انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
این جـمله برای شکستن طلسم تاثیر گذاری پرنس کافی بود.ویرجینیا با ترس غرید:چقدر بی رحم هستی! هنوز هم سعی می کنی منو سر درگم بکنی چرا راحتم نمی ذاری؟دیگه تموم کن...لطفاً!)
ناگه صدای خشن پـرنس همچون سیلی بر گوشش فرودآمد:انتظار داری ساکت بشینم و اجازه بـدم بغل کس دیگه ای بری؟)
ویرجینیا بگریه افتاد.با عجله دکمه را زد و تماس را قطع کرد....
.تمام تنش می لرزید.فکر اینکه شاید از سرمـا
باشد,دواندوان به خانه برگشت اما لرزش بدتر و گریه اش شدیدتر شد.تاریکی وسکوت و تنهایی همچون پوشش ضخیم او را در برگرفت و ترساند.گوشی را بر روی مبل انداخت و به سـوی اتـاقـش دوید.آنچنان می لرزید که حتی نمی توانست پله ها را بالا برود.چه حماقتی کرده بود.نه تنها آرامش نگرفته بود,بلکه حالا بیشتر از قبل میترسید!وقتی وارد اتاقش شد,سکوت سنگین فضا بر فکر اینکه شیطانی در بیرون خانه و در پـی او بود,قدرت بخشید آنقدر که مجبورش کرد برگردد و راه اتاق دیرمی را در پیش بگیرد!در را آرام باز کرد و به محض داخل شدن نفسش کندترشد.احـساس می کرد امن ترین مکان خانه و حتی دنیا آنجا بود.بـه سایه ی تختبر سر اتاق نگاه کرد.برجستگی تن دیرمی را بر رویش تشخیص داد اما صدایی نمی آمد. پیش رفت و مدتی به کمر لخت دیرمی که از پتو بیرون مانـده بود,نگاه کرد.باد پنجـره ها را تکان می داد. صدای پرنس در گوشش بود"انتظار داری ساکت بشینم؟بذار بیام...من دیـونه ام!"کفـشهایش را درآورد و زیر پتوی دیرمی خزید!هنوز باور نمی کرد با رضایت خود به تخت پسری غیر پرنس می رفت!دیرمی بیدار شد:تویی ویرجینیا؟چی شده؟)
ویرجینیا با شرم گفت:خیلی می ترسم!)
دیرمی به سوی او غلت زد:خودت گفتی شگون نداره عروس و داماد قبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟) و به او چسبید:بیا بغلم...از چی می ترسی؟)
ویرجینیا با خجالت و البته آسودگی میان بازوهای گرم او خزید:نمی دونم...از همه چیز!)
دیرمی بازوهایش را بست:اما این کارت ترسناکتره!)
ویرجینیا حرکت تند سینه ی او را درکف دستانش حس کرد:چه کاری؟)
دیرمی او را به خود فشرد:اومدن به تخت من!)
ویـرجینیا با گیجی سرش را عقب کشید.چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و می توانست چهره ی تغییر یافته ی دیرمی را ببیند:چرا؟)
دیـرمی در عوض جواب,لبخند زد و ترس و پشیمانی ویرجینیا مکان عوض کرد.بر روی ساق دستـش بلند شد:فکر کنم نباید اینجا می اومدم!)
اما دیرمی اجازه نداد از تخت خارج شود.بازوهایش سخت تر او را به پایین کشید:چرا بازم فرار می کنی؟ پس کی می خواهی سیرابم کنی؟)
ویـرجینیا به چشمان او که همچون دو سنگ گرانقیمت انگشتری در تاریکی برق میزدند,خیره شد و فکر کرد چـند دختر در دنیا می تـوانست صاحب چنین پسری باشداما آنقدر دودل و ترسو خجالتی باشدکه دو دستی ردکند؟زمزمه کرد:من می ترسم!)
لبهای مرطوب دیرمی بر پیشانی اش چسبید:کاش می تونستم کمکت کنم!)
(اگه اجازه بدی پیشت بمونم...فقط موندن!)
(می دونی چه کار سختی ازم می خواهی؟)
(متاسفم...اما فردا همه چیز تموم می شه!)
و دوباره بغض گلویش باد کرد.بله فردا همه چیز تمام میشد.ترسش,شرمش,آزادی اش,جوان یاش,عشقش, شوقش...بازوهای دیرمی کاملاًباز شد:امیدوارم واقعاً همه چیز فردا تموم بشه!)
و به پشت افتاد.این حرف ویرجینیا را نگرانتر کرد(شب بخیر عزیزم!)
(شب بخیر و...متشکرم!)
***
صبح با صدای دیرمی بیدار شد:بلند شو ویرجینیا...دیرکردیم!)
ویرجینیا پلک زد و او را نشسته اما خم شده بر رویش دید.موهای بلند و خوشرنگش بهم ریخته برچشمان ظریف و خواب آلودش,لبهای سرخ بر پوست سفید و گردن عضلانی,برافراشته از تن خوش تراش بزودی مال او می شد.بله همه ی اینها زیبا بودند اما باز او پرنس را می خواست با همین تن و قیافه اما با آن جذابیت رفتار و نگاه و صدا و حرفها وبا آن هوسی که همچون پوست نامرئی تمام وجودش,حـتی دانه دانه ی مژه های بـلندش را پوشانـده بود...بـرای لحظه ای وحشت دیگری به ویـرجینیا روی آورد.وحشت از حماقـت افکار,وحـشت از خطا کردن,قـدر ندانستن,وحشت از از دست دادن دیـرمی!یـا اگر واقعـاً او پـرنس بـود و مستحق شاد شدن؟درست قضاوت شدن و یا پاداش گرفتن بخاطر خوب بودنش؟و او با این دودلی و معطل کردن همه چیز را خراب می کرد؟دیرمی از مکث او نگران شد:چیزی شده؟)
ویرجینیا چیزی راکه مدتها تصمیم داشت بگوید به زبان آورد:دوستت دارم!)
دیرمی به او خیره ماند.نگاهش پر درد و نا امید بود اما لبش می خندید:یعنی باور کنم این حرف دلت بود؟)
ویرجینیا بادلگیری گفت:تو برای اثبات چی می خواهی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:فقط یک بوسه!)
و ویرجینیا او را بر روی خود انداخت و لبهایـش را بوسید!احساس غریبی بود.در اصل هـیچ احساسی نبود اما ویـرجینیا به روی خـود نیاورد.دیـرمی سر بـر سینه اش گـذاشت:کاش می تونستم تا ابد اینجا بمونم اما حیف که مراسم داریم!)
و از رویـش بلند شد.بله ویرجـینیا هم به نوعی دوست داشت تـا ابد با اودرآن اتـاق بماند.از بیرون رفتن,از ازدواج کردن,از معطل کردن,از رجینالد می ترسید...
بعد از صبحانه,نورا و هلگا به کمک آمدند و تا ظهر او را آماده کردند.هر فریاد شادی نورا همچون ضربه
شلاقی بر روح او فرود می آمد.او هنوز هم,باز هم آواره و دودل بود!
ساعت دونیم دخترها چون ساقدوش بودند زودتر به کلیسا رفتند و ویرجینیاآمادهبه انتظار آمدن پدربزرگ که قـرار بود بازو در بـازویش تا محراب برود,جلوی آینه نشسته بود.تور بلند,تاج گل,آرایش منـظم,لباس سفـید...او یک عروس واقعی شده بود.چقدر احمقانه!به همین زودی؟او پنج ماه قبل وارد این زندگی شده بود و حال می رفت از روی اجبار ازدواج کند با صدای جرجر در متوجه ورود پـدربزرگ شد.تیپ کامل یک جد ثـروتمند را زده بود.تاکسیدو,پـالتویی از خزسیاه,کفشهای چرمی,دستکشهای ابریشمی,گل یقه, کلاه لبه پهن و عصای آبنوس دردست و لبخندی متین بر لب!(حاضری عزیزم؟خدای من چقدر خوشگل شدی؟!)
و در را بست و به سویش آمد.ویرجینیا هم از جا بلند شد:شما هم خیلی شیک شدید...)
پدربزرگ روبرویش رسید و از جیب بزرگ پالتو,قوطی قرمز رنگی بیرون کشید:منقبلاً هـدیه ی دیرمی رو بهش دادم...کلید ویلایی که توی سواحل جامائیکا خریدم اما این...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا شوکه شد:ویلا؟اوه پدربزرگ این چه کاریه؟)
پدربـزرگ لبخند شرمگینـی به لب آورد:اون یک هـدیه ی ناقـابلی که من به هـمه نوه هام در نـظرگرفتم دیرمی که دیگه پسرمه!)
و قوطی را پیش کشید:اما این یک هدیه ی مخصوص...اینها مرواریدهای مادربزرگت هستند.)و به قوطی خیـره شد:روز عـروسی خودمون ایـنها رو زده بود و حالا منم می خـوام اینها رو به تـو بدم...یک هدیـه از طرف مادربزرگت!)
ویرجینیا درچهره ی پیرمرد غم و افسوس را دید.قوطی را خودش بازکرد وبه سوی او گرفت.ست مروارید داخل قوطی را پرکرده بود.درشت و سفید و براق(و از تو میخوام امروز اینها رو بزنی...آخه می دونی تو خیلی شبیه اون هستی!)
ویرجینیا این را همان روزی که پرنس از او برای آزار پیرمرد استفاده کردفهمیده بود.پدربزرگ بدون وقت تـلف کردن گردنبند را از داخل قوطی برداشت:بذار کمکت کنم...)و دور گردن لخت ویرجینیا انداخت: (کاش شرلی و مادرت اینجا بودند و عروسی تو رو می دیدند...)
بغـض گلوی ویرجـینیا باد کرد.او از صبح تـمام سعیش راکـرده بود نگریـد امـا بـا این حرف پـدربـزرگش احساساتی شد و یاد گذشته ها افتاد.یاد محبتهای مادرش,نصیحتهای پدرش,شیطنتهای خواهرش,یاد خودش آزاد و آرام و بی مسئولیت...اشک در چشـمان پیرمرد هم پر شده بود:راستش خیـلی دوست داشتم پدرت هم اینجا بود تا من می تونستم ازش معذرت بخوام...)
بالاخره اشکهای ویرجینیا رها شد و پیرمرد در حین بستن دستبند متوجه شد:آه متاسفم عزیزم,نباید یـادت می انداختم,منو ببخش!)
ویرجینیا در آغوش او فرو رفت.دقایقی سکوت بود و گریه تا اینکه ویرجینیا توانست حرف بزند:بابابزرگ خیلی دوستت دارم و ازت متشکرم...)
(منـم خیلی دوستت دارم عزیزم و ازت می خوام دیرمی رو هم همیشه دوست داشته باشی اون به محبت و عشق تو خیلی احتیاج داره اون خیلی تنهاست ویرجینیا.)
ویرجینیا در ته دل بخاطر ازدواج با او احساس رضایت کرد:می فهمم بابابزرگ.)
و ولتر پشت درآمد:آقا ماشین حاضره...)
لیموزین سفـید با چند روبـاند و رز صورتی بسیار ساده اما زیبا تزئین شده بود.سمنتا هم آمده بود با لـباس صورتی بـلند مخصوص ساقـدوشها بسیار دوست داشتـنی شده بود.نگاه ویرجـینیا تا سوار ماشـین نشده بود دنـبال پرنس میگشت.نگران بـود.احساسی به او می گفت پرنس بیکار نخواهد نشست!در ماشین او و پدر بـزرگ ساکت بـودند اما سمـنتا از عوض هـر دو وراجی می کـرد.درباره ی مهمانـان می گفـت.درباره ی اشتباهات,کمبودها,اتفاقات,ر� �� �تارها و خیلی چیزهای بی مورد دیگر و چه خوب که حرف می زد وحواس ویرجینیا را از ترسش پرت می کرد.او دیگر احساس دودلی و پشیمانی نمی کرد حتی برای ازدواج و تعلق یافـتن به دیرمی یعنی پرنس اصلی عجله هم می کرد.براین از بیمارستان مرخصشده بود و او دیگر حاضر نبود بخاطر عشق دلش ریسک کند وجان کس یا کسان دیگری را بخطر بیندازد.بلایی که سر بـراین آمده بود زنگ خطر بود...
تمام طول راه فکر ویرجینیا در کلیسا بود.یا اگر او آنجا باشد؟برای بر هم زدن مراسم؟یا اعتراض؟یاحمله؟ یا...کاش هیچوقت نمی رسیدند!کاش زودترهمه چیز تمام می شد!با ظاهر شدن کلیسا حال ویرجینیا خرابتر شد و زانـوهایش به لرز افـتاد.ماشین جـلوی در ایستاد.درکلیسا با گلهای رز صورتی است تار شده بـود.راننده پیـاده شد و در را بـرایشان بـاز کرد.پدربزرگ پیاده شد اما ویرجینیا نمی خواست و نمی توانست از ماشـین پاییـن برود.سمنتا متـعجب ازمعطل کـردنش دسته گل و کیفش را گرفت و خارج شد.پدربزرگ منتـظرش بود و ویرجینیا می دید که مجبور است بر ترسش غلبه کند.دامنش را جمع کرد و به طرفدر خیز برداشت که بـناگه لیونل در را کوبـید!ویرجینیا لحظه ای چهره ی پـرتمسخر لـیونل را دیـد و ماشیـن از جا کنده شد! ویـرجینیا دو دستی به شیـشه کوبید و جـیغ کشید.پـدربزرگ دویـد و سمنتا دستـه گل را انداخت و ماشیـن سرعت گرفت.آنچنان اتفاق غیر منـتظره ای بود که ویرجینیا نمی دانست چکارکند.وحشیانه به دستگیره ی در چنگ انـداخت.اگر بـاز می شد خود را بـیرون پرت می کرد.مطمعن بود این کار را می کرد اما در باز نمی شد!سرعتآنقـدر زیاد شدکه عقب پرت شد و دیوار حائل راننده پایین آمد.پشت فرمان بودو بـادی که از بـاریکه ی شیشه بـه داخل می زد,موهـای طلایی اش را همچون شعله های آتش می رقـصاند:سلام عروس خانم!)
از آینـه نگاهش می کرد.خشمگین و شهوت بار!تمام تن ویرجینیا سردشد و ضربان قـلبش محکمتر شد:آه خدای من...پرنس!)
پرنس خونسردانه لبخند زد:چرا به من رجینالد نمی گی؟این کارت رو راحت تر می کنه!)
رجینالد!لعنت بر او!به زحمت نالید:خواهش می کنم برم گردون...هرکاری بگی می کنم فقط...)
صدای پرنس همچنان سرد و پر تمسخر بود:کاری نیست که بتونی بکنی!)
(لطفاً...ازت خواهش می کنم برم گردون...)
(چرا؟خیلی دوست داری ازدواج بکنی؟)
ویرجینیا از حالت تمسخر بار تن صدایش خشمگین شد:آره...چطور؟)
(خوب اگه اینقدر علاقه داری امشب با من ازدواج می کنی!)
ویرجینیا از شدت وحشت داد زد:خودمو می کشم...می فهمی؟)
(چرا؟تو که گفتی عاشقم هستی؟)
ویـرجینیا گیر کرد.می تـرسید بگوید دروغ گفـتم شاید پرنس عصبـانی می شد پس شانس دیگرش را بکار برد:اما من زن دیرمی شدم!)
پرنس نگاه آبی اش را از آینه به او دوخت:باور نمی کنم!)
ویرجینیا با امیدواری از یافتن راه نجاتی اضافه کرد:بله ما دیشب زن و شوهر شدیم!)وبـرای محکم کردن حرفش لبخند ساختگی به لب آورد:و شب خیلی عالی بود!)
پرنس هم لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد:خوب اثباتش برام راحته...امشب می فهمم!)
ویرجینیا بدتر از قبل گیر افتاد و بالاخره بغض گلویش ترکید و شروع به گریستن کرد.بیچاره پدر بزرگ... بـیچاره دیرمی,حالا چکار می کـردند؟کاش به حرف او گوش می کرد و زودتر ازدواج می کرد.هنوز هـم عاشق پرنس بود.پرنسی که ماشین رامیراند اما عشق چه اهمیتی داشت وقتی عزیزانش ناراحت می شدند؟نالید:منو کجا میبری؟)
(جایی که دست هیچکس به تو نرسه!)
(چرا؟)
(چون تو احمقی و من عاشقت!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویـرجینیا دیگر مثـل دفعات قبـل از شنیدن این جمله شاد و هیجان زده نمی شد برعکس تـرسو گریه اش بـیشتر شد.پرنس ادامه می داد:تو منو خسته و دیونه کردی خیلی سعی کردم کـاری به کارت نداشتهباشم اما نتونستم,وجدانم اجازه نداد بذارم دستی دستی خودتو بدبخت کنی تو اونقدربی انصاف بودی که حرف همه رو باور کردی الا حرفهای من که همه اش راست بودند!)
ویرجینیا گریان گفت:تو در مورد تحصیلاتت دروغ گفتی!)
ماشین به یک جاده ی خاکی باریکی پیچید و دوباره سرعت گرفت(من مجبور بودم کسی نباید می فهمید وگرنه همه چیز رو ازم مخفی می کردند و من نمی تونستم به حقایق دست پیداکنم!)
ویرجینیا با خشم کامل کرد:و انتقام بگیری!)
(البته!)
(و حالا گرفتی؟)
(البته!)
لعنت بر او به همین راحتی اعتراف می کرد و انتظار داشت ویرجینیا از اونترسد!(پس چرا می گی رجینالد نیستی؟)
(چون نیستم!من پرنس هستم!)
(دروغ نگو!همه می دونند چقدر با پرنس اصلی فرق داری!)
(بله چون پرنس اصلی عوض شد...عاقل شد,قوی شد,عاشق شد!)
(و پرنس دروغین خائن شد,دورو شد,ظالم شد!)
(البته!)
البته!البته که رجینالد بودن کسی مطرح نبود.مهم,مقصر بودن,گناهکار بودن,قاتل بودن,شیـطان بودن بودکه مطرح بـود!بله شاید او پرنس اصلی بود اما مسبب تمام این اتفاقات تلخ و انتقامهای سخت او بود!ویرجینـیا به درماشین تکیه زد وبهانتهای جاده که در سیاهی جنگلهای راج بود,نگاه کرد.مغزش از این کشف جدید میجـوشید.اگر این واقـعیت داشت دیرمی هم دروغ گفته بود اما چرا؟شاید امیدوار بود با پـرنس معـرفی کردن خود او را برای ازدواج راضی بکند که موفق هم شده بود!زمزمه کرد:ازم چه انتظاری داری؟)
(باورم کنی!)
(چطوری؟)
(همونطور که برادرم رو باورکردی!)
(اونو باور کردم چون هر چی گفت درست در اومد!)
(چطوره یک بار هم ماجرا رو از من بشنوی...)
ویرجینیا جواب نداد و ماشین با آن سرعت وحشتناکش میان درختان بلند و بوته های خشک شد:راستـش نمی دونم از کجا شروع کنم شاید این جمله کافی باشه که مادرت بهترین کار رو کرد که فرار کرد من که از وقتی یادم میاد زندگی سرد و بی روح و خطرناکی داشتم که مقصرش فقط و فقط پیرمرد بود...)
ویرجینیا ناراحت شد.او هنوز هم فکر نمی کرد مادرش فرار کرده باشد و پدربزرگش آنقدر بد بوده بـاشد اما جرات مخالفت و حق ممانعت نداشت...(پنج ساله بودم که نفرتم متولدشد و ابدی شـد...جزئیاتش یادم نیست همینقدر میدونم که داشتم با براین توی ایوان تیله بازی می کردیم که صدای جیغ مادرم رو شنیدم دم پنـجره دویدیم...مرتیکه ی پست فـطرت موهای مادرم رو می کشیدتا بفهمم چی دارم می بینم اونـو از بالای سی پله به پایین هل داد...مادرت هم اونجا بود.می خواست به کمک بره که دایی هـنری و سدریک بهش حمله کردند و اونقدرکتکش زدند که بی هوش شد!)
ویرجینیا خشکیده بود و نفسش بالا نمی آمد...(بعدها فهمیدم اصلاً دعوا سرمادر تو افتاده بود!ظاهراً مرتیکه متوجه ازدواج مخفیانه ی مادر و پدرت والبته حاملگی مادرت به تو شده بود.بقیه شو هم بهت گفته بودم, مادرت روتـوی سرداب حبس کرده بـودند من و برایـن کمکش کردیم,براش کلید دزدیدیم و از پـنجره بهش انداختیم اونم فرارکرد!)
ویرجینیا تمام سعیش را می کرد باور نکند اما یا تیله ها؟(اون ماجرا شروع بدبختی های ما شد!مادرم حامله بود نگفته بود,می خواسته سورپرایز بکنه که با اون کار پیرمرد هم بچه شو از دست داد هـم قدرت جسمی و روحی شو سه چهـارسال مریض شد,نمی دونی چقـدر دوست داشتم قوی بودم و می تونستم پیرمرد رو بکشم...شاید اگر میبل و براین نبودند به هر وجهی بود این کار رو می کردم!)
حالا که قدرت داشت؟(دوازده ساله بودم که متوجه شدم یکی از کلاسهای بالاتر مرتب منو زیر نظر داره و تعقیبم می کنه و تا متوجه می شم قایم می شه,کم کم شایعات در اومد و همه از شباهت ما حرف زدند تا ایـنکه بالاخره تـوی رخکن تونستم گیرش بیارم!)لبخندی از روی علاقه بر لبهای پـرنس نقش بست:وقتی منـو دید سعی کرد از پنجره فـرار بکنه اما من گرفـتمش و وادارش کردم حرف بزنه و حتی چند تـا مشت بهش زدم...بیچاره رجینالد از بس ترسیده بود مجبـورشد همه چیز رو بگه...من برادرش بودم!چه مسخره؟ دیـونه شدم باورش نکردم از اونجا یکراست خونه سراغ بابا رفتم جیغ و داد راه انداختم,دعوا کردم,فـحش دادم تا اینکه ترسید و اعتراف کرد...بله پدر من پدر اونم بوده و ما برادر بودیـم..!ازم خواست به هـیچکس چیـزی نگم خصـوصاً مادرم اما من که قـانع نشده بودم ازش خواستم علت جدایی شو با نـامزدش بگه و اون مجبـور شد حقیـقت وحشتـناک دیگه ای رو فـاش بکنه...میجـرها قـاچاق اسلحه می کـردند و اونو بخاطر ثـروتش با تهدید به مرگ وادار به طلاق از خانم مایرا,نامزدش,با وجود حامله بودن به رجینالد کرده بودند لعنتیها!همون موقع به خودم قول دادم یکروزی همشونو گیر بیندازم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ماشـین سرعت کم کرد و وارد یک راه باریکتر در سمت چپ شد.هوا ابری بود و سایه ی درختان فضا را تاریکتر می کرد.حواس ویرجینیا از بس در حرفهای پرنس بود که دیگر ترس را فراموش کرده بود(از اون بـه بعد منو رجـینالد بـا هم دوست شدیم...اون روح لطیف و ساده و پاکی داشت اون یک الهه بـود که من شانـس برادر بودنش رو داشتـم,پدر رجیـنالد مرد خوبی بود اما بخـاطر حـفظ رجـینالد با تـوجه بـه شرایط زندگی من و موقعـیت وگـذشته ی رجینالد,اجازه نمی داد ما با هم رابطه داشته باشیم پس ما هم گهگاهی مخفیانه همدیگه رو میدیدیم گهگاهی هم گیر می افتادیم و اونوقـت هم براین به کمکمون می اومد اون پـسر فرشته ی نجات من شده بود...اون روزها بهترین روزهای عمرم بود چند سال گذشت تا اینکه یکروز پـلیسها به یکی از مراکز فـروش و پخش اسلحه ی دایی اینهـا حمله کردند و دایی سدریک کشته شـد.من کاملاً شانـسی صحبت دایی هنری رو با دوستانش توی تلفن شنیدم پدر رجینالد که پلیس ماهری بـود, دایی سدریک رو کشته بود و اونها قـصد داشتند شب سراغشـون برند...من دیونه شدم تیپم رو عوض کردم و در خـونه ی اونها رفتم تا خبر بدم,متاسفانه دیر باور کردند تا فرارکنند...بومب!توی ماشین بمب گذاشته بودند خـانم و آقای فـلوشر کشتـه شدنـد اما رجـینالد به لطف خـدا زنده مونـد با اینکه خـودم هم زخـمی بـودم و خونـریزی داشتم اونو برداشتم و فرارکردم رفتم از یک باجه ی تلفن به برایـن زنگ زدم و کمک خواستم اما اون باورم نکرد,مسخره ام کرد و ردم کرد!بناچار دوباره رجیـنالد رو پشتم انداختم و به یک محله فـرار
کردم اونجا پسری داشت ماشین میدزدید ازش کمک خواستم اونم باکمی پول حاضرشد ما رو تا بیرون شهر ببره بعد که بدحالی رجینالد و زخم منو دید ما رو تا رنو برد و این شروع دوستی منو و تادسن شد...)
ویرجینیا از این توازن اتفاقات متعجب مانده بود(توی رنو هـر دو بستری شدیم چـه خوب که زنجیر طلا و ساعت گـرونبهایی داشتم فـروختم و خـرج عمل خـودم رو دادم رجیـنالد به کما رفـته بود و برای ادامه ی درمان اون به پول بیشتری نیاز بود پس سعـی کردم با خونه تماس بگیرم اما نشد کار هنری پست فطرت بود خطها رو دست کاری می کرد چون وقتی از تماس با خونه نا امید شدم و به موبایل پدرم زنگ زدم تا هـمه چیز رو به بابام بگم و از اون کمک مالی بخوام,هنری گوشی رو برداشت و تهدیدم کرد اگه بدون رجینالد
برگردم پدرم رو می کشه!چکار می تونستم بکنم که؟هفده سالم بود و جنایات اونها رو به چشم دیده بودم و از طرفـی نمی تونستم ببـرم و برادرم رو دودستی تحـویل اونها بـدم پس مونـدم و برای مخارج خودم و بیمارستان رجینالد سرکار رفـتم...هرکـاری بگی...و درسـم رو ادامه دادم وارد دانشـگاه شدم و حقـوق رو انتخاب کردم تا بتونم لااقل از راه قانون اونها رو گیـر بیندازم!بـعد از شش ماهبالاخره تونستم با بـابـا تماس بگیرم و همه چیز رو بگم,باورش نمی شد,خیلی ناراحت شد ازم تشکر کرد و قول گرفت تا همیشه مواظب رجینالد باشم و برام پول فرستاد چند بار خواست به دیدنمون بیاد اما منمانع شدم چون می دونـستم هنری تعقیبش خواهد کرد من هیچ راهی بـرای برگشتن به خونه نداشتم نه لااقل تاوقتی رجینالد توی کما بـود... شش سال گذشت همه چیز داشت موفقیت آمیز پیش می رفت درسم داشت تـموم می شد و حتی رجینالد علایـم بیداری نشـون می داد که تـادسن تلفن کرد و خبر داد پدرم مرده!توی تصادف کشته شده بـود!کی باور می کرد؟پدرمن رانندگی محشری داشت!فهمیدم کار هنری بوده دیگه عـلتی بـرای ترسیدن نـداشتم پس برگشتم تا انتقام بگیرم,هنری فرارکرده بودآدم گرفتم پیداش کنه هتل پدرم که دیگه مال من بود توی چـنگ میجرها افتاده بود!سعی کردم بدون جلب توجه به حقه ای از دستشون بیرون بکشم...شبی بود که تو اومده بودی...)
بله ویـرجینیا آن شب را بـا تمام جزئیات بـیاد داشت"من چیـزهای مهمتری برای اثبـات کردن دارم!"پرنس همچـنان با جدیت می رانـد و ادامه می داد:مادرم انگار که همه چیز رو فراموش کرده بـود با ویلیام که از شرکای هنری بود,رابطه برقرار کرده بود و پیرمرد رو بخشیده بود و بی خبر بخاطر غیبتم سرزنـشم می کرد پس نتونستم چیزی به اون بگم تازه اگه از وجود رجینالد باخبر می شد دیونه می شدکه دیدی درست فکر می کردم!هنوز مدرکی نداشتم باید نـظاره گر می شدم باید وانمود می کردم همه چیـز فـراموشم شده باید
دروغ می گفتم باید عوض می شدم و...شدم!)
ماشین سرعت کم کرد و راه دست انداز شد.(توی اون شرایط فهمیدم رجینالد بیدار شده اما از بـیمارستان فرارکرده تا رنو دنبالش رفتم و گشتم اما پیداش نکردم...اونشبی که مست برگشتم یادته؟)
چطور می توانست یادش نباشدآن شب هنوز هم بهترین شب ویرجینیا بود!(هنری رو پیداکرده بودم و همه چیز داشت تموم می شدکه موضوع دیرمی میجر پیش اومد حدسزدم اون باشه چون پیرمرد از وجـودش باخبـر بود و می دونستم بـرای بستن دستـهای من از هیـچ کاری دریغ نمی کنه و توی جـشن دیدمش...بله برادرم توی چنگال اونها افتاده بود و بدتر اینکه حافظه اش رو از دست داده بود روبروم ایستاده بود اما منو نمی شناخت!خیـلی ترسیدم هر قـدم غـلط من و هر دامی که برای میجرها انداخته بودم ممکن بـود اونم با
بقـیه به قعر چاه بـیندازه پس هدفم نجات اون شد اما اون...اون با وجود اینکه می دونست چه فـداکاری ها براش کردم و در چه شرایط بدی قرار دارم همه چیز رو ازم مخفی کرد و با منم بیگانه شد!اون برای انتـقام گرفـتن وارد خانواده ی میجرها شده بود و البته تمام اون کارها رو فقط به قصد آزار پیرمرد می کرد اما من نفهمیدم...یعنی هیچوقت باورم نشد اون اینقدر بد شده باشه...اون هیچوقت دلش نمی اومد قلب یک دختر رو بشکنه اما حالا...برای تجاوز کردن به لوسی آدم کرایه کرد!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا غرید:ازکجا می دونی؟)
(من با اونها در افتادم و اونطور زخمی شدم و یکیشون تادسن بود!من وقتی به شهر برگشتم مسئولیت خزانه هـتل رو به اون دادم تـا تلافی کمکهاشو کرده باشـم و اون عاشق لوسی بود و اونشب فکر کردم شاید تکبر لـوسی کاسه ی صبر تادسن رو لبریز کرده و اون دست به این کار زده اما دیشب وقتی تـو به من فهمـوندی رجیـنالد حافظه اش رو بـدست آورده فهـمیدم جواب تمـام این اتفاقات رو بدست آوردم با تـادسن تماس گرفـتم و وادارش کردم تـا اعـتراف بکنه وکردکه تـوسط دیرمی میجر به این کار وادار شده!بله یکی ایـن
کارها رو می کرد و اون یکی برادر عزیز من بود!)
ویرجینیا هنوز هم لجبازانه نمی خواست باورکند:اما حافظه ی اون دیر برگشت مگه نه؟)
پرنس به تلخی خندید:حافظه ی اون هیچوقت نرفته بودکه برگرده!)
ویرجینیا شوکه شد!ماشین به سمت چپ چرخید و وارد مکان وسیعتری شد(اون از اولش بـا یک نقشه ی دقـیق وارد کار شد رل بازی کرد,تعقیب و تحقیق کرد,نقشه کشید,اجرا کرد و با لذت نشست و تماشا کرد اوه خـدای من!اون حتی سر منم کلاه گـذاشت و آخرش با استـفاده از شانـس شباهت داشتنـمون به هـم از پشت به من خنجر زد و برای بدست آوردن ثروت پیرمرد نه برای خودش بلکه فـقـط برای آزار و شکست پیرمرد از تو هم استفاده کرد!)
ویرجینیا با خشم گفت:اما تو هم از پدربزرگ بدت می اومد و برای ناراحت کردنش برنامه ریزی و اجرا می کردی!)
(درستـه!من از بچگی یاد گرفـتم با خنده ی اون گـریه کنم و باگـریه اش بخندم اما رجینالد باعث شد طرز فکرم نسبت به پیرمرد عوض بشه اون واقعاً خوب وپشیمون شده بود و رجینالد رو فـقـط از روی دلسوزی و تلافی گذشته زیر پر وبالش گرفـته بود و اونم هیچوقت حدس نزد رجینالد مسبب بلاهای فامیل باشه!)
ماشـین به مکان گشاد و روشنی وارد شـد,سرعت گرفت,چرخی زد وایستاد.ویرجینیا اطراف را نگاه کرد.جلوی یک خانه ی بزرگ و قدیمی بودند.پرنس حرکتی نکرد.ویرجینیا هم جرات نکرد در را امتحان کند پرنس ادامه داد:و من فقط برای نجات تو,ثروت رو به پیرمرد برگردوندم و وقتی بالاخره حقیقت رجینالد رو فـهمیدم سعی کردم قـانعت کنم باهاش ازدواج نکنی اما توهم مثل همه دیرمی رو باورکردی و بـه من فقط این راه رو گذاشتی!)
دکمه را زد و درها تاک صدا دادند و باز شدند.ویرجینیا با ترس و تردید گفت:دایی هنری چی؟اون خیلی زودتر از ورود و شروع رجینالد غیب وکشته شد!)
پرنـس جواب نداد.هـنوز ساکت و ثابت از آینه ویرجینیا را نگاه میکرد.ویرجینیا ادامه داد:تـو هم در طی این مدت بیکار ننشستی دایی رو پیدا کردی و وحشیانه کشتی!)
(البته!من تمام عمرم برای چطور کشتن اون طرح ریختم!)
او بود!او دایی را کشته بود و قاتل بود!پرنس در را باز کرد:و اون مرگ خیلی کمی برای هنری بود!)
پیـاده شد و برای بازکردن در عقب چرخید اما ویرجینیا به طرف در دیگر سُر خورد و قبل ازآنکه او در را باز کند از این طرف پایین رفت.ترسش آنچنان شدت گرفته بودکه زانوهایش او را نگه نمی داشتند.چهره ی داغون شده ی دایی مقابل چشمانش بود.اگر پرنس آنقدر بی رحم و انتقـام جو بود که یک انسان را آنطور وحشتناک بکشد بعید نبود بر اثر خـشمی بر او,کار بـدتری بکند!نگاهـشان ازروی ماشـین بر هم قفـل شد (اشتباه نکرده بودم...تو شیطان هستی!)
پرنس خونسرد بود:بیا بریم تو...هوا داره بارونی می شه!)
ویرجینیا با خوفی عظیم و جدید که به روی آورده بود,عقب عقب راه افتاد:ازم انتظار نداشته باش با توبـه اون خونه بیام!)
پرنس هم راه افتاد تا ماشین را دور بزند:چاره ی دیگه ای نداری!)
ویـرجینیا برگشت وبه رفـتن ادامه داد.پرنس هم می آمد:اون باید می مرد ویرجینیا...اون قاتل بود!خون درمقابل خون!)
(اما نه اونطوری!)
(راست می گی اول باید زنده زنده پوست تنش رو می سوزوندم و بعد دست و پاهاشو قطع می کردمو...)
ویرجینیا برای نشنیدن ادامه ای این جملات وحشتناک داد زد:می خوام خونه برم!)
و شروع کرد به دویدن!پرنس غرید:خونه ی تو اینجاست...پیش من!تا ابد!)
تـرس ویرجیـنیا آنقـدر شدت گرفت که هـق هـق به گریه افتاد.پرنس خونسردانه دنبالش می آمد:هیچ جا
نمی تونی بری ویرجینیا...این طرفها هیچکس زندگی نمی کنه!)
ویرجینیا لای درختان شد و نالید:کمکم کنید...یکی کمکم کنه!)
(ما تنها هستیم ویرجینیا...اینو لااقل باورکن!)
برگهای تیـغدار تمشک,شاخه های خشک و تنـه ی کیپ درختان عـبورش را با آن دامن گـشاد و تور بلند سر و پاشنه تیز کفشها,مشکل می کرد اما او همچنان نامیدانه می گریست و می رفت.صدای پرنس نزدیکتر و خشن تر شد:منو عصبانی نکن ویرجینیا این فقط کار تو رو مشکل تر می کنه!)
ویرجـینیا نمی خواست به آن زودی و راحتی تـسلیم بشود اما بالاخره تـور سرش به شاخه ای گیر کرد و او مجبور شد بایستد و تاجش را دربیاورد که پرنس به او رسید!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با ورود به خانه و قفل شدن اولین در در پی اش,تمام ترسها و ناامیدی های ویرجینیا به اوج خودش رسید. داخل خانه به عـلت نزدیکی و بلـندی درختانی که خانـه را احاطه کرده بـودند,بسیار تاریک بود و وسایل بسیارکهنه و کمی داشت.طبقه ی بالا روشن تر از طبقه ی پایین بود و دو راهرو و سـه در به هال باز می شـد و هـال با یک دست مبـل رنگ و رو رفته ی مدل قدیمی,یک بوفه ی چوبی درگوشه و یک بخـاری سیاه شده دکور بود.پرنس در آنجا را هم قفل کرد و درمقابل چشمان پرحسرت ویرجینیا,دسته کلید را در جیب تنگ شلوار جینش فروکرد و به سوی یکی از درها رفت,داخل شد و در را پشت سرش کوبید!در و دیوار انگار که بر سر ویرجینیا فرود می آمد.بغض گلویش را می فشرد.به سوی یکی ازپنجره های باریک و بلند رفت و بیـرون را نگاه کرد.جنگل در بـادی که شدت میگرفت,می رقصـید.ارتفاع زیـاد بود بـطوری که ماشیـن سفید و دراز با روبـانهای درشت و بـراقش ـ که دم در پارک شـده بودـ همچون اسباب بازی بنـظر
می آمد.مدتی گـذشت.ویرجینیـاآرام و قرار نداشت.می دانست حالا همه نگرانش بودند و شاید برای پیدا کردنش وارد کار شده بودند.ویرجینیا نگاهش را در اطراف هـال گرداند.همـانطور که حدس می زد تـلفنی وجـود نداشت.میز و دفـتر تلفن بود اما گوشی نبـود!پرنس فکر همه چیز راکرده بود!ساعت دیـواری پنج را نشان می داد.یعنی یک ساعت در راه گذشته بود؟همانجا لب سکوی پنجره نشست وسر به شیشه تکیه داد آن هیجان و حرفها و اشکها او را خسته کرده بود.مدتی نگـذشت که پـرنس برگشت.هیجان همـچون مور ساق پاهـای ویرجیـنیا را پیمود.پرنسداشت از عقب نزدیک می شد:توی خونه هر جا بخـواهی می تونی بری!اینجا قبلاً خونه ی تادسن بود می دونم شبیه قصر پریان نیست اما مجبور بودم...وقت زیادی نداشتم!)
ویرجینیا قبل از رسیدنش زمزمه کرد:تا کی می خواهی منو اینجا حبس کنی؟)
صدای قدمهای پرنس متوقف شد:تا وقتی باورم کنی!)
(بزودی میاند و پیدامون می کنند!)
(فکر نکنم...ما بیرون لوس آنجلس هستیم!)
ترس ویرجینیا آنقدر شدت گرفت که بگریه افـتاد.به سرعت به سوی او برگشت دریک قدمی اش ایستاده بود.ملتمسانه نالید:من باید با بابابزرگ حرف بزنم اون الان نگران منه!)
قیافه ی پرنس سخت و گرفته بود:نمی شه!ردیابی می کنند!)
ویرجینیا از جا بلند شد:قول می دم طولش ندم...فقط بگم سالمم...لطفاً)
پرنس جواب نداد.بنظر می آمد داشت راضی می شد.ویرجینیا امیدوارانه ادامه داد:خواهش می کنم...فقط چندکلمه!)
پرنس به سردی پرسید:خیلی دوستش داری؟)
این جمله نمک زخم او شد.سر بـه زیر انـداخت و شروع به گـریستن کرد.پرنـس با خـستگی موبـایل را از جیبش درآورد:بشرطی که درمورد رجینالد حرفی نزنی!)
و شماره راگرفت و گوشی را به سویش درازکرد.ویرجینیا مشتاقـانه موبـایل را قاپـید و به گوشش چسبـاند. ثانیه ای نگذشت که صدای وحشتزده ی پدربزرگ ازپشتخط شنیده شد:پرنس؟)
بغض ویرجینیا دوباره بادکرد:منم بابابزرگ...ویرجینیا!)
(یا مسیح!کجایی دختر؟سالمی؟)
(بله بابابزرگ خوبم...نگرانم نباش!)
(کجایی؟)
ویرجینیا به سوی پنجره چرخید:نمی دونم؟!)
(با اون هستی؟اون الان پیش توست؟)
(بله...)
صدای پیـرمرد آرامتر شد:سعی کن فـرار کنی ویرجیـنیا هر طور که می تونی!اون رجینالد و بخاطر نـاراحت کردن من تو رو دزدیده چون می دونه من دیگه تو روهم مثل بقیه ی نوه هام و حتی بیشتر دوست دارم...)
ویرجینیا نمی توانست حرفهای پدربزرگش را هضم کند!پرنس درکنارش ایستاده بودو به عکس العملهای او نگاه می کرد.پدربزرگ ادامه می داد:اون می دونه دیرمی ثروت تـو رو انتـقال داده و حالا فـقط بخاطر ترسوندن من و عذاب دادن به دیرمی که عاشق توست تو رو برده تا شاید با...)
و پرنس گوشی را پس گرفت و قطع کرد:دیگه بسه!)
تـن ویرجینیا منجـمد شد.یعـنی پدر بزرگ راست می گـفت؟ویرجینیا بی اختیار بهپرنس خیـره شد.موهای صافش را با بی دقتی بالا زده بود و تمام دکمه های بلوز سیاهش را باز گذاشته بود اما از زیر رکابی سفیدی داشت که بـر سینه ی برجسته و شکم فرو رفته اش به زیبایی خوابیده بود.یعنی او رجینالد بـود؟هنوز هم!به سوی همان در قبلی راه افتاد:برات قهوه دم کردم...بشین بیارم!)
ویرجینیا احساس بدحالی کرد.سر بلند کرد و به آسمان ابری نگاه کرد.یعنی واقعاً پرنس او را برای ترساندن پدربزرگ وآزار به دیرمی به آنجا آورده بود؟چراکه نه؟دیگر همه می دانستند پدربزرگ,آقـای فردریک میجـر مشهور دیگر او را هم به چشم نوه ی واقعی خود می دید و دوست داشت و از طرفی دیرمی از بـس دوستش داشت همان لحظه ی اول به او درخواست ازدواج داده بود و پرنس چقدر از این ازدواج ناراحت و عـصبانی بود؟یعنی ممکن بود در اصل دیرمی ثروت را انتقال داده باشد و هنوز پرنس اصلی باشد؟ شاید هـمه اشتباه بکنند اما آیا پـدربزرگ هم اشتبـاه می کرد؟اما نه کسی اشتباه نمی کرد!مگر یک انسان چـقدر
می تواند رل بازی کند؟پنج ماه؟!با چند نفر؟با مادرش؟دایه اش؟با فامیل؟با برادرش؟با بهترین دوستش؟بله بـراین بهترین جواب بـود.اگر او براین را بخشیده بود پس چرا تمام این مدت با بی اعتنایی به گذشته او را آزارمیداد؟"گاهی رفتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تاجون توی بدنت داری بزنمت!" و زده بـود!همانطور که گفته بود در وقت مناسب!یا لوسی؟درمقابل جمع پاکدامنی او را تهدید کرده بود و تادسن دوست او بود نه دیرمی!شاید تمام حرفهایی که زده بود مال دیرمی بود وآن سرگذشتی که تعریف کـرده بود,سرگذشت دیـرمی بود و او دزدیـده بود!؟پرنـس با سینی کوچـکی دردست وارد هال شد.فکر ویـرجینیا بهم ریخته بود.نکنـد او را آورده بود روزهـا و ماهها در حبس نگه دارد و به این طریـق دیـرمی و پدربزرگ را هم درنگرانی نگه دارد؟نکند آورده بود تا...صدای قدمهایش را از پشت سرش شنید,باوحشت بـرگشت و سینه بـه سینه ی او برخـوردکرد!بی اختـیار قدمی عـقب گذاشت و پرنس مچ دستش را گرفت: (چرا اینجوری می کنی؟چرا هنوز هم ازم می ترسی؟)
چشم ویرجینیا بـر چشمان آبی و زیبـای او افـتاد و قـفل شد.پرنس ادامه داد:من که هر چی بود و نبود بهت گفتم پس چرا بازم ازم فرار می کنی؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا تقلای مختصری کرد تا از طلسم او فرارکند:من هنوز باورت نکردم!)
نگاه پرنس بر لبهای او قفل شد:چکار کنم باور می کنی؟)
عشق و شهوت مهار شده,ویرجینیا را تحت کنترل خود گرفته بود اما مغزش زنگ خطر می زد.اگر او واقعاً رجینالد بود و در پی آزار پدربزرگش,بعید نبود از کاری دریغ بکند!(اگه منو برگردونی باورت می کنم!)
نگاهش بر چشمان ویرجینیا چرخید:چرا می خواهی برگردی؟)
و فـشار انگشـتانش بر مچ دست او بـیشتر شد و ترس ویرجینیا هم شدت گرفت(می خواهی برگـردی بغل معشوقت؟)
ویرجینیا به دست او چنگ انداخت و خود را کمی عقب کشید.پرنس هم با نفرت هلش داد و رهایش کرد :من چقدر احمقم!)
و برگشت و به سوی یکی از راهروها رفت.ویرجینیا باز هم به گـریه افتاد.خیلی احساس بدبختی و آوارگی می کـرد.صدای رعد محکم او را تـرساند.هوا داشت تاریک می شـد و باران در حال شـروع بود.چقدر بد وقـتی!او بـقدر کافی از بـودن در آن خـانه وآن موقعـیت دلتنـگ بود!ناگـهان متوجه حـرکت چیزی درلای درختان جنگل شد.آن دورها آتشی روشن بود و دودش بود که مواج و باریک بالامی رفت!کسی آنجا بود
شایـد هم خانه بود!آنها تنها نبودند!از پرنس خبری نبود.قلب ویرجینیا از فکر جدید به هیجان آمد.بـه سوی یکی از درها دوید و بازکرد.دستشویی و حمام بود و پنجره اش متناسب با آنجا کوچک!بست و وارد راهروی پهـلویی اش شد وبعـد از چند قدم دویدن به پیـچی رسید.انتهای راهرو به یک بالکن میرسید.شاید او دیگـر شانس تنهـا ماندن پیدا نمی کرد و شب نزدیک بود.وارد بالکن شد.باد سرد به تن و صورتش کوبید و لرزاند.به پایین نگاه کرد.ارتفاع زیاد بود اما...درختی در پای بالکن بود که تا یک متری نرده ها بـالا آمده بـود می تـرسید اما چاره ی دیگری هم نداشت.او در دهکده خیلی از درختان بالا و پایین رفـته بود.از روی نـرده ها به آنطرف بالکن رفـت.باد دامن پُرچـینش را تا سرش بالا آورد.در بیرون بالکن آرام چمپاتمه زد و یکی از پـاهایش را آویزان کرد.ساقـه ی نرم درخت را در زیـر کفشش حس کرد.برای احساس خطر دیگر خیلی دیـر بود.عقـلش فـقـط تکرار میکرد"فـرارکن...فـرارکن!"دست ها یش را به پای نرده ها کشید و پای
دیگرش را هم رها کرد.برای لحظه ی کوتاه و وحشتناکی میان زمین و هوا آویزان مانـد و بعد چیـزی بطور ناگهانی دور مچ دستش حلقه شد!انگشتان پرنس!ویرجینیا با دیدنش در بالکن,جیغ بلندی کشید و بی اختیار دست دیگـرش را برای چنگ زدنبه انگشتان او و رها کردن خود,از نرده ها برداشت و توازن بدنـش بهـم خورد و یک دستی آن هم توسط پرنس آویزان ماند!پرنس عصبانی نبود و یا سعی میکرد وانمود کند نیست :خودتو بکش بالا وگرنه می افتی!)
امـا ویرجینیا پایش را تکان داد و ساقـه ی قبلی را پـیداکرد و بر رویـش ایستاد و بـدون معطـلی به دست او چنگ انداخت:ولم کن!)
پرنس بر روی زانوهایش در فشار عجیبی بود:این کار رو نکن ویرجینیا...اگه ولت کنم می افتی!)
ویرجینیا در مقـابل باد قـوی که او را مثل پـرچم تکان می داد و بـاران سردی که قـطره قـطره به صورت و
چشمانش فرود می آمد,نمی توانست زیاد مقاومت کند.حالابیشتر از قبل از پرنس می ترسید.نگاه پر خونش که از لای نـرده ها به او خیـره شده بود,نـشان میداد برای پشیمان شدن دیگر خیلی دیر است!پس با تـمام نیرو خود را به پایین کشید.دستش از لای انگشتان گرم پرنس سر خورد و بالاخره درآمد.فقط یک ثانیه سر پا ماند و ساقـه به علت تازه و نازک بودن شکست و او افتاد اما لابه لای شاخه ها گیر کرد و از درد نـاله ای سر داد.زخمی شدن جای جای پوستش را حس کرد و گیره ی موهایش باز شد.با وجود اینها متوجه پرنس بـود.بـه بالا نگاه کرد.از بالکن حداقـل سه متر فـاصله داشت و پـرنس آنجـا نبود!پـس وقـت نداشت!در هر شرایطی بود خود را به پای درخت رساند و اطراف را نگاه کرد.سعی کرد بیاد بیاورد دود را از کدام جهت دیـده بود اما نتوانست!سرش گیـج می رفت و جـهت را گم کـرده بود.بناگه صدای کوبـیده شـدن دری را شنید و فهمید پرنس دارد می آید!وقت برای تلف کردن نداشت.به جهتی شروع به دویدن کرد.فریاد پرنس را از عقب شنید:برگرد ویرجینیا,مجبورم نکن وقتی دستم بهت رسید به زنجیر بکشمت!)
اما ویرجینیا ادامه داد.او طعم زندانی بودن را هر چند کوتاه و کم چشیده بود و حالا معنی آزادی را میفهمید. دوید و دوید...لای درختان شد.تاریک بود اما رعدی که گاه و بی گاه میزد,راه را برای او نشان می داد. می دویـد و میگـریست و بی خبـر می لنگید!پـاهـای برهنـه اش را بـر روی هـر چیزی میگذاشت بدرد
می آمد وتازه متوجه شد کفش بپا ندارد.شاید وقتی از درخت افتاده بود درآمده بودند اما او از بس ترسیده بود متوجه نشده بود.بوته های وحشی با هر تماس با بدن او جاهایی از لباس و یا پوستش را پاره می کردند باد سرد زمستانی به کمک سرعت او شدت می گرفت و لرزش را بیشتر می کرد اما او نایستاد تا وقـتی که خستگی عضلات و پاهایش غیر قابل تحمل شد و بی اختیار درگوشه ای افتاد و برای لحظه ای کوتاه و یـا شاید بسیار طولانی بی هوش شد و بعد سوزش کف پاها و درد زانوی چپش را حس کرد و صدای قـلبش را شنید.سریعتر از ضربان قلب گربه می زد...و صدای باران و برخورد قطراتش با برگها و دیگر هیچ!یعـنی موفـق شده بود؟آرام خـود را بالاکـشید و بر زانـوهایش نشست و سـر بلندکرد و ناگـهان او را دید!درست روبرویش ایستاده بود.باران موهای طلایی اش را تا گـونه هایش چسبـانده بود و او هم نـفس نـفس می زد! ویرجینیا قدرت بلندشدن نداشت و حتی اگر داشت چرا باید بلند می شد که؟شکست خورده بود!پـرنسبه سویش راه افـتاد.از شدت خشم مهـار شده می لـرزید:چرا داری اذیتم میکنی؟چرا داری از عشقـم سوء استفاده می کنی؟)
ویرجیـنیا از شدت تـرس نمی تـوانست لب بـاز کند فـقط همانطور نشسته خود را کمی عقب کشید تا لااقل دیرتر به او برسد اما پرنس با دو قدم به نیم متری اش رسید:یک ذره هم نمی تونی رحم داشته باشی؟)
هنـوز صدایش تحت کنـترلش بـود و چـشمان سرخ و مرطوبـش به زحمت از لای موهـایش دیده می شد:
(می دونی که دوستت دارم؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهاردهم

نگاه ویـرجینیا وحشتزده و نا امیـد بر او قفل شده بـود.پرنس خم شد و دست درازکرد تا بازوی او را بگیرد اما ویرجینیا بی اختیار خود را عقب کشید و این حرکتش کاسه ی صبر پرنس را لبریز کرد.حمله ور شد دو دستی او را بلندکرد و وحشیانه تکانش داد:می دونی که دوستت دارم؟)
موهای ویرجینیا بـر سر و صورتش ریخت و بـازوهایش بـدرد آمد.پرنس با بی رحمی کمر او را به نزدیک ترین درخت کوبید.تمام تن ویرجینیا تیر کشید.پرنس رو به صورتش داد زد:جوابم رو بده!)
ویـرجینیا با چشمانی پـر اشک به چشمان سـوزان او خیـره شد و از ترس اینکه اگر جواب مثبت بدهد او را بخاطر فرارش مورد بازخواست قرار بدهد,سرش را به علامت نه تکان داد.بناگه پرنس مثل دیوانه ها خندید :پس نمی دونی!؟خوب بیا نشونت بدم...لااقل عشقم رو می تونم نشونت بدم!)
و مچ دستش راگرفت و راه افتاد.ویرجینیا جرات مخالفت و مقاومت نداشت پس راه افتاد.پرنس هـنوز هم از شدت خشم می خندید:لااقل می تونم عشقم رو ثابت کنم تا باورم کنی!)
ویرجیـنیا دیگر بی آبـرویی را در یک قـدمی خـود می دید.اگـر به آن خـانه و پـشت درهای قفل شده بر
می گـشت بـدبخت شـدنش حتـمی بود پـس باز هـم به دست او چنگ انـداخت,تقلا کـرد,داد زد, گریست,التماس کرد,اما بی فایده!پرنس می رفت و بدون ذره ای توجه و ترحم او را هم می کشید بطوری که چند بار ویرجینیا زمین خورد اما او ظالمانه به راهش ادامه داد!باران هم وحشی شده بود رعد هم باد هم! تمام راهها را دردکشان و گریان بر می گشت با این تفاوت که بجای امید,ناامیدی قلبش را می لرزاند.وقتی مقـابل در رسیدند,بی چـون و چرا داخـل شد.خیلی بیشتر از آنچه بتواند ممانعت کند از پرنس می ترسید و درهـا دوباره یکی پس از دیگری پشت سرش بسته و قفل می شد.وارد هال قبلی شدند اماپرنس نایستاد او را بـه سوی یکی از درها بـرد,بـاز کرد و او را به داخل کشید.یک اتاق کوچک و جمع وجور بود بـا یک تخت بزرگ و یک کمد لباس!نه...چکار می خواست بکند؟ویرجینیا فرصت و توانایی تـقلا کردن نیافت. پرنس او را به تخت رساند و بر رویش هل داد!ویرجینیا بر روی سینه افتاد و از دردزانو ناله ای کرد صدای پرنفرت پرنس وادارش کرد سریع غلت بزند:کجا میخواستی بری؟)
داشت بر تخت زانو می زد.ویرجینیا از شدت ترس جرات حرکت کردن نداشت.پرنس نفس نفس می زد :چطور نمی دونی دوستت دارم؟مگه نه اینکه اینقدر بخاطرت عذاب کشیدم؟)
انگار کـل احساسات ویرجیـنیا مرده بود فـقـط ترس!حتی او را نمی شنـاخت چه بـرسد به اینکه بیاد بیاورد عاشقش بود و عشق او آرزویش بود!نالید:غلط کردم...قول می دم دیگه فرار نکنم...قول می دم!)
پرنس بی حرکت ماند و چشمان مرطوب و کشیده اش بر او ثابت شد.ویرجینیا ناامیدانه منتظر شد و پـرنس از تخت پایین رفت:اینو بدون دفعه ی بعد وجود نخواهد داشت!)
و اتاق را ترک کرد!
نمی دانست ساعت چند بود.او هنوز هم بر تخت بـود و اتاق تـوسط نور پهن و بلندی که از هال تـا روی تخت می افتاد,کمی روشن بود و هنوز صدای رعـد و بـاران می آمد.از پـرنس هم خبری نـداشت.خسته و زخمی و نیمه بیدار دراز کشیده بود و سعی می کرد راه چاره ای پیداکند اما حوصله اش را نداشت.بعـد از تـمام این اتـفاقات گیج شده بـود و انگار که دچار فراموشی شده باشد فقط می دانست باید برود اما کجـا و
چطور؟نمی دانست!شاید چند بار بخواب رفت و بیدار شد تا اینکه صدای قدمهایی را شنید و از جا جهید.غیر از پرنس چه کسی می توانست باشد!؟رکابی و شلوار جین بتن داشت.بطری بدست وارد اتاق شده بود :زخم پات داره خونریزی می کنه!)
ویرجینیا به حرف او متوجه لکه ی بزرگ و سرخی که بر قسمت زانوی دامنش افتاده بود,شد.پرنس سلانه سلانه به سوی کمد رفت و یکی از دو درش را باز کرد و ملافه ای بیرون کشید:وسایل نداریم اما فکر کنم با این بشه یک کاری کرد!)
و بـه سوی او برگشت و تـا لب تخت آمد.بطـری را بـر روی چهار پایه ی سر تخت گذاشت و ملافه را باز کـرد.ویرجینیا زیر چشمی و نگران نگاهش می کرد.گوشه ی ملافه را گرفت و تا آخر پاره کرد,آن تکه را تا کرد و کمی از مایع داخل بطری بر رویش ریخت و بر لب تخت نشست:دامنت رو جمع کن!)
ویرجینیا بـا شرم و تـرس زانـوهایش را بغـل کرد و بـه این طریق مخالفـت خـود را نشان داد.پرنس ساکت دقـایقی نگاهش کرد.ویرجینیا هم بی اختیارنگاهش کرد تا عکس العملش را ببیند.گـونه های صافش گل انـداخته بود,چشمان براقش خمارتر شده بود و لبخند مستانه ای بر لبها داشت:بذار زخمت رو تمیـزکنم و ببندم و گرنه عفونت می کنه!)
ویرجینیا سر تکان داد:راحتم بذار!)
پرنـس مدتی هم خونسردانه منتظر شد و چون حرکت مثبتی از ویرجینیا ندید,دست درازکرد و مچ پای او
را گـرفت وکشید!ویرجینیا از تماس تن داغش وحشت کرد و پایش را پس کشید اما پرنس رها نکرد و بـر
عکس بر فشارش افزود.ویرجینیا نمی توانست مقاومت کند.با پای دیگرش لگد انداخت اما پرنس بی اعتنا دامن او را بـالا زد.ویرجیـنیا لحظـه ای از دیـدن پـارگی و خون غلیـظ زانـویش وحشـت کـرد اما حـرکت
انگشتان گرم پرنس بر زیر زانویش,او را دوباره ترساند و اینبار محکمتر کشید و داد زد:ولم کن لعنتی!)
پرنس بالاخره رهایش کرد و از جا بلند شد.ویرجینیا لحظه ای چهره ی خشمگینش را دید و دوباره زانوها یش را با وجود درد به آغوش کشید و سر به زیرانداخت.پرنس بطری را دوباره برداشت و مدتی قـدمزنان و بـی وقفـه سر کشید.لرز ویرجیـنیا بـیشتر شد.اگر مست می کرد؟(تو چه مرگته؟)صدایش آرام اما خشک بود:چرا اینطوری می کنی؟)
ویرجینیا جـرات سر بلندکردن نـداشت.پـرنس دور تخت راه افتـاد:می دونم عاشق اون نیستی...می دونم!) صدایش سخت تر و بلندتر شد:تو منو میخواستی...لعنتی تو گفته بودی عاشقمی!)
و ناگهان بطری را بـه سوی پنجره پـرتاب کرد.شیشه بـه شیشه خـورد و با صدای مهـیبی شکست! ویرجینیا دو دستی جلوی دهـانش را گرفت تا داد نزند و او را عصبانی تر نکند.پرنس نفس نفس می زد و می لرزید اما دیگر خـمار نبود.وحشیـانه به او خیـره شد و داد کشید:تو منو مسخره کردی؟حرفهایی که زدیـم یادت رفته؟تو گفتی درکم می کنی تو گفـتی اگه عاشقم بودی هیچوقت ترکم نمی کردی و بودی مگه نه؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویـرجینیا برای بـار چندم بگریه افتاد.احساساتش داشت بر میگشت.عشق,دلسوزی,درک,آوارگی اما باز هم تـرس و دو دلی قـوی ترین حسش بود!سربه زیر انداخت و سعی کرد بی صدا به گریه اش ادامه بدهد و پرنس با خشم ترکش کرد!
***
باد از شیشه ی شکسته به داخل می زد.خرده شیشه در اطراف پنجره براق و ریزبر زمین پخش شده بود و در مقابل نور قوی و بلندی که از هال بر داخل اتاق می افتاد,برق می زدند.ویرجینـیا لب تخت سُر خورد و به زحمت سر پا ایستاد.کف پاهایش بدرد آمد و سرش گیج رفت اما راه افتاد و خود را به در رساند و هـال را از نظر گذراند.پرنس آنجا بود.بر کاناپه دراز کشیده خوابیده بود.بطری دیگری دردست داشت.یعنی یکی دیگر هم تمام کرده بود؟ساعت دیواری یازده شب را نشان می داد و هوا آرامتر شده بود.پاورچین پاورچیـن
پیش رفت.موبایل پرنس بر روی میـز بود اما یاکلـیدها؟حتماً در جیبش بـود.نگاهش بر کمر باریک و باسن خوش تراش پرنس چرخید و متوجه برآمدگی جیبش شد.دسته کلید هنوز آنجا بود!قلبش از هیجان لرزید. نمی تـوانست این ریسک را بکند.اگـر پرنس بـیدار می شد؟خوب او نمی توانست در ماندنش هم ریسک بکنـد.پـرنس مست شـده بـود.اگـر نیمه شب سراغـش می آمد چـه؟یـا فرداصبح؟یا فـردا شب؟او تـا کـی
می تـوانست آنجا بماند؟بـاز تاریکی شب کمکش می کرد در جایی مخفی شود و صبح خود را بـه محلی که دود از آنجا بلنـد می شد بـرساند.حتماً کسانی آن اطراف بودند و خوب او می توانست موبایل پـرنس را بدزدد ویا از داخل لیموزین به پدربزرگ زنگ بزند و...خیلی کارها می توانست بکند فقط کافی بود درها بـاز باشند!خیلی سعی کرد خود را منـصرف کند اما نشـد.او از بـودن با پسری مست و وحشی و بی رحم و عـاشق در زیر یک سقـف و پشت درهای بـسته می ترسید!خـود رابه کاناپه رساند و خم شد و دست دراز کـرد.نمی دانست اگر بیدار می شد چه بهانه ای می توانست برای این کارش بیاورد و البته آنقدر در موفـق شدن خود مطمعن و عجول بود که لزومی به فکر کردن نمی دید.انگشتانش تا نزدیک جیبرفت اما از بس می لرزید نتوانست بست دسته کلید را بگیرد.چند نفس عمیق کشید و به چـهره ی پرنس نـگاهی انداخت. آنچنان دوست داشتنی و هوس انگیز دیده میشد که ویرجینیا لحظه ای محو زیبایی او ماند و بالاخره ایـن فکر بـه ذهنش زد,اگر اشتـباه می کرد چه؟یعـنی ممکن بود پـدر بزرگ نوه ی خـودش رانشناسد؟شاید او واقـعاً رجینالد بود اما مگر این تاثیری در قلبهای عاشق داشت؟یعنی هنوز هم عاشق این پسر بود؟صدای باد که شیشه ها را تکان می داد او را به خـودآورد.در موقعیت خطرناکی بـودکه اصلاً جای فکرکردن نبـود!او میخواست فرارکند چون پرنس,یعنی این پـسر,او را دزدیـده بود,حبس کـردهبود,بـا او ظالمانه بـرخورد کرده بود,قاتل بود و مست و عاشق شده بود!این دلایل برای انجام تصمیمش کافی بود.دوباره و با شهامت تـر از قبل دست دراز کرد.اینـبار توانست حلقـه ی بست کلیـدها را بگیرد و کشـید!جیب تنگ بود و کلیدها بـرجسته!تلاشی سخت ترکرد و بـالاخره توانست!با عجـله سر بلندکردتا از بیدار نشدن پرنس مطمعن شود که...(به همین زودی زیر قولت زدی؟)
نگاه همچون تیغ برنده ی پرنس بر او ثابت شده بود!دردی از شدت ترس بر قلب ویرجینیا دوید.با وحشت کلیدها را رهاکرد و عقب دوید.پرنس تکانی به خـود داد وآرام نشست.ویرجـینیا احساس می کرد دنیا بـر سرش خراب شد.دیگر راهی نداشت!تـمام شد!همه چیـز خراب شد!مگر می تـوانست او را دوبـاره آرام و قانع کند؟پرنس ازجا بلند شد:امیدوار بودم سر قولت بمونی تا منم بتونم جلوی خـودم رو بگیرم اما تـو... تو لعنتی بدقول در اومدی!)
صدایش از شدت خشم لرزید!به سویش راه افتاد.ویرجینیا هم عقب عقب راه افـتاد.می دانست اشتباه کرده بود و می دانست معذرت خواهی و التماس کردن و قسم خوردن دیگر تاثیری نخواهد داشت(می دونی... تـصمیم گرفـتم ولت کنم بری...همـین امشب تو رو می برم و دم در خونه ی برادر عزیزم می ذارم و حتـی توی تختش!اینو بهت قول می دم,قول من قوله...دیدی که تو زیرش زدی!)
ویـرجینیا امیدوار شد اما حال پرنس غیر طبیعی دیده می شد.آرام آرام قدم برمی داشت و می خندید!(امـا باید مزدم رو بگیرم بعد!...مزد وفادار بودنم رو...مزد صبور بودنم رو...مزد فداکار و خوش قول بودنم رو... مزد عاشق بودنم رو...)
اشک نا امیدی و ترس دوباره در چشمان ویرجینیا حلقه زد.به در اتاق رسید و هماهنگ با قدمهای او داخل اتـاق نیمه روشن شد.(حالا دیگه طاقتم طاق شده,تورو می خوام...از اولیـن روزی که دیدمت تـا امروز...و امـروز خیلی بیشـتر از همیشه...کلی ویسکی خـوردم تا بهت دست نـزنم,دلم برات سوخته بود چـون دیگه فهمیده بودم اشتباه کردم!تو هیچوقت دوستم نداشتی و من چقدر احمق بودم که باورت کردم,عاشقت شدم و خودم رو برای عشق ناب باکره نگه داشتم...درحالی که تو هم مثل بقیه بودی!)
درد دلـسوزی و پشیمانی سینه ی ویرجینـیا را فشرد.حرفهایش را باور می کرد چه بد که حالا حرفـهایش را بـاور می کرد!(اما تـو دیگه دیونه و خسـته ام کردی...اینـقدر فداکاری و تحمل بسه!تویی که بغل رجینالد
می ری تو که اونقدر احمقی که بد بودن اونو نمی بینی و باورش می کنی و باوجود اونکه عاشقـش نیستی باهاش عشقبازی می کنی چرا با من نکنی؟منی که تماماین مدت به فکرت بودم و سعی کردم...تمام سعیم روکـردم کمکت کنم...چرا من نه؟)صدایش به لرز شدیدی افتاد:چرا نباید منی که دارم از عـشقت دیونه میشم تـو رو برای لحـظه ای نداشته باشم؟چرا من نباید به اندازه ی رجینالد برات ارزش داشتـه باشم؟اون حتی عاشقت نبود...)
تـمام احساسهای ویرجینـیا بطور ناگهان برگشت.او پـرنس بود.پـسری که فکرش چنـدین بار او را تا صبح بیدار نگه داشته بود.شاهزاده ی مو طلایی اش که ویرجینیا برای بدست آوردنش بسیار دعاکـرده و گریسته و جنگیده بود!نالید:پرنس من دروغ گفتم...)
پرنس در خود نبود داد زد:اگه می تونستی فرارکنی کجا می رفتی؟بغل رجینالد؟)
ویرجینیا هم از بیچارگی داد زد:قول می دم نرم!)
دوباره صدای پرنس خفه تر شد:قول؟!تو معنی اون لغت رو نمی دونی!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا از پشت به تخت رسید و مانـد.پرنس هم ایـستاد:نه عـزیزم...ازت نمی خوام نری...بـرو..تا ابد مال اون باش...اما اول منو سیر کن بعد!)
و بـا یک حرکت رکابی اش را درآورد!ویرجیـنیا وحشتزده شروع به گریستن کرد:پرنس تو داری اشتـباه می کنی,من همیشه عاشقت بودم و هستم و...)
پرنس رکابی اش را طرفی پرت کرد و باز هم خندید.تلخ تر ازگریه:خدای من...تو خیال میکنی من دیگه این مزخرفات رو باور می کنم؟من توی زندگی اونقدر از این حرفها شنیدم که دیگه حالم بهم می خوره!)
و دست به کمربند شلوارش برد:بخواب...حالا دیگه نوبت گناه کردن منه!)
ویرجینیا نا امیدانه نالید:تو رو خدا منو ببخش...غلط کردم...لطفاً...)
حرفـش تمام نشده پـرنس به سویش یـورش آورد,فک او را میـان انگشتان قوی اش گرفت و سر او را بـه دیوار کوبید:خفه شو...خفه شو لعنتی!)و صورتش را جلوتر آورد.چشمانش کشیده تر و وحشی تر از همیشه دیـده می شد:چرا بایـد اینقدر از من بترسی؟چرا باید دست زدن من اینقدر عذابت بده؟از اینکه عـاشقـتم خوشحال نیستی؟از اینکه همه چیز رو فدات کردم خوشحال نیستی؟تو چی می خواهی؟یک آدم مشهور؟ ثروتمند؟جوون؟عاشق؟دلسوز؟...)بلندتر داد کشید:اون منم!)
و بناگه چشمانش برقی زد!دستش را پس کشید و قدمی عقب تر رفت و مدتی بی صدا به هم خیره ماندند.
سوزشی عـظیم سینه ی ویرجیـنیا را در برگرفت.چطـور توانسته بود او را برنجـاند؟آزار رسانـدن به پـرنس بـرایش حکم مرگ داشت و حـال این کار را کـرده بود!غرور و عشق و شور و احساساتش را ویران کرده بود.قلبش را شکسته بود!بایدکاری می کرد باید ترمیم می کرد باید حقایق قـلبی اش را ابراز میکرد اگـر پـرنس فرصت می داد اما او دیگـر همان پـرنس آشنای قبـلی نبود!(ازاینکه منـو اینجـوری می بیـنی لـذت
می بری نه؟اینطور محتاج و دلشکسته و تنها و گریون؟)
ویرجینیا نالید:منو ببخش!)
پرنس سر تکان داد:دیگه نه!)
و با یک حرکت وحشیانه او را در چنگال تن خود بدام انداخت!بر تخت افتادند و...گردنبند ویرجینیا قـطع شـد!دانه های مروارید همچـون تگرگ بر تن لخت هـر دو لغزید و بر تخت پخش شد و ازآنجا هم غـلت خوران و پر سر و صدا بر کف چوبی اتاق پخش شدند...
صدای پرنس از هال می آمد.با تلفن حرف می زد:فقط یک ساعت راهه...از جاده ی جنوبی بیا...)
صدای باران می آمد...دوباره!و او هنوز بر تخت بود.مچاله شده در ملافه و میگریست!هنوز نمی توانست درک کـند چه شده!شاید بدترین و شاید بهترین لحظه را گذرانده بود و می دید که درد نداشت اما باز هـم می ترسید,از نشستن میترسید,از دیدن حقیقت,از قبول واقعیت.کدام واقعیت؟به نیمه ی بهم ریخته وسرد و خـالی تخت نگاه کرد و همه چیز را دوباره و دوباره بیادآورد.او دیگر ویرجینیا اُکنور نبود...دقـایقی قبل پرنس او را ظالمانه بدست آورده بود وبدبخت کرده بود!باز اشکهای شرم رها شدند.چطور می توانست به خانواده برگردد؟پیش پدربزرگ؟دیـرمی؟براین؟نـور ا؟چطور می تـوانست به روی آنها نگاه کند؟یـا روی خود پرنس؟یا روی خـودش درآیـنه؟چه چیـزهایی درآینده منـتظرش بود؟یـا عکس العمل بعدی پـرنس؟ جـواب این سوال را زود گرفـت.متوجـه مکالمه شد:آره بـیا ببرش,کارم رو کـردم...دیگه لازمـش نـدارم,
می دمش به تو!)
تیری زهـراگین تا قلب ویرجینـیا فرو رفت و درید.لعـنت بر او!ایـن را میخواست؟مطمعـن شدن در عشق و فرار؟شاید هم کسب ثروت و یا برنده شدن درشرطبندی یا...علت هرچه که بود او شیطان بود.شیطانی که او را فـقط برای هدف کثیف خود می خواست!صدای باز شدن در را شنیداما بسته نشد.هوای سرد و تـازه به هـال پر شد و از در بـه پاهای لخت ویرجینیا زد.بله بالاخـره آزادشده بود اما فـقط جسمش!روحاً به آن خانـه,به آن اتاق,آن تخت و به پسری که به او تجاوز کرده بود,حبس شده بود.خستگی و لرز بی امان او را بخواب می بـرداما می دانست حالا دیـرمی راه افـتاده بود و او بایـد قبل از رسیـدنش به خـود سر و سامانی می داد.تکانی بخـود داد و نشست.کف اتاق پر از دانه های مروارید بود.سفید و براق.ملافـه را با نگـرانی و ترس از روی خود کنار زد و تمام وجودش بناگه سرد شد.با صدای بلند نالید:لعنت به تو دیرمی!)
و قطرات اشک دوباره در چشمان داغش حلقه زد.اگر او آنقدر خوب نبود...
***
مقـابل پنجره ی هال ایسـتاده بود وبه تاریکـی جنگل زل زده بود.ساعت دوازده و پـانزده دقیقه بود و از پـرنس خبری نبود.ویرجینیا بعد از پوشیدن لباس و جمع کردن مرواریدهای مادربزرگ,پا برهـنه در بالکن اتاق ایستاده بود و فکر می کرد.به دیرمی چه می توانست بگوید؟بگویـد که دیگر باورش میکند؟بگویـد بخاطر دعوایی که با او سر ملافه کرده بود,پشیمان است؟بگوید چوندیگر باکره نیست متاسف است و یـا بخاطر آنکه آنـقدر شرافت داشته که به او دست نـزده,از او تشکر کند؟اما مگر خودش باورش می شـد زن شیطان شده باشد؟در تاریکی دو نور زرد ماشین,باریک مثل چشمان گرگی خشمگین,از وسط جنگـل راه باز می کرد.دیرمی داشت می آمد.خدایا چقدر دلش برای او,بـرای دیدن و بغـل کردن و حتی بـوسیدن او تنگ شده بود,واینکه درآغوش امن وگرمش بگرید,به چشمان مهربانش نگاه کند و بگوید چقدر دوستش دارد...ماشین رسید و به سرعت کنار لیموزین پارک کرد.ویرجینیا برگشت و از هال بیرون دوید و خود را بالای پله ها رساند.طبقه ی اول توسط لوستر بزرگ روشن بود و در اصلی خانه طاق به طاق باز بود.دیرمی داشت گرفته و نگران می آمد.هنـوز بلوز و شلوار سفیـد دامادی را بتـن داشت اماکتش را درآورده بـود و کراواتـش را شل کرده بود.ویرجینیا با دیدن او بگریه افتاد و از پله ها سرازیر شد.دیرمی او رادیـد:خدای من...چه بلایی سرت اومده؟)
صدایـش از نگاهش خسته تر و نگرانتر بود.ویرجینیا خود را رساند و در آغوشش فرو رفت و بلندتر از قـبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی موهـای او را نـوازش کرد:خیلی تـرسیدی؟...آروم باش عزیـزم...دیگه تموم شد...من اومدم دنبالت!)
ویرجینیا با شرم سر بلند کرد و به چهره ی ملایم و غمگین اما زیبای دیرمی خیره شد:منو ببخش... لطفاً منو ببخش!)
حرفش تمام نشده صدای پرنس از سمت در آمد:بهتره برای معذرت خواهی عجله نکنی!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 11 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA