انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

آی ناز


مرد

 
رمان آی ناز قسمت 39

خوابم نمیاد .
آی ناز خندید .
کی گفت خواب گفتم بامزه شدی .
آره خیلی وقته نشستم .
چند ساعته ؟!
نه ، هیچی نخوردم .
آی ناز خندید و گفت:
ولش کن بابا بعد حرف می زنیم .
زن دایی چون خودش نمی شنید فکر می کرد آی ناز هم صدایش را نمی شنود برای همین با صدای بلند پرسید :
فرزاد آمد ؟!
آره .
مهمانها چی ؟!
نه . هنوز زوده .
آره ،خاک برسرشان .
آی ناز حیرت زده پرسید :
چی ؟ خاک برسر کی ؟!
حالا مثل مور و ملخ میریزن .
وای زن دایی به ما چه .
من که چشم دیدن فریفته را ندارم .
خواهش می کنم زن دایی .
به خدا اگر امشب ناراحتت کرد خودم حلقومش را می جوم .
زن دایی خواهش می کنم بس کن .
آرایشگر خانم کاشانی که سالها در خدمت خانم کاشانی بود و از سالها قبل با فریفته آشنایی داشت گفت :
فریفته شما را هم اذیت کرده ؟
آی ناز لبخندی زد و گفت :
نه . زن دایی شوخی می کند .
آرایشگر با تعجب پرسید :
زن دایی کیه ؟
آی ناز از خودش وارفت و گفت :
ببخشید منظورم خانم بزرگ است .
خانم کاشانی .
نه ،نه نخیر مادربزرگم .
آهان .خانم بزرگ .
آرایشگر اشاره به صندلی کرد و گفت :
بفرمایید اینجا بنشینید . می خواهید موهایتان را چه مدلی درست کنم .
هر طوری که به من بیشتر بیاد .
اوه مطمئن باشید هر مدلی به چهره شما می آید .
زن دایی گفت :
کاری کن هیچ کس به پاش نرسه .
چشم خانم همین طوری هم کسی به گرد پاشون نمی رسه .
آی ناز و زن دایی هر دو با هم آماده شدن آی ناز به قدری زیبا شده بود که آرایشگر لحظه ای دلش نمی خواست از او دست بکشد لحظه به لحظه او را برانداز می کرد آی ناز پیراهن زیبایی را که فرزاد برایش آورده بود را پوشید دیگر چیزی از زیبایی کم نداشت فرشته ای شده بود در غالب انسان . زن دایی هم با موهای فرخورده زیبا شده بود و به پیرزن متشخصی تبدیل شده بود کت دامن یشمی با آن سنجاق سفید الماس کاملا او را محترم جلوه می داد . آی ناز بنا به گفته ی فرزاد به سرعت به اتاقش رفت . فرزاد هنوز خواب بود . آی ناز نگاهی به ساعت انداخت پنج شده بود فرزاد را با بوسه
ای بیدار کرد بعد رفت روبروی آینه نشست به پشت گوش و گردن خود عطری زد . فرزاد پشت سر آی ناز ایستاد سینه ریز زیبایی را دور گردنش انداخت . آی ناز حیرت زده گفت :
چه قدر زیباست !
قابل تو را ندارد .قبلاً فرصت نشد هدیه زایمانت را بدهم آن قدر نگران سلامتی ات بودم که فکرم به هدیه نمی رسید . امیدوارم راضی باشی .
آی ناز به طرف فرزاد برگشت نمی دانست چه بگوید احساسات بر او غلبه کرد بازهم آثار گریه در او هویدا شد . فرزاد دستان ظریفش را غرق بوسه کرد و گفت :
خواهش می کنم بانوی زیبای من گریه نکن .
فرنگیس در اتاق را زد .
آقای کاشانی تلفن با شما کار دارند ؟
فرزاد با تعجب نگاهی به آی ناز کرد .
یعنی کیه ؟
نمی دانم شاید از شرکت است .
نه فکر نمی کنم .
زود باش برو بنده ی خدا منتظره .
گوشی را از فرنگیس گرفت :
کاشانی هستم بفرمایید .
سلام عزیز من .
چی ؟! بازهم تو .
همیشه من ،هر لحظه من ثانه به ثانیه .
عجب رویی داری تو دختر هرکس جای تو بود از خجالت مرده بود .
من از دوری تو دارم می میرم .
می میری یا داری می سوزی .
تو آتیشم زدی .
خجالت بکش .
نه ، واسه چی ؟
فریفته گذشته هرچی بود بین من و تو گذشت حالا من زن دارم بچه دارم تو شوهر داری .
فریفته قاه قاه خندید و گفت :
تو به او پیر یالقوز می گی شوهر .
به هر حال هر چی که هست فعلا شوهر توست .
فریفته اشکش سرازیر شد و گفت :
نه نه هیچ کس شوهر من نیست شوهر من فقط تویی .
فرزاد با عصبانیت فریاد کشید :
خجالت بکش خفه شو .
بعد تلفن را قطع کرد .
آی ناز از اتاق خارج شد پرسید :
کی بود عزیزم .
فرزاد دست دور کمر آی ناز انداخت و گفت :
حدست درست بود از شرکت زنگ می زدند .
تو با مادرت می روی فرودگاه .
آره .
راستی برادرت می دونه تو ازدواج کردی .
نمی دونم اگر مادرم بهش نگفته باشه .
مادرت نگفته .
جدی ، پس نمی دونه .
به نظرت اگر بفهمه چه حالی داره ؟
خوب به طور حتم خیلی خوشحال می شود .
بیا غافلگیرش کنیم .
چه طوری ؟!
بهش نگیم که من زن تو هستم .
بد نیست ، کر خوبیه .
پس تو با پدر و مادرت هما هنگ کن .
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 40


ساعت شش بود . فواد به همراه خانواده اش رسید . به نظر آی ناز همان طور آمد که فرزاد برایش تعریف کرده بود .قد بلند ،خوشگل ، خوش تیپ ،سرخ و سفید موهای طلایی چشم های آبی یک سر وشکل کاملاً اروپایی . خیلی با فیس و افاده آرام و شمرده صحبت می کرد .
گاهی دو سه کلمه انگلیسی میان حرفهایش بیرون می انداخت . به محض این که آی ناز را دید دستپاچه شد و گفت :
خیلی خیلی خوشبختم از دیدارتان .
و بعد در حالی که یک لحظه چشم از آی ناز بر نمی داشت از خانم کاشانی پرسید :
مادر این خانم زیبا را به من معرفی نمی کنید .
خانم کاشانی هول شد و گفت :
ایشان دختر و نوه خانم بزرگ خانم بزرگ مادر و مادربزرگ این دختر خانم .
ببخشید لطفا اسمتان ؟!
آی ناز .
آی ناز عجب اسم زیبایی .
باز رو به خانم کاشانی کرد و پرسید :
ما قبلا یکدیگر را دیده ایم .
خانم کاشانی سینه ای صاف کرد و گفت :
نه ما به تازگی با خانواده بزرگ سلطانی آشنا شده ایم .
چند وقت است ؟!
غریب به یک سال و چند ماه است که ما افتخار آشنایی با این خانواده بزرگ و سرشناس را داریم .
بزرگ و سرشناس از چه نظر ؟!
از نظر خانوادگی .
اوه .اصالت خانوادگی .
بله مادر ،از سلاله سلطنتی هستند .
پهلوی ؟!
نه مادر قاجار .
فواد با تعجب گفت :
قاجار!!!
فرزاد که نزدیک بود از خنده بترکد به سرعت اتاق را ترک کرد .
اقدس گفت :
بزنم به تخته ماشا الله خیلی زیبا شده اید آقا فواد .
فواد زیر چشمی نگاهی به آی ناز انداخت و گفت :
نه به زیبایی بعضی ها .
زن دایی گفت :
اون که معلومه .
فواد پرسید :
چیزی فرمودید خانم بزرگ .
زن دایی اخمی کرد و گفت :
نه خیر .
فواد از آی ناز سوال کرد . ببخشید می توانم از شما یک سوال خصوصی بپرسم .
فرزاد که از پشت در می شنید پوزخندی زد و حسابی خندید .
آی ناز گفت :
بفرمایید.
ببخشید شما ازدواج کردید ؟!
شما چی فکر می کنید .
اوه ، خوب فکر نمی کنم .
بله من ازدواج نکردم .
وری گود عالیه .
خانم کاشانی لبخندی به فواد زد و گفت :
چیه مادر ؟!
فکر نمی کنم توی ایران دخترای به این زیبایی پیدا بشه .
اوه ....هیج جای دنیا زیبایی دختراو زنای ایرونی را ندارن ؟
اوهه مای گاد .ببخشید حق باشماست .
راستی مادر چه خبر از لیندا ؟!
فواد دستپاچه گفت :
هیس ... هیس ....
چرا ؟! هیس هیس .
آی ناز می شنود ؟!
خانم کاشانی گفت :
مثل اینکه آی ناز در ایران رکورد شکسته ؟!
چه جورم .
چشماتو درویش کن پسر .
نمی شه .
دلتو برده ؟!
ببین چه قد و قامتی داره مثل شا ماهیه ؟!
در همین هنگام فرزاد که متوجه شد برادرش نباید بیش از این دچار سوء تفاهم بشود از اتاق خارج شد :
در چه وضعی فواد ؟!
تو تا حالا این دختره را دیده بودی ؟!
کدوم دختره ؟!
آی ناز !
آره ...
خوب نظرت چیه ؟!
عالیه .
فواد از آن جا که نمی خواست مرد دوم این داستان عاشقانه باشد به سرعت گفت :
می خوام از مادر خواهش کنم او را از مادر بزرگش برای من خواستگاری کند .
جدی !!!
خیلی ازش خوشم آمده !
بهتره این کار را نکنی ؟!
چرا ؟!
به خاطر خودت می گم .
نکنه تو هم ازش خوشت اومده ؟!
حالا ....
اون مال منه .
در همین هنگام فریفته به همراه شوهرش وارد شد ، فریفته حسابی به خودش رسیده بود ، برعکس همیشه مورد استقبال نگرفت محبوبیت خود را بین همه ی خانواده از دست داده بود با این حال او به سختی دست همه را فشرد . حتی آی ناز ... فرزاد از دیدن او داشت روای می شد آی ناز حال خوشی نداشت خانم کاشانی و خانم بزرگ و اقدس نگران بودند و آقای کاشانی چهار چشمی مراقب اوضاع بود تا مهمانی خوب برگزار شود . فریفته دست فواد را فشرد و گفت :
آه عزیزم ، چه قدر از دیدنت خوشحالم .
من هم همین طور چه قدر عوض شدی ؟!
آره آره ... بزرگ شدی ؟!
پیر شدم ؟!
نه ، خانم شدی ؟!
مگه نبودم ؟
چرا ... ولی ....
ولی چی ؟!
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 41

نمی دونم...راستی این مرده کیه ؟
نمی دونی ؟!
نه ،چی ؟!
بهت نگفتن ؟!
نه ... از چی حرف می زنی ؟!
من ازدواج کردم .
تو ؟!... با این ... پس فرزاد .
برادرت نامرد از آب در آمد .
چی میگی باورم نمی شه اون که تو رو خیلی دوست داشت ؟
همش تقصیر مادرته ؟!
اون دیگه چرا ؟!
در همین هنگام فرزاد صدای فواد زد و گفت :
فواد جان بیا می خواستم تو رو به همکارم و خانواده اش معرفی کنم .
خانم کاشانی زیر بازوی فریفته را گرفت و او را به گوشه ای برد و گفت :
دیگه چه خواب دیدی ؟!
من فقط به خاطر دیدن فواد آمدم .
پس یه جا بنشین کار به چیزی نداشته باش ؟
شما طوری حرف می زنید انگار دارین با یه بچه صحبت می کنید .
من خوب می دانم چی دارم می گم .
زن دایی که کنار آی ناز نشست و گفت :
نمی دونم این عفریته را کی دعوت کرده ؟!
بالاخه فامیل هستند .
شوهرش چه شکمی به هم زده ؟
چکارش داری زن دایی ؟
نمی دونم چطور راضی شده زن این شکم گنده بشه ؟
خواهش می کنم .
فرزاد رو به فواد گفت :
خانواده ی رستمی ، خانواده ی خوب ،اصیل ، نجیب و مردم داری هستند ،بسیار معروف و سرشناس هستند .
فواد نگاهی به آقا و خانم رستمی انداخت و گفت :
بله متوجه ام .
فرزاد باز هم ادامه داد :
دختر خانم آقای رستمی چند ماهی است فارغ التحصیل شده و مثل تو از خارج آمده .
فواد چشمش دنبال آی ناز بود فرزاد که می دانست فواد یک سر سوزن فکرش متوجه ی خانواده ی رستمی نیست و تمام حواسش متوجه ی آی ناز است پرسید :
فواد تو می توانی یه کار مناسب توی شرکت دوستت برای فرزانه خانم درست کنی ؟!
فواد گفت :
بله ،بله .
کی ؟!
چی کی ؟!
کی کار پیدا می کنی ؟!
برای فرزانه خانم ؟!
فرزاد زیر چشمی نگاهی به فواد انداخت و گفت :
معلوم هست حواست کجاس ؟!
فوادخود را جمع و جور کرد و گفت :
آهان فرزانه خانم ، چشم حتماً.
فرزاد پرسید :
معلوم هست کجایی پسر ؟!
مادرکجاس ؟!
اوناهاش ... پیش آی ناز ایستاده .
فواد پرسید :
ببینم تو چرا برنامه خودت را با فریفته به هم زدی ؟!
من و فریفته با هم برنامه ای نداشتیم ؟!
تا اون جایی که یادمه اونو دوست داشتی .
فریفته آدم نبود .
حالا چرا با اون عتیقه ازدواج کرده ؟!
قضیه اش مفصله سر فرصت مادر همه چیز را برات توضیح می ده .
نظرت در مورد آی ناز چیه ؟
گفتم که دختر خیلی خیلی خوبیه .
فواد به سرعت خود را به مادر رساند و گفت :
مامان .. مامان ...
خانم کاشانی از آی ناز عذرخواهی نمود و از او جداشد و گفت :
چیه ؟ چی شده پسرم ؟!
همین امشب می خواهم آی ناز را برایم خواستگاری کنید ؟!
خانم کاشانی با تعجب در حالی که چشمانش از حدقه بیرون می زد پرسید :
چی ؟!
آره ... من از این دختره خیلی خوشم آمده .
مادرجان تو متوجه نیستی .
در همین هنگام اقدس سر رسید و گفت :
خانم آی ناز کجاس ؟!
خانم کاشانی پرسید :
چکارش داری اتفاقی افتاده ؟
میعاد ساکت نمی شه فکر می کنم بهانه ی مادرش رو داره می گیره .
الان بچه تنهاس ؟
آره .
خدا مرگم بده ... فریفته کجاس ؟!
من رفتم سراغ بچه .
این جا چه خبره ؟!
بچه ؟!
بچه کی ؟!
خانم کاشانی صدا زد فرزاد ، فرزاد به سرعت خود را به مادر رساند و گفت :
بله .
آی ناز کو ؟!
فکر کنم با خانم بزرگ توی باغ هستند .
صداش کن بره سراغ میعاد .
میعاد ؟! طوریش شده .
نه .
مادر ؟!
گفتم نه ، تو چرا این قدر زود هول می شی .
در همین هنگام آی ناز به آنها نزدیک شد خانم کاشانی صدایش زد :
دخترم بهتره بری سراغ پسرت .
فواد با تعجب پرسید :
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 42

پسرش ؟!
آی ناز رو به فرزاد پرسید :
پسرم طوریش شده ؟! فریفته ...
فرزاد گفت :
نه عزیزم ، بیا بریم .
فواد حیران پرسید :
این جا چه خبره .
خانم کاشانی گفت :
آی ناز زن برادرته .
چی ؟! فرزاد .... ازدواج کرده ؟!
آره .
چرا کسی به من چیزی نگفت .
می خواستم کمی سر به سرت بذاریم .
عجب شوخی احمقانه ای
کی ؟!
چند وقت پیش .
بچه دارن ؟!
آره عزیزم عمو شدی .
دختره یا پسر ؟!
معلومه چیه دیگه ؟!
پس میعاد پسر فرزاد و آی نازه ؟!
بله .
اوه خدای من ... نزدیک بود . پس فرزاد عاشق آی ناز شد و فریفته را ولش کرد ؟
نه مادر فریفته به فرزاد بیش از یک بار خیانت کرد .... فرزاد فریفته را دوست داشت ولی اون لیاقت نداشت .
به هر جهت خوش به حال فرزاد .
فواد با دیدن آی ناز و فرزاد گفت :
تبریک می گویم .
هر دو گفتند :
متشکر .
نمی دونستم و گر نه هدیه اش را می آوردم .
آی ناز گفت :
فواد جان عذر می خواهم همه اش تقصیر این آقا بود .
فرزاد گفت :
می خواستم فقط شوخی کرده باشم .
خوشحالم . آرزوی سعادت و خوشبختی برایتان دارم .
فریفته کنار فواد ایستاد و گفت :
نظرت چیه ؟!
در مورد چی ؟!
زن داداش عزیزت ؟!
عالی ... عالیه ... انتخابش حرف نداره .
مثل این که تو هم بدت نمیاد .
نه ... می خواستم ازش خواستگاری کنم /!
دیوونه .... مگه این دختره چی داره ؟!
زن داداش ....
خوب تو هم ؟!
به آی ناز حسودیت می شه ؟!
نه .
دروغ می گی ؟ حسادت از چهره ات می باره ؟
چرند نگو .
اشتباه از خودت بوده .
می خواهم طلاق بگیرم .
واسه چی ؟!
پشیمون شدم .
مگه اخلاقش بده ؟!
نه .
پس مشکل چیه ؟!
دوستش ندارم .
فرزاد را دوست داشتی چی شد ؟!
اون پست بود نامرد بود .
تو خیانت کردی اون نامرد بود ؟!
کی گفته ؟!
خبرا خودش می رسه .
شماها همتون لنگه ی همید .
درست حرف بزن .
فکر کردم تو که بیای همه ی غم و غصه ی من تموم میشه .
چطور ؟!
چند وقت تو تمام فکرمو به خودت مشغول کردی .
برای چی ؟!
فواد من اشتباه کردم .... من قصد ازدواج نداشتم ....
بالخره ازدواج کردی .
برای من ارزش نداره .... ببینش چقدر زشته ... چه قدر بزرگ و بد قوارس .
مگه کور بودی ؟!
نه .
به زندگیت ادامه بده .
فواد ...
چیه ؟!
دوستت دارم .
چرند نگو .
باور کن .... همیشه دوستت داشتم .
فرزاد حق داشته .
فواد ....
فریفته خواهش می کنم .
آن شب با خوبی و خوشی گذشت شب بعد از رفتن مهمان ها فرزاد آی ناز را کاملا به فواد معرفی کرد فواد تا ساعت ها برایش حرف زد آن قدر از این طرف و آن طرف گفت تا خودش بیشتر از همه خسته شد . آی ناز به فرزاد نگاه کرد . فرزاد غرق اندیشه ای بود .
کجایی فرزاد ؟!
همین جا .پیش تو .
می دونم . توی چه فکری هستی ؟!
فکر فواد .....
فواد ؟!
بیچاره از تو خوشش آمده بود ... زیاد از شوخی من خوشش نیامد .
شوخی تو خیلی بی مزه بود .
جدی .
فرزاد من مطمئن هستم تو به فواد فکر نمی کنی .
آره .
پس چرا به من دروغ گفتی ؟!
دروغ نگفتم داشتم به این فکر می کردم .
به چی ؟!
فرزاد پاکت نامه ای به آی ناز نشان داد و گفت :
این راد دیده بودی ؟!
این چیه ؟!
پاکت نامه .
از طرف کیه ؟!
فرزاد از کوره در رفت و گفت :
جواب منو بده ؟
تو چته فرزاد ؟!
اینو فواد برای تو نوشته .
چی ؟!!
آره ... برادر من هنوز نیامده می خواد ضربه به من بزنه .
چرا ؟! چی نوشته ؟!
بگیر بخون .
آی ناز پاکت نامه را از دست فرزاد گرفت و با خط خوش و بسیار مودبانه نوشته بود:
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 43

سلام آی ناز عزیز و زیبای من ، به قدری مفتون زیبایی و جذابیت چهره ی منحصر به فرد شما شده ام که ناخواسته دست به چنین حماقتی زدم می دانم این اشتباه بزرگی است ولی ناچارم به شما از احساسات و ابراز علاقه ام بگویم . تاکنون کسی را مثل شما ندیده ام و کسی مثل شما در دلم جای نگرفته بود عاجزانه از شما خواهش می کنم مرا از لطف و محبت خویش محروم نسازید مطمئن باشید همه چیز بین خودمان می ماند .
آی ناز با هر کلمه صد قطره اشک می ریخت از فشار درد و ناراحتی داشت منفجر می شد فریاد زد :
چرا این را این جا نگه داشتی می خواستی نشان مادرت بدی ؟!
باشه می دم به وقتش .
نه ، همین حالا .
آی ناز ، تو از این نامه بی خبر بودی ؟!
فرزاد تو به من شک داری ؟!
ساعت سه بامداد بود . در همین حال تلفن زنگ خورد . فرنگیس گوشی را برداشت :
الو . ایران .
بله .
گوشی را بده به فواد ؟
شما ؟
من زنش هستم .
چی ؟!اشتباه گرفتی .
مگه منزل کاشانی نیست ؟!
بله .
مگه فواد آن جا نیست ؟!
بله .
نیست .
خوابیده خانم . شما کی هستید .
من زنش هستم .
اما آقا فواد زن نداره .
فرزاد از صدای فرنگیس از اتاق خارج شد با اشاره پرسید کیه ؟!
فرنگیس گفت :
آقا یه خانمی می گه من با آقا فواد کار دارم .
بگو خوابه صبح زنگ بزنه .
خانم صبح زنگ بزن .
گفتم نمی شه گوشی را بهش بده .
فرنگیس رو به فرزاد گفت »
آقا قطع نمی کنه .
فرزاد با عصبانیت گفت :
گوشی را بده به من ... بله خانم بفرمایید ... الو ... الو ...
من با آقای کاشانی کار داشتم .
بله می دانم ... اما خوابه .
من از خارج تماس می گیرم .
شما ؟!
لیندا .
بیدارش کنم ؟!
بله کارم ضروریه .
چند لحظه گوشی .
فرنگیس با حیرت گفت :
آقا ... می خواهید بیدارش کنید .
آره از خارج تماس می گیره .
ولی مزاحمه آقا .
نه لینداس ،دوست فواد .
ولی به من گفت زنشم .
چی ؟!
گفت زن آقا فواد .
راست می گی .
بله آقا .
فرزاد چند ضربه به در اتاق زد . بی فایده بود در را باز کرد فواد غرق خواب بود .خسته ی خسته فرزاد با دست تکانش داد ، فواد از خواب پرید :
چیه ؟! چی شده ؟! صبح شده ؟!
نه ، تلفن با تو کار داره ممی گه لینداس .
لیندا ؟!
آره دوستت ، خودت ازش تعریف کردی ؟!
فواد خواب آلود گفت :
لیندا ؟! شماره ی اینجا رو نداره .
بیا بگیر پشت خط منتظرته .
فواد با تعجب گفت :
بفرمایید ؟!
سلام .
سلام شما ؟!
گوش کن می دونم الان فرزاد روبروت ایستاده لطف کن طوری حرف بزن که وانمود کنی منو شناختی و من لیندا هستم .
حالت خوبه لیندا ؟! شماره ی اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟!
آفرین .
داداشم فرزاد بود . همونی که ازش برات تعریف می کردم .
آخرشی پسر .
چه خبر ؟! آره اینجا نیمه های شب تازه صبحه .
فرزاد رفت .
نه ، میخوای با داداشم صحبت کنی .
فرزاد بعد از اینکه مطمئن شد لیندا پشت خطه از اتاق بیرون رفت فواد گفت :
شما کی هستید ؟!
تو نشناختی منو؟!
نه مگه من می شناسمت ؟!
من فریفته ام .
تویی در به در ؟! فردا را از تو گرفته بودند ؟ صبح زنگ می زدی ؟
اتفاقی نیفتاده ؟!
چه اتفاقی ؟!
فرزاد چیزی بهت نگفت یا آی ناز ؟!
چی ؟! چرا واضح حرف نمی زنی ؟! در مورد چی ؟!
خوب ،انگار هنوز اتفاقی نیفتاده ... ببین فواد من یه کاری کردم ... تو از آی ناز خوشت میاد ؟!
خوب آره زن داداشم .
نه ،نه ،بغیر از زن داداشته .
یعنی چی ؟!
دلت می خواست آی ناز زن تو بود ؟!
نه .
اگر شوهر نداشت .
بازم نه .
فواد از اتاق بیرون رفت فرزاد روی کاناپه نشسته بود زیر نور مهتاب سیگار می کشید . فواد با تعجب به او نگاه کرد برای اولین بار می دید برادرش سیگار می کشد . فرزاد پک محکمی زد فواد رو به رویش ایستاد با سرش اشاره کرد و سپس به آرامی گفت :
بیا .
تلفن را روی آیفون گذاشت صدای فریفته به خوبی شنیده می شد . فریفته گفت :
ببین فواد من دوست دارم واسه ی تو یه کاری انجام بدم البته بیشتر به خاطر آی ناز .
چرا ؟!
آخه من و آی ناز خیلی با هم صمیمی هستیم .
فرزاد سرش را با حالت عصبی تکان داد هر لحظه می رفت از کوره در برود و سر فحش را به او بکشد اما همچنان خود را به سختی کنترل می کرد فواد گفت :
پس چرا اصلا من صمیمیتی بین شما دونفر ندیدم .
به خاطر حضور برادرت بود ؟!
یعنی فرزاد این قدر بدجنس شده ؟!
پس تو هنوز برادرت را خوب نشناختی ؟!
خوب حالا منظورت چیه ؟!
ببین دیشب آی ناز توی باغ ایستاده بود حواست بود ؟!
آره .
خیلی تو فکر بود ازش پرسیدم چرا این قدر دمغی ؟! به چی فکر می کنی ؟!
یه دفعه گفت فکر نمی کردم فرزاد یه چنین برادری داشته باشه تا این حد دوست داشتنی .
آی ناز گفت ؟!
آره به خدا .
قسم بخور .
دروغم چیه یه نامه داد .
نامه ؟!
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 44

البته نامه که نه یه ورقه است که من گذاشتم توی اتاق تو روی همون عسلیه با خط درشت هم پیشش نوشته از طرف آی ناز .... ببین فواد بین خودمون سه تا باشه ... حالا دختره از تو خوشش آمده ... خوش اومدن که گناه نیس.... ولی ببین فرزاد به من خیانتکار می گفت حالا خدا یه زن خائن نصیبش کرده .
تو مطمئنی راست میگی ؟!
آره مگه هنوز نامه را نخوندی
نه .
پس بخوان دوباره تماس می گیرم .
فرزاد با عصبانیت گفت :
بی شرف ، پست فطرت ،دختره ی ....
بذار نامه را بخونم .
اگه آی ناز بفهمه .
این دوتا با هم در گیرن .
اگه بدونی آی ناز بیچاره از دست این فریفته ی دریده چی کشیده توی این مدت ؟! روزگار این بیچاره را سیاه کرده .
حتماً خیلی بهش حسادت می کنه ؟! اصلاً این یارو کیه بی عقل رفته زن کی شده .
کار خود پست فطرتشه .... نزدیک بود صبح این جا قشرقی به پا بشه ... یه نامه هم از طرف تو ، توی اتاق ما بود .
چی ؟!!! از طرف من ؟!!
آره اگه بدونی متن نامه با چه وقاحتی نوشته شده مطمئنم آی ناز تا حالا هنوز هم گریه می کنه .
باور کن ...
باور می کنم .... از اولش هم شک داشتم ولی .... گاهی اوقات من هم دیوونه می شم ....
چیه ؟! به من و زنت شک داری ؟!با اون نگاهت .... با اون حرفات .... نباید شک می کردم .
خوب تقصیر خودت بود برای چی کتمان کردی ؟ اونم مسئله ای به این بزرگی ... مگه من بدم میاد داداشم ازدواج کرده باشه اونم با یه دختر خوب از هر جهت ...
نه فواد جان سوء تفاهم پیش نیاد ... ما فقط می خواستیم باهات شوخی ...
اونم چه شوخی مسخره ای ؟!
من وقتی فهمیدم دختر هست از او خوشم اومد چرا دروغت بگم تازه هم دیدی به قصد ازدواج .
آره حق با توهه.
لزومی نداره من چشمم دنبال ناموس برادرم باشه .
متاسفم .
جواب آی ناز رو چی می خوای بدی ؟!
معلومه می گم کار فریفته بود .
فریفته قراره یه بار دیگه زنگ بزنه اگه بیداره بگو بیاد صداشو بشنوه .
توی نامه چی نوشته بود؟!
یه مشت اراجیف .
چی ؟!
دوست دارم و به تو محتاجم از این چرت و پرتا .
آره ... فریفته اگه دستم بهت برسه می دونم چه به روزت بیارم .
فرزاد زمانی که در اتاق را باز کرد ، آی ناز را دید که آرام بچه اش را بغل گرفته و به آرامی خوابیده ،چهره ی زیبایش غمگین و به شدت افسرده بود بوسه ای بر پیشانی اش زد بچه را به آرامی از بغل آی ناز در آورد سر جایش خواباند آی ناز چشمانش را باز کرد ،از دیدن فرزاد اشکش در آمد . ملافه را رویش کشید . فرزاد دستانش را گرفت و گفت :
عزیزم مرا ببخش شر منده ام . همه ی این ... همه ی این دردسرها زیر سر فریفته بود .
قطره های اشک آی ناز به روی گونه خسته اش افتاد .
خواهش می کنم مرا ببخش من خیلی بی شعورم خیلی احمقم که به تو و برادرم شک کردم .
آی ناز زمزمه کرد :
خدایا این بازی تا کی ادامه داره .
این بار حقشو حسابی می زارم کف دستش .
فرزاد باور کن خسته شدم ، از خودم ، از این زندگی همه اش ترس ، همه اش واهمه هرشب دارم کابوس می بینم .
آه عزیزم ، منو ببخش .
از دست تو ناراحت نیستم ... تو مثل یه شوهر واقعی رفتار کردی .
آه آی ناز عزیزم .
آن شب هم مثل شب های دیگر آی ناز فرزاد را بخشید . بازهم فریفته بازنده ی این بازی شد . خانم کاشانی روز به روز علاقه اش به عروس و نوه اش بیشتر و بیشتر می شد محبت به قدری در بین آنها می درخشید که فواد به جمع خانوادگی شان غبطه می خورد .روزی عصر ساعت پنج و نیم رو به فرزاد که در حال مطالعه ی مجله ی ورزشی بود کرد وگفت :
نظرت راجع به ازدواچ چیه ؟!
فرزاد در اندیشه شد و بعد از مکث کوتاهی گفت :
عالیه .
سپس لبخندی بر لب نشاند و ادامه داد :
ازدواج با کسی که دوستش داری فوق العاده س .زیرا این علاقه به واسطه ی نزدیکی طرفین روز به روز بیشتر و بیشتر می شود به حدی که زندگی را فقط با یک نفر زیبا و شیرین می بینی و اگر روزی ، لحظه ای از او دور باشی احساس دردناکی به تو دست می دهد . من از این که با زن دوست داشتنی ام ازدواج کرده ام بسیار خوشحالم و خدارا شکر می کنم ... تازه زندگی زمانی زیباتر و رویایی تر میشود که بچه ای سالم به دنیا بیاوری .
فواد با ناراحتی پرسید :
بچه خیلی خوبه نه ؟!
دوست داشتنی و بسیار شیرینه توی دنیا هیچی به اندازه ی اون برات مهم نیست .
چرا ؟!
چون از وجودته .
از این که پدری خیلی خوشحالی ؟!
بی نهایت .
حالا اگه از زنی خوشت نیاد یا به او علاقه نداشته باشی اما از او بچه دار باشی بازهم همین احساس در آدم هست .
هر چند به اون شدت نیست ولی به مرور خود بچه با حرکاتش ، شیرین کاری هایش محبتش را به دل پدر و مادر ش می اندازه تازه محبت تو با هر بوسیدن بچه به مادرش هم زیادتر می شود .
چطور ؟!
چون تو بچه ای را می بوسی آن هم با تمام وجود که از دل و جان زنی به دنیا آمده به نام مادر چه او را بخواهی چه نخواهی .
فواد زیر لب زمزمه کرد :
پس چرا من این احساس را ندارم .
تو چی گفتی ؟!
فرزاد می خواهم حقیقتی را برایت بگویم ....
فرزاد با تعجب گوش داد :
چند ماه پیش با دختری آشنا شدم ....
فرزاد پرسید :
لیندا ؟!
نه ... با یه دختر لبنانی که از بچگی در فرانسه بزرگ شده بود ، توی اولین برخورد جذب زیبایی بیش از حدش شدم .... فوق العاده زیبا و بی نظیر بود اسمش حنان ابو خالدیه تا چند وقت تلفنی صحبت می کردیم دیدارهای شبانه ، پارتی ، تا زد و یه دفعه بچه دار شد .
خوب چرا دوستش نداری ؟!
نمی دونم با این که خیلی زیباست ولی هیچ تعلق خاطری نسبت بهش ندارم .
لیندا این وسط چه نقشی داره ؟!
با تمام وجودم عاشقش هستم .
پس چرا باهاش ازدواج نمی کنی ؟!
دلم می خواد ولی جواب لبنانیه را چی بدم ؟
لیندا خبر داره ؟!


رمان آی ناز قسمت 45
متاسفانه بله .
چی میگه ؟!
از من متنفر شده .
لبنانیه چی می گه ؟!
حنان فقط می خواد از شر بچه راحت بشه .
پس اونم دوستت نداره .
نه ، اون اصلاً از ایرانی ها خوشش نمی یاد .
حالا می خوای چکار کنی ؟!
نمی دونم .... اون بچه ی منه .
از کجا این همه مطمئنی ؟!
چون اولین کسی بودم که حنان را در اختیار گرفتم .
باورم نمی شه !!!
چرا من قلباً مطمئن هستم .
حنان دوستش نداره ؟!
نه می گه پول بده از شرش خلاص بشم .
خوب بده ؟!
نمی تونم ... دوستش دارم .
بذار به دنیا که اومد بچه را ازش بگیر .
قبول نمی کنه .
ادا در می یاره هیچ مادری دلش نمی یاد بچه اش را از دست بده .
چی بگم .
ببینم فواد من گیج شدم تو مگه نگفتی از مادرش خوشت نمی یاد . چطور بچه را دوست داری ؟!
باور کن نمی دونم ... راستش را بخوای من علاقه ای به این بچه نداشتم ولی از وقتی علاقه ی تو را نسبت به پسرت دیدم حساس شدم .
ببین برادر من ، زندگی شوخی بازی نیس ... حرف یه روز دو روز هم نیس . بنابراین خوب فکر بکن . این زندگی خصوصی توهه من نمی تونم دخالت کنم .
آی ناز سر رسید به فرزاد لبخندی زد و گفت :
تو هم می دونستی ؟!
چی ؟!
پس فردا شب مادرت ترتیب یه مهمونی بزرگ داده .
بازهم مهمونی ؟ به چه مناسبت ؟!
تولد آقا فواد .
راست می گی فواد جان تولد چند روز دیگت مبارک .
مرسی .
آی ناز خانم ما نگران چیه ؟!
من ... نگران نیستم .
میعاد چطوره ؟!
خوابیده .
فواد پرسید :
بچه ی شما چقدر می خوابه ؟!
اتفاقا خوابش کمه .
آی ناز ....
کی صدات می زنه ؟!
صدای خانم کاشانی فضای خانه را پر کرده بود . آی ناز به سرعت داخل خانه شد . خانم کاشانی گفت :
آی ناز مهمونی را توی هتل می گیریم .
جدی ؟!
بله مادر ، اینطوری خیال تو هم راحته .
متشکرم .
آی ناز چیه چرا این قدر ناراحتی ؟!
من ناراحت نیستم .
چرا مادر من از چشمات می خونم .
نمی دونم .
بازهم فریفته ؟
خسته شدم بالاخره نمی دونم کابوس فریفته کی تموم می شه .
ولش کن ...
چطور ....چطوری می شه وقتی اون منو ول نمی کنه ؟
منو کاشانی قسم خوردیم تا زنده ایم دیگه راهش ندیم توی این خونه .
نمی دونم مشکلش با من چیه ؟!
عزیزم فرزاد .... اون هنوز دیوونه فرزاد است .
خانم بزرگ کجاس ؟!
توی باغ نشسته .
مادر....
جانم .
خیلی دوستتان دارم .
منم همین طور .
آی ناز هم چنان نگران بود و دلشوره داشت هر چند می خواست وانمود کند شاد و سرحال است فرزاد با این که می دانست همسر زیبایش نگران است ولی سعی می کرد به رویش نیاورد . میعاد شادترین فرد خانه بود که صدای خنده هایش گوش فواد را پر کرده بود :
فرزاد عجب پسری داری ؟!

گل ،گل .
فرزاد دنبال آی ناز رفت توی اتاق . پرسید :
چیه آی ناز چند روزه حالت خوب نیس .
دل شوره دارم .
به خاطر چی ؟!
نمی دونم .
عزیزم تا منو داری از چی نگرانی ؟
آی ناز خندید و گفت :
از هیچی
پس بخند .... ببینم نکنه خانم خانما دل شوره ی لباس را داره ...
لباس چیه ؟!
آهان یعنی تو لباس نمی خوای .
نه ، لباس دارم .
می دونم ولی دوست دارم زنم بهترین ، زیباترین و گران قیمت ترین لباس را بپوشد .
فرزاد تو دست بردار نیستی . ئلخرجی تو خون شماس .
یعنی تو با من نمی یای ؟!
کجا ؟!
گالری ؟!
نه ، من لباس به حد کافی دارم .
فردا شب می خواهم زن اول مهمونی تو باشی .
در همین هنگام تلفن زنگ خورد فرنگیس گوشی را برداشت بعد از چند ثانیه صدا زد :
آقا فرزاد باشما کار دارند ؟!
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 46

کیه ؟!
از شرکت پامچال زنگ می زنند .
مرد یا زنه ؟!
منشی شرکته ؟!
فرزاد گوشی را دست گرفت :
بفرمایید .
سلام .
بازم تو ؟!
همیشه من .
دست بردار فریفته .
فرزاد من دوست دارم .
مرض کوفت . خفه شو .
هر چی نفرت تو به من بیشتر بشه عشق و علاقه منم نسبت به تو بیشتر می شه .
از بس پستی ، رذلی .
خودتی ....
من زن دارم بچه دارم .
داشته باش .
من یه تار موی گندیده ی آی ناز رو با صدتای مثل تو عوض نمی کنم .
اینا همش حرفه ... تو منو دوست داری ؟ من عشق اولت بودم .
بودی اما لیاقت نداشتی .
تو تا یه خوشگل دیدی هوایی شدی .
هوایی نشدم با یه نظر عاشقش شدم .
خفه شو .
خودت خفه شو لجن .
ببین فرزاد خیلی از مردها دوتا زن دارن .
خوب چه ربطی به تو داره ، تو که شوهر داری .
طلاق می گیرم .
بگیر .
بعد زن تو می شم .
خفه شو مرده باشم تو زن من بشی .
من از آی ناز متنفرم .
چون خیلی بهتر از توهه ؟!
چون آشغاله .
از حسادت داری می ترکی ؟
در حد انفجارم وای به حالتون اگه آتیش من دامن شماها رو بگیره .
هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
هیچ غلطی یادت باشه .
برو گمشو دیگه نمی خوام حتی برای یک بار ریخت و صدای نحصتو بشنوم .
آن وقت گوشی را قطع کرد آی ناز مقابل فرزاد ایستاد و پرسید :
فریفته بود ؟!
آره .
امان از دست این دختر
ولش کن دیوانه است .
فریفته که انتظار نداشت فرزاد آن طوری صحبت کند و آن طور گوشی را قطع کند از ناراحتی سررخ شده بود . اشک هایش بی اختیار از شدت عصبانیت جاری گشت .او واقعا فرزاد را دوست داشت ولی راه به دست آوردنش را بلد نبود .
این جمله ای که همیشه در ذهنش مرور می کرد .و هر بار به خود می گفت :
بیچاره ، فرزاد توی دست تو بود ولی تو راه به دست آوردنش را بلد نبودی .
صبح روز تولد ساعت هفت ونیم فرزاد از خواب بیدار شد نگاهی به اطراف خود کرد از آی ناز و میعاد اثری نبود از جایش بلند شد از اتاق خارج شد چند بار پشت سر هم گفت :
آی ناز....آی ناز .
خانم کاشانی با دیدن فرزاد گفت :
اونا توی باغ هستند مشغول خوردن صبحانه هستند .
فرزاد نفس راحتی کشید و گفت :
حالش خوبه ؟!
کدومشون ؟!
آی ناز .
سر حال .
مهمونی ساعت چند شروع می شه .
5/7بعد از ظهر .
من اون موقع توی جلسه هستم .
تا ساعت چند ؟
هشت .
خوب ما آی ناز و میعاد رو با خودمان می بریم .
فرزاد بعد از حمام لباس پوشید و آماده ی رفتن شد به محض رفتن به یاد آورد همسر زیبایش را نبوسیده صدایش زد .
آی ناز ... چه کار می کنی .
اول با مادرت می ریم خرید بعد ناهار بعد حمام بعد هم مهمونی .
یه لباس شیک .
باشه .
خوب خانم خانما هر روز صبح چکار می کردند .
آی ناز گونه فرزاد را بوسید و از هم خداحافظی گرفتند . بعد از یک ساعت خانم کاشانی و زن دایی و آی ناز به همراه اقدس و میعاد از خانه خارج شدند در همین هنگام تلفن زنگ خورد و آقای کاشانی به همراه فواد به شرکت رفتند . خانه کاملا خالی ازافراد خانه بود عطا توی باغ مشغول حرص کردن درخت ها و گل بوته ها بود زنگ خانه به صدا در آمد .
عطادر را باز کرد فریفته با ماشین داخل شد و سراسیمه پرسید :
خاله خانم کجاس ؟!
عطا گفت :
نیستند ؟!
آقای کاشانی ؟!
امروز هیچ کس این جا نیست .
چی ؟! هیچ کس این جا نیست .
فریفته به دقت همه جا را در نظر گذراند ، به فکر فرو رفت چشم هایش را تنگ کرد لبخند تلخی بر لب نشاند انگار به فکر توطئه ای افتاده باشد . عطا رو به فرنگیس کرد و گفت :
این دختر ، چرا از این جا نمی رود ؟!
چه می دونم .
برو بهش بگو کسی این جا نیست .
مگه تو نگفتی ؟!
چرا ولی تو هم بگو ؟!
فرنگیس چپ چپ نگاهی به عطا کرد و به طرف فریفته رفت سپس آب دهانش را قورت داد و با ترس و لرز گفت :
خانم ، در حال حاضر هیچ کی این جا نیست .
می دونم ، که چی ؟!
هیچی .
پس منظورت چی بود ؟! می خوای مرا از خانه بیرون کنی ؟!
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 47

نه خانم باید حتما خانم خانه اجازه بده تا برای من یه کوفتی بیاری ؟!ببخشید خانم ، همین الان .فرنگیس زیر چشمی نگاهی به عطا کرد بعد به سرعت به طرف آشپزخانه رفت .عطا به او نزدیک شد و گفت :بهش گفتی بره .نمی ره .چی ؟! می خواد این جا که چی بشه ؟!من چه می دونم .داری چکار می کنی ؟!می بینی که دارم شربت برای خانم درست می کنم .به این عفریته می گی خانم .هیس حالا می شنوه ، پدر جفتمون رو در می یاره .می گم به نظر تو رفتارش مشکوک نیست ؟!نه بابا بیچاره با خونه ی خالی می خواد چکار کنه .حق با توهه.راستی خوبه این زن آقا فرزاد نشد و گرنه ما نه شب داشتیم نه روز .آره بابا برای خودش یه پا آپاراته ... حکومتی راه می انداخت .خانم کلئوپاترا بود ما هم برده هاش .خودم آزادت می کردم .تو عرضشو نداری .من ؟!!!بله ...هرچی حالا تونستی ؟!گفتم که خودم می گیرمت ...کی ؟!به موقعش ... زنم می شی ....کی ؟!هر وقت لاغر شدی ؟!برو بابا اومدی من هبچ وقت لاغر نشدم .خوب دیگه از این ترش تر می شی .بی مزه .برس به کارت ، برس به کارت زبون دراز ... هنوز هیچی نشده زبون در آورده .بی معرفت .می خوای گریه کنی .واه ... واسه تو .مگه من چمه ؟!هیچی فقط مثل خط کشی .با منی ؟!عطا ....جونم .آخه تو کی با من عروسی می کنی .همین پنج شنبه .جدی می گی .دروغم چیه ؟!بگو جون تو ؟!مرگ تو .فرنگیس به سرعت شربت را درست کرد و رو به عطا کرد و گفت :خدا مرگم بده چقدر دیر شد .زمانی که فرنگیس با سینی شربت به طرف سالن پذیرایی رفت از فریفته خبری نبود ،فرنگیس به اطراف خود نگاهی انداخت ،شانه هایش رابا تعجب بالا انداخت .به طرف باغ رفت از ماشین فریفته خبری نبود . فرنگیس رو به عطا کرد و گفت :بی خبر رفت.چه بهتر .یعنی ناراحت شد .شد که شد .نیم ساعت بعد خانم کاشانی همراه زن دایی و اقدس و آی ناز وارد خانه شدند همگی حسابی خسته و گرمشان شده بود . خانم کاشانی رو به زن دایی گفت :مبارکتان باشد ، لباس بسیار زیبا و شیکی است .اقدس پرسید :خانم بزرگ سنجاق سینه یادتان نرفت ؟!نه مادر با خودم آوردمش .آی ناز دستی به سر روی میعاد کشید و گفت :گر مت شده عزیزم ... چیه مامان ؟ گرسنه ای ؟! فدات شم الهی .فرنگیس با یک سینی شربت داخل سالن شد و گفت :بفرمایید این هم شربت خنک .زن دایی گفت :دستت طلا .خانم کاشانی از این جمله خندید و گفت :چه با مزه .آی ناز زیر چشمی نگاهی به زندایی کرد . اقدس رو به آی ناز گفت :دخترم بچه را بده به من ... تو بهتره بری حمام .آی ناز لبخندی به خانم کاشانی زد سپس رو به اقدس کرد و گفت :بعد از ظهر می روم .زن دایی گفت :چرا بعد از ظهرحالا برو تا سر حال بشی .ولی من مواظب میعاد هستم .خانم کاشانی افزود :آره مادر تو برو حمام ... چشم بذاری روی هم شب شده .به نظر شما چطوره ؟!چی ؟!پیراهنه .خوبه ، مادر عالیه .یعنی فرزاد می پسنده .خوبه ، مادر عالیه .پسرم غش نکنه خوبه .احساس می کنم خسته ام .بری حمام حالت جا می یاد .می دونم ولی دلم می خواد مدتی پیش پسرم باشم .آی ناز چرا این قدر نگرانی ؟!نمی دونم دست خودم نیس . امروز از صبح حال عجیبی دارم ...نمی دونم چرا این قدر دلم شور می زنه ...بهتره یه زنگی بزنم به فرزاد .
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت 48

آی ناز شماره فرزاد را گرفت ، خانم کاشانی رو به زن دایی گفت :
خانم بزرگ ، آی ناز حیلی حساس شده ؟!
همش تقصیر این دختر هی گور به گور شده س .
به خدا نمی دونم این دختره از جون این بیچاره چه می خواد .
آی ناز گفت :
سلام فرزاد .
سلام عزیزخودم .
حوبی ؟!
حالت خوبه ؟!
آره خوبم .
چه خبر ؟!
رفتم بیرون لباس خریدم .
مبارک .
فرزاد ......
بله .
دوستت دارم .
منم همین طور .
دلم برات یه ذره شده .
سفر قندهار که نرفتم .
باور کن .
شب می بینمت .
تا شب خیلی وقته .
می خوای بیام خونه ؟!
نه .
پس تحمل می کنی ؟!
آی ناز خندید :
آره بابا شوخی کردم .
آی ناز ؟!
بله
چیزی شده ؟!
نه
بازم نگرانی ؟!
فکرای بیهوده نکن . هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزن .
شب زود بیا .
چشم حالا می خوای چکار کنی ؟!
می خوام برم حمام .
خوبه .
مواظب خودت باش .
تو هم همین طور .
با قطع کردن گوشی آی ناز میعاد را بوسید سفارش های لازم را به اقدس کرد سپس داخل حمام شد . به محض اینکه پا توی حمام گذاشت ، بوی تند و تیزی مشامش را اذیت کرد .
اه این چه بویی است ؟
شیر آب را روی وان باز گذاشت .آب گرم جوشیده بود .بخار فضای حمام را پر کرد به قدری که چشم جایی را نمی دید ، آی ناز شروع کرد به خواندن آواز بی اختیار بغض گلویش چن انداخت . هنوز وان پر نشده بود روی لبه ی وان نشست .
در همین هنگام فواد و آقای کاشانی هم سر رسیدند . فواد رو به مادرش کرد و گفت :
خبر بسیار خوبی برایت دارم .
خوش خبر باشی .
می خوام از دختر آقای رستمی فرزانه خانم خواستگاری کنم .
امشب ؟!
آره .
باورم نمی شه . کاشانی این پسره چی می گه .
بله خانم کی بهتر از فرزانه خانم .
مبارکه .
در همین هنگام صدای جیغ و داد آی ناز بلند شد . با فریادهای دلخراشی می گفت : آتیش ، آتیش سوختم ، فرزاد ، فرزاد کمکم کن به دادم برس . همگی به سرعت خود را پشت حمام رساندند . حوله ی زخیمی زیر در حمام گنجانده شده بود ،
فواد و آقای کاشانی فریاد زدند :
آی ناز ، آی ناز ائن جا چه خبره .
کمک ، کمک آتیش دارم می سوزم .
زن دایی فریاد زد :
کمکش کنین ... چرا ایستادید در را بشکنید .
فواد ضربه ی محکمی به در زد . در حمام باز نمی شد ، آی ناز توی حمام زنده زنده پخته می شد . آقای کاشانی فریاد زد:
تبر ،عطا تبر را بیار .
فواد همچنان به در می کوبید . زن دایی ، خانم کاشانی و دیگران جیغ و فریاد می کشیدند . فرنگیس به سرعت به فرزاد زنگ زد :
الو
سلام .
آقا هر چه زودتر خودتان را برسانید جان آی ناز خانم در خطر است .
خانم کاشانی پتویی دست گرفت ، آقای کاشانی تبر را در دست گرفت . با دو ضربه در حمام باز شد . آتش فضای حمام را پر کرده بود . عطا به سرعت به آتش نشانی زنگ زد . فواد چشم هایش را روی هم گذاشت شاید آن لحظه هیچ چیز به اندازه ی نجات جان انسانی مهم نبود .
زن دایی و خانم کاشانی هر دو از حال رفتن . اقدس به کمک فواد جسم پخته شده ی آی ناز را توی پتو پیچید و او را به سرعت به بیمارستان رساند . پوست تن آی ناز به طور کامل سوخته شده بود فواد به دکتر گفت :
آقای دکتر هر کاری از دستت بر می آید انجام بده حتی اگر می دانی باید اعزام به خارج از کشور بشود .
دکتر به فواد گفت :
ما تا آنجا که در توانمان باشد و از قدرتمان خارج نباشد تمام سعی و تلاش خود را برای بهبود حال بیمار انجام می دهیم .
کاشانی بزرگ نگاه اشک بارش را از پنجره گرفت رو به دکتر کرد و گفت :
آقای دکتر امیدی هست ؟!
امیدتان به خدا باشد .دچار سوختگی شدیدی شده .
جان سالم به در می برد .
دعا کنید .
زن دایی و خانم کاشانی بی حال و بی رمق شوک زده گوشه ای از بیمارستان نشسته بودند . اشک های زن دایی بی اختیار می چکید . خانم کاشانی زیر لب می گفت :
خدایا این چه مصیبتی بود سر عروس گلم آمد ... جواب فرزاد را چی بدهم.
وقتی فرزاد توی خیابان منزلشان پیچید ماشین آتش نشانی را دید که جلوی در خانه ی آنها ایستاده . فرزاد به سرعت خود را به آنها رساند . از ماشین پیاده شد سراسیمه به طرف عطا رفت از او پرسید :
چی شده ؟! چه اتفاقی افتاده .
عطا زبانش بند آمد .
چرا لال مونی گرفتی حرف بزن ... مادر ... مادر ... آی ناز .... آی ناز....
فرنگیس گریه کنان رو به روی فرزاد ایستاد و گفت :
آقا همه رفتند بیمارستان .
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت آخر

چرا ؟! چی شده ؟! چه بلایی سر آی ناز آمده ؟!
آقا ....
حرف بزن ؟! حرف بزن ؟!
سوخت .
چی ؟! آی ناز
آقا این آدرس بیمارستانه .
هر لحظه نزدیک بود از حال برود به سرعت و سختی خود را به بیمارستان رساند . خانم کاشانی به محض دیدن پسرش مقابلش ایستاد و گفت :
پسرم .
آی ناز کو ؟!
صدای آه و ناله های زن دایی بلند و بلند تر شد ، فرزاد پرسید :
مادر چی شده حرف بزن ؟! حرف بزن .
آقای کاشانی بازوی پسر خود را گرفت و گفت :
هنوز هیچ کدام از ما نمی دانیم آی ناز چطور سوخته .
سوخته ؟! کجا ؟!
فرزاد هر لحظه شوکه می شد طاقت ایستادن نداشت ،باور نمی کرد . همسر زیبایش سوخته بود . چگونه می توانست باور کند ، یعنی دیگر هرگز چهره ی زیبا و رویایی همسرش را نخواهد دید . بارها و بارها با خود گفت : این غیر ممکن است غیزممکن . در همین هنگام تلفن همراه فواد زنگ خورد ، چهره ی فواد در هم فرو رفت بلافاصله قطع کرد و رو به خانم کاشانی گفت :
من رفتم خونه .
چی شده ؟!
فواد سرش را به سرعت تکان داد و از بیمارستان خارج شد .
عطا رو به فرنگیس گفت :
اگر صبح تمام خانه را گشته بودیم این پست فطرت را حتما پیدا می کردیم .
اقدس فریاد زد :
عطا شماره کلانتری را گرفتی ؟!
بله خانم .
فرنگیس با گریه و زاری گفت :
چطور دلت اومد .
عطا گفت :
این که دل نداره تخته سنگ داره .
اقدس رو به رویش ایستاد و گفت :
این بود جواب محبت های خانواده ی کاشانی ...چرا ؟!
اقدس با دیدن فواد گفت ک
ببین ... بیا ببین ...
فواد در بهت و حیرت گفت :
چرا ؟! فریفته چرا .... لعنتی چرا .
بی اختیار با مشت و لگد به جانش افتاد فریفته می خندید و با خنده می گفت :
دلم می خواست .... دلم می خواست .
خفه شو ،بمیر ،مرده ، کثیف .
فریفته همچنان مثل دیوانه ها از ته دل می خندید و فریاد می زد :
دلم خنک شد . حالا می خواهم ببینم فرزاد به چی زنش دل خوشه به اون صورت سوخته .
ماشین پلیس سر رسید ، فواد فریفته را به پلیس معرفی کرد فریفته به زور دستش را رها کرد و با صدای بلند گفت :
ولم کن ، خودم می رم .
اقدس میعاد را به سینه فشرد و از ته دل برای آی ناز گریست . هیچ کس باور نمی کرد . فرزاد رو به روی زن دایی
نشست دستان لرزان او را در دست فشرد سپس طاقت نیاورد و از ته دل گریست برای عشقش ، برای امید زندگی اش ، دکتر بعد از سه ساعت از اتاق عمل خارج شد و گفت :
آقای کاشانی چند لحظه تشریف بیاورید اتاق من
فرزاد از جا بلند شد دنبال دکتر راه افتاد آقای کاشانی هم دنبال آنان رفت .دکتر از آن دو خواهش کرد روی صندلی بنشیند . فرزاد با نگرانی پرسید :
حالش چطوره ؟!
تمام سطح بدن همسر شما دچار سوختگی شدید شده متاسفلنه ....
فرزاد دستپاچه پرسید :
چی دکتر ؟!
یکی از کلیه هاشو از دست داده .
نه ، نه ،نه ....
آقای کاشانی عزیز آرام باشید همسر شما با یک کلیه هم می تواند زندگی کند .
صورتش چی .
سوخته کاملا ، همسر شما در حال حاضر یک تکه گوشته .
آقای کاشانی پرسید :
چشمهایش سالمه .
بله .
می شه دیدش .
نه .
دکتر همسرم زنده می مونه .
بله .
می شه به حال اولش برگرده .
خوب صد درصد نه ولی می شه ....با جراحی پلاستیک .
آقای کاشانی فرزاد را در آغوش گرفت و گفت :
عزیزم نگران نباش خدا را شکر کن همسرت زنده س .
شب فواد همه ی خانواده را از کار زشت و پلید فریفته با خبر کرد . زن دایی گفت :
من هرگز رضایت نمی دهم . آن قدر اونجا می مونه تا بمیره .
فرزاد ادامه داد :
باید قصاص بشه .
خانم کاشانی گفت :
باور نمی شه ... فریفته تا این حد بی رحم .... چطوری ؟! به چه جراتی این کار را کرد ... چطور توی حمام .
آقای کاشاننی هوای دهانش را بیرون فرستاد و گفت :
همه چیز روز دادگاه مشخص می شود .
روز دادگاه فریفته با نفرت به اعضای خانواده ی کاشانی نگاه کرد و رو به قاضی گفت :
پنج شنبه صبح به قصد بحث و مشاجره با خانم کاشانی خاله ی عزیزم وارد خانه ی آنها شدم .
قاضی پرسید :
مشاجره برای چی ؟!
آنها همه ی فامیل ، دوستان و آشنایان را برای جشن تولد پسر عزیزشان دعوت کرده بودند بجز من و همسرم می خواستم علتش را بپرسم البته خودم علتش را می دانستم ، آنها از من بدشان می آمد نمی خواستند مرا ببینند هر قدر آنها از من بیزار می شدند نفرت من نسبت به عروسشان آی ناز بیشتر می شد . من با تمام وجودم به فرزاد علاقه مند بودم همیشه دوستش داشتم شاید نتوانستم به او ثابت کنم چه قدر دوستش دارم ولی همیشه در خلوت خودم با خودم در گیر بودم ، علیرغم میل باطنی ام با مردی که دو برابر سن پدرم سن داشت ازدواج کردم به خاطر چی خودم را بدبخت کردم به خاطز این ، آقا فرزاد من به مردی علاقه نداشتم .
فرزاد فریاد زد :
دروغ می گه .
فریفته لبخند کریه و تلخی زد و ادامه داد :
اگر دروغ می گفتم این حال و روزم نبود ، هر بار که آی ناز را کنار فرزاد می دیدم دیوانه می شدم ، می سوختم ، گر می گرفتم .
آقای کاشانی پرسید :
آقای قاضی لطفاً بپرسید چطور حمام را به آتش کشیده .
فریفته گفت :
من از بچگی توی آن خانه بزرگ شدم با محیط خانه و تمام وسایل آشنا بودم می دانستم جای هر چیز کجاس همیشه از بچگی به فرزاد علاقه داشتم ، همیشه از بچگی دوست داشتم اتاق فعلی فرزاد اتاق من و او باش. همیشه از بچگی توی این فکر بودم اگه یه روز من توی حمام باشم آن وقت حمام آتش بگیرد کی به فریادم می رسه . آخه می دانید آقا حمام های خانه ی کاشانی خیلی بزرگه سرویس بهداشتی آن از جنس پلاستیکه ، پلاستیک خیلی خوب نیمی از حمام پر از حوله و وسایل بهداشتی است . همیشه از بچگی تصورم این طوری بود اگه یه نفر با یک پیت نفت همه ی وسایل را آغشته به نفت کند آیا این احتمال وجود دارد بخار حمام همه جا را به آتش بکشد . نمی دانستم تصور غلطی است یا نه تا این که بعد از مدت ها پنج شنبه بهترین فرصت بود سوال زمان بچگی ام را جواب بدهم همه جا را نفتی کردم هر جا که می دونستم خیلی زود با یه جرقه آتیش می گیره ، هیچ کس از حضور من توی خاننه خبر نداشت طراحی و معماری خانه کاشانی هم طوری بود که کسی از وجود کسی خبردار نمی شود به محض این که آی ناز داخل حمام شد احساس کردم به تمام خواسته هایم رسیدم . نمی دانم چرا منتظر نشدم آزمایشم نتیجه بدهد همیشه دلم می خواست بدانم آیا نفت با بخار آتیش می گیره ؟! دچار جنون شده بودم از آی ناز بیش از اندازه متنفر شده بودم . قبل از اینکه در را قفل کند به آرامی دسته ی در را چر خاندم بخار حمام به قدری غلیظ بود که چشم چشم نمی دید ،دستم می لرزید ولی دیگر شعله ی فندک را کشیده بودم با حوله ای ،به سرعت از حمام خارج شدم حوله را پشت در گذاشتم و توی انباری قایم شدم .
فرزاد فریاد زد :
پست فطرت ...
فریفته ادامه داد :
حالا هر تصمیمی که بگیرید برایم مهم نیست ، زیرا به آنچه که می خواستم رسیدم من چهره ی آی ناز را از او گرفتم ، چهره زیبایی که فرزاد را از من ربود .
فرزاد فریاد زد :
بی شرف ... چهره اش از ذهن من پاک نمی شه تو باید ذهن مرا آتش می کشیدی .
بعد از سه جلسه دادگاهی خانواده ی کاشانی هیچ کدام رضایت ندادند و فرزاد از قاضی خواستار مجازات شد و گفت :
چون تعمدی بوده باید قصاص شود و زمانی که فریفته را می بردند رو به او کرد و گفت :
اگر تمام زندگیم را بدهم چهره ی آی ناز را زیباتر از قبل به او بر می گردانم .
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

آی ناز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA