انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
عصر آن روز لوسی را از بیمارستان آوردند و جشن کوچکی برایش برگذارکردند.دخترهای استراگر هم بـودند.همینطور هلگا و ماروین و اروین و فیونا و چندنفر از دوستان لوسی هم آمده بودند.حال لوسی زیاد خـوب نبـود اصلاً حرف نـمیزد و عکس العمـلی نشـان نمی داد بـا این وجود بـاز همـه از بـدست آوردن سلامتی اش شاد بودند اما وجود هلگا و رفتار مالکانه اش بر کارل,گرفـتگی کارل و نگاههای عـاشقانه اش بر ویرجینیا,او را رنج می داد.آواره و عصبانی بود!چه خوب که فردا یکشنبه بود.
صبح،ویرجینیا به بدرقـه ی آنها تا نیمه ی حیاط رفت.امیـدوار بودم مورد تـرحم و الطاف پـدربزرگ قـرار گرفـته و دعوت شده باشد اما حواس همه یشان بـر لوسی بود و جشنی که قـرار بود به افـتخار سلامتی او در خانـه ی پدربـزرگ گرفـته شـود.بعـد از غـیب شدن ماشینشان,ویرجینیا نـاامید بـه خانه بـرگشت و محـض سرگرمی سراغ ضبط بزرگ خانه رفت و آهنگی باز کرد اما باز فکرش منحرف کارل می شد.شاید بهتر بود با کسی در این باره مشورت می کرد مثلاً با براین!اما نه هلگا خواهر او بود.یا پرنس؟مسلماً فقط مسخره اش می کرد و عشق کارل را دروغین قـلمداد می کرد.شاید هم واقـعاً اینطور بود!یـا دیرمی؟بله او قـول کمک داده بود و حتماً می توانست نجاتش دهد!به سوی ضبط دوید و خاموش کرد.گوشی بی سیم را برداشت تا به دیرمی تلفن کند که یکی از خدمتکارها وارد اتاق شد
خانم ما داریم می ریم,غذای شما توی فر...)
ویرجینیا وحشت کرد(کجا دارید می رید؟)
(آقای کارل میجر به هممون مرخصی دادند.)
قلب ویرجینیا کوبید:حالا؟)
(بله...تا فردا صبح!)
ویرجینیا کم مانده بود داد بزند
(پس من چی می شم؟منو تنها می ذارید؟)
(نه...آقا دارند بر می گردند...)
عنت بر او!(با اجازه خانم!)
و چرخید و از اتاق خارج شد.کارل داشت بر می گشت!حتماً یک قصدی داشت که خانه را خالی میکرد!
باید مخفی می شد...نه!باید فرار می کرد!دوان دوان خود را به اتاقش رساند و دست به وسایلهایش انداخت کیف پول,دفتر خاطرات,برس...!قلبش انگارکه در دهانش بود.حالت تهوع پیدا کرده بود.کجا می توانست برود؟نه,وقت برای فکر کردن نداشت,کیف را بر دوشش انداخت تا پایین برودکه صدای باز و بـسته شدن
در پایین را شنید.رسیده بود!ویرجینیا با عجله کیفش را زیر تخت فرو کرد و رفت بر کاناپه نشست و بمنظور ردگم کـنی,مجله ای برداشت و مشغـول ورق زدن شد.دستهایـش به وضوح می لـرزید.چه اتـفاقی خواهد افتاد؟حالا چکار میتوانست بکند؟(سلام دختر عمه جون!)
به چهارچوب در رسیده بود.کت خاکستری اش را بر شانه انداخته بود و لبخند چندش آوری بر لب داشت ویرجینیا تمام سعیش را کرد خود را خونسرد نشان بدهد
(سلام...چرا برگشتید؟)
کارل داخل شد
(دلم برات تنگ شد!)
داشت شـروع می کرد!ویرجینیا به ورق زدن مجلـه ادامه داد وکارل آمدوکنارش نشست.مدتی بی صدا او را تـماشا کرد و بعـد با پررویی دست دراز کرد و گـونه یاو را نوازش کرد.ویرجینیا سرش را عقب کشید:
(لطفاً آقای میجر!)
(خـواهش می کـنم بـاهام رسمی حرف نـزن!)و بـه سویش خـم شد
(خدای من...امـروز خیلی خـوشگل و خواستنی هستی!)
ویرجینیا با خشونت مجله را بـر روی میز پرت کـرد و از جا بلند شـد اما کارل همانطور که انتـظار می رفت دستش راگرفت
ویرجینیا دستش را کشید اما کارل رهایش نکرد
(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
(حرفی ندارم...می شه ولم کنید؟)
و کارل رهایش کرد اما از جایش بلند شد
]تو یک ذره هم دلت به حالم نمی سوزه؟دارم از حسرت وعشق تو دیونه می شم بی رحم!)
ویرجینیا صدای بسته شدن در را شنید و فهمید تنها شدند پس بـاید با ملایمت بـرخورد میکرد.بـه اونگاه کرد.عاجزانه و نیازمند به او زل زده بود.پرسید
(ازم چه انتظاری دارید)
(قبولم کن...منو به آرزوم برسون!)
ویرجینیا راه افتاد.فقط باید با او دریک جا نمی ماند
اما من عاشقتون نیستم!)
کارل هم در پی اش راهی شد
عشق من اونقدر بزرگه که به هر دومون کافیه!)
به راهرو رسیدند
(شما باید فرصت بدید فکر کنم!)
(تاکی؟من تا حالابه سختی تونستم تحمل کنم دیگه یک روز هم طاقت ندارم!)
برای چه کاری طاقت نداشت؟(شما ازم انتظار زیادی دارید!)
(همینقدر که فرصت می خواهی نشون می ده جوابت منفی!)
به راه پله رسیدند.ویرجینیا به در نگاه کرد.حرفی نداشت بگوید.باید میرفت اما کجا؟کارل از عقب می آمد
تو دروغ گفتی نه؟تو هیچوقت عاشق نشدی اگه شده بودی درکم می کردی!)
به سالن رسیدند.ویرجینیا بناچار ایستاد و رو به او کرد
(شما چی می خواهید؟)
کارل عاشقانه به او خیره شد
(جوابم رو! ... تو رو !. )
(بخاطر چی؟پول؟غرور؟هوس؟...)
کارل تعجب نکرد
(باور نمی کنینه؟ازم انتظار داری چکار بکنم؟ خودم رو بکشم باور می کنی که دوستت دارم؟)
ویرجینیا به در می رسید که کارل جلویش دوید
(کجا می خواستى بری ؟)
ویرجینیا ترسید : ( می رم باغ قدم بزنم )
کارل خواست بازویش را بگیرد
(کمی بشینیم حرف بزنیم!)
ویرجینیا عقب دوید
(حرفی نمونده آقای میجر!من فرصت خواستم اما شما دارید اذیتم می کنید!)
کارل گرفـته شد
(فرصت می خواهی؟باشه بهـت می دم اما یک شرطی داره!)و نگاهـش ملتمسانه به سوی دهان ویرجینیا چرخید
(یک بوسه بده!)
نه!آنها تنها بودند.اگر شروع می کرد...ویرجینیا عقب عقب راه افتاد
(شما خیلی بی شرم هستید!)
کارل خندان به سویش راه افتاد
(فقط یکی...کوچیک...)
پاهای ویرجینیا می لرزید
(نه...راحتم بذارید!)
و برگشت و پشت به او راه افـتاد.به درها نگاه می کرد و سعی می کرد راه فـراری پیدا کند که بناگـه کارل از عقب او راگرفت و چرخاند و کمرش را به دیوار اتاق نشیمن کوبید
(حوصله ام رو سر نبر ویرجینیا!)
و دست بر گونه هایش چسباند و سراو را به زور بلند کرد,تن ویرجینیا را با تن خود به دیوار فشرد و سرخم کرد.ویرجینیا با وحشت شروع به تقلا کرد
(نه تو روخدا...نه آقای کارل...)
کـارل مچ دستهای او را گرفت و سرسخـتانه برای یافـتن دهان او,لبهایش را به گونه و موهای او می کشید
(من بوسه می خوام...اگه ندی به زور ازت می گیرم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و آنچـنان حریصانه تنش را به تـن او مالید که ویرجیـنیا فهمید اگر هـمان لحظه خود را آزاد نکند کارل او را بـدبخت خواهد کرد پس با وجود آنکه دیگر توان مقابله نداشت به محض اینکه کارل موفق شد چانه ی او را بلندکند,ویرجینیا دستش را بلنـد کرد و با ناخونهایش به چشمان برافـروخته از شهوتش چـنگ زد!کارل فریادی کشید و عقب دوید و ویـرجینیا آزاد شد.بـدون لحظه ای وقـت تلف کردن به سوی پـنجره ی اتاق
دوید و بازکرد,خود را به ایوان انداخت و دوید و دوید تابه خیـابـانرسید.می لـرزید و نفـسش به شماره افتاده بود.ماشین زردی از جلویش رد شد.با عجله داد زد
(تاکسی!)
تکیه داده بود و بی صدا می گـریست.این نمی توانست عشـق بـاشد.کارل نمیتوانست عاشق باشد!خدایا چقدر ترسیده بود!راننده پرسید
(کجا می رید؟)
کجا؟نفهمید چطور شد چهره ی میبل مقابل چشمانش آمد
(منزل آقای سویینی رو می شناسید؟)
(پرنس سویینی؟مگه کسی هست اونو نشناسه؟اونجا تشریف می برید؟)
(بله اما پول همراهم نیست,وقتی رسیدیم می دم.)
(اختیار دارید...ما از مهمون آقای وکیل پول نمی گیریم!)
وکیل؟!ویرجینیا از آینه به چهره ی جوان راننده نگاه کرد.آدم شوخی بنظر نمی آمد!
خانه ی خاله اینها خلوت بود.چون ظهر بود خدمتکارها بـرای استراحت به اتـاقهایشان رفـته بودند و فـقط رئـالف و میـبل به پیـشواز آمدند و او چقـدر به آن محیط آرام وآن زن آرامش بخـش نـیازداشت.میبـل از چشمان مرطوب و سرخ و سر و وضع نامرتب او به چیزهایی پی برد اما باز اجازه داد او درددل کند وآرام شود و ویرجینیا درد دل کرد وآرام هم شد.میبل مادربزرگی بود که او هیچوقت نـداشت اما هـمیشه احتیاج
داشت!
***
شب دایی آنجا آمد.وقـتی ویرجینیا خبر را از خـدمتکار شنید بـند دلش پاره شد.چرا آمده بود؟خود را با نگرانی و دودلی بالای پله هـا رساند.دایی درسالن پایین بـود و وحشیانه قـدم میزد.او عصبانی بـود!کاش خاله یا پرنس خانه بودند
(سلام دایی)
دایی سر بلندکرد
(سلام و زهر مار!بیا پایین ببینم!)
زانوهای ویرجینیا به لرز افتاد اما به سرعت پایین رفت
(چیزی شده؟)
دایی تا یک قدمی اش نزدیک شد
(بله که شده!پسرم از عشق تو دیونه شده و تو می ذاری و می ری؟)
نفرت در وجود ویرجینیا پیچید
(بله دیونه شده!با وجود اینکه با هلگا نامزده به من درخواست میداد!)
دایی داد زد
(چون عاشقت شده بود!)
ویرجینیا هم صدایش را بالابرد
(چون عاشقم بود بهم حمله کرد؟)
(اگه عاشقت نبود دست به خودکشی نمی زد!)
(چی؟!خودکشی؟)صدا در گلویش حبس شد
(چطور؟چکارکرده؟)
(خودشو از بالکن به استخر خالی بابا اینها انداخته...هر دو پاش شکسته!)
ویرجینیا نمی توانست باور کند
(نه...این ممکن نیست!)
دایی با صدای بغض آلودی گفت
(اگه بـاور نمی کنی بیـا بریم خودت ببـین!ون داره بخاطر تـو با جـونش بازی می کنه اونوقت تو...)
و گریست!ویرجینیا احساس کرد قلبش را پاره کردند
(دایی لطفاً خودتونو کنترل کنید...من,من متاسفم...)
بناگه صدای تمسخر آمیزی در سالن طنین انداخت
(تو رو خدا بس کن مردک حقه باز!)
پرنس بود.درآستانه ی در پوشیده در بلوز شلوار سیاه ایستاده بود.بغض گلوی ویرجینیا را فشرد.چقدردلش بـرای چشمان آبی و چهره ی جذاب و شیرینش تنگ شده بود.دایی با ناباوری به سویش نگاه کـرد.پرنس می خندید
(هر جا بخواهی میتونی دروغهای کثیفتو بگی اما توی خونه ی مننمی تونی!)
ویرجینیا گیج شده بود.دایی هم!
(تو چی می خواهی بگی؟)
پرنس یک دستی در را بازکرد
(می گم گورتو گم کن!)
دایی غرید
(خیلی پست شدی!)
(مجبورم مثل تو باشم تا زبونم رو بفهمی!)
دایی بناچار رو به ویرجینیا کرد
(بیا بریم...توی راه حرف می زنیم!)
وخواست دستش را بگیردکه ویرجینیا قدمی عقب گذاشت.او نمی خواست موضوع ادامه پیدا کند او هنوز هم کارل را نمی خواست!این حرکتش دایی را شوکه کرد
(یعنی چی؟!)
پرنس بجای ویرجینیا جواب داد
(یعنی خداحافظ!)
دایـی دقـایقی ساکت و متعجب بـه ویـرجینیا نگـاه کرد و بـعد زمزمه کرد
(پس زنـدگی پسرم عین خیالت نیست!)
ویرجینیا ناراحت شد
(نه دایی فقط من...)
دایی بانفرت حرفش را برید
(فاحشه ی سرراهی!دیگه به چشمم دیده نشو!)
ویرجینیا احساس ضعف کرد!دایی برگشت و به سرعت خانه را ترک کرد.ویرجینیادیگرنـتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.صورتش را با دو دست مخفی کرد و هق هق گریست.میبل به کمکش رفت چه خوب که شانه ی استوار او بود.در بـسته شد و قـدم هایی که مطمئناً متعـلق به پرنس بود نـزدیک شد
(می بینم که بازم حماقتت کار داده دستت!)
میبل ناراحت شد
(لطفاً پرنس...دخترک بیچاره از صبح...)
(می شه بری کنار میبل؟من می دونم چی می گم!)
میبل رهایش کرد و ویـرجینیا همچنـان سر بـه زیر ماند.پرنـس به او نزدیک نشد
(می دونستم خیلی ساده و زودباوری اما نه دیگه اینقدر!)
ویرجـینیا به پـاهای او که محکم و مطـمعن روبرویش ایـستاده بود,نگاه کـرد و پرنس ادامه داد
(به من بگو جداً عـشق کارل رو باورکردی؟)
ویرجینیا سر بلند کرد.لبخند تحقیر کننده ای بر لبهای زیبای پرنس نقش بسته بود
یعنی واقعاً توخیال کردی عاشقت شده و از عشق تو دست به خودکشی زده؟)و شروع به قدم زدن به دور اوکرد
تمام اون مزخرفات عاشقـانه که احتمالاً تـوی این مدت برات بازی کرده جزو نقشه هاش بوده برای راضی کردن تو...و ضاهراً داشته موفق می شده!
بله چیزی که ازپرنس انتظار می رفت این بود اما امکان داشت درست باشد؟ تو کارل رو نمیشناسی...اون هر هفته با یک دختر می خوابه!عاشق شدن یابه عبارت ساده تر عیاشی توی خـون اونه اما خـوب مساله ی تو فرق میکرد پدرو مادرش باید همه چیز رو در مورد ثروتت به اون گفته باشندکه اون اینطور برای بدست آوردنت نقشه ی ماهرانه کشید و اجرا کرد و می بینی که چقدر دایی راحت و خوب کمکش می کنه!احساس آرامشی ناگهانی ویرجینیا را در برگرفت.بله دیرمی هم به او تذکر داده بود باور نکند...براین هم... و حتی اگر واقعیت داشت اوکه کاری نمی توانست برایش بکند!(یعنی اون خودکشی نمی کرده؟)
پرنس قهقهه زد
(مسلما که مه !)
و روبرویش رسید و ایستاد.جای زخم پیشانی اش بشکل یک حلال از فرق سر تا نزدیک ابروی راستش از زیر موهای طلایی کنار رفته,دیده میشد

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(اون افتاد چون مثل سگ مست کـرده بود...)و همانطور خـندان دوباره راه افتاد
(خود کشی ... خدای من !)
ساعـت یازده شب بود که براین دنبالش آمد.ویرجینیا تازه گل ساختن را تمام کرده بود.گلی که به اصرار میبل برای فـرار از ناراحتـی و فکر و به لج پـرنس درست کرده بود.پـرنس حـمام بود و او وقت برای صبر کردن و نشان دادن گل و یادآوری قرار قبلی او مبنی بر رقصیدن پرنس در عوض ساختن آنرا,نداشت.پس به اتاقش رفتتاگل راکه یک مینای سفید بود در اتاقش بگذارد و نامه ای کوتـاه برایش بـنویسد...دوباره
دیدن تخت او تن ویرجینیا را مورمور کرد.لبهای او...بوسه ی او...عشق او...زیباترین چیزهای عالم بود.
اتاقـش مرتب و تمیـز بود و روی میز تحـریرش تقـریباً خالی بود.گل را بر روی میزگذاشت و برای یافتن کاغذ و قلم یکی ازکشوهای میز را باز کرد.چندیـن کتاب ضخیـم کنار و روی هم چیده شده بود.با عـجله بست و آن یکی کشو را باز کرد.دستهای ورق نوشتـه شده و یک جعبه ی فـلزی کوچک بـر رویشان بـود.
ورقـه هارا بـرداشت تـا بلکه کاغذ سفـیدی از لایشان پـیدا کند که کاغذ سفـیدی ازلایشان پـیدا کند که متوجـه زیـبایی پـسرانه ی خـطش شـد وبی اختیار سر مقاله را خواند"قاضی ویلسون چه میگوید؟"ویرجینیا متعجب شد.ب اکنجکاوی ادامه ی ورقه را نگـاه کرد.نـوعی مصاحبه ی رسمی بنظـر می آمد.کـشوی قـبلی را بـازکرد و تیـتر کتـابها را خـواند"در
کـریدور هایتنگ دادگاه","قـوانین دولتی بند سـه","مجازات"اما اینها کتابهای درسی بودند!مال دانشجو های حقوق!یعنی چه؟مگر پرنس دانشجوی هنر نبود؟یعنی پرنس دروغ گفته بود؟به همه؟!آن کشو رابست و متـوجه جعبه در کشـوی قبلیش د.یعـنی درآن چه می تـوانست باشد؟بـرداشت چیزهای سنگینی داخلش صـدا کردند.گلـوله بود؟! بازکرد و ازآنچه دیـد متعجب سر جا ماند.یک مشت تیله ی کهنه!ناگهان صدایی
در اتاق پیچید (بازرسی ات تموم شد )
پرنس بود!با حوله ای به دور کمر,نیمه لخت و خیس وارد اتاق می شد.ویرجینیا بنا گه آنچـنان هـل کرد که جـعبه را از دستـش انداخت و تیله ها از داخلش به بیرون پرتاب شدند و اطراف قل خوردند!(میشه بگی تو توی اتاق من چه غلطی میکنی؟)
عرق شرم و ترس بر تن ویرجینیا نشست
(من...من فقط...کاغذ...)
پرنس روبرویش رسید.آنقدر عصبانی بنظر می آمد که ویرجینیا از تـرس اینکه او را بزند کمی عـقب رفت! (کسی ازت خواسته جاسوسی منو بکنی؟)
ویرجینیا لکنت زبان گرفته بود
(نه...نه...گل درست کرده بودم و...)و با عجله برگشت وگل را از روی میز برداشت (ایناها...و می خواستم برات بنویسم چون براین اومده و...)
(تو چیزی ندیدی!)
ویرجینیا نفهمید (چی ؟ )
صدای پرنس از شدت خشم می لرزید
(تو چیزی ندیدی...می فهمی؟هیچی!)
تـن ویرجینیا سرد شد.پرنـس ازلای موهای خیسش که بـر پیشانی اش چسبیده بود آتشین نگاهش می کرد: (وای به حالت اگه به یکی بگی!)
ویرجینیا آنقدر وحشت کرده بود که نمی توانست حرف بزند.هیچوقت او را تـا این حد عصبانی ندیده بـود: (من...من متاسفم!)
پرنس دندان بر هم فشرد
(مطمئنم!)
ویرجینیا از زیر چشم میدید که دستهایش راهم مشت کرده!(اگه روزی بفهمم به یکی گفتی من دانشجوی حقوق هستم می کشمت,هم تو رو هم اونو!...می شنوی؟)
ویرجینیا احساس ضعف و بی هوشی کرد
(بله...بله...چشم!)
پرنس از سر راهش کنار رفت
(حالا برو گم شو!)
**
اوضاع در خانه ی کلایتونها هم تعریفی نداشت.همه چیز تغییر کرده بود.براین شدیداً ساکت و سرد شده بود و ویرجینیا با وجود دانستن علتش باز احساس ناراحتی میکرد چون بیـشتر از همـیشه به یک دوست و همدرد و همصحبت نیاز داشت.او به براین نیـاز داشت.از طرفی اخلاق هلگـا هم به طرز وحـشتناکی خسته
کننده شده بود.اوکه بخاطر بستری بودن نـامزدش از همه چـیز بی خبر,یا به ملاقـاتش می رفت یا در خانـه می ماندو با آه و ناله و شکایت هایش همه را کلافه می کرد و مسلم بود این ناراحتی و رفتارش بر روحیه ی ویرجینیا که خود را در این ماجرا سهیم می دانست,تاثیـر مستقیم می گـذاشت.غـیر از اینها برخـورد سخت
پرنس بعد از دیدن کتابهایش,او را نگران وناامیدکرده بود.دیگر مطمعن بود رابطه اشب طور کامل با او قطع شده بود.پـرنس حـتماً از او مـتنفر شده بود و او دیگـر روی رفـتن به آن خانه و شانـس دیدن معشوقـش را نداشت.اما عجیب تر و متفاوت تر از همه رفـتار خاله پگی بود.از لحظـه ی ورودآنچنـان با ویرجینیا گـرم و مهربان و دلسوزانه برخورد می کرد که تا حد فکر ازدست دادن سلامتی روانی اش,ویرجینیا را می ترساند! به او محبتهای بی جا و وافری میکرد,هدیه میخرید,ناشیانه شوخی می کرد,او رابه حرف می کشـید,از عقـایدش می پرسید و البته در هـر فرصتی از براین تعـریف می کرد!ویرجینـیا که علت این کارهایش را از نگاه خشمگینانه ی براین فهمیده بود,بجای خوشحال شدن حرص می خورد!
وسط هفته بودکه خاله برای رسیدن زودتر و بهتر به منظورش,از براین خواست ویرجینیا را به سینما ببرد و براین بالاخره ترکید
(ماما لطفاً تمومش کن!سه روزه خودتو مسخره کردی دیگه بسه!)
خاله که از پسر سر به زیر و ترسواش انتظار چنین جوابی نداشت با ناباوری خندید
(تو چت شده)
براین سراپا از خشم می لرزید
(هممون می دونیم توی سینما چه غلطی می کنند!)
ویرجینیا شوکه شده بود.خاله هنوز هم باور نمی کرد
(من می خوام ویرجینیا سرگرم بشه!)
(چرا؟)
(خواهرزاده ی منه و من دوستش دارم!)
(دروغ نگو!هممون علتش رو می دونیم...)
خالـه با نگرانی به ویرجـینیا نگاهی انداخت و براین جمله اش را کامل کرد
(بله اونم همه چیز رو می دونـه چون من بهش گفتم!)
خاله وحشت کرد
(تو...دیونه شدی؟!)
بناگه براین داد کشید
(هستم ماما...من دیونه هستم!اینو می خواهی بگی؟دیگه از نقطه ضعف هام نمیتـرسم,دیگه از تهدیدهات نمی ترسم...من مثل شماها نیستم نمی تونم با احساسات دیگران بازی کنم,دروغ بگم, قلب بشکنم یا مثل حیوون حمله کنم و تجاوز کنم!من نمی تـونم ماما...من ویـرجینیا رو دوست دارم اما نـه بخاطر تهدید تو!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت يازدهم

قلب ویرجینیا لرزید.خاله با تمسخر خندید (اینها رو از کدوم کتاب خوندی؟)
براین با خستگی گفت (ازکتاب عشق!کتابی که تو هیچوقت نخوندی!)
خاله خشمگین خندید (عشق؟تو از عشق چی می دونی غیر از پرنس؟برای تو زندگی یعنی پرنـس! خواب یعنی پرنس!غذا یعنی پرنس!)
ویرجینیا خشکید!براین هنوز خونسرد بود (من هیچوقت از عاشق بودنم شرم نکردم!)
(اما اون پسره ترکت کرد نه؟مریضت کرد...بدبختت کرد,اذیتت کرد,اینه جوابش؟دوست داشتن؟)
(تـو هیچوقت نمی تونی بفـهمی چون هیچوقـت منو نشناختی,درکم نکردی,پیـشم نبودی,کمکم نکردی, دوستم نداشتی,راستی ماما...)
و لبخند تلخی بر لبهای رنگ پریده اش نقش بست (تو از عشق بگو...تو از اون چی می دونی غیر از سکس و پول و شهرت و...)
و سیلی خاله برگونه اش فرود آمد!شترق!ویرجینیا جیغ کوتاهی کشید و به گریه افتاد اما براین هنوز آرامش خـود را حفظ کرده بود.خاله لحـظه ای ساکت و پشیمان به چشمان سرد اما معصوم پسرش خیره شد و بعد آهی کشید (من صلاحت رومی خواستم,امیدوار بودم ویرجینیا بتونه کمکت کنه!)
براین زمزمه کرد (صلاح من؟صلاح من یا خودت؟)
خاله جواب نداد و چهـره ی براین سخت تـر وگرفـته تر شد (چطـور تونستی ازمن چنین چیزی بخواهی؟ چطور تـونستی تهـدیدم کنی؟چطور تـونستی اینـقدر بیرحم بـاشی؟)و اشک در چشمانش حلقه زد (هـر بلایی سرم اومد تو مقصر بودی تواجازه دادی بترسم,ناامید بشم,درد بکشم,تنها بمونم,گریه کنم,تو اجازه دادی عاشق بشم,مریض بشم,بدبخت و دیونه بشم...)
خاله با بی حالی گفت (چکار باید می کردم؟)
(باید در حقم مادری می کردی تا من این احساس رو توی مادرهای دیگه نگردم!)
خاله مدتی ساکت به پسرش خیره شد بـعد سر به زیر انـداخت (می دونی ویرجینیا,تـو خیلی خوش شانس بودی که مادری مثل سوفیا داشتی...مادرت هم خوش شانس بود که مادری مثل شرلی داشت....)وسر بلند
کرد و رو به پسرش گفت (و بگو من مادری کردن رو باید از کی یاد می گرفتم؟)
لبخند دلسوزانه ای بر لبهای براین نقش بست (از شرلی...خودت می دونی اون برای بابا بزرگ زیادی خوب بود و عشقش برای همه کافی بود!)
خاله سر تکان داد و لبخند تلخی زد (درسته!...چرا اینو زدتر نفهمیدم؟)وآه عمیق تری کشید و همچنان سر به زیر زمزمه کرد (از بابت همه چیز از جمله سیلی معذرت می خوام!)
و بـه سوی در رفت و بی صدا خـارج شد.برایـن نگاه موفـقیت آمیزی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجـینیا در جوابش لبخند زد.
***
فردای همان روز ویرجینیا در اتاقش دفترخاطراتش راکامل می کردکه صدای مشاجره ای از راهرو شنید خاله و شوهرخاله و براین بودند.ته راهرودم اتـاق ماروین ایستاده بـودند و حرف می زدند.ویرجینـیا مدتی گـوش کرد تا اینکه ماجرا را فهـمید.ظاهراً ماروین صبح سر تمـرین نرفـته بود و تـا آنوقت روزخـود را دراتاقش زندانی کرده بود و حالانه جواب درست حسابی می داد و نه در را باز میکرد!
شب شده بـود و خانـواده,عاجـز در سالن جمع شده بـودند و مـشورت میکردند.هـلگا تازه از بیمارستان برگشته بود و داشت مثل ویرجینیا و مادرش به صحبتهای پدر و برادرش گوش می کرد(نمیتونیـم در رو بشکنیم بابا...اونوقت اعتمادش نسبت به ما از بین می ره!)
(من نمی فهمم این پسره چش شده؟!مربی اش می گه یک هفته است سر تمرین هم نمیاد!)
(نکنه توی مسابقه ای,چیزی,شکست خورده؟)
(اتفاقاً توی مسابقات ایالتی برنده شده و قرار بوده به ما سورپرایز بکنه!)
همه احساساتی شدند!(اما هر چیه به ورزش مربـوطه چـون هممون می دونیم زندگی و عـشق ماروین یعنی ورزش!)
(نکنه صدمه دیده؟)
سکوت نگران کننده ای حاکم شد.براین به سوی در رفت (یکبار هم من برم باهاش حرف بزنم...)
و با عجله خارج شد.آقای کلایتون به سوی تلفن رفت منـم به دوستش هانس تـلفن کنم شایـد اون بدونه این پسره چه مرگشه!)
خاله به گریه افتاده بود و ویرجینیا که طاقت دیدن نداشت بدنبال براین خارج شد.
به در اتاق برادر کوچکش تکیه داده بود وآهسته چیزی می گفت.با دیدن ویرجینیا اشاره داد دورتر بایستد و ساکت باشد.صدای ماروین گرفته شنیده می شد (خیلی می ترسم براین...)
ز چی می ترسی؟اینکه راه علاجی نداشته باشه؟)
(می دونم راه علاج نداره!)
(اما تو باید بگی چی شده شاید من...)
(نه براین...این فقط ناراحتت می کنه!)
(نگرانی بیشتر ناراحتم می کنه...به من بگو...من برادرتم,دوستت دارم و می تونم کمکت کنم!)
(من بدبخت شدم براین!)
براین با درد پلک بر هم فشرد (تعریف کن عزیزم..)
(دو هفته قبل وقت برگشتن از باشگاه منوگرفتند...)
(کی ها؟)
(نـفهمیدم...نقاب داشتنـد...سه نفر بودند...منو توی یک ماشین هل دادند و...و...تمام آرزوها و افتخارات و آینده ام رو ازم گرفتند...)
(چطور؟)
(دیگه نمی تونم توی مسابقات شرکت کنم,دیگه نمی تونم بدوم و قهرمان بشم...)
ویرجینیا وحشت کرد اما براین هنوز خـونسردی خـود را به سختی حفـظ کرده بود.ماروین با صدای بغض آلودی ادامه داد
(دیگه روی بـیرون در اومدن رونـدارم,مسابـقات کشوری ام رو لغـو می کنند,موفـقیتم, شانس و غرورم از دسترفت...آبروم رفت,من سقوط کردم براین...)
براین نفس عمیقی کشید (هراتفاقی برات افتاده باشی می تونی دوباره سر پابایستی و دوباره شروع کنی...من باور می کنم تو روح ورزشکاری داری و نمیتونی شکست رو قبول بکنی...تو قوی هستی ماروین!)
(نه نیستم براین...دیگه نیستم!تا امروز صبح منم هنـوز امید داشتـم امااونها دست از سرم بـر نداشتند...دیگه نمی تونم مبارزه کنم...روح ورزشکاری دارم اما جسم ورزشکاری دیگه ندارم!)
براین دیگر نتوانست تحمل کند (تو رو خدا ماروین در رو بازکن ببینم چی شده!)
قفل در چرخید.براین فاصله گرفت و ویرجینیا به دیوار راهرو چسبید تا دیده نشود.لای در باز شـد و دست ماروین به بیرون دراز شد (ببین...)
ویرجینیا چیزی ندید اما براین با ناراحتی نالید (خدای من...چی شده ماروین؟!)
و مچ دستش را گرفت.ماروین وحشت کرد (نه ولم کن ...)
و کشید اما براین در را هل داد و داخل شد (اینها چیه ماروبن ؟!)
وصدایش لـرزید.ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و پیش دوید و ماروین را دید که دستهایش را به دور کمر برادرش حلقه کرد و به آغوشش فرو رفت
(به مندارو تزریق کردند براین...منو معتاد كردند...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
تا آخرهفته فکر و ذکر تمام افراد خانه ماروین بود.سعی می کردند راهی پیداکنند و کاری بکنند اما چون مارویـن از پخش شدن خبـر می تـرسید,اجازه ی هـیچ کاری به کسی نـمی داد.او مجـبور بود از ورزش و مسابقات کلاً کناره گیری بکند.لااقل تا مدتی که اثر هروئین از خونش برود و با وجود بی میلیبراییافتن آنسه نفر با پلیس همکاری کند.اما آخر هفته چیزی که می ترسیدند اتفاق افتاد.چند خبرن� �ار برای مطمعن
شدن از شایعه ی معتادشدن قهرمان کالیفـرنیا,دم در خانه آمدند.خبـر از جایی درز پیداکـرده و پخش شده بود.تا بجنـبند ماروین از خانه فـرارکرد!این ضربه ی عمیقـتر,خانـواده را از پـا انداخت.دیگـر تمام حرفها و کـارها و فکرها و گریـه ها و تلفن کردنهـا بخـاطرمارویـن بود.آخر هفتـه رسید اما مشکلات فـامیل اجـازه نمی داد همه مثل قبل با خیال راحت جمع شوند.دایی هنری هـنوز غایب بود,نیکلاس هنوز در بـیمارستان بود,لوسی شاید از لحاظ فیزیکی بهترشده بود اما از بیماری روانی و جدی و عجیبی رنج می برد,کارل هم ویلچرنشین شده بود و حالا موضوع ماروین کاملاً اعصابها را کش آورده بود.ویرجینیا که بعد از اتفاق کارل و دعـوا بـا دایـی نمی تـوانست آنجـا بـرود و از طرفـی دیگـر جـرات روبـرو شدن بـاپـرنس را نـداشت و
نمی خواست آنجا برود و از سویی دیگر از ماندن در آن خانه که پر از غم و افسردگی و نگرانی بودخسته شده بود,از روی بیچارگی به فیونا تلفـن کرد و باشرم از آنها خـواست او را آن هـفته مهمان کنند اماوقـتی وارد محیط آن خانه شـد متوجه تغییر رفتارها و روحیه ها شد.آنجا همدیگر محل گرم و شیرین قبلی نبود.
اصلاًمعلوم نبود مشکل چیست و چه چیزی باعث بهم ریختن روابط آن دو شده بود.تنها چیزی که ویرجینیا هر روز شاهد بود دعوا بود و تهـدید و گـریه!اروین تغـییر کرده بود.هـر لحظه فـیونا را میپـایید.تلفـنهایش را گوش می کرد,هر چه فیونا می گفت دروغ قلمداد میکرد,هر کاری فیونا می کردایـراد می گرفت,هـر تصمیمی فیونا می گرفت مخالفت می کرد و سر هیچ و پوچ آنقدر پرس و جو می کـرد که فـیونا از شدت
خـشم به گریه می افـتاد.یک هفـته به همین منوال گذشت و جمعه از راهرسید.فیونا برای خرید رفته بود و ویرجینیا بی کار در اتاق خود نشسته بود و فکر می کرد این هفته کجا می توانست برود که صدای شکستن شیشه مجبورش کردبرای یافتن منبع وعلت صدا از اتاقش خارج شود.مدتی گشت و اروین را صداکردتا اینکه او را در اتاق خوابشان پیداکرد.هنوز پیـژامه بـتن داشت,روبروی میـز توالت ایستاده بـود و از دستش خون بر کف چوبی اتاق می چکید!ویرجینیابا وحشت داخـل شد و بـا دیدن تکه های خـوردشده ی آینه, پخش در اطراف میز,به همه چیز پی برد.اروین با مشتش آینه را شکسته بود.ویرجینیا با شجاعت پیش رفت (حالتون خوبه ؟)
ونـیم رخ ارویـن را دید.می گریست!ویرجینـیا از دیدن قـطرات اشک مرد بیـست و شش ساله ای چون او مغرور و مهربان,آنـچنان شوکه شد کـه رسمیت راکـنارگذاشت وبـا نگرانی و دلسوزی دست بـر شانه اش گذاشت (چی شده اروین؟)
اروین سر به زیر انداخت ( فیونا داره بهم خیانت می کنه !)
ویرجینیا متعجب شد خدای من!تو چی داری می گی؟این تهمته......
و ایـن جمله آنقـدر جدی ادا شد که ویرجینیا مجبور شد سکوت کند. مدتی گذشت سرعت ماشین آنقدر زیاد نبود که او نتواند راه هایی راکه گریان دویده بود نبیند و بالاخره دیرمی سکوت را شکست:تو تعریف کن چی شد.)
صدایش به گوش ویرجینیا صدای پرنس رسید و بند دلش پاره شد.دیرمی متوجه تغییر ناگهانی حال او شد :چته؟)
قلب ویرجینیا کوبید:تو پرنس رو می شناختی مگه نه؟)
قیافه ی دیرمی هم تغییرکرد اما جوابی نداد!ویرجینیا ادامه داد:اگه گذشته ات یادت افـتاده باشه بایـد اونم بیاد داشته باشی چون اونتو رو می شناخت!)
دیرمی خود را می باخت:تو ازکجا می دونی منو می شناخت؟)
(توی حیاط خونشون شما رو دیدم!)
رنگ دیرمی پرید:نه...اون می گفت منو می شناسه من ...من نمی شناختمش!)
(حالا که همه چیز یادت اومده حتماً اونو می شناسی!)
دیرمی به من و من کردن افتاد و چون جوابی پیدا نکرد گفت:ویرجینیا بذار همه چیز سر جاش بمونه!)
(اما من باید اونو بشناسم!)
چهره ی دیرمی در هم رفت:چرا باید؟)
ویرجینیا بالاخره کم آورد و با شرمسکوت کرد.دیرمی آه کوتاهی کشید:ازش دور وایستا ویرجینیا...اون کسی نیست که تو فکر می کنی!)
ویرجینیا ناباورانه سر بلندکرد:منظورت چیه؟)
(کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم اما می ترسم!)
ویرجینیا چشم در چشم او خیره ماند:از چی می ترسی؟)
(از اینکه به دردسر بیفتی!)
(نه من به کسی چیزی نمی گم!قول می دم...)
(اون می فهمه!)
عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:چطور؟)
(منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی بر ترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمه کرد:درکت می کنم!)
دیرمی لبخند خسته ای به لب آوردو ویرجینیا بی اختیار گفت:نکنه تو پرنس هستی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوز با آقای میجر حرف نزدم نمیتونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تا ببینیم چکار می تونم بکنم!)
و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزرو کرده بود مشرف به جنوب بود و غرق در نور غروب که برتمام وسایـل و دکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی میپاشید.دیـرمی در آستانه ی در ماند:به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
ویرینیا با خجالت گفت:چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
دیرمی سر تکان داد:البته که میتونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازه مـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتی تظـاد کامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت بهپرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتر بود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد,غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکه هیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
خونگرم و رمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثل درخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـره کننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشق این بود...
سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریف می کرد:و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم به فکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
(چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
(نمی تونستم!)
(چرا؟)
ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد وعکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که ازافتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
(پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
(نظر نیست...من مطمعنم!)
(پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
دیرمی با تمسخر خندید:و تو هم باورکردی؟)
ویرجینیا ترسید:چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
(یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:یکی اونو هل داد!)
ویرجینیا شوکه شد:کی؟)
(نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(به همون علتی که قبلاًگفتم!)
ویرجینیا نفسش را نگه داشت:یعنی...اون...پرنس بوده؟)
(من چنین چیزی نگفتم!)
(پس کی بوده؟)
(ویرجینیا دونستن اینها برات خطر سازه!)
(برام مهم نیست!)
(اما برای من مهمه!)و زود حرف را عوض کرد:خوب تو چرا خونه ی خاله ات دبورا نرفتی؟)
ویرجینیا با اکراه گفت:چون با پرنس حرفم شده!)
(سر چی؟)
ویرجینیا یاد تهدید پرنس افتاد:متاسفم اما نمی تونم بگم!)
(چرا؟تهدیدت کرده؟)
ویـرجینیا با ناباوری از این حدس قوی به او زل زد و او ادامه داد:لازم نیست هل کنی...من فقط پرنس رو شناختم!)
(از کی؟)
(از وقتی خودم رو شناختم!)
ویرجینیا مشتاقانه پرسید:و اون کیه؟)
دیـرمی جواب نداد.هـنوز ازآن حواس پرتی خارج نشده بود و ویرجینیا باکمی دلهره آهسته پرسید:اون... رجینالده؟)
دیـرمی با چنان وحشتی سر بـلندکرد که ویـرجینیا هم تـرسید:این اسم رو دیگه به زبـونت نیار...هیچوقت! رجینالد دیگه وجود نداره!)
ویرجینیا نگران تر شد:پس وجود داشته؟)
بناگه دیرمی از جا بلند شد:من دیگه باید برم!)
و برای برداشتن کاپشنش راهی اتاق ویرجینیا شد.ویرجینیا در راهرو با او روبرو رسید:اگـه ناراحتت کردم معذرت می خوام!)
دیرمی کاپشنش را می پوشید:من ناراحت نشدم.)
(پس چرا داری می ری؟)
دیرمی با تعجب گفت:چرا می رم؟!چرا نرم؟!)
ویرجینیا با دلتنگی گفت:من می ترسم تنها بمونم...پدربزرگ اجازه نمی ده امشب رو بمونی؟)
دیرمی شرمگین خندید:مساله آقای میجر نیست...)
(پس چیه؟)
دیرمی آه عمیقی کشید و با حالتی متفاوت گفت:منم می ترسم!)
ویرجینیا شوکه شد:از چی؟)
دیـرمی چند ثانیه سکوت کرد.انگارکه مطمـعن نبود بگوید یا نه و بعد با اکراه گفت:من...از تنها موندن باتو...می ترسم!)
دل ویرجینیا فشرده شد:چرا؟)
دیرمی با خستگی خندید:خدای من...نگو که نمی دونی؟!)
(جداً نمی دونم...نکنه فکر می کنی من لعنت شده هستم؟)
(باورم نمی شه دختر!تو چقدر ساده ای؟)و با لبخند پر شرمی بر لب زمزمه کرد:من نمی تونم بمونم چـون می ترسم از موقعیتمون سوء استفاده کنم!)
ویـرجینیا باگنگی به او خیره شد.منظورش را نفهمیده بود و دیرمی نـابـاورانه سر تکان داد:با همه این کار رو کردی؟)
(چکار؟)
(با این معصومیت عاشق کردن!)
قلب ویرجینیا لرزید.دیرمی به منظور ردگم کنی به سرعت دست در جیبش کرد:بذار شماره تلفنم رو بدم اگه به چیزی احتیاج پیداکردی به من زنگ بزن...کاغذ داری؟)
ویرجـینیا یاد کاغذی افـتادکه سانی شماره تلفـن خودشان را نـوشته بود.از جیب بلوزش بیرون کشید:بگیر پشت این کاغذ بنویس!)
دیرمی کاغذ راگرفت و شماره را دید:اینو چرا گرفتی؟)
(هیچ...همین طوری!)
اخمهای دیرمی در هم رفت:لطفاً هیچوقت باهاشون تماس نگیر...خواهش می کنم!)
ویـرجینیا در دل عصبانی شد.چقدر راحت از حقیقت فرار می کرد!سانی و جیمز او را شناخته بودند و یا او را با کسی عوضی گرفته بودند!اما با چه کسی؟رجینالد؟او چه کسی بود؟(بگیر...فردا صبح میام دنبالت...)
(از بابت همه چیز متشکرم دیرمی.)
دیرمی گونه اش را نوازش کرد:خوب بخوابی...شب بخیر.)
وقـتی وارد اتاق شد بدون معطلی به سوی گوشی تلفن سر تخت رفت.او باید باسانی حرف می زد.اوباید رجینالد را می شناخت.او باید راستگو و دروغگو رامی شناخت.او باید زندگی و احساسات خود را نجات
می داد.او بـاید حقیقت را می فهمید!لب تخـتش نشست و با ترس و دو دلی گوشی را برداشت و شماره را گرفت.صدای سانی از پشت تلفن آمد:بله بفرمایید؟)
(سلام سانی...منم ویرجینیا!)
(آه خدا رو شکر!چه خوب که زنگ زدی!)
(چطور؟)
(رجینالد رو از کجا پیداکردی؟کجا بوده؟چه بلایی سرش اومده؟)
(تو اول بگو اونو از کجا می شناسی؟)
سانی لب باز نکرده دستی آمد و تلفن را قطع کرد!دیرمی بالای سرش بود!ویرجینیا سر جا خـشکید!دیرمی خـونسردانه گوشی را از او گرفت و به گوش خودش چسباند و شماره ای گرفت.ویرجینیا از شدت شرم و ترس زبانش بندآمده بود.دیرمی قد راست کرد:الو جیل,خودتی؟آره منم...می شه به آقای میجـر بگیمن
امشب به خونه نمیام؟...توی هتل برلی هیلز هستم می خوام پیش ویرجینیا بمونم,فردا صبح میام...متشکرم... خداحافظ!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و گوشی را بر رویش گذاشت و با همان ملایمت دیوانه کننده اش رفت و بر روی تک کاناپه ی اتاق دراز کشید.اشک پشیمانی و شرم در چشمان ویرجینیا حلقه زد.چرا چنین حماقتی کرد؟دیرمی تنها دوستش بود وحالابا این کار او را هم از دست داده بود!روی حرف زدن نداشت اما می دانست باید این کار را می کرد باید هر چه سریعتر او را دوباره بـدست می آورد.بلـند شد و بـه سویش رفت.چشـم بر هم گذاشته بـود و با موهای قهوه ای پریشان بر صورت مثل یک فرشته,رویایی دیده میشد.آرام کنارش زانو زد.تمام جسارتش را جمع کرد و به زحمت نالید:منو ببخش!)
جوابی نیامد!دوباره تکرار کرد:لطفاً منو ببخش دیرمی...باورکن قصد...)
دیرمی همانطور چشم بسته گفت:برو بخواب ویرجینیا!)
(نه!)بغض گلویش باد کرد:تو باید منو ببخشی...من نمی خواستم فضولی کنم فقط...)
(برو سر جات ویرجینیا!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.اشک برای سرازیر شدن پلکهایش را میفشرد.ظاهراً دیرمی شدت ناراحتی اورا درک کرد و زمـزمه کرد:تـو مجبور نیستی به من اعـتماد کنی...هـرکاری دوست داری می تـونی بکنی حتی اگه بخواهی می تونی از اینجا بری!)
(من به تو اعتماددارم فقط می خواستم به حرفهای سانی هم گوش کنم,فقط می خواستم یک شانس بهش بدم دلم براش سوخته بود و...)
(من نمی خوام کار تو برام توجیه کنی!)
ویرجینیا بیشتر شرم کرد:پس لااقل منو ببخش!)
دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او خیره شد:اگه اونقدر عاقل نبودم که بـرگردم تـو همه چـیز رو به اون...دختره گفته بودی مگه نه؟)
ویرجینیا از نگاه او ترسید و سر به زیر انداخت.دیرمی ادامه داد:تو مثل اینکه هنـوز نمی دونی داری بـا من چکار می کنی؟)
ویرجینیا با نگرانی سر بلند کرد:چکار می کنم؟)
(داری با زندگی و سرنوشتم بازی می کنی!)
(متاسفم اما من...)
(تاسف هیچ کمکی نمی تونه به من بکنه!)و پشت به او چرخید:چراغ ها رو خاموش کن و برو بخواب!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:منو ببخش!)
(نه هنوز!نمی تونم!)
بالاخره اشکهای ویرجینیا موفق شدند برگونه های داغش سرازیـر شوند!بی صدا از جـا بلند شد.چراغهـا را خاموش کرد و رفت تا با یک پسر جوان در اتاقی در هتل تنها بخوابد!
***
دستی بر سینه اش کشیده شد و در گوشش چیزی گفت...بایـد از من حامله بشی!بـا وحشت چشم گشود.تـاریکی بود و سکوت و تنی که داشت او را در بر می گرفت.چند بار جیغ کشید اما صدای خود را نشنید. تـقلا کرد و پلک زد تا چهـره ی این شخص گستاخ را ببـیندکه صدای پـرنس را شنید:ویرجینیا...ویرجینیا بلندشو...داری کابوس می بینی!)
ویرجینیا با ناباوری و شوق نگاهش را چرخاند.کم کم تاریکی رفت و او تخت خالی خود را دیـد و دستی که او را تکان می داد:بلند شو کمی آب بخور...)
سر بـرگرداند و در نـور آباژور,دیـرمی را دیـد که با یک لیوان آب در دست کنار تختش ایستاده بود:حالا حالت چطوره؟)
ویرجینیا نمی تـوانست جـواب بدهـد.آنچنان فـشاری بر خـود احساس می کـرد که دوست داشت بگرید و گریست! آنقدر شدید و ناگهانی که دیرمی تـرسید.لیـوان رابـر روی میز گـذاشت و کنار ویرجینـیا نشست: (خیلی خوب...همه چیز تموم شد...)
اما ویـرجینیا همچنان می گریست و می دانست بیشـتر از ترس و کابوس,پشیمانی و بخشیده نشدن بودکه به او فشار می آورد.بی اختیار نالید:بغلم کن!)
جوابی نیامد...باز گریان و لرزان داد زد:لطفاً بغلم کن!)
و بـاز خبری نشد و او که شدیـداً به بـازوها وآغـوش امن و قـوی و تسلی دهـنده ای مثل مال پرنس احتیاج داشت تا آرام بشود,وقتی سکوت و بی اعتنایی دیرمی را دید سر بلندکرد و رو به چهره ی سخت شده اش ملتمسانه گفت:من نمیخواستم ناراحتت کنم دیرمی...منو ببخش!)
و خود را درآغوشش فروکرد.دیرمی زیر لب گفت:نه ویرجینیا...لطفاً...)
و از بازوهایش گرفت تا او را از خود بِکند اما ویرجینیا سفت تر خود را به او فـشرد:بگو که منو بـخشیدی دیرمی...تو تنها کسی هستی که من دارم...تنها دوستم!)
اما دیرمی اینبار مچ دستهای او را که به یقه ی بلوز سیاهش چنگ انداخته بود گرفت و فشرد:ویرجینیا لطفاً این کار رو نکن!)
ویرجینیا آنقدر بدحال بود که بی توجه,گونه اش را به سینه ی لرزان او چسباند بگو که منو بخشیدی...)
دیرمی مچهای او را محکمتر فشرد:ولم کن ویرجینیا!)
ویرجینیا بالاخره با تعجب سر بلندکرد و دیرمی توانست او را هل بدهد:من باید برم!)
ویرجینیا با وحشت و خشم به بلوزش چنگ انداخت:نه نرو...من می ترسم!)
دیرمی بلند شد:من نمی تونم بمونم...متاسفم!)
ویرجینیا رهایش نمی کرد:دیونه شدی؟تو نمی تونی منو توی این موقعیت تنها بذاری!)
سه دکمـه ی بلوز دیرمی بـاز شدو او به انگشتان ویرجینیا چنگ زد و در حالیکه سعی می کرد بازکند و خود را نجات بدهد گفت:ببین ویرجینیا من مجبورم برم...وگرنه...)
ویرجینیا با عصبانیت گفت:وگرنه چی؟)
دیـرمی سر به زیر انداخت و ویرجینیا که کمی به خود آمده بود پرسید:نکنه من کاری کردم؟نکنه هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
دیـرمی به او نگاه کرد.بیگانه تـر از همیشه!:به خودت نگاه کن...و به من!تو آب هستی و من تشنه...تا حالا دوام آوردنم معجزه بوده بذار برم ویرجینیا...من از بقیه بدترم!)
ویـرجینیا آنچنان شوکه شد که با عجلـه دستش را پس کشیـد و دیـرمی توانست عقب بـرود:منو ببخش اما مجبورم...لطفاً درکم کن!)
و همانطور عقب عقب به سوی کاناپه راه افتاد.سینه اش تا شکمش لخت دیده می شد:خداحافظ!)
و چرخید کاپشنش را برداشت و دواندوان از اتاق خارج شد.
ساعت ده بود.ویرجینیا مقابل تلویزیون به انتظار دیرمی نشسته بود.بقیه ی شبرا نتوانسته بود بخوابد و هر چه کرده بود نتوانسته بود حرف و حرکت دیرمی را باورکند و حالا کنجکاو طرز برخوردش بود.از طـرفی کنجکاو طرز برخورد پدربزرگ بود.او سه ماه بود از قبولش فرار می کرد.نگران طرز تفکر پرنس بود.یعنی اگـر ماجرا را می فـهمید چه کسی را مقصر می دانست؟اروین را؟فیونا را؟یا او را؟مثل براین!یعنی براین از کار خود متاسف و پشیمان بود؟اروین چطور؟بعد از این اتفاقات عقیده ی بقیه ی فامیل نسبت بهاو چطور
شده بود.خوب او اهمیت نمی داد.فقط کافی بود پدر بزرگ قبولش کند...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با صدای ضرباتی که به در خورد از تفکرات خارج شد و بخیال آنکه دیرمی است مشتاقانه اجازه ی ورود داد و بـراین درآستانـه ی در ظاهـر شد!ویرجـینیا قـبل از آنکه بطورکامل ببیندش,با خشم سر برگرداند و او
داخل شد و در را بست:سلام ویرجینیا!)
ویرجینیا جواب نداد و براین به اجبار ادامه داد:دیرمی منو فرستاد دنبالت...خودش کار داشت!)
ویرجینیا تـلویزیـون را خـاموش کرد و از جا بلنـد شد اما قـدرت نـداشت به سـویش برود.هنـوز از دستش
ناراحت بود و اینرا حق خود می دانست.حرفهایی که براین درآن شرایط به او گفته بود همچون زخم چاقو اثر عمیق وکاری گذاشته بود...بـراین سخت تر ازقبـل اضافه کرد:راستش خـودم خواستم بیـام دنبالت تـا
بتونم ازت معذرت بخوام...لطفاً منو ببخش.)
ویرجینیا هنوز هم احساس دلشکستگی می کرد.اگر خانه ی جیمز نبود او چکار باید میکرد؟آواره, گرسنه
زخمی,ناامید,ترسان,گریان,آیا براین به این ها فکرکرده بود؟سر به زیر به سوی در راه افتاد:من حاضرم... بریم!)
هـنوز ازکنار براین رد نشده بود که او بناگه صدایش را بلندکرد:لطفاً مثل پرنس باهام رفـتار نکن!می دونم گناهکارم اگه نمی بخشی مجازاتم کن!)
ویـرجینیا از بس وحشت کرده بود بدون کنترل به او نگاه کردکه با موهای شانه نشده صورتی ته ریش دار درکت و شلوار چروکیده ونامرتب,بدون کراوات ـ کـهاز او بعید بودـروبرویش ایستاده بـود!لحظه ای به هم خیره ماندند و ویرجینیا برای اولین بار از او ترسید چون تازه چهره ی واقعی او را میدید!پسری سرد و خشن که در روز اول رفتنش را خواسته بود.پسری جذاب و زیبا اما مرموز و بیمار!ویرجینیا از ترس خندید:
(مسلمه که بخشیدمت براین!)
براین بدون تغییر در حالت نگاه وصدا زمزمه کرد:متاسفم!)
و با عجله خارج شد.ویرجینیا احساس سرگیجه کرد.یعنی براین تا این اندازه او را دوست داشـت؟به اندازه
پرنس؟
تمام طول راه در سکوت طی شد.دم در دیرمی به پـیشوازشان آمد.چـهره اش خـسته و کسل بود اما وقـتی
ویرجینیا را دید لبخندی اجباری به لب آورد.شاید او شب قبل را بیاد داشت اما ویرجینیا از بس هیجان زده
بود نمی توانست به چیز دیگری جز پدربزرگ فکرکند بطوری که قبل از هر نوعسلام و احوالپرسی گفت :چی شد دیرمی؟بابابزرگ می خواد منو ببینه یا نه؟)
دیرمی خونسردانه خندید:البته...من قبلاً باهاش حرف زدم و اون حالامنتظرته!)
ویرجینیا احساس سرماکرد.با هم وارد خانه شدند.دیرمی رو به براین کرد:بشین الان برمی گردیم)و دست برکمر ویرجینیا گذاشت:آقای میجر توی کتابخونه است.)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.او نوه ی واقعی آقای میجر نبود...
وقتی مقابل در کتابخانه رسیدند,دیرمی ضربه ای به در زد و گشود:آقای میجر...ویرجینیا...)
و پیرمرد صداکرد:بیارش!)
دیرمی در را بیشتر گشود,خودش داخل شد و به انتظار ویرجینیا ایستاد.ویرجینیا روی ورود نداشت ودیرمی که متوجه شرم او شد دست او را گرفت و قـاطعانه کشید.کتـابخانه محل مرتفع و بـزرگی بود با پـرده های
قـهوه ای رنگ و دیوارهایی ازکتاب.پدربزرگ مقـابل یکی از پنجره ها بود.درکت و شلوار سیاه رنگ با
کتاب کوچک اما ضخیمی در دست:دیر کردید!)
دیرمی لبخند زد:براین دنبالش رفته بود...در هر صورت حالا دیگه اینجاست!)
و ویرجینیا را جلو هل داد و آهسته گفت:سلام بده!)
ویرجینیا به زحمت زمزمه کرد:سلام!)
پیرمرد خونسردانه جوابش را داد:سلام...بیا جلو...می خوام بهتر ببینمت!)
دیرمی او را تا وسط اتاق همراهی کرد اما تا خواست برگردد پدربزرگ گفت:بمون پسرم.)
و دیرمی ماند.پدربزرگ حرکتی کـرد:بیا جلوتـر ویرجینیا...خدای من... دفـعه ی اول که دیده بـودمت به
مادرت شباهت داده بودم اما چشمات,چشمهای پدرته...اون مرد جذابی بود.)
چقدر متین و قشنگ حرف می زد.ویرجینیا احساساتی شده بود...(امیدوارم بـخاطرآواره کـردنت از دستم
عصبانی نباشی!)
ویرجینیا با شوق گفت:نه نیستم!)
پدربزرگ لبخند رضایت بخشی به لب آورد:خدا رو شکر!)و به سویش حرکت کرد:سرت چی شده؟)
ویرجینیا خجالت کشید بگوید و دیرمی به جای اوگفت: خانم فیونا زدند!)
(زن وحشی!نـباید اجازه می دادم اروین رو بدبخت کنه!)و به سوی میز چوب گردویی سالن رفت:خـوب
ویرجینیا به خونه ات خوش اومدی...حالامی تونی بری,وقت شام می بینمت!)
وقت شام!چه زیبا!بالاخره می توانست سرآن میزی که حسرتش را خورده بود بنشیند,بالاخره غذایی داشت سر پناهی داشت,سرپرستی داشت...اشک شوق درچشمان ویرجینیا حلقه زد:متشکرم پدر...آقای میجر)
پدربزرگ کتاب را بر روی میزگذاشت:از من تشکر نکن,دیرمی قانعم کرد وگرنه من کور بودم!)
ویرجینیا با علاقه به دیـرمی نگاه کرد.بیشتـر از هر لحـظه خود را مدیـون او احساس می کرد.دیرمی لبخـند
شرمگینی به لب آورد:اینطور نیست آقای میجر...شما خودتون...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:به من بابا بگو!)
ویرجینیا با تعجب به چشمان پرهیجان پدربزرگ نگاه کرد.دیرمی زمزمه کرد:برام سخته!)
پـدربزرگ به سویشان راه افتاد:سعی خودتو بکن,این منو خوشحال می کنه...توهم ویرجینیا...تو هم بایـد مثل بقیه ی نوه هام بهم بابابزرگ بگی!)
ویرجینیا دیگر نتوانـست جلوی سـرازیر شـدن اشکهایش را بگیرد سر به زیـر انداخت و شروع به گـریستن
کرد.پدربزرگ برای یک لحظه متعجب شد:چی شد؟حرف بدی گفتم؟)
ویرجینیا هق هق نالید:نه...خیلی خوشحالم!)
پـدربزرگ با ایـن حرف آنچـنان احساساتی شدکه بـه سرعت قـدم پیش گذاشت و او را به آغوش کشید:
(لطفاًگریه نکن عزیزم!)
بناگه انگار که تمام ناراحتی ها نگرانی ها و ناامیدی ها و ترسها و غمهات وسط بازوها و تماس تن پدربزرگ از وجـود ویـرجینـیا رفـته بـاشد احساسراحـتی شدیـد کرد آنقـدر شدید که کـرخت شد و خـوابـش آمد!
پدربزرگ موهای او را نوازش کرد:کاش سوفیا منو بخشیده باشه!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا دوست داشت تا ساعتها هـمانطور میان بـازوهای پدربـزرگی که هیچـوقت نداشت بـاقی بماند اما
زنگ تـلفن همه چـیز را خراب کرد.پدربزرگ با عجله او را رهاکرد و به سوی میز رفت و گوشی تلفن را
برداشت:بله...بله خودم هستم...)
دیرمی سرش را به گوش ویرجینیا نزدیک کرد:خوش اومدی!)
ویرجینیا رو به اوکرد:چطور می تونم ازت تشکر کنم؟)
دیرمی لبخند شیرینی زد:خوشحال باشی برام کافیه!)
براین در سالن پزیرایی منتظرشان بود:چطور شد؟)
دیرمی صورت ویرجینیا را نشان داد:چیزی معلوم نیست؟)
براین خندید:چرا...تبریک می گم ویرجینیا!)
و هر سه نشستند و دیرمی پرسید:از اروین چه خبر؟)
براین جواب داد:هنوز توی بازداشته می گند تا فیونا بهوش نیاد نمی تونندکاری بکنند.)
(مگه فیونا هنوز توی کماست؟)
(آره دکترها می گند شاید روزها و ماهها طول بکشه تا بیدار بشه!)
(موضوع خیانت راست بوده؟)
(نه!فیونا حامله بوده و می خواسته سورپرایز بکنه!)
ویرجینیا شوکه شد!پس علت تمام آن رفـتارهای مشکوک و عـشقبازی نکردنش با اروین ایـن بود؟بیچاره
فیونا!(پس یکی توطئه کرده؟)
(کی می تونه اینقدر پست باشه؟)
(تو باید با برادرت حرف بزنیو بگی که سوءتفاهم شده!)
(فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.)
(موضوع ماروین چی شد؟)
(به سان فرانسیسکو رفته,بابا باهاش حرف زده و قانعش کرده بر گرده من نمی فهمم ما که دشمن نداشتیم؟)
(چطور؟)
(این اتفاقات نشون می ده یکی در پی آزار ماست!)
(ممکنه یکی از رقبای ماروین باشه!)
(یا مساله ی اروین؟)
(شاید یک عاشق قدیمی...)
(گیرم برای این دو جواب قانع کننده داشته باشیم اما یا موضوع کارل؟یا لوسی؟یا غیب شدن دایی؟)
(یا نیکلاس!)
نگاه سرد آن دو بر هم قفل شد(تو چی می خواهی بگی؟)
دیرمی با تمسخر خندید:خودت خوب می دونی چی می خوام بگم!)
(آره اصلاًاون کار من بود!حتماً دلیلی داشتم!)
(منم همین رو می گم...بقیه هم حتماً دلیل قانع کننده ای داشتند!)
این بار براین هم خندید:تو از لوسی بدت می اومد!)
نگاه دیرمی بُرنده شد:نمی تونی اثبات کنی!)
(یا اگه کردم؟)
(مگه از جونت سیر شده باشی!)
موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آن دو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:مثل پرنس حرف می زنی!)
(چطور؟ناراحتت می کنه؟)
(نه...بر عکس لذت می برم!)
(می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
(اگه پرنس اصلی باشه!)
(مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
(تو بهتر می دونی!)
دیرمی به نرمی لبخند زد:برام از گذشته بگو...)
براین هم خندید:چطور؟یادت نمیاد؟)
(مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو ازدست دادم!)
(نه نمی دونم!)
دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:تو دیونه ای پسر!)
و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:خوش اومدید...خبری آوردید؟)
مرد همراهش راه افتاد:نزدیک شدیم,می گند آخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:براین تـو فکر
می کنی اون پرنسِ؟)
(کم کم دارم مطمعن می شم!)
(اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
براین به او خیره شد:نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
(تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
(من هیچوقت باور نکردم!)
و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
براین نفس عمیقی کشید:منم از همین می ترسم!)
***
چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار میگرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی میکرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چون درک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستند کمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابداما
وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدار مجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضرشـود,بـیادآورد که آنروز یکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او را کسـل کرد
بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ای که زمانی او را مثل یکی از اعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوست داشتند!
وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بودو رفته بود اما دیرمی آنجا بود و بنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:تو هم دیر کردی؟)
(نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:اما پس پدربزرگ؟)
(اون همیشه زود بلند می شه!)
(من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:چرا باید با هم بخوریم؟)
(ناهار یا شام چی؟)
(نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
ویـرجینیا نمی توانست باورکند اوهمیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگ و دیرمی باهم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمی پسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبول کرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
شده بود:شما با هم دعواکردید؟)
اینبار دیرمی متعجب شد:نه...چطور؟)
ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد ودیرمی به شک افتاد:تو چیزی میخواهی بگی؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا گیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاًاز پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگی و رنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه هم بود مثـل داستان شاهـزاده و گدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوت میان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوستیـا...شیـطان و فـرشته!اما کدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای به اشتباه انداختن انسانها؟
پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسی بود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی میکـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:پدربزرگ کجاست؟)
(کتابخونه.)
وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در را گشود:ویرجینیا!...بیا تو!)
ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:صبحانه خوردی؟)
ویرجینیا گفت:چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
پیرمرد با هیجان خندید:جدی؟منم فکر کردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
(چرا شما با هم نمی خورید؟)
پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)
بـاورش نمی شد پـدربزرگ فهمیـده باشد.در اصل بـاورش نمی شد دیـرمی با رفتارش به او فهمانده باشد!
ویرجینیا دنبال پدربزرگش راه افتاد:چرا اینطور فکرمی کنید؟)
(مطمعنم دخترم...به من اثبات شده!)
و به صندلی سیاه و چرمی اش رسید و نشست.ویرجینیا روبرویش ایستاد:اما چرا باید خوشش نیاد؟)
(نمی دونم...شاد فکر می کنه من در حقش ظلم کردم...)
(چه مسخره!چرا باید اینطور فکر بکنه؟)
(این موضوع مال سالها پیش...)
ویرجینیا خشکید:پس...پس شما اونو می شناختید؟)
پیرمرد کشوی مـیزش را بیـرون کشیـد و در حالی که بنـظر می آمد داخـلش دنبال چیـزی می گرددگفت:
(پدرش رو می شناختم...مرد ترسویی بود!)
پدر پرنس؟ویرجینیا بی اختیار پرسید:اسمش چی بود؟)
پدربزرگ خندید:اسمش رو می خواهی چکار؟!)
ویرجینیا هل کرد:می خوام ببینم اگه به دیرمی بگم یادش می افته؟)
پدربزرگ هنوز هم با کاغذهای داخل کشو ور می رفت:فکر نکنم دیرمی خوشش بیاد...)
ویرجینیا متعجبانه گفت:از اینکه پدرش رو بشناسه؟)
(نه...از اینکه یادگذشته بیفته!)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد:چرا؟)
پدربزرگ بالاخره دسته ای ورقه بیرون درآورد:این موضوعش طولانیه ومن حالا وقت ندارم توضیح بدم باید این پرونده ها رو برای وکیلم حاضرکنم,نیم ساعت دیگه میاد و حتی اگه تو هم منو تنها بذاری ممنون می شم!)
ویرجینیا به وضوح فرارش را درک کرد و بـا تمسخرگفت:پس بعـداً صحبت می کنیم!)و به سوی در راه افتاد:فعلاً خداحافظ پدربزرگ)
***
وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :ناهار حاضره!)
ویرجینیا با ناامیدی پرسید:کی ها اومدند؟)
دیرمی در چهارچوب در مانده بود:تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش در کمد ادامه داد:من نمیتونم بیام!)
دیرمی وارد اتاق شد:اگه حالا مخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
(دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
(چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
(چون چیزی برای اثبات ندارم!)
(اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تا آخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
توست نه اونها!)
ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
دیده می شد:اگه همین امروز و همین حالا باهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
ویرجینیا لبخند زد:حق با توست...بریم!)
بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردی که می تونست داشته باشد!سرغذا با آنکه صحبت کردن دور از آداب بود,همه حرف میزدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کرد سر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی ودوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمیکردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنری هـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام این اتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی به دیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها وصحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رلبازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوز کسی شروع کاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکا آمدند.حالت عجیبی در چهره داشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خاله دبورا با ورودشان از جا پرید:چی شد؟)
نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:یک چیزهایی فهمیدم...)
خاله بازویش راگرفت:با من بیا...)
جسیکا با عجله گفت:فقط یک مشکل هست...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 13:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA