کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش را کامل کرد:پرنس فهمید!)خاله وحشت کرد:آه نه...خدای من!)(و حالا تعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:چی شده دبورا؟)خاله رو به جسیکا کرد:تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سوی جسیکا,که سرپا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:راستش خانم سویینی ازبابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتل بره و از...)پدربزرگ حرفش را قطع کرد:چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)(نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:رسید...خودشه!)ولتر در را گشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعدازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود و چشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:دبورا کجاست؟)تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:چی شده پرنس؟)پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:ویلیام کجاست؟)جسیکا با اضطراب گفت:پرنس این موضوع فقط...)ـرنس غـرید:به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیااینجا!)همه با کنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:چرا نمی گی چی شده؟)پرنس با تمسخر گفت:عجله نکن حالا می فهمی!)و رو به یکی از راهروها کرد:اوه رمئو و ژولیت عزیز!)و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)پرنس داد زد:چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)ویلیام گفت:متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)پرنس مجال نداد:کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)خاله بجای اوگفت:من حق دارم در مورد گـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تو مربوط نیست!)و بـناگه به گریه افتاد:جویل قبل از من نامزد داشته...)همه با ناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کردو پدربزرگ هم بالاخره عصبانی شد:تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالها قبلِ!)خاله وحشت کرد:پس شما می دونستید؟)پرنس از شدت خشم خندید:خدای من...این کار اونه ماما!)خاله با تعجب به پدرش نگاه کرد و پدربزرگ با شرم گفت:با من بیا دبورا...)خاله نالید:حالا بابا؟حالا می خواهی بگی؟بعد از بیست و سه سال؟)پرنس غرید:اینو تو خواستی!)خاله تازه متوجه می شد:لعنت به تو پرنس!پس تو هم می دونستی و به من نگفتی؟)(چه فرقی می کرد؟مگه می تونستی کاری بکنی؟)خاله فریاد کشید:نامزدش حامله بوده...از پدرت!)صدای متعجب همه بالاتر رفت.پرنس خونسردانه گفت:اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)(اینم تو می دونستی؟)(بگو اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)(ازش طلاق می گرفتم و یا اصلاً باهاش ازدواج نمی کردم و...)(تـو هـیچ کاری نمی تـونستی بکنی چـون ایـن کار پدرت بـود که به زور اسلحه و تـهدید بابا رو وادار بـه ازدواج با تو کرد!)خاله شوکه شد و نگاهش بی اختیاربـه سوی پدرش چرخیـد!ویرجینیا نسبت به پرنس احساس تنفر کرد. او داشت دروغ می گفت,حتماً دروغ می گفت!برای لحظه ای خاله افتاد و ویلیام به موقع او راگرفت و رو به پرنس داد زد:می بینی چکارمیکنی؟)پرنس هم صدایش را بالا برد:همش تقصیر توست آشغال!خیال میکنی کی هستی که به زندگی ما دخالت می کنی؟)ویلیام به تندی گفت:من نامزد مادرت هستم و به زودی باهاش ازدواج می کنم!)(چی؟!)کسی غیراز ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:اوه خدای من...ویلیام تو نباید حالابه این زودی...)و با نگرانی رو به پسرش کرد:پرنس من قرار بود بهت بگم اما...)پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزید گفت:اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:خفه شو پرنس!)انگارکه چیزی بر سر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:دیگه تمـوم شد...دیگه زنـدگی پست شما بـه من مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـده نشید و شـما خان مدبورا...استراگر,دی گه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی من بذاری!)و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)پرنس به در رسید:اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)پرنس در را گشود.پدربزرگ صدایش کرد:این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)پرنس خارج شد:دیگه نه!)و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...عصر نشده همه رفتند.ویرجینیا به اتاقش برگشته بودکه دیرمی دنبالش آمد:ویرجینیا من دارم می رم پیش پرنس اگه می خواهی تو هم بیا بریم.)(چرا داری می ری؟)(آقای میجر ازم خواستند برم باهاش حرف بزنم.)ویرجینیا به او دقیق شد.بنظر مضطرب و معذب می آمد:و فکر کردم شاید بخواهی با من بیایی)بله چرا نمی خواست؟وقتی به درخانه رسیدند,باران قطع شده بود.رئالف در راگشود و میبل تا اتاق پذیرایی آنها را همراهی کرد بیش از ده دقیقه طول کشید تا اینکه پرنسآمد.همان بلوز و شلوار سفیدی را که از زیر بارانی پوشیده بود, بـتن داشت.بنـظر می آمد خوابـیده بود چون بلـوزش چـروکیده بود و تـمام دکمه هایش باز بود.به محض ورود و دیدن آندو خندید:اوه باورم نمی شه...ببینید کی ها اومدند؟!)و بدون دست دادن با دیرمی که به همین منظور از جا بلند شده بود,به سوی بوفه ی مرمری گوشه ی سالن راه افـتاد:اجازه بدید حدس بزنم این ملاقات گـرمتون رو مدیـون چه کسی هـستم...خانم دبورا است راگر... درسته؟)و سه لیوان بر روی سکو گذاشت:چی می نوشید؟)دیرمی به سردی گفت:هیچی...می شه بیایی بشینی حرف بزنیم؟)
پـرنس بطری راکه مایع قـهوه ای رنگی داخلش داشت,از قفسه انتخاب کرد:البته,چطور می تـونم فرصت گوش کردن به نصیحتهای دایی عزیزم رو از دست بدم؟)و بطری به دست راه افتاد:یا باید می گفتم سگ دست آموز آقای فردریک میجر؟)دیرمی زمزمه کرد:اگه الطافت تموم شد بریم سر اصل مطلب!)نس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:مونـده اصل مطلب درمورد کی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:قبل از شروع بازجویی بگو ببینم اینو چرا آوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم و هر چی گفتی قبول می کنم؟)ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد و گفت:شاید...چطور؟)ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد و کمی نوشید:پس بذار نا امیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)دیرمی با تمسخرگفت:مگه بلدبودی؟)پرنس بطری را بلند کرد:می بینم که کم کم منو یادت میاد!)و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:خوب حالا که می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادر منـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:یا نکنه مادر توست؟)دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:درسته من کاره ای نیستم اما...)پرنس بر روی کاناپه لم داد:خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله از تصمیمم برگردم,اگه منو یـادتاومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشته باشی!)(اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)(دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)(اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)(نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:پرنس لطفاًاین حرفها رو نزن...اون مادرته و...)پـرنس با خستگی گفت:من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)و پرنس بطری را کنار کشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا رویپا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشامی کرد.بلوز کاملاً باز شده و بر ساقهایش افتاده بود:دیرمی...برام حرف بزن!)دیرمی با تمسخر گفت:یعنی اجازه می دی؟)(آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره وبه زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیر کرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینه ی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)دیرمی کنارش نشست:چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)(بهش گفته بودم...اون می دونست من از اون مرتیکه بدم میاد!)(تنفر تو دلیل کافی نیست پرنس,حتماً مادرت اون مرد رو دوست داره!)(من شرط گذاشته بودم,یا من یا اون!تقصیر من چیه اونو انتخاب کرد؟)(این شرط سختیه!تو پسرش هستی و اون دوستت داره!)(نه دوستم نداره وگرنه به نظرم احترام قائل می شد و با ویلی ازدواج نمی کرد.)(شاید هر دو تونو دوست داره؟)(این امکان نداره!تو نمی تونی هم خدا رو دوست داشته باشی هم شیطان رو!)و دست درازکرد بطری را از دست دیرمی پس بگیرد که دیرمی مچ دستش را گرفت:نمی تونی فداکاری بکنی؟)پرنس با نگاه مستانه به او خیره شد و اجازه داد مچش در دست محکم او بماند:از این کلمه متنفرم!)(بخاطر من!)پرنس باز هم قهقهه زد این بار شدتمستی اش به وضوح معلوم بود:ازاین کلمه هم متنفرم!)و سر تکان داد :ازم چه انتظاری داری؟)دست دیرمی به سوی کف دست پرنس سر خورد:بازم گذشت کن...ببخشش!)پرنس با نگاه موزیانه ای به او زل زد:تو چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)دیـرمی بالاخره دست پرنس را گرفت:من نگران تـو هستم...تو نمی تونی اینطوری زندگی بکنی,تنهایی و پر از نفرت...)پرنس با خستگی دستش را از دست او بیرون کشید:من همیشه اینطور زندگی کردم!)(پس وقتشه تغییرش بدی...تو قلب بزرگی داری که برای نفرت جایی نداره!)(ازکجا می دونی؟مگه منو می شناسی؟)و منتظر شد.دیرمی به ناچار گفت:شناختم!)پرنس به طور ناگهانی دست دراز کرد و بطری را از او گرفت:می شه از اینجا بری؟)دیرمی متعجب شد:چرا؟)(می ترسم حرفی بزنم و قلبت رو بشکنم!)و بطری را بلندکرد و باز هم نوشید.دیرمی با خجالت گفت:قلب من هیچوقت از تو نمی شکنه!)پرنس تـمام نوشیدنی را در دهانـش خالی کرد و از جـا بلند شد:چـرا؟چون جنسش از سنگه؟)و بـطری را طرفی پرت کرد و بالاخره رو به ویرجینیا کرد:خوب تو تعریف کن...عشقبازی با اروین چطور بود؟)ویرجینیا بااولین شلیک ناگهانی او از پا درآمد اما پرنس به پرت کردن بقیهادامه می داد:با اون لذت بخش تر بود یا با کارل؟شاید با براین و ماروین همخوابیده باشی و من خبر نداشته باشم...از تو بعید نیست!)نگاه ناباور ویرجینیا بر چهره ی برافروخته ی او خیره ماند!دیرمی از جا پرید:بس کن پرنس!)اما پرنس ادامه می داد:کدومش تونست راضی ات بکنه؟)دیرمی غرید:گوش نکن ویرجینیا...اون مست کرده!)اما پرنس با لبخند زهراگینی بر لب ادامه می داد: تو که امتحان کردی بیا یک دور هم بامن عشقبازی بکن شاید من...)دیرمی اینبار به سویش یورش برد و از عقب دست بر دهانش گذاشت:پرنس لطفاً ناراحتش نکن,تو داری اشتباه می کنی...)اما ویرجینیا ناراحت شده بود.بغض گلویش آماده ی ترکیدن بود.پاهایش می لرزید اما به سختی از جا بلند شد.پرنس با یک حرکت تند دیرمی را عقب هل داد و خود را رهانید:من بهت گفته بودم...یادته؟)تن ویرجینیا منجمد شد و نگاهش بر پرنس قفل شد.پرنس اینبار داد کشید:یادته؟)ویرجینیـا نمی دانست چـه بگوید وحـتی اگر حرفی داشت بگوید بغـض گلویش اجازه نمی داد.پـرنس به سویش راه افتاد:من چه عیبی داشتم...هان؟لااقل من دوستت داشتم!)
ویرجینـیا شوکه شد و قـطرات اشک بالاخره بـر گونه هایش رهـا شد.دیرمی به سویش آمد:بـیا بریم...اون مست کرده!)ناگهان پرنس داد کشید:من مست نکردم لعنتی!)دیرمی به ویرجینیا رسید,بازویش را گرفت و او را به سوی در برد.پرنس با نفرت قهقهه زد:اوه پس مشتری بعدی دایی جونته!)شنـیدن این سخنان وحشتناک ازکسیکه هنوز هم ویرجینیا عاشقش بود از هر چیزی دردناکتر بود.نفهمید چقدر طول کشید اما لحظه ای بعـد آنها در بیـرون بودند.پای پلـه ها,و او درآغـوش دیـرمی می گریست و دیرمی نوازشش میکرد:داریم می ریم...تحمل کن,لیونل در رو باز کن...)و به ماشین رسیدند.راننده در را گشود.پرنس که در پی آنها تا ایوان آمده بود,با تمام قوا داد زد:و تو برادر عزیزم...بهت توصیه می کنم از لیسیدن پای پیرمرد دست برداری وگرنه مجبور می شم تو رو هم بـا اون به جهنم بفرستم!)و در را کـوبید.ویـرجینیا سرگیجه گرفت.جمله ی آخرش از تمام حرفهای توهین آمیز قبلی اش بیشتر او را ترساند اما دیرمی بی خیال و آرام بود:سوار شو...)ویرجینیا پرسید:شنیدی چی گفت؟)دیرمی عصبانی بود:نه و اهمیت هم نمی دم!اون مست شده بود...تو تا حالاآدم مست ندیدی؟)و با خشونت غیر عادی او را داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد:حماقت منه نباید تو رو می آوردم منو ببخش!)ماشـین عقب عقب راه افـتاد و ویرجـینیا برای آخـرین بار به خـانه نگاهی انـداخت و قـلبش بدرد آمد.آنجا زمانی خانه ی رویایی اش بـود اما حالاپرنس ویـرانش کرده بود!دیـرمی کمرش را نوازش کرد:لطفـاً بس کن,اون لایق این اشکها نیست...اون لایق عشقت نیست.)ویـرجینیا تازه متوجه شد که می گرید و دلتنگ تر شد.دیرمی اینبار او را میان بازوهایش گرفت:بسه...بسه تو نباید به حرفهای اون اهمیت بدی,این اخلاق اونه,مگه نمی شناسی؟)ویرجینیا با صدای خفه ای گفت:اونم منو مقصر می دونه و راست می گه...اگه باورش کرده بودم...)دیرمی غرید:نه...تو از چیزی خبر نداری...اون داره کلک می زنه این نقشـه ی اونه برای دست یابی به تـو چون...)ویرجینیا از حالت خشمگین حرف زدنش متعجب و نگران شد و خود را از آغوش او بیرون کشید:موضوع چیه؟تو چیزی می دونی؟)دیرمی آهی کشید اما سکوت کرد.شک ویرجینیا بیشتر شد:آره تو چیزی می دونی!حرف بزن!)(می ترسم خیلی ناراحتت بکنه!)(من حالا هم خیلی ناراحتم...بگو دیرمی.)دیرمی با نگاهی پر از ترحم به او خیره شد:اون سر تو شرطبندی کرده!)ویرجینیا گیج شد:یعنی چی؟)(اون با نیکلاس و کارل سر تصاحب کردنت,سر عشقت شرط بسته!)ویرجینیا احـساس کرد زیر پاهایش خالی شد.دیرمی ادامه داد:توی راه ویلا...توی ماشین قرار می ذاشتنـد من خیلی سعی کردم منصرفشون بکنم و البته وانمود کردند قبول کردند اما حالا می بینم دروغ گفتـند و سر شرطشون موندند!)ویرجینیا کم کم صدای دیرمی را نا مفهـوم می شنید.فـقـط به لبهای او چشم دوخته بود و بـه صدای ضربان قلب خود گوش می کرد...(مارک چون عاشق جسیکا بود قبول نکرد کارل و نیکلاس هم که سعی خودشونو کردند اما خدا رو شکر موفق نشدند اما پرنس هنوز مونده چون می دونه ومی بینه که تو هنوز عاشقشی و می خواد باهات عشقبازی بکنه و برنده بشه!)بله تمام اینها منطقی بود!پلکهای ویرجینیا برای گریستن دوبـاره داغشد.دیرمی با تـرحم اورا دوبـاره بغـل کرد:متاسفم اما باید از این حقایق باخبر می شدی!)ویرجـینیا صورتش را بـه سینه ی او فـشرد.پـس حـقیقت ایـن بـود.حـقیقت ابـراز علاقـه نکردن و سعی درعشق بازی کردن با او فقط بخاطر یک سرگرمی ساده؟حال شخصیت اصلی پرنس را میشناخـت.اودروغ می گفت,عاشق و آواره می کرد,تفریح می کرد و بعد با بی رحمی تمام دور می انداخت!اینها برای لوسی شناختـه شده بود.دیـرمی اضافه کرد:تو باید سعی کنی فراموشش کنی عشق اون خطرناکه اون اصلاً بـهت ارزش و اهمیت نمیده یک روزی بالاخره بهت اثبات می شه اما تو باید تااون روز نرسیده اونو فـراموشکنی...قول بده این کار رو بکنی!)بله تنها کاری که می توانست بکند:قول می دم!)و دوبـاره قـطرات اشکش رهـا شدند و او بـا هر قـطره که برگونـه هایش می غلطیـد,مطمئن تـر می شدکه عاشقش بوده و هست و خواهد بود چون اگر نبود میتوانست بعد از شنیدن این حرفها آنقدر جرات بگیرد که سراغ پـرنس برگردد وچند سیلی پی در پی به او بزند اما نه...نمی توانست!آزار دادن و نـاراحت کردن او آخرین کاری بودکه می توانست انجام بدهد پس فقط بـه گریه کردن ادامه داد.کاری که هر عـاشق در پی از دست دادن معشوقش انجام می دهد...
قسمت دوازدهمهفته ی تلخ دیگری برای ویرجینیا شروع شده بود.تلختر از روزها و هفته های قبل.شناختن پرنس و فهمیدن قصد و هدف پلیـدش از یک طرف و سعـی برای فـراموش کـردنش, از طرف دیگـر او را شدیداً در فشار روانی قرار داده بود.کاری که پرنس با او کرده بود نابخشودنی بود.فقط بخاطر تفریح و بازی به او نزدیکی کرده و با رفتارها و حرفها عاشقش کـرده بود و بعد هـمچون کاغذ مچـاله دورانداخـته بود.آن هفـته برای پـدربزرگ هم هفـته ی تلخی بود.با آنکه تمام ساعاتش را با فکر و تلاش برای کمک به حل مشکلات نوه هایش می گذراند اما باز ابهت و روحیه ی خود را حفظ کرده بود تا اینکه خبر مرگ پسر بزرگش هـنری را شنید.جسدش در زیر پل کوچکی در حومه ی شهر پیدا شده بود.پنجشنبه شب بود.حال پدربزرگ بد شده بود و در اتاقش تحت نظر پزشک مخصوصش استراحت میکرد. فامیل برای فهمیدن اصل ماجرا و شاید تایین روز عزاداری و خاکسپاری جمع شده بود.عجیب بودکه کسی حتی همسرش ایرنه و یا خاله ها گریه نمی کردند!خاله دبورا با نامزدش ویلیام و دخترانش جسیکا و دروتی ونـورا آمده بود.خاله پگی بـا شوهـر و دختر و پسـر وسطی اش,بـراین,آمده بودو دایی جان با همسر و دو دختر و تک پسرش در ویلچر!شاید اگر ویرجینیا ذره ای شهامت برای ورود به جمع داشتبا دیـدن کارل درآن شرایط,تمامش را از دست داد.در اتـاقش برای مراسم لـباس سیاه انـتخاب می کـرد کـه دیرمی آمد.ویرجینیا به محض دیدنش با حدسی که می زد به سرعت گفت:دیرمی نمی تونی وادارم کنی بیام...کارل اومده و...)دیرمی با خستگی حرفش را برید:من نیومدم مجبورت کنم پایین بیایی.)ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.بسیار ناراحت و گرفته و حتی عصبانی بود:ایندفعه من به پناه تو اومدم!)(تو چی داری می گی؟)دیرمی به سوی تخت رفت:می تونم تا رفتن اونها توی اتاقت بمونم؟)(تو جدی هستی؟)دیرمی به تختش رسید و نشست:اونها در مورد آقای هنری حرف می زنند و من خسته شدم!دیگه نمیخوام چیزی در مورد اون بشنوم!)ویرجینیا متوجه غیر عادی شدن رفتار او از وقتی خبر دایی رسیده بود,شده بود:حال بابا بزرگ چطوره؟)دیرمی خود را به پشت بر تخت انداخت و به سقف خیره شد:کمی بهتر شده...پیش اونهاست...)ویرجینیا به شوخی گفت:پس از دست اون فرارکردی...بازم؟)دیرمی چشم برهم گذاشت و سکوت کرد.ویرجینیا فهمید جوابش مثبت است!برنیمکت پایتخت نشست وگفت:تو...از بابا بزرگ خوشت نمیاد مگه نه؟)دیرمی زمزمه کرد:کی گفته؟)ویرجینیا با علاقه به اوکه با موهای عقب رفته از پیشانی,بسیار جذاب تر دیده می شد,زل زد:خودش!)دیرمی همانطور چشمها بسته,لبخند کوچکی زد:جدی؟...پس بالاخره فهمید؟)ویرجینیا ناراحت شد:چرا دیرمی؟اونکه خیلی برات خوبی کرد,تو رو پناه داد و به فرزندی قبولت کرد...)(لازم نیست بشماری...من همشونو می دونم!)(پس چرا ازش بدت میاد؟)دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او زل زد:برای اینکه کافی نیست...خوبی های اون کافی نیست!)(برای چی کافی نیست؟)(برای برگردوندن همه چیز...گذشته ام,پدر و مادرم,زندگیام,شخصیتم...)ویرجینیا هم عصبانی شد:هیچکس نمی تونه دیرمی!گذشته رفته و پدر و مادرت مُرده و...)دیرمی دوباره چشم بر هم گذاشت:پس می بینی که خوبی های اون دیگه بدرد نمی خوره!)(اما اون سعیش روکرده و می کنه!)(بله اما دیره!)ویرجینیا غرید:خیلی بی انصاف هستی دیرمی!مگه اون مقصره که باید تاوان پس بده؟)دیرمی جواب نـداد اما ویرجینیا دیـد که به رو تختـی چنگ زد و فکش را بهم فشرد!ویـرجینیا پشیمان شـد: (متاسفم من نمی خواستم...)دیرمی به تندی از جا بلند شد:نباید اینجا می اومدم!)وبه سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم از جا پـرید و در پی اش دوید:نـه لطفاً صبرکن...)و بـه در نرسیده خود را جلویش انداخت:منو ببخش,منظوری نداشتم!)دیرمی با خشم قدمی عقب گذاشت:تو از چیزی خبر نداری پس حق قضاوت کردن هم نداری!)(من فقط قصدکمک کردن داشتم...می خواستم شما رو به هم نزدیکتر کنم...)(نکن!ما رو به هم نزدیکتر نکن چون نمی شه!)(اما چرا؟چرا نمی شه؟)دیرمی سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.ویرجینیا به او نزدیکتر شد:موضوع چیه؟)دیرمی سر بلند نکرد:موضوع اینه که اون مقصره!مقصر همه چیز و حقشه حالا عذاب بکشه...خودشم اینـومی دونه!)بله می دانست!به ویرجینیا گفته بود!ویرجینیا احساس خفگی می کرد:مثل پرنس حرف می زنی!)دیـرمیبه سوی در راه افـتاد:اَه تـو هم شروع نکن!پـرنس هیچ حقـی برای حرف زدن نداره,اون چیزی از دست نداده شاید فقط شش سال جوونی اش که منم توی خواب از دست دادم!)و با خشونت خارج شد.بیست و سوم نوامبر به عنوان روز خاکسپاری تایین شد.در طی سه روز جسد را از پزشک قانونی آوردند, آماده کردند,مراسم را برنامه ریزی کردند و تابوت رابه خانه آوردند.بالاخره ویرجینیا دایی هنری را برای اولـین وآخرین بـار میدید.باور نمی کرد بترسد اما ترسید!چون آن مرد لاغری که در تابوت بود,قـیافه ی سالمی نداشت.چشمانش بیش از حد گود افتاده بود,دهانش داغون شده بود,مو نداشت و پـوست صورتش شدیداً به کـبودی می زد.شاید افـراد فـامیل هم از دیـدن او چـندششان می شد که همان دقـایق اول در دوم تابوت را هم بستند!دیرمی که ازآنروز به بعد کاملاً ساکت وگوشه گیر شده بود,حتی یکبار همبه جسدنگاه نکرد و ایـن باعث تعـجب و شک بیشتـر ویرجـینیا شده بود.آنروز ویرجـینیا بدون آنکه بفهمد مرتب پایینمی رفت و وارد جمع عزادار می شد.دوست داشت پیش دیرمی باشد.می خواست از حال پدربزرگ باخبر باشد.می خواست فرصتی پیداکند تا با کارل حرف بزند.می خواست جلوی چشم فامیل باشد و اثبات کنـد که دیگر خانه و سر پناه و سرپرستی دارداما مسلم بود علت اصلی امید به دیدن پرنس و یا شنیدن خبری از او بـودکه اورا هـر ده دقیـقه یکبار وادار به خـروج از اتاق,سـرازیری از پله ها,ورود به جمع و دیدار مکرر تابوت می کرد و او از این علت متنفر بود.او باید پرنس را فراموش می کرد.قول داده بود.
ظـهر شده بود.همه در سالن ناهارخوری بودند و اتاق جسد خالی بود.ویرجینیا که از دیدن جسد اشتهایش را از دست داده بود,وسط پله ها نشسته بود و منتـظر تمام شدن غـذا بود.دیرمی هم سر ناهار نـبود.در سالن ول می گـشت و با هر قدم تاکسیدو اش را درست می کرد.انگار که داخل آن لباس در عـذابی عـظیم است که صدای قدمهای مردانه ای درکف پارکر سالن طنین انداخت.پرنس آمده بود!لحـظه ی اول ویرجینـیا از دیـدن چهره ی همیشه فـریبنده و هیکل زیـبایش هیجان زده شد اما بعد متوجه تیپش شد.لعنت بر اوکت و شلـوار سفید پوشیـده بود و غـرق عطر غلیظی بود که به محض ورود,دیرمی را به سرفه انداخت!(سلام بچه ها ...)دیرمی از شدت وحشت نالید:پرنس تو رو خدا چرا اومدی؟)پرنس خندان به سویش رفت:چطوری عزیزم؟)دیرمی غرید:این چه وضعیه؟دیونه شدی؟)پرنس از دو طرف یقه ی کت گرفت و بازکرد:چطور شدم؟بهم میاد؟)و آرام چرخی زد.دیرمی بازویش را گرفت و آهسته گفت:از اینجا برو پرنس...خواهش می کنم!)پـرنس به سرعت دست دور کمـر او حلقه کرد:بـیا برقصیم...امروز روز تولدمه,من دوباره بدنیا اومدم بیا ودر شادی من سهیم باش)ویرجینیا با نگرانی به راهرو نگاهی انداخت.خدا را شکر کسی نمی آمد!دیرمی باخشونت خود را از آغوش او بیرون کشید و او را دو دستی به سوی در چرخاند:از اینجا برو...همین حالا!)پـرنس انگار که بـازی می کـرد.جا خالی داد و او را دور زد:نمی شه!می خوام بابابزرگ عزیزم رو ببینم و بهش تبریک بگم!)و با لذت خندید!دیرمی با آوارگی ایستاد و پرنس به سوی راهرو رفت:پس جسد داماد کجاست؟)ویرجینیا از صدای بلندش هل کرد و بناچار در را نشان داد:اونجاست!)پرنس همچـون رقاصی ماهـر,نوک پایش چرخی زد و بـه سوی در راهـی شـد.دیـرمی نگاه خـشمگینی به ویـرجینیا انداخت و در پی پـرنس دوید و هـر دو داخلاتـاق شدند.ویـرجینیا هم بـدنبالشـان رفت.پرنس با نزدیک شدن به تابوت غرید:احمق ها چرا در تابوت رو بستید؟)و به سوی سکو رفت.دیرمی سرعت گرفت:دست نزن پرنس!)و همزمان با رسیدن پرنس به تابوت,به او رسید و او را از عقب گرفت اما پرنسبا سماجت بـه درش دست انداخت:لطفاً بذار ببینمش!من برای دیدن این صحنه تمام عمرم صبرکردم!)ویرجینیا از ترس در را بست.دیرمی همچنان که تلاش می کرد مانع شود؛غرید:خودتو توی دردسر نینداز رییس پلیس اینجاست!)اما پـرنس در تـابوت را هل داد و بازکرد:آه چقدر زیبا!شاهکار رو پسندیدی؟نگاه کن...صورتـش داغون شده,هیچ باور می کردی کسی رو ببینی که ازبس کتک خورده مُرده؟)ویـرجینیا بـه لرز افـتاد.علت مرگ دایی کتک خـوردن بود؟!دیـرمی بالاخرهتـوانست او را بـه سوی خـود بچرخاند:تاکسی تو رو با این وضع ندیده از اینجا برو...)پرنس دستهای او راگرفت:احمق نشو پسر...بیا خوش باش!این آرزوی همه بود...خصوصاً آرزوی ما!)و او را بغل کرد.ویرجینـیا نگران شـد.پرنس چـه می گفت؟دیرمی بـا عصبانیت او را از خـود کَند:ولم کن دیونه!)پرنس با تعجب قدمی عقب گـذاشت و لبخند شیـرینش محو شد:تـو چت شده؟مگـه نمی دونی اون قاتل بود و باید می مرد؟اینطور با عذاب؟)دیرمی با خستگی چرخید و به سوی ویرجینیا راه افتاد:من چیزی نمی دونم!)پـرنس عصبانی شـد و در پـی اش از سکو پایـین پرید و او را دور نـشده گرفت:به من نگاه کن...نگاه کن لعنتی!)و او را به زور به سوی خودبرگرداند:می دونم همه چیز یادته...می دونم!می شنوی؟برام فیلم بازی نکن!)می دانـست؟دیرمی خـود را گم نکرد.به مچ دستـهای او که از یقه ی کتـش گرفـته بود,چنگ انداخت:تو نباید این کار رو می کردی!)و خود را آزاد کرد و دوباره راه افتاد.پرنس داد زد:چرا؟)اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارشرد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنس افـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـد اما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـج از آنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف میزد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم میزد:لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتر از پدرمن!)و سر جسد ایستاد:اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلی دوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه یما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:میبینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود رابه راه پله رساند و بالا دوید.***سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلها گروه گروه در لباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستان شونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاری خانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسم دیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازوی پدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه میکرد که کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:خـیلی دلـم می خواست تو هم پیشم بودی...)کارل با خستگی گفت:گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:خیلی خوب پس فعلاً خداحافظ عزیزم.)و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)ویرجینیا می دیدکه وقتش است:کارل باید باهات صحبت کنم!)کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:پس قصد فرار نداری؟)ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت او در گچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برام نذاشته بودی!)(نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)(بخاطر پول؟)
کارل بـاز هم متعجب نشـد:پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارتمی کردم قبول کنی!)ویرجینیا به سردی خندید:دیگه چیبرات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)(من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)(اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)کارل بالاخره رو به اوکرد:به من نگاه کن!فکر کنـم حالا راضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:چی شد افتادی؟)(چطور مگه؟)(مست بودی؟)(آره مست عشق تو!)(می بینم که تنبیه نشدی؟)(یعنی تو کسی رو اجیر کرده بودی تا منو تنبیه کنه؟)ویرجینیا شوکه شد:پس کسی هلت داد؟)(اون...معشوقت بود؟)پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)(نه...من مست بودم!)ویرجینیا گیج تر شد:راستش رو بگو کارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)(مجبورم کردند و شدم!)بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)***تـا عید پاک1* فکر و جسـم پـدربزرگ علاف مسائـل و مشکلات فامـیل بود.مرگ پسرش تنها وقـفه ی کوچکی به کارهایش انداخته بود.او همچنان سعی می کردفیونا را برای بخشیدن اروین که شدیداً پشیمان شده بود,راضی کند,اروین را از بازداشتگـاه در بیـاورد و بـا مـاروین صحبت کند و...هـمه این کارها را از روی عشق انجام میـداد.عشق به انسانهایی که تا چندی قبل مایه ی افتخار و شادی اش بودند.اما کشته شدن مرموز پسرش از همه بیشتر او را به دردسر انداخت.پلیس تحقیق می کرد,فضولی می کرد,خسته می کـرد. شایعات زیاد می شد و کار پدربزرگ سخت تر می شد و ارزشش کم تر میـشد!کم کم موقعیت شغلی اش هـمبـه خـطر افـتاد.شـرکت غـذایی دلیـشز بخـاطر سلب شـدن اعـتماد مردم ورسـیدگی کمتـر,بـه سـوی ورشکستگی می رفت و این به اعتبار و شهرت و قدرت و ثروت و محبوبیت و آبروی چندین و چندساله ی میجرها صدمه می زد.دیگر جمع شدنهـای هفـتگی حذف شد و تماسها کمتـر شد.دیگر به زحمت می شـد آقای فردریک میجر را در خانه در حال استراحت کردن دید.دیگر تمام وقت گرفـته و گرفتاربود بطـوری که شب عید شکران*2 خانه نبود پس کسی هم نیامد و ویرجینـیا و دیـرمی تنها بودند.این روزهـا,روزهای کسالت باری برای ویرجینیـا بـود چون غیـر از معـشوقی که نمی دید و باید فـراموشش می کرد,دیـرمی و رفتارش هم اورا اذیت می کرد.درست مثل پرنس شده بود.گاهی از صبح تا شب و حتی نیمه شب بـجای پـدربزرگ بـه شرکت می رفت و کـار می کرد و گاهی هم در خانه می مانداما با رفتار سرد و مبـهم و گیج کننده و حتی شکننده و گستاخ اجازه ی نزدیکی به کسی,خصوصاً ویرجینیا نمی داد.ژانویه ازراه می رسید.پدربزرگ به منظور حفظ مقام و منزلتش,به عنوان آخرین چاره,تصمیم به برگذاری یکی از بزرگترین جشنهای سال نو گرفته بود.شب عید پاک بود.درخت با جعبه های تزئیناتش درگوشه ی سالن مانده بود.ویرجینیا برای شام آماده می شدکه پدربزرگ سراغش آمد.می خواست به نوعی غیبتهایش را تـلافی کند.پیشـنهاد تزئین کردن درخت را آورده بود.سه نفری,او,خـودش و دیرمی باوجود نارضایتی! شاید تنها شب شادشان آن شب بود.پدربزرگ آواز نوئل می خواندو حتی گهگاهی ناشیانه می رقـصید و باعث خنده ی ویرجینیا می شد.دو ساعت به سرعت و زیبایی بر سر درخت گذشت.روح نوئـل آنجا بـود! پدربزرگ تزئینات رابا دقت و علاقه انتخاب میکرد و به ویرجینیا می داد,ویرجیـنیا هم انتخابمی کـرد کجا بیاویزند و دیرمی از نردبام فلزی بالامی رفت و می آویخت.دیرمی هم سعی می کرد لااقل کمی گرم و ملایـم باشد و ایـن سعی ویـرجینیا را احساساتی می کرد.درخت داشت تمام می شدکه خاله پـگی تلفـنکرد.ظاهراً فیونا از شکایـتش صرفه نظـر کرده بود و اروین موقـتاً آزاد شده بود.این خبر آنقدر پدربـزرگ را خوشحال کرد که بی توجه به عقربه های ساعت که یازده شب را نشان می داد,راننده اش را از خواب بیدار 1*بیست و پنجم ماه دسامبر تولد حضرت عیسی. 2 *thanks giving dayآخرین پنجشنبه ی ماه نوامبر.کرد تا او را به دیـدن اروین ببـرد.ویرجینیا بـا وجود تعارفـات جدی پـدربزرگ با او نرفت چـون از دستاروین عـصبانی و نـاراحت بود امـا مهـمترین علت باز دیرمی بـود که به بهانه ی علاقه به تمام کردن تـزئیندرخت در خـانه می ماند.ساعت یـازده و نیم شده بود.قسمتهای پایین درخت مانده بود. هر دو تنها بودند و سرپا.ویرجینیا با وجود تلاش پی در پی برای برقراری ارتباط و شروع صحبت,موفق نشده بود.دیرمی به هر حرف او با سر جواب می داد و حتی گاهی آنرا هم نمی داد!ویرجینیا عصبانی وخسته شده بود.فقط نصف قـوطی تزئیـنات باقی مانـده بود که یک لحظه دست هر دو همزمان به سوی یکی ازگوی های نقره ای کهقبلاً آویخته شده بود و در حال افتادنبود دراز شد و انگشتانشان به هم خورد.بناگه انگارکه خاری به دست دیرمی فرو رفته باشد,سریع و بـا وحشت دست عـقب کشید.گوی رها شد و افـتاد و شکست.ویرجینیا هـم ترسید و دیرمی با شرم خم شد و در حالی که تکه های شیشه را از زمین جمع می کرد,زمزمه کرد:متاسفم...ظاهراً خیلی خسته شدم!)و قد راست کرد و خورده شیشه ها را داخل جعـبه اش ریخت:دیگـه نمی تونم ادامه بدم,می رم بخوابم!)و راه افتاد اما ویرجینیا که با این اتفاق شکسته شدن سد صبر خود وسکوت او را احساس کرد,فرصت دور شدن نداد:بگو چی شده؟)دیرمی با بی حوصلگی ایستاد:چی,چی شده؟)ویرجینیا بخود جرات داد و پرسید:چرا اینجوری می کنی؟)دیرمی متعجب به سویش چرخید:چکار می کنم؟)(تو...عوض شدی!)(بس کن ویرجینیا!خیالاتی شدی!)و بـرگشت که بـرود اما ویرجـینیا ناراحت تر شده بود:چرا داری ازم دور میشی؟چرا دیگه باهـام حرف نمی زنی؟چرا تنهام می ذاری؟مگه ما دوست نیستیم؟)(تا اونجایی که یادمه من قبلاً علتشو گفتم!)ویرجینیا نگران شد.منظورش چه بود؟:کی؟)دیرمی فوت کرد و به سردی دوباره به سوی ویرجینیا برگشت:اونشب...توی هتل!)ویرجینیا گیج تر شد.چه ربطی داشت؟مکث او,دیرمی را عصبانی کرد:محض رضای خدا ویرجینیا بـفهـم دیگه...وادارم نکن حرف بزنم!)
قلب ویـرجینیا بیشتر فـشرده شد.او احـمق بود و دیرمی دوست نداشت با او حرف بزند!به آرامی نوار زر را داخل جعبه اش پرت کرد:خیلی خوب اگه نمیخواهی با من حرف بزنی حرف نزن!)بغض گلویش را بدرد آورد و به سوی پله ها دوید.نرسیده,دیرمی به نرمی گفت:من به تو گفته بودم از بقیهبدترم...یادته؟)ویرجینیا پای پله ها ایستاد.دیرمی ادامه می داد:ما اغلب تنهاییم...مثل حالا و من همیشه سعی میکنم...سعی مرگبار تا به تو نزدیک نشم چون میترسم...از خودم,از پسری که شش سال از بهترین لحظات عمرش رو توی خواب گذرونده و حالااز همه حریص تره!)ویرجینیا با ناباوری نگاهش می کرد.با سر سختی به او زل زده بود.حالامنظورش را کاملاً می فهمید و میدید کـه ربط داشته اما دیرمی ادامه می داد:خیلی فرصت پیش اومدتا ازت کام دل بگیرم اما بهت رحم کردم از تـرس اینکه نـتونمولت کنم و عفت و پـاکی تـو رو با یک حرکت وحشیانه ازت بگـیرم خودمو کنـترل کردم...کنترلی دردناک اما تو درکم نمی کنی!)ویرجـینیا سعی کرد خـود را سر پا نگه دارد.چند احساس مختلف و ناشناس به او حمله ور شده بود.خشم, شـور,نفرت,تعجب,ترس؟یعنی او هم مثل بقیه بود؟بله بود.حتی بدتر از بقیه!(من نمی خوام اعتمادت رو از بین ببرم اما این یک واقعیته...تو نباید اجازه بدی اسم منم توی لیست بره...لطفاً کمکم کن!)لیست؟ویرجینیا به نرده ها چنگ انداخت و دیرمی خونسردانه راهی اتاقش شد!بالاخره روز جشن از راه رسید.تقریباً پانصد نفر مهمان سرشناس دعـوت شده بود.کارگـرانی که بصورت گـروهی در طول هـفته ی نوئل کارکرده بـودند,همه چـیز را تا کوچکترین جـزئیات آماده کرده بودند.در حـیاط خیمه های بسـیاربزرگ آبی رنگ که بـا چراغهای رنگارنگ نـورانی می شدند,برپا شده بود و دو گروه ارکستر سی نـفری آورده شده بود.میـزها در حیاط و زیـر خیمه ها چـیده شده بودند و همه جا غـرق گلهای عطراگین مینا و رز بود.درخت کریسمسی که آنها درست کرده بـودند درگوشه سالنبـا بسته های رنگارنگ هدایا که در زیرش همچون تپه بر روی هم انباشته شده بود و خورده های کائـوچو که هـمچـون برف آرام آرام و ریز ریز توسط دستگاهی از سقـف الک می شد,حال و هوای نوئل را می آفـرید.در طول آن هفته در روابط دیـرمی و ویرجینیا تفاوتـهای واضحی شده بود.ویرجیـنیا بدون هیچ انتظـار و دلگیری و تـلاشی از دیرمی فـاصله میگرفت و دیرمی بـدتر و سردتر از قـبل با او رفـتار می کـرد بـطوری که انگار بیگانه هستند و هیچوقت با هم آشنا نشده اند!عصر شـده بود.ویرجینیا مقابل پنجره ایستاده بود و حیاط را,خدمتکارهایی که میزها را می چیـدند,نگـاه می کرد و با وجود تمام تلاش باز هم به پرنس فکر می کرد.آیا او هم خواهدآمد؟صدای تاق تاق در او را متوجه ورود جیل کرد.یک پاکت مخصوص لباس در دست داشت:خانم این برای شما اومده!)ویرجینیا متعجب شد.داخل پاکت یک لباس سرمه ای رنگ بود اما قبل از آنکه بتواند از مدل و جنس لباس سر دربیاورد متوجه نامه ای در ته پاکت شد.دستهایش از شدت شوق و هیجان عرق کرد.نوشته ای بر روی پاکت نبود اما او حدس می زد نویسنده اش چه کسی باشد.وحشیانه آنرا درید و کاغذکوچکی را که داخلش بود گشود.بله خودش بود!خطرا شناخت.تنها خطی که در طول آن پنج ماه دیده بود"اینرا بپوش.اگر هنوز هـم ذره ای دوستم داری بـپوش وگرنه قـلبم را شکسته ای!...پرنس"تـمام عضلات ویرجینیـا کرخت شد وپـلکهایش بـدردآمد.نامه را به سیـنه اش فـشرد.انگار که یک فلز گداخته بود قلبش آتش گرفت و سوخت. دقایقی نتوانست نفس بکشد و وقتی توانست,بگریه افـتاد.خود را بر تخت انداخت و دقـایقی فقط گریست و گریست.این انصاف نبود پرنس باز هم قلب بی گناه و عاشق او را اینچنین به بازی بگیرد.این انصاف نبود او اینچنین شیفته و اسیر باشد وپرنس اینقدر بی رحم و آزاد.او در طی یکماه تمام تلاش خود را کرده بود نامش را به زبان نیاورد تا بلکه او را از یادش ببرد و حالا...این انصاف نبود!ساعت یازده شب شده بود و او به هر بهانه ی مسخره ای توانسته بود درآن اتاق بماند.از پنجره می دیدکه مهمانها کم کم می آیند و او لباس در تن مقابل آینهنشسته بود فکر می کرد.دلش میـگفت با آن پایین برود اما عقلش مخالفت میکرد.گاه حرفـهای لوسی و دیرمی بـیادش می آمد و گاه حرفـها و حرکات قـشنگ پـرنس!شایـد اگر مدل لـباس آنـقدر مبتزل نـبود به حرف دلش گـوش می کرد اما لباس...نیم تنه ی تنگی داشت که تا روی باسنها کیپ میرفت و ازآنجا بر زمین جلو و پشت سرش شل و نرم می افتاد.آستین وجود نداشت!یعنی فقط دو بند باریک بود که لباس را بر شانه های لختش نگه می داشت و یقه از جلو تا نزدیکی نافـشو از عقب تا بـرآمدگی روی باسنش بـاز می ماند و البته چاکهای ظربدری که دو طرف لباس را در سینه و کمرش نگه می داشت!لعنت بر پرنس چه قصدی داشت؟اگر نمیپـوشید احساس پشیمانی و نگرانی می کرد که نکند قلب او را بشکند و اگر میپوشید...شاید اگرموهایش را باز می گذاشت که بخاطر پرنس حتماً ایـن کار را می کرد,می تـوانست از دیـده شدن کمرش جلوگیری کنـد اما یا شانه ها و کتـفهایش؟یا سینه اش تاشکمش؟بناگه در زده شده و دیرمی پوشیده در تاکسیدوی سیاهش وارد شد.ویرجینیا بی اختیار از جـا پرید و دیـرمی به محض ورودش خشکیـد!ویرجیـنیا منتظر عکس العـملش شد اما دیرمی تا دقایـقی ساکت وبیحرکت فقط نگاهش کرد و ویرجینیا مجبور شد برای پرت کردن حواسش بپرسد:چی شده؟همه اومدند؟)دیرمی با تکیه به در آنرا بست:تقریباً...وآقای میجر منو فرستاد دنبالت...می خواد با مهمونها آشنا بشی...)ویرجینیا متوجه سردی و خشکی صدایش شد اما خود را به نفهمی زد و راه افتاد:خیلی خوب...بریم.)اما دیرمی از جلوی درکنار نرفت:تو قصد داری با این لباس توی جشن شرکت کنی؟)بالاخره!ویرجینیا ایستاد:چطور؟قشنگ نیست؟)(این نمی تونه انتخاب تو باشه!)(درسته...این...این یک هدیه است!)(هدیه کی؟...پرنس؟)ویـرجینیا از حـدسش شوکه شـد و دیرمی از نگاه خـشکیده ی او فهـمید جوابـش مثبت است.بـه سوی در چرخید:
(دیرکردیم,بیرونم,عوض کن بیا!)و در را گشود.ویرجینیا هل کرد:من قصد ندارم عوض کنم!)دیرمی پشت به او ماند:چی؟!)ویرجینیا با شک و ترس اضافه کرد:می خوام امشب اینو بپوشم!)(چرا؟چون هدیه ی پرنس؟)ویرجینیا شرمگین شد چون جوابش همین بود!دیرمی در را بیشتر باز کرد:بهتره زودتر درش بیاری!)(چرا؟)(چون مناسب سن تو نیست!)(چون مناسب سنم نیست یا چون هدیه ی پرنس؟)دیرمی در را کوبید.اولین عکس العمل جدی او بود:چون هدیه ی پرنس!)ویرجینیا ترسید وکمی عقب رفت.احساس میـکرد اولین درگیری جدی بینشان می افتاد(تو به من قول داده بودی فراموشش کنی!)قلب ویرجینیا فشرده شد:سعی میکنم دیرمی اما...)دیرمی غرید:اسم این سعی نیست!)بغـض ناگهانی گلوی ویرجیـنیا را بـدرد آورد چقدر راحت جمله ی فراموش کن رابه زبان می آورد.مگر می شد پرنس را,مظهر زیبایی و هوس را به ایـن راحتی و زودی فـراموش کرد؟دیرمی با هـمان تنخشک و سرد صدایش ادامه داد:تو حرفهای منو فراموش کردی؟شرطبندی یادت رفته؟اون تو رو برای یک شب احـتیاج داره...برای بـرنده شدن,بـرای سرگرمی و داره با ایـن کارها و امیدواری به جذابیتش تو رو افسونمی کنه!)ویرجینیا برای آنکه دیرمی حلقه زدن اشک را در چشمانش نبیند,سر به زیرانداخت.مدت طولانی سکوت برقرار شد.از حیاط صدای موسیقی می آمد.چقدر بد!آنشب شب عید بود!(منو ببخش...اَه...اونقدر حسودی پرنس رو می کنم که...)ویـرجینیا زیر چشمی نگاهـش کرد.او هم سر بـه زیر انداخته بود.حسودی پرنس را می کرد؟اما چرا؟(چرا دیرمی؟)دیرمی جواب نداد و این سکوت پر از معـصومیت ویرجینیـا را احـساساتی کرد.چـند قدم پیش رفـت:اگه ناراحتت کردم معذرت...)حرفش تمام نشده دیرمی با یک جهش ناگهانی او را بغل کرد و درتن خود قفل کرد!تمام تن ویرجینیا بـه لـرز افـتاد.تا دقایقی چیزی نفهمـید.دیرمی همکاری نکرد فـقـط سر بر شانه ی لخت اوگذاشته بود و او رامی فشرد هر لحظه بیشتر از قبل!قلب ویرجینیا می کوبید:دیرمی؟)دستهای دیـرمی به حرکت افـتاد به کمر ولای موهایش...(ویرجینیا من...)صدایش به پچ پچ شبـیه بود:من دوستت دارم!)مغز ویرجینیا منجمد شد و قلبش داغ کرد.مگر ممکن بود؟دیرمی؟سردترین و بی احساس ترین پـسری که شنـاخته بود دوستش داشـت؟(خیلی سعی کردم مخفی کنم امادیگه نمی تونم,همه چیز اونشب شروع شد تـو بالای پله ها با لباس زرشکی رنگتو من...بخـودم خنـدیدم,این دختر اصلاًتیپ من نیست...اما بودی... چون دیگه رنگ زرشکی از یادم نرفت...)ویرجینیا نفسش را نگه داشته بود و صدای قلبش را در گوشهایش می شنید...(اما تو عاشق پرنس بودی پس من هیچ شانسی نداشتم تا اینکه اونروز فهمیدم اون لایق تـو نیست هیـچکس نیست اما لااقـل من...عاشقت بودم...)ویرجینیا نیاز به نشان دادن عکس العمل داشت وگرنه داد می زد!(دیرمی من...)و باز در زده شد.دیرمی با وحشت و عجله رهایش کرد و سر برگرداند تا ویرجینیا صورتش را نبیند.ولتر بود پدربزرگ دنبال دیرمی می گشت.دیرمی سر تکان داد و همانطور پشت به ویرجینیا زمزمه کرد:حالا دیگه رنگ سرمه ای رو هم محاله فراموش کنم!)و از اتاق خارج شد.ویرجینیا تا مدتی همانجا سر پا ماند و بـه در بسته خیـره شد در قـلبش احساس درد می کرد.زمانی آرزو داشت زنـدگی اش مثل ُرمانها بشود مثلـثهای عشقـی,پسرهای زیبا,زندگی تجملی,دودلی های شیرین...اما آنروز وآن لحظه درک کرد چه آرزوی مسخره ای کرده و چه بدکه برآورده شده!این مسائل سخت تر از کار فیزیکی مزرعه بود,سختر از مطالعات شب امتحان وسختر از هر بیماری!ایندرد روح بود,درداحساس و روان,درد عشق و سخت تر از هر دردی بود!چرخید و آرام به سوی پنجره رفت.خیمه ها روشن و پر نـور شـده بودند و جمـعیت در حیاط موجمی زد.نـوازنده ها می نواخـتند و گارسنهای جـوان با لبـاسهای سفید یکدست,سینی به دست می گشتند.پدربزرگ را دید,دوشادوش ماروین,پس بـرگشته بود...اروین را دیـد. همراه همسرش فیونا بـازو در بـازوی هم!پـس آشتی کردهبـودند!کارل هـم آنجـا بود.بدون ویلچر با یک چوبدستی سر پا قدم می زد.پستمام مشکلات فامیل حل شده بود؟خاله دبورا هـم آنجا بود کنار نامزدش,ویلیام,براین را هم دید,لوسی را هم,دختران استراگر هم,تقـریباً همه آمده بـودند اما از پرنس خبری نبـود.لعنت!آنشب وقتش نبود!بله دیرمی پـسر زیبای خانـه بودکه از لحـظه ی ورود دل هـمه را ربوده بود و ایـن عالی بـودکه اورا بـرای دوست داشتـن انتخاب کرده بود اما آنشب نه...او نمی توانست از عشق دیرمی شاد بـاشد چون او آنشب سرخـوش تماس پرنس بود سرخـوش اولین هـدیه ی کریسمسش!سرخـوش اولـین و زیباترین نامه ی معشوق...چرا دیرمی چنین زمان بدیرا انتخاب کرد؟در راه پله با براین روبرو شد.او هم مثل همه ی مردان تاکسیدوی سیاه بتن داشت و موهـایش راکه دیگر بلند شده بودند با ژل حالت زیبایی داده بود:سلام ویرجینیا,لباس خیلی قشنگی انتخاب کردی!)(جدی؟یعنی بد نشده؟)(نه اصلاً...مال کیه؟وِرساژه*؟)*versaceطراح لباس ایتالیایی.ازمارکهای معروفویرجینیا خندید و براین غرید:جدی می گم!من از همین مدل توی کلکسیون امسال ورساژه دیدم!)ویرجینیا با تعجب نگاهش کرد.براین دستش را بلندکرد:افتخار رقص می دی؟)ویرجینیا متعجب تر شد:تو رقصیدن بلد بودی؟)براین دستش را گرفت و به سوی حیاط راه افتادند:نه اما می خوام برای اولین بار با تو برقصم...کلی با هلگا تمرین کردم تا پا تو لگد نکنم!)(تو جدی هستی؟)وارد ایوان شدند:فکر می کردم دیگه منو شناختی!)بـله او اهل شوخی کردن نبود!مارکو نیکلاس هم در ایوان بودند.نیکلاس چاقتر بنـظر می آمد.از هر سـو بوی نـوشیدنی و شیـرینی و ادکلن و واکـس می آمـد.از هـر طرف صدای موسیـقی و صحبت و خنـده و جرینگ جرینگ گیلاسها شنیده می شد.لای مردان و زنان شیک پوش شدند.دیگر ویرجیـنیا با لبـاسی که بتن داشت جزوی ازآنها بحساب می آمد!براین روبرویش ایستاد:اگه اشتباهی کردم تذکر بده!)(من از کجا بدونم؟)(مگه از پرنس رقص یاد نگرفتی؟)ویرجینیا با شنیدن نامش از خود بی خود شد:نه...راستش وقت نشد!)
می خـواست ادامه بدهد"اگر هم وقت می شد او نمی توانست چون دانشجوی حقوق بود نه هنر!"براین او را بـه سیـنه چسباند و شروع کـردند.براین متوجه گرفـته بودن او شده بود و سعی می کرد سرگرمش کند: (فکر کنم از همه ناشیانه تر ما می رقصیم...بیا...حالا بچرخ!آهنگ قشنگی نیست؟)ویرجینیا با بی علاقگی پرسید:اسمش چیه؟)صدایی گفت:امشب تو رو می خوام!)پرنـس بود!دستهای ویرجیـنیا از گردن براین باز شد.پشت سرش بود.پوشیده درشلوار وکاپشن جین روشن و تی شرت سفید,مثل همیشه,کاملاً متضاد با جشن!براین پرسید:چی گفتی؟)پرنس در حالی که بسیار سخت به ویرجینیا چشم دوخته بود گفت:اسم آهنگ...امشب تو رو می خوامِ)ویرجینیا هم به او خیره مانـده بود و احـساس ضعف می کـرد.یک زمانی...برای لحظه ی دیدار شـان کلی حـرف آماده کـرده بود اما در آن لحـظه همه را فـراموش کرد.چـون بعـد از یک ماه او را میدیـد و تـازهمی فهمید با وجود تمام حرفهای توهین آمیزش و با وجود فهمیدن قصدش,هنوز هم عاشقش مانده و حتی او را بیشتر از قبل می خواهد و او چقـدر نگاه هـوس انگـیزی داشت!(ویرجینیـا از اینکه قـلبم رو نشکستی متشکرم!)و دستش را به سوی او دراز کرد:با من بیا...)ویرجینیا طلسم شده دستش را در دست داغ او گذاشت.براین پرسید:تو حالت خوبه؟)پرنس دست ویرجینیا را فشرد:چرا پی کارت نمی ری براین؟)و راه افتاد و او را هم دنبال خود کشید.از وسط خیمه ها گذشتند و پشت دیوارخانه رفتند.ویرجینیا انگارکه در هوا راه می رفت.گیج و هیجان زده بود.خوشحال و عجول بود و دست او خیلی قـوی وگـرم بود!وقـتی وارد فضایتاریک و خلوت پشت خانه شدند.ویرجینیا کمی وحشت کرد نه بخاطر رفتن و بودن با پـرنس, بلکه از خودش میترسید.از دیوانه وار عاشق بودن و حریصانه خواستنش!از رفتـن کنترل زبان و شهـوتش می ترسید!شخصی داد زد:بیست دقیقه تا تحویل سال نو مونده!)پرنس رهایش کرد:زیاد معطلت نمی کنم...من اومدم ازت معـذرت بخوام...بخاطر اون روز..)در تـاریکی موهای طلایی اش سفید رنگ دیده می شد:من خیلی توی فشار بودم...ماجرای مادر و ویلیام و دیرمی و.. تمام اون خبرهای بد در مورد تو...من مست بودم لطفاً منو ببخش!)بغض گلوی ویرجینیا که خیلی زودتر از دیدار او تشکیل شده بود و حال بزرگتر شده بـود اجازه ی راحت حرف زدن نمی داد:تو چطور...چطور تونستی فکر کنی من با اونها...)پـرنس نزدیک شد:نه...نه کاملش نکن!من می دونم حماقت کردم...راستش...)و نفس عمیقی کشید و سر به پایین انداخت:من بعد از فهمیدن ماجرای فرار تـوپاک دیـونه شدم می دونستم تـو مقصر نبودی اما بـه نوعی از دستت عصبانی بودم...من بهت گفـته بودم اینطوری می شه و تقصیر خودت بودکه بـاورم نکردی و باعث شدی این بلاها سرت بیاد!)راست می گفت!اشک پلکهای ویرجینیا را اذیت می کرد:اروین می خواست از فیونا انتقام بگیره و از من کمک خواست منم...)(اونو می دونم,منظور من بقیه بود!)(براین اعتراف کرد مجبورش کردند!)(در اون مورد واقعاً شانس آوردی!)(و کارل به اصرار خانواده اش واقعاً عاشقم شده بود!)(دقیقاً اونچه تخمین زده بودم!)ویرجینیا با ترس پرسید:یا نیکلاس؟)پرنس ساکت و منتظر به او خیره مانده بود.بغض گلوی ویرجینیا در حال ترکیدن بـود:اون چرا بـهم حمله کرد؟)پرنس شوکه نشد:کی؟)(توی ویلا!)پـرنس باز هم سکوت کرد.ویرجینیا برای کشیدن اعتراف به شرطبندی از زبانش,تکرارکرد:بگو چرا بـهم حمله کرد؟)(جوابش رو خودت می دونی!)منظـورش چـه بود؟ویرجینیا بطور ناگهانی به لرز افـتاد.نیمه لخت بود و آن شب زمستان شروع می شد.شایـد هم چون ترسید,لرزید!پرنس متوجه شد و پیش آمد:بگیر اینو بپوش!)و خواست کاپشنش را در بیاوردکه ویرجینیا با عجله دست بر سینه اش گذاشت تا مانع شود:نه,نمیخوام!)و گرمای تن و ضربان محکم قلبش را درکف دستش احساس کرد.یعنی بخاطر او اینقدر تنـد می زد؟بناگه پرنس به مچ دستش چنگ انداخت ونگه داشت.نگاهشان بر هم قفل شد:تو تمام شخصیت منو بهم ریختی ویرجینیا...من اینطوری نبودم,ازوقتی تو اومدی من عوض شدم.تمام این مدت به اون کلیسا فکر می کردم توی عمرم هیچکس منو رد نکرده بود اما کناره گیری تو منو دیونه تر و حـریص تر کرد...اعـتراف می کنم بخـاطر حفـظ غرورم دروغ گفتم من...هنوز پسرم و با هیچکس نخوابیدم چون نمی تونستم لااقل کسی رو از روی غریزه و هوس بخوام...من حتی کسی رو تاحد بوسه هم دوست نداشتم!)درست آنچه لوسی گفته بود!ویرجینیا از بس شوکه شده بود اجازه می داد دستش در دست او بماند(اما تو فرق می کردی,تو تنها کسی بودی که هر قدر نزدیک میشدم بازم می خواستمت,تو تنها کسی بـودی که فکرم رو مشغول کرد و غریزه و شهوت منو بیدار کرد,تو تونستی تا اون مرحله جـادو ام بکنی که از خـودم بترسم,خیلی سعی کردم فرارکنم برای همون اونشب فقط به تصاحب کردن تن تو فکر می کردم...امیدوار بودم با عشقبازی و بدست آوردن تو ازت سیر بشم و بتونم فراموشت کنم...)چقـدر راحت اعتراف می کرد!بله اگر او آن شب مقابله نکرده بود حالا پرنس دوباره سراغـش نمی آمد(و... اگه مقابله نمی کردم؟)(من به تو علاقمند می موندم!)(ازکجا می تونی بفهمی؟)پرنس جواب نداد.یعنی نداشت که بدهد!ویرجینیا به خودآمد,به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید و عقب رفت.همه چیز همچون حلقه ی فیـلم از جلوی چشمانش می گـذشت.کلیسا,حرفـها,ترسها,اش کها, دروغها,حمله ی نیکلاس,کارل,شرطبندی...(مطمع نی تو منو بخاطر چیز دیگه ای نمی خواستی؟)پرنس متعجب شد:منظورت چیه؟)بغضش در حال ترکیدن بود پس نتوانست جواب بدهد.پرنس عصبانی شد:خدای من...نکنه فکر کردی بـا وجود اونهمه پول منم به ثروت تو چشم دوختم؟)ویرجینیا بالاخره قوایش را جمع کرد و گفت:سر چی شرط بستید؟پول بیشتر یا...)پرنس خشکید:شرطبندی؟تو ازکجا می دونی؟)تیر دردی در سینه ی ویرجینیا فرو رفت:پس واقعیت داره سر من شرط بستید؟)
پرنس با شرم جلوآمد:آره اما...)ویرجینیا دستش را بلند کرد و فرود آورد!صدای سیلی برای لحظه ای صدای موسیقی را محو کرد!پرنس سر جا ماند وبا ناباوری و خشم به او خیره شد.بالاخره قطرات اشک برگونـه های ویرجینیا غـلطید.بـناگه بخود آمد, چکار کـرده بود؟تمام ناراحتی ها و خشمـهایش بناگه خالی شـد و حس پشیمانی به او روی آورد. او پرنس سویینی را زده بود!پسر خاله اش را که پنج سال از او بزرگتر بود و او دیوانه وار و با وجود همه چیز, هنـوز عاشـقش!او را با بی رحمی زدهبـود.بـه او آزار رسانـده بود.کاری که حتی وقـتی فکرش را می کردمیخواست خودش را بکشد.چکار می توانست بکند؟چطور می توانست درستش بکند؟معذرت میخواست یا...پرنس زمزمه وار جمله اش را کامل کرد:اما من شرطبندی رو بهم زدم!)آه نه!ویرجینیا از روی ناچاری چرخید تا فرار کند.تنها کاری که می توانست بکند اما دو قدم نرفته پرنساو را از عقب گرفت و کشید,چرخاند و کمرش را به دیوار کوبید:کجا داری می ری؟تو باید به حرفهام گوش کنی بعـد!)و با تن خود او را به دیوار فشرد و صورتش را جلو آورد:بله ما شرط بستیم اما هـمه اش شوخی بـود و هـمون لحظه بهـم زدیم...حالا نمی دونم کدومیک اونـقدر احمق بوده که جدی گرفـته و به تو هـم گفته و تو چقدر احمق بودی که باورکردی!من تو رو نه بخاطر شرطبندی می خواستم نه بخاطر خودم...نه تو اگه با من میشدی یا لااقل به همه اینو می گفتی در امنیت می شدی همه موضوع ثروت رو میدونستند از همون روز اول که سر تـو دعـوا شد و تصمیم گرفـتند هـر خانواده بطور مساوی بـا بردن تو به خـونشون شانسشونو امتـحان کنند و می دونستم دیر یا زود به هر بهانه ای به تو نزدیک می شند,براین خوب بود و دلش به حالتو سوخت اما دیدی که کارل چقدر راحت تونست رل بازی کنه و چـقدر راحت داشت تـو رو بدست می آورد فقط بخاطر ثروتی که اونو تا حد خیانت و شکستن قلب هلگا کور کرده بود همونطـور نـیکلاس...اگه اونـقدر جرات کرده که بـه تـو حمله کنه بدون توجه به خطراتش حتماً موضـوع ثروت رو می دونسته!...بله تو اگه با من می شدی هیچکدوم اینها نمی شد غیر از اینها من می دونستم و میدیدم که تو هم منو می خواهی...تو دوستم داشتی منم تو رو و ما می تونستیم به کمک هم سر پا بایستیم...)و رهایش کرد وکمی فاصله گرفت.کسی در حیاط داد زد:پنج دقیقه تا تحویل مونده...)ویـرجینیا شدیداً احساس خـستگی می کرد بطـوری که برای سر پـا ماندن به دیوار چنگ انداخت و رو به حـیاط چرخید.جمعیت را می دید,وسط حیاط جمع شده بودند...صدای پرنس را از پشت سرش شنید:بیا برقصیم...می خوام به قولم عمل کنم...)و دستهایش از عقب دورکمر ویرجینیاحلقه شد.تماس او,گرمای تن او,لطافت صدای او,ویرجینیا را مست کرد.سعی کرد دستهای او را بازکند اما بر عکس بیشتر به خود فشرد و نالید:بذار برم...دیگه همه چی تموم شده...)پـرنس دهانش را به گـوش او نزدیکتـر کرد:می تـونه دوباره شروع بشه...کافـیه اعتراف کنی هنوز هم منو می خواهی...زود باش...)نفسش گردن ویرجینیا را قلقلک داد و ویرجینیا درک کرد که توان مقابله ندارد.دیگر نـدارد!سرش عـقـب افتاد و برکتف پرنس تکیه زد:لطفاً این کار رو با من نکن...بهم رحم کن!)صدایش همچون زمزمه ی بادخارج شد.تن پرنس به حرکت افتاد.چپ...راست...لبهایش بر گر� �ن ویرجینیا چسبید و دستهایش حرکت کردند.بالا...پایین...ویرجینی� �� � میدید که باز هم دارد تسلیم جذابیت و افسونگری پرنس و شهوت خود می شود اما نمیتوانست فرار کند.دیگر نمی توانست...روزها و هـفته ها دوری کافی بود و او به این عشق,به این آغوش,به این حرفها و تن و بوسه ها نـیاز داشت.او به دوباره اسیر شدن و اسیـر ماندن نیاز داشت.پـرنس آرام تنش را بـه تن او می مالـید و او را هم با خود به رقـص وا می داشت:بگو که هنوز هم دوستم داری...بگو که هنوز هم منو می خواهی...)هیجان تن ویرجینـیا را کرخت تر و سردتـرکرد.دست پرنس از یقه ی لبـاس به داخل فرو رفت و پـر هوس زمزمه کرد:توی این لباس خیلی سکسی دیـده میشی...امشب تـو رو می خوام...هـنوز هم می خوامت... شدیدتر از قبل...)صدا کردند:یک دقیقه تا تحویل مونده!)ویرجینیا کاملاً خود را به آغوش پرنس باخته بود.پلک زد و جمعیت را دید.مقابل خیمه ها درسکوت منتظر بودند و دیرمی را دید.جدا از جمعیت ایستاده بود و به آنها چشم دوخته بود!احساس شرم ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد با یک تقلای ناگهانی خود را برهاند.پـرنس که آمادگی و انتـظارش را نداشت نتـوانست مانع شـود و ویرجیـنیا شروع به دویدن کرد.بایـد می رفت و در جایی قـایم میشد.در جـایی که دیـرمی دیگر نتواند او را ببیند و پرنس دیگر نتواند مستش کند.جایی که بتواند بنشیـند و فکر کند اما مـجبور بود از مـیان جمعیت بگذرد.راه دیگری نبود.شاید هم این بهتر بود.دیرمی نمی توانست چیزی بگوید و یا پرنس جلویش را بگیرد.صدای پرنس را در پی اش شنید:صبرکن ویرجینیا...)دیرمی سر راهـش بود و خشـمگین نگاهش می کرد.ویرجیـنیا به او رسید اما او کاری نکرد و ویرجینیا لای مهمانان فرو رفت.یکی داد زد:دقایق آخر...همه حاضرند؟)گاه متعجب همه او را تعقیب می کرد بناچار سرعت کم کرد.قلبش می کوبید و دیگر نای دویدن نداشت می شمردند:چهارده...سیزده)در خانه چقدر دور بود.دامنش چقدر بلند بود.چمن حیاط چقدر نرم بود.کفشهایش چقدر تنگ بود!ایستاد تا نفسی تازه کندکه پرنس رسید.بازویش را گرفت و او را وحشیانه به سوی خود چرخاند.بازوهایش را دور تـن ویرجینیا انداخت و لب برلبش گذاشت!بوسه؟!نه این ممکن نبود!در مقابل آنهمه آدم...با پـرنس؟!همه داد می زدند:هشت...هفت...)ویرجینیا خود را به دستهای سفت او سپرده بود و از خود بی خود شده بود.این بوسه ی داغ و طولانی و پر شهوت از لبهای پرنس چیزی بودکه همیشه میخواست.زیباترین هـدیه ی سال نو!همه جا لـحظه ای غرق سکوت شـد و بعد یک صدای هـوی کشیده شد!ویرجینـیا قدرت نداشت موقـعیت و شرایط را درک کند فقط حرکت لبهایش را می فهمید.مکش را,رطوبت را,لذت را,چشمان پرنس را نزدیک تـر و واضح تر از هر زمان دیگری می دید.بسته بود.پرمژه و کشیده!(دو...یک...سال نو مبارک!)