زیر لب لغت بیست و هفت رو تکرار کردم.چقدر از شهاب بزرگتر بود.آه باورم نمیشد.مگه میشه همچین چیزی؟همیشه شنیدم که مرد باید چند سال بزرگتر از زن باشه نه بر عکس.مهران-من هم سی و دو سالمه.با نگاهی که معنیش این بود که من که از تو نپرسیدم نگاهش کردم.مهران خنده اش گرفت.دستی توی موهاش کشید و گفت:خب گفتم شاید کنجکاو باشی بدونی.با تاسف سری تکون دادم و هیچی نگفتم.شهاب که جلوتر ازما حرکت میکرد ایستاد و به ما نگاه کرد.دوباره تبدیل شد به همون شهاب اخمو و شکاک.با نگاهش داشت بهم میگفت که برم پیشش.یه جوری رفتار کردم که انگار اصلا ندیدمش.شهاب-شادی بیا اینجا.به سمت شهاب رفتم که گفت:رعنا میخواد درباره ی یه چیزی ازت سوال کنه.مشخص بود که این حرفش برای دور کردن من از مهرانه و هیچ دلیل دیگه ای نداره.رعنا همونطور که به شهاب چسبیده بود گفت:شادی جون ما یه گلاب پاش داریم.از جنس فیروزه.لبه اش هم آب طلاست.اگه بیارمش میتونی قیمتشو تخمین بزنی؟اگه میتونستم رعنا رو خفه میکردم.این چه سوال احمقانه و مزخرفی بود که از من میپرسید؟مگه من دلال عتیقه بودم ؟نمیدونم چرا مردم عادی همیشه باستان شناسا رو با دلالای عتیقه اشتباه میگرفتن.تا به یکی میگفتی که رشته ام چیه سریع میگفت خوب طلا و جواهر جمع میکنیا.اما اصلا درک نمیکردن که رشته ی ما اینجوری نیست.خیلی با تصوراتشون فرق داره.خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم و با لحن بدی جواب رعنا رو ندم.اما باز هم تلخی کلامم باعث اخم شهاب و رعنا شد.-من کارم گنج یابی و دلالی نیست.متاسفم.رعنا-اوا!خب شادی جون منظورم اینه که...-گفتم که.من از این کارا بلد نیستم.رعنا با تمسخر گفت:پس توی دانشگاه ها چی به شما یاد میدن؟دلم میخواست کله شو بکنم.به چه جرئتی داشت منو زیر سوال میبرد؟!اصلا چه حقی داشت که این حرف رو بزنه؟-مطمئنا چیزایی مثل مانیکور و پدیکور و مش و های لایتو و بوتاکسو یاد نمیدن.بعد با تمسخر به سر تا پاش نگاه کردم و گفتم:حیف شهاب.رعنا با شنیدن این حرف من صورتش سرخ شد.کار میزدی خونش در نمیومد.شهاب هم که هنوز از حرف های من توی شوک بود چیزی نگفت.یکدفعه رعنا مثل بمب منفجر شد و با صدای تقریبا بلندی گفت:خجالت نمیکشی این حرفارو به من میزنی؟-اوه ببخشید.راست میگی.نباید به همسن مادرم بی احترامی کنم.صدای خنده بلندی از پشت سرم اومد.برگشتم به سمت صدا که دیدم مهران از خنده سرخ شده.خودم هم خنده ام گرفته بود اما به زور خودمو کنترل کردم.شهاب که مونده بود چیکار کنه.طرف منو بگیره یا رعنا با ملایمت به هردومون گفت:بچه ها خواهشا ساکت.زشته.رعنا با تمسخر و قیافه ای حق به جانب به شهاب گفت:بله.بایدم اینو بگی.از آبجیت دفاع کن.شهاب-این چه حرفیه رعنا.تو کوتاه بیا.-شهاب راست میگه.بخشش از بزرگونه.با این حرف من شهاب گفت:شادی بس کن.میخوای دعوا راه بندازی؟!-مگه حرف بدی زدم؟رعنا که با اون قیافه ی عصبانی زشت تر شده بود با حرص منو نگاه کرد و خواست یه چیزی بهم بگه.اما منصرف شد و به راه افتاد.شهاب-دیدی چیکار کردی؟-چیکار کردم؟چه حرفا.خودم هم از بازی که شروع کرده بودم خنده ام گرفته بود.آخیش بالاخره دلم خنک شد.دختره ی پررو فکر میکنه آسمون دهن باز کرده و فقط اون افتاده بیرون.شهاب که بحث کردن با من رو بی نتیجه میدید دنبال رعنا رفت تا باهاش حرف بزنه.بعد از رفتن شهاب،بقیه با خنده به سمت من اومدن.مهناز-شادی جون شما هم شیطونی رو نمیکنیا.انتظار داشتم مهناز با بد اخلاقی باهام حرف بزنه.اما اصلا اینطور نبود.شاید اونا هم دل خوشی از رعنا نداشتن.محسن-شادی خانوم خدا به داد شهاب برسه.مهران-این حرفا چی بود زدی دختر؟نگفتی رعنا میکشتت؟-خب جوابشو نمیتونستم با خنده بدم که.مهران-حالا بیخیال.بیاین بریم.-پس اونا؟مهناز دست منو گرفت و گفت:داداشت از دلش در میاره.بیا بریم خوش بگذرونیم.حدود یک ساعت بود که ما چهار نفر مشغول تفریح و خنده بودیم و خبری از شهاب و رعنا نبود.دلم میخواست شهاب هم بود اما خب ترجیح داده بود ناز رعنا رو بکشه تا کنار ما باشه.محسن-من برم بستنی بگیرم.مهناز میای بریم؟!مهناز-باشه بریم...بچه ها شما همینجا باشین تا بیایم.مهران-خیل خب.روی نیمکت نشستم و پاهامو از خستگی دراز کردم.کش و قوسی به بدنم دادم که مهران گفت:خسته شدی؟-آره.خیلی راه رفتیم.مهران-اما من تازه گرم شدم.بعد کنارم نشست و به زن و مردی نگاه کرد که در فاصله ای نزدیک ما ایستاده بودند و با هم حرف میزدن.من و مهران موقعیتمون طوری بود که اون دو نفر ما رو نمیدیدن.مرد خیلی آروم سرشو به سمت زن برد و دستشو پشت کمرش گذاشت و در گوشش چیزی گفت.اون زن برگشت و صورتشو به صورت مرد نزدیک کرد.شیطنتم گل کرد.قبل از اینکه بذارم کاری بکنن یه سنگ از زمین برداشتم و پرت کردم به سمتشون.از برخورد سنگ با زمین صدایی بلند شد که هردوشون یکه ای خوردند و هول هولکی خودشونو از هم جدا کردند.به سمت ما نگاه کردند که با قیافه ای جدی گفتم:خوبین شما؟!بدون اینکه حرفی بزنند از ما فاصله گرفتند و به سمت دیگه ای رفتند.مهران که از خنده در حال انفجار بود گفت:تو دیگه کی هستی؟شیطونو درس میدی.خندیدم ودیگه چیزی نگفتم.مهران هم حرفی نزد.بعد از چند دقیقه نشستن سر و کله ی مهناز و محسن هم پیدا شد و بعد از اونا شهاب و رعنا.
رعنا چشم هاش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود و اصلا به من نگاه نکرد.برام اهمیتی نداشت که چه برخوردی باهام میکنه.حقش بود که اون حرفارو بهش زدم.پشیمون هم نبودم.شهاب هم با سرزنش به من نگاه کرد و حرفی نزد.تصمیم گرفتم بهش کم محلی کنم و اوقاتمو تلخ نکنم.به قدری از دست کارهای شهاب دلگیر بودم که حد نداشت.شهاب-اون چه کاری بود که کردی؟-هیس.داد نزن.اینجا خونه ی خودمون نیست.کفشامو از پاهام در آوردم و وارد خونه شدم.بهنام و مامان توی سالن پذیرایی نشسته بودند و داشتند فیلم میدیدند.با صدای بلند ما دو نفر به سمت ما برگشتن.شهاب با عصبانیت بازوی منو گرفت و گفت:با تو دارم حرف میزنم.بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:حقش بود.تا اون باشه که اینطوری حرف نزنه.شهاب-به چه حقی جلوی چشم بقیه باهاش اون رفتارو کردی؟-خوب پرت کرده.شهاب-جواب منو بده.رودرروش ایستادم و بهش نگاه کردم.-جوابتو؟باشه میدم.دلم خواست اونطوری جوابشو دادم.چون حد خودشو نمیدونست.چون انقدر درک و فهمش نمیرسه که با اون سن نباید با یه بچه دوست بشه.حقش بود.باید میفهمید که همه مثل خودش نیستن.تو هنوز بچه ای.حالیت نیست که اون میتونه جای مادرت باشه نه دو...با هر جمله ی من صورت شهاب قرمزتر میشد.هنوز جمله آخرم به پایان نرسیده بود که دستشو برد بالا و قبل از اونکه بتونم عکس العملی نشون بدم با شدت به صورتم کوبید.از شدت ضربه ی دستش برای چند ثانیه گیج و منگ بودم.صدای فریاد مامان باعث شد از اون حالت بهت بیام بیرون.اصلا باورم نمیشد که شهاب روی من دست بلند کنه.مامان-شهاب؟این چه کاریه؟با چشم های پر از اشک به شهاب نگاه کردم و با بغض گفتم:اگه بابا زنده بود هیچوقت نمیذاشت که تو...نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم و زدم زیر گریه.قلبم شکسته بود.هیچوقت فکر نمیکردم شهاب انقدر تندخو و عصبی بشه.همیشه با مهربونی باهام رفتار میکرد و نمیذاشت که احساس ناراحتی کنم اما حالا به خاطر یه دختر عوضی منو کتک زده بود.مامان از جاش بلند شد و با تشر به شهاب گفت:کافیه شهاب.خودمو توی آغوش مامان انداختم و با صدای بلندتری گریه کردم.صدای بهنام رو میشنیدم که سعی میکرد شهاب رو آروم کنه و نصیحتش میکرد.ساعت حدود سه نیمه شب بود اما من هنوز بیدار بودم.هر دفعه که یاد حرف های شهاب و سیلی اش میفتادم قلبم به درد میومد.انگار که یه حفره ی عمیق توی سینه ام بوجود میومد.به زور خودمو کنترل میکردم که گریه نکنم و صدام بلند نشه.هرچقدر که مامان ازم پرسیده بود چه اتفاقی افتاده من چیزی نگفتم.اصلا حوصله ی تعریف کردن نداشتم.مامان وقتی دید اصرارش بی فایده است منو تنها گذاشته بود و به سراغ شهاب رفت تا از اون بپرسه.از شدت سردرد و سوزش چشم خوابم نمیبرد.توی تاریکی اتاق زل زده بودم به سقف و به اتفاقات اخیر فکر میکردم.ازدواج مامان،دعوا با وحید،دوستی باربد و دوباره دعوا.اما اینبار با شهاب.تنها برادرم که از جون خودم هم بیشتر دوستش داشتم .دوباره یاد باربد باعث شد که همه ی وجودم داغ بشه.چقدر دلم میخواست که کنارم بود و باهام حرف میزد.مطمئنا میتونست آرومم کنه.دلم براش تنگ شده بود.با تجسم صورت باربد چشم هامو بستم و سعی کردم که دیگه به چیزی فکر نکنم.با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.به نظرم ده دقیقه بیشتر نخوابیده بودم.با چشم هایی که از شدت بیخوابی درد میکرد و تار میدید به ساعت نگاه کردم.باید آماده میشدم و میرفتم سایت.از در خونه بیرون اومدم و به راه افتادم.هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که دستی دور بازوم حلقه شد و بعد صدای باربد رو شنیدم.باربد-سلام.صبح بخیر.با حیرت به باربد نگاه کردم و گفتم:سلام.تو اینجا؟!باربد-غافلگیر شدی؟-آره.باربد-خوبی؟!-بد نیستم.با دقت به صورتم نگاه کرد و بعد نگاهش روی چشم هام خیره موند.سرمو انداختم پایین و گفتم:انتظار نداشتم...باربد-چشمات چرا قرمزه؟گریه کردی؟!-سرم درد میکرد.همین.باربد-همین؟!-آره همین.باربد-چرا نمیگی چی شده؟-چیز خاصی...باربد-دروغ نگو.من از دروغ بدم میاد.-خب دیشب یه درگیری لفظی با شهاب داشتم.باربد-فیزیکی هم چاشنی اش بوده؟از شنیدن این حرف عصبی شدم.با ناراحتی ازش فاصله گرفتم و گفتم:قبلا هم بهت گفتم دوست ندارم مهمون ناخونده ی ذهن من باشی.باربد-چطوره یه تبصره بهش اضافه کنیم؟در صورتی مهمون ذهنت میشم که بخوای دروغ بگی.با کنایه گفتم:پس از این به بعد حرفی نمیزنم تو زحمت بکش حرفامو از توی ذهنم بشنو.فاصله مو باهاش بیشتر کردم که دوباره با خشونت بازومو گرفت و گفت:فکر خیلی خوبیه.(پسره ی سمج)باربد-هی مواظب باش.فحش ممنوع.(اینکه فحش نیست.یه صفته که به تو هم خیلی میاد)باربد-پس تو هم یه دختر کله شق و غرغرو هستی.(نیستم)باربد-وقتی میگم هستی بگو چشم.ببین چجوری با من لج میکنی؟!(دستمو ول کن)باربد-نچ.منو بیشتر به سمت خودش کشید و با خنده گفت:اما بازی جالبیه ها.هرکی ما رو ببینه فکر میکنه دیوونه ایم.تو ساکتی و من جوابتو میدم.خودم هم خنده ام گرفت.همونطور که زیرزیرکی میخندیدم و در عین حال سعی میکردم که نشون بدم هنوز ازش ناراحتم گفتم:تو خیلی عجیبی و ...فشار انگشتای دستش از دور بازوم کم شد و سر جاش ایستاد.با کنجکاوی نگاهش کردم که دیدم خیره شده به روبروش و با دقت به ماشینی که داره از روبرومون میاد نگاه میکنه.به راننده ی ماشین نگاه کردم.یه زن مو بلوند بود با عینکی آفتابی و بزرگ که بیشتر صورتشو پوشونده بود و سرش به سمت ما بود.به باربد نگاه کردم و گفتم:میشناسیش؟باربد بدون اینکه نگاهشو از اون زن بگیره گفت:نه.فقط...-فقط چی؟!باربد-افکارش برام جالبه.-مگه به چی فکر میکنه؟!باربد بعد از چند لحظه مکث به من نگاه کرد و با چشم های وحشت زده گفت:مرگ.دوباره به ماشین نگاه کردم و گفتم:مرگ؟!یعنی چی؟به جای جواب به سوالم دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:راه بیفت.باید به موقع سر سایت برسی.منو به زور هول داد و مجبورم کرد که راه برم.-چت شد یهو؟!باربد-شادی راه برو.دیرت میشه.-اون زنو میشناسی؟!باربد-نه.-اما به نظرم...باربد-گفتم که نه.حالا بهتره بیخیال بشی.
با دقت بیشتر به اون زن نگاه کردم.به نظرم زن خوش قیافه ای بود.از ترکیب صورت و فکش و همچنین لب هاش اینطور به نظر میرسید که چهره ی زیبایی داره.خیلی دلم میخواست عینکشو برداره و من بتونم صورت کاملشو ببینم.خواسته ام اجابت شد و اون زد عینکشو برداشت.با دیدن قیافه اش ناخودآگاه میخکوب شدم.سر جام ایستادم و گفتم:خیلی خوشگله.باربد-راه بیفت دختر.چشم چرونی نکن.اون زن یا بهتره بگم دختر به من خیره شده بود و با موشکافی به من نگاه میکرد.بهش حسودیم شد.به قدری لوند و جذاب بود که من با اینکه دختر بودم جذبش شده بودم چه برسه به یه مرد.باربد بدون اینکه به اون دختر نگاه کنه دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.با اینکار باربد اون دختر اخمی کرد و ماشینشو با سرعت حرکت داد.-حیف که قیافه شو ندیدی.خیلی خوشگل بود.باربد توی فکر بود.دلم میخواست میفهمیدم که چی توی مغزش میگذره.اما حیف.باربد-شماره مو توی موبایلت سیو کن.دیگه نمیخوام ازت بیخبر باشم.-خیل خب.باربد-جریان دیشب رو هم بی کم و کاست واسم تعریف میکنی.خب؟!بعد از اینکه از سایت برگشتی بهم زنگ میزنی و با هم قرار میذاریم.(باشه.)باربد-آفرین دختر خوب.بعد از سایت با باربد توی پیتزافروشی قرار گذاشتم.باربد-امشب میایم خونه ی دایی اینا.تو هم که هستی.(آره.)سس قرمز رو ریخت روی پیتزا و گفت:فلفل که میخوری.(آره.بریز)روبروی هم توی پیتزافروشی نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم.البته حرف که چه عرض کنم.نمیدونم اسمشو باید چی میذاشتم.از کار خودمون خنده ام گرفته بود.باربد-مقنعه تو بکش جلوتر.(واسه ی چی؟)از اون ور میز به سمت من نیم خیز شد و با دست های خودش موهامو توی مقنعه ام کرد و گفت:حالا بهتر شد.(خودم میتونستم)نگاهی به دور و بر انداختم که چشمم خورد به یه پسر همسن باربد که با دقت و کنجکاوی به ما نگاه میکرد.شاید به خاطر کار باربد بود.براش جالب بود.باربد هم سرشو برگردوند و با اخم به اون پسر نگاه کرد.-چیزی شده؟باربد به من نگاه کرد و گفت:پسره ی عوضی.-چرا؟باربد-پیتزاتو بخور.دوباره به اون پسر نگاه کردم.اولین چیزی که توی صورتش جلب توجه میکرد چشم های آبی رنگش بود که از فاصله ی دور هم توی چشم میزد.فقط همین.وگرنه قیافه ی جذاب و خواستنی نداشت.باربد-شادی؟غذاتو بخور.سرمو انداختم پایین و گفتم:چی توی ذهنش میگذره؟باربد-دوست داری بدونی؟این جمله شو با طعنه گفت.انگار که من بدم نمیاد مورد توجه اون پسر باشم.(خیلی بیمزه ای)از خوردن پیتزا دست کشیدم و از پشت شیشه به بیرون و خیابون زیر پام نگاه کردم.باربد-قهری الان؟(حرفت خیلی بهم برخورد.)باربد-تو یعنی اخلاق ما پسرارو نمیدونی؟(شهاب کم بود تو هم بهش اضافه شدی)باربد دستشو گذاشت روی دست من و گفت:بخور.بدون تو از گلوم پایین نمیره.(دستمو ول کن.زشته اینجا)باربد-نمیخوام.با حرص بهش گفتم:لجباز.باربد-تو درست میگی.حالا پیتزاتو بخور.-نمیخوام.فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:چرا میخوای.زود باش.یکدفعه از جاش بلند شد و به طرف اون پسر رفت.مات و مبهوت مونده بودم که چرا اینجوری کرد.باربد بالای سر اون پسر ایستاد و گفت:مشکلی هست؟میخواستم قبل از اونکه درگیری بوجود بیاد کاری کنم.از جام نیمخیز شدم که باربد نگام کرد و با عصبانیت گفت:بشین.پاهام شل شد و دوباره روی صندلی نشستم.اون پسر هم که از دیدن باربد و رفتارش شوکه شده بود با ترس گفت:نه.چطور؟باربد-بهتره چشماتو درویش کنی.فهمیدی؟همه ی آدم هایی که اونجا بودند با کنجکاوی به باربد و اون پسر نگاه میکردند.داشتم از خجالت آب میشدم.سرمو تا جایی که میشد پایین نگه داشته بودم تا مجبور نشم به بقیه نگاه کنم.اون پسر در جواب باربد گفت:بله.متوجهم.باربد-خوبه.بعد از چند دقیقه باربد روبروم نشست و گفت:چرا نمیخوری؟!-لازم نبود که با این کارت آبرومونو ببری.باربد-مثل اینکه بدتم نیومده.نمیدونستم سلیقه ی خانوم انقدر افت کرده.از شنیدن این حرف اونم از زبون باربد نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم.با تاسف نگاهش کردم و بدون گفتن حرفی از جام بلند شدم.باربد-کجا میری؟بی توجه به سوالش از پیتزافروشی رفتم بیرون.حق نداشت که درباره ی من این فکر رو بکنه.حرف بدی زده بودم که اینطوری عکس العمل نشون داد؟تقصیر من چی بود که اون پسر به من نگاه میکرد؟منکه عشوه و دلبری نکرده بودم.چرا مردها انقدر زود از کوره در میرفتن و دوست داشتند که غیرتی بازی در بیارن؟از پشت سرم صداشو شنیدم اما بی توجه بهش به راهم ادامه دادم.باربد-صبر کن.کجا داری میری؟-دارم میرم خونه.باربد-شادی این بچه بازیا چیه در میاری؟-آره من بچه ام.تو چرا با یه بچه دوست شدی؟باربد-لازم نیست خودتو خونسرد و آروم نشون بدی.منکه میدونم چی توی فکرته؟-اگه میدونی چرا میپرسی؟باربد-تو باید حق رو به من بدی.-چه حقی؟مگه تقصیر منه که اون به من نگاه میکرد؟به عادت همیشه اش مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند.-دستم درد گرفت.باربد به صورتم اشاره کرد و گفت:اگه یه ذره بهتر بیای بیرون منم مجبور نمیشم باهات اینجوری رفتار کنم.-واقعا که.انتظار داری چجوری بیام بیرون؟دیگه از این بدتر؟باربد-آرایش که داری.نداری؟-میخوای از سر سایت مثل عمله ها بیام بیرون؟باربد-برای من اینجوری بهتره.
-اما من دوست ندارم.حالام دستمو ول کن.وسط خیابون هرکی از کنار ما رد میشد با کنجکاوی بهمون نگاه میکرد.-ول کن دیگه.اه.باربد بی توجه به تقلاهای من،منو دنبال خودش کشید.از کارای باربد سردر نمیاوردم.یه جوری رفتار میکرد که مالک تام الاختیار منه و من حق هیچ مخالفتی ندارم.-ممکنه یه آشنا ببینه.زشته.باربد-ببینه.اصلا مهم نیست.-یعنی چی مهم نیست.برای تو مهم نیست.اما برای من هست.ول کن دستمو.هرچی زور میزدم و تقلا میکردم که مچ دستمو ول کنه نمیشد.یاد وقتی افتادم که میخواستم برم دانشگاه و مثل الان منو دنبال خودش کشیده بود تا حرفاشو بزنه.-تو مثل اینکه عادتته همیشه با زور حرفاتو بزنی.-خواهش میکنم باربد بس کن.من اصلا از کارای تو سر در نمیارم.با دست دیگه ام که آزاد بود بازوشو گرفتم و با التماس گفتم:خواهش میکنم.ایستاد و به من نگاه کرد.اما دستمو ول نکرد.باربد-چرا همش سعی میکنی منو ناراحت کنی؟-منظورت چیه؟باربد-با همین رفتارت.با این حرفات.من هیچوقت روز اولی که توی بوفه ی دانشکده دیدمت یادم نمیره.به قدری آرایش کرده بودی که فکر کردم اومدی عروسی.-حتما واسه خودم دلیل داشتم.باربد-دلیل؟چه مسخره.میشه سرکار خانوم بگن که دلیلشون چیه؟-چون حالم خوب نبود.قیافه ام داغون بود.نمیخواستم کسی بفهمه که مشکل دارم.وگرنه عقده ندارم.حالا فهمیدی؟باربد-دلیل خوبی نیست.-از نظر من هست.باربد-مثل اینکه خوشت میاد لجبازی کنی.-نه خوشم نمیاد.اما دوست ندارم حرف زور بشنوم و هیچی نگم.باربد با خشونت دستمو ول کرد و گفت:خیل خب.هرجور دوست داری.میرم تا مجبور نباشی بشنوی.با ناباوری گفتم:چی میگی؟باربد-میرم.همینکه شنیدی.به قدری از شنیدن حرفش شوکه شده بودم که اصلا نفهمیدم کی رفت.وقتی به خودم اومدم که دیدم سوار تاکسی شده.با اینکارش دیوونه شدم.اصلا توقع نداشتم اینجوری بهم کم محلی کنه و بذاره بره.مگه من چه حرف بدی زده بودم؟***دو روز بود که از باربد خبر نداشتم.مهمونی که قرار بود بیاد نیومده بود.قهر کرده بود.چطوری تونسته بود اینکارو با من بکنه.این دو روز به اندازه دو ماه برای من گذشته بود.جواب زنگ و اس ام اس هام رو نداده بود.میترسیدم که پایان رابطه مون باشه.سعی میکردم که خوددار باشم اما نمیشد.احساس من به باربد با اینکه خیلی سریع شکل گرفته بود اما عمیق بود.من اونو میخواستم.دلم میخواست که همیشه کنارم باشه.میدونستم که باهاش بودن چیزی نیست که خونواده ام قبول کنن اما برای من مهم نبود.مهم خودش بود.خودش هم فهمیده بود که تا چه اندازه برای من اهمیت داره که داشت باهام بازی میکرد.مهم نبود.من تشنه ی دیدن و لمس تنش بودم.باید ازش معذرت میخواستم.طاقت دوریشو نداشتم.دوباره بهش زنگ زدم به این امید که بتونم باهاش حرف بزنم.دعا میکردم که گوشی رو برداره.به ساعت نگاه کردم.یک نیمه شب بود.حتما خواب بود.خواستم تماسو قطع کنم که جواب داد.باربد-بله؟-سلام باربد.باربد-سلام.چقدر لحنش سرد و بی تفاوت بود.نزدیک بود بزنم زیر گریه.خودمو به سختی کنترل کردم و با بغض گفتم:خوبی؟باربد-نصفه شبی زنگ زدی همینو بپرسی؟اصلا فکر نمیکردم اینجوری باهام حرف بزنه.-من...خب...باربد-تو چی؟-نمیخوام اینجوری باشه.باربد-واقعا؟-خواهش میکنم اینطوری نباش.باربد-چطوری؟دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.باربد هم سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد.دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هق گریه ام بلند نشه.باربد-یادمه بهت گفتم که هیچوقت منو از خودت نرون و هیچوقت بهم نه نگو.یادته؟!-آره.باربد-خوبه.نمیدونستم چجوری بهش بگم عذر میخوام.باربد هم که متوجه سردرگمی من شده بود گفت:خیل خب بخشیدمت.حالا خوبی؟دوباره لحنش تغییر کرد و تبدیل شد به همون باربدی که من میخواستم.باربد-حالت بهتره؟اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:آره.باربد-تو هم مثل من بیخواب شدی؟-اوهوم.باربد-بیا لب پنجره.-چی؟باربد-گفتم بیا لب پنجره.-نکنه بیرونی؟باربد-آره.با شوق و ذوق به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم.وسط کوچه ایستاده بود و به سمت من نگاه میکرد.با دستی که آزاد بود برام دست تکون داد و گفت:منم حالا که تو رو دیدم بهتر شدم.به دقت بهش نگاه کردم.انگار که خیلی وقته ندیدمش.دلم خیلی براش تنگ شده بود.دوست داشتم که کنارم بود و بغلم میکرد.باربد-میخوای بیام تو؟-دیوونه شدی؟باربد-هردومون دیوونه شدیم.-اگه بهنام یا شهاب یا مامان بفهمه پوست از سرمون میکنن.باربد-مطمئن باش هیچی نمیشه.خیلی آروم بیا درو باز کن.-من میترسم.باربد-هیچ ترسی نیست.مطمئن باش.-خیل خب.تماس رو قطع کردم و سراسیمه رفتم به سمت در ورودی.سعی کردم بی سر و صدا راه برم تا کسی متوجه نشه.خیلی آروم در حیاط رو باز کردم که باربد وارد حیاط شد و به سر تا پام نگاه کرد.تازه متوجه لباسم شدم.از بس هول بودم اصلا خودمو نپوشونده بودم و با یه تاپ نازک و کوتاه مقابلش ایستاده بودم.باربد چشمکی بهم زد و گفت:بیا بریم تو.ترجیح دادم خودش جلو راه بره و من پشت سرش.داشتم از خجالت آب میشدم.لباس زیر و بدنم کاملا معلوم بود.آهسته و پاورچین وارد خونه شدیم و به سمت اتاقی که من بودم رفتیم.تازه چشمم به تاریکی عادت کرده بود.خیلی آروم در اتاق رو بستم و به سمت تی شرتم رفتم که کنار تختم افتاده بود.داشتم تی شرتمو میپوشیدم که باربد رو پشت خودم احساس کردم.خیلی سریع دستاشو دور شکمم حلقه کرد و خودشو به من فشار داد.ناخودآگاه آهی کشیدم و دستام شل شد.کدوم دختری پیدا میشه که عاشق یه نفر باشه و نذاره که بهش دست بزنه.به نظرم همه ی ما انسانیم و غریزه ما انسان ها چیزی نیست که به سادگی ازش گذشت.من باربد رو میخواستم،با همه ی وجودم.ما متلعق به هم بودیم و باید در کنار هم میموندیم.دستامو روی دستاش گذاشتم و چشم هامو بستم.میخواستم تک تک این دقایق رو ثبت کنم.باربد-دلم برات تنگ شده بود.منو بیشتر به خودش فشار داد و لباشو به گوشم نزدیک کرد.باربد-تو چی؟-منم همینطور.خیلی آروم پاهاشو تکون داد و وادارم کرد که همراهیش کنم.خیلی ملایم و آروم توی بغل همدیگه داشتیم میرقصیدیم.باربد-دوسم داری مگه نه؟خیلی آروم منو به سمت خودش برگردوند و توی تاریکی اتاق به من خیره شد.دستشو آورد بالا و روی شونه ام گذاشت.همه ی بدنم لرزید و همین لرزش از باربد دور نموند.باربد-مگه نه؟!دستشو آروم آروم از روی شونه ام به سمت گردنم بالا آورد و بعد با پشت انگشتای دستش گونه مو نوازش کرد.-آره.باربد-آره چی؟!با انگشت شستش لب پایینمو لمس کرد و گفت:بگو.مسخ شده بودم.اختیار زبونم دست خودم نبود.دوباره منو جادو کرده بود.باربد-بگو.من منتظرم.
هنوز داشت با انگشتش لبمو نوازش میکرد.آب گلومو قورت دادم و با صدای آرومی گفتم:من دوستت دارم باربد.نفس هاش تند شده بود و به صورتم میخورد.چشم هامو بستم که لب هاشو روی پلک هام حس کردم.همه ی بدنم میلرزید و من نمیتونستم خودمو کنترل کنم.باربد داشت منو دیوونه میکرد.چند بار پلک هامو بوسید و بعد سرمو روی سینه اش گذاشت.باربد-تا بعد از ازدواجمون بهت قول میدم که هیچ بوسه ای ازت نخوام.با شنیدن این حرف سرمو آوردم بالا و با ناباوری گفتم:چی گفتی؟به جای جواب خیلی آروم منو به سمت پنجره برد.نور چراغ برق توی کوچه باعث شد که که بهتر بتونم قیافه شو ببینم.نگاهش پر از خواستن و شهوت بود.میتونستم اینو حس کنم که خیلی خودشو کنترل کرده تا کار دیگه ای نکنه.باربد موهای روی پیشونیمو به عقب زد و گفت:ازدواجمون.تعجب کردی؟!-من باورم ...انگشتاشو روی لبم گذاشت و گفت:گمونم این غیر عادی و عجیب ترین خواستگاری دنیا باشه.نصفه شب و اونم دزدکی توی خونه ی مردم.یه دختر رو گرفتم توی بغلم و با کمال پررویی دارم از ازدواج حرف میزنم.بعد انگشتاشو بوسید و گفت:قبوله عروس خانوم؟به چهره ی شوخ و خندانش نگاه کردم و با گیجی گفتم:اما ما خیلی وقت نیست که همدیگه رو...باربد-مهم زمان نیست.مهم من و توئیم که از همون لحظه ی اول از هم خوشمون اومد.-اما من...باربد چشم هاشو تنگ کرد و بعد از چند ثانیه مکث کردن گفت:منظورت چیه؟!نمیخوای ازدواج کنی؟کف دست هامو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:الان نه.باربد-داری شوخی میکنی؟-نه.من دلیل خودمو دارم.میخوام من و تو با هم باشیم اما...من میترسم باربد.میترسم که بعد ...باربد-این چه فکریه که میکنی؟من هیچوقت عشقم به تو از بین نمیره حتی بعد از ازدواج عشق و علاقه ام بیشتر هم میشه.سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:شاید دیوونگی باشه.شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود پیشنهاد ازدواجتو قبول میکرد اما من میترسم.از آینده.از اینکه بعد از ازدواج همه چی عادی بشه.شاید دیگه نتونی منو اینطور بغل کنی و بهم نزدیک باشی.شاید هیچوقت دیگه بهم نگی دوسم داری.من نمیخوام اینطوری بشه.الان رو میخوام نه آینده.باربد-گیجم کردی.این حرف ها چیه؟-فقط بهم گوش بده.من تورو میخوام اما ازدواج...باربد-تو دیوونه ای.-همه ی زن و مردا بعد از ازدواج از هم دلسرد میشن.غیر از اینه؟باربد-کی به تو همچین چیزی گفته؟عشق ما هیچوقت از بین نمیره.-شاید...باربد-هیچوقت همچین فکری نکن.خب؟عشق من و تو تا ابد میمونه.میفهمی؟!شروع کرد به نوازش موهام و چند تا نفس عمیق کشید.باربد-قول بده از این افکار احمقانه دست بکشی.-نمیتونم.به نظرم احساسات آدم ها بعد از ازدواج از بین میره.باربد-مسخره است.تو دیوونه شدی.-اما من به این مسئله خیلی وقته که فکر کردم.ازدواج یه چیز تکراریه.هیچ هیجانی توش نیست.در صورتی که همین دلهره ی اومدن تو و با تو بودن منو به هیجان میاره.باربد-اما من نمیخوام که با ترس و لرز به طرف تو بیام.میفهمی؟!-من اینجوری بیشتر دوست دارم.باربد-ازدواج پیوند بین من و تو رو محکم میکنه.اون موقع من همیشه کنارتم.تو اینو نمیخوای؟نمیخواستم این لحظات خوبی که داشتیم سپری میکردیم با بگو مگو تموم بشه.به باربد نگاه کردم و گفتم:میشه بعدا درباره اش حرف بزنیم؟باربد-خیل خب.اما فقط همین یه بار.دفعه ی دیگه مفصل حرف میزنیم.-باشه.خیلی آروم دستاشو از پشت گردنم به سمت پایین حرکت داد و روی کمرم توقف کرد.منو بیشتر به خودش فشار داد و نگام کرد.دلم میخواست تا ابد توی آغوشش میموندم.دوباره سرمو گذاشتم روی سینه اش و نفس عمیقی کشیدم.باربد-هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بهت نزدیک بشم.-منم همینطور.چشم هامو بستم و گفتم:داره خوابم میگیره.باربد-به این زودی؟-اوهوم.باربد-اما الان برای خواب خیلی زوده.اولین شبیه که پیش همیم.-تقصیر من نیست.باربد-پس تقصیر منه؟-آره.باربد-شادی؟-بله؟!باربد-باید بهم قول بدی...قول بده که تحت هیچ شرایطی ازم جدا نشی.هیچوقت به فکر ترک کردن من نیفتی و همیشه به من اعتماد داشته باشی.نگاهش کردم و با خنده گفتم:تو خیلی مردسالاری باربد.دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و دوباره بهم خیره شد.باربد-قول بده.-دوباره داری کلک میزنی؟باربد-کلکی در کار نیست.زود باش قول بده.-خیل خب قول میدم.به لب هاش نگاه کردم.اونم همینطور.ناخودآگاه سرمو بالاتر بردم و به لباش نزدیکتر کردم.باربد لبخندی زد و پیشونیمو بوسید.باربد-بهت که گفتم تا بعد از ازدواجمون.-باشه.باربد-ناراحت نشو خب؟میخوام اون زمان همه چیز واسم تازگی داشته باشه.-دیوونه.گونه مو بوسید و گفت:باید برم.-چی؟ناخودآگاه دستامو دور گردنش حلقه کردم و محکم گرفتمش.-زوده.باربد با خنده گفت:داری بد عادت میشی.-خواهش میکنم باربد.باربد-گفتم که باید برم.نمیخواستم به این زودی بره.فکر میکردم که بیشتر کنارم میمونه.خودمو براش لوس کردم و با ناز گفتم:نرو.باشه؟بعد خودمو کشیدم بالاتر و گونه شو بوسیدم.ته ریش صورتش لب هامو اذیت میکرد اما من اهمیتی نمیدادم.-خواهش میکنم.باربد-متاسفم عزیزم.اما باید برم.میترسم کسی بیدار بشه.-آخه...باربد-آخه بی آخه.انقدر بیتابی نکن.من هم دلم میخواد کنار تو باشم اما الان موقعش نیست.-پس کی دوباره همدیگه رو میبینیم؟باربد-فردا شب.-اما ممکنه که...باربد-هیچ اتفاقی نمیفته.مطمئن باش.-دلم برات تنگ میشه.باربد-منم همینطور.با شدت گوشمو بوسید که باعث شد گوشم تیر بکشه.-کر شدم.باربد-معذرت میخوام.اما خیلی خودمو کنترل میکنم...باید برم عزیزم.شبت بخیر.-شب تو هم بخیر.مواظب خودت باش.منو از بغلش بیرون آورد و بعد از چند ثانیه مکث کردن از اتاق بیرون رفت.هنوزم گرمی لب هاشو روی صورتم حس میکردم.لبخندی زدم و با فکر به باربد روی تختم دراز کشیدم.تمام طول روز رو به باربد فکر میکردم.به اینکه چقدر مهربونه و من هیچوقت نمیتونم که خودمو در مقابلش کنترل کنم.دلم براش تنگ شده بود.هردفعه که یاد دست هاش میفتادم که چطوری صورتمو لمس میکرد قلبم میلرزید.یاد خواستگاریش افتادم.از اینکه بهش جواب درست و حسابی نداده بودم ناراحت نبودم.من نمیخواستم ازدواج کنم.خیلی زود بود که وارد یه زندگی مشترک بشم.تنها چیزی که برای من اهمیت داشت باربد بود.همین و بس.مامان-امروز خیلی توی فکری.به مامان نگاه کردم که مشغول حل کردن جدول بود.-چیزی نیست.فقط خسته ام.همین.مامان-با شهاب دیگه حرف نزدی؟-بهتره باهاش حرف نزنم.مامان-دوست دخترش چطوریه؟بهم میگفت که دختر خوبیه.-کی گفت؟مامان-دیروز.مامان-حالا چجوریه؟دختر خوبیه؟-بیشتر به یه عفریته شباهت داره.بیست و هفت سالشه.مامان-چقدر بزرگه.-باورت نمیشه که چه تیپ و قیافه ای داره.هنوزم موندم که شهاب چطوری باهاش دوست شده و تحملش میکنه.من اصلا ازش خوشم نیومد.تورو خدا با شهاب حرف بزنین و یه جوری قانعش کنین این دختر رو بذاره کنار.مامان-این پسر دیوونه شده.باید باهاش حرف بزنم.-آره مامان.هرچه زودتر بهتر.به خدا این دختری که من دیدم تا خودشو قالب شهاب نکنه دست بردار نیست.مامان-امشب باهاش حرف میزنم ببینم چی میگه.-فقط توروخدا یه جوری...مامان-میدونم چی میگی.تو نگران نباش.نمیذارم بفهمه تو بهم چیزی گفتی.-ممنون.مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین میرفتم.خبری از باربد نبود.نگرانش شده بودم.بیشتر از صدبار به ساعت موبایلم نگاه کرده بودم.ساعت دو نیمه شب بود و هنوز باربد به من زنگ نزده بود.دلم هزار راه رفت.نکنه که موقع اومدن به اینجا تصادف کرده بود؟خدا نکنه.حتما براش کاری پیش اومده.اما چرا موبایلش خاموشه؟!دل توی دلم نبود.به هیچ کس هم دسترسی نداشتم که سراغ باربدو ازش بگیرم.کلافه و عصبی توی اتاق راه میرفتم و منتظر بودم که موبایلم زنگ بخوره اما هیچ خبری نشد.مطمئن بودم که براش مشکلی بوجود اومده که بهم زنگ نزده وگرنه باربد کسی نبود که منو بیخبر بذاره.با افکاری درهم و مغشوش خوابیدم.با وحشت از خواب پریدم و به دور و برم نگاه کردم.با دیدن اطرافم و اینکه تنهام نفس راحتی کشیدم و زیر لب خدارو شکر کردم که همه چیز خواب بود.بوی عطری فضای اتاق رو پر کرده بود.همون عطری که چند شب پیش استشمامش کردم و بعد توی مغازه ی ساعت فروشی.دوباره یاد خوابم افتادم.همه چیز فقط یه خواب بود.یه خواب لعنتی.صحنه های توی خواب دوباره جلوی چشم هام ظاهر شدند.حتی از یادآوریش هم تنم یخ میکرد.
قسمت ۳۱ تا ۳۵توی صحرای برهوت میدویدم.در حقیقت فرار میکردم.از جونورای ترسناکی که پشت سرم میومدن.مار و عقرب.لحظه به لحظه تعدادشون بیشتر میشد و من با آخرین توانم میدویدم.جیغ میکشیدم و کمک میخواستم اما صدامو خودم هم نمیشنیدم.انگار که لال شده بودم.تا چشم کار میکرد صحرا بود و خار و خاشاک.مارهای بزرگی که دنبالم میکردند و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد جز دویدن.یکدفعه تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم.از ترس چشم هامو بستم که حس کردم یه چیزی داره روی پاهام راه میره.میدونستم که ماره.همه ی قدرتمو جمع کردم و جیغی کشیدم.حالا از خواب بیدار شده بودم و فکر میکردم.تصویر اون مارها و عقرب ها مدام جلوی چشمام میومد.احساس میکردم که هنوز توی اتاق هستن.از ترسم ملافه ی روی خودمو کنار زدم و به سر تا پام نگاه کردم.هیچ چیزی وجود نداشت.خدارو شکر که فقط یه خواب بودم.مطمئن بودم که اگه توی بیداری همچین اتفاقی برای من میفتاد از ترس سکته کرده بودم.به امید اینکه بتونم باربد روببینم وارد دانشکده شدم.به اطرافم با دقت نگاه کردم تا بلکه ببینمش.دوست هاش بودند اما خبری از خودش نبود.هنوز گوشیش خاموش بود و من دلهره ی عجیبی داشتم.راهمو به سمت بوفه کج کردم تا شاید بتونم اونجا ببینمش.همونطور که میرفتم صدای قدم های یه نفرو پشت سرم شنیدم.حدس زدم که باید باربد باشه.با خوشحالی به پشت سرم نگاه کردم و با دیدنش ذوق کردم.باربد با لبخند بهم سلام کرد و گفت:خوبی؟-مرسی.تو خوبی؟هیچ معلوم هست کجایی؟باربد-بابت دیشب متاسفم.کاری برام پیش اومد.-من نگرانت شدم.گوشیت هم خاموش بود.باربد-معذرت میخوام.خب؟فهمیدم که نباید بیشتر از این سوال پیچش کنم.با سر گفتم باشه و بهش نگاه کردم.صورتش خسته بود و چشم هاش هم اون گیرایی همیشگی رو نداشت.هر اتفاقی که براش افتاده بود مطمئنا خوشایند نبوده.باربد-بریم یه چیزی بخوریم تا تو هم دست از کاراگاه بازی در بیاری؟-خیل خب.بریم.اما یادت باشه که بهم نگفتی.باربد-به وقتش میگم.-امیدوارم.باربد-بریم.به لیوان یکبار مصرف چای خیره شده بودم که باربد گفت:چیزی شده؟-نه.باربد-پس چرا توی فکری؟-همینجوری.باربد-پس چرا فکرت مشغول خواب دیشبه؟!پوزخندی زدم و گفتم:وقتی جواب سوالا رو خودت میدونی دیگه چرا میپرسی؟باربد-من مجبور میشم که اینکارو بکنم.اگه تو هرچیزی که اتفاق میفته رو به من بگی دیگه من...-حریم شخصی میدونی یعنی چی؟مطمئن باش اگه من توانایی تو رو داشتم هیچوقت بی اجازه وارد فکر بقیه نمیشدم.باربد-متاسفم.هیچی بهش نگفتم.بعد از جریان دیروز و غیب شدن ناگهانی اش حالا که دیده بودمش نه تنها بهم حرفی نزده بود بلکه فضولی هم میکرد.شاید هم من داشتم زیاده روی میکردم اما وقتی یاد نگرانی دیشبم میفتادم حق رو به خودم میدادم.باربد نباید با من مثل بچه ها رفتار کنه.باربد-اگه چیزی بهت نمیگم به خاطر خودته.نمیخوام نگران بشی.-ممنونم از لطفتت.باربد-انقدر تلخ نباش شادی.از دیروز تا حالا میدونی چقدر دلم واست تنگ شده.-اگه واقعا اینجوری بود یه زنگ به من میزدی.باربد-گفتم که متاسفم.معذرت میخوام.-دیگه تکرار نشه.باربد-قول میدم.حالا خوب شد؟-آره.باربد-حالا که...با صدای زنگ موبایلش حرفش نا تموم موند.نگاهی به گوشی اش انداخت و بعد به من گفت:الان برمیگردم.اینو جواب بدم.از بوفه رفت بیرون.کنجکاو شده بودم که ببینم کی پشت خطه.سر جام نیمخیز شدم و خواستم برم دنبالش اما بعد به خودم تشر زدم و گفتم:خجالت بکش دختر.مگه تو فضولی؟اگه بری دنبالش فقط آبرو ریزی میشه.دوباره سر جام نشستم و خودمو با بازی موبایلم سرگرم کردم تا باربد بیاد.نگاهی به ساعتم انداختم.نیم ساعت بود که باربد رفته بود و هنوز برنگشته بود.اون که گفت زود برمیگردم؟کجا رفته بود؟دیگه نتونستم بشینم و خودمو دلداری بدم که برگرده.بعد از دور ریختن لیوان های چای از بوفه بیرون رفتم.همینطور که به دور و برم نگاه میکردم وارد سالن ورودی دانشکده شدم.خبری از باربد نبود.کجا ممکن بود رفته باشه؟!یعنی یه تلفن جواب دادن انقدر زمان میبرد؟شایدم رفته بود توی محوطه تا راحت تر بتونه حرف بزنه.از دانشکده بیرون اومدم که دو نفر از پسرهای هم دانشکده ایم همونطور که که از کنارم رد میشدند به هم گفتن:عجب ماشینی داشت طرف.شانس داره باربد.با شنیدن اسم باربد گوشام تیز شد.منظورشون چی بود؟حتما باربد بیرون از دانشکده بود.از در ورودی دانشکده بیرون رفتم و به اطرافم نگاه کردم.کنار پیاده رو چند تا ماشین پارک بود.با دیدن یکی از ماشین ها که مشکی رنگ بود توجهم جلب شد.شبیه همون ماشینی بود که اون روز من و باربد دیدیمش.یه زن مو بلوند که پشت فرمونش نشسته بود.نمیدونم چرا قدم هام تندتر شد و به سمت ماشین رفتم.یه حسی به من میگفت که این همون ماشینه و باربد هم توی ماشین نشسته.با دیدن باربد که از ماشین پیاده شد خشک شدم.سر جام ایستادم و با چشم هایی که از شدت تعجب بزرگ شده بود به باربد و بعد به همون زنی نگاه کردم که از ماشین پیاده شد و با تمسخر به من نگاه کرد.نگاهش طوری بود که انگار من لباس دلقک ها رو پوشیدم.حالا که بدون عینک میدیدمش قیافه اش برام تازگی دیگه ای داشت.به قدری چهره اش جذاب و تو دل برو بود که حد نداشت.منکه دختر بودم برای لحظه ای محوش شدم و آرزو کردم که ای کاش چهره ام فقط قدری از زیبایی اونو داشته باشه.چشم های مشکی و درشتی که مژه های بلندی روش سایه انداخته بود و ابروهای کمونی.بینی خوش تراش و ظریفی که مشخص بود عمل هم شده.لب هاش هم با رنگ رژ قرمزی که زده بود بیشتر خودنمایی میکرد.صدای باربد باعث شد که چشم از چهره ی اون زن بگیرم و به باربد نگاه کنم.به قدری عصبانی بود که من از دیدن قیافه اش ترسیدم.باربد با لحن طلبکارانه و عصبی گفت:مگه نگفتم بمون توی بوفه تا برگردم؟!از اینکه جلوی اون زن با من اینطوری حرف میزد خجالت کشیدم.به نوعی تحقیر شدم.نمیخواستم اینجوری باهام حرف بزنه.سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:دیر کردی...اون زن نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت:باربد من دیگه برم.کاری باهام نداری؟
به قدری این جمله رو خودمونی گفت که یکه خوردم.انگار که باربد شوهرشه.با تعجب سرمو آوردم بالا که دیدم چشمکی به باربد زد و گفت:عزیزم من رفتم.بعدا میبینمت.خداحافظ.دستشو برای باربد تکون داد که باربد سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.اون زن دوباره با پوزخند به من نگاه کرد و سوار ماشین شد.هنوزم نگام روی ماشینش بود که روشنش کرد و با سرعت خیلی زیادی حرکت کرد.بعد از رفتن اون به باربد نگاه کردم.باربد بی توجه به نگاه من به راه افتاد.-نمیخوای چیزی بگی؟باربد-چی مثلا؟-مثلا جوابای سوالای منو بدی.باربد-لازم باشه جواب میدم.-الان لازمه.از اینکه بی اهمیت به من داشت راه میرفت حرصم گرفت.قدم هامو سریعتر برداشتم تا رسیدم بهش و گفتم:میشنوم.باربد با بی حوصلگی سرشو تکون داد و گفت:چیو میخوای بشنوی؟-چرا اینجوری شدی؟باربد-چجوری؟-همینکه الان هستی.نیم ساعت پیش خیلی بهتر بودی.خواهش میکنم بگو چی شده.اون دختر کی بود باربد؟من حق ندارم بدونم؟باربد-مهمه واست؟-این چه حرفیه که میزنی.معلومه که مهمه.اصلا تو چت شده؟این دختر چرا باید انقدر با تو خودمونی باشه.باربد که از سوالای من کلافه شده بود به من نگاه کرد و با لحن سرد و خشنی گفت:دوست دختر قبلی ام.همونکه عاشقشم بودم.همونکه میخواستم باهاش ازدواج کنم.همینو میخواستی بشنوی؟تنها حرفی که تونستم بزنم کلمه ی چی بود که به قدری آروم گفتم که حدس زدم فقط خودم شنیدم.سرجام خشکم زد.باربد که از تند روی اش پشیمون شده بود با لحن ملایم تری گفت:خودت اصرار کردی شادی.وگرنه من نمیخواستم بگم.به درختی که پشت سر باربد بود خیره شدم و با ناامیدی گفتم:واسه چی اومده اینجا؟!باربداز جواب دادن طفره رفت.دلم گواهی بد میداد.یکی توی سرم بهم میگفت که آرامشی که با باربد بدست آوردم داره از بین میره.اما من نمیخواستم.-خواهش میکنم بگو.بعد از چند دقیقه سکوت که برای من به اندازه ی ساعت ها بود بالاخره جوابمو داد که با شنیدن پاهام سست شد و روی زمین نشستم.باربد-ازم خواست که دوباره مثل سابق با هم باشیم.اشک توی چشم هام جمع شد و زیر لب گفتم:چرا حالا؟حالا که من میخوامت؟!الان وقتشه که بیاد؟چقدر من بدبختم.باربد-بلند شو.زشته اینجا...خواست بازومو بگیره که با عصبانیت گفتم:دستتو به من نزن.با بدبختی از جام بلند شدم و گفتم:اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی.باربد-چی داری میگی؟مگه من بهت گفتم که دیگه نمیخوامت؟این حرفا چیه؟با تصور قیافه ی اون دختر اشک از چشم هام سرازیر شد.در مقابلش احساس ضعف میکردم.هر مردی با دیدن اون منو رها میکرد.باربد که دیگه جای خود داشت.من هیچ شانسی نداشتم که باربد منو انتخاب کنه.اون دختر از هر نظر از من بهتر بود.باربد-از این فکرا نکن شادی خواهش میکنم.تو به علاقه ی منم شک داری؟!با وجود دختری مثل اون باید هم شک میکردم.حتما هم دیشب پیش اون بوده.نمیدونستم حسادت انقدر زجرآوره.باربد-شادی باور کن که من هیچ احساسی...با عصبانیت نگاهش کردم.حرفشو خورد.شاید میخواست بگه که هیچ احساسی به اون دختر نداره.اما این غیر ممکن بود.چطور میشد به کسی که قبلا عاشقش بود بی تفاوت باشه و هیچ احساسی بهش نداشته باشه؟عشق چیزی نبود که بشه فراموشش کرد.خودمو شکست خورده میدیدم.هنوز هیچی نشده باربد جلوی روی اون دختر با من به تندی حرف میزد دیگه چه برسه به اینکه دوباره باهاش دوست بشه حتما دیگه اونوقت منو نگاهم نمیکرد.سکوت باربد زجرم میداد.مشخص بود که خودش هم به شک افتاده.تردید از صورتش پیدا بود.اینکه بین ما دو نفر کدومو انتخاب کنه.باورم نمیشد به این زودی همه چیز عوض بشه.همونطور که گریه میکردم بازوشو گرفتم و با التماس گفتم:بگو که حرفات همش راسته.بگو که منو میخوای.خودت بهم گفتی.یادته؟!باربد بهم خیره شد و بعد از چند لحظه لبخند آرامش بخشی روی لب هاش نشست و گفت:راسته شادی.همشو درست شنیدی.حالا اشکاتو پاک کن.با شنیدن این حرف آروم شدم.دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش.باورم نمیشد که باربد با من بمونه.اشکامو پاک کردم که گفت:حالا بهتر شد.نبینم دیگه گریه کنی.-باشه.باربد-هیچوقت هم نمیخوام بهم بی اعتماد بشی.یادت باشه که من همیشه دوست دارم.از شنیدن این حرفش خیالم راحت شد.-ممنونم باربد.ممنونم.باربد-خیل خب دیگه به این چیزا فکر نکن.بریم دانشکده.اون روز با وجود اتفاق تلخی که افتاد گذشت اما حداقل با حرف باربد آروم شدم.هرچند که خیلی دلم میخواست سوالای زیادی از باربد بپرسم اما ترجیح دادم که اوقات خوشمونو از بین نبرم.همینکه باربد به من اطمینان داده بود که منو انتخاب کرده برام کافی بود.نباید خودمو اذیت میکردم.اما با این حال بازم ته دلم نگران بودم.نگران از اینکه اون دختر باربد رو از چنگم در بیاره.اگه باربد میرفت مطمئنا اون روز،روز مرگم بود.از شدت فکر و نگرانی نتونستم درست و حسابی بخوابم.تا چشم هام گرم خواب میشد با هول از جام میپریدم.نمیدونستم چیکار کنم؟هیچ راهی به فکرم نمیرسید.اگه باربد ترکم میکرد اونوقت من باید چیکار میکردم؟نمیتونستم بدون اون دووم بیارم.چقدر دوست داشتن و نگه داشتنش سخت و طاقت فرساست.همه چیز آرومه اما یه حسی به من میگه که این آرامش قبل از طوفانه.باربد رفتارش پرشورتر از همیشه است.توی هر فرصتی که به دست میاره دستمو میگیره یا بغلم میکنه.منم به اینکاراش عادت کردم و هیچ مخالفتی نمیکنم.برای من اصلا مهم نیست که اون به من محرم نیست و با اینکار داریم گناه میکنیم.تنها چیزی که این اجازه رو به من میده که باهاش باشم دل و عشق خودمه که برام مثل یه راهنما میمونه.باربد رو دوست دارم و همین واسم کافیه.هیچوقت فکر نمیکردم که باربد انقدر به من نزدیک بشه اما شد.بودن در کنارش شور و هیجانی به من میده که مطمئنا تا آخر عمرم هیچ مرد دیگه ای باعث این هیجان نمیشه.برگشته بودم به خونه ی خودمون.آرامش بیشتری داشتم و راحت تر میتونستم فکر کنم هرچند که با وجود شهاب تا حدودی شرایط برام سخت شده بود.
صدای فریاد شهاب کل خونه رو لرزوند.ناخودآگاه توی مبل جمع شدم و به مامان نگاه کردم.شهاب-مگه من بچه ام مامان؟!چرا نمیذاری دختری که دوست دارم رو خودم انتخاب کنم؟مامان که عصبانی بود و به زور خودشو کنترل میکرد گفت:شهاب توروخدا بس کن.اون دختر از تو بزرگتره.چطوری میتونی باهاش زندگی کنی؟دیوونه شدی؟شهاب-برای من مهم نیست.مهم اینکه دوسش دارم.مامان-همه چیز دوست داشتن نیست.به فکر بعدا باش که پیر شد،شکسته شد.زن زود از بین میره اونوقت تو تازه اول جوونیته.درثانی اون اصلا مناسب تو نیست.با اصرار های زیاد شهاب مامان ،رعنا رو دیده بود.رعنا با اون تیپ و قیافه و ناز و ادایی که برای مامان اومده بود به طور کلی مامان رو ناامید کرده بود.حالا شهاب میخواست بره خواستگاری رعنا و مامان قبول نمیکرد.به شخصه که اصلا دوست نداشتم رعنا زن شهاب بشه.اون دختر اصلا به درد شهاب نمیخورد و من نمیدونستم چرا شهاب میخواد باهاش ازدواج کنه.همیشه شهاب رو عاقلتر از خودم میدیدم اما حالا...شهاب-باور کن رعنا اونجوری نیست که شما فکر میکنین.درسته که ظاهرش خیلی توی چشم میزنه اما دختر خوبیه.پوزخندی زدم که از نگاه شهاب دور نموند.با عصبانیت به من گفت:به چی میخندی؟سریع خودمو جمع و جورکردم و گفتم:هیچی.شهاب دوباره به مامان نگاه کرد و گفت:به خدا خونواده ی خوبین.چرا شما...مامان-همینکه گفتم.اون دختر به درد تو نمیخوره.در ضمن تو باید صبر کنی.الان برای تو زوده که ازدواج کنی.هنوز جوونی.شهاب-اما...مامان-اما به اما.من روی تو یه حساب دیگه ای باز کرده بودم.شهاب که بحث کردن با مامان رو بی نتیجه میدید بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقش رفت.بعد از رفتنش مامان با حرص گفت:اون دختر جادوش کرده.سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و گفتم:من اصلا فکر نمیکردم که شهاب همچین دختری رو انتخاب کنه.میترسم که بعد از ازدواجشون مشکل پیش بیاد.مامان-من مطمئنم که اینطوری میشه.زنا زود از بین میرن و پیر میشن.در صورتی که مردا تازه بعد از چهل سالگی احساس جوونی میکنن.شهاب باید با دختری ازدواج کنه که سه یا چهار سال ازش کوچیکتر باشه.اونم نه حالا.هنوز برای شهاب زوده که وارد یه زندگی مشترک بشه.الان نمیفهمه که من چی میگم.عشق اون دختره که از سرش افتاد تازه حالیش میشه.-اما مامان شما نباید بذارین که شهاب باهاش ازدواج کنه.اون داره دستی دستی خودشو بدبخت میکنه.مامان-انتظار داری چیکار کنم؟فکر میکنی اون به حرف من گوش میده.اگه بابات بود به اینجا نمیکشید.آهی کشیدم و توی دلم گفتم:اگه بابا بود خیلی چیزا فرق میکرد.سرمو به پشتی مبل تکیه دادم که مامان گفت:دیروز شهاب که با من حرف میزد یه چیزی بهم گفت که میخوام نظرتو بدونم.-راجع به خودش؟مامان-نه.راجع به تو.-خب؟مامان-میگفت که یکی از دوستاش تو رو دیده و میخواد بیاد خواستگاری.با خنده گفتم:از کی تا حالا شهاب بی غیرت شده؟اونکه یه جنس مذکر از کنارم رد بشه رگ گردنش باد میکرد حالا چطور شده که...مامان-شهاب میگفت که مهران پسر خوبیه.با شنیدن اسم مهران صاف نشستم و با ناباوری گفتم:گفتی کی؟!مامان که از عکس العمل من متعجب شده بود گفت:مهران.چطور؟-باورم نمیشه.مامان-میشناسیش؟-آره.اون روز که با شهاب رفتم بیرون اومده بود.میشه برادرزن رفیق شهاب.مامان-چه جالب.چجور پسریه؟-نمیدونم.بد نیست به نظرم.سی و دو سالشه.تا اونجا که یادمه مغازه داشت.تجهیزات کامپیوتر و اینا میفروخت.مامان-اخلاقش؟خنده ام گرفته بود.مامان طوری با جدیت سوال میکرد که انگار واقعا راضیه و بدش نمیاد که من ازدواج کنم.-اخلاقش چه اهمیتی داره وقتی من نمیخوام ازدواج کنم؟اون خیلی از من بزرگتره.اصلا من وقت اینکارارو ندارم.ازدواج برای من زوده.مامان-خب حالا یه بار اومدنش که ضرر نداره.خدا رو چه دیدی.شاید از هم خوشتون اومد و ...-مثل اینکه خیلی دوست دارین من زودتر ازدواج کنم.نه؟مامان-بالاخره که باید ازدواج کنی.اینجور که شهاب میگفت پسر خیلی خوبیه.وضع مالیشم هم همینطور.از نظر اخلاقی هم شهاب تاییدش میکرد.-شهاب نمیتونه واسه ی خودش یه زن درست و حسابی بگیره اونوقت واسه من میخواد شوهر جور کنه؟چه اعتماد به نفسی.مامان-حالا تو بذار بیاد...-توروخدا بس کن مامان.من نمیخوام ازدواج کنم.مامان-چرا؟-گفتم که زوده.مامان-فقط همین؟یعنی دلیل دیگه ای نداره؟شاید یکی دیگه رو میخوای؟-مطمئن باش اگه یکی دیگه رو میخواستم با اونم ازدواج نمیکردم.من عقاید خاص خودمو دارم.شاید مسخره باشه اما واسه خودم نیست.مامان-اما من به شهاب گفتم که مهران بیاد.-چیکار کردی؟!مامان-گفتم بیاد.با هم حرف میزنین ضرر که نداره.-زحمت بیخودی میکشه.جواب من معلومه.نه.مامان-حالا بذار بیاد.اونوقت معلوم میشه.خسته از جر و بحث بی فایده ای که با مامان داشتم به اتاقم رفتم.اصلا باورم نمیشد که مهران بیاد خواستگاری من.غیر قابل باور بود.هرچند که در مقابل باربد و قدرتش خواستگاری مهران چیزی نبود.نمیخواستم ذهنمو درگیر مهران کنم.وقتی که من باربد رو دوست داشتم و از طرف دیگه تصمیم به ازدواج نداشتم چرا باید اعصاب خودمو خرد میکردم؟
ساعت یازده شب باربد بهم زنگ زد.همیشه قرارمون این ساعت بود که با هم حرف بزنیم و بعد به هم شب بخیر بگیم و بخوابیم.-سلام.خوبی؟!باربد-سلام.خوبم.تو چطوری؟!-منم خوبم.چه خبر؟باربد-خبرا که دست شماست.-چطور؟با تمسخر گفت:شنیدم میخوای عروس شی.-تو از کجا فهمیدی؟باربد-یعنی اگه نمیفهمیدم نمیگفتی؟-نه.منظورم این نبود.فقط...باربد-فقط چی؟-فقط اینکه منم تازه فهمیدم.مامان اینجا بود بهم گفت.باربد-منم خونه ی دایی بودم که مامانت از خونه ی شما برگشت و به دایی جریانو گفت.میگفت که قراره آخر هفته بیان خواستگاری.خیلی از داماد آینده اش تعریف میکرد.-برام مهم نیست چجور آدمیه.من به ازدواج فکر نمیکنم.باربد-جدا؟!-چرا اینجوری حرف میزنی.تو که میدونی من راجع به ازدواج چی فکر میکنم؟باربد-گفتم شاید نظرت عوض شه.اونطور که فهمیدم طرف خیلی مایه داره.شاید یهو وسوسه بشی و قبول کنی.-باربد با من اینجوری حرف نزن.وقتی با این لحن حرف میزنی ...باربد-خیل خب.باشه.یه لحظه عصبی شدم.-باربد خواهش میکنم انقدر به من بی اعتماد نباش.خودت همیشه دوست داری که من بهت اعتماد داشته باشم اونوقت خودت اینجوری نیستی.باربد-تو باید بهم حق بدی که بترسم.نمیذاری من برای ازدواج پاپیش بذارم اونوقت یکی دیگه از راه میرسه و میاد خواستگاریت.-شبیه بچه های کوچولویی که نق میزنن نباش.اصلا بهت نمیاد.باربد-انتظار داری بشینم که اون آقازاده از راه برسه و تورو با خودش ببره؟-آه باربد.این حرفا چیه که میزنی؟از این فکرا نکن.مطمئن باش که هیچوقت این اتفاق نمیفته.حالا این بحثو تموم کن.من جوابم به اون نه هست.خیالت راحت باشه.باربد-به من چی؟اگه من بیام خواستگاریت چی؟بعد با شوخی گفت:میخوام بیام خواستگاریت نگو نه نگو نمیشه.این قلب من عاشقته تازه عاشق ترم میشه.با ناز گفتم:نمیخوااااااااااام بیااااای.خندید و گفت:چرا عزیزم؟چی کم دارم که دوست نداری بیام؟!-بحث این حرفا نیست.تو که میدونی...باربد-بله میدونم.شما ازدواج نمیکنین چون دوست دارین رابطه ی مهیج داشته باشین.از ازدواج میترسین چون فکر میکنین بعدش همه چیز تکراری میشه.اما واقعا اینطوری نیست.ازدواج رابطه ی بین من و تورو محکم میکنه.دیگه ترسی نداریم از اینکه بخوایم قایم موشک بازی کنیم.تا ابد با هم هستیم.اما اگه با هم ازدواج نکنیم ممکنه که خیلی چیزا عوض بشه.من میترسم شادی.میترسم که تورو از دستم در بیارن.مامانت اصلا از من خوشش نمیاد.میدونم که به خاطر گذشته ام هست.ارتباطم با اون دختر خیلی توی آینده ام تاثیر گذاشت.تقصیر خودم بود.-میشه برام بگی؟باربد-دوست ندارم که تورو نسبت به خودم بدبین کنم.-نترس.اینجوری نمیشه.فقط میخوام بدونم اون دختر...باربد-اون دختر چی؟-یعنی چی؟مگه توی ذهنمو نمیخونی بفهمی بقیه ی جمله ام چیه؟باربد-یکی از نقصایی که دارم اینکه که افکار تورو نمیتونم از پشت تلفن بخونم.-چقدر جالب.پس از این به بعد بیشتر با هم تلفنی حرف میزنیم.راستی فقط من اینطوریم یا بقیه...باربد-بقیه نه.اونا رو میتونم بفهمم چی توی ذهنشونه اما تو نه.یادته یه بار بهت زنگ زدم اون اولا میخواستم ببینم که میتونم افکار تورو بخونم یا نه.که دیدم نه.-اینجوری خیلی بهتره.باربد-شادی؟-شوخی کردم.داشتم میگفتم.میشه برام از اون دختر بگی؟باربد-الان؟-چرا که نه؟!باربد-الان نمیشه.اما سر یه فرصت مناسب میگم.-هرجور راحتی.باربد-ناراحت نشو عزیزم.به خاطر خودت میگم.-ناراحت نیستم.باربد-امیدوارم.بعد از چند دقیقه حرف زدن از هم خداحافظی کردیم.دلم براش تنگ شده بود.دیگه تلفن کردناش منو راضی نگه نمیداشت.دوست داشتم که همیشه پیشش باشم.این حسی که با من بود هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد.به قدری بهش وابسته شده بودم که میترسیدم.از خودم و از عکس العملی که بعدا ممکنه بوجود بیاد.اگه مشکلی بوجود میومد و باربد ترکم میکرد در اون صورت میمردم.از بین میرفتم.دوری باربد رو نمیتونستم تحمل کنم.مشغول نظافت و گردگیری خونه بودم که زنگ در خونه رو زدن.فکر کردم که باید شهاب باشه.به خاطر همین بدون اینکه گوشی اف اف رو بردارم و بپرسم کیه در رو باز کردم.دوباره شروع کردم به دستمال کشیدن رو میز ناهارخوری که صدای سلام کردن یه دختر رو شنیدم.به در ورودی نگاه کردم که با دیدنش یکه ای خوردم.خودش بود.همونی که دوست دختر سابق باربد بود.تعجب کرده بودم از اینکه اونو اینجا میدیدم.اخم هام رفت توی هم و گفتم:بله؟!با غرور به من نگاه کرد و بعد به خونه.از همون لحظه ی اول شروع کرد به نیش و کنایه حرف زدن.همونطور که با کفش های پاشنه بلندش به طرف من میومد با تمسخر گفت:فکر نمیکردم باربد توی انتخاب کردن دوست دختر انقدر بی سلیقه باشه.نه ادبی،نه تعارفی.واقعا دلم برای باربد میسوزه.منم اشاره ای به کفش هاش کردم و گفتم:شما که ادعای ادب و نزاکت داری بهتره که کفشاتو در بیاری و بعد وارد خونه بشی.در ضمن من تعارفت نکرده بودم که بیای تو...هرچند شاید هم این ویژگی باربد باشه که سراغ دخترای به قول تو بی ادب میره.پوزخندی زد و گفت:بلبل زبونم که هستی.-چی میخوای؟!به سمت قاب عکس خونوادگی مون که بالای شومینه بود رفت و گفت:اسم من پانته آ است.-این همه راه اومدی که اسمتو به من بگی؟پانی-معلومه که نه.فقط خواستم کنجکاویتو ارضا کنم.میدونم که الان توی ذهنت داری میگی که اسم این دختر چیه...به هر حال.زیاد وقتتو نمیگیرم.اومدم بگم که پاتو از زندگی باربد بکشی بیرون.همین.-تو کی هستی که واسه ی من تعیین تکلیف میکنی؟!هان؟
پانی-من با تو کار ندارم.فقط دلم برای باربد میسوزه که باید دختری مثل تورو تحمل کنه.-بهتره بری.حوصله ی شنیدن مزخرفات تو رو ندارم.خودمو سرگرم دستمال کشیدن کردم که گفت:باشه میرم.فقط بهتره که هرچه زودتر از زندگی باربد بری بیرون.بعد از گفتن این جمله از خونه رفت.با رفتنش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم روی زمین.هردفعه که میدیدمش از خودم ناامید میشدم.چون خوشگل و تودل برو بود.خدا در خلقتش سنگ تموم گذاشته بود.پانی و باربد در کنار هم یه زوج بی نقص رو درست میکردن اما من چی؟من در کنار باربد...تصمیم خودم رو گرفتم.من باید مقاومت میکردم.نباید کم می آوردم.پانی مربوط به گذشته ی باربد میشد و در حال حاضر باربد مال من بود.اون منو دوست داشت و به من قول داده بود که با من بمونه.پس نگرانی من بی مورد بود.پس نباید خودمو اذیت میکردم.پانی هیچ کاری نمیتونست بکنه.با باربد توی پیاده رو مشغول قدم زدن بودیم.میخواستم جریان پانی رو بهش بگم اما بعد منصرف شده بودم.باربد توی فکر بود و حواسش پیش من نبود.-توی فکری؟!چیزی شده؟با لبخند به من نگاه کرد و بعد دستمو گرفت و گفت:راستش با یکی از رفیقام دعوام شده.-توی دانشگاه؟باربد-نه.-سر چی؟باربد-سر یه مسئله قدیمی.-میتونم بپرسم که چیه؟!باربد-بعدا بهت میگم.-هرطور دوست داری.برای اینکه از اون حال و هوا بیایم بیرون دست منو بیشتر فشار داد و با خوشحالی گفت:بریم بستنی بخوریم؟منم برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:باشه.بریم.یه چیزی داشت اذیتش میکرد و احساسم به من میگفت که به من هم مربوطه.شاید جریان پانی رو میدونست.مشغول خوردن بستنی بودیم که گفت:کی حفاری تموم میشه؟-ده روز مونده.باربد-خوبه.بعدش هم که دیگه بیکار.-باید واسه ی ارشد بخونم.باربد-خوب فکریه.میخوای همین باستان شناسی رو بخونی؟-نمیدونم.شاید مرمت بخونم.تو چی؟باربد-من دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم.-چرا؟باربد-همین لیسانس واسه ی من کفایت میکنه.یکی از رفیقای بابام شرکت مهندسی داره.یه کاری واسم جور کرده.-خوش به حالت.باربد-احساسم به من میگه که تو یه روز استاد میشی.-واقعا؟امیدوارم.باربد-مطمئن باش.-یه چیزی بگم؟باربد-بگو.-پریروز...نتونستم ادامه ی حرفمو بگم چون با دیدن کسی که پشت باربد ایستاده بود زبونم بند اومد.باربد هم متوجه شد و برگشت.شخصی که پشت باربد بود همون مردی بود که توی مغازه ساعت فروشی دیده بودمش.واسم جای تعجب داشت که چطوری اینجا پیداش شده بود.با باربد دست داد و بعد به من سلام کرد.نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.یعنی دوست باربد بود؟حالا میفهمیدم که چرا اون روز که با ملیحه رفتیم ساعت بخریم باربد رو توی پاساژ دیده بودیم.چون اومده بود که به دوستش سر بزنه.منتظر بودم تا باربد توضیح بده.اصلا انتظار نداشتم که اون مرد رو اینجا ببینم.باربد-این دوستم سعیده.-خوشبختم.سعید-منم همینطور.راستش نمیدونستم اون روز که شما و دوستتون اومدین ساعت بخرین آشنای باربد باشین.توی دلم گفتم آره جون خودت.تو گفتی و من باور کردم.از لبخند باربد فهمیدم که شنیده من چی گفتم.بهش اخمی کردم و در جواب سعید گفتم:منم تعجب کردم.سعید-راستش باربد ازتون تعریف میکرد اما حالا میبینم که واقعا تعریفی هم هستید.-شما لطف دارین.باربد دستشو گذاشت روی شونه ی سعید و گفت:ما باید بریم.بعدا میبینمت.سعید-باشه.شب بیا خونه ی من.باربد-خیل خب.خداحافظ.بعد از خداحافظی از سعید و جدا شدن ازش ،از باربد پرسیدم:چرا بهم نگفته بودی؟باربد که به شدت ناراحت بود و قیافه اش اینو به خوبی نشون میداد با بی حوصلگی گفت:چیز مهمی نبود که بگم.-مهم نبود؟شاید از نظر تو مهم نباشه اما از نظر من هست.باید بهم میگفتی.باربد-بر فرض که میگفتم چه فایده ای داشت؟-معلوم نیست چت شده.باربد-شادی خواهش میکنم دست بردار.اصلا حوصله ندارم.-هردفعه که ازت سوالی میپرسم تو میگی که فعلا نپرسم.بالاخره کی باید جواب سوالامو بدی؟باربد-به موقعش.-این موقع کی میرسه؟باربد-به زودی.پوزخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم.نمیشد از باربد حرف کشید.توی ذهنم پر از سوال بود.رفتار گذشته اش با پانی و رابطه ای که داشته،دوستی اش با سعید.همه چیز باربد عجیب و غریب بود.بعد از یک ربع پیاده روی و در سکوت قدم زدن باربد گفت:شادی یه خواهشی ازت دارم.-بگو.باربد-بهم قول بده که هرچیزی شنیدی باهام بمونی.خب؟هرچیزی.-منظورت چیه؟باربد-ممکنه که درباره ی من چیزایی بشنونی که خوب نباشه.اما...سر جاش ایستاد و دستای منو گرفت.خیره شد به چشم هام و به آرومی گفت:اینو بدون که من همیشه دوستت دارم.هیچ چیز هم نمیتونه علاقه منو نسبت به تو کمرنگ کنه یا از بین ببره.-من گیج شدم.بهتر نیست قبل از همه خودت بهم بگی چی شده؟!باربد-میترسم شادی.از تو میترسم.از اینکه ترکم کنی و بری.به سمت دیگه ای نگاه کرد و گفت:احساسی که به تو دارم رو هیچوقت نداشتم.نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت.دوست داشتن،عشق،خواستن زیاد،شاید همه ی اینا و شاید بیشتر از اینا.اما هرچی که هست باعث شده که من هرلحظه بترسم.دوباره بهم نگاه کرد و گفت:ترس از اینکه بهت خیلی نزدیک بشم و بعد تورو از دست بدم،ترس از اینکه با شنیدن حرفای بقیه ترکم کنی.من خیلی خودمو کنترل میکنم.فکرهای زیادی به سرم میاد که...شادی باهام بمون.تو هیچ حقی نداری که ترکم کنی.میفهمی؟-باربد با این حرفات منو کاملا گیج کردی.کاش یه ذره...باربد-بهم قول بده فقط.-خیل خب.اصلا لازم نیست بترسی.من کنارتم.لبخندی بهش زدم و به دستامون نگاه کردم.خودم هم دست کمی از باربد نداشتم.هردفعه که دستامو میگیره ته دلم میلرزه.یه احساس خوشایند همه ی وجودمو میگیره.خیلی خودمو کنترل میکنم که خوددار باشم و بغلش نکنم.انگار یکی از درونم منو به سمت باربد هول میده.دستامو محکم تر بین دستاش گرفت و نفس عمیقی کشید.باربد-قول میدم که هیچوقت از اینکه با منی پشیمون نشی.-منم روی قول تو حساب میکنم.بعد از چند ثانیه خیره شدن به من و این پا و اون پا کردن گفت:با من ازدواج میکنی؟!خنده ام گرفته بود.سرمو انداختم پایین و گفتم:فکر کنم که این حرفو قبلا...باربد-نخند شادی.جواب منو بده.-سر در نمیارم.منکه بهت...باربد-باهام ازدواج کن.مطمئن باش خوشبختت میکنم.برای اینکه از جواب دادن در برم گفتم:بهتره راه بیفتیم.اینجا وسط خیابون زشته.دستامو از بین دستاش بیرون آوردم و به راه افتادم.دنبالم راه افتاد و گفت:با خونواده ام حرف میزنم.مطمئنم که مامانم خیلی خوشحال میشه که تو عروسش بشی.-اما من هنوز جواب مثبت ندادم.باربد-بالاخره که چی.تا ابد که ما دو نفر نمیتونیم اینجوری با هم باشیم.بغضی وقتا به سالم بودن عقلت شک میکنم.-نمیدونم چرا دلم راضی نیست.از همه چی میترسم.باربد-باز که از اون حرفا زدی.هیچوقت نترس.حالا بیام؟نمیدونم چرا کم کم داشتم خام میشدم.شاید به خاطر حضور پانی بود.شاید به خاطر خودم بود که نمیتونستم دوری باربد رو تحمل کنم.عشق به باربد تمام تفکرات من راجع به ازدواج رو به هم ریخته بود.مونده بودم چی بگم بهش که گفت:سکوت یعنی بله.پس با مامان و بابام حرف میزنم.-بهم وقت بده.باربد-دیگه هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نیست.-به نظرت زیادی تند نمیریم؟شاید...باربد-شاید چی؟به فکر شهاب و مامان بودم.میدونستم اونا با ازدواج من و باربد موافق نیستن.هنوز حرفای مامان توی گوشم بود که ازم میخواست از باربد فاصله بگیرم.منم چقدر به حرفش گوش کرده بودم.