مشغول خوردن نهار بودیم که گوشی بهنام زنگ خورد.با شنیدن صدای زنگ دلم هوری ریخت پایین.یه حسی به من میگفت تلفن به من هم مربوط میشه.بهنام عذرخواهی کرد و از سر میز بلند شد.بقیه مشغول خوردن نهار شدند اما من زیر چشمی بهنام رو می پاییدم که با جواب دادن به تلفن سگرمه هاش توی هم رفت.همونطور که گوش می داد به من هم نیم نگاهی انداخت.خیلی سریع سرمو انداختم پایین که شنیدم که بهنام گفت:خیل خب الان میام.نگران نباش.همه چیز درست میشه.بعد از قطع تماس بهنام گفت:برای باربد مشکلی پیش اومده باید برم پیش بهناز.مامانم که نگران شده بود گفت:چی شده؟میخوای ما هم بیایم؟بهنام به من نگاه کرد و با لحنی که سعی میکرد عصبانیتشو نشون نده گفت:با دوستش درگیر شده.الانم کلانتریه.مامان-ای وای.چرا آخه؟رفیقش چیزیش شده؟بهنام-بهناز چیز زیادی نگفت.فقط گفت خودمو برسونم کلانتری.مامان-خیل خب پس برو.به ما هم خبر بده.شهاب-میخوای منم بیام؟بهنام-نه.تو پیش خانوما باشی بهتره.من برم.نگاه بهنام بهم فهموند که تا حدودی به من هم در این اتفاق شک کرده.خودمو با خوردن غذا سرگرم کردم تا مجبور نباشم توی چشم هاش نگاه کنم.بعد از رفتن بهنام،مامان گفت:این پسره یه چیزیش میشه.خدارو شکر که وارد خونواده ی ما نشد.با ناراحتی به مامان نگاه کردم که گفت:اونجوری نگام نکن.خودتم میدونی دارم چی میگم.وقتی اون روز اومد سراغم و مثل طلبکارا ازم خواست خودمو از بین شما دو نفر بکشم کنار فهمیدم که عقلش یه جورایی پاره سنگ برمیداره.-چی؟کی اومد؟مامان-همون موقع که تو مریض بودی.شهاب-مامان وقت این حرفا نیست.بذار شادی غذاشو بخوره.-چی گفته مگه؟مامان-چی میخواستی بگه؟یه مشت چرت و پرت.اینکه نمیذاره کسی تورو ازش بگیره.اولش که من و شهابو مقصر جداییتون میدونست.تهدید هم کرد.اما من نمیذارم که اون هرچی دلش میخواد بگه و هرکاری که میخواد بکنه.به بهنام گفتم باهاش صحبت کنه و پاشو از زندگی تو بکشه کنار.تو باید به فکر زندگی خودت باشی.باربد مرد زندگی تو نبود.تو بیخودی دلتو بهش خوش کرده بودی.-مامان خواهش میکنم بس کن.شهاب-مامان بسه.انقد اذیتش نکن.همه چی تموم شده.نهارتو بخور.شادی تو هم بغض نکن.قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم.متوجه حرف شهاب شدم که به مامان گفت حالا نمیشد جریان اون روز رو نگی.تازه حالش خوب شده.از شدت استرس و نگرانی نمیدونستم چیکار کنم.توی اتاقم رژه می رفتم و توی ذهنم هزارجور فکر و خیال کردم.فکر اینکه باربد چه بلایی سر سعید آورده؟اگه کشته بودش چی؟وای خدا نکنه.اصلا امکان نداشت که باربد این کارو بکنه.کاش بهش نمیگفتم که سعید چی گفته.کاش اصلا جوابشو نمیدادم.آخ باربد کاش از اول همه چیزو به من گفته بودی.کاش منو محرم رازت میدونستی.اگه بهم میگفتی دیگه مجبور نمیشدم برم پیش سعید.کاش های زیادی وجود داشت که اگه هرکدوم واقعی میشد اوضاع زندگیم فرق میکرد.گیج و سردرگم بودم و با خودم حرف میزدم که مامانم در اتاق رو باز کرد و گوشی تلفن رو به سمتم گرفت.مامان-شادی بیا آقا مهران با تو کار داره.مهران زنگ زده بود؟همینو کم داشتم.اصلا حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشتم.کاش جواب منفی رو همون دیشب بهش داده بودم.از دست خودم حرصم گرفته بود.چه کارهای احمقانه ای داشتم میکردم.اون از دیدن سعید و این هم از مهران.به ناچار گوشی رو از مامانم گرفتم و جواب دادم.-بله؟!مهران-سلام شادی خوبی؟-سلام.ممنون.شما چطورین؟مهران-منم خوبم.مزاحم که نیستم؟چه خوب درک میکرد که مزاحم شده.-نه اصلا.مهران-راستش دلم میخواست یه بار صداتو از پشت تلفن بشنوم.-فقط به خاطر همین زنگ زدی؟مهران-اوه.معلومه که نه.واقعیتش دلم برات تنگ شده بود.حرف های مهران طوری بود که انگار از جواب مثبت من به خودش مطمئنه.معذب شده بودم.ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم.مهران-البته زنگ زدم که ازت درخواست کنم امروز عصر با هم بریم بیرون.میدونی از پشت تلفن حرف زدن برای من یه مقدار سخته.ترجیح میدم رودررو باشه.-امروز؟راستش من امروز حالم زیاد روبراه نیست.حوصله ی بیرون رفتن ندارم.اگه میشه بذارش برای یه روز دیگه.مهران-خب اشکال نداره.پس فردا چطوره؟-باشه.مهران-خیلی خوب شد.حالا بگو ببینم دیگه چه خبر؟-خبر خاصی نیست.همه چی امن و امانه.مهران-مطمئن؟صدات که یه چیز دیگه میگه.-صدام؟مهران-آره.صدات داره میگه که خسته ای و دلت میخواد بری جایی که آرامشو پیدا کنی.-خب باید بهت تبریک گفت.واقعا همین حسو دارم.مهران-خوشحالم که درست گفتم...میتونم یه چیزی بگم؟-بگو.مهران-میشه بگی از همسر آینده ات چه انتظاری داری؟-انتظار؟خب چیزای زیادی هست.اما به نظرم همون صداقت مهم ترین چیزه.مهران-دیگه؟-دیگه بگم چی؟خوش اخلاقی و مهربون بودن هم خیلی مهمه.مهران-منم دقیقا همین چیزا رو ازت میخوام.-مثل اینکه خیلی به خودت مطمئنی که من به تو جواب مثبت میدم.مهران-خب یه ندای غیبی بهم میگه که تو جواب مثبت به من میدی.-خوش به حال تو که ندای غیبی داری.مهران-ناراحت شدی؟-اعتماد به نفست زیادی بالاست.مهران-اصولا اعتماد به نفسم بالاست.چرا نباشه؟به نظرت خوبه که آدم اعتماد به نفس نداشته باشه؟-اوه.منظورم این نبود.فقط شوخی کردم.مهران-آهان.از اون لحاظ.به هر حال من اعتماد به نفس زیادی دارم اگه تو کم داری میتونیم با هم تقسیمش کنیم.-ممنون.خودم دارم.مهران-خیلی خوبه.میدونی چیه؟همیشه زندگیمو جوری پیش بردم که بقیه بهش غبطه بخورن.دلم میخواد با تو اگه ازدواج کردم هم همین رویه رو پیش بگیرم.نمیخوام چیزی کم و کسر داشته باشی.-به نظرت این غرورت یه ذره زیاد نیست؟مهران-نه اصلا.اگه این غرور رو نداشتم زندگیم خیلی فرق داشت.-امیدوارم که غرورت برات مشکل درست نکنه.مهران-نترس.هیچ چیزی نمیشه...شادی من دیگه باید برم کاری برام پیش اومده.خوشحال شدم صداتو شنیدم.مواظب خودت باش.-تو هم همینطور.مهران-من چی همینطور؟مواظب خودم باشم؟-منظورم اینه که...مهران-خیل خب ولش کن.نمیخوام ازت اعتراف بگیرم.فعلا عزیزم.خداحافظ.-خداحافظ.بعد از قطع تماس دوباره تلفن زنگ خورد.فکر کردم که مهران زنگ زده.-چی شده مهران؟چیزی یادت رفت؟با شنیدن صدای کسی که پشت تلفن بود نزدیک بود سنگ کپ کنم.باربد-مهران؟پس داشتی با اون حرف میزدی؟من خر رو بگو که فکر میکردم داری به من زنگ میزنی که گوشی خونتون اشغاله.-مگه تو کلانتری...باربد-نه.به حال تو چه فرقی میکنه.اومدم بیرون.-این حرفو نزن.من نگرانت بودم.
باربد-نگران؟نگرانی و داری با یکی دیگه لاس میزنی؟-خفه شو.بهت اجازه نمیدم این حرفو بزنی.با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زیرلب گفتم:فکر کرده کیه؟هرچی از دهنش در میاد به من میگه.خودش هر غلطی دلش میخواد میکنه اونوقت...برای بار سوم تلفن زنگ خورد.با اعصابی داغون جواب دادم.-بله؟باربد-بار آخرت باشه شادی اینجوری باهام حرف میزنی.-ازت متنفرم.تو یه آدم پست و از خودراضی و دروغگو هستی.با این کارات دیوونه ام میکنی.دیگه به من زنگ نزن.فراموشم کن.از شدت عصبانیت گوشی رو پرت کردم به سمت آینه که با صدای وحشتناکی آینه شکست و خرد شد.همونطور که سر جام ایستاده بودم و به خرده شیشه ها نگاه میکردم مامانم سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن من و آینه شکسته گفت:چت شد؟-خواهش میکنم تنهام بذار.مامانم که شوکه شد و نمیدونست چیکار کنه با تردید گفت:باربد بهت زنگ زده؟-نمیخوام اسمشو بشنوم.نمیخوام.شهاب هم وارد اتاق شد و با دیدن اتاق گفت:چه خبره اینجا؟دستامو روی گوش هام گذاشتم و گفتم:بسه.برین بیرون.خسته شدم.دوباره این بغض لعنتی داشت خفه ام میکرد.دیگه نمیخواستم گریه کنم.بسه هرچی که گریه کردم.باگریه هیچی درست نمیشد.شهاب به طرفم اومد و با ناراحتی بغلم کرد و گفت:قربونت بشم عزیزم.آروم باش.شروع کرد به نوازش موهام و به مامانم گفت:مامان برو بیرون.من باهاش حرف میزنم.چند دقیقه بعد از رفتن مامان شهاب گفت:چرا نمیگی چی شده؟هان؟با شهاب روی تخت نشستیم که گفتم:برام سخته شهاب.میفهمی؟شهاب-با اینکه سعی میکردم مواظبت باشم تا طرف باربد نری اما رفتی.همه ی نگرانی هام بی مورد نبود.من میترسیدم که لطمه ای بهت بخوره.اما تو گوش نمی دادی.انگار کور و کر شده بودی.شاید اگه باهات میشستم و به آرومی باهات حرف میزدم بهتر بود.اما منم اشتباه کردم شادی.با اون کتک هایی که بهت زدم و حرفا ناراحتت کردم و تو رفتی پیش اون.وقتی میدیدم که باهاش خوشی هیچی نمیتونستم بگم.فکر کردم که باهاش خوشبخت میشی اما هنوز ته دلم امید نداشتم.دستای شهاب رو بین دستام گرفتم و با ناراحتی گفتم:تقصیر خودم بود.تو هیچ تقصیری نداشتی.خودم باید فکر میکردم.شهاب-باید همه چیزو فراموش کنی.برای ساختن دوباره هیچوقت دیر نیست.سرمو روی شونه اش گذاشتم و براش تعریف کردم.از اینکه باربد قبلا ازدواج کرده و حالا زن سابقش پیشش برگشته،از شک و تردیدش توی تصمیم گیری و اینکه میخواد با محکوم کردن من کار بد خودشو کم اهمیت نشون بده.شهاب-فکرشم نمیکردم که باربد همچین آدمی باشه.-منم فکر نمیکردم.اما بود.چقدر بهم سخت گذشت وقتی شنیدم.هنوزم باورش سخته.شهاب دستشو دور کمرم حلقه کرد و دیگه چیزی نگفت.حالمو خوب درک میکرد چون دیگه حرفی نزد.با حرف زدن دیگه چیزی درست نمیشد.به اشتباه خودم پی برده بودم و دیگه نصیحت به دردم نمیخورد.از اینکه شهاب رفتار بدی باهام نداشت ممنونش بودم.مامان-ببین بهنام درسته که خواهرت زن خوبیه.من خیلی هم دوسش دارم اما بهش بگو دور دختر منو خط بکشه.من به پسرش زن بده نیستم.میفهمی؟باربد یه دیوونه است.هنوز یادم نرفته که اون روز دم در خونه داد و بیداد کرد و به من دستور می داد از سر راه زندگی شادی برم کنار.بهنام-شما درست میگی اما عزیزم باور کن که منم به این وصلت راضی نیستم.فقط نمیخوام روی خواهرمو زمین بندازم.شرایط منم درک کن.مامان-درک کنم؟چه توقعی داری؟بچه اش دخترمو دیوونه کرده.نمیبینی همش توی اتاقه.میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.اونوقت چجوری اجازه بدم بیاد خواستگاری دختر من؟اصلا نمیتونم قبول کنم.حرفشم نزن.بهنام-به خدا روم نمیشه پریسا بهش بگم نه.مامان-کاش خواهرت میدونست که پسرش چه بلایی سر بچه ی من آورده.خسته از حرف های مامان و بهنام از اتاقی که توی خونه ی خودشون تدارک دیده بودند بیرون اومدم.مامانم با دیدن من ادامه ی حرفشو خورد و گفت:بیدار شدی؟-آره.خیلی وقته.خیلی وقته رو برای این گفتم که بفهمه حرفاشونو شنیدم.بهنام-خوبی شادی؟بهتر شدی؟-بله.به سمت آشپزخونه میرفتم که مامان گفت:صبر کن تا نهار بخوریم.نمیخواد شکمتو با چای شیرین پر کنی.-دلم چای شیرین میخواد.دو روز بود که از باربد بی خبر بودم.بعد از روزی که با سعید درگیر شده بود و چند ساعت بعدش آزاد شده بود.دلم نمیخواست چیزی ازش بشنوم.هرچقدر که خودمو راضی میکردم تا باهاش حرف بزنم نمیشد.دلم شکسته بود و هیچ طوری نمیشد که خودمو آروم کنم.حالا میشنیدم که میخواد بیاد خواستگاری.باربد جدا دیوانه شده بود.نمیدونم چرا اینکارارو میکرد.من که بهش گفتم فراموشم کنه.مقصودش از این کارا چی بود؟چقدر منتظر روزی بودم که باربد به خواستگاری ام بیاد و حالا که میخواست بیاد من هیچ احساسی نداشتم.انگار که باربد وجود خارجی نداشت.این احساس تلخ منو رنج میداد و میدونستم که باربد رو هم رنج میده.برای یک لحظه یاد چشم های مهربونش افتادم.یاد کوچه هایی که من و اون با هم حرف میزدیم و لذت میبردیم.دست های پرمحبت و مردونه اش که دست هامو می گرفت.دلم براش تنگ شد.آخ خدای من این چه عشقی بود که من گرفتارش شدم.همیشه جاذبه ی جنسی باعث میشه که آدم نتونه تصمیم بگیره.تنها دلیلی که آدم نمیتونه با عقلش جلو بره همینه.نباید به فکر هام پر و بال می دادم.نه.من دلم براش تنگ نشده.اصلا نمیخوام ببینمش.اون با پانی خانوم بود و تنها کسی که ضرر کرد من بودم.آره باید به پانی فکر کنم تا بتونم از باربد متنفر بشم.مشغول چای ریختن برای خودم شدم که مامان از توی پذیرایی گفت:شادی من و بهنام میخوایم بریم بیرون.چیزی نمیخوای؟
-نه.مواظب خودتون باشین.مامان-پس فعلا خداحافظ.بعد از رفتن اونا مشغول خوردن صبحونه ام شدم.صبحونه که چه عرض کنم بیشتر شبیه نهار بود.به ساعت آشپزخونه نگاه کردم نزدیکای 11 بود.بوی قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود اما من هیچ اشتهایی نسبت بهش نداشتم.ترجیح می دادم چای شیرین بخورم تا قرمه سبزی.بعد از شستن لیوانم و تمیز کردن میز صبحونه به سمت پذیرایی رفتم که زنگ خونه به صدا در اومد.با تعجب به ساعت نگاه کردم.هنوز ده دقیقه از رفتن اون ها نمیگذشت یعنی انقدر سریع کارشون تموم شده بود؟اصلا اگه مامان و بهنام بودند پس چرا زنگ میزدند مگه خودشون کلید نداشتند؟دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد.نمیخواستم جواب بدم.نمیدونم چرا.یه حسی بهم میگفت که جواب ندم بهتره.بالاخره بعد از دو سه بار زنگ زدن طرف منصرف شد.با خیال راحت روی مبل نشستم و سیبی از ظرف میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.هنوز گاز اول از گلوم نرفته بود پایین که با شنیدن صدای باربد یکه ای خوردم و سیب توی گلوم پرید.نزدیک بود خفه بشم.با ناباوری به پشت سرم نگاه کردم.باربد بود که توی چارچوب در ایستاده بود.همونطور که دستم جلوی دهنم بود و سرفه میکردم از جام بلند شدم.باربد با پوزخندی که روی لبش بود نگاهم کرد و گفت:مثل اینکه خیلی تعجب کردی!از طرز نگاه کردنش اصلا خوشم نیومد.مثل یک حیوون وحشی که داره به طعمه اش نگاه میکنه.نگاهش با همیشه فرق داشت.تنها احساسی که با دیدنش بهم دست داد ترس بود.باربد دسته کلید رو توی دستش تکون داد و گفت:دلم برات تنگ شده بود.یه قدم به عقب برداشتم و چیزی نگفتم.اصلا از لحن حرف زدن و نگاهش خوشم نمیومد.نگاهی به خودم و لباس هام کردم.خوشبختانه لباسم طوری نبود که معذب بشم.باربد-میترسی؟چرا اینو پرسیده بود؟اون که همه چیز رو میفهمید بدون اینکه من حرفی بزنم.با کلافگی دستشو توی موهای سرش فرو برد و گفت:باورم نمیشه که ازم میترسی.بی حرکت ایستاده بودم و به رفتارش نگاه میکردم.نمیدونم چرا هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم.انگار که مغزم قفل کرده بود.هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.شاید هم داشتم اما نمیتونستم بگم.تازه متوجه ریش گذاشتنش شدم.چرا همون لحظه ی اول متوجه نشده بودم؟یعنی انقدر برام بی اهمیت شده بود؟نه اینطور نبود.اون هیچ وقت برای من کم اهمیت نمیشد.دوسش داشتم اما از دستش دل چرکین و ناراحت بودم.باربد دستی به صورتش کشید و با حسرت بهم نگاه کرد.باربد-دلم برات تنگ شده شادی.همون صدایی که من عاشقش بودم.لحن صداش دوباره عوض شده بود.چه خوب میتونست خودشو عوض کنه.نباید به حرفاش فکر کنم.دوباره میخواد فریبم بده.سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیخوام دیگه چیزی بشنوم.باربد-دلم برات تنگ شده.میفهمی؟هیچ عکس العملی نشون ندادم.نباید خودمو ضعیف نشون میدادم.باربد که از رفتار من کلافه شده بود صداشو برد بالا و گفت:چرا اینجوری شدی؟تو اون شادی نیستی که من عاشقت شدم.هیچ چیزی بهش نگفتم.دلم شکسته بود و هنوز خودمو نمیتونستم قانع کنم که مثل گذشته باهاش باشم.با قدم های بلند خودشو به من رسوند و روبروم ایستاد.نمیخواستم نگاهش کنم.خوب میدونستم تنها یک نظر به نگاهش کافیه تا همه چیزو فراموش کنم.خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم.باربد-چرا داری با من و خودت اینجوری میکنی؟من مستحق این همه بی مهری تو نیستم.متاسفم شادی.اومدم که باهات حرف بزنم.وقتی دید اصلا به حرفاش توجهی نمیکنم با خشونت بازوهامو گرفت و تکونم داد.باربد-وقتی باهات حرف میزنم نگام کن.همیشه از اینکه منو از خودت برونی بدم میومده.از طرز رفتار و حرفاش ترسیدم.به قدری بازو هامو محکم گرفته بود که فکر کردم الانه که استخونام بشکنه.از شدت درد لب هامو روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم.باربد-نگام کن شادی.خیره شدم به گردنش.رگ گردنش برجسته شده بود.معلوم بود که خیلی عصبانیه.نمیدونم چرا خنده ام گرفت.دست خودم نبود.باربد که از خنده ی من متعجب شده بود گفت:چیه؟ناخودآگاه نگاهش کردم.برای یک لحظه همه چیز یادم رفت.فکر کردم که رابطمون هنوز مثل گذشته است و هیچ اتفاقی نیفتاده.-هیچی.با دیدن چشم های خندونش و لبخندی که حالا گوشه ی لبش بود دلم ضعف رفت.چطور تونسته بودم خودمو از دیدن این چشم ها محروم کنم؟باربد-دلم برات تنگ شده دختر.دل منم براش تنگ شده بود.برای چشم هاش،حرف هاش،کارها و ذهن خونیش.چطور میتونستم دلتنگش نباشم.کم کم از فشار انگشت های دستاش کم شد و خیلی آروم بازوهامو ول کرد.باربد-تو هم دلت تنگ شده بود؟خیلی آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش سرمو روی سینه اش گذاشت.چشم هامو بستم و گفتم:خیلی زیاد.با همه ی وجودم حسش میکردم.حالا میفهمیدم که چقدر دوسش دارم.وقتی از یه نفر دوری تازه میفهمی که چقدر دوسش داری.دستامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو بیشتر بهش فشار دادم.بوسه ای روی موهام زد و گفت:به خاطر همه ی اتفاقا متاسفم.میتونم برات همه چیزو توضیح بدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی سخت بهم گذشت.باربد-به منم همینطور.برای من سخت تر بود.نمیدونی که چقدر خودمو سرزنش کردم.تو منو باید ببخشی.-تو هم همینطور.باربد-میخوام چشماتو ببینم.سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.بوسه ای به پیشونیم زد و خیلی آروم لب هاشو به سمت پایین و بین دو ابروم برد.چشم هامو بستم که پلک هامو بوسید و بعد از مکثی کوتاه مدت با شدت بیشتری بوسید.-دیگه کافیه.بی توجه به حرف من گونه مو بوسید و دستاشو دو طرف گونه ام گذاشت.به چشم هاش نگاه کردم که به لب هام خیره شده بود.اخمی کردم و گفتم:باربد دیگه کافیه.لبخندی زد و گفت:متاسفم که قولمو زیر پا میذارم.قبل از اینکه بگم منظورش چیه لب هاشو روی لب هام گذاشت و دهنمو قفل کرد.خشکم زد.همه ی بدنم یکدفعه یخ کرد.بی حرکت و مسخ شده بین دست هاش بودم و نمیدونستم چیکار کنم.وقتی دید هیچ کاری نمیکنم با شدت بیشتری لب هامو بوسید و یکدفعه دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به شدت منو به خودش فشار داد.اصلا احساس لذت نمیکردم.به قدری لب هامو محکم می بوسید که دردم گرفت.نفسم داشت بند میومد و هرچقدر که تقلا میکردم نمیتونستم از دستاش فرار کنم.
دستموروی سینه اش گذاشتم و با آخرین قدرتی که داشتم به عقب هولش داد.-بهت گفتم بسه.الان موقع این کارا نیست.در اثر فشاری که با دست به سینه اش وارد شد یه قدم به عقب رفت و ازم فاصله گرفت.با ناراحتی دستمو روی لبم گذاشت و گفتم:این کار درست نیست.من بهت اجازه ندادم که...باربد که از رفتار من بهت زده شده بود گفت:من فکر کردم که تو...با ناراحتی گفتم:فکر کردی چی؟منم مثل بقیه ی دخترام؟چون میذارم بغلم کنی دلیل میشه هر کار دیگه ای که دلت میخواد انجام بدی؟تو منو همچین...نذاشت حرفمو تموم کنم و انگشت اشاره شو روی لبم گذاشت و گفت:هیس.هیچی نمیخوام بشنوم.فقط به من اعتماد داشته باش.من همون باربدم.هیچی عوض نشده...حالا که اینجوری میخوای باشه.من حرفی ندارم.تا بعد از عروسیمون هیچ کاری نمیکنم.راضی شدی؟من به خاطر تو هرکاری میکنم.نمیخوام از من ناراحت باشی.پشتمو بهش کردم و گفتم:تو هنوز یه توضیح به من بدهکاری.باربد-برام سخته که توضیح بدم.-دوباره میخوای از زیرش در بری.آره؟باربد-به خدا نه.فقط میترسم ناراحت بشی.-ناراحت؟کاش انقدر ترسو نبودی.نمیدونم توی اون گذشته ی لعنتیت چیکار کردی که حتی الانم نمیخوای بگی.باربد-تو که همه چیو میدونی.اون رفیق نامردم همه چیو گفته.پس چرا...-میخوام از زبون خودت بشنوم.باربد-خیل خب.باشه میگم.اما هیچ چیزی نیست که تو دیگه ندونی.میخوای با این کارا خردم کنی؟-حرف زدن با تو بی فایده است.فکر کردم که همه چی عوض شده.باربد-معلومه که شده.من تصمیم خودمو گرفتم.یعنی هنوز نفهمیدی؟-باید بهم بگی.به سمتش برگشتم و با دقت به چشم هاش نگاه کردم.باید اعتراف میکرد.از احساسش میگفت.از اینکه هنوز اونو دوست داره یا نه؟!من نمیتونستم خودمو گول بزنم.دستامو توی دستاش گرفت و به چشم هام خیره شد.باربد-من دوستت دارم.عاشقتم.میپرستمت.میخوا بقیه ی عمرم با تو باشم.-پس اون...باربد-دیگه نباید راجع به اون حرف بزنی.من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم.حالا راضی شدی؟فقط تو توی قلبمی.بعد دستمو سمت چپ سینه اش و روی قلبش گذاشت و گفت:تو اینجایی.همینجا.همیشه هم میمونی.از لحن پر از احساسش نزدیک بود اشکم بیاد.باربد هم که متوجه تغییر حالم شده بود گفت:نباید گریه کنی.این لحظه ها نباید با گریه سپری بشه.پیشونیمو گذاشتم روی قلبش و گفتم:منم همیشه با توام.باربد-باورم نمیشه همه چیز تموم شده و منو تو پیش همیم.-باربد من هنوز باورم نمیشه که تو ازدواج کردی.چرا بهم نگفتی؟من نمیتونم با این مسئله کنار بیام.برام سخته که.چرا نگفتی؟تنها جواب باربد سکوت بود.من هنوز نمیتونستم با این مسئله کنار بیام.توی ذهنم باز صحنه های باربد و پانی وقتی که با هم ازدواج کرده بودند رژه رفت.تصور میکردم که چطور...باربد-نباید به این چیزا فکر کنی.از بغلش بیرون اومدم و گفتم:خودمو نمیتونم راضی کنم.هردفعه که میخوام به تو فکر کنم اونم میاد توی ذهنم.باربد-باز که رفتی سر پله ی اول.خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم عقب و گفتم:من نمیتونم با این موضوح کنار بیام.برام سخته.تو باید درکم کنی.باربد-درکت میکنم.اما باور کن هیچی بین من و اون نیست.همه چیز تموم شده.همه چیز مربوط به گذشته است.-نمیتونم فکر نکنم.خیلی سخته.باربد-شادی چرا انقدر سخت میگیری؟من و تو میتونیم دوباره شروع کنیم.بدون هیچ مزاحمتی.فقط کافیه هر دومون گذشته ها رو فراموش کنیم...من هم اگه بخوام میتونم مثل تو باشم.یادته اون روز که زنگ زدم و فهمیدم با مهران حرف میزدی؟میفهمی چه حالی داشتم؟توی اون لحظه خون جلوی چشامو گرفته بود.اگه جلوم بودی مطمئن باش یه بلایی سرت میاوردم اما به جاش رفتم سراغ سعید.همه ی عقده هامو روی سر اون خالی کردم.باورت نمیشه که چقدر زدمش.قیافه اش آش و لاش شده.باورم نمیشه که اون بهم نامردی کرد و همه چیزو به تو گفت.-اگه اون نمیگفت تو هیچوقت بهم نمیگفتی.باید ازش ممنون باشم که گفت.باربد-این لحن حرف زدنتو دوس ندارم.-یادته چه حرفایی بهم زدی؟خیلی دلم شکست.باربد-وقت گله کردن نیست.ما که همه چیزو فراموش کردیم.دیگه چرا باید دوباره حرفارو پیش بکشیم.-حرف من اینه که تو حقیقت رو به من نگفتی.میترسم بعدا هم باز...باربد-هیچوقت بهت دروغ نمیگم.هیچوقت.اگه هم بهت حقیقت رو نگفتم میترسیدم که ازدستت بدم.من هم میترسیدم.از اینکه باربد در آینده بهم دروغ بگه و یاهنوز حقایقی رو به من نگفته باشه.باتماس دست های باربد که روی شونه هام بود از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم.باربد-تو به من یه توضیح بدهکاری.-درباره ی چی؟باربد-مهران و سعید.-چه توضیحی؟چیز خاصی نبوده که به خاطرش خودتو ناراحت کنی.مهران ازم خواستگاری کرد همین.باربد که معلوم بود خیلی خودشو کنترل کرده تا عصبانی نشه و حرف بدی نزنه گفت:همین؟پس جوابت چی؟بهش جواب مثبت دادی که بهت زنگ میزد.برای خلاص شدن از نگاهش ازش فاصله گرفتم و به جای جواب سوالش گفتم:ممکنه مامان و بهنام سر برسن.باربد-نگران نباش.خودم حواسم هست.حالا جواب منو بده.سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.به خاطر همین شونه هامو انداختم بالا و گفتم:جواب من بهش منفیه اما اون اصرار داشت که با هم بیشتر آشنا بشیم و بعد بهش نه بگم.باربد با تمسخر خندید و گفت:آشنا بشین اما جوابت منفیه؟واقعا مسخره است.شادی تو به من قول دادی با من باشی و متعهد.-من کار بدی نکردم باربد.نگران چی هستی؟فکر میکنی بهش بله رو میگم؟واقعا که!باربد-باید همین امروز باهاش حرف بزنی و بهش بگی که جوابت منفیه.اینجوری خیال من راحته.باربد-من دوستت دارم.عاشقتم.میپرستمت.-پس اون...باربد-دیگه نباید راجع به اون حرف بزنی.من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم.حالا راضی شدی؟فقط تو توی قلبمی.بعد دستمو سمت چپ سینه اش و روی قلبش گذاشت و گفت:تو اینجایی.همینجا.همیشه هم میمونی.از لحن پر از احساسش نزدیک بود اشکم بیاد.باربد هم که متوجه تغییر حالم شده بود گفت:نباید گریه کنی.این لحظه ها نباید با گریه سپری بشه.پیشونیمو گذاشتم روی قلبش و گفتم:منم همیشه با توام.باربد-باورم نمیشه همه چیز تموم شده و منو تو پیش همیم.-باربد من هنوز باورم نمیشه که تو ازدواج کردی.چرا بهم نگفتی؟من نمیتونم با این مسئله کنار بیام.برام سخته که.چرا نگفتی؟تنها جواب باربد سکوت بود.من هنوز نمیتونستم با این مسئله کنار بیام.توی ذهنم باز صحنه های باربد و پانی وقتی که با هم ازدواج کرده بودند رژه رفت.تصور میکردم که چطور...باربد-نباید به این چیزا فکر کنی.از بغلش بیرون اومدم و گفتم:خودمو نمیتونم راضی کنم.هردفعه که میخوام به تو فکر کنم اونم میاد توی ذهنم.باربد-باز که رفتی سر پله ی اول.خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم عقب و گفتم:من نمیتونم با این موضوح کنار بیام.برام سخته.تو باید درکم کنی.باربد-درکت میکنم.اما باور کن هیچی بین من و اون نیست.همه چیز تموم شده.همه چیز مربوط به گذشته است.-نمیتونم فکر نکنم.خیلی سخته.
باربد-شادی چرا انقدر سخت میگیری؟من و تو میتونیم دوباره شروع کنیم.بدون هیچ مزاحمتی.فقط کافیه هر دومون گذشته ها رو فراموش کنیم...من هم اگه بخوام میتونم مثل تو باشم.یادته اون روز که زنگ زدم و فهمیدم با مهران حرف میزدی؟میفهمی چه حالی داشتم؟توی اون لحظه خون جلوی چشامو گرفته بود.اگه جلوم بودی مطمئن باش یه بلایی سرت میاوردم اما به جاش رفتم سراغ سعید.همه ی عقده هامو روی سر اون خالی کردم.باورت نمیشه که چقدر زدمش.قیافه اش آش و لاش شده.باورم نمیشه که اون بهم نامردی کرد و همه چیزو به تو گفت.-اگه اون نمیگفت تو هیچوقت بهم نمیگفتی.باید ازش ممنون باشم که گفت.باربد-این لحن حرف زدنتو دوس ندارم.-یادته چه حرفایی بهم زدی؟خیلی دلم شکست.باربد-وقت گله کردن نیست.ما که همه چیزو فراموش کردیم.دیگه چرا باید دوباره حرفارو پیش بکشیم.-حرف من اینه که تو حقیقت رو به من نگفتی.میترسم بعدا هم باز...باربد-هیچوقت بهت دروغ نمیگم.هیچوقت.اگه هم بهت حقیقت رو نگفتم میترسیدم که ازدستت بدم.من هم میترسیدم.از اینکه باربد در آینده بهم دروغ بگه و یاهنوز حقایقی رو به من نگفته باشه.باتماس دست های باربد که روی شونه هام بود از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم.باربد-تو به من یه توضیح بدهکاری.-درباره ی چی؟باربد-مهران و سعید.-چه توضیحی؟چیز خاصی نبوده که به خاطرش خودتو ناراحت کنی.مهران ازم خواستگاری کرد همین.باربد که معلوم بود خیلی خودشو کنترل کرده تا عصبانی نشه و حرف بدی نزنه گفت:همین؟پس جوابت چی؟بهش جواب مثبت دادی که بهت زنگ میزد.برای خلاص شدن از نگاهش ازش فاصله گرفتم و به جای جواب سوالش گفتم:ممکنه مامان و بهنام سر برسن.باربد-نگران نباش.خودم حواسم هست.حالا جواب منو بده.سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.به خاطر همین شونه هامو انداختم بالا و گفتم:جواب من بهش منفیه اما اون اصرار داشت که با هم بیشتر آشنا بشیم و بعد بهش نه بگم.باربد با تمسخر خندید و گفت:آشنا بشین اما جوابت منفیه؟واقعا مسخره است.شادی تو به من قول دادی با من باشی و متعهد.-من کار بدی نکردم باربد.نگران چی هستی؟فکر میکنی بهش بله رو میگم؟واقعا که!باربد-باید همین امروز باهاش حرف بزنی و بهش بگی که جوابت منفیه.اینجوری خیال من راحته.-خیل خب.بهش میگم.دیگه چی؟باربد-دیگه هیچی.تو تاج سرم باش.-دیوونه.باربد-بازم جملات عاشقونه بهم گفتی؟سری تکون دادم و چیزی نگفتم که بغلم کرد و گفت:اینو میدونستی که خیلی حسودی؟-نه که تو نیستی؟باربد-حسادت تو خیلی زیاده.-از دوست داشتن زیادیه.باربد-قربون تو واین حسادت و دوست داشتنت برم عزیزم.از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت اما بعد از چندثانیه خنده از روی لبم محو شد.باربد-چی شد؟-من به شهاب همه چیو گفتم.باربد-چیو؟-همه چیو.وقتی باهاش درد و دل کردم گفتم.ازدواجتو گفتم و اینکه پانی برگشته.نفس عمیقی کشید و گفت:کارم سخت تر شد.-آره.میدونم.باربد-اما اگه تو باهام باشی من هیچ ترسی ندارم.-میتونم یه چیزی بگم؟باربد-بگو.اصلا دو تا بگو.-اگه مامانم و شهاب مخالفت کنند من نمیتونم اصرار کنم.باربد میدونم که اینو نامردی میدونی اما من نمیخوام برخلاف میل اونا رفتار کنم.باربد-یعنی ارزش من انقدر کمه که...-نه.اصلا بحث این چیزا نیست.اگه خونواده ی تو هم مخالف ازدواج ما بودن تو دل چرکین نمیشدی؟میدونی منظورم چیه؟رضایت خونواده هامون خیلی مهمه.باربد-درسته مهمه.اما مهم تر از اون من و توییم.چرا انقدر سریع عقب میکشی؟-نمیخوام با ازدواجمون خیلی ها رو ناراحت کنم.اصلا نمی ارزه.باربد-خیل خب.فهمیدم منظورت چیه.نگران نباش.همه چی خوب پیش میره.-امیدوارم.اما همه چی خوب پیش نرفت.به محض اینکه به مامان تصمیمو گفتم با مخالفت جدیش روبرو شدم.مامان-از دست تو چیکار کنم شادی؟فکر کردم که سر عقل اومدی اما نه اشتباه میکردم.به چه زبونی بهت بگم که مخالف ازدواج تو با اونم؟-اما قبلا موافق بودی.مامان-خودت میگی قبلا.هنوز از جریان ازدواجش خبردار نشده بودم.حالا که میدونم نمیذارم خودتو بدبخت کنی.-پس شهاب بهتون گفته؟مامان-انتظار داشتی نگه؟من هیچوقت نمیذارم توبا مردی که قبلا زن گرفته ازدواج کنی.این پنبه رو از گوشت در بیار.-اما اون مال گذشته بوده.مامان-تو که انقدر احمق نبودی.فکر میکردم که از شهاب عاقلتری.اون رعنا رو فراموش کرد اما تونمیتونی فکرتو به کار بندازی.اون پسر به درد تو نمی خوره و من راضی به این ازدواج نیستم.اصلا تو چطوری میتونی این کارو بکنی در حالیکه که قراره با مهران ازدواج کنی.-من قرار نیست با اون ازدواج کنم.خوبه شما هم میدونین که فقط میخوام باهاش حرف بزنم همین.مامان-خونواده ی مردم مسخره ی تو نیستن شادی.اگه میخواستی جواب نه بدی باید همون شب میگفتی.-مهران نذاشت وگرنه من...مامان-به نظر منکه مهران پسر خیلی خوبیه.حداقل میتونه از تو مراقبت کنه نه مثل باربد که یه الف بچه است.اگه باربد ازدواج هم نکرده بود من زیاد راضی نبودم.اون هیچی از خودش نداره.نه کار درست و حسابی و نه خونه.یه دانشجو که کاری از دستش بر نمیاد.دوست ندارم زندگیت جوری باشه که همیشه نگران قسط و وام و بدهی باشی.-همه چیز که به پول نیست.مامان-همه اولش همینو میگن.به هر حال این بحثا فایده ای نداره.من مخالفم.شهاب هم همینطور.بهتره به مهران فکر کنی.مطمئن باش پشیمون نمیشی.مامانم آب پاکی رو روی دستم ریخت.باورم نمیشد که مخالفت کنه.تنها دلیل مخالفتش هم ازدواج باربد بود.چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم همه چی حل میشه.مامان-اصلا یه بار خودت تصور کردی که اگه قبلا ازدواج میکردی و طلاق گرفته بودی اون باهات ازدواج میکرد؟از خودش یه بار اینو بپرس.تو هنوز مثل یه برگ گل پاکی.میفهمی؟اما اون دیگه یه مرده.چطور میتونی خودتو راضی کنی که زن یه مردی بشی که قبلا ازدواج کرده؟-برای من این چیزا مهم نیست.مامان-خودتم خوب میدونی که مهمه.هیچ زن و دختری با این مسئله کنار نمیاد که تو دومیش باشی.مگه نمیگی که اون زنه دوباره برگشته پیشش؟مگه توی تصمیم گیریش مردد نبود؟-چرا اما...مامان-خوبه خودتم همه ی اینارو میدونی باز اصرار میکنی.اصلا بحث با تو بی فایده است.من مخالف این ازدواجم.پس سعی نکن که کار خلاف میل من انجام بدی.تموم شد.
مامان راست میگفت.بحث کردن باهاش بی فایده بود.وقتی مامانم حرفی رو میزد پاش وایمیساد و عقب نشینی نمیکرد.دیگه نمیدونستم چیکار کنم.عقلم به هیچ جایی قد نمی داد.خسته شده بودم.توی این مدت به اندازه ی کافی زجر کشیده بودم.دوباره به شک و تردید افتاده بودم.باربد ارزش این همه فداکاری رو داشت؟من با ازدواجش کنار اومده بودم ،چیز کمی نبود.حرف های مامانم دوباره باعث شده بود دودل بشم.اگه بعد از ازدواجمون دوباره باربد فیلش یاد هندستون میکرد چی؟اگه برمیگشت پیش پانی چی؟دیگه اون موقع هیچی برای از دست دادن نداشتم.مجبور بودم که ازش طلاق بگیرم چون نمیتونستم با این مسئله کنار بیام.میخواستم عاقلانه تصمیم بگیرم.نباید فقط به قلبم گوش می دادم.احساسات من نمیذاشت که درست تصمیم بگیرم.پای یک عمر زندگی وسط بود.زندگی مشترک چیزی مثل کفش نبود که اگه خوشم نیومد عوضش کنم و یا بندازمش دور.باربد-با مامانت صحبت کردی؟-آره.همونی بود که انتظارشو داشتم.باربد-مخالف بود پس.-آره.باربد-من یه فکری کردم.با این اوصاف هیچوقت مامان تو راضی نمیشه که ما با هم ازدواج کنیم.-ما میتونیم صبر کنیم.منکه فعلا نمیتونم عروسی کنم.میخوام برای ارشد کنکور بدم.باربد-اما من نمیتونم.دلم میخواد زودتر کنارم باشی.-همه چیز فقط رسیدن من و تو به همدیگه نیست.منظورم اینه که...باربد-بگو.چرا حرفتو خوردی؟!-خب من میگم که...یعنی ما هنوز واسه ی یه زندگی مشترک هیچ برنامه ای نریختیم.تو کار نداری،یعنی هردوتامون دانشجوییم.خونه و ...باربد-این حرفارو مامانت گفته؟-نه.حرفای خودمه.باربد-چرا انقدر زود تحت تاثیر قرار میگیری؟-گفتم که.حرفای خودمه.باربد-نیست.مطمئنم که نیست.-خواهش میکنم هردفعه که بهم مشکوک میشی توی ذهنم نیا.اصلا از این کارت خوشم نمیاد.باربد-مجبورم.-مجبور؟نه.تو عادت کردی.میفهمی چه حالی داره اگه بترسی که یکی دائم ذهنتو بخونه؟باربد-خیل خب.دیگه این کارو نمیکنم.-چندبار این حرفو زدی اما باز...باربد-گفتم که.دیگه این کارو نمیکنم.هردومون روی نیمکت توی پارک نشستیم.باربد دستشو پشت گردنم انداخت و گفت:آشتی کن دیگه.-قهر نبودم.باربد-پس چرا لباتو اینجوری جمع کردی؟به زور لبخندی زدم و گفتم:از دست تو.دست دیگه شو روی رون پام گذاشت و گفت:از دست من چی؟خودمو جمع کردم و با ناراحتی گفتم:دستتو بردار.یکی میبینه خوب نیست.باربد-تو همیشه استعداد منو دست کم میگیریا.سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:خیلی دلم برات تنگ شده بود.دستشو که روی رون پام بود برداشتم و گفتم:اصلا از این کارت خوشم نمیاد.باربد-اما من خوشم میاد.با ناراحتی از جام بلند شدم و گفتم:نمیدونم چت شده.خیلی عوض شدی.باربد خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم.باربد-یعنی این حقو ندارم که کنار کسی باشم که عاشقشم؟-از کارات سر در نمیارم.از جاش بلند شد و روبروم ایستاد.مستقیم به چشم هام نگاه کرد و گفت:حس میکنم که از علاقه ات نسبت به من کم شده.-این حرفا چرنده.باربد-چشمات یه چیز دیگه میگه.-چشمام یا ذهنم؟...بهتره که برگردم خونه.مامانم تا الان نگران شده.باربد-داری در میری؟-در نمیرم.چرند نگو.باربد-پس چرا انقدر نسبت به گذشته سرد شدی؟-توقع داری چیکار کنم؟بیام توی بغلت بشینم؟باربد-نه.فقط یه ذره مهربون تر باش.-خیل خب.به شرطی که تو هم از این کارا نکنی.با شیطنت به لب هام نگاه کرد و گفت:کدوم کارا؟فهمیدم که داره اذیتم میکنه.بدون اینکه جوابشو بدم به راه افتادم که گفت:بازم قهر؟-نه.باربد-پس بخند.-تو دیوونه ای.دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو از روی زمین بلند کرد که باعث شد جیغی بکشم و بگم:بذارم زمین دیوونه.الان یکی میبینه.یک دور منو چرخوند و بعد گذاشتم زمین.باربد-حالا آشتی؟سراسیمه نگاهی به دور و بر کردم.خوشبختانه هیچ کس نبود.خیالم راحت شد.با کیفم خیلی آروم به بازوی باربد کوبیدم و گفتم:تو آدم نمیشی.نه؟باربد-اونجوری نگام نکن خانوم خوشگله خودمو نمیتونم کنترل کنما.-حالا دیگه مطمئنم که دیوونه ای.باربد خندید و دستمو گرفت.باربد-راستی یادم رفت بگم.به یه مهمونی دعوتیم.-دعوتیم؟منظورت چیه؟یعنی منم هستم؟باربد-معلومه که هستی.از این به بعد تو باید همه جا باهام باشی.-خب حالا چه مهمونی هست؟باربد-تولد یکی از بچه هاست.-کی هست؟باربد-فردا شب.-فردا؟الان باید به من بگی؟باربد-پس میای؟-آره که میام.اتفاقا به یه مهمونی احتیاج دارم.فقط باید با مامان و شهاب حرف بزنم.باربد-بگو میری پیش ملیحه.-خیل خب.***مامانم همونطور که مشغول پاک کردن سبزی بود گفت:مهران زنگ زد باهات کار داشت اما تو رفته بودی بیرون.در حالیکه سرم پایین بود و داشتم تره ها رو خرد میکردم گفتم:خب؟!مامان-نمیخوای بهش زنگ بزنی؟-چرا زنگ بهش میزنم.باید بگم چه تصمیمی گرفتم.مامان-نکنه میخوای جواب منفی بدی؟-دقیقا.با عصبانیت دسته ی سبزی که توی دستش بود رو پرت کرد روی میز و گفت:دیوونه شدی دختر؟اون پسر چی کم داره که نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟-ازدواج برای من زوده.به این نتیجه رسیدم که حالا وقتش نیست.من هنوز یه سال از درسم مونده.بعدشم میخوام واسه ارشد امتحان بدم.فعلا تصمیم به ازدواج ندارم.نه با مهران نه با هیچکس دیگه.مامان-حتی با باربد؟-حتی با باربد.مامان-اصلا معلوم نیست توی مغزت چی میگذره.اما امیدوارم که راستشو گفته باشی.-مطمئن باشین که راستشو گفتم...راستی من فردا شب میرم پیش ملیحه.قراره با بچه ها دور هم جمع شیم.آخه تولد ملیحه هم هست.مامان-چه خوب.کی برمیگردی؟-معلوم نیست.اما سعی میکنم زود برسم خونه.مامان-شماره موبایل ملیحه رو بذار اگه دیر خواستی بیای به شهاب بگم بیاد سراغت.-باشه.خودمو خیلی آروم و خونسرد نشون می دادم تا مامان شک نکنه که خداروشکر شک هم نکرد.قبلا با ملیحه هماهنگ کرده بودم که اگه کسی بهش مامان یا شهاب زنگ زدن بهشون بگه که من پیشش هستم.اولین بار بود که اینجوری دروغ میگفتم.احساس بدی بود.به خاطر بودن با باربد کلا اخلاقم عوض شده بود.
باربد-با اون یارو حرف زدی؟-آره.باربد-قبول کرد؟-آره.باربد-گرفته به نظر میرسی.-احساس میکنم دختر بدی شدم.باربد-هیچوقت این فکرو نکن.چشم هامو بستم و به حرفایی که به مهران زدم فکر کردم.دلم براش سوخت.حقش نبود که سر کارش بذارم.وقتی بهش گفتم که تصمیم به ازدواج ندارم خیلی ناراحت شد اما با این حال گفت برام صبر میکنه.از خودم بدم میومد که مسخره اش کرده بودم.نیم نگاهی به باربد انداختم که در حال رانندگی بود و زیر لب ترانه ای رو زمزمه میکرد.وقتی دید نگاهش میکنم خندید و گفت:چطورم؟-خوبی.باربد-پسندیدی؟-آره پسندیدم.نمیدونم چرا دلشوره ی عجیبی داشتم.انگار که قرار بود اتفاق بدی بیفته.هرچقدر میخواستم خودمو آروم کنم نمیشد.باربد-شادی چرا انقدر گرفته ای؟میتونی به من بگی.-حس بدی دارم.اصلا نمیدونم چه مرگمه.کابوس هایی که میبینم و اتفاقات دور و برم همه گیجم کرده.باربد-کابوس؟چه کابوس هایی؟خودم هم از حرفی که میخواستم بزنم خنده ام گرفته بود.شاید با عقل جور در نمیومد اما دیگه اهمیتی نمیدادم.وجود باربد و قدرتش به من نشون میداد که خیلی چیزها توی دنیا هست که ماورا الطبیعه است.باربد-چرا میخندی؟-نمیدونم چجور بگم.گاهی اوقات فکر میکنم که سعید هم یه نیرویی مثل تو داره.مثلا باعث کابوس بشه و یا...هنوز حرفم تموم نشده بود که باربد ترمز وحشتناکی کرد که باعث شد به سمت جلو پرت بشم که نزدیک بود سرم به داشبورد ماشین بخوره.باربد-منظورت چیه؟چی داری میگی؟خودمو جابجا کردم و گفتم:چت شده؟چرا اینجوری میکنی؟باربد که از حرف های من شوکه شده بود گفت:تو از کجا فهمیدی؟از شنیدن این حرفش تعجب کردم.انگار که خودش میدونست.-تو میدونی که اون...باربد-جواب سوال منو بده.-خب راستش...همه ی اتفاقاتی که برام افتاده بود رو براش توضیح دادم.در طول مدت صحبتم باربد ساکت و سر به زیر به حرف هام گوش میداد.نه تعجب کرد و نه سوالی پرسید.-چرا بهم نگفتی؟بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:چون لازم نبود بگم.-لازم نبود؟واقعا که.دیگه دارم دیوونه میشم.فکر میکردم این چیزا فقط توی قصه هاست.فرمون ماشین رو بین انگشت هاش گرفت و گفت:باورم نمیشه که انقدر پست باشه.چجوری بهش اعتماد کردم و همه ی حرفامو بهش میگفتم.باورم نمیشه.سرشو به سمت من برگردوند و گفت:هیچوقت فکر نمیکردم که اینکارو با ما بکنه.-آخه چرا؟شماها مگه با هم دوست نیستین؟باربد-نمیدونم.نمیفهمم چرا.کارای سعید همیشه مرموز بوده.-مثل تو.باربد-شاید مثل من.آشنایی ما به خاطر همین ویژگیمون بود.خیلی سال پیش میشه که با هم رفیق شدیم.کم کم دوستیمون عمیق شد.مثل دو تا برادر.همه ی حرفامونو به هم میگفتیم.من تا چند روز پیش فکر میکردم که سعید پسر خوبیه.اما وقتی فهمیدم که جریان من و پانی رو گفته ازش دلگیر شدم.حالام که اینطوری میشنوم.اصلا باورم نمیشه که از قدرتش برای آزار تو استفاده کرده.چقدر احمق بودم که حتی لحظه ای فکر نمیکردم دلیل کابوس هات ممکنه اون باشه.-بعضی شب ها به قدری میترسیدم که حد نداشت.باربد-خیلی متاسفم.باید فکرم میرسید که اون ممکنه همچین کاری بکنه.-ذهن اونو هم نمیتونی بخونی؟باربد-قبلا که گفتم.ذهن بعضی از آدما یه دیواری جلوشونه که نمیشه ازشون رد بشم.سعید هم همینطور.البته قدرتی که داره باعث اینکار میشه.وقتی که با یکی حرف میزنه انگار که دیوار نامرئی دور خودش و اون شخص درست میکنه که مثل حفاظ امنیتی میمونه و هیچکس نمیتونه ازش رد بشه.-چه چیزایی میشنوم.باورم نمیشه.مثل قصه های برادران گریم.همه چیز عجیب و غیر قابل قبول.مغزم دیگه گنجایش این همه اتفاق رو نداشت.چطور میشد همچین آدم هایی توی دنیا باشند؟حتما بودند که دو نفر از این آدم ها رو من دیده بودم.دو نمونه از چند هزار نمونه ای که توی دنیا بود.باربد-ازت میخوام که دیگه نترسی.من همیشه کنارتم.نمیذارم اذیتت کنه.-آخه چرا؟باربد-نمیدونم.دلیلشو نمیفهمم.-میتونه دلیل حسادت به تو باشه؟باربد-حسادت؟شاید.باید از یه چیزی مطمئن بشم.آشکارا چهره ی باربد درهم رفت و به روبروش خیره شد.حدس زدم که باید چیزی توی ذهنش باشه.-به چی فکر میکنی؟باربد-وقتی مطمئن شدم بهت میگم.الان باید بریم به مهمونی.-باشه بریم.تصورم از مهمونی که من و باربد بهش دعوت شده بودیم کاملا با چیزی که می دیدم فرق داشت.فکر میکردم که توی یه خونه ی جمع و جور چند تا دختر و پسر باشند اما با دیدن ویلای بسیار زیبایی که در بهترین نقطه ی شهر بود دهنم باز موند.البته من آدم ندید بدیدی نبودم اما خب اصلا توقع نداشتم که به همچین مهمونی یا بهتره بگم پارتی بیام.باربد-راستی اسم رفیقم میلاده.باباش از اون خفن پولداراست.این خونه هم مال میلاده.-چه جالب.باربد-میلاد پسر خیلی خوبیه.حالا خودت میبینی میفهمی.-باربد میتونم یه چیزی بگم؟باربد-دو تا بگو.-بیا یه بازی بکنیم.همونطور که بقیه ی مهمونا نگاه میکردم گفتم:هرکیو که ازت خواستم زوم میکنی روش و بهم میگی چی توی فکرشه.با شنیدن این حرف من خندید و گفت:کی بود میگفت نباید وارد حریم خصوصی بقیه شد؟-همون که این حرفو بهت زد حالا میگه یه شب هزار شب نمیشه.باربد-خیل خب.قبول.-مرسی.باربد-اما همین یه بار.باشه؟-باشه.دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:امشب باید همش جلوی چشمم باشی.یادت باشه که من اعصاب درست و حسابی ندارم.خیلی آروم با مشت به بازوش زدم و گفتم:بیمزه.منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت:بعضی وقتا با اینکه پیشمی اما باز دلم برات تنگ میشه.این چه حسیه؟کم کم دارم دیوونه میشم.-دیوونه که هستی.باربد-مواظب باش خانوم کوچولو.یه دفعه دیدی نتونستم خودمو کنترل کنم و بعد...به لب هام اشاره کرد و گفت:شاید دوباره یه کاری دست خودمو خودت بدم.با اخم گفتم:منم میدونم باهات چیکار کنم.سرشو به سمت من خم کرد و با شیطنت گفت:چیکار مثلا؟به قدری سرش به من نزدیک شد که لب هاش تنها چند سانتی متر با لب های من فاصله داشت.از خجالت اینکه نکنه کسی ما رو ببینه به دور و بر نگاه کردم و گفتم:دیوونه شدی؟ریز ریز خندید و گفت:از جونم سیر نشدم که بیام طرفت.مثل یه ماده ببر میمونی وقتی این حرفارو باهات در میون میذارم.
نگاهم به گیلاس مشروبی بود که روبروم روی میز بود و منو وسوسه میکرد.یادمه یک بار که دبیرستانی بودم و سرم باد داشت دزدکی به محلی که بابام شراب چند سالشو اونجا قایم کرده بود رفته بودم و با هزار ترس و لرز تنها یک جرعه شو خورده بودم.شرابی که عمرش به ده سال میرسید و بابام تنها وقتی مهمون مخصوصی داشت باهاش قسمت میکرد.یادمه که مامانم همیشه بابت این موضوع با بابام سر جنگ داشت اما بابام همیشه میگفت فقط یکبار در ساله و نه بیشتر.یادمه بعد از خوردن چند جرعه شراب چه حالی داشتم.به قدری غلیظ بود که احساس کردم گلوم به هم چسبید و بعد سوخت.اما به خوردنش می ارزید.حس و حال عجیبی بود.یکجور سرخوشی بهم دست داده بود.سرم گیج میرفت اما به قدری لذت بخش بود که دعا میکردم همیشه اون سرگیجه رو داشته باشم.طعم الکل مانند شراب فقط چند ثانیه اول اذیتم کرد.بعدش فراموشم شد.وقتی جلوی آینه به خودم نگاه کردم گونه هام گل انداخته بود.دیگه چیزی از اون روز یادم نیست.وقتی که بیدار شدم همه ی اون حس و حال خوب از بین رفته بود و جای خودشو به سردرد وحشتناکی داده بود که اذیتم میکرد.اما هیچوقت از خوردنش پشیمون نشدم.دوران دبیرستان برای من دورانی بود که دلم میخواست همه چیز رو تجربه کنم.به قول دوست هام شاید اگه پسر بودم به سمت کارهای خلاف میرفتم.یه جورایی مستعد این کار بودم.یادمه که حتی چند باری هم سیگار کشیدم.دوست داشتم تجربه کنم.ببینم که چطور آدم ها سیگار میکشند و چه مزه ای میده.دیدن فیلم هایی که بازیگرای مردش با ژست جالبی که به خودشون میگرفتند سیگار رو روشن میکردند و گوشه ی لبشون میذاشتند باعث شد که وسوسه بشم و تجربه ی کشیدن سیگار رو هم داشته باشم.فقط چند بار سیگار کشیدم و بعد گذاشتمش کنار.به دلهره و اظطرابی که از ترس فهمیدن موضوع توسط والدینم بود نمی ارزید.به هر حال توی سنی بودم که همه چیز رو دلم میخواست تجربه کنم.دوست هایی داشتم که با دوست پسرهاشون رابطه ی نامشروع داشتند و با افتخار از کارهاشون برای من حرف میزدند.اما خود من هیچوقت وسوسه نشدم که اینکار رو بکنم.از فکر به گذشته اومدم بیرون و به گیلاس مشروب نگاه کردم.دستمو بردم جلو و نیم نگاهی به دور و بر انداختم.دلم نمیخواست باربد منو در حال خوردن مشروب ببینه.چشم هامو بستم و یه جرعه خوردم.خیلی خودمو کنترل کردم تا صدایی ندم.به قدری مزه اش بد بود که گلوم سوخت.صورتمو جمع کردم و زیر لب گفتم:عجب مزه ای داشت.اصلا قابل قیاس با شراب نبود.حتما ویسکی و یا چیز دیگه ای بود.منکه چندان سر در نمیاورم.باربد هنوز نیومده بود.رفته بود پیش میلاد و منو تنها گذاشته بود.به مبل تکیه دادم و خیره شدم به دختر و پسرهایی که توی هم می لولیدند و به بهانه ی رقص خودشو به هم می چسبوندند.نمیدونم چرا دوست داشتم من و باربد هم با هم برقصیم.از لحظه ای وارد مجلس شده بودیم یا نشسته بودیم و به بقیه نگاه میکردیم و یا با بقیه حرف میزدیم.باربد-خوبی؟سرمو بالا آوردم و از لای پلک هام که به زور باز میشد نگاش کردم.دلم نمیخواست حال خوشی که داشتم رو از دست بدم.یه گیلاس و نصف خورده بودم و گرمم شده بود.لبخندی زدم و با صدای کش داری گفتم:باهام برقص.دستمو به سمتش دراز کردم که دستمو گرفت و بلندم کرد.افتادم توی بغلش و سرمو روی سینه اش گذاشتم.باربد-مشروب خوردی؟-نه.از جواب من خنده اش گرفت و گفت:نه؟خیل خب.بیا بریم برقصیم.مثل بچه های کوچیک خودمو آویزون گردنش کردم و باهاش به سمت محل رقص رفتم.آهنگی بود که من عاشقش بودم.یه آهنگ خیلی آروم که منو یاد زمانی می انداخت که همیشه توی رویاهام دوست داشتم با مرد زندگیم باهاش برقصم.به باربد خیره شدم که لبخندی زد و گفت:چیزی میخوای عزیزم؟-نه.سرمو گذاشتم روی سینه اش و چشم هامو بستم.احساس خیلی خوبی بهم دست داده بود.توی آغوش کسی بودم که عاشقانه همو دوست داشتیم.دستاشو دور کمرم حلقه کرد و خیلی آروم شروع کردیم به رقصیدن.باربد-مشروب روت اثر گذاشته.اگه میدونستم میخوری تنهات نمیذاشتم.-یاد دوران جاهلیتم افتادم.خندیدم که باربد هم خندید و گفت:دوران جاهلیت؟منظورت کیه؟-دبیرستان.باربد-پس شیطون بودی.-اوهوم.باربد-الانم هستی.حتی شیطون تر از قبل.حرکت انگشت هاشو پشت کمرم احساس میکردم.دلم میخواست که کارشو ادامه بده اما گرمایی که از درونم منو میسوزوند کلافه ام کرده بود.-گرممه باربد.دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:به خاطر مشروبیه که خوردی.دستش سرد بود و باعث شد همه ی بدنم یکدفعه یخ بزنه.فکری به سرم زد.دست هامو از زیر پیرهن آستین کوتاهش روی پهلوهاش گذاشتم و گفتم:چقدر سردی!دستامو از زیر پیرهنش به هم قفل کردم و گفتم:حالا بهتر شد.الان خنک میشم.باربد-زشته دختر.سعی میکرد که دستامو از بدنش جدا کنه اما من به قدری محکم به هم قلاب کرده بودمشون که نتونست.باربد-همه دارن نگاهمون میکنن.-به اونا چه.تسلطی در رفتار و نحوه ی حرف زدنم نداشتم.فقط دلم میخواست خنکی بدن باربد رو احساس کنم و توی بغلش باشم.باربد-عزیزم خوب نیست اینجوری.حداقل بیا بریم بشینیم.خودم هم نفهمیدم که باربد چجوری منو برد به سمت مبل هایی که ته سالن پذیرایی بود.دوباره مثل گربه ها توی بغلش لم دادم و خواستم دستامو به پهلوهاش بچسبونم که نذاشت.باربد-تو چت شده دختر؟یه ذره آروم باش.لحن صحبتش باعث شد که اشک توی چشمام جمع بشه.باربد با دیدن چشم های پر از اشک من لبخندی زد و گفت:برای خودت میگم.بعدا که هشیار بشی...-الانم هشیارم.باربد-نیستی.-هستم.میفهمم که چی میگی.باربد-پس این کارا چیه؟اگه میفهمیدی که اینکارارو نمیکردی.-فقط میخوام پیشت باشم.خیره شدم به لب هاش که داشت باهام حرف میزد اما از هرده تا کلمه یکیشو به زور میفهمیدم.نمیدونم چرا اونطوری شده بودم.سرم گیج میرفت اما یه حال خوبی داشتم.به موهاش نگاه کردم که خیلی تمیز و مرتب به سمت بالا شونه شده بود.دستمو توی موهاش کردم و با خنده شروع کردم به بهم ریختنشون.باربد بدون اینکه جلومو بگیره خندید و گفت:حسابی مست شدی.شیطونتر هم شدی.خودمو کشیدم بالا و با لحن کش داری گفتم:اینجوری بهتر شدی.خیره شدم به چشم هاش و خودمو بیشتر بهش فشار دادم.دلم میخواست تا ابد به چشم هاش نگاه کنم.اما نمیتونستم.طاقت خیره شدن به چشماشو نداشتم.نگاهش ذوبم میکرد.گونه مو به گونه اش چسبوندم و گفتم:امشب خیلی حالم خوشه.دلم نمیخواد تموم شه.صورت خیس از عرق باربد،سرمای تنش،گرمای تن من،دست های پرقدرتش که بغلم کرده بود،جمله هایی که من هیچی ازشون نمیفهمیدم،صدای آه و ناله و موسیقی که از بیرون به گوش میرسید،تکون های شدیدی که به بدن من وارد میکرد و درد همراه با لذت.بوسه های پر از شهوت و حریصانه و در آخر احساس آرامش.با تابش نور شدید آفتاب چشم هامو باز کردم.نور آفتاب چشم هامو میزد.دوباره چشم هامو بستم و سرمو روی سینه باربد گذاشت.صدای قلبش رو به وضوح می شنیدم.لبخندی روی لبم نشست و دستامو دور کمرش حلقه کردم.یکدفعه مغزم شروع کرد به کار کردن.وحشت زده چشمامو باز کردم و با دیدن بدن لخت باربد و خودم از جا پریدم.تمام اتفاقات شب گذشته به سرم هجوم آورد و جلوی چشم هام رژه رفت.هرچند که مثل بریده های فیلم تکه تکه یادم میومد اما فهمیدم که من و باربد چه کار کردیم.نگاهم افتاد به کف اتاقی که توش بودیم.لباس های من و باربد روی زمین پخش بود.اصلا یادم نمیومد که کی لباسامو در آورده.با ناباوری به باربد و بعد به خودم نگاه کردم.با دیدن ملافه ی خونی انگار دنیا روی سرم خراب شد.خون روی ملافه مثل ضربه ی پتکی بود که به سرم زده شد.دستمو کشیدم روی ملافه و زدم زیر گریه.با صدای گریه ی من باربد از خواب بیدار شد.باربد-شادی چی شده؟انگار که باربد هم متوجه کاری که کرده بودیم نشده بود.شاید اون هم دیشب رو فراموش کرده بود.همونطور که گریه میکردم گفتم:ما چیکار کردیم؟خدای من.باورم نمیشه.خودمو مچاله کردم و گفتم:حالا چیکار کنم؟چیکار کنم؟احساس میکردم توی اون لحظه بدبخت ترین موجود دنیام.چطوری تونسته بودیم اونکارو انجام بدیم.از تصور اینکه بعدا چی میشه دیوونه شدم.موهامو چنگ زدم و با صدای بلند گفتم:چرا اونکارو کردی؟چرا؟باربد دستامو گرفت و همونطور که سعی میکرد منو توی آغوشش بگیره گفت:دیشب حال هیچکدوممون خوب نبود.آروم باش
قسمت ۴۵ تا ۴۸ناخودآگاه نگاهم به پایین تنه ی لختش افتاد.از خجالت صورتمو با دستامپوشوندم و گفتم:من حالم خوب نبود.تو چی؟تو که مشروب نخورده بودی.برخورد دست هاش با بدن لختم باعث شد بدنم مور مور بشه.باربد-نمیدونم.خودم هم گیجم.-حالا چیکار کنیم؟مامان و شهاب بفهمن منو میکشن.وای باربد این چهکاری بود که کردیم.من خودمو میکشم.میکشم.باربد شروع کرد به نوازش موهام و با لحن آروم و دلگرم کننده اشگفت:متاسفم عزیزم.اما نباید نگران باشی.تو مال منی.عشق منی.همیشه هممیمونی.من هیچوقت ترکت نمیکنم.-این اتفاق نباید میفتاد.نباید.سرمو بین دو تا دست هاش گرفت و به چشم هام خیره شد.باربد-من با توام.اتفاقی هم که بینمون افتاده پیوند من و تورو محکممیکنه.نباید بترسی.از هیچی.ما قراره با هم ازدواج کنیم.پس جای هیچنگرانی نیست.دیگه نمیخوام فکرای بیخود کنی.خب؟-اما...باربد-اما بی اما.دیگه بهش فکر نکن.قبل از اونکه بتونم خودمو عقب بکشم لب هامو بوسید و بدنمو به خودشفشار داد.باربد-دوستت دارم و اینو بدون که هیچی از عشق من به تو کمنمیشه.مطمئن باش.دوباره نگاهم افتاد به ملافه ی خونی.لب هامو به هم فشار دادم و خودمو ازآغوشش بیرون کشیدم.نمیتونستم درک کنم که چرا باربد اون کارو باهامکرده.درست و حسابی یادم نمیومد که چه کار کردم اما باربد که حالتعادی داشت.چرا نتونسته بود مقاومت کنه؟باربد-شادی خواهش میکنم با این فکر و خیالا خودتو زجر نده.منم دیشبحال خوبی نداشتم.کارای تو دیوونه ام کرده بود.-دیوونه؟یعنی تقصیر منه؟آره؟نکنه میخوای بگی من بهت تجا...قبل از اینکه حرفمو تموم کنم با سیلی که به صورتم زد خفه شدم.باناباوری بهش نگاه کردم و دستمو روی گونه ام گذاشتم .باربد که از کارش پشیمون شده بود یکدفعه بغلم کرد و منو به خودش فشارداد.باربد-نباید اون کلمه رو به زبون بیاری.میفهمی؟از اون کلمهمتنفرم.هیچوقت اونو نگو.به قدری منو محکم گرفته بود که نزدیک بود استخونای بدنم بشکنه.جرئتحرف زدنی هم نداشتم.به نظرم خیلی ترسناک شده بود.احساس میکردم که همه ی آینده ام از بین رفته.هرچی که به دیشب فکرمیکردم اصلا احساس لذت و خوشی بهم دست نمیداد.همه چیز برام خیلیمبهم بود.فقط صحنه های کوتاهی از اتفاق دیشب یادم میومد.حتما علتشمشروب بود.کاش نمیخوردم.اما با این حال باربد نباید با من اون کار رومیکرد.من دیگه شادی سابق نبودم.از دیشب همه چیز عوض شده بود.همهچیز تقصیر باربد بود.اگه منو به مهمونی نمیاورد حالا این بلا به سرمنمیومد.مامان-کجا بودی؟چرا دروغ گفتی که رفتی خونه ی ملیحه؟بی توجه به حرف مامان به سمت اتاقم رفتم که دستمو گرفت و منو بهسمت خودش برگردوند.روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم.سرمو انداختمپایین و با بغض گفتم:فعلا نمیتونم چیزی بگم.حالم خوب نیست.مامان-خوب نیست؟دیشب کجا بودی شادی؟با کی بودی؟هیچ جوابی ندادم.نمیدونستم که چی بگم؟چجوری بگم؟!خودم هم هنوز تویشوک بودم.چجوری میتونستم بگم چه بلایی به سر خودم آوردم.مامانم شونه هامو گرفت توی دستاش و به شدت شروع کرد به تکون دادن.مامان-کجا بودی؟چرا جواب نمیدی؟دیگه نتونستم طاقت بیارم.زدم زیر گریه و خودمو انداختم توی بغلش.مامان-چی شده؟چرا گریه میکنی؟سرمو روی شونه اش گذاشتم و هیچ حرفی نزدم.مامان-داری نگرانم میکنی.دیشب کجا بودی؟بگو شادی.باور کن که فقطنگرانت شدم.همین.-نمیتونم بگم.مامان-چی به سرت اومده؟حرف بزن.میترسیدم تا بگم چه اتفاقی افتاده مامانم از من متنفر بشه.اصلا روم نمیشدکه بگم.اون به من اعتماد کامل داشت و حالا من کاری کرده بودم کهآبروش رفته بود.چجوری میتونستم بگم چی شده وقتی که میدونستم طاقتشنیدنشو نداره؟مامانم وقتی دید فقط گریه میکنم و هیچ حرفی نمیزنم منو از بغلش بیرونآورد و خیره شد به صورتم.نمیتونستم توی چشم هاش نگاه کنم.ازشخجالت میکشیدم.مامان-بگو چی شده؟اینجوری داری نصفه جونم میکنی.نکنه که با باربدبودی؟جمله ی آخرشو با تردید گفت..انگار که هنوز به من اعتماد داره و نمیخوادذهنیتش راجع به من خراب بشه.وقتی با سکوت من روبرو شد دوباره شونه هامو با قدرت گرفت و تکونمداد.مامان-بگو که پیش اون نبودی؟بگو.دوباره سکوت.تنها سکوت میتونست عمق فاجعه رو نشون بده.چیمیتونستم بگم؟کم کم فشار دست های مامانم کم شد و شونه هامو ول کرد.پشتشو به منکرد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:حالا باید چیکار کنیم؟باورمنمیشه که اینکارو کردی.خودم هم نمیدونستم که باید چیکار کنم.لحظه ی آخری که از باربد جدا شدمبهش گفتم که دیگه نمیخوام ببینمش.وقتی بهم گفت که نگران نباشم چونباهام ازدواج میکنه خیلی بهم برخورد.احساس کردم که مثل یه دستمال شدمکه استفاده شده و باربد مجبوره که اون دستمال رو نگه داره.با صدای مامان از فکر اومدم بیرون.مامان-زنگ بزن بهش بگو بیاد.فکر کردم گوشام اشتباه شنیده.با ناباوری گفتم:چی؟مامان-گفتم که زنگ بزن بگو بیاد.همین الان.-برای چی؟مامان-باید تکلیفتون یه سره بشه.هرچی دیرتر اقدام کنیم بدتره.-اما...مامان-زنگ بزن.-من اینکارو نمیکنم.قبل از اونکه بفهمم چه اتفاقی میخواد بیفته مامانم سیلی محکمی به صورتمزد و با فریاد گفت:تو غلط میکنی.بابات مرده منکه نمردم.هیچ میفهمی چهبلایی سر خودت آوردی؟به دست هاش نگاه کردم که به طرز وحشتناکی میلرزید.میدونستم که خیلیداره خودشو کنترل میکنه تا چیزی نگه.همیشه مامانم خونسرد بود و سعیمیکرد که عاقلانه و به دور از جنجال رفتار کنه.من مستحق بدترین ها بودم.با کاری که کرده بودم تمام آینده ی خودمو ازبین برده بودم.بدبخت ترین موجود دنیا من بودم.منی که بکارت خودم رو بهخاطر شراب و مردی که دوست داشتم از دست داده بودم.مردن برای منبهتر از این زندگی بود.مامان-نشنیدی چی گفتم؟سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیخوام ببینمش.مامان-چی؟-نمیخوام باربدو ببینم.مامان-مگه دست خودته؟دیوونه شدی؟-آره دیوونه شدم.نمیخوام ببینمش.ازش متنفرم.خودم یه جوری با این مسئلهکنار میام.
مامان-کنار میای؟نکنه شوخیت گرفته؟انگار هنوز باورت نشده که چیکارکردی؟روی زمین نشستم و همونطور که گریه میکردم گفتم:چرا باورممیشه.میدونم چیکار کردم.اما نمیتونم با اون باشم.حالم ازش به هممیخوره.ازش بدم میاد.اون آینده مو ازم گرفت مامان.میفهمی؟چجوریمیخوای مجبورم کنی با اون باشم وقتی که میدونی به زور با من...دیگه نتونستم بقیه ی جمله مو بگم چون گریه امونم نداد.از خودم،ازباربد،از زندگی جهنمی که برای خودم ساخته بودم بدم میومد.هنوزم برامباورش سخت بود که باربد اون کار رو با من بکنه.یعنی تنها دلیلش منبودم؟تحریک شدن باربد تقصیر من بود؟نمیتونست که جلوی خودشوبگیره؟نکنه که این کار همیشگی باربده؟شاید بلایی که به سر من آوردهبود رو قبلا به سر پانی آورده؟با حلقه شدن دست های مامانم به دور بدنم به خودم اومدم.مامان-گریه کن دخترم.گریه کن تا آروم بشی.-منو ببخش.مامان هم پا به پای من گریه میکرد.لحظات سختی بود.هیچوقت تصورشمنمیکردم که ممکنه همچون بلایی سرم بیاد.اونم توسط کسی که ادعایمیکرد دوسم داره و میگفت که حاضر نیست من ذره ای ناراحت بشم وآسیب ببینم.با صدای زنگ تلفن هردو ناخودآگاه از جا پریدیم.مامان از جاش بلند شد وبه سمت تلفن رفت.مامان-الو؟...سلام.دیگه متوجه حرف های مامان نشدم.دوباره رفتم توی فکر و خیال.نمیتونستملحظه ای خودمو به فراموشی بزنم و خیال کنم که هیچ اتفاقینیفتاده.میترسیدم.از اینکه در آینده چه بلایی به سرم بیاد وحشت داشتم.ازطرف دیگه وضع جسمانی ام هم خوب نبود.سرم گیج میرفت و بدنم بهشدت درد میکرد.دلم میخواست بخوابم و برای مدت کمی هم که شدهفراموش کنم که چه اتفاقی برام افتاده.به زور از جام بلند شدم که با صدای عصبانی مامان به خودم اومدم.مامان-بالاخره کار خودشو کرد.با نگاهی پرسشگر نگاهش کردم که گفت:مجبور شدم واسه امشب قرارهخواستگاری رو قبول کنم.-خدای من!دوباره روی زمین ولو شدم و سرمو بین دستام گرفتم.بدتر از ایننمیشد.باربد چقدر زود دست به کار شده بود؟نکنه فکر میکرد من محتاجاینم که به خواستگاریم بیاد؟چقدر بدبخت شده بودم و خودم خبر نداشتم.خیلی آروم و خونسرد روی صندلی نشستم و به مامان نگاه کردم که بالبخندی تصنعی گفت:بفرمایین خواهش میکنم.چاییتون سرد شد.نیم نگاهی به بهناز و شوهرش کردم و پوزخندی زدم.اصلا دلم نمیخواستبه باربد نگاه کنم.میدونستم که مشغول کند و کاو توی ذهن منه.دیگه براماهمیت نداشت که چی میفهمه و چیکار میکنه.بهناز-قرض از مزاحمت پریسا جون.اومدیم که دختر گلتونو واسه باربدخواستگاری کنیم.منکه عاشق شادی شدم.ماشالا بزنم به تخته روز به روزقشنگ تر میشه.با پوزخند به باربد نگاه کردم و توی ذهنم گفتم حتما به خاطر اثراتمشروبه دیشبه که لپام هنوز گل انداخته.نه باربد؟واسه همونه که قشنگشدم.نظر تو چیه؟سگرمه هاش توی هم رفت و سرشو انداخت پایین.میخواستم باهاش بازیکنم.میخواستم زجرش بدم.به خاطر کاری که با من کرده بود باید تاوان میداد،حتی اگه به قیمت از بین رفتن خودم میشد.هنوز داشتم به باربد نگاه میکردم.انگار که فهمیده بود بهش خیره شدم واسههمون سرشو بالا نمیاورد.حتما الان فکر میکنند باربد چقدر شرم و حیاداره.شرم و حیا؟کاش میشد با صدای بلند بخندم.باز هم همون حرف های مسخره ای که موقع خواستگاری زده میشد.بیحوصله و عصبی به حرف ها گوش میدادم و منتظر بودم که تمومبشه.بالاخره بعد از کلی چک و چونه زدن قرار شد من و باربد حرفامونوبزنیم.بعد از وارد شدن به اتاقم گفتم:چه زود دست به کار شدی.باربد که از رفتار و حرف های من عصبانی بود همونطور که سعی میکردخودشو کنترل کنه گفت:هیچ معلوم هست چته؟چرا قیافتو اینجوریکردی؟اون چه حرفی بود که زدی؟قیافه ای خونسرد به خودم گرفتم و به سمت پنجره رفتم.-فکر نمیکردم مردی که اولین بار پا به این اتاق گذاشت حالا برای داشتنمن دست به هر کاری بزنه.باربد-تو هنوز نمیخوای فراموش کنی؟-فراموش؟چطوری؟خودتو زدی به خریت؟میفهمی با من چیکار کردی؟باربد-من یا تو؟تو با اون کارات منو دیوونه کردی.هرکس دیگه ای هم جایمن بود همون کاری رو میکرد که من کردم.-پس تقصیر منه؟آره؟خیلی ممنون.راست میگی همه ش تقصیر منه.منباعث شدم تو از راه به در بشی.باربد پشت سرم ایستاد و بازومو گرفت.باربد-من یه مردم شادی.میفهمی؟با غرایز مردونه و احساساتی که ممکنههر لحظه تحریک بشه.با ناراحتی بازومو تکون دادم و خواستم دستشو از بازوم ول کنه امامحکمتر منو گرفت و برم گردوند.باربد-میفهمی دیشب چه حالی داشتم؟نمیدونستم باید چیکار کنم.همیشه دلممیخواست که بهت نزدیکتر بشم اما تو منو پس میزدی.وقتی دیشب با اونحالت توی بغلم بودی دیگه نمیتونستم احساسات خودمو کنترل کنم.من اصلااز کاری که کردم پشیمون نیستم.هیچوقت مثل دیشب احساس خوشبختینکردم.وقتی توی بغلم بودی و باهام حرف میزدی باورت نمیشه که چقدر...دستامو روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم.-نمیخوام حرفی بشنوم.بس کن.دیگه چیزی بین ما نمونده.باربد-منظورت چیه؟-الان میفهمی.بی توجه به نگاه مبهوتش از اتاق بیرون رفتم.با ورود من به سالن پذیراییبهناز گفت:خب عروس خانوم بالاخره حرفاتونو زدین؟نیم نگاهی به مامان انداختم که با ناراحتی به بهناز نگاه میکرد.بیچارهداشت چه زجری میکشید و خودشو به سختی کنترل میکرد تا کسی نفهمهکه چه بلایی به سر دخترش اومده.در همین حین باربد هم اومد و کنارم ایستاد.بی توجه به حضورش گفتم:بلهحرفامونو زدیم.من و باربد تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم.باربد با تعجب به من نگاه کرد و خیلی آروم گفت:من فکر کردم که تو...بی توجه به حرفش به جمع حاضر لبخند زدم و دیگه چیزی نگفتم.نگاه بهت زده ی شهاب پر از سوال بود.باورش نمیشد که من به باربدجواب مثبت دادم.شاید اگر اتفاق دیشب بین من و باربد نمیفتاد به اینزودی قصد ازدواج نداشتم.