قسمت ۱۳ تا ۱۶ملیحه_من دیگه انقد محکم نزدم.اما تو..._خوب کاری کردم.حالا بلند شو کولی بازی در نیار.الان استاد میاد جریممون میکنه.ملیحه_مگه میتونم بلند شم؟به خدا خیلی درد گرفت._بلند شو دیگه.باز تو لوس شدیا.میخوای بگم جوزف بیاد بغلت کنه...راستی ملیحه جوزف کجاست؟هیچ نمیگی باهاش کجاها میری.اصلا صداتو در نمیاری.ملیحه_کجاها داریم که بریم؟_تهران به این بزرگی.ملیحه_شادی؟_هوم؟ملیحه_به نظرت کار اشتباهی کردم با جوزف رفیق شدم؟به حالت چهره اش دقت کردم.دیگه از اون خنده خبری نبود.به جاش کاملا جدی به نظر میرسید._خب من جای تو بودم دوست نمیشدم.ملیحه_چرا؟همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:خب راستش طرز تفکر من با تو فرق داره.من تا حالا با کسی رفیق نشدم.یعنی نمیدونم چجوری بگم.به نظرم رفاقت کردن با یه پسر چیزی جز تباهی واسه دختر نداره.میفهمی منظورمو؟کنارش روی زمین نشستم و گفتم:جوزف یه خارجیه ملیحه.افکار و عقاید اونا با ما خیلی فرق داره.شاید حرفمو قبول نداشته باشی اما به نظرت دوستی با جوزف ارزش از دست دادن خیلی چیزارو داره؟هان؟به روزی فکر کن که جوزف نیست و تو میخوای با یکی ازدواج کنی.وجدانت ناراحت نمیشه که قبل از شوهرت با یکی دیگه دوست بودی؟هوم؟!اصلا نمیخوام عقیده مو بهت تحمیل کنم یا هرچیزی که فکرشو میکنی فقط میخوام بگم که یه ذره بیشتر فکر کن.همین.ملیحه_راستش خودمم چند روزیه که درگیر این موضوعم.به خودم میگم آخرش که چی.بالاخره که جوزف میره.دوباره منم تنها میشم._خوبه که به این نتیجه رسیدی.ملیحه_شادی؟_هوم؟!ملیحه_یه سوال بپرسم؟_بگو.ملیحه _تو از کسی توی دانشگاه خوشت میاد؟منظورم وحید نیستش.میدونم که از اون خوشت نمیاد.-چطور؟!ملیحه-تو بگو؟!-خب تو بگو واسه چی این سوالو پرسیدی؟ملیحه_من اول پرسیدما._فعلا که از هیشکی.ملیحه-چرا؟تو هیچوقت از کسی خوشت نیومده.چرا؟_نمیدونم.تاحالا کسی رو ندیدم که به دلم بشینه.ملیحه_چرا؟!_دست خودم نیست.تاحالا از کسی اونجوری که بخوام خوشم نیومده.ملیحه_نظرت راجع به پویا چیه؟-این همه آسمون ریسمون بافتی نظر منو راجع به اون بدونی؟نکنه باز ماموریت بهت محول کرده؟ملیحه-نه بابا.دیگه از اون روز خبری ازش ندارم.حالا نمیتونی یه بار هم که شده راجع به پویا بیشتر فکر کنی؟_تو چرا سنگ اونو به سینه میزنی؟ملیحه-راستش دلم برات میسوزه.-واسه من میسوزه؟چرا؟ملیحه-چون حس میکنم هیچوقت عشقو درک نمیکنی.به قیافه ی کاملا جدی اش نگاه کردم و دیگه حرفی نزدم.جمله اش منو به فکر فرو برد.نمیدونم چرا نمیتونستم به پسری به دیده ی خوبی نگاه کنم.اصلا برای من پسرها هیچ مفهومی نداشتند.شاید مریض بودم و خودم خبر نداشتم.ملیحه_رفتی توی فکر؟!_اوهوم.ملیحه-بهت نمیاد اینجور قیافه._شاید تو درست میگی.ملیحه_اینکه این قیافه بهت نمیاد؟_نه.اینکه عاشق نشدن من دل سوختن داره.ملیحه-چرا سعی نمیکنی؟-مگه عاشق شدن کشکه؟ملیحه-کشک نیست دوغه.منظورم اینه که چرا به پسرا یه جور دیگه نگاه نمیکنی؟-چجوری نگاه کنم؟چه حرفایی میزنیا.ملیحه-چی بگم از دست تو.-بلند شو بریم یه چیزی بخوریم.مردم از گشنگی.بعد از سایت سری به دانشگاه زدیم.نمیدونم چرا دلم هوای دانشگاه رو کرده بود.به یاد ترم های اول دلم میخواست توی دانشگاه قدم بزنم و تجدید خاطرات کنم.ملیحه هم با من هم نظر بود.ملیحه دو تا لیوان چای گرفت و روبروی من روی صندلی نشست.ملیحه_یادته روزای اول با ترس و لرز میومدیم بوفه؟چقدر بهمون میخندیدن.-آره.یادش بخیر.دلم واسه اون روزا تنگ میشه.ملیحه-منم همینطور.تکیه دادم به صندلی و انگشتامو دور لیوان یه بار مصرف حلقه کردم و به بخار چای نگاه کردم.دوباره رفتم توی فکر.نمیدونم چرا ناخودآگاه فکر باربد افتادم.اولین بار بود که یه پسر انقدر نظر منو به خودش جلب کرده بود.ملیحه-باز این پسره گوشت تلخ پیداش شد.-کی؟!ملیحه-باربد.ناخودآگاه سرم به سمت عقب چرخید و به باربد نگاه کردم.دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و با غرور راه میرفت.حتی سرشو به سمت ما هم برنگردوند.ملیحه-خیلی دلم میخواد بدونم دوست دخترش کیه.-نداره.ملیحه-تو از کجا میدونی؟-خب نداره دیگه.ملیحه-چشمات میگه یه چیزی میدونی و نمیگی.بگو.-باز گیر سه پیچ دادیا.ملیحه-مرگ من بگو.برای اولین بار بود که یه چیزیو میدونستم که ملیحه نمیدونه.راستش خوشحال شده بودم و احساس غرور میکردم.یه چیزی مدام وسوسه ام میکرد که چیزایی که از باربد میدونم رو بگم.به نوعی تلافی رفتارشو بکنم.چرا اون جاسوسی منو کرده بود و جریان پیشنهاد دوستی پویا رو به وحید گفته بود؟چرا من نباید تلافی میکردم؟
به ملیحه اشاره کردم که سرشو بیاره جلو و گفتم:یه چیزی میگم بین خودمون بمونه.باشه؟ملیحه-خیل خب.بگو.نیم نگاهی به باربد کردم که دیدم مشغول حساب کردن پول چای و کیکه.-یه دختره رو دوست داشته اما مثل اینکه رابطشون به هم خورده و مثل اینکه یه مدت میرفته پیش دکتر روانشناس.ملیحه_واقعا؟بهش هم میخوره که دیوونه باشه.ملیحه نگاهی به باربد کرد و گفت:اما باید بگم خاک بر سر دختره که همچین جیگری رو از دست داده.-اینطور که میگن دختره به خاطر اخلاق گند باربد ترکش کرده.این جمله رو دیگه از خودم در آوردم.از دهنم در رفت.داشتم پیازداغشو زیاد میکردم.نمیدونم چرا خوشم میومد اذیتش کنم.تازه دلم خنک شد.ملیحه-چقدر جالب.حدس میزدم که اینجوری باشه...داره میاد سمت ما.-باربد؟ملیحه-آره.سر جام صاف نشستم و مثلا خودمو سرگرم خوردن چای کردم که صداشو از بالا سرم شنیدم.باربد-میتونم اینجا بشینم؟هنوز به باربد نگاه نکرده بودم.در حقیقت میخواستم کم محلش کنم.ملیحه با تردید نیم نگاهی به من کرد و وقتی دید مخالفتی نمیکنم گفت:خواهش میکنم.باربد صندلی کنار منو روی زمین کشید و نشست.بوی عطر تنشو حس میکردم.ناخودآگاه بدنم لرزید و نگاهش کردم.باربد هم خیره شده بود به من و با لبخند نگاهم میکرد.از طرز نگاه و لبخندش جا خوردم و گفتم:سلام.باربد-سلام شادی خانوم.ناراحت نیستی که کنارت نشستم؟میتونستم چشم های گرد شده ملیحه رو تجسم کنم که داشت مارو نگاه میکرد.حال خودم هم دست کمی از ملیحه نداشت.اصلا تصورشم نمیکردم که باربد با این لبخند مهربون و صدای آروم و پر جذبه اش داره با من حرف میزنه.حرف زدنی که اصلا نشانه ای از تمسخر توش نبود.-نه اصلا.باربد-خداروشکر.به قدری صندلی شو نزدیک من آورده بود که بازوش به بازوم برخورد کرد.ناخودآگاه نفسمو توی سینه ام حبس کردم و به ملیحه نگاه کردم که داشت با کنجکاوی به ما دو نفر نگاه میکرد.نمیدونم چرا وجود باربد داشت هیجان زده ام میکرد.امیدوار بودم که به حالم پی نبره.کیکشو به سمت من گرفت و گفت:بفرمایید._ممنون.باربد با خنده گفت:بخور نترس نمک نداره.تکه ی کوچکی از کیک برداشت و ازش تشکر کردم.به ملیحه هم تعارف کرد که اونم برداشت.باربد-سر سایت بودین؟به من نگاه میکرد و طرف صحبتش با من بود.دلم برای ملیحه سوخت.دوست نداشتم که با دوستم اینجوری رفتار کنه.-بله.ملیحه گوشیش زنگ خورد و گفت:شرمنده من باید جواب بدم.باربد-خواهش میکنم.موقع رفتن ملیحه چشمکی به من زد که از نگاه تیزبین باربد دور نموند.باربد-راستش میخواستم بابت رفتار اون روزم منظورم روز اولی که اینجا دیدمت و بهت گفتم ورودی عذرخواهی کنم.-واقعا؟باربد-بله واقعا.-خیلی برام سنگین بود حرفتون.باربد-میدونم.توی ذهنم داشتم رفتارشو تجزیه و تحلیل میکردم.از باربد بعید بود که بخواد عذرخواهی کنه.چی توی سرش میگذشت؟باربد-راستی از شهاب چه خبر؟!-خوبه.باربد-چاییت تموم شد.میخوای برات بگیرم؟-نه.ممنون.باربد-تعارف میکنی؟-نه اصلا.بیشتر از یه چای نمیتونم بخورم.باربد-اما من برعکس تو زیاد میخورم.یه جورایی معتاد چاییم.نزدیکی بیش از حد باربد به من کم کم داشت حال و هوامو عوض میکرد.نمیدونم چه مرگم شده بود.بودنش کنارم باعث شده بود که ضربان قلبم تند تر بزنه.برای خودم هم عجیب بود که اینطوری بشم.سرمو انداختم پایین و با لیوان بازی کردم تا باربد پی به احوالم نبره.اما صدای بم و آروم باربد باعث شد که یه چیزی توی دلم بلرزه.باربد-شادی؟شنیدن اسمم از زبون باربد برام تازگی داشت.اصلا فکر نمیکردم که اسمم انقدر خوش آهنگ باشه.شاید هم طرز تلفظ باربد فرق میکرد.آب دهنمو قورت دادم و به سختی گفتم:بله؟باربد یک دفعه دستشو گذاشت روی پشت صندلی من و به من نزدیکتر شد.واقعا داشتم از خجالت میمردم.نمیدونستم این کاراش چه معنی داره.میخواست منو مسخره کنه؟آره حتما همین بود.با این کارش به قدری دست پاچه ام کرده بود که میدونستم صورتم هم مثل لبو قرمز شده.باربد نفس عمیقی کشید و گفت:میتونیم یه قراری با هم بیرون از دانشگاه داشته باشیم؟
یه لحظه فکر کردم که گوشام اشتباهی شنیده.نفسمو توی سینه ام حبس کردم و با ناباوری به باربد نگاه کردم.حتی نمیتونستم بهش بگم دوباره جمله شو تکرار کنه.باربد که فهمیده بود من حرفشو جدی نگرفتم دوباره گفت:میتونیم با هم قرار بزاریم؟!گیج شده بودم.انگار که یه ضربه محکم به سرم خورده بود و نمیتونستم حرفشو هضم کنم.اصلا باورم نمیشد که باربد این حرف رو زده باشه.حتما میخواست منو دست بندازه.تا خواستم جوابشو بدم صدای همهمه ی پسرای دانشکده که داشتن به سمت بوفه میومدن باعث شد سریع از جام بلند بشم و بدون اینکه بهش چیزی بگم کیفمو برداشتم و خیلی سریع از بوفه زدم بیرون.حال خودمو نمیفهمیدم.فکر میکردم همه من و باربد رو کنار هم دیدند.بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم از بین دسته ی پسرها رد شدم و از راهروهای پیچ در پیچ دانشکده عبور کردم.حس میکردم باربد داره دنبالم میاد.صدای قدم های تند یه نفر رو پشت سرم میشنیدم.خیلی سریع برگشتم و با دیدن باربد که داشت با قدم های بلند و تندش به سمت من میومد سرعت پاهامو زیادتر کردم.داشتم ازش فرار میکردم.یه چیزی توی مغزم میگفت که باید از باربد فاصله بگیرم.رفتارش اصلا طبیعی نبود.هنوزم میتونستم گرمای بدنشو روی شونه ها و بازوم احساس کنم.با دیدن ملیحه که کنار کتابخونه ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد قوت قلب گرفتم و نفس راحتی کشیدم.به سمتش رفتم که منو دید و با سر به پشت سرم اشاره کرد.میدونستم که منظورش باربده.بدون اینکه برگردم عقب سرعتمو زیادتر کردم و دست ملیحه رو گرفتم و با خودم به سمت سالن مطالعه دخترا رفتیم.بیچاره ملیحه مونده بود که من چه مرگم شده.تلفنشو قطع کرد و با صدای آرومی گفت:چت شده دیوونه؟اینکارا چیه؟منکه هنوز ضربان قلبم تند میزد و دستام به وضوح میلرزید با صدای لرزانی گفتم:حالم بده ملیحه.تا وارد سالن مطالعه شدیم خودمو روی اولین صندلی انداختم و سرمو گذاشتم روی میز و چند تا نفس عمیق کشیدم.نمیدونم چرا اون رفتارو کردم.شاید احمقانه هم بود.اما وجود باربد علاوه بر اینکه منو به سمت خودش میکشید به نوعی منو دفع هم میکرد.انگار که توی چشماش یه زنگ خطری وجود داشت که منو ازش دور میکرد.ملیحه دستشو گذاشت روی سرم و گفت:چی شده؟چرا داشتی از دست باربد در میرفتی؟!یکدفعه اشک توی چشمام جمع شد و با بغض گفتم:نمیدونم به خدا.نمیدونم.دوباره یاد زمانی افتادم که دستشو پشت صندلی من گذاشت و بهم نزدیک شد.گرمای نفس هاشو میتونستم روی پوست صورتم حس کنم.دوباره ته دلم لرزید.یه احساس خوشایند و لذت بخش.چرا داشت با من اونکارو میکرد؟هیچوقت این احساسو تجربه نکرده بودم.نمیدونستم اسم این احساس چیه که منو وادار به گریه کرده و از طرفی هم باعث شده که احساس خوبی داشته باشم.ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد.ملیحه که از صدای بالا کشیدن بینی ام فهمید دارم گریه میکنم کنارم نشست و سرمو آورد بالا.از پشت پرده اشک چهره شو مات میدیدم.ملیحه_نمیخوای بگی چی شده؟!آخه دختر خوب تو که منو کشتی.سرمو گذاشتم روی شونه اش و خیلی آروم طوری که بقیه ی بچه ها صدامو نشنون گفتم:میترسم ملیحه.میترسم.ملیحه-از چی؟چرا؟-از باربد.از خودم.از همه چی.نمیدونم چم شده.همه ی بدنم داغ شده.ملیحه خنده ی ریزی کرد و گفت:توی بوفه وقتی من نبودم چیکار کردین؟!-اون بهم گفت که با هم قرار بذاریم.اول فکر کردم شوخی میکنه اما حرفش جدی بود.ملیحه-به به.مبارکه.دیگه چی؟!-مسخرم نکن ملیحه.ملیحه-خب اینکه گریه کردن نداره.درخواست دوستی داده.این همه دزد و پلیس بازی و گریه و زاری نداره که.اونجوری که تو در میرفتی من فکر کردم باربد میخواد بکشتت.-کارش دست کمی از کشتن نداشت.ملیحه-ای بابا.دیوونه.بلند شو این اشکاتو هم پاک کن.اینجا نشستیم بچه ها اذیت میشن.بلند شوبالاخره بعد از چند دقیقه نشستن و حرف زدن با ملیحه آروم شدم.میدونستم که کارم احمقانه بود و باعث میشه که باربد مسخره ام کنه اما دست خودم نبود.هردفعه که یاد نگاه و صدا و طرز رفتارش میفتادم تنم میلرزید و انگار یه چیزی توی دلم تکون میخورد.با هم از دانشکده بیرون اومدیم.خوشبختانه خبری از باربد نبود.شاید هم من اینطوری فکر میکردم و دورادور داشت منو نگاه میکرد.کنار نرده های دانشکده داشتم راه میرفتم و به حرفای ملیحه گوش میدادم.ملیحه-شادی توی بوفه چه اتفاقی افتاد که تو...-هیچی.همونکه گفتم.ملیحه-یعنی همین انقدر تورو پریشون کرد؟-آره.ملیحه-خیل خب.لحن ملیحه طوری بود که انگار حرفمو باور نکرده.حق داشت.کدوم آدمی فقط به خاطر یه درخواست دوستی انقدر پریشون میشد.با شنیدن صداش تنم یخ کرد.سر جام ایستادم و به عقب نگاه کردم.چند قدمی بیشتر با من و ملیحه فاصله نداشت که خیلی سریع اون چند قدم رو هم از بین برد و به من نزدیک شد.سرمو انداختم پایین که ملیحه با صدای محکمی گفت:چیزی شده؟باربد-میخوام دوستتونو تا خونه همراهی کنم.با شنیدن این جمله با دقت نگاهش کردم که دیدم داره به ملیحه نگاه میکنه.معلوم نبود این پسر میخواست چیکار کنه؟!رفتارش ضد و نقیص بود.نه به چند روز پیش که اصلا نگاهم نمیکرد و نه به الان که علنا داشت خودشو به عنوان دوست پسرم به ملیحه معرفی میکرد.
ملیحه-بله؟!دوست من چه سنمی با شما داره که بخواید همراهیش کنین؟!حالت چهره ی باربد با این حرف ملیحه عوض شد.اخم کرد و با پوزخند گفت:مگه ایشون به شما نگفتن که ما با هم...فکر کردم که میخواد بگه ما با هم فامیل شدیم.نمیخواستم ملیحه چیزی از جریان ازدواج مامانمو بهنام بدونه.نباید میذاشتم که باربد حرفی بزنه.ناخودآگاه پریدم وسط حرف باربد و گفتم:باربد خواهش میکنم.به من نگاه کرد و برای چند لحظه به هم خیره شدیم.هنوزم اخم کرده بود.دوباره جمله مو تکرار کردم.باربد همونطور که به من نگاه میکرد به ملیحه گفت:ما با هم دوستیم.چند روزی میشه که شادی دوست دختر من شده.حالا حرفی هست؟با شنیدن این حرف نزدیک بود سنگ کوپ کنم.ملیحه هم دست کمی از من نداشت.فقط به باربد نگاه میکردم.نمیدونم چرا هیچ چیزی نمیتونستم بگم.نه مخالفتی و نه اعتراضی.جادوی چشم هاش روی من اثر گذاشته بود.قد بلندش باعث شده بود که سرمو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم.دیگه از اخم خبری نبود و در عوض لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود که چهره شو جذاب تر کرده بود.نمیدونم چرا به قیافش دقیق شده بودم.انگار که اولین باره دارم میبینمش.ملیحه-شادی؟!هیچ معلوم هست بین شما دو تا چه خبره؟!تازه به خودم اومدم.یه قدم به عقب رفتم و سرمو دوباره انداختم پایین.واقعا نمیدونستم چی بگم.رفتار و حرف های باربد به قدری غیرمنتظره بود که کاملا گیج شده بود و هیچ جوابی برای سوالای توی ذهنم درباره رفتار باربد نداشتم.اینکه چرا منو دوست دختر خودش معرفی کرد و حالا داره این رفتارو میکنه.باربد-ببینین خانوم من فقط میخوام ما دو تا رو تنها بذارین.یه اختلافی بین من و شادی پیش اومده که من نمیخوام باعث بشه شادی ازم فاصله بگیره.لطفا!مثل مجسمه ایستاده بودم و به حرف های باربد گوش میدادم.چرا هیچ کاری نمیکردم؟از دست خودم لجم گرفته بود.باید حرفی میزدم و نمیذاشتم که باربد همینطور برای خودش چرت و پرت بگه.ملیحه-اما شادی چیزی راجع به دوستی شما و خودش نگفته.باربد-شاید لزومی ندیده که بگه.ملیحه-شادی تو چرا هیچی نمیگی؟!این حرفا چیه که میشنوم؟!هان؟؟خواستم بگم منم مثل تو گیجم اما باربد گفت:لطفا تنهامون بذارین.میشه؟ملیحه-من بدون شادی هیچ جا نمیرم.باربد-شادی؟چرا به دوستت نمیگی که بره؟به باربد نگاه کردم.انگار که داشت با نگاهش به من میگفت ملیحه رو دست به سر کنم وگرنه درباره مامانم همه چی رو میگه.از سر ناچاری به ملیحه گفتم:ملیحه تو برو خونه.خودم بهت زنگ میزنم.ملیحه با نگاهی مشکوک گفت:مطمئن باشم؟-آره.مطمئن.ملیحه-خیل خب.پس بهم زنگ بزن.یادت نره.-باشه.ملیحه-خداحافظ.به رفتن ملیحه نگاه میکردم که باربد گفت:من یه تصفیه حسابی با تو دارم.لحن صداش ترسناک شده بود.برای یک لحظه با دیدن چشم هاش از ترس زبونم بند اومد.طوری به من نگاه میکرد که انگار آدم کشتم.ناخودآگاه چند قدم به سمت عقب برداشتم و با صدای لرزانی گفتم:منظورت چیه؟!باربد خنده ی عصبی کرد و با پوزخند گفت:نکنه اون من بودم که میگفتم باربد میرفته دکتر روانشناس و یه جورایی دیوونه است؟!شاید هم دیوار بود که میگفت دختری که دوسش داشتم به خاطر اخلاق گند من ترکم کرده آره؟!از شنیدن این جملات نفس توی سینه ام حبس شد.حس کردم که دیگه نمیتونم تنفس کنم.دستمو به گلوم گرفتم و با چشم های گشاد شده به باربد نگاه کردم که قدم به قدم داشت به من نزدیک میشد.با اون لبخند مسخره ای که روی لباش بود گفت:نفس کشیدن یادت رفته؟!همونطور که اون به سمت من میومد منم به سمت عقب میرفتم و توی ذهنم داشتم دنبال جوابی برای سوالم میگشتم.باربد چجوری متوجه شده بود که من راجع بهش چه حرفایی زدم.اون که از ما فاصله ی خیلی زیادی داشت و من هم خیلی آروم با ملیحه حرف میزدم.شاید از طریق لب خونی حرفای منو متوجه شده بود.جمله ی بعدی باربد مثل پتکی بود که به سرم خورد.باربد-فکر میکنی که لب خونی کردم؟پام افتاد توی چاله ی کوچکی که پشت پام بود و نزدیک بود که بیفتم زمین که توی یک چشم به هم زدن باربد خودشو به من نزدیک کرد و مچ دستمو گرفت.منو به سمت خودش کشید و گفت:دست و پا چلفتی هم که هستی.سراسیمه و عصبی دستمو تکون دادم و مچ دستمو از بین انگشت های پر قدرتش که دستموگرفته بود بیرون کشیدم و گفتم:من نمیفهمم چی میگی.ازم فاصله بگیر.حقیقتا ازش ترسیده بودم.حس میکردم که هرچیزی که فکر کنم اون میفهمه.واقعا ترسناک بود.باربد با لحن مسخره ای گفت:چرا عزیزم؟تو که تن و بدنت از بودن کنار من گرم میشه و میلرزی؟نگو نه که باور نمیکنم.چه دختر خانوم پاستوریزه ای که از بودن کنار یه پسر سرخ میشه و به گریه میفته.چقدر هم داشتی گریه میکردی.نمیدونستم چجوری احساسات منو فهمیده اما هرچیزی که بود داشت عصبی ام میکرد.از اینکه از احساسات من خبر داشت و دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و داشت مسخره ام میکرد دیوونه شدم.فریادی کشیدم و گفتم:خفه شو.باربد زد زیر خنده و گفت:چقدر ترسیدم.یکدفعه حالت صورتش جدی شد و انگشت اشاره شو به نشونه ی تهدید به سمت من گرفت.باربد-ببین آخرین بارت باشه که اراجیف سر هم میکنی و دنبال من حرف میزنی.وگرنه خودت میدونی که چیکارت میکنم.بعد ادای منو در آورد و با لحن دخترونه ای گفت:خفه شو.دوباره خندید و بدون اینکه به من نگاهی کنه به سمت دانشکده رفت.مات و مبهوت به رفتنش نگاه کردم و زدم زیر گریه.به میله ها تکیه دادم و به حرف های باربد نگاه کردم.من براش مثل یه عروسک بودم که داشت باهام بازی میکرد.اما چجوری از تفکرات من آگاه شده بود؟چطوری فهمیده بود که من پشت سرش دارم حرف میزنم.پاهام بی حس شد و نشستم روی زمین و زیر لب گفتم:جز محالاته.غیر ممکنه.دارم دیوونه میشم.نه.نه.خدای من.مگه میشه همچین چیزی؟!مگه قصه است؟این چیزا فقط توی فیلم اتفاق میفته.انگار کم کم دارم عقلمو از دست میدم.چهره ی عصبانی و جدی باربد لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت.نزدیک بود از ترس قلبم بایسته.چند تا نفس عمیق کشیدم و چشم هامو بستم.سعی کردم به افکارم سر و سامونی بدم و به یه نتیجه ی منطقی برسم اما هرچی فکر میکردم نمیتونستم.اصلا نمیفهمیدم که باربد چطوری حرف های منو فهمیده.کم کم داشتم عقلمو از دست میدادم.کیفمو با ناراحتی انداختم کنار در روی زمین و شونه مو ماساژدادم.از کیف بردن بدم میومد.به نظرم سخت ترین کار بود.همیشه دوست داشتم مثل پسرها راحت باشم و دستامو بذارم توی جیبام و راه برم.اما نمیشد.دختر بودن محدودیت هم میاورد.لامپ راهرو رو روشن کردم و شهاب رو صدا کردم.خونه سوت و کور بود و از شهاب هم خبری نبود.پس کجا بود؟هنوز هیچی نشده تنهام گذاشت.
روی مبل نشستم و تا خواستم استراحت کنم و سر و سامونی به افکارم بدم که صدای زنگ تلفن منو از جا پروند.ناخودآگاه از جا پریدم و جیغی کشیدم.نمیدونم چرا انقدر ترسو شده بودم.-بله؟!هیچ صدایی از اون ور خط نمیومد به جز صدای نفس های عمیقی که حس میکردم اون آدم کنارم نشسته و داره بیخ گوشم نفس میکشه.دوباره گفتم بله که این بار آهی کشید و دوباره سکوت.یکی بهم میگفت که کسی جز باربد پشت خط نیست.اما چرا تماس گرفته بود؟چه دلیلی داشت؟اونکه همه ی حرفاشو زده بود و تهدیدهاشو کرده بود.اصلا شاید باربد نبود و من اینطوری خیال میکردم.-اگه حرف نمیزنی قطع کنم؟!دوباره نفس عمیقی کشید.ناخودآگاه بدنم لرزید و خیلی سریع گوشیو گذاشتم.نمیدونم چرا مطمئن بودم که باربده.اما چرا؟روی مبل ولو شدم و چشم هامو بستم.ازش میترسیدم اما یه احساسی هم داشتم که برای خودم باعث تعجب بود.دوست داشتم که کنارش باشم حتی اگه مسخره ام میکرد و افکارمو میخوند.مثل آهن ربا منو به خودش جذب میکرد.شهاب-پاشو شادی.چرا اینجا خوابیدی؟!شادی؟دستشو گذاشت روی شونه ام و به شدت تکونم داد.صداشو میشنیدم اما حوصله ی جواب دادن نداشتم.تازه فهمیدم که سرم هم درد میکنه.شهاب ترسیده بود.فکر کرد که چیزیم شده که بیدار نمیشم.شهاب-شادی بلند شو؟شادی؟با کلافگی و عصبانیت بدون اینکه چشمامو باز کنم دستشو زدم کنار و گفتم:بیدارم.اه.شهاب-ترسیدم دختر.چرا جواب نمیدی؟-نمردم نترس.شهاب-این حرفا چیه؟..بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم خونه ی مامان.-حوصله ندارم.شهاب-مثل آدم بلند شو حرف بزن.سر جام نشستم و گفتم:خوب شد؟شهاب-بهتر شد.سرمو بین دستام گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:حالم خوب نیست شهاب.سرم درد میکنه.شهاب-چرا؟کنارم روی مبل نشست و بغلم کرد.شهاب-چی شده؟نمیخوای به من بگی؟-خودم هم نمیدونم.شهاب-بلند شو خودتو آماده کن.میریم بیرون حالت بهتر میشه.یه بادی به سرت میخوره.-گفتم که حوصله ندارم.میرم بخوابم.خودمو از بغلش کشیدم بیرون و از جام بلند شدم.چشمام سیاهی رفت و مجبور شدم دوباره سرجام بشینم.نمیدونم چه مرگم شده بود.سرم به شدت درد میکرد و چشمام تار میدید.سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:مغزم داره میترکه.شهاب-میخوای قرص واست بیارم؟-آره.بعداز خوردن قرص سرمو گذاشتم روی پا شهاب و چشم هامو بستم.اصلا حالم خوب نبود.دوباره یاد باربد و حرفاش افتاده بودم.احساسم نسبت بهش داشت بیشتر و بیشتر میشد.دوباره یاد زمانی افتادم که توی بوفه بهم نزدیک شد.همه ی بدنم داغ شد و خودمو جمع کردم.شهاب-نمیخوای بگی چی شده؟-هیچی نشده.شهاب-امیدوارم.حرفای باربد توی گوشم زنگ میزد.هنوزم نمیتونستم حرفاشو باور کنم.چطوری میتونست حرفای منو بشنوه و افکار منو بخونه.حتما تصادفی بود.با این فکر تا حدودی خودمو گول زدم و سعی کردم که این اتفاق رو به فراموشی بسپرم.***حس میکردم یه نفر کنارم خوابیده.دستاشو دورم حلقه کرده و گرمای نفساش به گردنم میخوره.صداشو میشنیدم که اسممو صدا میزد.نه یک بار نه دو بار.مدام داشت اسممو میگفت و بیشتر منو به خودش فشار میداد.صداش برام آشنا بود.انگار که بارها و بارها شنیدمش.دلم میخواست قیافه شو ببینم.با باز کردن چشم هام همه چیز از بین رفت.چیزی نمیدیدم جز سقف اتاقم.تازه فهمیدم که خواب بودم.آهی کشیدم و به خوابم فکر کردم.هنوزم میتونستم صداشو به خاطر بیارم و گرمای تنشو.دستی به گردنم کشیدم و دوباره چشم هامو بستم.به قدری خوابم برام شیرین و لذت بخش بود که دعا کردم دوباره اون خوابو ببینم.هرچند که نمیفهمیدم اون چه خوابی بوده.***صبح با صدای شهاب از خواب بیدار شدم.هنوزم سرم درد میکرد و گیج بودم.با بی حوصلگی لباس هامو پوشیدم و بدون خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.ملیحه طبق معمول منتظرم بود.برعکس من اون خندان و سرحال بود.با دیدن قیافه ی گرفته ی من اخم هاش رفت توی هم و گفت:علیک سلام خانوم اخمو.باز که پکری.به زور لبخندی زدم و گفتم:سلام.خوبی؟ملیحه-خوبم.تو چطوری؟-بد نیستم.ملیحه-مشخصه.میدونستم ملیحه تا نفهمه بین من و باربد چی گذشته دست از سرم برنمیداره.اما چی میتونستم بهش بگم.چی داشتم که بگم.وقتی که خودم هنوز از چیزی مطمئن نبودم چجوری میتونستم به ملیحه بگم.برخلاف تصورم ملیحه اصلا حرفی راجع به باربد نزد.ازش ممنون بودم که بهم گیر نداده و چیزی ازم نپرسیده.وقتی رسیدیم به سایت خشکم زد.از فاصله ی دور هم میتونستم هیکل درشت باربد رو تشخیص بدم که داشت با استادمون حرف میزد.اون اینجا چیکار میکرد.ملیحه که با دیدن قیافه ی متعجب من توجهش به سمت باربد جلب شده بود گفت:به به.ببین کی اینجاست؟آقاتونم که تشریف دارن.یه قدم به عقب برداشتم و زیر لب گفتم:این اینجا چیکار میکنه؟!ملیحه که نفهمیده بود چی میگم گفت:چی گفتی؟!اما باربد سریع سرشو به سمت من برگردوند و با دیدن من سرشو به نشونه ی سلام تکون داد.نکنه که صدای منو شنیده بود؟نه این امکان نداره.اصلا نباید راجع بهش فکر کنم.ملیحه-نمیخوای راه بیفتی؟تو چت شده دختر؟ملیحه دستشو گذاشت پشت کمرم و منو هول داد.ملیحه-چرا صبر میکنی؟برو دیگه.دل آقاتون آب شد.با عصبانیت به ملیحه نگاه کردم و گفتم:چی میگی تو؟مثل اینکه جدی جدی باورت شده اون دوست پسر منه.ملیحه که از شنیدن این حرف متحیر شده بود گفت:منظورت چیه؟پس اون حرفا؟!-همینکه گفتم ملیحه.اون دوست پسر من نیست.فقط اینو مطمئن باش.ملیحه-داری شوخی میکنی؟آره؟-نخیر.دارم جدی میگم.حالا راحتم بذار.استاد با صدای بلند فامیلیمو صدا زد و با دست اشاره کرد که پیشش برم.باربد هم داشت منو نگاه میکرد.حتما داشت ذهن منو میخوند.دندونامو از حرص روی هم فشار دادم و به سمت استاد رفتم.بی توجه به حضور باربد با استاد سلام و احوال پرسی کردم و ازش پرسیدم که چیکارم داره.استاد با دقت به چهره ام نگاه کرد و گفت:خسته به نظر میرسی؟دوباره همون لبخند زورکی نشست روی لبام و گفتم:فقط دیشب یه ذره دیر خوابیدم.اما خوبم استاد.استاد-مطمئن؟-بله.مطمئن باشین.استاد-خیل خب پس برو سر کارت.-چشم.سرمو انداختم پایین و به سمت ترانشه رفتم.***باربد-کمک نمیخوای؟دستم بی حرکت موند و به ملیحه نگاه کردم که با شیطنت به من نگاه میکرد.بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم گفتم:نه.باربد-میتونم داخل بشم؟-نه.باربد-پس تو بیا بیرون.از این حرفش عصبانی شدم و برگشتم سمتش.-چی گفتی؟باربد با قیافه ی حق به جانب گفت:گفتم بیا بیرون.چیز بدی گفتم؟از صراحت حرفش یکه خوردم.طوری با من حرف میزد انگار که مالک منه.وقتی دید عکس العملی نسبت به حرفش ندارم لبخندی زد و خیره شد بهم.دوباره با اون چشم هاش داشت جادوم میکرد.انگار که داشت باهام حرف میزد.نتونستم مقاومت کنم و ناخودآگاه به سمتش رفتم.باربد وقتی دید به سمتش دارم میرم به ملیحه گفت:میتونم دوستتو برای چند لحظه قرض بگیرم؟ملیحه-باشه.از ترانشه بیرون رفتم و گفتم:چیزی شده؟باربد دستی به موهاش کشید و با همون لبخند مسخ کننده گفت:خوبی؟!از کارا و حرفاش سر در نمیاوردم.با گیجی جوابشو دادم و گفتم:چطور؟!باربد-هیچی.-خب؟!باربد-نمیخوای بپرسی چرا اینجام؟میخواستم بدونم.اما دوست نداشتم که خودمو مشتاق نشون بدم.سرمو به علامت نه تکون دادم که گفت:مطمئن باشم؟-آره.باربد-باشه.امیدوارم که اینطور باشه.اگه کاری باهام داشتی من پیش استادتونم.-خیل خب.خواستم دوباره برگردم سر کارم که صدام کرد.با همون لحنی که بدن من از شنیدنش میلرزید گفت:شادی؟دوباره نگاهش کردم.نمیدونم چی توی چشم هاش بود که منو به خودش جذب میکرد.سر جام ایستادم و فقط نگاهش کردم.وقتی دید اونطوری بهش خیره شد با کلافگی سرشو تکون داد و زیر لب گفت:مواظب خودت باش.و بعد بدون اینکه دوباره بهم نگاه کنه رفت.توی صداش نگرانی بود.اما چرا؟باربد برای من نگران باشه؟این امکان نداشت.اون به خون من تشنه بود.با اون حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود نمیتونستم به احساساتش اطمینان کنم.ملیحه-هوی خانوم حواست کجاست؟بیا دیگه.نگاهمو از هیکل باربد گرفتم و به ملیحه نگاه کردم.ملیحه-چی شد باز؟-هیچی.دوباره برگشتم سر کارم و سعی کردم که فکرمو مشغول نکنم.اما نمیشد.مدام چهره ی باربد جلوی چشم هام میومد و لحن صداش توی گوشام میپیچید.توی حال و هوای دیگه ای بودم.نمیتونستم وجود باربد رو نادیده بگیرم.بی اهمیت بودنش و بعد رفتار های ضد و نقیصی که داشت منو به سمت خودش جلب کرده بود.باربد اولین پسری بود که من دلم میخواست باهاش حرف بزنم.بعد از این همه مدت توی دانشکده و دیدن آدم های مختلف باربد برام تازگی داشت.ملیحه چندین بار صدام کرد اما من به قدری توی دنیای خودم غوطه ور بودم که دلم نمیخواست جوابشو بدم.صداشو میشنیدم اما دوست نداشتم جوابشو بدم
قسمت ۱۷ تا ۲۰با تماس دست ملیحه روی شونه ام به خودم اومدم.از فکر اومدم بیرون و به ملیحه گفتم:چی شده؟ملیحه-امروز اصلا حواست نیست.-خودمم نمیدونم چه مرگمه.ملیحه-من میدونم.درد عشقه.زیر لب تکرار کردم:درد عشق.یعنی عاشق شده بودم؟عاشق باربد؟به این زودی؟مگه میشه؟!میدونم که اون هیچ احساسی به من نداره.اصلا منو به حساب نمیاره.من براش مثل یه عروسک خیمه شب بازیم که هرطور دلش میخواد حرکتش میده.ملیحه-نمیخوای هنوز به من بگی؟!-چیو؟ملیحه-جریان دوست پسر اجباریتو.-مسخرم میکنی؟!ملیحه-به خدا از کارت سر در نمیارم.اون با کاراش داره خودشو به تو تحمیل میکنه و تو ظاهرا هیچ اهمیتی بهش نمیدی.چرا؟معلومه که واقعا دوستت داره.اصلا هم نمیگی که چجوری با هم آشنا شدین.-دوسم داره؟داری جوک میگی؟!ملیحه-نه به خدا.جوک چیه؟هرکی قیافه ی باربدو ببینه متوجه میشه که دوستت داره.یه جوری بهت گفت مواظب خودت باش که من بهت حسودیم شد.-دست بردار دختر.ملیحه-خیل خب.تو راست میگی..منم دیگه هیچی نمیگم.-بهتره به کارمون برسیم.ملیحه-خیل خب.من میرم توی اون چاله تو برام کلنگ و کمچه رو بفرست.باشه؟!ملیحه-باشه برو.خیلی آروم نشستم لبه ی گودال و دستامو گذاشتم دو طرفم روی زمین و به سمت پایین لیز خوردم.عمق چاله حدودا دو متر و نیم بود و عرضش هم یک متر.یه چاله ی زباله بود که نیاز به دقت زیادی داشت.بالاخره رسیدم به کف و به ملیحه اشاره کردم که وسایلو بده.ملیحه کنار گودال ایستاد و کمچه رو برام پرت کرد.اگه خودمو به گوشه ی گودال نچسبونده بودم کمچه میخورد توی سرم.با عصبانیت به ملیحه نگاه کردم و گفتم:کوری؟نمیبینی اینجا یه ذره است؟میخورد توی سرم چی؟ملیحه خندید و گفت:نترس بابا.بادمجون بم آفت نداره.-حداقل کلنگو درست بده.اما ملیحه به حرفم گوش نداد و دوباره کلنگو هم مثل کمچه پرت کرد به سمتم.تا خواستم جاخالی بدم کلنگ با سرعت خیلی زیاد خورد توی سرم.سوزش عمیق و دردناکی رو بالای سرم احساس کردم.بدون اینکه سر و صدایی کنم یا جیغی بکشیم دستمو گذاشتم روی سرم و نشستم روی زمین.دردش داشت بیشتر و بیشتر میشد و ناخودآگاه اشک توی چشم هام جمع شد.لبمو به دندون گرفتم و چشم هامو بستم.سرم داشت از درد میترکید و میسوخت.صدای خنده ی ملیحه اعصابمو خرد کرده بود.همونطور که میخندید گفت:اوف شدی خانوم باستان شناس؟بلند شو دیگه.پلکامو باز و بسته کردم و اشک از چشم هام راه گرفت.درد سرم به قدری شدید بود که نمیتونستم تحمل کنم.همش به خودم میگفتم که الان خوب میشم و دردش میفته اما اینطوری نبود.داشت بد و بدتر میشد.ملیحه-شادی خوبی؟!حس کردم سرم داره از شدت گرما میسوزه و احساس گرما هم به دستم سرایت کرده.خیلی آروم دستمو از روی سرم برداشتم و به کف دستم نگاه کردم.با دیدن خون کف دستم ناله ای کردم که ملیحه جیغی کشید و گفت:وای سرت.داره خون میاد.نمیخواستم کسی بفهمه که چه بلایی سرم اومده اما ملیحه با اون فریاد و جیغش همه ی رو خبر کرد.دستمو روی سرم فشار دادم و سعی کردم که به خودم مسلط باشم.اما درد سرم داشت امونمو میبرید.شروع کردم به تکون دادن پام که صدای مهدی رو از بالای سرم شنیدم.مهدی یکی از همکلاسی هام بود.بچه ی خوب و ساده ای بود و تا حدودی خجالتی.شاید به خاطر وضع ظاهریش بود که کسی تحویلش نمیگرفت.چون اضافه وزن داشت و قیافه اش هم جذاب نبود.مهدی-رضایی حالت خوبه؟!با صدای آرومی گفتم:آره.خوبم.انقدر شلوغش نکنین.مهدی-ببینمت؟به بالا سرم نگاه کردم که دیدم بیشتر دخترا بالای گودال ایستاده اند و با بهت و ناراحتی به من نگاه میکنند.تنها پسر توی جمع مهدی بود.مهدی با دیدن قیافه ام یکه ای خورد و گفت:رنگت پریده.مطمئنی حالت خوبه؟!برای یک لحظه جلوی چشم هام سیاهی رفت و چشم هامو بستم و تکیه دادم به دیوار.با اینکار من جیغ دخترا به هوا رفت و هرکدومشون چیزی میگفتن.صداهاشون اذیتم میکرد.بیشتر از همه ملیحه بود که داشت جیغ میکشید و ازم میپرسید که حالم خوبه یا نه.اعصابم خرد شده بود.مهدی-رضایی؟یه چیزی بگو.-خوبم.فقط جیغ نزنین.مهدی-بچه ها یکیتون بره پلکان رو بیاره.زودباشین.رویا-پلکانو استاد برده.مگه ندیدی با پسرا رفتن تپه ی بالایی.مهدی-خب طناب که هست.زودباشین.مگه نمیبینین رنگ به روش نمونده.خون از لابلای موهام راه باز کرد و به سمت پیشونیم سرازیر شد.گرمای خون رو میتونستم روی پیشونیم احساس کنم.کم کم داشتم از حال میرفتم.مهدی-پس یکی از شما بره پایین.رویا-من نمیرم.مهدی-نکنه توقع داری که من برم؟!رویا-نخیر من از این توقع ها ندارم.چجوری میتونی این هیکل...خسته از جر و بحثشون با صدای بلندی گفتم:بسه توروخدا.سرم درد گرفت.بعد از گفتن این حرف همه ی انرژی بدنم از بین رفت و دیگه چیزی حس نکردم.شادی؟شادی؟صدامو میشنوی؟!دوباره همون صدای آرامش بخش بود.گرمای نفس هاش توی صورتم میخورد و باعث شد که بدنم بلرزه.سرم تیر کشید و باعث شد که ناله ای بکنم.بچه ها اون بهوشه.صداهای مختلفی توی سرم میپیچید اما صدای اون از همه واضحتر بود.طاقت بیار.باشه؟بغل یه نفر بودم.کسی که آغوشش آرومم میکرد.گرم بود و امن.اما کی بود؟!خیلی دوست داشتم قیافه شو ببینم.همه ی قدرتمو جمع کردم و چشم هامو باز کردم.با دیدن صورت باربد که بیشتر از چند سانتی متر با من فاصله نداشت ناخودآگاه لبخندی زدم و خیره شدم بهش.اشتیاقی وصف ناشدنی و عجیب نسبت به آغوشش داشتم.انگار که فکرمو خوند.چون دست هاشو محکمتر کرد و منو بیشتر به خودش فشار داد.درد سرم به قدری زیاد شد که دوباره ناله ای کردم و اینبار سرمو گذاشتم روی سینه اش.حالا میتونستم صداها رو از هم تشخیص بدم.ملیحه داشت گریه میکرد و مدام میگفت تقصیر منه که اینطور شد.باربد-طاقت بیار خب؟میبرمت بیمارستان.این باربد بود که اینطور با محبت با من حرف میزد؟باورم نمیشد.قلبم لرزید.من دوسش داشتم.حتی با وجود اون همه بد رفتاری ها و خوندن ذهن من.
این بار با باز کردن چشم هام خودمو روی تخت بیمارستان دیدم.درد سرم کمتر شده بود و احساس بهتری داشتم.صدای باز شدن در اتاق باعث شد که سرمو به سمت در برگردونم.با دیدن شهاب میخواستم سر جام بشینم که گفت:نمیخواد.استراحت کن.کنارم روی تخت نشست و دستمو بین دست هاش گرفت و گفت:خوبی؟!-آره.شهاب-خدارو شکر.-به مامان که نگفتی؟شهاب-نه.نخواستم نگران بشه.-خوب کاری کردی.ساعت چنده؟شهاب-دوازده ظهره.-استاد هم اومده؟شهاب-آره.خیلی نگرانت بود.ملیحه هم هست.-نمیدونم چرا انقدر شلوغش کردن.شهاب-به سر خودت نگاه نکردی که بفهمی.سرت بیست تا بخیه خورده.خونریزی زیادی داشتی.کاسه ی سرت هم ترک برداشته.باید از سرت دوباره عکس بگیرن.همه رو حسابی نگران کردی.-اما باز هم میگم حالم بد نبود.شهاب-همیشه کله شقی.-به تو کشیدم.شهاب-اگه به من کشیده بودی که خیلی خوب میشد.-نامرد.به حالت قهر رومو ازش برگردوندم و گفتم:دیگه باهات قهرم.شهاب دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو به سمت خودش برگردوند و گفت:قهر نکن دیگه خواهر کوچولو.بعد پیشونیمو بوسید و گفت:وقتی بهم گفتن اینطوری شدی نمیدونی چه فکرایی که نکردم.پیش خودم گفتم حتما اوضاع خیلی وخیمه که بردنت بیمارستان.اما خوشبختانه هیچی نبود.دستی به باند سرم کشید و گفت:باید خیلی بیشتر از اینا مواظب خودت باشی.با شنیدن جمله ی شهاب یاد باربد افتادم.الان کجا بود؟کاش میشد احساس واقعی شو بدونم.یاد لحظه ای افتادم که منو توی بغلش گرفته بود و بهم میگفت که طاقت بیارم.ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست و قلبم شروع کرد به تندتر زدن.شهاب-شادی؟!-بله؟!شهاب-یه سوالی میکنم جوابشو درست بده.-بگو.شهاب-باربد توی سایت شما چیکار میکرد؟لحن شهاب تغییر کرده بود.یه طوری سوالشو پرسید که انگار میخواست مچ بگیره.نگاهی به صورتش و بعد به چشم هاش کردم که با دقت به من نگاه میکرد.یه حسی به من میگفت که اون از بودن باربد توی سایت خوشحال نیست.سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.-نمیدونم.چطور؟!شهاب یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:واقعا؟-آره واقعا.چرا اینو میپرسی؟اخم هاش رفت توی هم و با طعنه گفت:اما دوستات یه چیزای دیگه ای میگن.-نمیفهمم داری چی میگی.شهاب-امیدوارم.تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بین من و شهاب رد و بدل نشد.میدونستم که شهاب از موضوعی رنج میبره و اون موضوع میتونست وجود باربد باشه.خدا میدونه که چه حرفایی پشت سر من و باربد زده شده.از باربد هم بی خبر بودم.برخلاف انتظارم توی بیمارستان نبود.نمیدونستم که چرا نیست و از طرف دیگه نمیتونستم از شهاب بپرسم که کجاست.میترسیدم که بدتر شک کنه.شهاب باهام سرسنگین بود و کمتر حرف میزد.دوست نداشتم که اینطوری باشه اما هیچ چاره ای هم نمیدیدم.نمیدونستم چیکار کنم تا شهاب حرفامو باور کنه.تازه چشم هام گرم شده بود و میخواستم استراحت کنم که صدای اس ام اس موبایلم بلند شد.گوشیمو نگاه کردم و با دیدن شماره ی ملیحه تعجب کردم.ملیحه-شادی امیدوارم از دستم ناراحت نشی اما من مجبور شدم که به داداشت جریان تو و باربد رو بگم.خیلی اصرار داشت که بدونه چرا امروز توی سایت بوده.با خوندن اس ام اس زیر لب بدنم یخ کرد.حالا شهاب چه فکری راجع به من میکرد؟آبروم رفته بود.خیلی سریع شماره ی ملیحه رو گرفتم.بعد از اولین بوق جواب دادم.ملیحه-سلام شادی؟-ملیحه اینا چیه نوشتی؟هان؟به شهاب گفتی؟ملیحه-متاسفم.اما چاره ای نداشتم.میخواست بدونه که چرا باربد اومده سایت.-خب من چه میدونم که چرا اومده بود دیگه چه برسه به تو.نباید میگفتی.نمیدونی شهاب چجوری شده.ملیحه-معذرت میخوام اما داداشت خیلی اصرار داشت.-نمیدونی که منو توی چه مخمصه ای انداختی.از عصبانیت گوشیمو خاموش کردم و پرتش کردم زیر تختم.هرچی فکر میکردم نمیتونستم ملیحه رو درک کنم.اون نباید به شهاب چیزی میگفت.حالا با این کارش شهاب رو نسبت به من بدبین کرده بود.آش نخورده و دهن سوخته.توی همون لحظه شهاب وارد اتاق شد و گفت:چیزی نمیخوای؟!-نه.شهاب-چیزی شده؟!بغض کرده بودم.برای جلوگیری از ریختن اشک لبامو روی هم فشار دادم و سرمو به علامت نه تکون دادم.شهاب-خیل خب پس هرموقع کارم داشتی صدام بزن.بعد از اتاقم خارج شد و در رو باز گذاشت.طرز حرف زدنش فرق کرده بود.حتما به خاطر باربد بود.اما چرا؟منکه گناهی نداشتم.خدا بگم چیکارت کنه باربد که با کارات منو رسوا کردی.
مامان-چرا بهم خبر ندادی شهاب؟چش شده؟باربد میگفت سرش بخیه خورده.صدای مامانم بود که داشت به اتاق من نزدیک میشد.تازه از خواب بیدار شده بودم و هنوز چشم هام به طور کامل باز نشده بود.با دیدن مامانم در آستانه سلام کردم و سعی کردم لبخندی بزنم تااز نگرانیش کم بشه.اما اون با دیدن سر باندپیچی شده ی من زد زیر گریه و شروع کرد به قربون صدقه ی من رفتن.محکم منو بغل کرده بود و مدام خدارو شکر میکرد که چیزیم نشده و سر حالم.بالاخره بعد از نیم ساعت حرف زدن با من و مطمئن شدن از اینکه حالم خوبه منو از بغلش بیرون آورد و رفت آشپزخونه تا برام سوپ درست کنه.دوباره سر جام دراز کشیدم و چشم هامو بستم.کم کم داشت خوابم میبرد که با صدای آشنای باربد خواب از چشم هام پرید.سریع چشم هامو باز کردم که دیدم روی صندلی میز تحریرم نشسته و نگاهم میکنه.یه پاشو انداخت روی پای دیگه اش و گفت:خوبی؟!سر جام نشستم و گفتم:ممنون.باربد-راستش شهاب یه جورایی از دستم عصبانیه.تو چی؟-خودت چی فکر میکنی؟به نظرت کار درستی بود ؟باربد با طعنه جواب داد:عوض تشکرته؟-ممنون که کمکم کردی اما فکر نمیکنی کارت اشتباه بود؟هنوز هیچی نشده شهاب بهم مشکوک شده و از دستم ناراحته.چه برسه به بقیه.از فردا باید نگاه ها و حرفای دوستامو تحمل کنم.باربد با لحن خیلی بد و زننده ای گفت:اون موقع که توی بغلم بودی دلت میخواست که بیشتر بهم بچسبی.یه دفعه چی شد؟با شنیدن این حرف نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلندی گفتم:گمشو ازاینجا برو بیرون.گمشونگاهی به دور و برم کردم و با دیدن لیوان آبی که روی میز بغل تختم بود فکری به سرم زد.خیلی سریع لیوان رو برداشتم و قبل از اینکه بذارم حرکتی بکنه لیوان رو پرت کردم سمتش.دلم میخواست که تکه تکه اش کنم.حرفش برام گرون تموم شده بود.-دیگه نمیخوام قیافه تو ببینم عوضی.تو یه کثافتی که فقط بلدی سو استفاده کنی.لیوان محکم خورد به سر باربد و صدای شکسته شدن لیوان و ناله ی باربد با هم قاطی شد.پیشونیش شکاف برداشت و خون همه ی صورتشو پوشوند.از دیدن قیافه اش دلم خنک شد.خودش هنوز توی شوک بود و باور نمیکرد که من اینکارو کردم.دستشو گذاشت روی پیشونیش و سرشو به سمت عقب گرفت.-گمشو بیرون آشغال تا حالتو جا نیاوردم.عوضی.با صدای داد و فریاد من مامان وارد اتاق شد و با دیدن من و باربد توی اون حال جیغی کشید و گفت:اینجا چه خبره؟!..خاک بر سرم.چکار کردی شادی؟این چه کاریه؟همونطور که به باربد نگاه میکردم با صدای بلند گفتم:اینو از اینجا ببرش.حق نداره که پاشو توی این خونه بذاره.مامان به سمت باربد رفت و مشغول معاینه پیشونیش شد و با سرزنش گفت:خجالت بکش دختر.این چه کاریه تو کردی؟دیوونه شدی؟عوض دستت درد نکنه است؟جواب بهنازو چی بدم؟الهی بمیرم.سرش ببین چه جوری شکاف برداشته.یکدفعه باربد دست مامانمو زد کنار و گفت:مثل اینکه اینجا جای من نیست.من برم بهتره.بدون اینکه به من نگاه کنه به سمت در رفت که بهش گفتم:دیگه نمیخوام قیافه تو ببینم.فهمیدی؟!مامان-شادی خجالت بکش.باربد لحظه ای مکث کرد و بعد بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.دلم خنک شد.لبخندی رو لبم نشست که مامانم گفت:نمیخوای بگی چی شده؟آبرومو بردی.-مطمئن باشین که اون هیچ حرفی نمیزنه.خیالتون راحت.سرجام دراز کشیدم و گفتم:حقش بود پسره ی عوضی خودخواه.بیشتر از اینا حقش بود.مامان-منکه سر در نمیارم از کارای تو.اما کار خوبی نکردی.بی توجه به حرف های مامان چشم هامو بستم و توی دلم گفتم:حقش بود.خوب کاری کردم.تا اون باشه که منو مسخره نکنه.پسره ی آشغال.گرم بود.داشتم میسوختم.نمیتونستم درست نفس بکشم.انگار که به جای هوا گرمای آتیش رو وارد ریه هام میکردم.حس میکردم که تا چند لحظه ی دیگه میسوزم.دستمو به گلوم گرفتم و سعی کردم فریاد بزنم و کمک بخوام.اما انگار کسی صدامو نمیشنید.سیاهی مطلق بود و فقط میتونستم گرما رو احساس کنم.شروع کردم به جیغ زدن و کمک خواستن.گریه ام گرفته بود و کاری از دستم بر نمیومد.میدونستم که دارم خواب میبینم اما نمیتونستم بیدار بشم.با تماس دست خنکی که روی گونه ام گذاشته شد از خواب پریدم.شهاب بود که دستشو روی گونه ام گذاشته بود و با ترس و وحشت بهم نگاه میکرد.از اینکه اگه بیدارم نمیکرد توی خواب سنگ کوپ میکردم باعث شد بزنم زیر گریه و بغلش کنم.همه ی بدنم عرق کرده بود و گر گرفته بودم.شهاب-آروم باش.خواب بد دیدی.هیچی نیست.-خیلی گرم بود.خیلی.شهاب دستی به پیشونی ام کشید و گفت:تب داری.داغی.دست خنک شهاب رعشه ای به تنم انداخت.احساس خوبی داشتم.تازه فهمیدم که چقدر داغ شدم.شهاب با صدای بلند مامانو صدا کرد.بعد از چند دقیقه مامان وارد اتاق شد و با دیدن من توی اون حال با نگرانی به سمتم اومد.شهاب-تب داره.مامان هم مثل شهاب به صورتم دست کشید و با دیدن داغی بدنم با وحشت گفت:انگار داری میسوزی.باید پاشویه اش کنیم.
مامان-بلند شو پاتو بذار توی تشت.کنار تخت نشستم و پاهامو گذاشتم توی تشت پر از آب خنک.همه ی بدنم با تماس آب لرزید و ناخودآگاه پاهامو کشیدم بالا.بعد از چند ثانیه دوباره پاهامو گذاشتم و صبر کردم.موهای پشت گردنم به خاطر عرق به گردنم چسبیده بود و کلافم کرده بود.سرم هم حسابی تیر میکشید.از اینکه انقدر ناتوان بودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم و مواظب خودم باشم گریه ام گرفت.با کلافگی موهامو جمع کردم و با صدای گرفته ای گفتم:سرم درد میکنه.شهاب-الان قرصتو میدم.بعد از خوردن قرص و کمی پاشویه حالم بهتر شد.کم کم چشم هام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم.دوباره سرم تیر کشید.دستی به باند سرم کشیدم و نگاهی به دور و بر اتاقم.نور آفتاب اتاقمو روشن کرده بود.چشم هامو چند بار با پشت دست مالیدم و گوشی مو جواب دادم.ملیحه-سلام شادی.-سلام.ملیحه-امروز میای دانشگاه؟-آره.میام.ملیحه-خیل خب.پس میام دنبالت.-باشه.دوباره چشم هامو بستم و سرمو زیر بالش بردم.اما خواب از سرم پریده بود.چندتا بد و بیراه نثار ملیحه کردم و بعد به همون حالت فکر کردم.از ملیحه اصلا ناراحت نبودم که اون بلا رو به سرم آورد.من خیلی زود بدی های بقیه رو فراموش میکردم اما نمیتونستم رفتار زشت باربد رو از یاد ببرم.درست بود که کمکم کرده بود اما مثل گاوی بود که چند من شیرمیداد و بعد یه لگد میزد و همه شیر رو میریخت روی زمین.از تشبیه باربد به گاو خنده ام گرفت.حتما اگه فکرمو میخوند کلی بهم بد و بیراه میگفت.هنوزم نمیدونستم چه احساسی دقیقا نسبت بهش دارم.اینکه فکرمو میخوند هم ترسناک بود و هم منو به سمتش جذب میکرد.خیلی راحت با ویژگی باربد کنار اومده بودم.برای خودم هم عجیب بود.با اون کاری که من در حق باربد کرده بودم دیگه نگاهمم نمیکرد چه برسه به اینکه بخواد باهام حرف بزنه.از دستش حسابی عصبانی بودم.اون نباید از قدرتش برای تمسخر بقیه استفاده کنه.اصلا انصاف نبود.از اینکه به همین زودی احساسم نسبت بهش عوض شده بود از خودم بدم میومد.نباید خودمو جلوش کوچیک کنم.باید طوری جلوش رفتار و فکر میکردم که نتونه مسخره ام کنه.راهش هم بی اعتنایی بود.***با هزار بدبختی مقنعه مو سر کردم و مشغول صاف کردنش شدم.مامان هم پشت سرم ایستاده بود با نگرانی نگاهم میکرد.از توی آینه نگاهش کردم و گفتم:به خدا حالم خوبه.سر حالم.نگران نباش.مامان-حالا نمیشد چند روز استراحت کنی؟!-توی خونه که بمونم حالم بد میشه.برم بیرون واسم بهتره.مامان-خدای نکرده اگه سرت گیج بره چی؟-هیچی نمیشه مامان جون.انقدر خودتو اذیت نکن.قول میدم سالم برم و برگردم.شهاب که روی سنگ اپن آشپزخونه نشسته بود و داشت موز میخورد گفت:مامان جون بزار بره.نترس بادمجون بم آفت نداره.هیچیش نمیشه.ما از این شانسا نداریم.-مامان ببینش؟!باز شروع کرد.مامان-شهاب از این حرفا نزن.شهاب-ای به چشم.شما امر بفرما بانو.-راستی مامان من از دانشگاه برگشتم شما هستین؟مامان-آره هستم.-قول؟مامان-آره قول.حالا زود باش کفشاتو بپوش.ملیحه منتظرته.-زده سرمو شکسته بذار یه ذره هم زیر پاش علف سبز شه.چیزی نمیشه که.شهاب خندید و گفت:دیدی میگم کاش شبیه من بودی.کینه ات شتریه.-نخیر.کاش تو شبیه من بودی.خیلی تحفه ای بخوام شبیه تو باشم؟شهاب-از خدات هم باشه که اخلاقت شبیه من باشه.چی داری تو دختره ی غرغرو؟!-میام میزنمتا.شهاب-اوه اوه.منو میترسونی؟فعلا که کلنگ خورده سرت.بذار دردش خوب بشه بعد کری بخون.-مامان یه چیزی بهش بگو.شهاب-باز ولی تو آوردی؟مامان-بسه دیگه بچه ها.دوباره شروع کردین؟-فعلا آتش بس اعلام میکنم تا بعد از کلاست.شهاب-بیا برو کوچولو.منو میترسونه.-حالا میبینی.***ملیحه با شدت منو بغل کرد و یکدفعه زد زیر گریه.ملیحه-خیلی خوشحالم که سالمی.خدا میدونه که چقدر خودمو لعنت کردم .-له شدم بابا.بسه.ملیحه-منو میبخشی؟-آره.حالا ولم کن.ملیحه-گونه مو بوسید و دوباره معذرت خواهی کرد.-بخشیدم دیگه.انقدر نگو.میزنمتا.ملیحه-میخوای چیزی واست بخرم بخوری؟!-باج داری میدی؟میخوای خرم کنی؟بیخیال دیگه.سوار شو بریم.***سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:اینا امروز چشون بود؟!ملیحه-چی بگم والا!-تو چیزی بهشون گفتی؟ملیحه-نه به خدا.فقط به داداشت گفتم.خب باربد با اون رفتارش همه رو به شک انداخته.-هرچی میکشم از دست اون میکشم.ملیحه-سرت درد گرفته؟-آره.خیلی.ملیحه-قرص داری؟-نه.ولش کن .خوب میشم.ملیحه-خب بیا بریم پس یه چیزی بخوریم.ملیحه کیفمو برداشت و گفت:انقدر خودتو اذیت نکن.بذار هرچی میخوان فکر کنن.میدونستم که خودمو باید برای رفتارهای بچه ها آماده کنم.همه شون با طعنه بهم نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردن.پسرها هم دست کمی از اونا نداشتن.نمیدونستم رفتار باربد انقدر جارو جنجال به پا میکنه.-کاش توی همون گودال میمردم.
ملیحه-این حرفو نزن دیگه.-حتما کل دانشکده جریان من و باربد رو فهمیدن.آره؟!ملیحه-آره.بیخیالش.کاری که از دست تو برنمیاد.میاد؟نه برنمیومد.ملیحه راست میگفت.چیکار میتونستم بکنم؟میرفتم میزدم توی گوش باربد؟خب البته یه جور دیگه تلافی کردم.با یادآوری لیوانی که به سمتش پرت کردم خنده ام گرفت.ملیحه-واسه خودت داری جوک میگی؟-نه بابا.بیمزه.یه چیز دیگه یادم افتاد.ملیحه-به منم بگو.-نچ.ملیحه-بگو دیگه.-نه.ملیحه-خیل خب.یادم رفته بود جنابعالی خیلی وقته که دهنت چفت و بست دار شده.-ناراحت نشو دیگه.خودت میفهمی بعدا.ملیحه-اگه از این به بعد چیزی بهت گفتم.از کارگاه بیرون اومدیم و رفتیم به سمت بوفه.تصور میکردم که باربد توی بوفه باشه اما نبود.اصلا توی دانشکده ندیدمش.از اینکه نبود هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال از اینکه نیست تا من افکارمو جمع و جور کنم تا نتونه فکرمو بخونه و ناراحت از ندیدنش.به خودم نمیتونستم دروغ بگم.من از باربد خوشم میومد.به خاطر تفاوتی که با بقیه ی پسرها داشت اما خب یک سری از خصوصیاتش اعصابمو خرد میکرد.هنوزم از حرفی که بهم زده بود دلگیر بودم.اون روز با شوخی و خنده های من و ملیحه تموم شد.هرچند که نگاه های کنجکاو بقیه رو میدیدم اما سعی کردم که بی تفاوت باشم.رفتار باربد توی سایت و کمکش به من باعث شد که نگاه بیشتر بچه های دانشکده نسبت به من عوض بشه.تا از کنارشون رد میشد صدای پچ پچ هاشون رو میشنیدم.حتما داستان کمک باربد رو برای هم تعریف میکردند.-الو؟!چرا جواب نمیدی؟دفعه ی چندمه که زنگ میزنی و حرف نمیزنی.مریضی؟بدبخت.گوشی رو با حرص محکم کوبیدم سر جاش و زیر لب گفتم:مزاحم عوضی.خسته هم نمیشه.از صبح ده بار زنگ زده.معلوم هم نیست ازکدوم گوریه.هنوز چند قدم از میز تلفن فاصله نگرفته بودم که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.این بار بی اعتنا به صدای زنگ به سمت آشپزخونه رفتم.تلفن رفت روی پیغام گیر.چند ثانیه اول به جز صدای موسیقی هیچ صدای دیگه ای نمیشنیدم.اما بعد از چند ثانیه صدای باربد رو تشخیص دادم.باربد-امروز یه نفر اومده بود سراغم.از تو میپرسید.میخواست بدونه که من و تو چه رابطه ای با هم داریم.منم بهش گفتم که تو از من خوشت میاد.بهش گفتم که ما با هم فامیلیم و تو رابطتت با من خیلی نزدیکه.از شنیدن حرف های باربد سراسیمه به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم.-تو چی بهش گفتی؟باربد با شنیدن صدای من خنده ی بلندی کرد و گفت:مگه دروغ گفتم؟گفتم که تو عاشق منی.غیر از اینه؟-تو یه کثافت بی شعوری.به چه حقی این حرفا رو زدی؟چرا دری وری میگی؟باربد-اوه عزیزم.با من اینجوری حرف نزن.یادت رفته که چقدر از آغوش من لذت میبری و دوسم داری؟!دوباره دست روی نقطه ی ضعف من گذاشته بود.-مثل اینکه اون لیوانی که به سرت زدم بهت مزه کرده که دوباره هوس کردی.از نظر من تو یه آدم روانی هستی که فقط میخوای از ضعفای بقیه به نفع خودت استفاده کنی.باربد با لودگی و مسخرگی خندید وگفت:وقتی اینجوری حرف میزنی بیشتر ازت خوشم میاد.-عوضی.تلفن رو قطع کردم و در حالیکه از شدت عصبانیت پوست لبمو میجویدم به حرف های باربد فکر کردم.نکنه که راست گفته بود؟حتما آبروی منو برده بود.کی رفته بود پیشش و ازش درباره من پرسیده بود؟شاید وحید بود.سه روز از جریان شکستن سر من گذشته بود و توی این مدت خبری از باربد نداشتم.من حفاری میرفتم و به دانشکده نرفته بودم.رفتار وحید هم بدتر از قبل شده بود و حتی دیگه نگاهمم نمیکرد.انگار که بزرگترین گناه رو انجام داده باشم.هیچوقت فکر نمیکردم وحید انقدر با من سرد و رسمی برخورد کنه.رفتار سایر بچه های کلاس هم چندان تعریفی نداشت.دخترها با حسادت و طعنه باهام حرف میزدن و پسرها هم برخلاف گذشته که به نوعی ازم حساب میبردن سعی میکردن باهام شوخی کنند.کلارفتار بچه ها عوض شده بود و مسبب تمام این ها هم رفتار باربد بود.با ورود شهاب به خونه سعی کردم دیگه به تلفن باربد و حرفاش فکر نکنم.هرچی بی اهمیت تر باشم بهتره.-سلام.چطوری؟کجا بودی داداشی؟شهاب در ورودی رو بست و گفت:علیک سلام آبجی کوچولو.خوبی؟یه سر رفته بودم بیرون.پیش رفیقم.-خب؟شهاب-موبایل فروشی داره.توی پاساژ کار میکنه.میگفت درآمدش بد نیست.-میخوای تو هم مغازه بزنی؟شهاب-چرا که نه؟!-بد فکری نیست.شهاب-باید با مامان حرف بزنم...راستی تو سرت بهتره؟-آره بابا.خوب شدم.شهاب-خداروشکر.-شهاب؟شهاب-جون شهاب؟-بریم بیرون یه سر؟حوصلم سر رفته.شهاب-به خدا خسته ام شادی.-یه بار ازت یه چیزی خواستما.نامرد.شهاب-بذار آخر شب میریم.یه خستگی هم در کنم.باشه؟-الان دلم میخواست برم.شهاب-میریم.ولی شب.خب؟با خنده گفتم:باشه.اشکال نداره.شهاب-باریکلا.حالا برو یه چای واسه من بریز.-باز من به تو خندیدم پررو شدی؟شهاب زد زیر خنده و خودشو روی مبل ولو کرد.