ارسالها: 2557
#1
Posted: 2 Nov 2012 20:46
درخواست ايجاد تاپيكى با عنوان "تمناى تو" در بخش خاطرات و داستانهاى ادبى داشتم
نويسنده : تينا عبدالهى
در ٢٩ قسمت
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#2
Posted: 3 Nov 2012 14:08
قسمت اول
با احساس سنگینی ِ دستی روی شونه ام چشم باز کردم و سرم رو برگردوندم،نگاهم به صورت مهماندار افتاد که بالبخند ملیحی گفت:
_لطفا کمربندتون رو ببندید،می خواهیم فرود بیاییم.
صندلیم رو به حالت عمود برگردوندم و کمربندم رو بستم و بعد از پنجره بیضی شکل نگاهی به بیرون انداختم اسمان داشت کم کم برای پذیرایی از خورشید لباس تیره خود را ازتن خارج می کرد.چراغ های شهر هم همانند پولک هایی لباس سیاه شهر را زینت بخشیده بودن،اما ساکنانش هنوز در خواب ارام صبحگاهی بودن.باورم نمی شد،روزی این شهر را به قصد فرار ترک کرده بودم ولی حالا به خاطر احساس دلتنگی که داشتم برگشتم،دلتنگی برای چی یا کی...خودمم نمی دونستم اخه کسی منتظرم نبود! دوازده سال دوری ،غم غربت،تنهایی و بی کسی....انگار که تمام این سالها رو توی خواب بودم و حالا به یکباره از خواب بیدار شده بودم وخودم را در وطن و زادگاهم ،سرزمیی که تکیه ای از وجودم بود، جایی که هیچ کس به من بهچشم یک بیگانه و غریبه نگاه نمی کرد می دیدم.حواسم رو جمع اطرافم کردم، خانمی که کنارم نشسته بود داشت روسری کوتاهی رو به سر می کرد،برای یک لحظه خنده ام گرفت اخه متوجه شدم اکثر خانم های دیگه هم دارن همین کار رو انجام می دن.
ناخوداگاه دستم رو به طرف شالی که روی سرم بود بردم و مرتبش کردم و برای یک لحظه تصویر سهیل در موقع خداحافظی برام زندهشد که بسته کادو پیچ شده ای رو در میان دستانم گذاشت.با صدای بغض الودی گفتم:
_این دیگه چیه ؟لابد هدیه خداحافظیه؟
_هم آره،هم نه.وقتی برسی تهرانلازمت می شه.
بسته رو که باز کردم چشمم به شال زیبا و خوش رنگی افتاد .در میانگریه خندیدم و گفتم:
_فکر نمی کنم هوای تهران انقدر سرد باشه که نیاز به شال گردن داشته باشم!
با خنده تلخی گفت:
_اینو ندادم که دور گردنت بندازی ،دادم که سرت کنی.
همان جا در مقابل او شال را سرم کردم ولی اشک هایم که به پهنای صورتم می ریخت دیگر فرصتی برای دیدن دوباره او به مننداد.با سر انگشتانم اشک هایی رو که بی اختیار به صورتم می ریخت و پاک کردم و برای چندمین بار شالم رو ،روی سرم مرتب کردم.بعداز نشستن هواپیما وقتی اکثر مسافرها رو می دیدم که برای زودتر ترک کردن هواپیما عجله دارن،با خودم گفتم که حتما افراد زیادی در سالن انتظار به استقبالشون اومدن!برعکس اون ها من برای خارج شدن چندان عجله ای نداشتم به همین خاطر روی صندلیم نشستم تا کمی دور و اطرافم خلوت بشه.روی اولین پله که ایستادم هوای شهرم را با یک نفس عمیق بلعیدم ،نسیم ملایمی که می وزید و به صورتم می خورد برایم نوید از یک روز افتابی و فرح بخش به همراه داشت.بداز تحویل گرفتن چمدان هایم از سالن خارج شدم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم،از دور پیرمردی را دیدم که روی صندلی نشسته و در همان حال به خواب رفته بود.آهسته گفتم،ببخشید که تکانی خورد و بعد از بالای عینکش نگام کرد و گفت:
_تاکسی می خواستید،آدرستون کجاست؟
_دقیقا نمی دونم آخه.....ممکنه اسم خیابون ها عوض شده باشه ولی میتونم راه رو نشون بدم.
_صبر کن،الان یکی از راننده هامون رو پیدا می کنم که تهرون رو مثل کف دستش بلد باشه.
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب منبشه رو به مردی که اونجا ایستاده بود کرد و گفت:
_ برو ببین اکبر اقا،سرویس نرفته؟
به ساعتم نگاه کردم پاک فراموش کرده بودم که به وقت ایران تنظیمش کنم،داشتم باهاش ور می رفتم که صدایی از پشت سرم اسمم رو صدا کرد:
_تمنا.
به عقب برگشتم ،مرد جوانی رو دیدم بلند و چهار شانه با پوستیگندمی و یک دست که نشان از دقت او در اصلاح صورتش داشت و ریش پروفسوری که بر صورتش جا خوش کرده بود هیبت مردانه تری بهش بخشیده بود؛موهای سیاه پرکلاغی،پیشانی بلند و ابروانی پر پشت و کشیده با چشم های سیاه عینک بدون فرم جذبه ای دو چندان به او بخشیده بود...
چند لحظه بعد که به خودم اومدمتازه فهمیدم هردوی ما حسابی مشغول برانداز کردن همدیگه هستیم.با خجالت سرم رو پایین انداختم و در حالی که صدام رو صاف می کردم ،گفتم:
_ببخشید شما؟
مرد بعداز این که یک قدمی به جلو برداشت نگاه تندو تیزی به من کرد وگفت:
_به جا نیاوردید؟
_متاسفانه نه!
_خانم،تاکسی منتظرتونه سوار نمی شید؟
غریبه بدون اینکه مهلتی برای جواب به من بده گفت:
_ممنون،نیازی به تاکسی شما نیست.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگری چرخ دستی چمدون ها رو از دستم کشید و بی توجه به من راه افتاد.به قدم هایم سرعت بخشیدم و پشت سرش دویدم و با خشم گفتم:
_هیچ معلومه چه کار می کنید،چمدون های من و کجا می برید؟
_امیرم....امیر دوستی،شناختید؟
_اوه خدای من ،امیر این تویی!متاسفم که نشناختمت اخه خیلی تغیر کردی.
بی توجه به حرفم،با لحن سردی گفت:
_بهتره سوار شید و بیشتر از این وقت و تلف نکنید.
به محض سوار شدن پرسیدم:چه خبر؟خاله،عمو،نگین چطورند؟
وقتی با سکوتش رو به رو شدم،فهمیم از اینکه نشناختمش حسابی دلخور شده اما من که تقصیری نداشتم، مگه کف دستم روبو کرده بودم که اون می خواد بیاد دنبالم.شونه م رو با بی خیالیبالا انداختم و گفتم:
_دلم می خواست سوپرایزتون کنم،حیف شد.
امیر دستش رو پشت صندلیم گذاشت و لحظه ای کوتاه به صورتم خیره شد و بعد به طعنه گفت:
_ولی اینطور که به نظر میاد خوت بیشتر از همه سوپریز شدی.
سپس بدون هیچ حرف دیگری همانطور که به عقب نگاه می کرد از پارگینگ خارج شد و گفت:
_کسی از اومدنت خبر نداشت،البته به جز من.
_شما از جا فهمیدید؟
_سهیل تماس گرفت.
بقیه مسیر رو در سکوت طی کردیم.همانطور که هوا داشت کم کم رو به روشنایی می رفت من با هیجان و ذوق زیادی خیابون ها رو با نگاهم دنبال می کردم.هرچی باشه دوازده سال زمان کافی و فرصت زیادی برای تغییر و تحول بود.
_خب دیگه رسیدیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#3
Posted: 3 Nov 2012 14:11
پیاده که شدم به خونه نگاه کردم،تا اون جا که حافظه من یاری می کرد ظاهرش هیچ تغییری نکرده بود البته جز رنگ سیاه در که در اون سالها ابی بود.امیر با کلید در رو باز کرد و من ارام و بی صدا وارد حیاط شدم و چشمم به خاله افتاد که بی توجه به حضور ما مشغول اب دادن باغچه بود،ناخوداگاه بغضی اندازه یک هلوی درشت گلومو فشار داد و با صدای گرفته و لرزانی صداش کردم.خاله برگشت و نگاه متعجبش رو به صورم دوخت،داشتمنگاهش می کردم که دیدم شلنگ اب از دستش رها شد و زیر لب اروم اسمم رو صدا زد ،به زحمت چند قدم به طرفش برداشتم و خومرو توی بغلش جا کردم.
صداش تو گوشم پیچید.
_تمنا...باورم نمی شه!
بعد من و از توی بغلش خارج کردو صورتم رو توی دستش گرفت،به راحتی می توانستم پرده اشکی رو که روی چشماش رو گرفته بود ببینم.
_چه قدر تغییر کردی.....برای خودت خانمی شدی.
و دوباره با مهربانی بغلم کرد،از حق نباید می گذشتم برام حکم مادری رو داشت که از اغوش پر مهر مادریش محروم بودم.برای چندمن بار من و بوسید و بعد از خودش جدا کرد وگفت:
_بیا عزیزم،منصور هم باید تو رو ببینه...تا همین چند لحظه پیش داشتم با خودم می گفتم معلوم نیست این پسره افتاب نزده کجا رفته،نگو اومده بوده دنبال تو.چقدرم کلکه پدرسوخته هیچی به مابروز نداده بود. حالا خوبه که همدیگه رو شناختید اخه تمنا جان خیلی تغییر کرده!
_اما به نظر من این امیر ِ که خیلی تغییر کرده،طوری که اصلا نشناختمش.
_راست می گی؟
_باور کن مامان،ایشون من و نشناختند.
_خاله جان،شما باید به من حق بدید چون اخرین باری که من امیر رو دیدم یک جوان کم سن و لاغر بود اما حالا برای خودش یه اقای به تمام معنی شده،پس می بینیدکه من چندان هم مقصر نیستم.
_شما هم زمانی که ما رو ترک کردید یک دختربچه بیشتر نبودید اما با این حال من ،شما رو شناختم.
_بقیه حرف هاباشه برای بعد،بیاتمنا ،می خوام ببیم منصور چی،اونمتو رو می شناسه یا نه.وای نگین رو بگو که چه قدر از دیدنت خوشحال می شه.
وارد خونه که شدیم اطراف رو خوبنگاه کردم،داخل خونه هم مثل بیرون تغییر چندانی نکرده بود.با شنیدن اسمم به طرف خاله برگشتم و چشم به دهانش دوختم که گفت:
_ببینم صبحانه که نخوردی،بیا بشین یه چیزی بخور تا منم برم منصور رو صدا کنم....
بعد در حالی که دور خودش می گشت زیر لب حرف میزد.
_مادرمن ،دنبال چی می گردین؟
_قوری...یادم نمیاد کجا گذاشتمش؟
_خاله جان روی سماوره.
_مامان قوری رو بدید من چای میریزم،شما بهتره برید باباروبیدار کنید،در ضمن نگین رو هم فراموش نکنید.
جلو رفتم وگفتم:اگه اجازه بدید نگین رو من بیدار کنم.
_چرا که نه،من هم می رم سر وقتباباش.
اتاقی که نگین توش خوابیده بودهمان اتاق سالهای دور کودکی بود،در و دیوارهای اتاق تنها شاهدانبازی ها و قهر و اشتی های ما بودن.اروم و اهسته کنارتختش نشستم ،چهره اش برام غریبه نبود چون به طور مرتب عکس جدیدی از خودش می فرستاد.با پشت دستش اروم گونه اش رو لمس کردم،انقدر نازخوابیده بود که دلم نمی امد از خواب بیدارش کنم.یکلحظه به عقب برگشتم و خاله را دیدم که بازویش را به چهارچوب در تکیه داده بود و ما رو نگاه می کرد،اهسته صدایش زدم:
_ نگین .... نگین .
_مامان دست ازسرم بردار و بزار بخوابم،امروز رو مرخصی رد کردم.
بعد توی خواب غلتی زد و پشت به من کرد و پتو رو روی سرش کشید.به سمت خاله برگشتم و وقتی با تکان سر موافقتش را دیدم پتو رو از روش کنار زدم و در گوشش گفتم:من مامان نیستم، تمنام.
_خب،هرکسی دلت می خواد باش.
دوباره پتو رو ،روی سرش کشید اماکمتر از یک ثانیه مثل جن زده ها پتو رو کنار زد و سر جاش نشست وزل زد به صورتم.
_سلام،چیه هنوز خوابی؟
طفلک چند بار چشمانش راباز و بسته کرد تا اگه داره خواب می بینه از خواب بیدار بشه.خاله دستش رو، دور شونه ام حلقه کرد و گفت:
_خواب نمی بینی، تمنا برگشته.
با شنیدن حرف خاله، نگین به خودش امد و من بالاخره تونستم بعد از ساهل دوری دوباره دوست و همبازی دوران بچگیم رو بغل بگیرم.از بغل هم که بیرون امدیمبا دستش ضربه ای به شونه ام زد وگفت:
_عجب جنس خرابی داری تو ،چه بی خبر،به خدا اخر فیلمی!می بینی مامان همین دو روز پیش تلفنی باهاش حرف زدم تخسه دیگه چه می شه کرد،یک کوچولوهم لو نداد.
_اینطوری مزه اش بیشتره.
_کارت هم خیلی لوس و بی مزه بود.اصلا به من چه خودت ضرر کردی ،اول اینکه سعادت دیدن ما رو به همراه دسته گلی زیبا و گرون قیمت توی فرودگاه از دست دادی ،بعدشم کلی بوس و بغل مجانی گیرت می اومد.
_باشه دلم سوخت حالا راضی شدی.راستی خانم قصد ندارن از جاشون بلند شن،نکنه می خوای تا فردا همین جا هی منو سین جیم کنی؟
_مامان چایی حاضره؟
_فقط منتظره علیا مخدره است که بره نوش جانش کنه،یا نه اگه میترسی به زحمت بیفتی برات بریزم و بیارم.دیدی چی شد،اونقدر حواسم رو پرت کردی پاک فراموش کردم می خواستم برم و منصور رو بیدار کنم.
خاله ما روتنها گذاشت و نگاهم رو تا دم در اتاق به دنبال کشید،نمی دونم چه مدت همین جوری به اون سمت زل زه بودم که با صدای نگین به خودم امد.
_ببینم تنها اومدی یا با بوی فرندت؟
_یه انگار هنوز تو عالم هپروتی،خانمی بهتره که از خواببیدار بشی چون حسابی داری چرتو پرت می گی ،اگه من کسی روبه همراه داشتم که نمی اوردم اینجا،گوشت رو بدم دست گربه که بعدش سر خودم بی کلاه بمونه.
_من؟!..اگه منظورت به منه از الان گفته باشم که بی خود اصرار نکنی چون من برخلاف دیگران اصلا خارجیش رو نمی پسندم و آک ایرانیش رو ترجیح می دم.
_چه تفاهمی،اتفاقا من هم برای همین اومدم که یه خوبش رو برای خودم پیدا کنم.حالا بهتره پاشی بری صورتت رو بشوری تا خواب ازسرت بپره.
وارد اشپزخانه که شدم با عمو منصور روبه رو شدم و بعد از سلامو احوال پرسی اومدنم رو خوش امد گفت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#4
Posted: 3 Nov 2012 14:12
خوب که نگاش کرم فهمیدم دلمحسابی براش تنگ شده،هر چه باشه از پدرم به من نزدیک تر وعزیزتر بود.سرمیز صبحانه همه بهجز امیرحضور داشتند و خاله با گفتن این جمله که معلوم نیست این پسره اول صبحی بدون صبحانه کجا گذاشته رفته ،دلخوریشرو نشون داد.
_ تمنا جان،عو اگه با من کاری نداری می رم فروشگاه....
_نه عمو،به سلامت.
_خانم شما چیزی از بیرون نمی خوای براتون بگیرم.
_چرا هر چی می خواستم لیست کردم گذاشتم توی جیب کـُتـِت.شما دخترام بهتر پاشید برید توی سالن فقط تمنا جان بگو ناهار چی دوست داری همون روبرات درست کنم.
_یه غذای ایرونیه...ایرونی.
_مامان از همین حالا دست به کار شو یه ابگوشت حسابی تدارک ببین چون غذای اصیل و ایرونی تر از این سراغ ندارم.
_نه تو رو خدا خاله جون،غیر از ابگوشت هر غذای دیگه ای که درست کنید خوشمزه است.
_هنوزم مثل بچگی هات از ابگوشت بدت میاد....خیلی خوب پاشید برید اجازه بدید منم به کارم برسم.
_کمک نمی خواهید خاله.
_نه عزیزم،راستی نگین فرصت بده تمنا استراحت کنه بعد تخلیهاطلاعاتیش کن.
_باشه مامان،من که کاریش ندارمالبته به شرطی که اول سوغاتی منو بده بعد هر چی دلش می خوادخستگی در کنه.
وارد سالن که شدیم چشمم به چمدون ها افتاد،دست نگین رو گرفتم و گفتم:
_باشه بیا بازشون کنیم هرچند چیز قابل داری نیست.
_نشنیدی می گی مفت باشه کوفت باشه.یا اینکه دندون اسب پیشکشی رو نمی شمارن.
سوغاتی هایی را که گرفته بودم به جز مال امیر برای همشون مناسب بود اما هدایایی رو که برای امیر گرفته بودم واقعا فاجعه بودن و به نظرم مناسب با هیکل دوازده سال پیشش بودن. نگین وقتی لباس ها را توی دستم دید از شدت خنده کف سالن دراز کشید،صدای خنده نگین باعث شد تا خاله از اشپزخانه سرک بکشد.
_معلومه اینجا چه خبره؟
_مامان بیا تمنا برامون سوغاتی خریده.
_اِ دستش درد نکنه....خاله چرا شرمنده کردی ،این کارا چیه،همین که خودت بعد از سالها برگشتی خودش برای ما بزرگترین هدیه است...حالا تو چرا داری غش می کنی؟
_آخه...آخه مامان ببین تمنا برایامیر چی خریده!
_طفلک تمنا گناهی نداره برای اینکه وقتی داشت می رفت امیر،بچه ام مثل نی قلیون بود تازه چند سالی می شه که همچین هیکلش مردونه شده.
_من بادیدن عکس هایی که از شما به دستم می رسید یه تصویر ذهنی ازتون داشتم اما هیچ وقت از امیر عسی برام نفرستادین...راستی چه ساعتی ازسر کار میاد چون قبلشباید برم خرید.
_نمی خواد خاله جان،تو خریدت روکردی مهم این بوده که به یاد ما بودی.
_نه خاله بیشتر از این شرمنده ام نکنید،اگه امیر بیاد و این ها رو ببینه نمی تونم توی صورتش نگاه کنم،پاشو نگین باید بریم خرید.
_حالا چه عجله ای دارید باشه عصر می رید چون امیر تا شب نمی اد،الانم بهتره بری یه دوش بگیری تا خستگی از تنت در بیاد.
_بهتره اول برای این چمدونها یهجا پیدا کنم بعد،خاله این ها رو کجا بذارم؟
_تو برو دوش بگیر نگین چمدونات رو می بره به اتاق مهمون.
نگین یکی از چمدونا ها رو برداشت و گفت:همراهم بیا.
اتاق مورد نظر زیاد برام غریبه نبودچون یه مدتی توش زندگی کرده بودم. نگین پرده روکناری زد و گفت:
_تا تو بری حموم و بیای منم اینجا رو اماده می کنم.
از داخل یکی از چمدونها لباس و حوله ام رو برداشتم و به طرف حمام رفتم.ماندن زیر دوش اب گرم باعث شد تا خستگی ام کمی رفعبشه و سر حال بیام و با نشاط بیشتری به خاله و نگین ملحق بشم.بعد از ناهار و یک خواب نیمروزی کوتاه به قصد خرید با نگین از خانه خارج شدیم،از اینکه دوباره بین مردمم بودم لذت می برم.بالاخره بعداز کلی گشتن،با راهنمایی نگین یک پلیور و کاپشن پاییزی برای امیر و یه مانتو برای خودم خریدم، نگین هم بعد از اینکه حسابی برای خودش خرید کرد رضایت داد تا برگردیم.
وقتی رسیدیم خونه خوشبختانه امیر و عمو هنوز نیامده بودن،بعد از جا به جایی وسایلی که خریده بودم به همراه نگین لباس هامون رو پرو کردیم در حالی که خاله با لذت هردوی ما رو نگاه می کرد.شب با امدن عمو و دیر کردن امیر ،خاله به شدت دلواپس شده بود اخه به گفته خودشون سابقه نداشته که اون بی خبر این همه وقت دیر کنه.دلشوره و اضطراب خاله تا زمانی که امیر باخونه تماس نگرفت از بین نرفت، امیر علت دیر کردنش را به خاطر مشکلی که در موزه پیش اومده بود اعلام کرد. نگین قبلا بهم گفته بود که امیر علاوه بر تدریس در رشته باستان شناسی،مسئول یکی از موزه های شهر است.
_خب خانم،حالا که خاطر جمع شدیبه فکر این معده های خالی ما هم باش،بابا لااقل به خاطر مهمون عزیزی که داریم شام روزودتر بده.
_باشه،الان غذا رو می کشم.
بلند شدم تا همراه نگین به خاله کمک کنم که عمو گفت:
_دخترم تو بشین نگین به مادرش کمک می کنه.
دوباره سر جام روی مبلی نزدیک عمو نشستم.
_از خودت برام بگو،اونجا چه کارا می کردی....البته کم و بیش از اوضاع و احوالت خبردار بودم چون نگین نامه هایی رو که می فرستادی برام می خوند اما با این حال دوست دارم از زبون خودت بشنوم. امروز از صبح فکرم فقط مشغول بود و به تو اینده ات فکر می کردم.راستش وقتی که فرستادمت بری، دست به ریسک خطرناکی زدم و مدام با خودم می گفتم،نکنه از چاله بیرون کشیده و فرستاده باشم توی چاه که دیگه هیچ راه برگشتی نداشته باشه.امروز خدا رو شکر می کنم که در اون زمان کار اشتباهی نکردم،تو دختر با وجودی بودی که تونستی روی پای خودت بایستی.خب عمو همش که من حرفزدم، تو هم یه چیزی بگو.
همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم:
_از حق نباید گذشت که شما بیشتر از پدرم برام پدری کردید.زمانی که اونجا بودم هر وقت می خواستم پام رو کمی کجبذارم با خودم می گفتم نباید کاری کنم که وقتی برگشتم و شما رو دیدم بهم بگید،آخرش گرگ زاده گرگ شود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#5
Posted: 3 Nov 2012 14:14
اکثر اوقات وقتم رو با درس خوندن پر می کردم تا فرصتی برای کج روی نداشته باشم،بعد از تموم شدن درسم هم خودم رو غرق در کار کردم،البته هیچ کدوم نتونستند حفره ای رو که در وجودم بود پر کنند، یادتون میاد قتی خبرمرگ پدرم رو دادید و گفتید که می تونم برگردم در جوابتون چیگفتم،گفتم که دیگه برگشتی درکار نیست.اون موقع واقعا قصد نداشتم که دوباره برگردم،خیلی همتلاش کردم که فکر بازگشت و از ذهنم پاک کنم اما نتونستم،انگارتمام وجودم به سمت ایران پر میکشید....و دیدید که بالاخره برگشتم.راستش دلم می خواد از پدرم بیشتر بدونم ،چطوری مرد...کجا دفنش کردند.
_تصادف کرد چون زیادی مصرف کرده بود و هوش و حواسش سر جاش نبود.
خاله_حالا وقت برای این حرف ها زیاده،منصور تو دیگه چرا؟مگه نمی بینی بچه خسته است.اون وقت توبدتر ذهنش رو با یاداوری و زنده کرد خاطرات گذشته مکدر می کنی... تمنا جان ،عزیزم غذا حاضره پاشو بیا سر میز.
هیچ دلم نمی خواست کسی غم دلم رو از توی نگاهم بخونه،به همین خاطر به زحمت لبخندی زدم و از جام بلند شدم.کسی چه می دونست وقتی من خبر مرگ پدرم رو شنیدم تا مدت ها براش سوگواری کردم،هرچند شاید لیاقتشرو نداشت اما هر چی بود پدرم بود.
سر میز عمو بدون مقدمه ازم پرسید:
_پس اومدی تابری همیشه بمونی.
دیس برنج رو به دست نگین دادمو گفتم:
_بله عمو جان،البته یکسری کار هست که باید به وقتش انجام بدم.
اول اینکه باید مدارکم رو تطبیق بدم بعد هم کار مناسبی پیدا کنم و در اخر یه اپارتمان نقلی بخرم و زحمتم رو کم کنم.
_این چه حرفیه،زحمت کدومه؟حرفرفتن رو نزن که ناراحت می شم تا وقتی ایرانی و ازدواج نکردی همین جا هستی و قدمت روی چشمای ماست.راستی نگین می گفت معماری خوندی؟
_بله،مدرک تحصیلیم معماریه.درضمن شما خیلی به من لطف دارید اما اگه اجازه بدید دوست دارم مستقل باشم.
_یعنی از اینکه در کنار ما هستی ناراحتی؟
_این چه حرفیه خاله جان،اگه برگشتم فقط به خاطر شما بود چون من غیر از شما کسی رو در ایران نداشتم.
_پس همین جا بمون و حرفی از رفتن و زندگی مستقل هم نزن،تو برای ما مثل امیر و نگین هستی.
می دونستم که هیچ راهی برای متعاقد کردن انها وجود ندارد برای همین سکوت کرم.بعد از شام با خواهش و التماس خاله رو از اشپزخانه بیرون فرستادم و به کمک نگین شروع به شستن ظرف ها کردم.
_ تمنا ،جدی جدی می خوای زندگی مستقلی داشته باشی؟
_من به مستقل بودن عادت کردماما راضی کردن پدر ومادرت کار سختیه.
_مگه اینجا چه ایرادی داره،ما تازه تو رو پیدا کردیم....راستی فردا میای بریم دفتر نشریه،اگه بخوایمی تونم همونجا پیش خودم کاریبرات پیدا کنم.بعدش می تونی اون مدرک آبکیت رو که گرفتی بذاری دَم کوزه و ابش بدی تا اینکه سبز بشه.
_همین که اون نشریه تو رو تحمل می کنه کافیه،من دیگه پیش کش.
_تحمل...پس خبر نداری که من کی از بهترین خبرنگاراشون هستم و چون دیروز یک گزارش توپ تهیه کرده بودم،امروز رو بهم مرخصی تشویقی دادن.
_من که فکر می کنم سردبیرتون الکی یه چیزی گفته تا دل تو رو خوش کنه تا شاید می خواسته امروز در نبود تو یه نفس اسوده بکشه.
_پس خبر نداری که اون یه روزم بدون من نمی تونه توی اون نشریه دوام بیاره،باور کن بزور ازش مرخصی گرفتم.
_دروغگوی کم حافظه،تو که گفتی بهت تشویقی داده.
_آره،اما وقتی گفت که گزارشت خوبه و منم دیدم تنور داغه و سریع مرخصی رو چسبوندم.
در حالی که اخرین بشقاب رو به دستم می داد تا خشک کنم،ادامه داد:
_دوست دارم اگه تونستی یه روز بیای با من بریم،همکارام بچه های باحالی هستن.
بعد دستش هایش را شست و با حولهخشک کرد و گفت:
_برو بشین تا من چایی بریزم وبیارم.
با ورودم به سالن صحبت های خالهو عمو منصور به یک باره قطع شد و هردو ساکت شدند،وقتی کنارخاله نشستم برام میوه گذاشت و گفت:
_دستت درد نکنه،باید خیلی خستهشده باشی از وقتی رسیدی استراحتنکردی.
_شوق دیدن شما باعث شده که من اصلا احساس نکنم خسته راهم،دلم میخواد به اندازه دوازده سال تماشاتون کنم.
_بپا چشممون نکنی.
_منظورم خاله و عمو بودن،تو کهتماشا نداری.
نگین همانطور که سینی چای رو ،روی میز می گذاشت ادامه داد:
_دلت میاد منو نگاه نکنی،منی روکه مثل مینیاتور می مونم.والله شنیده بدیم چشمان زیبا همه چیز رو زیبا می بینه اما انگار تو عکس این قضیه رو ثابت کردی.
_پدر سوخته یعنی من مادرت زشتیم!
_من غلط بکنم اگه چنین جسارتیروکرده باشم.... تمنا خانم نیومدهبین من و پدر و مادرم و شکراب کردی.
_می بینی تمنا جان با اینکه بزرگ شده اما هنوز دست از لوس بازی برنداشته.
_اِ مامان!من کجام لوسه؟پاشو تمنا،پاشو تا این دوتا بیشتر از این آبروی من و پیش تو نبردن ازاینجا بریم.
_ نگین ، تمنا خسته است،با پر حرفی اذیتش نکنی.
_چشم،مامان خانم.
جلوی دراتاق، نگین به طرفم برگشت و گفت:
_اگه خوابت میاد برو استراحت کن وگرنه بیا با هم یه کمی حرف بزنیم.
_خوابم نمیاد و تازه فکر نکنم که بتونم حالا حالا بخوابم،اخه به خاطر تغییر ساعت خوابم بهم خورده.
_زنده باد شب زنده داری.
به اتاق نگین رفتیم و لبه تختش نشستیم.
_ تمنا می خوای البومم رو ببینی؟
_البته که دلم می خواد.
البوم رو به دستم داد و گفت:
_دیروز با خاطراتش فریبم داد و فردا با وعده هایش تا به خودم امدم امروز رفته بود.
_ادیب شدی!
_کجاش و دیدی.
البوم را که باز کردم عکس های دوران کودکی نگین جلوی چشمم ظاهر شد.در بعضی از عکساش منهم بودم،دیدن یکی ازاون ها بد جور منقلبم کردچون عکسی دسته جمعی از خانواده من و نگین بود. اشکهام سرازیر شد و همچنان در نیز با صدای ضربه ای باز شد.
-بچه هانخوابیدین؟
_نه مامان جون.
_ما رفتیم بخوابیم. نگین دیگه سفارش نکنم ،مراعات تمنا رو هم بکن.
_چشم مامان،شما برید بخوابید و نگران نباش هوای مهمان عزیزتون رو دارم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#6
Posted: 3 Nov 2012 14:16
خاله با گفتن خوابهای خوب بببنید در رو بست،در دل خدا رو شکر کردم که متوجه اشکهام نشد.عکس های بعد از دوازده سالگی نگین برام جذابیت دیگه ای داشت،اخرین عکس البوم هم متعلق به نگین و تمام همکاران نشریه اش بود.بعد از اینکه همه رواز روی عکس معرفی کرد البوم رو بست و بهم خیره شد.
_چیه،چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟
_می خوام یه سوالی ازت بپرسم اما نمی دونم کار درستیه یا نه؟
_چیه،شَم خبرنگاریت گل کرده وقصد داری تو زندگی من سرک بکشی.
خنده ریزی کرد و گفت:
_افرین به هوش و ذکاوتت.
_بپرس،سعی می کنم جوابت رو بدم.
_چی شد که رفتی؟اونم اون طور ناگهانی!اخه اگه یادت باشه اون سال تابستون من رفته بودم رشت خونه مادربزرگم،وقتی برگشتم گفتن تو برای همیشه از این جا رفتی.تازه به من کلی سفارش کردن که نباید به کسی بگم که از تو خبر دارم.مامان هم ازم خواست که در این مورد زیاد کنجکاوی نکنم و در نامه هایی که برات می نویسم درباره این موضوع چیزی نپرسم.
در حالی که نگاه خیره ام را به نگین دوخته بودم با تمام فکرو ذهنم به زمان عقب برگشتم،چهروزهایی بود...الان که بهش فکر می کردم خیلی دور به نظر میرسید.بعد ازاینکه گرمای دست نگین رو روی دستم حس کردم ،صداش گوشم رو نوازش داد.
_بی خیال،ولش کن.نمی خواستم ناراحتت کنم.
_ناراحت نشدم فقط یه لحظه به بازی سرنوشت فکر کردم که با من چه کرد...یادمه زندگیخوبی داشتیم ،خوشبختی کمترین کلمه ای بود که می تونستم در مورد زندگیمون به کار ببرم اما خودتم خوب می دونی که همیشه عمر شادی و خوشی کوتاه بوده،خوشی و شادی زندگی ما رو هم به یکباره سَنا با بیماریشازمون گرفت،سرطان در کمتر از مدت شش ماه برادرم رو پرپر کرد.من نه تنها برادرم بلکه پدر و مادرم رو هم از دست دادم و ارامش از خونه ما پر زد و دیگه برنگشت.سکوت غم انگیزخونه جزبا صدای فریادهای پدرم و یا مادرم با چیز دیگه ای شکسته نمی شد.دو سال تمام خونه مون میدون جنگ پدر و مادرم بود.اونا انگار اصلا منو نمی دیدن،درست مثل اینکه منو هم همراه سنا در گور گذاشته بودن. منم چاره ی دیگه ای نداشتم جز اینکه خودم رو با درس خوندن سرگرم کنم،بعضی وقتها م اگه فرصتی دست می داد با تو همبازی می شدم یا تمرین خطاطی می کردم.یادم میاد تازه چهارده ساله شده بودم و با اینکه بهار بود اما فضای خونه ما از زمستون هم سرد تر بود.در یکی از همین روزها مادرم بعد از مدتی به اتاقم اومد و محکم بغلم کرد ،کاری که بعد ازدو سال می تونستم بگم اولین بار بود.بعد از اینکه منو ازخودش جدا کرد،رو به روم نشست و گفت:
_ تمنا گوش بده ببین چی می گم،زندگی من و پدرت به اخر رسیده....من....تصمیم گرفتم که ازپدرت جدا بشم،دیگه نمی تونم با یک ادم دائم الخمر زندگی کنم.
باحرف های که مامان درباره بابا زدتازه فهمیدم که اون جسما بیمار نبوده بلکه اکثر ساعتهای عمرش رو مست بوده!حالا باید چی کار می کردم،از نگاه مادرم می تونستم بفهمم که قصد داره منو ترک کنه. نمی دونم ایا اون از نگاهم التماس دلم رو می خوند یا نه.نگاه پر التماسم رو نادیده گرفت و بالاخره حرف اخرش رو زدو گفت:
_ تمنا،من خیلی صبر کردم و دیگه نمی تونم،راستش بریدم.پدرت اخلاق های دیگه ای هم پیدا کرده که برام قابل تحمل نیست.من...جعبه جواهراتم و سند یک زمین رو که به نام خودته امانت دست منصور سپرده ام،هر وقت به پول احتیاج پیدا کردی ودر مضیقه بودی به عمو منصورتبگو حتما کمکت می کنه چون فکر نکنم دیگه بتونی به پدرت تکیه کنی.از این به بعد باید سعی کنی خوب درس بخونیتا بتونی روی پای خوت بایستی .
با بغض گفتم:
_مامان نرو ،التماست می کنم تنهام نذار ...خواهش می کنم.اما چه فایده که مادرم رفت و التماس های منو نادیده گرفت.فکرکنم پاک فراموش کرده و یادشرفته توی این دنیا دختری هم به نام تمنا داره.
بعد از رفتن مامان،من موندم و پدریکه اکثر ساعات روزش رو پی میسارگی می رفت.کم کم کارش به جایی رسید که شروع به فروختن وسایل خونه کرد.اول از تابلو ها و عتیقه هایی که توی خونه داشتیم کم شد و بعد هم بقیه وسایل،در اخر هم خود خونه رو از دست دادیم و مجبور شدیم که یه اپارتمان کوچک و نقلی در نزدیکی شما نقل مکان کنیم،یادت که هست.
نگین با سر جوابم روداد و من دوباهادامه دادم:تا بالاخره که اون شبشوم رسید...توی خونه تنها بودم و دلم می خواست بیام پیش تو ولی تو نبودی و رفته بودی سفر،برای همین هرجوری بود خودمرو سرگرم کردم.داشتم خودم رو برای خواب اماده می کردم که صدای زنگ در اومد. از نحوه زنگ زدنش می شد فهمید هر کسی کهپشت در خیلی عجله داره.حسابی ترسیده بودم و می دونستم باید چهکار کنم،راستش دلم نمی خواست در رو باز کنم اما بعد با خودم گفتم شاید کسی که پشت در منتظره کار مهمی داشته باشه.در رو که باز کردم خاله میمنت،مادرت رو پشت در دیدم.وقتی منو دید محکم بغلم کردو گفت:
_خدا رو شکر که سالمی،کجا بودی پس چرا در رو باز نمی کردی؟نگران شدم.
از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
_خاله جون،نمی دونستم که شما هستید!
خاله سریع وارد خانه شد و گفت:
_زود باش،وقت نداریم بایدعجله کنی.هرچی که لازم داری بردار چون ...چون دیگه قرارنیست به اینخونه برگردی.
_چرا خاله؟مگه چی شده؟اتفاقی افتاده...بابام...طوری شده؟
_وقت نیست انقدر سوال نکن،بعدا همه چی رو برات توضیح می دم فقط زود باش. شناسنامه، لباسات... نمی دونم، هرچی رو که دوست داری رو بردار.
خیره و بی حرکت به دهان خاله چشم دوخته بودم که خاله با عصبانیت دستش رو،روی شونه ام گذاشت ومنو به جلو هل داد.
_چرا ایستادی و منو نگاه می کنی،زود باش هر چی می خوای بردار بریم تا بدبخت تر از این نشدی.
_آخه من هنوز نمی دونم اینجا چه خبره؟
_لازم نیست تو چیزی بدونی...به من اعتماد نداری؟
به طرف اتاقم راه افتادم اما انقدر گیج بودم که نمی دونستم باید چی کار کنم.خاله که حال و روزم رو دید گفت:
_هر لباسی رو که لازم داری بریز وسط اتاق،خودم داخل ساک می ذارم.تو هم برو جاهای دیگه خونه رو ببین و هر چیزی رو که فکر می کنی باید برداری،بردار.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#7
Posted: 3 Nov 2012 14:20
وقتی با شناسنامه ام از اتاق بابابیرون اومدم،خاله گفت:
_خب چیز دیگه ای لازم نداری؟
با سر پاسخ خاله را دادم.اماده خروجازخونه بودیم که خاله گفت:
_داشتم فراموش می کردم،برو قلم وکاغذ بیار برای پدرت یه نامه بنویس و بهش بگو که از این وضع خسه شدی،به همین خاطرخونه رو برای همیشه ترک کردی.
_من این کار رو نمی کنم.
خاله ساکم رو زمین گذاشت و شونه هام رو توی دستش گرفت و تکانم داد وگفت:
_ تمنا من بد تو رو نمی خوام،الان وقت لجبازی نیست.خواهش می کنم هر چی می گم گوش کن.
به ناچار به خواست مادرت عمل کردم و نامه ای برای بابام نوشتم.هر چند،همش حرف هایی بود که خاله بهم دیکته کرده بود.دقیقا متن نامه یادم نیست ولی در کل می تونم بگم که یک شکایت نامه نوشته بودم از رفتار پدرم و کاراش و این که من هم مثل مادرم صبرم تموم شده. از خونه که خارج شدیم تازه یادم افتاد کهدفترچه خاطراتم رو برنداشتم،به خاله گفتم تا ماشین رو روشن کنه من هم برگشتم.دفترم داخل کشویدراورم کنار البوم عکسام بود.البومم رو هم برداشتم،شاید ته دلم یه جورایی امیدوار بودم که قراره پیش مادرم برم.به خاطر همین با خوشحالی پله ها رو ،دو تا یکی پایین اومدم.
خاله کلافه و منتظر تو ماشین نشسته بود.وقتی کنارش نشستم گفتم:
_حالا می تونیم بریم.
با دستش گونه های خیسش را پاک کرد.نمی دونستم چه اتفاقی افتاده اما هر چه بود اتفاق خوشایندی نبود.وقتی به خونه شما رسیدم هر لحظه منتظر بودم که مامانم رو ببینم اما تنها کسی رو که موفق شدم ببینم امیر بود،با خودم گفتم حتما قراره مامانم بعدا بیاد.خاله ساک و بقیه وسایلم رو با خودش برد،وقتی برگشت روکرد به من و گفت:
_برو تو اتاق امیر،کمکت می کنه تا یه جایی پنهان بشی.از اتاق به هیچ وجه خارج می شی تاخودم بیام دنبالت،فهمیدی.
از حرف های و کارهای خاله سر در نمی اوردم.شب از نیمه گذشته بود که پدرت به خونه اومد.دو سه روزی می شد که تو خونه شما پنهون بودم بدون اینکه علتش رو بدونم.در این چند روز بابام،بارها و بارها به خونه تون اومد اما به من حتی اجازه ندادن که به در اتاق نزدیک بشم.امیر همچون نگهبانی چهار چشمی جلوی در مراقبم بود.یکی از همین شبها عمو منصور بعد از رفتن بابام،منو صدا زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت:
_پدرت،تو رو....تنها سرمایه زندگیش رو باخته...ان هم به یک مرد هفتاد و چند ساله...به خاطر همین مجبور شدم برای نجات زندگیت به میمنت زنگ بزنم کههر طور شده تو رو از اون خونه خارج کنه... کاریه که شده اما بالاخره باید یه فکری بکنیم،این جا دیگه برای تو امن نیست باید مدتی از این شهر دور بشی.
گفتم:
_عمو منو بفرستید پیش مادرم.
نگاهی مشکوک بین خاله و عمو رد و بدل شد.خاله میمنت اروم و اهسته گفت:
_پیش مادرت هم نمی تونی بری.
بعد هم دوباره رو کرد به عمو و گفت:
_منصور چطوره بفرستیمش پیش عمه ملوک هم می تونه درسش رو ادامه بده،هم دست کسی بهش نمی رسه.
....
پايان قسمت اول
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#8
Posted: 3 Nov 2012 14:45
قسمت دوم
عمو متفکرانه گفت:
_یعنی می گی بفرستیمش سوئد....حرفی نیست اما می دونی که گذرنامه می خواد،تازه دخترمجرد که نمی تونه بره اون ور آب.
برای یک لحظه همه ساکت شدند و مدتی بعد این امیربود که سکوت رو شکست و گفت:
_یک ازدواج صوری می تونه مشکل رو حل کنه،این طوری از شراون پیر مرد عوضی راحت می شیم.
_ازدواج کردن که الکی نیست،اجازه پدرش باید باشه مادرجون!
_اونو می شه با یه گواهی فوتحل کرد،فکر خوبیه.
_مگه می شه منصور ،تو هم روی هوا یه حرفی می زنی.
-می دونی میمنت،یکی رو می شناسم که می تونه برام یه گواهی فوت جعلی درست کنه.
_خیلی خب،گواهی فوت هم درست کردی اما از کجا باید کسی رو پیدا کنیم که حاضر باشه با تمنا عقد کنه.اون هم فقطبه صورت صوری،تازه اگه بعدا برامون شاخ نشه و دردسر درست نکنه.
من بدون هیچ حرف و نظری خودمرو دست عمو منصور و خاله میمنت و امیر سپرده بودم و ساکت و اروم تلاش اونا رو تماشا می کردم که برای نجات من از منجلابی کهپدرم برایم ساخته بود به این در و اون در می زدند.
عمو در مقابل سوال خاله که پرسیدچه کسی باید نقش داماد رو بازیکنه گفت:
_فکر این جاش و نکرده بودم!
امیر به یک باره گفت:من حاضرم عقدش کنم.
بعد با شرم سر به زیر انداخت و ادامه داد:
_البته صوری....فکر کنم از عهدهاش بر بیام.
طفلکی خاله،قیافه اش با این حرفامیر دیدنی شده بود و در حالی کهاز ناراحتی پوست صورتش به سرخی می زد گفت:
_لازم نکرده تو هنوز بچه ای ،بیست سالت بیشتر نیست.فکرت رو بده به درس و دانشگاهت،ما خودمون یه راهی پیدا می کنیم.
_اما،من بیست و یک سالمه و فکرمی کنم اون قدر عاقل شده باشم که ...تازه مگه خودتون نگفتید که این فقط یک نمایشه پس چرا بی خودی نگران هستید؟
_حق با امیر ِ،بچه ام راست می گه.سخت نگیر میمنت،تازه کیرو بهتر و مطمئن تر از امیر می تونیم پیدا کنیم.
خاله نگاهی به صورتم انداخت،می تونستم سردرگمی رو از توی نگاهش بخونم.بیچاره خاله از یک طرف نگران من بود و از طرف دیگه برای امیر دلواپس بود و می ترسید براش دردسربشم.عمو از سکوت خاله استفاده کرد و گفت:
_پس همه چی حله.من فردا می رم دنبال گواهی فوت،فکر کنم تا عصر حاضر بشه.به محض اماده شدن گواهی باید بریم و محضر و کار رو یکسره کنیم.بعد هم چون فرصتی نیست بایدیک نفر اشنا پیدا کنیم تا کارهای گذرنامه و ویزا رو زودتر انجام بده.
_بابا،اگه عمه ملوک دعوت نامه بفرسته کارها زودتر انجام می شه.
_میمنت،تو فردا با عمه ملوک تماس بگیر و ترتیب دعوت نامه رو بده...تو هم نمی خواد نگران باشی عمو جان به محض اینکه پدرت سر عقل امد بر می گردی.
_عمو راسته که پدرم،من و فروخته!
وقتی عمو با ناراحتی سرش رو پایین انداخت به یکباره بغضم ترکید،به طرف اتاق تو دویدم و غمم رو با،بالشت روی تخت شریک شدم.در مدت ده روز تمام مقدمات کار انجام شد و من به طور قانونی به همسری امیر دراومدم.با رسیدن دعوتنامه عمه ملوک،عمو عجله داشت تا هر چه زودترمنو راهی کنه اما چون اولین پرواز مستقیم به سوئد پر بود وفرصت کافی برای انتظار پرواز بعد نبود،تصمم بر این شد که همراه امیر به ترکیه برم و از همون جا به گوته بورگ پرواز کنم.یادم میاد در اخرین لحظاتی که تو فرودگاه مهراباد بودم عمو جعبه جواهرات مادرم رو بهم داد و سفارش کرد هر زمانی که خواستم قطعه ای از اون رو بفروشم حتما اول با عمه ملوک مشورت کنم.وقتی از مهراباد تا استامبول به تمام حوادثی که در این چند روزبرام اتفاق افتاده بود فکر کردم ازوحشت تمام تنم به لرزه افتاد.دیگه به هیچ کس نمی تونستم اعتماد کنم حتی به امیر،کسی که از کودکی باهاش بزرگ شده بودم و کاملا می شناختمش. باورم نمی شد روزی امیر اونقدر برام غریبه بشه که حتی جرات اینکه نگاهی بهش کنم رو نداشته باشم. به استانبول که رسیدیم،امیر قبل از هر کاری پرس و جو کرد و فهمید که برایچهار ساعت بعد در همان روز یکپرواز مستقیم به مقصد مورد نظر هست.در فرودگاه گوته بورگ به دنبال یک خانم مُسن می گشتم اما برخلاف انتظارم خانم جوانی در حالی که اسمم رو روی یک پلاکارد نوشته بود به استقبالم اومده بود،بعد هم همان خانم جوان که فهمیدم اسمش سحرِ تمام کارها رو انجام داد.بقیه ش رو هم که خودت بهتر می دونی،همه رو از اول تا اخرش تو نامه هام نوشتم.
به نگین نگاه کردم و دیدم که زل زده به صورتم اما حواسش جای دیگه ای سیر می کنه و انگار توی این دنیا نیست.
_آی دختر نکنه خوابت برده،مگه برات قصه می گفتم که رفتی توی چرت.
قطره اشکی از گوشه چشماش روی گونه اش سرازیر شد و با بغض گفت:
_نه خواب نیستم.برات بمیرم تمنا ،چه قدر سختی کشیدی!
بعد بدون اینکه به من فرصت کاری رو بده،محکم بغلم کرد و به هق هق افتاد.عجب فیلمی بود این دختر،می دونستم که خیلی بهمعلاقه داره و گریه هاش از سر محبت و دلسوزیه.
_پاشو...پاشو جمع کن این بساطاشک و ناله رو،هنوز نمردم که اینجوری برام عزا گرفتی.تازه قرار نشد که من قصه ام رو برات تعریف کنم و تو به جاش برام گریه کنی...این جوری که بوش میاد لابد بعد از هرنامه ای که برات می فرستادم و می خوندی،گوله گوله برام اشک می ریختی.
با دست اشک هاش رو پاک کرد و فینی بلند کشید وگفت:
_تازه کجاش رو دیدی مامان هم همپای من اشک می ریخت.
بعد هم به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
_پاشو،پاشوکه اگه مامانم بفهمه تا این وقت شب بیدار نگه ات داشتم پوستم رو زنده زنده می کنه.زودباش ازاتاقم برو بیرونمی خوام بخوابم.
_رو که نیست،سنگ پاست.
با بستن در اتاقم،دوباره نگاهم به روی چمدان هاخیره شد،اصلا فرصتنکرده بودم که وسایلم رو خارج کنم.از داخل یکی از اونا لباس خوابم رو برداشتم و پشیدم و لبه تخت نشستم و اروم روی هدایای امیردست کشیدم و بعد انها را برداشتم و به اتاق نگین رفتم.
_ نگین ،می شه لطف کنی و اینها رو بذاری داخل اتاق امیر.
_باشه.
وقتی نگین کاری رو که ازش خواسته بودم انجام داد ،منم دوباره به اتاقم برگشتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#9
Posted: 3 Nov 2012 14:46
روی تخت دراز به دراز افتادم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم،عذاب وجدان بدجوری قلقلکم می داد چون از حال دگرگون نگین به راحتی می شدفهمید که حسابی ناراحته،چه قدرخودخواه بودم فقط به خاطر این که بار دلم رو سبک تر کنم غم و غصه خودم رو به دیگران انتقال می دادم.تقه ای به در اتاقم خورد و باز شد.
_دلم می خواد امشب کنار تو بخوابم،می شه؟
_چرا که نه،فکر کنم به اندازه کافی برای هردوی ما روی این تخت جا باشه.
نگین کنارم دراز کشید و نگاه خیره اش رو به من دوخت.
_باز چی داره تو اون مغز کوچیکت می گذره؟
_ تمنا چرابقیه ماجرا رو نگفتی،بالاخره تکلیف اون ازدواجصوری چی شد.
_خودمم نمی دونم چون من تا زمانی که اون جا بودم هیچ اقدامی نکردم اما از امیر و اینکه کاری کرده یا نه ،خبری ندارم.راستش هیچ کاغذ یا مدرکی در مورد جدایی،از طرف امیر به دستم نرسید.
_این که فهمیدنش کاری نداره،جوابش هر چی باشه داخل شناسنامه امیره صبر کن صبح که شد خودم یه پاتک کوچیک به اتاق امیر می زنم،تو غصه ات نباشه.
_حالا چرا تو انقدر کنجکاو شدی ومی خوای سر ازکار امیر در بیاری!
_این چه حرفیه،همچین می گی امیر که انگاری از یه غریبه حرف می زنی.اگه نمی دونی بذار بهت بگم که امیر برادرمه،اگه من کهخواهرشم سر از کارش در نیارم پس کی می خواد این کارو بکنه.تازه نمی دونی که این امیر چه قدر موذی و اب زیر کاه ِ،باید ر طوری شده سر از کارش در بیارم و پته اش رو روی اب بریزم.
صدای در حیاط باعث شد تا نگین از پنجره به بیرون سرک بکشه،وقتی برگشت و با نگاه پرسشگر من روبه رو ش گفت:
_شوهر جونتون تشریف اوردن.
_ نگین ،قرار نشد که دیگه منو از حرف زدن پشیمون کنی.
بعد پشتم رو بهش کردم و پتو رو ،روی سرم کشیدم.
_با من قهری!به خدا منظوری نداشتم فقط می خواستم یه کمی سر به سرت بذارم.
دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم،به طرفش برگشتم و گفتم:
_قهر نیستم.حالا اجازه هست بخوابم.
با خمیازه کش داری گفت:
_اجازه ما هم دست شماست.
با تابیدن نور افتاب به درون اتاق،چشمام رو باز کردم ویه نگاهی به اطرافم انداختم.از گرمایشدید افتاب می شد فهمید تقریبا چیزی به ظهر نمونده.نگاهی بهجای خالی نگین انداختم و از سکوتی که برقرار بود فهمیدم که خانم،خونه نیست.وقتی از اتاق خارج شدم،خاله رو دیدم که در اشپزخونه نشسته بود و داشت سالاد،درست می کرد.
_سلام خاله،صبح به خیر.
_سلام عزیزم،ساعت خواب...بشین تا برات صبحونه بیارم.
_میل ندارم تا وقت ناهار صبر می کنم.
خاله از روی صندلی بلند شد و ظرف سالاد را درون یخچال گذاشت.
_پس لااقل این لیوان شیر رو بردار و بخور چون تا بچه هابیان یکی،دو ساعت طول می کشه اخه امروز پنجشنبه است و به غیر از منصور ، نگین و امیر برای ناهار خونه هستند.
بعد خاله رو به رویم روی صندلی نشست و ادامه داد:
_یک کمی برام حرف بزن...از اون ور بگو.عمه چه طور بود،سحر چه کار می کرد،از سهیلچه خبر؟
_من هم مثل سهیل توی شهر استکهلم زندگی می کردم اما همیشه تعطیلات اخر هفته رو به گوته بورگ می رفتم.راستش عمه ملوک این اواخر از درد پا خیلی عذاب می کشید و می گفت،بالاخره باید باور کنم که دیگه پیر شدم.سحر و سهیل هم سرشون به زندگی خودشون گرم ِ،سحر برای تعطیلات تابستان یه سر اومد پیشم ولی خدا بهم رحم کرد،عجب بچه شیطونی داشت از در و دیوار بالا می رفت.البته تنها بود انگار شوهرش برای انجام ماموریتی به دانمارک رفته بود.یه چند روزی هم مهمون سهیل بودن،دیگه تا زمانی که می خواستم بیام ایران ندیدمش و ازش خبری ندارم.
_سهیل چی؟ازدواج کرده؟
_نه،با اینکه عمه ملوک خیلی مصر بود اما سهیل زیر بار نمی رفت و همش می گفت،فعلا وقت ندارم.
_عمه حق داره،این سهیل هم دیگه شورش و دراورده.فکر کنم چهل و پنج سال رو شیرین داشته باشه اما حالا کی می خواد وقتش بشه خدا می دونه.
_راستی خاله،عمه ملوک اونجا که بودم خیلی از دوران بچگی شما برام تعریف می کرد،اون حتی مادرم رو هم یادش بود.
_آره اون وقتا که عمه ایران بود ،من ومادرت خیلی بچه سال بودیم.جدای از اینکه مادرت همسایه ما بود چون هم سن بودیم،همبازیو دوستای خوبی هم برای هم به حساب می اومدیم.زمانی که عمه ام ازدواج کرد یازده دوازده سالم بود،یادمه به خاطر کار شوهرش مجبور شد بره سوئد.بعد از فوت شوهرش به خاطر بچه هاش همون جا موندگار شد.
نفسم رو به ارومی بیرون دادم،بالاخره حرف رو به انجایی که دوست داشتم کشیده بودم اما چه فایده،کو جرات پرسیدن.به خاله نگاه کردم توی عالم خودش بود،نگار او هم به زمان کودکیش سفرکرده بود.زیر لب گفتم:
_خاله.
خاله مثل کسی که از خواب پریدهباشد گفت:
_جانم.
حرفم رو خوردم و از جام بلند شدم و گفتم:
_قهوه می خورید؟
_بشین عزیزم،خودم درست می کنم.
_نه شما بشینید فقط بگید جاش کجاست.
_قهوه داخل اون کابینت بالایی،آرههمون،قهوه جوش هم داخل اون یکی کابینت ِ.
دو فنجان قهوه روی میز گذاشتم ونگاه منتظرم رو به خاله دوختم.
_ تمنا جان شکر داخل اون کابینته،منم شیر رو میارم.
جاشکری رو به دست خاله دادم و فنجونم رو برداشتم،پرسید:
_شیر و شکر؟
_تلخ می خورم.
داشتم با خودم فکر می کردم که از خاله در مورد مادرم بپرسم یا نه،ولی هیچ فایده ای نداشت چون هر چه کردم با خودم کنار نمی اومدم.
_سرخی چشمات نشون می ده با همه سفارش هایی که کردم باز هم نگین نذاشته خوب بخوابی....خودش هم سر صبحی خواب الود بود.
_نه اون تقصیری نداشت.حقیقتش حرف،حرف می اره.برای همین دیر خوابیدیم.
_بهتره بری استراحت کنی ،بچه ها اومدن صدات می کنم.
فنجونم روداخل ظرفشویی گذاشتم و گفتم:
_من می رم چمدون هام و باز کنم.
_برو دخترم،هر جور راحتی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#10
Posted: 3 Nov 2012 14:50
لباس ها و لوازمم رو با دقت از داخل چمدون خارج کردم و توی کمد گذاشتم،ته چمدون چشمم به یک واکمن خبرنگاری افتاد که برای نگین خریده بودم اما دیروزفراموش کرده بودم که بهش بدم.یادش بخیرچقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که به من زنگ زد و گفت دانشگاه قبول شده،اونم توی رشته ارتباطات.وارد اتاق نگین شدم و واکمن رو روی میزگذاشتم،داشتم برمی گشتم کهچشمم افتاد به کتابی از قنبری بهنام«دریای من».روی تخت نشستم وکتاب رو ورق زدم،همش شعربود.کتاب به دست از اتاق زدم بیرون و به سمت حیاط رفتم و روییکی از پله ها نشستم و سرم رو به کتاب خوندن گرم کردم.
_ تمنا اینجایی خاله دنبالت می گشتم.
_کارم داشتید؟
_دارم می رم سوپری محل کمی خرید کنم،تو چیزی لازم نداری؟
_نه خاله جون،ممنون.
خاله که رفت دوباره سرم رو کردم توی کتاب و دیگه زمان از دستم خارج شد.بعد از مدتی ناگهان سایه ای رو روی خودم احساس کردم،سرم رو با ترس و به ارومی بلند کردم و نفسم رو از سینه بیرون فرستادم.
_سلام.ببخشید که ترسوندمت.
_نه فقط انتظار دیدن کسی رو نداشتم،کی اومدین که من متوجه نشدم.
_داشتید چی می خوندید که انقدر غرق شده بودید؟
_یکی از کتاب های نگین رو .
کمی خودم رو کنار کشیدم تا اونبتونه از پله ها بالا بره.وارد خونه که شد از جلوی در با صدای نسبتا بلندی گفت:
_مادر...مادر کجایی؟
_خاله نیست،رفته سوپر مارکت خرید کنه.
_که این طور،راحت باشید مزاحم مطالعه تون نمی شم.
تا وقتی که وارد خونه بشه از پشت سرنگاهش می کردم.در این مدت دوری تنها کسی که با منغریبه شده بود،امیر بود.چه می شد کرد این هم بازی روزگاری بود که نزدیکترین فرد،حالا دورترین بود.شونه ای بالا انداختم و دوباره مشغول خوندن شدم،هنوز یک بیت رو کامل نخونده بودم که صدای باز شدن در باعث شد تا نگاهم رو از کتاب بگیرم.نگین از همون جلوی در سلام کرد وبعد با چند قدم بلند خودش رو بهمن رسوند.
_چیه؟نکنه با خودت از فرنگ مرضی،چیزی اوردی که می خوای با افتاب سخاوتمند ایرانی درمانش کنی؟
_ممنون از احوالپرسی گرمت.
_خواهش می شه،قابلی نداشت اگه بخوایید بازم هست خدمتتون عرض کنم.
_نه قربونت برم،به اندازه نیاز شنیدم.
کتاب رو بستم و به همراه نگینوارد خونه شدم،همین که در سالن رو باز کردم نگین با صدای بلندی گفت:
_سلام مامان،من اومدم.
_خاله نیست رفته خرید.
نگین با شوق و ذوق زیادی به صورتم نگاه کرد وگفت:
_راست می گی؟
هنوز کلمه ای ازدهانم خارج نشده بودکه دستم رو گرفت و منو به دنبال خودش کشید،وقتی فهمیدم که منو کجا می بره که دیگه برای گفتن هر حرفی خیلی دیر بودچون تا بیام بهش اخطارکنم بهسرعت در اتاق امیر روباز کرد.امیر بدبختم که روی تختش لم داده بود با حضور ناگهانی ما نیم خیز شد.قیافه نگین دیدنی بود،درست مثل دزدی که مچش رو گرفته باشن هول شده بود و نمی دونستکه چی بگه وچه کار کنه.بالاخره با کلی تلاش و لکنت زبان گفت:
_اِ....امیر..خونه ای... کی اومدی...
امیر مات و مبهوت ما رونگاه می کرد،فکر کنم از دیدنمون حسابی شوکه شده بود. نگین فوری خودش راجمع و جور کردوگفت:
_تو رو خدامی بینی امیر این دختراصلابرای من هوش و حواس درس و حسابی نذاشته،اینطور که بوش میادبرای خودشم توی استکهلم جا گذاشته.اخه یکی نیست بهش به حالا من هزار و یک مشغله دارم و حواسم نیست،تو چرا نگفتی دارم در رو اشتباه باز می کنم...باید ببخشی داداشی که ارامشت رو بهمزدیم.
بعد هم دست منو گرفت و از اتاق برد بیرون اما دوباره در کمال خونسردی در و باز کرد و گفت:
_راستی امیر ماشینت رو ندیدم،کجاست؟
امیر متفکرانه نگاهی به ما کرد و گفت:
_دست دوستمه،ایرادی که نداره؟
_نه امیر جان فقط نگران شدم و با خودم گفتم،نکنه یه وقت از جلوی در دزدیده باشنش.
بعد با کمال پرویی در رو بست،خواستم یه چیزی بهش بگم که دستش رو روی دهانم گذاشت و منو به اتاقش برد و در رو بست.وقتی دستش رو برداشت گفت:
_چرا نگفتی که امیر خونه است؟
_تو اصلا به من مهلت دادی.بابا روت رو برم چه راحت همه چیز رو انداختی گردن من،پاک ابروم رفت.به خودت نگاه نکن که برادرته،من فقط حکم یه مهمون رو دارم.
_حالا چرا ترش کردی،ترسیدم بیار پاین اون دوتا ابروی شمشیر شکلت رو.درسته که من خواهر طرفم اما مثل اینکه تو از من بهش نزدیک تری،ناسلامتی زن و شوهری گفتن.
_باز که داری چرند می گی.من یه غلطی کردم و این موضوع رو بهتو گفتم،تو هم حالا هی چماقش کنو بکوب تو سر من.
بعد برای اینکه حسابی ادبش کنم به حالت قهر اتاقش را ترک کردم و به اتاق خودم رفتم.پشت پنجرهایستاده بودم که چند تا تقه به در زد و اومد تو.می دونستم خودشه اما اعتنایی نکردم.از پشت بغلم کرد و گفت:
_معذرت می خوام....نمی خواستم ناراحتت کنم،منو ببخش.می بخشی؟
اهسته گفتم:
_بخشیدم.
_نه اینطوری قبول نیست معلومه که هنوز ناراحتی.
لبخندی زدم و گفتم:
_می بخشمت اما یه شرط داره.
_نگفته می دونم و قبول دارم،دیگه هم اون کلمه رو تکرارنمی کنم.حالا بهتره بریم پایین که مامان منتظرِ، اگه تا پنج دقیقه دیگه نریم فکر نکنم چیزی برای خوردن پیدا کنیم چونامیر مثل قحطی زده هاهمش و می خوره.
_مگه خاله اومده...پس چرا من ندیدم؟
نگین سریع منو به سمت خودش چرخوند و نگاهی دقیق به چشمام کرد وگفت:
_اگه نظر من و بخواهی مشکل ازبینایی شما نیست بلکه مربوط به اعصابتون می شه.
دستم رو توی دستش گرفت و منو به دنبال خودش کشوند.
_بفرمایید مامان خانم این هم تمنا.حالابه من ناهارمی دید یا نه.بابا مردم از گشنگی.
_بشین انقدر غر نزن،غذات سرد شد.
امیر بدون اینکه توجهی به ما کنه،مشغول خوردن بود.اروم روی صندلی نشستم،خاله برام غذا کشیدو روی میز گذاشت.نگاهم رو به صورت امیر دوختم و یاد حرف نگین افتادم،حق با اون بود باید می فهمیدم ایا امیر برای طلاق اقدامی کرده یا نه.
روزگار غریبی ست نازنین ...