انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 13:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
و شـروع به پـرتاب کردن چیـزهایی به هم کردنـد.چشـمان ویرجیـنیا که کم کم داشت به تـاریکی عـادت می کـرد,متوجه قل خوردن کدو تنبل های خاموش وکله های مصنوعی در اطراف شد و ترسش چنـد صد بـرابـر شد بطوری که او هم بی اختـیار شروع به داد زدن و حـتی گریستن کـرد.نمی دانست چه می گفت.
التماس می کرد تمامش کنند و فحش می داد.بناگه تنـی به او چسبید,بـا یک حرکت به هوا بـلند شد و بر روی شکم بر روی چیزی افتاد و شروع به حرکت کرد.سرش رو به پایین بود و دستهایش پارچـه ی لباسی را لـمس می کرد.طولـی نکشـیدکـه بـازوی محکـمی را دور زانـوهایش حـس کـرد و صـدای بچـه ها که ضعیف تر می شد...او بر شانه ی شخصی داشت ربـوده می شد!بـه پارچه چنگانـداخت و سعی کـرد داد
بزند اما ترس بزرگتر و ناگهانی تر مانع می شـد و حتی اگر می تـوانست صدایی از خـود خارج کنـد,مگر کسی در ایـن جـیغ و داد می شنـید؟سعی کرد حرکـتی بکند,ضربـه بزند,تقلا بکـند,اما تمام تنش از شدت تـرس سست شده بود و داشت یخ می زد.فـقـط صدای تاپ تاپ سریع قلبش و قدمهای دوانی که او را از
جمع دورتر و دورتر می کرد!:کی هستی؟)
حتی خودش هم نشنید.بغض خفه اش می کرد:تو کی هستی؟)
و دستهایش کمر او را لمس کرد...(هیس...)
(منو کجا می بری؟)
و وارد یک محوطه ی بسته شدند.نوری ضعیف او را متوجه اطراف کرد.به زحمت سرش را بالا نگه داشت و اطراف را نگاه کرد.یک فانوس روشن بر روی میز کهنه ای محل را روشن کـرده بود.یک مخروبه بـود, مثل کلیسا اما نه!خود کلیسا بود!و صدای بچـه ها از جهت دیگر می آمد.هنـوز دست ازادابازی بر نـداشته بودند!به پاها و باسن و بلوز شخصی که او را حالاهم داشت از پله های باریک بالا میبرد,نگاه کرد.شلوار جین و تی شرت سیـاه!ورود به یک راهـروی ظلمانی قدرت تفکر را از او گرفت.چه کسی امروز این لباس را بـه تـن داشت؟وارد یک دالان شدند.دری باز و بسته شد.صداو سرما به کمترین حد خود رسید.پس در یک اتاق بودند...(منو چرا اینجا آوردی؟توکی هستی؟)
طول اتـاق به آرامی پیمـوده شد واو نفـس زنان ویرجینـیا را پایـین کشید.کف کفشهای ویرجینیا بر سطح نرمی فرو رفت اما توانست بعـد از این همه سرگیجه,سرپا بماند و غریبه او را رهاکرد و بهگوشه ی نامعـلوم اتاق رفت.ویرجینیا می لرزید:حرف بزن کی هستی؟چرا این کار رو کردی؟)
غریبه چیزی برداشت و قدم زنان برگشت.ویرجیـنیا سایـه اش را به کمک نـورضعـیف مهـتاب که از تک پنجره ی اتـاق که تـازه تـازه داشت روئـیت می شد,به داخل می افـتاد,دیدکه دارد از روبرو به او نـزدیک می شود.با وحشتی که روبه فزون بود,بی اختیار قدمی عقب گذاشت و نرمی زمین باعث شد بیفتـد.دشک
بود.زبر اما ضخیم,و کبریتی کشیده شد.برای لحظه ای ویرجینیا قـاطی کرد.دیرمی؟و فـانوسی که در دست او بود روشن شد.نه!پرنس بود!ویرجینیا ناباورانه راست نشست:پرنس؟...تو!؟)
پـرنس خونسردانه و ساکت دشک را دور زد و فانوس را بر سکوی پنجره گذاشت.نور کم بود اما نه آنقدر که ویرجینیا نتواند رنگ نامعلوم و بـزرگی دشکی راکه بر کف اتاق خالی از اشیـا انداخـته شده بود,نـبیند!
پرنس به سویش برگشت.چهره اش عاری و عادی بود.ویرجینیا پرسید:چی شده؟چرا منو اینجا آوردی؟)
پـرنس بجای جـواب دادن با یک حرکت تی شرتش را درآورد و سویی پرت کرد.ویرجینیا فرصت نکرد فکـرکند.پرنس بر زانـو کنارش افتـاد و با چنانسرعتی او را میان بـازوهایش گرفت که مغز ویرجینیا از کار ایستاد و پرنس اورا به سینه ی لخت و گرم خود چسباند و بالاخره لب بر لبش گـذاشت!هـمین تماس با تن و لبی که آرزوی هر دختری بود,تمام عضلات او را شل کرد بطوری که کاملاً تحت تسلط پـرنس رفت و
پرنس او را بوسید و بوسید و بوسید...چنان نـرم و شیرین چنـان پـر هوس و وحشیـانه که ویرجینـیا احساس ضعف کرد و به گریه افتاد.سینه های لرزان از شوقش به سینه ی عرق کرده ی پـرنس چسبیده بود و زمـان و مکان از بین رفته بود.لبش توسط دندانهای او بدرد آمد و تنش توسط آغوشش!چه خوب که پرنس ادامه می داد و هر لحظه بیشتر از قـبل بر فـشار بـازوهایش می افـزود بطوری که ویرجـینیا دیگـر نمی توانست به راحتی نفس بکشد اما زیبا بود...رنجی بسیار زیبا و دلچسب!حال همه جا را روشن می دید و سکوت بود و عطر و گرما...بالاخره سرش را عقب کشید و به او خیره شد.ویرجینیا تازه متوجه جذابیت واقعی ونامحدود او می شد.چشمان ظریفش بـرق خـاصی داشت و دهان لطـیفش طعم خاص.موهای زردش بر پیشـانی اش
چسبیده بود وگونه هایش سرخ شده بود اما حالت چهره اش ویرجینیا را متحیرکرد.نوعی دودلی و نگرانی در نگاهش موج می زد.دو دلی شکارچی که میان کشتن یا آزاد کردن شـکار زخمی اش با خود در جـنگ و جدل است و سرانجام با یک تصمیم سریع و ناگهانی,پالتوی سبک ویرجینیا را ازشانه هایش پایین کشید
و رها کـرد بر دشک بیفـتد!ویرجیـنیا متعجبـانه لب بازکرد چیزی بـپرسد که پرنس دوبـاره حمله کـرد,او را محکمتر از قبل گرفت و دست زیر دامنش فرو کرد!قلب ویرجینیا فرو ریخت.با وحشت سعی کرد از لمس رانش جلوگیری کند:دیونه شدی پرنس؟....نکن!)
پرنس سینه اش را به سینه ی او چسباند وگونه اش را به گـونه ی او:متاسفم عـزیـزم...)و با وجـود ممانعت جدی ویرجینیا,دامنش را بالا زد:باید با من عشقبازی بکنی!)
ویرجینیا به لرز افتاد.او فقط هجده سال داشت و مطمعن بود هنوز آمادگی اش را نداشت:لطفاً پرنس...نه!)
(چرا؟خوشت نمیاد؟)
و دست دیگرش از پشت به زیر بلوزش رفت و به بالا حرکت کرد:نکنه می ترسی؟)و قلاب سینه بندش را گشود:قول می دم اذیتت نکنم...)
صدای ضربات محکم قـلبش را از راه گـلویش می شنید.چیـزی ته مغزش می گفتدارد بدبخت می شود اما دلش چیز دیگری می گفت پس فقط نالید:ما نباید اینکار روبکنیم...)
صدای پچ پچ وار پرنس گوشش را قلقلک داد:چرا؟مگه عاشقم نیستی؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اشک هیجان پلکهایش را سوزاند.یعنی واقعاً اگر عاشق بود باید راضی می شد؟با بیچارگی زمزمه کرد:اما من باکره ام!)
و ازگفـته ی خودش وحشت کـرد.باورش نمی شـد!چـطور توانـسته بود غـیر ازاعتراف دوباره به عشقش, دست نخورده بودنش را هم بی شرمانه یـاد آوری کند؟این بود قـدرت فـریبندگی شـهوت و وجود زیـبای پرنس!(دوست نداری اولین نفر من باشم؟)
پلکهایش بی اختیار بر هم افتاد و تنش کرخت شد.پرنس به آرامی او را به پشت بر دشک خواباند و شروع به بازکردن دکمه های بلوزش کرد.ویرجینیا می دید که دارد گرفـتار جذابیـت اسرارآمیـز پـرنس می شود.تمام سعیش راکرد و زیر لب گفت:من می ترسم...)
لبهای وحشی پرنس را برگردنش حس کرد.نفس نفس می زد:مطمعـن باش بهترین...لحظه ی...عمـرت... خواهد بود...)
و از آنجا بر سینه اش خزید.رطوبت تنش را بر تن و زبری شلوارش را بر پاهایش حس کرد و ترسید.ترسی که شاید برای تمام دخترها درآن موقعیت امری طبیعی بود.پلک زد و صدای بچه ها را شنید.جیغ می زدند فحش می دادند و می خندیدند و اطراف را دید.تاریکی بـود و سـرما و دستهای قوی پرنس که گـستاخانه بـر تنش حرکت می کرد!سستی از لـرز جایش را به لرز از وحشت داد.تقلایی ناگهانی کرد تا رهایی یابد:
(نه ...من نمی تونم...)
اما بـلند نشده پرنـس با یک حرکت زیـرکانه او را گرفت و دوباره درازکرد و خـود را بر رویـش انداخت! همین حرکت زورگویانه آخرین تار شجاعت ویرجینیا را قطع کرد بطوری که به گریه افتاد:ولم کن... تو رو خدا ولم کن!)
پـرنس سـر از سیـنه اش بلنـد کرد و از فاصله ی یک وجبی به او خیـره شد:تـو چت شـده؟چـرا اینـطوری می کنی؟)
ویرجینیا چشمان مرطوبش را به چشمان سرد او دوخت:لطفاً بسه!)
(چرا؟)
(من می ترسم!)
(اما...مگه عاشقم نیستی؟)
(همینقدر کافی نیست؟)
(برای چی کافیه؟)
قطرات اشکش رها شدند:برای اثبات عشقم؟)
پـرنس ساکت مانـد اما حالت نگاهـش تغییـر کرد.ویرجیـنیا با صدای بغـض آلودی ادامه داد:تو دیگه چی می خواهی؟)
(ما باید عشقبازی کنیم!)
(چرا؟)
بـاز پرنس سکوت کرد.ویرجینیا می دیدکه نیمه لخت است و در وضعیت نامناسبی قرار دارد اما درد قـلب شکسته اش تمام نیروی حرکتش را از او گرفته بود.زمزمه کرد:چرا پرنس؟برای اثبات عشق تو؟)
(توگفتی درکم کردی!)
درد قـلبش شدت گرفت گریه اش هم!:تو نمی تونی برای اثبات اینکه عشقت هوس یک روزه نیست منو بدبخت کنی!)
(من خیال کرده بودم تو هم منو می خواهی!)
(یـا اگر تو بعـد از عشـقبازی منو نخـواستی چی؟برای تـو همیشه یک بـازی بوده اما بـرای من نه...من...من فاحشه نیستم پرنس!)
و بغض گلویش دوباره ترکید.از جا جهید تا برای گریستن از اتـاق فـرار کند که پرنـس به سرعت دست بـر سینه ی اوگذاشت و او را دوباره بر دشک خواباند:اگه مال من نشی فاحشه ی همه می شی!)
ویـرجینیا نفهمید چه شنـید.با ناباوری به او زل زد و پـرنس ادامه داد:من بهـترین شانست هسـتم ویرجینیا... توی لیست از من ظالم ترها هستند!)
ویرجینیا باگنگی گفت:چه لیستی؟تو در مورد چی حرف می زنی؟)
پرنس رهایش کرد و نشست:لیست کسانی که ثروت مادربزرگ رو می خواند!)
ویرجیـنیا هم نـشست.از حرفـهای پرنس اصلا سر در نـمی آورد:ثـروت مادربزرگ؟ایـن چه ربـطی به من داره؟)
(ثروت اون مال توست...تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی!)
ویرجینیا از اینکه پرنس او را احمق فرض کرده عصبانی شد:تو انتظار داری باورکنم؟)
(ثروت مال مادرت بود و حالاکه اون مرده همش به تو می رسه!)
ویرجینیا با تمسخر خندید:مادرم یک زن دهاتی فقیر بود!)
(نـه...مادربزرگ قبـل از مرگش تمام سهم ثروت خودشـو به تک دخترش یعنـی مادر تـو داد درست یک سال بعد از فرار مادرت!)
با این حرف ویرجینیا به دروغگویی پرنس مطمعن شد:تو چی داری میگی؟مادر من فرار نکرد پدربزرگ طردش کرد!از خونه اش بیرون کرد...)
پـرنس خستـه و بی حوصله گفـت:نه تـو اشتباه می کنی,مادرتـو فـرار کرد چـون بـا وجود اونکه تـو توی شکمش بودی تا حد مرگ کتک خورده بود و توی سرداب همون خونه حبس شده بود!)
ویـرجینیا بی اختیار به گریه افتاد.اینها دروغ بودند باید میبودند...پدربزرگ آنقدر بد نبود!بی اختیار نالید: (تو داری دروغ می گی مگه نه؟مادر من کتک نخورده...فرار نکرده...)
و شروع به گریستن کرد.پرنس او را بغل کرد:متاسفم دوست نداشتم اینها رو بدونی اما مجبورم کردی!)
ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود.یعنی واقعاً مادرش اینقدر عذاب کشیده بود؟انگشتان پرنس لای موهای او فرو رفت:لطفاً بس کن...ما وقت زیادی نداریم!)
وقت؟وقت برای چه؟ویرجینیـا فـقـط دوست داشت بگرید که دستهای پـرنس بر شانه هایش قـرارگرفت و بلوزش تا آرنجهایش پایین کشیده شد.تماس تنهای لخـتشان ویرجینیا را متوجه شروع دوباره ی پرنس کرد و بـا وحشت خود را عـقب کشید.پرنس بـا خشم غرید:لوس نشـو ویرجینیا!بهت گفـتم ما باید این کار روبکنیم!)
اما ویرجینیا باز هم عقب تر رفت:نه...راحتم بذار!)
پرنس به تلخی خندید:تو یک احمقی!)و از جا بلنـد شد و شروع به قـدم زدن کرد:تـو خیال می کنی من مـشتاق عشقبازی با تـو هستم؟کافیه یک اشاره بکنم,تمام دخترهای لوس آنجلس بغلم میاند همینطور تو... برای من بدست آوردن تنت کار راحتیه فقط کافیه بخوامت!)
اشک تازه و داغ پلکهای ویرجینیا را سوزاند.پرنس با بی رحمی ادامه میداد:من فقط قـصد کمک کردن به تـو رو داشتم!تـو نمی دونی چون نـامحرم فـامیل هستی پاک موندنت غیـر ممکنه؟دیـر یا زود تک تک سراغت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هـر حـقه ای در حالی که خواسته ی تـو من بودم و من ایـن فرصت رو بهت دادم و واقعاً برات متاسفم!)
و خم شد,تی شرتش را از زمین برداشت و پوشید.ویرجینیا سعی می کرد حرفهای او را باور نکند چون این حرفـها آنقـدر زشت و ترسناک و غیرممکن بودندکه اگرحقیقت داشتند و او باور می کرد دیوانه میشد. پـرنس دوباره به او زل زد:تـو تنها یک چاره داری و اون اینه که بـه همه بگی مال من شـدی!این تورو از عواقب سختی که منتظرته حفظ می کنه!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا گریان گفت:تو انتظار داری من آبروی خودمو ببرم؟)
پرنس لبخند تحقیر کننده ای زد:که من باعث آبروریزی ات میشم؟!واقعاً که!من صلاحت رو می خواستم اما حالاکه خودت اینو خواستی دیگه با تو کاری ندارم امااینجا شرط می بندم طوری آبروت خواهد رفت و طوری صدمه خواهی دیدکه مجبورخواهی شد مثل مادرت فرار کنی اما دیگه روی من حسـاب نکـن,به من راه دیگه ایجز اینکه کناری بایستم و شاهد بدبخت شدنت باشم نذاشتی!)
و بـه سوی در رفت و به تندی خارج شد.به محض بسته شدن دربغض گلوی ویرجینیا دوباره و شدیدتر از قبل تـرکید.سر بـر زانو گذاشت و های های گریست.بازهم آرزویش به باد رفته بود و قلبش شکسته بود و ترسیده بود,تحقیر و تهدید شده بود وآواره و تنها رها شده بود.یعنی پرنسراست می گفت؟لیست؟ثروت مادرش؟یعنی واقعاً خطری او را تهدید می کرد؟یعنی سراغش خواهندآمد؟چه کسانی؟چطور؟چر ا؟!یعـنی واقـعاً پرنس صلاحش را می خـواست؟یعنی واقعاً قصد کمک داشت؟یعنی واقعاً خواسته ی او پرنس بود؟ آیا باید با وجود آنکه اعتراف عشقی از سوی او نشنیده بود,با وجود آنکه خودش چنـد بار به اصرارپـرنس اعـتراف کرده بود,خـود را کورکورانه,فقط بخاطر اثبات عشق او تقدیمشمی کرد؟آیا واقعاً چاره ای جز آبروریزی نداشت؟آیا واقعاً مثل مادرش به سوی بدبخت شدن می رفت؟یعنی مادرش بدبخت شده بود؟ نمی دانست چقدر گذشته و چقدر گریسته بود.دستی به شانه اش خورد:ویرجینیا؟)
بـا وحشت سر بـرگرداند.دیرمی بـود:تو اینجا بودی؟...همه نگرانت شدیم!)و تازه متوجه صورت خیس از اشک و بلوز نیمه بازش شد:چی شده؟)
نگاه اعتماد برانگیز و صدای گرم و الهی اش,ویرجینیا را احساساتی کرد بطوریکه بی اختیار به آغوشش پـناه برد و شدیدتر و بلندتر از قبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی بر زانو نشست و او را به سیـنه فـشرد:آروم باش...تموم شد,همه چی تموم شد...)
چقدر صدایش نوای غمخوار و دوستانه ای داشت!ویرجینیـا نیاز به حرف زدن داشت دلـش داشت سوراخ می شد.چه صلاح بود چه نبود,حال خود را نمی فهمید.نالان هرچه به لـبش می آمد می گفت:منـو روی شـونه اش آورد اینجا...گفت اگه باهاش عشقبازی نکنم بدبخت می شم...گفت مادرم عذاب کشیده...فرار کرده...گفت بخاطرثروت مادربزرگ سراغم میاند...)
هر چـه بود و نبود چـون دیرمی دلسوز و امیـن بود و تنها کسـی بودکه میتوانست ارضااش کند وکرد! در حالی که بسیار ملایم و پرمحبت نوازشـش میکرد,گفت:نه ایـنها دروغـند...من در مورد مادرت اطلاعی ندارم اما ثروت دروغه,پرنس خواسته تو رو بترسونه و شاید می خواد با دستیابی به تو از تو علیه آقای میجر اسـتفاده بکنه و ناراحتشبکنه...بچه ها موضوع جشن رو به من گفتند,اون یکبار هم از تو بـرای آزارآقـای میجر استفاده کرده و حالا میخواد بازم این کار رو بکنه اگه واقعاً قصدکمک داره چرا بهـت درخـواستازدواج نمی ده؟مگه نمی دونه تو عاشقشی؟)
بـله حق با دیرمی بود.ویرجیـنیا با ناباوری سر بلندکرد.چـهره ی دیرمی جدی اما نـرم بود:بی آبـروکـردن نمی تونه حفظت کنه...بله تو نامحرم فامیل هستی,دست نخورده و زیبا هستی و باید خـیلی مواظب خودت باشی,این شهر,این خانواده ها,این جوونها,وحشی و بیرحم و عیاش هستند,ممکنه آواره و مسخره ات کنند
قـلبت رو بشکنند و اذیتت بکنند و پرنس هم یکی از اینهاست.اون عاشقت نیست,اگر بود با تو این کار رو نـمی کـرد,نمی ترسـوند,نمی گریـوند,قـلبت رو نمی شکسـت,نـه...اون هـوست رو کـرده و بـرای بـدست آوردنت از هر امکانیاستفاده می کنه حتی از رازهای فامیل!)
ویرجینیا شوکه مانده بود.چقدر حرفهای دیرمی منطقی بود!:مادرم چی؟ثروت چی؟)
دیـرمی دست دراز کرد و در حـالی که خونسردانه دکمه های بـلوز او را می بست گفت:بله شایـد مادرت فـرارکرده باشه اما موضوع ثروت منطقی نیست!همیشه وصیت نامه بعد از مرگ صاحبش به اجرا در میاد... مادربزرگت یک سال بعد از رفتن مادرت مرده پس چـرا وصیت نامه بـاز نشده و اونهمه ثـروت به مادرت
انتقال پیدا نکرده؟)
بله این هم منطقی بود!ویرجینیا برای مطمعن شدن پرسید:شاید پیدامون نکردند؟)
(وکیل وظیفه داره دنبالتون بگرده!مگه شما اون طرف دنیا بودید؟)
درست بود!آنها فقط یک ایالت فاصله داشتند!دیرمی دسـتش را گرفت و بلندش كرد:نترس...تـو همه چی رو بسپار به من!من قول می دم مواظبت باشم و هر وقت خواستی کمکت کنم.)
ویرجینیا به چهره ی باوقار و قوی و مهربان دیرمی که در زیر نور ضعیف فانوس بسیار دلپذیر دیده می شد خیره شد و او اضافه کرد:و می دونی که من از اینها نیستم...من درکت می کنم چون توهم مثل من هستی ویرجینیا...ما سختی کشیده و می کشیم...گذشته ی ما رفته وکس دلسوز نداریم,ما باید خودمون سعی کنیم سر پا بایستیم...تنها...)
ویرجینیا در بحر حرفهای پر آرامش او رفته بود و بی خبر لبخند می زد.دیرمیهم لبخند زد:تو هم عـاشـق اون نیستی اگه بودی از دستش ناراحت نمی شدی,درمورد حرفهاش دودل و مشکوک نمی شدی,باورش می کردی و خودتو فدا می کردی...نه تو هم مثل هر دختر دیگه ای ازش خوشت میاد چون اون زیباست, چون دلفریب وجذابه,ثروتمند و مشهوره...عشق بالاتر از اونه که تو انتظاری داشته باشی!)
یعنی ممکن بود عاشقش نباشد؟دیرمی پالـتوی او را بـرداشت وکمکش کرد بپـوشد.افکار ویرجینیا به هـم ریخته بود.حرفهای دیرمی کاملاً منـطقی و درست بنظـر می آمد.پـرنس یک سـاحر دروغگو بود که داشت پـاکی او را در مقابـل یک هوس زودگـذر از او می گرفت و اگر او مقابله نکرده بود حالا او هم گناهکار
بود!بله پرنس سرچشمه ی گناه بود.دیرمی ادامه داد:تو باید خیلی مواظب خودت باشی,شاید پـرنس برای اثبات حرفهاش کسانی رو سراغت بفرسته تا تو رو بترسونه!)
ویرجینیا وحشت کرد:یعنی ممکنه؟)
دیرمی به سوی در رفت:می بینی که اینجا هیچ چیز غیرممکن نیست!)
کسی در کلیسا نبود.ویرجینیا متعجب شد:پس بچه ها کجااند؟)
دیرمی می رفت و دست او را هم بدنبال خود می کشید:رفتند دنبال لوسی و هلگا.)
(مگه چی شده؟)
(گم شدند!)
(چطور؟)
(ما هم نمی دونیم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
وقـتی به ویلا رسیدند,همـه در سالن جمع شده بـودند و بحث میکـردند.اروین و کارل رسماً دیوانه شده بودند:می دونستم اینطوری میشه!نبایداجازه میدادم این مسابقه ی مسخره اجرا بشه!)
نیکلاس غرید:اونه اگم شدند به ما چه؟)
کارل به سوی او حمله ور شد:همش تقصیر توست لعنتی!اگه آتیش رو خاموش نمی کردی...)
ماروین او را گرفت:آروم باش کارل!این مساله به اون بازی مربوط نیست...یادت رفـته بعد از اون,همـه به کلیسا جمع شدیم و اونها بودند...)
کارل کم مانده بود بگرید:پس بیایید بریم دنبالشون!)
(از کجا معلوم ما رو دست نینداختند؟)
(یک ساعت شده و اونها هنوز توی جنگل قایم شدند تا ما رو بترسونند؟)
(آخه کجا ممکنه رفته باشند؟)
(کلیسا رو خوب گشتید؟)
کسی جواب نداد.نگاه اروین چرخید:خیلی خوب...تقسیم بشیم,دخترها تـوی خونه بـمونند و ما هـم بریم دنبالشون تو و ماروین و مارک برید کلیسا,براین و نیکلاس برید دریا و من پرنس و دیرمی می ریم جنگل)
ویرجـینیا با اشاره ی اروین تـازه متوجه پرنس شد که پـای پله ها نشسته بود و انگار که اصلاً ویرجینیا وجود ندارد وقتی نگاهش را می چرخاند او را نمیدید!ویرجینیا با اینکه بعـد از شنیدن حرفهای دیرمی در عـشق خـود نامطمعـن شده بود اما بـاز از بی توجـهی او بسیار ناراحت و دلگیـر و نگران شد.اگـر این حسادت از عشق نبود پس از چه بود؟
هنوز یک ساعت از رفتن پسرها نمی گذشت که نیکلاس نفس زنان برگشت.براین راگم کرده بود.نگرانی دخترها چند برابر شد.تا آنها او را مورد بـازرسی و بازپرسی قـرار می دادند,ویرجینیـا بالا به اتاق خـود رفتاعصاب و فکـر و تنش خسته تـر ازآن بودکه دیگر بـتواند عکس العملی نـشان بدهد.آنروز و آن شب بقدرکافی بـرایش وحشتناک گـذشته بود که دیگر قـدرت تحمل نـداشته بـاشد.به جهنم سـر بقـیه چه می آمد! بزرگترین بلاسر اوآمدهبود.قـلبش شکسته بود.بر تخـتش دراز کشـیده بود و باز فکر می کرد.چه اشتباهـی کرده بود که مستحق چنین جزایسنگینی شده بود؟نباید عاشق می شد؟نباید اعتماد می کرد؟نباید میماند؟ نبایدمی آمد؟حالا چکار باید می کرد؟چکار می توانست بکند؟به چه کسی اعتماد میکرد؟صدای جرجر در او را متوجه ورود نیکلاس کرد.بر روی ساق دستش بلـند شد و چراغ خـوابش را روشن کـرد.نیکلاس
با وحشت سر جا ماند:تو...بیداری؟!)
ویرجینیا متعجب نشست:آره...چطور؟)
نیکلاس در را بست:ببخش که بی اجازه اومدم!)
و به سوی تخت راه افتاد.ویرجینیا گیج شده بود:برای چی اومدی؟چیزی شده؟)
(بخاطر تو اومدم!)
ویرجینیا نگران شد:چرا؟)
نیکلاس بر تخت زانو زد:امروز خیلی منو به هوس آوردی...)و لبخندگستاخانه ای به لب آورد:من تو رو می خوام!)
ویـرجینیا آنچنان شوکه شده بود که قـدرت حرکت کـردن نداشت.بله چـیزی که میتـرسید داشت سـرش می آمد.پرنس...لعنت بر او!نگاهـش بر چهره ی شهـوت آلود نیکلاس خیـره مانده بود:همین الان گورتو گم می کنی وگرنه...)
نیکلاس مشغول بازکردن دکمه های بلوز شطنجی اش شد:وگرنه چی عزیزم؟پسرهاخونه نیستند, دخترها همه مگیتوی ایوان اند و ایوان اونطرف خونه است!)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.باید فرار می کرد.یعنی می توانست؟نیکلاس بلوزش را درآورد:یک تجربه یعالی برات می شه تو همه چیزو بسپار به من!)
و تا حرکتی کرد ویرجینیا چرخـی زد و طرف دیگـر تخـت رسید امـا پاهایش به زمیـن نرسیده نیکلاس از عقب موهای بافته شده او راگرفت وکشید!ویرجینیا برتخت افتاد و نیکلاس بر رویش!ویرجینـیا دیوانه وار وارد جـدل شد تا از زیـرتن نیکلاس خارج شـوداما سنگینی و فـشار نیکلاس آنقـدر زیـاد بودکه او حتی نمی توانست هوای کافی برای تـنفس در ریه هـایش جمع کند چه بـرسد به دادزدن!دقایقی چند نـاامیدان��
تقلا کرد اما این تقلا او را خسته تر و نیکلاس راوحشیترکرد بطوری که ویرجینیا قدرت درک و حرکت خود را از دست داد و به حالت اغما افتاد.نیکلاس فاتحا� �ه او را لخت می کرد که چراغ اصلی اتـاق روشـن شد:هیچ فکر نکردی ممکنه به جرم تجاوز به حبس بری؟)
بـراین بود!ویرجینیا چـشمان پراشکش را به سوی در چرخـاند و از دیدن چهـره ی نجات بخـش بـراین درآستانه ی در,به گریه افتاد.براین آرام آرام وارداتاق می شد:وقتی غیبت زد فهمیدم یک کلکی داری...)
نیکلاس از روی ویرجینیا بلند شد:نه...من فکر کردم تو برگشتی خونه منم...)
براین لب تخت رسید:چرا نمی ری و گورت روگم نمی کنی؟)
نیکلاس از تخت پایین رفت:هی پسر اینقدر جوش نزن!می دونم تو هم اینو می خواهی...بیا با هم...)
لبخند ناخانای براین حرف او را نصفه گذاشت.ویرجینیا خشکید!یعنی براین هم؟!صدای وحـشتناک سیلی جواب او بود:گفتم برو گم شو!)
نیکلاس با خشم خارج شد و ویرجینیا غلت زد و صورتش را بر دشک فرو کرد وگریست و گریسـت تا آن لحظه که فهمید باز هم تنهاست!
صبح ساعت پنج و نیم با صدای هیاهویی از پایین بیدار شد و مجبور شد با آنکه هنوز بدحال بود و به سر و صورتش نـرسیده بود,پایین بدود.اروین و ماروین,هلگـا را آورده بودند.زنـده بود و حتی به هـوش بـود اما وضـعش وحشتناک بود بطوری که ویـرجینیا در نیمه ی پـله ها خشکید!صورتش پـر از زخمـهای کوتاه و خونی بود.موهایش بهم ریخته بود و لباسهایش ازگل و خاک کثیف شده بود.دخترها دور کاناپه ای که او
را نشانده بودند,حلقه زده بودند و با نگرانی سوال پیچ اش می کردند.اروین بابراین حرف می زد:لباسهای لوسی رو پیدا کردیم می دونـیم کجاست اما تعـدادمون کمه,بـه کمک احتیـاج داریم,پرنس صدمه دیـده, دیرمی داره میاره تو با ما بیا...نیکلاس کجاست؟)
پرنس صدمه دیده بود؟براین کاپشنش را برداشت:نمی دونم...گفت میاد دنبال شما!)
ماروین رو به دخترها کرد:بهتره آماده باشید...ظاهراً روز سختی در پیش داریم!)
ویرجـینیا با نگرانی به بدرقـه ی آن سه به ایـوان درآمد و دیرمی را دید که پرنس را کشان کشان می آورد.
برای لحظه ای همه شوکه شدند!صورت پرنس از زخم بزرگی که بر پیشانی داشت خون آلود شده بود.تی شرت در تنش پاره پاره شده بـود و پاهایـش به زحمت در زمـین کشیده می شد.ویرجینیا محکم دست بـر دهان خود فشرد تا صدای فریاد دلش خارج نشود.اروین به کمک دوید:من نمی فهمم این چش شد؟!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دیرمی خسته و خشمگین بود:پای همون دره پیداش کردم!)
و او را به خانه بردند.ویرجینیا هنوز نمی توانست تکان بخورد.پرنس زخمی شده بود,پرنس درد می کشید! انگار خاری در قـلبش فـرو رفـته باشد,آن درد را تـا اعماق روحش حس کرد و اشک پلکهایش را فشرد. اروین دوان دوان برگشت:کارل منتظرمونه...بریم! )
و بـدنبال ماروین از پله ها سرازیر شد اما براین هنوز ایستاده بود.نگاه ویرجینیا بی اختیار به سوی او چرخید و ماند.براین می گریست!قطرات براق اشک یکی بعد از دیگری برگونه های سفیدش رد می انداخت.نگاه او هم متقابلاً برچشمان اشک آلود ویـرجینیا افـتاد و زمزمه کرد:حالا جوابت روگرفتی؟اینـو میخواستی ببینی؟گریه ام بخاطر پرنس؟)
ویرجینیا دلسوزانه و ناباورانه پیش می رفت بغلش کندکه براین به تندی خودرا عـقب کشید و با خـشونت گفت:اگه حالا بگم دوستش دارم باور می کنی؟)
ویرجینیا خجالت کشید:براین من فقط...)
و براین به سرعت دنبال برادرانش راه افتاد...
کسی در سالن نـبود.صدای دختـرها از تـه راهرو می آمد.ظاهـراً هلگا را به اتاقش برده بودند.ویرجینیا به سوی حـمام رفت.درست حـدس زده بود.دیـرمی و پـرنس آنجا بـودند!آهسته به در نـزدیک شـد وگوش ایستاد.باورش نمی شد.چقدر صدایشان به هم شبیه بود؟!(چرا بلند شدی؟بشین لب وان...)
(اون دستمال رو بده...دوباره داره خون میاد!)
(کو ببینم...خدای من!ببین چکارت کردند پسر!)
(اونها کی بودند؟)
(من چه بدونم؟چرا از من می پرسی؟)
(یعنی تو نمی شناسی؟منم امیدوار بودم آدمهای تو باشند!)
(آدمهای من؟!تو دیونه ای پرنس!)
(به من نگاه کن...یعنی واقعاً تو نمی دونی کار کیه؟)
(چی ؟تو؟)
(نه لوسی!)
(نمی دونم و نمی خوام هم بدونم!)
(انتظار داری باورکنم؟)
(مونده به قوه ی تخیل تو!)
مدتی سکوت برقرارشد بعد پرنس نالید:اوف,آروم...لعنتی!باور� �� � نمی شه بخاطر لوسی این بلا سرم اومده!)
(منم باور نمی کردم به کمک بیایی,شهرت نفرت تو از لوسی توی فامیل پیچیده!)
(راستش خیلی دوست داشتم اونو اونطوری ببینم...دست بسته و لخت و زخمی!)
چه؟دست بسته؟لخت؟!زخمی!ویرجینیا احساس خفگی کرد!(مگه وضعش رو می دونستی؟)
(نه اما قوه ی تخیل قوی دارم!)
هر دو خندیدند:اما بنظرم بهتر بود به لوسی کمک می کردیم.)
(نه...بذار خودشون پیداکنند,لذت بخش تره!)
(خیلی بدجنسی پرنس!)
(خدایا دلم می خواد به کسی که بهش تجاوزکرده جایزه بدم!)
تجاوز!؟دیرمی به شوخی گفت:کس یا کسانی؟)
(حق با توست!شایدکسانی...امیدوارم کسانی!)
آندو چه می گفتند؟(هنوز چیزی یادت نیومده؟)
(نه هیچی!)
(چرا دروغ می گی پسر؟)
(من نمی فهمم تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟)
(فکرکردم شاید لوسی کار تو باشه!)
(من؟!دیونه شدی؟دست زدن به اوندختر حالمو بهم می زنه!)
قلب ویرجینیا فشرده شد.بیچاره لوسی عاشق!(مثل من حرف میزنی!باور نمی کردم اینقدر شبیه هم باشیم!)
(غیر از اینجات دیگه کجات زخمی شده؟)
(قلبم!)
(لوس نـشو!)و بـاز خنده...(راستی آقای میجـر به من زنگ زده بود می گفتآقـای هـنری گم شده ظاهراً اصلاًمکزیک نرفته بوده مارک و نیکلاس خبرندارند نگفتم تا ناراحت نشند درسته ناپدری شونه اما...هـی تو به چی میخندی؟)
(من نمی خندم!صورت من همین جوریه!)
(شوخی نکن!تو یک چیزی می دونی مگه نه؟)
(شاید...می شه کمی پنبه بدی؟)
(ببینم...نکنه کار توست؟)
(بازجویی نکن!پنبه بده.)
(نه...تو دست نزن!...وای زخمت عمیقه...)
(چیه دلت سوخت؟)
(تکون نخور!)
(راستی تو چرا کمکم می کنی؟)
(وظیفه ی منه!)
(چه وظیفه ای؟برادری؟)
(تمومش کن پرنس!)
(چرا اذیتم می کنی پسر؟می دونم که...)
(گفتم تمومش کن!)
دقـایقی سکوت برقرارشد.چند صدای نامعلوم شنیده شدکه معلوم بود از استـفاده کردن جعبه ی کمکهای اولیه ایجاد می شد بعد پرنس بناگه نالید:خدای من...توهم زخمی شدی!)
(چیزی نیست!)
(چطور چیزی نیست؟ببین تا کجا خون رفته؟!)
(گفتم چیزی نیست!)
(کی شد؟نکنه تو هم با اونها دعوا کردی؟)
(نه...سر جات بمون پرنس!)
(اما داری خونریزی می کنی...)
(لطفاً به من دلسوزی نکن!)
(چی؟چرا؟)
(چون احتیاجی ندارم!)
(اما من دوستت دارم و نگرانت...)
(به علاقه ات هم احتیاجی ندارم!)
(خدای من!تو همه چیز رو بیاد آوردی!؟)
(نه پرنس نه!لطفاً اینقدر خسته ام نکن!)
(لعنت به تو!)
و چیزی سنگین بر زمین افتاد(بشین سرجات پرنس...بذار سرت رو ببندم...)
ویرجینیا به موقع عقب دوید و پرنس بدون بلوز باگاز استریل خونی که بر پیشانی نگه داشته بود,خارج شد و بدون دیدن ویرجینیا راهی اتاقش شد.
***

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت دهم

نزدیک ظهر,بچه ها برگشتند.لوسی را پیدا کرده بودند.در آغوش کارل بود,پیچیده در پتو و بی هـوش.او را همانجا بـر روی کاناپه ی سالن خوابانـدند.لخت بود و چهـره اش بطرز وحشتناکی زرد شـده بود و دور گلو و مچ دستانش رد سرخ و ضمختی دیده می شد.همه داغون شده بودند...(یکی آب بیاره...)
(کجا بود؟)
(بسته به یک درخت پیداش کردیم!)
(باید زود ببریمش شهر...شاید صدمه ی جدی دیده باشه!)
(آره تب داره!)
(کار کدوم پست فطرتی می تونه باشه؟)
(شماها کسی رو ندیدید؟)
(نه...اما باید به پلیس خبر بدیم!)
(و آمبولانس!)
(آمبولانس دیر میشه حاضرش کنید با ماشین خودمون می بریمش!)
(هلگا کجاست؟بگید بیاد توضیح بده ببینیم چی شده؟)
(اتاقش خوابیده.)
(اون چیزی نفهمیده...به ما توضیح داد.)
(چی گفت؟)
(گفت در جهت چراغها پیش می رفتیم دیدیم تموم شدند,خواستیم برگردیم چند نفر بهمون حمله کردند)
(چند نفر؟!)
(آره و لوسی رو بردند و اونو هم از بلندی پرت کردند...)
(لعنتی ها!اگه پیداشون کنم می کشمشون!)
(چراغها روکی چید؟)
(مارک و نیکلاس!)
مارک که از صحبت خارج بود,در این قسمت با وحشت وارد شد: ما درست چیدیم...دیدیدکه...)
و نـاامیدانه به دیرمی نگاه کرد.کارل بهـانه اش را پیداکرده بود!باید به طریقی و به کسی خشم و نفرتش را خالی می کرد:پس کار شماست آشغالها!)
و بـه سوی مارک حملـه ور شـد.دیرمی به دفـاع سر راهش قـرارگرفت وکـارل اینـبار مسیر عـوض کـرد:نیکلاس! اون لعنتی کجاست؟!)
و چند بار در سالن چرخ زد و تازه همه متوجه شدند نیکلاس نیست!(اون کجاست!؟)
(هنوز برنگشته!)
(یعنی چی برنگشته؟مگه دنبال شما نیومده؟)
(نه...ما ندیدیمش؟)
ویرجینـیا بی اختیار به بـراین نگاه کرد.خـونسرد و ساکت,نظـاره گر بود!(معطل نکنید بچه ها,کارل تو برو ماشین رو حاضرکن لوسی رو ببریم)
(ما هم بیاییم؟)
(خودتون می دونید...من وکارل و هلگا و سمنتا و لوسی می ریم!)
(پس ما چکارکنیم؟)
(به دیرمی مربوطه...دیرمی من بازم همه چیز رو به تو می سپارم!)
(دیرمی تو هم زخمی شدی!)
نگاه همه باکنجکاوی به سوی اندام دیرمی چرخید.بلوزش از پهـلوی راست پاره و خونی شـده بود.دیرمی با بی خیالی گفت:چیزی نشده...به یک شاخه گیر کرد!)
هـمه بـاورکردند!چند دقیـقه طول نکشیدکه آنـها بعـد از یک خداحافـظی مختـصر و تکـرار تـوصیـه های همیشگی ,راه افـتادند و جوانان برای جمع کردن وسایـلهایشان پخش شدنـد.مارک نگران برادرش بود اما چون دیدکسی توجه نمیکند مجبور شد سکوت کند.ویرجینیا هم مثل بقیه تا وقت ناهار دراتاقش مشغول بـود اما فکرش بـیشتر!همه چیز برایش مرموز بنـظر می آمد.اتفاق غیرمنطقی لوسی و هلگا,رابـطه ی غریب پـرنس و دیرمی,شخصیـت غـیرطبیعی براین و حالا غـیب شدن مرمـوز نیکلاس,هـر چـندکه کسی اهمـیت نمی داد,اما یک چیـز ازهمه مشکـوکتر بود وآن اینکه چـرا پرنس و دیـرمی چگونگی صدمه دیدنشان را مخفی می کردند؟
***
مارک دیـوانه شده بود.سر همه داد می زد وآنها را بخاطـر بی توجـهی نسبت به غـیبت طولانی نیکلاس, سرزنش می کردو هرکس به نوعی سعی می کرد آرامش کنند.فیونا گفت:ما فکر می کردیم کاری برایش پیش اومده رفته بیرون!)
جسیکا گفت:شاید هم داره شوخی می کنه!)
(یعنی به کسی چیزی نگفته؟)
(آخرین بار کی دیده؟)
(همه جا رو گشتید؟شاید یک جایی حالش بد شده!)
مارک غرید:از دیشب غیب شده و حالاساعت دو شده!کجا می تونه رفته باشه؟)
دیرمی به کمکش آمد:یک لقمه غذا بخوریم بریم دنبالش.)
ساعت سه بـاز هم پسرها,مارک و بـراین و دیرمی و مارویـن آماده ی حرکت شدند.پرنس هم به کمک آمـد.سرش را ناشیانه باند پیچی کرده بود و به سختی راه می رفت.دیرمی مخالفت کرد:تو نمیتونی بیایی حالت خوب نیست...)
پرنس به سردی گفت:به دلسوزی ات احتیاج ندارم!)
و باخشونت کاپشنش را برداشت وقبل از بقیه خارج شد.ویرجینیا جلوی پنجره رفت و با نگاه او را تعقیب کرد.ترحم و قهر و عشق نهفته و یک طرفـه دردل,وادارش می کرد معبـودوار او را پـرستش کند.بقـیه هم بـدنبالش خارج شدند.بـاد شدیدی می وزیـد و موهای طلایی اش را بـر پانسمان سفیـد سرش میکوبید و داخل کاپشن کرمی رنگش پر میـشد.وقتی دخترها باز هم تنها ماندندشروع به صحبت کردند(این اتفاقات
اصلاً طبیعی نیست...ظاهراً یکی دوست داره ما رو اذیت بکنه اما چه کسی و چرا معلوم نیست...)
(یعنی یک نفره؟اما هلگا گفت چند نفر بودند!)
(اون چند نفر حتماً سرگروه داشتند.)
(شاید هم شریک باشند!)
(مثل فیلمهای جنایی!)
(این موضوع اصلاً خنده دار نیست دروتی!بعید نیست این کارها ادامه پیداکنه!)
(اما چرا؟)
(نمی دونم!اگه یکی اونقدر بده که اون بلاها رو سر لوسی و هلگا بیاره ممکنه بازم ادامه بده!)
(اما ما داریم می ریم!)
(شاید نتونیم بریم!)
(اوه نترسون نورا!)
(اگـه یکی یا چنـد تا از بچه های خودمون باشه شاید هیچوقت تموم نشه...نه لااقل تـا وقـتی که به هدفـش نرسیده!)
هدف؟تنهاکسی که هدف داشت پرنس بود.هدف انتقام!اما انتقام از چه کسانی؟(یعنی ممکنه کی باشه؟)
(من به نیکلاس شک می کنم...اون پسر شروریه!)
ویـرجینیا یـاد شب قبل وکارگستاخانـه اش افـتاد.بله از او بعـید نبود اما چرا؟(اگه بتونند پیداش کنند معلوم می شه!)
(شاید هم فرارکرده!)
(یعنی لوسی کار اون بوده؟)
(شاید مسابقه رو جدی گرفته!)
(چرا به نیکلاس شک می کنید؟شایدکار یکی دیگه باشه؟)
(مثلاًکی؟)
(مثلاًکسانی که توی ویلا نبودند...یعنی براین و دیرمی و پرنس!)
فیونا با عجله گفت:براین از درس خسته شده بود و خوابیده بود!)
جسیکا گفت:اما تو و اروین به ساحل رفته بودید...شاید بیدار شدهو...!)
(پرنس چی؟)
ویرجینیا با شرم گفت:پرنس هم پیش من بود!)
نگاه نورا بر او قفل شد.دروتی نخودی خندید:کی؟)
(همون وقت که نیکلاس آب رو ریخت و همه پخش شدیم!)
جسیکا پرسید:چقدر پیش هم بودید؟)
(شاید ده دقیقه یا...)
(کافی نیست!ما یک ساعت بعد فهمیدیم لوسی و هلگا غیب شدند.)
یک ساعت؟یعنی او یک ساعت گریسته بود؟(یا دیرمی؟)
(اون خیلی زودتر جمع رو ترک کرد!)
چند لحظه سکوت نگران کننده ای حکمفرما شد و بعد دروتی غرید:بچه ها این خیلی بده که به پسرهای خودمون شک کنیم شاید چند تا ولگرد بودند!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
(اگه لوسی روآزمایش کنند معلوم می شه!)
(چقدر وحشتناک!)
(شاید هم حق با مارک بود ما روحهای گورستان رو عصبانی کردیم!)
(بس کن نورا!اون فقط یک شوخی بود!)
ویرجینیا زمزمه کرد:ازکجا معلوم؟)
***
تقریباً یک ساعت بعد پسرها برگشتند.نیکلاس را پیدا کرده بودنـد.تیر خورده بود یکی بر ران چپ و یکی بر شانه ی راستش!بلوز و شلوارش از خون خیس و چسبناک شده بود و از شدت درد و خونریزی به حالت اغما افتاده بود.ویرجینیا با دیدن شرایط رقت بار او آنقدر ناراحت شدکه قلباً او را بـخشید!دیگر وقـت برای تلفک ردن نداشتند.او را سریعاً سوار یکی از ماشینها کردند تا به شهر ببـرند که متوجه شدند تـمام طایرهای
ماشین پنچر شده!سراغ ماشینهای دیگر رفتندآنها هم پنچر شده بود.مارک دیوانه شد:حالا چکارکنیم؟)
دیرمی گفت:ببریمش خونه زنگ بزنیم دنبالمون ماشین بفرستند.)
به حرف او,نیکلاس را با احتیاط از ماشین خارج کردند و درآغوششان به خانه بردند.تا بقیه برای کمک به نیکلاس اینطـرف وآنطرف می دویدند,دیرمی به سوی تلفن رفت تا زنگ بزند که...(یعنی چی؟تلـفن قطع شده!)
مارک پیش دوید:مگه ممکنه؟ببینم!)
ماروین گفت:شاید باد سیمها رو قطع کرده؟)
(کی موبایل داره؟)
براین دست در جیب کرد:نیست...موبایلم نیست!)
(خوب فکرکن ببین کجا گذاشتی؟)
(پیشم بود...مطمعنم!)
نیکلاس داشت بهوش می آمد و مینالید.پرنس دست به کمربندش برد:بگیرید...)
دیرمی موبایل نقره ای او راگرفت:اینم کار نمی کنه!)
پرنس متعجب شد:امکان نداره...ببینم!)
جسیکا به طرف پله ها دوید:مال من توی اتاقمه بذارید بیارم!)
مارک به سوی برادرش رفت:نیکلاس...نیکلاس درد داری؟اوه خدای من,خونریزی اش شدیده بچه ها!)
فیونا و دروتی لباسهای کثیف نیکلاس را درآوردند:باید یک جوری جلوی خون رو بگیریم!)
جسیکا از پله ها سر خم کرد:پیداش نکردم...کی موبایل منو برداشته؟)
پرنس با تمسخر خندید:پوف!...بنظرکاسه ای زیر نیم کاسه است!)
مـارک داشت به گریه می افتاد:آخه کی این کار روکرده؟کی می تونه اینقدر ظالم باشه؟حالا چکار بایـد بکنیم؟)
دیرمی به سوی نیکلاس رفت:برید چاقو و حوله و...سوزن و نخ بیارید.)
مارک با وحشت پرسید:چرا؟)
دیرمی لب کاناپه نشست:سعی می کنم عملش کنم!)
مارک نعره زد:نه...نه...می میره!)
دیـرمی خونسردانه گفت:مجبـوریم مارک...تـاگلوله توی بـدنشه نمی تونیم زخمهاشو بـبندیم و باید بخیه بزنیم وگرنه از شدت خونریزی می میره!)
(اگه نتونستی چی؟شاید کمی بعد تلفنها درست بشه و یا یکی به کمک بیاد...)
دیرمی سرسختانه به او خیره شد:یا اگه نشد؟فکر می کنی نیکلاس تاکی می تونه دوام بـیاره؟تو مجـبوری به من اعتماد کنی!)
ویرجینیا به چشمان بسته ی نیکلاس نگاه کرد و ترسید.چـه کسی می توانست اینقدر ظالم باشد؟چـه کسی می توانست از دست نیکلاس اینقدر عصبانی باشد؟چه کسی غیر از بـراین؟یعنی ممکن بود؟به بـراین نگاه کرد.خسته و بی صدا در مبلی فـرو رفـته بود و اطراف را تماشا می کرد.یعـنی او بود؟یعنی آنقـدر از دست نیکلاس عصبانی بود؟بخـاطر حمله ی دیشب؟بخاطـراو؟مگر او چه ارزشی برای براین داشت؟اما نیکلاس تیر خورده بود,پس یکی با خودش اسلحه آورده بود!کدامیک؟چرا؟یعنی لوسیو هلگا مربوط به نیکلاس نـبودند؟لوسی در مقابل جمع در مورد عفت و پاکی اش توسط پرنس تهدید شده بود.خوب هلگا چرا؟ او مانع کار بود یا...؟اینها نمی توانست کار یک نفر باشد و هلگا می گفت یک نفر بیشتر بود و درآن جمع,به گفته ی دخترها,فقط براین و پرنس و دیرمی نبودند!..دیرمی؟او دیگر چرا؟
ساعتها درسکوت و نگرانی همه دور دیرمی و نیکلاس حلقه زدند و شاهد جراحی شدن دقیق و ماهرانه ی نیکلاس تـوسط دیرمی شدنـد.محشربـود!همه بـانـاباوری و تحسین نگاهش می کردند و دیـرمی انگارکه ساده تـرین کار عالم را انجام می دهد,آرام و خونسرد بود.دستها,لباسها,ملافه ی روی کاناپه و تمام سینه و
ران لخت نیکلاس از خـونش سـرخ و رنگیـن شده بـود اما زیبـا بـود عـرضه و مهارت دیرمی و بـازگشتن تدریجی نیکلاس به زندگی!در هرگلوله ای که خارج شد همـه با اشتیاق و شادی کف زدند و وقتی بخـیه زدن شروع شدآرامش به چهره هابازگشت اما ویرجینـیا و مارکو نـورا نتوانستند نگاه کنند!پرنس بـر سرکاناپه ایستاده بود و با افتخار,دیرمی را نگاه می کرد و لبخند می زد اما براین همچنان نشسته بود!
عصر شـده بود.باران پخش و پلامی بارید.نیکلاس زنده مانده بود اما از بس خون از دست داده بودتا مرز مرگ,بدحال بود.دیرمی خسته بر مبل ولو شده بود.مارک و ماروین رفته بودند به سیم تلفنرسیدگی کنند چون حدس می زدند کار هر کسی که بود از بیرون این کار را کرده بـود.پرنس بـدون حـتی لحظـه ای نگاه کـردن به ویرجینیا,روبروی دیرمی نشسـته بود و براین خسته از نشستن,قـدم میزد تا اینکه جـسیکا پرسید: (شما دیشب قبل از غیب شدن لوسی و هلگا کجابودید؟)
طرف صحبتش با براین و دیرمی و پرنس بود.سوالی پرسیده بودکه هیچکس ازجمله خود ویرجینیا جرات نمی کردند فکرش را بکنند.قبل از همه براین با تمسخرگفت: (چیه؟می خواهی بازجویی بکنی؟)
جسیکا مقاومت می کرد:یکی باید این سوال رو ازتون بپرسه!)
پرنس زمزمه کرد:و اون شخص تو نیستی!)
(چرا طفره می رید؟)
اینبار دیرمی گفت:تو دقیقاً چی می خواهی بگی؟)
فیونا وحشت کرد اما جسیکا ادامه می داد:خودتون می دونید چی می خوام بگم!)
پرنس خندید:نه نمی دونیم!...توضیح بده!)
جسیکا بدون ترس گفت:کار کدومتونه؟)
هر سه خندیدند.نورا از ترس دخالت کرد:جسیکا بسه...به تو مربوط نیست!)
بناگه جسیکا داد زد:چطور مربوط نیست؟لوسی و هلگا دوستهای من هستند و...)
براین مجال کامل کردن جمله اش را نداد:و این هیچ به تو حق دخالت کردن نمی ده!)
جسیکا عاشقانه به او خیره شد:چرا اینطوری می کنی براین؟توکهمی دونی منظور من چیه!)
پرنس باز هم خندید:نکنه می ترسید سر شما هم این بلاها بیاد؟ردیفی,اول لوسی بعد هلگا ومن و نیکلاس و حالا شما!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دروتی به طرفداری خواهـرش غـرید:آره اصلاًمی ترسیم!تلفـنها قطع شدنـد و ماشینها پنچر شدنـد...معلوم نیست تاکی قراره اینجا حبس بمونیم,از کجا معلوم سراغ ما نیاند؟)
دیرمی به سردی گفت:سراغ شما نمیاند چون از فامیل نیستید!)
این حرف همه را شوکه کرد.نورا نالید:آوه خدای من....جداً؟)
دیرمی به سرعت لبخند اجباری به لب آورد:شوخی کردم...خواستم کمی بترسونمتون!)
جسیکا به جدل ادامه می داد:چطور ممکنه؟این حرف که برعکس خیالمون رو راحت کرد!)
(پس کیفش رو بکن!)
(چرا نمی گی دیشب کجا رفتی؟)
(از خواهرت بپرس!)
نگاه ناباورانه ی همه به سوی دروتی و نورا چرخید.پرنس به خنده افتاد اما دیرمی آنقدر جدی و سر سختانه به جسیکا زل زده بود که جسیکا شک کرد:
(دخترها...شماچیزی می دونید؟)
اینبار براین هم به خنده افتاد.نورا دیوانه شد:چرا باید بدونیم؟)
دروتی اضافه کرد:ما که پیش بقیه بودیم اما تو بعد از رفتن دیرمی غیبت زد!)
جسیکا با خشم جیغ زد:خجالت نمی کشی تهمت می زنی؟زود معذرت بخواه دروتی!)
براین خندان به پرنس خیره شد و او به دیرمی که بالاخره لبخند میزد و این نگاهها خون ویرجینیا را منجمد کـرد!صدای ترمز ماشـین همه را ازجا پـراند.اروین برگشته بود.ماروین و مارک هم با شوق همراه او وارد شدند.بقیه هم به سویشان دویدند:چطور شد اومدی؟)
(دیر کردید ترسیدیم,زنگ زدیم تلفنها قطع بود پدربزرگ داشت از نگرانی سکته می کرد.)
دیرمی با عجله پیش رفت:آقای میجر برگشتند؟)
(آره و دایی هنری رو پیدا نکردند!)
مارک شنید:چی؟چطور شده؟)
دیرمی وسط حرفشان پرید:اروین اگه موبایل همراهته بده به آقای میجر تلفن کنم.)
اروین دست به کمربندش برد:چرا نیومدید؟)
(ماشینها پنچر شده!)
مارک با خشم گفت:این حرفها رو ول کنید باید هر چه زودتر نیکلاس رو ببریم!)
(نیکلاس؟مگه چش شده؟)
فیونا صدایش کرد:بیا خودت ببین!)
اروین موبایل را داد و رفت و دیرمی تماس را برقرارکرد:الو...الو سلام,بله منم...سالمم...هـمه سالم هستیم فقط نیکلاس زخمی شده...تیر خورده...نه نمیدونیم...نه...داریم میاریم...)
و قـدمزنان ازگروه دور شد.اروین به کمک مارک,نیکلاس را تا دم درآوردند:در رو بازکنید...براین برو در ماشین رو بازکن...نورا پتو بیار...)
همه همراه آنها بیرون رفتند.بعد از آنکه تن نیمه جان نیکلاس را درماشین خواباندند,اروین رو به بقیه کرد: (یک نفری جا هست...کی باما میاد؟)
نگاهها به سوی فیونا برگشت و او با شوق خندید:متشکرم بچه ها!)
و به خانه دویـد تـا بچه و وسایلهایش را بـردارد.اروین رو به دیـر میکرد:اگـه می خواهـی تـو بـیا برو من می مونم,هر چی باشه خسته شدی...بعداز اون کار بزرگت!)
دیرمی با محبت خندید:نه,من کاری نکردم...تو برو فقط برامون ماشین بفرست.)
پرنس گفت:و طایر ماشین...ده نفر هستیم و ماشینها نمی تونند اینجا بمونند!)
فـیونا دوان دوان,بچه درآغـوش برگشت.اروین ماشین را دور می زد:اگه خودم نتونستم برگردم کارل رو می فرستم دنبالتون.)
دیرمی با عجله گفت:لزومی نداره برگردید,داره شب می شه بمونه فردا صبح!)
پرنس هم تایید کرد:فوقش یک شبه...شما نگران ما نباشید.)
ارویـن سوار می شد که باز جسیکا سوالی راکه هیچکس توانایی پرسیدن نداشت,به لب آورد:حـال لوسی چطوره؟)
(توی کماست...سرما خوردگی شدیدی داره و تب کرده و...)
همه با نگرانی به اروین زل زدندو او نفس عمیقی کشید:و چند بار مورد تجاوز قرار گرفته!)
نورا نالید:چند بار؟!...خدایا!)
و جمع در سکوت ناگهانی و وحشتناکی فرو رفت.نگاه ویرجینیا با خشمی بی علت به سوی پرنس و دیرمی برگشت و از دیدن چهره ی متاسف و شوک زده ی هر دو,امیدوار شد.اروین سوار شد:خداحافظ بچه ها اگه هوا خرابتر نشد سعی می کنم برگردم شما هم مواظب خودتون باشید...)
بـا این حرف تازه همه متـوجه باد شدیدی شدنـدکه موهایشان را بـر هم می ریخت و لباسهـایشان را تکان می داد...(خداحافظ)
***
شب شده بود.شام مختصری در سکوت خورده شده بود و همه در سالن دور هم,منتظر نشسته بودند.تقریباً همه مطمعن بودندآنشب امکان برگشتن نخواهنـد داشت اما باز کیفـها و کفـشها و لبـاسها را درآستانه ی در جمع کـرده بودند تـا اینکه دانگ دانگ ساعت بـزرگ ویلا ساعت یازده شب را اعلام کرد و دیرمی کلید
صحبت را زد:فکر نکنم کسی بیاد...خیلی دیر شد!هرکی بخواد می تونه بره بخوابه.)
ماروین از جا پرید:من می رم بخوابم!)
دیرمی اضافه کرد:اگه صبح یک ماشین اومد اول دخترها رو می فرستیم...)
جسیکا قبل از پخش شدن جمع گفت:یعنی حالاحال نیکلاس و لوسی چطوره؟)
پرنس زمزمه کرد:زنده اند!)
جسیکا با موزیگری گفت:یعنی کارکی بوده؟)
دیرمی غرید:تو رو خدا شروع نکن!)
(یعنی شما کنجکاو نیستید بفهمید کار کی بوده؟)
(اینکار فقط تفرقه و دعوا راه می اندازه.)
حرف عاقلانه بود.اینبار دروتی گفت:چطور؟مگه مقصر بین ماست؟)
ویرجینیا مشکوکانه به براین نگاه کرد.هیچ احتمال دیگری غیر از او,برای مساله ی نیکلاس وجود نداشت. پرنس عصبانی شد:مقصر کی؟لوسی؟اگه فکر میکـنیدکار یکی از ماست خیلی احمقید!ما هـر سه از اون دختر متنفریم!)
جسیکا لبخند تلخی زد:دلیل از این بهتر؟)
دیرمی با تمسخرگفت:اصلاًمی دونی چیه؟واقعیتش من چند نفر رو اجیر کردم تا بگیرند و ببندنش اما اونها زیاده روی کردند...حالاراحتشدی؟)
پرنس به خنده افتاد.جسیکا باورکرده بود:نیکلاس رو چطور زدی؟)
دیرمی خمیازه کشان گفت:اون کار من نبود!)
نگاه جسیکا به سادگی به سوی پرنس و براین چرخید.پرنس همچنان ریز ریز میخندید:خیلی خوب قطع تلفنها و پنچر شدن ماشینها رو به گردن می گیرم اما نیکلاس رو...نه!)
نگاه ویـرجینیا بی صبرانه به سوی براین چرخید.هر حرف یا عکس العملی,اگرنشان می داد,برای ویرجینیا جواب قطعی بود و او بر عکس آندو,با خشم از جا بلند شد:آره اصلاً من نیکلاس رو زدم و خوب کردم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و یک نگاه گذرا به ویرجینیا انداخت و به سوی پله ها دوید!قلب ویـرجینیا فـرو ریخت!بله کار او بـود!آن نگاه...آن نگاه نـاآشنا اما پـر منظور...همه بـه خیـال آنکه این بحث به بـراین برخـورده,موضـوع صحبت را عـوض کردند اما ویرجینیا نمی توانست چیـزی را عوض کند!بی اختیار از جابلند شد و به دنبال براین بالا رفت...
در بالکن بزرگ ویلا بود.کنار نرده ها رو به دریا ایستاده بود و به آسمان سیاه و ابری نگاه میکـرد.ویرجینیا در روشنـایی ضعیف راهـرو که تـا نـیمه ی بالکن بـه صورت نـوار پهنی می افـتاد,پیشرفت.بـراین صدای قدمهای او را شنید و زمزمه کرد:برگرد پایین ویرجینیا!)
ویرجینیا ایستاد:اما من می خوام بدونم تو...)
(آره من زدم!...نیکلاس رو من زدم!)
ویرجینیا سردی صدایش را تا مغز استخوانهایش حس کرد و لرزید.براین دست چـپش را زیر بـلوزش فرو کرد و چیزی بیرون کشید:با این زدم...از خود نیکلاس خریده بودم!)
و بـه تلخی خندیـد و چرخیـد.ویرجیـنیا بـا وجود تاریکی اسلحـه را تـشخیص داد.یک تفنگ متوسط سیاه رنگ!(فکر نکنم دیگه بدردم بخوره!)
و بـه سوی تاریکی دریـا پرت کرد.مدتی سکوت برقـرار شد.ویرجـینیا نمی توانست صورتـش را ببیند:اما چرا؟چرا براین؟)
براین خندید!ترسناک و متفاوت:چرا؟...تو که باید بهتر بدونی!)
پس درست دانسته بود!(یعنی فقط بخاطر اینکه می خواست به من...)
(بله فقط بخاطر اینکه می خواست به تو دست بزنه!)
(اما چرا...یعنی...)
(خوب چون من تو رو دوست دارم!)
ویـرجینیا لرزش صدای او و قـلب خودش را تا راه گلو حس کرد.براین خونسردانه ادامه داد:و اون تو رو اذیت کرده بود و باید مجازات می شد!)
ویرجینیا از شدت ترس و ناباوری خندید:اما اون مجازات خیلی سنگینی بود...اگه می مرد...)
(کاش می مرد...نتونستم!)
نتوانست؟!ویرجینیا با وحشت نالید:نه...تو داری دروغ می گی...تو نمی تونی تا اون حد بی رحم باشی!)
(چرا من می تونم بی رحم باشم...چون من شیطان هستم...زائیده ی رفتار پرنس!)
ویرجینیا با پشیمانی و دلسوزی به سویش راه افتاد:نه براین منظور من...)
براین سریع چند قدم عقب رفت:جلو نیا!)
ویرجینیا متعجب ایستاد:چرا؟تو چت شده؟)
(نمی خوام آزارت بدم!)
(تو چی داری می گی براین؟)
(دستهای زیادی هستندکه می خواند تو رو بچینند که یکیشون هم...منم!)
حرف پرنس!(اما چرا؟...چرا من؟)
(هرکسی دلیلی برای خودش داره...عشق,پول,غرور؛هوس...)
اشک خشم پلکهای ویرجینیا را فشرد:یا دلیل تو؟)
(من مجبورم!)
(چرا؟)
(تهدید شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:چطور؟)
(مادرم توسط نقطه ضعفم تهدیدم کرده تا تو رو هر طورکه می تونم بدست بیارم!)
ویرجینیا نمی توانست به گوشهایش باور کند.براین ادامه می داد ]و من نمیتونم مثل بقیه احساساتت رو به بازی بگیرم...دروغ بگم و یا سعی کنم بهت تجاوزکنم!پس لطفاً تا دیر نشده از اینجا برو!)
باد شدت گرفت آنقدر که دکمه های بلوز آبی براین را بازکرد و ماها رو نمیشناسی اینجا همه بد هستند انسانهایی که بخاطر ثـروت و شهرت و غرور و لذت ویا...حفظ آبرو...مثل من...دست به هرکاری میزنند)
ویرجینیا کاملاً گیج شده بود.براین چه می گفت؟شوخی می کرد یا جدی بود؟حقیقت را میگفت یا دروغ؟ (نه تو خوبی براین...تو...)
(من سعی کردم خوب باشم اما دیگه نمی تونم!)
ویرجینیا به او خیره مانده بود و حرفای پرنس و دیرمی در مغزش می پیچید"دیر یا زود تک تک سراغـت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هر حقهای!","شاید پرنس برای اثبات حرفهـاش کسانی رو سراغت بفـرسته تا تـو رو بترسونه!"حرف کدامیک داشت اجـرا می شد؟دیـرمی یا پـرنس؟یا خودبراین؟...(اگه از خودم مطمعن بودم,اگه می دونستم می تونم خوشبختت کنم,اگه می دونستم دوستم داری و جواب مثبت
می گیرم...اگه می تونستم خوب باشم بهت در خواست ازدواج می دادم اما حیف که...)
ویرجینیا احساس درد در سینه اش کرد.پرنس اینقدر خوب نبود!
براین من دوستت دارم و...)
(نه به اندازه ی پرنس!..این کمکی نمی کنه!)
ویرجینیا شرمگین سر به زیر انداخت و براین اضافه کرد کاش کمک بیشتری از دستم بر می اومد تا برات می کردم اما تنها کاری که می تونم برات بکنم اینه که...بذارم بری!)
ویـرجینیا با وحشت نگاهش کرد.باد دو طرف یـقه ی بلـوزش را به سینه ی لختش می زد...(یا تو براین؟از تهدید نمی ترسی؟)
براین نفس عمیقی کشید
نه دیگه...از ترسیدن خسته شدم!)
ویرجینیا میان چند احساس متفاوت مانده بود.تعجب,نگـرانی,دلسوزی,نفرت,خـشم,علاقه,خستگی؟(لطـفاً برو ویرجینیا...)
ویـرجینیا با آوارگی چرخیـد تا برگرددکه براین اضافه کرد
لطفاً منو ببخشو...)باد موهای سیاهش را بهم می ریخت
و امشب در اتاقت رو قفل کن!)
***
صبح با صدای تق تق در از جا پرید.دیرمی بود کارل اومده دنبالتون.)
در صنـدلی عقب ماشین کنار دروتی نشسته بود و به پسرها که در ایوان صف بسته بـودند,نگاه می کـرد و تازه درک می کرد براین نگاه سردتری نسبت به بقیه داشت!به پرنس نگاه کرد.به بزرگترین شور و هیجان و عشقش در زندگی.اوراهنوز هم زیباترین می دید و او هنـوز هم بی اعتـنایی می کرد.برای تـرمیم رابطه چکار می تـوانست بکند؟خـود را تقدیم می کرد؟اگر مطمعن بود موفق خواهد شد این کار را می کرد اما
نه...او با اعتماد نکردن به پرنس مدتها قبل این شانس را از خود گرفته بود.
کارل ماشین را روشن کرد زود طایرها رو بزنید و بیایید...پدربزرگ نگرانتونه!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پرنس دهانش راکج کرد و دیرمی دست تکان داد و ماشین راه افتاد.
درطول مدتی که ویرجینیا در خانه ی دایی بود,هـیچ تغییری در مشکلات فامـیل نشد.لوسی همچنان در بیمارستان بستری بود.نیکلاس بر اثر خونریزی شدید به کما رفته بود و این با غیبت اسرارآمیز دایی هنـری, دو ناراحتی عظیم پدربزرگ شده بود اما درآن خانه هم مشکل جدید و جدی بوجود آمده بود که مخـتص ویرجینیا بود وآن تغییر ناگهـانی و عجیب رفـتار و حرکات کارل بود.کمتـر سرکار می رفت,کمتر حرف
می زد,عصبی اما خـنده رو شده بـود و دیدار هلگـا راکه در عـشق و دوری او پـر پـر می زد,به هر بهانه ی احمقـانهای رد می کرد.اما اینها نـبود که باعث ترس و نگرانی ویرجینیا میشد.مشکل,نگاههای متفاوت و پر منظور کارل بودکه اغلب با یک لبخند هوسناک او را تعقیب می کرد.ویرجینیا تمام تلاشش را می کرد با او تنـها نمـاند.حالادیگر میدانـست دستهای زیادی بـودند که میخواستـند او را به هـر دلیل مسخره ای بچینند و مسلماً یکی از این دستها متعلق به کارل بود!
هفته ی سختی برای ویرجینیا شروع شده بود.دایی از صبح تا شب سرکار میشد,سمنتا مدرسه می رفت و زن دایی بیـمارستان پیش لوسی و ویرجیـنیا خواه ناخواه با کارل که به علتهای گوناگون سرکار نمی رفت, تـنها می ماند!فقط وجود خدمتکارهـا خیالش را راحت می کرد و او اغـلب سعی می کرد مقابل چشم آنها
بـاشداما می دیدکه این کـارش کارل را مشکوکـتر و حریص تـر و گستاختر میکند بطوریکه یکبار در راهرو او را به دام انداخت و با خشونت پرسید
تو چت شده؟چرا از من فرار می کنی؟)
ویرجینیا از روی ناچاری خندید شما منو می ترسونید...چرا هر جا می رم دنبالم میایید؟)
کارل با لبخند شرارت باری بر لب گفت با من بیا بگم چرا!)
وسعی کرد او را بگیرد اما ویرجینیا به بهانه ی آب خوردن خود را به آشپزخانهانداخت و تا رفتن کارل با خدمتکارها گرم صحبت شد.فردایش با زندایی به بیمارستان رفت و باز عصر نشده کارل بـه خانه برگشت و اینبار آنقدر پررویی کردکه در مقابل خدمتکارها از او خـواست به کتابخانـه بروند.ویرجینیـا سعی زیادی کرد از رفتن ممانعت کند اما نتوانست چون کارلاز دستپاچگی او عصبانی شـده بود وکم کم زورگـویی
میکرد پس ویرجینیا همراه او راهی کتابخانه شد.به محض بسته شدندر,کارلدوباره صمیمی شد خسته ام کردی دختر!من فقط می خوام با تو در مورد یک چیزی مشورت کنم!)
ویرجینیا باور نکرد
چرا با هلگا مشورت نمی کنید؟)
(چون در مورد اونه!)
(چیزی شده؟)
کارل به سوی مبلهای چرمی کتابخانه رفت (حرف زیاده...بیا بشین!)
ویرجینیا با اکراه رفت وکنارش برکاناپه ی دو نفری نشست وکارل زمزمه کرد ]امیدوارم بتونی درکم کنی وکمکم کنی...)لحـظه ای سکوت کرد و بـا یک آه کوتاه دوبـاره شروع کرد بـذار اول یک چیزی ازت بپرسم...تا حالا عاشق شدی ویرجینیا؟)
نگرانی به ویرجینیا روی آورد (شاید...چطور؟) پس می دونی چقدرسوزنده است؟)
ویرجینیا به خود امیدواری داد.او داشت در مورد عشق هلگا حرف می زد!(سوزنده اما قشنگ!)
(وقـتی قـشنگه که بتونی بهش برسی!)و سر به زیر انداخت زندگی ما ثروتمندها از هر جهت هم بی نقص و زیبا باشه از یک جا میلنگه و اونم ازعشقه...هـیچ جوونی حق انتخاب نـداره و مجبـوره باکسی ازدواج بکنه که پدرش بخاطر موقعیت شغلی و مالی یا مقامی صلاحمی دونه در غیر این صورت طرد میشه!)
ویرجینیا بی اختیار زمزمه کرد (مثل مادر من!)
نفهمید چرا این را گفت.حرفهای کارل برایش منطقی آمده بود.کارل سر بلندکرد
(بله مثل مادر تو,مثل شوهر خاله جویل و...مثل من!)
شوهـرخاله؟او؟لعـنت بر او چه می خـواست بگوید؟(می دونی ویرجیـنیا,من هیچوقـت عاشق نشده بودم و مزه اش رو نمی دونستم برای همین کورکورانه هر چی پدر و مادرم و اطرافیانم از من خواستند اجـرا کردم حالا می بینم که اشتباه کردم!منم حق انتخاب داشتم,منم حق عاشق شدن و خوشبخت شدنداشتم...)
ویرجینیا وحشت کرد (یعنی هلگا انتخاب شما نبود؟)
کارل شرمگین سرش را به علامت نه تکان داد و ویرجینیا بـطور ناگهانی دلش برای هلگا سوخت
(امـا اون عاشقتونه!)
(بله من انتخاب اون هستم اما چرا؟چرامن نه؟بنظرت من باید فدای خواسته ی اون بشم؟)
به ویرجینیا زل زد و او هل کرد
(نه اما.....)
(تو بودی چکار می کردی؟دیوانه وار و برای اولین بار توی زندگیات عاشق یکی شد یا ما نامزد داری.. نامزدی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری؟)
ویرجینیا کم کم نسبت به او احساس دلسوزی می کرد
(من نمی دونم !)
کارل کم مانده بود به گریه بیفتد و این ویرجینیا را می ترساند(تو درکم می کنی مگه نه؟)
(بله...اما شما چکار می تونید بکنید؟)
(می خوام نامزدی رو بهم بزنم!)
(یا پدر و مادرتون؟)
(اونا هم درکم می کنند...می دونم!)
(یا هلگا؟اون براتون می میره!)
(یا من؟منم برای تو می میرم!)
ویرجینیا نفهمید چه شـنید!کارل خـواست دستش را بگـیرد اما ویرجینیا بـا یک حرکت سریع از جـا پرید. کـارل وحشی شد و به گـوشه ی دامن او چنگ انـداخت
]نه لطفاً از من فـرار نکن...دارم از عـشقت دیونه می شم...بهم رحم کن...)
ویـرجینیا کم مانده بود از شدت خشـم به او سیلی بـزند این یک مسخره بـازی بود
(بگید که دروغ گفتید... بگید که دارید شوخی می کنید)
کارل او را رها نمی کرد ]تو دختر رویاهای من بودی خیـلی سعی کردم فـراموشت کنم چون می دونـستم دوستم نداری اما نتـونستم,بـاورکن هیچکس نمی تـونه مثل من دوستت داشته بـاشه و خوشبختت کنه...نـه پرنس نه براین نه دیرمی...)
شنیدن نام پرنس آنقدر به ویرجینیا قدرت داد که دامنش را از چنگال او بیرون بکشد و فرارکند.
تمام روز فکر ویرجینیا مشغول این مشکل جدید بود.چرا باید این اتفاقات سراو میآمد؟یعنی کارل واقعاً عاشقش شده بود یا او هم یکی از افراد داخل لیستبود؟حتی اگر نبود او چکار می توانست بکند؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 13:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA