انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
تـا عصر به کمک یکی از خدمتکارها که سرا نام داشت بعضی مکانهای خانه را یاد گرفت و بعد از رفـتن خاله,برای اینکه حوصله اش سر نرود مقابل تلویزیون سی و دواینچی خانه که در یکی از اتاقهای مشرف به حیاط بود,نشست اما هنوز چیزی تماشا نکرده بود که پرنس آمد و لعنت بر او!تمام دکمه های بلوزسفیدش را بازگذاشته بود و تن روشن و صافش ازگردن لختش که زنجیری از نقـره دورش کیپ بسته شده بود,تـا کمربند پهن شلوار جینش دیده می شد و باعث ارتعاش قلب وزانوهای ویرجینیا شد و پرنس بـدون درک و اهمیت به شرایط روحی دختر چشم و گوش بسته ای چوناو,کاملاً خونسردانه و طبیعی آمد و خود را بـر روی کـاناپه ی کناری او تقـریباً به حالت خوابـیده انداخت.ویرجیـنیا سعی می کرد به خود یادآور شود او شش سال بزرگتر بود و پسر خاله اش بود پس نباید به چیز دیگری جز دوستی فکر بکند اما نمی شد!چـون او پسر بود.چون بسیار جذاب و زیبابود.چون بزرگتر و قوی تر و عاقلتر و بالغتر از او بود واگرچه ویرجینیا نامش را نمی دانست در او احـساس جدید و غریب و قـشنگی که باعث لـذت بردنـشاز او و از همه چیز می شد,پیـداکرده بود.پرنس بسیار عـصبی وگرفـته بود بطوری که تا دقـایقی بی اعـتنا به وجود او مشغـول تماشای تلویزیون شد.ویرجینیا هرکاری می کردنمی توانست نگاهش نکند.موهایش صاف و نرم بر نصف صورت و دستـه ی گرد کاناپه پخش شده بود.چشمانش وحشی و پرکشش لبـهایش براق وخوش حالت... بلوزش از کتف و سینه کاملاً باز شده بود و پـاهایش بلند و بیقـید,بر پشتی و دسته ی دیگر کاناپه انداخـته بود.
چنـان زلال و سرکش و هـوس انگیز دیده می شـدکه ویرجینـیا كاملاً از خود بیخـود شده به او خیره مانده بود بطوری که صدای پرنس را بعد از دومین و یا سومین بار شنید:هی با توام...به چی نگاه میکنی؟)
و سر خم کرد و متعجبانه به سینه و تن خود نگاهی انداخت!ویرجینیا با وحشت سر به زیر انداخت و پرنس متوجه شد و با بدجنسی خندید.بلند و پر تـمسخر,بطوری که کم مانـده بود ویرجیـنیا از شدت خجـالت به گریه بیفتد!پرنس دست بر نمی داشت.بسیارآهسته و هوس آلود زمزمه کرد:ویرجینیا...بیا پیشم...)
خدا را شکر میبل با ورود ناگهانیاش به نجات آمد.سبدی پر از تکه پارچه هایرنگی و گـلهای مصنوعی در دست داشت.پـرنس به احترام او بلنـد شد و اوآمدوکنارش بر کـاناپه نشست:چـطورید بچه هـا؟مزاحم نشدم؟چی شده؟چرا می خندی؟)
ویرجـینیا با این حرف متـوجه پرنسشدکه هـنوز نـیشش باز بود و آنچـنان هل کرد که برای ردگـم کـردن بی اختیار از میبل پرسید:چکار..چکار دارید میکنید؟)
خنده ی پرنس بلندتر شد بطوری که میبل هم به خنده افتاد:هیچ...گل درست می کنم...از بی کار مـوندن بدم میاد!)
(می شه ازکارهاتون ببینم؟)
قبل از میـبل پرنس یکی ازگلـها را برداشت و به سویش درازکرد.ویرجیـنیا گرفتاما پرنس برای لحظه ای رها نکرد و مخفیانه نوک انگـشتش را به روی دست اوزد.تماس با او مثل تماس با برق ویرجینیا را لرزانـد بطوری که بدون کنترل دستش را عقب کشید وگل بر زمین افتاد.میبل ترسید:چی شد؟)
ویرجینیاگل را برداشت:سیمش توی دستم رفت!)
(اما اینها با سیم درست نمی شند؟!)
پرنس قهقهه زد و ویرجینیا از شدت خشم و شرم سر به زیر انداخت و باز میبل به کمک آمد:اگه بخواهی به تو هم یاد می دم.)
پرنس با تمسخرگفت:اگه بتونه درست کنه من ازکارم استعفا می دم!)
ویرجینیا از شدت هیجان قدرت عصبانی شدن نداشت.میبل بجای او جواب داد:اونطوری نگو...تو ذوقش می زنی!)
پرنس رو به ویرجینیاکرد:خیلی خوب تو یکی بساز منم هر کاری بگی برات می کنم!)
ویرجینیا متعجب و شاد شد:جدی میگید؟)
(قول می دم...هر چی بخواهی!)
و این جمـله را طوری ادا کرد که انگـار مبتذل ترین پیشنـهاد را به او داده!ویرجینیا به او نگاه کرد و اوباز با شرارت چشمک زد!تمام وجود ویرجینیا بناگه عرق کرد.باز میبل به نجات آمد:براش برقص!)
پرنس وحشت کرد:چی؟!)
میبل سر به زیر مشغول بود:نکنه بلد نیستی؟)
پرنس ناراحت شد:چه منظوری داری میبل؟)
میبل جواب نداد و ویرجینیا بهتر دید اینبار هم او به کمک میبل برود:آره برقصید!)
پرنس با عصبانیت رو به او کرد:رقص من به چه درد تو می خوره؟)
میبل زمزمه کرد:دخترها همیشه از رقصیدن پسرها خوششون میاد!)
پرنس غرید:لطفاً دخالت نکن میبل!)
ویرجینیا پرسید:باله بلدید؟)
پرنس به او زل زد:باله بلدم,گریس و سالسا هم بلدم...فلامینکو و والس وتانگو و لامبادا و فانک و مامبـو هم بلدم,حتی استیب تیز هم بلدم!)
میبل زیر لب کفت:پس یکی نشونش بده!)
حـواس ویرجینیا در اسم رقـصها مانده بود.بیـشتر شبیه اسم غذا بودند تارقص!پرنس با خستگی فوت کرد: (خیلی خوب تو یکی بسازمنم برات می رقصم!)و روبه میبل کرد:حالا راضی شدی؟)
میبل هنوز هم سر به زیر داشت:تا نبینم باور نمی کنم!)
پرنس از شدت خشم به خنده افتاد.ویرجینیا به گلها نگاه کرد.به نظر کار سختی می آمد اما او قول داده بود ومجبور بودبسازد!باصدای زنگ تلفن در جایی ازخانه وآمدن یکی از خدمتکارها برای صداکردن پرنس, نگرانی در چهـره ی میبل ریشـه دواند بطوری که بعـد از رفـتن پرنس دست از کار کـشید وگـوش ایستـاد!
صدای پرنس بسیار ضعیف می آمد.نگاه میبل مشوش بود.درآخر ویرجینیا تحمل نکرد و پـرسید: (موضوع چیه؟)
میبل از جا بلند شد:کاش می دونستم؟!)
و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم دنبالش رفت.پرنس سمت دیگر سالن با تلفن بی سیم حرف می زد:نه! آه خدای من...نه نگفتند...لعنتی!ببخشید با شما نبودم...بله بله فهمیدم...الان چند ساعت میـشه؟نه پلیس لازم نیست همین الان راه می افتم,بله منم امیدوارم!)
وگـوشی را قـطع کرد اما در دستشنگـه داشت.حالت چهـره اش بکلی عـوض شده بود.قـیافه ی ملایم و خـندانش مثل ببر تیر خورده,وحـشی و پر درد شـدهبـود.میبل می خـواست سراغـش برود که او بنـاگه دادکشید:تیفانی,رئالف,آیریس ,سر� �...همه بیایید اینجا!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
خـدمتکارها با عجله از هر سوی خانه به سالن جمع شدند.میبل دست بر سینه اش گذاشت:یا مریم مقدس! یعنی چی شده؟)
وقـتی همه مقابل پرنس صف بستنـد,پرنس با تلاشی سخت سعـی کرد برخورد آرامی بکند:یکیتون امروز صبح یک پیغام برام گرفته از رنو...)
تیفانی که دختر تپل و دوست داشتنی بود با عجله گفت:آه بله آقا!)
پرنس به سوی او رفت:پس تو بودی؟...چرا بهم نگفتی؟)
تیفانی با شرم و لرز سر به زیر انداخت:بخدا آقا یادم رفت...)
و سیلی وحشتناک پرنس بر صورتش فـرودآمد و او را بر روی خدمتکـاری که دوشادوشش ایستاده بـود, پرت کـرد!میبل ناله ای کرد و ویرجـینیا محکم لب برلب فـشرد تا جیغـش در نـیاید!تیفانی به گریه افتاد و پرنس سرش فریاد زد:از این خونه گورت روگم کن!)
دخترک درآغوش همکارش هق هق به گریه افتاد و رئالف با دلسوزی گفت:آقا لطفاً این دفعه روببخشید قول...)
پرنس سر او هم غرید:خفه شو رئالف!)
میبل به سویش راه افتاد:چی شده عزیزم؟)
پرنس بجای جواب دادن به او سر همه ی خدمتکارها داد زد:از جلوی چشمم گم شید!)
خدمتکارها با عجـله دور می شدندکه بناگه پـرنس گـوشی بی سیم را بـلندکرد ومحکـم به دیـوارکـوبید.گوشی به سه تکه شکست و هر تکه طرفی پرت شد.میبل ازترس نیمه ی راه ایستاد و پرنس به سوی پله ها دوید.خـدمتکارها سرعت گرفـتندو هرکس درگـوشه ای مخـفی شد.میبـل با نـابـاوری به ویرجینیا نگاهی انداختو ویرجینیا برای برداشتن شکسته های گـوشی پیشرفـت.طولی نکشیدکه پرنس به همان سرعـت برگشت.کاپشن کرمی رنگش را می پـوشید و دستـه ای کلیـد به دندان داشت.میـبلبا نگـرانی پیش رفت: (چی شده پرنس؟کجا می ری؟)
پرنس جواب نداد.او را دور زد و خود را به در رسانید.میبل قبل از خروجش داد زد:کی بر می گردی؟)
و در کوبیده شد.
***
شـش روزگـذشت و از پـرنس خـبری نشد.میـبل و خاله آنقـدر ناامیـد بودند که گهگاهی مخـفـیانه گریه می کردند.خدمتکارها می گفتند پرنس بعضی وقتها تلفنهای مرموز این چنینی داشت اما این اولین برخورد جدی و شدیدی بود که درطول مدتی که برگشته بود,نشان داده بود!
نیمه شب آخرین روز هفته بود.شایدساعت حوالی دو,ویرجینیا باز نمی توانست بخوابد.او در تمام شـش روز,یک شـب راحت نخوابـیده بود.گـریه ی خاله او رانگـران کرده بود.یا اگـر واقعاً پرنس باز هـم برای مـدت زیادی رفـته باشد چه؟یا برای همـیشه؟او می تـوانست دوری و نبـودش را تحـمل کنـد؟نه الـبته کـه نـمی توانست چون...چـون عاشقـش شده بود!در تخت غلتـی زد و شروع به گریستن کرد.بله او عاشقـش
شده بود.شاید خیلی زود بود اینرا قـبول کند شاید هم خیلی دیر اما بالاخره اثبات شده بود.از لرزش قلبش هنگام شنیدن صدای او,از لرزش زانوهایش هنگام دیدن او و از لرزش پلکهایش هنگام فکر کردن به او...و او باید بر می گشت!بناگه صدای غریبی همچون برخورد فلز با سطحی محکم از بیرون پنجره, وادارش کردازتخت خـارج شود و به ایـوان برود.هـوا کمی سرد بود و باد ضعـیف و بی صدایـی می وزیـد.به نـرده هـا نزدیک شد وحیاط راکه توسط همان چراغهای قلب شکـل زرد رنگ روشن بود,از نظرگذراند. در وحله
اول متوجه چیزی نشد اما بعـد که دقیق تر و آرامتر نگاه کرد چشمش به دو خط پر رنگ و موازی بر چمـن حـیاط افتاد.شبیه رد چرخ ماشین بود.یعنی پرنس برگشته بود؟
ا شوق به اتاق برگشت و به سوی در دوید و تارسیدن به حیاط لحظه اینایستاد.حیاط دربادی که می وزید بابوته ها و درختان رقصان بسیار خوف انگیز بنـظر می آمد اما او لحـظه ای هم مردد نـشد.پرنس آنجـا بود دربیـرون!وقـتی وارد حیاط شـد ازگشادی و نازکی لباس به لرز افتاد.دوان دوانو پا برهنه خود را به محل رساند و بالاخره فراری زرد و روباز پرنس رادید.لای درختان سمت راستش بود.جلویش به درخت تـنومندی برخورد کرده و مانـده بود و پـرنس پشت فـرمان بود!ویرجـینیا با شادی به سویش دوید و آنقـدر که نور چراغـها اجازه می داد,نیم رخ و تیپ درب و داغـون پرنس را دید.موهـای بهم ریختـه چشمان نیـمه باز و خیره به نامعـلوم,گونه های گل انداخته و بلوز کثیف شده!ویرجـینیا با نگـرانی از اینکه شایدصدمه دیـده باشد,بازویش را تکان داد:آقـای سویینی...چی شده؟ حالتون خوب نیست؟)
پرنس با گیجی دست او را کنار زد ونالید:راحتم بذار!)
و سر بر فرمان گذاشت.ویرجینیا در ماشین را باز کرد:از من کمک بگیرید...)
اما پرنس حرکتی نکرد.قلب ویرجینیا از شدت شوق می کوبید.اوبرگشته بود!خنده ی نابهنگام پرنس او را ترساند.با خود حرف می زد:رفته...گمش کردم...چرااینقدر حماقت کردم؟!)
صدایش بسیار گرفته و خشک بود انگار که مدتی با صدای بلند فریاد کشیده بود.یعـنی تب داشت؟ویرجینیا دوباره بازویش را کشید:لطفاً از ماشین دربیایید...شما باید خونه برید...)
ایـنبار مخالفـتی نکرد انگار که اصلاً متوجه نبود چکار می کند.در حالی که به زحمت و به کمک ویرجینیا از ماشین در می آمد,باز با خود حرف میزد:بخاطرش این همه عذاب کشیدم...لعنتی,حالابه بابا چی بگم؟ بگم بد قولی کردم؟)
و به محض پیاده شدن افتاد!ویرجینیا با عجله او راگرفت و کمکش کرد تا کنار ماشین بنشیند.چرا حال او بد بود؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:نمی تونید راه برید؟)
پرنس سر به پایین انداخته بود:نه...)
(حالتون خوبه؟)
(نه...)
(نکنه تب دارید؟)
(نه!)
ویرجینیا با وجود شرم خواست دست او را لمس کند تا مطمـعن شود که پـرنس با خشـونت خـود را عقب کشید:من چیزیم نیست...زیاد خوردم واسه همون...)
ویرجینیا بیشتر ترسید:پس مسموم شدید!)
پرنس آرام وکشدار خندید:من مسموم نشدم عزیزم,مست شدم!)
لرزش خفیف و ناگهانی از ترس بر تن ویرجینیا نشست.مادرش همیشه می گفت یک مرد مست هـر کاری ممکن است بکند اما این ترس هم زیبا بود.با وجود نیمه لخت بودن در مقابل او,با فاصله ی بسیار زیادی از خانه,لابه لای درختان در تاریکی نیمه شب!پرنس به او زل زده بود:کسی غیر از تو نفهمید من اومدم؟)
ویرجینیا نگاهـش کرد.با گـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:فکر نکنم)....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت ششم

ویرجینیا نگاهـش کرد.باگـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:فکر نکنم)
پرنس حرکتی بخود داد تا شاید راحت تر بنشیند:خیلی خوب...توهم برو!)
ویرجینیا متعجب شد:شما نمی آیید؟)
(نه!باید مستی از سرم بپره بعد!)
(سرما می خورید!)
(مهم نیست...اگه اینجوری بیام تو میبل می فهمه و ناراحت می شه!)
(اما میبل خوابه!)
پرنس با تمسخر خندید:نه اون بیداره...مطمعنم...تو هنوز اونو نشناختی!)
ویرجینیا دست بر نمی داشت:قایمکی می ریم تو.)
پرنس با خستگی غرید:من نمی تونم راه برم و...)
ویرجینیا می خواست چیزی بگوید اما پرنس به راحتی مغز او را خواند و ادامه داد: نه تو نمی تونی کمکم کنی چون من سنگین ترم و..) باز ویرجینیا میخواست پیشنهاد دیگری بدهدکه پرنس با عجله اضافه کرد: (و نمی خوام کسی روبا خبرکنی چون فردا حتماً به گوش میبل می رسونند...حتی رئالف,وممنون می شماگه تو هم به کسی چیزی نگی!)
ویرجینیا دست بسته مقابلش ماند:پس...پس...)
پرنس پشت به در ماشینش تکیه داد و پاهایش را بر چمن درازکرد:تو برو...من راحتم!)
نه او نمی تـوانست برود,او نمی تـوانست این موقـعیت بی نـظیر را از دست بدهد پس با جراتی که از خود بعید می دانست و با وجودگلی بودن چمن,با لباس خواب سفیدش کنار او نشست:پس منم می مونم!)
پرنس با تعجب به او خیره شد:جدی؟اسم این چیه؟فداکاری یا...)
ویرجینیا خودش هم متعجب از این رفتارگستاخانه اش سر به زیر انداخت و پرنس با آسودگی خندید.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه پرنس زمزمه کرد:خیلی خسته ام...پنج روزه توی ماشینم!)
ویرجینیا سعی کرد مکالمه را ادامه بدهد:کجا رفتید؟)
(همه جا!)
(چرا؟)
پرنس نگاه تمسخر باری به او انداخت:نه کوچولو!هنوز اونقدر مست نشدم که همه چیز رو لو بدم!)
ویرجینیا هم به او خیره شد.در زیر نور چراغها,با آن باد خفیفی که موهای طلایی و بلندش را می رقـصاند, باآن نگاه خمار و لبخند مستانه که بر لبهای سرخ و صافـش داشت, بسیار متفـاوت از همیـشه دیده می شد.
ویرجینیا برای شروع مجدد صحبت پرسید:اولین بارتونه مست می کنید؟)
پرنس به فضای تاریک روبرویش چـشم دوخت:آره,من با اینکه بـچه ی خیلی خوبی نبودم اما هیچـوقت لب به ویسکی نزده بودم)
(پس حالا چرا خوردید؟)
(چون داشتم دیونه می شدم,چون شکست خوردم,چون...چون خسته شدم!)واشک درچشمانش حلقه زد. سربه زیر انداخت و مشتی حواله ی زانویش کرد:لعنت...خسته شدم!)
دردی ناگهانی از دیدن عجز وتنهایی و معصومیت کسی که تازه فهمیده بود چقدردوستش دارد,ویرجینیا را ویران کرد.این حرف و این اشک به او فهماند پرنسرنجی در درون داشت که از گـذشته ی مرمـوزش سرچشـمه می گرفت.زخمی عمـیق دردل و خاطـره ای تلـخ و سخت در پی!بنظر می آمد مستی پرنس را وادار می کندحرف بزند:وقتی پـدر مرد خیال کردم هـمه چیز دیگه تموم شد اما بعـد...دیدم نه,تـازه اول دردسره!)
ویرجینیا با شوق از درد دل کردن او پرسید:شما منتظر مرگ پدرتون بودید؟)
(نه...مسلمه کـه نه!کدوم پسری مـنتظر مرگ پدرش می شـه که؟)و بعـد از کمی مکث ادامـه داد:من برای انتقام گرفتن برگشتم.)
(ازکی؟)
(از هرکی که بدبختم کرده!)
بدبخت؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:گرفتید؟)
(نه هنوز!)
(منتظر چیزی هستید؟)
(نه...نقشه ام داره خوب پیش می ره!)
پـس شـروع کـرده بـود!وحشت نـاگهانی ویرجیـنیا را وادارکـرد برای منصرفکـردنش از هـر نـوع اقدام خطرناکی وارد جدل شود:چرا می خواهید انتقامبگیرید؟)
(داستانش طولانیه!)
(ما بقدرکافی وقت داریم!)
پرنس خندید:آخه نمی شه...من نمی تونم به تو توضیح بدم!)
ویرجیـنیا بناگه متوجه شد!هـنوز دو هفـته ازآمدنش نگذشتـه بود.چطور میتوانست توقع داشته باشد به او اعتمادکنـد؟پس سعی کـرد از جای دیگری صحـبت را ادامه بدهـد:چرا بجای انـتقام گرفتن همه چیز رو فراموش نمیکنید؟اینطوری به آرامش می رسید.)
(سعی کردم اما نشد!)
ویرجینیا به نیمرخ او خیره شد:چرا؟به چی احتیاج داشتید؟)
پـرنس همـچنان گنگ و منگ روبـرویش را نگـاه می کرد:شایـد به حسی قـوی تر از انتـقام,به چیزی که هیچوقت نداشتم و باور نکردم.)
ویرجینیا با تعجب پرسید:چی رو می گید؟)
پرنس به او زل زد:عشق!)
تمام تن ویرجینیا از هیجان لبریز شد.یعنی اصلاً عاشق نشده بود؟پرنس با بی اعتنایی ادامه می داد:برای من همیشه سه نوع عشق وجود داشت یا به عبارتی فکـر می کردم وجود داره...یکی عـشق بزرگترها بـود یکی عشق دوستام و یکی عشق دخترها بود...پدر و مادرم با مرگشون و دوستام با خیانتشون این عشقها رو از بین بردند...)
(اما مادرت زنده است و دوستت داره؟!)
(بـرای من اون خیلی وقـته مرده...از وقـتی که عاشــق ویلیام شده...با این حساب...اون هیچوقت برام وجود نداشت!)
بیچاره خاله!(اما این بی انصافیه!)
(خودش اینو خواست!)
(اما اون خیلی دوستت داره و برای...)
پرنس با خستگی نالید:لطفاً ویرجینیا...صحبت کردن در مورد اون آخرین چیزی که حالا بخوام!)
ویرجینیا با عجله معذرت خواست و برای حفظ موضوع اصلی با وجود شرم بسیار پرسید:دخترها چی؟)
(اونها که هیچوقت عشق نبودند...فقط وسیله ی لذت جنسی و بس!)
(اما این فکر غلطه!)
(برای من که همیشه اینطور بود!)
(چطور می تونید مطمعن باشید؟)
(چون تا از تختشون در می اومدم از بین می رفت.)
ویرجینیا به وضوح داد زد:تخت؟شما بهشون تجاوز میکردید؟)
پـرنس قهقهه زد:چه تجاوزی؟تو چی داری می گی؟به اون می گند عشقبازی!)و رو به او کرد:اگر هر دوطرف راضی باشند می گند عشقبازی!)
ویرجینیا وحشت کرده بود:یعنی شما با همشون...)
و شرم اجازه نـدادآن جملـه را تلفـظ کند.پـرنس رو به آسمـان کرد:نه...فـقط باکسانی که فکر می کردم عاشقشون شدم و باورکن تا بهشون نزدیک می شدم بدون معطلی خودشون رو بغلم می انداختند.)
قلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد:پس واسه همون بهتون کازانوا می گفتند؟!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پرنس با ناباوری به او نگاه کرد:خدای من!چهـار تا دختـر بیشتـر نبودند وبعـدها فهـمیدم هر چهارتـاشون فاحشه بودند!)و با شک و تردید اضافه کرد:توموضوع کازانوا رو از کجا می دونی؟بچه ها بهت گفتند؟)
ناگهان باد شدیدی برخاست و داخل بلوز سفید پرنس پر شد وگـردن مزین به زنجـیر و سینه های صافـش دیده شد.با عجله رو به ویرجینیا کرد:تو بروخونه...سردتمی شه.)
تـن ویرجینیا از شدت هـیجان و شور و شهوت و عشق می سوخت.درکنار پرنس بودن عالی بود حتی اگر تماس یا حرکتی هم درکار نباشد!پس با خجالت غرید:سردم نیست!)
پرنـس با دقـتی که از شخص مستی چـون او بعـید بود دستش راگرفت:کو؟تو که از منم داغ تری؟!نکنه تو تب داری؟)
همین یک تماس کوچک آن احساس غریب ویرجینیا را تا آن حد قوی کردکه با جرات دست دیگرش را بر روی دست او گذاشت و مانع عقب کشیدنش شد.پرنس متعـجبانه به او خیره شد.ویرجینیا سریع نگاهش را دزدیـد و قلبش شروع به نواختن ضربه های شوق کرد.پرنس اجازه داد دستش را نگه دارد:می دونی... صبح هیچ چیز بیاد نخواهم داشت!)
ویـرجینیا خندید اما بـاز قدرت هوس مانع از آن می شدکـه رهـایش کنـد و پرنس هـم متـقابلاً دست او را گرفت:راست می گم!شاید یک روزی مست کنی اونوقت میبینی که هرکاری می کنی نـمی تونی شب قبل رو بیاد بیاری!)
ویرجینیا غرق لذت موقعیت شیرینش ان بود.دست در دست هم شانه به شانه و تنهـا...زمزمه کرد:می دونـم! ما توی دهکدمون یک همسایه داشتیم کـه مردبـعضی شبهـا مست به خونه برمی گشت و زنش اونو تـوی اصطبل می خوابوند صبح مرد خیال می کرد خودش به اصطبل رفته!)
پرنس بی مقدمه گفت:اگه من شوهرت بودم تو هم منو توی اصطبل می خوابوندی؟)
تن ویرجینیا از تجسم زن و شوهری کرخت شد:شاید...نه...یعنی نمیدونم...یعنی نیستیم که بفهمم؟!)
پرنس به او خیره شد:اگه بخواهی می تونیم همینجا زن و شوهر بشیم!)
نفس ویرجینیا بندآمد!این چه بود؟توهین بود یا درخواست ازدواج؟نگاه شرورانه ی پـرنس او را شرمگیـن کرد و دستانش شل شد اما پرنس دستش را عقب نكشید بدتر با پر رویی به لباس خوابش چنگ انداخت و رانش را لمس کرد:خوب چی میگی؟)
احساس سستی جایش را به لرز داد و او را محو چهره ی الهی و صدای دلنواز و تن خوش تراش پرنس,که حتی از روی بلوز قابل تشخیص بود,کـرد اما در عین حالتـرسید.ترسی خـفیف از حرفی بدتر یا حـرکتی نـاگهانی و جالب!اما پـرنس بیتحرک بود و ظاهراً منتظر!ویرجینیا سر به زیر انداخت و به انگشتان او که با لطافـتی دخترانه مشت شده بود نگاه کرد:من منظورتون رو نمی فهمم آقای سویینی؟!)
پرنس غرید:بهت گفتم پرنس صدام کن...فقط پرنس!)
و حرکت کـرد!داشت نزدیک می شـد.شروع ناگهانی صدای تاپ تاپ قلب ویرجینیا,نفـسش را به شماره انداخت:بله آقای...یعنی...)
نـه!تلفظ نام او سخت تر شده بود.بناگه پرنس سر پیش آورد و با صدای آرامی بیخ گوشش گفت:پرنس, بهم پرنس بگو!)
و لبـهای او را احساس کرد.از گـرمای سوزان نفسش فهمـید دارد گیجگاهـش را میبـوسد ودیـدکه دارد قدرتش را از دست می دهد.آن احساس قوی و زیبای لعنتی!(موهای قشنگی داری ویرجینیا...)
حالا داشت لبـهایش را به موهای او می کشـید و سینه اش را به بـازوی او...عـطر مردانه ی تنش تمام وجود ویـرجینیا را رقـصاند بطـوری که بـرای حـلقه نـشدن دستانش به دور کمر پـرنس به زحمت جلوی خـود را گرفت.انگشتان پرنس به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.تمام فکرش در لبهای پرنس بود.اگر او را می بـوسید...کاش او را می بـوسید!نفسهایش را کندتر کـرده بـودتا صدای نفس نفس زدن پرنس را بهتر بشنود.به گردن لختش خیره مانده بود و از ترس اینکه مبادا داد بزند"مرا ببوس" لب بر هم می فشرد.پرنس بسیار هوسناک زمزمه کرد:تو نمی دونی...نباید نصف شبی,پیش یک پسر مست,با لباس خوابت بشینی؟)
بله می دانست فقط یک مانع وجود داشت.او عاشق پسر مست بود!نمی دانست بایـدچیزی می گفت یا نـه و اگـر لازم بود,می تـوانست یا نـه!؟سکوت او پرنس را گستاختـرکرد.دست چپش دور شانه های ویرجینیا حلقه شد و دهانش از گیجگاه برگردن او خـزید.دست راستش به زیر دامن فـرو رفـت و رو به بال احـرکت کرد.ویرجینیا بدون آنکه متوجه باشد به آغـوش او پنـاه برد,دستهـایش را به سینه ی نیمه لختـش چسباند و سـر بر شانه اش گـذاشت.دست پرنس هنوز در زیرلباس ویرجینیا حرکت می کرد.پهلو ...پـشت ...کمر ... لبهایش هم حرکت کرد.باز شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند بعد...بوسید! ویرجینیا کاملاً درآغـوش او اسیر شده بـود و از شدت شوق و لـذت سست می شد.چقـدر هـوسانگـیز بود احساس کـردن رطوبت لبهایی که برای اولین بار درگردنش میرقصید.چقدر هیجـان انگیز بود فـشرده شدن توسط تنی که بـرای
اولین بار او را در بر گرفته بود و چقدر شیرین بود گرمای عشقی که برای اولین بار تجربه می کرد.انگـشتان پرنس بر پوست کتف و کمرش فرو رفت و بازوهایش کیپتر شد بطوری که تمام عضلات ویرجینیا بدرد آمد و وادارش کرد ناله ای بکند:آه..آقای سویینی...لطفاً...)
پرنس زمزمه کرد:پرنس...بهم پرنس بگو لعنتی!)
و فشار بازوهایش بیشتر شد بطوری که اینبار ویرجینیا از شدت درد بی اختیار داد زد:پرنس نکن!)
پرنس به سختی خندید:متشکرم...)و دستهایش شل شد:کاش امشب مست نبودم!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید.فـرصت هم نکـرد بپرسد.سر پـرنس بر بـازوی او غـلتید و دستهایش باز شد.
ویـرجینیا با عـجله او را گرفت اما نتوانست نگهش دارد و پـرنس به پهلـو بـر چمـن افـتاد!وحشتی عظـیم به ویرجینیا روی آورد.چه شده بود؟تکانش داد و باترس صدایش کرد اما جوابی نیامد.بعد ازآنرا ویرجینیا به خـوبی بیاد نداشت!به خانه دویـده بود و چطورکه تـوانسته بود خاله و میبل و رئالف را بـیدارکرده بود و با خود سراغ پرنس بـرده بود و از دیـدن عکس العمل آنـهابعد از معـاینه ی پرنس,شـرمنده شده بود!رئـالف غریده بود:خانم ایشون خوابند!)
میبـل با مـهربانی دست او را نوازش کرده بود:نـترس دخترم سالمه!)و رو به خـاله لبخند زده بود:بـالاخره برگشت...خدا رو شکر!)
اما خاله عصبانی شده بود:آقا مست کرده!همینمون کم بود!)
ویرجینیا نمی توانست باورکند!پرنس همچون کودک درآغوش او بخواب رفته بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تا صبح ویرجینیا با یادآوری مجـدد و مجدد اتفاق افـتاده و کنجکاوی برخوردهای بعـدی پرنس نـتوانسته بود بخـوابد و صبح قـبل ازآنکه پرنس ازخـواب مستی اش بـیدار شود,طبق قرار قـبلی با کارل,که دنـبالش آمده بود,راهی خانه ی دایی جان شد.
***
خانـه ی آنها به اندازه ی خانه ی خـاله دبورا عظمت نداشت اما زیبا بود.خانه ای دو طبقه وسط باغ آلبالو با اتاقهای کمتر وسایلهای ارزانتر و خدمتکارهای نیمه وقت.رفتار همه در طول آن هفته با اوعالی بود.همان روز اول لوسی بی عرضگی هلگا را بهانه کرد و او رابه خرید برد.باز هم کلی کیف و کفش و لباس برایش جمع شد.سمنتا او را همچون الهه می دید.مرتب ابراز علاقه میکرد و طرز رفتار و حرف زدنوحتی لباس پوشیدن او را تقلید می کرد.کارل هـم پسر خوبی بود فـقط گهگاهی با پـدرش درباره ی کار جر و بـحث می کرد و یا با شوخی های بیجایش سمنتا را عصبانی می کـرد اما با او مهربان وخـوش برخـوردبود.دایی چند بار او را به گردش برد و مکانهای مشهور و تاریخی شهر را نشـانش داد.زن دایی هم برنامه ی غـذایی آن هفته را بر طبق غذاهای موردعلاقه ی او تنظیم کرد و باعث شد او یک و نیم کیلو چاقتر بشود!
آخـر هفتـه چیزی عوض نشد.باز پدربزرگ او را نمی خواست باز او تنها ماند و باز به پرنس فکر کرد!در خانه ی خاله پگی هم همه چیز مثل قبل بود.خاله هنوز هم بی اعتنایی می کرد.هلگا وراجی میکرد,ماروین شوخی می کـرد و براین گوش می کـرد!جمعه شوهـر خاله خـبرآورد بالاخره پدربزرگ بنابه اصرار خاله دبـورا حـاضر به قبول و دیدن او شده امـا این خبر دیگـر برای ویرجیـنیا شاد کنـنده نبود.همیـنقدر که دیگر
نمی توانست در خانه ی خاله دبورا و پیش پرنس باشد برای ناراحت شدنش کافی بود اما مجبور بود نـشان ندهد چون همه شاد بودند و از او هم انتظـار داشتنـد شاد باشد!از صبح یکـشنبه دخترها او را احاطه کردند تا به نوعی کمکش کنند.یکی در مورد لباسش نظر می داد.یکی فرم راه رفتن یادش می داد.یکی چگونگی بـرخورد با انسانها,یکی طرز حرف زدن,یکی طرز نگاه کردن و خندیدن!انگار که جشن عروسی اش بود!
ساعت شش عصر همه به هتل پلازا که محل برگذاری مراسم مثلاً ورود ویرجینیابود رفـتند و فقط لـوسی مانـد تـا او راآرایش و همراهی کنـد.لوسی اخلاق زورگویانـه ای داشت و مرتب خواسته هایش را تحمیل میکرد.برای او لباسنارنجی رنگی انتخاب کرده بود و سعی میکرد راضی اش کند آنرا که بی ریخت ترین و ارزانترین لباس ویرجینیا بود,بپوشد که ولتر به نجات آمد:خانم میجر آقای سویینی پشت تلفن با شما کـار
دارند.)
لوسی بـا عجله بیرون دویـد و ویرجیـنیا درآتش ناگهانی حسادت شروع به قـدم زدن کـرد!لعنت بر لوسی! ثروتمنـد بود جـذاب بود بزرگ بود زیباتـر بودبدتـر اینکه گـذشته ی رمانتیکی با پرنس داشت!یعنی چرا پرنس با لوسی تماس گرفته بود؟شاید هم آنها همیشه با هم در تماس بودند!لعنت بر همه چـیز!اوپرنـس را می خواست,برای کریسمس,بسته بندی شده در قوطی کادو در زیردرخت!!وقتی لوسی برگشت ویرجینیا تقریباً دعوا کرد:چی می گفت؟)
لوسی از بس هیجان زده بود متوجه گستاخی او نشد:من الان بر می گردم...)
وکیفش را برداشت و دوان دوان خـارج شد.دیگـر حس حسادت و نفـرت و خشم ویرجینـیا به اوج خـود رسیـد بطوری که از لجش لبـاس نارنجی رنگ را از پنـجره بیرون پرت کرد.می دانست او حـتی حـق فکر کردن به عشق پرنس را نداشت چون اوکسی نبود جز یک دخترکم سن قد کوتاه لاغر فقیر نالایق روستایی که جراتمی کرد پرنس سویینی برازنده و زیبا و مشهور و ثروتمند را بخـواهد.بله او از عاشق شدن خـود شرم می کرد!هنوز دقایقی از رفتن لوسی نمی گذشت که دراتاقش بطور ناگهانی باز شد و پرنـس پوشیده
در همان بارانی سیاه آشنایش درآستانه ی در ظاهر شد:زود باش بیا!)
ویرجینیا با ناباوری به او زل زد:تو...تو اینجا چکار...می کنی؟)
(اومدم تو رو حاضرکنم!)
(اما لوسی...)
(می دونم,می دونم...خودم اونو دنبال نخود سیاه فرستادمش...زود باش بیا!)
ویرجینیا کم مانده بود از شدت شادی داد بزند.چقدر زودقضاوت کرده بود!پرنس متوجه خوشحال شدنش شد:چیه؟دلت برام تنگ شده بود؟)
ویرجینیا شرمگین خندید و پرنس داخل پرید:باید عجله کنیم...نیم ساعت وقت داریم!)
و دستش راگرفت و با خود خارج کرد.ویرجینیا با تعجب گفت:اما لباسهای من اینجااند!)
(اونها بدرد تو نمی خورند.)
و وارد راهرو شدند:ولتر...ولترکجایی؟)
صدای ولتر از طبقه ی پایین شنیده شد:بله آقا؟)
(در اتاق مادربزرگ قفله؟)
(مسلمه آقا...چطور؟)
(کلیدش کجاست؟)
(آقای میجر همیشه با خودشون می برند.)
(خیلی خوب...متشکرم!)
و ویـرجینیا را به سوی راهـروی دیگری در سمت چپ برد.ولتـر که تازه خـود را بالای پله هـا رسانده بود, صدایش کرد:لطفاً آقا...شما که قصد ندارید قفل روبشکنید؟)
(نه ولتر!چه حرف احمقانه ای!من فکر می کردم یادته چطور درهای بسته رو باز می کردم!)
ویرجینیا نگران و متعجب از اتفاق غیر منطقی که داشت می افتاد,با اوته راهرو رفت.مقابل در دو لـنگه ای رسیدند و پرنس کارت بانکی اش را از جیبش درآورد ولای درکرد.کمی بر روی قفـل تکان داد.در تـقی کرد و باز شد.پرنس خونسـردانه داخل رفـت و در را برای ورود او باز نگه داشت.اتـاق خیلی بزرگ بـود.
تختی سایه بان دار بر ضلع مقابل بود و شومینه ای ساخته شده از مجسمه های گچی هـیکل انسان در ضـلع دیگر بود.پرده ها کاملاً کیپ بسته شده بودند بطوریکه اتـاق در حد شب تاریک بود.پرنس بـدون معطلی در را بست و بـه سوی پنجره هـا رفت.یک یک پرده ها راکـنار زد وپنجـره ها را بازکرد.باد تند و خـنک پـاییزی داخل اتاق پر شد و برای اولین بار بیاد ویرجینیا انداخت که یک ماه از ورودش به شهر و فامیل و در کـل از ورودش به زندگی دیگـر می گذشت.پرنس به سوی کمد عریض اتاق رفت و درهایش را بازکرد: (خوب...ببینم...این نه,اینم نه...آها پیداکردم!)وکت دامنی سیاه بیرون کشید:بگیر اینو بپوش!)
و به سویش آورد.ویرجینیا با دیدن اندازه و حالت لباس نالید:اما این اصلاً مناسب سن من نیست!)
(بهتر!تو رو بزرگتر نشون خواهد داد!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پس کم سن بودنش عیب بود!ویرجینیا باز معذب و شرمگین مخالفت کرد:دامنش خیلی کوتاهـه...یقه ی کت هم...)
ومکث کرد چون پرنس می خندید:تو مثل اینکه هنوز نمی دونی کجا اومدی !اینجا هایلند نیست,زندگی اینجا مثل زندگی اونجانیست و تو باید چیزی رو که ما صلاح می دونیم گوش کنی چون اینجا شهر ماست وما اینجا رو می شناسیم,ببین...)دست بر شانه ی ویرجینیاگذاشت:امروز تو برای اولین بار با اصیل زاده ها روبرو میشی دلت که نمی خواد همین اول با دیدن تیپ و قیافه ات خیال کنند خیلی بیکلاس هستی؟)
ویرجینیا غرید:اگه قراره با یک لباس مبتزل بهم باکلاس بگند ترجیح می دم بی کلاس بمونم!)
پرنس لبخند جذابی به لب آورد و دست زیر چانه ی ویرجینیا برد:یا اگه من ازت خواهش کنم؟)
ویرجینیا به او خیره ماند.باز لذت تماس و جادوی نگاه و صدا و لبخند زیبا...(می خـوام با تو بـه جـشن بیام و دلم می خواد اینو بپوشی...بخاطرمن...لطفاً...)
ویرجینیا کاملاً طلسم شده لباس راگرفت:کجا بپوشم؟)
(اگه به من باشه همین جا!)
ویرجینیا خندید:اما به شما نیست!)
پرنس هم خندید:پس برو اونجا...)
آنجـا دری در سر اتـاق بودکه به یک حمام زیـبا و روشن که متناسب بـا عظمت اتاق وسیع و تمیز بود,بازمی شد.ویرجینیا سر پا لباسهایش را عوض کرد.دامن بخـاطر کوتاهی قـدش تا زانوهایش می رسیـد اماکت بسیار یقه گشاد بود بطوریکه سینه بند مخصوص لباس کلاً بـیرون می ماند!لحظه ای با بیچارگـی لب وان نشست و سعی کرد دو طرف یقه را وسط بیاورد.بایدگل سینه یا سنجاقی می زد یا هم سعی می کرد پرنس
را منصرف کند.بناگه در حمام زدهشد و قبل از آنکه فرصت جواب دادن پـیدا کند,پرنس داخل شد:چـرا نشستی؟زود باش بیا...دیر شد!)
(لطفاً پرنس,این خیلی...)
(عالیه!هوس انگیز بنظر میایی.)و پیش آمد و دست ویرجینیا را گرفت:بلند شو ببینم...)
با سر پا ایستادن یقه ی کت تا نافش باز شد.دست درازکرد به هم برساند که پرنس مچش را گرفت:نه صبر کن...تو خیلی...)
و حرفش را خورد.ویرجینیا در اوج ترس شیرین تنها بود نشان بود.نگاه پرشور ومتـعجب پرنس از سینـه ی او گذشت:خدا بهت رحم کنه!)و دستش را کشید:بریم.)
با نشاندن بر روی صندلی میز توالت پرسید:آرایش کردن که بلدی؟)
جواب منفی ویرجینیا,او را شوکه کرد:باورم نمیشه!ای بابا تو واقعاً ویرجین*هستی!)(* virginباکره.)
و یکی از صندل هایی کـه جلوی پنجره دور میز سفیدی چیده شده بود,زیرخودکشید:می تونم قسم بخورم دست هیچکس تا به حال به تو نرسیده!)
ویرجینیا با خشم گفت:مسلمه که نرسیده!شما در مورد من چی فکر می کنید!؟)
پرنس مقابلش نشست:ببینم...نکنه خودت رو برای من نگه داشتی؟)
ویرجینیا لرزید.چقدر گوشهای باکره اش به چنین جملات شهـوت آلودی غـریب بود!پرنس جعـبه آرایش رابر روی میز بازکرد:باید از سایه شروع کنیم...یادبگیر!چشماتو ببند.)
ویـرجینیا چشمانش را بست اما بـا نگرانی دست بـه یقه ی کت بـرد.نمیتوانـست جهت نگاه او را بـبیند و می ترسید که پرنس فهمید و خندید:نترس عزیزم...حالا وقت برای عیاشی ندارم!روزهای بعدی شاید!)
ویرجینیا خندید اما دستش را عقب نکشید!(تموم شد...می تونی چشماتو بازکنی...)
و ریمـل را از جـعبه درآورد.بناگه دربـاز شد و شخصی داخل پـرید:اوه خدای من!بـایـد حدس می زدم! چکار داری می کنی پرنس؟!)
براین بود.پرنس لبخند زد:من خوبم,تو چکار می کنی؟)
براین وارد شد و در را بست:لطفاً پرنس,این کار رو نکن!)
چرا؟کجای کار پرنس غلط بود؟(ریمل هم تموم شد...حالا کمی رژ.)
و چانه ش راگرفت. حالا ویرجینیا می توانست قیافه ی او را راحت تماشا کند.قیافه ای که محال بـود روزی تکراری شود.او بـاآن موهای کمان زده بـرگونه ی چپش بـا آن ابروهای باریک و نزدیک به مژه های پر و خمیده اش بـا آن نیم دایره های آبی چشـمان ستاره مانـند وخمارش و بـا آن دهان دوست داشتنی و کجش کـه همیشه ویرجینیا را بـه این فکر می انـداخت که دارد تمسخر آلود می خندد تا ابد دیدنی بود!(دهنت رو ببند!)ویرجینیا نمی شنید!پرنس دوباره تکرار کرد:با تو هستم...دهنت رو ببند!)
و ویرجینیا به خودآمد:بله؟)
(دهنت رو ببند بتونم رژ بزنم!)
(آه بله ببخش...من...یک لحظه حواسم...)
لبخند پرنس عمیقتر شد و ویرجینیا کم ماند از شدت شرم بگرید!(لازم نیست توضیح بدی,من می فهمم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هفتم

لبخند پرنس عمیقتر شد و ویرجینیا کم ماند از شدت شرم بگرید!(لازم نیست توضیح بدی,من می فهمم!)
براین دوباره به حرف آمد:پرنس تو داری اشتباه می کنی!)
پرنس با بی اعتنایی به کارش ادامه می داد.ویرجینیا دیگر نگاهش نمی کرد امااز ذهنش فرم لبهای قشنگ او را می گذراند و لذت می برد.براین زمزمه کرد:تو داری اونو بیچاره می کنی!خودت به دوست احتیاج
نداری برای اون دشمن جور نکن.)
پرنس از جا بلند شد و پشت سر ویرجینیا رفت:تو و من برای دوستی اون کافی هستیم,ضمناً پیرمرد در هر
صورت ازش خوشش نخواهد اومد...)
وگـیره ی موهای ویرجـینیا را بـازکرد و شروع به بـرس زدن کرد.ویرجیـنیا نـاامیدانه گفت:اما مـن خـیال می کردم چون یکماه گذشته...)
پرنس حرفش را به سرعت برید:مطمعن باش برای شهرت و خود شیرینی کردن اینکار رو می کنـه پس لزومی نداره برای جلب توجهش تلاش بکنی اون یک گرگ پـیره که اگه همـین روزها نمیره باید خـودم یک کاریاش بکنم!)
این جمله ویرجینیا را خنداند اما براینرا ناراحت ترکرد:اونکه باهات کاری نداره!)
پرنس برس را بر روی میز پرت کرد:اون هنوز تقاص کارهاشو پس نداده!)
(ازکجا می دونی؟)
پرنس مشغول درست کردن موهای ویرجینیا شد:از اینکه هنوز زنده است!)
(اما اون پشیمونه...)
(توبه ی گرگ مرگه!)
(و اون تو رو خیلی دوست داره!)
پرنـس دست از کـار کشید و با صدای سخت شده ای زمزمه کرد:می دونی بـراین...گاهی رفـتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم میخواد تا جون توی بدنت داری کتکت بزنم!)
ویرجینیا نگران شد.یعنی داشت دعوا می افتاد؟اما براین آرام بود:پس منتظر چی هستی؟)
(وقت مناسب!)
و چرخید و به سوی همان کمد رفتو با یک جفت کفش پاشنه بلند سیاه رنگ برگشت.زانو زد و خودش کفشها را بپای او کرد و قبل از آنکه ویرجینیا بتوانداز فضای رمانتیک لذت ببرد,دستش را گرفتو بـلندش کرد:خوب شد...همونی که میخواستم!)
براین نالید:اوه...لعنت!)
ویرجینیا متوجه او نبود.خود را درآینه می دید.شخص داخل آینه نمی توانست او باشد!سـایه ی خاکستری ازگـوشه ی چشمانش تـا بیرون کشیده شده بود و رژ لب قهوه ای براق با موهای جمع شده تا فرق سر او را ده سال بزرگتر نشان میداد!(این محشره!)
(نه این مادربزرگه!)
ویرجینیا به او نگاه کرد.جدی بود:قیافه اش کاملاً یادمه...توی آخرین جشنی که شرکت کرد این تیپ رو زده بود!)و با خود زمزمه کرد:فقط یک چیز مونده!)وبرگشت و به سوی تخت راه افتاد:هدیه ی پیرمرد)
بناگه براین به سویش دوید و قبل از رسیدن او به کمد سر تخت,خـود را جلویش انداخت:نه دیگـه!اجازه نمی دم این کار رو بکنی!)
پرنس نایستاد:تو فکر می کنی می تونی جلومو بگیری؟)
براین هم از رو نمی رفت با آنکه فاصله کمتر می شد از جایش تکان نمی خورد:چرا این کارها رو میکنی پرنس؟چرا؟)
پرنس سینه به سینه ی او رسید و بناچار ایستاد:تو که باید بهتر بدونی!)
(نه...من هیچی نمی دونم!)
(اوه بله...یادم رفته بود,تو سرگرمی هاتو زود فراموش می کنی!)
(بی انصافی می کنی پرنس!)
(می بینم که چیزهایی یادت میاد!)
براین کم مانده بود بگرید:من شش سال جوونی ام رو گذاشتم!)
پرنس صدایش را بلندکرد:من نذاشتم؟)
براین ملتمسانه به او خیره شد:پس درکم کن!)
پرنس آرامتر شد:نه تا وقتی طرف اون پیرمرد هستی!)
ویرجینیا خیلی ناراحت بود.احساس می کرد دعـوا بـر سر او شروع شده:لطفاً پـرنس...من دیگه بـه چیزی احتیاج ندارم!)
اما براین او را متوجه اشتباهش کرد.پرنس قصد داشت خشم پیرمرد را برانگیزدو براین در تلاشی ناامیـدانه برای منصرف کردنش:می دونم چرا و چقدر از پدر بزرگ بدت میاد اما...)
پرنـس با نفرت غـرید:تو؟...تو یک ذره هم نمی تـونی حدس بـزنی چرا وچقدر!اگه تو هم اونشب اونجا بودی و...و اگه می اومدی و می دیدی که...)و به زحمت خود راکنترل کرد و قدمی عقب گذاشت:قصد ندارم بخاطر یک تکه جواهر باتو در بیفتم!)
و چرخید تا برگرددکه براین غرید:چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟)
پرنس با خستگی زمزمه کرد:برای حرف زدن دیگه خیلی دیره!)و به سوی ویرجینیا رفت:بیابریم,سر راه چیزی شبیه اون می خرم...)
و با خود ادامه داد:اون توی هیچ مراسمی بدون گردنبندش نمی شد!)
براین باگیجی نالید:تو رو خدا پرنس...بگو من چکارکردم؟)
اما پرنس بازوی ویرجینیا راگرفت و با خود بیرون کشید.
هـنوز به پای پله ها نرسیده بودند که لوسی و کارل همراه یک زن موکوتاه شیکپوش وارد سالن شدند.با دیدن ویرجینیا آه از نهاد لوسی برآمد:تو چکارکردی پرنس؟)وپیش دوید:اونو بااین وضع کجا میبری؟)
پرنس انگار کور و کر بود.خونسردانه از میان آنها گذشت و ویرجینیا را هم با خود به سوی در برد.کارل داد زد:باز چه نقشه ای داری لعنتی؟!)
با ورودبه حیاط,لوسی دنبالشان دوید:صبرکن...تو نمی تونی اونو اینطوری ببری...)
ویرجینیا کم کم می ترسید.به ماشین سیاهی که تا وسط حیاط آمده بود و چمنها را له کرده بود,می رسیدند. ویرجینیا متعجب شد.آن هم ماشین پرنس بود!؟لوسی دست بردار نبود:ویرجینیا تو نباید با اون بری...) ویـرجینیا از روی بیچـارگی نگاهی به عـقب انداخت.بـراین در ایوان بود اماکارل در پی لوسی می آمد. بارسیدن به ماشین,پرنس در را بازکرد و او را داخل هل داد:سوار شو!)
ویـرجینیا خـود را بر صندلی جلـو انداخت و پـرنس در را کوبید.سریع ماشین را دور زد و پشت فرمان قرار گرفت لوسی خود را به سختی رساند و دست بر دستگیره ی ماشین انداخت:بیا پایین ویرجینیا...)
اما پرنس دکمه را زد و درها قفل شدند.لوسی خشمگین تر داد زد:تو نباید اونو ببری!)
اینبارشیشه ها بال ارفتند و ضبط روشنشد!لوسی کف دستهایش را به شیشه کوبید و باز چیزهایی گفت اما دیگـر شنیده نمی شد!ویرجـینیا بـا وحشت به چهره ی بـرافروخته ی لوسی نگاه کـرد و تـرسش بیشتر شد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ماشین حرکت کرد.کمی عقب رفت و بعد یک چرخ بزرگ زد باز چمنها را له کـرد وبه سوی در حـیاط سرعت گرفت.ویرجینیا با آوارگی به نیم رخ پرنس خیره شد.چیزی در نگاه خشمگین وچهره ی جدی اش موج می زدکـه ویرجینیا نمی توانست معـنی کند!بـا ورود به خیابان اصلی,پرنـس ضبط را خامـوش کرد و پنجره ها را بـازکرد.بـاد به داخل کوبیـد و موهای زرد او را وحشـیانه بـه رقص درآورد.ویرجیـنیا هر لحظه بـیشتر از قـبل می ترسید.احساس می کـرد به سوی خطـر و برانگیختن خشـم و نفرت همه ی عالم می رود و گرنه چرا باید لوسی وبقیه چـنان عکس العمل بزرگی نشـان می دادند؟!صدای پـرنس او رااز تفکراتش خارج کرد:لازم نیست بترسی...)
ویرجینیا دوباره به او نگاه کرد و او در حالی که همچنان چشم به راه داشتادامه داد:توهمه چیز رو بسپاربه من,اونها همشون دروغگو و ترسو و ریاکارند.هیچکس مثل من واقعیتها رو نمی دونه تو هم تازه اومدی و کسی رو نمیشناسی اما باید بدونی اون پیرمرد شیطانه و هرکیطرف اون باشه همدست شیطانه!)
واقعیتها؟شیطان؟ویرجینیا گیج تر شده بود.یعنی پرنس از او استفاده میکرد؟ظاهراً در یک طرف جمعـیتی دوازده سیزده نفـری بود و طرف دیگر فـقـط یکنفـر...پـرنس!باید به کـدام طرف می رفت؟آیـا اکثریت حقیقت را می گفتند یااقلیت؟اصلاًحقیقت چه بود؟بعد از مدتی ماشین به بزرگراهی وارد شد و بـدسلیقـه درگـوشه ای پـارک کرد.پـرنس پیاده شـد و بـه سوی فـروشگاه عظـیمی که سمت راستـشان بـود,دوید و
ویرجینیا را در دلهره و انتظار تنها گذاشت.بعد از حداکثر سه دقیقه که بـرای ویرجینیا سه ساعت بـنظر آمده بود پرنس برگشت.جعبه ای بـا روکش مخمل قـرمز در دست داشت.بـه محض سوار شدن آنرا بـه آغوش ویرجینیا انداخت:اینو بزن!)
و چون ماشین را خاموش نکرده بود فقط دنـده عـوض کرد و راه افـتاد.داخل جعبه یک گردنبند نقـره ای بـسیار سنگین و بزرگی بود که بـا الماسهای رنگارنگ که غیـر قابل شمارش بودند,تزئین شده بود.ویرجینیا با هیجان گفت:اینو برای من خریدی؟!)
(مسلمه...بینداز دور گردنت!)
ویرجینیا با شوق از اولین و بهترین هدیه از طرف پرنس,آنرا دور گردنش آویخت.سرد بود و دورگردنـش را تا یک وجب از سینه اش پوشاند.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد:این عالیه پرنس تو...مطمعنی اینو به من می دی؟)
پرنس یک نگاه گذرا به او انداخت و لبخند زد:البته...خودشه!)
(متشکرم...واقعاً متشکرم,حتماً خیلی گرون بوده...)
(ما به زیر صد هزار دلار گرون نمی گیم!)
(صد؟!این چند شده؟)
(گرون!)
ویرجـینیا دچـار سرگیجه شـد.زیـادترین پولی که او در عمرش دیده بود بیستهزار دلاری بود که پدرش برای خرید مزرعه جمع کرده بود آنهم با کلی قرضو زحمتو قناعت!بله دنیای ثروت خیره کننده بود!
بعداز چند دقیقه جلوی ساختمان بسیار بزرگی ایستادند.ماشینهای آخرین مدل و لیموزینهای سیاه و سفید مقابلش صف بسته بودند و یک یک مهمانان از داخلش درمی آمدند.در نور عصر,هتل پلازا همچون کاخ ورسای بـنظر می آمد.پرنس کناری پارک کـرد و با عـجله خود را بیرون انداخت.ویرجینیا هم پیاده شد و پرنس ماشین را دور زد و دست او رادور بازویش انداخت:منو بگیر و در هـیچ شرایطی ول نکن و فـقـط لبخند بزن,انگار که از بودن با من خیلی لذت می بری!)
ویـرجینیا با علاقه خود را به او فشرد و خندید.چطور پرنس نمی توانست بفهمد ویرجینیا واقعاً از بودن با او غـرق لـذت است؟با وجـود هیجـان و کـفشهای پـاشنه بلند,ویرجیـنیا به سختی راه افـتاد.جوانی در یـونیفرم مخصوص پیش آمد اما پرنس سویچ را داخل جیب خود انداخت: (لازم نیست...الان برمی گردیم.)
بناگه صدای ترمز شدیدماشینی هردو را متوقف کرد.پرنس نگاهی به پشت سرشان انداخت:براین وکارل و لوسی,خوشحالم که اومدند,دلم نمی خواست چیزی از دست بدند!)و دست ویرجینیا راکه دور بازویش بود لمس کرد:اولین پارتی رسمیتو...متاسفم که کوتاه خواهد بود!)
ویرجینیا منظورش را نفهمید و طبق معمول فرصت هم نکرد بپرسد.هنوز راه نیفتاده بودند که جوان دیگری درکت شلوار سیاه و بسیار شیکی از داخل هتل درآمد و مقابل در ایستاد:متاسفم پرنس اما نمی تونم اجازه بدم!)
پرنس ایستاد:کی بهت خبر داد؟معشوقه ات!؟)
پسر نگاه کجی به ویرجینیا انداخت:خواهش می کنم پرنس...ازاینجا ببرش!)
(بیا کنار تادسن,حوصله ام رو سر نبر!)
براین از عقب صدایشان کرد:صبرکنید...)
پرنس دست ویرجینیا را کشید اما پسرک کنار نرفت:نه پرنس!)
پرنس با خونسردی گفت:تادسن...اخراجی!)
بناگه انگارکه به پسرک برق وصل کرده باشند,لرزید:اما...اما پرنس من مجبور شدم تو که...)
پرنس فرصت نداد حرفش تمام شود او را دور زد و همراه ویرجینیا داخل شد.
بـیش از دویست نفـر در لباسهای خـوشرنگ و تـاکسیدوهای تیـره در زیـرنورهای قـوی لوسترهای سالن می گشتند و صحبت می کردند.با ورودشان همهمه ای افتاد و بنـاگه صدای دست زدن به هوا بلنـد شد: به افتخار خانم اُکونور...)
ویـرجـینیا بـا هیـجان خـود را به پرنس فشـرد و لبخـندی از روی ذوق به لب آورد.در یک آن میـان افـراد عطراگین و زیـبا احاطه شدند(خوش اومدید),(محشر هستید...),(منتظر� �ون بودیم...)پرنس آرام درگوشش گفت:می تونی بگی منم همچنین,یا منم مشتاق دیدارتون بودم و یا خیلی راحت,فقط متشکرم!)
ویرجینیا خندان,حرفهای پرنس را خرج آنها میـکرد.همه چیز او را محسور و گیج کرده بود.همه چیز بسیار پـر ابهت و خیره کننده بنظر می آمد.نورها,رنگها,بوهـا, صـداها, نگاهها... پرنس خونسردانه و خندان او را از میانشان عبور می داد:راه بدید...لطفاً...پدربزرگ کجاست؟لطفاً اجازه بـدید,پدربزرگ عزیزم خیـلی برای
دیدن نوه اش عجله داره...)
با شنیدن این جمله ویرجینیا شوکه شد!اگه او می گفت همه دروغگو و ریا کارند,پس چرا خودش این کار را می کرد؟یعنی این کار اشتباه بود؟شایدبهتـر بود بـرمی گشت اما...با هر قـدم چوب پنبه ها می پـریدند,شام پاینهای پرکف ریخته می شـدند و جرینگ جرینگ جامهـا به سلامتی آنها به هم میخـوردند و مجال نمی دادند ویرجینیا فکرکند.به پشت سرش نگاهی انداخت.کارل دیوانه وار از میان جمعیت راه باز میکرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تن ویـرجینیا به لرز ناگهـانی و شدیدی افـتاد.حتماً اشتـباه می کردند!بی اخـتیار ایستاد و دستش را کشید اما پرنس رهایش نکرد برعکس بـا زیرکی بازویش را دور کمر او انداخت و او را به خود فـشرد و بـا شرارت خندید:کجا؟کار من تازه داره شروع می شه!)و به روبرو اشاره کرد:نگاه کن...اون بابا بزرگ عزیزته!)
ویرجینیا به جهتی که اشـاره میکرد,نگاه کرد.پـیرمردی قد بلند و موسفیـد,در میان گروهی مهـمان مسن ایـستاده بود.چهـره اش بسـیار شاداب بود و چشمانش بـرق هیجان داشت.موهایش بدون ذره ای ریختگی, پرپشت و خوب شانه شده بود و صورتش بـدون چروک عمیـق و به چشـم زننده ای,سه تـیغ اصلاح شده بود.با نزدیکتـر شدن آنهـا صداها خوابیـد.نگاه پیـرمرد بر او افـتاد.ویرجینیا مشتاقانه پیش می رفت که یک لحظه متوجه چهره ی منقلب شده ی دایی جان و خاله پگی شد!خاله دبورا لـبش راگزید و فیونا بـه بازوی شوهرش آویخت.داشت اتفاقی می افتاد!سرش را برگرداند.پرنس داشت می خندید!پیرمرد چندبار نگاهش را از چهـره و اندام ویرجینیا گـذراند و بناگه صورتش منقـبض شد.ویرجینـیا با نگرانی سر جا ماند و پیرمرد بناگه ناله ای کرد:آه...شرلی...نه...)
و به سینه اش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت.ویرجینیا دوباره و ناامیدانه نگاهی به پرنس انداخت. او هم با برق شادی در چشمان و لبخندی زهراگین بر لب منتظر بود.با صدای فریاد چند نفر متوجه پدربزرگ شد.بر زمـین افـتاده بود!هیاهـویی افـتاد و اطراف شلوغ شـد.ویرجینیا هـنوز سر جا مانده بود و نمی دانست چکار کند که انگشتان پرنس را دور مچ دستش حس کرد: می تونیم بریمعزیزم...)
اما حرکت نکرده,خاله دبورا به سویشان آمد,دستش را بلندکرد و با خشونت فرود آورد...
در راه خانه بودند.ماشین آنها در سکوت شب بدنبال سه ماشین دیگر میرفتند.پرنس آرام و خونسرد بـود و حتی شاد بود اما وجدان ویرجینیا او را اذیت می کرد.همه چیز خراب شده بـود.حال پدربزرگ بـد شده بود.جشن لغو شده بود و همه از او متنفر شده بودند.چرا پرنس اینکار راکرد؟با رسیدن به حیاط خانه,ماشینها پشت سر هم صف بستند.از ماشینی که جلوتر از همه بود دایی و زندایی,پدربزرگ را به کمک هم پایین آوردند.از ماشـین دومی هم خـاله پگی و شوهـرش و بچـه ها و از سومی خـاله دبـورا و اروین و فـیونا امـا ویرجینیا جرات داخل رفتن نداشت.می دانست گناهی نداشت و می دانست همه او را گناهکار می دانستند. برای اولین بار بالاخره ویرجینیا از بودن با پرنس معذب بود.او باعث این ناراحتی ها شده بود.هیچ چیز به او حـق بـیمار کردن یک پیـرمرد وخـراب کردن جـشن و ناراحت کردن اینـهمه آدم را نمی داد.هر قدر هـم ویـرجینیا دوست نداشت به ایـن زودی به آن خانه برود و از دیدار مکرر پرنس منع شودباز هم این کار او را ناراحت کرده بود.حال می دانست او هدیه ی مناسبی برای کریسمس نبود...براین کنار ماشیـن خودشان ایـستاده بود و ظاهراً منتظر آنها بود و نگاه ساکت پرنس بر او قفل شده بود.ویرجینیا حتی از نشستن در کنار پرنس و بودن با او در یک ماشـین احساس نـا آرامی می کـرد.دست انداخت تـا در ماشین را بـازکند و بـه سرعت پیاده شود که پرنس دکمه ی قفل را زد:صبرکن,هنوز فرصت نکردم ازت تشکر کنم!)
ویرجینیا به خـشم آمد امـا او ادامـه می داد:همه چیز هـمونطور که انتظـار داشتم عالی تـموم شد,از کمکت متشکرم!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کندو غرید:چطور می تونی از اذیت کردن این همه آدم لذت ببری؟)
(یکبار بهت گفتم اونها آدم نیستند!)
(می شه درو بازکنی؟می خوام برم!)
پرنس چشم از براین بر نمی داشت:از کمک کردن به من پشیمون شدی؟)
(تو به کمک احتیاجی نداشتی!)
(راست می گی!تو بیشتر از من محتاج بودی!)
(فکرنکنم!اون جشن بخاطر من بود قرار بود با پدربزرگ آشنا بشم,اون بالاخره قبولم کرده بود و داشتم از آوارگی نجات پیدا می کردم!)
(یعنی دوست داشتی توی اون خونه حبس بشی؟)
(این مهم نیست...مشکل اینه که من دیگه جرات رفتن به اون خونه رو ندارم!)
(بذار راحتت کنم...اونا همشون می دونند مقصر منم!)
(اما این چیزی رو عوض نمی کنه!تمام فامیل ناراحته و پدربزرگ بدحاله!)
پرنس خندید:منم همین رو می خواستم دیگه!)
خشمی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد بگوید:تو آدم نفرت انگیزی هستی!)
پـرنس بالاخـره سر برگـرداند و او را بـدون هـیچ تغـییری در حالت چهـره اش نگاه کـرد:تـو اینطور فکر می کنی؟)
یک لحظـه حس پشیـمانی به ویرجـینیا روی آورد.او پنج سال بزرگتـر بـود و ویرجیـنیا عاشقـش امـا دیگر فرصت نکرد درست کند.پرنس به سردی ادامه داد:این برات گرون تموم می شه!)
و دکمه را زد و پیاده شد.ویرجـینیا بالاخره ازآوارگی و حماقـت خـود بگریه افـتاد.براین هـنوزآنجا بود و ظاهراً منتظر پرنس,چون با دیدن او به سویش حرکت کرد:پرنس می دونم چه احساسی داری اما مطمعنم خاله نمی خواست بزندت...)
پرنس با خستگی غرید:چرا خفه نمی شی براین؟!)
و ازکنارش رد شد و راهی خانه شد.
ساکت در گوشه ی سالن ایستـاده بود وکسی کاری به کارش نداشت.دایی و خاله ها در اتاق پدر بزرگ بودند.بقیه در سالن و راهروها به انتظار جواب دکتر قدم میزدند و پچ پچ حرف می زدند.پرنس بر عکس هـمه بر مبل نشسته بود و مجله تماشـا می کرد.براین مقابل پنجره ی پشت سر پرنس ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد.انگار که می خواست به این طریق حمایت خود را از پرنس به هـمه نشان بدهد.مدتی نگذشته بودکه صدایاروین و لوسی بالا رفت:نه آخه میخوام بدونم چرا این کار رو کرد؟!)
(آروم باش اروین...هممون علتش رو می دونیم!)
امـا اروین نتوانست جلوی خـود را بگیرد و از وسط سالن سـر پرنس داد زد:تو چه مرگته هـان؟نمی تونی یک ذره انسان باشی؟)
همـه بـا نگـرانی به پرنس نگاه کـردند اما او بی اعتـنا و ساکت به تماشاکردن مجـله ادامه داد.اروین دست بر نمی داشت:با توام لعنتی!)
پرنس زیر لب گفت:تو انسان واقعی رو نمی شناسی!)
(اوه جدی!نکنه انسان واقعی تو هستی؟!)
پرنس خندید و براین با شنیدن صدای خنده اش وحشت کرد:تموم کن اروین!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اما اروین به طرفداری کارل و ماروین جرات گرفت و ادامه داد:چرا این کار رو کردی؟چرا اینقدر اذیتش می کنی؟مگه چه گناهی کرده؟)
پرنس سر از مجله بر نمی داشت:می خواهی براتون بشمارم؟)
(آره هممون آماده ی شنیدن هستیم!)
براین باز مخالفت کرد:نه بس کنید...لطفاً!پرنس,اروین,خواه ش می کنم!)
کارل هم به شورآمد:نه براین بذار بگه!)
هـمه جا در سکوت فـرو رفـت.نگاهـها بر پـرنس چرخیـد اما او باز هـم حرفی نزد.اروین نزدیکتر شد:چرا حرف نمی زنی؟ما منتظریم!)
پرنس مجله را ورق زد:دلیلی برای توضیح دادن به شما نمی بینم!)
(معلومه حرف و علتی نداری...تو یک دروغگو هستی!)
(شاید دروغگو باشم اما لااقل مثل شماها کور نیستم.)
کارل پرسید:منظورت چیه؟)
(همتون می دونید منظورم چیه...سر خودتون کلاه نذارید!)
اروین مشکوکتر,نزدیکتر شد:تو چی می خواهی بگی؟)
نیکلاس از آن سو مسخره کرد:گوش نکنید...می خواد داستان سرایی بکنه!)
باز هم پرنس خندید و باز هم براین ترسید:می شه تمومش کنید؟بابابزرگ مریضه و...)
اروین متوجه غیر طبیعی بودن حال برادرش شد:تو چت شده؟!ما داریم مثل آدم حرف می زنیم!)
پرنس سر چرخاند و به براین زل زد:فکر کنم از شنیدن حقیقت می ترسه.)
براین غرید:آره می ترسم!چرا بعد از اثبات,حرفات رو نمی گی؟)
اروین خندید:چی رو؟اونکه هنوز حرفی نزده!)
پرنس مجله را بر روی میز پرت کرد:حق با براین,بذارید وقتی تونستم اثبات کنم بگم!)
و از جا بلند شد.ویرجینیا برای رو در رو نشدن با او,به سرعت راهی طبقه ی بالاشد.
عجیب بود که در مقابل پانزده اتاق طبقه ی دوم,اتاق مادربزرگ را به راحتی پیداکرد.خدمتکارها پنجره ها و پرده ها را بسـته بودند.ویرجینیـا بدون روشن کـردن چراغـها راهی حمام شد.لبـاسهایش را عوض کـرد, آرایش صورتش را شست,موهایش را باز کرد و ساده تر از قبل خارج شد.وقتی سراغ آینه رفت تا گیـره ی موهایش را پیداکند,شخصی داخل شد وکلید برق را زد.براین بود:حالت چطوره؟)
(من خوبم...بابابزرگ چطوره؟)
(می خواند بیمارستان ببرنش,دکترصلاح دید چند روزی بستری بشه.)
بغض ناگهانی گلوی ویرجینیا را فشرد:همش تقصیر منه!)
بـراین بـه دیـوار تکیـه زد و دستهایـش را در جیب شلـوار تاکسیدواش فـرو کرد:نه,همه می دونند پـرنس مجبورت کرده بود.)
(من می تونستم به حرفش گوش نکنم...)
(تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی!)
(چرا!؟)
برایـن از دیوار جدا شد:یک چیزی بگم؟اینطـوری خیلی بهتر دیده میشی,آرایش مال زنهایی که زشتند تا بلکه کمی خوشگل بشند!)
ویرجینیا از فرار واضح او متعجب شد:چرا جوابم رو نمی دی؟)
(بیا بریم.)
و برگشت که برود.ویرجینیا با عجله پرسید:تو ازش می ترسی؟)
اما جوابی نگرفت.براین به تندی خارج شد!
در پایین غیر از خاله دبورا و اروین و فیونا کسی نمانده بود.ویرجینیا به گردنبند که مشتش را پر کرده بود, نگاهی انداخت.باید آنرا همان شب,قبل از حرکت پس می داد.آن هدیه از صمیم قلب نبودآن فقط آخرین حلقه ی شبیه کردن او به مادربزرگ بود!پـرنس در ایوان بود.آنطـرف تاب رو به درختان ماگنـولیا ایستاده بود و به تاریکی زل زده بود.ویرجینیا با وجود خجالت وکمی ترس,با غرور پیش رفت و او متوجه اش شد :لازم نیست پس بدی...اون یک هدیه است.)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA