رمان آي ناز قسمت 20 نه ،من مطمئن هستم او از قصد اين كار را كرد او از من متنفر است قصدش كشتن بچه ي من نبود بلكه خود من بود او مي توانست جلوي سگش را بگيرد اما اين كار را نكرد .فرزاد از فرط ناراحتي نفس نفس مي زد ، عرق كرده بود . پيشاني و صورتش خيس شده بود . باور نمي كرد فريفته ! آيا فريفته از قصد اين كار را كرده ؟ آيا او به خاطر حسادتش حاضر شد كودك مرا بكشد ؟ فرزاد باور نمي كرد .با خود گفت:آخ فريفته اگر دستم به تو برسد اگر چشمم به چشمت بيفتد .پيشاني آي ناز را بوسيد . دستش در دست او مي لرزيد . فرزاد سر بلند كرد و به آي ناز گفت :ناراحت نباش گريه نكن مي دانم سخت است خيلي سخت ولي ما مي توانيم دوباره بچه دار شويم روزهاي خوش در انتظار ماست . آينده از آن ماست . آي ناز با اشك و آه گفت :ولي من بچه ام را مي خواهم بچه ي خودم را .عزيزم بس است او ديگر ميان ما نيست . تو كه قسمت را قبول داري مگر نه .آي ناز سرش را تكان داد . فرزاد گفت :خوب قسمت او هم از زندگي همين سه ماه بود .آي ناز با بي تابي گفت :فرزاد بچه ام را كشتند فريفته از قصد او را كشت من از او بيزارم از او متنفرم .پسر بود پرستار گفت .فرزاد در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد سرش را تكان داد :بله مي دانم دكتر به من گفت .ديگر ما چه مي خواستيم .فرزاد بيني اش را بالا كشيد .فرزاد من پسرم را مي خواهم . خواهش مي كنم بس كن تو اين طوري خودت را از بين مي بري .آي ناز به شدت گريست . يك هفته گذشت . آي ناز و فرزاد هر دو حال خوشي نداشتند . آي ناز شب و روز با حالت حزن و اندوه اشك مي ريخت ديگر نوازش هاي فرزاد چاره ساز نبود . حرف هاي زن دايي و خانم كاشاني به گوشش نمي رفت ،ميلي به خوردن غذا نداشت انگار از دنيا بريده بود بچه اش را مي خواست انگار بدبخت ترين زن عالم بود هر كس در آن حالت او را مي ديد بي اختيار اشك مي ريخت ، بعضي از شب ها تب مي كرد و حذيان مي گفت . روزها تا دير وقت بي حال و تكيده و ضعف و رنجور روي تخت افتاده بود . دچار افسردگي شده بود . ديگر از آن خنده ها از آن ناز و غمزه ها خبري نبود . باز هم خانه ي كاشاني به غم و سردي نشسته بود . يك شب ،سر شب تازه فرزاد از سر كار آمده بود . آي ناز همچنان اشك مي ريخت . ناز بالشي را محكم در آغوشش گرفت و با اشتياق آن را بوسيد و بوييد و قربان صدقه اش رفت . از ديدن اين صحنه نزديك بود قلب فرزاد از جا كنده شود . آي ناز آن قدر گريه كرد ، آن قدر گريه كرد تا از حال رفت . فشارش روي پنج بود .تن و بدنش يخ بود ، خانم كاشاني و زن دايي گاهي گريه مي كردند ، گاهي دعا مي كردند و اقدس تمام وقت مراقب خوردن داروها سر وقت بود . يك شب دچار تشنج شد غوغايي در خانه به پا شد . آقاي كاشاني دست به دعا برد . نذر كرد و فردا صبح اول وقت گوسفندي را قرباني كرد . خانم كاشاني گفت :چشممان زدند .زن دايي گفت :بايد از همان روز اول كه آي ناز پايش را در اين خانه گذاشت قرباني مي كرديد .فرزاد با حالتي پكر گفت :همه اش زير سر فريفته ي عفريته است .خانم كاشاني با قيض و غرمان فرياد زد :به خداوندي خدا قسم خوردم تا زنده ام پايش را در اين خانه نگذارد .فرزاد از ترس اين كه مبادا شب بلايي سر آي ناز بيايد سه چهار شب بالاي سر او بيدار ماند . تقريبا تمام كارها قبضه شده بود . هيچ كاري از پيش نمي رفت حال آي ناز هم با آن همه مواظبت و مراقبت بهتر نمي شد . خانم كاشاني از اتاق بيرون رفت . آهسته به زن دايي گفت :آي ناز تا به حال سابفه ي تشنج هم داشته ؟زن دايي با ناراحتي چند قطره اشك ريخت و گفت :نه ، دخترم سالم سالم بود .خانم كاشاني زن دايي را دلداري داد تقريباً با هم خوب شده بودند و توانسته بودند دل يكديگر را به دست بياورند .ده روز گذشت حال آي ناز تقريباً بهتر شده بود . با سر حال شدن او و برگشتن رنگ به رخسارش تمام دل گيري ها ، اندوه ها و غم ها فراموش شد. عصر حدود چهار بعد از ظهر آي ناز لباس عوض كرده و به سفارش خانم كاشاني كه داده بود گل هاي بسيار زيبايي براي گلدان هاي بزرگ سالن پذيرايي و چاي خوري و اتاقها و راهروها بياورند رفت تا در تزيين كردن گلدان ها كمك بكند همين كه يكي از گلدان ها آماده شد او خواست خودش گلدان را ببرد و روي ميز بگذارد در سالن پذيرايي خانم و آقاي كاشاني با زن دايي و فرزاد گپ مي زدند آي ناز زيباتر از هميشه گلدان گل را روي ميز بيضي شكلي گوشه ي سالن گذاشت ناگهان چشمش به عكس بچگي فرزاد افتاد اشكش مثل فواره سرازير شد با ناراحتي از سالن بيرون رفت و روي اولين پله نشست و گريه كنان گفت :خدايا من بخت برگشته چه گناهي به درگاهت مرتكب شده بودم كه بچه ام را از من گرفتي .فرزاد حيرت زده به او نگاه كرد كنارش نشست موهايش را نوازش داد . سرش را روي شانه اش گذاشت و با دست ديگرش انگشتان ظريفش را نوازش داد وگفت :آي ناز عزيزم مثل اينكه ما با هم قراري گذاشتيم فراموش كه نكرده اي ، قرارمان اين بود ديگر گريه نكني و سعي كني گذشته را فراموش كني يادته به من قول دادي ؟ يادته جان مرا قسم خوردي ؟ آي ناز عزيزم دوست ندارم روي صورتت غبار غم بنشيند دوست دارم چهره ات مثل قبل مثل پنجه ي افتاب بدرخشد و نگاهت به روي من بخندد آخر مي داني كه من هلاك اين چشم هاي زيتوني ام .چهره ي آي ناز به قدري افسرده و غمگين بود انگار نمي فهميد ، حرف هاي قشنگ فرزاد را نمي شنيد ، درون خودش بود در غم از دست دادن بچه اش . انگار از دنيا بي خبر بود . از دنيايي كه زيبا و با نشاط و پر شكوه بود از دنياي خاطره انگيزي كه فرزاد به زيبايي روياهاي طلايي برايش ساخته بود . فرزاد لب هايش را به علامت رنجش جمع كرد و زير لب گفت :ديگر مرا دوست نداري؟لحن فرزاد به قدري دردمند بود كه آي ناز به خود آمد و گفت :مگر مي شود تو تمام دنياي مني اميد مني .پس به خاطر من ديگر گريه نكن . به خاطر من بخند به خاطر من بهاري شو آفتاب شو و روز و شب بدرخش خواهش مي كنم .آي ناز ناز كرد و گفت :واي چه حرف ها .فرزاد سرش را روي پاي همسر زيبا و رنجيده اش گذاشت . گفت :التماس مي كنم .آي ناز دستي به موهاي فرزاد كشيد و موهايش را بوسيد و گفت :چشم ،چشم ، چشم .دل در سينه اش فرو ريخت آنچه را مي خواست باز به دست آورده بود عشق ، محبت ، صفا ، صميميت ،آرامش و ذوق و شوق خواستن باز هم چون پسران مست و شيطان به حالي رسيده بود كه نگاه شيطنت آميزش آي ناز را مجبور مي كرد بلند شود و با او به اتاق خواب برود .كم كم زمستان هم از راه رسيد آي ناز تا چشم باز كرد متوجه شد خانم كاشاني هر روز توجه اش به او بيشتر و بيشتر مي شود درست مثل مادري دلسوز او را تر و خشك مي كند ديگر هيچ چيز نمي توانست اين زن خودخواه را در نظر آي ناز بد كند . او خانم كاشاني را دوست داشت و يك روز از او خواست :خانم جان بعضي وقت ها به خصوص ذم غروب و قتي هوا دلگير مي شود بي اختيار ياد مادرم مي افتم و دلم مي گيرد اما وقتي محبت ها و لطف هاي شما را مي بينم احساس مي كنم مادرم كنارم است من ... من مي خواستم از شما خواهش كنم اگر اجازه بدهيد اگر دوست داشته باشيد من به جاي كلمه ي خانم جان شما را مادر صدا بزنم .اشك در چشمان خانم كاشاني حلقه بست او كه هميشه و سال هاي سال آغوشش از وجود گرم لطيف يك دختر خالي بود با كمال ميل پيشنهاد آي ناز را پذيرفت . خانم كاشاني به سفارش زن دايي هر روز صبح غذاهاي گرم به خورد آي ناز مي داد ، معجون هاي مختلف ، دواهاي عطاري ، شير گرم و عسل . تخم مرغ دوزرده ،چاي دارچين زعفران و نبات . نشاسته و هل و هرگاه آي ناز دل زده مي شد و اعتراض مي كرد هر دو زن مي گفتند برايت خوب است بايد بخوري تا تن و بدنت قوت بگيرد تو هنوز خيلي جواني بايد تا دير نشده باز هم بچه دار بشوي . همين كه اسم بچه مي آمد ديگر قند در دل آي ناز آب نمي شد بلكه غم در دلش بيتوته مي كرد . فرزاد شبي نبود كه دست خالي به خانه بيايد هر شب با يك هديه يك شب پارچه ، شبي ديگر يك سرويس طلا ، شبي چند تا كتاب ، و شبي ديگر عطر و سنجاق مو . به هر ترتيبي كه بود دلش مي خواست ذهن آي ناز را از آن گذشته ي تلخ و درد ناك پاك كند .از طرفي احساس گناه مي كرد و با خود مي گفت اگر وجود من نبود او هرگز دچار چنين سرنوشتي نمي شد تا در آغاز جواني با چنين صحنه ي درد ناكي رو به رو بشود و اولين بچه اش را از دست بدهد . شبي نبود كه وجود فريفته را لعنت نكند آخر خود او هم به اندازه ي آي ناز شايد بيشتر از او ناراحت و غصه دار بود آخر اولين ثمره ي زندگيشان با دنيايي از واژه هاي عاشقانه كه فقط واژه معناي واژه را مي فهميد شكل گرفته بود صادقانه و عاشقانه نه هوايي بود و نه لذتي به خاطر به دنيا آوردن موجودي لطيف كه زندگيشان را تكميل كند . يك روز خبر آوردند كه شب بله بران فريفته است خانم و آقاي كاشاني تا خواستند پيغام بفرستند ما نمي آييم آي ناز دل نازكش به رحم آمد و گفت :خواهش مي كنم برويد دختر است آرزوها دارد خوب نيست تا آخر عمر به خاطر بچه اي كه من از دست دادم سر كوفت شوهر و خانواده ي شوهر را بخورد .آي ناز با اين كه دلش از فريفته خون بود با اينكه او را قاتل بچه ي بي گناه خود مي دانست با اين حال دلش نمي امد خاري به چشمش برود . همان شب خانم و آقاي كاشاني عليرغم ميل باطني و به اصرار آي ناز به مراسم خواستگاري فريفته رفتند ساعت نه ونيم بود كه از مهماني برگشتند فرزاد و آي ناز تلويزيون تماشا مي كردند اقدس جوراب مي بافت . خانم كاشاني فرزاد و آي ناز را صدا زد وگفت :
رمان آي ناز قسمت 21 بچه ها ،بچه ها بياييد كه برايتان خبر دارم از آن خبرهاي داغ .فرزاد پرسيد :چي شد قبول كرد ؟ عروس خانم بله را گفت ؟!بعله آي ناز لبخند مليحي زد و گفت :خوب به سلامتي مبارك است .فرزاد پرسيد :پس كو شيريني ؟!فردا شب قرار است خودشان بياورند .كي ؟!عروس خانم و داماد .دل آي ناز فرو ريخت ، فرزاد عصباني شد و گفت :اما تا زماني كه من و آي ناز در اين خانه هستيم حق ندارد پايش را اين جا بگذارد .خانم كاشاني خنديد وگفت :من هم قسم خورده بودم اما بي جهت كه قسم خودم را نشكستم .فرزاد گفت :چطور ؟!آقاي كاشاني آهي كشيد و گفت :راستي كه روزگار خودش بعضي وقت ها حق آدم ها را مي گذارد كف دستشان . آي ناز با ناراحتي گفت :خير است آقاجان !!خير كه بعله دخترم ولي بايد بودي و مي ديدي البته تو از اين خانواده چيزي نمي داني فرزاد جايش خالي بود .خانم كاشاني گفت :با آن همه فيس و افاده آخر سر چه تحفه اي دامادشان شد .فرزاد حيرت زده پرسيد :مگه كيه ؟ چطوريه ؟چكارس ؟آي ناز كه اهل غيبت كردن نبود از غيبت و بد گويي خوشش نمي آمد گفت :واي مادرجان بس كنيد تو را به خدا ما چه كار به مردم داريم فرزاد تو هم كوتاه بيا .نه عزيز دلم تو كه مي داني اين ها جلوي ما چه جانمازها كه آب نكشيدند چه اداها كه در نياوردند چه پدر سوخته بازيهايي كه نكردند چه ننه من غريبم كه در نياوردند چه پزهايي كه ندادند آخر سر هم همين عفريته ي موذي چه بلايي كه سر ما ، سر من و تو نياوردند. حالا دلم خنك مي شد كه بشنوم چه تحفه اي گيرشان آمده .آي ناز مرتبه اي ديگر با ياد آن خاطره دردناك غم از دست دادن فرزندش دل گير و ناراحت شد و اشك در چشمان زيبايش حلقه بست خانم كاشاني با آب و تاب در حالي كه انگار قند توي دلش آب مي شد گفت :واي آي ناز جان عزيز دلم بگو ببينم كارتون ديدي همان كارتونه مزرعه داران بود چي شد كه خانواده هاي انگليسي رفتند استراليا آهان ! مهاجران . بعله قيافه شاداماد درست مثل سگ آقاي پتيبل است ...هه هه ...آي ناز حيرت زده زير لب گفت :خدا مرگم بده مادر اين چه حرفيه .فرزاد لبخندي زد و با تعجب پرسيد :مامان مگر شما كارتون هم نگاه مي كنيد ؟آي ناز خنديد خانم كاشاني گفت :يه زماني وقتي شماها بچه بوديد آقاي كاشاني پرسيد :ملوك مي گفتند پسره چند سالشه ؟بگو پيرمرده .فرزاد حيرت زده پرسيد :يعني اين قدر سنش زياده .پنجاه و چهار سالشه .آي ناز از فرط تعجب لبش را گزيد فرزاد با ناباوري سرش را تكان داد و پرسيد :اين كه سن بابا جان مرا دارد . حكم پدر و فرزند را دارد .... حتما از اين زن مرده هاست يا چهار پنج تا گردن كلفت آي ناز گفت :فرزاد خواهش مي كنم .آي ناز من بد دهن نيستم ولي تو كه نمي داني دل ما از كجا مي سوزد .خانم كاشاني آهي كشيد و گفت :اي روزگار ، چه قدر براي برادر بدبخت من ناز كرد ... اول خوب پسره را هوايي كرد و بعد ولش كرد .فرزاد گفت :بي عرضگي از خود دايي محمد بود .نه مادرجان دختره آب زير كاه بود .دايي هم بعضي جاها بد تا مي كرد .نه ، مادر آي ناز اصلا تو قضاوت كن داداش من مي گفت بيا با هم محرم بشويم اما خانم نازكرد و مي گفت نه همين طوري خوبه آخه لاس زدن شد زندگي .آي ناز حيرت زده سرش را گرفت و پرسيد :ببخشيد فريفته چكاره ي شماست ؟فرزاد لبخندي زد و خانم كاشاني گفت :خواهر زاده ام مي شود يعني دختر خواهرم .آي ناز گفت :بله ، بله مي دانم خوب برادر شما فرزاد گفت :حق با توست ما را ببخش آن قدر سرگرم حرف بوديم كه يادمان رفت دايي محمد را معرفي كنيم .آي ناز گفت :من مي خواهم بگويم خوب دايي فريفته هم هست و از لحاظ شرعي ....فرزاد خنديد وگفت :اجازه بده من برايت توضيح مي دهم . پدر من قبل از ازدواج با مادرم زن داشته زنش به محض اين كه بچه اش را به دنيا مي آورد از دنيا مي رود .آخيه ، خدا بيامرزدش .همچنين رفتگان شما را .... بعد از ده سال پدرم با مادرم ازدواج مي كند و مادرم چون آن موقع سني نداشت و به او نمي آمد يك بچه ي ده ساله داشته باشد به محمد مي گفت داداشي وقتي هم ما به دنيا آمديم به او گفتيم دايي حالا متوجه شدي ؟آهان پس دايي محمد در واقع برادر ناتني توست .آره . خوب بعدش چي شد .دايي محمد يازده سال از من بزرگتره و دوازده سال از فريفته .پسره مومن و با خدايي است . مهندس كشاورزي است قد بلند و خوشگل و خوش تيپ .خوب اين كه خيلي خوب است .بله ولي لياقت مي خواهد .حتما فريفته دوستش نداشت .اِ ، پس آن موقعي كه قرتي بازي در مي آورد و چشم چراني مي كرد و غش و ضعف مي كرد به خاطر چي بود ؟ببخشيد من اصلا منظور شما را نمي فهمم .فرزاد گفت :ببين آي ناز فريفته دختر حسود و طماعي است او از اولش از همان موقعي كه توانست دست چپ و راستش را از هم تشخيص بدهد از من خوشش مي آمد و مرا دوست داشت حالا بماند چه كارهايي كه نكرد چه قدر با دليل و بي دليل شب و روز خانه ي ما بود تا زد و بعد از ديپلم هر دوي ما دانشگاه قبول شديم اتفاقاً يك دانشگاه بوديم در واقع بيشتر روزها يكديگر را مي ديديم خوب ناگفته نماند فريفته گاهي به خاطر همان عشق و علاقه اش كه به من داشت واقعاً در حق من لطف مي كرد . هميشه مثل يك پروانه دورم بود . مراقب اوضاع و احوالم بود حتي گاهي محبت هايش به قدري شديد بود كه من از بين مادر و فريفته او را انتخاب مي كردم . هر وقت مريض مي شدم او تب مي كرد . تا اين كه رفته رفته من هم در دلم علاقه اي كوچك نسبت به او پيدا كرده بودم خوب به اولين كسي كه گفتم مادرم بود واقعاً آن موقع تمام فكرم ازدواج با او بود رسيدن به او و زندگي كردن با او زير يك سقف اما فريفته لياقت نداشت ،آن روزها از دايي خبري نبود دايي انگليس بود وقتي آمد يك مرد جا افتاده ي شيك پوش بود كه وقار و متانت از سر تا پايش مي باريد همان روز فريفته خانه ي ما بود و از همان موقع دلش فرو ريخت ديگر فريفته آن مادر مهربان و دوست دلسوز و عاشق ديوانه براي من نبود بلكه تمام آن كارها را آن احساسات را براي دايي محمد به كار مي برد .باور كن هر وقت يادم به اين موضوع مي افتد خنده ام مي گيرد چندين سال است كه از اين موضوع مي گذرد و من ديگر پشيزي براي او قائل نيستم .آي ناز با چهره اي كه به شوهرش آرامش مي بخشيد پرسيد :پس چي شد از دايي محمد سرد شد ؟
رمان آي ناز قسمت 22 به خاطر هوي و هوس راستش دختر دمدمي مزاجي است من تا وقتي درس مي خواندم به هيچ چيز جز درس فكر نمي كردم اهل قر و فر نبودم به تيپ و سر و كله ام نمي رسيدم البته تر و تميز بودم ولي دور و بر تيپ نبودم هميشه ساده بودم ساده ي ساده اما بعد از فارغ التحصيل شدن كم كم از خودم خودي ساختم لباس شيك مدل مو تيپ آرايشگاه مد روز تفريح باغ شنا ماهيگيري كوه پارتي تا دختر بازي . رفته رفته فريفته باز هم هوايي شد اين بار در به درم شد يعني هلاك هلاك تا خود امروز .آي ناز آهي كشيد و گفت :بيچاره دايي محمد حتما خيلي غصه خورد .اووه .... بيچاره فقط غصه خورد ، مرد و زنده شد آخه محمد بيچاره عاشقش شده بود حساب كن آن همه مدت توي انگليس با آن همه دختر چشم آبي خوشگل آمد ايران و صاف دلش واسه ي اين عفريته رفت.به نظرت حالا فريفته پشيمان نيست .چرا ؟! ولي نه پشيمان براي از دست دادن دايي بلكه پشيمان براي از دست دادن من .ولي تو كه زن داري ؟او آن قدر پدر سوخته و چشم دريده است كه اين چيزها حاليش نيست .پس با اين حساب چرا حاضر شده زن چنين مردي بشود ؟فرزاد متفكرانه گفت :نمي دانم .رو به خانم كاشاني گفت :راستي مامان پسره ....ببخشيد مرده چكارس ؟!دو تا سوپر گوشت بزرگ دارد .فرزاد به شدت خنديد و گفت :خداي من قصاب است .چه مي دانم كاشكي فقط درد خاله ات همين بود .مگر خاله راضي نيست ؟!نه مادرجان داره از دست اين دختره و كاراش از غصه دق مي كند .اِ اِ اِ ... چرا ؟ او هميشه دلش مي خواست فريفته را هرچه زودتر شوهر بدهد .بله ولي نه با هر بي سر وپايي.مطمئن باش فريفته هم آدمي نيست كه زن يك بي سر وپا بشود حتما مرده پول و پله داره .مادر پولش بخوره توي آن سرش دو تا زن سور و مور و گنده دارد با نه تا دختر و پسر شوهر كرده و نكرده ، زن داده و نداده .آي ناز با تعجب پرسيد :اين كه خيلي بد است . اي كاش يكي باهاش صحبت مي كرد شايد سر عقل بيايد .اي خانم خوشگله ي خودم كه تو مادر چه قدر ساده اي اين دختره آن قدر مرموز است كه ده تا مثل من وتو را مي بره لب چشمه و تشنه بر مي گرداند .فرزاد با عصبانيت گفت :آخيش ...... دلم خنك شد اين تقاص بچه ي بي گناه من است .چهره ي آي ناز به غم نشست . خانم كاشاني گفت :بس كن فرزاد تا حالا چند بار اين مسئله را تكرار كردي اتفاقي بود كه افتاده . اين زن بيچاره چه قدر بايد قلبش فشرده شود. فرزاد نگاهي پر از غم به آي ناز انداخت :مرا ببخش .يك ساعت گذشته بود . وقت خواب فرا رسيده بود . آي ناز هنوز داشت هق هق گريه مي كرد . عكس بچگي هاي فرزاد دستش بود . خاطراتش هم چون موجي سرازير شد باران چشم هايش تند تر شد . دانه هايش به روي قاب به روي لباس خوابش سر مي خوردند . فرزاد از جا پريد . طاقت نياورد و با بي تابي گفت :آي ناز اين عكس دست تو چه كار مي كند ؟فرزاد بچه ي ما پسر بود اگر زنده مي ماند بي شك به تو شباهت داشت .فرزاد قاب عكس را از دست آي ناز گرفت و گفت :تو به من قول داده بودي ؟ اين بود قولت ؟!متاسفم ، دلم گرفته بود .آخه عزيز من گريه كردن كه چاره ي كار نيست .آي ناز رد زير گريه و گفت :از وقتي اسم فريفته را شنيدم دلم گرفت .فرزاد دستش را دور گردن آي ناز انداخت و گفت :مي دانم چه حالي داري ولي طاقت داشته باش .و تا نيم ساعت بعد فرزاد همچنان او را با حرف هايش آرم مي كرد .هر دو به يكديگر شب بخير گفتند و فرزاد صورت آي ناز را بوسيد و گفت :شب بخير عشق زيباي من .فرزاد مطمئن بود دل شكسته ي آي ناز حتي با گريه كردن هم تسكين نمي يابد و در دل از خدا خواست حق فريفته را كف دستش بگذارد .فرداي آن روز زير رگبار باران زن دايي به سراغ آي ناز آمد آي ناز با ديدن زن دايي خوشحال و شادمان به آغوشش پريد و صورتش را غرق بوسه كرد .زن دايي چه عجب .دلم برايت يك ذره شده بود .چه به موقع آمدي ؟چطور ؟ جايي مي رفتيد .نه امروز بعد از ظهر قرار است فريفته با شوهرش بيايد .زن دايي با تعجب پرسيد :اِ اِ اِ ...مگر اين عفريته عروسي كرد ؟ چه بي خبر!نه زن دايي تازه نامزد كرده .كي ؟ديشب .ديشب نامزد كرده امروز توي خانه ها راه افتاده . از اولش هم معلوم بود اين دختر عقده ايه دوست داره هر چه زودتر شوهر بكند .حالا شوهره چه شكلي به گرد پاي شوهر تو مي رسه ؟چي بگم زن دايي ما هم مثل شما نديديم .زن دايي حيرت زده گفت :اِ ...پس چه به موقع رسيدم .خوب زن دايي از خودت بگو . برام تعريف كن چه كار مي كني با تنهايي .هيچي مادر ....آن وقت نگاهي به دور و برش كرد سرش را به او نزديك كرد و به آرامي گفت :از وقتي كه تو رفتي من ماندم و تنهايي البته كلفتو نوكره بودند ها ولي آقا فرزاد حرف زدن با آنها را قدغن كرده بود مي گفت مردم چشم ندارند شايد شما از روي سادگي گفتيد و آن ها سوء استفاده كردند براي همين من هم لام تا كام با هيچ كس در مورد هيچ چيز صحبت نمي كنم .چهره ي آي ناز غمگين شد و با ناراحتي گفت :الهي بميرم خيلي تنهاييد .نه مادر خدا نكند من آن قدر تنهاي تنها نيستم . دوست و هم زبان خودم را پيدا كردم .آي ناز با تعجب پرسيد :كي ؟ كيه ؟!همان كام پوتره .آخ زن دايي بعله بعله كامپيوتر .آفرين خوب برام تعريف كن ببينم چطور باهاش دوست شدي .آخ زن دايي نمي داني چه فيلمي باهاش داشتم .آي ناز خنديد .يك روز از بي حوصلگي بي حواس چشمم بهش افتاد هي من به او بر وبر نگاه كردم هي او به من بر وبر نگاه كرد تا بالاخره كلافه شدم و با احتياط رفتم جلو خوب بهش نگاه كردم ازش خوشم آمد دوست داشتم بهش دست بزنم و باهاش كار كنم يواش يواش دستام را گذاشتم روي تكمه هاش از صداي تق تقشان خوشم آمد بعد از آن هر وقت حوصله ام سر مي رفت با تكمه ها بازي مي كردم . يك روز كه آقا فرزاد آمد ازش خواستم طرز كار كردن با اين را يادم بدهد من هي مي گفتم كام پوتر آقا فرزاد مي گفت كامپيوتر تا بالاخره آقا فرزاد گفت تا نگي كامپيوتر من طرز استفاده از آن را يادت نمي دهم . جانم فدايت بگو با هزار زحمت و هجي كردن بعد از كلي كامپو كامپو كردن گفتم ، كامپيوتر حالا خم كه با مانيتور و كي برد شدم دوست جون جوني .ترو خدا ؟!آره مادر آقا فرزاد كلي به خاطر من توي زحمت افتاد .پس حسابي واسه ي خودت سرگرمي .زن دايي آهي كشيد و گفت :دلم براي ديدن روي ماهت يك ذره شده بود چطوري مادر . حالت چطوره ؟خوبم .بزنم به تخته خيلي خوشگل شدي .آي ناز ذوق كرد و گفت :بس كن زن دايي.راستي اسم شوهر فريفته چيه ؟نمي دانم .زن دايي پوزخندي زد و گفت :خوب چه سواليه حتما عفريته .زن دايي از شما بعيد است .ول كن زن دايي من كه چشم ديدنش را ندارم .ظهر شد فرزاد از سر كار آمد . همگي سر ميز ناهار حاضر بودند به جز آي ناز كه داشت پيراهن جديدي را كه فرزاد از همكارش خريده بود مي پوشيد وقتي آمد ماه شده بود .زن دايي به فرنگيس گفت :برو برو اسپند دود بده .فرنگيس زير لب غرغر كنان گفت :باز اين خانم بزرگ آمد كه خانه را دود بدهد انگار جانش بسته به اسپنده .خانم كاشاني به فرنگيس گفت :زود باش واسه ي اين گلم اسپند دود كن .فرزاد حيرت زده به آي ناز گفت :زود باش . زود باش برو اين پيراهن را در بياور .خانم كاشاني گفت :اِ وا چرا ؟چون كه چشم مي خورد خصوصا امروز .زن دايي گفت :آره مادر برو در بياور .آي ناز لبخندي زد و گفت :دست برداريد كي مرا چشم مي زند .فرزاد گفت :خود من عزيم خود من .آي ناز خنديد و گفت :خوب چه چشمي بهتر از تو .فرزاد دستش را گرفت و گفت :
رمان آي ناز قسمت 23 اگر بلايي سرت بيايد من چشمم را از كاسه در مي آورم .زن دايي گفت :اووه .....كي ميره اين همه راهو .خانم كاشاني از لحن زن دايي حيرت زده به او نگاهي انداخت .زن دايي چشمانش گرد شد و آي ناز به شدت سرفه كرد . فرزاد خجالت زده سرش را پايين گرقت .زن دايي گفت :بعضي اوقات به ياد فيلم هاي قديمي بيك مانوردي مي افتم .فرزاد با تعجب گفت :بله بيك مانوردي !تو آن موقع بچه بودي ، مادرت يادشه البته ما كه سينما نمي رفتيم برايمان آپارات مي آوردند و روي پرده نشانمان مي دادند .فرزاد زير لب گفت :حتما هنوز ويديو كشف نشده بود .زن دايي انگار شنيده باشد گفت :نه .آي ناز به زن دايي اشاره كرد و گفت :تمامش كن .حدود ساعت چهار و نيم بود . كه عطا خبر آورد فريفته و داماد آمدند . آي ناز هنوز همان پيراهن تنش بود . ذره اي آرايش نداشت زن دايي شيك و با وقار بالاي سالن پذيرايي نشسته بود . اقدس كنار خانم و آقاي كاشاني ايستاده بود . فرزاد در اتاق خودش مشغول خواندن كتابي بود . فريفته در كنار آن مرد كه حالا نامزدش بود دختري زيبا و كشيده مي نمود . پس از سلام و احوالپرسي خانم كاشاني آنها را به سمت سالن راهنمايي كرد . هر چند احتياجي در كار نبود و فريفته خود مي دانست چكار بايد بكند . فريفته تا چشمش به آي ناز افتاد با زيركي لبخند تلخي زد و گفت :آه آي ناز خيلي متاسفم باور كن عزيزم من هيچ تقصيري در بوجود آمدن آن حادثه نداشتم .آي ناز چانه اش لرزيد ولي سعي مي كرد خود را كنترل كند . خانم كاشاني به صدا در آمد :فعلاً جاي اين حرفها نيست .لطفاً بنشينيد .قبل از نشستن فريفته نگاهش به زن دايي افتاد كه حيرت زده نامزدش را نگاه مي كرد .كت و شلوار خاكستري پيراهن آبي كروات سرمه اي سبيل تهراني موهاي جو گندمي شكم بزرگ و بر آمده و قد كوتاه . فريفته سرفه كرد و گفت :سلام خانم بزرگ .اين شوهرته ؟!فريفته كه از لحن تحقير آميز زن دايي ناراحت شده بود به سختي دست در دست نامزدش انداخت و با دهاني گشاده گفت :بله آقاي تالابي .زن دايي حيرت زده نيم خيز شد و گفت :طالبي ؟!نه خانم بزرگ ، تالابي.اوه تالاري ، خوب حالتان چه طور است آقاي تالاري .خوبم خانم بزرگ در ضمن تالابي هستم .فريفته براي اين كه اوضاع را عادي جلوه دهد زير گوش نامزدش به آهستگي گفت :گوشهاي خانم بزرگ يه مقدار سنگينه .زن دايي شنيد و با ناراحتي گفت :نه ، گوشهاي من سنگين نيست . فاميل اين آقا را معلوم نيست از كدام دكان عطاري پيدا كرده اند .فريفته از بس حرص خورده بود از دست زن دايي نزديك بود بتركد . آي ناز زير لب به زن دايي گفت :خواهش مي كنم . زن دايي اين چه طرز حرف زدنه مگر اينجا محله خودمان است .زن دايي كه دوست داشت بيشتر از اين فريفته را بكوبد نگاهي خصمانه به او و شوهرش كرد و گفت :اصلا من بلند مي شوم مي روم توي اتاق خودم تا به شكم نامزدتان برنخورد .خانم كاشاني از زن دايي خواهش كرد بماند . فريفته زير لب گفت :پيرزن خودخواه نشانت مي دهم .تالابي گفت :نشان من مي دهي ؟با شما نبودم .زن دايي شنيد و گفت :پس با كي بودي ؟حتما با من بودي .فريفته دست پاچه گفت :نه ، نه خانم بزرگ اين چه حرفي است .بعد زير لب گفت :انگار به خودش شك داره .فريفته در دل آرزوي روزي را كرد كه بتواند جواب تمام اين زخم زبان هاي خانم بزرگ را بدهد . خانم كاشاني بعد از پذيرايي اقدس و فرنگيس به صدا در آمد :خوب به سلامتي كي قصد داريد ازدواج كنيد ؟هنوز تصميم نگرفته ايم .راستي مسايل آقاي تالابي حل شد ؟بله . حل مي شود .راستي خاله خبري از فرزاد نيست ؟آقا فرزاد!بله آقا فرزاد . سر كار هستند ؟!نه ، توي اتاقش نشسته .هنوز هم از من عصباني است .خوب حادثه ي تلخي بود .ولي او حق ندارد مرا سبب اين حادثه بداند . آي ناز بهتر از هر كسي مي داند من بي گناهم .بگذريم دخترم ، نمي خواهد خودت را ناراحت بكني .نه خاله جان چرا بگذريم .هر چه بود ديگر تمام شده . الان مدتهاست كه از آن موضوع مي گذرد .ولي هنوز فرزاد از دست من ناراحت است .به زودي همه چيز درست مي شود .ولي حالا نيامد به من تبريك بگويد . مطمئن باشيد هرگز نخواهد آمد .عزيزم خوشبختي و سعادت تو لزومي به تبريگ گفتن فرزاد ندارد .خاله جان خواهش مي كنم .من هر طور شده بايد او را ببينم . لطفا صدايش بزنيد .او پسر يكدنده و لجبازي است تو كه بهتر از من او را مي شناسي وقتي تصميمي بگيرد ديگر گرفته او قسم خورده تا زماني كه تو در اين خانه هستي و جايي كه حضور توست پايش را آنجا نگذارد .خيلي خوب پس من به سراغ او مي روم .فريفته خواهش مي كنم .فريفته تصميم خود را گرفته بود صورتش از خشم برافروخته شده بود از وجود آي ناز شرم نداشت . و نظر نامزدش هم برايش بي اهميت بود . با قدم هاي محكم و سينه اي آتش گرفته به طرف اتاق آي ناز به راه افتاد . هنوز از در بيرون نرفته بود كه زن دايي جلويش ايستاد و گفت :در ديزي بازه حياي گربه كجاست .فريفته نگاهي به آي ناز كرد كه در حين ناباوري ماتش برده بود . فريفته با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت :اگر مي خواست حرفي بزند تا حالا زده بود . تازه من كه منظوري ندارم پسر خاله ام از دستم ناراحت است مي خواهم بروم از او دلجويي بكنم . به نظز شما اين كار بدي است ؟خيلي خوب پس باهم مي رويم .كجا ؟!پيش فرزاد .آي ناز از جايش بلند شد و روبه زن دايي گفت :رتحتش بگذاريد من از بابت فرزاد خيالم راحت است .فريفته پوزخندي زد و گفت :خانمو... شما پيش خودتان چي فكر كرديد من يك تار موي نامزدم را با صدتاي فرزاد و امثال او عوض نمي كنم .زن دايي گفت :اين را نگويي چه بگويي.آي ناز رفت جلو و به آهستگي گفت :بس كنيد خواهش مي كنم . خوب نيست آقاي تالابي متوجه بشود .آي ناز دست زن دايي را گرفت فريفته نگاه تندي به زن دايي كرد و از كنار او رد شد و به سوي فرزاد رفت . زن دايي زير لب گفت :
رمان آي ناز قسمت 24 آخر مادر اين دختره چش سفيد روش زياده به سنگ پا قزوين گفته زكي چرا ؟ چرا نذاشتي درست و حسابي جوابش را بدهم .زن دايي جان حالا چه وقت اين كارهاست گناه دارد .چي چيو گناه داره اين عفريته رو داره از آن پروهاس .زن دايي خواهش مي كنم آهسته تر حالا مي شنود . بد است .اگر بخواهي از الان جلوي اين دختره شل بگيري فردا پس فردا حريف كارهاش نمي شي ها .او كه ديگر قرار نيست اين جا بيايد .خيلي ساده اي مادر آنها فاميلند گوشت هم را بخورند استخوان هم را دور نمي ريزند .خواهش مي كنم . زن دايي بعداً در اين باره با هم صحبت مي كنيم .وقتي خوب تيشه به ريشه ات زد .كي ؟! فريفته . او كه ديگر شوهر دارد .باور نكن مادر همش نقشه است .ترو خدا بس كن زن دايي .پاشو ،پاشو ،برو ببين چي داره به شوهرت مي گه .اوا به من چه .اگر نري من ميرما .كوتاه بيا زن دايي .مي ري يا برم .آي ناز به اصرار زن دايي از جايش برخواست .واي كه از دست شما زن دايي .تا شر به پا نكني ول كن معامله نيستي . آي ناز قدمهايش را به طرف اتاق برداشت . در اتاق نيمه باز بود . يك مرتبه قلبش فرو ريخت . دل آي ناز شكست نمي توانست باور بكند ، اشك قطره قطره از چشمان آي ناز جاري شد . تمام بدنش مي لرزيد سرش گيج مي رفت انگار تمام دنيا دور سرش مي چرخيد . ضربان قلبش كند شده بود . احساس خفگي مي كرد . دنيا در برابرديدگانش سياه شد . به سرعت آنجا را با خشم ونفرت ترك كرد . دستش به قاب عكس روي ميز خورد و به شدت افتاد . فريفته سراسيمه از فرزاد كنده شد . فرزاد با نفرت لبش را پاك كرد و آب دهانش را جلوي پاي فريفته تف كرد .چشمانش از خشم قرمز شده بود . فريفته با لبخندي نزديك شد و گفت :حالا باور مي كني چه قدر دوستت دارم .خفه شو .باشه مي شم . به شرطي كه فقط يك بار به من بگويي دوستت دارم .خفه شو مگر خوابش را ببيني .فرزاد من و تو با هم بزرگ شديم من دوستت دارم .شوهرت را دوست داشته باش .تنها مرد زندگي من فقط تويي .آره تو راست مي گي .باور كن هميشه دوستت داشتم .آره ، فقط بعضي از شبها آن هم به خاطر عشق زيادي به من تو بغل محمد بودي .باشه هرچه دلت مي خواد بگو . ولي من فقط تو را دوست داشتم .برو گم شو بيرون . ديگر نمي خواهم حتي براي يك لحظه ريختت را ببينم . برو گم شو تتا شوهرت را صدا نزدم .آي ناز گريان و دل شكسته تنها گوشه اي از باغ نشسته بود و در دنيايي از غم با اندوه فراوان اشك مي ريخت . باور نمي كرد . حتي تصورش هم كار بعيدي بود . فرزاد و فريفته در حال بوسيدن يكديگر.امكان نداشت . با خود مي گفت . حتما نگاهش به خطا رفته . اما نه او ديده بود . آنها را ديده بود . صورتش را با دستهايش پوشاند و به سختي گريست .عطا از پشت سر گفت :خانم جان ، خانم جان چيزي شده ؟ چرا گريه مي كني ؟!هيچ . از دست بدبختي هاي خودم .خدا نكند . چرا ؟!از دست فريفته و كارهايش .الهي كه خدا نابودش كند . مرگ عاجل به او بدهد . تو رو خدا گريه نكنيد . ما هم دلمان مي گيرد .خانم جان آب مي خوريد . من رفتم يك ليوان آب بياورم تا گلويتان تازه شود .عطا اگر رفتي تو صداي خانم بزرگ كن بگو بياد پيش من .چشم .فريفته روي صندلي كنار خانم كاشاني نشسته بود و مشغول بحث و گفتگو بودند .فرزاد از اتاق خارج شد تا آبي به دست و رويش بزند . پايش به قاب عكس خورد .اِ ...اين ، اين جا چكار مي كند كي اين را اند...به يادش آمد كه صداي افتادن اين باعث شد فريفته دست از سرش بردارد . با خود فكر كرد .هي ... هي ... هي ... آي ناز نه ! اوه خداي من .عطا گفت :آقا فرزاد همسرتان توي باغ يك ريز گريه مي كند .آي ناز !!مي گفت از دست اين خانم فريفته خانم .آه خداي من آي ناز عزيزم . اي فريفته ي لعنتي آخر كار خودت را كردي . اي لعنت به تو .آي ناز با اشك و آه به آسمان نگاه كرد ميان التماس و انزجار قلب شكسته اش فقط با قطرات اشك التيام مي بخشيد . باور نمي كرد فرزاد ، فرزاد او بهترين مرد زندگي او ، كسي كه نفسش به نفسهاي اوست مرتكب چنين گناهي شده باشد مگر مي شود ؟ او بارها و بارها به عشق مقدس خود اعتراف كرده بود . چگونه ممكن بود فرزاد و خيانت ؟! چهار ستون بدنش به لرزش در آمده بود . چه قدر احساس حقارت مي كرد . حالا فريفته در مورد او در مورد عشق پاك همسرش چه فكري مي كند ؟ يعني اين آخر دوست داشتن فرزاد بود . همه عشق فرزاد به همين جا ختم شد آه خدايا راست گفته اند كه مرد خوب وجود ندارد . آي ناز دايم از خود مي پرسيد و غصه مي خورد . نسيم خنكي مي وزيد ولي آي ناز احساس نمي كرد طبيعت سرشار از لطف و صفا شده بود . ولي براي آي ناز نفسگيرترين لحظه ها محسوب مي شد . باد زير موهايش مي زد .پهناي صورتش از اشك تر شده بود . فرزاد پشت پنجره رسيد . چشمش به آي ناز افتاد آب دهانش را به سختي قورت داد . با چشماني نگران تماشايش كرد . قلبش به شدت مي تپيد براي گناهي كه انجام نداده بود . مي بايست بي جهت مواخذه شود . به هيچ وجه دلش نمي خواست آي ناز او را در چنين وضعيتي ديده باشد چه قدر دلش مي خواست با پشت پا زدن به همه چيز ، داخل سالن پذيرايي شود و جلوي چشمان آقاي تالابي چنگ به موهاي فريفته انداخته و او را كشان كشان به پاي آي ناز بياندازد .تا به آي ناز ثابت شود كه شوهرش به او خيانت نكرده . آي ناز از فرط ناراحتي سر در گريبان پاي درخت روي زمين نشست .فرزاد طاقت نياورد . به سرعت از ساختمان خارج شد به آهستگي پشت سر آي ناز قرار گرفت صداي هق هق او قلبش را مي خراشيد . مي خواست حرفي بزند ، اما لب فرو بست انگار مي ترسيد يا بهتر خجالت مي كشيد . صداي آي ناز را شنيد زير لب مي گفت :فرزاد تو ،چرا ؟ آخ باور نمي شود . آيا هنوز هم فريفته را دوست دارد ؟فرزاد با خشم گفت :نه ،نه ،نه ،متنفرم ازش .آي ناز به سرعت از جايش بلند شد چند قدم به جلو برداشت فرزاد دستش را گرفت با دست ديگرش شانه اش را نوازش داد و با صدايي كه با بغض و گريه در هم ريخته بود گفت :باور كن همه اش تقصير اين دختره چشم سفيد بود .آي ناز با تاسف سرش را تكان داد .آي ناز خواهش مي كنم باور كن . من به تو دروغ نمي گويم . او به زور به من هجوم آورد . فريفته انگار وحشي شده بود . وحشي .من در آن لحظه قدرت هيچ كاري را نداشتم آي ناز با ... با... باور كن م....م ... من به تو خيانت نمي كنم . من يك تار موي تو را با هزار هزار زن عالم عوض نمي كنم . اين را از من باور كن فدات بشم .دل آي ناز رنجيده بود و با درماندگي مي گريست دل به درد آمده اش فرصت فكر كردن به او نمي داد . انگار حرف هاي فرزاد را نمي شنود هر لحظه از خدا مرگ مي طلبيد براي خودش براي فريفته براي فرزاد . آي ناز خود را از دستان فرزاد رها كرد . فرزاد جلويش ايستاد آي ناز به او پشت كرد حتي نگاهش نكرد .آي ناز چرا باور نمي كني ؟ چرا رويت را از من بر مي گرداني ؟آي ناز با ناراحتي به طرف اتاقش دويد و آن جا را ترك كرد . فرزاد به قدري ناراحت بود كه از حرص دلش به تنه ي درخت زد و با عصبانيت فراوان از حركت زشت فريفته سرش را با دست هايش گرفت چيني كه به لب ها و پيشاني اش افتاده بود فشار غمي بود كه از ديدن فرو چكيدن اشك هاي آي ناز بود . غروب شد صحنه ي آسمان هم دلگير شد .
رمان آي ناز قسمت 25 فرزاد به طرف ساختمان رفت پشت در اتاق ايستاد آي ناز را صدا زد چندين بار صدايش كرد ولي آي ناز هم چنان گريه مي كرد .صداي هق هقش هر لحظه فرزاد را كلافه تر مي كرد .عزيزم باور كن خواهش مي كنم من مرتكب هيچ گناهي نشدم من به عشق تو وفادارم اين را به خدايي كه مي پرستي باور كن .اما آي ناز دل شكسته تر از آن شده بود كه فرزاد تصورش را مي كرد . چندين بار تا پشت سر سالن پذيرايي رفت تا همه چيز را پستي و پليدي افكار فريفته را به گوش ديگران برساند ولي منصرف مي شد البته نه از روي ترس بلكه به خاطر آبرو . حفظ آبرو براي دختر بي آبرو .فريفته و شوهرش از همگي خداحافظي كردند و رفتند . خانم كاشاني گفت :اين فريفته عجب چانه ي گرمي دارد .آقاي كاشاني گفت :اه عجب دختر پر حرفيه كار به همه داره مثل يك شبكه ي اطلاع رساني است .خانم كاشاني پرسيد :راستي خبري از آي ناز نيست ؟آقاي كاشاني با خونسردي گفت :حتما پيش شوهرش است .زن دايي گفت :قرار نيست شام بخوريم ؟!خانم كاشاني دست پاچه گفت :بله ، خانم بزرگ لطفاً بفرماييد سر ميز شام .فرزاد مغموم و ناراحت روي مبل نشسته بود چهره ي او آن قدر گرفته و درهم بود كه هركس نپرسيده پي به ناراحتي او مي برد .خانم كاشاني كنار پسرش نشست و پرسيد :فرزاد پسرم طوري شده عزيزم ؟!بغض گلوي فرزاد را آزار مي داد . خانم كاشاني دو مرتبه پرسيد :از چيزي ناراحتي ؟فرزاد سرش را تكان داد .فريفته حرفي زد ؟!فرزاد آهي كشيد و گفت :اي ، اي ...چيه پسرم ؟ چي شده ؟! آي ناز كجاست ؟!فرزاد هواي سنگيني از سينه اش بيرون فرستاد . خانم كاشاني با صداي بلند آي ناز را فرا خواند :آي ناز! آي ناز، دخترم كجايي بيا شام حاضره.خانم كاشاني دست فرزاد را گرفت و حيرت زده گفت :تو ، تو چرا اين قدر دستت سرد است ؟دست راستش را روي پيشاني فرزاد گذاشت كمي صورتش را اين طرف آن طرف كرد و گفت :فرزاد با آي ناز حرفت شده ؟!فرزاد لبش را گزيد سرش را پايين گرفت .فريفته چكارت داشت ؟ او چي بهت گفت :فرزاد با عصبانيت و از ته دلش گفت :بره گم شه .چي شده ؟!بلايي كه نبايد سرم مي آورد آورد .چكار كرده ؟!ديگر آي ناز حتي حاضر نيست مرا ببيند .واي ... خدا مرگم بده چرا ؟!از دست پست فطرتي خواهرزاده ي شما .مگر چكار كرده ؟!مادر ، مادر كي به شما گفت او را دعوت كنيد .خودش گفت مي خواهم بيايم .خودش غلط كرد بي جا كرد . براي بدبخت كردن من آمده بود براي از بين بردن آرامش من آمده بود .فرزاد تو كه مرا نصفه جان كردي بگو چه غلطي كرده ؟فرزاد بغض گلويش را فرو ريخت و با افسردگي گفت :فريفته خيلي پسته خيلي بي شرفه .حرفي بهت زده فحش داده ؟!اي كاش فحش مي داد .به آي ناز حرفي زده ؟!فرزاد سرش را تكان داد .با آي ناز دعوايش شد ؟!نه ، نه ، نه .پس چي ؟!زن دايي جلو آمد و پرسيد :آقا فرزاد شما آي ناز را نديدي ؟فرزاد دستي به صورتش كشيد و با شرمندگي سرش را تكان داد .خبري نداري ؟!خانم كاشاني گفت :توي اتاقشه .زن دايي نگاهي به فرزاد انداخت و پرسيد :چرا رنگت پريده آقا فرزاد ؟ حالت خوب نيست ؟!اه ... چي بگم .زن دايي سرش را با تعجب تكان داد و پرسيد :چي شده خانم كاشاني ؟!والا چه عرض كنم منم مثل شما نمي دانم .با آي ناز حرفش شده ؟!نمي دانم .حتماً اين دختره فريفته يه آتيشي سوزانده .خانم كاشاني نفس عميقي كشيد و گفت :چي بگم .بهتر است من بروم پيش آي ناز .فرزاد به زن دايي گفت :خواهش مي كنم به آي ناز بگوييد . من هرگز به او خيانت نكردم و نمي كنم ...خانم كاشاني با تعجب گفت :واي خداي من چه مي شنوم .زن دايي چشمانش گرد شد و با تعجب پرسيد :خيانت ؟!فرزاد ادامه داد :به آي ناز بگوييد من واقعاً نمي خواستم چنين اتفاقي پيش بيايد او مرا مجبور كرد . بگوييد ...به خدا ... به خدا من ... من فريفته را ته كفشم حساب نمي كنم تا چه برسد ببوسمش .خانم كاشاني و زن دايي هر دو با بهت و حيرت گفتند :چي ؟ بوسيدن خانم كاشاني با حالتي عصبي حرف فرزاد را قطع كرد و گفت :بگو ببينم چه اتفاقي بين تو و فريفته افتاده .زن دايي اخمي به صورت فرزاد انداخت . گفت :خدا مي داند دختر بيچاره تا حالا چي كشيده .فرزاد كم كم بغضش تركيد و گفت :به خدا من تقصير ندارم فريفته يك مرتبه به من حمله كرد من مي خواستم او را از اتاق بيرون كنم ولي او انگار فقط به همين قصد آمده بود مرا ببيند ...خانم كاشاني ماتم زده پرسيد :فريفته تو را بوسيد و آي ناز هم شما دونفر را ديد ؟
رمان آي ناز قسمت 26 فرزاد سرش را تكان داد و اشك ريخت . خانم كاشاني كه مي دانست پسرش راست مي گويد او را در آغوش گرفت و نوازشش داد .ناراحت نباش . آي ناز به طور حتم پي مي برد كه به او خيانت نكرده اي من به او مي گويم كه فريفته چه موجود پست و بي شرمي است آرام باش .زن دايي از پشت در بسته صدا زد :آي ناز دخترم منم زن دايي در را باز كن .آي ناز به سرعت در را باز كرد با ديدن زن دايي در آغوشش رفت و به شدت گريست . زن دايي او را از خود جدا كرد و گفت :ببينمت ، نگاه كن چه به روز خودش آورده چشمانش را نگاه كن .زن دايي فرزاد ،فرزاد ...فرزاد چي ؟!او مرا دوست ندارد ، همه ي عشق و دوست داشتنش حرف بود .بيا اينجا بنشين ببينم ، گريه نكن تا بفهمم چه مي گويي ؟!آي ناز آن چيزهايي را كه ديده بود براي زن دايي تعريف كرد اشك در چشم هاي زن دايي جمع شد ، كنار آي ناز نشست ، دستش را گرفت آي ناز احساس زبوني مي كرد . حس مي كرد در نظر فريفته خوار و حقير شده صدايش پر بود از غم و غصه ، چشمان گريانش خسته مي نمود و تنش سست و بي حال . آي ناز نگاهي به اتاق خود كرد اتاقي كه هميشه آن را به بهشت كوچك تعبير مي كرد حالا در نظرش جهنم شده بود . او طوري با نفرت به همه چيز نگاه مي كرد گويي از اول از همه چيز متنفر بوده است .مي دوني شوهرت خيلي ناراحته ؟بميره هم براي من مهم نيست .زن دايي لبخندي زد و گفت :نه ، عزيزم اين طور حرف نزن من كه مي دانم تو چه قدر فرزاد رو دوست داري .اشك قطره قطره از چشمانش مي چكيد .دوستش داشتم .حالا چي ؟!ازش بدم مياد ، ازش متنفرم .چرا ؟!چرا ؟! آه زن دايي اي كاش جاي من بودي او مرا به آن فريفته دختر خاله اش فروخت .زن دايي با تكان دادن سر گفته ي آي ناز را تاييد كرد و گفت :تو مطمئني ؟!من با دو چشمهاي خودم ديدم .درسته ولي شايد به زور بوده .دست بردار زن دايي تا آن جايي كه من شنيده ام پسرها دخترها را مجبور مي كنن .خوب ، شايد اين بار بر عكس شده .نه زن دايي ، باور نمي كنم .فرزاد اگر قصد بدي داشت هرگز توي اتاقش نمي ماند .آي ناز با عصبانيت ايستاد و گفت :زن دايي ، زن دايي ، زن دايي ، بابا من خودم ديدمشان آن دو با وقاهت يكديگر را مي بوسيدند .اگر فرزاد ذره اي دوستش داشت حالا پشت اين در زانو نمي زد و با حقارت اشك نمي ريخت و با شرمندگي التماس نمي كرد كه تو او را ببخشي .آي ناز هق هق كرد و گفت :چون خودش بهتر از هر كسي مي داند چكار كرده .و بعد شروع كرد به گريستن در طول اين يك سال كه از زندگي مشترك آن دو مي گذشت اين اولين مرتبه اي بود كه بين آن دو ناراحتي و كدورتي به وجود آمده ، زن دايي سعي مي كرد با حرف هاي خود كاري كند تا آي ناز به يك آرامش نسبي برسد تا بهتر بتواند درباره ي شوهر بي گناهش قضاوت بكند ولي مگر دل طوفان زده ي آي ناز آرام شدني بود ؟بعد از مرگ بچه اش او دچار بيماري هاي روحي و رواني شده بود ، زن دايي گفت :به ياد داشته باش ما زندگي مان را مديون فداكاري هاي خوب و سازنده ي فرزاد هستيم .آي ناز اشك ريخت و به آرامي گفت :مي دانم زن دايي ولي او حالا شوهر من است او نبايد به خاطر كارهايي كه براي ما انجام داده هر كاري كه دلش خواست بكند . من دوستش دارم به خدا خيلي دوستش دارم براي همين دلم نمي خواهد او را با هيچ زني ببينم دلم نمي خواهد او را از دست بدهم .ولي ...آي ناز دخترم باور كن اين نقشه فريفته بوده .چرا فرزاد اين اجازه را به او داده ؟خوب حتماً به زور بوده .نه زن دايي من قانع نمي شوم .آخرش كه چي ؟هيچي ، باور نمي كنم .اين طوري فريفته به مقصودش رسيده .باشه ، فرزاد به من خيانت كرده .زن دايي با عصبانيت گفت :گيريم كه ماچش هم كرده باشه به اين كه نمي گن خيانت تو بد تر با اين كارها شوهرت را از خودت فراري مي دهي فريفته هم اين را مي خواهد دنبال همين است . حالا هي بدون فكر با خودت و با فرزاد و با زندگيت لج كن . آن بدبخت بيرون داره مثل ابر بهار اشك مي ريزه و آن وقت تو هي پات را توي يه كفش كردي و مي گي به من خيانت كرده به من خيانت كرده به من خيانت كرده . آخر مادر جان خيانت كه گريه نداره .آن هم از خجالتش است .نه مادر از بي گناهيش است .باور كن زندايي اگر من نمي ديدمشان به روي خودش نمي آورد .دخترم باور كن دست خودش نبوده باور كن نمي خواسته نذاره زندگيتان براي هيچ و پوچ به خاطر نقشه ي اين عفريته خانم از هم متلاشي بشه .آي ناز تقريباً در ميان حزن و اندوه خنده ي بلندي كرد و گفت :زندگي ما به اندازه ي كافي متلاشي شده .و در حالي كه هنوز لبخندش محو نشده بود ادامه داد :شايد از روز اول آشناييمان متلاشي شده بود .اوه خواهش مي كنم آي ناز دست بردار اين مزخرفات چيه كه تو مي گويي ؛ عزيزم دخترم شوهرت بيرون از غصه داره دق مي كنه .برايم مهم نيست .زن دايي از جايش بلند شد چشمانش را بست .در اين خانه من و تو از همه به هم نزديكتريم و من و تو بهتر از هر كس مي دانيم فرزاد چه روح بزرگ و چه باطن پاكي دارد و اگر تو امروز به او شك داري من به پاكي و صداقت او ايمان دارم زيرا از نگاه مظلوم و از اشك هاي معصومش مي فهمم كه او مرتكب گناهي نشده و يا به قول تو به تو خيانت نكرده .و بعد شروع به گريستن كرد و از اتاق خارج شد .آي ناز نيم ساعت را در تنهايي گذراند . اما هنوز آرامش لازم را به دست نياورده بود . او هنوز به درد هاي خودش مي انديشيد و چيز هايي را به خاطر مي آورد كه همه اش بوي بهار مي داد بهار زندگي دوباره ي او . بهاري كه بويش بوي فرزاد بود . فرزاد عشق او . نگاهي به ساعت روي ديوار اتاقش انداخت باور نمي كرد زمان به اين سرعت گذشته باشد .آي ناز مي توانست حدس بزند كه چقدر فرزاد ناراحت است . چشم هاي آي ناز به روي عكس فرزاد خيره ماند ، و به ياد آورد روزي را كه فرزاد به او الفباي زندگي را آموخت الفباي عشق و محبت و ايثار و از خود گذشتگي را آموخت . او همان طور كه اشك مي ريخت تجسم كرد ، احساس كرد گوشه اي از قلبش خالي شده چشم هاي پر از اشكش به نفرت نشست باز هم آن صحنه تكرار شد و باز تكرار و تكرار . در حالي كه دست به روي سينه اش گذاشته بود تا از اتاق خارج شود يك مرتبه پشت در از حال رفت . فرزاد تكاني خورد و از روي صندلي بلند شد قدم هايش به سوي اتاق بر داشته مي شد پشت در ايستاد به آرامي اما به سختي چند ضربه به در زد . و با صداي لرزاني گفت :آي ناز خواهش مي كنم در را باز كن .خانم كاشاني و اقدس از پشت پرده ي سالن به او نگاه مي كردند آن دو دل نگران بودند ، خانم كاشاني گفت :بي فايده است .اقدس گفت :خدا به خير كند ، اي كاش آي ناز آرام گرفته باشد .او زن است من مي دانم چه حالي دارد . خدا از سر اين فريفته نگذرد .
رمان آي ناز قسمت 27 فرزاد قطره هاي غلتان روي گونه هايش را با دست پاك كرد و گفت :آي ناز غلط كردم ؛ غلط كردم حق با توست من پستم من متاسفم من بايد مي زدم توي گوشش بايد آبرويش را جلوي شوهرش مي بردم مرا ببخش خواهش مي كنم .آي ناز هم چنان بي حال كف اتاق افتاده بود .شب سنگيني بود فرزاد نگاهي به درديوار خانه انداخت احساس كرد چقدر اين خانه سوت و كور است .در دلش غوغايي بود سرش را به در تكيه داد :آي ناز ترا به خدا در را باز كن .آي ناز پلكهايش به هم فشرده شد ، دستش را به زحمت به پيشانيش زد .آي ناز من نمي توانم شبي را بدون تو سر كنم .اشك از گوشه ي چشمانش بي اختيار جاري گشت مي شنيد ، اما باور نمي كرد قلبش براي مردي كه به شدت عاشقش بود مي تپيد ولي باور نمي كرد .آي ناز نذار امشب به راحتي به خاطر فكر پليد و ذات پست يك نفر از هم جدا باشيم خواهش مي كنم هر كاري مي خواهي بكن ولي شب را در كنار هم باشيم حتي اگر شده با قهر با خشم و نفرت .آي ناز كشان كشان خود را به پشت در رساند ، تكيه اش به در زد .آي ناز من دوستت دارم به عشقمان قسم من به جز تو هيچ زني را دوست ندارم ، باور كن من ... من ...فرزاد زد زير گريه و همان طور كه ايستاده بود به روي زمين نشست و تكيه اش به در زد هر دو پشت به پشت هم با قلبي آكنده از درد محزون و گرفته نشسته بودند و هر يك در غم ديگري به شدت اشك مي ريخت آي ناز انگشتانش را از زير در بيرون فرستاد و به جستجوي فرزاد پرداخت ، فرزاد هم يك مرتبه انگشتان دستش را از زير در تو فرستاد و گفت :ببين ، من حاضرم از همين زير در هم بيام تو .يك دفعه هر دو دست با يكديگر برخورد كرد . فرزاد انگشتان آي ناز را غرق بوسه كرد و شروع به اصرار و التماس نمود . آي ناز به سرعت در را باز كرد و ديوانه وار در آغوش شوهرش رفت و شروع به گريستن نمود خانم كاشاني و اقدس هر دو گريستند زن دايي هم كه از دور نظاره گر اين صحنه بود اشك هايش را پاك كرد و رفت توي اتاقش و خوابيد . آن شب ، فرزاد و آي ناز با عشق و دلدادگي در ميان اشك و آه به شدت يكديگر را در آغوش فشردند و صبح با تارهاي بلند و طلايي خورشيد خانم با شادي و خنده از خواب بيدار شدند هر دو چشم هايشان پف آلود بود . در حالي كه به شدت احساس خواب آلودگي و كسالت مي كردند . زندايي به سراغشان آمد .بچه هاي گلم !فرزاد غلتي زد و نگاهش را به صورتي كه آفتاب هم دلش براي ديدن او رفته بود دوخت و گفت :من امروز صبح سر كار نمي روم خيلي خسته ام .زن دايي ابرو بالا انداخت خانم كاشاني با دست اشاره كرد .ولشان كن .زندايي گفت :پس خوب استراحت كنيد .ولي به پدر بگوييد دو ساعت ديگري مي روم .زن دايي لبخند زد و رفت ، وقتي فرزاد به چشمان آي ناز دقيق شد پرسيد :باز هم مي خواهي گريه كني ؟آي ناز لبخندي زد و به آرامي سرش را تكان داد و پاسخ داد :نه ، چطور مگه ؟فرزاد بلند شد و آرام گفت :پس هنوز ناراحت هستي ؟نه به اندازه ديروز و ديشب .من كه نمي فهمم آي ناز تو چرا ، چرا نمي خواهي باور كني من غلطي نكردم ، چرا مرا باور نداري ؟جدي مي گويي ؟چرا هيجان زده شدي مگر به من شك داري ؟ديروز داشتم ولي حالا ندارم و مي خواهم ترا باور كنم ، هميشه باورت كنم .بعد دستش را به علامت تاكيد بالا گرفت و ادامه داد :ضمنا تو هم بايد بداني كه از اين به بعد خيلي بايد مواظب رفتارت باشي ،چون من مي خواهم باور كنم قضيه همان طور بوده كه تو تعريف مي كني .فرزاد خنديد و از اتاق خارج شد . مثل روزهاي قبل دقايقي با اقدس خوش و بش كرد ،بعد رفت توي باغ كمي نرمش كرد سپس آبي به دست و رويش زد و رفت سر ميز صبحانه نشست ، خانم كاشاني پرسيد :پس آي ناز كو ؟زندايي لبخندي زد و گفت :بالاخره باور كرد .فرزاد با خنده گفت :آره .اقدس گفت :پسرم از اين به بعد خيلي مواظب فريفته باش .خانم كاشاني افزود :اقدس راست مي گويد اين دختر يك مار خوش خط و خال است .زن دايي با عصبانيت گفت :اگر ببينمش با همين دستام خفه اش مي كنم .فرزاد خنديد :خدا به داد فريفته برسد .چيه دلت به حالش مي سوزه ؟نه بابا غلط كردم اصلاً بكشش له اش كن .خانم كاشاني خنديد ، اقدس گفت :سلام عروس قصر گلها .سلام صبح به خير .صبح به خير عروس گلم .زن دايي گفت :چه طوري دختر قشنگم ،بيا اينجا بشين .اقدس گفت :خواهش مي كنم خانم بزرگ هر كس بايد پيش يارش بنشيند .زن دايي گفت :پس كو يار ما ؟!خانم كاشاني خنديد و گفت :خدا بيامرزدش .زن دايي با تاسف گفت :رفتگان شما را هم خدا بيامرزدش .وقتي چشمان آي ناز به فرزاد افتاد نگاهش برق مي زد ، آرامش داشت . كنار فرزاد نشست ،صورتش خندان بود ، چشم هايش شاد بود و دلش خالي از هر گونه غمي .فرزاد لقمه لقمه مي گرفت و دست آي ناز مي داد ، زن دايي با حسرت نگاه كرد و گفت :خدا شانس بدهد خوش به حال يار بعضي ها .خانم كاشاني خنديد و گفت :واي خانم بزرگ گاهي شما آن قدر با مزه حرف مي زنيد كه آدم يادش مي رود شما همان زن خشك و بي روح هستيد .زن دايي سينه اش را صاف كرد و گفت :گاهي بد نيست از يكنواختي در بياييم .بله ، بله حق با شماست .دنيا ارزش ندارد .اصلا غم و ناراحتي چيز خوبي نيست .فرزاد و آي ناز با لذت يكديگر را نگريستند . فرزاد گفت :عشق قشنگترين نعمتي است كه خداوند به انسانها داده .آي ناز هم به صدا در آمد و گفت :و صداقت شيرين ترين نعمت .فرزاد دست آي ناز را فشرد و گفت :و تو هم بهترين نعمت خداوندي براي من .سپس نگاهش را به عمق چشمان زيتوني آي ناز دوخت و صميمانه پرسيد :دوستم داري ؟!خانم كاشاني و زن دايي و اقدس هر سه به هم نگاهي انداختند ولبخندي زدند .آي ناز گفت :بله ، خيلي زياد زن دايي گفت :
رمان آي ناز قسمت 28 كافي نيست .خانم كاشاني با تعجب سرش را تكان داد.چرا ؟!بايد اعتراف بكند .آي ناز از شرم سرش را پايين انداخت و گفت :دوستت دارم .آقاي كاشاني صندلي را كنار كشيد و گفت :معلوم هست اين جا چه خبر است ؟آي ناز با خجالت جايش را ترك كرد و به اتاقش رفت .زن دايي رو به آقاي كاشاني گفت:عجب پا قدمي .چه طور بود ؟!نحس .آقاي كاشاني پرسيد :حال خانمت چطوره ؟!خوبه سعي كن از اين به بعد او را ناراحت نكني چشم .آي ناز كنار پنجره ايستاده بود ، فرزاد داخل اتاق شد ، خنديد ، به آي ناز نزديك شد حرفي براي گفتن نداشتند ، فقط به يكديگر نگاه مي كردند فرزاد نگاهش به لبهاي آي ناز دوخته شد . انگشتانش مي لرزيد قلب كوچك آي ناز مثل پرنده اي اسير شاهين مي تپيد فرزاد چشم هايش آرامش نداشت انگشتانش را به لبان آي ناز نزديك كرد ، آي ناز چشم هايش را بست و خود را تسليم او كرد . فرزاد بعد از گرفتن بوسه اي كوچك گفت :به نظر تو امروز چي بپوشم خوبه ؟!هر چي دلت مي خواد .دل من آن چيزي مي خواهد كه تو دوست داري .آي ناز به سراغ كمد لباس رفت يك پيراهن آستين كوتاه مشكي با يك شلوار پارچه اي سياه رنگ در آورد و از ميان كت ها يك كت خردلي رنگ انتخاب نمود و به دست فرزاد داد ،بعد از دقايقي فرزاد با آن قد بلند در آن لباس خوشگل و خوش تيپ شده بود و بسيار زيبا مي نمود . زن دايي به محض ديدن فرزاد با صداي بلند فرياد زد :فرنگيس ، فرنگيس فرنگيس كه ديگر تا صداي بلند زن دايي را مي شنيد مي دانست براي چه صدايش مي زند گفت :بله خانم دارم اسپند دود مي دهم .بله ، زودباش ، ماشاالله حالا چرا مشكي مادر خوب نيست اول صبحي .فرزاد گفت :چطوره زن دايي ؟خوبه خوبه ولي چرا سياه ؟انتخاب آي ناز است .پسرم رنگ سياه خيلي بهت مياد مخصوصاً اين كته محشرت كرده ولي سياه يه كمي خوب نيست .فرزاد دستش را روي شانه ي زن دايي گذاشت و گفت :آه زن دايي نگران من نباش تا مي تواني مواظب آي ناز باش بعد از خدا مي سپارمش به شما .چشم پسرم تو هم برو به امان خدا .زن دايي بعد از خداحافظي از فرزاد برگشت اما نگاهش به طرف آي ناز غلتيد .فرزاد رفت ؟بله .زن دايي نگاه شيطنت آميزي به او كرد و رو به خانم كاشاني گفت :فرزاد امروز چه قدر خوشگل و خوش تيپ شده بود ؟!خانم كاشاني يكه اي خورد و حيرتزده گفت :اوا خانم بزرگ پسرم هميشه خوشگل و خوش تيپ بوده .بله ، ولي امروز با هميشه فرق مي كرد .چه فرقي ؟!آي ناز دستش را با لا برد و با عجله گفت :هيچي مادر ، مثل هميشه بود .خانم كاشاني خنديد و گفت :مثل اين كه خبريه ؟آي ناز شانه هايش را بالا انداخت و چيزي نگفت ، خانم كاشاني گفت :آي ناز امروز قراره يكي از بهترين استادان شيريني پزي بيايد اينجا از او دعوت كردم انواع و اقسام بهترين نوع شيريني هاي ايروني و خارجي را در مدت زمان كوتاهي به تو ياد بدهد چطوره ؟ مايلي ؟!آي ناز با خوشحالي گفت :بله ، بله چي از اين بهتر .ساعت ده و نيم خانم صبوحي آمد بعد از احوال پرسي و مراسم معارفه قرار شد روزي دو ساعت به مدت پانزده روز شصت نوع كيك و شيريني را با تزئينات فانتزي به آي ناز ياد بدهد . فراگيري آي ناز خيلي خوب بود استعداد آي ناز به حدي بود كه خانم صبوحي شگفت زده تشويقش مي كرد .يك روز فرزاد خسته از كار برگشته بود آي ناز با خانم كاشاني و زن دايي در باغ نشسته بودند فرزاد به جمع آنها اضافه شد فرنگيس مقداري كيك و شيريني و شربت توت فرنگي آورد . فرزاد تكه اي از كيكش را خورد بعد با لذت بقيه را خورد سپس گفت :اين را از شيريني فروشي هميشگي گرفتيد ؟خانم كاشاني پرسيد :چطور مگه ؟خيلي خوشمزه است .دست پخت آي ناز است .فرزاد با تعجب گفت :عاليه ... مثل خودت شيرين و خوشمزه است .روزها سپري مي شد زندگي باز هم مثل گذشته به روي آنها لبخند مي زد و زيباتر از قبل به نظر مي رسيد حالا ديگر آي ناز خاطرات تلخ گذشته را از ياد مي برد . فرزاد هر روز عشق و علاقه اش به آي ناز صد چندان مي شد ، و هر روز كار و بار شركت بهتر از روز قبل مي شد و معاملات پر سود تر مي شد . و آقاي كاشاني همه اين موهبات را به يمن وجود آي ناز مي دانست يك روز صبح فرزاد طبق معمول هميشه كه عادت داشت چشم هايش را به روي صورت آي ناز باز كند . آي ناز را سر جايش نديد . به سرعت از جا بلند شد و دنبال آي ناز گشت ، آي ناز رنگ و رو رفته در سالن پذيرايي روي مبل نشسته بود بي حال و خسته بود خانم كاشاني و زن دايي و اقدس هر سه دور و بر او نشسته بودند هر يك حرفي مي زد و لبخندي بر لب داشت . فرزاد به سرعت خود را به آنها رساند پرسيد :چي شده ؟ چرا آي ناز اين جاست ؟!خانم كاشاني گفت :مبارك است .آي ناز نگاه خسته اش را به فرزاد دوخت . فرزاد از شادي فرياد زد و خود را به آي ناز رساند . آي ناز يك بار ديگر بارداري را تجربه مي كرد . اين بار همه از او به شدت مواظبت مي كردند سه ماه اول براي آي ناز با ويارهاي بد به سختي گذشت . ماه پنجم و ششم همه چيز طبيعي بود ديگر از آن ويارهاي وحشتناك خبري نبود ، آي ناز باز هم مثل قبل عزيز و دوست داشتني شده بود تا ماه هفتم يك روز درد عجيبي تمام بدنش را در بر گرفت با فاصله و به مدت سي ثانيه طول مي كشيد و هر دفعه فشار درد بيشتر و بيشتر مي شد تا اين كه يك مرتبه فرياد آي ناز به آسمان بلند شد . به سرعت او را به بيمارستان رساندند ، خانم كاشاني به فرزاد زنگ زد طولي نكشيد فرزاد خود را به بيمارستان رساندند، دكتر از اتاق خارج شد و گفت :آقاي كاشاني پدر بچه كيه ؟فرزاد جلو رفت .لطف كنيد با من بياييد .
رمان آي ناز قسمت 29 فرزاد دستپاچه پرسيد :اتفاقي افتاده خانم ؟!خير لطفا خونسردي خود را حفظ كنيد .حالش چه طوره ؟!خوبه .هر دو ؟خانم دكتر لبخندي زد و گفت :بله هر دو خوبند .و بعد گفت :آقاي كاشاني خانم شما سابقه ي ناراحتي قلبي دارن ؟!فرزاد با تعجب گفت :نه ، نمي دونم ... فكر نمي كنم ... چه طور مگه ؟!ضربان قلبشان كند و ناهماهنگ است . فرزاد وحشت زده و نگران پرسيد :يعني چي ؟!خواهش مي كنم آقاي كاشاني آرام باشيد .ببينيد خانم دكتر وجود هر دوي آنها براي من مهم است .مي دانم .من ... من حاضرم هر كاري بكنم تا آنها صحيح و سلامت بمانند .مطمئن باشيد تمام سعي و تلاش ما هم در جهت سلامت افراد است .حالا چه كار مي كنيد .بچه در حال به دنيا آمدن است و ما در حال حاضر هيچ كاري جز سزارين نمي توانيم بكنيم . شما مي بايست اين اجازه را به ما بدهيد تا ما خانم شما را به اتاق عمل ببريم .فرزاد گفت :بايد چكار كنم .پايين اين برگه ها را بعد از مطالعه امضا كنيد .چشم .سپس به سرعت امضا كرد و اجازه ي عمل داد .نيم ساعت بعد پرستار با خوشحالي از اتاق عمل بيرون آمد و گفت :مژده بدهيد مبارك است بچه يك پسر صحيح و سالم است فرزاد اشك هايش را پاك كرد . آقاي كاشاني او را در آغوش گرفت و پدر شدنش را تبريك گفت . فرزاد با نگراني خود را از آغوش پدر جدا كرد و از پرستار پرسيد :حال همسرم چطور است .خوب ، ولي هنوز بهوش نيامده .فرزاد دست به جيب برد و پنج هزار تومان به پرستار داد . خانم كاشاني و زن دايي و اقدس با خوشحالي به او تبريك گفتند . زن دايي با نگراني به فرزاد گفت :برو دكتر را پيدا كن و ازش حال آي ناز را بپرس .فرزاد به طرف اتاق دكتر رفت . دكتر گفت :بچه و همسر شما هر دو ضعيف هستند نفس كشيدن كودك شما عادي نيست و تنفسش ضعيف است بنابراين تا چند روز بايد در كيسه ي هوا تحت مراقبت باشد .همسرم حالش چطوره .او هم چند روزي بايد بستري باشد .به هوش آمده .بله . ده دقيقه اي است كه بهوش آمده .مي توانم ببينمش ؟بله ، البته .بچه م چي ؟!او را هم مي توانيد ببينيد .عطا با دو سبد گل داخل سالن شد فرزاد سبدي را گرفت و داخل اتاق رفت . از ديدن آي نازبه قدری خوشحال بود که نتوانست خود را کنترل کند . اشک هایش سرازیر گشت . آی ناز آن قدر ضعیف و بی حال بود که حتی نای لبخند زدن را نداشت فرزاد سبد گل را گوشه ای گذاشت و کنار آی ناز نشست ، پیشانی اش را بوسید و گفت :حالت چطوره ؟آی ناز پلک هایش را روی هم گذاشت .بهت تبریک می گم ، مادر یک ÷سر خوشگل مثل خودت شدی .آی ناز به زحمت لبخندی زده و÷رسید :دیدیش ؟هنوز نه ،همه این جا می خواهند تو را ببینند.کیا؟!مادر ، زن دایی ،اقدس ،عطا ،همه و همه آی ناز دست فرزاد را گرفت و گفت:از پیشم نرو .دکتر گفته تک تک باید ترا ببینیم .چرا ؟!به خاطر سلامتی تو .تو نرو .دلم می خواهد ولی به خاطر تو مجبورم .فرزاد بچه ام را می خواهم .فرزاد به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت :دکتر باید اجازه بدهد .آی ناز با نگرانی ÷رسید :حالش خوبه .بله ...عالی عالیه بعد در حالی که گونه اش را می بوسید گفت :من اینجا هستم ، فعلا می روم تا بقیه هم ترا ببینند .آی ناز دو روز و دوشب را با درد و ناراحتی گذراند . خونریزی شدید باعث شد روز به روز ضعیف تر بشود و چند روز بستری به دو هفته طول بکشد . تمام اهل خانه و خانواده ناراحت بودند . زن دایی شبانه روز اشک می ریخت و غصه می خورد . فرزاد سر کار نمی رفت و بیست و چهار ساعت توی بیمارستان بود . تقریبا بچه حالش بهتر شده بود و دکتر اجازه داده بود او را از کیسه ی هوا خارج کنند . فرزاد برای اولین بار بغلش می کرد . حیرت زده به او نگاه می کرد احساس عجیبی داشت برای اولین مرتبه موجودی را در آغوش داشت که از خون و گوشت و پوست خود او بود . با لذت او را به سینه اش فشرد دستهای کوچکش را که به سفیدی برف بود در دست گرفت و آنها را غرق بوسه کرد با تمام وجودش او را بویید و مشامش را از عطر وجودش پر ساخت . انگار از وجود بچه ی خود به دنبال آی ناز می گشت . دکتر به فرزاد گفت :بچه مرخص است و شما می توانید او را با خود بیرید .فرزاد از دکتر خواست تا بچه را به آی ناز نشان بدهد . دکتر گفت :فعلا این امکان وجود ندارد.فرزاد گفت :دیدن بچه به آی ناز روحیه می دهد به او کمک می کند تا قوای از دست رفته اش را به دست بیاورد .دکتر گفت :آقای کاشانی حال همسر شما به هیچ وجه خوب نیست .فرزاد ساکت شد خشکش زد با ناراحتی پرسید :شما که تا یک ساعت پیش می گفتید حالش خوبه .بله ... حالا هم می گویم ولی اگر شما به ما اجازه بدهید همسرتان را معالجه کنیم .ولی او باید بچه اش را ببیند این حق اوست .آقای کاشانی هیجان برای همسر شما ضرر دارد .چرا ؟!باید با کمال تاسف به عرضتان برسانم خانم شما دچار..........