قسمت هشتمکلمات از دهان ویرجینیا بیرون پرید:اگه می خواهی صدقه بدی گدا پیداکن!من از تو چیزی نمیخوام!)پرنس با لبخندی به سردی مرگ به سوی او چرخید:اوه...که دختر روستایی می خواد خشن باشه!)ویرجینیا با شرم دستش را درازکرد و پرنس گردنبند را قاپید و باخونسردی زیرپله ها پرت کرد.این شوک عجیبی برای ویرجینیا بود و حتی ترسید!پرنس باتمسخر زمزمه کرد:تو خیلی احمقی!)و راه افتاد:تو هنوز نمی دونی کجا اومدی و باکی ها طرفی!)و از کنارش رد شد و به سوی پله ها رفت.نگاه ویرجینیا برگردنبند که بر روی چمن حیاط برق می زد,مانده بود.چرا این کار راکرد؟چرا درکش نکرد؟این انصاف نبود او را بعد از کاری که شریکی انجام داده بودند تنها بگذارد...یعنی باید می رفت و گردنبند را برمی داشت؟در ماشین کنار خاله دبورا نشسته بود و شب شهر را از پنجره تماشا میکرد.نمی دانست چه اتفاقی در خانه آنـها انتظارش را می کشـید.اولین بـاربود دلش نمی خواست بـا پرنس زیـر یک سقف بمانـد.نگـران طرز برخوردش بود.یعنی قرار بود با او چگونه رفتار بکند؟بی محلی یا بدرفتاری؟ترجیح میداد پـرنس آزارش بدهد اما رهایش نکند.در طول این مدت کم به او تـوجه و نزدیکی کـرده و او را عـاشق خـودکرده بود و حال او اسیرش شده بود و به توجهش احتیاج داشت.پشـیمان شده بود.بـه نوعی پشیمان شده بود جـمله ای که پرنس درآخر به اوگفتـه بود او را نگران کـرده بود.یعـنی جای اشـتباهی آمده بود و با اشخاص غـلطی طرف بود؟پس چرا در روز اول با براین در مورد برگشتن او هم عقیده نبود؟یعنی ممکن بود از او خـوشش آمده باشد؟***بلایی که ویرجینیا می ترسید سرش آمد.با اینکه طبق معمول همه چیز عالی بوداما رفتار سرد پـرنس تمام هفـته ی او را خراب کرد.نه فـقط سرد بلکه بطور غیـر عادی عصبی و غایب و بیگانه شده بود.یا از صبح تا شب و حـتی نیمه شبخانه نمی شـد یا اگر هم می شـد,ساکت و نـاراحت به اتـاقش می رفت.دیگـر کـار ویـرجینیا شده بود افسوس و عشـق و اشک!چیـزی در وجود پرنـس بود که او را نا آرام و مـتشنج می کرد.هـنوز هم شدیداً او را می خواست.حتی بیشتر از قبل اما مثل کسی که ماه رامی خواست نمی دانست قـرار است با او چکار بکند!هـر چه در وجـودش نبود,در پرنس بـود.قـدرت ,گستاخی, شـور ,آزادی , هیجان,بی خیالی, غـرور , ارزش وخـونسردی!او بزرگتـر بود,صاحب میلیونها دلار ثـروت و شهرت کافـی یعنی چیزهایی که ویرجینیا نداشت پس حق داشت احساس کنـد او لایق پرنس نیست!هـمدم ویرجینیا در طولآن هفته فقط میبل بود.روحیه ی عجیبی داشت.بافتنی می بافت,گل می ساخت,جوک میگفت و داستانهای کشورش را تعریف می کرد.درکل تمام سعـیش را می کرد تاویرجیـنیا را سرگرم کند امابیـشترین چیزی که حرفش را می زد پرنس وگذشتهاش بود.او زن با هوشی بود و می دانست برای دختر کم سنی همـچون ویرجینیا,صحبت درباره ی پسر جوان و زیبایی همچون پرنس,چقدر جذاب و جالب خواهد بود.ازنگاهشعشـق را می خـواند و می دیـد که دوست دارد او هـم درباره اش حرف بزند اما شـرم اجازه نمی دهد پس اوخـواسته اش را بجا می آورد.ویـرجینیا با آنکه آن هفـته پرنس راکمتر از روزهـای قبـل دید اما بـیشتر از همیشه اوراشناخت.اطلاعات دقیق میبل تصویر کامل شخصیت پرنس رامقابل چشمانش ترسیم کرد.پسری قـوی و عمیق و در عیـن حال مهربان و شوخ!میـبل ستایشش می کرد:از اولین لحـظه که دیدمش عاشقش شدم بچه ی خیلی زرنگ و فهمیده و مهربونی بود خیلی زود با هم صمیمی شدیم چون من برعکس پدر و مادرش سعی می کردم بشناسمش,دوستش باشم و درکش کنم اما متاسفانه اعتماد زیادش به من باعث شد دیگـه به حـرف پـدر و مادرش گـوش نمی کـرد و شرارت و شلـوغی می کـرد بـااین حال هـر سـال کـه می گذشت اون بهتر و آقاتر می شد,فداکار و بخشنده تر شد صبورتر و دقیق تر شد و البته سرگرم کننده تر و پـرشورتر و جـذابتر.. .بااینکه در مورد ابراز علاقـه به اطرافـیان خیلی سرد و بی احساس بود اما به خوبی می توانست رابطه ی دوستانه برقرارکنه.شاید فقط یک عیب داشت اونم شیطنت بود.دوست داشت با همه شوخی بکنه,سر به سر دوستاش می ذاشت و لخرجی میکرد و کاملاً بی منظور,قلب عاشقها رو می شکست اما باز هم غمخوار و مصمم وفداکاربود.درسهاش بخاطر این شخصیت پر شورش همیشه ضعیف بود اون پـسر وحشی بود!تا شونوزده سالگی زندگی پرنس پر از دعواها و شوخی ها و جشنها و دخترهاو حسادتهاو محبتها بود.همه چیز توی زندگی اون یک جور سرگرمی و هیجان وبازی بود همه چیز غیر از براین!)ویـرجیـنیا شوکه شـده بود!(اون به برایـن اعـتمادکامل داشت شـایـد اغـراق بنـظر بـیاد امـا مثل معـبود اونو می پرستید,اخلاق ملایم اون موفقیتهای علمی,صحبتهای جدی,تیپ و حتی قیافه اش برای پرنس مظهربود چون آقای کلایتون دوست خوبی بود از اون دوستهای قـوی و پراعتمادی که هـر پسر دردسر سازی مثـل پرنس برای تکیه کردن نیاز داشت...)پس چـه شده بـود؟!(تـا اینکه اون روز لعـنتی رسید...پـسرکوچیک آقای میجـربطور ناگهانی کشته شـد و همه رو پریشان کرد.شب بود و سر همه مشغول این مساله که پرنس رفت,گم شد و تاشش ماه خبری ازش نـشد.شش ماه می دونی یعـنی چی؟ما مردیم و زنـده شدیم تا اینکه بالاخره اون بـا پدرش تماس گرفت وپـدرش به ما گفت حالش خـوبه اما کجا بود,چرا رفـته بود و چرا بـرنمی گشت و اصلاً چرا با ما هم حـرف نمی زد...جوابی نـداشت.روزها خیلی سخت می گذشت پـرنس در هرکجا که بـود قصد بـرگشتن نداشت آقـای سویینی چند بار خواست به دیدن و شاید برگردوندن اون بره اما پرنس اجازه نمی داد و خانم که ازجوابهای نامفهوم و کوتاه شوهرش پی به وجود حقیقتی مخفی بـرده بـود کم کم وارد بحث و جدل و دعواشد بطوری که کـار آقـا و خانم تا مرز طلاق رفـته بود....
قسمت هشتمکلمات از دهان ویرجینیا بیرون پرید:اگه می خواهی صدقه بدی گدا پیداکن!من از تو چیزی نمیخوام!)پرنس با لبخندی به سردی مرگ به سوی او چرخید:اوه...که دختر روستایی می خواد خشن باشه!)ویرجینیا با شرم دستش را درازکرد و پرنس گردنبند را قاپید و باخونسردی زیرپله ها پرت کرد.این شوک عجیبی برای ویرجینیا بود و حتی ترسید!پرنس باتمسخر زمزمه کرد:تو خیلی احمقی!)و راه افتاد:تو هنوز نمی دونی کجا اومدی و باکی ها طرفی!)و از کنارش رد شد و به سوی پله ها رفت.نگاه ویرجینیا برگردنبند که بر روی چمن حیاط برق می زد,مانده بود.چرا این کار راکرد؟چرا درکش نکرد؟این انصاف نبود او را بعد از کاری که شریکی انجام داده بودند تنها بگذارد...یعنی باید می رفت و گردنبند را برمی داشت؟در ماشین کنار خاله دبورا نشسته بود و شب شهر را از پنجره تماشا میکرد.نمی دانست چه اتفاقی در خانه آنـها انتظارش را می کشـید.اولین بـاربود دلش نمی خواست بـا پرنس زیـر یک سقف بمانـد.نگـران طرز برخوردش بود.یعنی قرار بود با او چگونه رفتار بکند؟بی محلی یا بدرفتاری؟ترجیح میداد پـرنس آزارش بدهد اما رهایش نکند.در طول این مدت کم به او تـوجه و نزدیکی کـرده و او را عـاشق خـودکرده بود و حال او اسیرش شده بود و به توجهش احتیاج داشت.پشـیمان شده بود.بـه نوعی پشیمان شده بود جـمله ای که پرنس درآخر به اوگفتـه بود او را نگران کـرده بود.یعـنی جای اشـتباهی آمده بود و با اشخاص غـلطی طرف بود؟پس چرا در روز اول با براین در مورد برگشتن او هم عقیده نبود؟یعنی ممکن بود از او خـوشش آمده باشد؟***بلایی که ویرجینیا می ترسید سرش آمد.با اینکه طبق معمول همه چیز عالی بوداما رفتار سرد پـرنس تمام هفـته ی او را خراب کرد.نه فـقط سرد بلکه بطور غیـر عادی عصبی و غایب و بیگانه شده بود.یا از صبح تا شب و حـتی نیمه شبخانه نمی شـد یا اگر هم می شـد,ساکت و نـاراحت به اتـاقش می رفت.دیگـر کـار ویـرجینیا شده بود افسوس و عشـق و اشک!چیـزی در وجود پرنـس بود که او را نا آرام و مـتشنج می کرد.هـنوز هم شدیداً او را می خواست.حتی بیشتر از قبل اما مثل کسی که ماه رامی خواست نمی دانست قـرار است با او چکار بکند!هـر چه در وجـودش نبود,در پرنس بـود.قـدرت ,گستاخی, شـور ,آزادی , هیجان,بی خیالی, غـرور , ارزش وخـونسردی!او بزرگتـر بود,صاحب میلیونها دلار ثـروت و شهرت کافـی یعنی چیزهایی که ویرجینیا نداشت پس حق داشت احساس کنـد او لایق پرنس نیست!هـمدم ویرجینیا در طولآن هفته فقط میبل بود.روحیه ی عجیبی داشت.بافتنی می بافت,گل می ساخت,جوک میگفت و داستانهای کشورش را تعریف می کرد.درکل تمام سعـیش را می کرد تاویرجیـنیا را سرگرم کند امابیـشترین چیزی که حرفش را می زد پرنس وگذشتهاش بود.او زن با هوشی بود و می دانست برای دختر کم سنی همـچون ویرجینیا,صحبت درباره ی پسر جوان و زیبایی همچون پرنس,چقدر جذاب و جالب خواهد بود.ازنگاهشعشـق را می خـواند و می دیـد که دوست دارد او هـم درباره اش حرف بزند اما شـرم اجازه نمی دهد پس اوخـواسته اش را بجا می آورد.ویـرجینیا با آنکه آن هفـته پرنس راکمتر از روزهـای قبـل دید اما بـیشتر از همیشه اوراشناخت.اطلاعات دقیق میبل تصویر کامل شخصیت پرنس رامقابل چشمانش ترسیم کرد.پسری قـوی و عمیق و در عیـن حال مهربان و شوخ!میـبل ستایشش می کرد:از اولین لحـظه که دیدمش عاشقش شدم بچه ی خیلی زرنگ و فهمیده و مهربونی بود خیلی زود با هم صمیمی شدیم چون من برعکس پدر و مادرش سعی می کردم بشناسمش,دوستش باشم و درکش کنم اما متاسفانه اعتماد زیادش به من باعث شد دیگـه به حـرف پـدر و مادرش گـوش نمی کـرد و شرارت و شلـوغی می کـرد بـااین حال هـر سـال کـه می گذشت اون بهتر و آقاتر می شد,فداکار و بخشنده تر شد صبورتر و دقیق تر شد و البته سرگرم کننده تر و پـرشورتر و جـذابتر.. .بااینکه در مورد ابراز علاقـه به اطرافـیان خیلی سرد و بی احساس بود اما به خوبی می توانست رابطه ی دوستانه برقرارکنه.شاید فقط یک عیب داشت اونم شیطنت بود.دوست داشت با همه شوخی بکنه,سر به سر دوستاش می ذاشت و لخرجی میکرد و کاملاً بی منظور,قلب عاشقها رو می شکست اما باز هم غمخوار و مصمم وفداکاربود.درسهاش بخاطر این شخصیت پر شورش همیشه ضعیف بود اون پـسر وحشی بود!تا شونوزده سالگی زندگی پرنس پر از دعواها و شوخی ها و جشنها و دخترهاو حسادتهاو محبتها بود.همه چیز توی زندگی اون یک جور سرگرمی و هیجان وبازی بود همه چیز غیر از براین!)ویـرجیـنیا شوکه شـده بود!(اون به برایـن اعـتمادکامل داشت شـایـد اغـراق بنـظر بـیاد امـا مثل معـبود اونو می پرستید,اخلاق ملایم اون موفقیتهای علمی,صحبتهای جدی,تیپ و حتی قیافه اش برای پرنس مظهربود چون آقای کلایتون دوست خوبی بود از اون دوستهای قـوی و پراعتمادی که هـر پسر دردسر سازی مثـل پرنس برای تکیه کردن نیاز داشت...)پس چـه شده بـود؟!(تـا اینکه اون روز لعـنتی رسید...پـسرکوچیک آقای میجـربطور ناگهانی کشته شـد و همه رو پریشان کرد.شب بود و سر همه مشغول این مساله که پرنس رفت,گم شد و تاشش ماه خبری ازش نـشد.شش ماه می دونی یعـنی چی؟ما مردیم و زنـده شدیم تا اینکه بالاخره اون بـا پدرش تماس گرفت وپـدرش به ما گفت حالش خـوبه اما کجا بود,چرا رفـته بود و چرا بـرنمی گشت و اصلاً چرا با ما هم حـرف نمی زد...جوابی نـداشت.روزها خیلی سخت می گذشت پـرنس در هرکجا که بـود قصد بـرگشتن نداشت آقـای سویینی چند بار خواست به دیدن و شاید برگردوندن اون بره اما پرنس اجازه نمی داد و خانم که ازجوابهای نامفهوم و کوتاه شوهرش پی به وجود حقیقتی مخفی بـرده بـود کم کم وارد بحث و جدل و دعواشد بطوری که کـار آقـا و خانم تا مرز طلاق رفـته بود....
دیگه خـونه بدون پرنس مثل جهنم شده بود شش سال گذشت اما هیچکس به نبودش عادت نکرد نه من,نه پدر و مادرش,نه براین و نه حتی پدربزرگش! در طـول اون شش سال فقط هـشت بار با خونه تماس گرفت سه بار من تونستم حرفبزنم و سه بار مادرش و فقط فرصت می داد صداشو بشنویم و بگیم دلمون براشتنگ شده اما تا ازش می پرسیدیم کجاست و چرا رفته و برنمی گرده,تلفن رو قطع می کرد!شنیدن صدای اون هممون رو مشتاقتر و دیونه تر می کرد تا اینکه آقای سویینی بطرز فجیعی توی تصادف کشته شد و پرنس با اولین تماس و فهمیدن ماجرا خودشو رسـوندانگار که منتظر مرگ پدرش بود!)نه او برای انتقام گرفتن برگـشته بود!این را به ویرجینیا گفـته بود...میبل با نـابـاوری ادامه می داد:بـله بالاخره برگشت اما خدایا...این همون پرنس نبود!تغییر شدیدی کـرده بود.دیگه از اون دلرحمی و وفـاداری خبری نـبود!گستاخ و بـداخلاق شده بود,سختـگیر و خودسر شده بود.اون هیچوقـت دروغ نمی گـفت,اون اصلاً حسود و متعصب وکینه توز نبود,اون انتقام جو و بدبین نبود اون هیچوقت چیزی رو جدی نمی گرفت اوناصلاً به رقص و موسیقی علاقه نداشت!گاهی فکر می کنم شاید اصلاً این پسر پرنس ما نیست!)ویرجینیا متعجب و نگران شد:چطور؟مگه قیافه اش هم عوض شده؟)جـواب مثبت میبل برای لحـظه ای او را ترساند اما میبل در ادامه نشان داد در اوج محبت مادرانه اش است: (آره عـوض شده...چشمـاش عوض شده!قبـلاً نوعی عـشق و گرما تـوی نگاهـش بود اما حالاپـر از نفرت و سرماست ...لبهاشم عـوض شده دیگه اونطور پر آرامش و شیرین نمی خنده...)اشک در چشمان میبل حلقه زده بود:من خیلی دوستش دارم و فقط بخاطر اون تـوی این کشور موندم اما اون نـاامید و نگرانم می کنهدیگه بـا مادرش که اونقـدر به فکرش بود و بـراش دلسوزی می کـرد,خوب نیست ومن می ترسم بـا یک حرکت غلط از طرف من,به من هم پشت بکنه و اون حرفهایی که ازش انتظـار ندارم به زبون بیاره اونوقـته که من می میرم...)و شروع به گریستن کرد.ویرجینیا بـا ترحـم او را بغـل کرد اما حـرفی برای دلـداری دادن پیـدا نکرد چون خودش هم به شک افتاده بود و می ترسید!حق با میبل بود پرنس فرد غیر قابل تخمینی بود!***آخـر هفته رسیده بود.با وجود آنکه اتاق پرنس روبروی اتاق ویرجینیا بود درطی هـفته او را اصلاً ندید و این مهمترین علت تلخ شدن آن هفـته برای ویرجینیا بود.خبر بهبودی حال پدربزرگ باعث شد باز یکشنبه همه دعوت شوند.ویرجینیا با لباسهای آماده,سر پله ها بـا نگرانی به انتظـار ایستاده بود.خاله بـا تلفـن حرف می زد.بسیارآرام و گرفته.کیف و لباسش نشان می داد او هم حاضر شده است که پرنس آمد.دیدن قیافه ی زیـبای او بعد از روزها و شبهـا حسرت,ویرجینیا را لرزاند.نگـاه همه ی پایینی هـا از جمله میبل و رئـالف و خـاله به سوی او چرخید اما نگـاه او بر مادرش بود.خاله خداحافظی می کرد:خیلی خوب فهمیدم...باشه...می بینمت!)وگوشی را گذاشت.میبل پرسید:خوب؟خانم کلایتون چی می گفت؟)خاله بی خبر از حضور ویرجینیا,با عصبانیت گفت:بابا نمی خواد ویرجینیا اونجا بره!)پرنس خنده ی کوچکی کرد و رفت بر مبل نشست:پس منم نمیام!)(چرا؟)پرنـس هنـوز با مادرش قهـر بود و به صورتش نگاه نمی کرد:انتـظارداری دخترک بیچـاره رو توی خونه تنها بذارم؟)قلب ویرجینیا از شوق تپید.پدربزرگ او را نمی خواست اما پرنس بخاطر او میماند.او باید ناراحت میـشد یا خوشحال؟خاله گفت:اونکه تنها نمی مونه...همه هستند,میبل هم هست تو باید بیایی!)پرنس بناچار به مادرش نگاه کرد:چرا!؟)خاله به سویش راه افتاد:من انتظار دارم بری و از بابا معذرت بخواهی که...)(چی!؟معذرت؟پوف!..من فقط بخاطر ویرجینیا می اومدم تا توی اون گله ی گرگ وحشی تنها نمونه!)خاله روبرویش رسید:اما تو قول داده بودی بیایی!)(اون یک حماقت بود!)(حالا هر چی!تو باید به قولت عمل کنی!)(هیچ بایدی وجود نداره...خودت میدونی من از همه ی اونها خصوصاً پدر جناب چقدر متنفرم...)و با بی خیالی پا روی پا انداخت:تو بروخوش باش...از عوض من هم ویلیام عزیز رو ببوس!)خاله برای حفظ غرورش در مقابل میبل با خشم گفت:یکبار بهت گفتم اون دوست ماست وهیچ منظوری نداره!)(خوهیم دید!در هر صورت من دیگه حاضر به دیدن ریخت اون و دخترهاش نیستم!)(اما تو باعث مریضی بابا شدی وباید بیایی و معذرت بخواهی!)(من کاری روکه درست می دونستم کردم تو هم حق نداری به من زور بگی...من دیگه بچه نیستم!)(ناراحت و مریض کردن یک پیرمرد چطور می تونه درست باشه؟)(تو هیچوقت نمی تونی بفهمی!)(چرا می فهمم...تو داری انتقام میگیری!)(انتقام حقه!)(انتقام کدوم کار؟اونکه کاری نکرده و تو از بچگی داری اونو اذیت می کنی!)پرنس با نفرت دست تکان داد:برو پی کارت!تو چی می دونی که؟)خـاله هم عصبانی شد:کم کم داشتـم بخاطر سیلی که بهت زده بـودم احساس پشیمونی می کردم اما حالا می بینم حقت بوده!)پرنس سر بلندکرد و به مادرش که تا جلوی زانوهـایش نزدیک شده بود,نگاه کرد:چیـه؟می خواهی یکی دیگه بزنی؟خیال نکن دست ندارم!)خاله ناباورانه صدایش را بلند کرد:منظورت چیه؟)ویرجینیا هم با وحشت و تعجب کمی از نرده ها فاصله گرفت.خاله رو به میبل کرد:می بـینی؟می بینی چه بچه ای تربیت کردی؟)میبل بـیچاره بـا شرم و ترس به پرنس نگاه کرد تا شاید چـیزی بگـویدکه پرنس از روی مبل بلـند شـد:اگه عرضه داشتی تو تربیتم می کردی!)خاله شوکه شد و در حالی که به چشمان پسرش زل زده بود,دستش را بلندکرد تاشاید سیلی بزند انگارکه می خـواست چیزی را به خـود اثبات کند و پرنس به سرعت مچ دسـتش راگرفت و مانع شد و شاید فشرد چون خاله جیغی کشید وبه دستاو چنگ انداخت اما پرنس رهایش نمی کرد.میبل پیش دوید:تـمومش کن پرنس!)پرنس بی رحمانه مادرش را بر روی کاناپه هل داد و داد زد:تو خیال کردی من دارم شوخی می کنم؟!)خاله نالید:تو...پسر من نیستی...نه...پرنس من اینطور نبود....)پرنس با خستگی گفت:تو هم مادر من نیستی!)
و برگشت و به سوی در رفت.خاله سـر بر دشک کانـاپه گـذاشت و شروع به گـریستن کرد.میبـل به دنبال پرنس بیرون دوید:پرنس...برگرد و از مادرت معذرت بخواه...پرنس...)ویرجینیا بی صدا به سوی اتاقش راه افتاد.او هم گریه اش گرفته بود.می دانست تقصیر او بود.باز هم بخاطر او دعوا شده بود.او مزاحم و سربار بود...تا وقت شام او با میبل تنها بود.میبل بعد از اتفاق آنروز نگرانترشده بودو از ویرجینیا می خواست تا بـرای حـفظ روابطشان کمک کند.او دوست داشت مثل سالها قبل لااقل یکبار با پرنس غذا بخورد و از ویرجینیا می خواست او را راضی کند.دیدن شدت ناراحتی و ترس میبل از کنار گذاشته شدن,ویرجینیا را مجبورکرد قبول کندگر چند می دانست بخاطر درگیری و قهر خودش با پرنس,نمیتواند با او صحبت کند.تا وقت شام با خود کلنجار رفت تا بلکه بخود جرات دهـد و بپای پرنس برود امامی ترسید پرنس قلب او را هم بشکند.چند بار تصمیم گرفت حقیقت را به میبل بگویدو از انجام این کار سرباز زند اما دیدن شدت شادی و آماده سازی هایش او را منصرف کرد.درآخر یک راه حل پیداکرد.نامه!یک ورقکاغذ بـرداشت و از شـدت دلتنـگی و علاقه ی میبـل نـوشت و او را به شـام در آشـپزخانه دعـوت کرد و درآخـر از طرف خودش خواهش کرد و شب قبل از پایین رفتن از زیر در به اتاقپرنس انداخت.اولین بار بود ویرجینیا آشپزخانه را می دید.چون ته راهرویی در سمت چپ سالن بود و هیچوقت از اهالی خانه آنجا نمی رفتند اما آنشب او و صاحبخانه مهمان خدمتکارها بودند.آشپزخانه به بزرگی کل اتاقهایی بودکه آنها در هایلند داشتند با تمام تجهیزات لازمه برای یک هتل سیصد اتاقه!اکثر خدمتکارها آنجا بودند و داشتـند بـرای شام کار می کـردند.در چهره ی همیـشان نوعی شادی وهـیجان موج می زد.ویرجینـیا هم دوست داشت کمک کند پس به همراه رئالف که تنها مرد آنجا بود,میز را چید.کم کم غذاها حاضر شد و سر میز آورده شد.بقیه ی مردها از جمله استف راننده هم آمدند و همه نشستند.تنها کمبود پرنس بود.با پایان گرفـتن دعاکه مکس با قصد طولش داده بود,میبل امیدوارانه گفت:من میدونم میاد,کمی هم صبرکنیم, ویرجینیا باهاش حرف زدی؟)ویرجینیا گیر کرد:بله اما...نمی دونم!)(به تو چی گفت؟)ویرجینیافکم مانده بود بگرید:چیز واضحی نگفت...)میبل بالاخره اصل ماجرا را حدس زد و به تلخی خندید:پس تو هم ترسیدی؟)ویرجینیا سر به زیر انداخت و میبل رو به بقیه کرد:شروع کنید...اون نمیاد!)ویرجینیا با عجله گفت:براش نامه نوشتم...)میبل با تمسخر غمگینی گفت:اون به حرف راضی نمی شه چه برسه به نامه!)مدتی سکوت برقرار شد و بعد استف وسرا شروع کردند به جوک تعریف کردن تا وقت کشی کنند.حتی رئالف هم قاطی شد و به اصرار همه یک آوازکوتاه خواند اما پـرنس نیامد.ویرجینیا از شدت شرم و خشم توان سر بلند کردن نـداشت.کاش میرفت و به پـاهایش می افـتاد,جهنـم!هـر برخوردی که می کرد قـبول می کرد فقط او را وادار به آمدن می کرد تا میبل را ناراحت و قلب شکسته نمی دید.میبل برای پایان دادن به انتظار بی مورد بچه ها,دیس غذا را برداشت:دیگه بسه!شب به این قشنگی رو خراب نکنیم...)همه از ترس دلگیری او شروع کردند.در ذهن ویرجینیا غـوغا بود.صدایی مغزش رامی کوبید"برودنبالش برو همین حالاصداش کن!هنوز دیر نشده!"بی اختیار تکانی به خود داد اما میبل به زیرکی فهمید و دستش را با مهربانی بر روی دست او گذاشت:تو سعی خودتو کردی,این حماقت من بود که تو رو وادار بـه کاری کردم که خودم جراتشو نداشتم!)حرفـش بـا صدای شوخی قـطع شد:وای وای وای... صاحب خونه رو فـراموش کردید؟ایـنه رسم دعـوت کردن؟)خودش بود!بالاخره آمده بود!همه دست از غذا کشیدند و به احترام او بلند شدند اما ویرجینیا نمی توانست. او را بـیش از همیشه زیبـا می دیـد.مـوهایش را کامـل عـقب زده بـود,تی شرت زرد رنگ بـا شلـوارجـین کمرنگ به تن داشت وباز غرق ادکلن بود.هرکس برای دادنجای خود تـعارف می کرد اما او یکـراست آمد و روبروی ویرجینیا,کنار میبل نشست:من اینجا می شینم چون مطمعنم مادر عزیزم اینجا رو بـرای مننگه داشته!)و دست میبل راگرفت:متاسفم که دیرکردم...)میبل با شوق نگاهی به ویرجینیا انداخت و خندید...در طول صرف شام بـا آنکه پرنس اعتـنایی به ویرجینـیا نمی کرد,بـاز ویرجیـنیا شاد و راضی بود.پـرنس به خواسته او عمل کرده وآمده بود.ضمناً صدای دلپزیر و جذابش راکه با خنده های هوسناکش می شکست, می شنید و لذت میبرد.چهره ی فریبنده و زیبایش راکه گهگاهی با موهای طلایی سرش در می آمیخت,می دیـد و مست میشـد.عـطر ملایم و شهوت انگیزش راکه بـا هـر حرکت آرام ازتنش بـرمی خواست,استشمام می کرد و از خود بی خودمی شد بله او عاشق پرنس بود...ساعت دوازده شب شده بود.کم کم جهت صحبت و شوخی ها به مرگو روح و خون کشیده میشـد. پـرنس کاملاً گرم شده بود و داستانهای وحشتـناک ادگار آلن پورا بامهـارت تعریف می کـردکه بـا تقلید صداهای مکس و استف تکمیل میشد!دیگـر حدترس شکسته بود بـطوری که دخترها مشتاقـتر با اصرار میبل ورئالف را به اتاقشان فرستادند و چراغهای آشپزخانه را خاموش کردند.پرنس به گفتن افسانه یویلا که از خـودش ساخته بود,ادامه می داد:حالا هر شب هالوون*(*halloweenشب اولیا,آخر� �ن شب ماه اکتبر )از شیرهای اون ویلاخونگرم میاد و بشقابها پر ازاعضای قطع شده ی انسان می شه...مثل اون!)و به قـابلامه ای که پشت سر آیریس بـر روی گاز بـود,اشاره کرد.آیریس فـریادی کشیـد و از جا پـرید اما پرنس دست برنمی داشت:اون تکه گوشت مال کیه؟)و چندجیغ دیگر!قهقهه ی پرافتخار مکس واستف و رولند,شنیدن داشت!خود ویرجینیا از بس ترسیده بود قـدرتبازکردن دهانش را نـداشت اما شب بیـادماندنی و زیبـایی بود.وقـتی همه خداحافظی کردند و بـه اتـاقهایشان رفتند,پرنس و ویرجینیا تنها وسط سالن ماندند.پرنس بدون اعتنا به ویرجینیا راه افـتاد و ویرجینیاکه مشتاق آشتی بود به خود جرات داد وگفت:از اینکه اومدی متشکرم...)پرنس جواب نداد.به پله ها می رسید.ویرجینیا هم راه افتاد:صبر کن منم بیام...)
نه صبرکرد و نه جواب داد.در نیمه ی پله ها بودند.ویرجینیا باز سعی کرد:شب خیلی خوبی بود...)و بالاخره به سالن طبقه ی بالارسیدند و ویرجینیا بالاخره ترکید:چرا باهام حرف نمی زنی؟)پرنس وارد راهرو شد و نهایتاً لب بازکرد:شاید بخاطر اینکه آدم نفرت انگیزی هستم!)ویرجینیا با خجالت و بیچارگی گفت:امیدوار بودم درکم کنی...من...)پرنس به در اتاقش رسید و بازکرد و بدون نگاه کردن به پـشت سرش زمزمه کرد:گفته بودم بـرات گرون تموم می شه!)و وارد شد و در را کوبید!***کسی به شیشه ی پنجره ضربه می زد.به سوی پنجره رفت و یک دست دید.صاحبش را شناخت از ساعت و حلقـه ی ازدواجش, دست پدرش بود اما...اما مچ نداشت!ساق و بازو و تـن هم نداشت!فریادی کشـید و عـقب دوید.این بار مادرش را دید.وسطشعـله های آتش می دوید و ناله می کرد.باز فریاد کشید.یکی دیگر و یکی دیگر وصدایی شنید:ویرجینیا...ویرجینیا بیدار شو داری کابوس می بینی...)و او لرزید و تقلا کرد و آن صدا دوباره شنیده شد:نترس عزیزم...من اینجام...)و او تکان و نوازشی آرام حس کردو پلک زد و اطراف را دید.کم کم آتش محو شدو نورش تبدیـل به نور چراغ خواب شد(چیزی نیست..ببین همه اینجااند...)(بیدار شد؟)(آره...فکر کنم...آب آوردید؟)(همش تقصیر شوخی های ماست!)(چی شده؟)(دخترک بیچاره کابوس می دیده.)ویرجینیا چند بار پلک زد و توانست پرنس و سرا و رئالف را ببیند و خاله را در آستانه ی در:من اول خیال کردم دزد اومده و آیریس داره داد می زنه)چیزی سرد به لبهایش چسبید:کمی آب بخور...)کمی نوشید و بیدارتر شد.حال همه چیز را واضح می دید.استف و میبل هم دراتاقش بودند و تـازه درک می کرد کابوس می دیده!کابوسی که مدتها بود او را راحت گذاشته بود.ساعت روبرویش سه صبح را نشان می داد(حالا حالت چطوره؟)و متـوجه پرنس شد.بـا تنی لخـت در تخـتش نشسته بـود و او را در آغـوش گرفـته بود.ویرجیـنیا لرزان لب گشود:مادرم رو دیدم...داشت می سوخت...دستپدرم ازمچ...)پرنس او را به سینه فشرد:ادامه نده...اوه خدای من...همش تقصیر منه.)ویـرجینیا از این نوازشها و حرفها,به گریه افتاد.میان بازوهای قوی پرنس در امنیت بود...(شما برید بخوابید, من پیشش می مونم.)(خیلی خوب اگه کاری داشتید صدامون کنید.)و در بسته شد.ویرجینیا می گریست:روزهای اول هم اینطور کابوس می دیدم اما حالا خیلی ترسناک بود)(می فهمم...می فهمم...کمی هم آب بخور.)(کاش پیششون بودم...)(بس کن!این چه حرفیه؟تو باید قوی باشی تو یادگار اونها هستی و اونها از زنده موندن تو خوشحالند.)ویـرجینیا بجای حرفـهای او متوجه موقـعیت خودش بود که چطـور بـا یک لباسخـواب نازک درآغـوش لخت پرنس بود و از بس می لرزید قدرت خارج شدن از آغوشش را نداشت و حتی اگـر داشت چرا بـاید خـارج می شد که؟مگر این حـسرت و خواسته اش نبود؟دوبـاره بودن در آغـوش لطیف و گرم او و فـشرده شدن هوس انگیز؟(حالا حالت چطوره؟بهتری؟)ویرجینیا سر بلند کرد و به چهره ی او در زیـر نور ضعیف چـراغ خواب نگاه کرد.اولین بار بود او را با تـنی کاملاً لخت می دید.تن و گـردنی ورزیده و سیـنه های بـرجسته ای داشت.بـازوهایش قـوی وکشیده بود و کمرش باریک و خوشفرم و آنقدر ظریف و رویایی دیده می شدکه ویرجینیا برای بهتردیدنش بی اختیار از او فاصله گرفت:منو ببخش,تو رو هم این وقت شب از خواب پروندم...)(حقم بود!اگه اون داستانهای مسخره رو تعریف نمی کردم اینطوری نمی شدی...حالا دراز بکـش,مطمعنم دیگه خواب بد نمی بینی.)و پـتو را کنـار زد.ویرجینیـا دراز کشید و پـرنس روبـرویش نـشست و دستـش را گـرفت.داغ بود وتمام تـن ویرجینیا را به یکباره به آتش کشید.(سعی کن به چیزهای خوب فکرکنی...نترس تا نخوابی نمی رم.)ویرجینیا به خنده افتاد.اگر پـرنس قـصد داشت بماند او نمی تـوانست بخـوابد.مگر دیـوانه بود چشم بـر هم بگذارد و از دیدن چهره و اندام زیبای او محروم بماند؟به هم خیره شدند.لحظه ی بسیار قشنگی بود. در نور خفیف و درسکوت عمیق دست در دست هم,تنها بودند.مثل شب مستی پرنس!آنشب بهترین شب ویرجینیا بود...(یعنی منو بخشیدی؟)(بخاطر چی باید تو رو ببخشم؟)(مگه بخاطر پس دادن گردنبند از دستم ناراحت نیستی؟)پرنس خندید:من فکر می کردم تو ناراحت شدی!)(یا بخاطر اون حرف مسخره ام؟)لبخند پرنس محو شد و فشار انگشتانش بیشتر شد:نه حق با تو بود...من نباید ازت سو استفاده می کردم...)و نگاهش را به پایین انداخت.ویرجینیا با جدیت پرسید:چرا اون کار رو کردی پرنس؟)(چند دلیل داشتم...)(لااقل یکیشو بگو تا احساس گناه نکنم.)دوباره به هم خیره شدند:مثلاً اینکه نمی خواستم به این زودی ازهم جدا بشیم!)ویرجینیا از شدت شوق تقریباً داد زد:جداً؟بخاطر من؟)پرنس غرید:هیس!همه خوابند...)و بازلبخـند شرمگینی به لب آورد:چـطور؟حالا دیـگه از دستم عصبانی نیستی؟)(نه...اما دلیلهای دیگه ات چی بود؟)(اینو باید وقتی دوباره مست کردم بپرسی!)ویرجینیا وحشت کرد.شب مستی او...نگاهشان بر هم قـفل شد و لبخندشان محـوشد.ویرجینیـا می توانست آن شب را با تمام جزئیات بیاد بیاورد و می توانست حس کند پرنس هم به آن شب فکر می کند!با نگرانی پرسید:تو اونشب رو فراموش نکردی؟)پرنس لبخند شرورانه ای به لب آورد:خوشبختانه نه!)ویرجینیا با شرم خندید و پرنس اضافه کرد:هنوز باورم نمی شه اون حرفهای مزخرف رو بهت گفته باشم, هر وقت یادم می افته خجالت می کشم!)(اونها مزخرف نبودند,درد دل بودند.)پرنس به آرامی دستش را پس کشید:خیلی وقته عادت درد دل کردنم رو ترک کردم.)(چرا؟)(چون هیچکس نمی تونست درکم کنه!)(اما من درکت کردم!)(جدی؟چطور؟ما خیلی فرق داریم!)ویرجینیا کمی خود را بالا کشید:فرق مهم نیست...من منظورت رو فهمیدم.)(خوشحال شدم!)ویرجینیا با وجود خجالت پرسید:حالا چی؟اگه عاشق بشی...)پرنس به تندی حرفش را قطع کرد:نمی شم...من عاشق شدن بلد نیستم و از تلاشبرای عاشق شدن خسته شدم,چند سال قبل به عشق واقعی خیلی احتیاج داشتم اما حالا دیگه نه!)دل ویرجینیا فشرده شد:هیچکس نمی تونه بدون عشق زندگی بکنه!)
پرنس با خشمی خفیف گفت:اما من کردم!من زندگی تلخی داشتم و به هر چی وابستگی و علاقـه داشتم از دست دادم دیگه نمی خوام چیـزی از دست بدمپـیداکردن عشق واقـعی سخته اما سخت تر از اون نگـه داشتن عشقه!)ویرجینیا نشست:اگه پیداکنی می تونی نگه داری.)پرنس خنده ی خشکی کرد:چطور پیداکنم؟چطور باورکنم؟مثلاً...فکرکن تو...تو عاشق من هستی و...)قـلب ویرجیـنیا به لرز ناگهانی افتاد اما نگاه پرنس بی خبر بود:و من عاشقتو,ازکجا می تونم بفهمم عشق تو قلبی و عشق من هوس یک روزه نیست؟)ویرجینیا غرق نگاه دریایی او شد و بی اختیار لبخند زد:درسته اما...اما اگه من عاشقت بودم,قلباً,هیچـوقت ترکت نمی کردم!)(ازکجا می تونی بفهمی قلباً عاشقمی؟شاید فقط هوس باشه؟)ویرجینیا گیر افتاد.پرنس خندید:تو فکر می کنی اگرکسی که خـیال می کنی عاشـقشی بهت نـزدیک بشه می تونی مقابله کنی؟)ویرجینیا نگاه گذرایی به اندام او انداخت:من...من نمی دونم!)(اگه اون شب...بر اثر مستی خوابم نمی گرفت و ادامه می دادم...تو می تونستی مقابله کنی؟)ویـرجینیا بـا وحشت به او خـیره شد.یعنـی بـالاخره از عـشق او با خـبر شده بود؟نگاه نافذ پرنس منتظر بود.ویرجینیا به سختی زمزمه کرد:گفتم که...نمیدونم!)(یک روز امتحان می کنیم!)ویرجینیا شوکه شد و پرنس قهقهه زد:نترس گفتم یک روز...حالا که نه!)و به ساعت نگاه کرد:خدای من داره سه و نیم می شه...بخواب.)و او را وادار کرد دوباره دراز بکشد:بهتره من برم...اینطوری تا صبح حرف می زنیم!)و تا بفهمد چکار می خواهد بکند,بر رویـش خم شد.ویرجینیـا لبهای پـر رنگ و مرطوبش را دیـد که پیش می آورد و از فکر بوسه تنش داغ شد.چشم بر هم گذاشت ونفسش را نگه داشت بعد...لبهای نرم وگرم او را حس کرد اما بر پیشانی!تا چشم گشود گردن كشیده ی او را مقابل صورتش دید:خوب بخوابی.)وسریع قد راست کرد:اگه بازم خواب بد دیدی و یا ترسیدی بیا پیشم...امتحان کنیم!)و چشمکی زد و خندید!اگر ذره ای هم نـیرو در بـدن ویرجینیا بـرای حرف زدنمانـده بود با ایـن حرکت پرنس از بین رفت بطوری که بدون هیچ عکس العملی,ساکت و بی حرکت شاهد رفتن او شد!درست یک ساعت طول کشید تا ویرجینیا بتواند بر احساسش غلبه کند.احساسی که بطور ناگهانی بعد از خروج پرنس شدت گرفته بود.احساسی که همچـون کشش آهنربـا او را به سوی اتـاق پـرنس می کشیـد. احساسی که دیگر نامش را میدانست!صبح بخـاطر دیر خوابیدن دیر بیدارشد.تقریباً نزدیک ظهر بود اما وقتی پایین رفت با دیدن پرنس بـر سر میز صبحانه,خیالش راحت شد.او هم دیر بیدارشده بود!چون یکشنبه بود خاله به خانه ی پـدربزرگ رفـته بود وآندو تنها بودند.پرنس با موهای آشفته و بلوز سیاه دکمه نشده,جذابیت متفاوتی پیدا کرده بود.بمحض دیدن او پرسید:خوب خوابیدی؟)ویرجینیا روبرویش نشست:بله,متشکرم.)(من خیلی منتظرت موندم,فکر میکردم...یعنی امیدوار بودم بترسی و یا...)ویرجینیا با تعجب به او نگاه کرد.لبخند پرمنظوری بر لبهایش برق می زد:و یا برای امتحان کردن بیایی!)ویرجینیا خندید و پرنس پرسید:حاضری شرط بندی کنیم؟)(سر چی؟)(سر هوس!ببینیم کدوممون می تونه اون یکی رو به دام بیندازه؟)ویرجینیا وحشت کرد:من هیچ ادعایی ندارم!)(چطور؟تو به آینه نگاه نمی کنی؟)ویرجینیا از مکالمه سر در نمی آورد:منظورت چیه؟)(نمی تونم بگم!نقطه ضعفم می شه!خوب هستی یا نیستی؟)(تو دقیقاً چی می خواهی؟)(سعی کن منو تحریک کنی...منم تو رو!)ویرجینیا تـازه پی به موضوع بـرد و وحشت کـرد:نه من نمی تـونم مثل فـاحشه ها عـشوه کنم و کار دست خودم بدم!)پرنس آنقدر خندیدکه ویرجینیا از خجالت عرق کرد:تو لازم نیست عشوه کنی,فقط کافیه با لباس خواب و موهای باز سر تختم بیایی...و من قول می دم,ببین قول می دم بهت دست نزنم!)به غرور ویرجینیا برخورده بود:ادعای سنگینی کردی!)نگاه موزیانه ی پرنس بر رویش بود:برای من مثل آب خوردنه!)خشم ویرجینیا بیشتر شد:پس تو هم هر چی داری بریز وسط...برای منم رد کردن تو مثل آب خوردنه!)خـنده ی پرنس بلندتر و بیشتر شد.ورود ناگهانی خاله دبورا جو را بهم زد:شماها هنوز صبحانه نخـوردید؟ زود باشید تموم کنید!)ویرجیـنیا هم مثل پرنس از بازگشت غیـر طبیعی و بی موقـع او متعجب شد و خـاله پریشان تـر از آنکه بـیاد داشته باشد با پرنس قهر است,به سویش آمد:بلند شو...باید بریم خرید!)بـی اعتنایی پرنس همه چیز را بیادش آورد و وادارش کرد برای رساندن حرفهایش به گوش او,با ویرجینیا وارد صحبت شود:تو هم باید با ما بیایی,باید برای تو هم لباس مناسبی بخریم!)ویرجینیا به کمکش رفت:چرا خاله؟)(امشب به جشن دعوتیم!)پرنس سر به زیر به خوردن صبحانه اش ادامه می داد.ویرجینیا مشتاقانه پرسید:چه جشنی؟)(جشن ورود آقای دیرمی میجر به خانواده!)(اون کیه؟)(پسری که بابا به فرزندی قبول کرده!)پرنس دست از خورد نکشید و خاله با هیجان منفی که او را وادار به قـدم زد نمی کرد,تـوضیحداد:توی بیمارستان باهاش آشناشده,یک جوون که سالها توی کمابوده و تازهبیدار شده,بابا گفت چیزی از گـذشته بیاد نداره حتی اسمش رو...ظاهراً پدر و مادر نداره دکترها می گند سالها قبل مردند اما پسره...)پرنس بالاخره سر بلندکرد و با وجود قهر بودن با مادرش,پرسید:چند سالشه؟)لـرزش صدایش تـازه ویرجینیا را متوجه بدحالی او کرد.خاله خوشحال از جـلب تـوجه پسرش گفت:توی پرونده ی بیمارستان بیست و سه ساله ثبت شده!)پـرنس باعجله از پشت میز بلنـد شد و بدون هـیچ حرفی از سالن خـارج شد.خاله رو به ویرجینیا ادامه داد: (مشکل اینجاست اونو به فرزندی قبول کرده,غیر از مساله ی ارث که لج پگی وجان رو در آورده,شایعات چی می شه؟مردم چی می گند؟یا روزنامه ها؟علاقه ی بی دلیـل و ناگهانی آقای میجر مشهور به یک پـسر بیگانه و متاسفانه خوشگل!)ویرجینیا با تعجب پرسید:شما اونو دیدید؟)(نه...بابامی گه خوشگله!همون روزی که توی بیمارستان بـستری شده و اونـو دیده چنین تصمیمی گرفـته, این اسم شرم آور رو هم بابا روی پسره گذاشته!)(*dreamyیعنی چشم رویایی و خمار) وبه سوی در راه افتاد:بیا بریم...تو هم دعوتی!)
ویرجینیا با شادی از جا جهید:یعنی بابابزرگ دیگه از دستم عصبانی نیست؟)(نمیدونم!ظاهراً در عرض این مدت کم بابا تـمام رازهای خـانوادگی رو بـهش گفـته اونم ازش خواسـته کمی گذشت داشته باشه...اینم تاثیر قوی آقای دیرمیما!)***تا عصر بیرون بودند.خاله برایش لباس شبی به رنگ زرشکی روشن خـریدکه ازجـنس مخمل براق بـود.بلند و تنگ با آسـتینهای کوتاه و یقـه مربعی که با کفشهـای پاشنه بلند و رژلب بـراق زرشکی رنگ تکمیل می شد.موهایش راآیریساز بالابست و خاله گردنبـند طلای خـود را که مال دوران جـوانی اش بود,بـه او هدیه داد تا برای آن شب بزند.شب چون پرنس خانه نبود آندو تنهایی به خانه ی پدربزرگ رفتند.حیاط در نور چراغهایی که دور تنه ی درختان نصب شده بودند,بسیار نورانی و رویایی شده بود.جلوی در, ویرجینیا به بهانه ی کنترل آرایش خود کمی معطل کرد.می دانست به احتمال بسیار زیاد در طول این مدت گردنبند بـه دست دیگری افتاده و یا توسط خود پرنس برداشته شده اما باز چیزی بود که او را وادار می کردآن کار را بکند.بر چمن خم شد و مدتی گشت وچون چیزی ندید چمپاتمه زد و دست بر خاک کشید.فـکر کرد شاید بر اثر گذشتن کسی در زمین فرو رفته باشد اما تنها چیزی که پیدا کرد یک تیله ی کثیف و کهنه بود!هنـوز نیمی از سالن خالی بود و نیم دیگـر تـوسط فامیلهای درجه یک و آشنـایان نزدیک از جمله ویـلیام استراگر و دخترانش پر شده بود.جوانان در گوشه ای جمع شده بـودند و در مورد پسرک حرف می زدنـد. ویرجینیا خود رابه آنها رسانـد...(کسی می دونه چرا بابابزرگ اونو قبول کرده؟)(حتماً یک منفعتی براش داشته...من آقای میجر رو می شناسم!)(مثل پرنس حرف می زنی مارک!)(من می دونم چرا!می گند خوشگله واسه همون!)(مودب باشید بچه ها!)(شنیدید می گند شش سال توی کما بوده...البته توی رنو بوده یک ماه قبل به این شهر اومده!)شش سال؟رنو؟این کلمات برای ویرجینیا آشنا بود...(چرا اومده؟)(معلوم نیست!)(بچه ها بنظرتون این خیلی مرموز نیست؟)(واقعیتش من از پدربزرگ انتظار نداشتم یک جوون بی همه چیز رو به عنوان پسرش قبول بکنه!)(تـازه فقط یک هفـته است باهاش آشنا شده,چطور تـونسته اینطور زود در موردش قضاوت بکنه و اینطور ناگهانی بدون در نظرگرفتن ناراحتی همه در موردش تصمیم بگیره!حالااگه خدمتکار و راننده و یا باغبانش می کرد یک چیزی...)(خیلی مسخره است!قراره یک بیگانه بیاد به این خونه و دایی ما بشه!)(چه پسر خوش شانسی!)(قسم می خورم پسره یک کاری کرده وگرنه بابابزرگ به احساسات ما احترام می گذاشت.)(منم همین فکر رو می کردم.)(یعنی چی یک کاری کرده؟)(مثلاً تهدید و یا...)(یا شاید جادو!..شاید اون شیطان باشه!)(هر دوتون خیلی با مزه اید!)براین که تا آن لحظه ساکت درگوشه ای ایستاده بود گفت:همتون عاشقش خواهید شد!)جوابی از جمع نیامد!ویرجینیا که انتظار خشم و تمسخر یا مخالفت و توهین داشتاز سکوت ممتد جـوانان متعجب شد!طولی نکشید که هرکدام به بهانه ای جدا شدندو جمع پخش شد. مهمانان کم کم در سالن پر می شدند.سالن تغییریافـته بود.درها باز شده بود,مبلهـا برداشته شده بود,تمـام لوسترها روشن شده بودو چند میز بلند پـر از مواد خوراکی و نـوشیدنی در جای جای سالن گـذاشته شده بود و دسته ای نوازنده درگوشه ی سالن آهنگ ملایمی و زیبایی مینواختند.ویرجینیا همچنان که اطرافرا نگاه می کرد,متوجه ورود پـرنس شد و لـرزش خفیف و قـشنگی وجودش را در بـرگرفت.لباسی کاملاً غـیر رسمی بتن داشت.کاپشن قهـوه ای رنگ با بلـوز شلوار سفید.بـراین متوجه او شد و او متوجه براین اما اعتنایی نکرد.به طرف یکی از میزها رفت و مشغول نا خونک زدن به خوردنی ها شد.ویرجینیا متـوجه نگاه مرموز براین بر پرنس شد و به سویش رفت:چیزی شده براین؟)(امیدوارم... نه هنوز!)ویرجینیاگیج تر شد.صدای صحبت دروتی و نورا از طـرفی می آمد:شنیدی می گند چشمای پـسره خیلی زیباست,شاید به این خاطرآقای میجر اسمش رو دیرمی گذاشته!)(شاید هم چون زیبا نبوده این اسم رو گذاشته تا بگه اگه چشمات رویایی بود بهتر بود!)ویرجینیا دوباره رو به براین کرد: فکر می کنی از دیرمی خوشش بیاد؟)(خوشش بیاد؟پرنس از کسی خوشش بیاد؟!تو دیونه شدی؟)(چطور؟امکان نداره؟)(نه!اگه این پسر همون پرنس قبلی باشه...محاله!)(و اگه نباشه؟)براین متعجبانه سر برگرداند:منظورت چیه؟)ویرجینیا ترسید:هیچ...شوخی کردم!)براین دوباره به پرنس که گیلاس شـراب سرخ بدست به سوی راه پـله می رفتنگـاه کرد:یکبار من به تو گفتم من اهل شوخی نیسـتم,هـنوز در مورد پرنس...اصلاً!)و راه افـتاد:من می رم مواظبش باشم...احساس می کنم بازم قصد خرابکاری داره!)ویـرجینیا هم همراهش رفـت.پرنس با دیدن آندو لبخنـد زد:پسر خاله ی عـزیـز!می بینم که اینجا هم قصد نداری راحتم بذاری؟!)براین کنارش رسید و رو به جمعیت ایستاد:راحت گذاشتن تو سخته...خودت هم می دونی!)(خیلی احساساتی ام کردی!)و خندان کمی از شرابش را نوشید:شماها پسره رو ندیدید؟)براین جواب داد:نه,چطور؟)(هیچ...خیلی کنجکاوم بشناسمش!)براین نگاهی به ویرجینیا انداخت.پرنس جدی بود!(نمی دونید کی میاد؟)(فکرکنم قراره با بابابزرگ تا ساعت نه بیاد.)(هیچ اطلاعی ازش نداری؟)(چه عجله ای داری؟الان میاد می بینی!)پرنس غرید:بگو ندارم...همین!)و ازآنها دور شد.براین شوکه شده بود:این همون پرنس نیست!)***ساعت نه شده بود.سالن پر شده بود.نوازنده ها همچنان می نواختند.بزرگان فامیل میان جمعیت پخش شده بودند.خدمتکارها با سینی های شامپاین میگشتند.ویرجینیا دور از چشم بقیه,پای پله ها نشسته بود و براین و پرنس با دومتر فاصله از هم روبروی او ایستاده بـودند.هـر سه مثـل همه,با خستگی منتـظر بودند تا اینکه بالاخره کسی داد زد:سلام بر همگی...خوش اومدید.)
پدربزرگ بود.جمعیت به سوی در برگشت.ویرجیـنیا از جا بلند شد اما چیـزی ندید پس مشتاقـانه چند پـله بالارفت و توانست سر سفید پدربزرگ را ببیند و سر جوانی که دوشادوش او میان جمعیت غیب شده بود. هم قد پدربزرگ بود و مثل او تاکسیدو بتن داشت.آرام آرام قدم بر می داشت و سعی می کرد با همه آشنا شود.ویرجینیا غیر از موهای قهوه ای روشنش که مواج و براق بر صورت و شانه هایش ریخته شده بود,چیز دیگری تشخیص نمی داد و خیلی هیجان زده بود چهـره اش را بـبیند.نمی دانست چـراکنجکاوی می کرد. زندگی او به نوعی مثل رمان بود.عجیب و پیچیده و دردناک.شاید هم ترحم می کرد چون او در این دنیـا تنها بـود.نزدیک شدنـد و او چرخی زد تـا با این طرفی ها هـم دست بدهـد که بالاخره هر سه چهره اش را دیدند.بله رویایی و زیبا و جذاب بود.بیشتر از آنچه انتظارش را داشتند!براین زمزمه کرد:هر چـی گفتند کمگفتند!)حـالادر پنج متری آنهـا بـود.چشمان آبی رنگ و پـر تلالویی داشت کـه بـا ابروهـای باریک و رو بـه بـالا,مژه های پر و خمیده,بینی کوچک و دهان سرخ و بچگانه,صورت دلفریبی پیدا کرده بود.براین رو به پرنس کرد:کمی شبیه توست...)و حرفش را نـصفه رها کرد.ویـرجینیا هم متوجه پرنس شد.ثابت ایستادهبود و با چشمان از حـدقـه درآمده جوان را نگاه می کرد.براین متعجب شد:چی شد پرنس؟شناختی؟)پرنس جواب نداد.بنظر می آمد نمی تـوانست لبـهایش را حرکت بـدهد.مردمک چـشمانش می لرزیـد اما تنش همچون مجسمه محکم مانـده بود.ویرجیـنیا با شک و تـردید,دوباره به جـوان نگاه کرد.لبخنـدآرام و قشنگی بر لـبهای صاف و خـوشفـرمش داشت.پـرنس داشت می افـتاد!آرام چرخـید و به نرده هـا چنگ انداخت.براین خواست بازویش را بگیـرد اما پـرنس بـا یک حـرکت سرد دست او را کنـار زد و دوباره بـه جوان زل زد:آه...خدای من...)او می لرزید و انگار که درد می کشید,دندان بر هم می فشرد.براین با نگرانی پـرسید:تـو چت شده؟حالت خوب نیست؟)پرنس سر به زیر انداخت و راه افتاد.ویرجینیا دید که چشمانش برق می زند!یعنی می گریست؟براین سرش را به او نزدیک کرد:پرنس نکنه اون...)بناگه پرنس غرید:خفه شو!می فهمی برای همیشه خفه شو!)و به سرعت از پله ها بالارفت.پدربزرگ دروسط جمع ایستاده بود و صحبت می کرد.مهمانان گاهی با خنده و گاهی با ناله او راهمراهی می کردنـد و پسرک بـدون لحظه ای خالی کردنجا,همـانطور دوشادوش او ایسـتاده بود و بـه صحبتهای ناجی اش با لبخند آرام اما بسیـار جذاب که مطمعـناً دل تمـام دخترهای حاضر در سالن را می ربـود,گوش می کرد.از غـیب شدن پرنس بر سر پلـه ها مدت زیادی می گذشت و براین همچنان مشوش و دودل کنار ویرجینیا قدم می زد!ویرجینیا نمی توانست علت این ترس براین را درک کند پـس خودش راه افـتاد.چنـد پله بالا نرفته,براین با وحشت صدایش کرد:کجا می ری؟)ویرجینیا نایستاد:می رم ببینم حال پرنس چطوره!)(تو نباید بری!)(اما یکی باید باهاش حرف بزنه!)(صبرکن...)و بدنبال ویرجینیا بالارفت:من باهاش حرف می زنم!)پرنس در بالکنی که تـه راهـروی اصلی طبقه ی دوم بود,بـر صندلی نـشسته بودو سرش را میـان دو دست گرفته بود.براین ازعقب به او نزدیک شد:پرنس؟حالت خوبه؟)پرنس جواب نداد.براین نزدیکتر رفت:ببین...اگه حالت خوب نیست دکتر مک منس اینجاست...)صدای خشک پرنس حرف او را نصفه گذاشت:خوبم...برو!)براین ایستاد:من اومدم تا اگه حرفی داری به من بگی...)(حرفی ندارم...برو!)ویرجینیا که در راهرو ایستاده بود,می دید که براین از شدت هیجان می لرزد:می دونم ازم متنفری اما...)(من ازت متنفر نیستم براین!)(پس چرا باهام حرف نمی زنی؟)(چون حرفی ندارم!)(دروغ نگو!تو به دردل کردن نیاز داری...می تونی به من اعتمادکنی و...)(من به هیچی نیاز ندارم!)بله به ویرجینیا گفته بود عادت درد دل کردن را ترک کرده بود!براین دوبارهراه افـتاد و اینبار آنقدر به خود شهـامت داد که رفت و روبـروی پـرنس زانـو زد.پرنس آرنـجهایش را بـر روی زانـوهایش گـذاشته بـود و انگشتانش را لای موهای بهم ریخته اش فرو کرده بود.براین زمزمه کرد:اونو شناختی پرنس؟)پرنس جواب نداد.براین پرسید:اون کیه؟)(حال من ربطی به اون نداره!)(داره...من مطمعنم!)و نزدیکتر شد:اون همونی که من فکر می کنم؟)(نه!)سر بلند کرد و به پسرخاله اش خیره شد:نه براین...نه!اون فقط شبیه بود...می فهمی؟)براین لبخند زد:می فهمم!)ویـرجینیا برای بهتر شنـیدن,چند قـدم از راهـرو را طی کرد.پرنس غرید:نه تو هیچی نمی فـهمی!بذار یک توصیه ی مفید بهت بکنم,از من دور وایستا!من آدمقابل اعتمادی نیستم!)براین با محبت گفت:من یکبار این اشتباه رو کردم و دیگه نمی کنم!)پرنس دوباره سر به زیر انداخت:تو منو نمی شناسی!)براین لبخند زد:نه دیگه می شناسمت...تو پسر خاله و دوست صمیمی من هستی!)(دوست تو مرده!)لبخند براین محو شد:منظورت چیه؟)پرنس جواب نداد.براین با شک و تردید پرسید:هنوز هم از دست من عصبانی هستی؟)(می شه تنهام بذاری؟)براین دست بلند کرد تا شاید موهای او را نوازش کند اما منصرف شد:پرنس لطفاً این کار رو با من نکن!)(من چکارت می کنم؟)(می دونی که...من خیلی عذاب کشیدم...بعد از...)و مکث کرد.پرنس دوباره سرش را بلند کرد:تو چی می خواهی بگی؟)(بعد از اونشب من...)پرنس با خستگی به پشتی صندلی تکیه زد:من چیزی یادم نیست!)(داری فرارمی کنی؟)(من فقط به تنهایی احتیاج دارم!)(تو فقط قصد آزار منو داری!)(باورکن اگه می خواستم اذیتت کنم کلی روشهای عالی بلدم اما من چنین قصد احمقانه ای ندارم.)(پس چرا در مورد اون شب حرفی نمی زنی؟)(من اصلاً نمی دونم تو در مورد کدوم شب حرف می زنی!؟)براین کم مانده بود بگریه بیفتد:چطور یادت نیست؟مگه تو نبودی به من زنگ زدی و کمک خواستی؟)(آه خدای من!تو هنوز اون شب رو فراموش نکردی؟)(تو...تو انتظار داری فراموشم بشه؟)(چراکه نه؟این موضوع مال شش سال قبل بود...)(اما تو تهدیدم کردی!)(اما کاری که نکردم درسته؟اونها همش شوخی بود...)(یا شش سال رفتنت؟)(کار داشتم رفتم!)(تمومش کن پرنس!)
(انتظار داری چکارکنم؟)(می دونم گناهکارم...مجازاتم کن!)(چطور؟کتک بزنم؟)(آره!)(فکرکنم تو مازوکیزم* شدی!)(*masochismبیماری روانی که شخص از ظلم و آزار معشوق در حق خود لذت می برد.)(آره شدم و حالا از تو می خوام چیزی رو که به من آرامش می ده,بکنی!)(خوب اگه اینقدر مشتاقی یک روز این کار رو می کنم اما حالا نه!)(چرا؟)(چون حالا ناراحت تر از اونم که بخوام به کسی که دوست دارم صدمه بزنم!)ویـرجینیا با علاقه لبخـند زد اما براین برعکس عصبانی تـر شد:لعنت به تـو پرنس!چطور می تـونی ایـنقدر بی رحم باشی؟)و از جا بلند شد و به سوی نرده ها رفت.پرنس فوت کرد:برگشتیم سر جای اولمون!)صدای موسیقی و خنده و صحبت وظروف از پایین می آمد.ویرجینیا همانجا به دیوارتکیه زد و منتظر شد.بـعد از مدتی براین زمزمه کرد:کاش...کاش میدونستم چکار کردم,می دونم مقصرم اما هـنوز نمی دونم چکـارکردم که اونروزهای خوب گذشـته,اون صمیمیت و دوستی از بـین رفت!تـو همیشه هر ناراحتی ومشکلی داشتی به من می گفتی و من همیشه کمکت می کردم,غیر از اون یکبار...)(و من هیچوقت به اندازه ی اون یکبار به کمکت احتیاج نداشتم!)براین با اشتیاق برگشت:اما من نمی دونستم...فکر کردم تو بازم شوخی...)پرنس دستش را بلندکرد:لطفاً براین...الان حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم!)(پـس کی پرنس؟من الان شش ساله منتظرم!)و به سویش آمد:بگو و بذار منم بگم)و رسید و دستهایش را بر دسته های چوبی صندلی گذاشت:حرف بزن!)صحنه ی عجـیبی بود.حالت صدا و چهره اش آنچنـان تغـییر ناگهانی یافته بود که باعث وحـشت ویرجینـیا شد.مثل زندانبانی که از شکـنجه و آزار زندانی اش لـذت می برد,درچشمانش بـرق شیطانی داشت.پـرنس سر به زیر انداخت:برو عقب!)لبخند سردی بر لبهای براین نقش بست:بگو تا برم!)(تو دلت کتک می خواد اما من اونی نیستم که بخوام دست روی تو بلند کنم پس لطفاً برو!)(و اگه نرم؟)*پرنس سر بلندکرد و از فاصله ی کم به او خیره شد:نمی تونی وادارم کنی براین...من دوستت دارم!)بناگه هـمه چیز عوض شد.چهـره ی پرنس به لبخند شرارت باری باز شد و چهره ی براین پر درد و خسته شـد:تو...تو خیلی...)و بغـض صدایش را لرزاند.عـقب رفت و به زحمت قـد راست کـرد:حالا قصدت رو فهمیدم!لعنت به تو پسر,می دونی که بدبختم کردی,میدونی که اسیر شدم...)پرنس با خونسردی پا روی پا انداخت:من هیچ قصدی نداشتم!)(چرا داشتی!)نگاهشان بر هم افتاد و لبخند پرنس عمیق تر شد:در مورد تو همیشه استثنا قائل بودم!)(حالاچی؟)(بنظر نمیاد موفق شده باشم.)(چرا شدی!)ویرجینیا چیزی از حرفهایشان سر در نمی آورد.حتی صورتشان را هم به وضوح نمیدید.براین نفس تلخی کشید:می دونی...تو هم سادیسم*شدی!)(*sadismبیماری روان� � که شخص از آزار دیگران لذت می برد.)و تلوتلو خوران به سوی راهرو آمد:بازم تو برنده شدی,ازاینکه مزاحمت شدم معذرت می خوام!)و به ویرجینیا رسید و ویرجینیا متوجه شد چشمانش سرخ شده است.تا نیمه ی سالن او را تعقیب کرد:چی شد براین؟)اما حال براین بدتر از آن بود که بتواند حرف بزند.سر پله ها نرسیده راه را عوض کرد:الان بر می گردم...)و به سوی دستشویی راه افتاد.**صداها خوابیده بود.موسیقی ضعیفتر شده بود و مهمانان آرام صحبت میکردند.ویرجینیا بر بالای پله ها نشسته بود و پایین را نگاه می کرد.هر کس درگوشه ای مشغول بودو پسرک,دیرمی,هنوز هم شانه به شانه پـدربزرگ میـان جمعی از بـزرگان با گیلاسی پـر در دست ایستاده بـود و به صحـبتها گوش میکرد.براین مدتی قـبل ازکنار او رد شده و بدون هیـچ حرفی پایین رفتـه بود.ویرجیـنیا می دانست پـرنس هـنوز هم دربالکن بـود اما او می ترسید پیشش برود.بعد از دیدن رفتارش با براین,حرف میبل را درک می کرد.همـیشه ترس از اینکه با یک جمله ی تلخ و یا یک حرکت سرد قلبت را بشکند,وجود داشت.این شخصیت او بود. مثل گل خندیدن اما هنگام نزدیکی با خار زخمی کردن!او هرگز نباید این ریسک را می کرد!یکی داد زد:هی فردریک...پسرت هنوز برامون حرف نزده!)موسیقی قطع شد و جمـعیت دست زدند.پسرک خنـده ی بسیار زیبـایی به لب آورد که حـتی ازآن مسافت قابل روئیت بود:خوب انتظار دارید چی بگم؟)همان مرد گفت:بگو چه احساسی داری؟)(خوشحالم...شما که باید درکم کنید,تا دیروز بی کس و تنها بودم و حالا صاحب همه چیز هستم و از هـمه مهمتر عشق...من مسلماً تمام عمر و زندگی ام روفدای آقای میجر خواهم کرد چون مدیونشم و البته خیلی خوشحالم که در خدمت شما خصوصاً آقای میجر,پدر عزیزم هستم!)پدربزرگ گیلاسش را بالابرد:به سلامتی کوچکترین فرزندم...دیرمی!)و همه با هم جامها را بلند کردند.ویرجینیا خاله پگی و دایی جان را دیـدکهدرگوش هم با خـشم چیزهایی می گویـند اما جوانان با علاقه ی عجـیبی دور پسرک حلقه زده بودند.ظاهراً حرف براین درست ازآب در آمده بود!پدربزرگ بعد از سرکشیده شدن شرابها اضافه کرد:و البته خوشگلترین فرزندم!)جمعیت به خنده افتاد و پسرک باشرم سر به زیـر انداخت.چقدر همه شـاد بودند غیر از او!اصلاً هیـچکس متـوجه وجود او نبود.کسی به یاد او نـبود و او خیلی دوست داشت در جمع باشد.کنار پدربزرگ با افتخار از نـوه اش بودن!ازطرفی دیـدن ناراحتی پرنـس و براین,کسانی که از همه بـیشتر برایش ارزش داشتـند,بر روحیه ی او تاثیر منفی گذاشته بود...(چرا نمی ذاری بیام نشونت بدم؟)لوسی بود.در پای پله ها و دایی جدید,دیرمی,درکنارش:واقعاً نیازی نیست...شما بفرمایید.)ویـرجینیا خود را جمع و جورترکرد و دیرمی به او نگاه کرد.رعشه ای شدیـد و بی علت بر انـدام ویرجینیا افتاد.لوسی با عجله گفت:اون ویرجینیاست...دختر...)پسرک لبخند زنان حرفش را قطع کرد:بله می شناسمشون!)واز پـله ها بالا آمد.لرز تن ویرجینیـا آنقدر شدت گرفـته بود که نمی توانست از جـا بلند شود.چه شده بود؟ لوسی صدایش کرد:ویرجینیا اتاق دیرمی رو نشون بده...روبروی اتاق براین...)پسرک تا چهار پله به او نزدیک شد.ویرجینیا به خود نهیبی زد و به کمک دیوار از جا بـلند شد و او گفت: (سلام ویرجینیا...چرا اینجا قایم شدی؟)
لبخندش با وجود معصومیتش ویرجینیا را ترساند:فکر کنم شما بهتر بدونید...هر چی باشه به لطف شماست که اینجام!)(اما اون اعتراضی نداره!)صدایش جدی و سخت بود...(شاید هم من شهامتش رو ندارم!)دیرمی به سرعت موضوع را عوض کرد:می دونی من خیلی مشتاق دیدارت بودم.)ویرجینیا متعجب شد:چرا؟)(نمی دونم...احسـاس می کنم سرنوشتهای ما مثل همِ...اونـطورکه دکترها گفتـند پـدر و مادر من هم تـوی آتش سوزی مردند...)(جدی؟متاسف شدم.)دیرمی آن چند پله را بالاتر آمد و دستش را دراز کرد:خیلی خوشحالم با تو آشنا شدم.)چشمانش برق و ظرافت عجیبی داشت بطوری که ویرجینیا احساس کرختی کرد:من هم همینطور.)دستـش سرد بود و نفـشرد.حتی لمس تنـش هم ویرجینیـا را منقلب کرد.یعـنی چه؟این چـه احـساسی بود؟ صدای دیرمی او را متوجه آمدن پرنس کرد:شما باید آقای سویین یباشید؟)پرنـس سر پله ها بود.کاپشنش را بر بازویش آویخته بود,موهـایش بر پیشانی و چشمانش پخش شده بود و چـشمانش خسته و مریض بنظر می آمد.با دیدن دیرمی بر سرپله ها ماند و خنده ی تلخی کرد:دیرمی؟!... آقای دیرمی میجر!)دیرمی چند پله بالا رفت و خود را به او رساند:بله...خوشبخت شدم.)و دستش را دراز کرد.پرنس به او خیـره ماند:اوه خدای من...بـاورم نمی شه!)و بـاز خندید:تو جداً چـیزی یادت نیست؟)ایـن جمله ی سرد اما صمیمی,باعث تعجب ویرجینیا شد.دیرمی هنوز دستش را نگه داشته بود:آزمایشها و دکترها که اینطور می گند و من غیر از درد و سوزش بدنم چیز دیگه ای یادم نیست.)پرنس بالاخره دست او را گرفت و دودستی فشرد:امیدوارم با گذشت زمان چیزهای بیشتری یادت بیفته!)دیرمی خندید:فکر نکنم مایل باشم!از صدماتی که دیده بودم و البته مرگ خانواده ام,اگه این گذشته یادم بیفته عذاب خواهم کشید)(بله حق با تـوست,گذشـته های بـد,محکوم به فـراموش شدن هستـند.)چشمـانش میلـرزید و هنوز دست دیرمی را می فشرد:خیلی خیلی خوشحالم تو رو سلامت میبینم.)(بله ما می تونیم دوستهای خوبی بشیم آقای سویینی.)(لطفاً به من پرنس بگو!)دیرمی با علاقه لبخند زد:خیلی خوب...پرنس!)ویرجینیا هیجان و عشق را در نگاه پرنس خواند.پس او از دیدن دیرمی شاد شده بود.یعنی او را میشناخت؟ (اسم قشنگی برات انتخاب کردند,من تعجب می کنم چطور دربین لباسهات به چیزی که اسمت رو معلوم بکنه برخورد نکردند؟)(لباسهام گم شده!گفتند اشتباهی قاطی لباسهای بیماران مسری سوزونده شده!)پرنس خندید.خنده ای پر معنی و پر منظور!لعنت بر او چیزی قایم می کرد!(چطور شد اومدی لوس آنجلس می گند توی رنو بودی!)(واقعیتش برای کار اومدم دکتری که توی بیمارستان رنـو مسئول بخش ما بـود به من آدرس داد بیـام توی بیمارستان برلی هیلز کار کنم.)پرنس همچنان لبخند به لب داشت:به خانواده ی میجرها خوش اومدی...و)همچون خواب روها دست بـه گونه ی دیرمی کشید:و لطفاً مواظب خودت باش!)دیرمی هم لبخند زد:متشکرم!)پرنـس چند پله پایین رفت و ایستاد:راستی ویـرجینیا,به براین بگو قصد نـاراحت کردنـش رو نداشتم لطفاً منو ببخشه!)و دوباره راه افتاد.دیرمی با نگاه بدرقه اش می کرد:مثل اینکه از من خوشش اومد!)و بـاز لبخند زد.ویرجینیا متـوجه نگاه و خنده ی عجیبش شد و او متوجه ویرجینیا:خیلی خوب ویرجینیا... اتاقم کجاست؟)اتاقی که برای او انتخاب کرده بودند بزرگتـرین اتاقی بود که ویرجیـنیا در عمرش می دید.با ورود بـه اتاق دیرمی به سوی تخت رفت و بر رویش نشست.در نورشدید لوستر,رنگ موهایش کمرنگ تر دیده میشد. ویرجینیا در چهارچوب درماند:اتاق رو پسندیدی؟)دیرمی خونسردانه اطراف را دید زد:بله قشنگه...به تو هم چنین اتاقی داده بودند؟)(نه به این بزرگی...از اتاقهای اونطرف...)(چرا دم در ایستادی؟بیا تو...می خوام چند تا سوال ازت بپرسم.)ویرجینیا با هیجانی متفاوت که بـعد از دیـدن او بـوجود آمده بود,داخـل شد و در را بست.دیـرمی به تخت اشـاره کرد و او رفت و کنارش نشست.دیـرمی دست به پاپـیون تاکسیدواش برد:برام از آقای میجـر بگو... دوستش داری؟)چه بهتر نگاهش نمی کرد:فکرکنم همه چیز رو به شما گفته!)(تقریباً)(پس باید درکم کنید!راستش من خیلی سعی کردم دوستش داشته باشم اما اون اجازه نداد.)(می فهمم!)مدتـی به سکوت گـذشت.دیرمی همچنان برای باز کردن پاپیونش تلاش می کرد:پرنس چی؟رابطه اش با پدربزرگش چطوره؟)با این چرخش ناگهانی موضوع به پرنس,قبل از همه,شک ویرجینیا بیشتر شد:متاسفانه بد!)(چرا؟)(کسی علتش رو نمی دونه...بنظر میاد همیشه همینطور بوده!)دیرمی بالاخره به سوی او چرخید:می شه کمک کنی اینو در بیارم؟)ویرجینیا به خنده افـتاد و با وجـود همان هیجـان بی علت,که بـا تـماس داشتن با تـن او شـدت می گرفت, کمکش کرد تا پاپیونش را در بیاورد.(بقیه چطورند؟دختر و پسرهای آقای میجر...نوه ها...)ویرجینیا متعجب شد.یعنی باید یک یک توضیح می داد؟:من نمیتونم نظر شخصی ام رو بگم,اونا با هـر کس به یک روش برخورد می کنند...)و پـاپیونـش را درآورد.دیرمی تشکر کـرد و از جا بلند شد:درسته اما من باید در مورد شخصیتها و روابـط بقیه چیزهایی بدونـم تا آماده بـاشم,من شش سال از انسانـها دور بودم خصوصاً این انسانها با بقیه فـرق های زیـادی دارند میفهمی که؟من باید مواظب رفتار و طرز صحبتم باشم بازم تو زودتر از من اومدی و بیشتـر از من این جمع رو می شناسی تو می تونی کمکم کنی!)و سـر برگرداند و به او خیره شد.چقدر جالب بود با شخص جدیـد و زیبایی دریک اتاق تنهـا بودن و سد بیگانگی را به این زودی شکستن!ویرجینیا احساس میکرد کاملاً درکش می کند پس هـمه چیز را توضیح داد.تـمام رفـتارهایی که دیـده بود و برداشتـهایی که کـرده بود.علایق ونفرتها,ترسها و حرفها,افتخارات و شرمها و...آمدن لوسی نقطه ی پایانی مکالمه شد:دیرمی بیا...مهمونها دارند می رند می خوان خداحافظی بکنند.)....