قسمت نهمیه جورایی از همه لجم گرفته بود دلم میخواست یکی پیدا شه بگه اخه بابا مگه این بچه سر راهی هستش هر کی هر جور میخواد با گذشتش امروزش و ایندش بازی میکنه....شاید دلیل اصلی اینکه به اون طفل کوچولو اینقدر علاقه داشتم حس مشترک من و اون بود ....بد جوری فکرای اینجوری همه مغزم رو پر کرده بود تصمیم گرفتم منم واسه خودم زندگی کنم واسه خودم جوونی کنم؛چرا با داشتن همه امکانات هیچکی دور و برم نیست....وقتهای اضافه رو با رفقا میگذروندم دیگه چند تا دوست دختر داشتم که باهاشون سکس میکردم...با یه دختر دوست شدم که پای منو به اینترنت و دنیای جور واجورش باز کرد یه اکیپ داشتن خیلی با حال بود یه اکیپ۲۰تفره که هر شب تو یه روم جمع میشدن تا نصفه شب میگفتیم و میخندیدیم...جمعه ها غروب هم همه جمع میشدیم پارک ملت....با پایان اجاره هونه تهرانپارس خودم اونجا مستقر شدم و چون ویلایی و ۲ طبقه بود یه شب تصمیم گرفتم برا جشن تولدم یه مهمونی بگیرم موضوع رو به مرجان همون دوستم در میان گذاشتمو وبعدم تو روم از همه دعوت کردم...قرار شد بجای جمعه پارک همه جمع بشن خونه من......یکی از بچه ها یه گروه موسیقی بودن برا مجالس قرار شد اونا بیان و منم مشروب و غذا و کیک و بقیه چیز هارو سفارش و فراهم کردم ...صبح جمعه مرجان ۲تا کارگر زن با خودش اورد تا خونه رو اماده کنن....مثل بچه ها ذوق زده بودم بعد چند سال تولدم رو تنهایی جشن نمیگرفتم ....نزدیک غروب بود که بچه ها یکی یکی پیداشون شد اونایی که با هم دوست بودن که هیچ هرکی هم بیرون دوست پسر یا دوست دختریا حتی زن یاشوهر داشت با خودش اورده بود خلاصه ۳۰ نفری تا ساعت ۷ دور هم جمع شده بودیم و مجلس با وجود ارکستر و مشروب حسابی داغ شده بود اونشب تا ۱۱همه زدیم و رقصیدیم و شب خیلی خیلی خوبی برام رقم خورد و همین باعث شد دیگه حسابی خوشگذران بشم و دیگه هر هفته یا با همین اکیپ یا جاهای دیگه مهمونی بودم....مسیر روند زندگیم عوض شده بود و به ظاهر خوشایند بود اما از طرفی دور خودمو خیلی از دختر شلوغ کرده بودم و این باعث میشد خیلی وقتها به کارام مثل قبل نرسم....خیلی وقت بود به مدیر بهزیستی گفته بودم یه کاری کنه مونا رو به سرپرستی بگیرم اما خب من مجرد بودم و این کارو سخت میکرد اما با تاییدیه ار همون مجموعه دولتی و درخواست کتبی و دداشتن ملک که بشه به عنوان ضمانت گذاشت کار داشت روال قانونی شو سپری میکرد.....اما این وسط من شده بودم یه ادم خودخواه و مغرور که خیلی وقتها میتونستم کاری واسه دیگران بکنم اما خیلی راحت ازش میگذشتم...هر چی وضع مالیم بهتر میشد من بیشتر مغرور میشدم ....اعتراف میکنم چند باری ظلم در حق بعضی ها میکردم و به قول معروف خدا رو بنده نبودم... شرایط کاری بیرونم خیلی بهتر شده بود و برا اینکه از دستش ندم از اون مجموعه استعفا کردمو هر چی اصرار کردن نموندم.....یه مجموعه بزرگتر راه انداختم و با تجربه ای که پیدا کرده بودم شرکت پخش مواد غدایی بهداشتی زدم و خودم مستقیم برخی اجناس رو وارد میکردم....و همینجور عوض شدن من ادامه داشت.....از پدر مادرم در حد بعضی وقتها تلفنی خبر داشتم و به خوشگذرانی هام ادامه میدادم.... وارد ۲۶ سالگی شده بودم و با هزار تا پارتی و کمک سنگین برای ساخت ساختمان جدید و گذاشتن سند بانکی تونستم بصورت موقت تا ۵سال سرپرستی مونا عزیز دلمو بگیرم و بیارمش خونه......شاید گه بگم بهترین روز زندگیم روزی بود که مونا اومد پیشم دروغ نگفته باشم......ادامه دارد(سامان)
قسمت دهماز قبل من همه امکاناتی که برا عزیز کوچولو باید فراهم میکردم و با اشتیاق زیاد اماده کرده بودم یه اتاق پر از لوازم و اسباب بازیهای جور واجور و کلی لباس و تخت و کمد...از مدیر بهزیستی خواستم یه خانم وارد و با تجربه برا پرستاری مونا عزیزم معرفی کنه که بتونه بعضی شبها که برا کارم مسافرت میرم بمونه و ازش نگهداری کنه بقیه روزهام تا شب که میام باشه....اونام یه خانم جا افتاده حدودا ۵۰ ساله که خیلی سال بود شغلش همین بود رو معرفی کردن و تایید کردن از همه لحاظ مورد قبوله... اونروز با خود عزیز خانم رفتیم مونا رو تحویل گرفتیم انگار گنج قارون رو بهم داده بودن....از نو بغلم جداش نمیکردم و مونا هم دیگه حسابی شیرین زبون شده بود و خودشو با حرفهای بزرگتر از سنش که میزد بیشتر تو دلم جا میکرد....عزیز خانم متعجب بود از اینهمه عشق و علاقه من و میگفت اقا سامان من تا حالا اینهمه جاهای مختلف بودم همچین احساسی از یه مرد به بچه ای که پدر واقعیش نیست ندیدم و منم براش جریان رو گفتم و ازش خواستم هیچوقت به مونا این حس رو که بچه من نیست رو منتقل نکنه تا بزرگتر بشه............ اونروز خونه موندم و ساعتها با مونا بازی کردم توصیف اون احساسات و علاقه ام به مونا واقعا سخت و غیر قابل بازگو کردنه..یه انزژی مضاعف بهم میداد یه بوسه از صورت ماهش منو از همه کمبود لطفها و محبت هایی که تو این سالها ازم دریغ شده بود بی نیاز میکرد و اینهمه احساساتی شدن از من که جدا از مونا یه ادم سرد و مغرور بودم بعید بود.... روزها کارتمو با علاقه و نشاط بیشتری انجام میدادم روزی چند بار بهش زنگ میزدمو اونم دستور میداد که چی میخواد و منم لذت میبردم...شبها بارها بهش سر میزدم و تو خواب میبوسیدمش..... تولدش نزدیک بود و تصمیم گرفتم یه جشن براش بگیرم بالاخره باید به خانوادم وجود مونا گفته میشد تصمیم گرفتم همه فامیل نزدیکم رو دعوت کنم تالار و همونجا مونا و جریانشو بگم تا کسی حرفی نتونه بزنه برام مهم نبود دیگران چی میگن مهم وجود مونا تو زندگی من بود...... پنجشنبه شب هفته اینده رو تو یه تالار اوکی کردم و همه خاله دایی عمه عمو و بچه هاشونم دعوت کردم و هر کی ازم پرسید مناسبتش چیه گفتم خیلی وقته از فامیل دورم میخوام یه شب دور هم باشیم و زنگ زدم به مادرم هم گفتم مادرم که منتظر یه چراغ سبز بعد قضیه سحر بود فوری شروع کرد به تعریف که افرین کار خوبی کردی و از این حرفها.......همه کارها رو انجام دادم و کیک بزرگی هم سفارش دادم و سپردم به تالار واسم اونجارو برا تولد اماده کنند و هزینه اش رو پرداخت کردم ۱۲۰ نفری مهمونها میشدن برا بچه ها با مشورت عزیز خانوم کادو کوچیکی خریدم و همه رو عزیز خانوم کادو کرد میخواستم مونا بهشون بده.....خودمو اماده هر گونه حرف و حرکت ناجوری کرده بودم میدونستم پدر مادرم مخصوصا مادرم ناراحت میشن اما میخواستم یکبار هم که شده کاری که دوست دارم انجام بدم و پای همه چیزم وایساده بودم.... خلاصه اونروز فرا رسید و به عزیز خانوم هم گفتم بیاد تا مرافب مونا باشه بنده خدا خیلی بهم اصرار کرد صبور و ارام باشم اونم میدونست شب سختی تو راه هست و نگران بود.... یک ساعت قبل خودمون رو رسوندیم تالار و بعد از چک کردن همه وسایل و موارد پذیرایی مشغول بازی با مونا شیطون شدم عزیز خانوم حرصش در اومده بود و همش میگفت ماشااله به این خونسردیت من از دلشوره دارم میمیرم شما داری بازی میکنی؟؟؟..... ساعت حدود ۷.۳۰ بود که عموم و خانوادش اومدن و پشت سر هم بقیه خاله عمه و.....هر کسی میومد از دکور تولد و وسایل اون تعجب میکرد و همه فکر میکردن تولد خودمه.....به عزیز خانوم سپرده بودم تا رسمی نشدن مراسم زیاد مونا رو نیاره وسط سالن.....با ورود پدر مادرم من باهاشون روبوسی کردم و داداش و خواهرمو تو اغوش گرفتم خیلی دلم واسشون تنگ شده بود و مادرم مدام سوال میکرد سامان چه خبره این لوازمها چیه؟استرس رو از چشمهاش میخوندم میدونستم تو سرش ۱۰۰ تا سوال هست و از همه بدتر میترسه من ازدواج کرده باشم و اینجا بخواهم معرفیش کنم و مدام دور اطراف رو نگاه میکرد ..... بالاخره با ورود سحر و شوهرش جمع فامیل تکمیل شد و من هنوز از صورت سحر جالت میکشیدم اما امشب جای این فکر ها نبود ....خوب که سلام و احوالپرسی ها تموم شد و همه نشستن ...من رفتم بالا و میکروفون رو روشن کردم و گفتم..... بازم سلام میکتم به همه بزرگترها و کوچکتر های فامیل و ممنونم که تشریف اوردین ؛راستش یه عذر خواهی به همه بدهکارم بابت این مدتی که به دلایل مختلف تو مراسمات شما نتونستم شرکت کنم یا به رسم ادب سری به بزرگتر های فامیل که وظیفم بوده بزنم من از همتون معذرت میخوام و ازتون دعوت کردم به ۲دلیل اول همون قصور من و بعدم اینکه میخوام همینجا موضوع مهمی رو بهتون بگم.....صدای پچ پچ بلند شد و حتی بچه ها هم ساکت شدن......ادامه دادم از بچه گی از پدر مادرم یاد گرفتم که کمک به دیگران و تو راهی که خدا و پیغمبرش گفتن زندگی کردن عاقبت به خیری میاره ...شاید نتونسته باشم همه چیزها رو رعایت کنم اما کاری کردم که اگر چه عرف نیست اما من میدونم که درسته......۳سال پیش توسط یه دوست خوب با یه مرکز بهزیستی اشتا شدم و تا الان همیشه تا اونجایی که میتونستم سعی کردم برای بچه های بی سرپرستی که بزرگترین ارزوشون همین سرپرست داشتنه کاری انجام بدم که گفتنش رو دوست ندارم اما از برکت همین کار هم خدا بهم مال بیشتر داد هم گوهری که به زندگیم امید دوباره....(صدای پچ پچ بازم بالا گرفت)من تو این رفت و امد هام عاشق کسی شدم که زندگی امروزمو از اون میدونم و از شما که خانوادم هستین میخوام اونو بپذیرین و از خودتون بدونید((مادر پدرم با دهان باز و چشمهای گرد شده بهم خیره شده بودن و بقیه هم دسته کمی از اونها نداشتن و مدام دور اطراف رو نگاه میکردن منم مخصوصا دو پهلو صحبت میکردم))... امشب شب تولد نور زندگیمه که در واقع شب تولد دوباره منم هست و میخوام این عزیز رو بهتون معرفی کنم ...تو این فاصله عزیز خانوم مونا رو اورده بود وسط سالن ولی همه دنبال همسر احتمالی من بودن ..!!!!وقتی مونا رو تو بغل گرفتم همه ساکت فقط نگاه میکردن...دوباره ادامه دادم مونا عزیزم از این به بعد دختر منه و من اونو از هر فرزندی که همخونم باشه بیشتر دوسش دارم و قانونا به فرزندی قبولش کردم ازتون خواهش میکنم همتون خانواده جدیدش بشین و مونا رو بوسیدم و امدم پایین.....همه سالن انگار منفجر شده بود همهمه زیادی بپا شده بود و من بیخیال از بقیه اروم رفتم گوشه سالن پیش عزیز خانوم.......ادامه دارد (نویسنده سامان)
قسمت یازدهمچند دقیقه ای همه با هم سر میزاشون یا ایستاده حرف میزدن و به من مونا نگاه میکردن منم زیر چشمی هواشونو داشتم ...تا دیدم حاجی داره میاد سمتم مونا رو بغل کردم و اونم از سر و کولم بالا میرفت ...تا نزدیکمون بشه کلا اخمهاش تو هم بود ؛چند ثانیه چشم تو چشم شدیم تا حاجی از شیرین زبونی مونا لبخند رو لبش نشست و گفت بابا چند لحظه کارت دارم!!!!من مونا رو سپردم به عزیز خانوم و حاجی با مکث گفت سامان من کاری به کسی ندارم اما باید بگم بابا من برات کم گذاشتم و بعضی وقتها خودخواهی کردم تو رابطمون چوبشم خوردیم با رفتن از پیشمون...اما ازت ممنونم که تو این چند سال هیچوقت کاری نکردی که باعث ابروریزی من بشه اگه عمری داشتم حتما با محبت به این بچه جبران میکنم کاری هم به حرفهای مادرت نداشته باش اروم میشه یه کم صبر کن و بعد سالها همدیگرو بغل کردیم یه سختی بغضمو خوردم ...یادم نمیومد کی حاجی رو بغل کرده بودم اما از اون به بعد روابطمون خیلی خوب شد ....اونشب مامانم اصلا طرفم نیومد و همه جور حرفی از همه شنیدم از تحسین گرفته تا متلک و پوزخند ..... اخریشم سحر بود که خیلی اروم گفت منو یاد ژان وار ژان میندازی سامان ...خیلی کارت مضحک بود و از کنارم رد شد.... سوژه مدتها حرف مفتشون جور شده بود اما تقریبا بزرگتر ها کارمو میپسندیدن ....مهم من و مونا بودیم من منتظر بدترین هاش بودم خلاصه اونشب با همه حرف و حدیث هاش تموم شد و ما به زندگی عادی برگشتیم..... دیگه میخواستم یه پدر نمونه باشم و به قول عزیز خانوم میگفت شما کارت خیلی سخته هم پدر باید باشی هم مادر پس سعی کنید بهترین باشی.....مهمونی رفتن هام خیلی کم شده بود و حتی سیگارم کمتر میکشیدم و ورزش و جدی دوباره شروع کردم ترجیح دادم بچه های نت موضوع رو ندونن حوصله حرف و سوالهای اونها رو دیگه نداشتم....فقط شبها وقتی مونا میخوابید ساعتی رو میرفتم نت طبق عادت همیشگی دور هم بودیم..... تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و کلاسهای مدیریت و غیره رو برم...هر روز وابستگیم به مونا بیشتر و بیشتر شد....حاجی بعضی وقتها بهمون سر میزد و خواهر برادرمم با خودش میاورد اما مامان کلا باهام حرف نمیزد معتقد بود هم ایندمو خراب کردم و دیگه با وجود مونا کسی باهام ازدواج نمیکنه هم ابروشو تو فامیل بردم و تا مدتها انداختمش سر زبون ها..... اما هیچ چیز باعث نمیشد لحظه ای احساس پشیمونی کنم..... روزها سپری میشدن و ما زندگی خوبی داشتیم ۲سال مثل برق و باد گذشت و مونا ۵ساله شد ....صبحها میبردمش مهد و ظهر عزیز خانوم میرفت میاوردش ...خیلی بچه شیرین زبون و با هوشی شده بود ... ابان ماه بود و به اصرار استادمون؛ مسابقات تکواندو برگزار میشد که برنده وزن های مختلف مستقیم میرفتن اردو تیم ملی و منم شرکت میکردم ...مسابقات مشهد برگزار میشد به مدت ۲روز باید میرفتیم اونجا...که من بلیط هواپیما گرفتم تا صبح روز سوم ساعت۱۱ سریع برگردم تهران....همه سفارشات رو به عزیز خانوم کردم میدونستم به بهترین شکل از مونا نگهداری میکنه چون اونم مثل من تو این ۲سال واقعا وابسته همدیگه شده بودن.... شب اول با مونا اونجا صحبت کردم وقتی بهم میگفت بابایی زود بیا دلم واست تنگ شده من واقعا هر جا بودم میخواستم برم پیشش....فردا مسابقات وزن من از صبح شروع میشد و تا اخر وقت تموم میشد و فرداش میتونستم برگردم.....اونروز رفتم فینال و فقط یه رقیب سرشناس جلوم بود عصر با مونا صحبت کردم یه کم کسل بود از عزیز خانوم علتشو پرسیدم گفت فکر میکنم سرما خورده تو مهد ....ازش خواستم بیرون از خونه نرن و مراقبش باشه تا اگه خوب نشد فردا بیام ببرمش دکتر............اونشب در میان ناباوری خیلی ها فینال رو با یه امتیاز بیشتر بردم و شادمان برگشتیم هتل......ساعت ۹شب بود که تماس گرفتم مونا خواب بود عزیز خانوم گفت یه کم لرز داشت حسابی پوشوندمش و بهش سوپ دادم خوابیده فردام نمیبرمش مهد تا بیایید ببریمش دکتر ازش خواستم اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنه نمیدونم چرا دل اشوبه داشتم و با وجود خستگی زیاد خوابم نمیبرد دوست داشتم زودتر صبح بشه برگردم ...بالاخره خوابم برد و صبح ساعت ۸ بیدار شدم وتا صبحونه بخورم و برم فرودگاه ...از اونجا زنگ زدم گوشیو کسی جواب نداد گفتم حتما خوابن هنوز .... تهران که رسیدم بازم کسی گوشیو بر نداشت دیگه نگران شدم ...تو مسیر حاجی زنگ زد و ازم سوال جوابهای بی ربط میپرسید و ازم خواست برم سر راه دنبالش میگفت کار مهمی داره هر چی گفتم مونا مریضه نگرانم گفت بیا با هم میریم نگران نباش عزیز خانوم بردتش دکتر........ادامه دارد (نویسنده سامان)قسمت دوازدهمهر چی میخواستم حرفهای حاجی رو باور کنم یکی انگار بهم میگفت اینجور نیست ....وقتی حاجی رو سوارش کردم معلوم بود یه چیزیشه؛ قسمش میدادم میگفت سرما خوردم اما دروغ میگفت...هر چی گفت بریم یه جا کار دارم گوش نکردم مدام تلفن خونه رو میگرفتم اما فقط بوق بوق بوق ازاد........ سر کوچه حاجی گفت نگهدار با عصبانیت نگه داشتم فورا سوییچ رو برداشت و گفت سامان چند دقیقه حرفهامو گوش کن بعد میریم...... به صورتش خیره شدم اشک رو که گوشه چشمش دیدم دلم ریخت پایین....همه توانمو جمع کردمو میدویدم به سمت خونه.... خدا هر چی نزدیکتر میشدم انگار شلوغ تر میشد ...چرا همه منو میبینن بهم نشون میدن ......خدایا فقط مونا رو ازم نگیر..تو دلم با خودم حرف میزدم تا رسیدم در خونه....از دیدن جمعیت پاهام شل شد دیگه گوشهام هیچی نمیشنید ....(دوستان فکر میکردم با گذشتن ۶سال از اونروز بتونم با جزییات همه چیرو بنویسم اما واقعا توان نوشتنش رو تو خودم نمیبینم از همه تون عذر میخوام ).... وقتی حاجی اب تو صورتم پاشید به خودم اومدم......فقط تونستم بگم مونای من کجاست حاجی؟؟اونشب شوم مونا نصفه شب تب و لرز شدید میکنه عزیز خانوم بیچاره هر کار میکنه بازم سردش بوده تا بخاری گازی اتاقشو روشن میکنه و در اتاقم میبنده تا هوا بگیره غافل از اینکه من تابستون لوله رو از بالا بسته بودم تا اشغال نریزه توش....خودشم کنار تخت مونا میخوابه تا مواظبش باشه اما....هر ۲تاشون تو خواب خفه میشن............................. صبح پسر عزیز خانوم که قرار بوده پولی از مادرش بگیره میاد و با در بسته مواجه میشه تا بالاخره از دیوار میاد بالا و پیداشون میکنه.......مونا من رفت بازم سرنوشت کار خودشو کرد اما اینبار همه وجودمو با خودش برد............. اینقدر ضربه ناگهانی و مهلک بود که من نتونستم دوام بیارم و ۳ماه تو بیمارستان اعصاب و روان بستری شدم .....من خودمو مقصر اصلی از دست دادن جگر گوشم میدونم اگه من به اون مسابقه مسخره نمیرفتم اگه فراموش نمیکردم به عزیز خانوم بیچاره بگم....اگه اگه اگه....خدایا مواظب دخترکم باش...مونا منو ببخش که از این برزخ عذاب وجدان بیرون بیام.................تو مدت چند ماهی که از کارم بی خبر بودم مدیر فروش و حسابدار نصف حسابهای شرکت رو بالا کشیدن و منم هیچوقت دنبالشون نرفتم....... من اصل زندگیمو از دست دادم.......نوسنده سامان