قسمت۱ تا ۴مشغول کمچه کشیدن بودم و با ملیحه که کنار دستم نشسته بود و داشت خاک ها رو جمع میکرد و توی ظرف استامبولی میریخت حرف میزدم._وای ملیحه کمرم داغون شد.خسته شدم از بس خاکارو زدم کنار.فقط دلم میخواد ببینم این تیکه سنگی که اینجاست چیه.ملیحه_منم دست کمی از تو ندارم شادی.شدیم شبیه عمله ها.دوتایی زدیم زیر خنده.بعد انگار که تازه یادمون افتاده کجاییم ساکت شدیم و به دور و برمون نگاه کردیم.خوشبختانه استاد خیلی ازمون فاصله داشت و متوجه ما نبود.توی گروه کاوش من و ملیحه از بقیه شلوغتر بودیم و همیشه میخندیدیم و مسخره بازی در میاوردیم.البته کارمون هم خوب بود و تا اینجای کار استاد ازمون ایرادی نگرفته بود.دوباره مشغول کارم شد و سعی کردم دیگه نخندم.اما واقعا نمیشد.قیافه ام شبیه کارگرهای ساختمونی شده بود.اما با اینحال عاشق کارم بودم.با جون ودل کار میکردم و دلم نمیخواست که نمره ی کمی از درسم بگیرم.ملیحه_باز سر و کله ی مردم پیدا شد._توجه نکن.سرتو بنداز پایین کارتو بکن که سریع بریم یه دوش بگیریم.دارم میمیرم از خستگی و کثیفی.ملیحه_شادی نگاه کن.یه گروه توریستن.با این حرف ملیحه سرمو آوردم بالا و با دیدن گروه توریستی که داشتن به سایت نزدیک میشدن پوزخندی زدم و گفتم:حتما اومدم ازمون عکس بگیرن بعد برن بگن دخترای ایرانی کارگری میکنن.اینا همیشه دنبال سوژه ان.حالم ازشون به هم میخوره.ملیحه_راست میگی._خدا کنه استاد حالشونو بگیره.ملیحه_نمیدونم چجوری راهشون دادن._چون هنوز اول حفاریه.ملیحه_چقدر همشون بی رنگ و روان._آره.انگار تا حالا آفتاب بهشون نخورده.دوباره خندیدیم و بهشون با دقت بیشتری نگاه کردیم.بیشترشون مسن بودن و زشت.اصلا فکر نمیکردن خارجی ها انقدر بیریخت باشن.اما دو نفر توی گروهشون با بقیه شون فرق داشتن.یکیشون پسر حدودا30ساله ای بود که پوست سبزه ای داشت و خیلی خوشتیپ بود.اما پسری که کنارش بود بود با وجود تیپ خوبی که داشت اما به نظرم وحشتناک بود.موهای بلندشو دم اسبی بسته بود و چشم های آبی تیله ایش رو میتونستم از فاصله دور ببینم.صورتشو انبوهی از ریش گرفته بود و هیبتی وحشتناک پیدا کرده بود.چقدر زشت و وحشتناک بود.هنوز داشتم نگاهش میکردم که با نگاهش غافلگیرم کرد.مستقیم بهم زل زد و یکی از ابروهاشو داد بالا.مثل دزدی که مچشو گرفته اند با دستپاچگی سرمو انداختم پایین و تند تند شروع کردم به کمچه کشیدن.ملیحه_چرا اینجوری خاک رو میزنی کنار؟مگه داری بیل میزنی؟اگه یه چیزی این زیر باشه که خرد میشه با این طرز کارت؟_ملیحه خیلی آروم طوری که جلب توجه نکنی به توریستا نگاه کن.ملیحه_خب باشه.همونطور که سرم پایین بود و کارمو میکردم گفتم:چی میبینی؟ملیحه_اون یارو چقدر چندشه.چرا اینجوری داره نگاهمون میکنه._اونی که موهاش بلنده؟ملیحه_اوهوم.ملیحه خودشو مشغول کار کرد و گفت:یجوری داشت به ما نگاه میکرد.چقدر هم زشته با اون ریشش...ولی رفیقش چه جیگریه ها.قلبم داشت تند تند میزد.راستش خیلی ترسیده بودم.نمیدونم چرا.شاید از دیدن هیبت اون خارجی.کمچه رو محکم توی دستم نگه داشتم و گفتم:داشتم نگاهش میکردم که دید.ملیحه_چیزی نشده که.خب آدم ناخودآگاه نگاه میکنه._میدونم چی میگی اما دست خودم نیست.ترسناکه قیافش.ملیحه_آره حق داری.لحظه ای بینمون سکوت برقرار شد که با صدای استاد این سکوت شکسته شد.استاد_بچه ها در چه حالین؟!هردو از جامون بلند شدیم و مشغول صحبت با استاد شدیم.اول متوجه حضور اون دو جوون نبودم اما وقتی دیدم بیرون ترانشه ما ایستادند و با کنجکاوی به ما نگاه میکنند یکه ای خوردم.سعی کردم به خودم مسلط باشم و اضطرابمو نشون ندم.به استاد نگاه کردم و به حرفاش گوش میدادم اما حواسم پیش اون دو تا بود.در همون لحظه اول از اون پسر سبزه خوشم اومده بود اما از رفیقش نه.بالاخره بعد از چند دقیقه حرف زدن استاد ترکمون کرد و به سراغ گروه بعدی رفت که ترانشه بغلی ما مشغول کار بودند.کلاه روی سرمو جابجا کردم و دستامو توی جیب مانتوم کردم و پشتمو به اون دو تا پسر جوون کردم و به ملیحه گفتم:خسته شدم میای بریم یه چایی بخوریم؟استاد که گفت کارمون خوبه.هوم؟ملیحه نیم نگاهی به اون دوتا پسر انداخت و گفت:نمیشه یکم دیگه بمونیم؟_ای مارمولک بگو گلوت گیر کرده.ملیحه_این چه حرفیه نه بابا.اینجوری نیست.
_آره تو گفتی من باور کردم.ملیحه_شادی این حرفا چیه؟خواستم جوابشو بدم که صدای بامزه ای از پشت سرم گفت:ببخشید خانوم ها.میتونیم چند تا سوال بپرسیم؟ملیحه لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:خواهش میکنم.بفرمایید.از سر کنجکاوی به عقب برگشتم و با دیدن اون دو تا پسر اخمی کردم.حالا معنی لبخند ملیحه رو میفهمیدم.کاملا مشخص بود که از اون پسر سبزه خوشش اومده.سعی کردم به رفیقش نگاه نکنم.چون واقعا ازش میترسیدم.اما با اینحال میتونستم نگاه خیره اشو حس کنم.دوباره دستی به کلاهم کشیدم که همون پسر سبزه شروع کرد با لهجه ی خیلی بامزه ای فارسی حرف زدن:شما الان دانشجوی ترم چندین؟باورم نمیشد که فارسی بلد باشه.قیافه اش شباهت زیادی به ایرانی ها داشت.شاید ایرانی بود!ملیحه که انگار قند توی دلش آب شده بود گفت:ترم 6.اون پسر لبخند دلنشینی گوشه لبش نشست و گفت:این رشته شما یعنی باستان شناسی رشته ی مورد علاقه ی منه.اما متاسفانه نتونستم بخونم.به جاش رشته زبان و ادبیات فارسی رو انتخاب کردم که البته خیلی راضی هستم.ملیحه_چقدر جالب.واسم جای تعجب داشت که چطور فارسی حرف میزنین.با این حرف ملیحه دوباره خندید و گفت:نه اونقدرها خوب.حوصله ی گوش دادن به حرف هاشون رو نداشتم.دوباره نگاهم افتاد به همون آدم ترسناک.اونم داشت به من نگاه میکرد.حالا که با فاصله ی نزدیکتری ایستاده بودند میتونستم جزئیات چهره اش رو ببینم.موهاش بور بود و پوست سفیدی داشت.چشم های آبیش جلب توجه میکرد و دقیقا صورتش مثل سگ های پشمالویی بود که فقط دو تا چشماشون پیدا بود.از این فکر خنده ام گرفت.به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و لبمو گاز گرفتم و به ملیحه نگاه کردم.ملیحه_راستش من خیلی به این رشته علاقه دارم.پیش خودم گفتم:این ملیحه کی به باستان شناسی علاقه داشت؟اینکه همیشه مینالید؟نکنه میخواد خودشو توی دل این پسره جا کنه؟دوباره خنده ام گرفته بود.میدونستم اگه بمونم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و آبروریزی میشه.واسه همین گوشیمو از جیبم در آوردم و گفتم:من برم یه زنگ بزنم خونه بگم امشب دیرتر میام.بعد چشمکی به ملیحه زدم و بی توجه به اون دو نفر از ترانشه بیرون رفتم.به سمت چند تا از بچه های کلاس رفتم که مشغول خندیدن و چایی خوردن بودند.با ورود من مونا که دختر خون گرمی بود برام جا باز کرد و گفت:بیا بشین اینجا تا برات چایی بریزم._دستت درد نکنه خانوم.روی صندلی نشستم که نگاهم با نگاه وحید گره خورد.لبخندی گوشه ی لبش بود و با آرامش به من نگاه میکرد.همیشه از دیدن این طرز نگاهش خجالت میکشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول تمیز کردن دست هام شدم.وحید_استاد ازتون خیلی تعریف میکرد.مونا لیوان چایی رو به دستم داد و گفت:راست میگه.استاد همش میگفت کار شادی و ملیحه خوبه.راستی چیزی پیدا نکردین؟_نه بابا.فعلا شدیم کارگر همش داریم کلنگ میزنیم.شما چی؟مونا_من یه استخون پیدا کردم.فک گاوه.دندوناشم ریخته بود کنارش.ماندانا_منم هیچی پیدا نکردم.فعلا وضع پولی مونا از هممون بهتره.همه زدیم زیر خنده که حسین گفت:صداشو در نیارین منم یه قدح پر از طلا پیدا کردم._خوش به حالت.حسین_اگه قول بدی به استاد نگی باهات تقسیمش میکنم._وای مرسی.چقدر بخشنده ای تو.حسین_خواهش میکنم.دیگه ما اینیم.مشغول حرف زدن با هم دیگه بودیم.کاملا حواسم پرت شده بود و خبری هم از ملیحه نبود.تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم.بعد تازه یادم افتاد گوشیش دست من توی جیب مانتومه.از جام بلند شدم که وحید گفت:کجا خانوم رضایی؟همه بچه های کلاس منو به اسم فامیل صدا میکردند برخلاف بقیه دخترها که اسم کوچیکشون رو صدا میکردند.ملیحه میگفت به خاطر ظاهر سرد و خشنمه که بعضی وقت ها ترسناک هم میشم._میرم دنبال ملیحه.وحید_میخوای من برم؟_نه خودم میرم.بعضی وقت ها رفتار وحید ناراحتم میکرد.بیش از حد به من توجه میکرد و باعث میشد تا مدت ها سوژه بچه های کلاس باشم.برای اینکه بیشتر از این پررو نشه اخمی کردم و گفتم:نخیر.خودم میرم.میدونستم حواس تک تک بچه ها کلاس به ماست با وجود اینکه مشغول حرف زدن با همدیگه بودند.با قدم هایی تند به سمت ترانشه رفتم.با دیدن ملیحه که ایستاده بود و اون پسر سبزه در کنارش نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تندتر کردم.اما اثری از رفیق ترسناکش نبود.حتما برگشته بود پیش گروه توریستی.زیر لب گفتم:چه بهتر که رفت.خدارو شکر.
داشتم بهشون میرسیدم که دیدم اون پسر از ملیحه خداحافظی کرد و رفت.کنجکاوی امونمو بریده بود.باید میفهمیدم که چه چیز هایی بینشون گفته شده.به ملیحه که رسیدم زدم روی شونه اش و با خنده گفتم:میبینم که پسرای خارجی رو دیگه میدزدی.ملیحه یکه ای خورد و گفت:اه.بیمزه.ترسیدم._آخی.ببخشید عروس فرنگی.با این حرف من اخم هاش رفت توی هم و گفت:کاش میشد اما بدبختانه زن داشت.چشمام از تعجب گرد شد و گفتم:چی؟زن داشت؟با دقت به چشم هاش نگاه کردم.چشم هاش میخندید.فهمیدم داره دروغ میگه.دوباره خندیدم و گفت:خرخودتی.اونم خندید و گفت:وای شادی خیلی خوشگل بود مگه نه؟_آره مبارک باشه خانوم خانوما.نگاهی به گروه توریستی که کم کم داشتن سوار اتوبوس میشدند انداخت و گفت:کاش نمیرفت._اوه چه خبره.توی این چند دقیقه چی به هم گفتین که عاشقش شدی.ملیحه_وای شادی وقتی حرف میزد قند توی دلم آب میشد.لهجه ی فارسیش خیلی بامزه بود.چقدر هم خوشگل بود.باورم نمیشه هنوز.شماره شو بهم داد.ببین._واقعا؟کو ببینم؟ملیحه کارتی از جیبش در آورد و گفت:کارت شرکتش توی ایتالیاست.توی شرکت باباش کار میکنه یه شرکت صادراتیه.گفت یه ماهه اومده ایران واسه گشت و گذار.اسمش جوزفه.اینم شماره هتلشه که پشت کارتش نوشته.خودمم هنوز نمیدونم چرا شماره شو گرفتم اما خب ..._مطمئنی کار درستی داری میکنی؟ملیحه_منظورت چیه؟_خب راستش مشکوکم.ملیحه_نه بابا.اینجوریام نیست...چیزی نمیشه نترس._خوددانی.نمیخواستم بیشتر از اون بحث رو کش بدم.میدونستم ملیحه دختر حساس و زودرنجیه که اگه اصرار بیشتری میکردم ممکن بود یه چیزی بهم بگه که بینمون شکرآب بشه._حالا بیا بریم چایی بخوریم.ملیحه_باشه بریم.راستی یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟_نه بگو.ملیحه_جوزف میگفت که رفیقش از تو خوشش اومده.راستش اونم شمارشو داد که...با شنیدن این حرف با صدای بلندی گفتم:چی؟!رفیقش غلط کرد با خودش.ملیحه با دیدن عکس العمل من قدمی به عقب گذاشت و گفت:خب باشه.داد نزن.چیزی نشده که.راستش منم جا خوردم.اما جوزف میگفت ادموند پسر خیلی خوبیه._جوزف گوه خورد با ادموند.کلاهمو با عصبانیت از سرم برداشتم و گفتم:مرتیکه مزخرف زشت فکر کرده ایران چه خبره؟بلند شده اومده اینجا هیز بازی.عوضی کثافت.اگه زودتر بهم گفته بودی میرفتم حالشو میگرفتم.ملیحه_شادی آروم باش.بچه ها میشنون فکر میکنن چیزی شده.دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:اعصابم خرد شد.چقدر احساس بدی داشتم.حس میکردم باید خیلی زشت و بیریخت باشم که همچون پسری مثل ادموند از من خوشش اومده.چقدر خوش اشتها تشریف داشت.با اون قیافه ی ترسناکش از من خوشش اومده بود و بهم پیشنهاد دوستی داده بود.بی توجه به ملیحه به راهم ادامه دادم.ملیحه دنبالم دوید و گفت:به خدا تقصیر من نیست.خب چیکار میکردم.فقط گفتم که تو از دوستی خوشت نمیاد._دستت درد نکنه.لطف کردی.باید میزدی توی گوشش.ملیحه_توقع داشتی بزنمش؟_نخیر.توقع داشتم یه جواب درست و حسابی بهش بدی.ملیحه_اگه جوزف این پیشنهادو میداد انقدر عصبی میشدی؟_مزخرف نگو ملیحه.خب؟ملیحه دستمو کشید و گفت:راستشو بگو.تو ناراحتی که ...نذاشتم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم:خفه شو ملیحه.من اگه بخوام با کسی دوست بشم هزار نفر بهتر از اون پسره ی فرنگی هست.دیوونه شدی؟این حرفا چیه میزنی؟منو هنوز نشناختی؟بعد دستمو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:ذهن تو بیماره.فکر میکنی همه بهت حسادت میکنن.واست متاسفم.ملیحه از برخورد من یکه خورده بود و ساکت شده بود.منم دیگه چیزی نگفتم و پیش بقیه برگشتم.رفتار ملیحه و حساسیت های بی موردش گاهی وقتا اعصابمو خرد میکرد.بعضی اوقات به قدری از دستش عصبانی بودم که حد نداشت.
با صدای وحید از فکر اومدم بیرون.جلوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.توی اون اوضاع و احوال فقط حضور اون کم بود.وحید_چیزی شده؟عصبی به نظر میای!_نه چیزی نیست.وحید_با ملیحه خانوم دعوات شد؟_فالگوش وایستادی؟وحید با خنده گفت:خب راستش اونقدر واضح حرف میزدی که احتیاج به فالگوش وایستادن نداشت.اگه جریان اصلی رو فهمیده بود چی؟اگه شنیده بود اون پسره ی مزخرف بهم پیشنهاد دوستی داده چی؟نه نشنیده بود.چون اگه میشنید انقدر راحت نایستاده بود.همیشه وقتی میشنید یکی بهم پیشنهاد دوستی داده تا چند روز باهام بداخلاقی میکرد.جواب سلاممو توی دانشکده نمیداد و کلا تحویلم نمیگرفت.اما خیلی ریلکس ایستاده بود و عادی بود._خب اگه میدونی چرا میپرسی؟وحید_راستش من فقط جمله ی آخرتو شنیدم._آهان.سرمو انداختم پایین و خواستم برم که گفت:خانوم رضایی؟_بله؟وحید_یه لحظه میشه صبر کنین؟با حرص نفسمو بیرون دادم و نگاهش کردم.پیش خودم گفتم بالاخره میخواد حرفشو بزنه.خسته شدم از بس با این نگاه های دزدکیش رسوای عالم و آدمم کرد.وحید پسر خوبی بود.قیافه ی جذابی نداشت.معمولی بود اما تودل برو.حرف زدنش آدمو جذب میکرد اما در کل از نظر من یه پسر معمولی بود که حتی دلم نمیخواست راجع بهش فکر کنم.چه برسه واسه ازدواج.وحید_خب راستش خیلی وقته که میخوام اینو بگم.اما هردفعه از عکس العمل شما میترسیدم.به هر حال امروز دلو زدم دریا.میخوام اگه میشه بیشتر از این با هم حرف بزنیم.توی این سه سالی که با هم همکلاسیم همیشه سعی کردم که خودمو به شما تحمیل نکنم یا خدای نکرده براتون مشکلی درست نشه اما خب دیگه فکر میکنم که این همه صبر کافی باشه.حوصلم از حرفاش سر رفته بود اما نمیخواستم بهش بی احترامی کنم.وحید_خب میخواستم بگم اگه موافق باشین با خونواده ام خدمت برسیم.البته من توی این دنیا فقط یه خواهر دارم که اونم ازدواج کرده و الان کرج زندگی میکنه.خودتون که میدونین پدر و مادرم توی تصادف فوت کردن._خدا رحمتشون کنه.وحید_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.اگه راضی باشین خب آخر این ماه که دیگه از حفاری راحت شدیم با خواهرم برای خواستگاری خدمت برسیم.سرمو انداختم پایین و گفتم:رفتار شما توی این سه سال واقعا خوب بوده اما خب منم واسه زندگیم معیارهایی دارم.فعلا نمیخوام به جز درس به چیز دیگه ای فکر کنم.امسال هم که ارشد داریم و من کاملا فکرم مشغوله.متاسفم که اینو میگم اما خب فعلا ازدواج برای من زوده.کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم.وحید با کلافگی حرفمو قطع کرد و گفت:پای کسی وسطه؟با شنیدن این حرف نگاهش کردم و گفتم:نه ابدا.اینطوری نیست که شما میگین.فقط گفتم که ...وحید _بله گفتین.اما اینا دلیلای قانع کننده ای نیست.اصلا شما به من علاقه ای دارین یا نه؟با کلافگی دستی توی موهاش کشید و گفت:بعضی وقتا حس میکنم شما هیچ حسی به من ندارین و بعضی روزا میبینم که طرز نگاهتون نسبت من عوض شده.یجور دیگه نگاهم میکنین.میدونین؟راستش من از روز اولی که شما رو دیدم از اخلاقتون خوشم اومد.سعی کردم بیشتر به شما نزدیک بشم.اما مثل اینکه شما زیاد از من خوشتون نمیاد.حالام میخوام بگم حاضرم واسه رسیدن به شما هرکاری بکنم.هرچیزی که بگین.فقط راجع به من بیشتر فکر کنین.این خواسته زیادیه؟توی منگنه قرار گرفته بودم.رفتار و حرفاش دلمو به رحم آورده بود.واقعا پسر خوبی بود.اما خب دوست نداشتم به عنوان شوهرم بهش نگاه کنم.اصلا به شوهر فکر نمیکردم.به نظرم ازدواج یه امر کلیشه ای و تکراری بود.ازدواج،بچه داری و شوهر داری،جنگ و دعوا و آشتی و در آخر یا طلاق یا مرگ و بعد دوباره این چرخه ادامه داشت.نمیخواستم زندگیم مثل بقیه باشه.دوست داشتم اگه عاشق شدم طعم سختی و دوری رو بکشم.به نظرم عشقی که به ازدواج ختم میشد دیگه عشق نبود.فروکش میکرد.تبدیل به یه عادت میشد.یه امر تکراری.دوست داشتم با سختی به کسی که دوستش داشتم برسم.نه اینکه همه چیز به صورت سنتی اتفاق بیفته.کسی با نظریه ای که داشتم موافق نبود.هیچکس از حرفای من خوشش نمیومد.میدونستم وحید هم خوشش نمیاد._دلیلم برای خودم قانع کننده است.امیدوارم درکم کنید.این حرفو زدم و راه افتادم.اعصابم خرد شده بود.رفتار ملیحه و پیشنهاد ادموند و خواستگاری وحید به قدر کافی ذهنمو مغشوش کرده بود.کلید خونه رو انداختم روی اپن آشپزخونه و مقنعه مو از سرم در آوردم.روز مزخرفی بود.نه به اون خنده هاش نه به دعوایی که با ملیحه داشتم و جوابی که به وحید داده بودم.موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و با همون لباس های خاکی به سمت حمام رفتم.به قدری خسته بودم که حد نداشت.با حوله ای که روی سرم بود از حمام اومدم بیرون که صدای خنده های مامانمو شنیدم.داشت با تلفن حرف میزد.حتما وقتی من حمام بودم به خونه برگشته بود.خیلی آروم به سمتش رفتم و خواستم غافلگیرش کنم که با شنیدن جمله اش خشکم زد.مامان_بهنام امشب خیلی خوش گذشت.واقعا شب خوبی بود.خیلی ممنون...نه راستش فرصت نشد بگم.شب تو هم بخیر.فردا میبینمت عزیزم.خداحافظ
قدرت هضم کلمه هایی که شنیده بودم رو نداشتم.مثل چوب خشک ایستاده بودم و دستام توی هوا مونده بود.مامانم هنوز متوجه من نشده بود.اما انگار که فهمید پشت سرشم.چون برگشت و با دیدن من یکه ای خورد.به وضوح دیدم که رنگش پرید.با لکنت گفت:توکی از حموم ...توان حرف زدن نداشتم.اصلا نمیدونستم چی بگم.برای یک لحظه همه ی وجودم پر از نفرت شد.میدونستم که قیافه ام وحشتناک شده.همیشه دوستام اینو میگفتن که وقتی عصبی میشم خیلی ترسناک میشم.مامان با دیدن حالت من به زور گفت:واست توضیح میدم شادی.با شنیدن این حرف کنترلمو از دست دادم و جیغی کشیدم و گفتم:چیو میخوای توضیح بدی؟هان؟وای خدای من.خدای من.حس کردم قلبم داره از حرکت می ایسته.قدرت هضم این موضوع رو نداشتم.همه انرژی بدنم ته کشید.انگار از کف پاهام رفت بیرون.ولو شدم روی زمین و دو دستی روی سرم کوبیدم و با صدایی که بغض داشت گفتم:خاک برسرم.خدایا این چه خفتی بود که دچارش شدیم.جواب شهابو چی میخوای بدی؟زدم زیر گریه و سرمو روی زمین گذاشتم.مغزم در حال انفجار بود.نمیتونستم موضوع رو درک کنم.زیر لب شروع کردم به ناله و حرف زدن._وای خدا.مادرمن،با یکی دیگه ریخته رو هم.خاک بر سرم.بیچاره من.چقدر بدبختم.خدایا منو بکش.اگه شهاب بفهمه چی؟مامانم که انگار تازه یادش افتاده بود باید عکس العملی نشون بده نشست کنارم و با ملایمت شروع کرد به حرف زدن.مامان_شادی جان عزیزم قربونت برم.به خدا میخواستم بهت بگم.اما میترسیدم.چند روزه با خودم کلنجار میرم که بگم اما خب عکس العمل تو منو میترسوند.حالام که فهمیدی راستش دیگه...حرصم گرفت.سرمو آوردم بالا و با صدای بلند گفتم:راستش دیگه چی؟میخوای ازدواج کنی؟آره؟باشه برو.برو زن هرکی که میخوای بشی بشو.برات مهم نیست که من و شهاب چی میکشیم.با این هیکلای گنده مون داری میری شوهر کنی.برادر بیچاره ام با چه ذوق و شوقی ماه آخر خدمتشو داشت تموم میکرد تا برگرده خونه.پیش خواهر و مادرش.اما حالا چی؟سایه ی یه مرد دیگه روی زندگیمون افتاده بود.من که به این حال و روز افتاده بودم وای به حال شهاب که وقتی بشنوه داغون میشه.شهاب برادر دوقلوم بود.همیشه با هم مهربون بودیم.هیچوقت نشده بود که با هم دعوا کنیم.پشت همدیگه رو داشتیم .اون همیشه خنده رو و بشاش بود برعکس من که بیشتر اوقات سرد و خشک بودم.از نظر قیافه هم با همدیگه فقط از نظر رنگ پوست و مو فرق داشتیم.اون پوست سفیدی داشت که از مامان به ارث برده بود و من پوست سبزه که به گفته ی بابام شباهت عجیبی به مادربزرگش داشتم.موهای من مشکی بود که رگه هایی از قهوه ای هم توش دیده میشد اما موهای شهاب قهوه ای روشن بود.نگاهم به عکس بابا افتاد که به دیوار بود.با دیدن قیافه ی مهربونش دوباره زدم زیر گریه و گفتم:بیچاره بابا.کم نازتو کشید؟کم بهت اهمیت میداد؟آخرشم دقش دادی.کشتیش.با حرفات و کارات.بابای بدبختم چی کشید.سرم درد گرفته بود.دلم برای مظلومیت بابا میسوخت.کنارم نبود اما همیشه حسش میکردم.وقتی که تازه وارد بیست سالگی شده بودیم ترکمون کرد.همیشه با معصومیتی که توی چهره اش بود دلمو به درد می آورد.یه سکته ی لعنتی پشت فرمون ماشینش جونشو گرفت و برای همیشه ما رو ترک کرد.چقدر برام سخت بود که نبودنشو تحمل کنم.پدرم بهترین مرد دنیا بود.آروم و ساکت و همیشه مهربون.هیچوقت ندیدم که صداشو روی مادرم بلند کنه و همیشه ناز مادرمو میکشید.اما مادرم بیشتر اوقات عصبی بود.ناراحت از زندگیش.از اینکه نمیتونست جلوی دوست هاش پز بده.وضع زندگیمون خوب بود.خونه و ماشین شخصی.یه ویلا توی کرج و یه زندگی کاملا آبرومندانه.اما این ها برای مادرم کافی نبود.مادرم بلند پرواز بود.بیشتر از یه خونه و ماشین میخواست.دوست داشت به مسافرت های خارج از کشور بره.با دوست هاش دوره های آنچنانی بذاره.گاهی وقت ها خرج هاش کمر بابا رو میشکست.خرید هاش تمومی نداشت.اما بابا اعتراضی نمیکرد.توی نگاهش عشق رو میدیدم.همیشه وقتی به مامان نگاه میکرد به مامان حسودیم میشد.اما مامان اینطور نبود.میدونستم که عاشق بابا نیست.دستمو روی سرم گذاشتم و میون گریه گفتم:بابای بیچارم.آخ دلم براش میسوزه.چقدر زجر کشید.اخم و تخمات واسه اون بود و خوشی هات واسه بهنام جونت؟!بیچاره و بدبخت بابام.بیچاره من و شهابچشم هام از شدت گریه درد گرفته بود و نفسم به سختی بالا میومد.دستمو به گلوم گرفتم و با ته مونده صدایی که برام مونده بود گفتم:دیگه چیزی ندارم بگم.هیچی.به سختی از جام بلند شدم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم.بیشتر از همه دلم برای بابام میسوخت.هیچوقت روزهایی که مادرم سرش داد میکشید و اون مظلومانه حرفی نمیزد رو یادم نمیره.همه ی تلاششو برای اینکه ما توی رفاه باشیم کرد و در آخر هم مامانم با گذشت یک سال با یک نفر دیگه میخواست ازدواج کنه.دو تا قرص بروفن خوردم و روی تخت دراز کشیدم.چشم هامو بستم و از زیر پلک های بسته ام اشک میریختم.چقدر بدبخت بودم.حس میکردم یه حفره ی عمیق توی سینه ام بوجود اومده.نفسم سنگین شده بود و به سختی میتونستم نفس بکشم.کاش شهاب پیشم بود.حداقل اون میتونست آرومم کنه.همیشه وقتی از چیزی ناراحت بودم با حرف هاش آرومم میکرد و در آخر به قدری منو میخندوند که از چشم هام اشک میومد.سرم سنگین شده بود.دلم میخواست بمیرم و راحت بشم.هضم حرف های مامانم برام سخت بود.از تصور اینکه یه مرد دیگه بخواد جای بابا رو بگیره و توی این خونه بیاد حالم بد شد.احساس تهوع میکردم.نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند زدم زیر گریه.چطور مادرم تونسته بود با کس دیگه ای دوست بشه وقتی که بچه هاش بزرگ بودند؟یعنی انقدر از بابام متنفر بود؟کاش میشد میمردم و این لحظات سخت رو نمیدیدم.نمیتونستم مادرمو کنار یکی دیگه تصور کنم.نمیخواستم که تصور کنم.احساس بدی بود.از اینکه یک مرد دیگه که غریبه هم هست جای بابامو بگیره دیوونه شدم.سرمو زیر متکا بردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.یاد شهاب افتادم.سه ماه بود که ندیده بودمش.میگفت میخواد وقتی که میاد واسه همیشه بمونه.حتما قیافه اش مردونه تر شده بود و البته جذاب تر
سوزش معدم ام باعث شد که از خواب بیدار بشم.سرم به شدت درد میکرد.چشم هامو با پشت دست مالیدم و به سقف اتاق خیره شدم.برای یک لحظه همه چیز از یادم رفته بود.اما دوباره اتفاقات دیشب به مغزم هجوم آورد.یاد مادرم افتادم.نفس عمیقی کشیدم و سر جام نشستم.دستمو بین موهام فرو بردم و زیر لب گفتم:کاش همه چیز یه کابوس بود.یک لحظه حس کردم که صدای شهاب رو شنیدم.اما بعد به خودم گفتم:دیوونه شدی؟شهاب الان باید پادگان باشه.گفت که یه هفته دیگه میاد.اما دوباره صدای عصبانیشو شنیدم.شهاب_مادر من آخه این چه وضعه خبردادنه؟با شنیدن صدای شهاب از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که در اتاق باز شد و شهاب وارد اتاق شد.با دیدنش دلم لرزید.چقدر دلم براش تنگ شده بود.توی لباس سربازی با اون کلاهی که به سرش بود قیافش خواستنی تر از همیشه شده بود.از خوشحالی جیغی کشیدم و خودمو انداختم توی بغلش.دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:وای شهاب بالاخره اومدی؟دلم واست یه ذره شده بود.قربونت برم داداشی جونم.شهاب دستاشو دور گردنم انداخت و با صدای بغض داری گفت:منم دلم واست تنگ شده بود عزیزم.سرمو آوردم بالا و گونه شو بوسیدم و گفتم:چرا خبر ندادی؟کلاهشو از سرش برداشت و دستی به موهام کشید.شهاب_خواستم غافلگیرت کنم.با دیدن چشم های خاکستری رنگش که شباهت زیادی به بابا داشت توی چشم هام پر از اشک شد و به سختی گفتم:اگه نمیومدی دق میکردم.زدم زیر گریه و سرمو روی سینه ی استخونیش گذاشتم و دیگه حرفی نزدم.مشغول نوازش موهام شد و با آرامش گفت:گریه میکنی چرا؟دیوونه شدی؟_آخه تو که نمیدونی چی شده.همونطور که منو به سمت تخت میبرد گفت:میدونم چی شده.همه چیو میدونم.از شنیدن این حرف شوکه شدم.سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی گفتم:میدونی؟از کجا؟اصلا چیو میدونی؟با هم روی تخت نشستیم که گفت:فعلا ساکت.میخوام یه دل سیر خواهر کوچولومو نگاه کنم.همیشه وقتی میخواست حرصمو در بیاره بهم میگفت خواهر کوچولو.چون یک دقیقه ازش دیرتر به دنیا اومده بودم.اما اینبار اصلا حوصله جر و بحث نداشتم.سرمو روی شونه اش گذاشتم و دیگه حرفی نزدم.دلم میخواست به شیوه ی خودش آرومم کنه.شهاب_حفاری خوش میگذره؟_ای بدک نیست.شهاب_هنوز کسی نمیخواد این خواهر غرغروی مارو ببره؟با به یاد آوردن حرف های وحید و پیشنهاد اون پسر خارجی دندونامو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:نه.شهاب_چرا با حرص جواب میدی؟_دیروز اتفاقای زیادی افتاد.شهاب_خب تعریف کن ببینم._یکی از پسرای کلاس ازم خواستگاری کرد.شهاب_واقعا؟چقدر خوب.من دیدمش؟_آره.وحید.شهاب_اوه.همون پسره که یه بار دم در دانشگاهتون نشونم دادیش؟پسر معمولی به نظر میومد._آره.شهاب_اخلاقش چی؟_نمیدونم.شهاب_نمیدونی؟مگه میشه؟_مگه من باهاش دوست بودم ...شهاب_ببخشید تو راست میگی.خب نظرت چیه؟_بهش گفتم نه.شهاب_چرا؟_چون که دوست ندارم حالا ازدواج کنم.شهاب_خب بالاخره که چی؟خسته از سوال هاش گفتم:شهاب تو واقعا نمیخوای بپرسی چم شده؟سرمو از روی شونه اش برداشتم و گفتم:دیروز خیلی روز بدی بود.تو هم نبودی .شهاب لبخند آرامش بخشی زد و گفت:مامان بهم گفت همه چیو.چشم هام از تعجب گرد شد.دماغمو بالا کشیدم و گفتم:گفت؟یعنی چی؟یعنی میدونی که مامان با یکی دیگه...نذاشت بقیه ی حرفمو بزنم و گفت:مامان خیلی وقته این مسئله رو به من گفته.من بهش گفتم بذاره تا برگردم تا با تو حرف بزنم و راضیت کنم.شادی عزیزم مامان تنهاست.اونم حق زندگی داره.تا کی باید صبر کنه؟اونم آدمه.نمیتونه خودشو پایبند ما کنه.ماها بالاخره از پیشش میریم و اون تنها میمونه.حقش نیست که زجر بکشه.تنهایی بد دردیه شادی.میفهمی؟از شنیدن حرفش نزدیک بود پس بیفتم.توقع نداشتم شهاب طرفداری مامان رو بکنه.هرچند بیشتر اوقات اون طرف مامان بود و من طرف بابا.مثل اکثر دختر و پسرهای خونواده.اما اینبار واقعا توقع نداشتم.با ناراحتی ازش فاصله گرفتم و گفتم:فکر نمیکردم انقدر راحت از ازدواج مامان حرف بزنی.شهاب اون مادرمونه.شهاب دوباره لبخندی زد و گفت:عزیزم مگه مامان حق زندگی نداره؟هان؟از این حرفش عصبی شدم و گفتم:آره راست میگی حق زندگی داره.اما چرا از این حقش وقتی بابا بود استفاده نکرد؟هان؟یادته چقدر بابارو اذیت میکرد.همیشه سرکوفت میزد.حتما این یارو خیلی پولداره که مامان حاضر شده پیشش...نذاشت ادامه حرفمو بزنم و دستشو برد بالا و سیلی محکمی به گوشم زد.صورتم گر گرفت.توقع همچین کاری رو نداشتم.دستمو به صورتم گرفتم و چیزی نگفتم.دلم شکست.هیچوقت شهاب کمتر از گل بهم نگفته بود اما اینبار اوضاع فرق میکرد.بی صدا اشک میریختم و به این فکر میکردم که چقدر تنهام.احساس خیلی بدی داشتم.حس میکردم هیچکس توی دنیا به اندازه من تنها نیست.کاش بابا کنارم بود.گریه ام تبدیل به هق هق شد و خواستم از جام بلند بشم که شهاب بغلم کرد و با صدای غمگینی گفت:ببخشید عزیزم.معذرت میخوام.دستم بشکنه الهی.بعد جای سیلی که به صورتم زده بود رو بوسید و گفت:میبخشی حالا؟!به چشم هاش نگاه کردم.مگه میتونستم نبخشم؟مگه میتونستم برادرمو نبخشم.کسی که از همه بهم نزدیکتر بود.همه ی خشم و غضبی که داشتم از بین رفت و جای خودشو به شرمندگی داد.سرمو انداختم پایین و گفتم:من معذرت میخوام.نباید اون حرفا رو میزدم.اما شهاب من نمیتونم این مسئله رو قبول کنم
شهاب_میدونم چی میگی.واسه خودمم سخت بود اما وقتی فکر کردم دیدم که مامان هم تقصیری نداره.خب اونم آدمه.چقدر به خاطر ما دو تا زحمت کشید حالا انصاف نیست که اینجوری باهاش تا کنیم.بحث با شهاب بی نتیجه بود.میدونستم که وقتی تصمیمشو بگیره عوضش نمیکنه.همیشه همینطوری بود.عاقلتر از من رفتار میکرد.اما نمیتونستم درکش کنم.کلافه از ادامه بحث گفتم:من راضی نیستم .مثل اینکه همه چیز از قبل مشخص شده.شهاب_اینجوری نگو.به خدا مامان تا حالا خیلی فکر کرده.اونم از طرف بهنام یعنی...انگار فهمید که نباید اسمشو جلوی من به زبون بیاره.ادامه حرفشو نگفت و سرشو انداخت پایین.دوباره بغض کردم.نمیدونم چرا شبیه دختر بچه ها فقط گریه میکردم.لعنت به من با این اخلاق گندم._شهاب هرچی هست بذار واسه بعد.سرم داره میترکه.شهاب_باشه.میخوای بخوابی؟_آره.یه قرص از تو کشو بهم بده.شهاب_با شکم خالی؟با صدایی عصبی گفتم:قرصو بده.شهاب_خیل خب.باشه.یه قرص بهم داد که همونطوری بدون آب قورتش دادم و گفتم:امروز کسی زنگ زد بیدارم نکن.حوصله ی هیچکیو ندارم.دراز کشیدم که گفت:خیلی عوض شدی شادی.دیگه اون خواهری که میشناسم نیستی.چت شده؟بی حوصله بودم.اصلا نمیخواستم حرف بزنم.گاهی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم.اون روز هم یکی از اون وقتا بود._شهاب بذار واسه بعد.حالم خوب نیست.دوباره سردردم برگشته بود.چشم هامو بستم و شروع کردم به نفس های عمیق کشیدن.شهاب هنوز کنارم بود.دستمو بین دست هاش گرفت و گفت:تا وقتی خوابت ببره همین جام._ممنونخودم هم نفهمیدم کی خوابم برد.اما خواب خوبی بود.وقتی که چشم هامو باز کردم از پنجره بیرون رو نگاه کردم.هنوز هوا روشن بود.به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت دو بعد از ظهر بود.کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام نشستم.چقدر همه چیز داشت زود پیش میرفت بدون اینکه من بتونم تغییری توش ایجاد کنم.از اینکه مادرم میخواست ازدواج کنه حالم بد میشد.نمیتونستم تصور کنم که با یه مرد دیگه باشه.احساس حالت تهوع بهم دست داد.دستمو جلوی دهنم گرفتم و خیلی سریع از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتماز دستشویی اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم.موهامو از جلوی صورتم به کناری زدم و به اطراف نگاه کردم.صدای به هم خوردن قاشق و چنگال میومد.حتما داشتن نهار میخوردن.نفس عمیقی کشیدم و با استشمام بوی قورمه سبزی دلم ضعف رفت.ناخودآگاه به سمت آشپزخونه حرکت کردم.اولین کسی که متوجه حضورم شد مامان بود.با دیدن من از جاش نیم خیز شد و گفت:بیا بشین تا واست بکشم.با احساسی مبهم و دوگانه سرمو انداختم پایین و به سمت صندلی رفتم.شهاب خودشو جابجا کرد و گفت:ساعت خواب!حرفی نزدم و نشستم.مامان بشقاب غذا رو جلوم گذاشت و با مهربونی گفت:بخور عزیزم.نوش جونت.توی برزخی دست و پا میزدم که نمیتونستم ازش بیام بیرون.هم دلم به حال مامان میسوخت و هم به حال بابا.یه قاشق از برنج خوردم که شهاب گفت:یکی از همکلاسی هات زنگ زد کارت داشت._کی؟شهاب_ملیحه._آهان.شهاب_گفت که فردا میاد دنبالت با هم برین سر سایت.پوزخندی زدم و به غذا خوردنم ادامه دادم.دوباره شهاب گفت:یکی دیگه هم زنگ زد.با کنجکاوی به شهاب نگاه کردم که لبخند شیطنت آمیزی زد و به مامان نگاه کرد.به مامان نگاه کردم که دیدم اونم لبخندی زد و بهم نگاه کرد.از لبخند و نگاه هاشون سر در نمیاوردم._کی؟شهاب_خواهر آقا وحید تماس گرفتن.با شنیدن این حرف غذا پرید توی گلوم و با ناباوری گفتم:چی؟کی؟!مامان_صبحی زنگ زد.تو خواب بودی.ازم خواست که واسه ی جمعه ی هفته ی دیگه بیان خواستگاری.شهاب برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم و گفت:دیگه خواهرکوچولوی من بزرگ شده.اگه وحید جلوی دستم بود خفه اش میکردم.پسره ی پررو بدون اینکه از من اجازه بگیره قرار مدار میذاره.اشتهام کور شده بود.تشکری کردم و از جام بلند شدم که شهاب گفت:یه چایی تازه دم میکنی تا بعد غذا بخوریم؟_خیل خب.باشه دم میکنم.مشغول دم کردن چایی شدم که مامان به شهاب گفت:امشب دعوتش کردم.شهاب_خوبه.خیلی خوبه.از کنجکاوی داشتم میمردم.اما نمیخواستم به روی خودم بیارم.حتما منظور مامان بهنام بود.از تصور اینکه یه مرد دیگه بخواد وارد زندگی ما بشه عصبانی شدم.دسته ی قوری رو محکم بین دستام فشار دادم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.بعد از درست کردن چایی از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پذیرایی رفتم.روی کاناپه نشستم و چشم هامو بستم.افکار بچه گانه ای توی ذهنم بود.کاش میمرد.کاش وقتی داشت به سمت خونه ی ما میومد تصادف میکرد و میمرد.اصلا پاش به خونه ما نمیرسید.کاش اینطوری میشدتوی اتاقم بودم و به خودم توی آینه نگاه میکردم.آرنجمو روی میز توالت گذاشته بودم و دستم زیر چونه ام بود.شهاب وارد اتاقم شد و گفت:هنوز حاضر نشدی؟_نه.واسه چی حاضر بشم؟مگه قراره واسه من خواستگار بیاد؟شهاب_شادی وقتی اینجوری حرف میزنی خیلی بدم میاد.تلخ حرف زن شدی جدیدا._اوه ببخشید داداشی.سعی میکنم شیرین حرف بزنم.شهاب_بلند شو یه لباس خوشگل بپوش به خودتم برس.اینجوری عین برج زهر مار نشستی.بلند شو.با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:اگه نخوام بیام بیرون چی؟شهاب با تاسف سرشو تکون داد و گفت:بیشتر از این ازت توقع داشتم.فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری حالا خود دانی.بعد سرشو انداخت پایین و از اتاق رفت بیرون.چرا هیچکس حال منو درک نمیکرد؟یعنی انقدر این مسئله عادی بود؟نمیتونستم درک کنم.ازدواج مادرم با یکی دیگه؟چطوری غرورش اجازه میداد که بعد از بابا دست یه مرد دیگه...با عصبانیت از جام بلند شدم و زیر لب به خودم گفتم:خفه شو دختر.خفه شو.از سر درماندگی نگاهی به کمد لباس هام کردم و به سمتش رفتم
صدای سلام و احوال پرسی مامان و شهاب با بهنام میومد.اما یه صدای دیگه هم به گوشم رسید.صدای یه زن دیگه.پاورچین پاورچین به سمت در اتاقم رفتم و لای در رو باز کردم تا ببینم چه خبره.بچه بازیم گرفته بود.بدبختانه هیچی ندیدم.به طرف آینه اتاقم رفتم و به خودم نگاه کردم.شلوار جین به پام بود و یک تیشرت ساده سفید رنگ به تنم.موهامو دم اسبی کرده بودم و فقط توی چشم هام سرمه کشیده بودم.اصلا آرایش نداشتم.یعنی حوصله ی آرایش کردن نداشتم.دستی به گونه هام کشیدم و توی دلم گفتم:کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد.با قدم هایی آروم از اتاقم اومدم بیرون.داشتن به سمت پذیرایی میرفتن.شهاب متوجه اومدن من شد و با صدای تقریبا بلندی گفت:اینم خواهر کوچولوی من شادی.همه ی سرها به سمت من برگشت.لبخندی زورکی زدم و نگاهشون کردم._سلام.خیلی خوش اومدین.خوب هستین؟فقط خدا میدونه که چقدر سعی کردم عادی رفتار کنم و صدام نلرزه.اما مگه میشد؟!چطور میتونستم قبول کنم یه مرد دیگه میخواد جای بابامو بگیره؟!به دقت به مرد و زنی که ایستاده بودند و با مهربونی جواب سلامو دادند نگاه کردم.زبونم بی اراده جوابشونو میداد.انگار که اختیارش دست من نبود.همه ی وجودم شده بود چشم و به مردی که قرار بود شوهر مادرم بشه نگاه میکردم.موهای جوگندمی و ته ریشی که صورتشو جذاب کرده بود.چشم های مشکی و قدی بلند که حتی بلندتر از بابام بود.روی هم رفته قیافه اش بد نبود نمیتونستم هیچ ایرادی ازش بگیرم.به خانم مسنی که کنارش ایستاده بود و با نگاهی خریدارانه نگاهم میکرد نگاه کردم.آرایش نسبتا غلیظی داشت و هیکل لاغری داشت.حتما خواهرش بود.به سمتش رفتم و باهاش دست دادم که صورتشو آورد جلو و مجبور شدم که باهاش روبوسی کنم.توی تمام این مدت مامان با نگرانی نگاهم میکرد.حتما فکر میکرد میخوام آبروریزی کنم.مامان_ایشون بهناز جون هستن و ایشون هم آقا بهنام.دوباره سرمو به نشونه احترام تکون دادم و سرمو انداختم پایین.شهاب_خب بفرمایید بشینید.بفرمایید.دلم میخواست زودتر اون مراسم معارفه مسخره تموم بشه و به اتاقم برم.از اینکه نمیتونستم هیچ عیب و ایرادی روی بهنام بذارم حرصم گرفته بود.روی مبل تک نفره نشستم و به شهاب نگاه کردم که با خوشرویی مهمونا رو دعوت به نشستن میکرد.مشخص بود که از رفتار من خوشش اومده.از نگاه های خیره بهناز اصلا خوشم نمیومد.انگار که اومده بود چیزی بخره.اخمی کردم و از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.از نگاه هاش در حقیقت فرار کردم.مامانم توی آشپزخونه بود و داشت چایی میریخت.با ناراحتی نشستم روی صندلی که مامانم گفت:چیزی شده؟_نه.همونطور که داشت به سمت پذیرایی میرفت گفت:خوب نیست اومدی اینجا.بیا بشین پیشمون بعد یه چند دقیقه به بهانه درس بلند شو برو.خب؟_باشه.بعد از رفتن مامان چند دقیقه نشستم و به جمع ملحق شدم.با ورود من بهناز با لبخند گفت:ماشالا چه دختری دارین مهین جون.بزنم به تخته.به اجبار لبخندی زدم و دوباره سر جام نشستم.نیم نگاهی به شهاب انداختم که دیدم با لبخندی نگاهم میکنه.با دیدن نگاه و لبخندش آروم شدم.بهناز_ترم چندی شادی جان؟_ترم 6.بهناز_به سلامتی.موفق باشی عزیزم._خیلی ممنون.شما لطف دارین.بهناز_ماشالا اصلا بهت نمیاد که دانشجو باشی.کوچیکتر نشون میدی.دوباره لبخندی زورکی زدم و همون حرف های قبل رو زدم.عادت نداشتم کسی ازم تعریف کنه.مخصوصا این زن با این نگاهش که انگار میخواست درسته قورتم بده.با درماندگی به شهاب نگاه کردم.با نگاهم بهش گفتم که یه کاری کنه تا این زن انقدر به من گیر نده.اصلا دوست نداشتم ازم تعریف کنه.شهاب_شادی جان مگه تو فردا نباید صبح زود بیدار بشی؟_چرا باید برم.شهاب_خب برو استراحت کن.خودم فردا بیدارت میکنم.مامان_آره دخترم برو.شبت بخیر.نمیدونم چجوری ازشون معذرت خواهی کردم و به اتاقم رفتم.کنار پنجره رفتم و بازش کردم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره مشغول حرف زدن با خودم توی ذهنم شدم._چقدر از اون زنیکه بدم اومد.اما داداشش خیلی باهاش فرق داشت.اصلا حرف نمیزد.خیلی آروم به نظر میومد.لعنتی انقدر خوب بود که نتونستم عیب و ایرادی ازش بگیرم.خیلی دلم میخواست بدونم شغلش چیه یا چجوری با هم آشنا شدند.کاش بیشتر ازشون میدونستم.اصلا بهنام ازدواج کرده بود یا نه؟بچه داشت؟طلاق گرفته بود یا زنش مرده بود؟با همین افکار خوابم برد.خوابی ناآرام.یادم نبود چی دیدم اما همینو میدونم که اصلا خواب راحتی نبود.صبح با صدای شهاب که بالا سرم ایستاده بود و صدام میکرد بیدار شدم.با چشم های پف کرده صبحونه مو خوردم و لباس هامو پوشیدم و منتظر ملیحه شدم.اصلا حوصله حرف زدن با ملیحه رو نداشتم.توی حیاط داشتم رژه میرفتم که زنگ در حیاط رو زد.با باز کردن در حیاط ملیحه رو دیدم._سلام خوبی؟صبح بخیر.ملیحه_سلام مرسی.تو چطوری؟چرا چشمات اینجوریه؟_چجوریه؟ملیحه_سرخ شده.گریه کردی؟_نه سردرد دارم.به خاطر سردردم چشمام قرمز میشه.ملیحه_قرص خوردی؟_آره از بس قرص خوردم شبیه قرص شدم.ملیحه_خب بریم سر سایت حالت بهتر میشه.بیا بریمتوی راه ملیحه مدام سعی میکرد با حرف زدن سکوتمو بشکنه اما من واقعا حوصله نداشتم.اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.فکرم حسابی مشغول بود.هیچ وقت هم با کسی درد و دل نمیکردم.عادت این کار رو نداشتم.ملیحه که فکر میکرد از دستش هنوز دلخورم گفت:شادی هنوز ازم ناراحتی؟_نه.فراموشش کردم.فکرم یه جای دیگه مشغوله._چیزی که شده اما خب حل میشه.بیخیال.ملیحه_ایشالا.راستی چشمت روشن._واسه چی؟ملیحه_خنگ داداشتو میگم.اومده خونه._ممنونم.ملیحه_خیلی دلت واسش تنگ شده بودا._آره زیاد.ملیحه_تموم شد خدمتش؟_آره.ملیحه_زن نمیگیری واسش؟_اون هنوز بچس.ملیحه_چنان میگی بچه انگار چند سالشه.پسرا وقتی برن سربازی پخته میشن._دلم نمیخواد به این چیزا فکر کنم.اگه از پیشم بره خیلی تنها میشم.یاد مامانم افتادم.اگه ازدواج میکرد و میرفت.اگه شهاب هم میرفت اونوقت من تنها میشدم.نباید اینطوری میشد.یکدفعه همه ی خونوادم داشت از بین میرفت.ملیحه_خب دیگه چه خبر؟_خبر؟هیچی.نمیخواستم از جریان خواستگاری وحید از من خبر دار بشه.به قدر کافی پشت سرم حرف بود.ملیحه_ولی من خبرای زیادی دارم._بگو گوش میدم.ملیحه_دیروز رفتم جوزف رو دیدم.انقدر درگیر کارای خودم بودم که شنیدن اسم جوزفه برام بی معنی بود.با گیجی گفتم:جوزف کیه؟ملیحه با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:جوزف.همون پسره که سر سایت دیدیمش.توریسته._آهان.خب.جوزف.ملیحه_توی هتلی که بود قرار گذاشت.بعدشم رفتیم یه گشتی زدیم._آهان.خب؟ملیحه_پسر خیلی خوبیه.میگفت که از ایران خیلی خوشش میاد._دیوونه است پس.ملیحه_شادی؟!این چه حرفیه؟!_معذرت خوب شد؟بعدش چی شد؟ملیحه_بعدش هیچی.با آژانس منو رسوند خونه خودشم برگشت هتل._چه آقای متشخصی.ملیحه_یه چیزی بگم؟نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:اگه درباره اون پسره ی وحشیه بگو.ملیحه خندید و گفت:آره راجع به همونه._خب؟دیدیش؟بهت گفت که به من بگی راجع به پیشنهادش فکر کنم و از این چرت و پرتا؟ملیحه_آره.اما شادی باورت نمیشه چقدر مودب بود.اگه یه چیزی بگم شوکه نمیشی؟_شایدم شدم.بگو.ملیه_باورت نمیشه چقدر قشنگ فارسی حرف میزد.همکلاسی جوزف است.خیلی با ادب و محترم بود.اصلا به ظاهرش نمیخورد که انقدر جنتلمن باشه._خوبه.جنتلمن هم شده پس.مبارک صاحبش.ملیحه_اولش که رفتم هتل فکر کرد تو هم باهامی.اما بعدش که دید نیستی خیلی ناراحت شد.قشنگ مشخص بود منتظرت بوده.
با بی حوصلگی گفتم:خب کی قراره تشریفشونو از این خاک عزیز ببرن؟ملیخ_جوزف گفت دو هفته دیگه میمونه و ادموند هم هنوز معلوم نیست._خوشحالم.ایشالا به سلامت برسه.اصلا برام جالب نبود که یک پسر خارجی از من خوشش اومده.نمیدونم چرا.شاید واسه اینکه ظاهرش خیلی بد بود.مطمئن بودم اگه جوزف بهم پیشنهاد دوستی میداد خیلی خوشحال میشدم اما ادموند...!هیچ میل و رغبتی نداشتم که حتی توی ذهنم تصورش کنم.به نوعی اعتماد به نفسم پایین اومده بود.ادموند به نظرم خیلی زشت و ترسناک بود.دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد.ملیحه هم انگار فهمیده بود که هر حرفی بزنه من اصلا مشتاق شنیدنش نیستم.اون روز منتظر بودم که وحید رو ببینم و حسابی حالشو جا بیارم.مثل یه عقاب کمین کرده بودم تا به محض دیدنش بهش حمله کنم.بالاخره سر و کله اش پیدا شد.از پرایدی که به تازگی خریده بود پیاده شد و مشغول قفل کردن فرمون شد.با قدم هایی تند به سمتش رفتم و صداش زدم._سلام آقای میرزایی.وقت بخیر.با شنیدن صدای من سرشو برگردوند و تا منو دید لبخندی زد و گفت:سلام.خوبین؟همچنین.انگار که فهمیده بود چقدر عصبانیم.وحید_خونواده خوب هستن؟_بله.به لطف شما.وحید_چیزی شده شادی خانوم؟پیشرفت کرده.دیگه فامیلیمو صدا نمیزنه.بهم میگه شادی خانوم._یادم نمیاد به شما گفته باشم به خواستگاری من بیاین.با خونسردی خاص خودش گفت:بله منم یادم نمیاد.اما دیدم اینجوری اقدام کنم بهتره.از این حرفش لجم گرفت.انگار داشت بهم دستور میداد که حق مخالفت ندارم._نکنه عصر حجره که میخواین به زور ...وحید_نیست اما وقتی شما با آدم اینجوری رفتار میکنین منم بهتر دیدم که خونوادتون از علاقه من بهتون خبردار بشن.حرصم گرفته بود.دلم میخواست انقدر بزنمش تا جونش در بیاد.دستامو مشت کردم و گفتم:میدونستین خیلی پررو تشریف دارین؟مطمئن باشین اگه بخوام ازدواج کنم انقدر گزینه های مناسب تری هست که شما اصلا به چشم نمیاین.وحید_جدا؟چقدر عالی!میشه یکیشونو مثال بزنین؟نکنه منظورتون محمده؟محمد یکی از پسرهای عوضی دانشگاه بود که شنیده بودم معتاد هم هست و به خواستگاریم اومده بود.تنها حسنش این بود که پولدار و خوش قیافه بود.اما بویی از انسانیت نبرده بود.از اینکه وحید محمد رو مثال زده بود دوباره حرصم گرفت خواستم جوابشو بدم که گفت:عیب شما اینه که فکر میکنید آدمی که سراغتون میاد باید خیلی کامل بشه.انگار به کم قانع نیستید._من همچین آدمی نیستم.وحید_چرا هستید.کاملا مشخصه._ببینید چی میگم.حالم از شما به هم میخوره.از اینکه مدام با این نگاه های مسخره تون دنبالم هستین و میخواین ادای عشاق سینه چاک رو در بیارین متنفرم.میفهمین؟لطفا انقدر مثل آدم های بدبخت دنبالم نیفتین و گدایی عشق نکنین.چون من اصلا به آدمی مثل شما نگاه نمیکنم.حتی صبر نکردم که جوابمو بده و ترکش کردم.همه ی دق و دلیمو سر وحید خالی کرده بودم.میدونستم که حرف های خیلی بدی بهش زدم اما وقتی عصبی میشدم دیگه اختیار زبونم دست خودم نبود.تا پایان اون روز اصلا نفهمیدم که دور و برم چی گذشت.خیلی از کارم پشیمون شده بودم.اصولا بعد از عصبانیت زود پشیمون میشدم.ملیحه هم کاری به کارم نداشت.انگار همه فهمیده بودند که اون روز،روز مناسبی واسه سر و کله زدن با من نیست.وحید هم حتما اوضاعش از من بدتر بود.اون روز به نظرم یکی دیگه از روزهای گندی بود که پشت سر گذاشتم.از اینکه انقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام میفتاد عصبی شده بودم.نمیتونستم هم کاری کنم.هیچکدوم تحت اختیار من نبود.مغزم از فشار فکر و خیال در حال ترکیدن بود.چی میشد که شب میخوابیدم و وقتی صبح بلند میشدم هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد.تا رسیدن به خونه ذهنم درگیر ماجراهای چند روز اخیر بود.بیشتر از همه ماجرای مامان و بهنام.شهاب هم که برخلاف همیشه که پشتم بود این بار طرف مامان رو گرفته بود.کاش هیچوقت بابا از پیشمون نمیرفت.مطمئنا اون موقع خانواده خوشبختی میشدیم.وارد خونه که شدم انقدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه حضور شهاب نشدم.شهاب_سلام عرض شد خانوم خانوما.شهاب مشغول دیدن فوتبال بود و داشت تخمه میشکست.شهاب_بیا بشین اینجا بازی استقلاله._سلام.تو نگاه کن من حوصله ندارم.شهاب_چی شده باز؟_هیچی شهاب.ولم کن اعصاب ندارم.خبری از مامان نبود.حتما رفته بود بیرون.وارد اتاقم شدم و در اتاق رو بستم و خودمو انداختم روی تخت.دلم میخواست مثل همیشه شهاب نازمو میکشید و باهام حرف میزد اما انگار اونم اخلاقش از زمین تا آسمون فرق کرده بود.ناخودآگاه زدم زیر گریه.دلم میخواست بابا زنده بود.مثل همیشه که دلم میگرفت و با حرفاش آرومم میکرد.کاش زنده بود.کاش هیچوقت ترکم نمیکرد.***شهاب_شادی؟خواهری؟عینکمو از روی چشمم برداشتم و گفتم:بله؟شهاب_میتونم باهات حرف بزنم؟_بگو.کتابو گذاشتم روی تخت و نگاهش کردم.یه پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود با شلوار راحتی سفید که خیلی بهش میومد.یاد حرف ملیحه افتادم که میگفت باید زنش بدیم.شهاب نشست روی تختم و گفت:نظرت راجع به بهنام چی بود؟_من باید نظرمو بگم؟یعنی مهمه؟!شهاب_معلومه که هست._نه.شهاب_چی؟_گفتم که نه.از بهنام خوشم نیومد.شهاب_اما من فکر کردم که تو خوشت اومده._چرا همچین فکری کردی؟شهاب_خب دیشب رفتارت خیلی خوب بود._اگه رفتارم خوب بود دلیل نمیشه که از اون خوشم اومده باشه.بعدشم من کی باشم که نظر بدم.مهم مامانه.اونم که خوشش اومده.شهاب_میشه انقدر با نیش و کنایه حرف نزنی؟_میشه تو هم بری سر اصل مطلب؟شهاب نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:خیلی رفتارت بد شده.اصلا نمیخواستم باهاش جر و بحث کنم.احساس میکردم یه موجود اضافی ام که هیچ کس آدم حسابش نمیکنه.شهاب_شادی؟_بله؟شهاب_نمیخوای از بهنام چیزی بدونی؟!_برام مهم نیست.شهاب_چرا میخوای خودتو بی تفاوت نشون بدی؟میدونم که دلت میخواد.هیچی نگفتم.راست میگفت.دوست داشتم بیشتر ازش بدونم.از اینکه چطور تونسته مامانو راضی به ازدواج کنه.با بغضی که توی صدام بود گفتم:حتما خیلی از بابا سرتره.اگه نبود مامان راضی نمیشد.شهاب از جاش بلند شد و به سمتم اومد.دستاشو روی شونه هام گذاشت و بوسه ای به روی موهام زد و گفت:قربون خواهر خوشگلم برم.سرمو بالا بردم و نگاهش کردم.با هر دفعه ای که نگاهش میکردم یاد بابا میفتادم.اشک توی چشم هام جمع شد و گفتم:من نمیخوام مامان با یکی دیگه ازدواج کنه.چطور دلش میاد اینکارو بکنه؟یعنی ما واسش اهمیتی نداریم؟نمیخوام ترکم کنه.تو هم میری بالاخره.من تنها میشم مثل همیشه.شهاب با شنیدن حرفای من لبخندی زد و با شیطنت گفت:پس بگو از تنهایی میترسی.اما خانوم خوشگله تو هم یه روزی میری.به روزی فکر کن که من و تو نیستیم.مامان تنهاست.مگه نمیگی تنهایی سخته؟هوم؟ما هم ازدواج میکنیم اون وقت مامان میمونه و این خونه بزرگ.اون به یه همدم احتیاج داره.یکی که کنارش باشه.این همه واسمون زحمت کشید.به روزایی فکر کن که ما کوچیک بودیم و اون چقدر سختی کشید تا مارو بزرگ کنه.به نظرت این حقش نیست که دوباره طعم خوشبختی رو بچشه؟_مگه الان نیست؟!شهاب_چرا هست.اما عزیزم اون احتیاج به یه مرد داره.چیزی که من و تو نمیتونیم واسش تامین کنیم.میفهمی؟!_نه نمیفهمم.نمیتونم قبول کنم.اصلا ...شهاب_چی؟اصلا چی؟_هیچی.شهاب_خب حالا نظرت چیه؟_من مخالفم.همینو میخوای بشنوی؟اینم نظر من.هرکاری میخواین میتونین بکنین.شهاب_یعنی نظرت عوض نمیشه؟_نه.دستاشو از روی شونه ام برداشت و همونطور که توی اتاق قدم میزد گفت:قرار شده واسه آخر هفته بریم محضر واسه عقد.با این حرفش از جام پریدم و گفتم:چی؟چرا انقدر زود؟پس تکلیف من چی میشه؟!شهاب_تکلیف تو؟یا ما؟_من