انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خواب بازی


زن

 
بعد از جر و بحثی که با شهاب داشتم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.چطور میتونستم به شهاب بگم که چرا قبول کردم با باربد ازدواج کنم.اون از هیچی خبر نداشت.حتی فکر کرده بود که من خونه ی ملیحه بودم و شب نیومده بودم.مامان بهش نگفته بود که من پیش باربد بودم.اونوقت چجوری میتونستم دلیل بله گفتنم به باربد رو به شهاب بگم؟
نگاهی به انگشتر طلایی که بهناز به عنوان نشونه به دستم کرد،انداختم و لمسش کردم.

شالمو روی سرم انداختم و موهامو مرتب کردم.شهاب که پشت سر من ایستاده بود و به من نگاه میکرد گفت:مطمئنی که میخوای من بیام؟
-آره.چطور مگه؟تو داداشمی.بالاخره باید همراهم باشی؟مگه به جز تو خواهر یا برادر دیگه ای دارم؟
شهاب-آخه توی اینجور مواقع مادر یا...
-من دلم میخواد تو باهام باشی.
پشت به آینه کردم و به شهاب گفتم:خوب شدم؟
شهاب با نارضایتی نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:خوب که آره.اما فکر نمیکنی زیادی مانتوت کوتاهه؟
نگاهی به مانتوم انداختم که تنها یک وجب پایین تر از باسنم بود و گفتم:نه خوبه.در ضمن تو و باربد هستین...خیل خب بریم.دیگه دیر میشه.
قرار بود بریم آزمایشگاه تا من و باربد آزمایش خون بدیم.شهاب رو با خودم همراه کرده بودم تا مجبور نباشم با باربد تنها باشم.دلم نمیخواست تا عروسی باهاش تنهایی جایی برم.هرچند که شهاب از تصمیم من ناراضی بود اما هیچ حرفی نزد.
منتظر باربد بودیم که بالاخره بعد از چند دقیقه تاخیر پیداش شد.با دیدن شهاب که همراهم بود لب و لوچه اش آویزون شد و با قیافه ای گرفته شروع کرد به سلام و احوال پرسی.
شهاب زودتر از من سوار ماشین شد.بعد از نشستنش باربد با عصبانیت نگاهی به سر تا پام کرد و با صدایی که سعی میکرد به گوش شهاب نرسه گفت:این چیه پوشیدی؟
خودمو زدم به اون راه و گفتم:چی؟
با عصبانیت آستین مانتوم رو گرفت و تکونم داد.
باربد-همین مانتو.فکر کردی داری میری عروسی؟
-منکه هیچ عیبی نمیبینم.بهتره انقدر ادای آدمای غیرتی رو در نیاری.
دستمو کشیدم عقب که باربد این بار مچ دستمو محکم گرفت وگفت:ادا در میارم؟منظورت چیه؟
به سمت دیگه ای نگاه کردم و با خونسردی گفتم:منظورم واضح بود.حالام دستمو ول کن.
از حرص نفسشو به شدت بیرون داد و مچمو ول کرد و بدون گفتن حرفی سوار ماشین شد.پوزخندی زدم و من هم سوار شدم.
کنار باربد توی آزمایشگاه نشسته بودیم و به زوج های جوونی که مثل ما بودند نگاه میکردیم.حداکثر تلاشمو میکردم تا هیچ درگیری ذهنی نداشته باشم تا باربد ازش استفاده کنه.به آدم ها نگاه میکردم و با خودم درباره لباس ها و طرز راه رفتنشون حرف میزدم.
شهاب با تلفن داشت حرف میزد تا به خیال خودش من و باربد رو تنها بذاره.
باربد-نمیخوای بگی معنی حرف دیروزت چی بود؟منظورت چی بود که همه چی بین ما تموم شده؟
-منظور خاصی نداشتم.
ناخودآگاه نگاهم افتاد به پسر جوونی که به دیوار روبروی ما تکیه داده بود و با دقت به من و باربد نگاه میکرد.
به دقت به سر تاپاش نگاه کردم از وضع لباسش معلوم بود که باید پولدار باشه.کت و شلوار خوش دوختی به تنش بود که جذابیتشو زیاد کرده بود.
با لمس دستم توسط باربد نگاهمو از اون پسر گرفتم و به باربد نگاه کردم.
-چیه؟
باربد با حرص به من و بعد به اون پسر نگاه کرد و گفت:دلیل این رفتارات چیه؟
با بی خیالی گفتم:منکه نمیفهمم چی میگی.رفتار بدی نکردم که داری میپرسی.
باربد-شادی توروخدا بس کن.تو چرا اینجوری شدی؟اون از دیشبت،اینم ازالان.چرا سعی میکنی منو اذیت کنی؟
-اذیت؟من کی همچین کاری کردم.
دوباره به اون پسر نگاه کردم که این بار دست به سینه ایستاده بود و به ما دو نفر زل زده بود.باربد که از نگاه های اون کلافه شده بود نگاهش کرد و گفت:مشکلی پیش اومده؟
اون پسر پوزخندی زد و گفت:نه.چطور؟
باربد-نه؟مطمئنی؟
دلم نمیخواست دعوایی پیش بیاد.فشار خفیفی به دست باربد دادم و بهش گفتم:آروم باش باربد.خب؟
اون پسر با همون پوزخند روی لبش بدون اینکه حرفی بزنه به سمت دیگه ی راهرو رفت.
-بخیر گذشت.
باربد-اصلا از تفکراتش خوشم نمیومد.
به قامت بلند و کشیده ی اون جوون نگاه کردم که با غرور راه میرفت و گفتم:برام اهمیت نداره چی فکر میکرده.تو هم دست از کنکاش توی ذهن بقیه دست بکش.
باربد-اصلا من برات دیگه اهمیتی دارم؟تو خیلی عوض شدی؟
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و با خونسردی گفتم:آره عوض شدم.تو عوضم کردی.مگه نمیدونی که دیگه حالا یه زنم.
باربد-خواهش میکنم این حرفای مسخره رو بریز دور.تو برای من هنوز همون شادی هستی.همون دختری که عاشقش شدم.
-خیلی چیزا فرق کرده باربد.من و تو هم عوض شدیم.درسته دارم باهات ازدواج میکنم اما ازم توقع نداشته باش که مثل بقیه ی زن و شوهرا با هم باشیم.چون دیگه اون شور و شوقی که داشتم از بین رفته.
بعد از گفتن این حرف از جام بلند شدم و به سمت شهاب رفتم که با دو تا آبمیوه به طرفمون میومد.
ماشین جلوی خونه متوقف شد.شهاب از باربد تشکر کرد و خیلی سریع از ماشین پیاده شد.بدون اونکه به باربد نگاه کنم دستمو به دستگیره ی ماشین گرفتم و گفتم:ممنون که ما رو رسوندی.خداحافظ.
در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که به سمتم خم شد و در ماشین رو بست.
باربد-هنوز حرفامون تموم نشده.
-حرفی نمونده.
دستمو گرفت و با خشونت منو به سمت خودش برگردوند و به چشم هام خیره شد.
باربد-کاش میفهمیدم توی ذهن خرابت چی میگذره.
لبخند غمگینی زدم و با حسرت گفتم:کاش تو هم با نگاه به چشم هام میفهمیدی که دردم چیه.مثل همیشه.
قدرت دستش کم شد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشم هام دستمو ول کرد.خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم به سمت خونه رفتم.
این رابطه ای نبود که من میخواستم.به جای اینکه از تک تک لحظاتمون لذت ببریم داشتیم همدیگه رو تحمل میکردیم.همش دلم میخواست باربد رو با حرفام زجر بدم و بهش بفهمونم که چه ظلمی در حقم کرده.زندگی من و باربد چیزی نبود که توی ذهنم برنامه ریزی کرده بودم.همه چیز به هم ریخته بود.
     
  
زن

 
مشغول جمع کردن وسایلم بودم که در اتاق به شدت باز شد و با دیوار برخورد کرد.یکه ای خوردم و به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن چهره ی آشفته و عصبانی باربد پوزخندی زدم و گفتم:یادت رفته که باید در بزنی؟
به سمتم هجوم آورد و از جا بلندم کرد و گفت:سر خود شدی.
موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:سرخود؟نمیفهمم.
باربد-باید از شهاب بشنوم که داری میری حفاری؟تو مگه شوهر نداری؟مگه مسئولیت سرت نمیشه؟
به زور هولش دادم به سمت عقب و گفتم:صداتو بیار پایین.مگه اینجا طویله است که سرتو میندازی پایین و میای تو؟
باربد-با من اینجوری حرف نزن شادی.یه هفته از عقد من و تو گذشته اما تو حتی یه بارم نذاشتی که باهات تنها باشم.جذام که ندارم باهام این رفتارو میکنی.
-برای اینکه چندشم میشه بهم دست میزنی.همینو میخواستی بشنوی؟اگه اون بلا رو به سرم نمیاوردی الان اوضاع فرق داشت.نه من این رفتارو باهات داشتم و نه تو منو تحمل میکردی.تو نذاشتی همه چیز روال عادی خودشو طی کنه.من راضی شده بودم که باهات ازدواج کنم اما تو با این کارت همه چیزو خراب کردی.
دوباره مشغول جمع کردن لباس هام شدم و تند تند اونارو توی چمدون میذاشتم که با پاش چمدونو به کناری پرت کرد و گفت:تو حق نداری جایی بری.من شوهرتم و نمیذارم.تو حتی به من نگفتی میخوای بری حفاری.
چمدونو کشیدم جلوی خودم و صاف توی چشماش زل زدم و گفتم:برای اینکه تورو لایق حرف زدن نمیدونم.حالا بذار کارمو بکنم.
این دفعه دولا شد و چمدونو به سمت دیگه ی اتاق پرت کرد و به من نگاه کرد.
باربد-تو هیچ جا نمیری.
-میرم و تو هم نمیتونی جلومو بگیری.من هنوز عروسی نکردم که بیام خونه ی تو و بهم دستور بدی.من این کارو با هزار بدبختی پیدا کردم و میخوام شانسمو امتحان کنم.تو هم نمیتونی هیچ کاری کنی.حالام برو بیرون.
به سمت قفسه ی کتاب هام رفتم و چندتا کتاب و دفتر برداشتم و گفتم:کلی التماس استادو کردم تا بذاره برم به این حفاری و به هیچ وجه قصد ندارم این فرصتو از دست بدم.حتی اگه منو زندونی کنی از یه راهی میرم.پس سعی نکن جلومو بگیری.
به سمت در اتاق رفت و در یک چشم به هم زدن در رو قفل کرد و کلید روتوی جیبش گذاشت.
-بچه شدی؟
همونطور که لبخندی شیطانی به لبش داشت انگشتشو به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشت و به سمت من اومد.
کتاب هارو با حرص پرت کردم زمین و به سمتش رفتم.
-این اداها چیه در میاری؟
به چشم هام خیره شد و خیلی آروم گفت:دلم برات تنگ شده.
دوباره داشت از قدرتش استفاده میکرد و میخواست که منو کنترل کنه.چشمامو بستم و گفتم:خواهش میکنم بس کن.با این حرفات نمیتونی خامم کنی.من دیگه...
با لمس لب های گرمش روی لب هام نتونستم بقیه ی جمله مو بگم.به قدری حرکتش ناگهانی بود که شوکه شدم و برای چند ثانیه بی حرکت ایستادم و گذاشتم که به کارش ادامه بده.وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم حریص تر شد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.منو به خودش فشار داد و با شدت بیشتری لب هامو بوسید.هیچوقت انقدر حریص ندیده بودمش.انگار که سال هاست از من دور بوده.خودم هم کم کم داشت خوشم میومد.اما وقتی یاد شبی افتادم که بکارتمو از دست داده بودم با دست به سینه اش زدم و به سمت عقب هولش دادم.یه دستمو روی لبم گذاشتم و گفتم:برو بیرون.
بی توجه به حرف من دست منو از روی لبم برداشت و بهم نگاه کرد.
باربد-تو کم کم داری دیوونه ام میکنی شادی.
دوباره لب هامو بوسید و منو به سمت تختم برد.از تصور اینکه قراره چه اتفاقی بیفته وحشت کردم.لب هامو از لب هاش جدا کردم و با صدایی که از ترس به سختی شنیده میشد گفتم:خواهش میکنم بس کن.کافیه.
پوزخندی زد و منو روی تخت پرت کرد و گفت:باید یادت بیارم که من کیم و تو کی هستی.خیلی وقته که فراموش کردی.
خودمو مچاله کردم و به سمت گوشه ی تختم رفتم که مماس با دیوار بود.خودمو به دیوار چسبوندم و با التماس گفتم:توروخدا باربد.دیوونه شدی؟
تی شرتشو خیلی سریع از تنش در آورد و به گوشه ای پرت کرد و با حرص گفت:اینبار میخوام توی بیداری و هوشیاری کامل همه چیزو ثبت کنی.
کف دستامو جلوی چشمام گرفتم و گفتم:توروخدا نکن.شهاب و مامان توی خونه ان.
باربد-یعنی اگه نبودن راضی بودی؟نکنه خجالت میکشی؟نترس عزیزم.قول میدم کسی نفهمه.تو هم باید سر و صدا نکنی.
روی تخت نشست و مچ پامو گرفت و گفت:بهت خوش میگذره.
منو به سمت خودش کشید که باعث شد تعادلم به هم بخوره و به پشت روی تخت بیفتم.این بهترین حالت برای باربد بود.خندید و خودشو روم انداخت.چشم هامو بستم و با بغض شروع کردم به التماس کردن.اما باربد تنها با شنیدن حرف های من میخندید و به کار خودش ادامه میداد.سخت ترین لحظاتی بود که تا به حال داشتم.کار باربد کمتر از تجاوز نبود.بی توجه به حرف ها و گریه ها ی من خیلی سریع کارشو انجام داد و از روم بلند شد.
بدنم از شدت فشاری که بهم وارد شده بود درد گرفته بود.بی صدا اشک میریختم و چیزی نمیگفتم.با گرمای نفس های باربد که به صورتم میخورد چشم هامو باز کردم و بهش نگاه کردم.لبخندی زد و پیشونیمو بوسید.
باربد-یادت باشه که همیشه دوست دارم.
با شنیدن این حرفش با شدت بیشتری گریه کردم و به زور گفتم:از روم بلند شو.
خیلی آروم از روی من بلند شد و بعد از چند دقیقه سکوت گفت:از نظر من اشکالی نداره که بری حفاری.
پشتمو بهش کردم و خودمو مچاله کردم.باورم نمیشد که باربد اون کارو باهام کرده.مثل حیوونای وحشی باهام رفتار کرده بود.احساس میکردم توی قلبم دیگه چیزی از اون عشق و علاقه ی زیادی که بهش داشتم نمونده.انگار که قلبم خالی شده بود.نفسم به سختی بالا میومد و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.هنوز صورتم از جای سیلی که بهم زده بود میسوخت.باربد وحشی شده بود.رفتارش دست خودش نبود.انگار که به یه باربد دیگه تبدیل شده بود.کسی که من نمیشناختمش.اثری از عشق و علاقه و نوازش های عاشقانه نبود.نه کلمات محبت آمیز و نه بوسه هایی که ملایم و آروم باشه.همه چیز خشن و به نظرم وحشتناک بود.به قدری ترسناک که دلم نمیخواست دیگه تکرار بشه.
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در ،رومو برگردوندم و نگاهم به چمدون افتاد که حالا انگار بهم دهن کجی میکرد .
صدای خداحافظی باربد از شهاب و مامان به گوشم رسید.فقط اومده بود خودشو به من ثابت کنه یا بهتره بگم خودشو تخلیه کنه.دلیل این کارهاش چی بود؟نمیتونست منو درک کنه؟من ناخواسته باهاش ارتباط داشتم و اون نمیفهمید.انقدر درکش سخت بود؟حالا هم که به زور دوباره باهام رابطه برقرار کرده بود.بدون اینکه من لذت ببرم.
     
  
زن

 
صدای آرمین ستوده باعث شد بهش نگاه کنم و دست از کار بکشم.
آرمین-خانوم رضایی حواست کجاست؟حالت خوبه؟
کلاه روی سرمو جابجا کردم و با لبخندی که به زور روی لبم بود گفتم:چیزی شده؟
آرمین به اعضای هیئت کاوش که در حال رفتن به سمت پایگاه بودند اشاره کرد و گفت:وقت نهاره.دیگه باید وسیله ها رو جمع کنیم و بریم.الان ساعت تقریبا سه بعد از ظهره.نکنه گشنتون نیست؟
از ترانشه بیرون اومدم و همونطور که به سمت وسیله ها میرفتم گفتم:متوجه گذر زمان نشدم.خیلی زود گذشت.
کمچه و کلنگ و بیلچه رو توی فرغون گذاشتم که آرمین گفت:مراد وسیله هارو میبره خونه ی یکی از اهالی روستا.خسته نباشین.
-ممنون.همچنین شما.
آرمین-منکه کار خاصی نمیکنم.این شماهایین که زحمت میکشین.
خاک روی مانتومو تکون دادم و به سمت کلمن آب رفتم.
آرمین-میشه بی زحمت یه لیوان آب به منم بدین.
-بله البته.
بعد از پرکردن لیوان آب به سمتش رفتم و گفتم:بفرمایید.
آرمین-آب مال کوچکتراست.اول شما.
-اونجا لیوان هست.خودم میریزم.
از لحن حرف زدنم فهمید که اصلا حوصله ی شوخی ندارم.برای همین لیوان رو از دستم گرفت و تشکر کرد.
سه روز از اومدنم به حفاری میگذشت و توی این سه روز با بیشتر اعضای هیئت آشنا شده بودم.من یه تازه وارد بودم که هنوز در حال گذروندن رشته ی باستان شناسی بودم و بقیه کارکشته بودند.به خاطر پارتی بازی یکی از اساتید سرپرست هیئت که آرمین ستوده بود مجبور شده بود که قبولم کنه.من هم پولی برای کار کردنم نمیخواستم.فقط میخواستم تجربه کسب کنم و شاید اینطوری برای آینده ام کار پیدا بشه.
آرمین وقتی روز اول منو دیده بود خیلی رک بهم گفته بود که توی هیئتش جایی برای زن ها نیست.چون معتقده که دخترای دانشجوی باستان شناسی به جز ضرر و غرغر کردن چیزی بلد نیستند و من هم بدون شک از این قائده مستثنی نیستم.وقتی این حرف هاشو شنیدم به طور کلی ناامید شدم اما وقتی بعد از دو روز کار منو دید نظرش برگشت و بهم گفت که درباره ی من اشتباه فکر کرده.
حالا هم به نوعی میخواست جبران رفتار روز اولشو بکنه.
بعد از خوردن آب به سمت کوله ام رفتم که کنار تپه ی خاک بود و گفتم:بهتره که بریم.
آرمین خسته نباشیدی به کارگرای ترانشه گفت و به دنبال من به راه افتاد.فکرم مشغول باربد بود.توی این سه روزی که من به حفاری اومده بودم مدام بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.با اینکه با جواب های کوتاه و سرد من روبرو میشد اما باز از رو نمیرفت.احساس میکردم که همه ی اون تصوراتی که درباره ی آیندمون داشتیم خیلی بچگانه و مضحک بوده.
آرمین-خانوم رضایی مشکلی پیش اومده؟خیلی توی فکرین!
-نه.خوبم.فقط دیشب خیلی بیدار موندم.داشتم کتاب میخوندم چون خوابم نمیبرد.الانم خسته ام.فقط همین.
آرمین-یادتون باشه که همیشه ساعت خواب 11شبه.اینجوری صبح ها اذیت نمیشین.
سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.اصلا حوصله ی حرف زدن با آرمین رو نداشتم.اولین باری بود که باهاش تنها بودم.
خوشبختانه موبایلش زنگ خورد و دیگه نتونست حرف بزنه.یاد روز عقد افتاده بودم که چقدر سعی کردم خودمو شاد نشون بدم.تنها من نبودم که این وضعیت رو داشت،مامان و شهاب هم ناراحت بودند اما به روی خودشون نمی آوردند.اصلا فکر نمیکردم که روز عقد من و باربد به اون صورت برگزار بشه.مدام از باربد دوری میکردم و با مهمونا حرف میزدم.اونم کفرش در اومده بود و با قیافه ای درهم یه گوشه ای ایستاده بود و با کسی حرف نمیزد.بعد از رفتن مهمونا به اتاقم رفتم تا لباسمو عوض کنم که باربد بدون در زدن وارد اتاق شد و ازم دلیل رفتارمو پرسید.
-فعلا میخوام استراحت کنم.لطفا مزاحم نشو.
باربد-حالا دیگه من مزاحم شدم؟خنده داره.
همونطور که مشغول کلنجار رفتن با موهام بودم و با حرص شونه شون میکردم گفتم:آره خنده داره.حالا برو بیرون.
باربد-یادت باشه که دیگه از امروز من شوهرتم نه دوست پسرت.پس دیگه نمیتونی منو دک کنی.
پشت سرم ایستاد و از توی آینه به من نگاه کرد.
باربد-چرا اینجوری میکنی؟چیزی عوض نشده.من هنوزم دوست دارم.دلیلش فقط اون شبه؟اگه من دوباره عذرخواهی کنم چی؟میشه اون شبو فراموش کنی؟
دوباره چشم ها و حالت حرف زدنش داشت خامم میکرد.فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.وقتی دید چیزی نمیگم لبخندی زد و از پشت بغلم کرد.موهامو بوسید و گفت:باهام اینجوری نباش.
منو به سمت خودش برگردوند و دستی به موهام کشید.دوباره تحت تاثیر نیروی جاذبه اش قرار گرفتم و لبخند زدم.انگار که همه چیز از یادم رفته بود.دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:چشماتو ببند.
به حرفش گوش دادم و چشمامو بستم.بعد از چند ثانیه با لمس لب های گرمش به روی لب هام چشمامو باز کردم.خواستم خودمو عقب بکشم که نذاشت و با صدای خفه ای گفت:تکون نخور و آروم باش.
خیلی آروم و ملایم شروع کرد به بوسیدن لب هام.با اینکارش تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.خودمو توی بدنش ول کردم که با قدرت بغلم کرد و گفت:هیچوقت انقدر نزدیک به من نبودی.
از شدت خجالت سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم که گفت:امروز یه حس دیگه ای دارم.
خود منم احساس متفاوتی داشتم.درست بود که اولین بوسه ی من نبود اما انگار خوندن صیغه عقد ارتباط عمیقی رو بین من و باربد ایجاد کرده بود.دیگه احساس دلشوره و نگرانی نداشتم.
سرمو بالا آورد و دوباره لب هامو بوسید.من هیچ مخالفتی نکردم انگار که همه چیز یادم رفته بود.به خودم گفتم مگه همیشه منتظر این موقعیت نبودم.در حقیقت داشتم خودمو راضی میکردم اما با گازی که باربد از لب هام گرفت ناخودآگاه جیغی کشیدم و به سمت عقب هولش دادم.از شدت درد اشک چشمامو پر کرد و دستمو روی لبم گذاشتم.به قدری لبمو محکم گاز گرفته بود که احساس کردم از جا کنده شده.باربد که از کارش پشیمون شده بود خواست بغلم کنه و از دلم در بیاره که گفتم:جلو نیا وحشی.
به سمت آینه برگشتم و نگاهی به لبم انداختم.احساس کردم که لب پایینیم ورم کرده.نمیفهمیدم که چرا باربد با خشونت باهام رفتار کرده.
باربد-یه لحظه نفهمیدم...
با ورود مامان به داخل اتاق صحبت باربد ناتموم موند و ازم فاصله گرفت.
مامان-بچه ها بیاین یه چیزی بخورین.
خوب میدونستم که مامانم به این بهانه اومده تا من و باربد تنها نباشیم.یکی از شروطی که برای عقد با باربد در میون گذاشت این بود که من نمیتونستم به خونه ی باربد برم و شب ها بمونم.من هم با این تصمیم مخالفتی نداشتم اما باربد اصلا خوشش نیومد.
بعد از روز اول عقد باربد بیشتر باهام تماس تلفنی داشت و در روز فقط یکبار به خونه میومد و منو میدید.احساس میکردم که خودمو بهش تحمیل کردم.نمیدونم چرا این فکر رو میکردم.در صورتی که اون منو دوست داشت و تا قبل از اتفاق اون شب هردو تصمیم به ازدواج گرفته بودیم.از طرف دیگه میخواستم باربد رو تنبیه کنم.شاید هم به نوعی خودم رو هم تنبیه میکردم که به خاطر خوردن مشروب اون اتفاق برام افتاد.شاید اگه مشروب نمیخوردم هیچ اتفاقی بین من و باربد نمیفتاد.
     
  
زن

 
مشغول تایپ با لپ تاپ بودم که آرمین کنارم نشست و گفت:داری چیکار میکنی؟
-دارم گزارش امروز رو مینویسم.
نگاهی به صفحه ی مانیتور کرد و بعد از خوندن مطلب گفت:بد نیست.جای پیشرفت داری.
-ممنون.
با انگشتش قسمتی از متن رو نشون داد و گفت:جمله بندی اینجا رو درست کن.
ناخودآگاه نگاهم به حلقه ی طلا سفید ازدواجش افتاد که به نظرم گرون قیمت میومد.چون کلفت و نگین دار بود.از استادمون شنیده بودم که با یکی از اقوامش ازدواج کرده و فقط به خاطر تفنن سرپرست هیئت حفاری شده چون احتیاجی به پولش نداره.
آرمین-حواستون اینجاست؟
نگاهمو از حلقه اش گرفتم و با دستپاچگی گفتم:بله.الان درستش میکنم.
در حین درست کردن جمله گفت:شما هم ازدواج کردین؟
-بله.
آرمین-بهتون میاد که چند هفته از نامزدیتون نگذشته باشه.
-همینطوره.
آرمین-تبریک میگم.
-ممنون.
نمیدونم چرا از اینکه کنارم نشسته بود دستپاچه شده بودم.انگار که اولین بارمه یک مرد باهام حرف میزنه.شاید به خاطر نگاه هاش بود.نمیدونم چرا امروز یه طور دیگه نگاهم میکرد.چشم های آرمین سبز تیره بود و وقتی به آدم نگاه میکرد ناخودآگاه باعث میشد که بهش احترام بذاری.به نظرم حدود سی سال سن داشت و رفتارش خیلی مبادی آداب بود.هرچند که از دخترا زیاد خوشش نمیومد.شاید به خاطر این بود که فکر میکرد دخترها فقط برای نق زدن بوجود اومدند.این هارو از بچه های دانشگاه شنیده بودم.
آرمین-من اگه جای تو بودم به خاطر حفاری شوهرمو ول نمیکردم.دوران نامزدی دوران خیلی شیرینیه.
-به خاطر علاقه به رشته ام مجبور شدم تنهاش بذارم.
خودم هم خوب میدونستم که دلیلش تنها این نیست.بلکه از دلایل سفرم و شرکت در حفاری دوری از باربد و فکر کردن بهش بود.باید تکلیفمو با خودم مشخص میکردم.من دوسش داشتم اما به خاطر تفکرات خودم داشتم فاصلمو با باربد بیشتر میکردم فقط به خاطر اینکه اون شب لعنتی باعث شده بود بکارتمو از دست بدم.با اینکه خودم در تحریک کردن باربد نقش داشتم اما این حقو بهش نمیدادم که باهام اون رفتار رو بکنه.اون باید احساسات من و خودشو کنترل میکرد و نمیذاشت که کار به اینجا بکشه.از طرف دیگه هم از طرز بوسیدنش و ابراز عشقش وحشت داشتم.وقتی که به زور با من رابطه برقرار کرده بود به قدری خشن وترسناک رفتار کرده بود که با هر بار یادآوری اون روز تموم تنم میلرزید.همیشه فکر میکردم برقراری یک رابطه ی جنسی باید لذت بخش باشه اما وقتی یاد حرکات باربد میفتادم میفهمیدم که اینطور نیست.نمیدونستم چطوری به باربد بگم که از رفتارهای حریصانه و خشونت آمیزش میترسم.
آرمین-خانوم رضایی راستی برای ارشد درس میخونین؟
-بله.میخوام سال اول قبول بشم.
آرمین-ایشالا.با این پشتکاری که شما دارین همینطوره.
-ممنونم.
آرمین-راستی شما و من فردا مسئول غذای بچه هاییم.درسته؟
-بله.همینطوره.
آرمین-پس فردا ساعت یه ربع به شش بیدار شین تا صبحونه رو آماده کنیم.
-باشه.حتما.
احساس کردم میخواد یه حرفی بزنه اما د رگفتنش مردده.آخر سر هم حرفشو نگفت و به بهانه ی اینکه باهاش کار دارند رفت.
به راه رفتنش نگاه کردم و توی ذهنم اونو با باربد مقایسه کردم.تقریبا هم قد باربد بود اما طرز رفتار و نگاه هاش زمین تا آسمون با باربد فرق داشت.خیلی مودب بود و مثل باربد خودشو نمیگرفت.باربد در برخورد با بقیه مغرور بود در صورتی که آرمین خیلی خونگرم و مهربون به نظر میرسید به جز دیدار روز اول که زهر چشم ازم گرفته بود.
اصلا چرا داشتم این دو نفر رو با هم مقایسه میکردم؟عقلم کم شده بود؟سرمو تکون دادم و به کارم مشغول شدم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم نگاهمو از مانیتور گرفتم و به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.باربد بود.مطمئن بودم که اگه جواب ندادم مدام زنگ میزنه.
-بله؟
باربد-سلام عزیزم.خوبی؟
-سلام.ممنون.تو چطوری؟
باربد-منم خوبم.دلم برات تنگ شده.همش به فکرتم.
هیچی در جوابش نگفتم.هنوز به خاطر کاری که قبل از رفتن باهام کرده بود از دستش دلگیر بودم.مثل حیوون باهام رفتار کرده بود.
باربد-هنوزم دلگیری؟
-نباید باشم؟
باربد-وقتی به تو میرسم اختیارم دست خودم نیست.
-من ازت میترسم.تو خیلی وحشی بازی در میاری.
صدای خنده اش از پشت تلفن حرصمو در آورد.دندونامو با غیظ روی هم فشار دادم که گفت:باور کن دست خودم نیست.همه اینکارا تقصیر خودته.وقتی از من فاصله میگیری بیشتر حریص میشم.
-واقعا دیوونه شدی.
باربد-آره عزیزم دیوونه ی تو.وقتی که میبینم اونجوری از دستم در میری و میخوای ازم فاصله بگیری بیشتر دلم میخواد باهات باشم.
-ببین باربد دارم بهت میگم بهتره که خودتو اصلاح کنی وگرنه من دیگه طاقت نمیارم.تو مثل وحشیا با من رفتار کردی.انگار که من یه...
دیگه نتونستم بقیه ی حرفمو بزنم و گوشی رو قطع کردم.چندین بار پلکامو باز و بسته کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا از ریزش اشک هام جلوگیری کنم.اخلاق باربد زمین تا آسمون فرق کرده بود؟نه مسئله این نبود.میدونستم که هنوز منو دوست داره و برای رضایت من هرکاری میکنه اما وقتی که منو میبوسید دچار وحشت میشدم.رفتارش منو میترسوند.انگار که دیوونه میشد و هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت.
دلیل این رفتارش چی میتونست باشه؟نکنه که مریضی خاصی داشت و نمیتونست خودشو کنترل کنه؟از این همه فکر و خیال خسته شده بودم.به خاطر همین دوباره شروع کردم به گزارش نوشتن تا دیگه به چیزی فکر نکنم.اما تلفن باربد نذاشت.دوباره بهم زنگ زد.از دستش حسابی کفری بودم.گوشیمو خاموش کردم و دوباره به کارم مشغول شدم.
ساعت شش صبح بود که از خواب بیدار شدم.برای لحظه ی اول اصلا یادم نبود که قراره من و آرمین صبحونه ی اعضای هیئت رو آماده کنیم.از پنجره نگاهی به آسمون انداختم و کش و قوسی به بدنم دادم.بعد از جمع کردن رختخوابم و پوشیدن مانتو و روسری از اتاقم بیرون اومدم که دیدم آرمین مشغول پهن کردن سفره ی یک بار مصرفه.از اینکه دیر تر بیدار شده بودم و آرمین کارهارو کرده بود خجالت کشیدم.
     
  
زن

 
-صبح بخیر.
آرمین بدون اینکه نگاهی به من بندازه جوابمو داد و گفت:زودباش دست و صورتتو بشور و چایی ها رو بریز.
-خیل خب.
آرمین-از این به بعد یادت باشه زود بیدار شی.
-معذرت میخوام.
آرمین-معذرت دیگه فایده ای نداره.زود باش تا بقیه بیدار نشدن.
دوباره تبدیل شده بود به همون آرمینی که روز اول دیده بودمش.جدی و خشک.
خونه ای که اعضای هیئت توش سکونت داشتند شامل چهار اتاق بود و حال و پذیرایی بزرگی که دکوراسیونش مثل خونه های شهر بود.وقتی برای اولین بار خونه رو دیدم باورم نمیشد.
خیلی سریع مشغول چیدن لیوان ها توی استکان شدم و به سمت کتری روی گاز رفتم.به قدری حواسم پرت بود و مشغول فکر کردن به رفتار آرمین بودم که بدون دستگیره ی پارچه ای دسته کتری رو برداشتم و سوختم.
ناله ای کردم و زیر گفتم:سوختم.
کف دستمو به دهنم نزدیک کردم و مشغول فوت کردنش شدم که آرمین وارد آشپزخونه شد و با دیدن من که نزدیک بود گریه ام بگیره به طرفم اومد و گفت:چیکار کردی با خودت؟
قبل از اینکه بگم چیزی نیست دستمو گرفت و منو به سمت سینک ظرفشویی برد و شیر آب رو باز کرد.
آرمین-حواست کجاست دختر؟میخوای بدبختمون کنی؟اگه کتری برمیگشت روت چی؟
برای یک لحظه سوزش دستم یادم رفت.گرمای دستش که به مچ دست من هم سرایت کرده بود شوکه ام کرد.نمیدونم چرا از اینکه دستمو گرفته بود هم خجالت میکشیدم و هم خوشم اومده بود.دلیلشو نمیدونستم.انگار که هنوز دختر بودم و برام تازگی داشت که یه مرد دستمو بگیره.بی حرکت ایستاده بودم و به آرمین نگاه میکردم که با اخم به دستم نگاه میکرد و آب میریخت روش.
شدت سوزش دستم کمتر شده بود اما احساس میکردم دمای بدنم هر لحظه داره بیشتر میشه.درست مثل لحظاتی که باربد دستمو میگرفت و دستپاچه میشدم به همون حال دچار شده بودم.
آرمین شیر آب رو بست و به کف دستم نگاهی انداخت.
آرمین-بهتر شد؟
با سر گفتم آره که دستمو ول کرد و با لبخند گفت:چیزی نشده.یه سوختگی مختصره.خوبی؟
-آره.
آرمین-خب تو برو تا من چایی رو بریزم.
-نه خودم میریزم.شما برین.
آرمین-آخه دستت...
-چیزی نیست.نگران نباشین.
آرمین-خیل خب.مواظب باش.
-چشم.
دعا میکردم زودتر بره تا من بتونم به خودم مسلط بشم.هنوز هم قلبم تند تند میزد.نمیدونم چرا اینطوری شده بودم.احساس میکردم دارم به باربد خیانت میکنم.میدونستم که فقط خودم دستپاچه شدم چون آرمین خیلی عادی رفتار میکرد.
تا پایان اون روز سعی میکردم که از آرمین دوری کنم و بهش نگاه نکنم.میدونستم که رفتار من برای اون اهمیتی نداره و عین خیالش هم نیست اما هربار که یاد چهره ی مهربونش میفتادم که چطور بهم نگاه کرد و گفت مواظب خودم باشم ته دلم قنج میرفت.نمیدونم چه مرگم شده بود.از خودم متنفر شده بودم.نمیدونم چرا اینطوری شده بودم.منی که عاشق باربد بودم حالا داشتم به یه مرد دیگه فکر میکردم.شاید دلیلش رفتارهای خشن باربد بود که منو از خودش زده کرده بود.
تصمیم گرفتم برای اینکه حالم عوض بشه به باربد زنگ بزنم.شاید میخواستم به نوعی خودمو گول بزنم.
بعد از چند بوق باربد جواب داد.
-الو باربد؟سلام.خوبی؟
باربد-سلام عزیزم.مرسی.تو خوبی؟دلم برات تنگ شده.
-ممنون خوبم.منم همینطور.
باربد-چقدر؟
-چی چقدر؟
باربد-چقدر تنگ شده؟
با خنده گفتم:یه کوچولو.
باربد-بی معرفت فقط یه کوچولو؟من یه دنیا دلم برات تنگ شده اونوقت تو میگی یه کوچولو؟
-خوب حالا که فکر میکنم میبینم از یه کوچولو یه ذره بیشتره.
باربد-ای شیطون.خیل خب قبول.عوضش من دلم برات خیلی تنگ شده.خیلی زیاد.
با شنیدن حرف های باربد از خودم بدم اومد.احساس خیلی بدی داشتم.واقعا دلم برای باربد تنگ شده بود و نمیتونستم اینو منکر بشم.انگار که تموم درد و غمی که باربد باعثش شده بود از یادم رفت.
-مامان و بابا خوبند؟
باربد-همه خوبن.
-سلام بهشون برسون.
باربد-چشم عزیزم.حتما.تو چیکار میکنی؟تعریف کن.
-فعلا که مثل عمله ها کار میکنم.خیلی خسته میشم.شبا خیلی زود خوابم میبره.با اینکه سخته اما لذت بخشه.
باربد-یعنی دوست داری که کار حفاری رو بازم ادامه بدی؟
-خب آره چرا که نه.خیلی مزه میده.
باربد-پس تکلیف من چی میشه؟میخوای منو تنها بذاری؟
-باز حسود شدی؟
باربد-من برای تو همیشه حسودم عزیزم.
در حال حرف زدن بودم که آرمین صدام زد.
باربد-کاری برات پیش اومده؟
-آره.باید برم شامو آماده کنم.امروز من و سرپرست هیئت مسئول این کاریم.
باربد-خیل خب عزیزم.برو و مواظب خودت باش.
-باشه.پس فعلا.
باربد-یادت نره که دوستت دارم.
-دیوونه.
باربد-باز ابراز علاقه کردی؟
-بهتره برم.خداحافظ.
تا رسیدن به آشپزخونه هنوز لبخند از روی لبم نرفته بود.دلیلش هم حرف های باربد بود.به طور کلی همه چیزو فراموش کرده بودم.
ظرف های یکبار مصرف غذا رو برداشتم که آرمین گفت:دستت بهتره؟
-بله.
نمیخواستم باهاش هم کلام بشم.شاید از واکنش خودم میترسیدم.
آرمین-خانوم رضایی قیافه ام خیلی ترسناکه که نگاهم نمیکنی؟
-نه.اصلا.این چه حرفیه؟!
آرمین-رفتارت یه چیز دیگه میگه.
-متاسفم اگه اینجور برداشت کردین.
خیلی سریع از آشپزخونه بیرون رفتم تا باهاش حرف نزنم.خوب میفهمیدم که از رفتارهای من تعجب کرده و حتما پیش خودش فکر میکنه که من دیوونه ام.
دوری از باربد باعث شده بود که رفتارهای بدش توی ذهنم کمرنگ بشه و خودمو متقاعد کنم که من خیلی تندروی کردم و رفتارم باهاش بد بوده.دلم براش خیلی تنگ شده بود و توی ذهنم خاطراتی که باهاش داشتم رو مرور میکردم.احساس من به باربد به حدی قوی بود که حتی با وجود رفتار بدی که با من داشت باز هم عاشقش بودم.
این من بودم که همیشه کوتاه میومدم و در مقابل باربد ضعیف بودم.به خواسته مامان و شهاب توجه نکردم و به عقدش در اومدم،به خاطر دروغی که بابت ازدواجش بهم گفت بخشیدمش و باز هم به خاطر شب تولد دوستش که اون اتفاق کذایی افتاد بخشیدمش.احساسم بهم میگفت که ازدواج من و باربد اشتباهه.شاید به خاطر اتفاقاتی بود که پشت سر هم میفتاد و مسببش باربد بود.همیشه فکر میکردم خصوصیت ویژه ی باربد باعث شده که بتونه عاقلانه تر رفتار کنه اما بعد از عقدمون که به هم نزدیک تر شده بودیم فهمیدم که تا حدودی اشتباه فکر میکردم.
دوباره فکرم پر کشید به سمت اخلاقش وقتیکه که با من تنها بود.چیزهایی درباره سادیسم جنسی شنیده بودم اما فکر نمیکردم که هیچوقت با این بیماری روبرو بشم.شاید باربد هم سادیسم داشت که با من اونطوری رفتار میکرد.وقتی قبل از اومدن به حفاری به اجبار مجبورم کرد که باهاش رابطه داشته باشم رفتارش به شدت وحشیانه و دور از انتظار بود.از شنیدن ناله ها و التماس های من خوشش میومد و وقتی با مقاومت من روبرو شد سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد گریه ام در بیاد.بعد از تموم شدن کارش هم دوباره همون باربد همیشگی شد،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.وقتی یاد اون صحنه ها میفتادم از ترس بدنم شروع میکرد به لرزیدن.دلم نمیخواست که دوباره اون اتفاقا تکرار بشه.باید با باربد حرف میزدم و بهش میگفتم که از این اخلاقش متنفرم.امیدوار بودم که به حرفم گوش کنه و خودشو عوض کنه.
     
  
زن

 
آرمین-چقدر تو بازیگوشی دختر.
شنیدن صدای آرمین باعث شد از فکر بیام بیرون و بهش نگاه کنم.بالا سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.نمیتونستم چشماشو ببینم تا ببینم قصدش از این حرف چیه؟مسخره کردن و یا فقط برای شوخی.عینک آفتابی که به چشم هاش زده بود نمیذاشت که بفهمم.
آرمین-این طرز کلنگ زدن نیست.حواست کجاست؟مگه داری شخم میزنی؟
نگاهی به کلنگ کوچکی که توی دستم بود کردم و بعد به روبروم.راست میگفت.انگار داشتم شخم میزدم.کم ترانشه رو گود کرده بودم.به خاطر اینکه حواسم نبود فقط داشتم کلنگ میزدم بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم.
آرمین وارد ترانشه شد و کنارم نشست و گفت:اینجوری باید بزنی.
قبل از اونکه کلنگ رو بهش بدم خودش پیش قدم شد و دستشو دراز کرد و کلنگ رو گرفت اما دستش با دستم برخورد کرد.از تماس دستش با دستم شوکه شدم.خودمو کشیدم عقب که فهمید و گفت:ببخشید.
اصلا زبونم نچرخید که بهش بگم اشکال نداره.فقط به دستامون نگاه کردم که هردو لرزش خفیفی داشت.بدون اینکه چیزی بگم به حرکت دست هاش نگاه میکردم که به سرعت مشغول جدا کردن خاک از بستر اصلی ترانشه بود.نگاهی به چهره اش انداختم.لب هاشو روی هم فشار داده بود و چیزی نمیگفت.نمیدونم چرا هردومون دستپاچه شده بودیم.با اینکه سعی میکرد نشون نده که اتفاق خاصی نیفتاده اما از حالت کار کردنش و صورتش میفهمیدم که خیلی سخت داره خودشو کنترل میکنه.
ترجیح دادم به سمت دیگه ای نگاه کنم تا راحت تر به کارش برسه.نگاهم افتاد به مراد که مشغول صاف کردن دیواره ی ترانشه بود اما انگار اونم امروز حالش خوب نبود چون خیلی بد داشت دیواره رو صاف میکرد.در صورتی که از روز اول که باهاش کار میکردم کارشو به نحو احسن انجام میداد و آرمین ازش راضی بود.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
-آقا مراد یه ذره دقت کن.خیلی داری دیواره رو گود میکنی.
مراد-نه خانوم.دارم خوب صافش میکنم.شما اشتباه میکنین.
-اشتباه؟نه آقا مراد.واضحه که...
با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:شما نمیخواد برای ما مهندس بازی در بیاری.سرت به کار خودت باشه.
نمیدونستم چی جوابشو بدم.به قدری خشن جوابمو داد که دهنم بسته شد.مراد دوباره مشغول کارش شد که صدای آرمین رو از پشت سرم شنیدم.
آرمین-مراد این چه طرز حرف زدنه؟در ضمن خانوم رضایی داره درست میگه.هیچ معلوم هست حواست کجاست؟دقت کن.انتظار داری بهت بیشتر از بقیه هم پول بدم؟
مراد که از حرف زدن آرمین ترسیده بود با شرمندگی نگاهی به من و بعد به آرمین کرد و گفت:آقای ستوده ببخشید.آخه خانوم مهندس...
آرمین کنار من ایستاد و با عصبانیت گفت:صدبار گفتم ما اینجا مهندس نداریم.انقدر مهندس مهندس نکن.در ضمن با دو تا کلنگ زدن فکر نکن باستان شناس خبره شدی و از ما بالاتری.هرچی باشه خانوم رضایی داره درسشو میخونه و از تو بیشتر میفهمه.حالا به کارت برس.
مراد-چشم آقا.معذرت میخوام.
آرمین-زودباش کارتو بکن.الان دیگه نزدیک نهاره.
از اینکه آرمین ازم دفاع کرده بود خیلی خوشحال شدم.ازش تشکر کردم که گفت:تو هم کارتو درست انجام بده دختر.
لحن حرف زدنش درست مثل پدرایی بود که داشتند دختر کوچولوشون رو نصیحت میکردند.
با حرص گفتم:چشم آقای پدر.
با شنیدن این حرف خندید.خنده ای از ته دل.هیچوقت ندیده بودم که اینطوری بخنده.مات و مبهوت نگاهش کردم که عینکشو از چشمش برداشت و گفت:لحنم خیلی شبیه پدرا بود؟
-بله.
آرمین-خب عادت کردم که با همه اینجوری رفتار کنم.
نگاهم افتاد به چشم هاش که برق میزد.برق شیطنت.هیچوقت انقدر نزدیک به چشم هاش خیره نشده بودم.به نظرم چشم های جذابی داشت و میتونست به وسیله ی اونا میتونست افراد دور و برشو به کارهایی که میخواد وادار کنه.
آرمین-امروز باید برم شهر.تو هم باید بیای.
-من؟برای چی؟
آرمین-محمدی رفته تهران تا یه کاری برای من انجام بده.مجبورم خودم برم شهر.دست تنهام.واسه همین تو هم باید بیای.

-خیل خب.میام.ساعت چند؟
آرمین-یه ساعت دیگه.میتونی بری پایگاه تا لباستو عوض کنی.
-حالا وقت هست.فعلا به کارم میرسم.
آرمین-خیل خب.پس فعلا من برم پایگاه تا آماده بشم.
-زود نیست؟
آرمین-زود که هست.اما حمومم باید برم.خیلی خاکی شدم.جدا از خودم بدم میاد وقتی کثیفم.فعلا برم.
بعد از رفتن آرمین مشغول کار کردن شدم اما فکرم جای دیگه ای بود.افکار متناقضی توی ذهنم جولان میداد.از یک طرف به باربد فکر میکردم و عشقی که بهش داشتم و از طرف دیگه احساس میکردم که از آرمین خیلی خوشم میاد.تا قبل از دیدن باربد همیشه دوست داشتم که شوهر آینده ام هم باستان شناس باشه تا با همدیگه کار کنیم.با هم به مسافرت بریم و توی کارهای حفاری شریک باشیم.اما خب آرزویی که داشتم هیچوقت به حقیقت تبدیل نشد و به جاش با کسی ازدواج کردم که اصلا تصورشم نمیکردم.کسی که ویژگی خاصی داشت و به راحتی نمیشد باهاش زندگی کرد.
از ماشین آرمین که کمری سیاه رنگی بود پیاده شدم و دوباره نگاهی به سر تا پام انداختم.این چه مانتویی بود که من پوشیده بودم.واقعا فکر کرده بودم که اومدم حفاری؟از دست خودم حرصم گرفته بود.آرمین با کت و شلوار خاکستری رنگی که پوشیده بود برازنده تر از همیشه به نظر میرسید.اما من با مانتوی سبز رنگ و شلوار شش جیبی که برای حفاری استفاده میکردم بیشتر به عمله ها شباهت داشتم.میدونستم که وقتی توی ماشین مدل بالای آرمین نشستم چقدر به من خندیده و توی دلش گفته این دختر بد سلیقه از کجا گیر من افتاد.
آرمین از ماشینش پیاده شد و گفت:چرا وایسادی؟راه بیفت.
نگاهی به خودم و بعد به آرمین کردم و گفتم:لازمه منم بیام توی پاساژ؟
آرمین-معلومه که لازمه.سلیقه تو رو برای انتخاب یه مانتو واسه همسرم میخوام.
انگار که خودشم فهمید از وضع ظاهریم راضی نیستم برای همین خندید و گفت:به نظر منکه تیپت از دور داد میزنه یه حفار حرفه ای هستی.نمیخواد نگران باشی که بقیه راجع بهت چی فکر میکنن.اگه نظر منو بخوای خیلی هم این تیپ بهت میاد.یالا بریم.
بعد چشمکی بهم زد و به سمت در ورودی پاساژ رفت.نگاهی به خودم انداختم و توی دلم گفتم حقته.تا تو باشی همیشه به خودت برسی.کاریشم نمیتونی بکنی.
دلو زدم به دریا و دنبال آرمین راه افتادم.وقتی دید پشت سرش دارم راه میرم نیم نگاهی به من انداخت و با خونسردی گفت:نکنه بادیگاردمی که اینجوری پشت سرم راه میای؟بیا کنارم.
     
  
زن

 
وقتی دید هنوز با بهت نگاهش میکنم لبخندی چاشنی حرفاش کرد و گفت:گفتم بیا کنارم.اینجوری خوشم نمیاد پشت سرم باشی.
با سر حرفشو تایید کردم و کنارش قرار گرفتم.
آرمین همونطور که به ویترین مغازه ها نگاه میکرد گفت:از بچه ها شنیدم که اینجا جنسای خوبی پیدا میشه.دلم میخواد که یه سوغاتی واسه همسرم بخرم.تو هم بگرد ببین چیزی برای نامزدت پیدا میشه.
خیلی دلم میخواست بدونم که همسر آرمین چطور زنیه؟مثل خودش خوشگل و خوش مشربه یا نه؟شاید هم خیلی افاده ای باشه.اما هرچی که بود دلم میخواست یک بار ببینمش.
جلوی مغازه مانتو فروشی ایستاد و نگاهی به مانتوهایی که به تن مانکن ها بود کرد و گفت:همسرم از رنگ مشکی خیلی خوشش میاد اما من ترجیح میدم سفید و یا رنگ های روشن بپوشه.خب زیاد با رنگ های تیره موافق نیستم.اما اون همیشه سر این موضوع با من دعوا میکنه.
با گفتن جمله ی آخرش پوزخندی زد و وارد مغازه شد.دنبالش به راه افتادم که دیدم چرخی توی مغازه زد و بعد یه ابروشو انداخت بالا و با تعجب نگام کرد.
آرمین-چرا وایسادی؟بگرد ببین چیزی پیدا میکنی؟
-باشه.
رفتار خودمونی آرمین منو شگفت زده کرده بود.طوری رفتار میکرد که انگار براش اهمیت نداره یه زن به جز همسرش برای خرید باهاش بیرون اومده.خودم هم اصلا انگار نه انگار که با وجود شوهر با آرمین برای خرید اومده بودم.
به سمت مانتویی رفتم که به رنگ سفید بود و مدل جالبی داشت.در حقیقت یه مانتوی سنتی بود که روش با حروف فارسی نستعلیق یک بیت شعر نوشته شده بود.همیشه دلم میخواست از این مانتو ها داشته باشم.
با صدای آرمین که شعر روی مانتو رو میخوند به سمتش برگشتم.
آرمین-از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر/یادگاری که در این گنبد دوار بماند
دستی به مانتو کشید و گفت:جنسشم خوبه.مدلشم قشنگه.میخوایش؟
-میپوشمش ببینم بهم میاد یا نه.برای همسرتون نمیخرین؟
آرمین-اون از این چیزا زیاد خوشش نمیاد.
-اهان.
آرمین-تو اینو بپوش اگه دیدم خوبه براش میخرم.چون تقریبا هم سایز توئه.به هر حال یک بار هم که شده باید به سلیقه ی من لباس بپوشه.مگه نه؟
خندید.اما خنده اش تلخ بود.شاید هم غمگین.انگار که پشت خنده هاش یه دنیا حرف واسه گفتن بود.احساس کردم که از یه چیزی رنج میبره که بی ارتباط با همسرش نیست.
از اتاق پرو بیرون اومدم و دوباره نگاهی به خودم انداختم و جلوی آینه قدی چرخی زدم.اصلا متوجه حضور آرمین نبودم که داشت منو نگاه میکرد.
آرمین-بهت میاد.
بهش نگاه کردم که پیشونیشو خاروند و با دقت به سر تاپام نگاه کرد.
آرمین-مدلش قشنگه.مخصوصا اینکه از کمر اصلا تنگ نیست.بچرخ.
طرز نگاه کردن و حرف زدنش درست مثل باربد بود.انگار که من زنشم و احساس مالکیت بهم داره.
آرمین-خیلی بهت میاد.مبارکت باشه.
دلم میخواست زودتر از تیررس نگاهش خلاص بشم.برای همین به سمت در اتاق پرو رفتم که گفت:کجا میری؟همین خوبه تنته.
-آخه...
آرمین-آخه بی آخه.بیا بریم.
-پس مانتو واسه همسرتون چی؟
آرمین-تا تو داشتی مانتوتو میپوشیدی منم یکی انتخاب کردم.گذاشتم اونجا تا با هم حساب کنیم.
-مگه نمیخواستین از این...
آرمین-نظرم عوض شد.این به تو بیشتر میاد تا همسرم.خیل خب بریم.
از رفتارش اصلا سر در نمیاوردم.یه طوری حرف میزد که داره وظیفه ی اجباری رو برای همسرش انجام میده.
تازه یادم افتاد که پولم به اندازه ی کافی نیست.روم هم نمیشد که به آرمین بگم پولم کمه.
-بهتره که اینو نخرم.حالا واجب نیست.
آرمین همونطور که به طرف فروشنده میرفت گفت:توی پایگاه پول مانتو رو بهم بده.نگران نباش.
از اینکه به همین زودی فهمیده بود که من پولم کمه متعجب شدم.خیلی عادی رفتار کرد انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
بعد از حساب کردن پول مانتوها و خارج شدن از مغازه آرمین گفت:نظرت راجع به یه نهار توپ چیه؟
-نهار؟آخه...
بی توجه به حرف من صحبتشو ادامه داد.
آرمین-میریم یه رستوران خوب و یه جوجه ی درست و حسابی میخوریم.راستی تو که دیگه چیزی نمیخوای؟
-نه.بهتره بریم.
آرمین در حال ریختن نمک روی غذاش گفت:فکر نمیکردم خرید کردن با یه زن انقدر آسون باشه.
-چطور؟
آرمین-خب معمولا وقتی با سپیده،همسرمو میگم میریم بیرون واسه ی خرید کلی باید مغازه و بوتیکارو بگردیم تا از یه چیزی خوشش بیاد.سلیقه ی منو هم قبول نداره.
نمکدون رو به سمت بشقاب من گرفت و بدون اینکه ازم بپرسه نمک میخوام یا نه شروع کرد به ریختن نمک روی غذام.
آرمین-واسه همین گفتم.تا حالا از دو تا ویژگی تو خوشم اومده.یکیش اینه که خوش سفری و دومی اینه که توی خرید کردن آدمو علاف نمیکنی.
بعد از ریختن نمک روی غذام گفت:خیلی خوبه که این اخلاقو داری.کم پیش میاد که دخترا اینجوری باشن.
-ممنونم.
آرمین-منم دقیقا اخلاقم مثل توئه.البته تا اینجا که اینطوره.
هیچی نگفتم و با سر تکون دادن نشون دادم که به حرفاش گوش دادم.
آرمین-راستی چطوری با نامزدت آشنا شدی؟
-خب اونم توی دانشکده ی ماست.معماری میخونه و یکی از فامیل های دورمون محسوب میشه.
آرمین-پس آشنا هستین با هم.
-بله همینطوره.
آرمین-با رشته ات که مخالفتی نداره؟
-راستش هنوز اونجوری حرفشو نزدیم.
آرمین-اگه نظر منو بخوای بهتره که باهاش اتمام حجت کنی.راستش میدونی چیه؟کسایی که باستان شناسی میخونن وقتی دنبال حفاری و کار میدانی میرن واسه ی خونواده هاشون سخته که اینو درک کنن.اما اگه زن و شوهر هردو باستان شناس باشن خیلی راحت پذیرفته میشه.مثل خود من.همسرم خانه داره و اصلا از کار من خوششون نمیاد.اصرار میکنه که یه شغلی انتخاب کنم که همیشه سر خونه و زندگیم باشم مثلا یه شغل دفتری و پشت میز نشینی اما من اصلا خوشم نمیاد.بیشتر دوست دارم سفر کنم.واسه ی همین بیشتر اوقات سر این موضوع بحثمون میشه.تو هم بهتره که با نامزدت حرف بزنی و نظرشو بخوای.اگه تونستی قانعش کنی و اگه نه قید کار میدانی رو بزنی...
-خب همسرتون با شما نمیتونه بیاد؟
آرمین-واقعیتش یه بار با خودم بردمش حفاری اما از بس از سختی شرایط حرف زد دیگه بیخیالش شدم.میدونی توی خونواده ی ما کلا من تنها کسی هستم که این رشته رو انتخاب کردم.بقیه یا مهندسن یا بازاری.پدرم هم بازاری بود که الان بازنشست شده و اداره مغازه هاشو داده دست برادر کوچیکم.به خاطر اینکه من اصلا از این کار خوشم نمیاد.خونواده ی همسرم هم همینطور.برای همین کلا کسی از کار من خوشش نمیاد.هرچند که موقع عتیقه خریدنشون میشه من باید براشون قیمت گذاری کنم که واقعا از این کار متنفرم.
-منم همینطور.نمیدونم چرا همه ما رو به این دید نگاه میکنن.
آرمین-چه میشه کرد.از اولش هم همینطوری بود.تغییر تفکر مردم زمان میبره.
-شما درست میگین.دقیقا همینطوره.
آرمین-انقد حرف زدم نذاشتم غذاتو بخوری.بخور که از دهن افتاد.
بعد از خوردن غذا و صحبت کردن درباره مسائل مختلف که البته بیشتر من شنونده بودم و آرمین صحبت کننده از رستوران خارج شدیم.تازه توی ماشین نشسته بودیم که موبایل آرمین زنگ خورد.بعد از نگاه کردن به صفحه ی گوشی،موبایلشو روی داشبورد گذاشت و استارت زد.
     
  
زن

 
ناخودآگاه نگاهم افتاد به صفحه ی گوشی.کنجکاو شدم که بفهمم کیه؟!با دیدن عکس زنی که روی گوشی بود حدس زدم که باید همسرش باشه.خیلی خوب نمیتونستم چهره شو تشخیص بدم اما به طور کلی به نظر میرسید که قیافه ی خوبی نداشته باشه.
آرمین-میشه شما جواب بدین و بگین که من نیستم.
-چی؟من؟آخه شاید همسرتون ناراحت بشن.
آرمین-از نظر من که اشکالی نداره.
-پس چرا خودتون جواب نمیدین؟
آرمین نگام کرد و با جدیت گفت:چون حوصلشو ندارم.جواب بده.
لحنش دستوری بود و جای هیچ اعتراضی رو نمیذاشت.هرچند که قلبا مایل به انجام این کار نبودم اما جواب دادم.
-بله؟بفرمایید.
سپیده-الو؟آرمین هست؟
-آقا آرمین الان نیستن.من همکارشون هستم.
سپیده-نیست؟پس گوشی اون دست شما چیکار میکنه؟
-گوشیشونو جا گذاشتن توی پایگاه.برای همین من مجبور شدم جواب بدم.هرموقع از سر سایت برگشتن بهشون میگم که شما تماس گرفتین.
سپیده-خیلی ممنون عزیزم.
-خواهش میکنم.
سپیده-خداحافظ.
حتی صبر نکرد من جواب خداحافظی شو بدم و قطع کرد.گوشی رو به سمت آرمین گرفتم و گفتم:اینم گوشی شما.
آرمین-ممنون.ببخش که باعث شدم دروغ بگی.
چیزی در جواب بهش نگفتم و به روبروم خیره شدم.
آرمین-راستش با سپیده سر یه مسئله ای یه چند ماهی هست که بگو مگو داریم.هردفعه که میخوام بیام حفاری شروع میکنه...
-مشکلتون چیه؟
آرمین-مشکلمون بچه است.
-بچه؟
آرمین-آره.میگه من که میرم حفاری و اون توی خونه تنهاست به خاطر همین با داشتن یه بچه سرگرم میشه و لحظاتشو پرمیکنه.اما من مخالفم.راستش فعلا دوست ندارم بچه دار بشم.نه اینکه بدم میاد.اصلا.اتفاقا عاشق بچه هام.اما صاحب فرزند شدن مسئولیت میخواد.برنامه ریزی باید بکنی.همینجوری الکی که نمیشه.سپیده فکر میکنه که همه چیز به پوله.اما من وقتی از شرایط خودم خبر دارم میگم نمیشه.منکه دائم سفرم.چجوری میتونم کنار سپیده و بچه باشم.فقط که خوراک و پول ملاک نیست.درست نمیگم؟
-چرا اتفاقا همینطوره.راستی چند ساله ازدواج کردین؟
آرمین-هشت سالی میشه فکر کنم.اتفاقا پس فردا سالگرد ازدواجمونه.
-واقعا؟پس چرا اینجایین؟الان باید خونه باشین.
پوزخندی زد و با کنایه گفت:خونه؟!خیلی وقته که دیگه به خونه ای که معنی واقعی کلمه رو داشته باشه نرفتم.مهم ترین دلیل من واسه اینکه نمیخوام بچه دار بشم میدونی چیه؟اینه که دلم میخواد بچم از زنی باشه که عاشقش باشم.
بعد از گفتن جمله ی آخرش به من نگاه کرد و لبخندی زد.طرز نگاهش طوری بود که برای یک لحظه احساس کردم شاید از من خوشش اومده و دلش میخواد که من صاحب بچه اش باشم.خنده دار بود؟چرا باید همچین احساسی داشتم؟اما حالت چشم هاش برای من کاملا آشنا بود.دقیقا مثل وقتی که باربد نگاهم میکرد.پر از شور و هیجان و سرشار از خواستن.من با این طرز نگاه کردن آشنا بودم.شاید هم خودمو داشتم گول میزدم و واقعا حالت نگاه کردنش خیلی عادی بود.اما به هرحال بعد از شنیدن حرفش سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.اونم دیگه حرفی نزد و به رانندگیش ادامه داد.
به حرف آخرش فکر کردم.به اینکه دلش میخواست بچه شو از زنی داشته باشه که عاشقشه.یعنی همه ی مردها اینطور بودند؟باربد هم همینطور؟قطعا که اینطور نیست.شاید بعضی از مردها اینجوری باشن و دوست داشته باشن که فرزندشون از معشوقه شون باشه.
زیر چشمی نگاهی به صورت انداختم.بهش میومد که پدر خوبی بشه.از همون پدرهایی که برای بچشون هرکاری میکردند.
با صدای آرمین از فکر اومدم بیرون.
آرمین-اگه بعد از این حفاری بهت دوباره پیشنهاد کار بدم قبول میکنی؟آخه شاید اواخر پاییز برم سر یه سایت.تا چند روز دیگه که کارم تموم بشه تا پاییز استراحت میکنم و گزارشامو تکمیل میکنم.بعد اگه شد خبرت میکنم.نظرت چیه؟راستش خیلی دوست دارم که با هم همکاری کنیم.من از آدمایی که سخت کار میکنن و مسائل کاری رو جدی میگیرن خوشم میاد.
-شما لطف دارین.من واقعا فقط به خاطر علاقه ای که دارم به حفاری اومدم.وگرنه خب خیلی سخته که تحمل کرد.به هر حال از اینکه بهم پیشنهاد همکاری دادین ممنونم.اگه کنکور ارشد گذاشت میتونم بیام حفاری.اما به احتمال زیاد نه.از طرف دیگه باید با نامزدم حرف بزنم.
آرمین-به هر حال روی پیشنهادم فکر کن.
-حتما.
     
  
زن

 
قسمت ۴۹ تا ۵۲
چمدون سنگینمو با هزار بدبختی گذاشتم توی پذیرایی و خواستم روی مبل بشینم که صدای زنگ در اومد.باربد چقدر زود خودشو رسونده بود.دلم براش یه ذره شده بود.با خوشحالی درو باز کردم که وارد شد و بدون اینکه به من مهلت بده سلام کنم بغلم کرد و چند بار منو توی هوا چرخوند.شروع کردم به خندیدن و گفتم:باربد چیکار میکنی؟سرم گیج رفت.دیوونه.
دست از چرخوندن من برداشت و بهم خیره شد.دلم برای دیدن چشم هاش تنگ شده بود.دستامو دور گردنش انداختم که لبخندی زد و بدون اینکه حرفی بزنه لبامو بوسید.بوسه ای آروم و عمیق.با اینکارش تمام خستگی سفرم از بین رفت.خیلی آروم دستشو روی کمرم گذاشت و شروع کرد به نوازش کمرم.
بعد از بوسیدن لب هام به سراغ چشم هام رفت و پلک هامو بوسید.
باربد-دیگه هیچوقت نمیذارم بری و ازم دور شی.دیگه کافیه.
-دوباره داری مردسالار بازی در میاری؟
باربد-اگه تو هم جای من بودی میفهمیدی.
دوباره شروع کرد به بوسیدن لب هام و بین بوسه هاش گفت:اینو همیشه یادت باشه.من توی عاشقی خیلی خودخواهم و البته حسود.
لب هاشو خیلی آروم سر داد به سمت گردنم برد و گفت:دیشب دلم خیلی برات تنگ شده بود.به حدی که دلم میخواست سریع یه ماشین بگیرم و بیام پیشت.باورت میشه؟
گرمای نفسش روی گردنم باعث شد که بدنم بلرزه.احساس میکردم که اگه تا چند دقیقه ی دیگه ادامه بده دیگه نمیتونم کنترلی روی رفتارم داشته باشم و من اینو نمیخواستم.باربد که متوجه افکار من شده بود نگاهم کرد و گفت:چرا نمیخوای؟نکنه از من میترسی؟
نمیدونستم چجوری بهش بگم.شاید میترسیدم که بگم و شاید خجالت میکشیدم.در آخر هم نتونستم چیزی بگم و برای اینکه از نگاه هاش فرار کنم سرمو روی سینه اش گذاشتم و چشمامو بستم.
باربد-میدونم که بخاطر اون دفعه است که باهات بدرفتاری کردم.اما من نمیتونم خودمو کنترل کنم.شادی نمیفهمی که چقدر بهم سخت میگذره.من وقتی با توام افکار خاصی توی ذهنمه.فقط به تو این احساسو دارم.میترسم که بهت آسیب بزنم اما باز هم نمیتونم خودمو کنترل کنم.
با ترس و وحشت نگاهش کردم و گفتم:منظورت چیه؟
پیشونیمو بوسید و سرمو روی سینه اش گذاشت.
باربد-نمیدونم چطوری بگم.اون شب که برای اولین بار من و تو...
متاسفانه صدای زنگ در خونه باعث شد که حرفش نیمه تموم بمونه.حتما شهاب بود که به خونه برگشته بود.از بغل باربد بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم.درست حدس زده بودم.شهاب بود.دستی به سر و صورتم کشیدم و به باربد گفتم:حالا چیکار کنیم؟
باربد-نگران نباش.هیچی نمیشه.
-خداکنه.
باربد-مطمئن باش.
خیلی سریع به طرفم اومد و قبل از اونکه بفهمم میخواد چیکار کنه دوباره لب هامو بوسید و با خنده گفت:دوباره دلم واست تنگ شد.
از کارش و لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.دستی به موهاش کشیدم که گفت:دوباره شروع کردی دختر؟
مثل بچه ها خودمو لوس کردم و گفتم:مگه چیکال کلدم؟
دوباره خندید و صورتشو به صورتم نزدیک کرد که در ورودی خونه باز شد و شهاب وارد شد.از شانس بد ،شهاب هردوی مارو توی اون حالت دید.از خجالت نمیدونستم چیکار کنم.سرمو انداختم پایین و سلامی زیر لب گفتم.باربد هم سلام کرد که شهاب با طعنه و کنایه جوابمونو داد و بدون اینکه دیگه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت.بعد از اینکه وارد اتاقش شد در اتاق رو محکم بست.
باربدهمونطور که به در اتاق نگاه میکرد گفت:کارمون درست نبود.
-آره.
باربد-فکر میکنه که من و تو با هم بودیم.
-واقعا؟
باربد-فعلا دور و برش نباش.خیلی عصبیه.الانم داره به خودش بد و بیراه میگه که چرا زودتر نیومده.
-کاش میشد باهاش حرف بزنم.
باربد-فعلا نه.بذار آروم بشه بعدا.بهتره که منم برم.
-خیل خب.مواظب خودت باش.
باربد-تو هم همینطور.
بعد از اینکه منو محکم بغلم کرد،پیشونیمو بوسید و خداحافظی کرد.بعد از رفتن باربد وسیله هامو به اتاقم بردم و مشغول جابجایی شدم.کاش باربد بودم و بهم میگفت که همین الان توی فکر شهاب چی میگذره.از خجالت نمیدونستم چیکار کنم.ترجیح دادم که تا میتونم جلوی شهاب آفتابی نشم تا همه چیز براش عادی بشه.هرچند که تا حدودی بهش حق میدادم.رفتار من و باربد اشتباه بود و نباید وقتی که شهاب به خونه اومده بود اون کارو میکردیم.
داشتم شامو آماده میکردم که شهاب وارد آشپزخونه شد و گفت:حفاری خوش گذشت؟
-آره خوب بود.
شهاب-خوبه.دیگه چه خبر؟!
-هیچ خبری نیست.مامان خوبه؟
شهاب-آره.اتفاقا دیشب پیشش بودم.بهش زنگ نزدی؟
-راستش نه.حالا زنگ میزنم.
شهاب-معلومه که زنگ نزدی.باربد واجب تره.
-این چه حرفیه؟
شهاب-ببین شادی بهت چی میگم.تا وقتی که توی این خونه هستی باید مواظب رفتارت باشی.میفهمی که چی میگم؟اصلا چه لزومی داره که وقتی تنهایی اون بیاد پیشت؟مگه ما شرط نذاشتیم که حق ندارین با همدیگه تنها باشین.اگه میخواین اینجوری ادامه بدین پس چرا عقد موندین؟اصلا نمیفهمم که چرا اینجوری میکنین.
-شهاب باور کن که ما کار خاصی نکردیم.تو چرا بد برداشت میکنی؟
شهاب-اینو از رژ لبی که روی صورتت پخش شده بود فهمیدم.
با شنیدن این حرفش سرمو از خجالت پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.خدا بگم باربدو چیکار کنه که باعث آبرو ریزی من شد.
شهاب-به هر حال دارم باهات اتمام حجت میکنم.تا زمانی که اینجایی حق نداری با باربد تنها باشی.خب؟نمیخوام وقتی یه چیزی شد پشیمون بشی.
هیچ جوابی بهش ندادم.اصلا نمیتونستم حرف بزنم.به قدری خجالت میکشیدم که حرف زدن برام مشکل بود.
شهاب-شنیدی چی گفتم؟
با سر جواب مثبت دادم که شهاب گفت:امیدوارم که به حرفم گوش بدین.
دست توی دست باربد داشتیم قدم میزدیم که موبایلم زنگ خورد.دلم نمیخواست جواب بدم و لحظات خوشی که با باربد داشتم رو هدر بدم.اما باربد بهم گفت که جواب بدم.با دیدن شماره آرمین دستپاچه شدم و صدای موبایلمو قطع کردم.باربد وقتی دید جواب ندادم گفت:واسه چی جواب نمیدی؟
-یکی از بچه هاست.ولش کن.
باربد-جواب بده.اشکال نداره.
-گفتم که بیخیال.
باربد-نکنه مزاحمه؟
-نه بابا مزاحم چیه.من تا حالا مزاحم نداشتم.
باربد-پس جواب بده.
اصلا یادم رفته بود که باربد ممکنه فکرمو بخونه.برای یک لحظه تصور کردم که باربد نمیتونه ذهن منو بخونه.اما اشتباه میکردم.باربد همون لحظه ی اول که من شماره ی آرمین رو دیده بودم فکرمو خونده بود و منتظر عکس العمل من بود.
وقتی دید جواب نمیدم گفت:میخوای من جواب بدم؟
خواست موبایلمو بگیره که دستمو کشیدم عقب و گفتم:ولش کن.گفتم که چیز مهمی نیست.
اخمی کرد و خیلی سریع موبایلو از دستم گرفت.
-داری چیکار میکنی؟بدش به من.
زل زد توی چشم هام و گفت:آرمین کدوم خریه؟
-خب اون...
نذاشت جوابشو بدم و سوال بعدیشو با عصبانیت پرسید.
باربد-چرا به من نگفتی؟
نگاهی به دور و بر انداختم.همه ی آدم های توی پارک داشتند به ما نگاه میکردند.سرمو انداختم پایین و با التماس و خواهش ازش خواستم که بلند حرف نزنه تا آبرومون نره.
     
  
زن

 
باربد-شادی واسه ی چی این یارو رو از من قایم میکنی؟نکنه مزاحمته؟با تو چیکار داره؟
-اون فقط سرپرست هیئت حفاری بود.همین.
باربد-چی؟
-همینکه شنیدی.بهتره خودت بهش زنگ بزنی و ازش بپرسی.
باربد-خیل خب زنگ میزنم.اما نه اینکه ازش بپرسم که راسته یا نه.بهش میگم که گوه میخوره به تو زنگ بزنه.
بازوشو گرفتم و گفتم:باربد توروخدا دیوونه بازی در نیار.چیزی نیست که.اون مثل همکارمه.همین.خواهش میکنم آروم باش.آبرومون رفت.
باربد-جوونه یا پیر؟
خیلی آهسته گفتم:جوون.
باربد-حتما مجرده.
-نه.زن داره.باور کن که اینجوریام نیست که تو...
نذاشت حرفمو بزنم و با عصبانیت گوشی رو به دستم داد و گفت:چه جوری نیست؟این خودت هستی که باعث میشی من بهت شک کنم.اگه چیزی بینتون نیست پس چرا تا اسمشو دیدی فکر کردی که...
-صدبار بهت گفتم بی اجازه توی فکر من نیا.
باربد-وقتی دروغ میگی مجبورم.وقتی بهم حقیقتو نمیگی مجبورم که اینکارو بکنم وگرنه خوشم نمیاد که انرژیمو صرف خوندن فکر بقیه کنم.
-تو همیشه اینکارو میکنی در صورتیکه میدونی من خوشم نمیاد.
باربد-خیلی خوبه.بدهکارم شدیم.به جای اینکه من ازت توضیح بخوام و بازخواستت کنم تو داری منو محاکمه میکنی.جدا که جالبه.
-آرمین ستوده سرپرست هیئت حفاری بود.توی حفاری هوای منو داشت.اما اون زن داره.چطور میتونی همچین فکری کنی.اگه یکی از همکلاسی های دختر تو زنگ بزنه منم باید اینجوری کنم؟
باربد-تو چت شده؟ببین داری چی رو به چی وصل میکنی؟خل شدی؟من دارم ازت میپرسم که چرا زنگ آرمین رو مخفی میکنی؟مگه چیزی شده که ازم میترسی؟
واقعا هم چیزی نشده بود.پس چرا داشتم اینکارو میکردم و با باربد به خاطر این مسئله دعوا میکردم.
باربد-خب حالا که چیزی نیست انقدر نترس و با این کارات منو عصبی نکن.خب؟
-خیل خب.باشه.
باربد-در ضمن من هیچوقت توی روابط کاری تو با بقیه نه حسادت میکنم و نه دخالت.رفتاری هم که دیدی ازم سر زد خودت باعثش شدی.
چیزی نگفتم.به خاطر اینکه این حق رو بهش میدادم که باهام به تندی برخورد کنه.حق داشت.من با رفتارم باعث شدم که بهم شک کنه.
باربد-امیدوارم از این به بعد هیچ چیو ازم پنهون نکنی.اینو یادت باشه که هرموقع بخوای دروغ بگی من میفهمم.
-فهمیدم.
باربد-خوبه.حالا بریم یه چیزی بخوریم.
مامان مشغول نصیحت کردنم بود.از زندگی آینده میگفت و اینکه چه کارهایی باید بکنم.اما من فکرم جای دیگه ای بود و به حرفاش زیاد توجه نمیکردم.از وقتی که به عقد باربد در اومده بودم احساس میکردم که دیگه اون شادابی و طراوت رو ندارم.دلم برای روزهای مجردیم تنگ شده بود.روزهایی که بدون ترس از هیچی با دوستام بیرون میرفتیم و شلوغ بازی میکردیم.اون روزا فقط خودم بودم و خودم.مسئولیتی به گردنم نبود.اما حالا با وجود باربد باید همش مواظب رفتارم باشم.درست بود که باربدو دوست داشتم اما نمیدونم چرا احساس میکردم زندگی مشترک من و باربد خیلی کسل کننده است.اصلا نمیدونم چه مرگم شده بود.مدام بهانه میگرفتم و باربد بیچاره هم سعی میکرد که باهام راه بیاد و نازمو میکشید.از طرف دیگه هم مسئله ی آرمین فکرمو مشغول کرده بود.بعد از اون روز دوباره بهم زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم.ازم خواست که همدیگه رو ببینیم و ازم گزارشات رو تحویل بگیره.با اینکه دلیل زنگ زدنش این بود اما یه حسی به من میگفت که تنها دلیل ملاقاتمون این نمیتونست باشه و تنها یه بهانه است.
قبل از رفتنم به باربد اطلاع دادم که میخوام به دیدن آرمین برم و اون خیلی خونسرد جوابمو داد و ازم خواست مواظب خودم باشم.دیگه نمیخواستم کاری کنم که بهم شک کنه.
برخلاف تصورم ملاقاتی که با آرمین داشتم کاملا کاری بود.گزارش ها رو تحویلش دادم و بعد از چند سوال و جواب به خونه برگشتم.با اینکه هیچ حرفی نزد که من بهش مشکوک بشم اما نگاه هاش دیوونه ام میکرد.حالت نگاه کردنش طوری بود که شک میکردم که واقعا زن داره.دلم نمیخواست درباره حالت چشم هاش فکر کنم.اصلا دیگه نمیخواستم که ببینمش.
دست از تایپ کردن کشیدم و به عکس خودم و باربد نگاه کردم که هربار با دیدنش اشک توی چشمام
جمع میشد.با انگشتم صورتشو لمس کردم و زیر لب گفتم:این چه حسیه که حتی با بدی هایی که بهم
کردی بازم دوستت دارم؟اسمش عشقه یا جنون؟
عکس روز مراسم عقدمون بود.من جلوی باربد بودم و اون از پشت منو بغل کرده بود و سرشو روی
شونه ی من گذاشته بود.لبخندی زیبا روی لبش بود و با چشم های نافذش به دوربین خیره شده بود اما
من با هربار دیدن عکس احساس میکردم که به من نگاه میکنه.مثل گذشته.مثل زمانی که برای پی بردن
به احساس من بهم خیره میشد.
دوباره نگاهم افتاد به صفحه ی مانیتور.داشتم خاطراتمو مینوشتم.خاطرات بودن با باربد.دلم
نمیخواست بیشتر از این جلو برم.در حقیقت میترسیدم.طاقت مرور خاطرات بدمو نداشتم.
حدودا یک سال و نیم گذشته بود و من دانشجوی ارشد رشته باستان شناسی بودم و زندگیم برخلاف
تصور بقیه خیلی معمولی میگذشت.معمولی بود چون باربد رو نداشتم.با ترک کردنش حتی دیگه امیدی
به زندگی هم نداشتم.وقتی که فکر میکنم و به خودم غر میزنم که چرا گذاشتم بره و ترکم کنه یه نفر
دیگه توی فکرم بهم میگه که چاره ای نداشتم.اگه با باربد میموندم صدمه میدیدم و حتی ممکن بود که
بمیرم.اما باز هم قلبم نمیذاره.تپش های قلبم بهم میگه که هنوزم دوسش دارم.چطوری میتونم فراموشش
کنم و یه زندگی دیگه رو شروع کنم؟وقتی که قلب و روحم متعلق به باربد بود چطوری میتونستم با یک
نفر دیگه ازدواج کنم.
گردنبندمو لمس کردم و چشم هامو بستم.یاد وقتی افتادم که این گردنبند رو بهم هدیه داد.اسم خودش رو
با حروف انگلیسی نوشته بود و به گردنم انداخت.ازم قول گرفت که هیچوقت از گردنم درش نیارم و
من به قولم عمل کردم.همیشه مامان و شهاب با دیدنش اخماشون میره توی هم و بهم میگن که باید
فراموشش کنم اما نمیتونم.چجوری؟با کدوم توان و اراده؟
نمیخوام یادم بیفته که باربد باهام چیکار کرد.از یادآوری روزهایی که بهم سخت گذشت میترسم.ترس
از اینکه با این کار از باربد متنفر بشم و من اینو نمیخوام.
نگاهم به بازوم افتاد.هنوز هم جای زخم چاقو رو میتونستم ببینم.با اینکه خیلی کمرنگ شده بود اما باز
هم مشخص بود.دستمو روش گذاشتم و چشمامو بستم.اتفاقی که باعث این زخم شد جلوی چشمام اومد.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خواب بازی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA