انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
در را می بست.دیرمی به سویش برگشت:چکار داری می کنی؟)
و درها بسته شد:خوب برادر عزیزم...خوش اومدی!)
--------------------------------------------------------------------------------
دیرمی با عصبانیت گفت:من بخاطر ویرجینیا اومدم و حالا هم داریم می ریم!)
و ویرجینیا را با خود کشید اما دو قدم نرفته پـرنس کلید را پیـچاند وبیـرون کشید!دیـرمی عصبانی تـر شد: (چیه؟می خواهی زندانی ام بکنی؟)
پرنس لبخند تلخی زد و کلید را در جیب شلوارش فروکرد:بله...تا وقتی که باهام حرف بزنی!)
ویرجینیا از نگاه کردن به چهره یاو شرم شیرینی می کرد پس سر به زیر انداخت.دیرمی پرسید:در مورد چی؟ )
(در مورد چی؟!خدای من!شش سال گذشته و تو حرفی نداری؟)
(اگه تو حرفی داری بگو ما می خواهیم بریم!)
پرنس با تمسخر گفت:اوه قلبم روشکستی!من اینقدر دلم برات تنگ شده بود اونوقت تو...)
دیرمی غرید:تو بازم مست هستی؟)
پرنس خندان راه افتاد:می دونی...دلم برای نصایح برادرانه ات هم تنگ شده بود!)
دیرمی با خستگی به ویرجینیا نگاهی انداخت:بریم!)
اما حرکتی نکرده پرنس روبرو آمد:تو خیال می کنی من برای چی بهت زنگ زدم؟)
دست دیرمی از شانه ی ویرجینیا افتاد:پس از ویرجینیا بعنوان طعمه استفاده کردی؟!)
(مسلمه!)
ویرجینیا شوکه شد!پرنس ادامه داد:راستش ناامید بودم بیایی چـون می دونستم خبـر داری که ثروتـش رو به پیرمرد برگردوندماما بازم خواستم شانسم رو امتحان کرده باشم!)
ویرجینیا متعجب تر به دیرمی خیره شد.سعی می کردآرامش خـود را حفـظ کند:من ویرجیـنیا رو دوست دارم و بخاطر خودش اومدم!)
فکر مختل شده ی ویرجینیا مانع ازآنمی شدکه به این جمله احساساتی و شاد شود پرنس گفت:بذار اینم حماقت تو باشه!)
(می شه در رو بازکنی؟)
(بگو چرا این کار رو کردی؟)
(خودت می دونی الان وقت حرف زدن نیست!)
صدای پرنس جدی تر شد:اتفاقاً الان بهترین وقته!بگو چرا این کار رو کردی؟)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم...این زندگی منه به تو چه؟)
(وای چقدر خوب منو تقلید می کنی...اگه نمی دیدم باور نمی کردم!)
ویرجیـنیا نـابـاورانـه به دیـرمی زل زد.پرنـس متوجه شـد و با افتخار گفت:چرا همه چیز رو به معـشوقه ات تعریف نمی کنی...رجینالد؟)
چه؟!نگاه ویرجینیا لحظه ای بر چهره ی گستاخ و منتظر پرنس چرخید و دوباره بر دیـرمی قفل شد.دیـرمی عکس العـمل خاصی نشان نداد فـقـط دست ویرجیـنیا را گـرفت و به او لبخـند سردی زد:تـوی راه حرف
می زنیم...باشه؟)
بناگه پرنس داد کشید:کدوم راه؟تو خیال می کنی من می ذارم بری؟)
ویرجینیا وحشت کرد و پشت دیرمی مخـفی شد.اشک در چـشمان پرنس حلـقه زد:لعنت به تو پـسر!باهام حرف بزن!)
دیرمی دست ویرجینیا را رها کرد:چی رو می خواهی بشنوی پرنس؟متاسف و ناراحت بودنم رو؟گناهکار و پشیمون بودنم رو؟)
ویرجینیا چند قـدم هم عـقب تر رفت.آنـها در مورد چه چـیزی صحبت می کـردند؟(بگو چـرا این کار رو کردی؟)
(امیدوار بودم درکم بکنی!)
(چطـور درکت می کـردم رجـینالد؟تو به من دروغ گفتی,از من استفاده کردی و قلبم رو شکستی! چطور تونستی؟)
رجـینالد؟!دیرمی اعـتراض نمی کرد؟پس او رجـینالد بود؟!چشـمان پرنس از اشک کنترل شده سرخ شده بود:چرا اینقدر اذیتم کردی؟چطور بدون در نظرگرفتنشرایط روحی و احساسی من ازم فرار کردی؟منی که تمام عمرم رو فدای تو کردم,دوستت داشتم,کمکت کردم,منتظرت موندم و برای یک تـوجه و محبت کوچیک از طرف تو حسرت کشیدم...چطور دلت برام نسوخت؟!)
(متاسفم اما تو سر راهم بودی و من می ترسیدم اگه قصدم رو بفهمی مانع کارم بشی!)
(و می شدم چون تو داشتی اشتباه می کردی...فردریک توی هیچ اتفاقی دست نداشت مقـصر اصلی هنری بود!)
(اون پدر هنری و سدریک بود و بنظرت پدر بودن گناه کمیه؟)
ویرجینیا احساس ضعف کرد.آیا آنچه می شنید درست بود؟!(اما پیرمرد تو رو می شناخت!)
(بله و به جبران کارهای پسرانش قبولم کرد البته منم خیلی سعی کردم خودم رو بیچاره و تنها و نـیازمند و مدیون و فراموشکار نشون بدم نمی دونی چقدر برام عذاب آور بود تحریک دلسوزی دشمن!)و به ویرجینیا نگاهی انـداخت و دست از همه جا شستـه ادامه داد:از وقتی وارد لوس آنجلس شدم فردریک رو زیر نظر داشتم باید یک جوری وارد خونه و زندگی اش می شدم به لطف تو به چنگم افتاد وارد بیمارستان شدم و اونو اونجا روی تخت دیدم نمی دونی چقدر دوست داشتم دست روی گلوش بذارم و اونقدر فشارش بدم که زجر کشون جـلوی چشمام بمیره اما اون مجازات کمی بود پس نقشه کشیدم,همکار پـیداکردم و اجـرا کردم و نمی دونی چقدر لذت می بردم وقتی می دیدم اون بخاطر نوه هاش تلاش می کنه,عذاب می کشه و گریه می کنه...درست مثل یک تشنه با هر قطره اشک اون سیراب می شدم!)
عـرق سردی بر تـن ویرجینیا نـشست.شیطان اصلی او بـود!پرنس نالید:تو نمیدونی من الان در چـه حالی هستم؟تـو برای من مظهـر و الهه بودی چـطورتونستی اینـقدر ظالم باشی؟اینتـو نیستی...بـرادر من همیشه دلسوز و مهربون و خوب بود!)
رجینالد داشت عصبانی می شد:اون برادرت شش سال قبل مرد پرنس!اونها مجبورم کردند بد باشم,تو هم اونجا بودی دیدی که همه چیزم رو ازم گرفتند...پدر و مادرم رو,زندگی ام رو,جوونی و شادی هامو,آینده و سلامتی و حتی اسمم رو...اونها یک شبه عشق منو کشتند برای من فقط یک راه مونده بود مثل تو انـتقام گرفتن!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.با گیجی پیش رفت:دیرمی...تو چی داری می گی؟)
و روبرویش رسید.رجینالد سر به زیر انداخت:متاسفم ویرجینیا...)
خشم ویرجینیا شدت گرفت بطوریکه با نفرت خندیـد:همین؟!متـاسفی؟!ببین بـا ما چکارکردی؟با پـدر بزرگم...با بچه ها؟)
و یکی یکی همه را بیـاد آورد.لـوسی را,کـارل و ماروین و فـیونا را,برایـن و ارویـن را...اشک پلکهایش را فشرد.با نـاباوری داد زد:چـطور تـونستی دیرمی؟هـر چی به من گـفتی دروغ بود؟لعـنت به تو...من باورت کرده بودم...چطور تونستی بی رحم؟!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و حمله کرد و دقایقی فقط او را زد!مشتهای لرزانش یکی پس از دیگری بر سینه ی رجینالد فرود آمد و او را ذره ذره عقب هل داد تا اینکه بالاخره خسته شد!بازوهای رجینـالد بـاز شد و ویرجینـیا درآغوشش فـرو رفت..(منو ببخش ویرجینیا و لطفاً درکم کن...کاش واقعاً همه چیز فراموشم می شد اما تو نمیدونی من چه زندگی قشنگی داشتم که فقـط بخاطر اینکه پدرم وظیـفه اش روانجام داد همشونو ازم گرفـتند اونم بطـرز وحشتناکی...نمی دونی چقدر درد و رنج کشیدم...خواب نداشتم...یکی باید تقاص پس می داد...)
ویرجینیا غرید:اما من نه!منم مثل تو بودم...تنها و دلشکسته...چرا با من این کار رو کردی؟)
رجینالد موهای او را بوسید:من دوستت داشتم ویرجینیا تو تنها کسی بودی که داشتم و کمکم می کرد همه اونـها با تو هم بدرفتاری می کردند حتی پدربزرگت نمی خواست ببیندت منم فکر کردم چون تو هـم مثل منی,درکم می کنی و می خواستم تو هم انتقـام گرفته باشی...فکر کردم ما با هم می تونیم خوشبخت بشیم فکر کردم تو هم منو دوست داری...)
ویرجینیا زمزمه کرد:من دوستت داشتم!)
تلخ بود اما باید یکی از این دو را قبول می کرد.یکی از این دو پسرخاله ی اصلی اش بود.یکی از ا یندو رجیـنالد بود.یکی از این دو قاتل دایی بود.یکی از این دو مسبب مشکلات فامیل بود.حال هـمه چیز معـلوم شده بود و البته دو چیز دیگر!شیطان واقعی چه کسی بود وچه کسی واقعاً دوستش داشت !
پرنس رو به رجینالد کرد:حاضری برگردیم و دوباره شروع کنیم؟)
ویرجینیا خود را عقب کشید.پرنس کنارشان منتظر جواب بود.رجینالد با خجالت گفت:می دونی که...من دیگه روی برگشتن ندارم!)
پرنس شوکه شد:این حرف از تو بعیده!)
(بـزودی همه چیـز معلوم می شه اونوقـت من چطوری می تونم به صورت آقای میجر و بقیه ی کسانی که زندگیشونو بهم ریختم نگاه کنم؟)
(اما اون تو رو می بخشه!)
ویرجینـیا از این طرفداری عظیم متعجب شد!رجینالد گفت:می دونم اما من دیگه نمی تونم اینجا,توی این محیط زندگی کنم,دیگه نمی تونم به اون زندگی و لای اون آدمها برگـردم,من از خودم متنفـرشدم...دیدم که انتقام مزه ی تلخی داشت و حالا می خوام بـرم و جایی دیگه بـرای سومین بـار شروع کـنم و سعی کنم جبران کنم.)
پـرنس وحشـتزده شد:نه من اجـازه نمی دم بـری!اون هـتل مال توست,بـمون بـا هم اداره کنیم مادرم هـم دوستت داره و می دونم اگه حقیقت رو بفهمه...)
رجینالد با محبت خندید:پرنس...پرنس گوش کن عزیزم...)و با دست موهای او را از پـیشانی اش بـالا زد: (من باید از این شهر خطرناک برم...تو از خیلی چیـزها بی خبـری!شریکهای من یک مشت مجرم و جـانی بـودند همیشه بیشتر از اونچه می خواستم انجام می دادند و پول بیشتری می خواستند تو خـیال می کنی من واقعاً می خواستم به لوسی تجاوز کنند و یا براین رو بزنند؟نه!من تمام حـقوقم رو به اونها می دادم اما اونهـا هیچوقت راضی نمی شدند و من برایاینکه دست از سرم بردارند بهشون و عده ی ثروت ویرجینیا رو دادم و حالا اگه بفهمند چنین پولی وجود نداره...)
(اون پولها کثیف بودند رجینالد...من مجبور شدم به پیرمرد برگردونم تا ویرجینیا در خطر نباشه!)
موجی از احساسات گوناگون به ویرجینیا روی آورد.رجینالد با شرم خندید:میدونم و خیلی بهت افتخار می کنم اما می بینی که چاره ای ندارم!)
(من هر قدر بخواند بهشون می دم!)
(بذار برم پرنس!اگر تو هم جای من بودی نمی تونستی بمونی!)
پرنس بسیار ناراحت تر ازآنبودکه کوتاه بیاید:پس منم باهات میام...می تونیم هتل رو بفروشیم و...)
اشک در چشـمان رجینـالد حلقـه زد.به سرعت گـردن پرنس را دو دستـی گرفت و صورتـش را روبـروی صورت خود نگه داشت:گـوش کن!تو باید اینجا بمونی...اینجا همه دوستت دارند و مادرت بـهت احتیاج داره!)
پرنس هم بگریه افتاد.دست بر روی دستهای او گذاشت:منم تو رو دوست دارم و به تو احتیاج دارم!)
رجینـالد او را به طرف خـود کشید وبالاخـره در آغوش هم قـفـل شدند:تو باید بمونی...تو فقط می تونی خـطاهای منو جـبران کنی تو می تونی آبروی منونگه داری تو می تونی به عشق اون پیرمرد جواب بدی... من نتونستم!نفرت کورمکرد...می دونم بـاور نمی کنی اما بایـد بـدونی اون خـیلی دوستت داره,ازهمه ی نوه هاش بیشتر و به لطف عشق تو بودکه منم دوست داشت!)
پرنس بغض آلود خندید و رجینـالد او را از خود جـداکرد.چشمان آبی هـر دو مرطوب و سرخ بود:به من نگـاه کن پـرنس!من جواب انتقام هـستم,پسری با گذشته ی دردناک,روحی گـناهکار و آیـنده ی از دست رفته!...تو می دونی من دیگه هیچی ندارم حتی عشق یک پیرمرد؟)
ویرجیـنیا به او خیره شد.او را همان دیـرمی همیشگی می دید.محبوب پدربزرگ,مورد علاقه ی فامیل,پسر خوش صحبت خانه,دوست و همدرد همه...و درکش می کـرد!شاید کسانی بـودندکه اگر جـای او بـودند اینقدر انتقام جـو نمیشدند اما می دانـست این اخلاق رجینـالد از علاقه ی شدیـدی که به پـدر و مادرش داشته سرچشمه گرفته و می دانست حق نداشت یک طـرفه قضاوت کند آن هم درحق افراد و اشخاصی که فقط پنج ماه بـود می شناخت و کمابـیش از ظلمهایشان بـا خبر بود.حال دیگر به مرگ فـجیع دایی متاسف نبود.او دو زندگی نابود کرده و سه نفر و شاید بیشتر راکشته بود.این علل برای تقاص سنگین اوکم بود!متوجه بحث آن دو شد.باز پرنس اصرار می کرد و رجینالد مخالفت!(مجبوری همین امشب بری؟)
(پس چی؟دیگه آخر قصه است...سه تایی برگردیـم و چی بگیم؟پلیسها منتظـرند شما دو تـا برید و بگید با من روبرو نشدید یک روز بگذره فردریک می فهمه من فرارکردم و همه چیز تموم می شه!)
(شما دو تا برگردید من می مونم...تو برو بگو من پرنس هستم و...)
رجینالد از روی عـشق داد زد:بسه پرنس!تو رو خدا اینقدر فداکاری بسه!چرا اذیتم می کنی؟چرا خجـالتم می کنی؟تو خیال می کنی من کور یا احمقم؟از بچگی پیشم بودی,دوستم بودی,مواظبم بودی وجونم رو نجات دادی.خودتو,گذشته اترو,زندگی تو فدای من کردی شش سال تمام بخاطر من عذاب کـشیدی, تنها موندی و کارکردی...من چطور می تونم بقیه ی زندگی تو ازت بدزدم؟دیگه بسه!بذار قدرتی هم برای تلافی کردن من بمونه!)
اشک در چشمان پرنس می لرزید:پس قول بده هر جا رسیدی بهم خبر بدی تا به دیدنت بیام و...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(قول دادن لازم نیست!من چطور می تونم فراموشت کنم؟)
(دلم برات تنگ می شه!)
(منم...اَه لعنت!کاش می تونستم زمان رو به اول برگردونم و از اول درست شروع کنم اونوقت خوب بودنرو انتخاب می کردم و می تونستم پیش تو بمونم...برای همیشه!)
پرنس چرخید و پشت به او راه افتاد:اوه بله...زمان!وقت نداریم منبرم ماشینها رو آماده بکنم!)
رجیـنالد نگاه غمگینی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجینیا لبخند سردی زد.هر دو متوجه گریـستن پرنس شده بودند!رجینالد به سوی او آمد.چهره ی زیبایش خسته واشک آلود بود:هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
نه دیگـر!همه چیز بر طرف و تمام شده بود و نیازی به کین نگه داشتن نبود:بله...چرا می خـواهی ترکمون کنی؟!)
و بغض گلویش را بدردآورد.رجینالد خندید:می دونم تو درکم می کنی!)
ویرجیـنیا سر تکان داد و رجینالد دستهای او را گرفت:جوابم رو می دونم اما برای مطمعـن شدن می خوام بپرسم,اگر پرنس نبود دوست داشتی با من بیایی؟)
(اگه پدربزرگ نبود حتماً می اومدم!)
(سر خودت کلاه نذار ویرجینیا...عاشقشی!)
(نه دیرمی...دیگه نه!)
رجینالد او را بغل کرد:اون دیونه ی توست و هرکاری کرده از روی همین عـشق باکره و شدیدش بوده... تو هـم اونو دوست داری..راستـش من خیلی سعی کـردم از قـبول این حـقیقت فرارکنم و حتی تـو رو هم وادار به قبول کنم اما نشد...عشق اون قوی تر از ما بود!)
بله متاسفانه دیرمی میجر همیشه درست کشف می کرد!رهایش کرد:اما بازم اگه روزی تنهـا موندی و بـه کمک احتیاج پیداکردی بدون که من همیشه هستم و هنوز هم عاشقتم بیا پیشم و اجازه بده کمکت کنم!)
ویرجـینیا احساساتی شد و می خـواست تشکر کند که صدای پـرنس هـر دو را تـرساند:تـمام طایرها پنـچر شدند!)
هر دو متعجب به سویش راه افتادند:چطور ممکنه؟)
و بـا هم خارج شدند.هوا سرد و بـارانی بود.حق با پرنس بود.طایرهای هر دوماشین خالی شده بود.رجینالد به شوخی گفت:نکنه اینها هم کار توست؟)
پرنس جواب نداده شخصی از پشت سرشان گفت:کار ماست!)
نیکلاس و مارک و تادسن!پرنس شوکه شد:شماها اینجا چکار می کنید؟!)
مارک با تمسخرگفت:براتون خبر آوردیم...حدس بزنید چی شده؟)
قلب ویرجینیا لرزید.هر سه لبخند زشتی بر لب داشتند.نیکلاس ادامه داد:قاتل پدرمون شناخته شده!)
و دستش را بالا آورد.یک اسلحه ی نقره ای رنگ در دست داشت!هر سه وحشت کردند.رجینـالد با عجله گفت:اونکه پدر واقعی تون نبودو شما ازش متنفر بودید؟)
آنها حد فاصل سه متر را نگه داشته بودند(درسته اما اون مرتیکه از محل ده میلیون دلار قاچاق خبر داشت!)
نگاه پرنس و رجینالد که دوشادوش هم ایستاده بودند,بر هم چرخید.ویرجینیا بهتادسن نگاه کرد.قـدم قدم عقب می رفت.پس پـیدا کردن آنها کار او بود!نیکلاساسلحـه را تکان داد:حالا بگید کدوم یک از شما دو برادر مامانی پرنس؟)
پرنس لب می گشود که رجینالد پیش رفت:من!)
پرنس داد زد:نه...دروغه...)
و صدای شلیک گلـوله دو بارکوبید!رجیـنالد ناله ای کرد و عقب پرتاب شد و جلوی پای ویرجینیا محکم بر زمـین فرودآمد.خون گـرم بر دامن و سینه,تـاصورت ویرجینیا پاشید و فریادش را به هوا بلند کرد!پرنس صبر نکرد.دیوانه واربه سوی نیکلاس یورش برد و درگیری وحشتناکی بین آنها افـتاد.ویرجینیا با چشمانی از حدقه درآمده,به جوی خون هایی که ازپهلو و گلوی رجینالد بر چمن روان بود,نگاه میکرد و میلرزید این ممکن نـبود.رجیـنالد را زده بودند!صدای فحـش و دعوا و زد و خـورد در فضا پیچیده بود اما ویرجینیا نمیتوانست به چیز دیگری جز رجینالد توجه کند...او داشت میمرد!پـاهای ویرجینـیا بی حس شده بود.
بی اخـتیار کنار رجـینالد بر روی زانـو افتاد.دستهای رجیـنالد به شکمش چنگ زده بـود و نگاه آبی اش بـر اطراف می چرخید.ویرجینیا دست بر پیشانی او کشید و موهای قشنگش راکنار زد.رجینالد او را می دید اما دردوادارش می کرددندان بر هم بفشارد.ویرجینیا با گنگی صدایش کرد:دیرمی...لطفاً تحمل کن!)
رجینالد به زحمت صدایی ازگلو خارج کرد:برو...نذار...)
و خـون ازلای لبـهایش برگونـه اش خزید.ویرجـینیا وحشتزده و دلسـوزانه شروع به گـریستن کرد.نـاگهان صدای شلیک یک تیر دیگر او را از جا پراند.به سایه ها نگاه کرد.یکی دوان دوان دور می شد.یکی مقابل ماشـین سیاهی که تازه ویرجـینیا متوجه وجـودش می شد,اسلحه بدست ایستـاده بود و دو نفر دیگر جلوی پایش بر زمین افتاده بودند!ویرجینـیا همچون عـروسک کوکی راه افـتاد.هرقـدر نزدیکتر می شـد جزئیات بیشتری تشخیص می داد.شخص سر پا را شناخت.مارک بود:بلند شو پسر...با من شوخی نکن!)
یکی از آنـدو که سعی می کـرد از روی دیگری بـلند شود,از کتـف راست تـیر خورده بود و آن دیگری بی تحرک با لکه ی سرخی بر روی سینه که مرتب بزرگتر میشد,مرده بود!
***
تـا دقایقی دیگر بـاز همه چیز آرام و ساکت بود.تادسن فرار کرده بود.مارک جسد نیکلاس را برداشته و با ماشین رفته بود و پرنس با تن زخمی و نیمه جان,رجینالد را درآغوش گرفته بود و سعی میکرد با موبایلش شماره بگـیرد.عجیب بود,فـقـط یک تیـر شلیک شده بود,مارک خواسته بود پرنس را که داشته برادرش را خفه می کرده از عقب بزند و زده بود اما تیر از شانه یپرنس رد شده بود و به قـلب نیکلاس اصابت کرده بود!نیکلاس با اسلحه ی خودش توسط برادر خودش کشته شده بود!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(قول دادن لازم نیست!من چطور می تونم فراموشت کنم؟)
(دلم برات تنگ می شه!)
(منم...اَه لعنت!کاش می تونستم زمان رو به اول برگردونم و از اول درست شروع کنم اونوقت خوب بودنرو انتخاب می کردم و می تونستم پیش تو بمونم...برای همیشه!)
پرنس چرخید و پشت به او راه افتاد:اوه بله...زمان!وقت نداریم منبرم ماشینها رو آماده بکنم!)
رجیـنالد نگاه غمگینی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجینیا لبخند سردی زد.هر دو متوجه گریـستن پرنس شده بودند!رجینالد به سوی او آمد.چهره ی زیبایش خسته واشک آلود بود:هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
نه دیگـر!همه چیز بر طرف و تمام شده بود و نیازی به کین نگه داشتن نبود:بله...چرا می خـواهی ترکمون کنی؟!)
و بغض گلویش را بدردآورد.رجینالد خندید:می دونم تو درکم می کنی!)
ویرجیـنیا سر تکان داد و رجینالد دستهای او را گرفت:جوابم رو می دونم اما برای مطمعـن شدن می خوام بپرسم,اگر پرنس نبود دوست داشتی با من بیایی؟)
(اگه پدربزرگ نبود حتماً می اومدم!)
(سر خودت کلاه نذار ویرجینیا...عاشقشی!)
(نه دیرمی...دیگه نه!)
رجینالد او را بغل کرد:اون دیونه ی توست و هرکاری کرده از روی همین عـشق باکره و شدیدش بوده... تو هـم اونو دوست داری..راستـش من خیلی سعی کـردم از قـبول این حـقیقت فرارکنم و حتی تـو رو هم وادار به قبول کنم اما نشد...عشق اون قوی تر از ما بود!)
بله متاسفانه دیرمی میجر همیشه درست کشف می کرد!رهایش کرد:اما بازم اگه روزی تنهـا موندی و بـه کمک احتیاج پیداکردی بدون که من همیشه هستم و هنوز هم عاشقتم بیا پیشم و اجازه بده کمکت کنم!)
ویرجـینیا احساساتی شد و می خـواست تشکر کند که صدای پـرنس هـر دو را تـرساند:تـمام طایرها پنـچر شدند!)
هر دو متعجب به سویش راه افتادند:چطور ممکنه؟)
و بـا هم خارج شدند.هوا سرد و بـارانی بود.حق با پرنس بود.طایرهای هر دوماشین خالی شده بود.رجینالد به شوخی گفت:نکنه اینها هم کار توست؟)
پرنس جواب نداده شخصی از پشت سرشان گفت:کار ماست!)
نیکلاس و مارک و تادسن!پرنس شوکه شد:شماها اینجا چکار می کنید؟!)
مارک با تمسخرگفت:براتون خبر آوردیم...حدس بزنید چی شده؟)
قلب ویرجینیا لرزید.هر سه لبخند زشتی بر لب داشتند.نیکلاس ادامه داد:قاتل پدرمون شناخته شده!)
و دستش را بالا آورد.یک اسلحه ی نقره ای رنگ در دست داشت!هر سه وحشت کردند.رجینـالد با عجله گفت:اونکه پدر واقعی تون نبودو شما ازش متنفر بودید؟)
آنها حد فاصل سه متر را نگه داشته بودند(درسته اما اون مرتیکه از محل ده میلیون دلار قاچاق خبر داشت!)
نگاه پرنس و رجینالد که دوشادوش هم ایستاده بودند,بر هم چرخید.ویرجینیا بهتادسن نگاه کرد.قـدم قدم عقب می رفت.پس پـیدا کردن آنها کار او بود!نیکلاساسلحـه را تکان داد:حالا بگید کدوم یک از شما دو برادر مامانی پرنس؟)
پرنس لب می گشود که رجینالد پیش رفت:من!)
پرنس داد زد:نه...دروغه...)
و صدای شلیک گلـوله دو بارکوبید!رجیـنالد ناله ای کرد و عقب پرتاب شد و جلوی پای ویرجینیا محکم بر زمـین فرودآمد.خون گـرم بر دامن و سینه,تـاصورت ویرجینیا پاشید و فریادش را به هوا بلند کرد!پرنس صبر نکرد.دیوانه واربه سوی نیکلاس یورش برد و درگیری وحشتناکی بین آنها افـتاد.ویرجینیا با چشمانی از حدقه درآمده,به جوی خون هایی که ازپهلو و گلوی رجینالد بر چمن روان بود,نگاه میکرد و میلرزید این ممکن نـبود.رجیـنالد را زده بودند!صدای فحـش و دعوا و زد و خـورد در فضا پیچیده بود اما ویرجینیا نمیتوانست به چیز دیگری جز رجینالد توجه کند...او داشت میمرد!پـاهای ویرجینـیا بی حس شده بود.
بی اخـتیار کنار رجـینالد بر روی زانـو افتاد.دستهای رجیـنالد به شکمش چنگ زده بـود و نگاه آبی اش بـر اطراف می چرخید.ویرجینیا دست بر پیشانی او کشید و موهای قشنگش راکنار زد.رجینالد او را می دید اما دردوادارش می کرددندان بر هم بفشارد.ویرجینیا با گنگی صدایش کرد:دیرمی...لطفاً تحمل کن!)
رجینالد به زحمت صدایی ازگلو خارج کرد:برو...نذار...)
و خـون ازلای لبـهایش برگونـه اش خزید.ویرجـینیا وحشتزده و دلسـوزانه شروع به گـریستن کرد.نـاگهان صدای شلیک یک تیر دیگر او را از جا پراند.به سایه ها نگاه کرد.یکی دوان دوان دور می شد.یکی مقابل ماشـین سیاهی که تازه ویرجـینیا متوجه وجـودش می شد,اسلحه بدست ایستـاده بود و دو نفر دیگر جلوی پایش بر زمین افتاده بودند!ویرجینـیا همچون عـروسک کوکی راه افـتاد.هرقـدر نزدیکتر می شـد جزئیات بیشتری تشخیص می داد.شخص سر پا را شناخت.مارک بود:بلند شو پسر...با من شوخی نکن!)
یکی از آنـدو که سعی می کـرد از روی دیگری بـلند شود,از کتـف راست تـیر خورده بود و آن دیگری بی تحرک با لکه ی سرخی بر روی سینه که مرتب بزرگتر میشد,مرده بود!
***
تـا دقایقی دیگر بـاز همه چیز آرام و ساکت بود.تادسن فرار کرده بود.مارک جسد نیکلاس را برداشته و با ماشین رفته بود و پرنس با تن زخمی و نیمه جان,رجینالد را درآغوش گرفته بود و سعی میکرد با موبایلش شماره بگـیرد.عجیب بود,فـقـط یک تیـر شلیک شده بود,مارک خواسته بود پرنس را که داشته برادرش را خفه می کرده از عقب بزند و زده بود اما تیر از شانه یپرنس رد شده بود و به قـلب نیکلاس اصابت کرده بود!نیکلاس با اسلحه ی خودش توسط برادر خودش کشته شده بود!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
رجیـنالد دیگر نـاله نمی کرد در عوض نفسهای کند و عمیقی می کشید,گهگاهی چـشم باز می کرد اما چیـزی ندیده دوباره می بست.ویرجیـنیا ملافه ای را که از خانه آورده بود تا می کرد تا برای جلوگیری هر چند کوچک از خونریزی بر زخم او بفشارد.خون گـلویش بر شانه و سینه رفته و بلوز سفـید دامادی اش را قرمز و خیس کرده بود.خون شکمش هم برکمر و باسنها و حتی رانش رسیده و منظره یرقت باری بوجود آورده بود.از زخم پـرنس چیزی دیده نمی شد چـون کمرش را به ماشـین چسبانده بود و تن رجینالد را بر سیـنه داشت.دستهایش از بس میلـرزید نمی توانست موبایل را نگه دارد:الو براین؟آره منم...خـیلی بهت
احـتیاج دارم...ایندفعـه دیگه بهم کمک می کنی مگه نه؟)و قطرات اشکش رهاشدند:بازم همون مشکل! من زخـمی شدم و رجینالد داره می میره...آره بیا,ما خونه ی تادسن هستیم...عجله کن...ببین اینو بدون تنها امیدم هستی!)و رو به آسمان بلنـد کرد و لبخنـد بی حالی زد:متشکرم...هیچـوقت این کمکت رو فـراموش نمی کنم!)
ویـرجینیا کنار رجـینالد زانـو زد و ملافه ی چنـد لاشده را بـر روی شکمش گـذاشت و با وجودآنکه دلش
نمی آمد,فشرد.رجینالد ناله ای کردو چشم گشود.پرنس می گریست:متاسفم بابا نتونستم!)
رجینالد دردکشان لب بازکرد:پرنس...من...)
پرنس غرید:حرف نزن...الان کمک میاد!)
اما رجینالد پچ پچ وار ادامه داد:خودت هم می دونی وقت زیادی ندارم!)
پرنس گونه اش را به موهای او چسباند:چرا این کار رو کردی لعنتی؟)
لبخند غمگینی بر لبهای رجینالد نقش بست:من خیلی خوشحالم که تونستم تلافی هر چند کوچیکی کرده باشم!)
(تو نباید این کار رو می کردی...نباید...نباید!)
ویرجینیا نمی توانست نگاهشـان کند,همینقـدر که صدایشان را می شنید بی صدا و آرام می گریست.ملافـه تماماً رنگین وسنگین شده بود اما او همچنان سرسختانه می فشرد.صدای رجینالد واضح نبود:تو باید بخاطر آزادی همیشگی من خوشحال باشی...دارم پیش پدر و مادر و خواهر کوچولوم میرم پیش پدر هـردومون) پرنس مثل دیوانه ها خندید:سلام منم بهشون برسون بگو بزودی پرنس هم پیشمون میاد!)
رجینالد هم شوخی کرد:امیدوارم خیلی زود نباشه...تازه دارم از دستت خلاص می شم!)
هر دو به سختی خندیدند.باد ملایم بود اما باز گلبرگهای صورتی رنگو پژمرده ی رزهای ماشین را پـرپـر می کرد و در هوا به پرواز در می آورد...
(چی شده؟جایی ات درد می کنه؟)
(آره...قلبم!)
(خیلی بی مزه ای!)
(ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم...)
این جمله قلب ویرجینـیا را درید!نیـازبه رنجاندن بیشـتر نبود.نمی توانست خـون را به تنـش برگرداند!پـس رهایش کرد وشروع به گریستن کرد.رجینالد صدایش را شنید و پچ پچ وارگفت:لطفا!گریه نکن ویرجینیا ...توکه حتماً درکم می کنی؟)
ویـرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد اما گریه اش بجای کمتر شدن شدت گرفت!پرنس باز از خشم و بیچارگی خندید:خدای من!عین فیلمهای مزخرف و کلیشه ای شدیم!)
باد شدت گرفت و باران پخش و پلابه اطراف زد.رجینالد نفس زنان نالید:پرنس...باهام حرف بزن!)
ویرجینیا بهتر دید آندو برادر را تنها بگذارد پس از جا بلند شد و پشت ماشین رفت اما هنوزهم می توانست صدایشان را بشنود...
(چی بگم؟)
(هر چی دوست داری...فقط می خوام صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
(خدای من!هنوز هم داری منو تقلید می کنی؟)و با یک آه ادامه داد:خوب بذارببینم...بیا از گذشته حرف بزنیم,روزهای مدرسه یادته؟برامون شایعه درآورده بودند...البته تو مـقصر بودی!فکر کنم نبایـد مدل نقاشی ات می شدم!)
رجینالد خنده ی کوتاهی کرد:اما...عالی بودی!)
(راست می گی...ولی سانی خیلی ترسیده بود!اون هیچوقت نفهمید ما برادریم!)
سانی!درد قلب ویرجینیا شدت گرفت...(حتی توی روزنامه ی مدرسه هم نوشته بودند....حتی از نقاشی تـو عکس هم انداخته بودند,یادته؟)
صدایی از رجینالد خارج شد که شبیه بله بود و پرنس که فهمید قدرت حرف زدن نـدارد ادامه داد:مشکل اصلی پدرت بود...هیچوقت منو دوست نداشت!هر وقت میاومدم دیدنت با اون یونیفرم تـرسناکش جلوم سبز می شد و می گفت"لعنت به تو جوون!بـازم اومدی؟بـرو اطراف آمریکا رو بگرد ببین بـرادر دیگه اینـداری؟"بعد منـم زور می گـفتم وداد می زدم و اونـو عصبانی تـر می کردم بـطوری که همیشـه تـهدیدم
می کرد"از اینجا برو سویینی می زنم نـاقص می شی!"و راستش هیـچوقت باورنکردم بـزنه اما اونشب... بالاخـره لج سالها رو درآورد و بـهم شلیک کرد!به همیـن کتـفم خورد...خـدایا...فکرکنـم اگه بـراین نبود پدرت همون اوایل منو می کشت!)
باران شدت گرفت.ویرجینیا برای آوردن پتو به خانه دوید.تخت را دیـد و سایه وار چیـزهایی بیـادآورد اما زخمی شدن رجینالد تمام اتفاقات آن شب را تحت شعاع خود قرارمی داد.وقتی پایین برگشت باران کامل و یکنواخت شده بود وصحنه وحشتناکتر شده بود.همه جاغرق خون بود و هر دو پلکها بسته وبی حرکت بودند.رنگ صورت رجینالد همرنگ بلوزش سفید شده بود و پرنس او را به سینه میفشرد و می گریست! بنـاگه ویرجینیا متوجه آرنج دست پرنس شد.خون کتفش تا آنجـا آمده بود!نگاهش را بر اندام او چرخـاند. رنگ سـیاه بلوزش مانـع دیده شدن خون می شد امـا جیب شلـوارش؟خون تـا آنجا هم رسـیده بـود!چطورتوانسته بود تحمل کند؟ویرجینیا با وجود خجالت و خشم صدایش کرد:کاری هست من بتونم بکنم؟)
پرنس چشمان اشک آلودش راگشود:ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی!دیگه چی می خواهی؟!)
قلب ویرجینیا تیرکشید!حق با پرنس بود او مقـصر بود!بغـض دوباره و شدیـدتر از قـبل در گلویش بـادکرد. سعی کرد چیزی بگوید اما حرفی برای گفتن نداشت!رفت و بر آخرین پله نشست و دوباره وبی صدا شروع به گریستن کرد!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نمی دانست چقـدر گذشته بـود.باران همچـنان می بـارید و او سر تا پـا خیس شده بود.پرنس هم همچنان چشم بسته و بی حرکتبود.موهایش کاملاًخیس شده و برگونه ها تا گردنش کشیـده شده و چسبیده بـود. خون لبها و چانه ی رجینالد شسته شده بود و قطرات باران درشت و مرتب بر صورتش می افتاد و می غلتید پتوهم خیس و سنگین بر انـدام بـلند و خوش فـرمش خوابیده بـود و دردناک بـود خونی که از لای ملافه گذشته بود,به پتو رسیده بود و دایره ای رنگین بررویش انداخته بود!چمـن هم از خون شسته شده بـود اما لابه لایش جوی های ریز و درشت خون آمیخته به آب می گذشت...تا اینکه بالاخره صدای ماشین آمد و نور از جلو بر چشمان ویرجینیا افتاد و او را با شـوق از جا جهاند.پـرنس متوجه نشد.ویرجینـیا پیش دویـد و ماشین خود را رساند و جلوی آنها ترمز سختی کرد.براین پشت فرمان بود.گوشه ی لبش کبود شده بـود و زخم جدی در زیر چشم داشت.ویرجینیا لحظه ای گیج شد و ناگهان بیاد آورد او توسط افراد رجینالد کتک
خورده بود.براین با ناباوری پیاده شد:خدای من!اینجا چی شده؟)و نگاه وحشتزده اش را چرخاند:پرنس؟)
پرنس باز حرکتی نکرد.براین روبه ویرجینیا کرد:اون پرنس ماست مگه نه؟)
ویرجینیاگریان سرش را به علامت بله تکان داد و براین پیش رفت وکنارش زانو زد:پرنس من اومدم!)
چشمان آبی پرنس تا نیمه باز شد و با دیدن براین لبخند زد:می دونستم می آیی...لطفاً کمکم کن!)
(چکار باید بکنم؟)
(اینو ببر!)
نگاه براین بر چهره و تن رجینالد چرخید:چی شده؟)
پرنس حرکتی به خود داد:نمی تونم توضیح بدم وقت نداریم تو باید عجله کنی,خونریزی شدیدی داره)
براین برای برداشتن او از جا بلند شد:چرا آمبولانس خبر نکردی؟)(نمی تونستم...اون در خطره و آدر ساینجا سر راست نیست!)
براین پتو راکنار زد و از صحنه ای که دید آنچنان شوکه شدکه فریاد کوتاهی کشید و عقب دوید:آه خدایا کی این بلا رو سرش آورده؟)
پرنس رجینالد را نشاند:می تونی بلندش کنی؟)
براین داشت به گریه می افتاد:البته!)
و خم شد و رجینالد را بر روی دو دست بلـند کرد.ملافه ی خـون آلود بر زمینافـتاد و خونـابه را بر شلوار سفید براین پاشید(ویرجینیا...در ماشین رو باز کن!)
ویرجینیا دوید و بازکرد و براین رجینالد را بر روی صندلهای عقب دراز کرد.پرنس به کمک لیموزین بلند شده بود و خود را سر پا نگه داشته بود.براین به سویش برگشت:تو نمی آیی؟)
پرنس گیج می رفت:نمی تونم,پلیس شک می کنه تو برو به هر جا رسیدی زنگ بزنو خبر بده!به یورکا ببرش,یک جای امنی بستری اش کن و زود برگرد و وقتی برگشتی منکر همه چیز بشو وحتی برای رجینالد اسم جعلی پیداکن!)
براین تا حدودی حدس زد ماجرا از چه قرار است و سوالی نپرسید:پس شماها؟)
پرنس غرید:تو برو...به فکر ما نباش!)
براین تازه متوجه رنگ پریدگی و بدحالی او شد:تو چته؟تو هم زخمی شدی؟)
و بانگرانی به سویش دوید و دست انداخت تا تن او را لمس کند که پرنس با خشونت جا خالی داد و فریاد زد:من خوبم...تو به برادرم برس!)
براین لـحظه ای با دلگیری ایستاد وبعد همانطور که چشم بر او داشت عقب عقبخود را به ماشین رساند, بدون هیچ حرفی سوار شد و روشن کرد.در یک چشم بهـم زدن ماشیـن از جا کنده شـد,چرخی زد و دور شد.ویرجینیا با صدای افتادن چیزیبه عقب برگشت.پرنس ازحال رفته بود.
***
تمام طول راه تا بیمارستان ویرجینیا پشت آمبولانس نشسته بود و از شیشه راهی راکه طی می کردند نگاه می کرد.تاریکی بود و جنگل و باران که به شیشه می زد.اصلاً نفهمیدکی و چطور نجات پیـداکردند.شاید فـقـط نیم دقـیقه اودروحشت بدحالی پرنس مانده بود بعد آژیر پلیس وآمبولانس!می گفتند شخـصی بنام تـادسن خبـر داده بود و چـه خوب که این کار راکـرده بود.پرنـس را همانجـادر ماشـین عمل می کردند.
می گفتند اصلاً وقت ندارد.از بس خون از دست داده بود تا مرز مرگ رفته بود.با این حساب رجینالد حتماً مرده بود.ویرجینیا خسته تر ازآن بود که نگران بشود.مغز و روحیه اش توانایی درکش را از دست داده بود. او برای یکروز بیش از حد دویـده وگریسته و تـرسیده بود!و البته بـسیارگرسنه و کم خـواب بود.وقتی به بیمارستان رسیدند و پرنس را برای تزریق خون بردند,ویرجینیا خود را به تلفن رساند تا به پدربزرگش خبر دهد که متوجه نگاه غیر طبیعی مسئولین و پرستارها شد و تازه متوجه سر و وضع خود شد.تاج و تورسرش لابه لای بوته های جنگل مانده بود.کفشهایش پای ایوان وکیفش دست سمنتـا و او با موهای بهم ریخـته و خیس و لباس عروس خون آلود پا برهنه آنجا ایستاده بود.اصلاً نفهمید چطور تلفن کرد وبه پدربزرگ چه گفت!بعد ازآن ازحال رفته بود و وقتی دوباره چشم گشود صبح شده بود.در اتـاقی در بیمارستان بود.سُرم به دست داشت و پدربزرگ بالای سرش بـود.دیـدن دوبـاره ی او بعـدازآن اتـفاقـات سنگین ویرجـینیا را احـساساتی کرد بطـوری که برای بغـل کردنش از جا پـرید و پـدربزرگش هم با علاقه او را به سینه فشرد: (خیلی میترسیدم نتونم دوباره ببینمت!)
(منم بابابزرگ...)
(بگو چی شد؟)
ویـرجینیا دوباره صحنه ی تـلخ شب قبل را بیادآورد و به گریه افتاد.پیرمرد نگرانتر شد:دیـرمی کجاست؟ بلایی سرش اومده؟)
ویرجینیا آواره ماند.آیا پدربزرگش رجینالد بودن او را می دانـست؟آیا میدانست او مقصرمشکلات فامیل بـود؟آیا از شنیدن حادثـه ناراحت می شد؟اوچکـار باید می کرد؟دروغ میبـافت یا همـه چیز را مو به مو توضیح میداد؟پیرمرد از مکث او عصبانی شد:گوش کن,قراره نیم ساعت بعدیک کاراگاه برای صحبت بـا تو بیاد و تـو باید همه چـیز رو به من بگی تـا من بسنجم وبـرای گزارش آماده ات کـنم وگرنه رجینالد شناخته می شه و به خطر می افته!)
ویرجینیاگیج تر شداو به چه کسی رجینالد می گفت؟(شما اونو می شناختید؟)
(خیلی زودتر از اونکه به فرزندی قبولش کنم...)
ویرجینیا متعجب شد:اما توی تلفن به من گفتید که پرنس رجینالدِ؟)
(مجبور شدم!بعد از رفتن تو براین همه چیز رو به من گفت و من فهمیدم تو هم رجینالد رو می شناسی,اون خیلی ناراحت بود و من برای کمک به اون دروغ گفتم!)
(کمک به اون؟!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(من تحمل دیدن ناراحتی اونو نداشتم کسی که واقعـاً به تو ارزش می داد و دوستت داشت دیـرمی بود نـه پرنس!...پرنس رو همه میشناختند اون شهرت بـدیدر مورد روابطش با دختـرها داشت و لایق تو نبود و من برای نجات تو و البته کمک به دیرمی به نوه ی خـودم تهمت زدم!رجینالد هیـچوقت نفـهمید من با تـو حرف زدم!)
براین همه چیـز را گفتـه بود و هـر چه پدربزرگش گفتـه بود دروغ بود!؟!(میدونم حالا ماجـرای مادرت و خانـواده ی فـلوشر رو می دونی اما بـایـد بگم من مقـصر نبودم,همه اش تقصیر هنری و سدریک بود اونها شیـطان واقـعی بودنـد و دست به کارهای وحشـتناکی می زدند و از من هم انتـظار داشتـند به عـنوان پـدر, پشتیبانی شون بکنم و مثل اونها و حتی بدتر باشم!اونها بی خبـر از من سراغ جویل رفـتند و با زور و تـهدید مجبور به ازدواج با دبوراکردند و متاسفانه ترسیدن جویل و تسلیم شدن دبورا باعث شد هـنری و سدریک مشـتاق تر و حریص تر از موفـقیتشون به مادرت هم نقشه بکشند چون مادرت با اینکه مـرد ثروتمندی مثل ویلیام خواستگارش بود,می خواست با پدرت که دانشجوی فقیری بود ازدواج بکنـه...من اعتراف می کنم اونوقـتها خیلی ضعیف و تـرسو و احـمق بودم بطوری که نـتونستم مادرت رو نجات بدم!جرات نمی کردم غرورم رو بشکنم من نمی تونستم دلسوزی کنم من حق نداشتم ببخشم من باید همیشه پدری می بودم کـه فقط بد بود!)
ویرجیـنیا پشـیمان از اینکه چـرا از اول حرفـهای پرنس را بـاور نکرد و ناراحت از اینکه پدربزرگش چنین کسی بود,گوش می کرد اما می دانست حالا دیگر همه چیز درگذشته مدفون شده,پـیرمرد پشیمان شـده و جبـران کرده بود و مطمعـن بود حالا مادرش هم ناپدری اش را بخشیده بود.(و بخاطر اون بود که روزهـای اولی که اومدی ازت فرار می کردم,روی دیدن تو رو نداشتم از طرفی پگی به جاسوسی هنری پیشم بود و علناً به زبون هنری تهدیـدم می کرد.اگـر موضوع خـودم و جون خـودم بـود نمی تـرسیدم اما مـوضوع سر دیگران بـود!هـنری دیگه قـوی تر از من بـود و من شاهد بـودم که چطور به انتـقامگیری مرگ سـدریک خانواده ی رجینالد رو نابود کرد و پرنس رو آواره ی شهرها و دبورا رو گریون کرد و حتی جویل روکشت حیف که پرنس هیچوقت درک نکردکه من مقصر نیستم!)
دیگـر درک می کرد!(و بعـد رجینالدرو توی بیمـارستان دیدم,زنده بوداما میدونستم اگه هـنری پیداش کنه می کشدش پس زیر پـر و بالم گرفـتم فکـر میکردم واقعاً حافـظه اش رو از دست داده آخه اونقـدر خوب رل بـازی می کرد که حتی بـرادرش هم بـاورش شد!)و خـندید:می دونم پرنس نگران برادرش بود چون اونـو در آغـوش دشمن می دیـد اما من سـعی کـردم با محبت کردن به برادرشنشون بدم فقط قـصد جبران و کمک دارم من خیلی خوشحال بودم که خدا این فرصت رو به من داده تـا زندگی رجـینالد رو تـا حدی بهـش برگردونم,عـشق بورزم و مواظبش باشم اما اونم منو مقصر دونست و برای آزار من به نوه هام حـمله کرد ولی راسـتش حالا که فـهمیدم اصلاً از دستـش عصبانی و نـاراحت نیسـتم و برعکس بهش حق
می دم و درکش می کنم چون اون خیلی عذاب می کشید بیشتر شبها با خواب بد بیدار می شد و تا ساعتها تـوی ایوون گریه می کرد!)
قلب ویرجینیا بدردآمد:جداً؟)
چشمان پیرمرد هم از اشک پر شد:اون بی گناه بودمن بچه هایی تربیت کرده بودم که زندگی و سرنوشت وآینده ی اونو ازش گرفتند و اون حق داشت از من که پدرشون بودم پس بگیره!من از همون روز اول این فرصت رو بهش داده بودم!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.پدربزرگش از دست رجینالد ناراحت و عصبانی نبود!چه زیبا و چه حیف!(اون زنده است مگه نه؟)
ویرجینیا سر تکان داد:نمی دونم...)
می دیدکه مجبور است او هم سهم خودش را تعریف کند وکرد.پدربزرگ آرام و خونسرد بود بطوری که وقـتی ویرجینیا آخر ماجـرا به گریه افتاد اوخندید:نترس اون سالم بر می گرده من مطمعنم!حالاگوش کن تو رجینالد رو نمیشناسی,هیچکدوممون نمی شناسیم اون دیرمی میجر...اگه کاراگاه پرسید اینو میگی...)
ویرجینیا وحشت کرد.آیا حال پدربزرگش طبیعی بود؟(ماجرا هیچ ایرادی نداره میتونی بگی فقط مشکل پرنس!قتل هنری توسط اون اثبات شده و من قصد دارم علیه پسرخودم شهادت بدم اونوقت فکرکنم پرنس نجات پیدا می کنه!)
ویـرجینیا از این فداکاری عظـیم پدربزرگش احسـاساتی شد.بناگه در باز شد و پرستاری داخل شد:آقـای میجر می تونید نوه تونرو ببرید!)
ویرجینیا با شوق گفت:یعنی مرخصم؟)
پرستار رسید و شیر ِسُرم را بست:بله فقط قند خونتون بخاطرکم خوابی وگرسنگی پایین اومده بود که حالا برطرف شده!)
صدای دیگری از سمت در شنیده شد:اجازه هست؟)
یک مرد جوان و چاق بود.پدربزرگ کنار رفت:بله بفرمایید؟)
(من آقای سموئل برگمن هستم برای بازپرسی اومدم...خانم اُکونور حالا آمادگی شو دارید؟)
ویرجینیا نگاهی به چهره ی خونسرد پدربزرگش انداخت:بله حاضرم!)
و مـردآمد,از کلاسوری که در دست داشت یک ورق کاغـذ درآورد و لب تخت نشـست:بهتره همه چیز رو از اول توضیح بدید...چرا آقای سویینی شما رو بردند؟)
ویـرجینیا باور نمی کرد بـتواند اما تـوانست ماجـرا را با مهـارت از جهـتی دیگر بـا حذف شخصـیت اصلی رجینالد تعریف کند و در عین حال چیزی درباره ی همخوابگی با پرنس معـلوم نکند!وقـتی بازپرسی تموم شد,کـاراگاه بنظر می آمدقانع شده باشدگفت:مارک و نیکلاس حق نـداشتند مطمعـن نشدهبرای اجرای تقاص پدرشون سراغ آقای سویینی برند!)
پدربزرگ وانمود کرد متعجب شده:چطور؟)
(ما هنوز مدرک کاملی نداریم که بتونیم قاتل بودن آقای سویینی رو اثبات کنیم این فقط یک نظریه بود!)
پدربزرگ عصبانی شد:واقعاً که!سر نظریه ی احقانه ی شما پسر و نوه ام دارند می میرند!)
مرد شرمگیـن به سوی ویرجینـیا برگشت:چرا آقـای سویینی بـجای آمبولانس خـبرکردن ازآقای کلایتون کمک خواستند؟)
ویرجینیا جواب پرنس را به براین بیادآورد:چون آدرس اونجا سر راست نبود و کسی غیر از براین و خـود صاحب خونه یعنی آقای تادسن راه رو نمی شناختند!)
مرد از جا بلند شد:متشکرم خانم اما...)و رو به پدربـزرگ کرد:آقـای سویینی اشتباه بـزرگی کردندکه به آقای کلایتون اعتماد کردند!)
پدربزرگ نگران شد:چطور؟چیزی شده؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(آقـای میجر من وظیفه ی خودم می دونم نتایج آخرین تحقیقات رو در اختیارتون بذارم,اولین پـرونده که متعلق به خانم لوسی میجر بود تقریباً بسته شد!)
فکر ویـرجینیا در جمله ی قـبلی کاراگاه مانده بود.نباید به براین اعتماد می کردند؟اما چرا؟(جوانی کهراه رو بـه پلیس نشـون داد یعنی آقای تادسن ویلمر اعتراف کردند با دو تا از دوستانش که از مجـرمان فراری هستند دست بهاین کار زدند!)
پدربزرگ با شک و امیدواری پرسید:یعنی این نقشه ی تادسن بوده؟هیچ اسم دیگه ای نیاوردند؟)
(خیـر!فقط خودشون بخاطر علاقه ای که به خانم لوسی میجـر داشتـند دست به این کار زدنـد و ما از حالا تا روز دادگاه حق بازداشت کردن ایشون رو داریمو اما آقای کارل میجر,اینطور که معلوم شده بر اثر مستی افـتادند!مـا از خدمتکاراتون بازپـرسی کردیم امکان اینکه کسی غـیر از خود آقـای کارل توی ایوان بـاشند وجود نداره خصوصاً در اون ساعت جشن که همه جلوی دید بودند و خوب از شخص مست انتظار می ره خیالاتی بشه!در مورد آقای اروین کلایتون بجایی نرسیدیم تلفنها از بیرون زده می شده و البته لزومی هم به تحقیق و ادامه دادن نبود...خانم فـیونا شرمن از شکایتـشون صرفه نـظر کردنـد و آقای کلایتون خـسارت رو پـرداخت کردند و در آخر,آقای ماروین کلایتون,اینطور که معلـومه توسط رقـباش مورد حمله وآزار قـرار گرفته چون سه نفر از قهرمانان همون باشگاه دو روز بعد از اون حادثه غیب شدند و ما به اونها که سابـقه ی دعوا دارند شک کردیم و در پی شون هستیم!)
چقدر راحت همه چیز برطرف شده بود و حتی نامی از رجینالد فلوشر نیامده بود!
(و اما در مورد آقای براین کلایتون مابه جوابهای تازه ای رسیدیم!)
پدربزرگ ترسید:براین کاری کرده؟)
(شاید هنوز نه!)
(یعنی چی؟)
(آقای میجر شما می دونستید نوه تون از یک بیماری روانی جدی رنج می برند؟)
ویرجینیا متعجب نشد.این را از خود براین شنیده بود اما برای پدربزرگ تازگی داشت:چقدر جدی؟)
(اونقدر که شش سال از درس خوندن منع شدند!)
ویـرجینیا بالاخره ترسید.او تـا این حدش را نمی دانست!پـدربزرگ با گیجی گفـت:این امکـان نـداره!اون
می خوند...خودم توی مراسم قبولی اش شرکت کردم!)
(منم گفتم منع شدند اما ایشون ادامه می دادند!)
پدربزرگ از شدت تعجب نتوانست چیزی بگوید و آقـای برگمن ادامه داد:اون می خونـده و اینو از هـمه مخفی می کرده مثل آقای سویینی!)
(چی؟پرنس دانشجو نیست؟)
(دانشجوی هنر نیست!حقوق می خونند و خبر بد اینکه توسط مدارک و توانایی که دانـشگاه بعـنوان پایان نامه در اختیارشون قرار داده,دارند علیه کارخونه یشما تحقیق می کنند!)
پیرمرد لبخند تلخی زد:باید حدس می زدم!)و بعد از مدتی مکث گفت:در مورد بیماری براین دیگه چی می دونید؟)
(ایـنکه اونقدر پیشرفـته و خطرناک شده که هـر روز پیش روانپزشک می رند و داروهای سنگین مصـرف میکنند و حتی برای بستری شدن نسخه صادر شده!)
چشمان ویرجینیـا از شدت دلسوزی پـر از اشک شد.پـدربزرگ خیلی نـاراحت شده بـود:اینم کسی خبـر نداشت؟)
(فقط مادرشون!)
(لعنت به تو پگی!)
(مـا با روانپزشک ایشون حرف زدیـم ظاهراً وضع ایـشون اونقدر وخیمه که امکان صدمه زدن به اطرافـیان وجود داره!)
پیرمرد با تمسخر و نا امیدی خندید:این فقط حرف و نظریه ی پزشکیه!)
(اما ثابت شده!)
(چطور؟)
(ایشون در مورد کتک خوردنشون دروغ گفتند...راننده ای که ایشون رو به بیمارستان آوردند اظهار کردند آقـای کلایتون خودشـون رو جلوی ماشین انداخـتند و البته شاهد هم داشـتند...غیر از اینها در رادیـولوژی معلوم شده چیزی سنگین...)
پدربزرگ با ناباوری حرفش را قطع کرد:اما چرا باید این کار روکرده باشه؟)
(فقط یک جواب داره...آقای پرنس سویینی!آقای کلایتون نسبت به آقای سویینی حساسیت شدیدی پیـدا کردنـد.حساسیتی جـدی و خـطرناک که غیـر از خودش ممکنه بـه دیگران هم صدمه بـزنه حالا اسـم ایـن حساسیت علاقه باشه یا حسادت یا خشم,معلوم نیست!)
(یعنی خطری دیرمی رو تهدید میکنه؟)
(به احتمال قوی!)
پدربزرگ از شدت خشم خندید:نه من باور نمی کنم براین کاری بکنه!اون آرومترین نوه ی منه!)
(امـیدوارم ما اشتباه کرده بـاشیم!)و دستـش را برای خداحافـظی دراز کرد:من دیگه مزاحتم نـمی شم اگه اجازه بدید یکی از همکارهامو می فرستم تا از آقای سویینی هم گزارشی تهیه بکنه!)
پدربزرگ به سردی دست داد:وضع ایشون فعلاً وخیمه...شاید بعداً)
ویرجینیا با شنیدن این خبر احساس دلتنگی بی علتی کرد!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت پايانى

برگشتن به خانه وحشتناک بود.پدربزرگ که بعد از شنیدن حرفهای آن مرد نگرانتر شده بود بدون توجه بـه ویرجینیا,به محـض رسیدن به خانه خود را در کتابخانه به بهانه ی شروع جستجو برای پیداکردن دیـرمی حبس کرد و او را با تنهایی و کوله باری از نا امیدی ها و دلتـنگی ها رها کرد.تزئینات خانه نصفه مانده بـود. اطراف پـر از رزهایی بود که برای تازه ماندن در آب گذاشتهشده بودند.شاید فکر می کـردند مراسم فـقـط یک روز تاخیر خواهد کرد.چقدر باورنکردنی بود آن همه اتفاق در عرض یک روز افتاده باشد وآنروز هنوز سوم ژانویه باشد!او دو روز قبل با دیرمی نامزد شده بود و شب قبل زن پرنس!یادآوری آن شب کافی بود او را مست و کرخت بکند و حتی لبخند بر لبهایش بیاورد.حالا که دقیق فکر می کرد می دیدکه مورد تـجاوز قرار نگرفته بود.او می توانست فرارکند یا او را بزند و بالاخره به طریقی مانع شوداگر تمام نیرویش را بکار می بست اما نه,او مانده بود و اجازه داده بود پرنس زیبا او را وادار به عشقبازی بکند!بله او عـشقبازی کرده بود.شاید درآن لحظه بخاطر ناگهانی بودن و شرایط بد روحی و البته سن کم,خیلی ترسیده بود اما حالا که
بیاد می آورد می دید که او هم راضی بوده و حتی برای دست نکشیدن در دل دعا کرده بود!شب عالی بود.لذت بود و تنهایی و تن لخت پرنس که مال او شده بود اما حیف...حیف که پرنس مست و عصبانی بـود و کاخ امیدها و رویاهای اورا با ترک سریع تخت وآن حرفهای وحشتناک در تلفن ویران کرده بود...چقدر حیف!
اتاقش مرتب شده بود و پرده ها بسته شده بود اما نور خورشید با لجاجت از لای پرده ها به داخل می تابید ویـرجینیا لباس عـروسش را طرفی پرت کرد و خود رابرای استراحت کردن به تخت رساند.سعی کرد بـه حـقیقت عشـق تلـخ پـرنس فکـر نکـند امـا نمی تـوانست از قـبولش فـرارکنـد.پرنس او را برای عشقـبازی
می خواست از همان روز اول...و تمام تلاشش را با توجه کردن و عاشـق وانمود کردن,کرده بود و حالا که موفق شده بود,عشقش تمام شده بود!
یک روزگـذشت و خبـری از براین نشد.پـدربزرگ دیگـر آرام و قـرار نداشت.تلفـن در دست در خـانه
می گشت و سر هـر بهانه ای با هـمه دعوا می کرد.در به روی هیچکس باز نمی شد حتی نورا و هلگا که به دیدن ویرجینیا آمده بـودند و حـتی دایی جان که خبـر مهمی درباره ی کارخـانه آورده بود چـون مساله ی براین بسیار جدی و حسـاس بود و نباید کسی بویـی می برد حتی خانواده اش,نه تا وقتی دیرمی را پیدا کنند و از او پس بگیرند!پلیس سر درکار خود داشت و سعی می کرد با همان روشهای عمومی تعقیب و تهدید پیـدایش کنند اما پـرنس و پـدربزرگ که در طول روز,باوجود بدحالی پرنس,در تماس تلـفنی تنگاتنگی بودند,به روشهای متفاوت تر وملایمتری فکر می کردند!پرنس آنطورکه بـه پدربزرگ تشریح کرده بـود, عقیده داشت باید با خونسردی و نرمیت با براین برخورد می شد.باید نشان داده میـشد که نسبت به وضعیت رجـینالد بی اعـتنا اند و بـه او اطمینان کامل دارنـد وگرنـه براین,کسی کـه از درد و رنج تـن خـود نـه تنها
نمی ترسید بلکه لذت هم می برد,در مقابل زورگویی های پلیس مقاومت خواهد کرد و لجبازتر و دروغگو تر و وحشی تر خواهد شد...
شب وحشتناکی بود.خـانه در سکوت و خـلوتی که پـدربزرگ برقـرار کرده بود,بسـیار کسالت آور بـود. خدمتکارها از ترس پدربزرگ بچشم دیده نمیشدند.خود پیرمرد بدون آنکه لب به چیزی بزند درسرمای زمـستان در ایوان نشـسته بود و شاید برای اولین بار در طولمدتی که ویرجینیا به آن خانه آمده بود,سیگار می کشـید.ویرجیـنیا برای نشان دادن هـمدردی خود چـند باربه ایوان رفـت اما پدربزرگ از بس نگران و ناراحت بود که حرفی نمی زد و او را وادار می کرد به خانه برگردد و تنهایش بگذارد.
صبح وحشـتناک تر از شب بـود.ویرجـینیا که بـر روی کاناپه ی سالن خـوابیده بـود,با صدای گریه ای از خواب پرید.خورشید هنوز طلوع نکرده بود و کسی که گریه می کرد پدربزرگ بود!سعی کرده بـود طول سالن را بی صدا بگـذرد اما گریه سعـیش را از بین بـرده بود.ویرجیـنیا با نگرانی بلـند شد و پیش دوید و از دیدن چهره ی اشک آلود پدربزرگش ویران شد:چی شده بابابزرگ؟)
پیرمرد گوشی تلفن را طرفی پرت کرد:اون حتماً مرده!)
(نه شما نباید ناامید بشید...دعاکنید...)
(نمی تونم...من گناهکارم!)
ویرجینـیا هم بگریه افـتاد.پدربزرگ ادامه داد:و حالا دارم تـقاص پس می دم,سنگین تـرین تقاص...)و راه افتاد:تو بجای من دعا کن)
ویرجینیا باورش نمی شد.چطور ممکن بود عشق دشمن سنگین ترین تقاص باشد؟
یک ساعت گذشـته بود.اینبار ویرجینیا با شنل کاموایی بتی بر روی تاب ایـوان نشسته بود و طلوع آفـتاب را تماشا می کرد و آرام آرام اشک می ریخت.زبانش بهدعا نمی رفـت.احساس می کرد دیگر دیر است... دلش برای رجینالد تنگ شده بود,برای نامزدش,برادر معشوقش,پسر پدربزرگش!بناگه صدای زنگ تلفـن در خـانه طنین انداخت.ویرجینیا از جا جهید و به سالن دوید.صدا قطع شده بود حتماً پدربزرگ گـوشی را بـرداشته بود.ویرجیـنیا مدتی در اضطراب,منتظرشد تا اینکه پدربزرگ آمد.در چهره اش نگرانی هـمراه با امیدواری موج می زد:براین به پرنس تلفن کرده...داره میاد!)
ویرجینیا هیجان زده شد:خوب؟)
پدربزرگ رو به ولتر کرد:زود کمپل رو بیدارکن...به جیل هم بگو پالتومو بیاره!)
(کجا می رید؟)
(گفته توی بیمارستان هارت یورکا بستری کرده منم دارم می رم اونجا!)
یعنی زنده بود؟یعنی امکان داشت براین راست گفته باشد؟جیل دوان دوان کت و پالتو را آورد و پدربزرگ در حالی که به کمک او می پوشید,ادامه داد:پرنس به دروغ گفته خونه بابابزرگ هستم تا بیاد اینجا تو هم مواظب باش اگه کسی ازخونه ی پگی تلفن کرد بگو از چیزی خبر نداری!ظاهراً پلیس اونجا رو محاصره کرده!)
ساعتی ازرفتن پدربزرگ نمی گذشت که پرنس آمد!روپوش بیمارستان بتن داشت و جین کثیف خودش را از زیر پوشیده بود.دیدار دوباره ی او ویرجینیا را منقلب کرد اما او از بس نگران و پریشـان و خسته بـود که متوجه ویرجینیا که برنیمه ی پله ها سر پا مانده بود,نشد.ولتر با دیدنش نالید:شما چرا خونه اومدید؟)
پرنس تلوتلو خوران به سوی سالن راه افتاد:براین هنوز نیومده؟)
(خیر!)
(پدربزرگ کجاست؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ولتر هم به اندازه ی ویرجینیا تعجب کرد:منظورتون آقای میجرِ؟)
(مسلمه احمق!)
(رفتند یورکا!)
پرنس به سالن رسید و بر نزدیکتـرین مبل نشست:عجب مـرد ساده ای؟اگه ممکنه بـرام یک دست پیـژامه بیار...زود باش!)
ولـتر جیل را برای انجـام این کار صدا کرد و پرنس روپوش را درآورد.دو طرف کتفش,محل بخیـه ها,دو گاز استریل بزرگ زده بودندکه لکه ی سرخی,یا خون یا مایع ضد عفونی کننده,بیرون زده بود. ویرجینـیا کـه روی داخل رفتـن نداشت همانجا بر روی پله ها نشست.جیل با پیژامه ی آبی رنگ پدربزرگ برگشت و پرنس روپوش را به او داد:اینو بینداز آشغال!)
و پیژامه را بر روی شلوار خودش پوشید و دوباره نشست:من از دیشب اینجام...فهمیدید؟)
ویرجینیا از لای نرده ها به او خیره شد.رنگش پریده بـود و موهایش بهـم ریخته بـود اما باز زیـبا و دوست داشتـنی دیده می شد.ویرجینیا در مورد احساساتش آواره تر و دودل تـر شـده بود.می دید که هنوز هـم ته دلش به او توجه می کند پس علاقه ای وجود داشت اما عوض شده بود.کم یا زیاد؟نمی دانست اما مطمعن بود تغییر کرده بود.او را جور دیگری می دید...جذابتر؟خوف انگیزتر یا معصوم تر؟با صدای زنگ در همه وحـشت کردند.ولتـر بازکرد.بـراین بود!خسته و خـونسرد اما شیک و خنـدان داخل شد و ویرجینیا را دید: (سلام ویرجینیا...دیگه مثل شبح هالوون دیده نمی شی!)
ویرجینیا با نگرانی خود را رساند:چطور شد؟حال دیرمی چطوره؟)
براین با تمسخر گفت:بذار برسم بعد سراغ نامزدت رو بگیر!)
نور امیدی بر دل ویرجینیا تابید.یعنی واقعاً خطر از سر رجینالد گذشته بود و موردی برای جدی گرفتن براین نبود یا رل بازی می کرد؟براین داخل شد و اینبار پرنس را که به انتظار او در سالن ایستاده بود دید و خندید:میدونستم از بیمارستان فرار می کنی!)
پرنس هم به سادگی خندید:از بیمارستان متنفرم!)
بـراین به او رسید و بغلش کرد!عجیب ترین کاری که می توانست از او سربزند!او همیشه آنقـدر از پرنس می ترسید و کناره گیری می کرد که دیگر همه فهمیده بودند اما حالا؟!پرنس هم متوجه و متعجب شده بود اما تمام تلاشش رامی کرد هیجانش را معلوم نکند و این تلاش ویرجینیا را می ترساند.مشکل جدی وجود داشت که باز پرنس متوجه شده بود.همراه براین بر کاناپه نشستند.ویرجینیا هم داخل شد اما در مبلی دورتـر نشست.پرنس برای شروع نفس عمیقی کشید:خوب...تعریف کن چه کارها کردی؟)
براین تکیه زد و پا روی پـا انداخت:هـیچ...همونـطور که خواسته بـودی,یکراست رفـتم یورکا,بستری اش کردم,اما لعنت...!تلفنها خط نمی داد مثـل اینکه گردباد تلفنـها رو قـطع کرده بود کارت موبـایلم هم تـموم شده بود...)
پرنس باز خونسردانه پرسید:حالش چطور بود؟)
(خوب بود...راستی بابابزرگ کجاست؟)
ویرجینیا جوابش را داد:رفته شرکت!)
بـراین به حرفهای نام همش ادامه می داد:خیلی خسته ام...اکثر راه ها بسـته شده بودند خیلی طـول کشید تا بـیمارستانی پیداکنم آخه تا حالا یورکا نرفته بودم تا اینکه بیمارستان هارت رو پیدا کردم دکتر گـفت خون زیادی از دست داده کمی علاف خون شدم و بعد مخارج بیمارستان رو دادم و در اومدم تا ظهر...)
لرزی شدید بر تن ویرجینیا نشست.اودروغ می گفت!چطور می توانست موضوع چنین جدی را آنهم برای پـرنس,اینطور بی اهمـیت و ساده تعریف کند؟این پسر براین نبود!بارزترین اخلاق براین جدیت و عمـق و تـوجه بود و این جوان کاملاً متـضاد رفـتار می کرد ودر حقیقت,ناشیـانه رل بازی می کرد!پرنس ازشدت خشم در پیچ وتاب بود اما با صبری معجزه آسا گوش می کرد انگار که غیر از جان برادرش همه چیزبرایش مهم بود!(توی بیمارستان که به چیزی شک نکردند؟)
(نه خیالت راحت...راستی ماما اینها نمی دونند من برگشتم,نگران میشند,بذار به خونه یک زنگی بزنم!)
پرنس هل کرد:الان زنگ نزن!)
(چرا؟)
(همه چیز رو تعریف کن بعد!)
براین خندید:اما من همه چیز رو گفتم!)
پرنس به او زل زد:جدی؟)
براین از جا بلند شد:فقط یک کلمه بگم برگشتم...)
پرنس بی اختیار مچ دست او راگرفت:نه براین...ببین...اینجا وضع خرابه!)
براین با نگرانی دوباره نشست:چی شده؟)
(به همه شک کردند...ظاهراً رجینالد در خطره,تو باید همه چیز رو بگی تا من بتونم نجاتش بدم!)
براین جواب نداده تلفن زنگ زد.ویرجینـیا قبل از خدمتکارها خـود را رساند و بـرداشت.پـدربزرگ بـود: (براین رسیده؟)
(بله!)
(چیزی معلوم نکن اما من نتونستم رجینالد رو پیداکنم...اینجا اصلاً بیمارستانی به اسم هارت نیست!)
ویرجینیا به لرز افتاد.نگاه پرنس و براین بی صبرانه بر روی او بود!(پرنس اونجاست؟)
(بله بابابزرگ!)
(خیلی خوب یک جوری بهش بگو پلیس داره اونجا میاد هر طورکه می تونه زودتر...)
ویرجینیا بدحال شد.پلـیس می آمد!رجینالد غایب بـود و پرنس عاجـز!با وحشت نالید:من نمی تـونم بگم! شما خودتون بگید!)
پرنس درآخرین تلاش برای آرام ماندن از جا بلند شد:بابابزرگ با من کار داره؟)
براین خندید:بالاخره بهش بابابزرگ می گی؟)
ویرجینیا گوشی را به پرنس داد و اودور شد:بله...سلام...البته,متوجه هستم!..سعی می کنم...باشه!)
براین مشکوک شد بطوری که به محض قطع شدن مکالمه پرسید:چی می گفت؟)
پرنس نفس عمیقی کشید:نگران دیرمی بود...می خواست بدونه اون حالا کجاست!)
(گفتم که یورکا...بیمارستان هارت!)
(فکر نکنم اونجا بیمارستانی به این اسم وجود داشته باشه!)
(شاید هم من اشتباه کردم!)
(کدوم خیابون بود؟)
(یادم نیست!)
(سعی کن یادت بیندازی!)
(عـجله داشتم دقت نکردم...ببین تو ازم خواسته بودی اونو ببرم جایی بستری کنم و برگردم منم همین کار رو کردم!نترس پلیس نمی تونه پیداش کنه براش هم یک اسم جعلی پیداکردم و...)
(مساله فقط اون نیست براین!من نگرانـشم,اون بـرادرمه و من حـق دارم بدونـم اون حالا کجاست و در چـه وضعیه وحالش چطوره!)
(گفتم که...خوب بود!)
پرنس کم مانده بود داد بزند:این کافی نیست براین!)
براین ترسید و با بیچارگی گفت:اما باورکن منم همینقدر میدونم!)
پرنس در تلاشی بی ثمر برای کنترل خود به سوی او راه افتاد:پس با هم می ریم یورکا!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA