باربد-بگو شاید چی؟!-مامانمو شهاب شاید موافق نباشن.باربد-چرا؟-خب مامانم از داییت شنیده که...باربد آهی کشید و گفت:فهمیدم چی میخوای بگی.مربوط به گذشته ی منه.-نمیخوای بگی چی شده که این فکرو میکنن؟باربد-گفتم که مربوط به گذشته است.همه چیزو سعی کردم فراموش کنم.نگران نباش.با دایی هم حرف میزنم.-اما...باربد-اما بی اما.-باربد توروخدا بذار منم حرف بزنم.باز که داری مردسالار بازی در میاری.باربد-مطمئن باش واسه ی به دست آوردن تو هرکاری میکنم و هرجوری میشم.خندیدم و زیر لب گفتم:دیوونه.باربد-باز که فحش میدی به من.-فحش نبود که.ابراز علاقه بود.باربد-چه جالب.پس از این به بعد یادم باشه هردفعه بهم فحش دادی یعنی اینکه دوسم داری.-یه همچین چیزایی.باربد-خب حالا بگو دوست دارم به زبون تو چی میشه؟-اذیتم نکن دیگه.باربد-بگو دیگه.-خیلی بی شعوری.باربد-خیلی بی شعوری یعنی خیلی دوستت دارم؟-نه.باربد-آره دیگه.منظورت همین بود.-از دست تو باربد.خندید و بعد دست منو گرفت و گفت:چقدر تو دستات یخه.خیلی وقته میخوام ازت بپرسم اما هی یادم میره.-خونسردم دیگه.باربد-اتفاقا بهتر.به نفع منه.دست من و خودشو توی جیب شلوار پارچه ایش کرد و گفت:حالا اینجوری گرمت میشه.-تو دیوونه ای به خدا.هرکاری که میکرد منو دستپاچه میکرد و لذت عجیبی بهم میداد.مثل همین کارش.***باربد توروخدا از همین جا برگرد.یه دفعه شهاب میبینه مارو.غوغا میکنه.باربد-بذار ببینه.بالاخره که چی؟هوم؟باید عادت کنه.-نمیخوام بینتون درگیری بوجود بیاد.باربد-هیچ اتفاقی نمیفته.-حرف منو گوش کن و برگرد.بقیه راه رو میتونم خودم برم.باربد-نچ.-اذیت نکن دیگه.باربد-نمیرم.-خواهش میکنم.با نارضایتی دست منو رها کرد و گفت:خیل خب.به خاطر تو.اما باید با مامانت راجع به من صحبت کنی.خب؟-باشه.مطمئن باش.***اضطراب زیادی داشتم.نمیتونستم یه جا بشینم و آروم باشم.مدام توی ذهنم کلماتو انتخاب میکردم تا بتونم درست و حسابی منظورمو به مامان برسونم.دلشوره ی عجیبی داشتم.انگار که یکی بهم میگفت مامان قبول نمیکنه.مامان روبروم نشست و فنجون چای رو برداشت و گفت:واسه ی آخر هفته آماده ای؟-آخر هفته؟مامان-خواستگاری مهران رو میگم.-آهان.آره.اونکه چیزی نیست.مامان-یعنی میخوای بهش جواب رد بدی؟-منکه گفتم نه.شما نباید میذاشتین بیاد...راستش مامان من خیلی فکر کردم.راجع به ازدواج و آینده.مامان-خب؟-من نمیدونم چجوری بگم.یعنی از وقتی قرار شده که بیای فکر کردم.اما خب ...مامان-راحت باش.سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:باربد ازم خواستگاری کرده.صدای جیغ مانند مامان باعث شد ادامه ی حرفمو نزنم.مامان-چی گفتی؟بدون اینکه به مامان نگاه کنم گفتم:ازم خواستگاری کرده.منم بهش جواب مثبت دادم.آهی کشید و گفت:بالاخره اون چیزی که نباید میشد شد.منکه دیدم عکس العمل مامان اونطوریام که فکر میکردم نیست امیدوار شدم و گفتم:به خدا باربد اونجوریام نیست که فکر میکنی.پسر خوبیه.من خیلی...مامان-چرا اون؟این همه پسر؟-من هیچ عیبی توی باربد نمیبینم.اون میتونه مرد خوبی برای من باشه.مامان-غافلگیرم کردی شادی.از جام بلند شدم و روبروی مامان روی زمین نشستم.دستاشو توی دستم گرفتم و با التماس و خواهش نگاش کردم.-باور کنین که باربد میتونه شوهر خوبی برای من باشه.خواهش میکنم راجع بهش فکر کن مامان.مثل مهران که اجازه دادی بیاد اونم این حقو داره که بیاد.مامان توروخدا.مامان سرشو با تاسف تکون داد و نفس عمیقی کشید.برای چند ثانیه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.مامان به من خیره شده بود اما میدونستم که حواسش جای دیگه است.صداش کردم که از فکر اومد بیرون و با ناراحتی به من نگاه کرد.مامان-ما از گذشته ی باربد هیچی نمیدونیم.چیزایی هم که میدونیم فقط از طریق بهنامه.-من به باربد اعتماد دارم.باور کن که...مامان لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت:باید با بهنام حرف بزنم.-یعنی قبوله؟مامان-نگفتم قبوله.منظورم اینکه که باید با بهنام راجع به باربد حرف بزنم.-یعنی همون قبوله.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.مامان رو با شدت بغل کردم و چندتا ماچ آبدار از گونه اش کردم و ازش تشکر کردم.خودش هم از کارای من خنده اش گرفته بود.باورم نمیشد که راضی کردن مامان انقدر راحت باشه.نمیدونم چرا زیاد مخالفت نکرد.***باربد-من نمیدونم چه لزومی داره که اون مرتیکه بلند شه بیاد خواستگاری تو.از لحن عصبانی و تند باربد خنده ام گرفته بود.اما باید خودمو کنترل میکردم.-تو که میدونی جوابم به تو مثبته.پس واسه ی چی حرص میخوری؟باربد-نمیدونم چرا دلم شور میزنه.-عین زنا حرف میزنی.باربد-نمیدونم شادی.اما یه حسی بهم میگه که همه چیز خیلی آروم و خوب پیش نمیره.درسته که مامانت مخالفت آنچنانی نکرد اما...-اما چی؟از چی میترسی؟من اصلا انتظار ندارم که تو اینجوری رفتار کنی.باربد-نمیدونم چه مرگم شده.خیلی نگرانم.-هیچی نمیشه.انقدر نگران نباش.باربد-امیدوارم.-خب حالا تو به مامانت گفتی؟چی گفت؟باربد-گفتم.اتفاقا خیلی خوشحال شد.باورت نمیشه سر از پا نمیشناخت.بابا هم از تو خوشش میاد.خوب تو دل بابا و مامان من جا باز کردی.خندیدم و گفتم:مامان و بابات لطف دارن.باربد-کاش شهاب و مامان تو هم منو قبول داشتن.-بد به دلت راه نده.هیچی نمیشه.باربد-شادی تا من به تو برسم هزار بار مردم و زنده شدم.-خدا نکنه.نفوس بد نزن.هیچی نمیشه.باربد-دلم میخواست الان پیشت بودم.بغلت میکردم و ...-باربد؟باربد-جانم؟-امشب چته؟یجوری شدی.باربد-دوست نداری؟-خب...نمیدونستم چی بهش بگم.از پشت تلفن با باربد که حرف میزدم بیشتر خجالت میکشیدم.نمیدونم چرا.درست و حسابی نمیتونستم حرف بزنم.باربد-چی شد خانومی؟ساکتی.-هیچی...میگم باربد؟باربد-جانم عزیزم؟هردفعه که اینجوری حرف میزد همه ی بدنم داغ میشد.صداش حالمو خراب میکرد.باربد-شادی؟چی شده؟-میخواستم یه سوال ازت بپرسم.باربد-بپرس.از پرسیدن سوالم منصرف شدم.میخواستم ازش درباره گذشته و پانی بپرسم اما ترسیدم.نمیخواستم این لحظات خوبی که با هم داریم خراب بشه.-هیچی.ولش کن.باربد-بگو دیگه.-ولش کن.بعدا میگم.باربد-خیل خب بعدا بگو.صدای مامانش اومد که داشت صداش میزد.به خاطر همین خیلی سریع خداحافظی کرد.بعد از قطع کردن گوشی روی تختم دراز کشیدم و چشم هامو بستم.همه ی وجودم غرق در شادی و خوشحالی بود.وجود باربد توی زندگی من مثل یه معجزه بود.از این به بعد میتونستم واسه ی همیشه داشته باشمش.باربد مرد زندگیم میشد و دیگه هیچ چیزی نمیتونست مارو از هم جدا کنه.***این بار نوبت شهاب بود که مخالفت کنه.اگه مامان نبود حتما کتک مفصلی میخوردم.مامان کنار شهاب نشسته بود و سعی میکرد که با حرفاش آرومش کنه.مامان-آروم باش شهاب.چرا داد میزنی؟آرومتر هم میتونی حرف بزنی.شهاب-مامان تو هم موافق این ازدواجی؟آخه چرا؟اون پسره چی داره؟نه کار درست و حسابی داره و نه اخلاق خوبی.-تو از کجا میدونی که اون اخلاقش بده.شهاب با عصبانیت نگام کرد و خواست چیزی بگه که مامان گفت:بسه دیگه.باز عین موش و گربه افتادین به جون هم.نمیدونم شما دو نفر چتون شده.شهاب-آخه مادر من شما چرا به حرف این گوش میدین؟به خدا مهران خیلی خوبه.من خیلی وقته که میشناسمش.مامان-به زور که نمیشه شادی رو شوهر بدیم.میشه؟خب دوسش نداره.شهاب-چطور وقتی من جریان رعنا رو گفتم شما گفتین بزرگه و این حرفا اما قضیه ی شادی...مامان-جریان تو و شادی با هم فرق داره.اون دختر از تو چند سال بزرگتره.میفهمی؟در ثانی تو هنوز برات ازدواج زوده.اصلا نمیشه که خودتو با شادی مقایسه کنی.الانم بحث تو و رعنا نیست.ما داریم درباره شادی و باربد حرف میزنیم.شهاب-خوب به حال شادی.خیلی هواشو دارین.مامان-بعضی وقتا حس میکنم که اصلا نمیشناسمت شهاب.خیلی عوض شدی.
قسمت ۳۶ تا ۴۰شهاب-من به فکر شادیم اما اون فکر میکنه که من باهاش سر جنگ دارم.من فقط خوشبختیشو میخوام.بغض گلومو گرفت.لحن شهاب طوری بود که نزدیک بود گریه ام بگیره.از جام بلند شدم و روبروش روی زمین نشستم.شهاب با چشم های پر از اشک نگام کرد و گفت:به خدا شادی تو برام اندازه ی مامان ارزش داری.من خوشبختی تورو میخوام.نمیخوام از روی احساس تصمیم بگیری.هرچی میگم برای خودته.تاحالا حرفی بهت زدم که به ضررت باشه؟دست های شهاب رو گرفتم و با بغض گفتم:نه.هیچ وقت.شهاب-پس بهم اعتماد داشته باش.باور کن که من میخوام تو زندگی خوبی داشته باشی.سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم:ببخش که این مدت باهات بد حرف زدم.شهاب-منم ازت معذرت میخوام.حالا آشتی؟با لبخند نگاش کردم و گفتم:آشتی...اصلا هرچی که تو بگی.من به حرفت گوش میدم.نمیخوام هیچ وقت تو یا مامان رو ناراحت کنم.مامان با خنده گفت:چه زود همه چی آروم شد.-شهاب من میرم بیرون سی دی بخرم.چیزی نمیخوای؟شهاب-نه.مواظب خودت باش.زود برگرد.-الان میام.تا از چارچوب در خونه پامو بیرون گذاشتم باربد جلوم سبز شد.جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:نصفه جونم کردی.باربد خندید و گفت:ترسوندمت؟-معلومه که آره.در خونه رو بستم و گفتم:نمیگی کسی ما رو ببینه؟این کارا چیه؟باربد که از لحن من یکه خورده بود گفت:چیزی شده؟کسی حرفی بهت زده؟-نه.چطور؟به راه افتادم و باربد همراهیم میکرد.باربد-شادی یا میگی یا...-یا چی؟نکنه دوباره میخوای فضولی کنی؟باربد-اگه خودت نخوای من اینکارو نمیکنم.-به پشت سرم نگاه کردم و گفتم:ببین باربد بالاخره که تکلیف ما باید روشن بشه.آخرش که چی؟باربد-خب؟منظورت چیه؟منکه همیشه بهت میگم که باید با هم ازدواج کنیم.اما تو دست دست میکنی.-چجوری میتونم بهت اعتماد کنم وقتی که از گذشته ات هیچی نمیدونم.باربد سر جاش ایستاد و با بهت گفت:اعتماد؟اما تو خودت گفتی که در همه حال به من اعتماد داری.این حرفا چیه که میزنی؟چت شده؟به باربد نگاه کردم و گفتم:هیچیم نشده.فقط حرفی رو زدم که توی دلم مونده.باربد با دقت به چشم هام نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم انقدر زود تحت تاثیر حرفای داداشت قرار بگیری.به سمت دیگه ای نگاه کردم و گفتم:دوست ندارم همیشه توی فکرم باشی.باربد-تو خیلی اخلاقت عوض شده.-چیزی عوض نشده.من همون آدمم.تنها چیزی که این وسط مهمه گذشته ی توئه.باربد-گذشته ی من گذشته.چیزی نیست که بشه گفت.-اما گذشته ی تو به زندگی الان ما مربوط میشه.میفهمی؟تو همیشه داری اونو از من پنهون میکنی.چه چیز بدی وجود داره که...باربد با کلافگی حرفمو قطع کرد و گفت:بس کن این حرفارو.تو اگه منو میخوای باید با گذشته ی منم کنار بیای.تو خودت قول دادی که تحت هر شرایطی با من باشی.هرچیزی که از گذشته ی من شنیدی رو فراموش کنی و باهام باشی.-الان نظرم عوض شده.باربد-باورم نمیشه که...-که چی؟هان؟من با این خصوصیت تو کنار اومدم.باهات هستم اما تو حتی حاضر نیستی برام یه قدم برداری.تنها چیزی که من ازت میخوام اینه که بدونم قبلا چه چیزی بین تو و اون دختره بوده.باربد-دیگه داری عصبیم میکنی شادی.-تو همیشه طفره میری.هرموقع تونستی با خودت کنار بیای من...باربد به سمتم براق شد و گفت:برای من هیچوقت شرط نذار.تو تحت هر شرایطی باید با من باشی.میفهمی؟یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:نه نمیفهمم.از دست این رفتار تو خسته شدم.خسته.باربد-حرفای جدید میشنوم.نکنه که...-نکنه که چی؟تو که بی اجازه توی فکر من میای.بگرد ببین با کسی نیستم؟باربد دستاشو مشت کرد و با حرص بهم گفت:نمیخوام از این حرفا از دهنت بشنوم.-پس خودت هم نباید از این فکرا بکنی...ببین باربد یا همین الان هرچیزی که مربوط به گذشته است رو میگی یا اینکه من برای همیشه ترکت میکنم.دیگه نمیتونم با این فکر سر کنم که یه روزی ممکنه تو منو ول کنی و با اون دختر بری.باربد-این حرفا چیه که میزنی؟من که به تو گفتم با تو میمونم.-از این طفره رفتنات خسته شدم.باربد-خسته؟فکر کردی من نیستم؟اصلا به فکر من هستی؟چقدر بهت گفتم که میخوام باهات زودتر ازدواج کنم اما تو دائما داری طفره میری.عقاید مسخره ی خودتو به من هم تحمیل میکنی.-تو داری مسائلو با هم قاطی میکنی.باربد- من یا تو؟واقعا که مسخره است.کلافه از حرف های باربد به راهم ادامه دادم و گفتم:دیگه نمیدونم باهات چیکار کنم.هنوز چند قدم برنداشته بودم که با جمله ی باربد خشکم زد.از شنیدن حرف های باربد نزدیک بود پس بیفتم.باربد-پانی از من خواسته که باهاش ازدواج کنم.میخواد که دوباره مثل سابق با هم باشیم.پدرش هم در جریانه.-اما تو نمیتونی قبول کنی.تو به من پیشنهاد ازدواج دادی.باورم نمیشه.باربد-منکه نمیخوام بزنم زیر قول و قرارمون.-نمیخوای؟پس چرا اونو میبینی؟چرا هردفعه که ازت میخوام درباره ی گذشته ات بگی چیزی نمیگی؟طفره میری.باربد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:چون نمیتونم فراموشش کنم.با شنیدن این جمله اش پاهام سست شد و روی زمین نشستم.پس هنوز دوستش داشت.با اینکه ادعا میکرد عاشق منه اما نمیتونست اونو فراموش کنه.چه خوش خیال بودم من که فکر میکردم باربد فقط به من فکر میکنه.
باربد-شادی باور کن که حال خوشی ندارم.دائم دارم با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم.من نمیتونم تصمیم درستی بگیرم.امیدوار بودم که تو کمکم کنی.-چه کمکی؟میخوای بهت اجازه بدم که با اون باشی و منو ول کنی؟این کمکیه که میخوای؟باربد-من کی همچین چیزی میخوام؟چرا همیشه جنبه ی منفی رو در نظر میگیری؟حالا هم بلند شو.خوب نیست نشستی.خواست دستمو بگیره و کمکم کنه که با عصبانیت گفتم:خودم میتونم.دستمو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم.باربد کنارم ایستاد و گفت:میخوای کجا بری با این حال و روزت؟جوابی بهش ندادم و به راه افتادم.باربد-شادی چرا اینجوری میکنی؟بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد.دیگه نمیدونستم چیکار کنم.خیلی خودمو کنترل میکردم تا گریه نکنم.باربد هنوز پانی رو دوست داشت.عشق اول چیزی نبود که بشه به این راحتی فراموشش کرد.اونم کسی مثل پانی رو که از هر نظر از من بهتر بود.-تو نمیتونی فکرشو بخونی درسته؟باربد با سر جواب مثبت داد که گفتم:باید حدس میزدم.به خاطر همینه که هنوزم نتونستی فراموشش کنی.اون برات جذابیت خاصی داره.مگه نه؟باربد-شادی از این حرفا نزن.میدونی که خوشم نمیاد خودتو دست کم میگیری.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.-پس چی بگم؟میدونستم که من و تو به هم نمیرسیم.همیشه یه چیزی ته قلبم بهم میگفت که تو ترکم میکنی.باربد-چرا انقدر سریع قضاوت میکنی؟هان؟منکه هنوز تصمیممو نگرفتم.-همین دیر تصمیم گرفتنت یعنی این که علاقه ات به من اون قدر محکم نیست که تصمیم قطعی بگیری.اشکامو پاک کردم که باربد گفت:دیگه داری کلافه ام میکنی.من هنوز دوستت دارم.میفهمی؟قدم هامو تند تر کردم و زیر لب گفتم:همه چی تموم شد.بهتره بری به پانی خانومت برسی.باربد-شادی توروخدا وایسا.این حرفا چیه که میزنی؟هان؟وقتی دید بی توجه به حرفش دارم به راهم ادامه میدم سرعت راه رفتنشو زیاد کرد و با خشونت بازومو گرفت.منو به سمت خودش برگردوند و گفت:انقدر کله شق نباش.من هنوزم میخوامت دختر.چرا اینجوری میکنی؟به چشم هاش زل زدم و برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفتم.دلم میخواست از توی چشم هاش بفهمم که چه احساسی به من داره.همیشه که به چشم هاش نگاه میکردم برق عجیبی رو میدیدم که منو امیدوار میکرد اما حالا نه.چشم هاش هیچ درخشندگی و جذابیتی برای من نداشت.انگار که هیچ علاقه ای دیگه به من نداشت.سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم:همه چیز تموم شد.برگرد پیش اون.باربد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:کاش بهم کمک میکردی.کاش توی این برزخ ولم نمیکردی شادی.من به کمکت احتیاج دارم.سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:من نمیتونم وجود یه رقیبو تحمل کنم.باربد-باور کن که اوضاع اونجوریام نیست که تو فکر میکنی.تو داری عجولانه تصمیم میگیری.چرا نمیذاری برات توضیح بدم که...-هیچی نمیخوام بشنوم.چشمات همه چیزو بهم گفت.خیلی آروم انگشت هاش از دور بازوم باز شد و باربد ازم فاصله گرفت.باورم نمیشد که به همین زودی همه چیز تموم شد.توی اون لحظات من به تنها چیزی که فکر میکردم پانی بود.به اینکه با وجود اون زن من هیچوقت نمیتونم باربد رو داشته باشم.شک باربد در تصمیم گیری نشون میداد که هنوز دوسش داره و البته بیشتر از من دوسش داره.باربد-اما من هنوز دوست دارم شادی.-چقدر؟از پانی بیشتر؟تنها جوابی که باربد داد سکوت بود و همین سکوتش نشون میداد که عشق و علاقه ای که به پانی داره بیشتر از منه.زهرخندی زدم و گفتم:برو خوش باش.برو.باربد-چرا خودتو میکشی کنار؟چرا انقدر ضعیفی؟-ضعیف؟چطور ضعیف نباشم وقتی تو تصمیم خودتو نگرفتی.انتظار داری خودمو آویزونت کنم و مجبورت کنم با من باشی.باربد تو هنوز تصمیم نگرفتی که منو میخوای یا اونو.البته فکر کنم که تصمیمتو گرفتی فقط روت نمیشه که بگی.میدونی کی ضعیفه؟تو.تو ضعیفی که نمیتونی درست تصمیم بگیری.همش تقصیر توئه.چطور به خودت اجازه دادی که به پیشنهاد ازدواج بدی وقتی که هنوز اونو دوست داری.میدونی چیه باربد؟دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم.وقتی که ادعا میکنی پانی رو دوست داری و به من پیشنهاد ازدواج میدی...باربد-بس کن شادی.بس کن.تنها چیزی که ازت خواستم اینه که درکم کنی.-درکت نمیکنم.دیگه نمیخوام دلهره ی اینو داشته باشم که ولم میکنی یا نه.باربد به چشم هام خیره شد و با لحن آرومی گفت:تو هنوزم دوسم داری.اینو میتونم از چشمات ببینم.به سمت دیگه ای نگاه کردم و گفتم:دیگه برام اهمیت نداره که از چشمای من چی میخونی.باربد-خواهش میکنم انقدر زود تصمیم نگیر.-هرموقع تکلیفتو با خودت مشخص کردی به من بگو.خداحافظ.عقب گرد کردم و به سمت خونه به راه افتادم که صدای باربد از پشت سرم اومد.باربد-از اولشم میدونستم که تو هیچی نیستی جز یه دختر معمولی که نمیتونه با شرایط من کنار بیاد.تو هیچوقت عاشق من نبودی اگه بودی ترکم نمیکردی.در خونه رو با شدت بستم و به سمت مبل رفتم که شهاب از اتاقش اومد بیرون و با دیدن من گفت:چی شده شادی؟چت شده؟اتفاقی افتاده؟روی مبل نشستم و گفتم:هیچی.شهاب-هیچی؟مطمئنی؟پس چرا داری گریه میکنی؟اشکامو پاک کردم و گفتم:دیگه نه.شهاب کنارم نشست و با خنده گفت:مثل بچگیات شدی شادی.با شنیدن این حرفش دوباره زدم زیر گریه و گفتم:کاش همون بچه میموندم.شهاب-باز که داری گریه میکنی دیوونه.خودمو انداختم توی بغل شهاب و با شدت بیشتری گریه کردم.شهاب منو یاد بچگیام می انداخت.یاد وقتی که هیچ غم و رنجی نبود.یه خونواده ی خوشبخت بودیم و هیچ چیزی نبود که ما رو ناراحت کنه.شهاب-گریه نکن شادی.نمیخوام اینجوری ببینمت.سرمو روی سینه ی شهاب گذاشتم و گفتم:کاش میشد زمانو به عقب برگردوند.شهاب-هیچوقت ممکن نیست.تنها کاری که از پس ما آدما بر میاد فراموش کردن گذشته است.-گذشته؟کاش میشد فراموشش کرد اما نمیشه.شهاب-بلند شو استراحت کن.میخوای یه قرص بهت بدم؟-میخوام بغل تو باشم.شهاب-پس بخواب.چشم هامو بستم و سعی کردم که به چیزی فکر نکنم.اما نمیشد.چجوری میتونستم به باربد و تصمیمی که میخواست بگیره فکر نکنم.احساسم به من میگفت که باربد تصمیمشو گرفته.اون میخواست با پانی باشه.چقدر احمق بودم که فکر میکردم اون منو انتخاب میکنه.
شهاب-باربد باهات حرف زده؟_آره.شهاب-نمیخوای بگی چی شده؟-دیگه مغزم کار نمیکنه.شهاب-یادت باشه من همیشه کنارتم.-ممنونم.به سختی خودمو کنترل میکردم تا بیشتر از اون بی تابی نکنم.باورم نمیشد که همه چیز به اون سرعت تموم شده.شاید تقصیر من بود که عجولانه تصمیم گرفتم و نذاشتم که باربد حرف هاشو بزنه اما اونم نباید کمکم میکرد؟با سکوت خودش به من فهموند که هنوزم که هنوزه پانی رو دوست داره.وقتی بهم گفت که نمیتونه فراموشش کنه در حقیقت با زبون بی زبونی علاقه شو به پانی نشون داد.وقتی باربد و پانی همدیگه رو میخواستن پس من چرا باید خودمو کوچک میکردم.چطوری میتونستم که باربد رو فراموش کنم.چطوری؟همه چیز دور سرم می چرخید.احساس میکردم توی کوره ی آجرپزی افتادم.از هر طرف گرما بهم هجوم می آورد.اجسام دور و برم به حرکت در اومده بودند.چشم هامو بستم که صدای شهاب رو شنیدم.شهاب-بهتر نیست ببریمش دکتر؟مامان-میترسم از تب چیزیش بشه.برو ماشینو آماده کن.ناله ای کردم و زیر لب گفتم:هیچ جا نمیام.دستمو روی سرم گذاشتم و خواستم از جام بلند بشم که نتونستم.مامانم دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:باید دکترو بیاریم.شهاب-باشه.من میرم.یکدفعه زدم زیر گریه.از بدبختی خودم گریه ام گرفته بود.نمیدونم چند روز بود که غذا نخورده بودم و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم.فقط اینو میدونستم که طاقت دوری از باربد رو نداشتم.از روزی که از هم جدا شده بودیم چشم به موبایلم دوخته بودم.باربد چندبار زنگ زده بود اما من جوابشو نداده بودم.نمیدونم چرا نمیتونستم باهاش حرف بزنم.نمیتونستم صداشو بشنوم و کاری نکنم.مامان-گریه نکن عزیزم.آروم باش.مامانم منو توی بغلش گرفت و مشغول نوازش کردن موهام شد.مامان-زندگی که تموم نشده عزیز من.با صدایی دو رگه و خش دار گفتم:برای من شده.تموم شده.مامان-این حرفو نزن.باشه؟باربد مناسب تو نبود.-با شما حرف زده؟آره؟مامان-آره.دیروز باهام حرف زد.-چی گفت؟مامان-ولش کن.-خواهش میکنم بگو.مامان-بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.-میخوام بدونم.مامان-چی میخوای بدونی؟تو باید یاد بگیری که توی زندگی هرچیزی که دوس داری رو به دست نمیاری.خیلی چیزا هست که باید ازشون دست بکشی.میفهمی شادی؟-دلم براش تنگ شده.خیلی زیاد.کاش باربد کنارم بود.چرا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و نبودشو تحمل کنم؟مثل معتادا فقط دنبال نشونه ای از باربد میگشتم.مامان-باید فراموشش کنی شادی.یکدفعه مثل دیوونه ها از بغل مامان بیرون اومدم و گفتم:باید بهش زنگ بزنم.حتما اونم دلش برام تنگ شده.باید باهاش حرف بزنم.خواستم از جام بلند بشم که سرم گیج رفت و روی تخت افتادم.مامانم وحشت زده دستامو گرفت و گفت:آروم باش.خب؟چرا اینجوری میکنی؟میون هق هق گریه هام گفتم:باید ببینمش.دارم دیوونه میشم.این چه کاری بود که کردم؟!نباید تنهاش میذاشتم.با کلافگی موهامو از کنار گردنم جمع کردم و گفتم:باید برم.همین الان.مامان-کجا میخوای بری با این حال خرابت؟-میخوام برم پیشش.دلم براش تنگ شده.بعد انگار تازه یادم افتاده بود که باربد پانی رو به من ترجیح داده همه ی بدنم شل شد.دوباره خودمو توی بغل مامانم انداختم و با گریه گفتم:نه.نمیرم.نباید برم.زیر لب جمله ی نباید برم رو مدام تکرار میکردم تا بتونم خودمو قانع کنم که نباید باربد رو ببینم.مامان-شادی خواهش میکنم آروم باش.داری نگرانم میکنی.چشم هامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:من آرومم.هیچیم نیست.دیگه بهش فکر نمیکنم.اما نمیتونستم.نه میتونستم و نه میشد که بهش فکر نکنم.باربد با روحم عجین شده بود.چجوری میتونستم خودمو به بی خیالی بزنم و تصور کنم که اصلا باربد وجود خارجی نداشته.کم کم از گرما و تب به خواب رفتم و دیگه متوجه اطرافم نشدم.دستای باربد دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبوند.لب هاشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:باهام ازدواج کن.دستامو روی دستاش گذاشتم و گفتم:نه.فشار دست هاشو بیشتر کرد و دوباره جمله شو تکرار کرد و من هم بدون هیچ مکثی گفتم نه.برای دفعه ی سوم باربد پرسید و من هم گفتم نه.یکدفعه دست هاشو بالا آورد و انگشت هاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:منو دوست داری یا نه؟داشتم خفه میشدم.نمیتونستم نفس بکشم.خواستم خودمو بکشم عقب که باربد فشار انگشت هاشو بیشتر کرد و گفت:بگو که منو میخوای.بگو.از ترس چشم هامو روی هم فشار دادم و جیغی کشیدم.دوباره چشم هامو باز کردم و با دیدن اتاقم نفس راحتی کشیدم.گلوم خشک شده بود و بدنم عرق کرده بود.سرجام نشستم و به ساعت کنار تختم نگاه کردم.ساعت حدود دو نیمه شب بود.نگاهم افتاد به پنجره ی اتاقم که باز بود و نسیم ملایمی پرده ی اتاقمو به حرکت در می آورد.به سختی از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.دوباره همون عطر و بو به مشامم رسید.تا کمر از پنجره دولا شدم و به کوچه نگاه کردم.مطمئن بودم که شخصی توی کوچه است.به دقت به اطرافم نگاه کردم اما چیز خاصی ندیدم.چرا هر دفعه که کابوس میدیدم و از خواب بیدار میشدم این بوی خاص به مشامم میرسید؟چرا تنها سعید این عطر خاص رو داشت؟میتونستن به هم مربوط باشن؟تنها احتمالی که میشد داد این بود که سعید هم مثل باربد دارای نیروی خارق العاده ای باشه.حالا که با فردی مثل باربد آشنا شده بودم دیگه چیزی وجود نداشت که برام غیر قابل باور باشه.دلتنگ وجود باربد بودم و هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه.کاش یه دارویی وجود داشت تا گذشته رو بشه فراموش کرد.گذشته تنها چیزی بود که باعث شد من و باربد از هم جدا بشیم.
اشک توی چشم هام جمع شد.دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم که خودمو آروم کنم.بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم خوابم برد.بهناز-شادی چطوره؟مامان-خوبه بهناز جون.خوابیده.بهناز-دلم خواست ببینمش.مامان-الانا دیگه بیدار میشه.شهاب-از باربد چه خبر بهناز خانوم؟بهناز-اونم خوبه.سلام میرسونه.به پشت در اتاقم تکیه داده بودم و به حرف های بهناز گوش میدادم.شاید باربد فرستاده بودش تا از من خبری بگیره و شاید هم اینطوری نبود.من خودمو خر فرض کرده بودم.دیگه هیچ خبری از باربد نبود.انگار که از اول هم شخصی به نام باربد وجود نداشت.کاش بهناز از باربد بیشتر میگفت اما به جز جوابی که به سوال شهاب داد دیگه حرفی از باربد نزد.ترجیح دادم که تا رفتن بهناز از اتاق بیرون نرم.دیگه نمیخواستم با اشخاصی مواجه بشم که به نوعی منو یاد باربد می انداختند.بعد از رفتن بهناز از اتاق بیرون اومدم.شهاب با دیدن من لبخندی زد و گفت:ساعت خواب.-ظهر بخیر.شهاب-بهتری؟-آره.مامانم با دیدن من که سر پا بودم با خوشحالی گفت:خدارو شکر که بهتری.خیلی نگرانت بودم.-ببخشید که این چند روز اذیتتون کردم.مامان-بیا بشین یه چیزی بخور از این حرفا هم نزن.دختره ی دیوونه.شهاب-فعلا که شانس بهت رو کرده شادی.شدی عزیز دردونه ی مامان.مامان-شهاب انقدر بی انصاف نباش.شهاب-چشم مامان جون.هرچی شما بگین.اصلا من کی گفتم شما بین ما فرق میذارین.نمیدونم چرا با دیدن مهربونی شهاب و مامانم گریه ام گرفت.سرمو انداختم پایین و خواستم به سمت آشپزخونه برم که شهاب گفت:باز که میخوای گریه کنی؟-نه.اصلا اینطور نیست.مامان-شهاب ولش کن.بذار راحت باشه.شهاب-من به خاطر خودش میگم.مامان-میدونم.اما بذار توی حال خودش باشه.شهاب-باشه.اما عصر باید با من بیاد بیرون.مامان-خیل خب.میاد.مشغول پوشیدن کفش هام بودم که شهاب سر رسید و با تعجب به من نگاه کرد.شهاب-کجا داری میری؟من فکر کردم قراره با هم عصر بریم بیرون.-کاری برام پیش اومده.زود میرم و برمیگردم.شهاب-کار؟چه کاری؟-باید از یه چیزی مطمئن بشم.شهاب-دیوونه شدی؟حداقل بگو کجا میخوای بری تا با هم بریم.جوابی به شهاب ندادم و مشغول گره زدن بند کفش هام شدم.شهاب وقتی دید جوابشو نمیدم با کنجکاوی گفت:نکنه میخوای بری...نذاشتم جمله شو تموم کنه و گفتم:نه.پیش اون نمیرم.مطمئن باش.شهاب-پس چرا انقدر هولی؟-گفتم که باید از یه چیزی مطمئن بشم.کارم تموم شد بهت زنگ میزنم همونجا بیا دنبالم.به مامانم بگو نگران نشه.شهاب-آخه با این حالت...-قول میدم نه سرم گیج بره نه بخورم زمین نه برم زیر ماشین و نه...شهاب-خیل خب.فهمیدم.برو.-خداحافظ.فکری توی سرم افتاده بود که تنها با دیدن سعید حل میشد.باید میدیدمش و از یه چیزایی مطمئن میشدم و تا وقتی مطمئن نمیشدم راحت نبودم.سریع تر از اونچه که فکرشو میکردم رسیدم به پاساژی که سعید مغازه داشت.با ورود به پاساژ دوباره همه ی خاطرات اون روز جلوی چشم هام اومد.سخت بود که خودمو کنترل کنم و سر پا بایستم.هرلحظه به فکر باربد بودم و حالا که توی پاساژ بودم بیشتر حس میکردم که باربد بهم نزدیکه.منتظر بودم که باربد رو توی پاساژ ببینم شاید یکی از دلایلی هم که به سراغ سعید رفتم دیدن ناگهانی باربد بود.من دوسش داشتم.چطور میتونستم قلبمو خالی از احساس کنم.میدونستم که زندگی آینده ام بدون باربد سخت و طاقت فرسا میشه.بین زمین و آسمون بودم.نه میتونستم بی خیالش بشم و نه میتونستم باهاش باشم.اصلا نمیفهمیدم که باید چیکار کنم.انقدر مشغول فکر و خیال بودم که متوجه نشدم وارد مغازه ی سعید شدم.با صدای سعید که بهم گفت بفرمایید به خودم اومدم.سعید با تعجب به من نگاه کرد و گفت:سلام.شما اینجا...به زور لبخندی زدم و به سختی شروع کردم به حرف زدن.-سلام.خوبین؟مزاحم که نیستم؟!سعید سراسیمه از پشت ویترین بیرون اومد و به صندلی که گوشه ی مغازه بود اشاره کرد و گفت:خیلی ممنون.شما خوبین؟بفرمایید بشینین خواهش میکنم.-ممنون.روی صندلی نشستم که سعید گفت:چیزی میل دارین براتون بیارم؟-نه.باهاتون کار داشتم.میشه با هم حرف بزنیم؟سعید-آخه اینجوری که خوب نیست.بذارین یه چیزی بیارم.-راضی به زحمت...سعید همونطور که به سمت گوشی تلفن میرفت گفت:چه زحمتی.این حرفا چیه.الان میگم یه چیزی بیارن.شما چی میخورین؟نسکافه،قهوه با شیر یا...- همون آب هم باشه کافیه.سعید-ای بابا این چه حرفیه!بعد از سفارش دادن نسکافه سعید گفت:خب چه خبر؟خونواده خوبن؟متعجب از رفتار صمیمانه اش گفتم:سلامتی.خونواده هم خوبن.سعید-خداروشکر...راستی دوستتون کجاست؟فکر کردم که با اون اومدین.-حرفایی داشتم که با شما باید در میون میذاشتم.سعید لبخندی زد و گفت:در خدمتتم.-راستش برام سخته که ...سعید-راحت باشین.نگاه و رفتار سعید دستپاچه ام میکرد.طوری به من نگاه میکرد که انگار قرار بود من رو بخره.سرمو انداختم پایین و گفتم:میشه بشینین من اینجوری معذبم.سعید خندید و گفت:معذرت میخوام.ببخشید.به جای سابقش که پشت ویترین بود برگشت و نشست.سعید-خب خوب شد؟انگشتای دستمو به هم قفل کردم و گفتم:میخواستم راجع به خودتون و باربد بپرسم.سعید-من و باربد؟اتفاقی افتاده؟باربد چیزیش شده؟بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم که واقعا چیزی از جریان من و باربد نمیدونه.یعنی ممکن بود که چیزی ندونه؟این غیر ممکن بود.به نظرم که ارتباط باربد و سعید مثل دو تا برادر بود.سعید-نگفتین چی شده؟!-فکر کردم که شما خبر دارین.سعید-از چی؟-از اتفاقی که بین من و باربد افتاده خبر ندارین؟سعید تکیه داد به صندلیش و با کنجکاوی گفت:کدوم اتفاق؟به اجناس داخل مغازه نگاه کردم و با کلافگی گفتم:جداییمون.
سعید-جداییتون؟باورم نمیشه.شما از هم جدا شدین؟این امکان نداره.باربد که خیلی از آیندتون مطمئن بود.منکه نزدیک بود دوباره گریه ام بگیره به سختی گفتم:همه چیز تغییر میکنه.سعید-راستش من از باربد خبر ندارم.یه چند روزی میشه.موبایلشو جواب نمیده.به خونشون هم که زنگ زدم مادرش گفت که خونه نیست.با اینکه ازش خبری نیست اما من نگران نیستم.باربد اخلاق به خصوصی داره.بعضی وقتا غیبش میزد و میرفت.بعد از یه مدتی هم برمیگشت.الانم میدونم که برمیگرده.زیر لب گفتم:یعنی ممکنه کجا رفته باشه؟سعید-چیزی گفتین؟به خودم اومدم و به سعید نگاه کردم.-نه.با خودم بودم.نگاه سعید به من مثل دفعه ی قبل نبود.متفاوت بود و تا حدودی میتونم بگم حالتی از شیفتگی هم داشت.نگاهش منو معذب میکرد.سعید-نگفتین دلیل جداییتون چی بوده؟دلو زدم به دریا و گفتم:شما پانی رو میشناسین؟سعید با شنیدن اسم پانی اخم کرد و گفت:پانی؟خیلی خوب میشناسمش.بعد به گوشه ای خیره شد و گفت:خیلی باهوشه.از ظاهرش هم برای رسیدن به هدفش استفاده میکنه.تاحالا دختری رو مثل اون ندیدم.باهوش بود.سعید راست میگفت.پانی با اون ظاهر فریبنده اش میتونست هر مردی رو که بخواد مال خودش بکنه.سعید-حالتون خوب نیست شادی خانوم؟-نه خوبم.چطور؟سعید-آخه رنگتون پریده.-این چند روز حالم اصلا خوب نیست.سعید-شما باید مقاوم باشین.بغض لعنتی دوباره به سراغم اومد.دستمو به گلوم گرفتم و چندتا نفس عمیق کشیدم.سعید با دیدن حالتم به سمتم اومد و گفت:حالتون خوبه؟چی شد یهو؟-خوبم.چیزی نیست.اشک توی چشم هام جمع شد.سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:میخوام بدونم پانی و اون قبلا با هم...سعید-شما حالتون خوب نیست.با تماس دستش که روی شونه ام خورد یکه ای خوردم.وحشت زده خودمو به سمت عقب کشیدم که سعید عذرخواهی کرد و گفت:فکر کردم که چیزیتون شد.بوی عطر سعید منو یاد کابوس هام می انداخت.حالا که به من نزدیک شده بود احساس ترس میکردم.خودمو مچاله کردم و گفتم:بهترم.چیزی نیست.سعید-مطمئن؟-بله.هیچی نیست.همونطور که به سمت تلفن میرفت گفت:نمیدونم کریم چرا نسکافه هارو نیاورد.بعد از چند ثانیه مکث کردن بهش گفتم:میشه درباره رابطه ی پانی و باربد بهم بگین؟با نگاهی خیره گفت:چی میخواین بدونین؟با شنیدن این حرفا فقط خودتونو ناراحت میکنین.-این حق منه که بدونم.سعید-میترسم که حالتون بد بشه.اصلا چطوره که بریم یه جایی بشینیم و با خیال راحت حرف بزنیم.-نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم.سعید-چه مزاحمتی.این حرفا چیه.بفرمایید.به خودم لعنت می فرستادم که سراغ سعید اومدم.حالت نگاه کردن سعید و رفتارش منو دیوونه کرده بود.توی خودم جمع شده بودم و خودمو با فنجون روبروم سرگرم کرده بودم.سعید-احساس میکنم که ناراحتین.لبخندی زورکی زدم و گفتم:نه.خوبم.سعید اشاره ای به گل های سرخ توی گلدون وسط میز کرد و گفت:گونه هاتون مثل این گلا سرخ شده.ناخودآگاه دستم به سمت گونه هام رفت و لب هامو گزیدم.سعید خنده ی ریزی کرد و گفت:قصدم جسارت نبود.شخصیت شما طوری هست که من به خودم اجازه ی بی احترامی نمیدم.فقط واقعیت رو گفتم.برای اینکه از نگاه های سعید در برم به دور و بر خودم نگاهی انداختم و گفتم:برام از پانی و باربد بگین.بعد از چند دقیقه سکوت شروع کرد به صحبت کردن.سعید-من و باربد چند ساله که با هم رفیقیم.یعنی مثل دو تا داداش میمونیم.با هم درد و دل میکنیم.همه ی حرفامونو به هم میگیم.من از اول رابطه ی پانی و باربد خبر داشتم.اونا توی تبریز با هم آشنا شدن.باربد میگفت که سر یه کل کل ساده توی دانشگاهشون با هم رفیق شدن و رابطه شون بیشتر شد.به قدری همدیگه رو میخواستن که حتی خونوادشون هم مطلع شدن اما یه روز یه اتفاقی افتاد که همه چیز عوض شد...گویا به باربد میگن که پانی با یکی دیگه ریخته روی هم.حالا راست یا دروغش رو نمیدونم اما به خاطر همین حرف باربد عصبانی شد و یه روز کاری رو که نباید میکرد کرد.-منظورتون چیه؟باربد چیکار کرد؟سعید-اونطور که باربد گفت مثل اینکه یه شب پانی رو به زور میبره خونه ی مجردیش و مجبورش میکنه که باهاش باشه.مثل اینکه میخواسته با اینکارش پانی رو مال خودش کنه.اما پانی مجبور میشه خودکشی کنه.خونوادش میفهمن و باربد رو مجبور میکنن که توی همون اوضاع پانی رو عقد کنه.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.اما نمیدونم بعدش چی شد که طلاق گرفتن.راستش اوضاعشون خیلی پیچیده است.تنها چیزی که میدونم اینه که باربد و پانی زن و شوهر بودن و خونواده ی پانی از این موضوع خبر داشتن.کلمه ی زن و شوهر مثل پتک توی سرم کوبیده شد.باورم نمیشد که باربدازدواج کرده باشه.توی ذهنم نمیگنجید که باربد همچین کاری کرده باشه.بیخود نبود که باربد نمیتونست پانی رو فراموش کنه و همیشه از گفتن گذشته اش وحشت داشت.-اما من هنوز نمیفهمم که چرا بعد از اینکه فهمید پانی با یکی دیگست به زور بردتش خونه.
سعید پوزخندی زد و گفت:معلومه هنوز باربد رو نشناختین.اون اخلاق خاصی داره.وقتی به یه چیزی دلبسته بشه هرکاری میکنه تا اون چیز یا کس مال خودش بشه حالا از هر راهی و به هر قیمتی.باربد آدم نرمالی نیست.همین غیر معمولی بودنش هم خاصش کرده.-هنوزم نمیفهمم.سعید به سمت من متمایل شد و گفت:باربد آدمی نیست که بشه بهش تکیه کرد شادی خانوم.اون برای زندگی مشترک ساخته نشده.عشق اون به پانی چیزی نیست که بعد از یک ماه و یک سال و یا حتی ده سال فراموش بشه.اون عاشق پانیه و هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه جلودار عشق این دو نفر باشه حتی یه عشق تازه.جمله ی آخرشو با تاکید بیشتری گفت.حرفش دقیقا معنی این رو می داد که راهمو بکشم و برم و اصلا به باربد فکر نکنم.اما نمیشد.نمیتونستم باربد رو فراموش کنم.سعید-ناراحتتون کردم؟لبخندی زورکی زدم و گفتم:نه.خودمو آماده ی شنیدن این حرفا کرده بودم.سعید-روحیه ی بالایی دارین.زنگ موبایلم به صدا در اومد.با نگاه کردن به صفحه ی موبایلم و دیدن شماره ی ناشناس تعجب کردم.ترجیح دادم که جواب ندم.صدای موبایلو قطع کردم که سعید گفت:میخواین جواب بدین.-نه.شمارشو نمیشناسم.اصولا به شماره ی ناشناس جواب نمیدم.سعید-شاید مزاحمم باشه.-کم پیش میاد مزاحم داشته باشم.سعید-میخواین من جواب بدم.-نه.مشکلی نیست.دوباره همون شماره ی ناشناس زنگ زد و من رد تماس زدم.برای بار سوم که زنگ زد سعید گفت:بدین من جواب بدم.-آخه...قبل از اونکه بتونم مخالفتی کنم موبایلمو از دستم گرفت و جواب داد.سعید-الو؟!...الو؟بفرمایید...لطفا مزاحم نشو.بعد از قطع تماس با خنده گفت:نمیدونم چرا جواب نداد.انگار از صدای نخراشیده ی من خوشش نیومد.قطع کرد.تبسمی کردم و گوشی موبایل رو از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم.دیگه دوست نداشتم بیشتر از اون پیش سعید بمونم و به حرفاش گوش بدم.احساس میکردم که سعی میکنه باربد رو جلوی من خراب کنه.از نگاه و حرفاش میفهمیدم که میخواد نظر منو به خودش جلب کنه.سعید-شادی خانوم یه سوال داشتم.-بفرمایید.سعید-از درستون یه سال مونده؟-بله.سعید-باستان شناسی میخونین دیگه.-بله.سعید-موفق باشی.-ممنون.سعید که از جواب های کوتاه من ناامید شده بود دیگه چیزی نگفت.هرکدومون سرگرم خوردن نسکافه و کیک شدیم.انگار که به اجبار کنار هم نشستیم.سعید-میتونم یه چیزی بگم؟-بله.سعید-جسارت نشه اما یه خواهشی ازتون داشتم.-بفرمایید.سعید-میتونم شماره ی شمارو داشته باشم.منکه انتظار این حرفشو داشتم پوزخندی زدم و گفتم:منتظر بودم که همینو بگین.راستش فکر نمیکردم آدم فرصت طلبی باشی.سعید-قصد بی ادبی ندارم فقط روراستم.اصلا کارت منو داشته باشین هرموقع که مایل بودین باهام تماس بگیرین.خیلی سریع کارت ویزیتشو از جیبش در آورد و کنار دستم که روی میز بود گذاشت.خواستم دستمو بردارم که گفت:حداقل ادب حکم میکنه که کارت رو بردارید.-اینجور مواقع گرفتن کارت یعنی موافقت با طرف مقابل.سعید-توی این مورد خاص من ترجیح میدم اینجور فکر نکنم.کارت رو از روی میز برداشتم و گفتم:خب برداشتم.بهتره که بریم.برادرم منتظرمه.سعید لبخندی زد و از جاش بلند شد.سعید-هرجور شما بخواین.بفرمایید خواهش میکنم.خیره شده بودم به روبروم و به حرف های سعید فکر میکردم.از دست باربد حسابی عصبانی بودم.این حق من نبود که از گذشته باربد توسط یه غریبه آگاه بشم.باید خود باربد بهم میگفت که جریان از چه قراره.اما چه فایده ای داشت؟اگه به من حقیقت رو میگفت هم نمیتونستم با خودم کنار بیام.کار باربد چیزی نبود که به سادگی بشه ازش گذشت.از همون اول باهام روراست نبود و حتی بهم دروغ گفته بود.درباره پانی گفته بود که دوست دختر سابقشه و نه زن سابقش.چجوری میتونستم بهش اعتماد کنم ؟حالا معنی حرفاشو میفهمیدم که بهم میگفت باید تحت هر شرایطی بهش اطمینان داشته باشم.گیج و سردرگم بودم.نمیتونستم درست و حسابی تصمیم بگیرم.کاش باربد خودش قضیه رو بهم میگفت.کاش زودتر از اینا از گذشته اش خبردار میشدم.منکه با قدرت ذهن خوانی اش کنار اومده بودم پس چرا نمیتونستم با گذشته ای که با پانی داشته کنار بیام؟نمیتونستم حتی لحظه ای تصور کنم که باربد و پانی قبلا چه کارهایی با هم میکردن و چه حرف هایی که با هم داشتن.باید اعتراف میکردم که حسود بودم.این خصوصیتی بود که همه داشتن و من هم از این قائده مستثنی نبودم.به خاطر حسادتم نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.کاش همه چیز از اول شروع بود.کاش جواب منفی به پیشنهاد باربد می دادم و هیچوقت باهاش دوست نمیشدم.اصلا داشتم به چه چیزهایی فکر میکردم.با کلافگی از جام بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم.هنوزم ذهنم درگیر تماسی بود که از شماره ی ناشناس بهم شده بود.نکنه که باربد بود؟وای اگه خودش بود اوضاع خراب تر میشد.با شنیدن صدای سعید حتما داغون شده بود.به شماره ی ناشناس خیره شدم.پیش شماره اش نشون میداد که مال شهر تهرانه.دلم گواهی میداد که باید خود باربد باشه.خیلی دلم میخواست بدونم واقعا خودشه یا نه اما نمیخواستم به شماره زنگ بزنم.از دست باربد دل چرکین بودم.نمیتونستم به خاطر دروغی که به من گفت ببخشمش.با لرزش گوشی ام به خودم اومدم.با دیدن شماره ی باربد ناخودآگاه لبخندی زدم.برای یک لحظه همه چیزو فراموش کردم.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.اما بعد از چند ثانیه یاد دروغش افتادم.خواستم جوابشو ندم اما یکی بهم میگفت که باید جوابشو بدم.بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و جواب دادم.-بله؟!باربد-واسه چی باهاش رفته بودی بیرون؟!با شنیدن صدای عصبانیش نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم.آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم:ازش باید یه چیزایی میپرسیدم.باربد صداشو بلندتر کرد و گفت:کی بهت اجازه داد که بری پیش سعید؟اصلا باهاش چیکار داشتی؟نکنه تورتو واسه ی یکی دیگه پهن کردی.
-مواظب حرف زدنت باش باربد.اجازه نمیدم که اینطوری باهام حرف بزنی.به چه حقی این فکرو درباره ی من میکنی؟فکر میکنی همه مثل خودتن؟باربد بعد از مکثی کوتاه مدت گفت:منظورت چیه؟سعید بهت چی گفته؟-برای تو چه فرقی میکنه که چی گفته؟تو که فکر خودتو کردی.آره راست میگی.من واسه ی رفیقت تور پهن کردم.اصلا بهم پیشنهاد دوستی داد و من میخوام پیشنهادشو قبول کنم.باربد-باورم نمیشه.تو نمیتونی این کارو با من بکنی.-نمیتونم؟چطور تو میتونی برگردی پیش پانی اما من نه.تو که تصمیم خودتو گرفتی پس دیگه با من چیکار داری؟باربد-من هنوز تصمیم نگرفتم که...-نگرفتی؟مسخره است.این شکاکیت تو نسبت به من و دیر تصمیم گرفتنت نشون میده که اونو به من ترجیح دادی.دیگه میخوای چجوری به من بفهمونی که منو نمیخوای.باربد-من هنوزم تورو میخوام.فقط تو نمیخوای باور کنی.-من ازت یه سوال دارم.تو هنوز پانی رو دوست داری یا نه؟میتونی از اون چشم پوشی کنی و با من باشی؟اگه جواب این سوالمو بدی ممنونت میشم.باربد-آخه تو نمیتونی بفهمی که من توی چه موقعیت سختی قرار گرفتم.من واقعا بین زمین و آسمون معلق موندم.اگه تو واقعا منو دوست داری باید کمکم کنی.میفهمی شادی؟توروخدا منو درک کن.-تو هنوز جواب سوال منو ندادی.دوسش داری یا نه؟باربد-تو اگه چند سال دیگه یکی ازت بپرسه اولین عشقت رو فراموش کردی یا نه چی بهش میگی؟مطمئن باش منم همون جوابی رو به تو میگم که تو توی ذهنته.-از اول هم نباید به تلفنت جواب میدادم.باربد-شادی خواهش میکنم به عشقمون فکر کن.به قول و قرارهایی که با هم گذاشتیم.یادته که توی کوچه ها...-بس کن.نمیخوام بشنوم.فراموش کردن تو همینجوری سخت هست نمیخوام با یادآوری خاطرات کارم سخت تر بشه.باربد-چطور میتونی اون خاطرات قشنگمونو فراموش کنی و بریزی دور؟من هنوزم میتونم گرمای آغوشتو احساس کنم.میتونم چشمای قشنگتو تصور کنم که به من نگاه میکنی.یادت که نرفته ما دو نفر چطور با همدیگه شاد بودیم؟روز اولی دوستیمون توی...-بس کن باربد.نمیخوام بشنوم.باربد-نمیخوای؟شادی تو عاشق منی.من حتی میتونم اینو از صدای تو تشخیص بدم.لرزش صدات داره به من میگه که نمیتونی احساسات خودتو کنترل کنی و هر لحظه میخوای گریه کنی.کاش کنارت بودم ،کاش اجازه میدادی که الان بیام پیشت اونوقت بهت نشون میدادم که تنها تویی که میتونی منو به اوج ببری.فقط تو.-بس کن خواهش میکنم.باربد-بیا لب پنجره عزیزم.میخوام ببینمت.بی اراده پاهام به سمت پنجره حرکت کرد.حرف های باربد دوباره طلسمم کرده بود.همه چیز یادم رفته بود.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.حرف های سعید فراموشم شده بود.باربد روی من تاثیر زیادی داشت و خودش هم از این ویژگی اش با خبر بود.پرده رو کنار زدم و از پشت شیشه به باربد نگاه کردم که وسط کوچه ایستاده بود.دستی برام تکون داد و گفت:دلم برات تنگ شده بود.به خودم اومدم و پرده رو انداختم.از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:نمیتونم باربد ببخشمت.نمیتونم.باربد-منظورت چیه؟به جای جواب دادن به سوالش گوشی رو خاموش کردم و روی تختم نشستم.به خاطر دروغی که بهم گفته بود نمیتونستم ببخشمش.دلم راضی نمیشد که باهاش دوباره باشم.با اینکه دوسش داشتم و دلم برای دیدنش پرپر میزد اما گذشته اش نمیذاشت که با خیال راحت تصمیممو بگیرم.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که باربد رو فراموش کنم.برای هردومون بهتر بود که راه زندگیمون رو از هم جدا کنیم.حتی اگه من دوباره پیشش برمیگشتم هم نمیتونستم افکار مسمومی که توی ذهنم بود رو از یاد ببرم.نمیتونستم فراموش کنم که قبلا باربد و پانی زن و شوهر بودند.من میخواستم که فقط باربد مال من باشه اما نمیشد.سایه ی پانی تا ابد روی زندگی باربد بود و من کاری نمیتونستم بکنم.مامان-آماده ای؟!-یه خواستگاری مسخره که این همه دنگ و فنگ نداره.مامان-میخوای با همین سر و وضع بیای جلوی خونواده ی مهران؟-منکه گفتم قصد ازدواج ندارم.برامم مهم نیست خونواده ی اونا چه فکری درباره ی من بکنن.با ناراحتی از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که مامانم گفت:میری حموم و یه لباس خوب میپوشی.روی حرف منم حرف نزن.گریه ام گرفته بود.قبل از دونستن رابطه ی پانی و باربد چه فکر هایی که برای شب خواستگاری باربد از من نکرده بودم.دلم میخواست اون شب زیباترین شب زندگیم باشه.اما همه چیز به هم ریخت.با ورود دوباره ی اون دختر به زندگی باربد،آینده ی من هم عوض شد.همونطور که اشک میریختم به زیر دوش حمام رفتم.دلم برای باربد و صداش تنگ شده بود.من بدون وجود اون هیچ بودم.تا ابد یاد و خاطره اش با من بود و نمیتونستم فراموشش کنم.حتی دیگه نمیتونستم به مرد دیگه ای فکر کنم.هیچکس برای من جذابیت باربد رو نداشت.هیچکس نمیتونست جای اونو توی قلبم بگیره.نگاهم به تصویر خودم توی آینه افتاد.چشم هام از شدت گریه سرخ شده بود و گونه هام به خاطر هوای گرم داخل حمام قرمز شده بود.برای لحظه ای تصویر باربد به جای صورت خودم توی آینه نقش بست.با همون لبخندش که من عاشقش بودم.چشم هامو باز و بسته کردم و دوباره صورت خودمو دیدم.کم کم داشتم دیوونه میشدم.هرلحظه و هرکجا من به یادش بودم.اونم مثل من بود یا نه؟مامانم که از تاخیر من نگران شده بود چند ضربه به در حمام زد و گفت:شادی کارت تموم شد؟دستی به صورتم کشیدم و با بغض گفتم:نه هنوز.مامان-چرا صدات گرفته؟درو باز کن ببینم.-خوبم.نگران نباشین.مامان-باز کن ببینم درو.برای اینکه خیالشو راحت کنم در حمام رو باز کردم و سرمو از لای در وچارچوب بیرون آوردم.-خیالت راحت شد؟با دقت به چشم هام نگاه کرد و گفت:باز گریه کردی؟-نه شامپو رفته توی چشمم.مامان-تو گفتی و من باور کردم.نبینم دیگه گریه کنی ها.زود خودتو بشور و بیا.-چشم.الان میام.
بعد از رفتن مامانم دوباره به زیر دوش رفتم.نمیتونستم خودمو آروم کنم و بی خیال باشم.باید به جای مهران باربد به خواستگاریم میومد.چقدر خوب میشد اگه من و باربد با همدیگه ازدواج میکردیم.مامانم با دیدن سر و وضع من یکه ای خورد و با تعجب گفت:این چه وضعه؟مگه میخوای بری مدرسه؟بهنام و شهاب که مشغول صحبت با همدیگه بودند با شنیدن لحن متعجب مامان به من نگاه کردند.سرمو انداختم پایین و گفتم:چی شده؟خیلی زشت شدم؟شهاب-مامان راست میگه.میخوای بری مدرسه؟بهنام-به نظر من که خیلی هم خوبه.مامان-بهنام واقعا که.تو دیگه چرا اینو میگی.مثل کسایی که روح دیدن صورتش سفید شده اونوقت تو میگی خیلی هم خوبه؟بهنام-شاید خونواده ی مهران از سادگی بیشتر خوششون بیاد.مامان-من کار ندارم اونا از چی خوششون میاد فقط نمیخوام شادی اینجوری جلوشون بیاد.شادی برو یه چیزی به صورتت بزن.همونطور که به سمت مبل میرفتم تا بشینم گفتم:ترجیح میدم ساده باشم.بهنام-بذار راحت باشه خانوم.شهاب خندید و گفت:اتفاقا خونواده ی مهران مذهبین برخلاف مهران که خیلی هم امروزیه.با شنیدن این حرف خواستم از جام بلند بشم و برم لباسامو عوض کنم که زنگ خونه به صدا در اومد.من به این خاطر لباس ساده ای پوشیده بودم و اصلا آرایش نکرده بودم که خونواده ی مهران از من خوششون نیاد.خبر نداشتم که همه چیز برعکس میشه.شهاب همونطور که به سمت آیفون میرفت با خنده گفت:اومدی زرنگ بازی در بیاری افتادی توی چاه.بهنام و مامان هم خنده شون گرفته بود.از دست خودم حرصم گرفته بود.دیگه هیچ کاری نمیشد کرد.مادر مهران که اسمش شهلا بود با خوشرویی و محبت به من نگاه کرد و گفت:ماشالا چه دختری دارین خانوم رضایی.خدا حفظش کنه.لبخندی زورکی زدم و ناخودآگاه نگاهم افتاد به مهران که خیلی آروم و خونسرد به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.نگاهش مثل آدم هایی بود که پشت ویترین مغازه ایستادند و میخوان چیزی بخرن.اصلا از طرز نگاه کردنش خوشم نمیومد.به نظرم خیلی به خودش مغرور بود.شاید فکر میکرد خیلی جذاب و خواستنیه.اگه میخواستم با خودم روراست باشم باید اعتراف میکردم که مهران جذاب بود اما برای من نه.برای من فقط یک نفر توی دنیا وجود داشت که خاص و جذاب بود و اون باربد بود.مهران که متوجه نگاه خیره ی من شده بود تبسمی کرد و یک پاشو روی پای دیگه اش انداخت.از این کارش پوزخندی زدم و به مامان نگاه کردم که بهم اشاره کرد خوددار باشم.مامانم فکر میکرد من هر لحظه ممکنه بلند میشم و خواستگاری رو به هم میزنم.برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین.از شانس بد من پدر و مادر مهران از من خیلی خوششون اومده بود.شاید به خاطر ظاهرم بود.نمیخواستم اینجوری بشه.تنها هدفم از پوشیدن لباس های ساده و آرایش نکردن فقط این بود که خونواده اش از من خوششون نیاد و فکر کنند که به درد پسرشون نمیخورم.اما همه چیز برعکس اون چیزی بود که برنامه ریزی کرده بودم.اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاشون رو نداشتم.ثانیه شماری میکردم تا مراسم خواستگاری تموم بشه و من برگردم به اتاقم.به جایی که میتونستم با فکر کردن به باربد خودمو آروم کنم.بالاجبار از جام بلند شدم و مهران هم دنبالم به راه افتاد.قرار بود که باهاش توی حیاط حرف بزنم.مجبور بودم که تنهایی باهاش حرف بزنم.اصلا حوصله ی این کارهارو نداشتم اما نمیتونستم مخالفتی کنم.به خاطر حفظ آبرو هم که شده بود باید عادی رفتار میکردم.خیلی خونسرد مهران رو دعوت کردم به نشستن روی نیمکتی که زیر درخت سیب بود و خودم هم نشستم.مهران به فاصله ی کمی از من نشست و گفت:هوای خوبیه.نه؟-آره خیلی.مهران-خونواده ی خیلی خوبی داری.-همینطور شما.خندید و بیشتر به سمت من متمایل شد.بدنمو سفت کردم و گفتم:خب میشنوم.ما اومدیم که با هم حرف بزنیم.نفس عمیقی کشید و با نگاه کردن به چشم های من گفت:هرچی دلت میخواد میتونی ازم بپرسی.کلافه از نگاه خیره اش به سمت دیگه ای نگاه کردم و گفتم:میشه اونطور نگاهم نکنین؟انگار که اومدین خرید.مهران با لحن وسوسه انگیز و آرومی گفت:خواستگاری از تو دست کمی از خرید یه جنس آنتیک نداره.امشب مثل فرشته ها شدی.اخم کردم و چیزی بهش نگفتم.اصلا دوست نداشتم که اینطوری با من صحبت کنه.شاید فکر میکرد با این طرز صحبتش میتونه روی من اثر بذاره.مهران-ناراحتت کردم؟-دروغ چرا؟!آره.اصلا از طرز حرف زدنت خوشم نیومد.با خنده گفت:تو خیلی رکی و من از این اخلاقت فوق العاده خوشم میاد.دوست ندارم همسر آینده ام کم رو باشه و یا احساسات واقعیشو بروز نده.توی دلم به خودم گفتم خاک بر سرت که هرکاری میکنی تا خودتو بد نشون بدی برعکس میشه.مهران-به چی داری فکر میکنی؟-باید بگم حتما؟مهران-اگه به من مربوط میشه آره بگو.-نه به تو ربطی نداره.مهران-مطمئن باشم؟-آره.مهران-خب نمیخوای بیشتر از من بدونی؟-نه.برام مهم نیست چجور آدمی هستی.مهران-نشون میده که از اومدن من خوشحال نیستی.-من راضی به اومدن شما نبودم.به مامانم گفتم که نمیخوام ازدواج کنم اما اون به حرفم گوش نداد.مهران-اما من واقعا از تو خوشم اومده.از اون شبی که همدیگه رو دیدیم لحظه ای از یادت غافل نشدم.طرز رفتار و حرکاتت خیلی جالبه.حرفات هم همینطور.-شاید خونوادتون خوششون نیاد که من انقدر رک و پر توقعم.مهران-خونوادم؟اتفاقا مادرم که عاشق تو شده.معلوم نیست؟راستش قبل از اینکه بیایم مادرم میگفت که اگه از تو خوشش نیاد همون لحظه ی اول برمیگرده.اما حالا که میبینی واقعا از تو خوشش اومده.اصولا مادرم سلیقه ی منو توی انتخاب همسر قبول نداره.اما امشب واقعا تو منو رو سفید کردی.-چه جالب.مهران-میشه بگی چرا انقدر نسبت من حالت تدافعی داری؟من کار بدی کردم که خودم خبر ندارم؟-نه.اصلا.مشکل خودمم.راستش اخلاق من همینطوریه.مهران-و فکر میکنی اخلاقت خوب نیست؟اما راستش من از این اخلاق تو خیلی خوشم میاد.کم پیش میاد دختری مثل تو پیدا بشه.حداقل دور و بر من که همچین دختری نبوده.-ماشالا دخترای زیادی دور و برت بودن که شناخت کاملی به من داری.مهران-خب دروغ چرا بگم.آره دخترای زیادی بودن اما الان فکر کنم حدود سه یا چهار سالی میشه که سمت دختر نرفتم.میدونی اقتضای جوونیه.هم پسرا و هم دخترا به همدیگه توی این سن جذب میشن.اما دیگه از من گذشته.دنبال یه زندگی آروم و بی دغدغه هستم.توی ذهنم حرف های مهران و باربد رو با هم مقایسه میکردم.با اینکه اصلا از مهران خوشم نیومده بود اما از صداقتش خوشم اومد.از اینکه گفته بود قبلا با دخترها دوست بوده و سعی نکرد که از پنهون کنه.دقیقا برعکس باربد که چیزی از ازدواجش به من نگفت.حتی وقتی باهام هم تماس گرفت نگفت که با پانی ازدواج کرده.مهران-شادی خانوم از حرفام ناراحت شدین؟-نه.اصلا.اتفاقا اخلاق خوبی داری که صادقانه حرف میزنی.مهران که از شنیدن حرف من گل از گلش شکفته بود با خوشرویی گفت:خوشحالم که خوشت اومد.-به نظر من صداقت مهم ترین چیزیه که یه انسان میتونه داشته باشه.وقتی آدم صادق باشه دیگه احتیاج به دروغ گویی نیست.مهران-راست میگی.من با اینکه توی زندگیم کارای خیلی زیادی کردم که از یادآوریشون احساس شرم میکنم اما با این حال هیچوقت خودمو گول نمیزنم که اون کارارو نکردم.با خودم روراستم.وقتی با خودت روراست باشی دیگه احتیاج نیست وقتی با بقیه حرف میزنی همش دروغ بگی.-بله شما درست میگین.مهران-من توی زندگیم با آدمای مختلفی روبرو شدم.با کسایی که حتی از ظاهرشون هم با باطنشون فرق داره.نمیتونی براساس چیزی که میبینی درباره شون قضاوت کنی.از یه آدمایی نارو خوردم که هنوزم که هنوزه باورم نمیشه.شناخت آدما کار خیلی سختیه.نمیخوام بگم که خودم انسان پاکی هستم و اصلا تاحالا گناه نکردم.نه اصلا اینطور نیست.منم به عنوان یک انسان اشتباهاتی داشتم.خطاهایی کردم که الان از انجام دادنشون پشیمونم اما هیچوقت به خودم دروغ نمیگم.به نظرم این بزرگترین ظلم در حق خود آدمه.الانم که پیش تو هستم نمیخوام خودمو خوب نشون بدم.سعی میکنم که آدم خوبی باشم.هم بدی هایی دارم و هم خوبی هایی.توی گذشته ام با دخترای زیادی بودم که الان پشیمونم.اما الان تصمیم گرفتم که درست زندگی کنم.برای ساختن آینده ام در کنار همسرم هم برنامه ریزی کردم.اگه خودت هم مایل باشی میتونی توی آینده ای که میسازم باهام شریک باشی.بهت قول صد در صد نمیدم که همونی میشم که تو میخوای چون این اصلا امکان پذیر نیستم.نه من میتونم تو رو تغییر بدم و نه تو منو.اما بهت قول میدم که از بودن با من پشیمون نشی.سعی میکنم که زندگی خوبی برات بسازم.دیگه تصمیم با خودته که چه تصمیمی بگیری.همونطور که توی ذهنم داشتم حرفاشو حلاجی میکردم گفتم:شاید من همونی نباشم که شما فکر میکنین.خودتون گفتین که ...نذاشت حرفمو ادامه بدم کف دستشو جلوی صورتم گرفت و با لبخند گفت:گذشته ی تو هرچی هم که باشه برام مهم نیست.اگه تصمیمت اینه که میخوای روی من فکر کنی من هیچی از گذشته ات نمیپرسیدم.چون خیالم از هر نظر راحته.
قسمت ۴۱ تا ۴۴-اما خودت الان گفتی که نمیشه از ظاهر آدما قضاوت کرد.شاید من یه چیزی داشته باشم که تو خوشت نیاد.مهران-این بار میخوام به چشمای طرف مقابلم اعتماد کنم.لحنش به قدری پر از مهر بود که ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست و به چشم هاش دقت کردم که می درخشید.مهران با دیدن لبخند من گفت:امیدوار باشم که میتونم توی قلبت جا داشته باشم؟قلبم؟قلب من فقط برای یک نفر می تپید و جای یک نفر بود.میدونستم که تا آخر عمرم نمیتونم جای باربد رو به کس دیگه ای بدم.مهران-سوالم خیلی سخت بود که رفتی توی فکر؟کجایی؟پلکامو باز و بسته کردم و گفتم:به حرفت فکر میکردم.مهران-نتیجه ای هم داشت؟-نه.مهران-وقت بیشتری میتونی داشته باشی.-گمون نکنم بهش احتیاج داشته باشم.مهران-شاید الان اینجوری فکر میکنی.نظرت چیه که با هم تلفنی در تماس باشیم شاید اینطوری بهتر باشه.خواستم جوابشو بدم که شهاب مثل اجل معلق ظاهر شد و با شیطنت گفت:حرفاتون تموم نشد؟چی دارین به هم میگین؟مهران از جاش بلند شد و گفت:تقریبا تمومه.شهاب با دقت به من نگاه کرد و گفت:به نتیجه ای هم رسیدین؟مهران نیم نگاهی به من انداخت و گفت:بستگی به شادی خانوم داره.شهاب با تعجب به من گفت:میخوای قبول کنی؟مهران-قرار شد اگه خونواده ها اجازه بدن با هم چند بار صحبت کنیم تا با همدیگه بیشتر آشنا بشیم.اینجوری خیلی بهتره.خواستم با مهران مخالفت کنم اما نمیدونم چرا زبونم قفل شد.توی سرم فکری جرقه زد.یه فکر خبیثانه و البته احمقانه.نمیدونم چرا همچین تصمیمی گرفتم.به خودم گفتم اگه باربد بفهمه مهران با من حرف میزنه تصمیم قطعیشو میگیره و پیش من برمیگرده اما من ابله لحظه ای فکر نکردم که با این کارم فقط باربد رو نسبت به خودم بدبین میکنم.مهران وقتی دید چیزی نمیگم لبخند پیروزمندانه ای زد و دیگه چیزی نگفت.از خستگی خودمو انداختم روی مبل که شهاب گفت:تبریک میگم خواهرجون.حسابی توی دل خونواده ی دوماد جا کردی.-شهاب حیف که خسته ام وگرنه میزدمت.شهاب-بد میگم؟مامان بد میگم؟مامان خندید و گفت:نه راست میگی.پدر و مادرش خیلی از شادی خوششون اومده بود.بهنام-خونواده ی خیلی خوبی بودن.مامان-آره همینطوره.منکه از پسره خیلی خوشم اومد.شهاب-مهران انصافا پسر خیلی خوبیه.کاش باربد هم این همه طرفدار داشت اونوقت همه چیز حل میشد.مامان-شادی اگه خوابت میاد بلند شو برو بخواب.بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که شهاب گفت:شبت بخیر خواب آلو.-تازه یادم افتاد که شب بخیر نگفتم.با خجالت بهشون نگاه کردم و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقم رفتم.اون شب بدون دیدن هیچ کابوسی سر شد.در حقیقت شاید از خستگی زیاد بود که سریع خوابم برد.به هر دلیلی که بود خواب راحتی داشتم.وقتی صبح از خواب بیدار شدم تازه به اتفاقات شب قبل فکر کردم.انگار که دیشب من اون شادی همیشگی نبودم.چطور به خودم اجازه داده بودم که اونقدر سریع جایگزینی برای باربد پیدا کنم؟این کار دقیقا خیانت به باربد بود.اما وقتی دوباره به یاد دروغی که باربد بهم گفت افتادم دلسرد شدم.منم باید همون رویه ای رو در پیش میگرفتم که اون دنبال میکرد.هنوز سرم روی بالش بود و داشتم فکر میکردم که موبایلم زنگ خورد.میدونستم که باید باربد باشه.حتما از بهنام جریان خواستگاری رو شنیده بود.-بله؟باربد-میخوای با این کارات چیو ثابت کنی؟صداش به حدی بلند بود که مجبور شدم گوشی رو از گوشم جدا کنم.باربد-جواب منو بده.-تو میخوای با زنگ زدن چیو ثابت کنی؟باربد-شادی با اعصاب من بازی نکن.خیلی دارم خودمو کنترل میکنم که حرف بدی بهت نزنم.-مثلا میخوای چی بگی؟باربد-شادی انقدر اذیتم نکن.من یه غلطی کردم به تو گفتم جریان پانی چیه اما تو نمیخوای منو ببخشی.-تو همه چیزو نگفتی.چرا نگفتی که قبلا اون زنت بوده؟باید از یکی دیگه میشنیدم؟تو به من دروغ گفتی.میفهمی؟وقتی ازت پرسیدم اون چکاره ی توئه تو گفتی دوست دختر سابقت اما حالا میفهمم که زن سابقت بوده.دروغ گفتی باربد.نمیتونم فراموش کنم.انتظارم برای جواب باربد طولانی موند.تنها صدایی که از پشت خط میومد صدای نفس های عمیقش بود که معلوم بود به خاطر عصبانیتشه.-چیه؟چرا چیزی نمیگی؟باربد-میدونم باهاش چیکار کنم.پسره ی عوضی.بعد از گفتن این حرف تماس رو قطع کرد.دلم گواهی بدی می داد.حتما میرفت سراغ سعید.حالا باید چیکار میکردم؟اگه با هم دعوا میکردن و بلایی سر یکیشون میومد چی؟هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم.تازه یادم افتاد که کارت مغازه ی سعید توی کیفمه.سراسیمه به سمت کیفم رفتم و دنبال کارت گشتم.بالاخره بعد از کلی گشتن پیداش کردم.بدون هیچ درنگی شماره شو گرفتم.نمیخواستم اتفاقی برای هیچ کدومشون بیفته.با شنیدن جمله ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد آهی کشیدم.هیچ کاری نمیتونستم بکنم.با عصبانیت گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم نشستم روی زمین.دل توی دلم نبود.همش دعا میکردم هیچ اتفاقی نیفته.