انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خواب بازی


زن

 
یه نفر روم خوابیده بود.دستاشو دور گردنم حس میکردم.فشار دستاش هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد.میخواست خفه ام کنه.نمیتونستم فریاد بکشم و کمک بخوام.بدنم خشک شده بود و قدرت انجام هیچ کاری نداشتم.چشم هامو نمیتونستم باز کنم و از کابوسی که دچارش شدم خلاص بشم.دندونام به هم قفل شده بود و کم کم داشتم خفه میشد.بالاخره همه ی توانمو جمع کردم و قدرتمو توی انگشت دستم متمرکز کردم و انگشتمو تکون کوچیکی دادم.با این کارم همه چیز تموم شد.فشاری که روی گردنم بود از بین رفت و بدنم شل شد.چشم هامو باز کردم و از جا پریدم.دستمو روی گلوم گذاشتم و تند تند نفس کشیدم.خدارو شکر که خواب بود.چرا کابوس ها دست از سرم برنمیداشت؟چرا اینطوری شده بودم؟
نگاهی به دور و برم کردم.پنجره اتاقم باز بود و نسیم پرده ی اتاقمو حرکت میداد.بدنم عرق کرده بود.از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.دستمو گرفتم به لبه پنجره و به کوچه نگاه کردم.نسیم خنکی وزید و موهامو به حرکت درآورد.پشت گردنم خنک شد و با لذت چشم هامو بستم.نفس عمیقی کشیدم.احساس کردم یه بوی خوب به مشامم میرسه.بوی عطری که خنک بود.خیلی سریع چشم هامو باز کردم و با دیدن سایه ای که کنار درخت چنار توی کوچه بود کنجکاو شدم.سایه یه مرد بود.اما نمیتونستم خودشو ببینم.خودمو از پنجره دولا کردم و دقت بیشتری کردم.سایه هیچ تکونی نمیخورد.بوی عطرو بیشتر حس میکردم.
ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم:کی اونجاست؟!
با این جمله ی من سایه ی اون مرد دور شد.نمیتونستم ببینمش.در دیدرس من نبود.کنجکاو بودم که بفهمم کیه.
کاش میفهمیدم.
برای چند لحظه خیره شدم به کوچه و بعد به سمت تختم رفتم.به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم خوابم برد.
چشم هامو از شدت سوزش و درد نمیتونستم باز نگه دارم.انگار که تمام شب رو بیدار بودم.اصلا نفهمیدم که چجوری حاضر شدم و با ملیحه به سایت رفتیم.اون روز اصلا حوصله نداشتم.کابوس دیشب و سایه ی مردی که توی کوچه بود فکرمو به خودش مشغول کرده بود.نمیخواستم که خودمو اذیت کنم اما نمیشد.کابوس هام داشت تبدیل به عادتی هر شبی میشد.
ملیحه-شادی خوبی؟خیلی گرفته به نظرمیای.
-نه زیاد.خوب نیستم.دیشب خواب بد دیدم.
ملیحه-یه صدقه مینداختی.
-اونجوری نبود که صدقه بخواد.بیشتر شبیه بختک بود.
ملیحه-اوه.منم چند باری اینجوری شدم.واسه هرکسی پیش میاد.
-چند شبه که کابوس میبینم.
ملیحه-حتما فکر و خیال زیاد داری.
-آره.
ملیحه-به خودت فشار نیار.خیلی به خودت سخت میگیری.بیخیال همه چی.مگه چقدر زنده ایم که بخوایم خودمو اذیت کنیم؟گور بابای دنیا و آدماش.خودمونو عشقه.
-دیوونه شدی؟
ملیحه-بد میگم بگو بد میگی؟لذت دنیا رو ببر.انقدرهم حرص و جوش نخور.
-بد نمیگی.
ملیحه-امروز بریم بچرخیم ؟
-نمیدونم.
ملیحه-نمیدونم که نشد حرف.میریم.
-خیل خب میریم.
ملیحه-باریکلا به تو دختر خوب.
روبروی ویترین مغازه ی ساعت فروشی ایستاده بودیم و به ساعت ها نگاه میکردیم.ملیحه به ساعتی که ظریف و زنونه بود اشاره کرد و گفت:شادی اون قیمتش چنده؟
چشم هامو تنگ کردم و گفتم:روش زده 120000هزار.حالا نمیدونم به ریال یا به تیمانه(تومان)...کنارش تی نوشته.به تیمانه.
ملیحه-وای چقدر گرون.
-بضاعت ما به این چیزا نمیرسه که.بیا بریم تا دچار یاس فلسفی نشدیم.
ملیحه-خیلی خوشگله ولی.
-قشنگه.
ملیحه-دلم یه ساعت میخواست.
-منکه حوصله ی بستنشو ندارم.وقتی ساعت میبندم حس میکنم دارم خفه میشم.
ملیحه-تو همه ی کارات عجیب غریبه.
     
  ویرایش شده توسط: ana17   
زن

 
حس کردم یه بوی آشنا به مشامم خورد.نفس عمیقی کشیدم و به دور و بر نگاه کردم.بوی آشنا از داخل مغازه میومد.از لابلای ساعت ها و شیشه ی ویترین به داخل مغازه نگاه کردم.یه پسر حدودا سی ساله.موهاش کوتاه بود و پیراهن مشکی رنگی به تن داشت.روی صندلی نشسته و به روبروش خیره شده بود.نگاهش سرد و بی روح بود.انگار توی یه عالم دیگه بود.ملیحه که متوجه نگاه من شده بود به پسر فروشنده نگاه کرد و گفت:خوشت اومده ازش؟
-چی؟
ملیحه-به نظرم بد نیست.
-چی داری میگی؟
ملیحه-پسره رو میگم.
-به نظرم یه جورایی عجیبه.
ملیحه-چیش عجیبه؟
-نگاهش.
ملیحه-شیطون چشمتو گرفته ها.
-ملیحه تو بویی احساس نمیکنی؟
ملیحه-چه بویی؟
-یه بوی خوب.
ملیحه چند تا نفس عمیق کشید و گفت:نه.چطور؟
-من یه بویی حس میکنم.
ملیحه-دیوونه شدی.
-میای بریم توی مغازه؟
ملیحه-کی چی بشه؟
-بیا بریم تا بگم.
دست ملیحه رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدمش.وارد مغازه که شدیم تازه فروشنده متوجه ما شد.اول نگاهش سرد و بی روح بود اما وقتی نگاهش به من افتاد جا خورد.انگار که منو میشناسه.
با لبخند بهش سلام دادم و گفتم:ببخشید میتونم اون ساعت زنونه رو ببینم.
با دست به ساعت پشت ویترین اشاره کردم.ملیحه که مونده بود من چیکار دارم میکنم با تعجب به من نگاه میکرد.
فروشنده با تعلل از جاش بلند شد و به سمت ویترین رفت.با بلند شدنش عطر بدنشو احساس کردم.انگار که کنارم ایستاده بود.چقدر شبیه بویی بود که دیشب وقتی که از خواب بیدار شدم استشمام کردم.عجیب بود.فروشنده سعی میکرد به من نگاه نکنه.ساعت رو از ویترین بیرون آورد و جلوی ما روی پیشخون گذاشت.ملیحه ساعت رو برداشت و نگاهش کرد.تمام حواسم به فروشنده بود که سرش پایین بود و تلاش میکرد خودشو عادی جلوه بده.
ملیحه-قیمتش چنده آقا؟
به فروشنده نگاه کردم که به در مغازه نگاه کرد و گفت:صدو بیست تومن خانوم.
ملیحه-چقدر گرون.
فروشنده-ساعت های دیگه ای هم هست.چه قیمتی میخواین؟
ملیحه-خب راستش زنونه و ظریف میخواستم.این قیمتش خیلی بالاست.ما ها هم دانشجو.
فروشنده-یه دونه هست بیست تومن.ببینین خوشتون میاد.
تمام مدت فروشنده رو زیر ذره بین گرفته بودم.بوی بدنش داشت کلافه ام میکرد.بوی بدی نبود اتفاقا خیلی هم عطر تنش خوش بو بود اما اینکه برام آشنا بود داشت اعصابمو خرد میکرد.
     
  
زن

 
قسمت ۲۱ تا ۲۵
ملیحه که از ساعت خوشش اومده بود با شوق ازم پرسید:خوبه نه؟
-آره خوبه.
ملیحه-همینو میبرم آقا.
فروشنده-مبارک باشه.
ملیحه-ممنون...همون بیست تومن یا تخفیف هم داره؟
فروشنده نگاه عمیقی به من انداخت و به ملیحه گفت:چون شمایید 17.
از شنیدن این حرفش اخم کردم و به سمت دیگه ای نگاه کردم.
ملیحه-خیلی ممنون.
تا لحظه آخری که توی مغازه بودیم دیگه به فروشنده نگاه نکردم.اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد.یه طوری جمله شو گفت که انگار چند ساله با من دوسته.
بعد از خارج شدن از مغازه ملیحه زد روی شونه ام و گفت:ناقلا بد کسی رو هم انتخاب نکردیا.درسته قیافه اش معمولیه.اما خب مغازه داره.
-چی میگی واسه خودت؟میبری و میدوزی و میپوشی؟
ملیحه-خب راست میگم دیگه.مگه خودت نفهمیدی چجوری نگاهت میکرد.
-مطمئن باش نگاهش هرجوری بود جز نگاه خواستن.در ضمن من اونقدرها هم خوشگل نیستم که هرکی منو ببینه عاشقم بشه.
ملیحه-چی بگم والا.
سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم.دوباره یاد دیشب افتاده بود و بویی که احساس کردم.همون بو رو توی مغازه هم حس کردم.چقدر عجیب بود که ملیحه اصلا متوجه عطر اون فروشنده نشده بود.
انقدر حواسم پرت بود که قبل از اینکه متوجه هشدار ملیحه بشم محکم خوردم به یه نفر.ملیحه خیلی سریع بازومو گرفت و مانع از این شد که پرت بشم روی زمین.تا سرمو بالا آوردم با دیدن باربد خشکم زد.انتظار نداشتم اونو اینجا ببینم.در نگاه اول متوجه چسب زخمی شدم که به طرز ماهرانه ای به پیشونیش زده بود.جای زخمی بود که باعثش من بودم.با یادآوری اون روز که لیوان رو به سمتش پرت کردم لبخندی زدم و گفتم:چطوره یه عینک هم بخری.
ملیحه که از دیدن باربد شوکه شده بود و نمیدونست که چی بگه با صدای آهسته ای به باربد سلام کرد.باربد نیم نگاهی به ملیحه کرد و دوباره به من.دلم میخواست که همونجا با همه ی قدرتی که دارم بزنمش.میدونستم که فکرمو خونده چون لبخندی زد و گفت:اینجا چیکار میکنین؟
ملیحه-اومده بودیم خرید.
توی دلم گفتم:خر خودتی.تو که میدونی چرا اومدیم.یعنی نفهمیدی؟
باربد-چیزی هم خریدین؟
ملیحه-آره یه ساعت.
باربد نگاه دقیقی به ملیحه کرد و بعد به ساعت فروشی.اخم کرد و به من نگاه کرد.از نگاهش جا خوردم.انتظار داشتم که بی تفاوت باشه اما یه جوری نگاهم میکرد که انگار کار بدی کردم.
ملیحه-راستی آقا باربد سرتون چی شده؟
باربد-با یکی دعوام شد.
ملیحه-اوه چه بد.
باربد-طرف خیلی دستش محکم بود.
سرمو انداختم پایین و دست ملیحه رو گرفتم.
-ما دیگه میریم.
باربد-به این زودی؟
با لحن تلخ و گزنده ای گفتم:نکنه باید برای رفتن از تو اجازه بگیرم؟مشکلی داری؟
باربد هم مقابله به مثل کرد.دوباره مسخره بازیش گل کرد و گفت:چرا خانوم من از دستم ناراحته؟!
-واقعا که بی شعوری.
باربد-پس باهام قهری.
ملیحه-میخواین من...
فهمیدم که ملیحه چی میخواد بگه.خیلی سریع گفتم:نه.داریم میریم.
ملیحه رو دنبال خودم کشیدم که صدای باربد رو از پشت سرم شنیدم.
باربد-شب بهت زنگ میزنم.
توی دلم گفتم:تو غلط میکنی عوضی.
باربد-حالا میبینی غلط میکنم یا نه.
همه ی افراد داخل پاساژ با تعجب به من و باربد نگاه میکردند.خیلی سریع از پاساژ بیرون اومدیم که ملیحه گفت:اون چی میگفت؟به نظرت چرت و پرت نمیگفت؟باهاش قهری؟
-ملیحه خواهش میکنم بس کن.از دست باربد کم میکشم با سوالای تو هم باید کلنجار برم.
ملیحه-ببخشید.
-ازش بدم میاد.پسره ی از خودراضی.
ملیحه-خدا آخر و عاقبت شما دو تا رو بخیر کنه.اما برام خیلی عجیب بود که چجوری اینجا پیداش شد.
-منم به همین فکر کردم.
ملیحه-اما خیلی خوشتیپ شده بود. چسب روی پیشونیش هم خاصش کرده بود.
-آهان.
ملیحه-آهان هم شد حرف؟دختر تو چته؟
-نمیدونم ملیحه.ول کن این حرفا رو.
دوباره با دیدن باربد اعصابم خرد شده بود.نمیدونم چرا هردفعه که میدیدمش ناخودآگاه مقابلش جبهه میگرفتم.
مشغول خوندن کتاب بودم که تلفن خونه زنگ خورد.نگاهی به ساعت دیواری کردم.ده شب بود.شهاب رفته بود حمام و من مجبور بودم که خودم گوشی رو بردارم.مطمئن بودم که باربده.خیلی دلم میخواست بهش کم محلی کنم و جواب تلفنشو ندم.اما یه چیزی منو وادار میکرد که گوشی رو بردارم.بالاخره گوشی رو برداشتم.
-بله؟!
باربد بعد از چند لحظه مکث گفت:سلام.
-سلام.
باربد-خوبی؟
-ممنون.
باربد-منم خوبم.
-میبینم که زنگ زدی.
باربد-فکر میکردی نمیزنم؟
-چرا مطمئن بودم میزنی.چون پررو تر از این حرفایی.
باربد-توپتم که پره.
-واسه تو همیشه پره.
باربد-فکر کنم تنها پسری هستم که انقدر بهش لطف داری.
-دقیقا.
باربد-به خودم میبالم.
-این حرفارو بریز دور.کارتو بگو.
باربد-چه کاری از این واجب تر که دارم با تو حرف میزنم.
-شیرین زبونم که شدی.
باربد-بودم.شما خبر نداشتی.
-اگه کاری نداری قطع کنم.
باربد-دیشب خوب خوابیدی؟
-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
باربد-اوه راست میگی.به من ربطی نداره.
-کارت همین بود؟
     
  
زن

 
باربد-راستش نه.زنگ زدم درباره خودم و خودت با هم حرف بزنیم.
-ببین آقا پسر من یه اشتباهی کردم پشت سر تو حرف زدم همین الانم ازت عذر میخوام.دست از سرم بردار.نمیدونم چه دلیلی داره همش سعی میکنی اعصاب منو خرد کنی؟مریضی؟عقده داری؟من اصلا حوصله جر و بحث با تو ندارم.به قدر کافی گرفتاری و مشکل دارم.خواهش میکنم باربد دست از سر من بردار.به چه زبونی بگم که نمیخوام با تو حرف بزنم؟مگه زوره؟با این کارات داری دیوونه ام میکنی.باربد توروخدا...
شهاب-با کی حرف میزنی؟
با شنیدن صدای شهاب بدنم بی حس شد.گوشی تلفن از دستم افتاد و با ترس به سمت شهاب برگشتم که پشت سرم ایستاده بود.هیچوقت شهاب رو اونطوری ندیده بودم.از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و اخم کرده بود.
سرمو انداختم پایین و با ترس و لرز گفتم:شهاب به خدا باربد...
با صدای فریاد شهاب از جام تکون خوردم و یه قدم به سمت عقب برداشتم.
شهاب-باربد غلط کرد با تو.چیکارت داشت هان؟
به سمتم هجوم آورد.اول فکر کردم که میخواد بزنتم اما گوشی تلفن رو برداشت و به گوشش چسبوند.
شهاب-الو؟چرا لال شدی؟جواب بده.الو؟
انگار که باربد جوابشو داده بود چون شهاب گفت:آخرین دفعت باشه که زنگ میزنی و با خواهر من حرف میزنی.فهمیدی؟
شهاب نگاهی به من انداخت و با پوزخند گفت:چه جالب.
خیلی دلم میخواست بدونم باربد بهش چی گفته.اما نمیشد.یکدفعه شهاب مثل یه بشکه باروت منفجر شد.اصلا نمیدونستم چی شده و باربد چه حرفی زده که شهاب اون طوری شد.گوشی تلفن رو محکم پرت کرد روی زمین و به من نگاه کرد.یه حسی به من میگفت فرار کنم اما قبل از اینکه بتونم کاری بکنم شهاب دستشو برد بالا و با قدرت به صورتم زد.ضربه اش به قدری زیاد بود که افتادم روی زمین.گونه ام از شدت درد به سوزش افتاده بود.دستمو روی صورتم گذاشتم که فریاد شهاب دوباره بلند شد و به سمتم اومد.
شهاب-میگفت دوستت داره.با هم دوستین.
چنگ زد توی موهام و گفت:حدس میزدم.وقتی ملیحه گفت توی سایت بغلت کرده باید میفهمیدم که خیلی...
مچ دستشو گرفتم تا مانع کشیدن موهام بشم و گفتم:شهاب به خدا من...
شهاب-خفه شو.صداتو نشنوم.
ترجیح دادم چیزی نگم.از این بدتر نمیشد.چجوری باربد تونسته بود اون دروغ هارو به شهاب بگه.زدم زیر گریه که شهاب گفت:واسه چی گریه میکنی؟هان؟
جوابشو ندادم که موهای سرمو کشید و گفت:حرف بزن.
جیغی کشیدم و گفتم:شهاب توروخدا.درد میاد.
شهاب-نمیدونستم انقدر زرنگ شدی که دوست پسر میگیری.
-به خدا من...
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم شهاب از روی زمین بلندم کرد و دوباره سیلی محکمی به صورتم زد.شهاب وحشی شده بود و من نمیتونستم کاری کنم.دستامو جلوی صورتم گرفتم و با گریه گفتم:به خدا من باهاش دوست نیستم.راست میگم.چرا حرفمو باور نمیکنی؟
از شدت گریه نتونستم حرف بزنم.شهاب دوباره خواست منو بزنه که جیغی زدم و گفتم:توروخدا نزن.تورو ارواح خاک بابا.
با گفتن این حرف دستش میونه ی راه متوقف شد و با کلافگی گفت:اصلا ازت انتظار نداشتم.ناامیدم کردی.
-به خدا شهاب من باهاش دوست نیستم.ازش خواستم که دست از سرم...
شهاب-بسه دیگه.به قدر کافی شنیدم.
دستاشو روی سرش گذاشت و چشم هاشو بست.
شهاب-باورم نمیشه که اینکارو کردی.باورم نمیشه.
از اینکه باربد نظر شهاب رو نسبت به من برگردونده بود حرص میخوردم.اگه باربد جلوی دستم بود خفه اش میکردم.سیلی های شهاب و حرفاش دلمو شکست.روی زمین نشستم و بی صدا شروع کردم به گریه.شهاب هم بعد از چند دقیقه ایستادن گفت:بلند شو ببرمت پیش مامان.
-چی؟من نمیام.واسه چی؟
صداشو برد بالا و گفت:میگم بلند شو.یالا.
-من نمیام.این موقع شب؟
شهاب-بلند میشی یا نه؟
از ترس اینکه دوباره بزنتم با اکراه از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
مامانم بغلم کرد و با وحشت گفت:چی شده؟این چه بلایی سرت اومده؟صورتت چرا قرمزه؟
دوباره اشکام راه گرفت.وجود بهنام هم باعث خجالتم شده بود.
مامان-شهاب چی شده؟
شهاب به بهنام نگاه کرد و گفت:چیزی نشده.فقط یه چند روزی شادی ازم خواست بیاد اینجا.دلش واستون تنگ شده.
مامان که از حرف شهاب قانع نشده بود اما موقعیت رو هم طوری نمیدید که سوالی بکنه فقط گفت:خیل خب.بیاین تو.
آروم آروم از روی تخت بلند شدم.احساس بی وزنی میکردم.توی هوا معلق بودم.خوشم اومده بود.به زیر پام نگاه کردم.چقدر فضای اتاق برام آشنا بود.تازه یادم افتاد که تخت خودمه.با دیدن خودم که روی تخت خوابیده بودم ترسیدم.به پهلو خوابیده بودم و دستم زیر سرم بود.چقدر جالب بود.میتونستم همه چیزو از بالا ببینم.احساس کردم یه نفر گوشه ی دیگه ی اتاقم ایستاده.به گوشه ی اتاق نگاه کردم.با دیدن باربد توی اتاقم یکه ای خوردم.اون اینجا چیکار میکرد؟آروم آروم به سمت تخت من رفت و بالای سرم ایستاد.خواستم به سمت باربد برم اما نتونستم.بین زمین و هوا معلق مونده بودم.سعی کردم داد و هوار کنم اما نتونستم.باربد تختمو دور زد و روی تختم دراز کشید.خودشو بهم نزدیک کرد و دستاشو روی کمرم گذاشت.سرشو گذاشت پشت گردنم و زیر لب گفت:شادی؟شادی؟!
دستشو روی شکمم حلقه کرد و گفت:عزیزم شادی؟!
سرشو بالا آورد و لب هاشو روی لاله ی گوشم گذاشت.با دیدن این کارش همه قدرتمو جمع کردم و جیغی کشیدم.
همه چیز عوض شد.چشم هامو باز کردم و با دیدن اتاقی که توش بودم متوجه شدم همه ی اون لحظات خواب میدیدم.سرمو بین دستام گرفتم و تک تک اون لحظات رو به یاد آوردم.وجود باربد منو میترسوند.اون چه کاری بود که کرد؟دستمو کشیدم به لاله گوشم که مامانم وارد اتاقم شد و با دیدن من که بیدار بودم گفت:چی شده شادی؟خواب بد دیدی؟
     
  
زن

 
-دارم دیوونه میشم.
مامان-چی خواب دیدی؟
-نمیدونم.خودمم گیجم.
مامان-به هیچی فکر نکن و بخواب.فردا باید بری سایت.ساعت الان پنج صبحه.بخواب عزیزم.
تا به خواب رفتنم مامانم کنارم نشست.از اینکه کنارم بود احساس آرامش میکردم.
با دیدن اس ام اس ملیحه آهی کشیدم و گفتم:حالا چجوری تنهایی برم دانشکده؟
ملیحه اس ام اس داده بود که نمیتونه بیاد و کاری براش پیش اومده.میخواستم خودم هم قید رفتن به کلاس رو بزنم اما نمیشد.استاد سخت گیری داشتیم که به غیبت حساس بود.
با ناراحتی شروع به پوشیدن لباس هام کردم که سر و کله شهاب پیدا شد.بی توجه به حضورش به مامان گفتم:مامان من شاید امروز دیرتر بیام.نگران نشین.
شهاب-به سلامتی کجا میخواین تشریف ببرین؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:کلاسم ممکنه طول بکشه.
شهاب-چقدر جالب.
مامان-شما دو نفر چتون شده؟اون از دیشب که یهو اومدین اینم از الان.نمیخواین بگین چی شده؟
شهاب-بهتره از دخترت بپرسی.
مامان-شادی؟
-هیچی ندارم که بگم.
شهاب به سمتم هجوم آورد که پشت مامان قایم شدم و گفتم:فقط بلدی دست روی من بلند کنی؟
مامان که سردرگم بود و نمیدونست که ما سر چی داریم حرف میزنیم با صدای بلند گفت:هردوتون بس کنین.عین خروس جنگی افتادین به جون هم.
شهاب-مامان بهتره از این به بعد مواظب دختر کوچولوتون باشین.چون خیلی خیره سر شده.
مامان-شادی تو چرا هیچی نمیگی؟
-هیچی نمیگم چون چیزی ندارم که بگم.خود شهاب قاضی شده و حکم صادر میکنه و اجرا میکنه.
شهاب-من حکم صادر میکنم؟بهتره به مامان بگی کی بود دیشب داشت با باربد حرف میزد.
مامان-منظورت چیه شهاب؟
شهاب که از یادآوری موضوع دیشب دوباره عصبانی شده بود و رگ غیرتش باد کرده بود گفت:دیشب نبودین ببینین این دو تا چجوری با هم...
-خجالت بکش شهاب.من و تو خواهر و برادریم.چجوری میتونی به من بی اعتماد باشی؟من خواهرتم.دشمنت که نیستم اینجوری باهام حرف میزنی.
شهاب-ببین شادی من احمق نیستم.انقدر سعی نکن...
دیگه طاقت نداشتم بایستم و حرفای احمقانه ی شهاب رو گوش بدم.کیفمو برداشتم و گفتم:من دارم میرم.خداحافظ.
قبل از اینکه بذارم شهاب حرفی بزنه از خونه زدم بیرون.از رفتار شهاب دلم شکسته بود.هیچوقت حدس نمیزدم که روزی برسه شهاب به من بی اعتماد بشه و دست روی من بلند کنه.
از اتوبوس پیاده شدم و توی شلوغی آدم ها از بینشون رد شدم و به سمت پیاده رو رفتم.بی اونکه سرمو بالا کنم به راهم ادامه میدادم که حس کردم یه نفر بازومو گرفت.وحشت کردم.خواستم با کلاسور دستم به صورت طرف ضربه بزنم که صدای باربد رو شنیدم.
باربد-خواهش میکنم شادی آروم باش.
به باربد نگاه کردم.بدون اینکه نگاهشو از روبرو بگیره به من گفت:امیدوارم که حالت خوب باشه.
-لطفا دستمو ول کن.
باربد بی توجه به حرف من ،منو دنبال خودش میکشید.از جلوی دانشگاه رد شدیم که گفتم:کجا داری میری؟من کلاس دارم؟این کارا چیه که میکنی؟
با زور بازومو از دستش کشیدم بیرون و ازش فاصله گرفتم.
-چرا انقدر اذیتم میکنی؟دست از سرم بردار.
باربد دوباره بازومو گرفت و گفت:اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست.
منو دنبال خودش کشید و گفت:دیشب واقعا نگرانت بودم.نمیخواستم که اذیت بشی.
-کار خودتو کردی.دیگه چی میگی؟
فشار انگشت های دستشو زیاد کرد و با عصبانیت گفت:میشه زبون به دهن بگیری؟
-آی.دستم.چرا اینجوری میکنی؟
بالاخره بعد از گذر از چند خیابون و کوچه وارد یه کوچه ی خلوت شدیم.پرنده هم پر نمیزد.بالاخره باربد بازومو ول کرد و روبروم ایستاد.با ترس و وحشت بهش نگاه کردم و بعد به کوچه.
باربد-نمیخواد بترسی.باور کن نمیخوام بهت آسیبی برسونم.فقط میخوام باهات حرف بزنم.
با دیدن نگاه آرومش دیگه چیزی نگفتم.
باربد-دیشب خیلی اذیت شدی؟
با یادآوری کتک های شهاب و حرفاش توی ذهنم باربد هم اخم کرد.انگار که دید چه بلایی به سرم اومده.
باربد-من نمیدونم...خب راستش...
نمیدونستم میخواد چی بگه.کلافه و دست پاچه به نظر میومد.
باربد-میخوام بگم که...
از این پا و اون پا کردنش خسته شدم.با کلافگی گفتم:اگه حرفی نداری بهتره بذاری برم.دیگه حوصلتو ندارم.به قدر کافی از بودن با توبهم ضرر رسیده.الانم نمیخوام کلاسمو از دست بدم.
کیفمو روی شونه ام جابجا کردم و خواستم از کنارش رد بشم که یکدفعه مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید.قبل از اینکه بتونم خودمو کنار بکشم افتادم توی بغلش.تا خواستم خودمو از بغلش بکشم بیرون منو به سمت دیوار یکی از خونه ها هول داد و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
-ولم کن دیوونه.این کارا چیه؟
دستمو روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم.اما کارم بی فایده بود.باربد فشار دستشو بیشتر کرد و توی چشم هام خیره شد.دوباره داشت هیپنوتیزمم میکرد.برای چند ثانیه به چشم هاش خیره شدم که دیدم آروم آروم نگاهش به سمت پایین و لب هام سر خورد.
معنی نگاهشو فهمیدم.خیلی سریع سرمو به سمت دیگه ای برگردوندم و گفتم:اگه ولم نکنی جیغ میزنم.
باربد سرشو نزدیکتر کرد و گفت:فعلا آنتن های مخابراتی ام هیچ سیگنالی دریافت نمیکنه.
خندید و نفس هاش به صورتم خورد.ناخودآگاه نگاهش کردم و خواستم بگم بس کنه که دستشو آورد بالا و روی گونه ام گذاشت.درست جایی که شهاب سیلی زده بود.چشم هامو بستم و گفتم:دستتو بردار.
خیلی آروم دستشو از روی گونه ام برداشت.فکر کردم که الان ولم میکنه اما خیلی سریع لب های داغشو روی پیشونیم احساس کردم.نفسمو حبس کردم و بدنمو سفت کردم.به قدری خودمو به دیوار فشار داده بودم که حس میکردم الان دیوار سوراخ میشه و من ازش رد میشم.
     
  
زن

 
لب هاشو از روی پیشونیم برداشت و با صدای غم انگیزی گفت:متاسفم.برای همه چیز متاسفم.
چشم هامو باز کردم و سرمو گرفتم بالا.خیره شد به چشم هام و گفت:نمیخواستم دیشب اون اتفاق بیفته.متاسفم.
دوباره پیشونیمو بوسید و برای چند لحظه لب هاش بی حرکت روی پیشونی ام موند.انگار که از محلی که منو بوسیده بود گرما به همه ی بدنم سرایت کردم.عضله های بدنم شل شد و خیلی آروم دستمو که حائل بین بدنمون بود آوردم پایین.احساس میکردم که مدت هاست دنبال همینم.من باربد رو دوست داشتم.با اینکه به زبون ازش متنفر بودم اما میخواستمش.وجودش برام اهمیت داشت.باربد تنها کسی بود که من بهش بی تفاوت نبودم.تازه میفهمیدم که چقدر دوسش دارم.گرمای تنش و عطر بدنش منو از خود بیخود کرده بود.نمیدونم عشق فقط دوست داشتن بود و یا رابطه ی فیزیکی هم باعثش میشد.شاید اگه باربد این همه به من نزدیک نبود هیچوقت به خودم اعتراف نمیکردم که دوسش دارم.
تازه یادم افتاد که باربد هم میتونه فکرمو بخونه.با خجالت بهش نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:از این به بعد قول میدم که بی اجازه وارد فکرت نشم.
به خودمون که اومدم دیدم چجوری به هم چسبیدیم.با وحشت به کوچه نگاه کردم که با خنده گفت:هنوز هیچ سیگنالی دریافت نکردم.نگران نباش.
-خواهش میکنم.من ناراحتم.
خیلی آروم ازم فاصله گرفت و گفت:خوبه؟
-آره.
هنوزم خجالت میکشیدم نگاهش کنم.خودمو سرگرم درست کردن مقنعه و بعد جابجایی کیفم کردم که صدام زد.لحنش مثل زمانی بود که توی خواب دیدم.با احساس و پر از نیاز خواستن.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:بله؟!
دستمو گرفت و انگشتاشو بین انگشتای من قرار داد و سرشو نزدیک صورتم آورد و زیر گوشم گفت:میخوامت.خیلی زیاد.
از جمله ای که به کار برد خنده ام گرفت.همونطور که میخندیدم گفتم:باید باور کنم؟
باربد-از این به بعد حرفای منو باید باور کنی.چون هیچوقت بهت دروغ نمیگم.
-رسما داری منو دوست دختر خودت میکنی؟
دست چپمو هم توی دستش گرفت و گفت:آره و تو هم مجبوری قبول کنی و باهام باشی.حق اعتراض هم نداری.
به قدری جدی و محکم حرفشو زد که ترسیدم.ترس از اینکه روزی برخلاف میلش رفتار کنم و اون ممکنه چه عکس العمل بدی نشون بده.
-خواهش میکنم اینجوری حرف نزن.ازت میترسم.
باربد-هیچ ترسی وجود نداره.تا وقتی با منی ترس بی معنیه.بهت قول میدم.
یکدفعه دستامو ول کرد و خودشو عقب کشید.با کنجکاوی نگاهش کردم که گفت:باید بریم.زودباش.
-چی داری میگی؟چی شده؟
باربد به جای اینکه جوابمو بده مچ دستمو گرفت و گفت:زودباش.بدو.
خودش شروع کرد به دویدن و من هم پا به پاش میدویدم.
-نمیخوای بگی چی شده؟
باربد-میدونستم شهاب زرنگتر از این حرفاست.
-چی؟نکنه شهاب دنبالمونه؟
باربد-آره.اما تو متوجه نشدی.نمیدونم چجوری فهمیده که توی اون کوچه هستیم.
-خدای من.حتما پیش خودش فکر میکنه که...
باربد-داره دنبالمون میاد.نزدیکه.
سرعتمونو زیاد کردیم که باربد گفت:باید بریم توی یکی از خونه ها.چاره ای نداریم.
-یعنی انقدر نزدیکه.
باربد-آره.
از تصور اینکه شهاب من و باربد رو دست توی دست هم ببینه بدنم یخ زد.دیگه نتونستم بدوم.قدم هام آروم شد و گفتم:توروخدا یه کاری بکن.دارم سکته میکنم.
باربد منو به سمت در یکی از خونه ها برد و در زد.
باربد-تحمل کن.
یه زن حدودا پنجاه ساله در خونه رو باز کرد که باربد گفت:سلام خانوم.ببخشید مزاحم شدیم.خانومم حالش بده.میشه کمکمون کنین؟
اون زن که با دیدن صورت رنگ پریده ی من دلش به حالم سوخته بود تعارفمون کرد و ما هم با عجله وارد خونه شدیم.
قلبم به قدری تند میزد که حتی میتونستم ضربانشو از روی پوستم هم حس کنم.دستمو روی قلبم گذاشتم و یکدفعه ولو شدم روی زمین.باربد زیر بغلمو گرفت و به اون زن گفت:میشه یه لیوان آب قند بیارین؟خواهش میکنم.
به قدری حالم بد شده بود که حس میکردم الان از هوش میرم.با وحشت بازوی باربدو گرفتم و نگاهش کردم.
(الان کجاست؟)
باربد لبخند آرامش بخشی زد و گفت:رد شد.
نفس راحتی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.بالاخره بعد از نیم ساعت توی حیاط اون خونه نشستن و پذیرایی شدن توسط اون زن که فهمیدم اسمش منصوره است آماده ی رفتن شدیم.از اینکه همه چیز به خیر گذشته بود و شهاب مارو ندیده بود خدارو شکر کردم.
از خونه که بیرون اومدیم شهاب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:خوبی؟!
-آره.بهترم.
نگاهی به ساعت موبایلم انداختم.با دیدن ساعت اخم کردم.کلاسو از دست داده بودم.
باربد-نگران نباش.کلاستون یه ساعت دیرتر تشکیل میشه.
-چی؟تو از کجا میدونی؟
باربد-توی بورد زده بودن.
-خدا بگم چکارت کنه.خیلی موذی هستی.
باربد-بالاخره باید از مغزم کار بکشم یا نه؟
هیچوقت فکر نمیکردم پسری پیدا بشه که من ازش خوشم بیاد و خصوصیات باربد رو داشته باشه.شاید همین خصوصیت منحصر به فردش بود که منو مجذوب خودش کرده بود.
باربد-بریم دانشگاه؟
-بریم.
خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم و گفتم:خواهش میکنم نه.
باربد که از حرف من جا خورده بود با ناراحتی گفت:خیل خب.
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و در کنار من به راهش ادامه داد.نمیخواستم روابطمون بیشتر از اون جلو بره.با اینکه از بودن در کنارش و آغوشش لذت بردم اما به نوعی عذاب وجدان داشتم.هم دوست داشتم دوباره بغلم کنه و دستامو بگیره و هم نمیخواستم توی روز اولی که دوستی مون رسما شکل گرفته بود زیاداز حد جلو بریم.از حالت صورتش فهمیدم که ناراحت شده اما نمیدونستم چجوری از دلش در بیارم.بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:نمیخواستم ناراحت بشی.
باربد-ناراحت نشدم.
-چرا شدی.درسته مثل تو نمیتونم فکر آدما رو بخونم اما اونقدر احمق نیستم که از چهره ات نفهمم ناراحت شدی.
بی توجه به حرف من داشت به راه رفتنش ادامه میداد.از اینکارش لجم گرفت.خیلی سریع خودمو بهش رسوندم و به بازوش نگاه کردم.وسوسه شدم که دستمو دور بازوش حلقه کنم.خیلی آروم دستمو به سمت بازوش بردم که یکدفعه به سمتم برگشت و به چشم هام خیره شد.سرجام میخکوب شدم.دستم شل شد و خیلی آروم آوردمش پایین.نگاهش دوباره مثل سابق سرد و بیروح شد.چجوری میتونست انقدر سریع حالت چهره و چشم هاشو عوض کنه؟
     
  
زن

 
سرمو انداختم پایین که گفت:دیگه هیچوقت منو از خودت نرون.هیچوقت.
تا خواستم حرفی بزنم منو با حرکتش غافلگیرم کرد.دوباره منو توی بغلش گرفت و خیلی محکم به خودش فشار داد.
باربد-نمیتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم.میفهمی؟!
از ترس اینکه نکنه کسی مارو بفهمه شروع به تقلا کردن کردم و گفتم:خواهش میکنم.توروخدا.یکی مارو میبینه.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو گرفت بالا.دوباره خیره شد توی چشم هام و گفت:هیچوقت بهم نه نمیگی.خب؟
-اما این انصاف نیست که تو هرچی میگی با چشمات منو مجبور میکنی قبول کنم.
باربد-مجبورت نمیکنم قبول کنی.فقط وادارت میکنم جوابی که میخوای ازش طفره بری رو زودتر بگی.غیر از اینه؟
-با این کارات منو میترسونی.
باربد-همونطور که قبلا گفتم جای هیچ ترسی نیست.تو نباید بترسی.
به نشانه ی فهمیدن سرمو تکون دادم که گفت:از حرفا و کارام نترس.نمیذارم احساس ناراحتی بکنی.
بعد از چند ثانیه که به همدیگه خیره شدیم دوباره پیشونیمو بوسید و گفت:بهتره بریم.باید به کلاست برسی

تازه یاد شهاب افتادم.اگر هنوز دنبالم بود و جلوی دانشگاه منتظرم ایستاده بود چی؟چیکار میتونستم بکنم.
باربد-چی شده؟
-شهابو چیکار کنیم.اگه منتظرم باشه چی؟
باربد-یه نظری بدم؟
-چی؟
باربد-برگرد خونه.
-شوخیت گرفته؟کلاسو از دست میدم.
باربد-برگردی به نفعته.همین الانم برگرد.
-خیلی بد شد.
باربد-اما برای من که خیلی خوب شد.بالاخره تونستم به تو برسم.
-البته با زور.
باربد-من جسارت بکنم همچین کاری با شما انجام بدم خانوم.
سرمو کشیدم کنار و با خنده گفتم:خیلی خب.بسه دیگه.بهتره راه بیفتیم که زودتر برسم خونه.
باربد-چشم خانوم.شما امر کن.
-باز شیرین زبون شدی؟
باربد-بودم.شما خبر نداشتی.
-دیوونه.
به راه رفتن ادامه دادیم که باربد گفت:نمیخوای چیزی بپرسی؟
-سوال زیاد دارم ولی خب نمیدونم از کجا شروع کنم.
باربد-از هرجا که دوست داری.
-تو غیر از این ویژگی که داری،یعنی غیر از خوندن فکر بقیه کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟
با دقت بهم نگاه کرد و گفت:منظورت چیه؟
-خب راستش چه جوری بگم.نمیتونی توی خواب وارد ذهن یه نفر دیگه بشی؟چه میدونم از این چیزا.یا اینکه باعث بشی یه نفر مدام کابوس ببینه.
سر جاش ایستاد و گفت:چی میخوای بگی؟
-میتونی یا نه؟
باربد-چیو میتونم؟دیوونه شدی؟من فقط میتونم ذهن بیشتر آدما رو بخونم.بیشترشونو ،نه همه.مثلا هیچوقت نمیتونم وارد ذهن دایی بهنام بشم.نمیدونم چرا.اما آدمایی دور و برم هستن که یه چیزی مثل عایق جلوشون هست که نمیذاره من فکرشونو بخونم.فقط همین.
-جواب سوالمو ندادی.
باربد-چی میخوای بشنوی؟نه.من همچین قدرتی ندارم.سوپرمن که نیستم.
-پس...
باربد-پس چی؟
-هیچی.
باربد-بگو.
-هیچی.ولش کن.
باربد-گیجم کردی شادی.چی شده که این سوالا رو میپرسی؟شاید بتونم کمکت کنم.
سرمو انداختم پایین و شروع کردم به راه رفتن و گفتم:فقط سوال کردم.همین.
باربد-مطمئن؟
-آره.
نمیدونم چرا نگفتم.نگفتم که توی خوابم دیدمش.شاید خجالت میکشیدم و شاید هم...نمیدونم.توی اون موقعیت ترجیح دادم که چیزی نگم.
تا رسیدن به خیابون دیگه هیچکدوممون حرفی نزدیم.من توی فکر خواب ها و کابوسام بودم اما نمیدونستم باربد توی چه فکریه.
برام تاکسی گرفت و گفت:رسیدی خونه ی دایی میگی کلاست دیرتر تشکیل میشد حوصله نداشتی زود برگشتی.عادی رفتارمیکنی.خب؟
-باشه.
باربد-مراقب خودت باش.خداحافظ.
-تو هم همینطور.
مامان-شادی تویی؟!چرا زود اومدی؟
-سلام.کلاسم دیرتر شروع میشد.حوصله نداشتم.برگشتم.ملیحه هم نبود اصلا حسش نبود وایسم.
مامان-خوب کردی.توی این گرما آدم میپزه.
-آقا بهنام کجاست؟
مامان-رفته حمام.
_آهان...راستی شهاب کو؟
مامان-تو که رفتی.اونم رفت...شادی بیا میخوام باهات حرف بزنم.
میدونستم که میخواد راجع به جریان دیشب بپرسه.هنوز هیچ ایده ای به ذهنم نرسیده بود که بگم.تصمیم گرفتم واقعیتو بگم.اینجوری بهتر بود.
مامانم همونطور که مشغول تفت دادن پیاز و گوشت بود گفت:دیشب چی شده بود؟
-خب چجوری بگم.راستش دیشب باربد زنگ زد خونه.
مامان-خب بعدش؟
-من بهش گفتم که دست از سرم برداره و اینکه اذیتم نکنه.اما متاسفانه شهاب حرفای آخرمو شنیده بود و بعدش هم باربد یه حرفایی زد که شهاب عصبی شد.
     
  
زن

 
مامان-چی گفت؟
-از شهاب بپرس.
مامان-دلم میخواد خودت بگی.
-من چه میدونم مامان.باربد با شهاب حرف زد.
مامان دست از کار کشید و نگاهم کرد.
مامان-شادی نمیدونم چی توی سرته.اما از این پسر فاصله بگیر.خب؟
خودمو زدم به اون راه و گفتم:نمیفهمم چی میگی.
مامان-خوبم میفهمی که چی میگم.شهاب بهم جریان اون روز توی سایت رو گفته.گفت که باربد بغلت کرده.فقط دلیل کار اون روزتو نمیفهمم که زدیش.اما هرچی که بینتون هست ازت میخوام تمومش کنی.اون به درد تو نمیخوره.اینکه بهنازم تورو واسه پسرش خواستگاری کرد رو فراموش کن.کلا دور باربدو خط بکش.
-منکه چیزی نگفتم شما اینجوری جبهه گرفتین؟
مامان-نگفتی.درست.اما الان بهت میگم که پس فردا به هر بهانه ای خواست بهت نزدیک بشه نذاری.
-یادم میمونه.اما فقط چرا؟چرا نباید بهش نزدیک بشم؟
مامان-چه میدونم.بهنام میگفت که باربد بعد از اینکه با یه دختره آشنا شد و اون دختر ترکش کرد یه جوری شده.میگفت زده به سرش.بهنام میگفت که دختره بعد از رابطه ای که با باربد داشته ترکش کرده.یعنی به زور.
-چی؟مگه میشه؟
مامان-نمیدونم راسته یا دروغ اما بهنام میگفت رفتار باربد نرمال نیست.بعضی وقتا میزنه به سرش.نمیخوام اتفاقی واست بیفته شادی.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:منو دست کم گرفتی؟نگران نباش.مواظبم.
مامان-میدونم که هستی.فقط گفتم که حواست باشه.شهاب هم که اومد از دلش در بیار.خب؟!هرچی باشه داداش بزرگترته.نمیخوام قهر باشین.
-مامان شمام که میگین شهاب بزرگه.
مامان-قربونت برم.شوخی کردم.حالا بلند شو برو دست و صورتتو بشور بعدش بیا یه چیزی بخوری.
همونطور که به سمت دستشویی میرفتم به حرف های مامان فکر میکردم.میدونستم که با یه دختر قبلا دوست بوده اما اینکه رابطه ی نزدیکی باهاش داشته و اونم به زور برام زیادقابل قبول نبود.اما وقتی یاد حرفش افتادم که بهم گفت تو مجبوری باهام دوست باشی و حق اعتراض نداری یه جورایی حق رو به مامان و بهنام دادم.باربد نرمال نبود.خب شاید خوندن افکار دیگران خاصش کرده بود و همین باعث شده بود تا حدی مستبد و زورگو باشه.اما من نمیخواستم مثل مامان فکر کنم.باربد اونطوری نبود که بقیه فکر میکردن.ترجیح دادم به این حرفا اهمیت ندم و خودمو توی جمع بی تفاوت نشون بدم.
از دستشویی اومدم بیرون که صدای شهابو شنیدم که داشت با مامان حرف میزد.
شهاب-کی اومد؟
مامان-پیش پای تو.راستی تو کجا رفتی یهو؟!
شهاب-یه سر رفتم بیرون.کاری واسم پیش اومد.
مامان-بیا بشین چای بخور.الانم شادی میاد.
به شهاب سلام کردم که با دقت نگاهم کرد و گفت:سلام.خوبی؟چرا زود اومدی؟!
میدونستم که من و باربد رو دیده اما هیچ مدرکی نداره که حرفشو ثابت کنه.خودمو زدم به اون راه و گفتم:کلاسمون دیرتر تشکیل میشد حوصله نداشتم وایسم برگشتم.
با نگاهی که منظورش خر خودتی بود گفت:آهان.فکر کردم که کلا کلاست تشکیل نشده.
-نه بابا.
شهاب-خب چه بهتر.پس امروز میریم بیرون یه گشتی هم میزنیم.اتفاقا دوستم و زنش هم هستن.میای دیگه؟
چی توی سر شهاب میگذشت؟خیلی دلم میخواست بدونم هدفش از این دعوت چیه؟میخواست آشتی کنه باهام و از دلم در بیاره یا نه.با دقت بهش نگاه کردم تا بلکه بفهمم منظورش چیه.به قدری بی تفاوت و سرد این حرف رو زد که فهمیدم آشتی درکار نیست.
شهاب وقتی دید چیزی نمیگم دوباره گفت:میای؟!
به مامان نگاه کردم که با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که قبول کنم.
-آره میام.کی؟!
شهاب-شام میریم بیرون.
-خیل خب.
شهاب-لباس نمیخوای از خونه برداری؟
-نه.دیشب آوردم.
مشغول تلویزیون دیدن بودم و بهنام هم داشت روزنامه میخوند.شهاب و مامان هم استراحت میکردند.حس میکردم که بهنام میخواد باهام حرف بزنه اما مردد بود.شاید هم نمیدونست از کجا شروع کنه.
بهنام-شادی جان از دانشگاه چه خبر؟
-دانشگاه خبری نیست.چون من بیشتر میرم سر سایت.
بهنام-باید جالب باشه که میری سر حفاری.
-آره.خیلی زیاد.
بهنام-خوبه.موفق باشی.
-خیلی ممنون.
بهنام-باربد رو هم میبینی توی دانشگاه؟
-آره.یه چند باری دیدمش.
خیلی دلم میخواست بدونم که چی میخواد بگه.
بهنام-خیلی تصادف جالبیه که تو و باربد توی یه دانشگاه درس میخونین.
-بله همینطوره.راستش خودم دفعه ی اول که باربدو دیدم شوکه شدم.
بهنام-رابطتون چطوریه؟!
سوالش یه جوری بود.انگار که میدونست با هم دوستیم.
-رابطه مون؟خب سلام و علیک داریم با هم توی دانشگاه.
بهنام-خوبه.
خودمو سرگرم دیدن تلویزیون کردم که گفت:باربد پسر خوبی بود.درسته که برادرزاده مه اما خب از بچگی هم یه جورایی عجیب و غریب بود.بزرگتر که شد رفتاراش خیلی غیر عادی بود.از بقیه کناره میگرفت.توی مهمونیا شرکت نمیکرد.کلا آدم منزوی و گوشه گیری بود.بعد از شکستی هم که توی عشق داشت اوضاعش بدتر شد...نمیخوام بگم که پسر بدیه.اما به نظرم اخلاقش اصلا خوب نیست.
بهنام داشت با زبون بی زبونی بهم میگفت که از باربد فاصله بگیرم.چه میدونست که باربد به خاطر خوندن ذهن بقیه ممکنه که منزوی شده باشه.حتما نمیتونسته خودشو در خوندن فکر دیگران کنترل کنه و همین باعث آشفتگی فکرش میشده.چقدر سختش بوده.
بهنام-گوش میدی چی میگم شادی جان؟
-بله.گوشم با شماست.
بهنام-بی زحمت برام چای میاری؟
-چشم.الان.
بهنام-دستت درد نکنه.
بعد از دادن چای به بهنام دیگه حرفی درباره باربد نزد.به نوعی باهام اتمام حجت کرده بود.همه داشتن منو از بودن در کنار باربد منع میکردن.باید از باربد میپرسیدم.باید ازش بیشتر بدونم.
شهاب-چرا اخمات توی همه؟!
-هان؟نه بابا.
شهاب-اگه نمیخوای بیا بگو.زورت نکردم که.
-اینطوری باهام حرف نزن.دارم میام دیگه.
شهاب-پس اخماتو وا کن.
-خیل خب.تو نگران نباش.آبروتو جلوی دوستت نمیبرم.
شهاب-بریم؟
-بریم.
شهاب عوض شده بود.دیگه اون برادری نبود که من باهاش احساس راحتی کنم و ازش نترسم.هیچوقت فکر نمیکردم که رابطه ام با شهاب اینطوری بشه.درست بود که با هم حرف میزدیم اما در حقیقت با هم قهر بودیم.قهرمونم به آدمیزاد نرفته بود.
سر خیابون منتظر اومدن دوست شهاب بودیم که بالاخره پیداشون شد.با دیدن ماشین مدل بالایی که جلوی پامون ترمز کرد با تعجب نگاهی به شهاب انداختم و گفتم:از این دوستا نداشتی قبلا.
شهاب-داشتم.شما خبر نداشتی.
با پیاده شدن دوست شهاب از ماشین دیگه با هم حرفی نزدیم.
شهاب-سلام محسن.خوبی؟
محسن-سلام شهاب.سلام شادی خانوم.خوبین؟معطل که نشدین؟
بعد از احوال پرسی با محسن سوار ماشین شدیم.کنجکاو شدم که بدونم همسرش کجاست.مگه قرار نبود که با ما باشه؟
شهاب-پس مهناز خانوم کجان؟
محسن-خونه.آخه من از سر کار برگشتم.الان میریم خونه سراغش.
محسن پسر معمولی و ساده ای بود.از نظر قیافه به نظرم به پای شهاب نمیرسید اما خب از ماشینش معلوم بود که پولداره.خیلی کنجکاو بودم که ببینم همسرش چطوریه.
خیلی زود به خونه ی محسن رسیدیم.همسرش دم در منتظر ایستاده بود.مهناز یه زن کاملا خوش پوش و شیک بود.قیافه اش بامزه بود.به نظرم از محسن سرتر بود.برخورد خیلی خوبی هم با من داشت.از احوال پرسی اش با شهاب فهمیدم که خیلی وقته همدیگه رو میشناسن.
مهناز-محسن میشه چند لحظه صبر کنی تا مهران هم بیاد؟!
محسن-مهران؟کی اومد؟
مهناز-نیم ساعتی میشه.اومده بود یه سری به ما بزنه.منم گفتم باهامون بیاد.
محسن-باشه پس صبر میکنیم.
خیلی آروم زیر گوش شهاب گفتم:مهران کیه؟
شهاب-داداش مهناز.
-آهان.
بالاخره بعد از چند دقیقه منتظر ایستادن مهران اومد.فکر کنم حدود سی سال یا سی و پنج بود.قد متوسط با هیکلی ورزشکاری.پیرهن یقه بازی پوشیده بود که عضله های سینه اش به خوبی معلوم بود.به صورتش نگاه کردم.چشم های مشکی و بینی که نه کوچیک بود و نه بزرگ.یه جورایی به صورت استخونی اش میومد.موهای کوتاه و مشکی رنگی که به سمت بالا شونه کرده بود.در کل قیافه اش بد نبود.به نظرم هیکلش بیشتر آدمو جذب میکرد.مهران که متوجه نگاه خیره ی من شده بود با شیطنت نگاهم کرد و با بقیه سلام و احوال پرسی کرد.به من که رسید به سر تا پام نگاه کرد و گفت:خوبین شما؟
-خیلی ممنون.
دستشو به سمتم آورد.به ناچار بهش دست دادم که فشار خفیفی روی دستم آورد و گفت:خوشبختم.
به زور دستمو کشیدم عقب و گفتم:منم همینطور.
محسن-خب بهتره بریم.
نگاه خیره ی مهران رو حس میکردم اما خودمو بی اهمیت نشون دادم.به نظرم خیلی هیز بود.از اینکه با شهاب اومده بودم بیرون پشیمون شدم اما چاره ای هم نبود.
توی ماشین مهران و محسن و شهاب با هم شوخی میکردند و میخندیدن.تنها کسی که ساکت بود من بودم.مهناز هم پا به پای اونا میخندید.اما من اصلا خنده ام نمیومد.نمیدونم چرا حوصله ی بودن توی جمع اونا رو نداشتم.
مهران شخصیت شوخ و بذله گویی داشت.حرفاش خنده دار بود.کلا مجلس گرم کن بود.تا رسیدن به رستوران حرف زد وخندید.اما چیزی که منو ناراحت میکرد نگاه های گاه و بیگاهش بود که با شوق به من نگاه میکرد.از نگاهش معذب میشدم و ناچارا سرمو به سمت دیگه ای برمیگردوندم.
     
  
زن

 
قسمت ۲۶ تا ۳۰
مشغول ور رفتن با غذام بودم.همگی جوجه کباب سفارش داده بودیم اما من اصلا اشتها نداشتم.از یه طرف با دیدن غذا یاد جوجه کباب های سلف می افتادم و از طرف دیگه نگاه های مهران اشتهامو کور کرده بود.
مهناز-شادی چرا غذاتو نمیخوری؟دوست نداری؟
-چرا اتفاقا دوست دارم اما میل ندارم.یه جورایی سیرم.
مهناز-حالا یه ذره بخور.اینجا جوجه کباباش حرف نداره.
به ناچار تکه ای از جوجه رو خوردم که محسن به شهاب گفت:راستی مغازه چی شد؟تصمیمتو گرفتی؟
شهاب-آره.فعلا یه مغازه اجاره میکنم تا ببینم چی پیش میاد.
محسن-چقدر خوب.مهران هم توی پاساژ ...مغازه داره.اتفاقا میخواد یه قسمت از مغازه شو اجاره بده.
شهاب-واقعا؟!
مهران-آره.من تجهیزات کامپیوتر و سخت افزار میفروشم.
شهاب-چقدر خوب.منم تصمیم گرفتم قطعات موبایل خرید و فروش کنم.میگن خوب پولی توشه.
مهران-آره اتفاقا.خوب فکریه.دوست داشتی یه سر به من بزن.شاید با هم کنار اومدیم.
بعد از جیبش کارتی در آورد و به شهاب داد.دوباره خیره شده بودم به مهران.نمیدونم چرا دوست داشتم نگاهش کنم.صورتش برام جذاب بود.شاید در نظر خیلی ها ساده بود.همونطور که خودم در لحظه ی اول اینطور دیدم اما بیشتر که دقت میکردم میفهمیدم که اون طوریام نیست.
دوباره مهران متوجه نگاه من شد.با دستپاچگی سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول خوردن جوجه کردم.از بس جوجه سلف خورده بودم دیگه حالم از جوجه به هم میخورد.هرچند که اصلا قابل مقایسه با همدیگه نبودند اما خب از این غذا بدم میومد.
مهران-شادی خانوم شما دانشجویین؟!
-بله.باستان شناسی.
مهران-چقدر جالب.رشته ی مهیجی باید باشه.
-همینطوره.
مهران-بازار کارش چی؟
-زیاد خوب نیست...باید پارتی داشته باشی.راستش توی ایران اونقدرها هم به این رشته اهمیت نمیدن.
مهران-میخواین ادامه بدین؟
-بله.دیگه با لیسانس به آدم نگاه هم نمیکنن.
مهران خندید و گفت:راست میگی.مدرک بی اهمیت شده.
مهناز با افتخار به مهران نگاهی کرد و به من گفت:شادی جون مهران هم مهندسی عمران خونده.
-واقعا؟چه جالب.پس شما هم کارتون با رشته تون مرتبط نیست.
مهران-توی این دوره و زمونه کی درست سر جاشه که من باشم.
محسن-حالا از بحث این حرفا بیایم بیرون...بعد از شام بریم کجا؟!
مهناز-من بگم؟
محسن-تو بگو.
مهناز-بریم شهربازی.خیلی وقته که نرفتیم.
شهاب-منم موافقم.
مهران-مهناز بچه شدی؟
مهناز-خب دلم میخواد.شادی تو چی؟!
-نمیدونم.من حرفی ندارم.
مهناز-پس شادی هم طرف من.محسن تو چی؟
محسن-مامانت موقع عروسی گفت عروسک اینو ببرا من گوش نکردم.
مهناز-محسن؟!داشتیم؟
محسن-خیل خب منم میام.
مهناز-خیل خب.شدیم چهار به یک.حالا چی میگی داداشی؟
مهران-ای بابا.باشه.لشکر کشی نکن.تسلیم.
دوباره چشم های لعنتی من خیره شد به عضله های سینه اش.از اینکه برجسته و خوش فرم بود تعجب کردم.چون هیچوقت دور و برم همچین آدمی ندیده بودم.بیشتر توی مسابقات کشتی همچین هیکلی پیدا میشد.
بدبختی من از این بیشتر نمیشد.هردفعه که به مهران نگاه میکردم مچمو میگرفت.اینبار هم فهمید که دارم به عضله های سینه اش نگاه میکنم.نگاهی به خودش انداخت و بعد به من و طوری که بقیه متوجه نشدند چشمکی به من زد.خدای من از این بدتر نمیشد.پیش خودش حتما داشت فکر میکرد که من چه دختری هستم که چشم هام همه جا رو زیر نظر داره.سرمو انداختم پایین و اخم کردم.
تا تموم شدن غذا سعی کردم که به مهران نگاه نکنم اما میتونستم بفهمم که اون منو زیر ذره بین خودش گرفته.با این نگاه های خیره ام آبروی خودمو بردم.خاک بر سرم کنند.از خودم لجم گرفته بود که چرا نتونستم چشم هامو کنترل کنم.
مهناز-راستی شهاب چرا زنگ نمیزنی رعنا هم بیاد؟!
با شنیدن اسم رعنا گوشام تیز شد.رعنا دیگه کی بود؟اسمشو تاحالا نشنیده بودم.به شهاب نگاه کردم و با نگاهم ازش پرسیدم رعنا کیه.
مهناز-میخوای من بگم بیاد؟!
شهاب که با دیدن نگاه پرسشگر من دستپاچه شده بود گفت:فکر نکنم که خونوادش اجازه بدن.
مهناز-من زنگ میزنم الان اجازشو از مامانش میگیرم.سر راه سراغ رعنا میریم.
حتما رعنا دوست دخترش بود.باورم نمیشد که شهاب دوست دختر داشته باشه.پوزخندی زدم و خودمو مشغول ور رفتن با گوشی ام کردم.رعنا؟چه اسمی.حالا باید دید قیافه اش مثل اسمش هست یا نه.شهاب به من گیر میداد که چرا با باربد حرف زدم اونوقت خودش با یه نفر دوست بود.نمیدونم چرا پسرا هرکاری دلشون بخواد میکنن بعد نوبت خواهرشون میرسه غیرتی میشن و میگن که اینکارا خوب نیست.
مهناز-زنگ بزنم؟
     
  
زن

 
محسن-بزن مهناز.اتفاقا اینجوری حالش بیشتره.زیادتریم.
از رستوران بیرون اومدیم که شهاب اومد کنارم و زیر گوشم گفت:ناراحت شدی؟
-از چی؟
شهاب-از اینکه جریان رعنا رو نگفتم؟
-نه.چرا باید باشم؟تو حقته که دوست دختر داشته باشی.من چیکاره ام؟
شهاب-با نیش و کنایه حرف نزن.
-من کی با کنایه حرف زدم؟فقط میگم که به ربطی نداره.
قدم هامو سریع تر کردم و خودمو به مهناز رسوندم تا مجبور نباشم با شهاب حرف بزنم.
خدای من این رعنا بود؟اصلا باورم نمیشد که شهاب با همچین کسی دوست بشه.حالم از دیدن قیافه اش به هم میخورد.حیف شهاب.اصلا نمیفهمیدم که این دختر چطوری خودشو به شهاب انداخته.مگه میشد؟همیشه فکر میکردم پسرها از دخترهای خوشگل خوششون میاد.نه کسی مثل رعنا.
فکر کنم رعنا چند سالی از شهاب بزرگتر بود.کلا صورتش عملی بود.گونه های برجسته که مشخص بود عمل کرده.بینی همینطور.لب های باد کرده که بوتاکس کرده بود.خیلی فجیع آرایش کرده بود.طوری که من فکر کردم پلک هاش از شدت ریمل در حال کنده شدنه.باورم نمیشد شهاب با همچین کسی دوست باشه.
اصلا از برخورد رعنا خوشم نیومد.به نظرم مغرور بود و فکر میکرد خیلی خوشگله.
شهاب منو بهش معرفی کرد که با طنازی و عشوه گری بغلم کرد و گفت:خیلی خوشحالم میبینمت عزیزم.شهاب خیلی ازت تعریف میکنه.
-منم همینطور.
از بوی اودکلن تندی که زده بود نفسم نزدیک بود بند بیاد.خودمو از بغلش بیرون آوردم و به شهاب نگاه کردم.از همون نگاه هایی که به قول ملیحه از صدتا فحش بدتر بود.دلم میخواست بهش بگم واست متاسفم شهاب.اصلا ازت انتظار نداشتم همچین دختری رو انتخاب کنی.
شهاب که متوجه نگاه من شده بود به بقیه گفت:خب بهتره بریم.سوار شین.
توی ماشین رعنا کنار من نشست و سعی میکرد که به نوعی خودشو توی دل من جا کنه.نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نمیومد.طرز لباس پوشیدن و آرایشش به نظرم در شان یک دختر نبود.با این تیپ و قیافه نمیدونم چرا مهناز اجازشو از خونواده اش گرفته بود.اصلا خونواده ای داره که روی طرز رفتارش نظارت کنند؟
توی دلم به شهاب گفتم خاک بر سرت با این سلیقه ات.آخه این تابلوی نقاشی چیه که باهاش دوست شدی؟
حالم داشت از بوی گند عطر رعنا به هم میخورد.شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین و چند تا نفس عمیق کشیدم.اصلا از جمعی که توش بودم خوشم نمیومد.اخلاق هیچکدومشون به من نمیخورد.
کاش باربد بود تا میتونست افکار اونا رو بخونه.حتما چیزای جالبی توی سرشون میگذشت.یاد باربد باعث شد برم توی فکر.چقدر سریع با هم دوست شده بودیم؟خودم هم فکر نمیکردم که انقدر زود به هم علاقه مند بشیم.
یاد نگاه ها و رفتارهاش که میفتادم بدنم داغ میشد.دست خودم نبود.تشنه ی نوازش و محبتش بودم.کاش پیشم بود.
با تماس دست رعنا با بازوم و صداش به خودم اومدم.
رعنا-نمیخوای پیاده شی عزیزم؟رسیدیم.
نیم نگاهی به دستش کردم که دور بازوم حلقه شد.ناخن های لاک زده ی نارنجی.این چه دختری بود که شهاب باهاش دوست شده بود؟
به زور لبخندی زدم واز ماشین پیاده شدم.توی یک چشم به هم زدن رعنا چسبید به شهاب و دستشو دور بازوی شهاب حلقه کرد.این دختر بی شرمی و پررویی رو به حد اعلا رسونده بود.
رعنا-بریم بچه ها؟
بیرون اومدنم زهرم شد.نمیدونم چرا اصلا از رعنا خوشم نمیومد.به نظرم خیلی دغل باز بود.
مهناز-بریم.
بدون اونکه به شهاب نگاه کنم به راه افتادم.خیلی از دستش دلگیر و ناراحت بودم.هم از جریان کتک زدنش و هم جریان دوست دختر گرفتنش.
ناخودآگاه تبدیل به سه دسته شدیم.شهاب و رعنا،محسن و مهناز و من و مهران.از جو بوجود اومده راضی نبودم.نمیدونم غیرت شهاب کجا رفته بود؟فقط بلد بود به خاطر یه تلفن دست روی من بلند کنه؟
مهران-ناراحتین؟
به مهران نگاه کردم که شونه به شونه من داشت راه میومد.
-نه.اصلا.
مهران-از دوست دختر شهاب خوشت نمیاد مثل اینکه.
-دختر خوبیه به نظرم.
به خودم گفتم آره جون خودت.حیف که باربد نیست وگرنه کلی بهت میخندید.
مهران با طعنه و کنایه گفت:آره.خیلی.
خدارو شکر که بالاخره یکی پیدا شد که از رعنا خوشش نیاد.هنوزم توی کف شهاب بودم که چطوری با همچین شخصی دوست شده بود.
مهران-رعنا همبازی بچگی ما بود.البته بیشتر با مهناز بازی میکرد تا من.خب من بزرگتر از اونام.
-رعنا چند سالشه؟
مهران-بیست و هفت.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خواب بازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA