند در را گشود . آي ناز همان طور كه نشسته بود به پشت برگشت نور مستقيماً به صورتش افتاده بود حلقه هاي زلفش را كناري زد صورتش گل انداخته بود احساس مي كرد دلش براي فرزاد تنگ شده و دوست داشت هر چه زودتر او را ببيند مي خواست برايش ناز كند تا فرزاد صورتش را غرق بوسه كند شاخه گل زردي را كه فرنگيس به همراه شير وكيك آورده بود را در دست گرفت . لبخندي بر لبانش نشاند و با قدم هايي نرم وشمرده به ماشين نزديك شد آن قدر نزديك كه يك مرتبه حيرت زده گفت :تو ؟!هنوز به خوبي سر جايش قرار نگرفته بود كه با صداي پارس سگي سياه رنگ پا به فرار گذاشت . سگ از ديدن واكنش آي ناز از شيشه ي ماشين بيرون پريد و به دنبال او كرد آي ناز به شدت جيغ مي كشيد و مي دويد و سگ هم چنان به دنبال او مي دويد و پارس مي كرد . عطا و دوتا از باغبان ها با بيل و چوب به دنبال سگ مي دويدند صداي داد و فرياد پيش خدمتها بالا رفت . فرنگيس ، خانم خانم راه انداخت . زري ملافه به دست پيراهنش را بالا كشيد و دنبال سگ كرد و از آي ناز خواست سر جايش بايستد . آي ناز وحشت زده و سراسيمه مي دويد به انتهاي باغ رسيده بود مصلح باغبان تازه باغ را حرص چيني كرده بود ديگر سگ با آي ناز فاصله اي بيشتر از ده قدم نداشت آي ناز از ترس قبض روح شده بود يك مرتبه از حال رفت به شدت با صورت به زمين افتاد . زري ، فرنگيس و ديگر زن ها را صدا زد . عطا با چوب دستي اش محكم به پشت سگ زد و سگ وق وق كنان دور شد . زري بالاي سرآي ناز نشست دست به شانه اش زد و رويش را برگرداند و گريه كنان صدايش زد :خانم ، خانم جان قربانتان بروم چشم هايتان را باز كنيد .ناله ي ضعيفي از آي ناز بلند شد . فرنگيس زري را بلند كرد و گفت :بايد هر چه زودتر او را به بيمارستان برسانيم .عطا برگشت و پشت سرش نگاه كرد و گفت :خانم فريفته ، خانم فريفته لطفاً كمك كنيد حال خانم كاشاني كوچك بد است .زري با ناراحتي گفت :همه اش زير سر اين آب زيركاه مارمولك است .وقتي كه فرنگيس دستهايش را زير آي ناز برد تا او را از زمين بلند كند .آي ناز از فشار دردي كه به دل و كمرش وارد شده بود فرياد كشيد . آي ناز خونريزي كرده بود فرنگيس او را سوار ماشيني كرد و خودش به همراه زري با عجله توي ماشين نشستند فريفته با عصبانيت گفت :شماها كجا ؟!زري كه اصلاً به فريفته اعتماد نداشت گفت :خوب معلومه بيمارستان زود باش عجله كنيد . خدا كند بلايي سرش نيامده باشد .عطا با ناراحتي و با صداي بلند فرياد كشيد و گرنه امشب داغ آن سگ را به سينه اتان مي گذارم .فريده كه رخت شور خانه بود گفت :تو را به خدا وقت را از دست ندهيد زود باشيد اين قدر دست دست نكنيد ها .عطا سرش بي اراده توي ماشين چرخيد و با ناراحتي و عصبانيت تو صورت فريفته گفت :خانم را مي بريد بيمارستان مهر تا من خانم و آقا را بفرستم دنبالتان .براي يك لحظه رنگ از رخسار فريفته پريد . به سرعت از باغ خارج شد . يك ساعت بعد اول ماشين فرزاد و بعد خانم و آقاي كاشاني وارد باغ شدند عطا از اول تا آخر ماجرا را براي آنها تعريف كرد زن دايي با دست توي سر و صورتش زد اقدس با گريه و زاري سعي كرد جلوي حركات او را بگيرد فرزاد از شدت ناراحتي به سرعت خارج شد و به طرف بيمارستان رفت . فرنگيس و زري و فريفته پشت در اتاق عمل نشسته بودند . فرنگيس گريه مي كرد و دعا مي خواند زري صلوات مي فرستاد فريفته به محض ديدن فرزاد بلند شد و به سمت او دويد فرزاد بي توجه چهره ي ترش را پاك كرد و از فرنگيس و زري حال آي ناز را پرسيد :فرنگيس نگاه تلخي به فريفته كرد و با گريه و زاري گفت :آقا ما هم مثل شما منتظر خبريم .فرزاد با ناراحتي طول و عرض سالن را چپ و راست مي رفت . دل توي دلش نبود . نگاهش به فريفته افتاد با غيظ سر به سوي ديگر گرداند . و به انتظار ، گوشه اي ايستاد از مغز سر تا نوك پا مي سوخت . از ناراحتي متورم شده بود . بي اختيار دست بالا برد و زد زير گريه با در ماندگي اشك مي ريخت فريفته چند قدم به سوي او برداشت مقابلش ايستاد دستش را بلند كرد خواست دستش را بگيرد از ترس اين كه مبادا به او توهيني بشود منصرف شد و از سالن خارج شد فرنگيس با ديدن فرزاد در آن حال استيصال زري را در آغوش گرفت و به سختي گريست ، حالا خانم كاشاني ، زن دايي و اقدس هم با آقاي كاشاني ناراحت و نگران آمدند و كنار فرزاد به انتظار نشستند . فريفته سوار ماشين شد و رفت . لحظه اي بعد پرستار از اتاق خارج شد و گفت :آقاي كاشاني كداميك از شما هستيد ؟فرزاد از جا كنده شد به طرف پرستار رفت و گفت :خانم پرستار حال همسرم چه طور است ؟پرستار سرش را پايين گرفت و گفت :خانم دكتر با شما كار دارند ؟زن دايي دست پرستار را گرفت و گفت :براي دخترم اتفاقي افتاده ؟آرام باشيد مادر جان .خانم كاشاني سرش را با تاسف تكان داد و گفت :اين چه بلايي بود سرمان آمد.وقتي فرزاد از اتاق دكتر خارج شد اشك هايش سرازير شد . زن دايي رو به رويش ايستاد دستش را گرفت . مي لرزيد تازه فهميد كه چه شده است از ناراحتي و غصه درد از تيره ي پشتش گذشت . زير لب گفت :بچه يا آي ناز ؟فرزاد كه نزديك بود از غصه دق كند براي اولين مرتبه به آغوش مادرش پناه برد و از ته دل گريست . خانم كاشاني بي اختيار اشك مي ريخت و پسرش را نوازش مي داد آقاي كاشاني گفت :پسرجان چه شده دكتر چه گفت ؟زن دايي زانوهايش سست شد و روي زمين نشست و گفت :دخترم از دست رفت مگر نه ؟فرزاد ساكت شد و به سختي گفت :نه آي ناز حالش بد نيست بچه از بين رفت .سپس همگي با هم به شدت گريستند . خانم كاشاني از داغ دلش به سراغ زري و فرنگيس رفت و با عصبانيت به آن دو پريد و گفت :پس شماها كدام گوري بوديد چكار مي كرديد .در همين هنگام پرستارهاي بخش براي آرام كردن آن ها آمدند و آقاي كاشاني از آن ها خواست همگي به جز فرزاد از اين جا بروند .ساعت نزديك يازده شب بود كه ژزشك به فرزاد اجازه داد آي ناز را ببيند . آي ناز رنگ به رو نداشت صورتش زرد شده بود و لب هايش مثل گچ سفيد شده بود . به محض ديدن فرزاد اشك هايش سرازير شد فرزاد هم بي اختيار گريه كرد . فرزاد نزديك شد و دست هاي سرد او را در دستهاي گرمش فشرد و آن ها را به لب هايش نزديك كرد و به شدت گريست . فرزاد دلش گرفته بود اما سعي كرد به خاطر آي ناز به خود بقبولاند كاري است كه شده دنيا كه به آخر نرسيده . فرزاد التماس كرد :غصه نخور ، ما باز هم مي توانيم بچه دار شويم حتماً قسمت نبوده آي ناز خواهش مي كنم تو كه نمي خواستي اين وضع پيش بيايد .غم از دست دادن بچه ، بچه اي كه همه از وجودش راضي بودند و ترس و وحشتي كه از دنبال كردن آن سگ وحشتناك به دلش مانده بود مثل يك عقده بر دلش سنگيني مي كرد بي صدا قطره قطره اشك مي ريخت چشمان غمگينش به يك نقطه خيره شده بود .آي ناز حرف بزن . چيزي بگو .تو را به خدا حداقل با صداي بلند گريه بكن تا من صدايت را بشنوم .آي ناز هم چنان اشك مي ريخت فرزاد التماس مي كرد ، خواهش مي كرد ولي بي فايده بود . فرزاد با چشماني نگران و معصوم به آي ناز نگاه مي كرد . موهايش را نوازش مي داد قلبش از نگراني و هيجان مي تپيد . آي ناز از پشت هاله اي از اشك فرزاد را مي ديد و نمي ديد ، در ميان انبوهي از درد بغضش تركيد . ديگر نوازش ها و كلمات با محبت فرزاد را تشخيص مي داد . اگر قرار بود آرامشي در كار باشد اگر اميد و تسلايي مي رفت تنها به عين حضور او بود . احساس وجود او در كنارش كه پا به پاي او زجر مي كشيد و براي از دست دادن موجود پاك و بي گناهي اشك مي ريخت . آي ناز در ميان نفس هاي بريده بريده اي كه از شدت غم و غصه بر سينه اش فشار مي آورد گفت :فرزاد همه اش تقصير او بود ؟فرزاد حيرت زده پرسيد :كي ؟دختر خاله ات فريفته اين امكان ندارد او مي گفت همه چيز به طور تصادفي اتفاق افتاد .