انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 13:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
و رها شد!صدای کف زدن بـه هوا بلند شد.ویرجینیا هنوز درآغوش او بود و نفهمید چرا بطور ناگهانی به گریـه افتاد.شاید از شـوق بود یا از شرم!پرنس در حالی که نفس نفس می زد گفت:من عاشقتم ویرجینیا... می فهمی؟)
اشکهای ویرجینیا دوباره رها شد.چقدر آرزو داشت این جمله را بشنود.چقدر آن لحظه زیبا بود.صدای پـچ پـچ مردم که در مـوردآنها حرف می زدنـد و رنگ سرخ رژ لب که بـه لبهای پـرنس مالیـده شـده بـود!سر چرخاند.پدربزرگ را دید.دیرمی و براین و نورا را و آنچنان شرم کرد که دوباره با هل دادن ناگهانی پرنس خـود را آزاد کرد و به سوی خانه دوید.جمعیت باز می شد و او گریان و خندان می گذشت.صدای چند نفر به هوا بلند شد:پرنس ویرجینیا رو دوست داره...پرنس ویرجینیا رو دوست داره!)
به سالن رسیـد.قلبـش را در راه گلویـش حـس می کرد و اشک مانع دیـدش میشد.وسط پله ها پـاشنه ی کفشش شکست و او به زحمت خود را به اتاقش رساند.بابسته شدندر,بالاخره از شدت شوق بخنده افتاد بـه سوی آینه دوید.چشمانش میگریست و لبهایش می خندید.نه دیگر برایش اثبات شده بود پرنس او را بخـاطر شرطبندی نمی خـواست باورش شده بـود شرطبندی وجـود نداشت و حتی اگر داشت وحتی اگر پـرنس می خـواست بـرنده بشود او حاضر بـود خود را تقـدیم او بکند!عشـق را در نگـاه او خوانـده بـود و اعـترافش را شنیـده بود.دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت فقط می دانست او را می خواست!هنوز هم, شدیدتر و قویتر از قبل!به هر بهایی که باشد.بیشتر از تمام پسرهای عالم...دست بر لبهای خود کشید. هنوز هم گرما و مزه ی لبهای نرم او را حس می کرد.هنوز هم بازوهای او را دور تنش حس می کرد.پرنس هم او را می خـواست چه عـالی!کاش دنـبالش میآمد...امـا نـه کاش نمی آمد.حال خـود را نمی فـهمید.اگـر
می آمد او حـتماً یک کار احمقانـه می کرد.هـرکاری ممکن بـود بکند!جـرجـر در را شنید و قلبش کوبید. مشتاقـانه برگشت و دیـرمی را دیـد!آرام داخـل شد ودر را بست.ویرجینیـا وحشت کـرد.چـه می توانست بگوید؟دیرمی سر جا ماند اما با نگاهی پر خون به او خیره شد:می بینم که خیلی خوشت اومده؟!)
ویرجینیا با شرم گفت:دیرمی من...من فکرکنم دیگه برام مهم نباشه اون خوبه یا بد فقط...)
دیرمی حرفش را با همان تن صدای نرم اما سرد قطع کرد:تو فکر می کنی تا حالا آدم بد دیدی؟)
ویرجینیا در تصمیم خود راسخ بود:دیرمی من پرنس رو دوست دارم!)
(کدوم پرنس رو؟اصلی رو یا بدلی رو؟)
ویرجینیا خشکید!دیرمی به سویش راه افتاد:منو یا اونو؟)
این چه مسخره بازی بود؟ویرجینیا غرید:تو چی داری می گی؟)
دیرمی روبرویش رسید.آنچنان عصبی و ناراحت بود که ویرجینیا ترسید و قدمی عـقب رفـت(حالا آمادگی داری بفهمی اون کیه و من کی هستم؟حالامی خواهی حقیقت رو بفهمی؟)
ویرجینیا نالید:حرف بزن دیرمی!)
دیرمی خونسردانه او را دور زد و به سوی پنجـره رفت:اونـو من نجات دادم...بعـضی ها قصد از بـین بردن خانواده ی فلوشر رو داشتند و من رفتم مانع بشم اما فقط تونستم اونو نجات بدم...رجینالد فلوشر..پسر یک پلیس چه لساله!و صدمه دیدم,شش سال بخاطر اون به خواب محکوم شدم و حالا که برگشتم وهـمه چی رو بیاد آوردم دیدم که اون اومده و جای منو گرفته...مادرم وخونـه ام رو,اسمم رو,زنـدگی ام وآینده مو و حالا انگار کافی نیست داره تنها امید و آرزومو,عشقم رو,تو رو ازم می گیره!)
و به او نگاه عاشقانه ای انداخت.ویرجینیا باگیجی به او نگاه میکرد.قلبش اجازه نمی داد بطور واضح بشنود دیرمی چه می گوید!(اوایل نمی فهمیدم چرا اومده و خودشو جای من جا زده اما بعد از تمام این اتفـاقات وحشتناک فهمیدم اون اومده انتقام بگیره چون اون بعضی ها ما بودیم پیرمرد و دایی هنری و دایی سدریک) و بـه سوی او چرخید:اون بود که با آدمهایی که استخدام کرده بود اون بلارو سر لوسی آورد,اون بـود کـه کارل رو هل داد,اون بود که توسط همون دوستـاش مارویـن روگرفت,اون بـود که زنـدگی اروین رو بـهم ریخت و...دایی هنری روکشت!)
ویرجینیا به تلخی خندید.دیرمی داشت مزخرف می گفت!(اون کلاً یک هدف داشت و داره...آزار پیرمرد تـوسط چیزهایی که دوست داشت و افـتخار می کرد و حتی بهـشون وابـسته بود یعـنی نـوه ها...شهـرتش, موقعیت و مقامش و ثروتش!لوسی به پاکدامنی اش افتخارکرده بود و البته مورد علاقه ی پدربزرگش بـود پس بـاید آبروش می رفت,نفـر بعدی کارل بـود بعد ماروین که بخاطر مقامش در ورزش باعث سـربلندی پـدربزرگش بود و بـعد روابط شیرین اروین و فـیونا اما یکنفر می موند...کسی که خانواده ی اونـو ازش گرفته بود...دایی هنری!تو هم دیدی چقدر از مرگش خوشحال بود!)
بلـه دیده بود!اینها قطعات پازلی بود که سرجایشان می افتادند.اینها واقعیت داشتند.او بـرای همیشان مدرک داشت!دیـرمی ادامه می داد و مجال فکرکردن به او نمی داد:به ایـن ترتیب شادی و افتخارات و شهرت وحتی سلامتی پیرمرد روازش گرفت اما هنوز یک چیز مونده...ثروتش که تو هستی!)
(چی؟)
(تحقیق کردم واقعیت داشته!تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی,سهم مادر بزرگ!و بخاطر اینه که تو رو می خواد آخرین حلقه ی آزار پیرمرد به قصاص از دست دادن خونه و زندگی و پدر و مادرش!)
نـه پرنس نمی تـوانست اینقـدر بـد باشد!برای لحظه ای پـاهایش بی حس شد و افـتاد!دیرمی بـه موقع او را گرفت و بر تخت نشاند:اوه خدای من...عجب احمقم!تو حالت خوبه؟)
ویرجینیا بناگه بگریه افتاد.حالا همه چیز را می دیـد.لـوسی را که در جمع با پـرنس سر پاکـدامنی اش بحث کرده و توسط او تهدید شده بود یا کارل که افتادنش را مستی قلمداد کرد در حالی که خـود کارل مطمعـن بـود کسی او را هل داده بـود؟یـا اشکهای مارویـن و خانـواده اش بخـاطر از دست دادن ارزشش؟یابـر هم خوردن زندگی زیبای اروین و فیونا بخاطر تلفنهای مرموز؟و چقدر پدربزرگ رنج کشیده بود؟!
یا جسد دایی؟له شده در تابوت بعد از دو ماه غیبت جدی و بیمار شدن پدربزرگ؟ویا شادی بی حدش در روز خاکسپاری؟یا خودش؟در همان روزهای اول مورد سوءاستفاده قرارگرفته و باعث رنـجش پدربزرگ شده بـود؟و یا تلاش برای دستیابی به تن و آبـروی او...فقط بخاطر پول؟می لرزید و می گریست و دیـرمی نوازشش می کرد.نالید:چرا زودتر نگفتی؟چرا کاری نکردی؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(حیف حافظه ام رو دیر بدست آوردم اون همه کـارها روکرده بـود در حقیقت باور نمی کردم اون اینقدر ظالم باشه اون یک زندگی قشنگ بدست آورده بود.زندگی منو!منم فکر کردم خواسته اش ایـن بوده پس سکوت کردم چـون دلم به حالش سوختـه بود و راضی شـدم جای من بـاشه و خوشبخت بـاشه اما بعد که شک کردم و ترسیدم تحقیق کردم و فهمیدم اما مدرکی بـرای اثبات نـداشـتم میدونـستم اگه بگم کسی باور نمی کنه...)
میکردند.همه باور می کردند.او عوض شده بود.اینرا همه احساس کرده و ابرازکرده بودند از اولش... حال معنی حرفها و رفتارها را درک می کرد مثلاً خاله دبورا"توهم عوض شدی من ترجیح می دم با پسرقبلی ام حرف بزنم..توپسر من نیستی!"یا میبل"اون برگشت اما خدایا همون پرنس نبود...گاهی فکر میکنم شاید این پسر پرنس نباشه؟"یا براین؟مشتاق و عاشق اما عاجز از برقـراری ارتباط گفـته بود"اومد,سالم بود,فـرق کرده بود انگار که همون کس نبود که تهدیدم کرده بود"یا بـرخوردهای سخت و ظالمانه اش بـا مادرش و حتی اعتراف خودش"من پرنس نیستم,حالاراحت شدی؟"یا نفرت شدیدتر شده اش نسبت به پدربزرگ؟یا رفتار سردش نسبت به براین بدون توجه به احساسات و قلب حساس او؟"من چیزی یادم نیست...هر چی گفتم شوخی بود...کار داشتم رفـتم!"خصوصاً وقتی دیرمی رادید...منقلب شد و فرارکرد!یا حرفهایش در حیـاط خـانه یشان؟"نکـنه از دستم عـصبانی هستی؟"برای چه بایـد عصبانی می شد؟چـون زنـدگی اش را دزدیده بود؟یا صحبتش با پدربزرگ؟"دیرمی اونی نیست که فکـر می کنی!"دیرمی پـرنسبود پـسر خاله دبورا,درست حدس زده بـود.خاله عاشـقش شده بود:"منـو یادجوونی های شوهـرم می انـدازه!"براین هم شک کـرده بود"دیرمی بیـشتر از اون به پـرنس قبلی شـباهت داره!"و هـمه...همه به نوعی گـرمتر بـرخورد
می کـردند.بگفـته ی میبل"با اینکه در مورد ابـراز علاقه خـیلی سرد بودامـا به خـوبی می تونست رابطه ی دوستـانه برقـرار کنه!"دیرمی زمزمه کرد:برای همین می گفتم فراموشش کن چون مساله ی ثروت بزرگتر و جـد ی تر و خطرناکتر از شرطبندی و عشق و هر چیز دیگه بود اینجا مساله سر پیـرمرده...اون تازه تونسته سر پا بایسته اگه دست رجینالد به تو برسه میتونه راحت ادعا کنه چون زنش هستی ثروتت هم مال اونـه و به هر روشی که بتونه ازت بگیره و پیرمرد رو از بین ببره...مثل بقیه ی کارهاش به راحتی!)
بله حق با او بود...پدربزرگ عزیزش!نباید اجازه می داد!چه خوب که هنوز دست پرنس به او نرسیده بود! پچ پچ وار گفت:چکار باید بکنیم؟)
دیرمی چانه ی او را بلند کرد و به چشمانش خیره شد:رجینالد از اولش تو رو می خواست و تو نبایداجازه بدی بدستت بیاره تو باید همه چیزو تموم بکنی...تو بایدآخرین امید و افتخار پدربزرگ رو حفظ بکنی...)
پـدربزرگ!بالاخره!ویرجیـنیا به او خیره شد.گونـه هایش گل انداخته بود و از همیشه زیباتر دیده می شد...
زیر لب گفت:چطوری؟)
دیـرمی دست برگونـه هایش کشیدو اشکهایش را پـاک کرد:اجازه بده کمکت کنم...اجازه بده رجینالد رو شکست بدم...اجازه بده پدربزرگ رو نجات بدم,اجازه بده برگردم!)
ویرجینیا از یافتن کسی برای کمک احساس آرامش می کرد:هرکاری بگی می کنم!)
لبخند گرم و پرشرمی بر لبهای دیرمی خزید:با من ازدواج کن!)
ازدواج؟!ضربه آنقدر محکم و ناگهانی و عمیـق بود که ویرجینیـا تقریباً بیهـوش شد!دیرمی ادامه داد:من دوستت دارم ویرجینیا...می تونم خوشبختت کنم,بهم اطمینان کن!)
ویرجینیا به چشمان پرهیجان او خیره مانده بود:تو جدی می گی یا...)
دیـرمی مجال نداد.او را به سوی خودکشید و...با تماس لبهایشان چیزی سوزنده از دل ویرجینیا تا شکمـش ریخت و مغزش از کار افتاد.باورش نمی شد این لبهای آتشین و پر ولع که وحشیانه برروی لبهای او حرکت می کرد متعلق به دیرمی باشد.این حرارت نفس و این آغوش پرهوس از پسر سردی چون او بعید بود.تمام اعضای ویرجینیا قلب شده بود و می کوبید.تقلایی کوچک بـرای رهایی کرد اما توانـش را از دست داد و رها شد و دیرمی در حالی که همچنان سیری ناپـذیر او را می بـوسید,از عـقب بر روی تخت خواباند و بـه آرامی بـر رویـش افـتاد.ویرجینیـا با گیر افـتادن میان او و تخت برای لحـظه ای به حالت اغما افـتاد و مدتی چیزی نفهمید تا اینکه صدای دیرمی را شنید:قـبولم می کنی مگه نـه؟فکرش رو بکن...منو تو تا ابد پـیش پدربزرگ...اینجا...)
و دهـانش را برگردنـش کشید.و یرجیـنیا حال خود را نمی فـهمید.چشمان نیـمه بازش سقـف رامی دیـد و گوشـهایش تمام واقعـیتهای ازدواج با دیـرمی یعنـی پرنـس اصلی را می شنـید(می تـونیم خوشبخت بشـیم ویرجینیا...منقول می دم تا ابد پیشت باشم و دوستت داشته باشم قبولم کن ویرجینیا...بذار همه چیز تـموم بشه...)
از حـیاط صدای موزیک داستان عـشق* بطور خفیف و ملایم شروع شد.ویرجینیا سعی کرد حرفی بگوید اما نتـوانست.تمام بدنش می سوخت و می لرزید.برای آن شب آن همه هیجان کافی بـود.به زحمت نالید:ولم کن...لطفاً.)
دیرمی سر از سینه اش برداشت و با فاصله ی کم به او خیره شد.چهره اش از همیشه متفاوت تر و پرشهوت تر و جذابتر دیده می شد:جوابم رو بده!)
ویرجینیا با شرم و لرز و دودلی که مانع حرف زدنش می شد,زمزمه کرد:من نمی دونم...باید...)
دیرمی با بوسه حر فش را برید.اینبار خفیفتر بود.ویرجینیا نالید:دیرمی ولم کن...)
و یکی دیگر,قوی تر و طولانی تر...ویرجینیا هنوز قدرت درک این واقعیتها واین حرفها و این عشق و این بوسه ها را نداشت(ویرجینیا قبول کن!)
(آخه...)
و یکی دیگـر ایـنبار دردناکـتر بطوری که وقـتی رهایش کـرد لبهای ویرجینـیا می سوخت!(حاضری باهام ازدواج کنی؟)
مگـر راه دیگـری بود؟مگـر وقـتی پـدربزرگش در خـطر بود عشق اهمیت داشت؟مگر وقـت برای تصمیم گرفتن داشت؟(بله!)
دیرمی سر بلند کرد:متشرم!)
و از رویش بلند شد.قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.ازدواج با دیرمی؟حاضربود؟می توانست؟آیـا راه علاج ایـن بود؟زود نـبود؟او فـقط هجده سال داشت!دیـرمی به سوی میز توالت رفت:بلند شو...باید عجله کنـیم !)و از جـعبه لوازم آرایش یک رژ و یک آینـه برداشت:بگیر آرایشت رو درست کن عـزیزم...پاک شده یعنی...من پاک کردم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و آمـد,دستش را گـرفت و او را نـشاند.ویرجـینیا وسایلها راگـرفت و مشغـول شد.دیگر آرایش کردن را یاد گرفته بود!انگارکه عروسک کوکی بود.اصلاً نمیدانست چکار داردمی کند.دیرمی یقه ی تاکسیدواش را درست کرد و موهایش را عقب انداخت:پدربزرگ خیلی از کار...رجینالد ناراحت شده بود...)
رجینالد؟!(شنیدم به مادرم می گفت آبروم رو پیش همه برد...البته دویدن تو هم خیلی شرم آور بود...)
*love storyموزیک فیلمی به همین نام
مادرم!...خاله دبورا؟مادر این پسر؟(آماده ای عزیزم؟)
ویرجینیا با بی حالی وسایلها را بر روی تخت پرت کرد:آره فقط پاشنه ی کفشم...)
(اونو نمی گم!)
ویرجینیا سر بلند کرد.دیرمی روبرویش ایستاده بود:برای اعلام نامزدی مون!)
(امشب؟)
(بله!)
ویرجینیا هل کرد:اما...اما آخه..زوده من فکر می کردم...)
دیرمی کنارش نشست و باترحم دست داغ او را در دستهای خود گرفت:می دونم زوده عزیزم اما مجبوریم ما وقـت نداریم...رجینـالد تمام کارتهاشـو انداخته فقط تو موندی امشب بـا این کارش تونست قـدمش رو مطمعن تر و فراتر بذاره...الان پدربزرگ ناراحته فکر می کنه اون آبروشو برده اما اعلام نامزدی مامی تونه هـمه چیز رو از ذهنها پاک بکنه و آبروی رجینالد رو بـبره می فهمی؟اون از این به بعد درکمین می شینه... معـلوم نیست کی و چطـوری سراغت بیاد شایـد مثل لوسی تو رو بدزده و یا حتی به پدربزرگ صدمه بزنه ...ما نباید وقت تلف کنیم و ریسک کنیم...امشب همه هستند,کلی شاهد...این آخرین فرصته ماست...ببینم نکنه دوستم نداری؟)
ویرجینیا لبخند دلسوزانه ای زد:نه دیرمی من دوستت دارم فقط...)
دیـرمی با شوق لبخند زد:نه...هیچی نگو!بذار به این جمله دلخوش باشم!)و از جا بلند شد:کاش رژ نـزده بودی!)
وقـتی بازو در بازوی هم پایین رفتند,جمعیت کمتر شده,بخاطر هوای بارانی بهسالن برگشته بودند.گـروه ارکستر به سالن آمده بود و با آخرین رمق,آرام و کسالت بار می نواختند.تمام فامـیل بودند غیر از پرنـس... رجینالد فـلوشر!ویرجینیا خونسرد بود.نمی دانست این آرامش را با وجود اتفاقات آنشبو فـهمیدن حقایق و با وجودآنهمه هوسرانی,ازکجا بدست آورده بود!کم کم داشت سوالی در مغزش ایجاد می شدکه رفـته رفـته بزرگتر و جدی تر می شد,چرا دیرمی یعنی پرنس اصلی بعد از اینهمه ماجرا و بجای این کارها هـمه چـیز را به پدربزرگ نمی گفت؟وقتی به سالن رسیدند,دیرمی رهایش کرد:می رم کمی نوشیدنی بیارم... فکرکنم هر دو احتیاج داریم!)
ویـرجینیا با اضطراب به گـوشه ای خزید.ساعت یک و ربـع بود وآثار خستگی درچهره ها ظاهر شده بود.چشمان ویرجینیا نا امیدانه می گشت که نورا به سویش آمد.کم مانده بود بگرید:چطوربود؟بوسه ی پرنس چه مزه ای داشت؟)
بیچاره!ویرجینیا زمزمه کرد:چند دقیقه صبر کن...خودت همه چیز رو می فهمی!)
نورا با خشم غرید:بگو برو گم شو نورا!)
و چرخید و دوان دوان دور شد.مهم نبود.چند دقیقه ی بعد شاد می شد!به دیوارتکیه زد و بی صبرانه نظاره گر شد.در مغز و دلش غوغا بود.می ترسید نتواند تحمل کنـد و همه چیـز را بیرون بـریزد.بـاورش نمی شد هنوز هم چشمش دنبال پرنس دروغین میگشت!این چند ماه عادت کرده بود عاشقش باشد و نمیتوانست یکشبـه حتی بـا وجود شناخـتن شخصیت و فـهمیدن اهدافش,با وجود شیطان بودنش,فراموشش کنـد.نه لااقل بعد ازآن حرفهای رمانتیکی که زده بود و آن بوسه ی شیرین!دیرمی را دوست داشت اما نه آنقدر که بـا وجود شناختـن شخصیت و فهمـیدن قصدش,با وجـود فـرشته بودنش,عاشـقش شود نـه حتی بـعد ازآن حرفهای قشنگ و بوسه های پرهوس!می دید که اسیر شیطان شده و مجبور است فقط بخاطر حفظ و
نجات پـدربزرگش و البته خـودش و معصومیتش,با فرشته پیوند بخورد!کاش راه فراری داشت.کاش جایـی برای رفتن داشت.دیرمی برگشت.دو گیلاس پر در دست داشت.ویرجینیا نمی توانست نگاهش کند.نمی دانست شایـد بهتر بود بـجای ازدواج بـا پسری که دوست نداشت به پای رجینالد می رفت و با اعتراف به عـشقش و با تقدیم خودش,حتی با تقدیم جانش,او را تسلیم می کرد.نمیدانست چرا احساس می کـرد رام کردن شیطان از وصلت با فرشته راحت تر و زیباتربود!شاید بهتر بود باکسی مشورت می کرد اما چه کسی؟ِکی؟ نگاهـش را چرخاند و در دل نالـید"پرنس کجایی؟"دیـرمی گیلاس را بـه دستش داد:کمی بخـور شروع کنم...)
ویرجینیا همه اش را یک جرعه سرکشید.دیرمی وحشت کرد:چکارکردی؟الان مست می کنی!)
ویرجینیا گیلاس خالی را پس داد:چرا پر کرده بودی که؟)
دیرمی خندید:حق با توست!)و خودش هم نوشیدنی اش را تا ته سرکشید:شاید اینطوری بهتر باشه!)
چرا نمی توانست کاری بکند؟او هنوز بچه بود!دیرمی بازویش راگرفت:حاضری؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد.او هیچوقت حاضر نبود.(خانمها و آقایان...لطفاً یک لحظه...)
نوشیدنی گلویش را سوزانده بود.دیرمی ادامه می داد:لطفاً گوش کنید...آقای میجر تشریف بیارید...)
همه ی سرها به سوی آنها چرخید(ما امشب یک سورپرایز براتون آمـاده کردیم و الـبته یک هـدیه ی سال نو برای آقای میجر...بهترین پدربزرگ دنیا!)
هـمه کف زدند.صدا درگـوش ویرجینیا پیچید و سرش گیج رفت!خاله دبورا رادید.چرا دیرمی هنـوز هم داشت حقـیقت پرنس بـودنش را مخفی می کـرد؟این سوال مرتـب بزرگتر و مهمتر می شد!(شایـد براتون خیلی ناگهانی بشه اما ما تصمیم گرفته بودیم امشب اعلام کنیم)
داشت می افـتاد.دلش می خـواست همه چـیز به فوریت تمام شود تا بتواند به اتاقش,به تختش پناه ببرد و تا
نفس در سینه دارد بگرید و دیرمی چقدر خونسرد بود:فکر کنم همتون حدس زدید چی می خوام بگم!؟)
ویرجینیا لوسی را دید.از شدت ناراحتی مثل او داشت می افتاد اگر بازوی جسیکا نبود!نورا را دید.لبخندش در حال تشکیل شدن بود.براین با ناباوری نگاهش می کرد.لعنت بر پرنس کجا بود؟اما نه چه بهتر که نبود! آنـوقـت ویـرجینیا نمی تـوانست ساکـت بـماند مطمعناً پرنس هم نمی تـوانست!(من و ویرجـینیا مدتهاست همدیگه رو دوست داریم و...)
نه او پرنس را می خواست,رجینالد را,شیطان را,نه این نمی توانست اتفاق بیفتد!(و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و انفجار تشویق!ویرجینیا دیگر ازآن لحظه به بعد چیزی نفهمید.ازآغوشی به آغوش دیگر میرفت و صداها را تـشخیص نمی داد.پـدربزرگ متـعجب و شاد شده بود اما نه آنقدر که ویرجینیا فکرش رامی کرد! نـورا مرتب بغلش می کرد و تبریک میگفت.لوسی همراه عده ای برای رفتن آماده می شد.و عده ای از جمله زندایی الیت دور او حلقـه زده بـودند و متلک بـارش می کردند:اوه ویـرجینیا تو خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم...با یک غریبه؟تو فکر کردی دیرمی کیه؟یک میجر؟)
خوب آنـها نمی دانستند دیـرمی یک سویینی است و البته از همیشان انتظار میرفت عصبانی شده باشند با توجه به مساله ی ثروت!آخرین دقایق آن شب همچون مهدرخواب نامفهوم بود او شدیداً سرگیجه گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشت.اومست شده بود و خبر نداشت.
در راه اتاقش بود.کسی او را در آغوشش می برد(اولین بارته شامپاین می خوری؟)
ویرجینیا خندید.صدا را نشناخته بود.
***
صـبح باگرمایی در کمرش بیدار شد.سرش شدیداً درد می کرد و حالت تهوع داشت.خواب آلود چرخید تـا ببیند چه چیـزی به کمرش چسبـیده که تن لخت دیـرمی را دیـد!کنارش خوابیـده بود!آنچنان سریع و با وحشت نشست که دیرمی هم از خواب پرید و ویرجینیا تازه متوجه لخت بودن خودش شد!ملافه را تاسینه بالا کشید و بـا چشمان از حدقـه درآمده به دیـرمی زل زد.صدای قلبش در مغزش اکو میداد.یعـنی چیزی شده بود؟دیرمی خمیازه کشان چشم گشود:صبح شده؟چه زود؟)
ویرجینیا می لرزید.او کی به تختش آمده بود؟چرا و به اجازه ی چه کسی؟اصلاً چرا هر دو لخت بودند؟بـه خود نیرو داد و پرسید:تو اینجا چکار میکنی؟آه خدای من...دیرمی چرا اینجایی؟)
دیرمی با تعجب به او زل زد.درآن صبح با آن تن سفید و صاف و موهای پخش شده بر بالش بسیار فریبنده و زیبـا دیده میشد اما ویـرجینیا آنـقدر نـاراحت بود که جـذابیت او را درک نکند!(تو چته؟خوب ما زن و شوهر خواهیم شد...)
(خواهیم شد دیگه حالاکه نیستیم؟!)و بناگه بخود آمد:اوه نه!تو که با من...اوه خدای من....توکه...)
و اشکی از تـرس و خجالت در چشـمانش حلقه زد.دیرمی بر روی ساق دستش بلندشد:تو چرا اینـجوری می کنی؟)
ویرجینیا ملافه را سپر کرد و از تخت پایین پرید:دیرمی بگو که به من دست نزدی!)
(حالا مگه چی شده؟)
ویرجینیا دادکشید:چی شده؟من مست بودم و چیزی حالیم نبود!)
(منم همینطور!)
(دروغ نگو!)
و با وحشت عظیمی که تنش را به ارتعاش درآورده بود,خم شد و ملافه راکشیداما دیرمی دست انـداخت و مانع شد.ویرجینیا وارد کشمکش جدی شد:بذار ببینم!)
دیـرمی خیلی قـوی بـود و با خونسردی حرکات دیـوانه وار ویرجینیا را تحمل می کرد:ویرجینیا تمـومش کن! ...ما بالاخره امروز زنو شوهر خواهیم شد!)
(امروز؟)
دیرمی نشست:بله امروز...فکر کنم دیر هم کردیم!)
ویـرجینیا انگار تمـام تصمیمات و اتـفاقات دیشب را فـراموش کرده بـاشد,بـاز او را دیـرمی میـجر ناشناس
می دید و خود را عاشق پرنس سویینی مو طلایی!(نه امروز نمی شه!)
(باید بشه!ما دیشب تمام حرفهامونو زدیم!)
نه درآن لحظه نمی توانست به دیشب فکر کند.آن صبح بقدرکافی ناراحت کننده بود!تا حواس دیرمی نبود ملافه راکشید اما دیرمی هم همزمان ملافه ی اصلی روی دشک را کشید وجمع کرد!او با تل مچاله شده ی ملافه اینطرف تخت نشسته بود و ویرجینیا با ملافه ی باز آنطرف تخت ایستاده بود.دلش گواه بد می داد.بـه سوی دیرمی راه افتاد:بده ببینم...لطفاً...)
دیرمی به سرعت بلند شد و بقچه ی ملافه را زیر بغلش زد:ویرجینیا لطفاً بس کن...بچه بازی در نیار!)
ویرجینیا به او رسید و دست انداخت تا از او بقاپد اما دیرمی مچ دستش راگرفت و ویرجینیا دیوانه تـر شد: (بده به من لعنتی...)
دیرمی با خستگی هلش داد و غرید:تمومش کن ویرجینیا!شب عالی بود,با این حرکات احمقانه و دمـوده خرابش نکن!)
شب عالی؟!ویرجینیا خشکید و دیرمی به را حتی او را دور زد و همراه ملافه خارج شد.
***
بدون خوردن صبحانه خود را به حمام رساند و دقایق طولانی در وان نشست و
گریست.نشانی که دلیل بر ازدواجشان بـاشد پـیدا نکرده بـود اما بـاز هم میتـرسید و این را حق خود می دانست.در عین حال که فکر ازدواج نمی کرد در عرضیک ساعت نامزد شده بود و شاید یکساعت بعدش زن شده بود!ایـن انصاف نبود.اوبرای شوهرش,برای نامزدی اش,برای اولین عشقبازی اش کلی فکر کرده بود.
تازه حوله به تن از حمام درآمده بود و جلوی آینه موهایش را سشوار میکشید که دیرمی سر زده داخـل شـد.ویرجینیا عـصبانی و شرمگین قسمتهای بیرون مانده ی سینه اش را مخفی کرد:چرا بی اجازه اومدی؟ برو بیرون!)
دیرمی متعجب سر جا ماند:اما چرا؟از من خجالت می کشی؟)
ویرجینیا بناچار پشت پرده ی وان دوید:آره...حالا می شه بگی چرا اومدی؟)
از پشت نایلون دیدکه دیرمی به سوی آینه رفت:می خواستم قرار مراسم رو تنظیم کنم کلیسای ژان پل تا شش عصر...)
ویرجینیا نالید:امروز؟)
دیرمی نفس عمیقی از شدت خشم کشید اما باز با ملایمت گفت:خبر داری دایی رو تهدید کردند؟)
ویرجینیا با عجله پرده راکنار زد:چی؟!)
دیـرمی نگاهش نکرد.درآینـه موهایش را درست می کرد:گفـتند یک میلیون دلار ندی یکی از بچه هاتو می کـشیم و حالانه لـوسی,نه سمـنتا و نه کارل جـرات از خـونه در اومـدن نـدارند!)و بـه سوی او برگشت: (بنظرت ما وقت زیادی داریم؟)
ویرجینیا خجالت شده بود:از کجا معلوم کار اونه؟)
(من نمی تونم به اندازه ی تو خوشبین باشم...خوب چی می گی؟)
(اگه ممکنه به من فرصت بده...لااقل یک روز!)
چهره ی دیرمی در هم کشید:خیلی خوب...فردا عصر چطوره؟)
ویرجینیا نفس راحتی کشید:خوبه...متشکرم!)
دیرمی به تندی برگشت و به سوی در رفت.ویرجینیا با احساس دلسوزی از اینکه او را رنجانده باشد در پی او دویـد و به بهانـه ی پرسیدن سوالی که شب قـبل فکر او را مشغـول کرده بود نگه اش داشت:راستی تو چرا به همه نمیگی کی هستی؟)
دیرمی روبرویش ایستاد:نمی تونم...حالا نمی تونم!این ریسک بزرگیه...اون فعلاً امیدواره من حافظه ام رو بدست نیاوردم و اگه بفهمه می زنه به سیم آخر.. .اون آدمهای قوی اجیرکرده که با هر قدم اشتباه ما ممکنه خسارت جبران ناپذیری بزنه ما مجبوریم تا بسته شدن کامل دستهای رجینالد احتیاط بکنیم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا هنوز مشکوک بود:تو اینطور فکر می کنی؟)
(خوب اگه می خواهی امتحان بکنیم در هرصورت من یک جون بیشتر برای از دست دادن ندارم همینطور بقیه!)
باز می خواست برود که ویرجینیا گفت:لااقل به براین بگیم اون دوستت داره وخیلی بخاطر رفتار...رجینالد عذاب کشیده!)
دیرمی ملایمتر شد:منم اونو دوست دارم و به همین خاطر نمی تونم روی جون اون ریسک بکنم...)
و باز حرکت کرد اما ویرجینیا اینباردستش را گرفت و با عجله پرسید:ما دیشب...با هم شدیم؟)
دیرمی جواب نداد.بنظر می آمد عصبانی شده بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:لطفاً بگو...)
(نمی دونم...منم نمی دونم ویرجینیا...منم مست بودم و چیزی یادم نیست!)
ویرجینیا از شدت شرم سر به زیر انداخت:پس چرا نذاشتی ملافه رو ببینم؟)
(چون تو خیلی ناراحتم کردی و قلبم رو شکستی!انگار که ازم متنفربودی!)
ویرجینیا با ترحم سر بلند کرد:متاسفم...من فقط ترسیده بودم!)
دیرمی با انگشتانش موهای خیس اورا شانه کرد:از من ترسیدی یاا ز زن من شدن؟)
(نه خوب من فقط ترسیده بودم چون...هیچوقت...با هیچکس...)
و از شدت شرم نتوانست ادامه بدهد!دستهای دیرمی دور تنش حلقه شد:اوه کوچولوی عزیزم...)و سر خم کرد:کی می خواهی مال من بشی؟)
و سعی کـرد او را بـبوسد.ویرجینـیا با اکراه سرش را فـراری داد اما دیـرمی مداومت کرد و این بوسه بسیار لطیف تر و لذت بخش تر از بقیه شد بطوری که ویرجینیا متوجه شد خودش هم متقابلاً دارد او را می بوسد و ایـن باعث امیـدواری دیـرمی شد.او را بـغل کرد و سر بـر شانه ی لختـش گذاشت:باورم نـمی شه دارم زندگی ام رو پس می گیرم...کاش همه چیز زود تموم بشه!)
بناگه دل ویرجینیا شدیداً به حال اوسوخت.فکر اینکه او بعد از بدست آوردن حافـظه اش چقـدر ناراحت شده و وحشت کرده بود,چطور تحمل کرده و ساکت مانده بود,دور از خانه و زندگی و مادر,دور از اسـم وشخـصیت اصلی اش و دیـدن بیـگانـه در جـای خـود,صاحب هـمه چـیز او و نـداشتـن تـوانایی اثـبات و
بی احترامی و گستاخی و قدر نشناسی رجینالد و شاهد مشکلات و از هم پاشیدگی فامیل بودن بدون قدرت جلوگیری,بسیار رنج آور بود و از طرف دیگر بسیار زیبا بود که اومی توانست پسرخاله اش را,پرنس اصلی و بی گناه را به خانه وخانواده برگرداند به پاس کمک او بـرای راضی کردن پـدربزرگ برای قـبولش!بله ویرجینیا بالاخره فرصت تلافی کردن پیداکرده بود.
بعد از رفتن نامزدش یک دست لباس راحتی پوشید و برای سرک کشیدن به پایین رفـت.خداخدا می کرد بـا پدربزرگ روبـرو نشود.می دانسـت این تصمیم ناگهانی ازدواجـشان او را به شک انداخته بود.در پایـین اوضاعی بود که او حتی برای رد شدن هم راه پیدانمی کرد.کارگرها اطراف را جمع می کردند.خدمتکارها برگـشته بودند و عـده ای از فامیـل از جمله خـاله دبـورا و دخـترها و ارویـن وفـیونا و هـلگا دور دیرمی و پـدربزرگ حلقه زده بودند!ویرجینیا با نگرانی به جمع نزدیک شد تا ماجرا را بفهـمد.جمع به محض دیدن او باز شد و نورا باهیجان گفت:سلام عروس خانم...چقدر می خوابی؟)
خـاله دبورا غرید:شماها دیونه شدید؟دیرمی می گه باید فردا ازدواج کنیـم...یک روزه که نمی شه کاری کرد!)
هرکس چیزی می گفت و او باگیجی گوش می کرد.مجبور نبود جواب بدهد.از دست همیشان خسته بود تا اینکه پدربزرگ دست او را گرفت:یک لحظه با من بیا...)
بله وقت بازجویی رسیده بود.ویرجینیا ناامیدانه به دیرمی نگاهی انداخت و او زمزمه کرد:مجبوریم!)
ویرجینیا منظورش را فهمید!
وقتی وارد خلوتگاه پدربزرگ یعنی کتابخانه شدند,پدربزرگ بدون معطلی در رابست و پرسید:تو چت شده دختر؟چرا در مورد دیرمی چیزی به من نگفتی؟)
ویرجینیا با خجالت گفت:خیلی ناگهانی شد بابابزرگ...متاسفم!)
(چرا ناگهانی شد؟تو بایدکلی در این مورد فکر می کردی این ازدواجه شوخی نیست و تو هنوز بچه ای!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.جسد دایی مرتب جلوی چشمانش می آمد والبته شادی بی حد پرنس!او قاتل بود!(لااقل بذارید یک مدت بگذره بعد!)
نـه او دیگر حاضـر به دیـدن جسد دیگـری خصوصاً مال پـدربزرگ نبـود,از پـرنس بعـید نبود!(نمی تونیم
بابا بزرگ...ما می خواهیم فردا ازدواج کنیم!)
(این تصمیم دو تا تونه؟)
(بله...)
(اما چرا؟)
تا دست رجینالد به او نرسد!(ما دوست داریم همه چیز زود تموم بشه!)
(این طوری که به چیزی نمی رسیم,مراسم,کلیسا,رستوران,گل ها...تزئینات...)
تـازه معنی اش را می فهـمید.او واقعاً داشت ازدواج می کرد!(ما از تشریفات خـوشمون نمیاد...یک مراسم مختصر و...)
ماه عسلی طولانی و وحشیانه!به گفته ی کارل!این آرزوی ویرجینیا بود...(من برای توکلی آرزو داشتم!)
ویرجینیا با علاقه لبخند زد و پیرمرد ادامه داد:احساس می کنم مشکلی هست,شما دو تا یک جوری شدید چی شده به منم بگید!)
ویرجینیا از حدس او وحشت کرد و پدربزرگش از چهره او در حـدسش مطمعـن شد:به من بگو ویرجینیا شاید راه دیگه ای باشه؟)
باز ویرجینیا دو دل شد.می توانست بگوید؟باید می گفت؟شاید بهتر بود او همه چیز را بداند و مانع شود اما یـا ریسکش؟اگر جلوی رجینالدگرفته می شد شایدبه سیم آخر می زد!دیرمی حتماً چیـزی می دانست که تا به حال صبر کرده بود.او رجینالد را می شناخت,او هم یک جان بیشتر برای از دست دادن نداشت و شاید اگـر دست از پـا خطا می کرد باعث مرگ او هـم می شد!پـدربزرگ موهای او را نوازش کرد:چی شـده ویرجینیا؟)
ویرجینیا دوباره به او خیره شد:ما همدیگه رو دوست داریم و نمی تونیم صبرکنیم...همین!)
و باخستگی لبخند زد تا بلکه پیرمرد را قانع کند و پدربزرگ خندید:نکنه شماها با هم خرابکاری کردید؟)
ویرجینیا از شدت خجالت داد زد:نه پدربزرگ!)
پیرمرد چشمک زد:دروغ نگو!)
و در زده شد.دیرمی بود:آقای میجر کارگرها کارشون رو تموم کردند و دارند می رند...)
پدربزرگ به سویش رفت:ای شلوغ!)
و گونـه ی دیرمی را نوازش کرد و خارج شد!دیرمی متعجب به چهره ی سرخ شده ی ویرجینیا نگاه کـرد: (چی شد؟چی گفتی؟)
ویرجینیا غرید:مگه غیر از دروغ شانس دیگه ای داشتم؟)
(وَ...)
(وآبرومون رفت!)
دیرمی وحشتزده خندید و ویرجینیا را هم خنداند.آمدن فیونا مانع شد:اجازه هست؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دیرمی کنار رفت و فیونا وارد شد.ویرجینیا فهمید برای چه آمده:فیونا مجبور نیستی!)
فیونا شرمگین گفت:نه...من باید معذرت بخوام!)
ویرجینیا بی حوصله تر و گرفتارتر ازآن بود که با او وقت تلف کند:تو حق داشتی...هرکس دیگه ای جای تو بود همین کار رو می کرد)
فیونا سر به زیر انداخت:تو خیلی پردرک هستی!)
ویرجینیا به سوی در رفت:من همه چیز رو فراموش کردم!)
***
تـا عصر سر ویرجـینیا آنقدر شلوغ بـودکه حتی فـرصت نکرد چیـزیبخورد.این میرفت او می آمد.اینرا تنـظیم می کـردند,آنـرا انتخاب می کـردند,مشورت میکـردند,تصمیم می گرفـتند,بیـرون می رفتـند,بر
می گشتند,طرح کیک,نوع گل,مدل لباس,محل ماه عسل,ساقدوشها,شکل کارتها,لیست مهمانان,تزئینات سالن...ازدواج چقدر تشریفات داشت!
ساعت هفت تقریباً تمـام سفارشات داده شد و همه به منظور رسیدگی به کارهای خودشان وآمـاده شدن بـرای مراسم فـردا پخش شـدند و ویرجیـنیا بالاخره فرصت کرد بـا موهای مخـتصر بافـته شده و لباس زیر کوتـاهی,خود را برای استراحت به اتاقش برساند.انگارکه دزد آمده بود.لباسها از کشوها بـیرون ریخته شدهبود.روی تخت پر از ژورنال بود و میز توالت بهم ریخته بود.ویرجینیا روی تخت را جمع می کرد تا جـایی بـرای خواب داشته باشدکه در اتاقش به صدادرآمد.ویرجینیا بلوز آبی دیرمی را بتن کرد و براین وارد شد. گرفته وحتی خشمگین بود:سلام ویرجینیا...می دونم خیلی خسته ای اما باید باهات حرف بزنم.)
ویرجینیا فهمید او هم برای گرفتن جواب آمده!براین در را بست اما همانجا ماند:خـطری پیش اومده مگه نه؟)
ویرجینیا سعی کرد بی اعتنا باشد:نه...چطور؟)
(چرا داری ازدواج می کنی؟)
ویـرجینیا می دانست عـاشق دیرمی بـودن بهانه ی مناسبی برای براین هوشیار نبود و سکوت او براین را بـه یقین رساند:حالا وقتش نیست دیرمی هم اون نیست...خودت می دونی...موضوع چیه؟)
ویرجینیا سر به زیر انداخت:مجبور شدم براین...مثل تو!)
(هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور به ازدواج با دیرمی بکنه!)
ویرجینیا لب تخت نشست و براین به سویش آمد:چی شده ویرجینیا؟)
(خیلی دلم می خواست می تونستم بهت بگم اما می ترسم!)
براین روبرویش رسید.دست در جیبهای شلوار سیاهش داشت:از چی می ترسی؟)
ویرجینیا به چشمان نگران او خیره شد:از حقیقت!)
(شاید حقیقت چیز دیگه ای و تو داری اشتباه می کنی؟)
ویرجینیا دو دل شد.یعنی ممکن بود؟براین کنارش نشست:بگو دیرمی چطور تونست قانعت بکنه؟)
(می ترسم خیلی ناراحت بشی!)
(اگه تو تونستی تحمل کنی منم می تونم!)و بعد ازکمی مکث پرسید:موضوع درباره ی پرنس؟)
ویرجینیا احساس میکرد اگر همه چیز را بگوید سبک تر می شود.او به مشورت کردن نیاز داشت وبالاخره بـراین باید موضوع را می فهمید چه فرقی می کرد یکروز زودتر!(راستش دیرمی می گه مقصر همه چی پرنس!)
براین بر خلاف تصور ویرجینیا آرام بود:چه دلیلی هست که اون اینقدر بد باشه؟)
(دلیل این که اون...اون نیست!)
(یعنی چی؟)
(ببین یک چیزی می گم قول بده بین ما بمونه!)
(قول می دم.)
(دیرمی مدتهاست حافظه اش رو بدست آورده!)
براین وحشت کرد:جدی؟)
(بله و اون کسی که ما فکرش رو می کردیم!)
براین با ناباوری گفت:پرنس؟)
ویـرجینیا سـر تکان داد و بـراین خندید:این امکان نـداره...اون...نـه نمی شه...چشمها,موهـا,قـیافه...نـه اون
نمی تونه پرنس باشه!)
(اما تو گفته بودی اون بیشتر به پرنس قبلی شبیه؟)
(من اخلاق و رفتارش رو گفتم!)
(خوب همین کافیه...همه می گفتند عوض شده!)
(چرا اون باید با وجود متنفر بودن پیش بابابزرگ بمونه؟)
(چون حافظه اش رو از دست داده بود!)
(خدای من...اون شش سال توی کما بوده...)و باز کمی فکر کرد:اگه دیرمی پرنس پس اون یکی...)
ویرجینیا بخیال آنکه جواب می خواهد برایش کامل کرد:اون رجینالد فلوشر...پسر یک پلیس...)
براین خونسردانه گفت:پس اون رجینالد...منم فکر می کردم دیرمی باشه...)
ویرجینیا متعجب شد:تو رجینیالد رو می شناختی؟)
(سیزده سالگی پرنس منو باهاش آشنا کرد!)
ویرجینیا از این رابطه گیج شد.اینهمهسال؟(چرا؟)
بـراین از همه چـیز بی خبر گفت:خوب چون پدر رجینالد اجازه نمی داد پرنس به اون نـزدیک بشه پرنس هم از من کمک می خواست...در ضمن گفتم که ما دوستهای خیلی خوبی بودیم!)
ویرجینیا گیج تر شد:یعنی چی؟چرا پدرش نمی ذاشت؟)
(هرکس بود نمی ذاشت...شوهر خاله زنش رو با وجود اینکه رجینالد توی شکمش بود ول کرده بود و بـا خاله ازدواج کرده بود اگرآقای فلوشر نبود رجینالدبی پدر...)
ویرجینیا احساس دردی در سرش کرد:پرنس و...رجینالد برادرند؟)
براین وحشت کرد:مگه تو نمی دونستی؟منم فکر کردم دیرمی بهت گفته...خدای من!)
بـرادر!آنها بـرادر بودند!اینـهمه شباهت؟!براین بازوی ویرجینیا را گرفت:به هیچکس نگـو...لطفاً...این یک رازه...)
ویرجینیا سرگیجه گرفته بود.این بود علت آن توجه ها و پچ پـچ ها ونگاهها,این بود علت برآشفتن پرنس در شب ورود دیرمی,این بود علت نزدیکی درحیاط خانه یشان,این بود علت اصرار پرنس برای فـهمیـدن بازگشت حافظه ی دیرمی و البته ترحم و کمک دیرمی به پرنس وقتی سرش زخمی شد یا برای حرف زدندربـاره ی خاله دبـورا به خانه یشان رفته بود.مثل یک برادر خوب!براین زمزمه کرد:اینه که منو گیج کرده اونها شبیه هم هستند...شبیه آقای سویینی و شناختنشون سخت تر شده!)
در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنس مقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین به خودآمد:تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
(بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
(پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدمخرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
(خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
(یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
(نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
(خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
(اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
(ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد رو گیر بیندازیم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفته اگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
(بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیره یک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:همه چیز رو به بابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
ویرجینیا ناراحت شد:نمی شه براین...نمی تونم!)
بـراین هنوز مشتاقانه سر عقیده اش بود:چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:نمی دونم...شاید کرده باشم!)
(چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنس مقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین به خود آمد:تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
(بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
(پس بالاخره موضوع ارث روفهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدم خرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
(خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
(یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
(نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
(خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
(اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
(ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
(اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفته اگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
(بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیرهیک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:همه چیز رو به بابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
ویرجینیا ناراحت شد:نمی شه براین...نمی تونم!)
بـراین هنوز مشتاقانه سر عقیده اش بود:چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:نمی دونم...شایدکرده باشم!)
(چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
*body guardنگهبان شخصی.
ویرجینیا هنوز نمی توانست سر بلندکند:نفهمیدم چطور شد...هنوز مطمعن هم نیستم!)
(اگه می خواهی بریم دکتر؟)
ویـرجینیا نگاه کوتـاهی به او انـداخت.بجای او گـونه های براین گل انداخته بود!(فعلاً مشکل مهمتر از ایـن داریم!)
براین حرف را عوض کرد:تو مطمعنی دیرمی راست می گه؟)
ویرجینیا نگران شد:چطور؟)
(هفته قبل یک نامه ی حقوقی به خاله دبورا رسیده که پرونده ی مرگ شوهرش بسته شده ظاهراً ثابت شده جویل قربانی سوء قصد دایی هنری شده!)
ویرجینیا شوکه شد:خدای من!جدی می گی براین؟)
(و من فکرکردم شاید پرنس فهمیده و انتقام پدرش رو از دایی گرفته!)
(اما چطور ممکنه؟دایی اواخر نوامبر کشته شده و خیلی زودتر از اون,زودتر ازاومدن دیرمی گم شده بود!)
(فقط اینجای مساله است که گیجم کرده...پرنس باید یک جورهایی زودتر فهمیده باشه؟)
(مثلاً چطوری؟)
(نمی دونم...شاید از کسانی کمک گرفته مثلاًا ز پلیسها و یا وکلا و کاراگاها و...)
دانشجوی حقوق؟!یعنی ممکن بود؟(خود پرنس پیداکرده!)
(چی؟)
(پرنس دانشجوی هنر نیست...اون حقوق می خونه!)
(از کجا فهمیدی؟)
(کتابهاشو دیدم و حتی بخاطر این کار دعوا و تهدیدم کرد!)
(اگه تهدید کرده معلومه مساله خیلی براش جدی و سری بوده!)
(هیچکس نمی دونه,حتی خاله...حتی میبل!)
(یعنی اون هنوز هم پرنس و دیرمی رجینالد؟)
(اونوقت بازم چیزی عوض نمی شه اون دایی روکشته و قاتله!)
(بقیه چی؟معلوم نیست که بقیه هم کار اون باشه؟)
(اما اونها برادرند وآقای سویینی پدر هر دوشون!)
(رجینالد همیشه از پدرش متنفر بود...می گفت انسان ترسویی بوده که با تهدید حاضربه ول کردن زندگی و خوشبختی اش شده!)
ترسو؟پرنس هم گفته بود پدرش ترسو بود!یعنی او رجینالد بود؟براین از جابلند شد و به سوی پنجره رفت :چطوری می تونیم بفهمیم کدومیک پرنس؟)
ویرجینیا زیرلب گفت:برای فهمیدن دیگه خیلی دیره!)
شب شده بود.کارها تقریباً تمام شده بود.تالار رزرو شده بود.کلیسا تزئین شده بود.کارتها فرستاده شده بود و حتی لباس عروس خریداری شده بود اما ویرجینیا دودل تر و افسرده تر و نگرانتر ازآن بودکه توجه بکند خاله دبورا کمکش می کرد لباس را پرو کند.مدل بسیار ساده ای داشت.بالاتنه,تاپ تنگی داشت که بجـای آستین,دو بند باریک بر شانـه ها داشت.پاییـن تنه بلند وشل,تماماً ابریشم,پر از مرواریدهای دوخته شده به شکل رز داشت.ویـرجینیا اصلاً بـیاد نداشت لبـاس راکی و چطوری انتخاب کرد.تنها بودند:ویرجینـیا توی این لباس خیلی خوشگل دیده می شی!)
(روابط شما با آقای استراگر چطور پیش می ره؟)
(خوبه فقط رفتار پرنس خیلی ناراحتم می کنه!)
پرنس,رجینالد,نامش هر چه که بود ویرجینیا هنوز عاشقش بود و یادآوریاش اورا به لرز می انداخت اما سـعی کردکاری نکنـدکه خاله متوجـه بشود:شما نـباید به عقیده ی اون اهمیت بدید...هـرکسی یک طرز زندگی داره!)
خاله در حالی که زیپ پشت لباس ویرجینیا را می بست گفت:درسته اما پرنس همه چیز منه دلم می خوادشادی و رضایتش رو ببینم)
(اگه اون پسرتونه باید از خوشبختی شما شاد بشه!)
مثل دیرمی!خاله او را به سوی خود برگرداند:بذار ببینم...کمرش زیاد تنگ نیست؟)
ویرجینیا به چهره ی زیبا اما دردکشیده ی خاله اش خیره شد:هنوز خبری ازش نیست؟)
خاله تور را بر سرش انداخت:نه فقط دیشب تـوی حیاط دیـدمش...اصلاً بـاهام حرف نـزد حتی نگاهم هم نکرد,چند بار در خونه رفتم اما اجازه ندادکسی در رو باز کنه...بیچاره میبل پشت پنجره گریه می کرد.)
به زبان ویرجینیا آمد بگوید"اوپسرت نیست" اما به زحمت جلوی خود را گرفت!(دیشب وقتی تو رو جلوی همه بوسید خیلی خوشحال شدم فهمیدم بالاخره عاشق شده...آخه می دونی,اون هیچوقت عاشق نشده بود هیچوقت دختری رو نبوسیده بود اون مثل گل پاک بود...)
اشک در چـشمان خاله حلقه زد.بغـض ویرجینیا هم بادکرد,دیشب آن حرفها,آن آغوش,آن بوسه...چقدر زیـبا بود!خاله بـا تمسخر خندید:از وقتی تو اومدی فکر می کردم تو و پرنس عاشق هم شدید و بالاخره با
هم ازدواج می کنید و تو می شی عروس من)
بله او داشت با پرنس ازدواج می کرد و می شد عروس خاله!(چرا ویرجینیا؟تو عاشق پسرم نبودی؟)
بغض گلوی ویرجینیا به چشمانش فشار آورد وبرای آنکه خاله اشکهایش راکه آمادهی سرازیر شدن بودند نبیند,به سوی تخت برگشت:خاله شما از ازدواجتون راضی هستید؟)
خاله ناله کرد:خدای من!تو چرا این سوال رو می پرسی؟)
ویرجینیا با تعجب به سویش برگشت:چطور؟)
خاله وحشتزده به سویش رفت:چی شده ویرجینیا؟به من بگو!)
ویـرجینیا به او زل زد.چقدر دوست داشت او مادرش بود,ایستاده در اتاقش,درشب قبل از عروسی,بـغلش می کرد و دلداری اش می داد و او می توانست همه چیز را بگوید و درآغوشش بگرید!خاله دستهای او را گرفت و با عجله گـفت:تو باید بری ویرجینیا...تا دیر نشده از اینجا برو!)
ویرجینیا متعجب و گیج شد:چرا؟موضوع چیه خاله؟)
خاله اش رسماً می لرزید:نمی تونم توضیح بدم...این فقط یک احساسه...)
(چی؟)
(تو در خطری!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت سيزدهم

بناگه در به صدا درآمد و ویرجینیا اجازه ی ورود داد.دیرمی بود.با بلوز وشلوار آبی کمرنگ,زیبا اماخسته درآستانه ی در ظاهرشد:ویرجینیا می شه یک لحظه...)
و با دیدنش در لباس عروس خشکید.خاله با نارضایتی زمزمه کرد:من دیگه باید برم...)
ویرجینیا به بدرقه اش تا در اتاق رفت.خاله رو به دیرمی که هنوز درآستانه ی در مانده بود و هنوز چشم در ویرجینیا داشت گفت:آقا داماد تبریک میگم...بهترین دختر دنیا رو بدست آوردید!)
دیرمی با خجالت خندید:می دونم ماما!)و بناگه بخودآمد:آه لطفاً خانم استراگر منو ببخشید...من...)
خاله خندید:عزیزم راحت باش...من مادر براین هم شدم!این برای من افتخار بزرگی!)
دیرمی با وحشت به ویرجینیا نگاه کرد ویرجینیا هم خندید!بعد از رفتنخاله,ویرجینیا معذب از نگاه غریب او غرید:نمی دونی عروس و داماد نباید شب قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟شگون نداره!)
دیرمی به در بسته تکیه زد:بیا اینجا!)
ویرجینیا کمی ترسید:چرا؟چیزی شده؟کاری کردم؟)
دیرمی پچ پچ وار گفت:آره...بیا!)
ویرجینیا بیشتر ترسید و حتی قدمی عقب گذاشت:چکار کردم؟)
دیرمی لبخند ترسناکی زد:چکارم کردی؟عاشقم کردی...دیونه ام کردی...بیا اینجا!)
قلب ویرجینیا لرزید:اَه منوترسوندی!)و به منظور ردگم کنی به سوی آینه چرخید,تور را ازسرش برداشت و در حالی که موهایش را باز می کرد گفت:راستیمن یک فکری کردم!)از آینه دید که دیرمی از در جدا شـد و به سوی او راه افتاد.خدایا چقدر شبیه پرنس بود؟!(می گم چطوره چیز کنیم...من همه چیز روبه بابا بزرگ بگم و...)
دیرمی رسید و از عقب بغلش کرد و او را محکم به خود فشرد.ویرجینیا ترسید.اوهنوز هم به دیرمی اعتماد نـداشت!دیرمی به آرامی پرسید:عزیزم چرا می لرزی؟)
ویرجینیا به ساق دستان او چنگ انداخت:بذار حرفم رو بگم!)
دیرمی گردنش را بوسید:خوب بگو!)
ترس ویرجینیا بیشتر شد اما بناچارادامه داد:من میتونم ثروت رو به بابابزرگ برگردونم اونوقت رجینالد...)
دیرمی او را محکمتر فشرد وگردنش را مکید.ویرجینیا نالید:دیرمی نکن...دردم میاری!)
دیرمی غرید:باید عادت کنی!)
نه او اینقدر وحشی نبود!بازوهایش کیپ تر شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند:می گفتی...ادامه بده!)
ویرجینیا تقلایی کرد اما دیرمی رهایش نکرد و بلندتر داد زد:حرفت رو بزن!)
ویرجینیا از وحشت ناگهانی داد کشید:ولم کن لعنتی!تو چت شده؟)
و دیرمی رهایش کرد:چرا نمی گی دوستت ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم؟)
خیلی عصبانی شده بود.ویرجینیا با پشیمانی گفت:نه من بخاطر این نمی گفتم...)
(چرا تو بخاطر همین می گفتی!تو داری تمام تلاشت رو میـکنی تا عروسی رو بهم بزنی خوب اگه دوستم نداری...)
ویرجینیا مانع ادامه دادنش شد:نه دیرمی من فقط دنبال راه ساده ترمی گردم!)
چهره ی دیرمی بیشتر درهم کشید و ویرجینیا را وادار به سکوت کرد:تو همه چیز رو به بـراین گفتی مگه نه؟)
ویرجینیا شوکه شد:چطور مگه؟)
(پس گفتی!)
ویرجینیا با شرم گفت:اون راز نگه داره!)
(می دونی حالا کجاست؟)
ویرجینیا نگران شد:نه!)
(هیچکس نمی دونه....گم شده کیف و کت پاره اش جلوی در خونشون پیدا شده!)
ویـرجینیا سرگیـجه ی ناگهانی گرفت:نـه این امکان نداره,اون...)و بگریه افتاد:ایـن مسخره است...اون به هیچکس نمی گه...من مطمعنم!)
دیرمی دست به سینه زد:پس چرا پلیس نمی تونه پیداش بکنه؟)
یعنی بلایی سرش آمده بود؟یعنی او خربکاری کرده و جان براین را در خطرانداخته بود؟ویرجینیا ناامیدانه به بلوز دیرمی چنگ انداخت:یعنی کار اونه؟)
دیرمی نه حرکتی کـرد و نه جواب داد.اشک از چشـمان ویرجـینیا رها شد:بایـد کاری بکنیم...باید پیداش بکنیم...لطفاً دیرمی...)
دیرمی بازوی او را گرفت و با خشونت بر روی چهار پایه ی میز توالت نشاند:داریم دنبالش می گردیم!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:برو پیشش...برو باهاش حرف بزن...)
(چی بگم؟تو خیال می کنی اون حرف کسی رو گوش می ده؟)
ویـرجینیا در خود نبـود.دوباره گوشه ی بـلوز او را چـسبید:حرف تـو رو گوش می ده تو بـرادرشی و اون دوستت داره!)
دیرمی به سردی دست او را کنار زد:لعنت!پس فهمیدی؟)
ویرجینیا ترسید!دیرمی غرید:کی بهت گفت؟براین؟)
ویرجینیا از جا بلند شد:من باید اینو زودتر,از خودتو می فهمیدم!)
(چرا؟اینکار غیر از اینکه جون برادرم رو به خطر می انداخت چه فایده ی دیگه ای داشت؟)
ویرجینیا با عشق لبخند زد:اونوقت بهتر و بیشتر درکت می کردم!)
(من نگران بودم نکنه اعتمادت ازمن سلب بشه!)
(نه...من خیلی هم خوشحال می شدمو بهت افتخار می کردم!)
دیرمی او را بغل کرد:تو تنها کسی هستی که من دارم!)
(تو مادر داری!)
(اون حالا مال کسی دیگه است)
ویرجینیا از او فاصله گرفت و به شوخی اخم کرد:تو هم شروع نکن!)
دیرمی خندید:اما منم از ویلیام متنفرم!)
صدای تاک تاک درآرامش آنـها را بـهم زد جیـل بود:خـانم اکونـور آقای سویینی اومدند با شما حـرف بزنند.)
ویرجینیا با وحشت به بازوی دیرمی آویخت:خدای من...حالا چکار کنم؟)
دیرمی هم متعجب و نگران شده بود:یعنی برای چی اومده؟)
قلب ویرجینیا می کوبید:من می ترسم!)
(سعی کن خونسرد باشی,اینجا تو در امانی!)
ویـرجینیا فرصت نکـرد بگویـد ازفـاش کردن رازهـا می ترسد!پرنسبا هـمان تیپ بارانی و شلوار جین در آستانه ی در ظاهر شد:اجازه هست؟به به...عروس و داماد عزیز!)
دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:خوش اومدی...چه عجب؟)
ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمید آن چشمان آبی وکشیده و لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشان از هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورتکنم!)
دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
پرنس سلانه سلانه داخل شد:بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:می تونیم تنها صحبت کنیم؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرف شدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:البته...راحت باش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
وقتی دربسته شد,ویرجینیا که دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:خودت هم فهمیدی این یک بهانه بود برای تنها موندنمون!)
ویرجینیا لحظه ای او را در آینه دید.داشت نزدیک می شد:فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
پرنس رسید و دستش راگرفت:بلند شو بذار نگاهت کنم!)
ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستش را بر روی میـز تکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازم خوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت و آن چشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلق به شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد واودر حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:چطور تونستی این کار رو بکنی؟)
صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شده بود.پرنس دستش را فشرد:تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...تو عاشقش نیستی مگه نه؟)
درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
(تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:لااقـل بیـشتر از تـو
می شناسمش!)
نفهمید چرا این را گفت.انگار که فقط خواسته بود عکس العملی نشان داده باشد و او غرید:عاشقشی؟)
دل ویـرجینیا شدیـدتـر لرزید و اشک پلکهایـش را فشرد.چرخید تا لااقل کمی دور بشود که پرنس با یک پـرش او را گرفت.حتی یک تماس کوچک برای لذت بخشیدن به او کافی بود.سعی کرد خود را برهاند تا مبادا بر اثر افسونگری اش همه چیز را برملا کند اما او با قدرت ویرجینیا را به سوی خود چرخـاند:جواب بده...عاشقشی؟)
ویرجـینیا بی اختیار خود را به آغوشاو انداخت!نفهمید چطور شده بود تمام سعیش را کرده بود فرار کـند اما بـه آغوش او فرارکرده بود!:نه...لعنت به تو,می دونی که عاشق توام!)و دستهایش را دور کمر او حلقـه کرد:چرا...چرااین کارها روکردی؟چرا دروغ گفتی؟چرا همه چیز رو خراب کردی؟)
پرنس ساکت,او را به خودفشرد.ویرجینیا سعی می کرد چیزهایی بیاد بیاورد تا بلکه بتواند ازجذبه ی پرنس خارج شود اما نشد.انگار که تمام آن اتفاقات بایدمی افتاد وآن رنجها حقشان بود!پرنس دست به موهای او کشید:موضوع چیه؟)و او را از خودکند:به من نگاه کن...چرا داری این کار رو می کنی؟)و چانه ی او را محکم بالا کشید:دیرمی مجبورت کرده...من می دونم!)
با افتادن نگاه ویرجینیا بر نگاه منتظر او,بالاخره ترکید:نه...توکردی...همش تقصیر توست!)
چهره ی پرنس در هم کشید:من چکار کردم؟)
تن عصبانی صدایش همه چیز را بیاد ویرجینیا انداخت.از او جدا شد:اگه اونقدر بد نبودی...)
(اون چه دروغهایی برات سر هم کرده؟)
(دروغ تویی...اصلاً تو کی هستی؟)
(تو بگو من کی ام؟!)
می دانست داشت خراب می کرد اما نمی ترسید.بعد ازآنهمه صدمه که ازاعتماد کردن خورده بود,بـاز همبه او اعـتماد می کرد.هـنوز هم بر باور خـود بود که اگر همه چـیز را به او بگویـد تمام مشکلات بـر طرف خواهد شد.نفس عمیقی کشید:تو پرنس نیستی مگه نه؟)
(چطور؟بهم نمیاد؟)
(پرنس واقعی نمی تونست اینقدر ظالم باشه!)
(تو پرنس واقعی رو هیچوقت نشناختی!)
(حالا دیگه می شناسم!)
(پس باید علت تمام رفتارها وکارهام رو فهمیده باشی!)
خودش بود!ویرجینیا با کمی خوف عقب رفت:بله فهمیدم اما چقدر دیر!)
(دیر نیست...تو همین حالاهم می تونی با من بیایی!)
(تو خیال کردی من احمقم؟خیال کردی اجازه می دم بازم بابابزرگم رو ناراحت بکنی؟)
(پدربزرگت در حال حاضر هم ناراحته!)
(پس باید خیلی هم خوشحال باشی!)
(نه دیگه!اون بقدر کافی تنبیه شد...من برای تفریح کردن دنبال راههای دیگه ای می گردم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:براین چی؟)
(بخشیدمش!)
ویرجینیا امیدوار شد:جدی می گی؟)
(من اونو شش سال قبل بخشیده بودم اما اون هیچوقت خودشو نبخشید!)
(حالا کجاست؟)
(کی؟براین؟!...من چه بدونم؟)
ویرجینیا جرات نکرد ادامه بدهد.مدتی به هم خیره ماندند بعد پرنس دستش را دراز کرد:با من بیا!)
ویرجینیا عقب رفت:فردا می رم تمام ثروتم رو به بابابزرگ برگردونم!)
پرنسلبخندخسته ای زد:پس بالاخره باور کردی؟)و به سویش راه افتاد:میدونی...لزومی ندا� �ه این کار رو بکنی,من قبلاًاون مساله رو حلکردم!)
ویرجینیا نگران شد:منظورت چیه؟)
(می فهمی..)و نزدیکتر شد:تا دیر نشده با من بیا...)
ویرجینیا عقب عقب راه افتاد.پرنس با هیجان زمزمه کرد:تو مال منی...)
(نه...من مال دیرمی هستم!)
(تو خیال می کنی من اجازه می دم؟)
ویـرجینیا وحشت کرد.تهـدید داشت شروع می شد.سعی کرد خود را خونسرد نشان بدهد:فردا همه چیـز تموم می شه!)
پرنس نزدیکترشد:اما من امشب تو رو می خوام!)
ویرجینیا بالاخره به التماس افتاد:از اینجا برو...لطفاً!)
(چیه ازم می ترسی؟)
بله از جذابیت او می ترسید:بله می ترسم!)
(چرا؟مگه منو نمی شناسی؟)
ویرجینیا درگوشه ی اتاق گیر افتاد:نه...من گفتم پرنس رو می شناسم!)
و او متعجب ایستاد:و اون من نیستم؟)
(نه تو..تو رجینالد هستی!)
پرنس سر جا خشکید:این اسم رو کی بهت یاد داده؟براین؟)
از دهان ویرجینیا پرید:نه...برادرت!)
پرنس ناگهان به لرز افتاد:اوه خدای من!پـس...پس اون همه چیزرو بیادآورده...)وبه دیوار چنگ انداخت و رنگش سفید شد:من می دونستم...لعنتی میدونستم!)
و چرخید و به سوی در دوید ویرجینیاهم بدنبالش:صبرکن...لطفاً بهش چیزی نگو...)
پرنس وارد راهرو شد:کجایی دروغگوی پست فطرت...کجایی؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا از شدت ترس و پشیمانی داشت به گریه می افتاد:پرنس تو رو خدا ساکت باش!)
پرنس از پله ها سرازیر شد:دیرمی زود بیا اینجا...دیرمی...)
به پایین نرسیده پدربزرگ وارد سالن شد:اون رفت!)
پرنس ایستاد:کجا؟)
(ظاهراً براین رو پیداکردند...)
(براین؟اوه نه...)
و به سوی در دوید.ویرجینیا داد زد:نه پرنس...لطفاً راحتشون بذار..)
و پرنس در تاریکی شب گم شد.ویرجینیا رو به پدربزرگ کرد:براین کجا بوده؟)
(بیمارستان!)
***
ساعت یک شب بود.ویرجینیا تنها در راه پله به انتظار بازگشت دیرمی نشسته بود.پدربزرگ در ایوان بود با وجود سرمای ژانویه!رو نداشت پیشش برود.خود را گناهکار می دانست و جذایش بود تنها بمانـد.دیرمی در راه بود.آنطورکه خلاصه وار در تـلفن به پدربزرگ گفتـه بود براین در جاده ی لوس آنجلس به یورکا پیداشده بود.شدیداً مورد ضرب و شتم قرارگرفته بود.بله ویرجینیا اشتباه کرده بود!
با صدای صحبتی از بیرون از جا بلند شد و پایین دوید اما به در نرسیده آن دو وارد شدند.پدربزرگ بازو در بازوی دیرمی راه می رفت:پس حالش خوبه؟)
(بله خوشبختانه سالم مونده فقط چند تا زخم ساده...تا فردا عصر مرخص می شه.)
موهـایش مرطوب بود و کـاپشن سفیدش تا نیـمه از باران طوسی شده بود.به ویرجینیا نگاه سرد و خسته ای انداخت.پدربزرگ هم نگاهش کرد:شنیدی؟خدا رو شکر سالمه!)و درحالی که به کمک دیرمی به سوی سالن می رفت پرسید:چطور شده؟)
(نمی دونم,خودش می گفت چند نفر جلوی در خونشون بهش حمله کردند و اونو توی ماشینی هل دادند و جـایی بردند می گفت جایی مثل گاراژ بوده خواسته فرار کنه گرفتنش و زدنش و بی هـوش شده...وقتی بهوش اومده دیده توی یک جاده است کمی گشته و یک موتل پیداکرده و به اروین زنگ زده!)
ویرجینیا بی صدا و بی خبر برگشت و راهی اتاق خود شد.گریه اش گرفته بود.شاید همه چیزبه خیر گذشته بـود اما باز هم او احساس گنـاه و پشیمانی میکـرد.درطی آن چند ساعت تا حد مرگ از دست خودش متنفر و عـصبانی شده بود.یا اگـر براین کشته می شـد؟تا دقایقی در تاریکی اتـاقش تنهـا نشست و گریست.خسته شده بود.چرا این اتفاقات تمام نمی شد؟چرا رجینالد اینقدر بد بود؟چرا رجینالد را نمی شناخت؟ چرا دست تنها مانده بود و کسی را برای اعتماد کردن و دوستی نداشت؟بیچاره براین... یعـنی با کسی حرف زده بود؟نمی دانست اگر دیرمی دنبالش می آمد چه می توانست بگوید و چگونه می توانست معذرت بخواهد و البته مطمعن بود سراغش خواهدآمد اما وقتی ساعت دو شد و خانه در سکوت و تاریکی فرو رفت,قلبش از قـهر و بی اعتنایی دیرمی سختتر فـشرده شد و خـشمش اوج گرفت.از اتاق خارج شد و پاییـن رفـت. گوشی بی سیم تلفن را برداشت و بیرون درآمد.باد و باران و ظلمت و سرما بود اما منصرف شد!اشکهایش آماده سرازیـرشدن بودند.بـا انگشتان کرخت شده اش شماره را گرفت و منتظر شد.مدتی گـذشت.بله باید هم در خواب راحت باشد!(بله بفرمایید؟)
صدایش خسته و شکسته بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدرد آورد:تو یک پست فطرت بی شرف هستی!)
(ویرجینیا؟)
ویـرجینیا رگبار وار شروع کرد:تـو که گفتی براین رو بخـشیدی؟چطور تونستی این کار رو باهاش بکنی؟ اونکه گناهی نداشت جز دوست داشتن تو!اگه کسی برای مجازات هست اون منم,من همه چیز رو به براین گفتم بیا و منو مجازات کن!)
و قطرات داغ و درشت اشکهایش برگونه هایش رها شدند...(تو چی داری می گی ویرجینیا؟!)
(بگو لوسی چرا؟کارل چرا؟اروین و ماروین چرا؟فقط بخاطر اینکه افتخارات وشادی یک پیرمرد هستند؟ چطورتونستی اینقدر ظالم باشی؟یا من؟فقط بخاطر پول؟لعنت به تو من چه گناهی داشتم غیراز یتیم شدن؟ غیر از آواره شدن و عاشق تو شدن؟)
(ادامه نده ویرجینیا وگرنه خیلی پشیمون می شی!)
ویـرجینیا بی اختیار صدایش را بلنـدکرد:چطور؟می آیی و منـم می زنی؟معتادمی کنی؟تجاوز می کنی؟ می کشی؟من در حال حاضر هم پشیمون هستم...از باور کردن تو خسته و پشیمون هستم!)
صدای پرنس سخت و آرام تر شده حرف او را قطع کرد:تو یک احمقی! با این تفکراتت همه رو بـدبخت می کنی مهمتر از همه خودتو!)
بغض بـاد کرده ی ویرجیـنیا مانع حرف زدنش می شد و پـرنس به راحتی ادامه میداد:من رجینالد نیستم,درسته بـرادر اونم اما رجـینالد نیستم...تـو داری اشتباه می کنی!رجینالد اونه و تو نباید بـاهاش ازدواج کنی ثـروتی به نامتـو نیست...دیگه نیست!من همه شو بـه پدربزرگ برگردوندم و اگه رجینالد بفهمه تو چیـزی نداری بخاطر بهم ریخته شدن نقشه هاش ممکنه به تو و پدربزرگ صدمه بزنه...)
ویـرجینیا بـا تمسخر خندید:پدربزرگ؟تـو که به اون پیـرمرد و مرتیکه وگرگ می گفـتی؟حالاچی شده؟
نقشه ی جدیدته؟پدربزرگ؟!؟)
(مسخره ام نکن ویرجینیا...من جدی ام...تو نباید با اون ازدواج کنی اون رجینالد و...)
(واقعاً؟!پس توکی هستی؟)
(من پرنس هستم...پرنس اصلی...پرنسی که تو می شناسی...پرنسی که عاشقته!)
ویرجینیا چشم بر هم فشرد و رو به آسمان کرد.باد وجودش را پرکرده بود(میدونی که ویرجینیا من سالها تنها بودم و عشق رو باور نمی کردم اما حالا باور میکنم ونمی تونم از دست بدمت من طعم لذت و شادی رو با تو فهمیدم وبه تو وابسته شدم اگه با اون ازدواج کنی من دیونه می شم لطفاً این کار رونکن!)
قلب ویرجینیا تپش شیرینی را شروع کرد.چقدر به شنیدن این حرفها احتیاج داشت,همیشه...از اولین روزی که او را دید و عشقش برایش عظیم و دست نیافتنی و غیرممکن بود.ویرجینیا باز هم داشت باور می کـرد! چطور می تـوانستنکندکه؟صدایـش آنچنان پـر هوس و جـذاب می آمدکه ویـرجینیا انگـارکه درآغوش لخت او بـاشد,غرق لذت بود...(می دونم تـو هم منو دوست داری...حالا دیگه مطمـعنم...لطف اً بیا پیـشم,من امشب تنهام و خیلی به تو احتیاج دارم من امشب...همین حالاتو رو می خوام از اونجا فرارکن بیا بریم!)
ویرجینیا با آوارگی نالید:لطفاً بس کن!من نمی دونم چکارکنم!)
صدای پرنس پچ پچ وار می آمد:بذار بیام دنبالت...بریم یک جای دور...فقط من و تو...)
ویرجینیا وحشت کرد:نه نه نیا...دیونه نشو!)
(من دیونه هستم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 10 از 13:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA