انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
درخواست

"رمان شيطان كيست"




۱۵فصـــــــل

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت اول


تولد نفرت

با ورقه هاي نتايج آزمايشش بازي مي كرد و صداي لطيف خواهر ناتني اش را گوش ميكرد كه زير لب آواز ملايـمي مي خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمود كند خيلي شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضي مي بود. اين وظيفه ي هر مادري بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فرو كرد.خواهرش با ذوقي ساختگي صدايش کرد:اونجـا رو نگاه کن سوفـيا...
سرعت روكم كن شارل!)
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار مي ديد.خواهرش از پنجره ي بـاز ماشين به
بيرون اشاره مي کر:اونو مي بيني سوفيا؟عين لباس ويكتورياست,يـادته؟چهار ماه قبل توي جشن پوشيده بود...)
مثـلاً داشت لباس زنـانه اي راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش مي داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوي*سيـاه كناري اش است!(*tuxedoلباس رسمي مردان براي مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رهاشدن قطره اشك بر روي گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره هاي مخفـيانه ي خواهـرش جواب داد:آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
خواهرش لبخند زيبايي زد و دست او راگرفت:بريم شارل...)
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بود كه در اين موقعـيت با او بود.مي دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصي يشـان از آن تاكسيدوها بـتن داشت و مي خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:مثل اينكه خانـم از چـيزي ناراحتند؟)
سوفـيا از شدت خشـم بي اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ي ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتي است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردي جواب داد:راستش مساله خيلي جدي بنظر مي اومد اما خدا رو شكر چيزي نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويي بخنده مي افتاد كه راننده با گستاخي پرسيد:مطمعنيد؟)
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غريد:مسلمه آقاي استانتون! شما انتظار داشتيد چي باشه؟سرطان؟)
راننده لبخند تمسخر باري به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:ماشين رو نگه داريد,من بايدکمي هوا بخورم!)
خـواهرش با وحشت و نگـراني بهاو نگاه كرد.بله سوفيا مي دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگيني برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هواي عـصر نيمه گرم و تميز بود و خـورشيد به زيبايي بالاي كوهـهاي سبز كاليفرنيا مي درخشيد.خواهرش هم پياده شد:حالت خوبه سوفيا؟)
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوي نرده هاي فلزي لب جادهرفت و قدم زنان ازآنها دور شد.اين فرصت بسيار خوبي بود تا با خواهرش به طور خصوصي صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيري, خواهرش خود را به او رساند:ديونه شدي سوفيا؟چرا با اون اينطور حرف زدي؟اگه به بابا بگه اون مي فهمه كه تو...)
سوفيا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:من نميتونم خونه برم,خيلي مي ترسم!)
خواهرش خود را سپركرد:از چي مي ترسي؟)
(از بابا...بهش چي بگم؟تاكي مي تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چي؟اگه نتونم به...)
(اگه اگه رو ول كن!تو همه چي رو بسپار به من يك چرندياتي پيدا مي كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهاي طلايي اوکشيد:تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ي ويكتور!)
و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورشنمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:تا كی می تونم صبركنم؟)
(تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:تو از ازدواجت راضی هستی؟)
(الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
(جوابم رو بده,راضی هستی؟)
(از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
(تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
(من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بود كه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدرخـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـز كرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:چرا منو با خودت نبردی؟)
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:پيرمرد منو زد!)
قلب سوفیا بدردآمد:چرا؟)
بچه به خاله اش نگاه كرد:برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
بچه با تعجب گفت:مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
بچه خنده شيطنت باری كرد:از اونها برام خريدی؟)
خواهرش او را رها كرد و دست در كيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
بچه دستان سفيد و كوچكش را بلند کرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
(عاليه ماما...خودشه!)
(جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كرد كه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اما آنقدركه خواهر كوچكش مواظب تك فرزندشبود,خواهر بزرگش به هيچ كدام از كودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين و آرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
پسرش گفت:با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
بچه به همبازی اش نگاه كرد:بياببين ماما چی برامون آورده؟!)
خواهرش نگاه پر منظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كند كه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آن دو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:من می رم بالا,تو
هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هر دو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شد كه از تـه دالان روبـرويی می آمد: (كجا بوديد؟)
چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...)
سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
داشـت به پدرشـان كه در نيمه یپله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سد كرد:تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:چی؟ ازدواج؟! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:آه بابا ولم كن...تورو خدا...)
سوفيا پيش دويد:اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
اما پدر موهای دخترش را محكمتر كشيد:جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:نه فقط سوءتغذيه شده...)
سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برود كه دو برادر به او حمله كردند...
پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجایاو فريادكشـيده بود!چيزهايی از كف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود ودرد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكند آنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بود آنهم با وجود داشتن شوهر و
حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
مرگ عشق مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
رابرت زمزمه کرد:آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
مایرا با صدای گرفته ای پرسید:حالا می خواهی چکارکنی؟)
(نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
(برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
مایرا امیدوارانه گفت:چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
(در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:شما روپیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!)
مایرا با عجله گفت:حالا که مرخصی اومدی با هم می ریم.)
رجینالد هم وارد بحث شد:اما امتحانات من شروع شده.)
مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
رابرت حرف را به اول برگرداند:بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی از اعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـاتـاکی
می تونیم قایم بشیم؟)
رجینالد گفت:ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
***
شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودند که زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم با کنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:کیه؟)
جوان به در نزدیک شد:بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:منزل آقای فلوشر؟)
(بله بفرمایید؟)
(باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها میخواندکه باورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالد که از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
پسرک با عجله گفت:این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:تو موضوع رو از کجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:شما که باید بهتر بشناسید!)
مایـرا با وحشت نالید:یعنی اونها اند؟)
(بله اونها اند وآقای رابرت دایی منو کشتند!)
وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.)
هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
(چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
(ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مایرا نالید:خدایا کمکمون کن!)
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:از اینجا برو!)
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـد کرد:نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالا که قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
رابرت غرید:خفه شو!)
رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:بابا لطفاً!)
رابـرت هـنوز عصـبی بود:صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
اینبار مایرا دخالت کرد:رابرت بس کن!)
پسرک بی اعتنا به توهین ها گفت:تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
پسرک چند قدم عقب رفت:چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:رجینالد برو نگاه کن.)
پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
رجینالد شوکه شد:تو با خودت اسلحه آوردی؟)
مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:باو رکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:اونو بده به من.)
پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی او گرفـته بود:شما بایـد برید وقت برای تلف کردن ندارید.)
رابرت دست بردار نبود:اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
رابرت متعجب و عصبانی شد:چشمم روشن!شما کی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
رجینالد بالاخره از کوره در رفت:تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
(که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
(حرفی نمونده بابا من...)
(چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرکرا نشانه گرفت:تا نزدمت برگرد و برو!)
(من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
(برو دعا کن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالدشد و به سویش حرکت کرد:رجینالد تو که منو می شناسی...)
رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:برو بیرون!)
پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظر نمی آمد.زمزمه کرد:شما باید حرف منو باورکنید...)
(برو بیرون.)
(شما رو می کشند!)
(برو بیرون.)
(پشیمون خواهید شد!)
(برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
پسرک اینبار رو به رجینالد کرد:با من بیا...)
و باز رابرت غرید:به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
بـناگه پسرک داد زد:لعـنت به شما آقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرا میشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:با من بیا,لطفاً...)
رسید و دست او راگرفت:تو رو میکشند رجینالد...)
مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه را کشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک متر آنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد داد کشید:نه...خدای من!)
پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)
رابرت با خجالت گفت:فکر کردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
(چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:یا اگه راست گفته باشه؟)
مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت با آوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:مایرا آمبولانس خبرکن.)
و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:رجینالد کمی بلندش کن.)
رجینالد به گریه افتاده بود:خونریزی اش شدیده!)
(نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت وبا صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:برید...لطفاً از اینجا برید,الانمی یاند...)
نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:اونهااند...اومدند...)
رابرت مشکوکانه بلند شد:شاید کس دیگه ای باشه؟)
(نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:بیایید بریم!)
رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:ما می ریم بابا!)
و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:گاراژ!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مایرا نالید:خدایا کمکمون کن!)
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:از اینجا برو!)
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـد کرد:نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالا که قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
رابرت غرید:خفه شو!)
رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:بابا لطفاً!)
رابـرت هـنوز عصـبی بود:صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
اینبار مایرا دخالت کرد:رابرت بس کن!)
پسرک بی اعتنا به توهین ها گفت:تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
پسرک چند قدم عقب رفت:چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:رجینالد برو نگاه کن.)
پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
رجینالد شوکه شد:تو با خودت اسلحه آوردی؟)
مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:باو رکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:اونو بده به من.)
پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی او گرفـته بود:شما بایـد برید وقت برای تلف کردن ندارید.)
رابرت دست بردار نبود:اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
رابرت متعجب و عصبانی شد:چشمم روشن!شما کی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
رجینالد بالاخره از کوره در رفت:تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
(که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
(حرفی نمونده بابا من...)
(چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرکرا نشانه گرفت:تا نزدمت برگرد و برو!)
(من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
(برو دعا کن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالدشد و به سویش حرکت کرد:رجینالد تو که منو می شناسی...)
رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:برو بیرون!)
پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظر نمی آمد.زمزمه کرد:شما باید حرف منو باورکنید...)
(برو بیرون.)
(شما رو می کشند!)
(برو بیرون.)
(پشیمون خواهید شد!)
(برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
پسرک اینبار رو به رجینالد کرد:با من بیا...)
و باز رابرت غرید:به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
بـناگه پسرک داد زد:لعـنت به شما آقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرا میشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:با من بیا,لطفاً...)
رسید و دست او راگرفت:تو رو میکشند رجینالد...)
مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه را کشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک متر آنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد داد کشید:نه...خدای من!)
پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)
رابرت با خجالت گفت:فکر کردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
(چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:یا اگه راست گفته باشه؟)
مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت با آوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:مایرا آمبولانس خبرکن.)
و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:رجینالد کمی بلندش کن.)
رجینالد به گریه افتاده بود:خونریزی اش شدیده!)
(نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت وبا صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:برید...لطفاً از اینجا برید,الانمی یاند...)
نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:اونهااند...اومدند...)
رابرت مشکوکانه بلند شد:شاید کس دیگه ای باشه؟)
(نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:بیایید بریم!)
رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:ما می ریم بابا!)
و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:گاراژ!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را میآورد عقب مانـد.رابرت هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:سوار شید...مایرا زود باش سوارشو!)
صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالد بماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:تو برو سوار شو من باید برگردم.)
رجینالد به وضوح داد زد:نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!)
رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:مگه دوست نـداری پیشم باشی؟)
رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه ی رجینـالد کشید:چرا اما می دونی کهنمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزی دوباره همدیگه رو می بینیم.)
و با یک حـرکت ناگهانی خود رارهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:تو رو خدا مواظب خودت باش.)
مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش را صدا کند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیبترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضاپیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر روی زمین افتاد و گوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندی بکشد.با وحشت سر برگردانـد.
بـله ماشین منفجر شده بود و گاراژ در آتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد و پیش دوید.چمن حیاط پر ازخـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتاب شده بود.ازمیان شعله های آتش سر پدر و مادر رجیـنالد را دید!امکان نداشت زنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهای او را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاه شده او را تا نزدیکی بوتـه های
رز آنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیق کتفش بلند کرد و کنـاری انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوش بود.یعنی امیدوار بودباشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و صورت دوست داشتنی اش را سیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش را زخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه میفهمیدند زنده مانده حتی در
بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و درد کشان او را بر شانه انداخت.صدای چند مرد مجـبورش کرد به سوی دیوار خانه بدود...(پست فطرتها قصد فرار داشتند...)
(یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه از کجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟)
(ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!)
(هی...چند نفر دارند می یاند.)
پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود و اوحتی قدرت ایستادن نداشت...
(شما برید وانمود کنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟)
به لای دیوار و نرده های سفید حیاطوارد شد...(هی بیلی انگار پسره نیست؟!)
ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
(لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.)
باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
***
همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفن مخفی شده بود و تننیمه جـان رجینـالد با کبودی شدید در پیشانی و خراشهـای عمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک و کشش اتفـاق افـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس میزد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک درچشمانش
حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟
به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـار بود.هوا سردبود,سردتر از آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردتر از آنچه از شهر گرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر از انـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.میخواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش با آنکه کوچک بود و چیززیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید و قـدرت ایستادن نداشت پس بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کنار دیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند امااو بـدون آنکه منتظرشنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت و هیاهوی اطرافش تا آن حد بلند بود که صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش را بر روی نیمکت گذاشته و نشسته
بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیت عبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دور شدنش خیره شد.آخرین رابط با گذشته اش داشت قـطع می شد. سوزش پلکهایـش را احساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند.پدر و مـادر و خواهر کوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیرین نوجوانی اش را پشت سر گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بود و وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت و نا آشنا شده بود.چکار باید میکرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازداما باز بـه نگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـار در آن محوشده بود,خیره مانده بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه و زندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس می کرد.صدایش هنوز ازآن فریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود,گرفته بود و گلویش درد می کرد.یک ماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمان کابوس و همان صحـنه!با آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود باز او آرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزارانفکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبول کردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدندرباره یشـان از کودکی برایش منع شده بود!
کسی صدایش کرد:دخترم بیا بشین...خسته می شی!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستادهبود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان اواشاره کرد:این مال توست؟)
به سویش راه افتاد:بله.)
(مثل اینکه اولین بار ته به لوسآنجلس می آیی؟)
(چطور؟)
(اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد وقاتل و...)
و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.)
دخترک خندید:نه مهـم نیست,من ازایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال میشم اولین بـاره به یک همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی کهتنهام...)
مرد وحشت کرد:چی؟تنهایی؟!دختری به سنو سال تو؟!...چند سالته؟)
(هجده!)
(باورم نمی شه, اینجا اصلاً جای تو نیست!)
(اما آخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...)
پیرمرد بر روی نیمکت نشست و کلاهش را برداشت:آره اگه میلیونر و مشهور باشیو خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه این داشته باشی وای به حالت!)
کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست می گم!اسمت چیه؟)
خندان دستش را دراز کرد:ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.)
مرد دست سفید و کوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:منم جیمز آلن هستم.)
و رهاکرد:خوب ویرجینیا کجا می خوایی بری؟)
(نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.)(*Beverly hills)
(اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟)
(نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.)
(پس جـای نگرانی نیـست ,بختب هـت رو کرده!)و به شوخی اضافـه کرد:اگه تـوی خیابون مگ رایان رو دیدی تعجب نکن!)
ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش رابا روباند سیاهی در بالای سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ و خوشحالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص که انگار تکمیل آرایش کردهاست.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف وکـوچک بود بـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفید رنگـش شل
و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تا کفشهای بدون پاشنه وکهنه اش بیرون می ماند.جیمز سرش را برگرداند:تا حالا فامیلهاتو ندیدی؟)
(نه...)
(چطور شده اومدی دیدنشون؟)
(به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!)
(مگه پدر و مادر نداری؟)
ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:متاسفم,نباید می پرسیدم!)
مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع به تابـش کرده بود.ویرجینیااحـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـه وار شروع کرد:یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام رفته بودم,خبرآوردند بهمزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمونبود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!)
ادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:پس این یک ماه کجا بودی؟)
(خونه همکار پدرم...)
(پدرت چه کاره بود؟)
ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:شما خانم ویرجینیا اُکونورهستید؟)
جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
(لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
جیمز مشتاقانه پرسید:کدوم سویینی؟)
جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا با کنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
(اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:خوب؟)
جیمز متعجب مانده بود:فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
راننـده داشت به پیچ ساختمان میرسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجی خداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:من و نوه ام توی خیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خسته شدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدر کافی از زندگی فقیرانه خسته شده بود که باور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکان داد و گفت:اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافه کرد"تا قیامت!"
***
ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر و قشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصله های زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریض توسط درختان تنومند و پربرگ که در دوطرف,موازی هم,تا آسمان سر برافـراشته بودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده به خود آمد.تلفـن همراه در دست داشت:الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـته ای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:بله فهمیدم...همین الان!)
و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرف بزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروع کرد:اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید ومتاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:مهم نیست...می فهمم.)
قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبل مادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بیتوجـهی و بدرفـتاری راداشت.خود رابرای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیف که فقط این خانواده را داشت!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستاده بودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجله پیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و اوهر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلتخروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده میشد
پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانی بلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگ موهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش برعینک آفـتابی وگونه ی راستـش تا گوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرم و یکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدونآنکه جوابش را بدهد کنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بود که جواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورت ویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوان بگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـر های دهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیبو دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی او گیجش کرده بود.با یک حرکتملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:زود باش استف...دیر شد!)
صدای پرشـور و نرمی داشت که با لطـافت حرکاتش کاملاً متـناسب بود.بارانیاش راکنار زد و از کمربند پهن شلوارش پوشه ای قرمز رنگ بیرون کشید:همه اونجاند؟)
راننده جواب داد:تقریباً...)
(تقریباً؟...بازم براین؟!)
راننده با تمسخر گفت:بله بازم آقای کلایتون!)
پسرک نگاهی به بیرون انداخت:نمی دونم اون چی از جون من می خواد!)
راننده از آینه نگاهش کرد:شاید خیلی دوستتون داره؟)
لبخند سرد و خفیفی بر لبهای جوان نقش بست:یا هم ازم متنفره!)
راننده هنوز نگاهش می کرد اما پسرک متوجه نـبود.سر برگرداند واز بالای عینک نگـاه خونسردانه ای به ویرجینیا انداخت:پس اون دختر تویی؟)
صدایـش وآن لبخند بی حالـش ویرجینیا را از خـود بی خود کرده بود:باورم نمـی شه, خیلی کوچیکتر از اونی هستی که فکر می کردم و البته خوشگلتر!)
حالا ویرجینیا می توانست چشمانش راببیند,مست وآبی رنگ,کشیده و وحشی ,موازی با ابـروهای باریک و بلندش! (چند سالته؟)
ویرجینیا محو نگاه و جمله ی قبلی اش مانده بود و او تکرار کرد:گفتم چند سالته؟)
(هجده!)
(چی؟!!)
و قهـقهه ای طولانی زد.برای ویرجینیا اهمیت نداشت به چه می خندید آنقدر قـشنگ و هوسناک بودکه از شدت هیـجان,حالت تهـوع به ویرجیـنیا دست داد.جوان همچـنان خندان گفت:هجده...خدای من!شنیدی استف؟)و نگاه بی اعـتنااش را ازدسـتان کوچک ویرجینیـا که درآغوشش به هم قفل کرده بودگذراند و با خود گفت:دخترک بیچاره!باید حساب می کردم,پنج سال!)
ویرجینـیا متعجب شد.منظـورش چـه بود؟پسرک دستش را به سوی او دراز کرد:دوست نداری باهام آشنا بشی؟)
ویـرجینیا هنوز به جمله ی قـبلی او فکر می کرد.مگر هجده ساله بـودن اوج بدبختی بود؟جـوان متوجه شد و خندید:منظوری نداشتـم فـقط...فقط میخواسـتم بگم عـضوکـوچیکی خواهی بود یعـنیبعد از دختـر دایی سمنتا که چهارده سالشه توکوچکتـرین عـضو فامیلبه حساب می آیـی البته اگر دنیس روهم حساب نکنیم!)
از هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چهکه بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:خوب در رفتید...!)
پسرک هم زیر لب گفت:چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوقدست گرم پرنس راگرفت واو هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد اینجوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هل کنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنسبا زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:زور بزن استف,می تونم قسم بخـورماین قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به او کرد:متاسفم عزیزم اما حالا نمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
و بدون آنکه منتظر گرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اشرا بازکرد و تا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب باز کند همانطور سر به زیر با ورقه های داخل پوشه وررفت.به ویرجینیا کلی فرصت دادهشده بود تا از تماشای مخفیانه ی اولذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ و پـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش با کشیدگی خفـیف رو به بالا در گـوشه هـا و مژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش میرسید,قیافـه اش را کاملاً ملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساخته بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعت کم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بود که در دو طرف جاده ی سفیدی که می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.درانـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمام ضلعی همچـون قصری بلوری بنظر می آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا راهیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مالپدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنی خدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده هاو خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟با ایستادن ماشین,رانند� � با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرفزد:به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدن نداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنس برخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمیکرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشتوالبته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمنگذاشت باز پرنس صدایش کر د:شایدعصر
برگردم!)
ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشد که متوجه افکارش شده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقین کرد:نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
صدایی از محلی دور به گوش رسید:پرنس...پرنس...)
پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمری مقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را از صندوق عقب درآورد و کنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت داد زد:لطفاً صبرکن...)
رانـنده سوار شد و ماشین داشت راهمی افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه یمتفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوهای رنگ پر تلاُلو اش می رسید.ته ریشی که بر چهره ی ملایم اما خـشنش داشت اورا بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشین کوبید:نگه دار!)نفس نفس می زد:یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)
پرنس با خشم فوت کرد:نگه دار استف!)و سر از پنـجره درآورد:می دونـم چی می خوایی بگی بـراین و من عجله دارم!)
جوان به کمک ماشین خود را به پنجره ی باز رساند:تو رو خدا پرنس...تو باید بری اونجا.)
(بایدی وجود نداره!)
(خواهش می کنم پرنس!)
صدایش سرد اما نرم بود.پرنس با خستگی گفت:چقدر بهت بدم دست از سرم بر می داری؟)
(همه اونجااند...منتظرتند...)
(چه بهتر!از شکنجه دادن اونها لذت می برم!)
(داری همه چیزو خراب می کنی...)
پرنس به همه چیز نگاه می کرد الاچهره او:تبریک می گم,قصدم رو فهمیدی!)
(چرا این کارها رو می کنی؟)
(راه بیفت استف!)
ماشـین غـرشی کرد.جـوان با وحـشت گفـت:اون شرکت خیلی خـوبیه...بـبین الان ماروین زنگ زده بود می گفت پدربزرگ...)
پرنس بالاخره صدایش را بالابرد:دست ازسرم بردار براین!واقعاً مریضی یا خونه موندی منو دیونه بکنی؟)
جوان با شرم اضافه کرد:اما پدر بزرگ داره دنبالت می گرده!)
(به جهنم!!راه بیفت لعنتی.)
و ماشین عقب عقب راه افتاد.جوان به لب پنجره چنگ انداخت:بهش چی بگیم؟)
(بگید پرنس رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
ماشین سرعت گرفت و دستهای او رها شد.ایسـتاد و با ناامیدی فـریاد زد:اون هـتل لعنتی مال توست کمی عاقل باش!)
و پرنس هم با همان تن صدا جوابش را داد:پس بذار خودم تصمیم بگیرم!)
یعـنی صاحب هتل رجنسی,آقای سویینی او بود؟اوکه نمرده بود؟ماشین از همانراه سفـیدی که آمده بود بر می گشت که جوان بطـور ناگهـانی انگار که چـیزی یادش افـتاده باشد پـیش دوید و داد زد:تلفـنت رو روشن کن,دایی می گفت قطع کردی نمی تونند باهات تماس..)
و حرفـش با یک اشـاره ی پرنس نصفـه ماند!دسـتش را از پنـجره درآورده بود و انگشت وسطش را نشان می داد!
بعد از غیب شدن ماشین جوان به سوی ویرجینیا برگشت:بدید...بدید چمدونتون رو من ببرم!)
و به طرفش آمد,چمدان راگرفت و با همان متانت راه افتـاد و رفت!با این حرکتسردش ترس و نـاامیدی ویـرجینیا شدت گرفـت.او حتی خـودرا هم معـرفی نکرد!وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـود تاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروباز سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکت چوبی چسبیده
به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبرو شد.کف پارکر زرد رنگ داشت و آنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها رابا تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری هم در زیر پا وجود داشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهایی که از روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر میرسیـد,نورانی میکرد.همه جا با فـرشهای بـزرگ و کوچک کـرمی رنگ مفـروش بودو با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه ومبلمان کرمیرنگ ختم می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود بامزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان بهخودآمد:جیل...جیل بیا...)
زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایینمی آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزهای داشت.از هـمان جا غرید:آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتون برگردید,حال شما خوب نیست!)
اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهای او گوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت و مشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:آقای میجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشتحرفهایش را بشنود که جوان سر بلندکرد و بادیدن او در میان پله ها گفت:چرا ایستادی؟برواتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالا داره ملافه ها رو جمع...)
(الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حالتماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو میشناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگه دختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسرخم کرد:بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
(هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضر کن!)
دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـدبه تـندی چرخیـد و رفت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA