براین وحشت کرد:چرا؟)(منو ببر پیش اون!)براین از جا پرید:نمی تونم...نمیشه!)(چرا؟)برایـن سر به زیر انداخت و سکوت کرد.نگرانی به ویرجینیا حمله ور شد.پرنس زمزمه کـرد:اون کجاست براین؟)(بولوار پیکو!)پرنس شوکه شد:اون همینجاست؟توی لوس آنجلس؟!)حالابراین عصبانی می شد:بله همینجاست!با اون وضع تاکجا می تونستم ببرمش که؟!)(اما تا اونجایی که یادمه توی بولوار پیکو بیمارستانی وجود نداره!)براین باز هم سکوت کرد و پرنس نزدیکتر شد:تو در مورد یورکا دروغ گفتی حالا هم این!موضوع چیه؟)براین می دید که پرنس در مرز دیوانه شدن است پس با عجله راه افتاد:متاسفم پرنس اما من باید برم!)پرنس غرید:تو نمی دونی من برای نگه داشتن تو از همه ی قدرتم استفاده می کنم؟)براین وسط سالن ایستاد و نالید:تو دیگه چی ازم می خواهی؟)(می خوام بدونم برادرم کجاست؟)براین اینبار هم عقب عقب راه افتاد:من هر چی می دونستم گفتم!)پرنس هم به سویش راه افتاد:دیـدی که خیلی سعـی کردم خودمو کـنترل کنم لطفاً بیـشتر ازاین دیـونه ام نکن!)(پرنس تو رو خدا بذار برم!)چرا؟چرا می خواست فرارکند؟پرنس به او رسید:بگو کجاست؟)در چهره ی براین ترس و غم موج می زد.با دستپاچگی گفت:من نمی تونم بگم!)پرنس بالاخره داد زد:منو مسخره ی خودت کردی لعنتی؟)***عصر شده بود.ویرجینیا بدون آنکه لب به چیزی بزند در اتاقش مانده و فقط گریسته بود.نمی دانست بعـد از او چه اتفاقاتی آن پایین افتاده بود.فقط صدای آژیر شنیده بود.آژیر پلیس که برای بردن براین آمده بود و صدای آژیر آمبولانس که برای بردن پرنس آمده بود.با صدای ضرباتی که به در خوردمتوجه ورودپدر بزرگ شد.از صبح تا آن لحظه پیرتر بنظر می آمد.در چهارچوب درماند:توی کدوم کلیساست؟)ویرجینیا از صدای بغض آلودش بگریه افتاد و تازه متوجه دردناک بودن جوابش شد.لعنت بر براین!دیرمی در کلیسایی بود که قرار بودآنجا داماد شود:کلیسای ژان پل!)پیرمرد بدون هیچ حرفی برگشت و خارج شد.تا دقایقی ویرجینیا آواره ماند.نمیدانست چکار باید میکـرد. هیچوقت باور نکرد برای کس دیگری بگرید.او یکباره تمام عزیزانش را از دست داده بود و هیچوقت باور نمی کرد عزیز دیگری هم داشته باشد و حالا داشت اما قـدرت از دست دادنش را نـداشت پس اجـازه دادپدربزرگ تنها برود او جرات دیدن جسد عزیزش را نداشت!هر شب سختی که می گذراند فکر می کردآن شب سخت ترین بوده اما مسلماً آن شب سخت ترین شب زنرگی اش بود.انگار مرگ دیرمی,بی خبری از حال پرنس و بازداشت شدن براین در آن شرایط کافی نبود پـدربزرگ هم به خانه بـرنگشت!او که درمقابل بی آبرویی و اتفاقات تلخ نوه ها و مرگ پسر واقـعی اش, در مـقابل تمام سخـتی هایزنـدگی اش دوام آورده بود حـال با از دست دادن دشمـنش,یک بیـگانه,یک گناهکار,سقوط کرده بود.یک سکته ی قلبی جدی او را بعـد از دیدن جـسد فـرزند خوانـده اش از کلـیساروانه ی بیمارستان کرده بود!قلب او دیگر نتوانسته بود به مرگ عظیم ترین عشق زندگی اش دوام بیاورد!صبح تمام فامیلها و آشنایان که خبرها را شنیده بودند بـاز به آن خانه هجـوم آوردند تـا شاید بـرای شروع تدارکـات مراسم برنـامه ریزی کنند و الـبته درباره ی چگونگی مرگ دیـرمی میجـر,علت بازداشت شدن براین,غیبت نیکلاس و مارک وکشف حادثه ی صدمه دیدن پرنس فضولی کنند.ویرجینیا عـلناً از تـوضیح اتفاقات سر باز زده بود و خود را در اتاقش حبس کرده بود.همه درکش میکردند.دیرمی نامزد او بود.تلخ تـرین دوران زندگی ویرجـینیا شروع شده بود.او در خانـه ای که متـعلق به دو صاحب غـایبش,پـدر بـزرگ و دیرمی بود,تـنها مانده بود.چقـدر سخت بود هـر صبح تا دیر وقت در تخت ماندن,سر صبحانه و ناهار و شام تنها ماندن,دراطراف بی کار قدم زدن وهر شب در تخت گریستن!چهـار روزگذشت.همه عقیده داشتند نباید منتظر بهبودی حال پدربزرگ شوند.او اصلاً علائمی که دلـیل بر بهبودی باشد نشان نمی داد و کشـیشها بیرون نگه داشتن جـسد را مطـرود می شمردند اما عجـیب بود که پـرنس بخاطر پدربزرگش مانع می شـد!و بالاخره سیزدهم ژانویه پدربزرگ مرخص شد اما وقتی ویرجینیا او را دید باور نکرد این پیرمرد لاغـر و رنگ پریده در ویلـچر با ماسک اکسیـژن مقابل دهـان,پدربزرگش باشد!پانزدهم ژانویه مراسم خاکسپاری برگزار شد.دیدن تن زیبای رجینالد در تابوت,ویرجینیا را پریشان کرد. او باآن کت و شلوار مخصوص و صورت صاف وسفید و موهای خوب شانه شده و براق به اندازه ی یک داماد برازنده شده بود اما چشمهای بسته که,با وجود صدای گریه ی اطرافیان,باز نمی شدند و لبهای کبودی که بـه شکل لبخـند دلنـشینی خـشک شده بود,خواب ابدی او را نشان میداد.یقه ی بلـوز وکراوات کیپ شده بـود اما نه آنـقدر که سوراخ گلـوله دیده نـشود.بله رجـینالد فـلوشر انتـقام جو اما بی گـناه مرده بود و ویرجینیا مطمعن بود او با آن تیرهایی که بر تن داشت تقاص تمام گناهانش را داده بود.او ناخواسته زندگی دومـش را قربانی انتقام کرده بود.انتقامی که حق اوبود و چه خوب خود را فـدای کسی کرده بودکه تمام عمرش را فدای او کرده بود.ویرجینیا می دانست باگذشت آن روزها,وقتی فامیل بتواند دوباره سر پا بایستد, تمام مشکلات حل شود,شادی گذشته برگردد وناراحتی ها فراموش شود کسی متوجه نبود دیرمی نخواهد شد!پسری که زندگی اش را باختـه بود.لااقل ویرجینیا مدیـون او بـود و می دانست محال است فـراموشش کنـد.این رجینالد بودکه او را به پناه پدربزرگش آورده بودو زندگی را برایش شیرین و راحت کرده بود. او بودکه درلحظه ی تلخ تنهایی کنارش بود و مواظبش,یارش,در پی اش و عاشقش و حال نوبت ویرجینیا بودکه لااقل دعایش کند و اثبات کند دوستش داشته و هنوز هم دارد و مسلماً تا آخر عمر خواهد داشت!
سر قبر بودند.یک خاکسپاری مجلل و شلوغ به لطف وجود پدربزرگ!همه بودند غیر از پرنس!مثل همیشه! ویرجینیا به بازوی براین که از بازداشت بخاطر اثـبات شدن بی گناهی اش آزاد شده بـود,آویخته بود و بـه تابوت سفیدکه در گلهای قـرمز غیب شده بود,خیره مانـده بود و بـه دعای کشـیش وگریه ی لوسی و پـدر بـزرگو سانی که هـمراه نامـزد میانسـال و پـدربزرگش جیمز,به نوعی خبردار شده بود وآمده بود,گوش می کرد.وقتی بالاخره تابوت ته گور ثابت شد,جوانی پریشان و نامرتب از میان جمع راه خود را بـازکرد و خـود را بر سر گور,کنار پـدربزرگ رساند و به انتظار تمام شدن مراسم و پخش شدن جمعیت ایـستاد.قبول اینکه آن پسر پرنس باشد سخت بود اما اوبود!دسته ای کاغذ لوله شده در دست داشت و نگاهی سخت در چشم!پدربزرگ با نگرانی چشم بر او داشت تا اینکه همه غـیر از فـامیلهای درجه یک نماندند.گورکن هـا بی صدا به کار خود مشغـول بودند و بالاخره پـرنس لب بازکرد:برای چی گریه می کنی؟توکه بـه انـدازهکافی شهرت و محبوبیت داری!)پدربزرگ ماسک اکسیژن را برداشت:می دونی که علت اون نیست!)پرنس خنده ی سردی کرد:چقدر دوستش داشتی؟)پیرمرد هم لبخند تلخ و دردناکی زد:فکر می کردم می دونی!)(اون به دوست داشتن تو احتیاجی نداشت!)(منم برای همین گریه می کنم!اگه احتیاج داشت منو تنها نمی ذاشت!)(اما مدیون تو بود!)(منم مدیون اون بودم و هستم و خواهم بود!)(اون پشیمون شده بود!)(منم!)پرنس با یک آه سنگین حرف را عوض کرد:می دونی اینها چیه؟)و کاغذها را بلندکرد.پیرمرد زمزمه کرد:نه اما می تونم حدس بزنم!)(تو گناهکار بودی...اثبات کردم!)(می دونم برای این جمله خیلی دیرهاما متاسفم...منو ببخش...)خالـه دبورا متعـجب شد.پرنس با خستگی سر تکان داد:من نیومدم ازم معذرت بخواهی...من اومـدم ازت تشکرکنم!)این بار هـمه تعجب کردنـد حتی ویرجیـنیا و براین که هنـوز بـازو دربـازوی هم داشتـند!پرنس سر به زیر انداخت:از اینکه اونو دوست داشتی ازت متشکرم و بعنوان تلافی اینها روآوردم جلوی چشمت نابود کنـم تمام مدارک لازمه برای بدبخت کردن تو!)و با خونسردی بر روی تابوت پرت کرد.پدربزرگ شرمگین گفت:پس منو بخشیدی؟)بـاد کوچکی وزیـد و چند تـا از ورق ها را به پـرواز در آورد.پرنـس چند قدم عـقب رفت:تـو دعاکن اون بخشیده باشه!)و به آسمان اشاره داد و برگشت وراه افتاد.پیرمرد با شوق صدایش کرد:متشکرم پسرم!)پرنس برنگشت:منم متشکرم بابابزرگ!)--------------------------------------------------------------------------------حال پـدربزرگ اصلاً خوب نمی شد.روزها می آمدند و می رفتند و او به کمک ویرجینیا غذا می خورد و برای حرف زدن آنهم لحظه ای ماسک را از جلوی دهانش بر می داشت.دکتر وضع قلب او را حساس و وخیم گزارش داده بود و از همه خواسته بود بـرای شاد نگـه داشتنش تمام تلاششان را بکنند.خانه اغلب پر بودو همه سخت تلاش می کردند به نوعی علاقه ی خود را به پیرمرد نشان بدهند.هدیه وگل می آوردند, او را درحیاط و خانه می گرداندند,دست جمع مینشستند و ماجراهای جالب و خنده دار تعریف میکردند حال ویرجـینیا از این چابلوسی ها بهـم می خورد و بـرای آنکه حتی ذره ای به آنـها تشابهت پیـدا نکنـد از جلوی دید پدربزرگ فرار می کرد و حقایق قلبی اش را مخفی می کرد.اوهم داشت عوض می شد.دیگر همان ویرجینیای ساده و شاداب و دلسوز همیشگی نبودو این را حق خود می دانست.مگر می توانست بعد از آن همه بلا که سرش آورده بودند همان دختر ساده ی روستایی باقی بمانـد؟بـه او دروغ گفته بودند,دورویی کـرده بودند,تهمـت زده بـودند,قلبش را شکسته و رانده بودند,از او استـفاده کرده,تهـدید و زندانی کرده بودند و پاکی اش را از او گرفته بودند.می دید که باز هم مثل روزهای اول و حتی بدتر شده است.تنها و بی چـیز و بی ارزش!همه چیز همانطورکـه حدس زده بود سر جای اولش برگشـته بود.لوسی روحیه و آبـرو و سلامتی قبلی اش را بدست آورده بود و حتی بی صبرانه منتظر روز محاکمه ی عاملانش بود.فیونا با ارویـن آشتی کرده و عاشقانه تر از قبل به انتظار تولد دومین پسرش سر زندگی یشان برگشته بودند.ماروین بسیـار قوی تر و امیدوارتر و البته مشهورتـر و محبوبتـر به ورزش برگشته بود.کـارلو هـلگا مشتاقـانه شروع به برنـامه ریزی مراسم ازدواجشـان کرده بودند که قـرار بود بمنظور شاد کردن پدربزرگ چهاردهم فوریه در همان خانه برگذار شود.براین با بیگناه شناخته شدن هر روز بهتر و بیشتر از روز قبل به وضعیت روانی طبیعی و سلامتی واقـعی قبلی دست میافت.خانـواده یدایی هنـری کلاً غیب شده بودند.خاله دبورا بـا یک مراسم خـصوصی در محـضر,مادر خـانه ی استراگرهـا شده بود و بـاز هم مثـل روزهای قبـل کسی از پرنس خبر نداشت!می گفتند هتل را به فروش گذاشته و ازشهر رفته!بـالاخره روز عروسی کارل و هلگـا ازراه رسید.ویرجیـنیا سعی می کرد باز هـم به طریقی از جلوی دیددور شود تا شاهد آماده سازی خانه برای عروسی نباشد.هنوز خاطره ی تلخ ازدواج نافرجامش با دیـرمی را فـراموش نکرده بود.چقـدر همه بی انصـاف بودند و این شانس را بدنـش در اختیارش گذاشته بود.از صبح عـروسی احساس بدحالـی میکرد.نمی دانـست چه شده بـود.سرگیجـه و تـهوع داشت و احسـاس ضعف می کـرداما تمام سعـیش را می کرد پـدربزرگ را که آنروز به شـوق ازدواج نوه هایش ماسک اکسیژن را کنـار زده بـود,با خبـر نـشود چـون مطمعـن بود علت بـدحالی اش جـواب ساده ای چـون کـم خـوابـی وبی اشتهـایی و تفکر و غصـه داشت.او در طـی آن یک ماه و نیم خیلی بیشتر از آنچه یک دختر هجده ساله می توانست تحمل کند,عذاب کشیده بود.بر تخت دراز کشیده بود وآرام آرام اشک می ریخت.روزهـای گـذشته همچون فیـلم از جلویچشمش رد می شـد و با یادآوری هر صحنـه بیشتر احساس ضعف و تنـفرمی کرد.به اشتـباهات و سادگی خود لعنت می فـرستاد و هر لحظه بیشتر از قبل از آمدنش به آنجا احـساسپشیمانی می کرد.چرا همان روز اول به حرف براین گوش نکرد؟
ظهرشده بودکه نورا سراغش آمد واز دیدن او,گریان در تخت,شوکه شد اما ویرجینیا که حوصله توضیح دادن و درد دل کردن نـداشت و نمی خواست روز او را هم خراب کند,به سرعت نشست و از او خواست در پوشیدن لباس و درست کردن مو و آرایش,کمکش کند و شاید نورا با فکر اینکه بیاد نامزدش افتاده پی گیـر نشد.ساعت دو شده بود و او با لباس سیاه و بلند و شل,مقابل آینه نشسته بودتا نورا آخرین حلقـه های موهایش را اسپـری بزند و بالای سرش جـمع کند.دیگـربه تـنگ آمده بود.تـمام این مدت او بـا لباسـهای خوشـرنگ و موهای بـاز درخانه می گشت به این امیـد که پرنس به دیدنش,دنبالش بیاید!بله بـاورکردنش سخت بود اما او هـنوز هم و حتی بیشتـر از قبل عـاشقش بـود اما آنروز دیگر تصمیمش راگرفتهبود.باید به قـولی که به دیرمی داده بود عمل می کرد و او را فراموش می کرد!ماشینها آماده ی بردن همه به کلیسا بود اما ویرجینیا مریضتر ازآن بود که بتواند سر پا بایستد پس نورا را به بهانه ی اینکه قرار است براین دنبالش بیاید,با پدربزرگ راهی کرد و بازهم خود را به تخت رساند و خوابید.***عصر شده بود وکسی حتی خدمتکارها خبر نداشتـند او آنجاست و او گـاهی بیدار میشد و بـرای نشستن تلاش می کـرد و دوباره ضعیف تر از قبل بر تخت می افتاد و می گریست!اصلاً نگران حالش نبود و حـتی آرزوی مـرگ می کـرد.دیگـر از هـمه چیـز زندگی خستـه شده بـود.دیگـر چـیزی برایش ارزش نـداشت خصوصاً تن گناهکارش!چقدر دلتنگ پدر و مادر و خواهرش بود.دلتنگ گذشتـه و زنـدگی ساده.دلتنگ قـلب و روح و جـسم و فکـر آزادی که داشت.دلتـنگ بچگـی,بی مسئولیت,آرامـش,آسايش...آیا توانایی دوبـاره برخاسـتن داشت؟آیـا علاقه ی دوباره برخـاستن و عاشـق شدن و امیـدوار ماندن داشت؟آیـا امکان داشت همه چیز به یکباره درست شود؟همه چیز حتی جسم ناپاکش؟صدای تق تق در وادارش کرد غلتی بزند:بله؟)و لای در گشوده شد.براین بود در تاسیدوی سیاهش و موهای ژل زده انگار که داماد او بود:من نمیـدونستم منتظر من بودی...حالا نورا بهم گفت!)ویرجینیا به سختی نشست:اون یک بهانه بودبرای دست بسرکردن نورا,حالم خوب نبود نمی تونستم بیام!)براین داخل شد و در را بست:چی شده؟)(نمی دونم...سرم گیج می ره!)براین نزدیکترشد:دکتر مک منس اینجاست می خواهی صداش کنم؟)ویرجینیا لب تخت سُر خورد:نه...حالم بهتره,بریم!)براین دستش را گرفت و او را بلندکرد:اما از همیشه خوشگلتر دیده می شی!)ویـرجینیا متعجب نگـاهش کرد.دیگر از خجالت و سرخی گونه خبری نبودکه هیچ,نگاهـش پر از شهوت بود!پایین بهتر از جشن کریسمس تزئین شده بود و بیشتر از هـر زمان دیگری مهـمان داشتند.باز خدمتکارهای تازه,میزهای طویل,نوشیدنی های رنگارنگ,شیرینیها,نوازنده ها,هدایا,گلها...ویرجینـیا در حالی که بازو در بازوی براین ازپله ها پایین می رفت نگاهش را چرخاند و چون گمشده اش را نیافت از اینکه هنوز هم نمی توانست حتی مردمک چشمانش را کنترل کند,عصبانی شد!همه آنجابودند.جوانان,بزرگان,ثروتمندان مفت خوران,چابلوسان,عیاشان....نه دیگرا و حاضر به دیدن این انسانها نبود.آنها همانطور که براین گفته بود مردمی بودند که سر هر بهانه ی مسخره ای همچون پول,هرکاری می خواستند می کردند از شکستن قـلب گرفته تا تهدید و تجاوز و ویرجینیا می خواست کسی را ببیند که مثل گذشته ی خودش باشد.سالم و ساده و باکره,خوب و بی چیز و بی کس اما دلسوز!دلـش برای جوانان سر به زیر و پرکار دهکده اش تنگ شده بود.حال میدید که قضاوت اشتباه کرده.آنها زیبا بودند خیلی زیباتر از صدها جوانی که آنشب آنجا بودند خیـلی پاکتر و درستر از تـمام مهمانان!و یک لحظه از همه یکسانی که آنجا بودند احساس تنف رکرد حتی از فـامیل و بچه ها,حتی از نـورا و پرنس و بـراین,حتی از پـدربزرگ!چون عضوی از این جامعه ی مطرود بودند...ماروین پیش آمد:براین...پرنس توی ایوان عقبی منتظرته!)(پرنس اومده؟!)(آره و می خواد با تو حرف بزنه!)براین ویرجینیا را رها کرد:الان برمیگردم!)و رفـت!چه حرفی؟او باید می شنـید.او باید تکلیف خودش را میفهمید!بدون معطلی در تعـقیب براین راه افـتاد.تنه می زد و تـلو می خورد اما میرفت!وارد راهـرو شـدو برای شنیده نشدن صدای کفـشهای پاشنه بلندش روی نوکپا ادامه داد.هر قدر به ایوان نزدیکتر می شد صداها واضح تر می شد و بالاخره به جایی رسیدکه سایه ی آندو را دید.روبروی هم ایستاده بودند.(بگـو دو میلیون از ده میلیونش مال خود هنری بود که دولت پس می ده,هجدهم همین ماه می تونه بره بگیره!)(این عالیه پرنس اما چرا خودت نمی ری بگی؟)(وقت ندارم یک دور هم با اون حرف بزنم!)(پس واقعاً امشب داری می ری؟)(بله و دیر هم کردم!)ویرجینیا دردی در سرش احساس کرد.کجا؟کجا می رفت با قلب هنوز عاشق او؟(از اینجا...از این شهر از این انسانها متنفرم,از استراگر و دختراش,ازکلیسای ژان پل...)(آه پرنس...من متاسفم!)(نه من متاسـفم!اونروز خـیلی تو رو توی درد سر انـداختم و بعـدش اونطـور وحشتناک بـاهات رفتارکردم خواهش می کنم منو ببخش...از دست دادن رجینالد آخرین حلقه ی صبرم بود...)(نه توگناهی نداشتی...)(تو هم نداشتی...فقط جونت برای کتک می خارید!)براین خندید:درسته...خیلی احتیاج داشتم!)پـرنس چیزی از جیبش بیرون کشید:قصد ندارم شب عروسی خواهرت معطلت کنم...اینها رو آوردم بـدم به تو...بگیر!)و جعبه ی کوچکی به سویش دراز کرد.ویرجیـنیا از سایـه اش تشخیص داد.(اینهـا...اما تو گفـته بـودی دور ریختم؟)(بله از خاطراتم دور ریختم...حالامی دمش به تو...یادگاری دوران بچگی!)(چه روزهای قشنگی بودند؟)(بله!من مادرم رو با تو تقسیم می کردم و تو اسباب بازی هاتو با من...چقدر عادلانه!)براین به تلخی خندی:دلم برات تنگ می شه!)(منم همینطور...در اولین فرصت بهت آدرس می فرستم!)(هیچ راهی وجود نداره تو رو از رفتن منصرف بکنه؟)(تو بگو هست؟من باختم!زندگیام رو خانواده وگذشته ام,عشقم...هر چی دوست داشتم,امید بسته بودم و وابسته بودم,تمام رویاهام از هم پاشید و حالا نگاهم کن...تنهام!)
ویـرجینیا احساس ترحم کرد.بله همانطور که هـمیشه پرنس می ترسید.هـر چه دوست داشت از دست داده بود اما او؟او راکه از دست نداده بود؟شاید نمیدانست!شاید هم او به لیست علایق پرنس اضافه نمی شـد! براین هم ناراحت شده بود:تو تنها نیستی پرنس,منو داری!)(اما من عاشقت نیستم!)براین خندید:منظور من اون نبود!)(من منـظورت رو می دونـم و متشکرم اما این جواب گناه و اشتباهات منه...زندگی من با غرور و دودلی و بدبینی و حسادت و دشمنی گذشت و حالابامرگ برادرم تنبیه شدم!)کـسی براین را از سالن صدا کرد.پرنس با عجله گفت:خیلی خوب برو دیگه...فقط اگه خانم استراگـر رو دیدی بگو بیاد اینجا.)(پرنس لطفاً...اون مادرته!)(حالاهر چی!رفتی صداش کن!)(پرنس قبل از رفتن باید بدونی من خیلی دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم و...)(بس کن پسر!یکی بشنوه چی فکر می کنه؟)براین غرید:اگه هم نخواهی باید بشنوی!)دست پرنس برگونه ی براین دراز شد:براین من همه چیز رو می دونم ازا ولش احساسات قلبی تو رو توی چشمات می دیدم,تو مثل برادرم بودی...برای من تو ورجینالد هیچ فرقی نداشتید...)(اما تو برای من تک بودی!)(خوشحال شدم!)باز براین را صدا کردند و براین با عجله گفت:می تونم بغلت کنم؟)(بشرطی که بوسه نباشه!)و سایه ها در هم قفل شدند...ویرجینیاکمر خـود را به دیوار فـشرد و نفس عمیقی کـشید.احساس می کـرد قـفسه ی سینه اش دارد منفجـر می شود...(از بابت تمام کارهایی که برام کردی,سختی هایی که کشـیدی, دوستی ات,پشتیبانی ات و کمکهایت به منو رجینالد ازت تشکر می کنم...)باز همان صدا اینبار از سر راهرو:براین؟)ویرجینیا به سوی دری که روبرویش بود دوید و داخل پرید.جای بسیارکوچک شبیه انباری بود پر از قفسه و ملافه!تاریکی آنجا همچون پرده ی سیاهی بر دوشش افتاد و او رابه گریه انداخت.پرنس داشت میرفت! پـس جواب این بود؟انـصرافاز عشق؟پست فطرت فرار می کرد؟!صدای براین از راهرو آمد:نـورا...خاله اونجاست؟)(آره...)(صداش کن!)(ویرجینیا کجاست؟)(چطور؟)(دنبال تو اومد...)و صدا میان صداهای دیگر خفه شد.ویرجینیا با خستگی پیشانی اشرا به در چسباند و شدیدتر به گریه اش ادامه داد.نـه او مستحـق این جـزا نبود.او فـقـط یک گناه داشت آنهم عاشق شدن به شیطان بود.ایـن تقاص سنگینی بود برای کسی که شیطان را بخشیده بود!صدای خاله آمد:پرنس...عزیزم کجایی؟)ویرجینیا لای در راگشود.راهرو خلوت بود و خاله با لباس شب سفیدش وارد ایوان شد:اوه پرنس بالاخره اومدی؟!)(می بینی که!)(براین گفت می خواهی باهام حرف بزنی؟)(درسته...زیاد وقتت رو نمی گیرم!)(هیچ باور نمی کردم یکروز باهام حرف بزنی!)(چرا؟تو هنوز هم مادر من هستی مگه نه؟)(اوه عزیزم من خیلی متاسف...)(نه...صبرکن اول من حرفهامو بزنم بعد...می خواستم اینو بدم,سند خونه استمی دونـم اونجا کلی خاطـره داری و اونجا رو خیلی بیشتر از من دوست داری..به اسم تو کردم...هدیه ی عروسی من به شما...)خاله به گریه افتاد:اوه پسرم...من خیال می کردم تو...)(بـله از ویلیام متنـفرم و خوب انتظاردارم درکم کنی اون پدر نیستو...ببین خواهش می کنم گریهنکـن! من بخاطر ازدواج تو خیلی خوشحالم...باور کن!همینقد رکه شاد باشی و تنها نمونی...)خاله وحشت کرد:اما اونجا خونه ی تو هم هست و تو هم پیشم خواهی بود مگه نه؟)پرنس مکث کوتاهی کرد:نه ماما...من دارم می رم!)خـاله داد کشید:نه من اجازه نمی دم بازم ترکم کنی و تنهام بذاری هیچ می دونی من توی اون شـش سال چی کشیدم؟)(ماما لطفاً گوش کن و کمی درکم کن ببین اینجا جای من نیست,دیگه نیست!من از این زندگی خسته شدم به یک زندگی آزاد وآروم و متفاوت احتیاج دارم من...)خاله با خشم او را بغل کرد:نه من نمی ذارم ازم جدا بشی...دیگه بسه...من بدون تو می میرم!)پرنس موهای مادرش را نوازش کرد:تو باید بخاطر من خوشحال باشی,من می رم تا یک زندگی اونطـور که دوست دارم برای خودم بسازم!)خاله سرش را عقب کشید:پس هتل؟)(من نمی تونستم اونجا کار کنم فروختمش وبرای کار جدیدی که دارم شروع می کنم سرمایه کردم... ببین قول می دم هر هفته به دیدنت بیام!)(جدی؟قول می دی؟قسم بخور!)(این کارها لازم نیست...تو مادر منی و من بهت احتیاج دارم!)و دوباره همدیگر را بغل کردند(و برات آدرس می فرستم تا هر وقت خواستی تو هم به دیدنم بیایی...بیایی و خوشبختی پسرت رو با چشمهای خودت ببینی!)(نکنه قصد ازدواج داری؟)(من ازدواج کردم ماما!)ویـرجینیا احساس کرد سقـف بر سرش فـرود آمد.خاله سوال اصلی را پرسید:جدی...خدای من!این دخـتر خوشبخت کیه؟)(میایی و می بینی!)سرگیجه ی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد از ترس استفراغ کردن خود را بیرون بیندازد.دیگر نمی توانست صدایی بشنود راه افتاد...دیوارهای راهرو در نظرش گاه نزدیک می شدندگاه دور...پاهایش بهم می پیچید و اطراف تاریک و روشن میشد.سرعت گـرفت.می خواست فـرارکند از همه کس و همه چیز...به سالـن رسید.همه جا پر از پیکرهای سیاه و عطراگین بود با چهره های رنگی و سنگی!از بوها,از نورها,از صداهای مبهم حالش بهم خورد.پلکهایش سنگین شد و افتاد!در اتاق خودش بود با اشخاصی که در وحله ای اول نشناخت اما بعد از چند بارپلک زدن تشخـیص داد. نورا و براین و خاله دبـورا بودند.در چهارچوب درایستاده بودند و دکتر خانوادگی,آقای مک منس داخل بود:باید استراحت بکنه,نگران نباشید چیزی نیست...فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید...)سر چرخاند و باز سعی کرد بنشید.دکتر در را بست و به سویش آمد:راحت باش!)ویرجینیا دوباره به پشت بر تخت افتاد و دکتر لب تخت نشست:دیگه سرت گیج نمی ره؟)(نه...فقط خیلی بی حالم!)دکتر دامن او را درست می کرد:حدس می زنی از چی باشه؟)(فکر کنم استرس وکم خوابی و...)(پس نمی دونی!)ویرجینیا نگران شد:چیزی شده؟)(نمی دونم چطور باید بگم...ببین ویرجینیا من از وقتی وارداین خونه شدی تورو می شناسم و دیگه غریبه بحساب نمی یام می خوام ازت چند تا سوال بپرسم تادر مورد بیماری ات مطمعن بشم,لطفاً بدون ناراحت و یا خجالت شدن جواب واضحی به من بده!)
ویرجینیا بی صبرانه منتظر شد.دکتر آه کوتاهی کشید:ببینم تو...باکره ای؟)ایـن سوال که بر خلاف انتظـار ویرجیـنیا بود او را آنچنان شرمگین و نگران کردکه با وجود ممانعـت دکتر نشست:شما چی می خواهید بگید؟)دکتر دست بر شانه اش گذاشت تا او را دوبـاره بخواباند که متـوجه لرز شـدیدش شد و منصرف شد:چـرا ترسیدی؟این فقط یک سوال ساده است...)ویرجینیا کم مانده بود داد بزند:واضح بگید چی شده؟)(تو در طول نامزدی با دیرمی...چطور بگم...)ویرجینیا داشت همه چیـز را درک می کرد و قـلبش تـپش وحشتناکی شروع کرده بود.دکتر هم مضطرب شده بود:البته لزومی نداره چیزی به من بگی فقط احساس می کنم آمادگی شنیدن این خبر رو نداشـتی و می ترسم خیلی ناراحت بشی...)ویرجینیا به جواب اصلی احتیاج داشت صدایش می لرزید:دکتر چی شده؟)(تو حامله هستی!)***نـمی دانست دکتر به چه روشی توانسته بود همه را از ورود به اتاق او دورنگه دارد.وقـتی خسته از گـریه سر بلند کرد ساعت یازده شده بود و دیگر صدای موسیقی نمی آمد.بخود قدرت داد و نشست.پس به آخر خط رسیده بود و به قعر چاه بدبختیسقوط کرده بود!این وحشتناکترین اتفاق و بی آبرویی بود!او بـچه ی نـامشروعی در رَحمش داشت.چکار بـاید می کرد؟مگـر می تـوانست کاریبکنـد؟دیگرآبرویشراکه بـا مخفی کردن حقایق تا آن لحظه به سختی حفظ کرده بود از دست داد.امیدش را که با تـسلی به خـودکسب کرده بود از دست داد.آینده و جوانی و شانسش را,آخرین ذرات آزادی اش را,همه و همه را از دست داد داشت دیـوانه می شد.باید راهی پیدا می کرد وگرنه دیر یا زود همه می فهمیدند!نه او نمی توانست ونباید اجـازه می داد آبرویش پیش پدربزرگ برود همینطور آبروی او در مقابل بقیه...چکار می توانست بکند غیر از سقـط کردن؟آیا شهامتش راداشت؟آیا پـولشرا داشت؟آیا وجـودش توانایی اش را داشت؟آیا قـلبش اجـازه میداد؟نه او نمیتوانست تکه ی وجودش را,یادگار عشق عظیمش را از بین ببرد!اوبه این بچه نیازداشت.بـه محصول اولین و بزرگترین و زیباترین عشق بازیاش!به نشان دلباختگی دیـوانه وارش,بـه جواب عاشق شدنش به خاطره بـینظیرترین شخـصی که شناخت و شیفته گشت...بله او دیگر به این عشق افتخار میکـرد وکم کم درک می کرد ازایـن حاصل عصبـانی و ناراحت نیست...دیگر نیست!وقـتی اشعه های طلایی خـورشید ازلای پـرده ها داخل زد ویرجینیا زیپ چمدانش را بست و برای شستن آرایش شب قبـل به دستشـویی رفت.تصمیم خـود را گرفـته بود.آنجا را ترک میکرد.آنجا دیگر اصلاً جای او نبود و او تنها این راه را داشت.باید این لکه یننگرا مثل عشقش با خود به جای دوری می برد به جاییکه کسی او را نشناسد به جایی که با غمها و حسرتـها و آرزوهایش تنهـا باشدبـدون نگرانی و تـرس ازنگاههای بدبـین و حرفـهای پرطعنه و تهمـتها و دلـسوزی های مردم.او حق شرمنده و بی آبرو و ناراحت کـردن عـزیزانش رانداشت چون او می خواست این بچه را بدنیا بیاورد اما نه با نام پدری رجیـنالد و دیرمی و یا دیگری!اوباید مـادر نمونه می شد.مثـل مادر خودش!پس باید مثل او با افتخار از داشتن یک یادگاری ابدی از معشوقـش می رفت...مشکل فقط پدربزرگ بود.او نمی توانست خبر نداده غیب شود و او را در نگرانی بگذارد پـس بعـد ازآنکه به ایستگاهراه آهن تلفن کرد و برای برگشتن به زادگاهـش جا رزرو کـرد,مـقابل آینـه رفت و بـرای از بین بردن اثـرات گریه ی چشمان پـف کرده اش آرایش مختـصری کرد.همـان بلوز سـیاه و دامن سفیدی که درروز اول ورودش پوشیده بود,پوشید وبه انتظار رسیدن وقت صبحانه و صحبت با پدربزرگ جلوی پنجره نشست.باورش نمیشد هنوز هم اشک برای ریختن داشت.عجیب بودکه دل کندن ازمحیطی که شش ماه ازهجـده سال عمرش را درآن گذرانده بود سخت بود!شش ماه زمان بسیارکوتاهی بودبـرای بـودنش درآنجا و پیش آمدن آنهمه اتفاق اما سر آمده بود.او در عرض آن شش ماه به انـدازه ی شش سال شادیو غـم,هیجان و ترس,زیبـایی و زشتی,عاشقی و آوارگی,دشمنی و دوستی دیده بود وحالا بیاد چند دوست,ثبت شده در دل و دفترخاطراتش,عشق بی ریای مدفون شده در قلبش وگنـاه زیبایی در وجودش بر می گشـتبه جایی که شـروع کـرده بود!به گـذشته,به آرامش,به آغـوش طبیعـت,به زادگـاهش پـیش همسایه ها ودوستانش,کسانی که بدون انتظار دوستش داشتند.بدون توجه و اعتنا به زیـبایی و زشتی اش یا فقروثروتش,بدون توجه و اعتنا به گذشته اش,کارهایش و خطاهایش,با قلبهای صاف وساده و لبخند های گرم و واقعی پذیرای او میشدند.حـالا احساسات مادرش را درک می کرد.او حق داشت این دنیای زشت رارهاکند و به آن دنیای زیبا پناه ببرد و حالا خوشحال بود که در چنان محیطی بزرگ شده بود و چنان پدر و مادری داشت.حال خوشحال بودکه آنجا را داشت!ساعت هشت پدربزرگ بر سر میز صبحانه بود.بدون ماسک اما هنوز در ویلچر:صبح بخیر دخترم...)ویرجینیا رفت و در جای همیشگی اش,کنار او نشست:صبح شما هم بخیر بابابزرگ!)(به من گفتند دیشب مریض شده بودی؟)(بله فکرکنم ازکم خوابی بود...)(حالاحالت چطوره؟)(بهترم...متشکرم!)(حیف شد مراسم و کلیسا رو از دستدادی....باید هلگا رو می دیدی...)فکر ویرجینیا در چگونگی شروع حرفهایش مانده بود:بالاخره فیلم و عکسهاشو می بینم!)(امیدوارم بزودی صاحب یک نتیجه ی خوشگل بشم!)ویرجینیا وحشتزده سر بلندکرد.پدربزرگ خندید:کارل میدونه چطوری پدربزرگش روخوشحال بکنه!)ویرجینیاباآسودگی شروع به خوردن کرد.همانطور که دکترگفته بود شاد کردن پدربزرگ او رابه سلامتی می رسانـد و ویرجینـیا در دل ممنون هلگا وکارلبود....پیرمرد همچنان حرف می زد:ظاهراً ویلیام و دبورا قصد برگذاری مراسم ندارنـد فکرکـنم خجالت می کـشند خوب حق هم دارنـد!...راستی می دونی پرنس چکار کرده؟)نامش مثل همیشه قلب ویرجینیا را لرزاند.به زحمت سعی کرد حالت بی اعتنای چهره اش را حفظ کند:نه چکارکرده؟)(خونه رو به اسم دبوراکرده!)ویـرجینیا می دانست باید خـود را متعجب نشان بدهد اما نمی توانست!جدایی از پرنس...مگر می توانست؟ لعنت بر دلش که بعد ازآن شب بیشتر از قبل عاشقش بود.(هتل رو هم فروختـه...فکرکنم بازم قـصد رفـتن داره به دبورا نگفتم تا...)
رفـتن؟اشک با وجود سعی در کـنترل,در چـشمان ویرجـینیا حلقه زد.چـطور فکرنکـرده بود بدون عشق او قدرت سر پا ماندن نداشت؟(ویرجینیا...عزیزم مشکلی هست؟)ویرجینیا بخود آمد:نه هیچی!)پیرمرد با سماجت چشمانش را به او دوخت:دروغ نگو!تو می خواهی یک چیزی بگی...حرفت رو بزن!)این جمله کمک لازم را برای شروع به ویرجینیا کرد:راستش بابا بزرگ دلم برای دوستام و دهکـده خیلی تنگ شده می خواستم اگه اجازه بدید چند روزی برم و...)(مسلمه!این حماقت من بود که یادم نیفتاد بگم....تو هر وقت خواستی می تونی بری!)(امروز قطار هست می تونم برم؟)چهره ی پیرمرد لحظه ای در هم رفت:امروز؟تنها می ری؟)ویرجینیا با نگرانی گفت:تنها اومده بودم مگه نه؟)(کی بر می گردی؟)به هم خیره ماندند.بغض گلوی ویرجینیا را خفه می کرد می خواست بگوید هیچوقـت اما به دروغ خندید: (نمی دونم...شاید فقط چند هفته....مگر اینکه دوستام اصرار کنند بیشتر بمونم و...)پیرمرد با خشم خفیفی که احساس می شد به غذا خوردن مشغول شد:رسیدی زنگ بزن نگران نشم!)(حتماً...فقط...)(هر قدر بخواهی بهت می دم!)ویرجینیا با شرم خندید:نه اونو نمی خواستم بگم...من می ترسم مشکلاتی پیش بیاد و نـتونم زود برگردم و شاید...)پیرمرد سر بلند نمی کرد:تا هر وقت خواستی می تونی بمونی...تا وقتی دلت برام تنگ شد...)اشک پلکهای ویرجینیا را سوزاند:من از حالا دلم براتون تنگ شده!)پیرمرد اهمیتی نداد.ویرجینیا در دل می گریست.چه بد که بخاطر آبروی او میرفت و او خبر نداشت!مدتی سکوت بـرقرار شد.ویرجینـیا دست از غـذا خوردن کشیـده بود و پیـرمرد خود را با کـارد و چنگال مشغولمی کرد تا اینکه زمزمه کرد:راستی من اسم تو رو هم توی وصیت نامه اضافه کردم...باید بدونی که...)ویرجینیا از جا جهید.دیگر تحمل اینهمه فشار را نداشت:اوه بابا بزرگ لطفاً...من فقط...)اما پیرمرد عصبانی بود:بشین وگوش کن!)ویرجـینیا ترسید و دوبـاره نشست.پیرمرد ادامه داد:همونطور که می دونی پرنس ثروت رو به من برگردوند اما اون در اصل حق تو بود این انتخاب شرلی بود ومن اجازه ندارم وصیت اونو بهم بریزم والبته پرنس هم برای نجات تو از دست طمع کارها این کار روکرد و حالا همه خیال می کنند ثروت به نام منه اما من اونـو توی وصیت نامه ی خودم به تو برگردوندم!)یک سوم ثروت بی انتهای فردریک میجر!ویرجینیا هیجان زده شد.پدربزرگـش ادامه می داد:و فکر کردم بهتره قبل از اینکه بری بدونی تا اگه...خیلی دیرکردی و من تا اونوقت مُردم و تو به پول احتیاج پیدا کردی برای ادامه ی زندگیتون...)اشکهای ویرجینیا رها شد.او فهمیده بود!پیرمرد نگاه گذرایی به چهره ی اشک آلود نوه اش انداخت و سر به زیر اضافه کرد:نمی خوام عذابی که در فرار سوفیا کشیدم برای تو هم بکشم!)ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.بلند شد و دوان دوان وگریان خارج شد...***ساعـت سه ظهر بود و او کاملاً آماده در ایوان منتظر راننده ایستاده بود.پدربزرگش بدون خداحافظی از او و با وجود بیمار بودن به کارخانه رفته بود تا شاید شاهد رفتن او نباشد و این موضوع ویرجینیا را رنج میداد او دوست داشت پدربزرگش را بغل کند و یک سیر ببوسد یـا کلی سفارش کنـد و از بابت همه چیـز از اوتشکر کند...شاید هم ایـنطور بهتـر بود.پـدربزرگش همه چیـز را می دانست واوآنقـدر رو نـداشت که بـه چشمانش نگاه کند.کاش بچه مال رجینالد بود آن وقت او می تونست با افتخار از اینکه از نامزد ناکامش یک یادگاری دارد با خیال راحت بماند اما حالا...مسلماً پـدربزرگش با قـصد فـرار او پی به حـقیقت برده بـود! چقدر شرم آور!ماشین خانه را دور زد و از راه باریک پیش آمد.خدمتکارها بی صدا وارد ایوان شدند.جیل گفت:خانم دارید می رید؟)ویـرجینیا به سویشان برگـشت.بتی گفـت:آقای میجـر گفتند خیـلی دیر بـرمی گـردید...قـصد ندارید با ما خداحافظی کنید؟)ویرجینیا پیش رفت و تک تک همه یشان را بغل کرد:لطفاً مواظب بابا بزرگم باشید و هر چی شد بهم خبر بدید من با شما تماس می گیرم..)ولتر پاکتی از داخل جلیقه ی سیاهش بیرون کشید:آقای میجر ازم خواستند اینو به شما بدم!)ویـرجینیاگرفت و بازکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری داخل پاکت بود.ویرجینیا به تلخـی خنـدید:این خیلی زیاده...از عوض من تشکرکنید)و برای جلوگیری از نترکیدن بغض گلویش به سوی ماشین راه افتاد...تا وقتی از حیاط خارج نشده بود چشم بر خانه داشت که در زیر نـورظهر همـچونقـفسی شیـشه ای بنظر می آمد.آیا ممکن بود روزی بتواند برگردد؟شاید سال دیگر بعد از بدنیا آوردن بچه اش اگر جسمش یاری می کرد ویا تن پدربزرگ دواممی آورد.او طعم سرپناه و سرپرست داشتن,طعم آسودگی و خوشبختی را خیلی کم چشیده بود!شهر دیگر مثل روز اول که آمده بود دیده نمی شد.همچـنان زیبا و رنگارنگ وشلـوغ و متـمدن بـود اما حالا متظاهر و بی روح و خشن و سرد بودنش را درک می کـرد.سرعت ماشیـن او را به هیجـانمی آورد. اگر می رفت,اگر قدم از شهر بیرون می گذاشت دیگر نمی توانست روی برگشتن پیداکند و همه چیز تمام میشد.او هـنوز فرصتمنصـرف شدن داشت...او هـنوز قدرت جدا شدن از پرنس را نداشت به آن نگـاه, آغوش,عشق و هیجان احتیاج داشت.او بدون پرنس میمرد.چکار می توانست بکند؟می رفت و خود را به پاهایش می انداخت؟خوب اگر امیدی بود حتماً این کار را می کرد.بله او اینقدر عاشق بود اما او...ازدواج کرده بود؟!وقـتی ماشین ایستاد,او خـودش در را گشـود و پیاده شد.راننده ی جدیدکه بجایلیونل استخدام شده بود چمـدان او را که مثـل روز اول غیـر از چند دست لباس نـو و وسایل شخصی چیز دیگری داخلش نبود, بـه دستش داد:امیدوارم سفر خوبی داشته باشید خانم!)ویرجینیا با علاقه لبخند زد:متشکرم!)صدایی در ایستگاه طنین انداخت:مسافران بقصد دالاس لطفاً هر چه سریعتر...)راننده سوار شد:خداحافظ خانم!)ویرجـینیا تا غیب شدن ماشـین سر خیـابـان ایستاد.بله داشت تمـام میشد!راه افتاد و سلانه سلانه خود را به دفتر راه آهن رساند.بلیـطش را خریـد و میرفت تـا سوار شودکـه کسی از عـقب صدایش کـرد:بازم از زندگی ثروتمندها خسته شدی؟)
جیمز بود.با همان یونیفرم و نگاه دلسوزانه اش.ویرجینیا به سویش رفت:آره برای همیشه خسته شدم و دارم برمی گردم...)(تنها؟)(بله بازم تنها!)(اگه کمی صبرکرده بودی می تونستم باهات بیام!)(چطور؟)(سانی باشوهرش به آسپن رفت و من تنها موندم یک هفته دیگه بازنشسته می شم اونوقت می تونستم پیش تو باشم!)ویرجینیا با شوق بی رمق پیش رفت:اگه آدرس بفرستم یک هفته بعد میایی؟)(حتماً!)و یک تکرار دیگر:مسافران بقصد دالاس...)جیمز بغلش کرد:این یک هفته مواظب خودت باش!)ویرجینیا او را فشرد.روحیه گرفته بود.اگر جیمز می آمد او دیگر تنها نمی ماند لااقل سایه ی بزرگی بر سر داشت.خداحافظی کردنـد و ویرجیـنیا رفت و سـوارشد.دالان تنگ و تـاریک دوبـاره دل او را فـشرد.این بی رحمی بود.او باز هم می رفت تاهر قدر هم سخت باشد یک زندگی دیگر شروع کند برای سومین بار! این فکر او را یاد رجینالدانداخت.پسری که همدرد او بود باآن گذشته و زندگی و اخلاق وعشق عجیبش او با این فرار رجینالد را هم در کلیسای ژان پل ترک می کرد و مثل تمام چیزهای زیبا اما از دست رفته, در ذهنش حفظ میکرد.کاش رجینالد زنده بـود و او می تـوانستبه امیـد اینکه هـنوز عـاشقش است پیشش برود!بر نیـمکت نشست و سر بر شیشه تکیه زد.جیمز هنوز آنجا بود با همان نگاه آشنای پدرانه در چشمانش او را نگاه می کرد.کابـین کم کم پـر شد.قطار سوت کشید.جیمز دست تکـان داد و حرکت کردنـد ناگهـان ویرجینیا احساس کرد کسی صدایش می کند.در اول فکر کرد خیالاتی شده اما ضربهای که به شیشه خورد او رامتـوجه بیرون کرد.برایـن بود!ویرجیـنیا ناباورانه شـیشه را پایـین زد و اودر حالی که پـا به پـای قـطارمی دوید داد زد:کجا می ری؟)ویرجینیا تازه درک می کرد دلش برای او هم تنگ خواهد شد:برمیگردم خونه ام!)(کدوم خونه؟دیونه شدی...بیا پایین!)(نه براین...مجبورم برم!)(من می تونم کمکت کنم...)(تو از خیلی چیزها بی خبری!)قطار سرعت گرفت براین هم!:من همه چیز رومی دونم!)ویرجینیا شوکه شد.یعنی واقـعاً همه چیـز را فهـمیده بود؟اما چـطور؟!براین با عجـله ادامه داد:من می تونم خوشبختت کنم ویرجینیا...)ویـرجینیا منظورش را نفهمید!براین به نفس نفس افتاده بود:من با وجود همه چیز تو رو می خوام و امـروز می اومدم بهت درخواست ازدواج بدم...)اشکهای ویـرجینیا سرازیـر شد.افراد داخـل کابین دست زدنـد و سرعت قطـار زیادتـر شد اما براین تسـلیمنـمی شد.موهای سیاهـش همراه کراواتش در هـوا می رقصـید:من دیگه درست شـدم ویرجیـنیا...مطمعنممی تونم خوشبختت کنم...)ویرجینیـا نـمی توانست بخـود اجـازه ی بازی با آبـروی و آینـده ی برایـن را بدهـد.نالید:من لایق تو نیستم براین!)برایـن کم کم داشت عقب می ماند اما همچـنان دیوانه وار می دوید:اینقدر احمق نباش...ترمز رو بکش و بیا پایین...)(نه براین...من هیچوقت نمی تونم خوشبختت کنم...)سرعت قطار به آخرین حدش رسید.براین نا امید شد و قدمهایش کند شد و به عنوان آخرین حرف داد زد: (اما من دوستت دارم!)و ایستاد!ویرجینیا هق هق بگریه افتادو در حالی که دستش را تکـان می داد زمزمه کرد:منم تـو رو دوست دارم!)***صبح روز بعـد قطار به هایلـند رسید.او همانجـا در نیمکت بخواب رفته بود و تماماً خواب پرنس را دیده بـود!همین که چشـمش از شیـشه به محیط گسـترده وخلـوت طبیعت افـتاد,زادگاهـش را شناخت.با شوق چمدانش را برداشت و قبل ازهمه خود را از قطاربیرون انداخت.هوای خنک صبحگاهی را در ریه هایش پرکرد ولحظه ای پلک بر هم گذاشت.بالاخره به خانه اش برگشته بود!بدون نگاه کردن بهپشت سرشروع به دویدن کرد.همه چیز همانطور که شش ماه قبل بیاد داشت سر جایش مانده بود.دشتهای پهـناور سرسبز, تـپه های کـوچک پـرگل,خاک سیـاه,درختان بلـند و خورشیـد طلایی که مثـل همیـشه بهآن دهکـده ی گرمسیری با لطف بیشتری گرم و مداوم می تابید.جاده ی اصلی نزدیک بود.بـا آرامش راه افـتاد.بوی چمن خیـس,گلهای پاییـزی و چوب بریـده شده به صورتـش می زد و او را غـرق لذت می کـرد.به جاده رسید. خلوت بـود.مزرعه ی همکـار پدرش نزدیک بـود اما او دیگـر عجله ای نداشت.همینقدر که آنجا بود کافیبـود.می خواست کیف راهپیمایی اشرا در بیاورد که صدای ثم اسب و چرخش چرخ او را مـتوجه گاریکـرد که از پشت نزدیک می شد.دو اسب قهوه ای پا کوتاه یک ارابه ی پُرکاهی را می کشیدند.راننـده مرد جوانی بود پوشیده در سرهم مکانیکی و لبخندی شیرین بر لب.به ویرجینیا رسید و دهنه ی اسب را کشیـد: (سلام...شما باید خانم اُکونور باشید!)ویرجینیا تعجب کرد:بله؟)(سوار شید....هر جا بخواهید می رسونمتون.)ویرجینیا مشتاق از این توجه سوار شد:متشکرم اما شما چطور منو شناختید؟)مرد شلاق را فرودآورد و اسبها راه افتادند:اینجا همه شما رو میشناسند...از روزی که رفتید همه نگرانتون بودند,پدر و مادرتون از بهترین ساکنین این دهکده بودند!)ویرجینیا احساساتی شد و به خود لعنت فرستادکه چرا به دوستان و همسایه ها خصوصاً همکار پدرش تلفن نکرد تا خبری از خود بدهد و یک لحظه شرم کرد که حال شکست خورده و مایوس برمی گشت تا باز هم سربار شود...(کجا می رید؟)ویرجینیا به نیم رخ آفتاب سوخته ومردانه ی جوان نگاه کرد:پیش خانواده ی هادسن...شماکه باید بشناسید بزرگترین مزرعه ی گندم مال اونهاست!)جوان خندید:خانواده ی هادسن رو می شناسم اما دیگه مزرعه ی اونها بزرگترین نیست!)ویـرجینیا با بی اهمـیتی تکیه زد و به جـاده ی خاکی چشـم دوخت.بایـد برای دیـدار مجـدد حرف حاضرمی کرد.چرا برگشته بود؟چقدر می خواست بماند؟چرا تماس نگرفته بود؟باز افکارش بهم ریخته بود.چـرا فکر نوزاد را نکرده بود؟پدرش چه کسی بود؟یـا هزینه اش؟یـا مخارج بزرگ کردنـش؟شاید بهتر بود بـه طریقی پرنس را هم باخبر می کرد.بالاخره این گوهر نتیجه ی اولین عشقبازی او هم بود!با صدای مرد به خود آمد:رسیدیم!)گـاری مقابل یک خانه ی سفید و بزرگ,بزرگترین خانه ای که می توانست در یک دهکده ساخته شـود, ایستاده بود.اطراف گندمزار بود.طلایی و وسیع تا افق!ویرجینیا گیج شد:اما اینجا خونه ی اونها نیست؟!)
(چرا همینجاست...شاید بعد از شما خونه رو عوض کردند!)ویرجینیا باور کرد و پایین رفت:متشکرم!)جوان چمدان را داد و خندید:خوش بگذره!)و راه افـتاد!ویرجـینیا متـعجب از رفتـار مشکوک مـرد,بـه سوی در خـانه رفـت.هیـجان و نگـرانی تنـش را می لـرزاند.خاطـره ی تلخ روزهـای بودن بااین خانـواده,رنـجش می داد اما مجبـور بود!در را زد و طـولی نکشید که درباز شد:به خونه ات خوش اومدی ویرجینیا!)او؟!انگشتان ویرجینیا باز شد و چمدان افتاد.نگاه آبی اش وحشیانه بر چـشمان ویرجینـیا قـفل شده بود:که بازم داشتی فرار می کردی؟)ویرجینیـا نمی تـوانست حرکت کنـد.ایـن ممکن نبـود!پرنس آنجـا چکار میکـرد؟(چیـه؟از اینکه در پی خوشبختی و آزادی و آرزوهام اومدم ناراحتی؟ازاینکه دنبال عشقم,همسرم,دنبال تو اومدم ناراحتی؟)عشق؟همسر؟!ویرجینیا داشت می افتاد.پرنس خشمگین از سکوتش قدمی پیش گذاشت بازویش را گرفت:کجا داشتی می رفتی با قلب هنوز عاشق من؟بـدون تـوجه به شدت نـاراحتی و عـذاب و پشیمـونی من؟) اشک در چشمانش حلقه زد,تکانش داد:حرف بزن...بگو چرا این کار رو می کردی؟)ویرجینیا محو حرفهای عاشقانه و این لحظه ی بی نظیر مانده بود و اگر تپش قلبش اجازه می داد:تـو...منو ول کردی منم...منم... فکر کردم تو بعدازاون کار...از من سیر شدی و...)و اشکهایش رها شد.انگشتان پرنسدر پوستش فرو رفت:تو یک احمقی!)وبـه سرعت او را به سوی خـودکشید و لب بر لبش گذاشت...طعم لبهای شیرین او وجود ویرجینیـا را داغ وکرخت کرد.رها شد اما پرنس او را میان بازوهایش حفظ کرد و فشرد و در حالی که همچنان حریصانه و سیـری نـاپذیر او را میبوسید,زمزمه کرد:دیگه نمی ذارم از چنگم در بری...همیشه تو رو میخواسـتم و هـنوز هم می خوامت...از همیشه بیشتر از همه بیشتر...بگو که منو بخشیدی,بگوک ه هنوز هم دوستم داری... تو رو خدا بگو...)و سر او رادو دستی گرفت و در حالی که از فاصله ی بسیار کمی به چشمان او نگاه می کردملتمسانه ادامه داد:لطفـاً قبولم کن...من بخاطر تو این خونهو مزرعه و این زندگی روآماده کردم بخاطر بودن درکنار تو همه چیز رو ول کردم...بیا تا ابدپیش هم باشیم...)ویرجینیا با ناباوری به لبهای او خیره شد و پرنس حرفش راکامل کرد:با من ازدواج کن ویرجینیا...)ویـرجینیا دیگر نتوانست خود را کنترل کند و به آغوش او فرو رفت و شروع به گریسـتن کرد.اینبار پـرنس متعجب و نگران شد.با وحشت او را از خود جدا کرد:چی شده؟)ویرجینیا بخنده افتاد:من خوشحالم!)پرنس هم خندید:یعنی قبول می کنی؟)(مسلمه!این بزرگترین آرزوم بود!)پرنسدوباره او راکشید و درآغوش هم قفل شدند.دستهای ویرجینیا دورکمر پرنس و انگشتان پرنس لای موهای ویرجینیا به رقص درآمد:خیلی دوستت دارم پرنس!)(منم تو رو عزیزم!)صدایی از داخل خانه شنیده شد:پرنس...کجا رفتی؟)ویرجیـنیا متعجب خود را عـقب کشید.چهره ی سرخ شده ی پرنس به لبخندی شرمگین گشوده شـد:اون سورپرایزم بود می خواستـم بعد از دیدن خونه و اطراف نشونت بدم اما حیف که پا داره!)(پرنس بیا صبحانه!)ویرجینیا پرسید:این صدای میبل؟)پرنس از جلوی در کنار رفت تا ویرجینیا بتواند داخل شود:اون نمیتونست بدونمن بمونه منم نمیتونستم بدون اون...توی اون خونه هم بهش احتیاجی نداشتند فکرکردم اینجا,پیشمون باشه بهتره...کمک تو و البته پرستار بچه مون!)بچه؟!ویرجینیا فرصت نکرد چیزی بپرسد.میبل ته راهرو ظاهر شد:سلام عروس خوشگلم!)ویرجینیا خندان راه افتاد:منم یک سورپرایز دارم که هفته ی بعد می رسه!)پرنس چمدان او را برداشت و در را بست:برای کی؟)(برای میبل!)در بـالکن اتاق خوابشـان نشسته بود و به پـسر یک ماهه اش شیـرمیداد.شوهـرش در حیـاط به کـارگرها آخـرین دستورات عید شکران را می داد.این اولین عیدی بودکه قرار بود درآن خانه و درکنار هـم هـمراه مهمانانی که قرار بود از شهر بیایند,برگذارکنند و پرنس به خواسته ی ویرجینیا می خواستبی نقص باشد!ازدواجشان کاملاً خصوصی فقط با شرکت همسایه هایی که تازه آشنا شده بودند و میبل و جیمز و براین و نورا و پدربزرگ و خاله,درکلیسای کوچک دهکده,همانطور که آرزوی ویرجینـیا بود,ساده و زیبا برگزار شد.دوران بارداری با توجه های پرنس و مراقبتهای دقیق و جدی میبل به راحتی گذشت اما زایمان سخـت بـود.سخت تر ازآنچـه فکرش راکرده بود اماآنهـم زیبا بود.بدنیا آوردن بچه ی زیباترین مرد دهکده عـالی بـود...وضع مالی یـشان از خوب هم خوبـتر بود بطوریکه اصلاً نـیاز به کارکـردن پرنس حتی تا آخر عمر فرزندشان هم نبود اما باز هم او برای پیشرفت دهکده سهم بزرگی از ثروتش را بکار انداخته بود وخودش هم پا به پای اهـالی دهـکده کار می کـرد.آنها دیگر بعـنوان بهتـرین و ثروتمندتـرین و بـرازنده ترین زوج دهکده مشهور شده بودند...ویرجینیا به میبل نگاه کرد.در حیاط کنار شوهرش جیمز ایستاده بود و به او چگونگی خریدها را توضیح می داد.وجود آندو بر برکتخانه می افزود و باعث آرامش آنها می شد.ویرجینیا بسیار هیجان زده ی فردا بـود.پدربزرگش می آمد تا برای اولین بار بچه ی آنها,رجینالد را ببیند.سلامت و شاداب دیدن پـدربزرگ در هر سفری که به شهر داشتند به آنها امیدواری و انرژی می داد...پـرنس باز از حیاط غیـب شده بود و ویرجیـنیا می دانست بالا می آمد تا مثل همیشه که به هر بهانه ای در روز برای بوسیدنش,سراغش می آمد,او را ببوسد و بگوید که بیشتر از قبل عاشقش است!صدای جرجر در را شنـید,از جا بلند شـد و بچه درآغوش به اتاق برگشت.پرنس با موبایل حرف می زد.باز تمـام دکمه های بـلوز شطرنجـی اش را بازگـذاشته بود وکلاه کـابویی اش را تـا روی چشمـانش پایین کشیده بود:جدی؟ خیلی خوشحال شدم...از عوض ما هم تبریک بگو!)ویرجینیا بچه را درگهواره گذاشت و پرنس خداحافظی کرد و موبایل رادرجیب بلوزش انداخت.ویرجینیا پرسید:کی بود؟)(سانی!)(چه خبر؟)پرنـس به او رسیـد:اونهـا هم صاحب پسـر شدنـد!)و از عـقب بغـلش کرد:و حدس بـزن اسـمش رو چی گذاشتند؟)ویرجینیا چرخی زد و دست دور گردن لخت او انداخت:رجینالد؟)پرنس او را بلند کرد و بر تخت خواباند:آره..می گم چطوره ما اسمش رو دیرمی بذاریم؟)ویرجینیا کلاه او را برداشت و طرفی پرت کرد:اینطوری بابا بزرگ هم خوشحال می شه!)پرنس او را بوسید:ماما و ویلیام هم میاند...)(یا دخترها؟)(براین و نورا هنوز از ماه عسل بر نگشتند...جسیکا هم امتحان داره شاید دروتی بیاد...)(یا کارل و هلگا؟)پرنس سر برسینه ی او گذاشت:کارل می گفت بارداری هلگا خیلی سخت تر شده شاید نتونند بیاند...)مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس زمزمه کرد:کاش رجینالد هم اینجا بود و در شادی ما سهیم می شد)یادرجینالد هر دو را ناراحت کرد.ویرجینیا سر برگرداند وبه چشمان درشت و آبی پسرشان از لای نرده های گهواره خیره شد.آنها با گذاشتن نام رجینالد بر او میخواستندیاد و خاطره ای رجینالد را برای همیشه زنده نگه دارند.پسری که شیطان بودن را انتخاب کرد اما در حقیقت فرشته بود...پايان