رمان آی ناز قسمت 30 یک نوع ناراحتی قلبی است چند تا از رگ های قلبشان بسته است و دریچه ی قلبشان گشاد است .فرزاد با نگرانی گفت :یعنی ...بله ، یعنی خانم شما بعد از این نمی تواند حامله بشود .این امکان ندارد .من هم مثل شما ناراحتم . او خیلی جوان است . ولی ما برای حفظ سلامتی بیمار مجبوریم ایشان را عمل کنیم تا سلامتیش به خطر نیفتد من واقعاً متاسفم .فرزاد آهی کشید انگشت هایش را لای موهایش برد و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود به کف اتاق خیره شد و به آرامی گفت :خدایا چرا ؟ به آی ناز چه جوابی بدهم .فرزاد از دکتر خواست به او فرصتی جهت فکر کردن بدهد بعد با بچه بیمارستان را به سمت خانه ترک کرد . همان طور که از خیابانها می گذشت غمگین و غصه دار ماشینش را گوشه ای پارک کرد و کودکش را در آغوش گرفت و به سختی گریست .نگاهی به نوزادش کرد و گفت :ببخشید کوچولو که پدر و مادرت این گونه و با ناراحتی از تو استقبال می کنند قول می دهم به محض خوب شدن مادرت طلایی ترین روزها را برایت به وجود بیاورم . قول می دهم ،تو هم اگر شیر می خواهی ،اگر مادرت را می خواهی با قلب کوچکی که می دانم خبر از هیچی نداری برای مادر زیبایت دعا کن که هر چه سریعتر سلامتی اش را به دست بیاورد .با ورود بچه داخل خانه غوغایی به پا شد دود اسپند و هلهله و شادی به همراه نقل و شیرینی یک بار دیگر شادی را به خانه آورد فرزاد ناراحت و غصه دار بچه را گذاشت و به اتاقش پناه برد . خود را روی تخت انداخت . خسته بود . پلک هایش سنگین بود بالش آی ناز ، را در آغوش گرفت و به شدت گریست ، بعد از یکی دو ساعت از خواب بیدار شد احساس سبکی می کرد سرش دیگر درد نمی کرد . به حمام رفت لباس عوض کرد و دو مرتبه به بیمارستان رفت وقتی رسید آی ناز خواب بود . چهره ی آرام آی ناز ، لحظاتی افکار فرزاد را به خود مشغول ساخت ولی دوباره فکرش را روی بیماری آی ناز متمرکز ساخت . آی ناز چشم هایش را باز کرد خسته به نظر می رسید هنوز ضعیف بود و بیش اندازه ضعف داشت . چشم هایش آرامش نداشت . طاقتش تمام شده بود و دیگر تحمل این وضعیت و یک جا ماندن را نداشت .چی شده آی ناز ؟ چرا غذا نمی خوری ؟بچه م چطوره ؟تکان خورد ، چشم هایش هراسان بود آی ناز به دقت او را نگاه می کرد .گفتم غذا نمی خوری ؟نمی ... نمی توانم . اشتها ندارم .تو باید غذا بخوری تا حالت هر چه زودتر خوب بشه .وقتی لقمه ای در دهانش گذاشت ، به گلویش پرید . جرعه ای آب نوشید و وقتی به راحتی نفس کشید ، یک باره پرسید :از بچه م چه خبر ؟ حالش چطوره ؟گفتم که خوبه تو هم باید سعی کنی که خوب بشی . بچه به تو احتیاج دارد .آه خدای من ، کجاست؟خانه ، پیش پدر و مادرم ، زن دایی و بقیه .خدا را شکر .و بعد نگاهش را از فرزاد برگرفت .خوش به حالش ... خوب شد از این جا بردیش ، بیمارستان اصلاً محیط خوبی نیست .... بگذریم باید باشی تا بفهمی . این جا آدم احساس عجیبی داره انگار هر ساعت هر لحظه در تنهایی یک قدم به مرگ نزدیک می شود .فرزاد چشمانش پر از اشک شد رویش را برگرداند اشک جمع شده ی درون چشمانش را پاک کرد . نگاهی به چهره ی غمگین و افسرده ی آی ناز کرد و گفت :راستی دلت می خواهد اسم بچه را چی بگذاریم ؟آی ناز یکه ای خورد و پرسید :منظورت چیه ؟ مگر هنوز اسم برای بچه نگذاشته اید ؟مگر خودت نگفتی که تصمیم داری اسم بچه را خودت انتخاب کنی ؟ من هم به همه گفتم تو باید اسم روی بچه بگذاری .آی ناز دستش را بالا برد و با عجله گفت :نه ، این کار صحیحی نیست اصلاً من کی این حرف را به تو گفتم ؟ کی به تو گفتم من خودم می خواهم اسم روی بچه بگذارم ؟فرزاد خندید و گفت :مثل این که یادت نمی آید . هان ؟آی ناز شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت کمی فکر کرد و گفت :فرزاد !چیه ؟!به نظر تو من خوب می شوم ؟بله ، این چه حرفیه ، خیلی زود .آی ناز بغض کرد و گفت :پس چرا مرا از این جا نمی بری ؟چرا ؟!دکتر باید اجازه بدهد .پس کی ؟ کی ؟ کی ؟فرزاد دستهای آی ناز را گرفت و گفت :خواهش می کنم آی ناز آرام باش . تو هنوز یک عمل دیگر هم داری آی ناز هراسان پرسید :چه عملی ؟!فرزاد سعی کرد تمام حرف هایی را که دکتر در مورد بیماری او زده طوری که آی ناز ناراحت نشود همه را بگوید ، آی ناز فقط گوش می داد و فرزاد پشت سر هم از بیماری و خطرات جانبی آن می گفت ، آی ناز بی صدا اشک می ریخت .فرزاد ؟بله .من عمل نمی کنم .فرزاد حیرت زده گفت :چرا ؟ می خواهی خودت را به کشتن بدهی . عزیز من ، من بچه نمی خواهم همین یکی برایم کافی است .با این حال من عمل نمی کنم .چرا ؟! با من لج می کنی ؟!نه .پس چی ؟با خودت با زندگی خودت ؟ با سرنوشت بچه ت ؟ با کی لج می کنی ؟!با هیچ کس فرزاد . من حاضرم بمیرم اما عمل نمی کنم .ولی دکتر ...دکتر بیخود کرده . برای خودش گفته .آی ناز حرفش را گفت و ملحفه را روی صورتش کشید و زار زار گریه کرد . فرزاد از فرط عصبانیت مشت بر دست دیگرش کوفت و گفت :تو دیگر کی هستی ؟فرزاد با خود نجوایی کرد و از اتاق خارج شد و تا آخرهای شب با خود کلنجار رفت . عاقبت طاقت نیاورد و دوباره بیمارستان را ترک کرد . اما مقصدش خانه نبود بلکه او برای دیدن حاج آقا معیری می رفت به مسجد کاشانی . با در ماندگی بعد از مدتها نماز خواند و از حاج آقا خواهش کرد برایش استخاره بگیرد .خوب است . برای هر نیتی که کرده ای بسیار بسیار خوب است .وقتی پشت فرمان اتومبیلش نشست . احساس کرد روزهای غم انگیزی در انتظارش است هر لحظه که اتومبیلش به بیمارستان نزدیک و نزدیکتر می شد او احساس تنهایی عمیق تری می کرد . دلش می خواست هر چه زودتر آی ناز را به خانه ببرد . زیرا در آن جا روح خسته و درد مانده اشان به آرامش می رسید .خانم دکتر ، من اجازه ی عمل نمی دهم .برای چه ؟معلوم هست چه می گویید شما مگر متوجه ی خطری که همسرتان را تهدید به مرگ می کند نیستید ؟چرا ! ولی نمی خواهم عملش کنید .آقای کاشانی وضعیت همسر شما بحرانی است ما باید به او کمک کنیم در ضمن دیگر نمی خواهم او این جا بستری باشد .این امکان ندارد .بله ، امکان دارد . همسرم امروز حرف مرگ را می زند فردا از غصه تنهایی دق می کند .فرزاد اتاق را ترک کرد. در تنهایی غصه خورد . تصمیم سختی گزفته بود با این که قلباً راضی به انجام چنین کار نبود با این حال به خاطر آی ناز رفت کنارش ایستاد با لبخندی آرام و مهربان نگاهش کرد .سلام گلم .سلام .به زودی از این جا می رویم .
رمان آی ناز قسمت 31 آی ناز پلک های متورمش را روی هم گذاشت سعی کرد آرام باشد .آی ناز چرا نمی خواهی حقیقت را باور کنی چرا نمی خواهی به خودت به من و به بچه مان رحم کنی ؟آی ناز حرفی نمی زد .با من حرف بزن . بگو که من باید چه کار کنم نمی دانم به خاطر تو تصمیم درستی گرفته ام یا نه .آی ناز نشست . بغضش ترکید و باز هم به گریه افتاد .نمی توانم فرزاد ، دست خودم نیست . دوست ندارم . دلم نمی خواهد خودم را تو را از بچه دار شدن محروم کنم . نمی خواهم مردم به ما با دید دیگری نگاه کنند برایمان دلسوزی کنند .لحظاتی سکوت در فضای اتاق حاکم شد . فرزاد انگشتان کشیده و ظریف همسرش را در دست گرفت و آن را به لبهایش نزدیک کرد .آی ناز بله .می توانم سوالی از تو بکنم ؟بله .چرا نمی خواهی عمل بکنی ؟ از من می ترسی ؟ از حرف پدر و مادرم از نیش و کنایه های فریفته ؟ یا به قول خودت دلسوزی مردم ؟!او لحظه ای در سکوت فرو رفت . سکوتی تلخ و مبهم .نمی دانم . ش... ش ... شاید .شانه های آی ناز از شدت گریه می لرزید . فرزاد آن قدر با او صحبت کرد تا کمی آرام شد . آی ناز با چشم های پف آلود نگاه تلخی به فرزاد کرد . فرزاد فکر کرد بالاخره به این نتیجه رسید که هر چه او بگوید همان کار را انجام بدهد . زیرا احساس می کرد برای روحیه اش بهتر است . صبح روز بعد آی ناز با اجازه ی دکتر مرخص شد . خوشحال بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید . پیش خدمتها به خاطر ورود آی ناز به دستور خانم کاشانی خانه را برق انداخته بودند غذای مفصلی تدارک دیده بودند و خانه را پر از گل کرده بودند .بچه بر اثر مراقبت های اقدس سر حال و قبراق بود . تقریباً همه چیز آماده بود اسپند دود داده ، گوسفند برای قربانی کردن ، دوای زایمان ، بخور و حمام گرم . لباس پاک و تمیز همه و همه چیز آماده و مرتب بود . آی ناز درست نمی توانست بنشیند به زحمت توی ماشین نشست . فرزاد نگران بود می ترسید . اما آی ناز خوشحال بود و راضی به نظر می رسید . فرزاد پایش را روی پدال گاز فشار داد تا با سرعت بیشتری بهع خانه برسند ، پرسید :نمی خواهی چرخی توی خیابانها بزنیم ؟آی ناز با عجله گفت :نه ، نه ، می خواهم هر چه زودتر بروم پیش بچه ام .پس محکم سر جات بنشین.طولی نکشید پشت در رسیدند عطا با روی گشاده در را باز کرد فرنگیس با اسپند نزدیک شد و سلام کرد . چشمانش قرمز شد و گفت :الهی برایتان بمیرم خانم جان چقدر ضعیف شده اید .خانم کاشانی دوان دوان از پله ها پایین آمد و گفت :صبر کنید ، صبر کنید ، مش حیدر معطل چه هستی زود باش قربانی کن .چشم خانم .آی ناز دخترم پایت را از توی خون رد کن .خانم کاشانی با دیده ای گریان آی ناز را در آغوش کشید و سر و صورتش را غرق بوسه کرد و فریاد زد :فرنگیس .فرنگیس دستپاچه گفت :چشم خانم بزرگ دارم دود می دهم .آی ناز اقدس را دید که از دور و از بالای پلکان کودکش را در آغوش گرفته و با لبخندی بر لب سلام می کند . آی ناز سراسیمه خود را به اقدس رساند فرزاد با عجله دنبال آی ناز دوید و گفت :عزیزم آرام ، هنوز این حرکات برای تو خوب نیست .آی ناز از شوق دیدن کودکش اشک در چشمانش جمع شد . چشم های بچه شفاف بود و می درخشید . انگار نور اذیتش می کرد آی ناز دستی به صورت نوزاد کشید لبخندی زد قطره های اشک از چشمانش سرازیر گشت دستان کوچکش را گرفت و در میان بغض و اشک خندید اقدس کودک را بغلش داد . آی ناز همان جا کنار در نشست و تا مدتها کودک را بوسید و بویید فرزاد سعی کرد او را بلند کند . زن دایی و اقدس هر دو از فرزاد خواستند او را به حال خودش بگذارد . آی ناز با لحن همیشگی خود و آرام و دلنشین گفت :فرزاد چقدر شبیه توست .فرزاد خندید :به تو بیشتر شباهت دارد .زن دایی گفت :دست بردارید به من بیشتر شبیه است .آی ناز خندید فرزاد پوزخندی زد و گفت :البته در این شکی نیست .زن دایی گفت :هنوز زود است تا بتوان گفت بچه به کی شباهت دارد .آی ناز چهره اش غمگین شد و پرسید :در این مدت چه می خورد ؟زن دایی با خونسردی گفت :هیچ باد و هوا .فرزاد اخمی کرد و گفت :خواهش می کنم زن دایی اذیتش نکنید .خوب معلومه مادر شیر می خوره .آی ناز با تعجب پرسید :شیر ، شیر چه کسی ؟شیر خشک .آی ناز آهی کشید و به آرامی چند قطره اشک ریخت . فرزاد دستش را زیر بغل آی ناز برد و او را به زحمت از زمین بلند کرد . آقای کاشانی بعد از سلام و احوال پرسی بسته ی کوچکی را روی قنداق بچه گذاشت و گفت :دخترم هدیه ناقابلی است قابل تو را ندارد .خانم کاشانی بسته ی دیگری را تقدیم آی ناز کرد و گفت :از این که برایمان نوه ای به این زیبایی و سالم و سرحال به دنیا آورده ای متشکریم .زن دایی آهی کشید و هدیه ای دیگر به آی ناز داد و گفت :امیدوارم با تندرستی از آن استفاده کنی .اقدس نوزاد را از بغل آی ناز گرفت و بسته ای به او داد و گفت :ناقابل است شرمنده .عطا با چند شاخه گل داخل شد و رو به روی آی ناز ایستاد و گفت :خانم جان خیلی خوشحالم شما را دوباره در این خانه می بینم باور بفرمایید این خانه بدون شما صفایی ندارد .فرنگیس با گوشه ی پیش بندش اشک هایش را پاک کرد و اسپند بالای سر آی ناز دود داد و گفت :الهی که چشم حسود بترکد .فرنگیس پاکتی روی بسته ها گذاشت و گفت :خانم جان شرمنده آن چه در توانمان بود ببخشید صدقه ی سلامتی شماست .فریده لبخندی زد و گفت :ناهار حاضر است بفرمایید .آی ناز سکوت کرد و با لحنی آرام و شمرده گفت :من خیلی خوشحالم ،از این که در جمع شما عزیزان هستم وجود شما در کنار من بزرگترین هدیه است از همه ی شما بی نهایت سپاس گذارم ....من واقعاً متاسفم که همه ی شما را ناراحت کردم .خانم کاشانی گفت :اوه دخترم این چه حرفیه .لحظه ای بعد زنگ تلفن به صدا در آمد . بعد از پنج زنگ فرنگیس گفت :
رمان آی ناز قسمت 32 بله بفرمایید .منزل کاشانی .بله .فرنگیس .بله خانم شما ؟!من خانم فریفته هستم .فرنگیس اخم هایش درهم رفت و گفت :بفرمایید .صدای خاله بزن .چشم ، خانم کاشانی با شما کار دارند .خانم کاشانی با دست اشاره کرد .کیه ؟!خانم ، فریفته خانم .فرزاد به محض شنیدن اسم فریفته به طرف تلفن رفت و گوشی را از دست مادرش کشید و گفت :دیگر نمی خواهم با این لعنتی حرف بزنی حتی حاضر نیستم اسمش را بشنوم بعد گوشی را محکم روی دستگاه گذاشت .فریفته مات و مبهوت به گوشی خیره مانده بود انگار آب سردی رویش ریخته باشند در بهت و حیرت خشکش زده بود باور نمی کرد فرزاد او را تا این حد کوچک کرده باشد تصور این که چگونه جلوی آی ناز ، فرنگیس ، خانم کاشانی ، اقدس و غیره ... فرزاد با آن لحن زننده گوشی را روی او قطع کرده بود دیوانه اش می کرد . با عصبانیت تلفن را به گوشه ای پرتاب کرد .خانم کاشانی گفت :فرزاد کار خوبی نکردی .مادر خواهش می کنم . حقش بیشتر از این است . نمی خواهم سایه ی او زندگی ام را به هم بزند و آرامش را از من و خانواده ام بگیرد .فریده گفت :لطفاً بفرمایید غذا سرد می شود .میز ناهار پر شده بود از غذاهای متنوع و دسرهای خوشمزه . فرزاد پشت میز نشسته بود و طوری غرق افکارش بود که اصلاً حضور دیگران را در کنار خود احساس نمی کرد .فرزاد !سکوت .فرزاد چرا غذا نمی خوری ؟ از دهن می افتد .سکوت .فرزاد کجایی؟!فرزاد تکانی خورد گویی کسی او را از خواب پرانده باشد .چیه ؟ چی شده آی ناز ؟من باید از تو بپرسم چی شده ؟هیچی .پس چرا غذا نمی خوری ؟سیرم . یه کمی هم خسته می خوام بروم استراحت کنم .پس چند لحظه صبر کن من هم بیایم و با هم برویم .فرزاد و آی ناز هر دو میز ناهار را ترک کردند . هر دو خسته و درد مانده بودند ، بی نهایت خسته بودند . وقتی وارد اتاق شدند فرزاد با همان لباس ها روی تخت دراز کشید . لبخندی به آی ناز زد .فرزاد در کنار او احساس خوشبختی می کرد و به همین دلیل یک لحظه دوست نداشت از او دور بماند . از آی ناز خواهش کرد کنارش دراز بکشد آی ناز روی تخت نشست پاهایش را دراز کرد فرزاد سرش را روی پای آی ناز گذاشت و مو هایش را نوازش داد . فرزاد چشم هایش را روی هم گذاشت آی ناز گفت :چرا با او این طور حرف زدی ؟!ولش کن حقش بود .خدا می داند چه حالی دارد ؟برایم مهم نیست . حتی اگر مرده باشه .آی ناز دستش را روی دهان فرزاد گذاشت و گفت :هیس . این حرف را نزن خوب نیست .فرزاد گفت :آی ناز اصلاً حرف این فریفته ی پست فطرت را نزن . دوست دارم فقط بخوابم کنار تو تا ابد با خیال راحت بخوابم .هنوز چشم های فرزاد گرم خواب نشده بود که اقدس بعد از چند ضربه به در گفت :آی ناز یه وقت با آن لباس ها و سر و وضع نخوابی باید بروی حمام بدنت ضد عفونی بشود ، بخور داده شوی . آی ناز از فرزاد خواست بلند شود . فرزاد دست آی ناز را گرفت و گفت :چطوری ؟خوبم .این جا راحتی ؟بله .دردی نداری ؟!نه خیلی راحتم .خوبه .نگران نباش راحت بخواب .آی ناز لبخند ملیحی به چهره ی خسته ی فرزاد زد و خستگی را از آن گرفت و با کشیدن آهی بلند حب و بغض دیرین خود را با این کار فرو نشاند چرا که هرگاه به چهره ی آرام و مهربان فرزاد می نگریست عشق را می یافت . یکباره خشم و تحقیر نگاه فریفته در ذهنش تداعی شد و سبب شد که خود را تحقیر شده و زبون ببیند و به خشم آید . آی ناز می خواست که همه را آن طور که فرزاد می خواهد فراموش کند و عشق پاک و آسمانیشان را نه به خاطر فریفته و نه به خاطر مشکلات روزگار و حوادث تلخ و شیرین بلکه تنها و تنها به خاطر خود عشق زیبایشان خدشه دار نسازد . پس به خود گفت من به فرزاد ایمان دارم . او را باور دارم و اهمیت نمی دهم که دیگران به خصوص فریفته چه افکار شومی دارد . آی ناز در حالی که به قطرات اشکی که در چشمان زیتونی رنگش جمع شده بود اجازه ی جاری شدن نداد خم شد و ملافه را روی فرزاد کشید . لحظه ای درد آزارش داد و موجب شد تا او بار دیگر روی تخت بنشیند تا بتواند تنفس کند . در همان حال نگاهی به فرزاد کرد . فرزاد حتی در خواب هم زیبا و دوست داشتنی بود پیشانی صاف و بلند شوهرش را بوسید و با دست موهای خرمایی رنگش را نوازش داد و او را بی هیچ تردید متعلق به خود دانست نزدیک تر از هرکسی . او با علم به این که می دانست کیست و اهل کجاست نمی خواست فریفته و هر زنی را از خود برتر بداند زیرا این آموخته ی فرزاد به او بود .حالا دیگر تقریبا درد رفع شده بود از اتاق خارج شد . لبخند رضایت بر لب داشت . سبک بود و می توانست همان طور سبک و راحت راه برود و دردی را احساس نکند و در راهروی طویلی به سوی حمام به راه افتاد .کنار حمام اقدس خانم با دستگاه بخور و مواد ضدعفونی کننده شاد و خندان ایستاده بود و دقایقی انتظار او را می کشید با آمدن آی ناز اقدس به طرفش رفت و همان طور که همیشه مادرانه نصیحتش می کرد این بار هم گفت :دخترم باید زودتر از این می آمدی به این طور مسایل باید خوب اهمیت بدهی این طور بیماری های داخلی برای زنان خطرناک است چهره ی آی ناز درهم رفت یادش افتاد دیگر نمی تواند بچه دار بشود . بغض خود را پنهان کرد و با لبخند به طرف حمام رفت .بعد از حمام و شستشو آی ناز لباس راحتی پوشید و سرحال و آرایش کرده پشت میز نشست اقدس کودکش را آورد و بغل او داد آی ناز لحظه ای با کودک بازی کرد او را نوازش داد و به اصرار خانم کاشانی بچه را دست اقدس داد . فرنگیس عصرانه ی مفصلی چیده بود دسته ی هدایا هنوز دست نخورده روی میز بود . زن دایی گفت »هدایا را دیدی ، پسندیدی ؟آی ناز از آن همه لطف و مهربانی اشک به دیده آورد و با صدایی گرفته گفت :متشکرم از همه ی شما به خاطر لطف و محبتتان ممنونم و مطمئن هستم اگر دعای شما نبود من و فرزندم اکنون سالم میان جمع شما نبودیم .از هدایای شما ممنونم و اجازه می خواهم آنها را باز کنم .و در همان حال یکی یکی بسته ها را گشود و هدیه ی آن ها را به سینه فشرد و ادامه داد :
رمان آی ناز قسمت 33 ممنونم از هدایای زیبای شما ممنونم .آی ناز صورت مرطوب از اشک خود را به سوی صورت خانم کاشانی کرد و گفت :مادر هدیه ی شما را تا عمر دارم از خودم جدا نخواهم کرد این پلاک زیبا نه از آن جهت طلاست برای من ارزش دارد بلکه از این که رویش این جمله ی زیبا حک شده ارزشمند است برای دخترم .آفتاب رو به افق بود و نسیم خنکی در حال وزیدن بود فرزاد راحت و آسوده در بستر خوابیده بود . آی ناز به طرف باغ رفت هوای تازه استنشاق کرد برای مرتبه ی دیگر آن حادثه ی شوم را به خاطر آورد . هیجان ، ترس و دلهره به همراه بغضی که به خاطر از دست دادن بچه اش راه نفسش را گرفته بود با اشک و آه بیرون فرستاد .عطا با شاخه گلی نزدیکش شد و گفت :خانم جان ، اگر کاری داشتید ما در خدمتیم .آی ناز لبخندی زد و به خوبی می توانست بفهمد که همه به نوعی مواظب سلامتی او هستند محبت و لطف و مهربانی آن ها را می توانست از نگاه ساده و رفتار صمیمی اشان بفهمد . آی ناز شاخه ی گل را از عطا گرفت . زن دایی از پله ها پایین آمد و گفت :در چه حالی ؟خوبم .دردی نداری .نه ، مگر می توانم با دیدن شما با دیدن این همه لطف ناراحتی یا دردی هم داشته باشم .آه زن دایی من احساس می کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم .شوهر خوب ، خانواده ی خوب ،اطرفیان خوب ، بچه ی سالم زندگی شاد و شیرین همه چیز در حدی است که روزی حتی خوابشان را هم نمی دیدم . زن دایی موهایش را نوازش داد و گفت :آی ناز در این مدت هیچ به فکر پدر و مادرت افتاده ای ؟چهره ی آی ناز در هم رفت و گفت :بله ، همیشه هر لحظه انگار سایه ی آنها بالای سرم است .دلت برایشان تنگ نشده ؟!چرا ، شاید باور نکنید هر وقت سر میز ناهار و شام می نشینم توی رختخواب با خیالی راحت و آسوده می خوابم به آنها فکر می کنم به زندگی نکبت بارشان . آه زن دایی آنها بدبخت هستند چقدر ما بدبخت بودیم . این زندگی بهشت است یک رویای گمشده ...زن دایی دست دور شانه ی آی ناز انداخت و گفت :یا نه رویای شیرینی که تعبیر شد .آی ناز متفکرانه پرسید :زن دایی به نظر شما اگر خانم و آقای کاشانی از من بپرسند اسم بچه را انتخاب کن من چه اسمی بگویم .اسمی که مناسب عشق پاک فرزاد نسبت به تو و نام بزرگ خانواده ی کاشانی باشد .یعنی چه اسمی ؟!فکر کن .راستی زن دایی اگر از شما پرسیدند ؟هر چه شما گذاشتید برای من عزیز است .آی ناز نگاه با محبتی به چهره ی مهربان و فرتوت زن دایی انداخت و گفت :خیلی دوستتان دارم .زن دایی نگاه سپاس خود را به خود را به دیده ی آی ناز دوخت و گفت :منم دوستت دارم دخترم .آی ناز دست زن دایی را گرفت .فرزاد خیلی خسته است . این چند روز گذشته خیلی به او سخت گذشته .زن دایی سعی کرد لبخند بزند و گفت :فرزاد خیلی دوستت داره .آی ناز بدون تردید پاسخ داد :می دانم .آی ناز دیگر در مورد عشق فرزاد مردد نبود گویی با ریختن آن چند قطره اشک تمام دلهره ی از دست دادن فرزاد را از وجودش بیرون ریخته بود و اینک مطمئن و مصمم به آینده نگاه می کرد . در لحظاتی که آی ناز و زن دایی سرگرم حرف و گفتگو بودند اقدس آن دو را صدا زد و گفت :آی ناز ،خانم بزرگ بیایید بیایید .او و زن دایی هر دو حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند زن دایی گفت :زود باش بریم ببینیم چه خبر است !آی ناز شتابان گفت :بچه م ! نکنه برایش اتفاقی افتاده باشد خدایا عمر خوشی چه قدر کوتاه است .زن دایی دست آی ناز را گرفت و گفت :آرام باش دختر کجا با این عجله مطمئن باش بچه صحیح و سالم است . حتماً خبر خوشی است که اقدس آن طور ما را صدا زد .زن دایی زودتر .خانم کاشانی دستمالی دست گرفته بود و گریه می کرد . اقدس دلداریش می داد آقای کاشانی می گفت :خانم تو را به خدا بس کن .آی ناز از دیدن اشک ای خانم کاشانی نزدیک بود از حال برود فریاد زد :فرزاد ، فرزاد .فرزاد در میان خواب و بیداری از جا پرید به سرعت از اتاق خارج شد آی ناز پاهایش سست شد اقدس به طرفش دوید دست زیر بغلش گذاشت آقای کاشانی گفت :این نتیجه ی گریه کردن تو .فرزاد با نگرانی خود را به آی ناز رساند و گفت :چیه ؟! چی شده ؟!آقای کاشانی گفت :هیچی فقط قرار است .....خانم کاشانی حرف شوهرش را قطع کرد و گفت :برادرت .برادرم چی ؟!خانم کاشانی گریه کرد و گفت :فرزاد برادرت داره می یاد .فرزاد نفس راحتی کشید و گفت :آه مادر خبر خوشی را این طور می دهند تو که ما را نصف جان کردی .آقای کاشانی گفت :کارهای مادرت بهتر از این نمی شود . برای خبر خوشحالی آدم را سکته می دهد برای خبر عزا آدم را دق مرگ می کند.فرزاد با ناراحتی گفت :لااقل فکر ما نیستی فکر این زن بیچاره باش که تازه از بیمارستان آمده ،خانم کاشانی با ناراحتی سراغ آی ناز رفت او را در آغوش گرفت و گفت :ببخشید دخترم واقعاً ببخشید .مهم نیست ، فرزاد تو هم این قدر سخت نگیر .خانم کاشانی ذوق زده گفت :وای خدای من امروز عجب روز قشنگی است از صبح تا به حال فقط خبر خوشی اول سلامتی و آمدن عروس گلم حالا آمدن فواد عزیزم .آقای کاشانی گفت :راستی شما ها قرار نیست اسم بچه را انتخاب کنید .خانم کاشانی گفت :بله فردا که عمویش آمد او ا چه بنامد .فرزاد گفت :
رمان آی ناز قسمت 34 انتخاب اسم بچه با آی ناز است .آی ناز گفت :من فکرهایم را کرده ام حتی اسم مورد نظرم را هم انتخاب کرده ام ولی دوست دارم فرزاد هم نظرش را بگوید . اما هر دوی ما اسم مورد نظرمان را روی یک تکه کاغذ می نویسیم و فرزاد باید به عشقمان قسم بخورد که کاغذ سفید تحویل نمی دهد و اسم مورد نظرش را می نویسد .در غیر این صورت او را هرگز نمی بخشم .فرزاد و آی ناز هر کدام اسم مورد علاقه اشان را روی کاغذی نوشتند و هر دو را دست آقای کاشانی دادند . آقای کاشانی کاغذ اول را که گشود سری تکان داد و کاغذ دوم را که باز کرد اشک در چشمانش حلقه بست و گفت :عشق پاک عواطف پاک قصد و نیت پاک خیر و برکت است من به شما دو نفر حسودی می کنم که تا این حد دل شما دو نفر به هم نزدیک است .خانم کاشانی گفت :چی نوشتند ؟!زن دایی گفت :بالاخره اسم بچه چی شد .آقای کاشانی گفت :میعاد ، هر دو نوشته اند میعاد .نه فرزاد باور می کرد و نه آی ناز هر دو عاشقانه یکدیگر را نگریستند .فرزاد گفت :من میعاد را از دل مرغ عشقی که به بام تو پرید بیرون کشیدم .آی ناز گفت :میعاد ، میعاد من ، میعاد ما . پسر من ،پسر ما .خانم کاشانی گفت :امشب شام دعوت من همگی می رویم بیرون .فرزاد گفت :متشکرم ولی فعلاً آی ناز نمی تواند جایی برود .خوب پس غذا را از بیرون سفارش می دهیم .آقای کاشانی گفت :این چه کاری است وقتی بهترین آشپز توی خانه ی خودمان است .خانم کاشانی گفت :پس بهتره هر چه زودتر شام بخوریم و زود بخوابیم . چون که فردا خیلی کار داریم باید ترتیب یک مهمانی مفصل را بدهیم.باز هم دل آی ناز با شنیدن اسم مهمانی فرو ریخت فرزاد پرسید :فواد کی می رسد ؟دیشب از بندر نیویورک به برلین پرواز کرده امشب ساعت دو بامداد به دبی پرواز می کند و از دبی هم به تهران .با این حساب بعد از ظهر پیش ماست .آه خدایا . آره مادر .شب هنگام خواب فرزاد برای آی ناز از برادرش فواد تعریف کرد :فواد دو سال از من کوچکتر است . از بچگی عاشق تحصیل و خارج بود توی همه چیز دلش می خواست نفر اول باشد توی تحصیل ، توی مدرسه ، توی دانشگاه ، توی خانه ولی به ناچار مجبور بود توی خانواده نفر دوم باشد یعنی بعد از من . من و او با هم خیلی خوب بودیم ، دوست و رفیق بودیم . حالا هم نمی دانم با این چند سال دوری و جدا ماندن از هم رفاقتش با من مثل قبل هست یا نه . فواد پسر زبر و زرنگ و فعالی است . عاشق بازی گلف و قایق سواری است . بر عکس من بچه ی پرو و با دل و جراتی است تند مزاج و پرخاشگر است البته حد و حدود خود را می داند . اهل مد و تیپ و قروفر است . عاشق فخر فروشی است همیشه به ثروت پدرمان می بالید و از این که عضو خانواده ی کاشانی بود به وجود خود افتخار می کرد .عقاید مسخره ای دارد البته پیش هر کسی نشان نمی دهد کارهایش بی برنامه و خود سرانه است .رقابت بزرگ ترین عامل موفقیت اوست . جنگیدن و تصاحب کردن بهترین چیزها ، جز لاینفک ذات اوست . از حرام مابانه بیزار است . شیک پوش و پایبند اصول اخلاقی است . بسیار منضبط و سخت گیر است .موقع راه رفتن همیشه عادت داشت دست هایش را در جیب شلوارش فرو ببرد . از بلند خندیدن بدش می آید از زن ژولیده و حراف بیزار است از آدامس جویدن متنفر است دیوانه ی موزیک های جاز و پر و صدای خارجی است . هیچ چیز برایش به اندازه ی آزادی اهمیت ندارد . به جوراب ها و کفش هایش خیلی اهمیت می دهد . غذای مورد علاقه اش ماهی دودی است البته کمتر گیرش می آید .بی اندازه خودخواه و بی اندازه حسود است . به خانواده آن قدر احترام می گذارد که به او احترام بگذارند . برای حرف مفت تره هم خورد نمی کند . آقا حالا برای خودشان استاد کامپیوتر شده اند . بعد انگشت هایش را لای موهایش فرو برد و نفس بلندی را از سینه بیرون فرستاد .به احتمال زیاد مادرم از میان دخترانی که فردا شب به میهمانی می آیند دختری را جهت نامزد کردن فواد انتخاب می کند و به او معرفی می کند .بدون مشورت با او .بعله ، مادر ما این طوری عروس انتخاب می کند .پس تو خیلی زرنگ بودی .فرزاد لبخندی زد و دست دور شانه ی آی ناز انداخت و گفت :بعله ،به من می گن فرزاد نه برگ چغندر .راستی فرزاد فرداشب فریفته هم هست .فرزاد با اکراه گفت :باید تحمل کرد .آی ناز با نگرانی گفت :فرزاد .چیه ؟!من .... من .نگران نباش این بار به محض این که خواست به من نزدیک شود آبرویش را می برم جلوی همه چنان بلایی سرش بیاورم که تا عمر دارد پا توی هیچ مجلسی نگذارد .صبح فرزاد با بوسه ای از طرف آی ناز از خواب بیدار شد . آی ناز خوشگل تر از همیشه شاد و سرحال میعاد را به بغل گرفته بود میعاد تمیز و دوست داشتنی بود .فرزاد دستانش را باز کرد و گفت :اجازه هست ما هم بغلش کنیم .نه .چرا مثل این که ما هم بعله ها پدر بچه ای چیزی .صورت نشسته هرگز .ای به چشم .حمام .نه ، نه ،بعد از این که از سرکار برگشتم .پس بغل کردن بچه هم بعد از این که از سرکار برگشتی .آی ناز خیلی یکدنده ای .کمال همنشین در من اثر کرد .کدام همنشین .جنابعالی .من ؟! من کی با تو لجبازی کردم .همین حالا .ای بابا تو دیگه کی هستی .فرزاد .بله .به نظر تو من شب چی بپوشم .لباسی که چشم همه را کور کند .مثلاً .یکی از همان پیزاهن هایی که تازه گرفتی .من که تازگی چیزی نگرفتم .یعنی لباس می خواهی ؟نه همین طوری گفتم .آخ .... که من شما خانم ها را می شناسم تا تقی به توقی می خوره لباس می خواین .من که حرفی نزدم .نه ، فقط من چی بپوشم .فرزاد .بله .ادای مرا در می آوری ؟نه عزیزم ادای خودم را خیلی بابا ...چی ؟!آی ناز پوزخندی زد و گفت :
آی ناز قسمت 35 هیچی ، خیلی گلی فرزاد خودش را لوس کرد و گفت :نه بیشتر از تو .آی ناز اخم کرد و گفت :پاشو خودت را جمع کن الان داد مامانت می ره هوا.فرزاد با تعجب گفت :اِ.... مگه تا حالا مامانم داد زده .آی ناز خندید و گفت :نه ولی امروز داد می زنه .مرگ من چرا ؟!آی ناز که فهمید فرزاد می خواهد دستش بیندازد با عصبانیت گفت :پاشو ببینم خودت را لوس نکن .فرزاد گفت :آی ناز میعاد را بده برو بیرون یه نیم نگاهی بنداز ببین اوضاع چطوریه ؟آی ناز بچه را به فرزاد داد و گفت :باشه .فرزاد خندید و گفت :کجا ؟!آی ناز برگشت و با تعجب نگاهی به فرزاد کرد که قاه قاه به او می خندید .دیدی ، دیدی بالاخره بچه را ازت گرفتم .آی ناز با ناراحتی ادای فرزاد را در آورد فرزاد متحیر نگاهش کرد .چیه ماتت برده ؟چه قدر با مزه می شی .آی ناز خندید :حرف نباشه بی مزه .اقدس دو سه ضربه به در زد و گفت :بچه ها چکار می کنید زود باشید که امروز خیلی کار داریم .فرزاد گفت :آه .... اقدس خانم مگه ما چه کاری داریم می خواهیم ظرف بشوریم جارو بزنیم غذا بپزیم چه کار داریم .فرزاد خان ، مادرتان کار دارد .فرزاد بچه را دست آی ناز داد و گفت :این مادر ما هم که خدا بذارش فقط تدارک ببینه ، آمده ، رفتن ، ماندن ، پوشیدن ، خریدن ، سلامتی ، عروسی ، زایمان خلاصه باید می شد مسئول تدارکات نه همسر آقای کاشانی بزرگ .اِوا فرزاد چه طرز حرف زدن است .آخر ببین از دیشب تا به حال چه به روزمان آورد ، زود بخورید ، زود بخوابید ،زود بروید ، زود بیایید ....آی ناز از اتاق خارج شد و گفت :فرزاد زود باش بسه دیگه مادرت بشنود ناراحت می شود . خوب نیست امروز که خیلی خوشحاله توی ذوقش بزنی . آخر حق دارد بعد از مدت ها می خواهد پسرش را ببیند .اِ ...خدا کنه تا آخر همین طور باشد .یعنی چه ؟هیچی .زود باش صبحانه حاضره .چی بپوشم ؟!امروز هر چی دلت می خواد .گفته بودم ...آی ناز با عجله گفت :خیلی خوب خیلی خوب پیراهن آبیه با شلوار طوسیه را بپوش .به نظر تو خوبه !آی ناز با عصبانیت گفت :اِفرزاد . دست بردار .راستی آی ناز تا من می روم حمام تو هم آماده شو تا با هم برویم .کجا ؟!تو حالا حاضر شو کجاش با من .ولی ....فرزاد داخل حمام شد . آی ناز به طرف خانم کاشانی رفت .مادر اگر فکر می کنید کاری از دست من بر می آید بگویید خوشحال می شوم کمکتان کنم .خانم کاشانی با ذوق و شوق فراوان گفت :تو عزیزم ، تو و شوهرت تنها کاری که می توانید بکنید این که هر چه زودتر به خودتان برسید خودتان را آماده کنید .آی ناز با تعجب پرسید :از الان !!بله مادر چشم روی هم بذاری هواپیما نشسته .اقدس از پشت سر به آی ناز اشاره کرد بگو چشم آی ناز گفت :چشم ، حق با شماست .خانم کاشانی از جواب اطاعت گونه ی آی ناز حظ کرد و گفت :الهی که من قربان تو عروس گلم بروم ، انشاالله یه عروس گل خوشگل هم مثل تو برای فواد دست و پا کنم .آی ناز با زیرکی پرسید :فواد خان خودشان موافقند ؟خانم کاشانی یقه ی کتش را درست کرد و گفت :چرا که نه ، هر پسری روزی باید ازدواج بکند .بله .خانم کاشانی متفکرانه گفت :اوه ... فکر کنم ژیلا از همه برازنده تر است . قدبلند ، خوشگل ، خانم ، متین .با کمال الحق و الانصاف هم که خیلی به فواد می آید . مگه نه اقدس خانم .اقدس پوزخندی زد و با تعجب پرسید :کی ؟ خانم ژیلا ؟! همین دختر ریزه ، لاغره یه کم فکش جلوست .خانم کاشانی اخم کرد و گفت :ژیلا این طوریه ؟!اگر منظورتان ژیلا دختر آقای کمالیه که به نظر من که این شکلیه .خانم کاشانی سرفه ای کرد و گفت :خوب تو سال ها پیش دیدیش وقتی بچه بود الان قد کشیده ماشاالله برای خودش خانمی شده .اقدس با خونسردی جواب داد :نه ، اتفاقاً یک ماه پیش دیدمش . نه ... نه فکر نمی کنم آقا فواد راضی بشه .خانم کاشانی سر و گردنش را تکان تکان داد و گفت :اقدس برو به کارت برس .فرزاد شیک و تر و تمیز ادکلن زده سر میز صبحانه حاضر شد و گفت :آی نازآی ناز برگشت چند لحظه خیره به فرزاد شد و گفت :به به عافیت باشد آقا چه قدر تغییر کردند .تو که هنوز آماده نشدی .خانم کاشانی نزدیک فرزاد شد و گفت :به تو می گن پسر خودم .فرزاد به محض دیدن مادرش سوتی زد و گفت :جایی تشریف می برید .واه .... کجا بهتر از خانه ی خودم .می خواهید تا بعد از ظهر با همین لباس ها باشید .آره ، شاید هر آن پسرم رسید .واگر مهمان رسید . خوب عوضش می کنم .آی ناز لبخندی زد و گفت :من رفتم آماده بشوم .همین طور که به طرف اتاق می رفت تلفن زنگ خورد آی ناز گوشی را برداشت .بله ، بفرمایید .به به چه عجب خانم کاشانی کوچیک ؟!شما ؟!باید مرا نشناسی از کی تا حالا شما گوشی را برمی دارید ؟ببخشید شما ؟!آن طور که من شنیده ام برای خانواده ی اشرافی گوشی برداشتن کسر شان است .آی ناز در حالی که حرص می خورد گفت :تویی فریفته .تو نه شما ، فریفته نه و فریفته خانم .با کی کار دارید ؟!فرزاد چطوره ؟آی ناز گفت :آقا فرزاد .اوه ... بله ، حالشان خوب است ؟با خانم کاشانی کار دارید ؟نه عزیزم با فرزاد کار دارم .چهره ی آی ناز از فرط عصبانیت بر افروخته شد و با صدای لرزانی گفت :ببین فریفته پاتو از زندگی من بکش بیرون کاری به فرزاد نداشته باش .فریفته قهقه ای سر داد و گفت :چیه آی ناز ؟ چرا ترسیدی عروس زیبای خانواده ی کاشانی بزرگ .آی ناز با حالتی عصبی گوشی را محکم گذاشت . تلفن دوباره زنگ خورد آی ناز مردد دستش را به گوشی نزدیک کرد ، چهار پنج بار تلفن زنگ خورد آی ناز هنوز گوشی را برنداشته بود که فرزاد برگشت .ادامه دارد .
رمان آی ناز قسمت 36 چرا کسی گوشی را بلند نمی کند .از جایش بلند شد و به طرف میز تلفن رفت و گوشی را بلند کرد همزمان با او آی ناز هم گوشی را بلند کرد فرزاد گفت :کاشای هستم بفرمایید .آه سلام عزیزم .آی ناز دچار حالت های عصبی شد عضلات صورتش می لرزید . به سختی خود را کنترل می کرد .شما ؟!منم عزیزم فریفته .تویی ؟!انتظار نداشتی درسته ؟!ببین فریفته خوب گوشاتو باز کن . اگر یک مرتبه ی دیگر فقط یک مرتبه ی دیگر بخواهی پات و از گلیمت دراز تر کنی می دم قلم پاتو بشکنن .فریفته با پرویی قاه قاه خندید و گفت :چیه ؟ چه خبره آقای کاشانی ؟! نکنه آی ناز پشتت ایستاده .خفه شو اسم آی ناز را روی زبانت نیار .اوه ... اوه ... تند نرو .برو از آن شوهر پیر و پاتالت خجالت بکش .فریفته با عصبانیت گفت :تو باید خجالت بکشی که مرا وادار به چنین کاری کردی .بی خودی واسه خودت حرف در نیار .فرزاد من تا عمر دارم تو را نمی بخشم .نبخش کسی به بخشش تو احتیاج نداره ، در ضمن دیگه این جا زنگ نزن .و بعد گوشی را گذاشت . اما آی ناز هم چنان گوشی دستش بود . فریفته از شدت عصبانیت به گریه افتاد و با صدای بلند فریاد زد .نمی بخشمت هرگز نمی بخشمت .سپس گوشی را گذاشت . آی ناز بعد از گذاشتن گوشی و بعد از این که خیالش از بابت فرزاد راحت گشته بود شاد و خندان آماده شد .ساعت ده و نیم بود آی ناز به اقدس سفارش کرد :اقدس جان ، جان تو و جان میعاد خواهش می کنم خیلی مواظب باش .چشم عزیزم ، چشم برو مادر خیالت راحت آقا فرزاد و آقا فواد را من خودم از وقتی که به دنیا آمدن بزرگ کردم .آی ناز با نگرانی گفت :می دانم دست خودم نیست دل شوره دارم .فرزاد بوق زد . سرش را از پنجره بیرون فرستاد و با صدای بلند گفت :آی ناز عجله کن .الان .زود باش دختر .خیلی خوب ، خیلی خوب چه قدر عجله داری .بابا می خوام برم شرکت ساعت دوازده جلسه دارم .آی ناز دست اقدس را فشرد و گفت :تو را به خدا اقدس مراقب میعاد باش .چشم عزیزم برو خدا به همراهت .آی ناز سوار ماشین شد . عطا در را باز کرد . فرزاد به سرعت از خانه خارج شد .چرا این قدر معطل کردی .داشتم سفارش بچه را می کردم .فرزاد پوزخندی زد .به کی ؟! به اقدس . نگفته کار خودش را می داند .می دانم ... ولی ...دیگه ولی بی ولی حرف از دل شوره هم نزن بچه پیش سه تا مادر با تجربه س که تا بگه آخ اونا تب کردن .فرزاد نواری برداشت توی ضبط گذاشت و با صدای خواننده شروع به خواندن کرد .واسه یه ذره عشقت یه دریا هستم دریا گمه تو عشقم یه دنیا عاشق هستم .چه بامزه می خونه کیه ؟امرساین .کی هست ؟یه خواننده ی ترک .ترک ایران نه بابا ترک ترکیه .فرزاد تو تا حالا خارج هم رفتی ؟آره کجا ؟دبی ، ترکیه ، امارات ، آلمان ،دانمارک ،آمریکا . وای خدای من خوش به حالت . من که به غیر از تهران جایی را ندیدم .بذار حالت بهتر بشه خودم همه جا می برمت از شمال تا جنوب از غرب به شرق تا دور دنیا .راست می گی .آره عزیزم .همیشه دوت داشتم برای یک بار هم که شده اصفهان را ببینم .پس پنج شنبه و جمعه رفتیم اصفهان .اشک در چشمان آی ناز حلقه بست . باور نمی کرد آرزوهایش آرزوهای دست نیافتنی اش به این سرعت یکی یکی بر آورده می شد .تلفن همراه فرزاد زنگ خورد رو به آی ناز گفت :بردار بفرمایید ،الو ،الو کی بود ؟!نمی دانم قطع کرد . ولش کن اصلا بهتره خاموشش کنی .شاید یکی باهات یه کار ضروری داشت .فعلاً هیچ کاری ضروری تر از رسیدن به فرمایشات خانم خوشگلم نیست .بعد نیش ترمزی گرفت گفت :بهتره همین جا پارکش کنم .بعد از پارک کردن ماشین فرزاد از آی ناز خواست پیاده بشود آی ناز قبل از پیاده شدن گفت :بهتر نیست یه زنگی به خانه بزنم .چرا ؟می خواهم حال میعاد را بپرسم .فرزاد دست آی ناز را گرفت و گفت :پیاده شو دختر میعاد حالش از من و تو بهتره .آخه ...پیاده شو عزیزم حالا زود برمی گردیم .تلفن را بیاورم .نه ولش کن .شاید پیاده شو ....فرزاد آی ناز را به طرف یک گالری بزرگ برد لباس های جور واجور پشت ویترین دل هر بیننده ای را می برد . لباس ها یکی از یکی زیباتر و شیک تر بودند آی ناز هر کدام را نگاه می کرد به نظرش زیبا می آمد . قیمت ها سر سام آور بود .
رمان آی ناز قسمت 37 چی شد انتخاب کردی ؟آی ناز سرش را با تردید تکان داد .بهتره بریم تو .فروشنده به محض دیدن فرزاد گفت :سلام آقای کاشانی حال خانم کاشانی چطور است ؟خوبند ، متشکرم .لباس سفارش داده بودید ؟آمده ایم ببینیم .فروشنده با حیرت پرسید :سرکار خانم ؟!همسرم هستند .اوه بعله ،خانم کاشانی فرموده بودند . آقا زاده چطورند ؟خوبه متشکرم .فرزاد که از گزافه گویی فروشنده خسته شده بود رو به آی ناز کرد و گفت :پسندیدی ؟!نه چرا ؟فروشنده جلوآمد و گفت :معلوم هست که سرکار خانم درست مثل مادرتان مشکل پسند هستند لباس های بسیار شیک مجلسی ما طبقه ی بالا هست لطفاً همراه من تشریف بیاورید .آی ناز تمام لباس ها را از نظر گذراند فرزاد پرسید :پسندیدی عزیزم .آی ناز با ناراحتی گفت :نه فروشنده گفت :این ها مدل های بسیار بسیار زیبایی هستند که دیزاینرهای ما آنها را طراحی کرده اند پارچه ها همه از نوع درجه یک آن هست .فرزاد گفت :اگر مورد پسند نیست برویم جای دیگر .نه ،نه ،لباس ها خوبند .پس چی ؟!آی ناز با نگرانی گفت :من تا از حال پسرم با خبر نشوم راحت نمی شوم .فرزاد اخمی کرد و گفت :ای که هی آخه من از دست تو چکار کنم .باور کن دست خودم نیست .بسیار خوب بعد رو به فروشنده کرد و گفت :ببخشید اجازه هست از تلفن شما استفاده کنیم .بله ،بله بفرمایید .فرزاد به سرعت شمارهراا گرفت فرنگیس گوشی را بلند کرد .منزل کاشانی بفرمایید ؟فرنگیس لطف کن گوشی را بده دست اقدس .اوه آقا فرزاد شما هستید .لطفا صدای اقدس بزن .آی ناز گوشی را از دست فرزاد کشید و گفت :سلام فرنگیس گوشی را بده به اقدس .خ... خ.... خ.... خانم اقدس نیستش بچه را برده آی ناز با دلهره گفت :بچه را کجا برده ب... ب... ب...برده ب...ب ...ب ...آی ناز با ناراحتی پرسید :بیمارستان!!فرزاد گفت :بیمارستان برای چی ؟!آی ناز گریان گوشی را قطع کرد و با عجله از مغازه خارج شد و گفت :همش تقصیر توهه هی بهت گفتم بذار زنگ بزنم نگرانم دلشوره دارم دلهره دارم هی گفتی نه ، اقدس این طوری اقدس اون طوری اگر بلایی سر بچه ام آمده باشه من می رم .فرزاد در ماشین را باز کرد و گفت :خواهش می کنم آرام باش زود می رسیم خانه تو را به خدا گریه نکن .فرزاد زود باش ، تندتر .چشم خانم .فرزاد به سرعت از خیابانها می گذشت .من مطمئن هستم اقدس از بچه خوب مراقبت کرده .بله ولی کار همیشه یک بار اتفاق می افتد .یعنی چه باورم نمی شه .آی ناز همچنان به شدت اشک می ریخت.از صبح که آمدیم دلشوره داشتم همش نگران بودم ، انگار می دانستم قراره اتفاقی برای میعاد بیفته . خدا کنه بچه م سالم باشه .فرزاد به سرعت ماشین افزود . عصبی و ناراحت شده بود بغض گلویش را گرفته بود .فرزاد مواظب باش .همش تقصیر این دختره ی نکبت است انگار سایه ی شومش همیشه روی زندگی ماست . حتی شنیدن صدایش هم آرامش را از زندگی من می گیرد .فرزاد مواظب جلوت باش .اگر بلایی سر میعاد آمده باشد فریفته را می کشم .فرزاد مواظب جلوت باش چه کار می کنی معلوم هست حواست کجاست یه کم آرام تر .صدای جیغ آی ناز بلند شد صدای ترمز ماشین فرزاد را به خود آورده بود عرق کرده بود رنگ و رویش پریده بود . پرایدی از کنارش رد شد و گفت :هی ... حواست کجاست .فرزاد از آی ناز خواست او پشت فرمان بنشیند . فرزاد احساس می کرد نمی تواند جلوی احساسات خود را بگیرد شیشه را تا آخر پایین داد باد کاملا به صورتش می زد سرش را به صندلی تکیه داد آی ناز هر چند لحظه یک بار نگاهش می کرد فرزاد به یاد آورد :باید خیلی مواظب باشید همسر شما دیگر نمی تواند باردار شود یک مرتبه بغضش ترکید.آی ناز تند برو .آی ناز هم حال رانندگی کردن نداشت انگار می دانست دردی که به جان فرزاد افتاده و این قدر آزارش می دهد چیست قطرات درشت اشک یکی یکی از چشمانش سرازیر گشت . از پشت هاله ای از اشک چند تا بوق زد . عطا در را باز کرد چهره اش شاد و خندان بود با خوشحالی سلام داد . از دیدن چهره های آن دو دهانش بازماند .فرزاد و آی ناز به سرعت از ماشین پیاده شدند اقدس سبد گلی را داشت جابه جا می کرد آی ناز به سرعت به طرف اقدس رفت و با گریه و زاری پرسید :پسرم ؟ پسرم میعاد کو ؟!اقدس نگاهی به چهره های آن دو انداخت و با نگرانی پرسید :
رمان آی ناز قسمت 38 شو ... شو...شو ... شما دو نفر چتان شده ؟! چرا این طورید ؟ چه اتفاقی برایتان افتاده ؟بعد فریاد زد :خانم کاشانی ،آقای کاشانی ؟، خانم بزرگ فرزاد پرسید :اقدس میعاد . میعاد حالش چطوره ؟!آی ناز با نگرانی پرسید :چه بلایی سر پسرم آمده اقدس گفت :آرام باشید از چه حرف می زنید .فرزاد گفت :مهم نیست ما طاقت شنیدن را داریم هر بلایی سر پسرم آمده بگو .خانم و آقای کاشانی و زن دایی سراسیمه خود را به اقدس رساندند خانم کاشانی با دیدن آن دو دست روی قلبش گذاشت و گفت :وای خدا مرگم بده چه اتفاقی برایتان افتاده .آی ناز با صدای بلند گریه کرد به طرف زن دایی رفت و گفت :پسرم میعاد کو ؟ کدام بیمارستان بردیدش ؟زن دایی گفت :حالت خوبه آی ناز . بیمارستان کدومه توی اتاق منه .آی ناز با هق هق گریه گفت :حالش چطوره ؟!خوب ،خوب راحت گرفته خوابیده .فرزاد حیرت زده پرسید :خوابیده .آی ناز با نگرانی گفت :چرا ؟!چرا ؟! خوب بچه احتیاج به استراحت داره .فرزاد به زن دایی نزدیک شد .یعنی حالش خوبه .مگه قرار بود بد باشه .یعنی شما میعاد را به بیمارستان نبردید .اقدس گفت :بیمارستان خدا نکند چرا ؟!آی ناز گفت :فرنگیس گفت . ما توی گالری بودیم دلشوره داشتم گفتم زنگ بزنم حال میعاد را بپرسم . فرنگیس با ....با حالت عصبی گفت.خانم کاشانی با عصبانیت فرنگیس را صدا زد . فرنگیس به سرعت خود را رساند خانم کاشانی پرسید :تو به آی ناز گفتی اقدس میعاد را برده بیمارستان .من !!! نه ،نه ،نه خانم .آی ناز گفت :اِ اِ اِ .... تو گفتی اقدس نیستش بچه را برده همش می گفتی ب ب بفرنگیس گفت :آهان ببخشید خانم وقتی داشتم باهاتون حرف می زدم یک دفعه یه مارمولک آمد کنار میز تلفن برای همین از ترس نمی توانستم با شما درست حرف بزنم . شما هم خیلی زود قطع کردید . آی ناز نفس راحتی کشید و گفت :آه خدای من فرنگیس تو مارا کشتی .فرزاد انگشت هایش را لای موهایش فرو برد و گفت :نزدیک بود ما راست راستی برویم بیمارستان .خانم کاشانی گفت :اوه خدای من چرا ؟!از بس که با سرعت آمدیم .زن دایی گفت :بترکه چشم حسود . رفتید بیرون صدقه بدهید .خانم کاشانی افزود :آره مادر حق با خانم بزرگ است صدقه بدهید .آی ناز با دیدن میعاد به اتفاق زن دایی رفت با دیدن بچه دلش آرام گرفت گوشه ای نشست و به سختی گریست فرزاد به او نزدیک شد شانه های لرزانش را در دست گرفت و گفت :برای یک لحظه دنیا در نظرم تیره و تار شد .آی ناز گفت :نمی دانم چرا اگر اتفاقی برای میعاد بیفتد فکر می کنم من مقصرم و تا آخر عمر خودم را نخواهم بخشید .فرزاد آی ناز را در آغوش گرفت و گفت :عزیزم دیگه گریه نکن .فرزاد من می خواهم از این به بعد خودم از بچه م مواظیت کنم همیشه همه جا کنار خودم باشه .فرزاد سر آی ناز را بوسید و گفت :باشه هر طور راحتی همان کار را انجام بده .تا ساعت سه بعد از ظهر خانم کاشانی تقریباً همه ی دوست و آشنایان را برای استقبال از پسرش دعوت کرد . فرزاد ساعت یک ربع به چهار از سرکار آمد سراغ آی ناز را گرفت . حمام بود . منتظر نشست . تلفن به صدا در آمد فرزاد گوشی را بلند کرد .منزل کاشانی بفرمایید ،الو ،الو آقای کاشانی در حالی که یک دستش به کراواتش بود گفت :قطع کن جواب نمی دهد از صبح تا به حال معلوم نیست کدام مردم آزاری است ساعت به ساعت زنگ می زند .فرزاد گوشی را گذاشت . به طرف اتاقش رفت آی ناز کار خودش را کرده بود تخت میعاد را توی اتاق خودش آورده بود .فرزاد بالای سر بچه ایستاد . میعاد آرام خوابیده بود خم شد .چه قدر می خوابی خوشگل بابا .آی ناز داخل اتاق شد .عافیت باشه .متشکرم ، سلام خسته نباشید .سلام به روی ماهت .چه خبر ؟!هیچی سلامتی . می خواهی لباس بپوشی ؟!آی ناز پوزخندی زد و گفت »نه می خواهم لخت باشم . خوب معلومه این چه سوالیه .فرزاد خندید و گفت :نه منظورم این است که می خواهی برای مهمانی آماده بشی .با اجازه ی شما .فرزاد بسته ای را به آی ناز نشان داد و گفت :بگیر .این چیه ؟بگیرش بازش کن خودت می فهمی .آی ناز بسته را باز کرد و گفت :آه فرزاد متشکرم .خوشت میاد . درست همان پیراهنی است که خود من هم پسندیدم .خوشحالم .خیلی قشنگه .زود باش بپوش می خواهم توی تنت ببینمش .باشه ولی اول باید موهایم را خشک کنم .سشوار بگیرم .نه عزیزم آرایشگر مامانت آمده می رم توی اتاق او .فرزاد گفت :پس هر وقت کارت تمام شد بیا این جا .توی اتاق هستی .آره می خواهم اگر بشه یه کمی بخوابم .مواظب میعاد باش .چشم .وقتی آی ناز داخل اتاق آرایش خانم کاشانی شد زن داییی را دید که با موهای بیگودی شده زیر کلاه سشواری نشسته خندید و گفت :چه بامزه شدی زن دایی ؟!زن دایی که از صدای سشوار چیزی نمی شنید گفت :
رمان آی ناز قسمت 39 خوابم نمیاد .آی ناز خندید .کی گفت خواب گفتم بامزه شدی .آره خیلی وقته نشستم .چند ساعته ؟!نه ، هیچی نخوردم .آی ناز خندید و گفت:ولش کن بابا بعد حرف می زنیم .زن دایی چون خودش نمی شنید فکر می کرد آی ناز هم صدایش را نمی شنود برای همین با صدای بلند پرسید :فرزاد آمد ؟!آره .مهمانها چی ؟!نه . هنوز زوده .آره ،خاک برسرشان .آی ناز حیرت زده پرسید :چی ؟ خاک برسر کی ؟!حالا مثل مور و ملخ میریزن .وای زن دایی به ما چه .من که چشم دیدن فریفته را ندارم .خواهش می کنم زن دایی .به خدا اگر امشب ناراحتت کرد خودم حلقومش را می جوم .زن دایی خواهش می کنم بس کن .آرایشگر خانم کاشانی که سالها در خدمت خانم کاشانی بود و از سالها قبل با فریفته آشنایی داشت گفت :فریفته شما را هم اذیت کرده ؟آی ناز لبخندی زد و گفت :نه . زن دایی شوخی می کند .آرایشگر با تعجب پرسید :زن دایی کیه ؟آی ناز از خودش وارفت و گفت :ببخشید منظورم خانم بزرگ است .خانم کاشانی .نه ،نه نخیر مادربزرگم .آهان .خانم بزرگ .آرایشگر اشاره به صندلی کرد و گفت :بفرمایید اینجا بنشینید . می خواهید موهایتان را چه مدلی درست کنم .هر طوری که به من بیشتر بیاد .اوه مطمئن باشید هر مدلی به چهره شما می آید .زن دایی گفت :کاری کن هیچ کس به پاش نرسه .چشم خانم همین طوری هم کسی به گرد پاشون نمی رسه .آی ناز و زن دایی هر دو با هم آماده شدن آی ناز به قدری زیبا شده بود که آرایشگر لحظه ای دلش نمی خواست از او دست بکشد لحظه به لحظه او را برانداز می کرد آی ناز پیراهن زیبایی را که فرزاد برایش آورده بود را پوشید دیگر چیزی از زیبایی کم نداشت فرشته ای شده بود در غالب انسان . زن دایی هم با موهای فرخورده زیبا شده بود و به پیرزن متشخصی تبدیل شده بود کت دامن یشمی با آن سنجاق سفید الماس کاملا او را محترم جلوه می داد . آی ناز بنا به گفته ی فرزاد به سرعت به اتاقش رفت . فرزاد هنوز خواب بود . آی ناز نگاهی به ساعت انداخت پنج شده بود فرزاد را با بوسه ای بیدار کرد بعد رفت روبروی آینه نشست به پشت گوش و گردن خود عطری زد . فرزاد پشت سر آی ناز ایستاد سینه ریز زیبایی را دور گردنش انداخت . آی ناز حیرت زده گفت :چه قدر زیباست !قابل تو را ندارد .قبلاً فرصت نشد هدیه زایمانت را بدهم آن قدر نگران سلامتی ات بودم که فکرم به هدیه نمی رسید . امیدوارم راضی باشی .آی ناز به طرف فرزاد برگشت نمی دانست چه بگوید احساسات بر او غلبه کرد بازهم آثار گریه در او هویدا شد . فرزاد دستان ظریفش را غرق بوسه کرد و گفت :خواهش می کنم بانوی زیبای من گریه نکن .فرنگیس در اتاق را زد .آقای کاشانی تلفن با شما کار دارند ؟فرزاد با تعجب نگاهی به آی ناز کرد .یعنی کیه ؟نمی دانم شاید از شرکت است .نه فکر نمی کنم .زود باش برو بنده ی خدا منتظره .گوشی را از فرنگیس گرفت :کاشانی هستم بفرمایید .سلام عزیز من .چی ؟! بازهم تو .همیشه من ،هر لحظه من ثانه به ثانیه .عجب رویی داری تو دختر هرکس جای تو بود از خجالت مرده بود .من از دوری تو دارم می میرم .می میری یا داری می سوزی .تو آتیشم زدی .خجالت بکش .نه ، واسه چی ؟فریفته گذشته هرچی بود بین من و تو گذشت حالا من زن دارم بچه دارم تو شوهر داری .فریفته قاه قاه خندید و گفت :تو به او پیر یالقوز می گی شوهر .به هر حال هر چی که هست فعلا شوهر توست .فریفته اشکش سرازیر شد و گفت :نه نه هیچ کس شوهر من نیست شوهر من فقط تویی .فرزاد با عصبانیت فریاد کشید :خجالت بکش خفه شو .بعد تلفن را قطع کرد .آی ناز از اتاق خارج شد پرسید :کی بود عزیزم .فرزاد دست دور کمر آی ناز انداخت و گفت :حدست درست بود از شرکت زنگ می زدند .تو با مادرت می روی فرودگاه .آره .راستی برادرت می دونه تو ازدواج کردی .نمی دونم اگر مادرم بهش نگفته باشه .مادرت نگفته .جدی ، پس نمی دونه .به نظرت اگر بفهمه چه حالی داره ؟خوب به طور حتم خیلی خوشحال می شود .بیا غافلگیرش کنیم .چه طوری ؟!بهش نگیم که من زن تو هستم .بد نیست ، کر خوبیه .پس تو با پدر و مادرت هما هنگ کن .