قسمت نهمدیرمی راضی شده بود:متشکرم ویرجینیا...صحبت با تو زیبا بود.)و کتش را درآورد و با همان سر و وضع نامناسب از اتاق خارج شد.خروج او با ورود برایـن هماهنگ شد: (ویرجینیا,بیا داریم می ریم.)ویرجینیا از جا بلند شد:صبرکن براین...یک پیغامی برات دارم.)بـراین در را تا نیمه بست.بنظر می آمد حالـش بهـتر شده بود.ویرجـینیا به سویش راه افـتاد:راسـتش پرنس گفت بهت بگم قصد ناراحت کردنت رو نداشت وازت معذرت می خواست.)براین در راکامل بست:جدی می گی؟)ویرجینیا خود را به او رساند:می دونی براین...ببخش اینو می گم اما بنظر میاد تو خیلی بهش پیله می کـنی یعنی انگار یک جورهایی می خواهی ناراحت و عصبانی اش کنی!)چهـره ی براین غمگیـن شد:بر عکس این اونه که داره بـا بی توجهـی به گـذشته و گنـاهم منـو ناراحت و عصبانی می کنه!اون می دونه من در چه عذابی بودم و هستم و...)(کدوم گناه براین؟این چیه که اینقدر تو رو عذاب می ده؟)براین سکوت کرد و ویرجینیا بـاز با فکر اینکه فـضولی کرده,گفت:البته مجبـور نیسـتی چیزی به من بگی من فقط قصد...)(مهم نیست...الان شش ساله که من این حقیقت رومخفی می کنم و هر روز و شبشکنجه می کشم شاید وقـتشه به یکی بگم و سبک بشـم,شاید تـو تونستی درکم کنی...)و آه سـوزناکی کشید به دیوار تکیه زد و شروع کرد:شبی بود که دایی سدریک کشته شد...ساعت یک از بیرون به من تلفن کرد و گفت توی یک بـاجه ی تلفن هستم و ازم خواست به کمکش برم,کلی به من التماس کرد گفت مساله سر مرگو زندگی گفت دنبالمند و...خوب من باور نکردم چون اون پسر خیلی شوخ و شروری بود هـر روز یک خـرابکاری می کرد و اونشب فکر کردم که از کجا معلوم بازم سرکاری نباشه پس...نرفتم!)صدای بـراین به طرز وحشتناکی لـرزید و او را از ادامه دادن بـازداشت.ویرجینی� � به منظور همدردی گفت: (خوب توکه گناهی نداشتی!واقعاً ازکجا می دونستی که دروغ نمی گه و اینم یکی از...)(نـه دروغ نمی گفت!وقتی دو ساعت دیرکرد و همه نگرانش شدند قایمکی به آدرسی که داده بود رفتم... اونجا نبود و پلیسها دور همون باجه نوار زرد ورودممنـوع کشیده بودند...توی باجه خون آلود بود...شیشه باجه...گوشی تلفن کف باجه و حتی توی خیابون کشیده شده بود...)قـلب ویرجینیا تیر کشید.براین نالید:هیچ می فهمی من توی اون لحظه چیکشیدم؟چـقدر ترسیدم؟چـقدر احساس گناه و پشیمانی کردم؟اون راست میگفته...اوه خـدای من!تـا صبح تـوی خیابـونها گشـتم و عـین دیونه ها صداش کردم,التماس کردم,معذرت خواستم,دعا کردم,و خودمو لعنت کردم و ازفکر اینکه شاید مرده باشه,گریه کردم و هزار بار سعی کردم خودمو بکشم اما...نتونستم!)و قطرات اشکش رها شد.بغض راه گلوی ویرجینیا را هم بست.براین سر به زیرانداخت و ادامه داد:شـش ماه گـذشت و هیچ خبری ازش نشـد و من بـا فکراینکه بـاعث مرگش شدم از زندگی سیر شدم و هر روز درد کشیدم اما بدتر بیخبری خانواده اش بود که دیونه ام می کرد خاله و میبل مرتب به کلیسا میرفـتند و دعـا وگریه میکردند,شکایت و دعوا می کردند...پدرش همه جا رو گشت و پول خرج کرد اما منه ترسوجرات نداشتم حقیقت رو بگم,یا اگه می فهمیدند پرنس توی دردسر افتاده بوده و از من کمک می خواسته و من کمکش نکردم؟و اون بـا صدمه ی سختی که دیده بوده و شاید خونریزی شدیدی که داشته,از ترس عده ای آواره ی خیابـونها شده و شایـد به چنگشون افتـاده و کشته شده و یا در گـوشه ای از شدت بدحالی افتاده و مرده...چکار می کردند؟تا اینکه بعد از شش ماه بی خبری با پدرش تماس گرفت خاله به من گفت و تازه اونوقت فهمیدم زنده است اما کجا بود در چه وضعی بودچرا رفته بود چرا تماس نمی گرفت و چرا برنمی گشت...معلوم نبود!با پدرش خیلی کم حرف زده بود و پدرش خیلی کمتر به خاله تحویل داده بـود اینبارفکر کردم حتماً بـلایی سرش اومده,فلج یـاکور شده و یـا...نمیدونم که...هراتـفاق بدی که بگی به فکرم زد شش سال تمام سعی کردم بفهمم کجاست حالش چطوره وآیا منو بخشیده یا نه که بالاخره اومد همین چند ماه قبل,سالم بود و خیلی ساده گفت چون کـار داشتم رفـتم!انگارکه همون کـس نبود که پشت تلفن تـهدیدم کرده بود,بغـلم کرد و از دیـدنم ابـراز شادی کرد اصلاً انگار خودشو به نفهمی زده بود...تو حال منو درک می کنی؟رفتم اونجا با یک صحنه ی وحشتناک روبرو شدم هزار جور فکرکردم,تـرسیدم, شش سال زندگی ام حروم شد,روحیه و جوونی و سلامتی و آینده ام از بین رفت و حالا انگارکه اون تلفنو اونهمه خون و تمام این سالها غیبت فقط یک شوخی مسخره ی آوریل بوده باهام عادی رفتار می کنـه...من مقـصر بودم!مطمعنم من مقصر فرار و آوارگی و تنهایی اش بودم,من مقصر سالها گریه ی خاله و میبل و نگرانی و عـذاب پدرش بودم و حالا هر روز منتـظرم بهم صدمه بزنه تـو روم بـایسته و بگه ازت متـنفرم,تـو گناهکار بودی تا آرومبشم اما اون با رفتار خونسردانه و بدتر,محبت آمیزش داره شکنجه ام می ده!)شنیدن ماجرا و دیدن شدت حساسیتو ناراحتی براین,قلب و روح ویرجینیا رالرزاند:بس کن بـراین,این گناه اونه که سالها پدر و مادرش رو بی خبـر و منتظرگـذاشته شاید اون آواره و تنهـا نبوده شایـد اصلاً اون خونها مال اون نبوده شاید اونقدرکه فکر می کنی عذاب نکشیده؟)(نه اون خیلی عذاب و سختی کشیده,من احساس می کنم,من می بینـم...اون ایـنطوری نبود...عوض شـده, خیلی عوض شده!)ویـرجینیا عقیده ای را که مدتـها بود فکرش را مشغـول کرده بود و حالشدت گرفته بود به زبان آورد:تو مطمعنی این همون پرنس؟)(مسلمه که اونه!)(یعنی قیافه و رفتارش عوض نشده؟)(تو چی می خواهی بگی؟)(هیچ...راستش میبل هم می گفت عوض شده...می گفت که...)نگاه متـعجب براین متوقـفش کرد.صدایـشان کردند اما هر دو در سکوت به هم زل زده بودند.براین زمزمه کرد:تو چیزی می دونی؟)(نه...ای بابا ولش کن بیا بریم.)اما براین باکف دست در را بسته نگه داشت:موضوع چیه؟)(فقط حدسه...یعنی اونقدر از همه شنیدم که...)(چی رو؟)ویـرجینیا با نگرانی از خرابکاری که کـرده بود گفت:اینکه پـرنس عوض شده...منم فکر کردم شایـد اصلاً این پسر...)براین با گیجی گفت:اما اون پرنس...یعنی چرا باید نباشه که؟!)باز صدایشان کردند:
(براین...ویرجینیا...بیایید داریم میریم...)امـا آندو نمی تـوانستند حرکت کنند.نگاهـشان بر هـم قفل شده بود و از چهرهی هم میخوانـدند که حالا بیشتر از قبل در ترس و نگرانی خواهند بود.***در طول هفـته ای که ویرجینـیا در خانه ی دایی جان بود,دیرمی به آنجا آمد تاباآن خانواده بهترآشنا بشود و بادایی و زن دایی بطور خصوصی صحبت کند.روز زیبایی بود.لوسی و سمنتا ازآمدن او بسیار شاد شدند بطوری که در طول آن مـدتی که او با پـدر و مادرش دراتاق مشغـول صحبت بود,لباس عـوض کـردند و آرایش کردند.کارل هم با وجود مغـرور بودن,نسبت به دیدار او ابراز اشـتیاق می کرد و ویرجینیا از دیـدن شادی بی علت آنها به هـیجان آمده بود.وقـتی بالاخره همگی یـکجا جمع شـدند,ویرجینـیا از تغیـیر شدیدروحیه ی دایی تعجب کرد!حالا دیگر تمام اعضای خانواده با شیفـتگی به دیرمی نگاه می کردند و او را بـه حـرف می کشیدند و او در لباسهای روشن با لبخندی هر چند کوچک و ساده بر لب,آنچنان وسوسه انگیز بودکه خواه نا خواه ویرجینیا هم حیرانش شد و او انگار اصلاً متـوجه دلبری کردنش نباشد,رفـتاری عـادی و حتی تا حدودی سرد در پیش گرفته بود.در مورد احساسات و عقایدشان نسبت به او پرسید,نسبت به کار و زندگی آنها نظرات مفیدی داد و درآخر از اینکه با آنها آشنا شده و به جمعشان پذیرفته شده,ابـراز عـلاقهو شـادی کرد.ویرجینیا می دیدکه کاملاً بر حسب حرفـهای او برخـورد و عمل میکرد و این رفتار متین وصمیمی اما شدیداً حساب شده و تحت کنتـرل,برای ویرجینـیا عجیب بنـظر آمده بود.رفـتاری که اگر کـس دیگری صاحب بود بسیار سـرد و خشک دیده می شد اما به او جـذابیت خاصی داده بود.رفـتاری که برای پسری مثل اوکه سالها از انسانها و دنیا خصوصاً از تجمل و ثـروت دوربوده,بعـید بنظر می آمد.رفتاری که اطرافیانش راتا حد بغل کردنش,هنگام خداحافـظی گرم کرده بود.آخر هفته چون فـیونا مریض شـده بود و نمی توانست به خـانه ی پـدربزرگ برود,زن دایـی پیـشنهـاد داد ویرجینـیا بجـای تنها مانـدن در خانه,پیش او بـرود.خانه ی آنها کـوچک اما با صفا بود.مثل اکثـر خانه های لـوس آنجـلس,پنجـره های بزرگ و نـزدیک به زمین داشـت که باعث می شـد خانـه بسیار نورگیر بـاشد. خدمتکار نداشتند.پرستار بچه هم نداشتند.وقتی ویرجینیا علتش را فهمید بسیار احساساتی شد.فـیونا عاشـقزندگی اش بود,عاشق شوهر و فرزندش و خانه اش و دلش می خواست با تمام وجوداین زندگی را حس کند.او زن بسیار خوب و نمونه ای بود.رفتار شوهرش اروین هم بـسیار رمانتیک و شـیرین بود بـطوری که ممکن بود به هر دختری,مثل ویرجینیا,که حتی یکروز درآن خانه و درحضورآن زوج بود,آرزوی ازدواج را قدرت ببخشد. در خانه ی خاله پگی خیلی به ویرجینیا بدگذشت.او که بـرای صحبـت بابـراین کلی فکر کـرده بود,برای این کار اصلاً وقت پیدا نکرد.براین از صبح تا عصر در دانشگاه بود عصرها هم هلگا رهایش نمی کرد.هـر وقت سراغ براین میرفـت او هم پیدایـش می شدو با حرفـها ی بی ربط و شوخی های بی مـزه مزاحمت ایجاد می کرد.غیر از آن ماروین هم براین را به صحبت و بازی بسکتبال می کشید و تقریباً هیچ ساعتی تنها نمی مانـدند و شاید اینطور بهـتر بود چون وضع روحی برایـن بسیار بـد بود.تمام وقـت متفکـر و مـشوش و ناراحت بود و این آنقدر شدید بود که حتی ویرجینیا دلش نمی آمد اسم پرنس را ببرد.آخر آن هفته پدربزرگ و دایی برای انجام معاملات شغلی به کمک دایی بزرگ به مکزیک رفتند و خاله پگی بجای او میزبان فامیل شد.ویرجینیا هـم دعوت شده بود.روز عجیـبی بود.وجـود تمام فـامیل همراه بـا دیرمی,ویرجینیا را شاد و نبود پرنس ناراحتش کرده بود.بعد از ناهار همه در سالن جمع شدنـد و شروع بـه صحبت کردند.پسرهای زن دایی ایرنه هم بـودند و تلاش می کـردند جوانان را تشـویق کنند شب هـالوونمهمان آنها باشند.آنطورکه تعریف می کردند ویلایی در خارج شهر داشتند و میخواستند به افتخار دیرمی مسابقه ای برگذار کنند.مادرها مخالفت می کردند و بچه ها اصرار!صحنه ی جالبی بود.شوخی ها,التماسها, شکایتها,خنده ها همه چیز قاطی شده بود.فکـر ویرجینیا اغلب مشغـول پرنس بود.سعی میکرد روشـهایی برای صحبت با او در مورد دیرمی پیدا کند اما وجود دیرمی تا حدودی حواسش را پـرت می کرد.ساکـتدر گوشه ای نشسته بود و با لبخنی مداوم بر لب,همه را تماشا می کرد.چیزی در نگاهش موج می زد.چیزی غـریب و بی نام,چیزی سوزنده و برنده,چیزی که میترساند...چه بود؟حسادت؟بی قراری؟ عشق؟ خشم؟ احـتیاج؟نفرت؟حسرت؟بیگانگی ؟شاید شباهـت شدید چشمانش به چـشمان پرنس این احساس نامعلوم و مرمـوز رابه ویرجینـیا می داد.بله چـشمانش به کشیدگی و هـمرنگی چشمان پـرنس بود با این تـفاوت کهابروهای پرنس یک خط مستقیم باانتهای باریکتر شـده و رو به بالا بود اما ابروهـای دیرمی یک شکسـتگی شدید رو به پایین در امتداد داشت که او را بزرگتر و جدی تـر نشان می داد امـا نه این دلیل مـوجهی برای ویرجینیا نبود چون شخصیت دیرمی تضاد کاملی با شخصیت پرنس داشت.لااقل او باید بجای نفرت,عاشق این جمع می بود و بود چون دست او را گرفته و بلندش کرده بودند و همانطور که براین گفته بود عاشقـششده و ستایشش می کردند و وظیفه ی دیرمی بود عاشق جمع و پدربزرگ باشد.وقـتی زمان حرکت فـرا رسید,خاله در ایوان به دیرمی که به بدرقه ی آنها آمده بود با شور و علاقه گفت: (دیرمی جان من از تـو می خـوام اگه ممکنه فردا ناهـار مهمون ما بـاشی حالا که بابا ایـنجانیست نمی تونی بهانه بگیری...منتظرتم!)دیرمی تعظیم کرد:برای من دعوت شدن از طرف شما افتخار بزرگیه.)خاله مست رفتار او بغلش کرد:خوشحالم کردی عزیزم.)در ماشین ویرجینیا به خود جرات دادو پرسید:مثل اینکه خیلی از دیرمی خوشت اومده خاله؟!)خاله آهی کشید:آره بنظر پسر خیلی خوبیه,من اوایل ازش خوشم نیومده بود اما حالا محبت عجیبی نسبت به اون توی دلم احساس میکنم,می دونی...منو یاد جوونیهای جویل می اندازه!)
ویـرجینیا متعجب از این تـشابه دادن به فکر فرو رفت.وقتی به خانه رسیدندباز پرنس نبود و حتی تا ساعت دو کـه ویرجینیا جلوی پنجره به انـتظار اوبیدار مانده بـود,نیامد اماصبح سر میز صبحانه بالاخره با او روبرو شد.درقیافه و رفتارش تغییر عظیمی به چشم می خورد.آشفـته و رنگ پریده شده بود,دیگر از آن متلک ها و شوخی ها و تندی ها خبـری نبود.درست مثل یک بیمـار مسلول,خسته و رنـجور بود بطوری که وقتی بـا ویرجینیا روبرو شد فقط یک نگاه گذرا به او انداخت و زمزمه کرد:خوش اومدی.)خـاله که قهر ماندن او را به تنگ آورده بـود,با عجلـه قبل از خروج پرنس گفت:وقـت ناهار بیا خونه,کار واجبی باهات دارم.)پرنس با بی علاقگی پرسید:در مورد چی؟)(نمی تونم بگم...سورپرایزه!)پرنس کاپشن سفیدش را پوشید:من حوصله ی سورپرایز ندارم!)خاله غرید:اما باید بیایی...لطفاً پرنس!)پرنس به تندی خارج شد.ویرجینیا پرسید:چه کاری خاله؟)(یادت رفته؟امروز دیرمی مهمون ماست!)ساعت دوازده ظهر دیرمی آمد.پولیورآبی و شلوار سفید بتن داشت که باز هم به او می آمد.هنوز وارد خانه نشده سراغ پرنس راگرفت و وقتی از نبودش مطلع شدبا مهارت کامل حالت متاسف چهره اش رابه حالت متعجب از دیدن زیبایی و عظمت خانه تغییر داد:اینجا خیلی قشنگه خانم سویینی,اجازه بدید به شما بخاطر این سلیقه ی عالی تبریک بگم.)خـاله با شوق از این توجه,خندیـد واو را به اتـاق نشیمن راهنمایی کرد.تا زمان حاضر شدن ناهار,آنها کلی صحبت کـردند.در اصل خاله با علاقه دیـرمی را به حرف می کشید,در مورد پرنس وگذشته و خاطرات و شیریـن کاری هایش,در مورد شـوهرش و چگونگی مرگش,حرف زد و درد دل کرد.تمام مدت ویرجینیا ساکت در مبلی روبروی آندو نشسته بود و متعجبانه نظاره می کرد.او هیچوقت خاله اش را تا این حد شـادو راضی و راحت نـدیده بود.وقت ناهار که شد,هـر سه سر میز رفتـند و دقایقی منتظر پرنس ماندند.چند بارخاله به تلفن همراه پرنس زنگ زد و چون نتیجه ای نگرفت مجبور شدند بدون او شروع کنند.سر ناهار هم وضع ادامه داشت و شاید اگر دیرمی مسیر صحبت را عوض نمی کرد خاله هم مثـل پدرش تمام رازهایش را بهاو می گفت!(راستی قرار هالوون هم گذاشته شد.)ویرجینیا با هیجان گوش کرد:آخر هفته همه به سرپرستی آقای اروین کلایتون وخانمش به ویلا می ریم.)(همه؟)(آره همه ی جوونها که باآقای سویینی می شیم شونزده نفر.)خاله با بی میلی از سر میز بلند شد:فکر نکنم پرنس بیاد...)دیرمی هم بلند شد:چرا؟)خاله به سوی در راه افتاد:نمی دونم؟اون همیشه برای مخالفت با بقیه بهانه ی پیدا می کنه!)ویرجینیا هم دنبالشان به سوی اتاق قبلی راه افـتاد.دیرمی ناراحت شده بود:سه روز بـیشتر طول نمی کشه... من سعی می کنم راضی اش کنم.)(من که نا امیدم...اون اگه نخواد به حرف هیچکس گوش نمی ده!)تازه وارد اتاق شده و نشسته بودندکه صدای پرنس از سالن آمد:رئالف,خانم سویینی کجاست؟)خاله مشتاقانه خود را به در رساند:بیا اینجا پرنس...ما اینجاییم.)و در آستانه ی در به انتظارش ایستاد.پرنس غرمیزد:من امروز کلی کارداشتم تو باید صبح می گفتی چی...)و وارد شـد و دیرمی را دیـد و خشکش زد!دیـرمی از جـا بلـند شد و سلام داداما در چهـره ی متـعجب و ناراحت پرنس هیچ تغییری حاصل نشد.خاله با نگرانی گفت:دیرمی اومده دیدنمون...موضوع چیه؟)دیرمی قدم پیش گذاشت تا دست بدهد و شاید او را از این حال نجات دهد:سلام...مزاحم شدم؟)پرنس بالاخره به خودآمد:نه...نه...خواهش می کنم...خوش اومدی.)و دست داد.دیرمی رهایش نکرد او را کشید و کنار خود بر کاناپه نشاند: خیلی مشتاق دیدارتون بودم.)پرنس هم دست او را می فشرد:منم!)ویرجینیا به زیرکی دید که در حالات و رفتار و حتی نگاه دیرمی هم تغییری عجیب ایجاد شده است!(همین چند لحظه قبل در مورد شما صحبت می کردیم...)پرنس نگاهش نمی کرد حتی تکیه هم نداده بود:اوه غیبت؟)دیرمی بـا خنده ای کوتاه تـوانست حواس او را به خـود جلب کنـد:نه در موردجـشن هالوون بود...خـانم سویینی می گفتند شما نمی تونید بیایید...)پرنس نگاه ساده ای به مادرش انداخت:خانم سویینی درست فرمودند!)(چرا؟مشکل چیه؟)(کارهای زیادی دارم.)(فقط دو یا سه روز؟)(فکر نکنم بتونم بیام.)(هیچ راهی برای راضی کردن شما وجود نداره؟)پرنس بالاخره به چشمان آبی او خیره شد:امیدوارم نباشه!)لبخند دیرمی دوباره تشکیل شد:یا اگه من ازتون خواهش کنم؟)پرنس هم به خنده افتاد:لطفاً نکن!)دیرمی ادامه داد:خواهش می کنم بیایید...بخاطر من!)پرنس نفس عمیقی کشید:باشه میام!)خـاله بـا شوق از ایـجاد شدن صمیمیت میـان آندو,گـفت:پرنس,دیـرمی خونمون رو ندیده چـرا نمی بری اطراف رو نشونش بدی؟هر وقت چای آماده شد صداتون میکنم.)پرنس از خدا خواسته به سرعت از جا بلند شد:اتفاقاً منم با دیرمی کار داشتم.)لبخـند خاله عمیقـتر شد.او شاد شده بود اما ویرجینیا بـخاطر خـواسته شدن عذرش,ناراحت شده بود.بعد ازخروج آن دو,ویرجینـیا هم به بـهانه ی دستشویی رفـتن در تعـقیب آنها به ایوان درآمد.می دانست حقیقتی بین آندو وجود داشت و این موضوع او را نگران کـرده بود. چند بـار نگاهش را چرخاند تا ایـنکه توانست آندو را زیر سایه ی یکی از درختان گیلاس ببیند.به دیوار چسبیدوآهسته پیش رفت.روبروی هـم ایستـادهبودند و پرنس با حرارت و هیـجان حرف می زد.صـدایش نمی آمد اما از حرکت وسیع دستها و چهـره ی متعجب شده ی دیرمی می شد حدس زد موضوع جدیاست!کنجکاوی ویرجینیا را می کـشت پس وقتی به انتهای ایوان رسید زانو زد واز لای نرده ها نظاره گر شد.باز هم چیز واضحی نمی شنید اما اونا امید نبود.پرنس مدتی حرف زد و دیرمی را وادار به جواب دادن کرد بعد با خجالت قدم پیش گذاشت و او را بغـلکرد!ویرجینیا شوکه شد.پس پرنس دیرمی را می شناخت!نسیمی برخاست و ویرجینیا به امید شنیدن چیزی نفسش را در سینه حبس کرد و شنید.دیرمی در حالی که دستهای پرنس را از دور گردن خود بـاز می کـرد گفت:باورکن چیزی یادم نیست!)
پرنس به او زل زد:دروغ نگو پسر!نکنه از دستم عصبانی هستی؟)(چرا باید عصبانی باشم؟)(نمی دونم...فکرکردم شاید بخاطر اینکه اومدم اینجا و...)و هـوا ثابت شد!در مغـز ویرجینیا غـوغا بود.پرنس دیرمی را می شناخت حالادیگر مطمعن شده بود و اگر دیرمی دچار فراموشی نشده بود او هم بایـدپرنس را می شناخت!دوباره متوجه آنـدو شد.باز هم درآغوش هم بـودند و پـرنسبا ناراحتی چیزی می گفت و دیـرمی رابخـود می فشرد.ویرجینیا به عنوان آخرین امید گوشش را از لای نرده ها ردکرد و باز نفسش را نگه داشت وشنید...(قـول بده هر چی یادت اومد اول بـهمن بگی...به من اعتمادکن...)بناگه صدای خاله را شنید.به ایـوان درآمده بود وآنـدو را بـه چای دعـوت میکرد.ویرجینیا پـشت گلدان نسـترن خزید و خـدا خـدا کرد دیده نـشود.پرنس به تنـدی از دیـرمی جدا شد و اشاره داد به خـانه برود اما خـودش تا غیب شدنمادرشو دیرمی از ایوان,به انتظار ایستاد.خاله بخیال آنکه ویرجینیا به اتاقش رفته,او را از راه پله صدا می کرد.ویرجینیا همانطور دولا راه افتادبرگردد که صدای پرنس او را متوقف کرد:الو... منم پرنس...نه لوس آنجلسم...هی پیرمرد زنگ نزدم حال و احوالت رو بپرسم!)ویـرجینیا متعجب سر جـا ماند.پرنس موبـایل بدست در حیاط قـدم می زد:درمـورد دیرمی...بله می دونم می شناسی!تو یک پست فطرتی...اوه مسلمه,ازم انتظار داری این مزخرفات رو باورکنم؟)قـدمزنـان به سوی پله هـا آمد.در چهره اش خـشم و جدیت موج می زد چـه خوب که ساقـه و برگهای رز رونده ی پای ایوان, نرده ها را مخفی کرده بود و ویرجینیا را پشت آنها!(خـیال می کنی خیلی شجـاعی؟نه اشتباه می کنی,دیرمی کسی نیست که فکر می کنی و تو هیچوقت نمی تونی مار سمی رو پیداکنی خواهیم دید و وای به حالت اگه اذیتش کنی...شاید اون چیـزی یادش نباشه که به نفعـته نباشه اما من یـادمه و اگه یک غلط دیگه بکنی بدبختت می کنم پس مواظب باش!)و تماس را قطع کرد و راهی خانه شد.وقت نوشیدن چای تمام حواس ویرجینیا بر آن دو بود.به خوبی به نقش بازی کردن ادامه می دادند.پرنس خون گرمتر وملایم تر شده بود و برعکس دیرمی سردتر و سخت تر بنظر می آمد و خاله بی خبراز همه چیز کیف میزبان بودنش را در می آورد.***وقت خواب شده بود اما پرنس که ظهر همراه دیرمی از خانه خارج شده بود هنوزبرنگشته بود.ویرجینیا موهایش را با روبان می بست تا بخوابد که صدای ضعیفی از راهرو شنید.شبیه آواز خواندن بود.میخواست برود سرک بکشد که کسی در اتاق او را به صدا درآورد:ویرجینیا...منم میبل...)(بفرما.)و میبل سراسیمه وارد شد.ویرجینیا فهمید اتفاق نگران کننده ای افتاده که میبل هنوز بیدار است و عجیب تر اینکه به اتاق اوآمده بود:چی شده میبل؟)میـبل به او نـزدیک شد و پـچ پـچ وار گـفت:پرنس برگشـته اما حالش بده,مثـل اینکه داره مست می کنـه دستش یک بطری نیمه پر دیدم,برو نذار...باهاش حرف بزن,اگه خانم بفهمه دعوا می افته و من می ترسم پرنس لج کنه و بازم بره,خواهش می کنم برو نذار بیشتر مست کنه...)هیجان شیرینی سراپای ویرجینیا را در برگرفت:چرا خودتون نمی رید؟)(نمی خوام بفـهمه متوجه کارش شدم نمی خوام احتـرام و ارزشم از بین بره دفـعه ی قبل یادت رفته؟به تـو گفته بود نمی خوام میبل بفهمه!)حق با او بود:اما من چطوری می تونم جلوشو بگیرم؟)(نمی دونم...سرگرمش کن,وادارش کن حرف بزنه,درد دل بکنه و...یک چیزی پیدامی کنی فـقـط کافیه تا مدتی معطلش کنی بیرون در نیاد...خانم بره بخوابه کار تمومه!)و ویرجینیا را به سوی در هل داد.ویرجینیا هم شاد بود هم می ترسید و اصلاً متوجه سر و وضعش نبود...وقتی در اتاق را زد میبل دوید و دور شد...(کیه؟)صدا هیچ شباهتی به صدای پرنس نداشت...(منم ویرجینیا.)صدای او هم از شدت هیجان شبیه نبود...(بفرما عزیزم!)ویرجینیا لای در را گشود.اتاق توسط تک آباژور روشن بر سر تخت,نیمه روشن بود.پرنس بر روی تختش نشسته بود.البته نه نشستن کامل!بر روی بالشهای کوچکو بزرگ پخش شده بر تخت ولو شده بود. شلوار جین در تنش بود اما پیراهن نداشت.موهایش هنـوز بهم نریخـته بود اما از بطری که در دست چپ داشت, ویسکی برگردن و سینه ی لختش ریخته و خیس کرده بود:بیا تو...چه عجب؟)ویرجینیا به راهرو نگاهی انداخت.میبل در انتهای راهرو منتظر بود.به اواشـاره می داد زود داخل شود پـس داخل شد.پرنس می خندید:غرض از مزاحمت؟)ویرجینیا با خجالت گفت:اومدم باهات حرف بزنم.)پرنس مستانه زمزمه کرد:وقت خیلی خوبی انتخاب کردی...اگه بتونم حرف بزنم...)و دوباره خندید!ویرجینیا به او خیره شد.اصلاً حرکت نمی کرد.بنظر می آمد قدرتش را ندارد.چشمانش به شکل یک خـط آبی دیده می شد و لبـخندش بی حال وبی انتهـا...(بیا بشین...وای وای وای...به تو نگفتـم نباید نصف شبی...پیش یک پسر مست...با لباس...)ویرجینیا تازه متوجه سر و وضعش می شد و دستهایش را بـر سیـنه گـذاشت.پرنسبـا لذت یک قهقـهه ی کشدار زد:با هوش و البته شجاع!ببینم نکنه اومدی امتحان کنیم؟)ویرجینیا یادش نیامد:چی رو؟)پرنس حرف را عوض کرد:در مورد چی می خواهی حرف بزنی؟)و بطـری را به زحمت بلنـدکرد و ناشـیانه چند جرعه به دهان ریخت.ویرجینیا لب تختش نشست:در مورد این ...چرا داری می خوری؟)پرنس بطری را پایین آورد:به توچه؟)ویرجینیا جوابی نداشت.پرنس به اوزل زد.خسته و ناامیـد.مدتی به سکوت گـذشت.ویرجینیا نمی تـوانست نگاه مرطوب و معصومش را نادیده بگیرد:لطفاً با من درد دل کن...بگو مشکلت چیه؟)پرنس هنوز ثابت بود حتی در نگاه:مشکل من...از مشکل بودن گذشته,یک بدبخـتی محض,یک بدبیاری یک بدشانسی...یک حماقت!)و دوباره بطری را به لبهای خیس خود چسباند و نوشید و نوشید.ویرجینیا وحشت کرد:بسه پرنس خواهش می کنم دیگه نخور.)پـرنس بطری را عقب کشـید:تو زنم نـیستی پس غـر نزن!)و موزیـانه به او زل زد:اما اگـه بخواهی من در خدمتم!)
ویـرجینیا از شدت شرم عـرق کرد.نمی دانست چکـار بایـد می کرد.یعنـی اینقدرمعطل کردن کافی نبود؟ پرنس کاملاًمست شده بودبطوری که انگار ویرجینیا رانمی شناخت نگاه لرزان و اسرارآمیزش به اودوخته شده بود ولبخندش سمج وپرمنظور خشک شده بود:چرا راحتم نمی ذاری؟)کلمات همچون آب پخش می شد:چی می خواهی؟)ویرجینیا با دلسوزی گفت:می خوام کمکت کنم.)(هیچ کاری نمی تونی بکنی...)(ازکجا می دونی شاید...)(چون دیگه کاری برای کردن نمونده تو...فقط می تونی دعا بکنی...و..و اگه بلدی خوشحالم کن!)ویرجینیا هنوز دلسوزی می کرد:چطوری؟)پرنس بطری بدست به سوی او خزید:بیا بغلم!)ویرجینیا به حساب شوخی خندید:پرنس من جدی ام...هرکاری...)(منم جدی ام!)و خود را به او رسانـد.ویرجینـیا برای ندیـدن چشـمان گستاخ و لـبهای هـوس انگیـزش,رو بـه سوی دیگر برگرداند:مثل اینکه بی خودی اومدم!)وگرمای او را درکنارش حس کرد و قلبش شروع به کوبیدن کرد.چکار باید میکرد؟می رفت؟می ماند؟دست پرنس را پشت سرش حس کرد.باند موهای او را باز میکرد!تمام وجود ویرجینیا به لرز افتاد.پرنس روباند را کشیـد و موها بر سینـه و کمر و صورت ویرجینـیا پخش شـد و امکان دیدن پـرنس را از او گرفت. پرنس غرید:دختر حیف نیست موها به این قشنگی رو می بندی؟)ویرجینیا هنوز سر به زیر داشت که دست پرنس به سوی چانه اش دراز شد:به من نگاه کن!)ویرجینیا با هیجان لذت بخشی رو برگرداند و از دیدن اندام خیس,یـا از عـرقیا از ویسکی ریخته شده بـر گردن کشیده و لبهای براق و چشمان آبی خمار که درنور ضعیف آباژور همچون دو زمرد سبز دیده میشد مست شد.پرنس زمزمه کرد:یک چیزی بپرسم جواب می دی؟)نگاه جدی شده اش ویرجینیا را وادارکرد قول بدهد و پرنس ادامه داد:تو عاشق من هستی؟)خون به گونه های ویرجینیا دوید و قلبش تاپ تاپ به تپش افتاد.پرنس جدی تر گفـت:قول دادی...جواب بده!)چشمانش چنان محسور کنـنده بود که تـرس از از دست دادن کنترل,ویرجینیـا را لرزاند.وقـتش بود...وقـت رسیدن به عشق!او را آسمانی تر و خواستنی تر ازهمیشه می دید و او...:تو منو می خواهی ویرجیـنیا...مگه نه؟)ویرجینیا با یک آه کوتاه نفسش را بیرون داد.سعی کرد حرفی بزند یاکاری بکندو یا لااقل از جا بلندشود اما نتوانست!نگاه و حرفهای شهوت آلود پرنس او را منحرف کرده بود...(منو ببوس!)ویرجینیا صدا را نشناخت.لبهای براق و خواستنی پرنس دوباره تکان خورد:منو ببوس!)ویرجینیا در مه نگاه مست اوگرفتار شد:نه...من...من باید...برم...)(تو منو دوست داری؟)(آره ...اما...)پرنس نزدیکترشد و پچ پچ وار پرسید:چقدر؟)ویرجینیا افسون شده نگاه محتاجش را به دهان او دوخت:خیلی زیاد!)نفس گرم و هوس آلود پرنس لبهای ویرجینیا را سوزاند:پس معطل چی هستی؟اگه منو می خواهی...)دیگر کنترل اعضا و حرکات ویرجینیا از دستش خارج شد.او را می خواست,لبهایش را می خـواست,بوسه می خواست,با چنان سرعتی سر پیش برد و لبهایش را رساند که پرنس فرصت نکرد دهانـش را ببندد!لبهای او نرمترین و صافترین و داغترین و شیرین ترین چیز عالم بود.ویرجینیا هیچ چیز جز لذت نمی فهمید.لذت ارضا شدن آن احساس قشنگ!قلبش او را میلرزاند و تمام تنش درآتش عشق و شهوت می سوخت.مـزهبوسه دیوانه اش کرد بطوری که نمی توانست جدا شود اما چیزی بلد نبود. مالش؟مکش؟گزش؟..و به خودآمـد.چکارکرده بود؟سر عـقب کشید و به چهره ی ساکت و عاری از هرگونه توجه و هیجان پرنس خیره شد.لعنت بر او چـرا کاری نکرد؟چرا استقـبال نکرد؟یعـنی خوشش نیامد؟یعنی بـدش آمد؟یعنی عشقش از بـین رفت؟یا اصلاً عـشقی نسبت به او نـداشت؟پرنس با خـونسردی بطری را بلندکرد وکمی نوشید.شرم وترس از بی آبرویی,ویرجینیا را به گریه انداخت.یادش نمی آمد در طول عمرش اینقدر خجالت شده باشد اشتباه کرده بود و خود را رسوا کرده بود و حالا او را بیشتر از هـر چیز و هـر لحظه ی دیگری می خواست اما او...بی رحم بود!پرنس مایع داخل بطری را تمام کرد:چطور بود؟خوشت اومد؟)و خواب آلود خـندید: (دیدی نتونستی مقابله کنی!)بناگه ویرجینیا متوجه شد و حالش خراب شد.اشک شرم پلکهایش را سوزاند و از شدت خـشم و ناراحتی سـرگیجه گرفت.به سرعت از جا بلند شد تا فرار کند که انگشتان پرنس دور مچ دستش حلقه شد:من اصلاً بهت دست نزدم...فقط موهاتو باز کردم چون قرارمون این بود...با لباس خواب و...)ویرجینیا با خشونت به انگشتان او چنگ زد و خـود را آزاد کرد و به سوی در دوید.پرنـس غـرید:کجا؟من برنده شدم...جایزه ام رو می خوام!)ویرجینیا خود را بیرون انداخت و در را در پی اش بست اما صدای قهقهه پرنس تا اتاقش شنیده شد!***ا صبح او با احساسات گوناگون جنگید.خوشش آمده بود و حتی بیشترین لـذت رابرده بود اما خـجالت شده بودوآبرویش رفته بود!آیا پرنس,صبح چیزی بیاد خواهد داشت؟صبح در میان پله ها با خاله روبرو شد :صبح بخیرعزیزم...برو سرصبحانه منم پرنس رو بیدارکنم بیام....)میبل پای پله ها بود.مضطرب بنظر می آمد:ولش کنید خانم...بذارید بخوابه!)خاله بالا می رفت:دلم می خواد از این به بعد با هم دور میز بشینیم لااقل روزهایی که ویرجینیا اینجاست!)میبل با وحشت به ویرجینیا اشاره داد:ویرجینیا می شه تو بیدارش کنی؟)خاله بی خبر بود:نه خودم می رم!)حرکات و اشارات میبل,ویرجینیا را متوجه کرد و دنبال خاله دوید:من می رم خاله...شما بفرمایید!)و قبل از آنکه خـاله فـرصت حرف زدن و مخـالفت کردن پیداکند,به سوی راهـروی خودشان دوید.وقـتی جلوی در رسید,صدای خاله را شنید:دختره چش شده؟!)در زد.بـاز دلش به لرز افـتاده بود.دیـدار دوباره ی پـرنس بعد از اتـفاق دیشب!یا اگر همه چیز یادش مانده باشـد؟باز در زد اما جـوابی نیامد.آرام در را گشـود و با دیـدن داخل اتـاق,بخاطر جلوگیری کردن از آمدن خاله خدا راشکر کرد!پرنس با همان سر و وضع و شرایط دیشب بر تخت افتاده و خوابیده بود!بطری خالی در یک دست و روبان سر او دردست دیگرش بود!با عجله داخل شدو پیش رفت تا روبان را قبل از بیدار شدن از او بگیرد اما نتوانست.روبان لای انگشتانش گره خورده بود و تا خواست بازکند,پرنس بیدار شد و ناله ای کرد:چی شده؟
ویرجینیا با وحشت روبان را رها کرد و عقب دوید.پرنس چند بار پلک زد و خمیازه کشان پـرسید:ساعت چنده؟)ویرجینیا نمی دانست:هشت و نیم!)پرنس حرکتی کرد تا بلند شودکه بطری را در دست خود دید:خدای من!بازم مست کرده بودم؟)قـلب ویرجـینیا از نگرانی,شدیدتر می زد فـقط توانست سرش را به علامت بله تکان بدهد.پرنس به سختی نشست و اینبار روبان را در دستش دید:این دیگه چیه؟)ویرجینیا کمی امیدوار شد:مال منه...روباند موهامه!)پرنس چشمان نیمه بازش را به او دوخت:دست من چکار می کنه؟)و بناگه ترسید:نکنه اذیتت کردم؟)بله چیزی بیاد نداشت!ویرجینیا سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد.پرنس از تخت پایین آمد:من از سـرت درآوردم؟)ویرجینیا با خیال راحت خندید:آره...گفتی حیفه موهام بسته بمونه!)پرنس تلوتلو خوران به سوی اوآمد:اینو راست گفتم!...بگیر)و روباند را به دستش داد و به سوی در راه افتاد:امیدوارم کسی متوجه مست کردنم نشده باشه!)و از اتاق خاج شد.ویرجینیا دنبالش میرفت که پـرنس برگشت و از چهـارچوب در سر خم کـرد:راستی جایزه ی من یادت نره!)و چشمکی زد و راهی دستشویی شد!***صبح شنبه,ویرجینیا و پرنس با هم راهی خانه ی پدربزرگ شدند.پدربزرگ هـنوزهم از مسافرت شغـلی برنگشته بود و ویرجینیا خـوشحال بود که راحت می تـوانددر خـانه راه برود.بـعد از یک هفـته دوباره تنهـا مانـدن با پرنس عالی بوداما او انگارکه هیچ اتفاقی بین آندو نیفتاده,باز هم ساکت و بی توجه و گرفته بود. این وضـع در طول هفـته هم برقـرار بود.اغلب خانـه نمی شد اما وقـتیهم می شد چنـان متفکر و عصبی ومتلاطم بـود که کسی جـرات نمیکرد به او نـزدیک شود.ویرجیـنیا می دانست این حصار عـظیمی که بین خود و بقیه گذاشته بود بعد از دیدار دیرمی بوجود آمده بود و او نمی خواست خاله و میبل متوجه بشوند و نگران بشوند و از طرفی خودش هم جرات نزدیک شدن به این حصار را نداشت.بـیش از نیم ساعت در سکوت طی شد.ویرجینـیا بسیار مشتاق صحبت کردن بود اما بـنظر نمی آمد پرنس چنین قـصدی داشته باشـد و ویرجینیـا نمی دانست چطـور شروع کندکه از شـانس موبایل پرنس زنگ زد. بـراین بود.ظاهراً چـیزهایی درباره ی وسایـل مورد نیاز می پرسید و پـرنس جـوابش را داد:نه لازم نـیست بخرید من دارم...آره پیشمه...راستی براین...منو دوست داری؟)ویرجینیا متعجبانه به پـرنس نگاه کرد.لبخـند تلخ بر لب,تلـفن راقـطع کـردوگوشی را در جیب تی شرت سیاهش انداخت:قطع کرد!پسره ازم متنفره!)ویرجینیا با ناباوری گفت:براین هم فکر می کنه تو ازش متنفری!)(به توگفتم اون پسر مریضه!)(یعنی تو دوستش داری؟)(مسلمه!ما با هم بزرگ شدیم و اون بهترین دوستم بود!)(بود؟)(بله بود!حالاچی؟نگاش کن!)(یعنی بخاطر هیچی از دستش ناراحت نیستی؟)(من گذشته رو فراموش کردم!)(اما اون باور نمی کنه می گه تو ازش متنفری اما با بی اعتنایی ومحبت می خواهی اذیتش...)(اون دیگه چی ها بهت گفته؟)قیافه اش خشن شده بود و ویرجینیا شرم کرد:هیچ...همینقدر!)(فکر نکن می تونی به من دروغ بگی!اون همه چیزو بهت گفته یا در گوشی ایستاده بودی؟)ویرجینیا نمی دانست چه جوابی بدهد و پرنس ادامه داد:اون چی؟هیچ شده ازش بپرسی هنوز منـو دوست داره یا نه؟)ویرجینیا تازه متوجه می شد!بله راست می گفت!براین با وجود آنکه در مقابل پرنس حساسیت زیادی نشان می داد اما اصلاً علاقه اش را نشان نداده بود!وقتی به خانه ی پدربزرگ رسیدند,انگار بمب منفـجر شده بود.همه چیـز پخش دراطراف بود و چـهارده جـوان و چـند خدمتکار اینطرف و آنطرف می دویـدند.وسایل حاضر می کـردند,برنـامه ریزی می کردند, صحبت و مخالفت می کردند و خلاصه هـرکس به نوعی سر و صدا تولید می کرد.دیرمی اولین نفری بود کـه به پیشواز آمد.در چهره ی زیبایـش شادی محسوسی موج می زد.همـه سر پا بودند غـیر از براین که بـر بـالای پله ها نشسته بود و بچه ها را تماشا می کرد.تا دیرمی و پرنس احوالپرسی می کردند,ویرجـینیا سراغبـراین رفت.حرف پـرنس مغـزش را می خورد و او بایـد همان لحظـه مطمعن می شد.قیافه ی براین شدیداً نگران بود و نگاهش بر پرنس قفل شده بود!ویرجینیا کنارش نشست:سلام...چطوری؟)براین جواب نداد.کاملاً معلوم بود حواسش در خود نبود.ویرجینیا پرسید:به چی فکر می کنی؟)(به چی می تونه باشه؟)(توکه حرفهای منو جدی نگرفتی؟)(چرا...فکرکردم دیدم حق با توست!اون نمی تونه پرنس باشه لااقل اون اینقدر خونسرد و خنـده رو...و...و خوشگل نبود!)ویرجینیا ازگفته ی خود پشیمان شده بود.یا اگر حدسش غلط باشد؟(شش سال زمان زیادیه برای تغییر!)(نه دیگه اینقدر!دیرمی بیشتر از اون به پرنس شبیه!)ویرجینیا شوکه شد!کارل با پرنس حرف می زد:توی مسابقه هستی؟)(من ذاتاً بخاطر مسابقه میام!)ویرجینیا رو به براین کرد:چه مسابقه ای؟)(مسابقه ی ترس!هرکی بتونه تا صبح توی گورستان کلیسای متروکه دوام بیاره برنده است؟)بحث مسابقه در پایین ادامه داشت(فقط باید قول بدید شوخی ها زیاده از حد نباشه!)(اما یکی باید برنده باشه!)(یک جیغ از هرکس!چطوره؟)(شاید یکی سنکوب کرد و نتونست داد بزنه؟بازم به ترسوندن ادامه بدیم؟)(چطوره حدمون سنکوب کردن باشه؟)ویرجینیا با دودلی سوالش را پرسید:براین من می خوام یک چیزی رو بدونم,تو پرنس رو دوست داری؟)براین متعجب سر برگرداند:چی؟)ویرجینیا تکرارکرد و براین به سردی گفت:چرا اینو می پرسی؟)(می خوام بدونم!)(چرا؟)(چون پرنس ازم خواست بپرسم!)براین رسماً فرار می کرد:کی؟)(توی راه!)(الان!)(آره)و سکوت!ویرجینیا برای سومین بار تکرار کرد:خوب بگو...دوستش داری؟)براین باز هـم جواب نداد و ویرجیـنیا گیج شد!در عیـن حال که مطمعـن بودجـواب اومثبت خواهد بود از سکوت ممتد او به شک بیشتری افتاد:چرا جوابم رو نمی دی؟)براین همچون شاگردی که سر امتحان سخت شفاهی باشد معذب و دستپاچه شده بود.دیرمی داشت از پـله ها بالامی آمد.براین زمزمه کرد:بعداً حرف میزنیم....باشه؟)لعنت بر او چرا اینقدر شخصیت متفاوت و غیر قابل تخمینی داشت؟ویرجینیا غرید:باید می دونستم طرف غلطی هستم!)
براین با خشم به او نگاه کرد و ویرجینیا ادامه داد:تو اول دوست داشتن متقابل رو یاد بگیر!)صدای بچه ها بالامی رفت(موندن توی تاریکی گورستان بقدر کافی ترسناکه دیگه نیازی نیست بترسونید!)(کلیسا نزدیک ویلاست هرکی ترسید می تونه برگرده...)(جایزه چیه؟)(کاش فردا شب طوفان نشه!)(اتفاقاً کاش طوفان بشه!)دیرمی به آنها رسید اما لب باز نکرده پرنس گفت:کاش همگی بتونیم سالم برگردیم!)نگاهها به سوی او چـرخید و خـانه در سکـوت کوتـاهی فـرو رفت.دیـرمی به سختی خـندید:ظاهـراً سفر خطرناکی در پیش داریم!)***ساعت یازده شده بود.همه برای رفـتن حاضر بودند اما مادرها دست بـردار نبودند و آخـرین تـوصیه هـا را پشت سرهم تکرار می کردند و قول میگرفتند.درآن شرایط و محیط,ویرجینیا متوجه عشق جدید وشدید همه خصوصاً زنها,بر دیرمی شد.طوری با او صحبت می کردندکه انگار او هم عضو اصلی خانواده است و بوده وخواهد بود و او در لباسهای روشن و ساده و لبخندی گرم و لطیف که حتی دل پسرها را هم می بردبی خبر مشغول عاشق کردن دلها بود.در او مهارت غریب و شدید وجود داشت.مـهارت در جـذب کردن انـسانها,در ارتباط برقرار کردن,در بدست آوردن اعتماد اطرافـیان,در برقراری و تداوم رابطه ی دوستی,درسرگرم کردن,درددل کردن,کمک کردن و عاشق کردن!شاید تنها تشابهت شخصـیت او با پـرنس هـمین بـودبا این تفاوت که پرنس به کمک رفـتار شهوت انگیزش این کار را می کرد و دیرمی به کمک رفـتار دوستانه و صمیمی اش!وقت حرکت,همه در چهار ماشین تقسیم شدند.فـیونا و سمـنتا و هـلگا و دروتی در ماشـین اروین,کـارل و دیـرمی و مارک و نیکلاس در ماشـین پرنس, دختـرها,جسیکا و نورا و ویرجینیا در ماشین لوسی,براین و ماروین و یک خدمتکار و یک آشپز در ماشین براین.اوایل راه خیلی خوش گذشت. ماشین اروین عقب می ماند و پرنس با ماشین پشت ماشین آنها می رفت.با مهارت تکیه می داد و هل میداد وگاهی هم جلوی ماشین لوسی ویراژ می داد و به سرعت ترمزمی کرد.ماشین آنها روباز بود و پسرها کارل و نیکلاس مرتب از جا بلند می شدند ومی رقصیدند و به بقیه پز می دادند.ویرجینیا خیلی افسوس میخورد که پیش پـرنس نیست و او با تی شـرت سیاه و گشـاد و عینک آفـتابی باریک که موهـای طلایی سـرش بـر رویش می رقصید,جذابتر و آراسته تر از همیشه بنظر می آمد.وقتی دو ساعت از حرکت کردنشان گذشت, دیگر همه خسته شدند و هرکس در ماشین خود آرام مشغول صحبت کـردن شد.لوسی یک آهـنگ ملایم باز کرد و با جسیکا شروع به همخوانی کرد.نـورا و ویرجـینیا در صندلی عقب تکیه داده بـودند و بـه ماشین پرنس که درکنـار ماشین آنهـا می رفت,نگاه میکردند که نـورا قـدم اول دوستی را برداشت و پـرسید:به کدوم نگاه می کنی؟)ویرجینیا به شوخی گفت:به اونیکه تو نگاه می کنی!)نورا وحشت کرد:اوه پس من هیچ شانسی ندارم!)ویرجینیا با دلسوزی پرسید:عاشقشی؟)نـورا با خجالت سر به زیر انداخت:آره و...وضعم خیلی خرابه!بعـضی وقـتها فکر می کنم اگه بهـش نرسم می میـرم امـا اون اصلاًبه من تـوجه نمی کنه چون خـیلی کوچیکم شاید هم چون از بـابـا بدش میاد از منم بدش میاد!)ویرجینیـا یاد رفـتار پـرشور و لحظـات خاطره انگیـزش با پرنس افـتاد واحـساس خوش شانسی کرد و این احساس او را دل رحم ترکرد:این حرف رو نگو...این که دلـیل نمی شه!تـو دختـرخیلی خوب و خـوشگلی هستی.)(اون خودشم خوشگله و خیلی دخترهای خوشگل تر از من خواهانشند!)لوسی حرف او را شنید و صدای ضبط را کم کرد:دخترها لطفاً اون پسره رو فـراموش کنید وگـرنه بیچاره می شید!)نورا عصبانی شد:فراموش کنیم که بمونه برای تو؟)(نه اون پسر هیچوقت مال کسی نبود و نخواهد شد!اون هیچوقت بدست نمیاد چـون نیازی به قـلب نداره و محاله که اسیر بشه!بنظرم بهتر بود بجای کازانـوا,بهش نارسیز*می گفـتـیم ( *Narcissusگلنسترن.افسانهی پسر زیبایی که عاشق تصویر خود درآب شد.) چون فـقـط عـاشق خودشه یک شیطون واقعی که فقط دروغ می گه و دو رویی می کنه تا دخترها رو عاشق وآواره ی خودش بکنه بعد با بی رحمی مثل یک عروسک کهنه دور بیندازه...این تفریح اونه!)جسیکا به شوخی گفت:اما تو هم عاشقشی مگه نه؟)(بودم!قبل از اومدن دیرمی عاشقش بودم اما حالا...دیرمی کسی بـودکهمی خواستم ...به زیـبایی پرنس امـا پر درک و...)نورا غرید:دیرمی به اندازه ی پرنس خوشگل نیست!)لوسی خندید:حالا هر چی!)جسیکا غرید:بچه نباش نورا...)و بعد از کمی مکث به شوخی اضافه کرد:البته معشوق من از مال هردوتون خوشگل تره!)ویـرجینیا فـهمید براین را می گوید و خندیـد اما نورا هـنوز ناراحتبود.ازآینـه به لوسی خیـره شد:بـاز تو اونقدر شانس داشتی که باهاش خوابیدی!)لوسی به آرامی گفت:اون با هیچکس نخوابیده نورا!)ویرجینیا بی اختیار گفت:اما به من گفت با چهار تا دختر...)لـوسی حرفـش را برید:دروغ می گه...چرا باور نمی کنـید اون دروغگـوست؟بلایی که سر من آورده رو می دونید...کشید توی تختش بعد پرید!عشق اون خیلی زودتر از اونکه عشقبازی بکنه می میره!)ویرجینیا نمی توانست و نمی خواست حرفهای لوسی را باورکند چون در عین حال که شادکننده بود ناامید کننده هم بود.جسیکا هم تعجب کرده بود:یعنی دست هیچکس بهش نرسیده؟مگه ممکنه؟!)(اگه پرنس باشه ممکنه!من مطمعنم اون باکره است و خدا کمک دختری باشه که بتونه عاشقش بکنه واون واقعاً بخوادش!)نورا با نا امیدی زمزمه کرد:که هیچوقت چنین دختری وجود نخواهد داشت!)جسیکا باز شوخی کرد:شاید برای اینه که اون از پسرها خوشش میاد!)لوسی جواب نورا را می داد:برای همین می گم فراموشش کنید....عشق اون سرگردان کننده است.)قـلب ویرجینیا بیشتر فـشرده شد چون با فهمیدن پاک و دست نخورده بودن شعاشقـتر شده بود و با درک سخت و دست نیافـتنی بودنش ناامیدتر.لوسی ادامه می داد:اما دیرمی خیلی فرق داره...جذاب و خوشگله مثل اون اما اجازه می ده همه دوستش داشته باشند یکرنگ و صمیمی و راحته...آره عشق دیرمی راحته امامال منه,من زودتر اومدم شما برای خودتون یک دیرمی دیگه پیدا کنید!)
و خـندید و جسیکا را هم خنداند.ویرجینیا سر برگرداند و به ماشین آنها که اینبار عقب مانده بود,نگاه کرد. پرنس درآن گروه همچون گوهر فـریبنده ای میدرخشید.بـنظر می آمد حق بـا لوسی بود.عشـق او خـیلی زودتر از آنچه خودش گفته بود می مرد.برای ویرجینیا اثبات شده بود او را به بهانه ی شرطبندی به تخـتش کشیده بود,منحرف کردهو وادارش کرده بود ابراز علاقه کندو حتی برای بوسیدن اقدام کند بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده,با بی توجهی کنار بکشد.بله او با عشق بازی می کرد پس یعنیت مام توجه هایش هم ریا و دروغ بود؟فقط برای سرگرم شدنش؟یا قلب عاشق او؟یعنی پرنس آنـقدر بی رحـم بود که او را به بـازی می گرفت؟ویلا بزرگ و باشکوه بود,سرافراشته میان جنگل انبوه راج رو به اقیانوس آرام,دو طبقه با اتاقهای متعـدد و زیـبا.شاید برای بقیـه یک مکان ساده و تکراری بـود اما برای ویرجینیـا چون اولین ویلایی بودکه می دید, جـذابیت بیشتری داشت.تـن رنگهـای پـرده ها و مبلـها و روتخـتی ها و فرشها,طوسی و آبی کمرنگ بود و اشیای چوبی از جمله میزها,صندلی ها,درها و کمدها,همانطور چوبی رنگ مانده بود.به محض رسیدن هـر کس دو نفری یا گروهی اتاقی برای خودشان انتخاب کردند اماکم رویی ویرجینیا باعث شد اتاقی نامناسب که تـه راهرویی در طبقه ی بال او بـسیارکوچک وکم نـور بود,تنهـا به او بـرسد.بعداز ناهـار جوانان پخش شدند.همه کنجکاو بودند اطراف را ببینند,اقیانوس و جنگل و کلیسا را اما ویرجینیا ترجیح می داد در ویـلا بماند.او شانزده سال عمرش را در دامن طبیعت سپری کرده بود و ویلا برای او تازگی داشت.عصر که دوباره همه به ویلا برگشتند,در سالن اصلی دور هم نشستند تا برنامه ریزی کنند و برای چگونگی برگذاری مسابقه تصمیم بگیرند.همه موافق بودند پس اروین به عنوان سرگروه,شروع به توضیح دادن کرد :فردا ظهر می رید کلیسارو آماده می کنید سیصد متری اینجاست...من خودم کنترل کردم خیلی قدیمی وفرسوده است وآب و برق نداره,خیلی مواظب باشید اگه آتیش روشن کردید خوب کنترلش بکنید و وقت برگشتن از خاموش شدنش مطمعن بشید درسته اونجا متروکه است اما شهـرداری از وجـودش مطـلعه پس اصلاً صدمه نزنید طرح مسابقه هـمونطورکه می دونید تا صبح اونجا موندنه هر طور دوست دارید می تونید همدیگه رو بترسونید اما لطفاً شوخی فیزیکی نکنید اگه بفهمم یکی اذیت شده بر می گردیم,همون لحظه! و اصلاً از هـم جـدا نشـید هرکی تـرسید و یا به عبـارتی باخت و یاحوصله اش سر رفـت می تونه بـه ویلابرگرده منو فیونا اینجا خواهیم بوداما حتماً به اطرافیان خبـر بده و اگه ممکنه با یک هـمراه برگرده درستـه فـاصله زیـاد نیست امـا راه از وسط جنگل می گـذره و خطرناکه,من دیـرمی رو وکیلم کردم تـا جای مـن سرپرستی شما روبه عهده بگیره هر چی گفت گوش می کنید قبوله؟)هـرکس به نوعی جـواب مثبت داد.مارک گفت:حالا که طرح مسابقـه معلوم شد جـایزه اش رو هـم تایین کنیم.)لوسی گفت:من فکر نمی کنم بازنده ای داشته باشیم...هممون می تونیم دوام بیاریم!)پسرها خندیدند.نیکلاس گفت:منم فکر نمی کنم برنده ای داشته باشیم چون هممون می بازیم!)(یعنی اینقدر ترسو هستید؟)(ادعا نکن لوسی!اونجا یک کلیسای مخروبه است,وسط گورستان,تاریکی و جنگل و شب هالوون و اگـه خدا کمکمون بکنه باد و...)ماروین اضافه کرد:ما و شوخی های بامزه ی ما!)کارل گفت:من یک نظری دارم...می گم هرکی تونست تا صبح دوام بیاره یک روزه رییس بقیه بشه وهر کاری خواست بکنه بقیه هم باید به دستوراتش عمل کنند...چطوره؟)بناگه جمع به پا خاست و صداها قاطی شد.هرکس چیزی می گفت وبه نوعی ابراز رضایت می کرد.چون همـه از پیشـنهاد او خـوششان آمد قـبول کردند.تـازه اروین توانسته بـود با داد و فـریاد سکوت را بـه جمع برگرداند که نیکلاس پرسید:می تونیم معشوقه بخواهیم؟)برای لحـظه ای جمع در سکوت مطلق فرو رفت و نگاهها ناباورانه بر هم چرخید و ناگهان دوباره بالا رفت! عده ای آنچنان راضی و شاد شده بودندکه با هیجان پشتیبانی خود را از این پیشنهاد فریاد میزدند و عده ای آنچنان عصبانی شده بودندکه برای ابراز مخالفت از جا بـلند شده بـودند.صحنه ی جالبی بود چـونکسانی کـه موافـقت می کردند عاشقهـا بودند و کسانی که مخالفـت می کردند مغـرورها بودند!مثلاً ماروین اصرار می کـرد و دروتی رد می کرد و یا جسیکا موافقت میکرد و براین مخالفت!ویرجینیا چشم بر پرنس داشت. او هم مثل دیرمی پا روی پا انداخته و ساکت تماشاگر بود!مجادله ادامه داشت...(این خیلی احمقـانه است! شاید یکی از یکی متنفره!؟)(از بین شونوزده نفر احتمالش خیلی کمه!)(این مثل رفتار شاههای قدیم ظالمانه و دموده است...)(فقط یک روز و یک نفر!نمی میرید که!)(شرط اونه اون یک روز چطور قراره بگذره!)(هر طور برنده بخواد یا با معشوق می ره قایق سواری یا شامیا...)(یا عشقبازی؟)(خیر!اینقدر فاسد نباشید!)(می گم چطوره کمی پول تایین کنیم هرکی نخواست عوضش پول بده!)(مثل پدربزرگ حرف می زنی!پول رو می خواهیم چکار؟هممون خرپول هستیم!)دعوا همچنان ادامه داشت تا اینکه باز اروین به نجات آمد:رای بگیریم هر کی موافقه دست بلند کنه!)و دستها یک یک بالا رفتند.کارل و لوسی و مـاروین و جسیکا و نیکلاس وپـرنس!پرنس به ویرجینیا اشـاره داد دستش را بلندکند,ویرجینیا اخم کرد و پرنس لبخنـد زد.نورا با دیدن این حرکت پرنس, با شرم دستش را بلند کرد.نگاهها به سوی دروتیو هـلگا و مارک و براین و دیرمی و ویرجینـیا چرخید و فریادهـورا بالا رفت.ویرجینیا یاد حرفهای لوسی افـتاد.یعنی اگر پرنس بـرنده میشد او را انتخاب می کرد؟اگر انتخـابش می کـرد,با او عشقـبازی می کرد؟اروین بـا خشم گفت:خیلی خوب قبوله اما ایـن باید بین ما بمونه پدر ومادرها نباید بفهمند!)هـمه شاد بودند غیر از براین و دیرمی.براین ساکت سر به زیر انداخته بود اما دیرمی نتوانست تحمل کند و با خشونت گفت:من نیستم!)لوسی با وحشت نالید:چرا؟)دیرمی پر منظور به او زل زد:چون نمی خوام توی تخت یکی برم!)(شاید تو برنده شدی؟)(من به کارهای جدی تری علاقه دارم!)(پس جایزه ای در ذهن نداری؟)(من هر وقت بخوام می تونم جایزه ام رو بدست بیارم!)
تـعجب همه بیشتر شـد و سالن در سکوت فـرو رفت اما دیـرمی همچـنان ساکت بودو به جدل چشمی با لوسی ادامه می داد که سمنتا سکوت را شکست:منم می خوام توی مسابقه باشم!)لوسی خشمش را سر او خالی کرد و با بی رحمی گفت:که چی بشه؟خیال می کنی کسی تو رو انـتخاب می کنه؟)سمنتا از شدت شـرم به گریه افـتاد و همه ناراحت شدنـد اما پرنس جوابـش را داد:تـو چی؟خیال می کنی کسی تو رو انتخاب می کنه؟)لوسی به او زل زد:من خیلی پاکتر از اونم که اجازه بدم کسی منو انتخاب بکنه!)پرنس با تمسخر گفت:بهتره زیاد به پاکدامنی خودت مغرور نشی ممکنه یک روزی از دست بدی!)دیرمی غرید:بس کن پرنس!)فیونا رو به سمنتا کرد تا از دلش در بیاورد:می تونی تا صبح توی کلیسا بمونی ؟)سمنتا سرش را به علامت بله تکان داد و ماروین به شوخی گفت:اونوقت کی رو انتخاب می کنی؟)نگاه شرمگین سمنـتا می چرخـید که نیکلاس دستهایش را بـاوحشت جلوی صورتش گرفت و بـه شوخی نالید:نه...نه به من نگاه نکن!)همه خندیدند و جیل وارد شد:شام حاضره.)اولین شب درآن ویلای دور افـتاده برای همه از جـمله ویرجینیا که خـسته بودند,به راحتی گذشت.صبح, بعـد از صبـحانه,هـمه پخش شدند.عـده ای به منظـورآماده سازی مسابـقه راهی کلیـسا شدند و عـده ای به ماهیگیری و شنا و شکار رفتند.ویرجینیا ترجیح می دادکنار فیونا و بچه اش در خانه بماند اماچـون براین به بهانه ی درس خواندن در خانه می ماند او نمی توانست بمانـد.براین دیـگر با او حرف نمی زد و ویرجـینیا نمی دانست تاکی قرار استبه این رفتارش ادامه بدهـد پس با دخـترهاکه اکثـریت را تشکیل میدادند بـه کلیسا رفت.زیاد دور نبود.ساختمانی کوچک و مخروب بود وسط درختان انـبوه و گورستان قدیمی.داخـل ساختـمان آنقدر کهـنه بود که کف اش وقت راه رفتن جرجر می کرد و دیـوارها با دست زدن می ریـخت. همه جا خاکی بود.نیمکتها فرسوده,پنجره ها شکسته و سقف بلند از چند جا سوراخ شده وآسمان از داخلدیده می شد.خود گورستان بزرگ بود و سنگ قبرها یا افتاده یا شکسته بودند ویا میان بوته های خار غیب شده بودند و فضا را بیش از حد معمـول ترسناک میکرد بطـوری که نیازی نبود با تزئینات زشت هالوون ترسناکترش بکنند اما کردند!بچه ها اسکلتهای چوبی,کدو تنبلها و کله های پلاستیکی خـونی را برشاخه هـاآویختند و وسط گورها جایی را برای شب نشینی خالی و تمیز کردند و برای آتش شب,هیزم جمع کردند. وقت ناهار, غیر از پرنس و دیرمی,همه برگشتند.نبود آن دو حس حسادت ویرجینیا را برانگیخت . برای شببه نوعی دلهره داشت که شاید از مسابقه نشات می گرفت.او حادثه ی سنگینی در زندگی گـذرانده بود که با کابـوسـهای وحشتناک تجـدید خاطره می شـد و همینـقدر برای عذاب کـشیدن شکافی بود.نمی دانست چکار کند.دوست داشت پیش بقیه باشد اما از رفتن میترسید.اگر پرنس در ویلاماندن را انتخاب می کـرد او می توانست به بهانه ای از رفتن سرباز زند و پیش پرنس بماند و اگر براین به بهـانه ی قبلی اش به مانـدن در ویلا ادامه می داد,او مجبور بود برود!عصر که شد،او با یک بلوز و دامن سفید و راحتی پایین رفت.غوغایی در پایین بود صد مرتبه بیشتر ازوقتی که می خواستند از شهر حرکت کنند.ساکها باز شده بود,لباسهای متنوع هالوون خارج شده بود و در بدنها امتـحان می شد.ویرجینیا با کنجکاوی نگاهش را چرخانـد.پرنس و دیرمی برگشـته بودند و همراه براین دریک کاناپه,دور از جمع نشـسته بودند.در نگاه هر سه یک نوع حس خـوانده میشد.تـفریح از لوس بـازی یک مشت احمق!ویـرجـینیا نمی تـوانست بـاور کند آنهـا در عین حـال که کاملاً مـتضاد هم بـودند,دریک فرکانس فکری و عقیدتی بودند!آنها کاملاً شبی� � هم بودند,مرموز و مشخص و سخت!تا وقت شام نیمی از بچه ها با تیپهای مختلف زامبی و جادوگر و فیردی کروکرو روح و خون آشـام و... حاضر شـدند.نیم دیگرکه شامـل نورا و براین و پـرنس و دیرمی و خـود ویرجینیـا بود,از تغـییر تیپ امتناع کردند و فقـط به شرکت در مسابقه اکتفـا کردند.البـته هیچکدام شکایتی نداشـتند فقط بـراین بود که کسینتوانست نظرش را تغییر بدهد و بـاز هم در خانه ماندن را انـتخاب کرد و ویرجیـنیا را مجـبورکرد رفـتن را انتخاب کند.دیرمی هم به اصرار اروین به سرگروهی جمع,باید میرفت!هـوا بر خلاف انتظـار و امیدواری همه,مهتـابی وآرام بود اما جنگل تاریک و سـرد بود و ایـن برای لرز و ترس کافی بود.سیزده نفر بـودند,نیکلاس و مارک جلوتر از هـمه راه را با چراغهای معـدن که بیست قـدم یکی بر زمین می انداختند,نشانه گذاری میکردند و پرنس و دیرمی در انتهای صف پچ پچ کنان می آمدند نزدیکی مشکوک و ناگهانی آندو به نوعی ویرجینـیا را عصبی می کرد.اینرازی بودکه پرنس باید لااقـلبـا یکی مثلاً میبـل,در میان می گذاشت.راه نـیمه نشده,بچه ها شروع کردند به خواندن آوازهای وحشتناک وکم کم مسخـره بازی همه یشان گل کرد.یکی ناله سرمی داد,یکی پشت سر هم داد می زد,یکی به بقـیه حـمله ور می شد.جمع پخش شـده بود.می دویـدند,همدیگر را دنبـال می کـردند و یک هیاهـویی بـه راه انداخته بودند که ویرجینیا را ازآمدن پشیمان می کردند!طولی نکشید که ساختمان سیاه کلیسا ظاهر شد.بوی رطـوبت و کهنگی با هـوای سـرد به صورتشـان زد.داخل بـاوجود روشن بودن فـانوسها و شمع ها بـاز هـم تـاریک بود و سایه ها تـا نیمه ی دیوارهای فـرو ریخته دراز می شد.ورود به چـنین مکان رعب انگیزی به یکباره صداها را خواباند و باعث شد هر صدای کوچکی از جمله صدای قدمهایشان با اکوهای طـولانی و صداهای اضافی نـاشـناسیبه گوش بـرسد.همه به راهـنمایی مارک از میـان نیمکتهای معـیوب گذشتنـد و جـلوی سکوی کشیش صف بستنـد.مارک بـر سکو درآمد و همـچون رهـبر دینی شروع به موعظـه کـرد:شاید خنده تون بگیره اما من از شما یک خواهشی دارم...بیایید حیاط رو فراموش کنیـم!ما نمی دونیم این گورها مال کی ها هستند شاید این مسخره بازی ما اونها رو ناراحت و معذب بکنه!)پرنس از عقب گفت:مارک!نیومده می خواهی برنده بشی؟پسر خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم!)همه خندیدند ولی مارک از رو نمی رفت:بچه ها من جدی ام!این کارمون گستاخی بزرگیه,مرگ شوخی بردار نیست!)
ماروین خندید:خوب تو هم شوخی نکن!)مارک غرید:من جدی ام!)کارل گفت:وای خیلی ترسیدیم!)و رو به بقیه کرد:شما هم چند تا جیغ بزنید بلکه آقا راضی بشه!)مارک مهلت خندیدن نداد:من امشب احساس بدی دارم دیشب خواب دیدم که...)بالاخره دیرمی غرید:خفه می شی یا من بیام خفه ات کنم؟)همه هوی کشیدند و خندان و بی توجه بـه مارک به سوی گـورستان راه افـتادند.ویرجینیا با قصد ایستـاد تا آخر صف با پرنس برود ولی حواس پرنسبر مارک بود:پسر این چه مسخره بازی بود به راه انداختی؟)مارک از سکو پایین آمد:نمی دونم پرنس...شاید خیلی خرافاتی بنظر بیاد اما نگرانم!)دیرمی هم جدی بود:نگران چی؟)مارک خوشحال از توجه آندوگفت:احساس گناه می کنم...اگه اتفاقی بیفته تقصیر من و نیکلاس خواهد بود که همه رو دعوت کردیم و...)پرنس با تمسخر خندید:من چند تا شمع برات روشن می کنم و دعا می کنم اتفاقی نیفته!)و راهی حیاط شد.دیرمی هم راه افتاد:تو نباید این حرفها رو می زدی مارک!)مارک وحشت کرد و در پی اش راه افتاد:منظورت چیه؟)دیرمی در چهار چوب در ایستاد:حالا اگر هم اتفاقی بیفته سر تو می اندازند!)(منم همین رو می گم دیگه...اگه...)(نه این مساله فرق می کنه!ترس تو به نوعی اعتراف شد حالا اگر هم چیزی بشه...که به احتمال زیاد بشه,تو از اول خودتو مقصر معرفی کردی!)مارک وحشت کرد:اوه خدای من!تو راست می گی!)و هر دو خارج شدند اما ویرجینیا نمیتوانست حرکت بکند.به احتمال زیاد بشه؟!هـمه دور آتش بزرگی که درست وسط گـورستان روشن کـرده بودند,حلقه زده و نـشسته بودند. لباسها و آرایشهای زشتشان ویرجینیـا را ناراحت میکرد.فـضا کاملاً شبـیه کابوسهایش بود و او دیگـر نمی توانست فـرارکند!وقـتی آنها هم وارد حلقه شـده و نشستند,جسیکا پـرسید:حالا چه کسی می خـواد اولیـن داستـانترسناک رو بگه؟)دستـها بالارفت و حق بر اساس حروف الفـبا از کارل شروع شد امـا داستان اوبـجای تـرسناک بودن آنقدر خنده دار بود که شب هالوون از یاد همه رفت بطوریکه دروتـی که دومین نفـر بود چنـد جوک تعـریف کرد و خنده را دو چندان کرد.ویرجینیا سرگرم شده بود و اصلاً نمی ترسـید و بالاخره از بودن درآن جمع شاد و زیـبا,راضی شده بود که نوبت به دیرمی رسید.او کـه هـنوز جدیت صحبتبا مارک را در چـهره اشحفـظ کرده بود,شروع سخـتی کرد:می خواهم از کابوسهام بـراتون تعریف کنم...کابـوس در مورد پدر و مادرم...)ویرجـینیا متعجب شد.یعـنی دیرمی مثـل او عـذاب می کشید؟یعـنی پدر و مادش را به یاد داشت؟(همیشه یک مرد نیمه زنده توی خوابهام هست و می دونمپدرمه,چون به من پسرم می گه اما نـمی تـونم صورتش رو ببینم چون سیاه شده و هنوز هم داره می سوزه و درد می کشه...براش گریه می کنم و...و سعی می کنمکمکش کنم اما نمی تونم...)همه ساکت و ناباورانه گوش می کردند و دیـرمی به آتش خیـره مانده بود:نمیتونم چـون اون نمی ذاره جـلو برم...ازم فـرار می کنه تا منم آتیش نگیرم ومادرم...با زخمهای عمیق روی سر و صورتش دنبالم میاد چون نگران منه و برام گریه می کنه...)پرنس که کنارش نشسته بود دستش را گرفت:بسه دیرمی...)دیـرمی انگشتانش را از دست او بیرون کشید و ادامه داد:بعد شیطان میاد...همیشه سعی می کنه قلبم رو در بیاره اما پدرم با اون وضعش سعی میکنه مانع بشه و شیطان چشمای پدرم رو کور می کنه...)اینبار پرنس غرید:کافیه دیرمی...لطفاً!)و دیرمی ساکت شد.اشک در چشمان آبی اش می لرزید اما نگاهش همچنان ساکت وسخت بر شعله های رقصان آتش بود.دروتی برای بر هم زدن جو غمناک گفت:حالا نوبت کیـه؟ای...بی...سی...نوبت تـوست هلگا!)هـلگا شروع نکرده,دیرمی همچـون هیپنوتـیزم شدگـان از جا بـلند شد و بی صدا راه برگـشت را در پـیش گرفت.پرنس هم در تعقیب او با عجله راه افتاد.ویرجینیا احساس دردی در قلبش کرد.اولین بار بود نسـبت به یک بیگانه اینقدر دلسوزی می کرد واینقدر خوب درکش می کرد.چطور ممکن بود سرگذشت دونفر اینطور به هم شبیه باشد؟جمع خیلی زود به حال قبلی خـود برگشت بطوری که منتـظر پرنس نـشدند.نوبت جسیکا شـده بود.مهارتـش در ساخت و تعـریف داستانش آنـقدر زیاد بود که هلگا چنـد بار جیـغ زد و این بهانه ای شد دست پسرها که شلوغ بازی راه بیندازند.یکی درکلیسا را نشان می داد:روح...روح...)یکی ورجه وورجه می کرد:خاک داره بالا میاد...)یکی همه را دعوت به سکوت میکرد:گوش کنید...صدای ناله رو می شنوید؟)ویرجینیـا به نورا چسـبیده بود و منـتظر تمام شدن مسخـره بازی هابود ونگاهش بی صبرانه بر در خروجی کلیسا,منتظر پرنس که نیکلاس انگار که اینقدر داد و هوار کافی نیست با یک سطل بزرگ آب وارد حـلقه شـد.اصلاًمعـلوم نبود کی رفتـه و سطل را آماده کرده بود!بـر بالای سر بلـندکرد و برروی آتش خالی کرد.برای لحظه ای صدای چس...س شنیده شد و همه جا در ظلمت فرو رفت.در یک آن انگار که قیامت شده بود.همه چـیز بهم ریخت.فـریادها و شدت حرکات به اوج خـود رسید.ویرجیـنیا چیزی نـمی دید اما گـذر اشخاص را از اطراف خـود حس میکرد و صدای خنـده ها,فحشها و شوخـی ها و تـهدیدها را می شنید. چند بار به او تنه ی سختی زدند و او مجبور شد از جا بلند شود و به منظور سالم ماندن در کنار درخـتی پناهبگیرد.ترسش دوباره داشت شروع می شد.چشمانش هنوز به تاریکی عادت نکرده بوداما می شنیدکه جمع پخش شده در اطراف به کیف و شادی و خنده و دویدن مشـغول است.چطور می تـوانستند از تـرس لذت ببـرند؟کاش دیرمی کنـارشبود.حتماً درکش می کـرد همانطـور که او دیرمی را درک می کرد.کاش در ویلا میماند پیش براین,کاش می توانست نترسد.لعنت بر نیکلاس!کمرش را به درخت فشرد و گوشهایش را با دست گرفت اما هنوز صداها را می شنید...(مرده ها زنده شدند...)(منو نخورید...کمک...کمک...)(این اسکلت زنده است!)(نگاه کنید...کله ها دارند حرف میزنند!)