منو دنبال خودش کشید و با خنده گفت:چقدر سخته از دست خونواده ها در رفتن.بازوشو گرفتم و باهاش هم قدم شدم.-تو همیشه منو شریک جرم خودت میکنی.باربد-مگه چیکار کردم؟جز اینه که دلم میخواد با خانوم خودم تنها باشم؟-خب بیرون هم که میشه.باربد-بله میشه اما خودتم خوب میدونی که اذیت میشیم.بیرون راحت نیستیم.بعد از گفتن این حرف طبق عادت همیشه محکم بغلم کرد و منو چرخوند.دیگه به این کارش عادتکرده بودم.هردفعه که میخواست لبامو ببوسه منو چندین بار میچرخوند و خیلی ناگهانی لب هامومیبوسید.از این کارش خوشم میومد.خودش هم خوب میدونست.برای همین به کارش ادامه میداد.بعد از بوسیدن لب هام،همونطور که بغلم کرده بود روی مبل نشست و گفت:مزه داد؟-آره.چرخوندن مزه داد.با شیطنت اشاره ای به لب هام کرد و گفت:اینو میگم.به جای اینکه جوابشو بدم دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو کنار گردنش گذاشتم.هر روز کهمیگذشت اشتیاق من برای در کنار بودن با باربد بیشتر میشد.دلم میخواست هر لحظه پیشش باشم.وقتیکه توی بغلش میرفتم و اون برام حرف میزد آروم میشدم و کم کم پلکام سنگین میشد و خوابممیبرد.توی آغوشش آرامش داشتم.احساسی که هیچوقت قبل از اون تجربه نکرده بودم.حرکت دست هاش روی بازوم باعث شد که نیم نگاهی بهش بندازم.وقتی دید نگاهش کردم خندید و درگوشم گفت:دوستت دارم.بعدش لاله ی گوشمو بوسید و گونه شو به گونه ام چسبوند و دیگه چیزی نگفت.کم کم داشت خوابممیگرفت.آغوش گرمش منو خواب آلود کرده بود.دوست داشتم که تا ابد توی بغلش باشم.خنده ی ریزی کرد و خیلی آروم گفت:نخواب.-تقصیر خودته که خوابم میگیره.نگاهم کرد و با شیطنت به لب هام اشاره کرد و گفت:یه کاری بکنم خواب از سرت بپره؟لبخندی زدم و چیزی نگفتم.وقتی دید اعتراضی نمیکنم چشم هاشو بست و به صورتم نزدیک شد.من همچشم هامو بستم و منتظر شدم.با تماس لب های گرم و لطیفش چشمامو باز کردم که با دیدن چشماشخنده ام گرفت.هردو به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.با انگشت اشاره اش گونه مو نوازش کرد و در حالیکه سعی میکرد خنده شو مهار کنه گفت:امروز یهاحساس دیگه دارم.-چجور احساسی؟باربد-احساس میکنم که تا به امروز انقدر خوشبخت نبودم.با داشتن تو انگار که همه چیز دارم.-شاعر شدی!باربد-فقط حرف دلمو زدم.-منم وقتی کنار توام خیلی آرومم.هیچوقت مثل وقتایی که پیش توام آروم نبودم.دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:هیچوقت ترکم نکن.پشت دستمو بوسید و گفت:هیچوقت اینکارو نمیکنم.تو هم از پیشم نرو.حتی اگه بدترین اتفاقات هم افتادکنارم بمون.وقتی تو باهام باشی جرئت انجام هرکاری رو دارم.-کنارت میمونم.مطمئن باش.بعد از چند دقیقه خیره شدن به چشم هام اخم کرد.لب هاشو روی هم فشار داد و به سمت دیگه ای نگاهکرد.از تغییر ناگهانی صورتش ترسیدم.با دقت به صورتش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟به من بگو.برآمدگی فکش نشون میداد که خیلی داره خودشو کنترل میکنه.دستمو روی گونه اش گذاشتم و صداشزدم.دوباره نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد.تبسمی کردم که دوباره لب هامو بوسید.اما این بار با شدتبیشتری.شوکه شده بودم.نمیدونستم چیکار کنم.دوباره مثل روز اول عقدمون شده بود.کنترل خودشو ازدست داده بود.گاز محکمی از لب هام گرفت که جیغی کشیدم و سرمو کشیدم عقب،اما باربد دستشوپشت سرم گذاشت و سرمو به سمت خودش هول داد و دوباره شروع کرد به بوسیدن لب هام.حسمیکردم دارم نفس کم میارم.دستمو روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم اما هیچ فایده اینداشت.باربد تند تند نفس میکشید و به طرز وحشیانه ای لب هامو میبوسید و دستاشو روی بدنم حرکتمیداد.داشتم ازش میترسیدم.مثل زمانی رفتار میکرد که با خشونت مجبورم کرده بود باهاش باشم.برای لحظه ای دست از بوسیدن لب هام برداشت که گفتم:خواهش میکنم بس کن.داری منو میترسونی.بی توجه به حرف من،به سمت گردنم رفت و گفت:هیس.هیچی نگو.-باربد من میترسم.احساس لذت نمیکردم.بیشتر از رفتارش میترسیدم.هرلحظه داشت بدتر و بدتر میشد.همونطور که گردن و صورتمو میبوسید بلندم کرد و روی زمین گذاشت.قلبم تند تند میزد و دستاممیلرزید.واقعا میترسیدم.دوست داشتم که راهی پیدا کنم و زودتر از این مخمصه خلاص بشم.سنگینی هیکل باربد روی بدنم داشت خفه ام میکرد.شونه هاشو گرفتم و به سمت عقب هولش دادم.بهخاطر اینکه حرکتم ناگهانی بود به سمت عقب متمایل شد اما کارساز نبود.با عصبانیت نگاهم کرد وقبل از اونکه بفهمم داره چه اتفاقی میفته سیلی محکمی به صورتم زد.خشکم زد.اصلا توقع نداشتم کهاینکارو بکنه.حالت نگاه کردنش عوض شده بود.تبدیل شده بود به باربدی که من نمی شناختم.از حالتچشم هاش ترسیدم.پلک هامو روی هم فشار دادم و در حالیکه سعی میکردم گریه نکنم گفتم:بسه.دارممیترسم.کف دستمو روی لبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.هنوز جای سیلی که به صورتم زده بودمیسوخت.باورم نمیشد که باربد با من همچین کاری کرده باشه.چرا اینجوری میکرد؟حالا باورم میشدکه باربد سادیسم داره.با تماس شی نوک تیز و سردی روی گردنم چشمامو باز کردم و با دیدن صورت باربد که به صورتمنزدیک میشد یکه ای خوردم.به دستش نگاه کردم.با دیدن چاقوی میوه خوری که توی دستش بود و رویگردنم گذاشته بود جیغی کشیدم و گفتم:داری چکار میکنی دیوونه؟نزدیک بود از ترس سکته کنم.قلبم داشت به طرز دیوانه واری میتپید.باربد انگشت اشاره شو روی لبمگذاشت و با صدای ترسناکی گفت:هیس.اگه دختر خوبی باشی اذیتت نمیکنم.تیزی چاقو روی گردنم اذیتم میکرد.فهمیدم که اگه جیغ بزنم و التماسش کنم بدتر میشه.با چشم های پراز اشک نگاهش کردم.نمیخواستم گریه کنم چون میدونستم تنها با اینکارم به خودم صدمهمیزنم.انگشتشو از روی لبم برداشت و لب هامو بوسید.چشم هامو بستم و بی حرکت موندم.دعا میکردمکه زودتر تموم بشه.چاقو رو خیلی آروم به سمت قفسه ی سینه ام برد و در گوشم گفت:میترسی مگه نه؟نباید بترسی.منپیشتم.باربد کنارته.همیشه با توئه.نمیتونستم حرفی نزنم و ساکت بمونم.هرچند که میدونستم حرف زدن ممکنه به ضررم تموم بشه اماگفتم:خواهش میکنم بس کن.تو که اینجوری نبودی.باربد-دوسم داری مگه نه؟باید به حرفم گوش بدی.حرکت چاقو روی سینه ام متوقف شد.نفسمو توی سینه ام حبس کردم که باربد خنده ی شیطانی کرد وبعد از چند دقیقه مکث چاقو رو به سمت شکمم برد.احساس میکردم که تا چند دقیقه ی دیگه بیشتر زندهنیستم.قدرت انجام هیچکاری رو نداشتم.هرچقدر که بیشتر تقلا میکردم میدونستم که باربد باهام بدتررفتار میکنه.لحظات سختی رو میگذروندم.چشم هامو باز کردم که دیدم باربد پایین تی شرتمو محکم گرفت و چاقو رو وسطش گذاشت و خیلیسریع چاقو رو به سمت بالا کشید که باعث شد لباسم پاره بشه.با دو دست دو طرف لباسمو گرفت وخیلی محکم از هم جداشون کرد.کف دستامو روی چشم هام گذاشتم و سرمو روی زمین گذاشتم.حرکتدستشو روی شکمم احساس کردم که خیلی آروم به سمت بالا میرفت.
با سوزش عمیقی که روی دستم احساس کردم جیغی کشیدم و چشمامو باز کردم.باورم نمیشد.باربد باچاقو بازومو بریده بود.خونریزیم زیاد بود.دستمو روی بازوم گذاشتم و به باربد نگاه کردم که خیرهشده بود به خون بازوم.انگار که مسخ شده بود و کارهاش دست خودش نبود.چاقو رو گذاشت روی زمین و دستمو از روی بازوم برداشت.از شدت درد و سوزش بازوم اشکمیریختم اما هیچ صدایی ازم در نمیومد.بی صدا اشک میریختم و دعا میکردم که زودتر تموم بشه.لب هامو گاز گرفتم تا حداقل از شدت دردم کم بشه که باربد دستشو روی بازوم گذاشت و به من نگاهکرد.نگاهش سرد و عاری از هر احساسی بود.مثل کسایی که جادو شدن و هیچ اختیاری از خودشونندارند سرشو پایین آورد و زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که متوجه نشدم.بعد از تموم شدن کارش نگاهی به چشم های خیس از اشکم کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به منحالت نگاهش عوض شد.انگار که از یه دنیای دیگه دوباره برگشته بود به دنیایی که من هم بودم.باورم نمیشد که باربد مریض باشه.دلم نمیخواست به این حقیقت اعتراف کنم اما باربد بیمار روانی بودو کاری از دست من بر نمیومد.با اینکه باهام اون رفتار وحشیانه رو کرده بود اما باز هم دوسشداشتم.نمیتونستم ازش دست بکشم اما میدونستم که دیگه چاره ای جز جدایی نیست.باربد با تردید نگاهی به من و بعد به بازوم انداخت.با دیدن بازوی بریده ام آهی کشید و چشم هاشوبست.اگرچه که برام سخت بود و درد داشتم اما دستامو دور گردنش حلقه کردم و دوباره زدم زیرگریه.باربد هم پابه پای من گریه میکرد و زیر لب ازم معذرت میخواست.باربد-متاسفم.منو ببخش شادی.دست خودم نبود.وقتی که اینجوری میشم همه چیز از یادم میره.عزیزمببخش که باعث ناراحتیت شدم...باورم نمیشه که اینکارو کردم.نمیتونستم حرفی بزنم.هرچیزی که میگفتم اوضاع بدتر میشد و باربد بیشتر شرمنده.تنها کاری کهمیتونستم بکنم این بود که به حرفاش گوش میدادم.باید مجبورش میکردم که بره دکتر.تنها همین راه پیشرومون بود.دست هامو بین دست هاش گرفت و در حالیکه سرش پایین بود گفت:وقتی به اون حالت میرسم،یعنیوقتی با توام یه افکاری توی سرم میاد.یه چیزایی که حتی شرمم میاد بگم.میدونم که مریضم اما نمیتونمخودمو کنترل کنم.احساس لذت بهم میده وقتی با تو بدرفتاری میکنم.مثل دیروز که اون کارو باهاتکردم.توی ذهنم تصور میکردم که دارم با چاقو تیکه تیکه ات میکنم.رگ گردنتو میزنم و دستا وصورتمو با خونت رنگی میکنم.میدونم که باورش سخته اما توی ذهنم چیزایی هست که نمیتونم ازشونبگذرم.خیلی خودمو کنترل میکنم اما فایده نداره.-تو میتونی بری دکتر.همه چیز درست میشه.باربد-نه درست نمیشه.من دکتر رفتم.بهتر نشدم که هیچ بدترم شده.خیلی سعی کردم اما نشد.-از کی اینجوری شدی؟آخه چرا؟یه دلیلی باید داشته باشه؟باربد-از بچگی یادمه که همیشه یه چیزایی توی سرم بود.مردم آزاری میکردم.حتی یه بار یادمه که یهگربه رو گیر انداختم و آتیشش زدم.از اینکه میدیدم زجر میکشه خوشم میومد.بقیه رو اذیت میکردم واز اینکار لذت میبردم.تصورات ذهنیم رو نمیتونم بهت بگم چون به قدری ناراحت کننده است که حتیخودم هم خجالت میکشم.-باربد تو باید دوباره بری دکتر.اینجوری که نمیشه؟هردومون زجر میکشیم.باربد-دکتر هم از من ناامید شده.باورت میشه؟آخرین باری که پیشش بودم بهم گفت که خیلی وقتمیبره تا من درمان بشم و به زندگی عادی برگردم.اما من فکر میکردم که میتونم.-تو میتونی.مطمئنم.باربد-نمیتونم شادی.خودت دیدی چه اتفاقی افتاد.زخمیت کردم برای اینکه لذت ببرم.خدا میدونه دفعهی دیگه چه بلایی سرت بیارم.نمیتونم این ریسکو بکنم و خودمو بزنم به بیخیالی که هیچ اتفاقی نمیفته.-باور کن که با دکتر رفتن همه چیز حل میشه و تو به زندگی عادی برمیگردی.من مطمئنم.ما میتونیم تااون موقع صبر کنیم.باربد-نمیشه.در حقیقت من نمیتونم.خیلی سعی کردم که خودمو درست کنم.از وقتی که تو رو دیدمدوباره رفتم دکتر و درمانمو ادامه دادم اما جلسه ی آخری که پیشش بودم آب پاکی رو روی دستمریخت و گفت که نباید حالا حالاها امید داشته باشم.نمیدونم دیگه چیکار کنم.-اما اینجوری که نمیشه.یعنی هیچ راهی نیست؟دست هامو رها کرد و به روبرو خیره شد.از رفتارش تعجب کردم.خواستم دست هاشو بگیرم که باشنیدن حرفش دست هام بی حرکت موند.باربد-جدایی تنها راهیه که برامون مونده.اگه ازت جدا بشم دیگه زجر نمیکشیم.دائم نگران این نیستمکه بهت صدمه بزنم.باور کن که به صلاحمونه.-باورم نمیشه که...باربد-بهم گوش کن.هرچیزی که میگم عین حقیقته.تا وقتی با منی زجر میکشی.من نمیتونم دست ازتبکشم.هرلحظه دلم میخواد پیشت باشم.اما وقتی میبینم نمیتونم خودمو کنترل کنم چاره ای نیست.-ازت اصلا توقع نداشتم.این چه حرفیه که میزنی؟باربد-باور کن که برام سخته.من تورو آسون به دست نیاوردم که همینجوری بذارم بری اما آرامش توباعث میشه که ترکت کنم.اگه با من باشی زجر میکشی.اینو میتونی میفهمی؟باید زودتر از هم جدابشیم.-نمیفهمم.من دوستت دارم و باهات هستم.تو چرا اصرار داری که نمیتونی خودتو درمان کنی؟یعنیانقدر ضعیف شدی؟باربد-آره ضعیف شدم.خسته هم هستم.نمیتونم دیگه ادامه بدم.فکر میکردم وقتی باهات ازدواج کنمدرمان میشم اما بدتر هم شدم.وقتی هیچ راه چاره ای نیست چرا باید تورو هم اذیت کنم.-تنها مرگه که چاره نداره.من مطمئنم که اگه بخوای میتونی.باربد-معلوم نیست دفعه ی دیگه چه بلایی سرت بیارم.باور کن شادی من نمیخوام اذیت بشی.تو بایدازم حدا بشی.-جدا؟خواهش میکنم این حرفارو نزن.باربد-خیلی فکر کردم.این تنها راهه.-تو چجوری میتونی این حرفو بزنی؟خدای من.دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و سرشو به سمتم برگردوندم و گفتم:من بهت اطمینان دارم.تومیتونی.اشک چشم هاشو پر کرد و با سر حرفمو تایید کرد.لبخندی زدم و سرشو روی سینه ام گذاشتم.-تو خوب میشی.مطمئن باش.من همیشه کنارتم.
اما باربد خوب نشد.اوضاعش مدام بدتر میشد.مجبورش کردم که به روان پزشک مراجعه کنه امانمیدونم چرا به حرفم گوش نمیداد و سرسختی میکرد.دلیلشو هم بهم نمیگفت.انگار که میترسید هیچوقتخوب نشه.دلم براش میسوخت و کاری هم نمیتونستم براش بکنم.هردفعه که بهش نزدیک میشدم ومیخواستم بهش ثابت کنم که میتونه خودشو کنترل کنه اوضاع بدتر میشد.آخرین باری که با هم بودیمرو به خوبی یادمه که نزدیک بود بمیرم.دستاشو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد.کم کم داشتم نفس کممی آوردم.مرگو جلوی چشمام می دیدم.هرکاری میکردم نمیتونستم باربد رو کنار بزنم و خودمو خلاصکنم آخر سر مجبور شدم که با ناخون هام سینه شو خراش بدم.با اینکارم انگار که از خواب بیدار شدهباشه دست هاشو از دور گردنم باز کرد.بعد از اینکه فهمید چیکار کرده بغلم کرد و درحالیکه گریه میکرد ازم خواست که ترکش کنم.اما مننمیتونستم خودمو قانع کنم که ازش جدا بشم.چجوری میتونستم تنهاش بذارم وقتی میدونستم که وجودهردومون به هم وابسته است.-هنوزم میتونیم امیدوار باشیم.باربد بغلم کرد و با گریه گفت:مواظب خودت باش.قول بده.شروع کردم به اشک ریختن و گفتم:اگه تو نباشی منم نمیتونم.دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:میتونی.چون من ازت میخوام.باید قول بدی که بعد ازرفتن من سرپا بایستی.میدونم که برات سخته اما من اینو ازت میخوام.میفهمی؟برای آخرین بار لب هامو بوسید و از توی جیب شلوارش گردنبندی رو بیرون آورد.موهامو جمع کردو گفت:باید قول بدی که اینو هیچوقت از گردنت باز نکنی.میون گریه لبخندی زدم و گفتم:تو هنوزم مردسالار بازی در میاری.اونم خندید و گردنبند رو به گردنم انداخت.نگاهی به پلاک گردنبند کردم و گفتم:قول میدم.حلقه مو از انگشتم در آوردم و به دستش دادم.-یکی بهم میگه که تو پیشم برمیگردی و اون روز خیلی نزدیکه.پس تا اون موقع اینو پیش خودت نگهدار.وقتی که خوب شدی باید اینو بهم برگردونی.حلقه رو توی مشتش نگه داشت و با لبخند غمگینی گفت:تا اون روز ازش مواظبت میکنم.قول میدم.دستمو توی موهاش بردم و باز هم به عادت همیشه موهاشو آشفته کردم و با حسرت گفتم:کاش تو...باربد-نباید فکرشو بکنی.پیشونیمو بوسید و محکم بغلم کرد.دلمون نمیخواست که از هم جدا بشیم.چطوری میتونستیم همه چیرو فراموش کنیم و طوری وانمود کنیم که انگار چیزی وجود نداشته.باربد-شادی ازت یه چیزی میخوام.باید بهم قول بدی!-دوباره باید قول بدم؟باربد-تا وقتی که مطمئن نشدی من برنمیگردم و از من دلسرد نشدی به یادم باش و منتظرم بمون.-قول میدم.مطمئن باش.کلاسورمو با دو دست جلوی سینه ام گرفتم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم.چند روزی بود که دلم هوای باربد رو کرده بود.خیلی دلم براش تنگ شده بود و دلم میخواست که ببینمش اما هیچ آدرس و نشونه ای ازش نداشتم.بعد از جداییمون مامان ارتباطشو با بهناز قطع کرده بود و به بهنام تذکر داده بود که به هیچ وجه نباید صحبتی از باربد و خونوادش بکنه.تنها خبری که ازش داشتم این بود که از دانشگاه انصراف داده بود تا با من روبرو نشه.بعد از قبولی ارشدم هم دیگه ندیده بودمش.به قدری توی فکر و خیال بودم که متوجه نشدم کسی داره صدام میکنه.با کشیده شدن بند کیفم از فکر اومدم بیرون و با دیدن کسی که روبروم بود از تعجب دهنم باز موند.-شما اینجا چیکار میکنین؟با همون لبخند همیشگی اش بهم سلام کرد و گفت:اومدم برای مصاحبه ی دکتری.تو خوبی؟-ممنون.نگاهم افتاد به حراست دانشگاه که داشت من و آرمین روچپ چپ نگاه میکرد.آرمین که متوجه موضوع شده بود به مسئول حراست سلام کرد و بعد به من گفت:داری میری خونه؟-نه.میخوام برم سینما.آرمین-پس با شوهرت میخوای بری؟راستی عروسی کردین؟با شنیدن سوالش اخم کردم.لبخند از روی لبم رفت و سرمو انداختم پایین.آرمین-چیزی شده؟اتفاقی واسش افتاده؟به آرومی گفتم:از هم جدا شدیم.آرمین-خدای من باورم نمیشه.چقدر زود.کی؟-یک و سال نیم پیش.آرمین-واقعا متاسفم.خیلی ناراحت شدم.-ممنون.آرمین-از اینکه میبینم روحیه تو حفظ کردی خیلی خوشحالم.نمیخواستم دیگه بمونم و باهاش حرف بزنم.یاد زمانی افتاده بودم که با هم به حفاری رفتیم و بعد تلفنش که باربد به خاطرش باهام دعوا کرد.در حقیقت به خاطر اینکه منو به نوعی یاد باربد می انداخت میخواستم از دستش فرار کنم.-من دیگه باید برم.خوشحال شدم که دیدمتون.آرمین-به این زودی؟من کارم تموم شده.میتونیم با هم بریم سینما.-با هم؟آخه...آرمین-مطمئنم که تنهایی فیلم دیدن مزه نمیده.-آخه نمیشه.آرمین-حتما تنها نیستی؟-نه.اصلا.اتفاقا تنهام.آرمین-خب پس میریم.منم خیلی وقته که سینما نرفتم.بریم.رفتار خودمونی و بی تکلفش خلع سلاحم کرد.چرا باید مخالفت میکردم؟خیلی وقت بود که با کسی حرف نزده بودم.شهاب خیلی سعی کرد که منو به زندگی عادیم برگردونه اما نتونست.به جا که نگاه میکردم یاد باربد میفتادم.برای همین خونه ای که توش زندگی میکردیم رو فروختیم و به جای دیگه ای نقل مکان کردیم.اما این کارها هم فایده ای نداشت.قلب من هیچوقت یادش نمیرفت که عاشق باربده و نمیتونه فراموشش کنه.آرمین-ماشین داری؟-نه.یعنی نیاوردم.امروز اصلا اعصاب رانندگی ندارم.آرمین-خب پس با ماشین من میریم.-باشه.فقط بهتره که اینجا سوار ماشین نشم.خودتون که بهتر میدونین.آرمین-متوجه ام.سر خیابون بعدی سوارت میکنم.-پس تا سر خیابون بعدی خداحافظ.با خنده گفت باشه و سوار ماشین جدیدش شد که بی ام و سیاه رنگی بود.همونطور که راه میرفتم به چهره ی آرمین فکر کردم.اصلا عوض نشده بود،بلکه به نظرم جوون تر و شادتر هم شده بود.برعکس من که قیافه ام داغون شده بود و هرکی که نگاهم میکرد فکر میکرد مریضم.کنارم روی صندلی نشست و لیوان پاپ کورن رو به دستم داد.هنوز فیلم شروع نشده بود و مردم در حال پیدا کردن جای مناسب برای نشستن بودند.من و آرمین هم ردیف آخر نشسته بودیم.آرمین-خیلی وقته که سینما نیومدم.تو چی؟-من کلا از سینما خوشم نمیاد.آرمین-واقعا؟پس چرا اومدی؟-چون نمیدونستم باید چیکار کنم.حوصله ی خونه رفتن نداشتم.آرمین-خب اشکال نداره.ببینیم این فیلمه چطوریه.شاید به درد خورد.دستشو روی دسته ی صندلی من گذاشت و یه پاشو انداخت روی پای دیگه اش.آرمین-امیدوارم که ناراحت نشی اما خیلی شکسته شدی.انگار که خیلی بهت سخت گذشته.-بله همینطوره.آرمین-چشمات دیگه اون برق شیطنت رو نداره.به پرده ی سینما خیره شدم و گفتم:آدما عوض میشن.
آرمین-آره.اما تحت هر شرایطی نباید روحیه جنگجویی خودشونو از دست بدند.به هر حال هر کمکی از دستم بر میاد بهم بگو.کم کم داره فیلم شروع میشه.ازش ممنون بودم که حالمو درک میکرد و سوالات اضافی نمیپرسید.برعکس شهاب که هربار با دیدن من نصیحتم میکرد و ازم میخواست که باهاش حرف بزنم.واقعا که از این کار متنفر بودم.از اینکه وقتی ناراحتم یه نفر مدام در گوشم بگه چت شده و چرا ناراحتی بدم میومد.فیلم دیدن باعث شد که برای مدتی از فکر و خیال بیام بیرون و توجهم به فیلم دیدن جلب بشه.آرمین هم مثل من محو تماشا شده بود و حرفی نمیزد.همه چیز از یادم رفت.انگار که هیچ غمی نداشتم.بعد از تموم شدن فیلم آرمین پاکت خالی چیپس رو مچاله کرد و با خنده به شکمش اشاره کرد و گفت:چقدر هله هوله خوردم.دارم میترکم.من هم همینطور.به قدری پاپ کورن و چیپس و پفک خورده بودم که احساس میکردم دارم میارم بالا.شروع کردم به پاک کردن مانتوم و تکوندادن خرده تنقلاتی که روی لباسم ریخته بود که آرمین گفت:کاش زودتر بریم بیرون یه بادی بهمون بخوره.کم کم دارم کله پا میشم.از جام بلند شدم و آرمین هم پشت سرم بلند شد و دنبالم اومد.آرمین-تو حالت خوبه؟-راستش نه.خیلی خودمو دارم کنترل میکنم.اصلا یادم رفته که چند سالمه.مثل بچه ها هر چی دم دستم بود رو خوردم.آرمین-منم همینطور.خیلی وقت بود انقد نخورده بودم...ببینم نظرت با یه بستنی چطوره؟خنده ام گرفت.سرمو به عقب برگردوندم و گفت:وای نه توروخدا.بازم جا داری که بخوری؟!آرمین خیلی سریع به پشت سرم اشاره کرد و گفت:مواظب باش.قبل از اونکه متوجه هشدارش بشم دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید.افتادم توی بغلش و با وحشت به پشت سرم نگاه کردم.با دیدن مرد قوی هیکلی که بچه ای بستنی به دست رو در بغل داشت و بستنی اش نزدیک بود بریزه روی من خنده ام گرفت.اصلا به اون مرد نمیخورد که چنین بچه ای داشته باشه.آرمین که سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره به اون مرد گفت:مواظب باش.نزدیک بود لباسش کثیف بشه.مرد قوی هیکل نگاهی به من و آرمین انداخت و معذرت خواهی کوتاهی کرد و از کنارمون به سختی رد شد که این کارش باعث شد من و آرمین به هم بیشتر بچسبیم و به دیوار تکیه بدیم.بعد از مدت ها برای اولین بار بود که به مردی به جز باربد و شهاب نزدیک میشدم.برای لحظه ای احساس کردم که ضربان قلبم داره تند تر از حد معمول میزنه.دلیلش هم چیزی نمیتونست باشه جز آغوش آرمین که منو یاد باربد می انداخت.خودمو از بغلش آوردم بیرون که گفت:صبر کن.مثل اینکه موبایلتو جا گذاشتی.موبایلم؟آه باورم نمیشه.چقدر جدیدا گیج شده بودم.دستمو دراز کردم تا گوشی مو بگیرم که خندید و گفت:چند وقت پیش بهت زنگ زدم برای حفاری اما گفتن گوشیتو واگذار کردی.شماره مو سیو میکنم.خیلی سریع شماره شو توی گوشیم سیو کرد و با خنده گفت:من یجورایی رکم.خب؟-خب.گوشیمو گرفتم و توی جیب مانتوم گذاشتم.-راستی از اینکه نذاشتی بستنی بریزه روم ازت ممنونم.دستشو به نشانه ی احترام روی سینه اش گذاشت و به جلو خم شد.نگاهم افتاد به انگشتش که حلقه ای توش نبود.نکنه اونم طلاق گرفته بود؟برام از درگیری بین خودش و همسرش گفته بود اما فکر نمیکردم که انقدر جدی باشه.اگه طلاق گرفته بود پس الان یه مرد مجرد بود که خیلی راحت میتونست با خانم های دیگه ارتباط برقرار کنه؟اصلا به من چه که طلاق گرفته بود؟چرا این افکار باید توی سرم بیاد؟زندگی آرمین مربوط به خودشه.مثل اینکه خیلی به دستش تابلو نگاه کردم چون دستشو بالا گرفت و گفت:منم یه سالی میشه که جدا شدم.هرچند که هنوز به خاطر آفتاب سوختگی توی حفاری ها جاش مونده.راست میگفت.پوست دستش نسبت به جای حلقه تیره تر بود و به خوبی نشون میداد که ازدواج کرده.نمیدونستم چی بگم.حقیقتا مغزم خالی بود.سرمو تکون دادم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:بهتره بریم.وقتی آرمین منو جلوی خونه مون پیاده کرد و رفت به خودم گفتم:روراست باش شادی.این کار تو مثل قرار گذاشتن بود.خودتو گول نزن.واقعا هم کار من و آرمین مثل دختر و پسرهایی بود که با هم گردش میرن و خوش میگذرونن.هر دو از همسرامون جدا شده بودیم و به نوعی مجرد محسوب میشدیم و البته هردو از روزمرگی خسته شده بودیم و میخواستیم برای چند لحظه هم که شده خوش باشیم و یاد گذشته نیفتیم.زندگی آرمین هم سخت گذشته بود.هرچند که توی طلاق گرفتن از همسرش خودشو بی گناه نمیدونست.بهم گفت که به خاطر کم محلی هایی که به همسرش کرده،اونم تلافی کرده و با مرد دیگه ارتباط برقرار کرده.هنوز هم حرف هاش توی گوشمه.آرمین-نمیگم مقصر نبودم.اصلا اینطور نیست.میدونی چیه؟وقتی که من با کم محلی هام سپیده رو از خودم دور میکردم چه توقعی میشه ازش داشته باشی؟اون هم دنبال کسی میره که بهش اهمیت بده.اعتراف میکنم که هیچوقت عاشق سپیده نبودم.اما خب زندگیمو دوست داشتم و براش تلاش میکردم.سپیده از من عشق میخواست.چیزی که من نداشتم تا بهش بدم.زندگی ما خیلی وقت بود که تموم شده بود ،ما فقط تظاهر میکردیم که با هم هستیم.اون میخواست بچه دار بشیم تا شاید بتونیم زندگیمونو دوباره از نو شروع کنیم اما واقعیتش من هیچ تمایلی به این کار نداشتم.من توی طلاقمون خیلی مقصرم.دروغ نمیگم و خودمو مظلوم جلوه نمیدم.هرکسی هم که ازم میپرسه میگم.کلا آدم راحت و رکی هستم.برام اهمیت نداره که آدما درباره ام چی فکر میکنن.صرف نظر از موضوع طلاق آرمین و سپیده به نظرم آرمین تا حدودی راست میگفت.تا وقتی که عشق نباشه آدم نمیتونه کاری رو با دقت انجام بده.خودم هم به خاطر اینکه عاشق باربد بودم نمیتونستم به مرد دیگه ای فکر کنم.برام خواستگار پیدا شده بود اما بدون دیدنشون ردشون کرده بودم.چون هنوز هم قلب و روحم مال باربد بود.اما امروز وقتی کنار آرمین بودم برای مدتی فراموشش کردم.یعنی مثل از دل برود هر آنکه از دیده برفت درسته؟گیج شده بودم و نمیتونستم افکارمو سر و سامون بدم.به قول اسکارلت توی رمان بربادرفته بعدا بهش فکر میکنم.خیره شده بودم به دسته گل رزی که روی میز ناهار خوری بود و به فرستنده اش فکر میکردم.دوباره یه بازی جدید شروع شده بود.کار کی میتونست باشه؟هیچ چیزی هم با گل فرستاده نشده بود.سر در نمیاوردم.نکنه که دسته گل رو باربد فرستاده باشه؟نه این غیرممکنه.از باربد خیلی وقته که خبری ندارم.تنها شخصی که من دیده بودم آرمین بود.یعنی ممکنه که کار اون باشه؟با این کار داره به من ابراز علاقه میکنه.حتما دیوونه شدم.چطور ممکنه؟هرچند که نگاه هاش حرف دلشو میزد اما توی صحبت هاش اشاره به علاقه اش نکرد.نکنه انتظار داشتی که توی چشمات زل بزنه و بگه که میخوادت؟اما باز هم یه جای کار میلنگید.نمیتونست از طرف آرمین باشه.احساسم میگفت که آرمین این کارو نکرده.تنها یک نفر بود که میتونست این کارو بکنه و اون باربد بود.یعنی باربد منو میدید و تعقیبم میکرد.باورم نمیشه.پس اون به من نزدیک بود.دست گل رو توی دستم گرفتم و با تمام وجودم بوش کردم.
آرمین کنارم روی صندلی نشست و با صدای آرومی که سعی میکرد نظم کتابخونه رو به هم نزنهگفت:سلام.چطوری؟عینکمو از چشمم برداشتم و گفتم:سلام.ممنون.شما خوبی؟نگاهی به کتابم انداخت و گفت:جز کتابای مرجعه؟-آره.هرجا میرم گیرش نمیارم.آرمین-خب به من میگفتی.اینکه کاری نداره.-مگه داریش؟آرمین-آره.دارم.فردا برات میارم.البته باید یه جا قرار بذاریم.چون دانشگاه که تعطیله.باید اعتراف میکردم که وقتی با آرمین هستم اصلا احساس خجالت نمیکردم.انگار که یه دوست معمولی رو دیده باشم باهاش حرف میزدم.-باشه.کجا؟آرمین-بهت زنگ میزنم و میگم.-خیل خب.منتظرم.آرمین-شادی؟اولین بار بود که اسممو بدون پسوند صدا میکرد.با تعجب گفتم:بله؟!آرمین-از هدیه دیروزم خوشت اومد.مخم هنگ کرده بود.منظورش از هدیه چی بود؟نکنه که دسته گل رو اون فرستاده بود؟خدای من،چقدر احمق بودم که متوجه نشدم.آرمین-هدیه دیگه.اون دسته گل رو میگم.با شنیدن این حرف انگار که با پتک توی سرم کوبیده باشن گیج شدم.با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:اون گل کار تو بود؟آرمین-راستش به خاطر اینکه باهام اومدی سینما و یه جورایی تحملم کردی برات فرستادم.بذارش به حساب تشکر.خیلی وقت بود که با خیال راحت بیرون نرفته بودم.برای همین اون دسته گلو فرستادم.به زور لبخندی زدم و گفتم:ممنون.لطف کردی.من خوش خیال رو بگو که فکر میکردم کار باربده.چجوری این به ذهنم رسیده بود؟توی این یک و سال و نیم هیچ خبری ازش نبود حالا یکدفعه برای من گل میفرستاد؟واقعا که احمق بودم.آرمین-از گل رز که خوشت میاد؟-هان؟آره قشنگه.آرمین-خوبه.البته باید جسارت منو ببخشی اما خب چه میشه کرد احساس کردم باید یجوری جبران کنم کارتو.-من که کار خاصی نکردم.آرمین-باور کن که خیلی کار مهمی بود.وقتی به بقیه میگم که چرا زنمو طلاق دادم طوری باهام رفتار میکنند که انگار جذام دارن اما تو خیلی خوب به حرفام گوش کردی.کاملا درکم کردی.تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم و چیزی نگفتم.یعنی چیزی نمیتونستم بگم.از دست خودم ناراحت بودم.کم کم داشتم دیوونه میشدم.اگه همینجوری پیش میرفت هرچیزی که برام فرستاده میشد رو از طرف باربد تلقی میکردم.آرمین-قبول میکنی یا نه؟با گیجی جواب دادم:چی؟آرمین-حواست به من نیست؟-ببخشید.متوجه نشدم.آرمین-امشب موافقی با هم شام بخوریم؟نزدیک بود دو تا شاخ بالای سرم در بیاد.چشم هام گشاد شد و گفتم:شام؟آرمین به صندلی تکیه داد و با خونسردی گفت:آره شام.چطور مگه؟مشغول جمع کردن کتاب هام شدم و گفتم:امروز خیلی کار دارم.از طرف دیگه اگه کارم نداشتم نمیومدم.متاسفم که پیشنهادتو رد میکنم اما باید مثل خودت رک باشم.ترجیح میدم که رابطه مون بیشتر از این جلو نره.کار درستو داشتم میکردم.با این کارم احساس میکردم که به باربد دارم خیانت میکنم.من باید منتظرش میموندم،نه اینکه براش جایگزین پیدا کنم.آرمین که از حرف من تعجب کرده بود لب هاشو جمع کرد و بعد به من نگاه کرد.آرمین-فکر کردم که تو...-متاسفم آقای ستوده اما من هنوز نمیخوام با کسی رابطه ی عاطفی یا همچین چیزی داشته باشم.روز خوش.آب پاکی رو روی دستش ریختم.اگه خیلی میفهمید باید دیگه دور و بر من پیداش نمیشد.در خونه رو باز کردم که یک نفر از پشت سرم گفت:ببخشید.منزل رضایی اینجاست؟به سمت عقب برگشتم و با دیدن پسر جوونی که دسته گل رزی به دستش بود گفتم:بله.شما؟دسته گلو به سمتم گرفت و گفت:اینو میتونین بدین به خانوم شادی رضایی؟این جارو هم امضا کنین.-کی اینو فرستاده؟برگه ای رو بیرون آورد و گفت:راستش نمیدونم.فقط یه نفر زنگ زد و این گل رو سفارش داد.امضا کنین.بعد از رفتن اون پسر جوون نگاهی به دور و برم انداختم و بعد به دسته گل.حتما اینم کار آرمین بود.واقعا نمیفهمید که دوره ی این کارای احمقانه تموم شده؟با عصبانیت دسته گلو پرت کردم توی جوی آب و وارد خونه شدم.اول تصمیم گرفتم که زنگ بزنم به آرمین و بهش بگم که دست از این مسخره بازی برداره اما بعدش به این نتیجه رسیدم که هرچی بی تفاوت تر باشم بهتره.وقتی ببینه بهش کم محلی میکنم خودش منصرف میشه.شهاب-نمیخوای راجع به دسته گلایی که یه هفته است برای تو میان توضیح بدی؟-از طرف یه دوسته.شهاب-پس چرا سرنوشتشون به سطل آشغال منتهی میشه؟-خیل خب.از طرف یه نفر که از من خوشش میاد.همینو میخوای بشنوی؟محض رضای خدا بس کن.من دیگه یه دختر بچه نیستم.خودم میدونم دارم چیکار میکنم.تو هم نمیخواد ادای پدرارو در بیاری.شهاب-واقعا که عوض شدی.اخلاقت خیلی تند شده.-نکنه انتظار داری که همش بخندم؟شهاب-یادت باشه که خودت این سرنوشتو انتخاب کردی.اگه با اون مرتیکه ازدواج نمیکردی الان شانسای زیادی داشتی.پوزخندی زدم که گفت:الانم دیر نشده.میدونی که یکی از خواستگارات هنوز واست صبر کرده؟-اوه شهاب بس کن.یعنی تنها دغدغه ای که داری شوهر دادن منه؟تو چه برادر خوبی هستی.شهاب-شادی چرا نمیخوای بفهمی که...دوباره میخواست بگه که یه زن مطلقه ام یا یه همچین چیزی؟شاید هم یه زن دستمالی شده.-لطفا منو به حال خودم بذار.اگه مشکل تو اون دسته گلای لعنتیه،باشه یه کاریش میکنم.اما اینکه تو هردفعه با نیش و کنایه سعی میکنی بهم گوشزد کنی که دیگه دختر نیستم واقعا عصبیم میکنه.با عصبانیت از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم.چطوری باید به بقیه میفهموندم که من آزادم و میخوام برای خودم زندگی کنم؟تا کی باید مطابق میل دیگران رفتار میکردم؟چرا هیچکس منو درک نمیکرد.موضوع دسته گل ها پاک اعصابمو به هم ریخته بود.هر روز پیک میومد و دسته گلی رزی برام میاورد و من مثل دفعه اول اون ها رو توی جوی آب می انداختم.فکر میکردم که این کار زیر سر آرمینه و میخواد به نوعی احساسشو بروز بده.اما من نمیخواستم توجه کنم.شهاب هم به موضوع حساس شده بود و مدام ازم میپرسید که کی اینارو فرستاده.اما من هیچ جوابی بهش نمیدادم.اصلا نمیخواستم درگیر یه ماجرای تازه بشم.کاش از باربد یه خبر کوچیک داشتم.حداقل اینجوری خیالم راحت تر بود.بهناز که از دیدن من دهنش از شدت تعجب باز مونده بود گفت:تو اینجا...لبخندی زدم و گفتم:میتونم بیام تو؟بهناز-بله البته.بیا تو.راستش شوکه شدم که دیدمت.از جلوی در کنار رفت و اجازه داد که وارد خونه بشم.خیلی فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیدهبودم که تنها راه اینکه بفهمم باربد کجاست دیدن بهنازه.بهناز بعد از گذاشتن سبد میوه روی میز بهم گفت:خب چه خبرا؟چه کارا میکنی؟شنیدم که دانشجویارشدی.-بله.همینطوره.بهناز-موفق باشی عزیزم.به دور و برم نگاه کردم و گفتم:تنهایین؟بهناز-آره.محمد رفته بیرون.چرا نمیفهمید که من به خاطر یه چیز دیگه اومدم؟حتما باید مستقیما بهش میگفتم که میخوام از باربدخبر بگیرم؟بهناز-چاییتو بخور سرد نشه.تشکری کردم و خودمو با ور رفتن بند کیفم سرگرم کردم.لحظات خیلی سختی بود.حدس میزدم کهباربد نباید خونه باشه.شاید هم بود و با شنیدن تفکرات من خودشو قایم کرده بود.اومدن من هیچ نتیجه ای نداشت.اصلا از اول هم نباید میومدم.باربد حاضر نبود به هیچ وجه منوببینه.با بلند شدن من از روی مبل بهناز با تعجب گفت:کجا عزیزم؟
-باید برم.ممنون بابت پذیرایی.شرمنده باعث زحمت شدم.به طرف در خونه رفتم که بهناز دنبالم اومد و دستمو گرفت.بهناز-میدونم اومدی از باربد خبر بگیری.اما اون اینجا نیست.رفته طرفای غرب کشور.بهم دقیقا نگفتکجاست.فقط من ازش یه شماره تلفن دارم.اگه میخوای کاری کنی زود باش.-منظورتون چیه؟بهناز-پیداش کن شادی.خب؟قول بده.-اما چرا رفته اونجا؟بهناز-براش نگرانم.اون دیگه باربد همیشگی نیست.توی ذهنم هزاران سوال بود که نمیدونستم چجوری براشون جواب پیدا کنم.فقط شماره ی باربد رو ازبهناز گرفتم و از خونه بیرون اومدم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که گل ها نمیتونست کارباربد باشه.چون باربد تهران نبود.پس کار کی بود؟باید کار آرمین باشه.بیخود دلمو خوش کرده بودم واحتمال میدادم شاید گل ها از طرف باربد باشه.باید تکلیف گل ها رو هم مشخص میکردم.به اندازه ی کافی ذهنم درگیر باربد و خاطراتش بود.دیگهخسته شده بودم از بس برای خودم خیال بافی کرده بودم و توی ذهنم به خودم میگفتم باربدبرمیگرده.خودم باید دنبالش میگشتم.حرف زدن با آرمین دقیقا منو یاد مهران می انداخت.به همون اندازه سخت بود و البتهدردآور.نمیخواستم کسی رو از خودم برنجونم اما چاره ای نداشتم.دسته گل های ارسالی کار آرمینبود،با این کارش می خواست دل منو نرم کنه.شاید اگه عاشق باربد نبودم با آرمین ازدواج میکردم.آرمین-میشه بگی چرا؟-دارم میرم دنبال شوهرم.آرمین-دنبالش؟واقعا؟دیوونه شدی؟!-میخوام ببینم در چه وضعیتیه.آرمین-پس هنوز دوسش داری.-دروغ نمیگم.بله دوسش دارم.برای همین به پیشنهاد تو جواب منفی میدم.چون اگه حتی با تو همازدواج میکردم باز قلبم باربدو میخواست و من نمیخوام بهت خیانت کنم.آرمین دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:قهوه تو بخور.امروز فقط نیومدم که تو حرف بزنی.چقدر این آدم خونسرد و در عین حال شوخ بود.با شنیدن جمله ی بعدیش قهوه پرید توی گلوم.آرمین-منم باهات میام.بر از اثر سرفه چشمام پر از اشک شد.به سختی گفتم:میای؟آرمین-آره میام.میخوام ببینم این باربد کیه که انقدر به خاطرش خودتو حروم کردی.اصلا لیاقتتوداره؟...بی شوخی میخوام بیام تا کنارت باشم.ببین شادی دیگه از من گذشته که مثل نوجونا رفتارکنم.اون گلایی هم که برات میفرستادم استثنا بود.من واقعا نگرانتم.نمیخوام گولت بزنم یا هرچیز دیگهای.خب؟-من هنوزم نمیفهمم که منظورت چیه؟آرمین-دوستت دارم شادی و برات نگرانم.اگه از من خوشت نمیاد مسئله ای نیست اما من میخوامکنارت باشم.اگه میخوای با باربد باشی درک میکنم.فقط به من اجازه بده که توی این سفر کنارتبشم.حداقل برای آخرین بار.-نمیتونم قبول کنم که با من به این سفر بیای.آرمین-برای اینکه حسن نیتمو ثابت کنم باید چیکار کنم؟-اصلا با عقل و منطق جور در نمیاد که تو با وجود اینکه دوسم داری بهم کمک کنی که برگردم پیشباربد.خودتو بذار جای من.باورت میشد؟آرمین-درست میگی.با عقل جور در نمیاد.اما مسئله ربطی به این نداره.من دوستت دارم و این مربوطبه احساس آدم میشه.تو درست میگی.قبول دارم.اما به این فکر کردی که اگه بری اونجا و ببینی باربدعوض نشده چه حالی بهت دست میده؟احتیاج به کسی نداری که کنارت باشه.-با این حال نمیتونم درکت کنم.آرمین-خیل خب.هرجور راحتی.میتونی تنهایی بری.یه چیزی توی وجودم منو وسوسه میکرد که آرمین رو هم با خودم ببرم.واقعا نمیدونم دلیل این که بهشاعتماد کردم چی بود.چون مدت زمان زیادی نبود که میشناختمش و از طرف دیگه دلایلی داشتم که منوقانع نمیکرد اما با این حال باهاش موافقت کردم.بعد ها فهمیدم که بهترین کار ممکن رو انجام دادم.آرمین برگه ای که دستش بود رو توی هوا تکون داد و گفت:آدرس دقیقشو پیدا کردم.-کجاست؟آرمین-میریم میفهمی.-فکر میکنی الان خونه باشه؟آرمین-میریم ببینیم.با هزار امید و آرزو ،آرمین به وسیله ی یکی از دوستاش در اداره مخابرات آدرس تلفن باربد رو پیداکرده بود.حالا ما در یکی از شهرهای غربی کشور بودیم و به سمت خونه ی باربد میرفتیم.آرمین-فکر کنم که یه خونه ی اجاره ای باشه.اینجور که رفیقم گفت یکی از منطقه های کلاس بالاست.-چقدر دیگه مونده برسیم؟آرمین-نمیدونم.صبر داشته باش دختر.-واقعا دیگه صبر و تحملم تموم شده.آرمین تنها به لبخندی اکتفا کرد و به رانندگی اش ادامه داد.هنوز توی ذهنم سوال داشتم.اینکه چراآرمین با من اومده بود؟اصلا نمیتونستم درکش کنم.آرمین-چرا به من زل زدی؟شاخ در آوردم.-خب شاخ که نه.برام عجیبه.آرمین-عجیبه که شاخ در نیاوردم؟خنده ام گرفته بود.چطور همچین آدمی غم و رنج داشت؟-هنوزم نتونستم بفهمم چرا با من اومدی؟آرمین-چون تو یه دختر تنها هستی و خوب نیست که تنهایی بری مسافرت.-خب؟آرمین-و اینکه احتیاج به یه دوست داری تا کمکت کنه.-و تو دوست منی؟آرمین-اوه شادی.تو واقعا باید به من اعتماد کنی.فقط یک بار.-روش فکر میکنم.از سرعت ماشین کم کرد و بعد کنار خیابون ماشینو نگه داشت و به من نگاه کرد.آرمین-هیچ میدونی اولین بار که دیدمت میتونستم خیلی سریع مختو بزنم؟-چی؟آرمین-خب من اون زمان برای اینکه خودمو سرگرم کنم دوست دخترای زیادی داشتم.-باورم نمیشه.آرمین-و دلم میخواست تو هم یکی از دوست دخترام باشی.-ولی تو زن داشتی.آرمین-خب من اون موقع زنمو با یه مرد دیگه دیده بودم و حسابی به هم ریخته بودم.عصبی وناراحت.برای تخلیه ی عصبانیتم تبدیل شده بودم به یه آدم لاابالی.-واقعا؟آرمین-واقعا.-باورم نمیشه.تو همچین آدمی بودی؟پس اون حرفا؟خرید مانتو؟دروغ بود؟آرمین-اوه نه.اصلا.واقعا اون مانتو رو واسه زنم خریدم.همه چیزم عین واقعیت بود.فقط گوشه هاییاز زندگیمو بهت نگفتم.-چرا الان داری میگی؟آرمین-خب دلم میخواد باهات روراست باشم.-و در مقابل از من چیزی میخوای؟آرمین-اعتماد تو رو.با خنده گفتم:اعتماد؟خودت گفتی که میخواستی من یکی از دوست دخترات باشم.آرمین-به نظرت بهتر از این بود که دروغ بهت میگفتم.-خب راستش نه.آرمین-ببین شادی درسته که رفتار من به نظرت غیر واقعیه اما کاملا جدیم.هیچوقت توی زندگیم بهاندازه ی الان جدی نبودم.اعتراف میکنم که اولش ازت خوشم اومد.به نگاه بدی بهت نگاهمیکردم.میخواستم از راه به درت کنم.خلاصه که میخواستم آدم بده ی توی روزنامه ی حوادثباشم.اما بعدش اخلاقت یه جورایی منو عوض کرد.نمیخوام بگم که عاشقت شدم و از فکرت روز وشب نداشتم و از این حرفا.اما ازت خوشم اومد.از اینکه سعی میکردی در عین حال که سرسختیباهام محترمانه برخورد کنی لذت میبردم.به شوهرت حسودیم میشد.تو دختر خوبی هستی شادی و منمیخوام شانسمو با تو امتحان کنم.حتی اگه باهام ازدواج نکنی و باربدو دوست داشته باشی باز هممیتونی روی من به عنوان یه دوست حساب کنی.من هیچوقت از زنا خوشم نمیومده.فقط برام اسبابسرگرمی بودن.اما تو میتونی اولین زنی باشی که هم دوسش دارم،هم میتونم شوهرش باشم و همبهترین رفیقش.شاید نتونم توی مورد دوم موفق بشم اما حداقل میتونم دوستت باشم.هوم؟...اونجوری باشک و تردید نگام نکن.عقاید من با عقاید همه ی مردا جور در نمیاد.حالا چی میگی؟-خیل خب.با اینکه هنوز بهت شک دارم اما دیگه ازت این سوالو نمیپرسم.یعنی فعلا نمیخوام بهش فکرکنم.تو فعلا دوست منی و نمیخوام از این فرصت استفاده کنی.آرمین-چه خوب.پس پیش به سوی کاراگاه بازی.
از آرمین خواستم که باهام نیاد و من تنها به خونه ی باربد برم.نمیخواستم که اون باربد رو ببینه وخیال بد کنه.چند دقیقه بود که جلوی در ساختمانی 4طبقه ایستاده بودم و با شک و تردید دست و پنجهنرم میکردم.هنوز هم نمیدونستم که آیا واقعا میخوام باربد رو ببینم یا نه.با انگشتی لرزان دکمه طبقه ی دومو زدم و منتظر شدم.کسی جواب نمیداد.دوباره دکمه رو فشاردادم.انگار کسی نبود.ناامید شده بودم.هنوز چند قدم از در فاصله نگرفته بودم که صدای زنی داخلآیفون پیچید.درجا خشکم زد.انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتم جز صدای پانی.مطمئن بودم کهخودشه.برای اینکه مطمئن بشم گفتم:پانی خانوم هستن؟پانی-خودمم.شما؟-میشه یه لحظه بیاین دم در؟پانی-شما؟-یه دوست.لطفا.پانی-خب شما تشریف بیارید بالا.-متاسفم.نمیتونم.پام شکسته.پانی-الان میام.چه دروغی گفته بودم؟پام شکسته.با سرعتی باور نکردنی به سمت یکی از ماشین ها رفتم و پشتش قایمشدم.باید میفهمیدم که درست حدس زدم یا نه.بالاخره در ساختمون باز شد و پانی با چادری سفید و گلدار از ساختمون بیرون اومد.با دیدن هیکلشانگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند.پاهام بی حس شد و روی زمین نشستم.چشم هام روی شکمبرآمده اش زوم شد.باورم نمیشه.پانی حامله بود؟چطوری؟از کی؟خدای من نمیتونه این حقیقت داشتهباشه.دیگه نفهمیدم که کی پانی به داخل ساختمون برگشت.برای چند دقیقه روی زمین نشستم و با چشم هاییخیره به در بسته ی آپارتمان نگاه میکردم.نکنه که پانی از باربد حامله بود؟یعنی امکان داشت؟چرانباید داشته باشه.باربد از این خونه به بهناز زنگ میزد و پانی هم توی این خونه بود.هیچ جای شکینبود که اون دو تا با هم ازدواج کردن.به قدری شوکه شده بودم که حتی اشک هم نمی ریختم.اصلا چرا باید گریه میکردم؟همه چیز بین من وباربد تموم شده بود پس نباید حسادت میکردم.با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.زنگ موبایل منو ترسونده بود.با دیدن شماره ی آرمین جواب دادم.آرمین-کجایی تو دختر؟پیدا کردی خونه رو؟-ها؟آره .الان میام.فعلا.قبل از اینکه بذارم حرف دیگه ای بزنه تماسو قطع کردم.اصلا نمیتونستم با کسی حرف بزنم.به قدریشوکه شده بودم که احساس میکردم حتی حرف زدن هم از یادم رفته.آرمین-شاید اشتباه دیدی؟با نگاهی عاقل اندر سفیه به آرمین گفتم:فکر نمیکنم چشمام اونقدر بینانیشو از دست داده باشه کهتشخیص ندم یه زن حامله است یا نه.آرمین-منظورم این نیست.یعنی اینکه مطمئنی خود پانی بود؟-آره مطمئنم.صداشو میشناسم.اصلا خودش بود.آرمین-بیا این آبمیوه رو بخور.رنگت شده مثل گچ.لیوان آب میوه رو به دستم داد و گفت:شاید زن یکی دیگه باشه.از کجا میدونی؟-متنفرم از اینکه فکر میکنی من احمقم.آرمین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:فقط میخواستم خوش بین باشی.سرمو روی داشبورد ماشین گذاشتم و چشمامو بستم.واقعا نمیدونستم چیکار کنم.همه چیز تموم شدهبود؟یعنی قول و قرارمون برای باربد هیچ معنی نداشت؟باورم نمیشه.آرمین دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:همه چیز مرتبه؟با شنیدن این حرفش ناخودآگاه زدم زیر گریه و گفتم:نه نیست.هیچی خوب نیست.با دستام صورتمو پوشوندم و میون گریه ام شروع کردم به حرف زدن.-برای به دست آوردنش بهای سنگینی دادم.سختی کشیدم.به خاطر دروغاش بخشیدمش.سعی کردم تاآخرین لحظه از تصمیمی که داشت منصرفش کنم اما نخواست.همیشه این من بودم که پاپیشمیذاشتم.نمیگم منم بی تقصیر بودم اما زندگی همینه مگه نه؟گذشت کنی و به خاطر طرف مقابلتسختیارو تحمل کنی.اما اون رفت.نتونست مقاومت کنه.نمیتونم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم.ازوقتی رفته انگار که همه چیز واسم عادی شده.دیگه طاقت ندارم.طاقت اینکه لبخند بزنم و به همه بگمهمه چیز مرتبه،من هیچیم نیست،به درک که باربد رفته،دیگه نمیکشم.من فقط میخوام اون برگردهپیشم.همینو میخوام.آرمین-خیل خب فهمیدم.دیگه گریه نکن.خودم باهاش حرف میزنم.طاقت ندارم اینجوری ببینمت.با شنیدن این حرف دستامو از جلوی صورتم برداشتم و نگاهش کردم.لبخند تلخی زد و گفت:گریهنکن.بهت قول میدم که واقعیتو بفهمم حتی اگه به ضرر خودم باشه.اشکامو پاک کردم و با ناباوری گفتم:واقعا؟آرمین سرشو تکون داد و بعد به لیوان آبمیوه اشاره کرد و گفت:بقیه شو بخور.انتظار کشنده،زجرآور و البته کسل کننده است.از اینکه یه گوشه ای بشینم و منتظر خبری باشم کهآینده ام به اون بستگی داره،متنفرم.اما به هر حال چاره ای نداشتم.مجبور بودم که منتظر اومدن آرمینبمونم.بالاخره بعد از دو ساعت بی خبری،سر و کله اش پیدا شد.از حالت صورتش فهمیدم که چیزایخوبی برای گفتن نداره.اولش میخواست که منو سرگرم کنه و توی فرصت مناسب بگه اما من که صبرنداشتم با تحکم ازش خواستم که واقعیتو بگه.بالاخره بعد از این پا و اون پا کردن تمام چیزهایی که شنیده بود رو بهم گفت.خودش با پانی حرف زدهبود.باورم نمیشد که تموم اون حرفا حقیقت داشته باشه.پانی و باربد با هم ازدواج کرده بودند و تا چندوقت دیگه بچه شون به دنیا میومد.وقتی این حرفو شنیدم نزدیک بود که غش کنم.ضربان قلبم کند وکندتر میشد و احساس میکردم که تا مرگ فاصله ای ندارم.آرمین بعد از اینکه بهم یه لیوان شیرکاکائوداد تا حالم بهتر بشه گفت:باور کن که خودم هم باور نمیکردم اما شادی حقیقت داره.حتی عکسایعروسیشون هم دیدم.پانی شناسنامه ی خودش و باربد رو بهم نشون داد.باور کن که اونا با هم ازدواجکردن.نفسم به سختی بالا میومد.باورم نمیشد که باربد این کارو با من کرده باشه.اون به من قول داد کهخودشو درست کنه و پیشم برگرده.چقدر خوش خیال بودم که حرفاشو باور کردم.-خودم باید با باربد حرف بزنم.آرمین که از حرف من ناراحت شده بود گفت:فکر میکنی که از خودم دارم در میارم این حرفارو؟-میخوام از زبون خودش بشنوم که چطور دلش اومد با اون ازدواج کنه.چطور تونست منو فراموشکنه و برگرده پیش اون.دوباره زدم زیر گریه.برام مهم نبود که توی کافی شاپ نشستم و همه دارن نگاهم میکنند.فقط گریهمیتونست منو آروم کنه.سرمو روی میز گذاشتم که آرمین از جاش بلند شد و کنارم نشست.نگاهشکردم و گفتم:فکر نمیکردم انقدر زود فراموشم کنه.آرمین-بهتره آروم باشی.اینجا جای خوبی برای گریه نیست.همه فکر میکنن من دوست پسرتم که ازتسو استفاده کردم.نمیدونم چرا از این حرفش خنده ام گرفت.میون گریه لبخندی زدم و اشکامو پاک کردم.آرمین-بهتره که برگردیم تهران.-اما من...آرمین-میدونم.تو هنوز با باربد حرف نزنی.پانی بهم گفت که اون تهرانه و رفته دیدن مادرش.-واقعا؟آرمین-آره حالا بهتره بریم.بلند شو وگرنه منکرات ما رو میبره.بهناز در خونه رو باز کرد و با دیدن من چشم هاش از تعجب شد.به سختی گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟-اومدم باربدو ببینم.ببخشیدی گفتم و وارد خونه شدم.یه حسی به من میگفت که باربد باید اتاق خودش باشه.بهناز دنبالممیومد و سعی میکرد منو از رفتن به اتاق باربد منصرف کنه.باورم نمیشه که تا چند لحظه ی دیگهمیبینمش.بهناز-شادی کجا داری میری؟باربد اینجا نیست.-میدونم که اینجاس.پس به من دروغ نگین.بهناز دستمو گرفت و مانع رفتنم شد.با عصبانیت خواستم خودمو از دستش خلاص کنم که صدای باربدرو شنیدم.
باربد-مامان تنهامون بذار.خیلی وقت بود که این صدا رو نشنیده بودم.دوباره ضربان قلبم شروع کرد به تند زدن.برگشتم به سمتصدا که با دیدن باربد که در چارچوب در اتاقش ایستاده بود برای یک لحظه نفسم بند اومد.نسبت به یکسال و نیم پیش باید بگم که عوض شده بود.موهاشو کوتاه کرده بود،قیافه اش مردونه تر،جذاب تر شدهبود.هنوز هم با دیدن زیباییش نفس کم می آوردم.دلم میخواست بغلش میکردم و توی آغوش گرمش یهدل سیر گریه میکردم.تازه یادم اومد که اون میتونه ذهنمو بخونه.همه ی لحظاتی که با هم بودیم مثلفیلم جلوی چشمام حرکت کرد.چطور تونسته بود اون همه خاطرات قشنگ رو فراموش کنه و با پانیازدواج کنه.با صدای باربد که ازم خواست به اتاقش برم از فکر اومدم بیرون.لحن حرف زدنش سرد وعاری از هر احساسی بود.با قدم هایی لرزان وارد اتاقش شدم.در رو بست و روبروم قرار گرفت.سرمو انداختم پایین کهگفت:یادت رفته که دیگه دختر نیستی و باید یه ذره مثل زنا رفتار کنی؟این کارت دقیقا مثل دختربچههای حسود بود.با شنیدن حرفاش نزدیک بود بزنم زیر گریه.باربد به طور کلی عوض شده بود.چطور میتونست با مناین رفتارو داشته باشه؟منی که همیشه عاشقش بودم و به خاطرش از خیلی چیزا گذشتم.باربد ازم فاصله گرفت و گفت:واسه چی اومدی اینجا؟نفس عمیقی کشیدم و سرمو گرفتم بالا.بهش نگاه کردم و گفتم:قولتو یادت رفته؟پوزخندی زد و به سمت کمد لباساش رفت و گفت:کدوم قول؟نکنه منظورت اون چیزیه که بهتگفتم؟همون که تا از طرف من مطمئن نشدی فراموشم نکن؟چه میدونم چی بهت گفتم.یه چیزی تویهمین مایه ها بود.-با من اینجوری رفتار نکن.طوری وانمود نکن که انگار هیچ حسی به من نداری.باربد با عصبانیت لباسی از کمد در آورد و در کمد رو محکم بست و گفت:تو داری وانمود میکنی کهمن وجود ندارم.-منظورت چیه؟منکه نمیفهمم.به طرفم هجوم آورد و شونه هامو گرفت و با قدرت تکونم داد.باربد-کافی بود یک هفته صبر میکردی.اونوقت من پیشت بودم.منکه از رفتار و حرفاش گیج شده بودم و از طرف دیگه شونه هام به شدت درد گرفته بود گفتم:چیمیگی؟نمیفهمم.باربد به چشم هام خیره شد و گفت:من ازدواج کردم و دارم بابا میشم.پس از سر راهم برو کنارشادی.دیگه نمیخوام ببینمت.-بهم بگو چرا؟باربد-وانمود نکن که نمیدونی.-وانمود؟میدونی که من احتیاج به وانمود کردن ندارم چون تو میفهمی.توی چشمام نگاه کن و ببین چیودارم ازت پنهون میکنم.فشار دست هاش بیشتر شد و با حرص گفت:اون مرتیکه ای که اومده بود خونه ی من کیه؟اون دستهگلا کار کیه؟باید حدس میزدم که دلیل رفتار سردش،آرمین باشه.حتما پانی چیزهایی درباره ش گفته بود که باربدوآتیشی کرده بود.اما چجوری فهمیده بود که آرمین برای من دسته گل میفرسته؟باربد-کار آرمینه؟همون مردکی که توی حفاری باهاش بودی.نه؟من ساده رو بگو که همه ی حرفاتواون موقع باور کردم.اشک توی چشماش جمع شده بود و به سختی خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه.نمیخواستم توی اینحال ببینمش.نباید میذاشتم روابطمون بدتر از اینی که هست پیش بره.باید درستش میکردم.به لب هاشخیره شدم و قبل از اونکه تصمیم بگیرم کاری که میکنم خوبه یا بد،گناه داره یا نه روی پنجه های پامایستادم و سرمو گرفتم بالا.انگار که خودش هم فهمید میخوام چیکار کنم.شاید برای بار هزارم فکرموبدون اینکه ازم اجازه بگیره خوند.نیم نگاهی به لب هام و بعد به چشم هام کرد و زیر لب گفت:میدونیکه نباید اینکارو بکنیم؟لبخندی زدم و گفتم:برام مهم نیست.قبل از اونکه اجازه اعتراض بهش بدم لب هاشو بوسیدم و خودمو بهش فشار دادم.شونه هامو رها کردو دستاشو دو طرف صورتم گذاشت.سرشو عقب کشید و گفت:شادی این کار ما...-هیچی نگو.هیچی.دستامو دور گردنش حلقه کردم و تا حدودی سنگینی وزنمو بهش منتقل کردم.مجبور شد که دستاشوپشت کمرم بذاره و نذاره که به گردنش فشار بیاد.دهنم خشک شده بود و فقط به لب های باربد نگاهمیکردم که نیمه باز بود و تند تند نفس میکشید.دوباره میخواستم طعم لباشو امتحان کنم.لبخندی زدم ودوباره بوسیدمش.با همه ی وجودم.به خاطر لحظات تنهایی و بی کسیم بوسیدمش.میخواستم به خودمبقبولونم که واقعیه.وجود باربد و عشق ما دو نفر از بین رفتنی نیست.میخواستم به پانی،مامان،شهاب وحتی آرمین ثابت کنم که حتی با وجود اینکه باربد ازم طلاق گرفته و با یکی دیگه است باز هممیخوامش.حال باربد هم بدتر از من بود.انگار که بعد از مدت ها راه رفتن توی صحرا،به چشمه رسیده باشه.باولع و قدرت سیری ناپذیری منو میبوسید و زیر لب جمله ی دوستت دارم رو زمزمه میکرد.دیگه براماهمیت نداشت که بهناز ممکنه صدای ما رو بشنوه.برام مهم نبود که ما به هم محرم نیستیم و از هم جداشدیم و یا باربد هنوز زن داره،تنها چیزی که اهمیت داشت عشق باربد بود و اینکه من به هر قیمتیمیخواستم به دستش بیارم.برای اولین بار با آرامش سرمو روی سینه ی عضلانی اش گذاشتم و همونطور روی سینه اش باناخونم اشکال نامفهومی میکشیدم گفتم:دلم خیلی برات تنگ شده بود.نفس عمیقی کشید و موهامو نوازش کرد.باربد-خوشحالم که هنوز موهات بلنده.چون من عاشق موی بلندتم.چشم هامو بستم و گفتم:موی کوتاه بهت میاد.باربد-وقتی وارد شدی و منو دیدی فهمیدم که خوشت اومده.-تو هنوز بی اجازه فکرمو میخونی.باربد-و تو هم هنوز از این کار من عصبانی میشی.لبخندی زدم که گفت:امیدوارم که ناراحتت نکرده باشم عزیزم.مدام میترسیدم که دوباره همون حالتا بهمدست بده.-مطمئن بودم که نمیشی.سرمو آوردم بالا و با شیطنت نگاهش کردم.چشمکی بهش زدم و گفتم:از راه به درت کردم.با لبخند نگاهم کرد و گفت:اگه تا پنج دقیقه دیگه اون کارو نمیکردی خودم از راه به درت میکردمخانومی.با شنیدن این حرفش قند توی دلم آب شد.احساس میکردم که دیگه همه ی غم و دردام از یادمرفته.دوباره گریه ام گرفته بود.باربد که فهمید میخوام گریه کنم خندید و گفت:چرا گریه؟خودمو بالاتر کشیدم و سرمو گذاشتم توی گودی گردنش و گفتم:باورم نمیشه که کنارتم.باربد-خب اینکه گریه نداره.-دوستت دارم باربد.هیچوقت به اندازه ی الان این احساسم بهت قوی نبوده.هیچوقت ترکم نکن.حتیاگه قاتل باشی.من تورو دوست دارم و هرجور که باشی میخوامت.پس تنهام نذار.باربد شروع کرد به نوازش کردن بازوم و گفت:آروم باش عزیزم.قول میدم که دیگه هیچوقت ترکتنکنم.حالا گریه نکن.اشکامو پاک کرد و بعد از اینکه پیشونیمو بوسید اشاره ای به ساعت دیواری کرد و گفت:باید میرفتمپیش یکی از بچه ها.خیلی وقت بود که ندیده بودمش.-معذرت میخوام.باربد-برای چی معذرت؟اتفاقا این بهترین اتفاقی بود که برای من افتاد.الانم دلم میخواد دوباره تکراربشه.خیلی حریص شدم شادی.حریص تو.بعد از گفتن این حرف دوباره لب هامو بوسید و بغلم کرد.همونطور که مشغول بافتن موهام بود بی مقدمه گفت:میخوام ازش طلاق بگیرم...یعنی خیلی وقته کهمیخوام اینکارو بکنم.خیلی چیزا درباره اش فهمیدم.-خب؟!باربد-پانی و سعید با هم رابطه دارن.از شنیدن این جمله خون توی تنم یخ زد.باورم نمیشد که این حرف حقیقت داشته باشه.اصلا مگهمیشد؟باربد-کاش جرئت اینو داشتم که هردوشونو بکشم و خلاص شم.-منظورت چیه؟باربد دست از بافتن موهام کشید و منو به سمت خودش برگردوند.دوباره چشماش پر از اشک شده بود.-بهم بگو باربد.باربد سرشو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد به حرف زدن.باربد-همه ی اون حالتای سادیسمی که داشتم تقصیر سعید بود.اون با قدرتی که داشت میتونست ذهنمنو کنترل کنه.حالا میفهمم که چرا با اینکه میخواستم درمان بشم نمیتونستم و به تو آسیب میزدم.-آخه چرا؟باربد-سعید پانی رو دوست داشت و به خاطر اینکه من اونو از چنگش درآورده بودم داشت از منانتقام میگرفت.پانی کثافت هم گولش زده بود تا به من برسه.باور کن شادی حسادت یه زن میتونه خیلیکارا بکنه که حتی فکرشم نمیکنی.-پس ازدواج تو و پانی چی؟باربد-درسته.من باهاش ازدواج کردم چون مجبور شدم.من حماقت کردم و دوبار از یه سوراخ گزیدهشدم.بعد از اینکه طلاق گرفتیم پانی دوباره سر راهم سبز شد.اون موقع فقط میخواستم تنهانباشم.شادی من اون موقع دوسش داشتم.درسته که تو زنم بودی اما باز هم هنوز ته قلبم بهش احساسداشتم.متاسفم که این حرفارو میزنم اما اون عشق اولم بود و سخت بود که فراموشش کنم.با همه یبدی هایی که داشت باز دوسش داشتم.وقتی میومد سمتم نمیتونستم خودمو کنترل کنم.اونم از همیناخلاقم سو استفاده کرد.سریع تر از اونچه که فکرشو بکنم حامله شد و من برای بار دوم مجبور شدمبگیرمش.باور کن که اون موقع مغزم از کار افتاده بود و نمیتونستم تصمیم بگیرم.درست از زمانی کهاز تو جدا شدم بیماریم از بین رفت.انگار که معجزه شده باشه.اما بعد فهمیدم که کار سعیده...بعدش همسعید وقتی دید که پانی دوباره پشت پا بهش زده اومد پیش من و همه چیزو بهم گفت.باورت نمیشه کهچقدر احساس حماقت میکردم.وقتی هم که سعید بهم گفت اون بچه ی من نیست و بچه ی خودشه دیگهنفهمیدم چیکار میکنم.دوباره حالت جنون بهم دست داده بود.دلم میخواست که سعید رو بکشم تا ازدستش راحت شم.خیلی خودمو کنترل کنم و تونستم.باورت نمیشه که این چند ماه چقدر زجر کشیدمشادی.باید تا به دنیا اومدن بچه ی پانی صبر کنم و بعد طلاقش بدم.وقتی هم که اومدم سراغ تو انتظارداشتم که منتظرم باشی اما هر روز میدیدم که دسته گل برات میاد.برای همین فهمیدم که دیگه همه چیزتموم شده و برگشتم.اما باز هم طاقت نیاوردم.بودن کنار پانی اعصابمو خرد میکنه.میخوام زودتر تمومبشه و من و تو با هم باشیم.-فکر نمیکنی دوباره داری زور میگی؟لحنم به حدی جدی بود که جا خورد.سرشو از روی شونه ام برداشت و گفت:چی؟!فهمیدم که باورش شده.پقی زدم زیر خنده و گفتم:من این زورگوییتو دوست دارم.وقتی فهمید سر کارش گذاشت لپمو محکم کشید و بغلم کرد.باربد-داشتم سکته میکردم دختر.اصلا تو خجالت نمیکشی پسر مردمو از راه به در میکنی؟-پسر مردم نیست که.شوهر خودمه.البته هم شوهر سابقم و هم شوهر آینده ام.باربد کنارم ایستاد و گفت:این آرمین نمیخواد زن بگیره؟!فکر کنم از اون دختره خوشش اومده.به آرمین نگاه کردم که در حال حرف زدن با یکی از اعضای هیئت حفاری بود.یکی از دخترهایی کهبرای کارآموزی اومده بود.باربد راست میگفت.آرمین از اول زمان حفاری حواسش به اون دختر بود.باربد-فکر کنم تا چند ماه دیگه به یه عروسی دعوتیم.-شاید.باربد-اولش فکر میکردم آرمین پسر خیلی بدی باشه.اما کم کم که شناختمش فهمیدم که اونجوریام نیستکه فکر میکنم.-هرچی توی دلشه رو میگه.اصلا نمیتونه دروغ بگه.باربد به دور و بر نگاهی کرد و گفت:کم کم داره از اینجا خوشم میاد.روستای آرومیه.-منم همینطور.باربد-باید قول بدی که حفاری بعدی منو بیاری.چون واقعا از کارتون خوشم اومده.اشاره ای به ماشینش کردم و گفتم:به شرطی که مسئول تدارکات بشی.باربد-خیل خب.قبول.دستشو به نشونه ی قول به سمت من دراز کرد.باهاش دست دادم که منو کشید توی بغل خودش وهمونطور که به سمت یکی از خونه های گلی روستا که دیگه مخروبه شده بود میرفت گفت:پس بایداولین دستمزد کاریمو بدی.منکه منظورشو فهمیده بودم خندیدم و باهاش همراه شدم.دلم میخواست از تک تک لحظاتمون نهایتاستفاده رو ببرم.لحظات بودن با باربد که بیشتر به یه خواب شیرین شبیه بود تا بیداری.پایان