انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خواب بازی


زن

 
قسمت ۵ تا ۸
شهاب_اگه منظورت مائه باید بگم ما هم با مامان میریم.هرجا اون بره ما باهاشیم.
_یعنی چی؟میخوایم بریم خونه ی اون زندگی کنیم؟!شما دو نفر دارین با زندگیمون چیکار میکنین؟چطور دلتون میاد خونه ای که بابا با هزار زحمت ساخت رو ترک کنین؟!
شهاب_شادی تا کی میخوای با این حرفا خودتو گول بزنی؟بابا مرده.رفته.ما نمیتونیم با تصور اینکه زنده است زندگی کنیم.میفهمی؟مطمئنا روح اونم از اینکه تو انقدر خودتو زجر میدی ناراحته.ما هنوز یه خونواده ایم.
با پوزخند گفتم:چطور غیرتت اجازه میده که بری توی خونه ی یه مرد دیگه و اونو کنار مامان ببینی؟به تو هم میشه گفت مرد؟
با گفتن این حرف شهاب حالت نگاهش عوض شد.انگار که حرفم براش سنگین بود.توقع شنیدن این حرف رو نداشت.صورتش از خشم قرمز شد و با عصبانیت گفت:خفه شو شادی.خفه شو.
با شنیدن این حرف دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.زدم به سیم آخر و از جام بلند شدم.صدامو بلند کردم و گفتم:خفه نمیشم.اصلا نمیخوام دیگه چیزی بشنوم.هرچیم دلم بخواد میگم.از این به بعد راجع به اون مردک مزخرف واسه من نیا حرف بزن.چون اهمیتی واسم نداره.هرکاری هم دلتون خواست بکنین.من از اینجا نمیرم.میفهمی؟حتی اگه از تنهایی هم دق کنم پامو توی خونه ی اون نمیذارم.انقدر هم سعی نکن منو مثل بچه ها خر کنی.حالا هم برو بیرون.چون به اندازه کافی اعصابمو خرد کردی.
پشتمو به شهاب کردم و ساکت شدم.برخلاف تصورم اونم دیگه چیزی نگفت.بعد از چند دقیقه صدای محکم بسته شدن در اومد.فهمیدم که رفته.
از اینکه قرار بودم برم یه خونه ی دیگه و مامانمو کنار یه مرد دیگه ببینم حالم بد میشد.چطور شهاب همچین فکری نمیکرد؟مگه بی غیرت بار اومده بود؟چرا شهاب همچین رفتاری داشت؟یعنی انقدر زود بابا رو فراموش کرده بود؟
از شدت عصبانیت و درماندگی نمیدونستم چیکار کنم.نشستم روی صندلی و دستمو توی موهام فرو بردم و زیر لب گفتم:اگه بمیرم هم پامو اونجا نمیذارم.مگه اینکه بمیرم.
از جام بلند شدم و به سمت مانتوم رفتم.طاقت موندن توی خونه رو نداشتم.حس میکردم دارم خفه میشم.خیلی سریع آماده شدم و از اتاق اومدم بیرون.
شهاب_کجا داری میری؟
_حوصلم سر رفته.
شهاب_این موقع؟
نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ساعت دقیقا هشت بود.
_مگه چیه؟
شهاب_بشین تا مامان بیاد.بعد با هم میریم.
_حوصله ندارم.گیر نده.
به سمت در رفتم که با صدای بلندی گفت:مگه بهت نمیگم نرو؟
_خواهشا ولم کن.نترس هیچیم نمیشه.اگرم شد از دست شماها راحت میشم.
قبل از اینکه بذارم حرفی بزنه از خونه بیرون رفتم.
خوشبختانه خیابونا انقدر شلوغ بود که اصلا نگران نبودم.همه مشغول خرید کردن و تفریح بودند.چقدر دلم میخواست منم مثل اونا بیخیال همه چی بشم.
دستامو توی جیب مانتوم کردم و سرمو انداختم پایین و به راه رفتنم ادامه دادم.میدونستم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد.مامان ازدواج میکرد.همیشه وقتی تصمیمی میگرفت عملیش میکرد.درست مثل شهاب.
چاره ای جز سکوت نداشتم.اما نمیخواستم وارد خونه ی بهنام بشم.برام سخت بود که توی خونه ای زندگی کنم که مامانم به عنوان زن یه مرد دیگه توش بود.
روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم و به مردم خیره شدم.روبروم مغازه پیتزافروشی بود و مردم زیادی مشغول خوردن پیتزا بودند.بوی پیتزا اشتهامو تحریک کرد.تصمیم گرفتم که یه پیتزا بخرم اما تازه یادم اومد که کیف پولمو با خودم نیاوردم.
بالاخره بعد از نیم ساعت نشستن و فکر کردن از جام بلند شدم و به خونه برگشتم.تصمیمو گرفته بودم.میخواستم که توی خونه ی خودمون بمونم.مامان و شهاب هرجا که میخواستن میتونستن برن.من مانعشون نمیشدم.
با اعصابی داغون و دلی گرفته وارد خونه شدم.از کفش ها فهمیدم که مامانم هم برگشته.وارد پذیرایی شدم و با دیدن مامانم و بهنام یکه ای خوردم.سرجام ایستادم و نگاهشون کردم.بهنام کنار مامانم نشسته بود و دستشو بین دستاش گرفته بود.با دیدن من هردوشون خشکشون زد.بهنام سریع دستشو عقب کشید و به خودش تکونی داد و از مامانم فاصله گرفت.طاقت دیدن اون صحنه رو نداشتم.دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو با خودش ببلعه.صحنه ی خیلی بدی بود.
مامانم با دستپاچگی از جاش بلند شد و گفت:سلام عزیزم.کجا بودی؟
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون اینکه جوابشو بدم به سمت اتاقم رفتم.
مامان_شادی وایسا!
بی توجه به حرفش وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم.نشستم پشت در اتاق و سرمو به در تکیه دادم.نمیخواستم دیگه اشک بریزم.چشم هامو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم.تازه یاد شهاب افتادم.کدوم گوری بود که این دو تا انقدر راحت با هم نشسته بودن؟صحنه ای که بهنام دست مامانو گرفته بود یادم نمیرفت.
از شدت عصبانیت و برای روندن اون افکار مزاحم سرمو محکم به در کوبوندم و لبمو گاز گرفتم.نباید فکر میکردم.
هنوز چند دقیقه از نشستنم نگذشته بود که صدای شهاب رو شنیدم.
شهاب_شادی اومد مامان؟
مامان_آره توی اتاقشه.اما...
شهاب_اما چی؟چیزیش شده؟
مامان_نه.نگران نباش.فقط برو باهاش حرف بزن.
صدای قدم های شهاب رو میشنیدم که به اتاقم نزدیک میشد.چند ضربه به در زد و صدام کرد.بدون هیچ حرفی در رو باز کردم و ایستادم.در رو بست و با دیدن من که روبروش ایستاده بودم یکه ای خورد و گفت:چرا رنگت پریده؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:شهاب من نمیتونم بیام پیش شما زندگی کنم.یعنی طاقت ندارم.میفهمی؟
شهاب_چی شده مگه؟
_نمیتونم وجود بهنام رو قبول کنم.دست مامانو گرفته بود توی دستاش نزدیک بود از خجالت بمیرم.حرصم گرفته.میدونم که یه کاری دست خودم میدم.تحمل ندارم.
شهاب برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد با صدای گرفته ای گفت:خیل خب.منم پیشت میمونم.مامان میتونه بره پیش بهنام.من و تو هم اینجا.راضی شدی؟
با شنیدن این حرف با تعجب نگاش کردم و گفتم:راست میگی؟
لبخندی زد و گفت:آره.دروغم چیه؟
از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.با شدت بغلش کردم و پشت سر هم صورتشو میبوسیدم.
_قربونت برم داداشی.مرسی.باورم نمیشه.
اونم که از رفتار من خنده اش گرفته بود پیشونیمو بوسید و محکم بغلم کرد و گفت:حالا راضی شدی؟
     
  
زن

 
_آره.وای خدایا باورم نمیشه.
دوباره گونه شو بوسیدم و گفتم:نمیدونی چقدر واسم سخت بود که ازت دور باشم.فکر میکردم که دیگه منو فراموش کردی.
دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت:هیچوقت این حرفو نزن.من هیچوقت فراموشت نمیکنم.فهمیدی آبجی کوچیکه؟
_معذرت میخوام.
شهاب_اشکال نداره.این دفعه میبخشمت به شرطی که به یه شام مهمونم کنی.
_چشم.هرچی که تو بگی.
شهاب_اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف میزنی.
زبونمو براش درآوردم و گفتم:جو منو گرفته نترس همیشه اینجوری نیستم.حالا چی دوست داری واست بپزم؟
شهاب_خیلی وقته فسنجون نخوردم.
_فرداشب واست درست میکنم.
شهاب_دستت درد نکنه آبجی جونم.
_همیشه باهام همینجوری بمون شهاب.
انقدر صبر کردم و از اتاق بیرون نرفتم تا بالاخره بهنام رفت.مثل اینکه فهمیده بود ازش خوشم نیومده.ترجیح میدادم تا وقتی ازدواج نکردند پاشو توی خونه ی ما نذاره.
بعد از رفتن بهنام از اتاق اومدم بیرون که دیدم مامانم داره با شهاب حرف میزنه.
مامان_منظورت چیه که نمیای؟
شهاب_نمیتونم مامان.شادی نمیتونه تنهایی اینجا سر کنه.یه دختر تنها.
مامان_خب میتونیم با هم باشیم؟
شهاب_اون نمیخواد بهنامو کنار شما ببینه.اینو که میتونین درک کنین؟
مامان_به بهنام گفتم دست نگه داره اما گوش نداد.نمیتونم شما دوتا رو ول کنم.مگه میشه؟شماها پاره تن منین.چجوری میتونم تنهاتون بذارم؟
از قصد سرفه ای کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.در حقیقت هنوز از رفتار مامانم دل چرکین بودم.پشت میز آشپزخونه نشستم و به فنجون چایی ام خیره شدم.با ورود شهاب به آشپزخونه سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم.
مامان هم پشت سر شهاب وارد شد و گفت:شادی،شهاب چی میگه؟
_مامان باید بهم حق بدین.فعلا نمیتونم ازدواج شما رو قبول کنم.الان نمیتونم وجود بهنامو کنار شما تحمل کنم.میفهمین؟
مامانم آهی کشید و گفت:من نمیخوام شماها ازم دور باشین.چطوری بتونم طاقت بیارم؟
پشتشو به من و شهاب کرد و گفت:خیل خب.حالا که اینطوریه قبول میکنم.اما فقط چند ماه نه بیشتر.نباید دور از هم باشیم.ما هنوز یه خونواده ایم.
هیچی نداشتم بگم.یعنی نمیدونستم که چی بگم.نمیخواستم مامان رو ناراحت کنم.ترجیح دادم ساکت بمونم.به شهاب نگاه کردم.اونم با ناراحتی به من نگاه میکرد.
از سر ناچاری از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
اون شب رو با کلی استرس و ناراحتی به صبح رسوندم.فکر اینکه از مامان دور میشم و اون زن یه مرد دیگه میشه لحظه ای راحتم نمیذاشت.بالاخره به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری نمیشه کرد.راضی بودم به رضای خدا.حتما توی این کار حکمتی بود.
با اعصابی داغون وارد دانشگاه شدم.اون روز قرار بود طراحی سفال داشته باشیم و کلاسمون توی دانشگاه برگزار میشد.به قدری از نظر قیافه داغون بودم که مجبور شدم برخلاف همیشه که آرایش ملایمی میکردم ،بیشتر به خودم برسم.نمیخواستم کسی بفهمه که چقدر ناراحت و عصبیم.
خیلی زودتر از بقیه بچه ها وارد دانشگاه شده بودم.هنوز کلاس تشکیل نشده بود و نیم ساعتی وقت داشتم.تصمیم گرفتم به بوفه ی دانشگاه برم که ملیحه از پشت سر صدام کرد.
ملیحه_شادی کجا میری؟
برگشتم سمتش و با خنده گفتم:صداتو بیار پایین دختر.
ملیحه بهم نزدیک شد و گفت:سلام چطوری؟
_سلام دیوونه.خوبم.تو چطوری؟چه خبر؟
ملیحه نگاهی به چشم هام کرد و با شیطنت گفت:اوه چه کردی شیطون.دل کیو میخوای ببری؟
_همینجوری بابا.یه دفعه به سرم زد.
ملیحه_راستشو بگو از سر قرار با کی میای؟
_ملیحه؟!
ملیحه_ببخشید.شوخی کردم.خوب شد؟حالا بگو چرا انقد آرایش کردی؟میدونی اگه وحید ببینتت پس میفته؟شایدم بزنتت.
_باور کن هیچی نیست.قیافم داغون بود مجبور شدم.تو که میدونی من همچین آدمی نیستم.
ملیحه_میدونم.دارم سر به سرت میذارم.از چشمات معلومه که شب خوبی رو نگذروندی.
_دارم میرم بوفه یه چایی بخورم ،میای؟
ملیحه_آره بریم.
وارد بوفه شدیم و من رفتم سفارش بدم.ملیحه هم نشست روی صندلی و منتظر شد.بعد از گرفتن چای و کیک کنارش نشستم و گفتم:دیگه چه خبر؟از آقاتون چه خبر؟
ملیحه_شادی شاید باورت نشه اما من دلبسته اش شدم.اونم همینطور.البته هنوز بهش نگفتم دوستت دارم.اونم همینطور.اما از کنار هم بودن لذت میبریم.خیلی خوب همدیگه رو درک میکنیم.باورم نمیشه که یه اروپایی بتونه یه دختر ایرانی رو بفهمه.
_چه خوب!
ملیحه_میدونی شادی جوزف یجورایی به دلم میشینه.بودن باهاش احساس خوبی بهم میده.پسر خوبیه.
_خوشحالم که همچین احساسی بهش داری.
ملیحه_راستی تو چی؟قصد نداری یکی رو وارد قلبت کنی؟
_چه حرفایی میزنی؟از کی تاحالا رمانتیک شدی؟
ملیحه_شاید تحت تاثیر جوزف اینجوری شدم.
_عاشق شدی بیچاره خودت خبر نداری.بدبخت شدی رفت.چند ماه دیگه میبینمت با یه شکم گنده اون سر دنیا توی ایتالیا هی به جوزف میگی تی آمو جوزفه،تی آمو.
بعد بهش اشاره کردم بیاد جلو و در گوشش گفتم:میگن توی یکی از شهرهاش یه خیابونایی هست که نگو.اولین خیابون بوسیدنه.بعد خیابون نمیدونم چی چی همینجوری میری جلو تا میرسی به خیابون تاریکی و بعد...
چشمکی بهش زدم و گفتم:فهمیدی؟
ملیحه_شیطون تو اینارو از کجا میدونستی؟
_دیگه دیگه.
ملیحه_یادم باشه از جوزف بپرسم.
_جوزفه عزیزم نه جوزف.ایتالیایی ها میگن جوزفه.
ملیحه_مشکوک میزنیا.نکنه دوست پسر ایتالیایی داری و خبر ندارم.
_آره بابا.یه چندتایی داشتم.
بعد خندیدم و گفتم:چاییتو بخور سرد نشه دختر خانوم.
به صندلی تکیه دادم و مشغول خوردن چایی شدم.موقعیت صندلی من طوری بود که هرکس وارد بوفه میشد رو میدیدم اما ملیحه روبروی من بود و به در ورودی دید نداشت.همونطور که مشغول خوردن کیک و چای بودم به در نگاه میکردم.عادت بیشتر دخترها همین نگاه کردن بود.دلمون میخواست که از همه چیز سر در بیاریم.
به خاطر حفاری بیشتر بچه هایی که جدید وارد دانشگاه شده بودند رو نمیشناختیم.برای همین کنجکاو بودم که بفهمم چه کسایی اومدن.
     
  
زن

 
با ورود پسری که مشخص بود ورودیه خنده ام گرفت.موهاشو از فرق کج باز کرده بود و لباسش هم اتوکشیده و همه دکمه هاشو بسته بود.
_ملیحه نگاه کن پسره رو.ورودیه انگاری.شرط میبندم ترم دیگه نشناسیش.
ملیحه به اون پسر نگاه کرد و گفت:به قیافش نرو.باورت نمیشه به کی رفته پیشنهاد داده.
_چی میگی؟مگه از این کارا هم بلده؟
ملیحه_چجورم.رفته به مرضیه پیشنهاد داده.
از شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده و گفتم:دروغ میگی؟
اون پسر نیم نگاهی به من انداخت و بعد سفارش چای داد.
_وای آبروم رفت.فکر کنم فهمید که من بهش میخندم.
ملیحه_به درک.حالا همچین آش دهن سوزیم نیست.با اون قیافش.
ملیحه خودش هم خنده اش گرفته بود.اما خودشو کنترل کرد و هیچی نگفت.منم دیگه چیزی نگفتم.بعد از خوردن چای از جام بلند شدم و لیوان ها رو خواستم بندازم توی سطل آشغال که ملیحه گفت:امروز بعد ازکلاس میای بریم بیرون؟
_بیرون چه خبره؟
ملیحه_بریم بگردیم.پوسیدم بس که عین عمله ها رفتیم سر زمین و اومدیم.
همونطور که داشتم نگاهش میکردم لیوان ها رو انداختم توی سطل و گفتم:خب عزیز دلم قیافت شبیه عمله ها هم میمونه.کارگری بیش نیستی.جوزف...
چشمکی بهش زدم که دیدم با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه که ساکت باشم.با کنجکاوی به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن یه نفر که پشت سرم بود نفسم بند اومد.چند سانتی متر بیشتر با هم فاصله نداشتیم.اگه خودمو کنترل نمیکردم میرفتم توی بغلش.یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:نمیبینی اینجا وایسادم؟
نیم نگاهی به من کرد و با پوزخند گفت:اوه ببخشید خانوم.نمیدونستم ورودی ها انقدر زبون دارن.
از شنیدن این جمله چشم هام گرد شد و با عصبانیت گفتم:چی؟من ورودیم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با دستش زد به بازوم و منو انداخت کنار و به سمت بوفه رفت.از شدت عصبانیت و تعجب نمیدونستم چیکار کنم.سر جام ایستادم و با دهانی باز بهش نگاه کردم.قد بلندش و هیکلش بیشتر به ورزشکارها میخورد.هیچوقت توی دانشگاه ندیده بودمش.حدس زدم که باید ورودی باشه اما چه ورودی پررویی بود که من میگفت تازه وارد.
ملیحه از جاش بلند شد و دستمو گرفت و گفت:بیا بریم.ولش کن.
بدون هیچ ممانعتی همراهش راه افتادم.اصلا نمیدونستم چی بگم.به قدری رفتار اون پسر ناشناس برام عجیب بود که فرصت هر عکس العملی رو ازم گرفت.
_ملیحه این پسره کی بود؟
ملیحه با شنیدن این حرف اخم هاش رفت توی هم و با حرص گفت:بره بمیره پسره عوضی.به جز نوک دماغش جای دیگه رو نمیبینه.
_مگه میشناسیش؟مثل اینکه من خیلی از دنیا عقبم.
ملیحه_آره میشناسمش.اسمش باربده.باربد امیری.انتقالی گرفته اومده اینجا.معماری میخونه.میگن یه سال مرخصی گرفته و بعد اومده اینجا.یه جورایی مرموزه.اینایی هم که بهت میگم از دخترای کلاسشون شنیدم.میگن انقدر مغرور و از خودراضیه که حد نداره.
_پس از ما کوچیکتره؟
ملیحه_نه.اتفاقا از ما بزرگتره.دیر اومده دانشگاه.بهتره سر به سرش نذاری.یجورایی...

بعد به سرش اشاره کرد و انگشتشو به صورت دورانی حرکت داد فهمیدم منظورش چیه.یعنی مخش پیچیده.
_خیلی حرصم گرفت ملیحه.نمیدونم چرا نتونستم بزنمش یا حرفی بزنم که دلم خنک بشه.لعنتی.
ملیحه_منم دهنم باز موند شادی.اصلا توقع نداشتم که اینو بگه.پسره عوضی.
_شانس آورد که خشکم زد وگرنه...
ملیحه_شادی خواهشا ولش کن.سربه سر یارو نذار.خب؟
_چرا؟مگه لولوخرخره است؟
ملیحه_نه نیست.اما اعصاب نداره.میفهمی؟
_تو از کجا میدونی؟مگه دو سه باز کتکت زده؟
ملیحه_بیمزه.حرفای همکلاسیاشو دارم بهت میگم.خلاصه که میگن خیلی قاطیه.اصلا ولش کن چرا داریم حرف اونو میزنیم؟بیا بریم سر کلاس بعدشم میریم بیرون میگردیم.
_اما...
ملیحه_ولش کن دیگه.بیا بریم.
تا پایان کلاس همش به اون پسر پررو و ناشناس فکر میکردم.خیلی دلم میخواست بدونم که چجور آدمیه.کنجکاوی دست از سرم برنمیداشت.صورتش رو اصلا به یاد نمیاوردم.هیچی یادم نمیومد بجز هیکل چهارشونه اش.
بالاخره استاد رضایت داد و کلاس تموم شد.تازه یادم افتاد که وحید نیست.اصلا متوجه نبودش نشده بودم.
ملیحه_عجیبه.
_چی؟
ملیحه_آقاتون نیست.
_کیو میگی؟
ملیحه_دختره خنگ.وحیدو میگم.
_آره راست میگی.واسه منم عجیبه.
ملیحه_نمیدونم چرا نیومده.
_ولش کن.بهتر که نیومده.حوصلشو نداشتم با اون نگاهاش.
از کلاس اومدیم بیرون و به سمت در خروجی دانشکده رفتیم که ملیحه سقلمه ای بهم زد و گفت:اونجارو.
_کجارو؟
با نگاهش به چند متر اونور تر اشاره کرد و گفت:پسر دیوونه ست.
مسیر نگاهشو دنبال کردم و با دیدن پسر ناشناس اخم هام رفت توی هم و گفتم:عوضی.
ملیحه_صبر کن از دانشکده بره بیرون بعد ما میریم.
_من میرم.اهمیتی هم بهش نمیدم.تو چرا ازش میترسی؟
ملیحه_خب ترس هم داره.نگاش کن.
این دفعه با دقت بیشتر نگاهش کردم.اخم کرده بود و ابروهای خوش فرمش به هم گره خورده بود.انگار که از دعوا برگشته بود.دستی توی موهای مشکی اش کشید و سرشو برگردوند عقب که با دیدن من که نگاهش میکردم بیشتر اخم کرد و پوزخندی روی لب هاش نشست و بعد به پسری که پشت سرش داشت میومد با صدایی که ما هم بشنویم گفت:محمد نمیدونستم دخترای ورودی انقدر پررو تشریف دارن.حداقل نمیذارن برچسب روی کارتشون خشک بشه.زل میزنن به پسرا.
من و ملیحه نگاهی به هم انداختیم.حرصم گرفته بود.دلم میخواست که سرشو از تنش جدا کنم.یه قدم برداشتم که ملیحه دستمو گرفت و گفت:شادی توروخدا.ولش کن.آبرومون میره.
نگاهی به همون پسر کردم.وقتی دید که از شدت عصبانیت در حال انفجارم نیشخندی زد و به محمد گفت:دروغ میگم؟
     
  
زن

 
محمد یکی از پسرهای رشته ی معماری بود که جز انجمن صنفی بود و به خاطر جلسات نقد هفتگی فیلم که میذاشت با ما آشنا بود.
محمد با کنجکاوی به طرف ما نگاه کرد و تا دید ما هستیم هول شد و گفت:سلام خوبین؟
من و ملیحه جوابشو دادیم که گفت:حفاری خوش میگذره؟
منکه به زور خودمو کنترل کرده بودم تا چیزی نگم به جای من ملیحه گفت:عالیه.الانم کلاس داشتیم که اومدیم.
به قیافه ی اون پسر نگاه کردم.با شنیدن حرف ما بدون اینکه چیزی بگه یا حالت چهره اش عوض بشه از دانشکده رفت بیرون.
محمد بعد از خداحافظی از ما رفت.
ملیحه_پسره پررو.دلم میخواد بزنمش.
_تو که میگفتی ازش میترسم.
ملیحه_خب...خب...بیخیال.یه چیزی گفتم حالا.
_اما خیلی دلم میخواست یه چیزی بهش بگم.پسره عوضی.از این به بعد بهش میگم عوضی.
ملیحه_تو حالا حرص نخور.خوب نیست واست.
از دانشکده بیرون اومدیم و پیاده به سمت پارکی که نزدیک دانشکده مون بود رفتیم.در حال حرف زدن بودیم و توجهی به اطراف نداشتیم.با صدای پسری سرمونو به عقب برگردوندیم.
_ببخشید یه لحظه.
من و ملیحه همزمان به عقب برگشتیم.یکی از پسرهای معماری بود.اسمشو گذاشته بودیم ابلیس.به خاطر چشم های سیاه و ظاهر وحشتناکی که داشت.البته اسمش پویا بود ولی ما بهش میگفتیم ابلیس.
برخلاف همیشه اینبار ظاهرش خیلی معمولی بود.موهاشو نه سشوار کشیده بود و نه تافت زده بود.لباس هاش هم خیلی ساده بود.از تیپ و ظاهرش تعجب کرده بود.
_بفرمایید.
لبخندی زد و با خوشرویی گفت:شرمنده مزاحم شدم.میتونم یه چند لحظه وقتتونو بگیرم.
از نگاهی که به ملیحه کرد فهمیدم که طرف صحبتش من نیستم.
لبخندی زدم و به ملیحه گفتم:من میرم فردا سر سایت میبینمت.خداحافظ.
پویا_شرمنده به خدا خانوم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه.
ملیحه که انگار عزراییل دیده بود با نگاهی درمانده گفت:صبر کن با هم بریم خب.
_نه دیگه من میرم.خداحافظ.
قبل از اینکه بذارم ملیحه حرف دیگه ای بزنه ازش خداحافظی کردم و رفتم.میدونستم که توی دلش داره هزارتا فحش و بد و بیراه بهم میده.از اینکه اذیتش کردم خوشحال بودم.خنده ام گرفته بود.لحظه ای که خواستم ترکش کنم رو یادم نمیره.جوری با چشم هاش نگاهم میکرد که یاد سگ میفتادم.وای اگه ملیحه بفهمه به سگ تشبیهش کردم منو میکشه.
همینطور که زیر زیرکی میخندیدم به سمت خونه به راه افتادم.داشتم از فضولی میمردم.فکر اینکه پویا با ملیحه چیکار داره و چی میخواد بهش بگه داشت دیوونه ام میکرد.
مشغول در آوردن مقنعه ام بودم که شهاب وارد اتاقم شد و گفت:سلام چطوری؟
_سلام.خوبم.تو چطوری؟
شهاب_منم خوبم.
_مامان کو؟
شهاب_رفته سبزی بخره.
_آهان.
شهاب_امشب مهمون داریم.
_کی؟
شهاب_بهنام و خونوادش.
از شنیدن این حرف خشکم زد.دستام شل شد و مات و مبهوت به شهاب نگاه کردم.
شهاب_گویا امشب میخوان همه چیز تموم بشه.
_چقدر زود!
شهاب_مثل اینکه بهنام عجله داره.
از اینکه شهاب انقدر راحت درباره بهنام حرف میزد حرصم گرفت.با عصبانیت مقنعه مو پرت کردم روی تختم و گفتم:بعضی وقتا شک میکنم که تو داداشمی.
شهاب_دوباره شروع نکن شادی.
_دوست ندارم توی این مراسم مسخره شرکت کنم.
شهاب_باشه شرکت نکن تا خونواده ی بهنام تا میتونن سرکوفتشو به مامان بزنن.
_توقع داری چیکار کنم؟برم آرایشگاه لباس بگیرم.خودمو خوشگل کنم بعد مثل احمقا بشینم کنار بهنام جون و بهش تبریک هم بگم؟اینو میخوای؟تو اصلا میفهمی داری چی میگی؟
شهاب_آره میفهمم.ببین شادی همین یه امشب دندون روی جیگر بذار.عادی رفتار کن.چیز زیادی ازت میخوام؟هان؟
خسته از بحث و جدلی که به هیچ جایی هم نمیرسید سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ودیگه چیزی نگفتم.
شهاب_الان مامان برمیگرده.دلم میخواد باهاش خوب رفتار کنی.
شهاب بعد از گفتن حرفاش از اتاقم بیرون رفت.دیگه از این همه بحث خسته شدم.یکه و تنها یک طرف میدون جنگ ایستاده بودم و با آخرین توانم داشتم مبارزه میکردم و طرف دیگه مامان و شهاب بودند.زور اونا از من بیشتر بود.از همه چیز دلزده شده بودم.ترجیح دادم دیگه چیزی نگم چون بازنده بودم.
موهامو سشوار کشیدم و مشغول کشیدن سرمه به چشم هام شدم.همیشه این کار رو دوست داشتم.سرمه کشیدن هم بهم آرامش میداد و هم زیباترم میکرد.به خودم توی آینه خیره شدم.صورتم هیچ آرایشی نداشت جز سرمه ی چشم هام.به نظرم خیلی ساده بودم اما در عین حال جذاب.حوصله ی آرایش کردن نداشتم.
از جلوی آینه بلند شدم و به سمت لباس هام رفتم که روی تخت بود.
دوباره به خودم توی آینه نگاه کردم.بد نشده بودم.یعنی به قول ملیحه پسر کش شده بودم.حالا مگه قرار بود پسر بیاد که به خودم میگفتم پسرکش.شاید بهنام پسر داشت.نه اگه داشت میفهمیدم.شهاب بهم میگفت.هیچی از بهنام نمیدونستم.
کاش بهناز نمیومد.اصلا از نگاه های خیره اش خوشم نمیومد.صدای احوال پرسی شون از پذیرایی میومد.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم.برای یک لحظه از دیدن شخصی که جلوم بود و داشت با شهاب حرف میزد خشکم زد.این پسر اینجا چیکار میکرد؟آبروم رفت.
سر جام ایستاده بودم و با وحشت به اون نگاه میکردم.هنوز متوجه من نشده بود و با شهاب خوش و بش میکرد.میخواستم برگردم توی اتاقم تا کسی متوجه حضورم نشده اما بدبختانه اولین نفری که منو دید خودش بود.با دیدن من یکی از ابروهاشو داد بالا و با کنجکاوی نگاهم کرد.شهاب که متوجه من شده بود لبخندی زد و گفت:اینم خواهر کوچولوی من شادی.
شهاب به سمتم اومد و دستمو گرفت و بهم گفت:ایشون باربد هستن پسر بهناز خانوم.
باربد که انگار مطلب خنده دار و جالب بهش گفته بودند با پوزخندی گفت:خیلی خوشبختم خانوم.
به زور جوابشو دادم و سرمو انداختم پایین.تصورشو هم نمیکردم که باربد پسر بهناز باشه.تمام بدنم گر گرفته بود.حس میکردم در حال سوختنم.خجالت و عصبانیت هر دو با هم به سراغم اومده بود.حتما فردا توی دانشکده جار میزد که مادر
     
  
زن

 
فلانی با دایی من ازدواج کرده.چقدر بد میشد.
دلم میخواست از بدبختی خودم گریه کنم.چقدر خجالت آور بود.از فردا دیگه نمیتونستم توی دانشگاه سرمو بلند کنم.
به قدری لحظات برام زجرآور بود که حد نداشت.دعا میکردم که زودتر اون مراسم مسخره تموم بشه و من برگردم به اتاقم.
به جز بهنام و بهناز که قبلا دیده بودمشون شوهر بهناز هم بود.اسمش محمد بود.حدودا پنجاه ساله.قد متوسطی داشت و قیافه ی معمولی داشت.نمیدونم باربد با اون جذابیت و تیپ به کی رفته بود.
علاوه بر اونا عاقد هم همراهشون بود.تحمل اون فضا برام سخت بود.حالم از همه چیز و همه کس به هم میخورد.وجود باربد هم از همه بدتر.
کنار شهاب نشستم و به مامان نگاه کردم.چقدر زیبا شده بود.بعد از مرگ بابا اولین بار بود که میدیدم چشم هاش برق میزنه و از ته دل میخنده.برای یک لحظه دلم براش سوخت.یاد حرف های شهاب افتادم.مگه مامان چه گناهی کرده بود که باید تا آخر عمرش تنها میموند.اگه منم جای مامان بودم ازدواج نمیکردم؟نمیدونم.شاید ازدواج میکردم.درد تنهایی چیزی نبود که به سادگی بشه باهاش کنار اومد.
به بهنام نگاه کردم.آیا مرد خوبی برای مامانم بود؟میتونست تکیه گاه محکمی براش باشه؟امیدوار بودم که اینطور باشه.دلم میخواست بیشتر ازش بدونم.
_شهاب؟
شهاب_بله؟
_بهنام زن نگرفته؟
شهاب_زنش مرده.
_بچه چی؟
شهاب_اونم همینطور.
_یعنی چی؟
شهاب_توی تصادف زن و بچه شو از دست داده.یه دختر داشته همسن تو.دور از جون تو.رفته بودن مسافرت که توی راه تصادف میکنن.سه چهار سال پیش.
_خدا بیامرزتشون...بهنام چیکارست؟
شهاب_مغازه طلافروشی داره توی بازار.
_پس حسابی پولداره.
شهاب_آره.
_حدس میزدم.
شهاب_حالا چی شده که اینارو میپرسی.
_کنجکاو شدم.
شهاب_آهان.
این بار خیره شدم به باربد.کنار بهناز نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد.نمیدونم چرا حس کردم که موضوع صحبتشون منم.شاید دلیلش نگاه های بهناز بود که گاه و بیگاه به من دوخته میشد.
_شهاب؟
شهاب_جانم؟
_یه چیزی بگم؟
شهاب_بگو.
میخواستم بهش بگم که باربد هم دانشکده ای منه اما منصرف شدم.نمیدونم چرا نگفتم.
_هیچی ولش کن.
شهاب_نپخته بود؟
_آره.
شهاب_پس هرموقع پخت بگو.
_باشه.
دوباره به مامان و بهنام خیره شدم.کنار همدیگه نشسته بودند و خیلی آروم با هم حرف میزدند.دوباره یاد بابا افتادم.بیچاره بابا.
اشک توی چشم هام جمع شد.خیلی سعی کردم خوددار باشم و چیزی نگم.سخت بود اما باید تحمل میکردم.شهاب که حال و احوال منو درک کرده بود دستشو روی دستم گذاشت و با لبخند آرامش بخشی گفت:دوست ندارم چشماتو گریون ببینم.تحمل داشته باش.برای منم سخته اما باید تحمل کرد.
با سر حرفشو تایید کردم و نگاهمو از مامان و بهنام گرفتم.ناخودآگاه نگاهم به باربد افتاد که به من خیره شده بود.چشم های کنجکاوشو به من دوخته بود.وقتی دید متوجه نگاهش شدم خیلی سریع سرشو به سمت بهناز برگردوند و چیزی بهش گفت.
هرلحظه منتظر این بودم که به سمتم بیاد و با تمسخر بهم تبریک بگه.اصلا تصورشم نمیکردم که فامیل بهنام هم دانشکده ای من باشه.دیگه نمیتونستم توی دانشگاه سرمو بلند کنم.مطمئن بودم که باربد به همه میگه که مامان من ازدواج کرده.
با صدای بهنام که ازمون خواست ساکت باشیم و مراسم شروع بشه از فکر اومدم بیرون.موندن توی اون فضا و شنیدن حرف های بهنام و عاقد برام زجرآور بود.مراسم مسخره ای بود که دلم میخواست زودتر تموم بشه.
چقدر برام سخت بود که بشینم و با لبخند مسخره ای شاهد همه چیز باشم.حس میکردم که روح بابام حضور داره و با غم و اندوه شاهد مراسمه.بابای بیچاره ام.هیچوقت یاد نداشتم که صداشو روی مامان بلند کنه.همیشه نازشو میکشید و در مقابلش کوتاه میومد.
لحظات سخت و طاقت فرسایی بود.دعا میکردم زودتر بگذره و من به اتاقم پناه ببرم.
دیگه نتونستم تحمل کنم.وسط های خوندن خطبه عقد بود که از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.اشک هام بی اختیار روی گونه هام میریخت و من هیچ تلاشی برای متوقف کردنشون نمیکردم.چرا باید خودمو کنترل میکردم؟چطوری میتونستم مثل احمق ها لبخند بزنم و شاهد ازدواج مادرم باشم.مگه من از سنگ بودم؟چطوری شهاب میتونست انقدر خونسرد باشه و عادی رفتار کنه.گاهی اوقات از اینکه انقدر از نظر احساسی با هم تفاوت داشتیم تعجب میکردم.مگه ما با هم دوقلو نبودیم؟پس چرا اخلاق و احساساتمون با هم فرق داشت؟
روی زمین نشستم و تکیه مو دادم به دیوار.نمیخواستم ذهنمو درگیر عکس العمل بقیه بکنم.اصلا برام مهم نبود که اونا پیش خودشون چه فکری میکنند.مهم خودم بود.احساسم بود.چه انتظاری ازم داشتند وقتی که مادرم داشت ازدواج میکرد؟نکنه باید تبریک هم میگفتم؟
از شدت عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم.مغزم به طور کلی از کار افتاده بود.قلبم توی سینه ام سنگینی میکرد.انگار که تبدیل به یه وزنه صد کیلویی شده بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم.دوباره چهره ی بابا جلوی چشم هام اومد.صورت مهربونش با همون لبخند همیشگی.چجوری میتونستم بهنامو جایگزینش کنم؟مگه میشد؟امکان نداشت که اونو جای بابام بدونم.بهنام برام یه مرد غریبه بود.نه نمیتونستم.
روی زمین به حالت چمباتمه خوابیدم و توی تاریکی به روبروم خیره شدم.احساس خیلی بدی داشتم.دلم میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنم.خوب میدونستم که از فردا روز متفاوتی رو در پیش دارم.روزی که مادرم دیگه نبود.غم از دست دادن بابا کم بود که حالا هم باید مامانمو از دست میدادم؟حتما چند روز دیگه هم شهاب تصمیم به رفتن میگرفت.
صدای زنگ موبایلمو انگار از فاصله ی خیلی دور میشنیدم.آروم آروم چشم هامو باز کرد.فکر کردم که روی تخت هستم اما با دیدن گل های قالی که نزدیک چشم هام بود تازه فهمیدم که دیشب به همون حالت خوابم برده.بدنم مثل چوب خشک شده بود.هنوز موبایلم زنگ میخورد و من بی حرکت روی زمین افتاده بودم.با به یاد آوردن اینکه باید برم سایت مثل فنر از جا پریدم.درد استخوانام باعث شد ناله ای بکنم.خیره شدم به ساعت دیواری.ساعت ده صبح بود.چطور متوجه نشده بودم؟زیر لب گفتم:لعنتی.حالا چیکار کنم؟استاد پوست از سرم میکنه.
     
  
زن

 
قسمت ۹ تا ۱۲
برای یک لحظه سرم گیج رفت.اتاق دور سرم میچرخید.دستمو به سرم گرفتم و تلوتلوخوران به سمت موبایلم رفتم.چرا هیچکس بیدارم نکرده بود؟
_بله؟
ملیحه_سلام شادی خوبی؟کجایی؟
_سلام ملیحه.خواب موندم.
ملیحه_مگه داداشت بهت نگفت؟
_چیو؟
ملیحه_دیشب زنگ زدم خونتون.تو خواب بودی.به داداشت گفتم که بهت بگه امروز کلاس نداریم.به جاش باید ساعت 2بریم دانشکده.مراسم سفالشویانه.
از اصطلاح ملیحه خنده ام گرفت.همیشه به سفال شستن میگفت سفالشویان.
_نه بهم نگفت.
ملیحه_اشکال نداره.تازه بیدار شدی؟
_آره.
ملیحه_ساعت یک میام دنبالت با هم بریم خب؟
_نه من میام.
ملیحه_خیل خب.تو بیا.کاری نداری؟
_نه خداحافظ.
ملیحه_بای.
_زهر مارو بای.
ملیحه خندید و گوشی رو قطع کرد.میدونست که موقع خداحافظی کردن از اینکه بگه بای بدم میاد اما برای اینکه حرصمو در بیاره اینو میگفت.تازه یادم افتاد که ازش نپرسیدم جریان پویا چی شد.اما بعدش یاد قضیه مامان افتاد.چقدر من بیخیال بودم.حتما الان مامان خونه ی بهنام بود.
سرمو تکون دادم تا از شر افکار مزاحمی که توی مغزم بود خلاص بشم.بدنم به خاطر اینکه روی زمین خوابیده بودم خرد شده بود.ترجیح دادم که اول به حمام برم
همونطور که موهای سرمو با حوله خشک میکردم از اتاق بیرون اومدم.
مامان_سلام صبح بخیر.بدو بیا صبحونه بخور.
از شنیدن صدای مامانم خشکم زد.باورم نمیشد که خونه باشه.نگاهش کردم.مثل فرفره داشت میز صبحونه رو میچید.از دیدنش خوشحال شدم.لبخندی زدم و گفتم:سلام.
مامانم با لبخند گفت:برو شهاب رو هم صدا کن.
_چشم...اما شما...
مامان_زودباش دیگه.بدو.
ذهنم پر از سوال بود.چرا مامانم نرفته بود؟مگه قرار نشده بود که به خونه بهنام بره؟پس چرا هنوز خونه بود؟
وارد اتاق شهاب شدم.روی تخت دراز کشیده بود و چشم هاش بسته بود.
_شهاب بیدار شو.مامان نرفته.
خیلی سریع چشم هاشو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:همینو میخواستی نه؟
از لحن صداش یکه ای خوردم.سرد و خشک.هیچ احساسی توی صداش نبود.
_من نمیخواستم...
شهاب_کارتو کردی؟هیچ میدونی دیشب چیکار کردی؟
_من نتونستم تحمل کنم!
شهاب از جاش بلند شد و با قیافه ای عصبانی و گرفته نگام کرد.
شهاب_مامانو جلوی بهنام و خواهرش سکه ی یه پول کردی.انگار که فقط خودت احساس داری.بقیه از دم بی رگ تشریف دارن.
طاقت نداشتم شهاب باهام اینجوری حرف بزنه.اشک توی چشم هام جمع شد.با بغضی که توی صدام بود گفتم:چرا نمیتونی ...
نذاشت بقیه حرفمو بزنم.صداشو بلند تر کرد و گفت:واقعا از دستت خسته شدم شادی.همش گریه میکنی.مثل بچه های کوچیک.تو دیگه بزرگ شدی.یه دختر بچه نیستی که دائم آویزون باباشون باشن.منم بزرگ شدم.هردوی ما باید کاری کنم که مامان روزای خوبی رو داشته باشه نه اینکه جلوش سنگ بندازیم.چرا نمیخوای بفهمی؟
نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم که نمیتونم درک کنم.نمیتونم حضور مرد دیگه ای رو کنار مامانم ببینم؟انقدر فهمیدنش واسه شهاب سخت بود؟چرا شهاب اینطوری فکر نمیکرد؟اون یه مرد بود.با غیرتی که توی وجود همه ی مردها هست اما به سادگی با اون کنار اومده بود و در مقابل من بودم که به هیچ وجه نمیتونستم درک کنم.
     
  
زن

 
شهاب_ببین شادی دیگه دلم نمیخواد بحثی راجع به این موضوع بشنوم.مامان دیشب ازدواج کرد و همه چیز هم تموم شده.تنها دلیلی هم که امروز اینجا مونده به خاطر توئه.واسه خاطر تو مونده که ناراحت نشی.اما تو اونقدر شعور نداری که بفهمی.الانم میری و به خاطر رفتار دیشبت ازش معذرت میخوای.نمیخوام دیگه نه چشمای تورو گریون ببینم نه مامانو.فهمیدی؟
وقتی دید جوابشو نمیدم صداشو بلند تر از دفعه ی قبل کرد که باعث شد تکونی بخوردم و با بهت بهش نگاه کنم.
شهاب_فهمیدی؟
هیچوقت ندیده بودم که اونقدر ترسناک و عصبی بشه.از ترس زبونم بند اومده بود.با تکون سر جواب دادم که گفت:ملیحه هم زنگ زد گفت ساعت دو کلاس داری.واسه همین بیدارت نکردم.حالا برو.
بدون اینکه چیزی بگم از اتاقش بیرون رفتم.هنوزم از دیدن قیافه اش توی بهت بودم.چقدر وحشتناک شده بود.هیچوقت اینجوری نبود.یعنی موقعیتی پیش نیومده بود که عصبانی بشه.
با همون حال خرابم دوباره برگشتم آشپزخونه.مامانم نشسته بود و داشت پیاز خرد میکرد.نیم نگاهی به من انداخت و گفت:بیدارش کردی؟
میدونستم که صدای شهاب رو شنیده اما نمیخواد به روم بیاره.
_بیدار بود.الان میاد.
مامان_بشین تا واست چایی بریزم.
_نه خودم میریزم.
همونطور که به سمت سماور میرفتم گفتم:دیشب بعد از اینکه من رفتم چی شد؟
مامانم بعد از چند دقیقه سکوت گفت:هیچی.تموم شد.
_یعنی چی که تموم شد؟
مامان_عقد کردیم.فعلا به بهنام گفتم اینجام تا تو یه ذره آروم بشی.اونم قبول کرد.شادی باور کن اونقدر ها هم که فکر میکنی بد نیست.مرد خوبیه.باورت نمیشه که چقدر تورو دوست داره.میگه که وقتی تورو میبینه یاد پریا میفته.پریا دخترش بود که توی تصادف فوت کرده.
هیچ چیزی نداشتم بگم.احساس شرمندگی میکردم.خودم هم از اخلاقم تعجب میکردم.یه لحظه ناراحت و لحظه ی دیگه پشیمون.داشتم تعادل روانی مو از دست میدادم.
مامان_نمیخوام انقدر ناراحت ببینمت.میدونم برات سخته اما شادی منم درک کن.چیز زیادی ازت نمیخوام.
صدای ناراحت و خسته ی مامانم باعث شد از خود بیخود بشم.نتونستم احساساتمو کنترل کنم.همونطور که نشسته بود بغلش کردم و با شرمندگی گفتم:منو ببخش مامان.معذرت میخوام حق با شماست.نباید ناراحتتون کنم.سعی میکنم خوددار باشم.
روی موهای سیاه و فردارش بوسه ای زدم و گفتم:از این به بعد .باشه؟
چطور میتونستم انقدر بد با مامانم رفتار کنم.چقدر بی رحم و سنگدل شده بودم.یادحرف بابام افتادم.همیشه بهم میگفت تحت هیچ شرایطی صدامو روی مامانم بلند نکنم.چون مادر مقدس ترین انسان بود.کسی بود که تمام سختی ها و ناراحتی ها رو ب جون خریده بود تا بچه هاشو به ثمر برسونه.
مامانم دستاشو روی دستم گذاشت و گفت:ممنونم عزیزم.
شهاب_به به میبینم که آتش بس شده.
من و مامان به شهاب که با خنده پشت اپن ایستاده بود نگاه کردیم.
مامان_مزه نریز پسر جون.
شهاب_مزه چیه مامان.خب راست میگم دیگه.
مامان_بیا بشین صبحونه تو بخور.
شهاب-چشم شما امر بفرما.
مامان_شادی واسش چایی بریز.
واسه شهاب چای ریختم و جلوش گذاشتم.خودم هم کنارش نشستم و مشغول شیرین کردن چای شدم.روم نمیشد به صورت شهاب نگاه کنم.سرمو انداختم پایین که گفت:امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
_نمیدونم.
شهاب_یعنی چی نمیدونم؟
_خب راستش شاید نرفتم.
شهاب_چرا؟
_حوصله ندارم.
شهاب_تو که هیچوقت کلاساتو دودر نمیکردی.
_گفتم که امروز...
شهاب_بیخود.میری سر کلاست.هرموقع کلاست تموم شد زنگ میزنی بهم بیام دنبالت.
_اما خودم میتونم برگردم.
شهاب_همین که گفتم.
_آخه...
شهاب_آخه چی؟چرا درست حرف نمیزنی؟
چطور میتونستم بهش بگم که باربد هم دانشکده ای منه؟روم نمیشد پا توی دانشکده بذارم.حتما تا الان به همه گفته بود که مامانم با دایی اش ازدواج کرده.
شهاب_چی شد؟باز رفتی توی فکر!
مامان_شهاب ولش کن.سربه سرش نذار.
شهاب_همینکارارو کردین که این نازنازی شده.
با صدایی که به سختی سعی میکردم عادی باشه گفتم:باربد توی دانشکده ی ماست.
لحظه ای سکوت برقرار شد.خواستم عکس العمل اونا رو ببینم.اول به مامان نگاه کردم که دیدم با ناراحتی به من نگاه میکنه.بعد به شهاب که دیدم با خونسردی داره لقمه میگیره.
شهاب_خب این خیلی بده؟نکنه میخوای به خاطر اینکه فامیلمون شده دیگه دانشگاه نری؟هان؟
-خب...
شهاب_نترس خودم میدونم که هم دانشکده ای توئه.دیشب بهم گفت کجا درس میخونه.اونقدر ها هم پسر بدی نیست که فکر میکنی.در ضمن مامان قتل نکرده ازدواج کرده.فهمیدی؟
_آره.
شهاب_خوبه.حالا صبحونه تو بخور.
     
  
زن

 
متعجب از رفتار شهاب به مامان نگاه کردم.لبخند کوتاهی بهم زد و به سفره صبحونه اشاره کرد.
شهاب_شما کی میرین مامان؟
مامان_میرم.عصری میرم.
شهاب_دیر نیست؟
مامان_نه.با بهنام حرف زدم.
شهاب_بعد از اینکه شادی اومد یه سر میایم اونجا.
مامان_باشه.
بدون اینکه حرفی بزنم و یا مخالفتی بکنم به خوردن صبحونه ام ادامه دادم.حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی که کار از کار گذشته بود.فقط خودمو بد میکردم.
به زور چند تا لقمه خوردم و از جام بلند شدم.شهاب باهام سر سنگین بود.میدونستم که تا چند وقت باید اخلاقشو تحمل کنم.
_سلام چطوری خانوم؟!
ملیحه_علیک سلام عزیز دل خواهر.شما خوبی؟
_ای بدک نیستم.
ملیحه_باز که تو ناله میکنی.
_کی ناله کردم؟
ملیحه_بیشتر اوقات که تورو میبینم ناله میکنی.
_خیل خب.خوبم.بهتر از همیشه.این راضیت میکنه؟راستی از جناب پویا چه خبر؟
با این حرف من زد زیر خنده و گفت:دیروز انقدر بهت خندیدم.
_مرض.بیخود.واسه چی خندیدی؟
ملیحه همونطور که میخندید گفت:واسه اینکه به خیال خودت میخواستی منو بندازی توی هچل اما خودت افتادی.
سر جام ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم:چی داری میگی؟منظورت چیه؟
از شدت خنده از گوشه ی چشمش اشک میومد.اشکشو پاک کرد و گفت:یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_بگو.
ملیحه دستشو انداخت زیر بازوم و گفت:راه بریم تا بهت بگم.
به راه افتادیم و منو دنبال خودش داشت میکشید.
_بگو دیگه.جون به لبم کردی.
ملیحه_خیل خب باشه میگم.فقط ناراحت نشیا.دیروز پویا با من حرف زد.البته نه درباره دوستی و این حرفا.
_خب؟
ملیحه_میخواست بدونه که تو با کسی هستی یا نه؟یعنی در حقیقت از من خواست که راجع به اون با تو حرف بزنم.بیچاره از تو میترسه.میگفت که خیلی وقته که میخواد پاپیش بذاره اما ترسیده.یعنی تقصیر هم نداره ها بیچاره هرکی قیافه ی تورو با این اخم ببینه سنگ کوپ میکنه.حالا بگذریم از این حرفا.خلاصه پویا ازم خواست میتونم یه کاری کنم که تو باهاش رفیق بشی یا نه.
_داری شوخی میکنی؟نه؟
ملیحه_شوخی چیه؟!جدی دارم میگم.چه حرفا میزنیا دختر.دارم راستشو میگم.انقدر دیروز مظلوم شده بود که نگو.نمیدونستم انقدر خجالتیه.
یاد نگاه های پویا افتادم.هرجا توی دانشکده که بودم اونم بود.توی کتابخونه ،سایت،بوفه همه جا بود.سر کلاس های عمومی نزدیک ترین صندلی رو به من انتخاب میکرد و من بی اعتنا بودم.اصلا بهش توجهی نداشتم.حتی احوال پرسی هم با هم نمیکردیم.به نوعی ازش میترسیدم.ظاهر سرد و خشنش با اون لباس های متفاوتش باعث شده بود که در عین حال هم ترسناک باشه و هم جذاب.هیچوقت نمیتونستم منکر زیبایی و جذابیتش بشم.اما هیچوقت هم راجع به بهش فکر نکرده بودم.همیشه با دختری که رشته ی دیگه ای بود و به دانشکده ما میومد دیده بودمش.حدس میزدم که دوست دخترشه.
با اینکه هیبتش مرموز و ترسناک بود اما دخترهای زیادی سعی میکردن توجهشو جلب کنند.
ملیحه_خب نظرت چیه خانوم ابلیس؟!
-منو مسخره نکن بچه پررو.
ملیحه_مسخره چیه؟دارم سوال میپرسم.شادی بی شوخی دارم میگم پسر خیلی خاصیه.میدونی چقدر هواخواه داره؟
-حوصله ی اینجور بازیارو ندارم.اصلا راجع به پویا نمیتونم فکر کنم.انقدر ذهنم درگیره که این چیزا توش گمه.
ملیحه_چی شده مگه؟
-هیچی ولش کن.
ملیحه_خب بگو چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.خیر سرم رفیقتم.
_میگم بهت.به موقع اش.
ملیحه_هرجور راحتی.اما اینو بدون هروقت احتیاج به یه سنگ صبور داشتی من هستم.
_ممنونم.
ملیحه_خب حالا از فاز این بحثا بیام بیرون.بچسبیم به جناب ابلیس.
بی توجه به حرف ملیحه گفتم:ملیحه؟!
ملیحه_جون؟
_یه چیزی بگم؟
ملیحه_دو تا بگو.
_باربد ورودی امساله آره؟
ملیحه نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:آره.خب انتقالی گرفته اینطور که شنیدم.از تبریز.
_نمیدونی چرا؟
ملیحه-نه.
میدونستم سوالاتم مسخره است اما نمیتونستم خودمو نگه دارم و چیزی نپرسم.از تصور اینکه تا چند ساعت دیگه باربد رو میبینم حالم دگرگون میشد.هرکاری میکردم که خودمو قانع کنم که چیزی نیست نمیشد.
ملیحه-نکنه کلک خوشت اومده ازش؟
متعجب از سوال ملیحه گفتم:چی؟من؟نه اصلا این چیزا نیست.کنجکاو بودم همین.فقط میخواستم بدونم که ...هیچی ولش کن.
     
  
زن

 
ملیحه-شادی یه چیزیت شده.بگو و خلاصم کن.تو که میدونی از فضولی میمیرم.
-گفتم که محض کنجکاوی پرسیدم.بیخیال.
ملیحه که هنوز قانع نشده بود گفت:خیل خب.نمیخواد هی انکار کنی.ایشالا یه روز بهم میگی.
منم دیگه چیزی نگفتم.ترجیح دادم سوالی نکنم تا ملیحه کنجکاو نشه.اما توی ذهنم پر از سوال بود و همینطور اضطراب داشتم.یه حسی به من میگفت که باربد رو میبینم و دیدار بدی هم در پیش دارم.اصلا جریان پویا برام اهمیت نداشت.به قدر کافی دردسر داشتم.باربد برام یه دردسر تازه بود.
به محض ورود به دانشکده خیلی سریع به سمت کلاس رفتم.اصلا نمیخواستم سرمو بلند کنم و به اطرافم نگاهی بندازم.فکر میکردم کل دانشکده در حال نگاه کردن به منه.ملیحه که از رفتارم تعجب کرده بود خودشو بهم رسوند و گفت:تو امروز یه چیزیت شده شادی.نگو نه.خودم بزرگت کردم.
-بریم سر کلاس.
ملیحه_میگم حواست نیست.کلاس کجا بود.باید بریم پایین توی کارگاه.
_خب منظورم همونه.بریم.
ملیحه-اونجارو نگاه.آقاتونه.
سرمو گرفتم بالا و با دیدن وحید که چند قدمی با ما فاصله داشت و مشغول صحبت با باربد بود وا رفتم.چرا این دو نفر داشتن با هم حرف میزدن؟نکنه که باربد داشت همه چیز رو راجع به من به وحید میگفت.خشکم زده بود.قدرت حرکت نداشتم.فقط داشتم به اون دو نفر نگاه میکردم.سعی کردم از حالت چهره و حرکت لب هاشون بفهمم که چی به هم میگن اما به قدری توی اینجور موارد کند ذهن بودم که چیزی متوجه نمیشدم.صداشون هم خیلی آروم بود.
چهره وحید چندان دوستانه نبود.سگرمه هاش توی هم بود و همونطور که سرش متمایل به پایین بود داشت به حرف های باربد گوش میداد.باربد هم بهش نگاه میکرد و حرفاشو میزد.
ملیحه_شادی؟اینجوری زل نزن بهشون.خوب نیست.
تازه یاد موقعیت خودم افتادم.راهمو کج کردم و ازشون فاصله گرفتم.ملیحه هم دنبالم اومد و گفت:ندیده بودم تاحالا با هم حرف بزنن.
حرف های ملیحه منو بدتر عصبی میکرد.دقیقا چیزهایی رو میگفت که من نمیخواستم قبول داشته باشم.
ملیحه_نکنه بینشون چیزی شده؟
_خواهش میکنم ملیحه.ولش کن.
ملیحه-بیا بریم.از هم جدا شدن.
دوباره به اونا نگاه کردم.خوشبختانه حرفاشون تموم شده بود و هرکدوم به سمتی رفته بودند.روم نمیشد توی صورت وحید نگاه کنم.هنوز از اینکه اونطوری جواب خواستگاری شو داده بودم از خودم بدم میومد.چقدر بد رفتار کرده بودم.
با اعصابی داغون کنار ملیحه ایستاده بودم و مشغول برس کشیدن روی سفال بودم.اصلا حواسم به دور و بر نبود.میدونستم که اون همه نگرانی بی مورده اما دست خودم نبود.سخت بود که خودمو بیخیال نشون بدم.بالاخره بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که باید خودمو آروم کنم.به درک که هرچی میشد.دیگه طاقت نداشتم که خودمو اذیت کنم.
ملیحه_از بس سابیدیش رنگش رفت.بسه دیگه دختر.
_تو هم همش از من ایراد بگیر.
ملیحه_میگم شادی...
_چیه؟
ملیحه_طرف بدجوری نگاهت میکنه.ببینش.
به وحید نگاه کردم.سرگرم کار خودش بود اما هنوز اخم کرده بود.باربد چی بهش گفته بود که انقدر اخمو شده بود؟
_کجا داره منو نگاه میکنه؟
ملیحه-به جان خودم داشت نگات میکرد.حالا خودت ببین.
دوباره مشغول کار شدیم.بیشتر بچه ها به خاطر نبود استاد مشغول مسخره بازی بودن و تنها من و ملیحه بودیم که داشتیم سفال میشستیم.
ملیحه_داره نگات میکنه دیوونه.دیدی راست گفتم.
خیلی سریع به وحید نگاه کردم.تا نگاه منو متوجه خودش دید سریع سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.
ملیحه_حالا هی بگو منو نگاه نمیکنه.من موندم چرا با این حالش هنوز از تو خواستگاری نکرده.
توی دلم گفتم خبر نداری که خواستگاری شو کرده و من چه جوابی بهش دادم.
ملیحه_بهتره یه ذره استراحت کنیم.نظرت چیه؟
_من ادامه میدم.
ملیحه_خیل خب.چای میخوری برم برات بگیرم؟
_نه مرسی.
ملیحه_پس من برم یه چای بخورم.دز چاییم اومده پایین.
بعد چشمکی بهم زد و از کارگاه بیرون رفت.هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که با صدای وحید به خودم اومدم.
وحید_خسته نباشی.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم:ممنون.همچنین.
وحید_میخوای کمکت کنم؟
_نه.راحتم.
به حرفم گوش نداد و دستشو آورد جلو و خواست تیکه سفالمو برداره که ناخودآگاه دستم به سمت همون تیکه سفال رفت و باعث شد دستامون به هم برخورد کنه.از تماس دستش با دستم یکه ای خوردم و خودمو کشیدم عقب.
وحید_معذرت میخوام.

چیزی نگفتم.یعنی مخم از کار افتاده بود.نمیتونستم کلماتو کنار هم بچینم و جمله ی خوبی تحویل وحید بدم.
وحید_راستش یه چیزایی شنیدم.
با شنیدن این حرف نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.نکنه که باربد بهش جریانو گفته بود و وحید اومده بود که بهم تبریک بگه؟
وحید_درباره ی پویا.راسته که میگن ازتون درخواست دوستی کرده.
پوزخندی زدم و گفتم:خبرا چه زود میرسه.
وحید_راسته یا نه؟
_بر فرض که راست باشه چی به شما میرسه؟
وحید_باورم نمیشه.پویا با اون تیپ و قیافه...عجبیه.
_بهتره به اونی که میاد خبرچینی میکنه و حرفارو میزنه بگین دست از سر من برداره.خب؟
وحید_منظورت چیه؟
_منظورم اون پسره است.همینکه امروز داشت باهات حرف میزد.باربد.
وحید_تو اونو از کجا میشناسی؟
_اسم و رسم آدما زود توی دانشکده میپیچه.
وحید ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:فکر میکردم خیلی با هم خوب باشین.از جیک و پوکت خبر داشت.
از شنیدن این حرف شوکه شدم.وای نکنه که جریان مامانمو گفته بود؟پسره ی پررو.اگه جلوم بود حتما خفه اش میکردم.
وحید_فکر نمیکردم انقدر توی معماریا هواخواه داشته باشی.
     
  
زن

 
حرف های وحید داشت اعصابمو خرد میکرد.طوری با من حرف میزد که من جزیی از دارایی اش هستم و حق داره که درباره ام هرجوری که میخوادفکر کنه و تصمیم بگیره.
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم و آروم باشه گفتم:ببین نمیخوام باهات حرف بزنم.امیدوارم اینو درک کنی.اصلا خوشم نمیاد کنترلم کنی.در ضمن جنابعالی یه بار خواستگاری کردی منم گفتم نه.مطمئن باش نظرم عوض نمیشه.پس سعی نکن.حالا هم مزاحم کارم نشو.
در حین حرف زدن به صورت وحید نگاه نکردم.اصلا دلم نمیخواست که توی چشم هاش نگاه کنم و حرفارو بهش بزنم.عوضش نگاهم به دستاش بود که مشتشون کرده بود و مشخص بود که خیلی خودشو کنترل میکنه تا چیزی نگه و رفتار بدی از خودش نشون نده.
بعد از اتمام حرف هام مکثی کرد و بعد گفت:حرفاتو زدی پس گوش کن تا منم حرفامو بزنم.فکر میکردم شعورت خیلی بیشتر از اینا باشه.اما میبینم نه.واسه خودم خیلی متاسفم که خودمو علاف آدمی مثل تو کردم.
نزدیک بود سرش داد بکشم و هرچی از دهنم در میومد بهش بگم.پسره از خودراضی چطور به خودش اجازه میداد که اینطوری با من صحبت کنه.مگه من برده زرخریدش بودم؟
قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم رفت.از حرص دندونامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم که داشت برمیگشت سر جای خودش.از بس ناخونامو به کف دستم فشار داده بودم کف دستم درد گرفته بود.چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.اصلا وحید ارزش نداشت که خودمو به خاطرش اذیت کنم.
خوشبختانه با ورود ملیحه حواسم پرت شد و کمتر به حرف های وحید فکر کردم.
***
منتظر شهاب بودم تا بیاد اما نیم ساعت بود که خبری ازش نشده بود.بهش زنگ زده بودم اما جواب نداده بود.ناچار شدم بهش اس ام اس بدم و بهش بگم که بیاد دنبالم.
ایستادن کنار خیابون و منتظر ماشین شدن به نظرم سخت ترین کار دنیا بود و البته مزخرف ترین.شنیدن انواع و اقسام پیشنهادات و حرف های رکیک چیزی بود که بیشتر زن ها و دخترهایی که کنار خیابون برای تاکسی می ایستادن باهاش روبرو شده بودند.
سرمو انداخته بودم پایین و به کفش هام نگاه میکردم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد.یه تاکسی سمند بود.
-میخوای تا فردا همینجا وایسی؟
سرمو آوردم بالا و خواستم جوابی به شخصی که توی ماشین بود بدم که با دیدن قیافه ی باربد لال شدم.فقط نگاهش کردم که گفت:تاکسی گرفتم میتونی سوار شی.من دارم میرم خونه ی دایی.
بالاخره قدرتمو جمع کردم و به سختی جوابشو دادم.
_خیلی ممنون.صبر میکنم تا شهاب بیاد.
باربد_نترس باهات کرایه رو حساب میکنم.
_گفتم که شهاب میاد.شما بفرمایید.
شونه هاشو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت:هرجور مایلی.پس خداحافظ...آقا برو.
مثل آدم های گیج به ماشین نگاه کردم که هر لحظه بیشتر ازم دور میشد و توی فکرم به رفتار باربد فکر میکردم.خیلی خونسرد و بی تفاوت بود.انگار نه انگار که منو میشناسه.اصلا اصراری برای سوار شدن من نداشت.واسم جای تعجب داشت که چرا این رفتار رو کرد.تازه یادم افتاد که اون جریان درخواست دوستی پویا از من رو به وحید گفته.احساس عصبانیت جای تعجبمو گرفت.تازه یادم افتاد که میخواستم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم اما نمیدونم چرا با دیدنش همه چی از یادم رفت.از دست خودم لجم گرفته بود.با حرص پامو روی زمین کوبیدم که صدای بوق ماشین رو پشت سرم شنیدم.از شنیدن صدای بوق ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم و برگشتم.با دیدن شهاب که پشت فرمون نشسته بود و با خنده به من نگاه میکرد عصبانی شدم.
با همون اعصاب داغون در ماشین رو باز کردم و نشستم.
شهاب_سلام چطوری؟
در ماشین رو با شدت بستم و گفتم:هیچ معلوم هست کجایی؟نیم ساعته منو علاف کردی؟کار داشتی میگفتی نمیام.
شهاب_چته تو؟سلامت کو؟
_علیک سلام.حالا خوب شد؟راه بیفت دیگه.
کیفمو پرت کردم صندلی عقب و گفتم:تاحالا شده کنار خیابون وایسی و هر حرفی رو تحمل کنی؟نه نشده.چون دختر نیستی.
شهاب_چی شده شادی؟هان؟کسی چیزی بهت گفته ؟آره؟
_شهاب اصلا حوصله ندارم.امروز به قدر کافی اعصابم خرد شده.
شهاب_خب باید بهم بگی چی شده؟
_میگم اما الان نه.
شهاب_هرجور راحتی.
***
شهاب دسته گل رو به دستم داد و گفت:امیدوارم که رفتار خوبی داشته باشی.
با سر بهش فهموندم که کار بدی انجام نمیدم.
شهاب_خدا کنه...در ضمن یه ذره لبخند بزنی بد نیست.
لبخند زورکی زدم و گفتم:خوبه؟!
شهاب_بهتر هم میتونه باشه.
بعد از گفتن این حرف زنگ در خونه ی بهنام رو زد.
چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم:آروم باش و مثل آدم رفتار کن اگه اینکارو نکنی خودتو گوشت تلخ کردی.
صدای مادرم از پشت آیفون مارو دعوت به وارد شدن کرد.اول من وارد شدم و بعد هم شهاب.با دیدن حیاط به اون بزرگی دهنم باز موند.اصلا تصورشو نمیکردم که حیاطی به اون بزرگی و زیبایی هم وجود داشته باشه.پر از درخت ها و گل های مختلف بود.لامپ هایی که اطرافمون روشن بود زیبایی حیاط رو صد برابر کرده بود.
شهاب_نمیخوای راه بیفتی؟
_حواسم پرت شد.
روبروی در ورودی ایستاده بودیم که مامان در رو باز کرد و با خوشرویی بهمون خوش آمد گفت و به داخل دعوتمون کرد.به دقت به چهره اش نگاه کردم.توی این چند ساعت به نظرم صورتش بشاش تر و شاداب تر از صبح بود.یعنی انقدر وجود بهنام تاثیر داشت؟
توی ذهنم داشتم به این مسئله فکر میکردم که با صدای بهنام به خودم اومدم.
بهنام_به به.دختر گلم.خوبی خانوم؟بفرما عزیزم.بیا تو.چرا وایسادی دم در.
چقدر خوش لباس بود.اصلاح کرده بود و با پیرهن سفید و شلواری به همون رنگ به نظرم جوون تر هم شده بود.
دسته گل رو به دستش دادم و باهاش احوال پرسی کردم.اونم به گرمی جوابمو داد و در حالیکه کنارم بود منو دعوت به نشستن کرد.خوشبختانه اثری از باربد و بهناز و شوهرش نبود.
مامانم کنارم نشست و بعد از احوال پرسی با من و شهاب به آشپزخونه رفت تا چای برامون بریزه.بهنام هم خیلی محترمانه با من و شهاب برخورد کرد و لبخند از گوشه ی لبش اصلا محو نشد.
خونه ی خیلی دلباز و بزرگی بود.همه ی وسایلش مدرن و شیک بود.باورم نمیشد که بهنام همچین خونه ای داشته باشه.
زنگ خونه به صدا در اومد.حدس زدم که باید باربد و خونوادش باشن.اما چرا انقدر دیر اومده بودند؟اون که از من زودتر حرکت کرده بود.
توی ذهنم مشغول بررسی علت نیومدن باربد بودم و اینکه جلوش چه عکس العملی نشون بدم که صدای شاد و سرحال بهناز منو از فکر آورد بیرون.
از جام بلند شدم و به طرفشون رفتم.بهناز مادرمو سفت توی بغلش گرفته بود و صورتشو ماچ میکرد.نگاهم به محمد شوهر بهناز افتاد که داشت با شهاب و بهنام خوش و بش میکرد.هنوز خبری از باربد نبود.یه لحظه فکر کردم که نیومده.ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم که بهناز نگاهش به من افتاد وگفت:به به سلام شادی جون.خوبی؟!

شرمنده از رفتار شب عقد به سمتشون رفتم و باهاشون احوال پرسی کردم.
بهنام_راستی باربد کو؟!
محمد_الان میاد.توی حیاطه.
با شنیدن این حرف لب و لوچه ام آویزون شد.ای کاش باربد نمیومد.اصلا دوست نداشتم که باهاش روبرو بشم.هرچند که از خبرچینی که برای وحید کرده بود از دستش حرصی بودم اما با اینحال نمیخواستم ببینمش.
احساس میکردم فقط میخواد منو مسخره کنه.شاید هم اینطور نبود اما خب حسم اینطور به من میگفت.
تازه سر جاهامون نشسته بودیم که باربد هم اومد.خیلی بی حوصله بود.اینو میتونستم از سلام و احوال پرسی اش بفهمم.بدون اینکه به من نگاه کنه سر جاش نشست و دیگه حرفی نزد.میدونستم که همه متوجه رفتار عجیب و غریب باربد شده بودند اما خب کسی چیزی نمیگفت.بهناز سعی میکرد با حرف زدن با بقیه جو خونه رو عوض کنه البته تا حدودی هم موفق شد.تنها کسی که حواسش به باربد بود من بودم.اصلا به اطرافش توجهی نداشت.توی فکر بود و گاهی وقتا دستشو توی موهاش فرو میبرد و نفس عمیقی میکشید.
بالاخره طاقت نیاورد و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت یکی از اتاق ها رفت.بعد از رفتنش بهنام گفت:باربد چش شده؟!
بهناز_نمیدونم.خیلی خوب بود.همش میگفت و میخندید.اما الان...نمیدونم به خدا.
بهنام_میخوای باهاش حرف بزنم؟
بهناز_نه داداش.لازم نیست.خودش خوب میشه.میدونی که اخلاقشو.
بهنام با تکون دادن سر حرفشو تایید کرد و دیگه چیزی نگفت.برای من هم معما شده بود که چرا باربد توی فکره.حس فضولیم گل کرده بود.
بعد از خوردن شام مشغول شستن ظرف ها شدم اما فکرم جای دیگه ای بود.حتی سر شام هم باربد چند لقمه ای بیشتر نخورد و از خوردن دست کشید.توی چشم هاش غمی بود که من به خوبی درکش میکردم.خیلی غمگین و ناآرام به نظر میرسید.انگار که خبر بدی بهش دادند و اون چاره ای جز خودخوری وسکوت نداره.
صدای بهناز منو از فکر آورد بیرون.روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و داشت با مامان حرف میزد.
بهناز_نمیدونم چیکار کنم؟دکترش میگفت که باید براش زن بگیرم.شاید اینجوری هوای اون دختره هم از سرش بیفته.
با شنیدن این چیزا گوشام تیز شد.یه مطلب جدید دستگیرم شده بود.
مامان_والا چی بگم بهنازجون.شاید اینجوری بهتر بشه اما شایدم نه.اونوقت دختر مردم این وسط حیف میشه.
بهناز_دختر داریم تا دختر.من خودم یکی رو زیر سر دارم.از همه نظر تکمیله.فقط مونده که پاپیش بذارم.باربد من هیچی کم نداره.خیلی از دخترا واسش سر و دست میشکنن.
مامان_ماشالا آقا باربد پسر خوبیه.ایشالا که خوشبخت بشه.
بهناز_ایشالا...چی بگم که قسمت پسر من این بوده.فقط دلم میخواد عروسیشو ببینم.تنها آرزوم هم همینه.
سوال بعدی بهناز باعث شد به حرف بیام.
بهناز_شادی جون شما چی؟قصد ازدواج نداری؟حتما کلی خواستگار واسه خودت داری.
سعی کردم دست پاچه نشم و جوابشو بدم.
_من فعلا برام زوده.خب هنوز درسم مونده.آمادگی ازدواج رو هم ندارم.
بهناز_خب اگه یه مورد خوب بیاد چی؟میتونی درستو بخونی وبعد ازدواج کنی.
_فعلا که همچین موردی نبوده.
بهناز_یعنی اگه بیاد قبول میکنی؟
این جمله رو چنان با شادی و ذوق گفت که یه لحظه فکر کردم نکنه منظورش باربده.
_کلی گفتم بهنازجون.
با شنیدن جمله بعدی بهناز دست از کار کشیدم و متعجب نگاهش کردم.حال مامانم هم دست کمی از من نداشت.
بهناز_اگه تورو واسه پسرم خواستگاری کنم قبول میکنی؟
به قدری حواسم پرت شد که یادم رفت دستامو خشک کنم و شیر آب رو ببندم.با همون دست های کفی به بهناز نگاه کردم.اثری از شوخی توی صورتش نبود.کاملا جدی داشت منو برای پسرش خواستگاری میکرد.
مامانم زودتر از من به خودش اومد و گفت:بهنازجون شادی هنوز بچه است.درسشو تموم نکرده.خودشم که گفت.
بهناز_اما من فکر میکنم این دو نفر از همدیگه خوششون اومده.
تا اومدم جواب بدم مامانم گفت:آخه این دو نفر که هنوز زیاد همدیگه رو ندیدن.چجوری از همدیگه خوششون اومده؟
بهناز_خب با هم آشنا میشن.مگه ماها چجوری با شوهرامون ازدواج کردیم؟از اول که همدیگه رو نمیشناختیم...حالا نظر خودت چیه شادی خانوم؟
خودمو مشغول شستن ظرف ها کردم و با لحن آرومی گفتم:والا بهناز خانوم حرفتون واقعا شوکه ام کرد.اما همونطور که گفتم واقعا قصد ازدواج ندارم.اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.برای آقا باربد هم دختر خوب زیاده.ایشالا یه دختر خوب عروستون بشه.
بهناز_خب عزیزم حالا چرا نمیخوای فکر کنی.باور کن باربد اونطوری نیست که تو فکر میکنی.درسته که خیلی سرد و خشک با بقیه رفتار میکنه اما قلبش پاکه.
میخواستم جواب بهنازو بدم که با صدای باربد از جا پریدم و بشقابی که توی دستم بود سر خورد و افتاد توی سینک و شکست.ناخودآگاه گفتم وای و برگشتم به سمت در آشپزخونه.
باربد با دیدن قیافه وحشت زده ی من پوزخندی زد و به سمت سماور رفت و گفت:نمیدونستم صدای من انقدر ترسناکه.
نیم نگاهی به مامانم انداختم و بعد به بهناز که داشت با نگرانی به باربد نگاه میکرد.فکر کردم که حتما باربد حرفامونو شنیده اما اینطور نبود.فقط اومده بود که چای بخوره.
خیلی سریع یه لیوان چای ریخت و دوباره با همون پوزخند به من نگاه کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.نمیدونم چرا حس کردم که شنیده مادرش از من خواستگاری کرده.شاید به خاطر اون پوزخند روی لب هاش بود.
با اعصابی داغون تیکه های خرد شده ی بشقاب رو جمع کردم اما انقدر حواسم پرت بود که ناغافل یکی از تیکه کف دستمو برید.بریدگی اش عمیق نبود اما خب میسوخت.مامانم که متوجه بریدگی دستم شده بود گفت:تو برو نمیخواد بشوری.دستتم بریدی.
بهناز سریع از جاش بلند شد و گفت:الهی بمیرم عزیزم.بیا بشین ببینم چی شد.
روی صندلی نشستم و یه دستمال کاغذی گذاشتم روی زخمم و گفتم:هیچی نشده بابا.چرا انقدر شلوغش میکنین.خوب میشه.
بهناز نگاهی به دستم انداخت و گفت:بیا بتادین بزن روش.
_به خدا هیچی نیست.خوب میشه.مگه زخم شمشیر خوردم.
اون شب دیگه بهناز حرفی راجع به خواستگاری و باربد نزد.البته دیگه حرفشو زده بود و چیز اضافه ای نداشت که بگه.نمیدونم چرا هردفعه به باربد نگاه میکردم خجالت میکشیدم و سریع سرمو مینداختم پایین.انگار که بهم الهام شده بود که اون صحبت های من و مادرشو شنیده.
***
توی تختم دراز کشیده بودم و به شبی که گذروندم فکر میکردم.اصلا فکرشو نمیکردم که بهناز ازم خواستگاری کنه.هیچ احساس خاصی نداشتم.نه خوشحال بودم و نه ناراحت.هرچی فکر میکردم میدیدم که اصلا به باربد هیچ حسی ندارم.فکر میکردم که یه کوه یخه و هیچ احساسی نداره و کاری بلد نیست جز تمسخر دیگران.
***
بالای سر ملیحه ایستاده بودم و کلاهمو تا جایی که میتونستم داده بودم پایین تا آفتاب به پوست صورتم نخوره.این مدت سر حفاری واقعا از نظر رنگ پوست عوض شده بودم.به نظر خودم که شبیه ذغال سیاه شده بودم و هرکاری میکردم که کمتر آفتاب بهم بخوره نمیشد.
ملیحه_اوه شادی خانوم اونجوری وایسادی بالای سر من مگه من حمالتم.بگیر بشین کارتو بکن.
_کمرم درد میکنه ملیحه.نمیدونم چه مرگم شده.اصلا حس و حال ندارم.دیشب تا دیروقت بیدار بودم.
ملیحه با شیطنت نگاهم کرد و گفت:دیشب چیکار میکردی که بیدار بودی و تازه کمرتم درد میکنه؟!
_عوضی.منو مسخره میکنی؟!
ملیحه_من غلط بکنم.خب خودت میگی که...
_حالا من یه چیزی گفتم تو هم گیر بده ها.
ملیحه_خیل خب حالا.بیا منو بزن.بکش.
_تو جارو تو بکش به این کارا کار نداشته باش.
ملیحه_خوب مقابله به مثل میکنیا.
_انصافا ملیحه خوب جارو میکشی.خوش به حال شوهرت آیندت.
ملیحه با جارویی که دستش بود بلند شد و افتاد دنبال من.
ملیحه_منو مسخره میکنی عوضی؟الان نشونت میدم.
شروع کردم به دویدن و گفتم:بی جنبه ای چقدر.
ملیحه_اگه مردی وایسا.
_نامردمو در میرم.
ملیحه_من بالاخره این جارو رو توی مخ تو میکوبم.
_توی خواب ببینی.
ملیحه_حالا میبینی.
_به همین خیال باش.
داشتم همینطور میدویدم که جارو با ضرب خورد به کمرم.فریادم به هوا رفت و دستمو گرفتم به کمرم.
_آخ کمرم.مردم.ملیحه مگه اینکه دستم بهت نرسه.
ملیحه شکلکی برام در آورد و گفت:فعلا که مصدومی.
خیلی سریع جارو رو برداشتم و پرت کردم سمتش که دقیقا خورد به ساق پاش.اونم جیغی کشید و نشست روی زمین و شروع کرد به مالیدن ساق پاش.
ملیحه_خیلی نامردی شادی.پام داغون شد.
_آخی.بمیرم برات مادر.منم اصلا کمرم درد نگرفت.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خواب بازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA