ارسالها: 2557
#91
Posted: 4 Nov 2012 18:25
قسمت بيستم
_من شینسل می خورم.
بعداز سفارش غذا دوباره نگاه موشکافانه اش رو به من دوخت،نخیر انگاری هیچ جوره دستبردار نبود،وقتی نگاه منتظر من و دید روی صندلیش جا بهجا شد وگفت:
_چه مدت می شه که با خانواده دوستی آشا شدی یعنی منظورم اینکه بعداز برگشت به ایران با اونها اشنا شدی؟
_نه از کودکی میشناسمشون....یک دوستی خانوادگی.
_این آقایی هم که دیدم پسر خانوادهاست درسته و احتمالا ازدواج هم نکرده؟
_بله همینطوره، تمنا و نگین تنها فرزندان عمو منصور هستند.
_طرف چه کاره است یعنی در کلمنظورم خانواده دوستی بود!
_چیه خیلی کنجکاو شدی و رفتی تو نخ طرف؟!
_نه..فقط می خوام ادم هایی رو کهدر اطراف تو هستن و با تو ارتباطدارن بهتر بشناسم.
_ امیر باستانشناسه،تدریس هم می کنه و هم مسئول یکی از موزه هاست. نگین هم خبرنگاره و تو یکی از هفته نامه ها کار می کنه ومن به خاطر اشنایی آنها با آرش همکار شدم،حالا امر دیگه ای ندارید؟
_ناراحت شدی؟!
_نه اما ولی من ازتسوال می کنم تو با زرنگی از جواب دادن طفره می ری اما خودتانقدر طرف رو می ذاری زیر فشار و تا یه جواب دقیقو درست ازش نگیری ول کن نیستی!
داراب خنده بلندی کرد و گفت:
_چون شنیدن جواب های من نیازبه گذر زمان داره،حالا دیگه بهتره غذامون رو بخوریم.
سکوت کوتاه بینمان دوباره با تلنگر داراب شکست.
_برای اینده چه برنامه ای داری؟
_نمی دونم شاید برگردم سوئد.
_ولی تو که گفتی کسی اونجا منتظرت نیست!پس برای چی می خوای این کار و بکنی؟
به گلهای روی میز خیره شدم و برای چند ثانیه چهره امیر در ذهنم نقش بست،سری از روی تاسف تکون دادم و در جوابش گفتم:
_نه تو درست می گی هیچکس منتظرم نیست...راستش فکرمی کردم اگه به ایران برگردم می تونم یه زندگی خوب و آرومی داشته باشم اما اینجا هم برام مثل سوئد،همون احساس غریبی رو که اونجا داشتم اینجا هم دارم.من مثل یه وصله ناجورمی مونم که نه به سوئد تعلق داره نه به ایران!
_فکر نمی کنی گذشت چند ماهزمان خیلی کمی برای تصمیمگیری نهایی باشه.تو باید هم به خودت هم به دیگران فرصت بدی شاید با گذشت زمانبه اون زندگی که می خوای دست پیداکنی!
بغضگلوم رو گرفته بودو می خواست خفه ام کنه،در حالی که سعی می کردم مانع ریزش اشکهام بشم در جوابش لبخند تلخی زدم و گفتم:
_نهچون هرچه بیشتر بمونم دل کندن از اینجا برام سخت تر می شه،من که بالاخره دیر یا زود بایداینجا و ترک کنم پس چرا دیگه این کار و از اینی که هست سخت تر کنم.
داراب با شنیدن حرفهایم به صورتم خیره شد و گفت:
_اینا همه اش بهونه است.یادمه خودت گفتی دوازده سال تو سوئد زندگی کردی،اما حالا می بینی که تونستی ازش دل بکنی!فکر نمی کنم یکسال زندگی تو ایران برات مشکلات حادی به وجود بیاره.فقط یکسال بمون نه بیشتر،اگه دیدیشرایط اون طور که تو می خواستی نشد خب باز هم می تونی برگردی!
_فکر می کنید چرا تونستم از سوئد دل بکنم؟برای اینکه اونجا هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم.
_می خوای بگی تو ایران انگیزه داری و ترک اون برات سخته!
توی دلم با صدای بلند بهش خندیدم و گفتم،فکر می کنی خیلی بچه زرنگی و تونستی مچ من و بگیری ولی کور خوندی من دست صدتامثل تو رو از پشت می بندم و می برم لب چشمه و تشنه برمی گردونم.
با صدای تک سرفه ای از طرف اون،سریع به خودم اومدم و گفتم:
_بالاخره اینجا زادگاهمنه و با تمام خاطرات بد و خوبی که داره برام عزیزه،پدر و مادرم هم اینجا توی همین خاک دفن شدن ولی اونجا چی من فقط براشون یه خارجی بی هویت هستم که هیچ موجودیتی برای اونا ندارم!
لبخندی بهش زدمو ادامه دادم:
_حالا دیگه می شه دست از بررسی و کاوش تو زندگی من برداری و خانواده من و فراموش کنی و یه کمی تو از خانواده ات برام بگی؟
_خب خانواده من یه خانواده معمولی هستن...پدرم که رئیس قبلی همین شرکت بود و حالا خودش رو بازنشسته کرده،دارا برادرم هم که فارغ التحصیل شده وبه دنبال ردیف کردن کاراش تا بره اون طرف ...دوشینا تک دختر بابام هم هنوز دبیرستان رو تموم نکرده.مادرم هم یه زن خانه داره که ابته هیچ وقت توی خونه پیداش نیست و سرش دائما با دوستانش گرمه.
_ببینم نامزد یا دوست دختر نداری؟
در حالی که چشمانش از شنیدن این حرف من برق می زد لبانش پوزخندی نثارم کرد و گفت:
_فکر می کنی اگه کسی رو داشتم بهم اجازه می داد تمام شبم رو با تو سپری کنم.
بی توجه بهحرفش گفتم:
_می خوام یه سوال ازت بپرسم؟
وقتی نگاه منتظرش رو دیدم لبم رو با زبانم خیس کردم و گفتم:
_چرا از من دعوت کردی در حالی که ما بیشتر از چند برخورد کوتاهبا هم نداشتیم که اونهم زاد دوستانه نبوده؟!
داراب قاشق و چنگالش را درون بشقابش گذاشت و بعد با دستمال دهانش را پاککرد و در حالی که خیلی ارم و متفکر نگاهش به نقطه نامعلومی خیره مانده بود بهآهستگی جواب داد:
_امیدوارم حرفی که می زنم باعث خنده ات نشه اما...اما خودمم واقعا نمی دونم که چطور شد به یکباره و ناخودآگاه اسم تو رو وارد لیستمهمونا کردم.حالا این حرفا رو ول کن دسر چی میل داری؟
_داخل منو چشمم به دسر مخصوصاینجا افتاد،فکر می کنم بد نباشه که یه امتحانی بکنیمش.
وقتی داراب من و جلوی در آپارتمانم پیاده کرد ساعت دوازده شب رو نشون می داد و سوز سرما به بالاترین حد خودش رسیده بود.در حالی که داشتم ازش به خاطردعوتش تشکر می کردم گفت:
_خواهش می کنم خانم تعارفی خوش حواس،لطفا شماره موبایل و تلفن خونه ات و بهم بده تا دوباره دست به دامن کامبیز نشم!
بعداز اینکه شماره موبایل و خونه رو به داراب گفتم و اون وارد گوشی خودش کرد،وارد خونه شدم ولی هنوز در آپارتمان رو کامل نبسته بودم که صدای زنگ در بلند شد.با تعجب در و باز کردم و گفتم:
_سلام آرش تویی!
_سلام چند بار اومدم نبودی؟
_درسته با یکی از دوستام شام رفته بودیم بیرون.
آرش نگاه مشکوکی به طرفم انداخت و بعد گفت:
_مطمئنا با امیر و آرش نبودی چون....
حرفش رو به تندی قطع کردم وگفتم:
_حرفات بیشتر شبیه به بازجویی می مونه!
_نهفنه ابدا فقط کنجکاو شدم.آخه تو به جز ما دوست دیگه ای نداری؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#92
Posted: 4 Nov 2012 18:29
_چرا اتفاقا علاوه بر شما دوستای زیادی دارم،امشب رو هم با آقای داراب فهیمی بیرون بودم.
_با کی!یه بار دیگه بگو...نه عمرا باورم نمی شه!
توی دلم از دیدن قیافه متعجب آرش حسابی کیف کرده بودم و دلم میخواست کمی بیشتر از این اذیتش کنم،به همین خاطر در حالی که هردو دستم را به کمرم می زدم سرم رو چند بار به نشانه تایید حرفم تکون دادم و در کمال خونسردی لبخند زیبایی بهش زدم وگفتم:
_مطمئنم که خودش بوده!
آرش همانطور که در مقابلم این پا و اون پا می کرد و به شدت بی قرار بود گفت:
_ولی خودم دیدم اون پسره،اون روز توی شرکت جلوی چشمای من می خواست زنده زنده پوستت رو بکنه.
_حالا که تونستم دشمنم رو به راهبیارم و باهاش طرح دوستی بریزم تو ناراحتی!...حالا چه کارم داشتی که این وقت شب اومدی سراغم؟
آرش در حالی که دستپاچه شده بودگفت:
_من...من...آها! صنم ازم خواست کهیه سی دی رو برات بیارم،گفت که آهنگ های جالبی داره بهتره که گوش کنی!
_ممنون،از صنم هم تشکر کن.حالاچه با عجله،خب می اشتی صبح وقتی من و دیدی بهم می دادیش!
آرش خودش رو به نشنیدن زدن و گفت:
_دیگه مزاحمت نمی شم،بهتره که بری استراحت کنی معلومه که خوابت میاد!
در را بستم و به ان تکیه دادم.بدبخت آرش تقصیری نداشت،خوب می دونستم که به خاطر اصرار های امیر حاضر به جاسوسی توی کار من شده.به سی دی توی دستم نگاهی انداختم و زدم زیر خنده.عجب این آرش تابلوئه بهانه بهتر از این پیدا نکرده بود.امان از دست این امیر که آرامش رو از همه گرفته!
لباس بیرونم رو با یک تاپ شلوارک راحت عوض کردمو به طرفآشپزخونه رفتم،بدجوری هوس یه فنجون قهوه کرده بودم.قهوهجوش رو به برق زدم و همانجا بهکابینت تکیه دادم و نگاهیبه اطرافم انداختم.
ظرف های پراز پوست میوه و پوست تخمه هایی که نگین شکسته بود،کاملا روی سینک ظرفشویی رو پرو شلوغ کرده بود.با دیدن آنها به یکباره دلتنگشدم و یاد نگین افتادم و قیافه اش رو زمانی که داراب رو جلوی در دیده بود،در نظرم دوباره زنده کرد.می دونستم که امشب رو نمیتونه از روی کنجکاوی راحت بخوابه و فردا اول وقت باهام تماس می گیره و تا سر از کل ماجرا درنیاره ول کن قضیه نمی شه!تازه از یه طرف هم مطمئن بودم که امیر با چهره پراز اخمشو اون اخلاق سگی اش پاک آرش روکلافه و کچل کرده که اون طفلک مجبور به بازجویی اونم این وقت شب از من شده!
از کابینت آشپزخونه کنده شدم و با ذهنی خسته و سنگین مشغول تمیز و مرتب کردن اطرافم شدم و در آخر کار با وجود خستگی نگاهی از روی رضایت به اطرافم انداختم و لبخندی روی لبم نشست.همه چیز تمیز شده بودو خونه از تمیزی برق می زد.
با ریختن یه فنجون قهوه برای خودم رو به روی تلویزیون نشستمو از سر بیکاری تمام کانال ها رئو چک کردم،طبق معمول هیچ برنامه به درد بخوری برای دیدن نداشت.
از سکوت خونه و تنهایی خودم حوصله ام سر رفته بود که به یکباره نگاهم به سی دی که آرش براماورده بود و روی میز گذاشته بودمش افتاد.داخل ضبط گذاشته بودمش و در حالی که بهآهنگ گوش می دادم داشتم با لذت قهوه ام رو مزه مزه می کردمکه صدای زنگ بی موقع موبایلم منو از عالم هپروتو رویا خارج کرد،همینطور که ازخودم می پرسیدم این وقت شب کی می تونه باشه،گوشی ام رو جواب دادم.
_بله!بفرمایید.
_بله و دردفبلهو زهرمافبله و کوفت،حناق...هیچ معلومه تا الان کدوم قبرستونی بودی،صدبار زنگزدم.اون موبایل وامونده ات رو یه چک کن ببین چند تا برات میسکال زده!
_اوه نگین متاسفم،گوشی ام رو خونه جا گذاشته بودم!
_مرض نگیری،خوبهخودت رو جانذاشتی!چه خبر؟چه کارا می کنی؟
نگاهی به ساعت دیواری مقابلم انداختم.ساعت یک و ده دقیقه نیمه شب بود.از این کارش خنده ام گرفت فکر می کرد بچه گیر آورده،در حالیکه سعی می کردم خودم رو کنترل کنم گفتم:
_ نگین ،تو حالت خوبه!این چرت و پرتا چیهمی گی،اگه ساعت دورو برت هست یه نگاهی بهش بندازی بدنیست.
نگین همونطور که پشت گوشی دهن کجی می کرد گفت:
_تو لازم نکرده به من ساعت خوندن یاد بدی،بنده خودم می دونم دیر وقته البته برای شما که نباید اینطور باشه چون فکر کنم چند دقیقه بیشتر نیست که از گردش برگشتی خونه!
_آره،یک ساعتی می شه خانم کنجکاو...چیه امشب چه خبر شده؟همه یه جورایی سعی دارن توکارم دخالت کنن و ازش سر در بیارن!
_راست می گی!خدا رو شکر که بنده تنها ادم فضول در دور و اطرافت نیستم،حالادور از جون من کی یه همچین کار بد و بی شما نه ای رو انجام داده،بگو تا فورا برم آنتش رو قطع کنم.
بدون جواب دادن به حرفاش بی حوصله گفتم:
_حالا کارت رو بگو که می خوام برم بخوابم.
_از اولش تعریف کن ببینم چه کار کردین،کجا رفتین،چی خوردین که الهی بدون من کوفتتون شده باشه،...راستی بگو ببینم ایم عتیقه رو از کجا کش رفتی،برای کدوم موزه است؟! قیافه امیر رو که دیدی،با اینکه کارش یه عمر باستان شناسی و سر کله زدن با این عتیقه جات و زیر خاکی هاست اما خدایی با دیدن این زیر خاکی تو حسابی جا خورد و تعجب کرد!مگه شاخش رو ندیدی!
از شنیدن حرفاش هم خنده ام گرفته بود وهمپاک کلافه شده بودم.اگه جلوش رو نمی گرفتم تا خود صبح می خواست یه بند از توی گوشی مخم رو بخوره.برای اینکهسریع تر کنجکاویش ارضا بشه و دست از سرم برداره،وسط حرفش پریدم وگفتم:
_چه خبرته دیوونه!این دری وریا چیه که ردیف می کنی؟بابا اون بنده خدای بدبخت رو که دیدی یکی از همکارام بودکه تازگیا به خاطر همکاری توی یه پروزه باهاش آشنا شدم.اسمش مهندس داراب فهیمی،سن و سالش رو دقیق نمی دونم ولی می دونم که مجرد تازه یه خواهر و برادر دیگه هم غیر از خودش داره.حالا راضی شدی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#93
Posted: 4 Nov 2012 18:31
_نخیر خانم مهندس،اطلاعاتتون ناقص بود و کلی هم از این ور و اون ورش زده بودی،فکر کردی با دسته کورا طرفی!در ضمن می خواستم بپرسم که شما برای پروژه هاتونخدمات شبانه روزی می دید؟
_برو بمیر مسخره،کاری نداری؟
_اِ شوخی کردم باهات چه بی جنبه ای تو!زود مثل بچه ها قهر می کنی...ولی نه،اصلا چرا دروغ!راست گفتم،چیه!چی شده؟از شنیدنش دردت اومد؟
_ نگین می شه این همه مزخرف بهم نبافی،برو به اون داداش خوش غیرت مثلا نگرانت بگو کهبنده برگشتم و الان هم سالم و سلامت توی خونه تنها هستم.اگه هیچ کدوم حرفم و باور نمی کنید کاری نداره که،داداش عزیزتمی تونه اون آرش بی چاره رو دوباره از توی رختخوابش بکشه بیرون و بفرسته در خونه من جاسوسی!تا شاید با این کار خاطر مبارکش آسوده بشه؟
نگین در جوابم،خنده بلندی کرد و گفت:
_باشه بهش می گم چی گفتی!حالا انقدر جوش نیار و به منیکی راستش روبگو ببینم چرا باهاش نرفتی؟کلک نکنه اون جا نداشت،در عوض تو که مکان داشتی!
و دوباره با صدای بلند زد زیر خنده.
از شنیدن صدای قهقه اش پاک جوش آوردم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم:
_مرض چه خبرته؟قرص خنده قورت دادی!دیگه داری یواش یواشحوصله ام سر می بری و کفرم و در میاری.بهتره تا حرفمون به جاهای باریک کشیده نشده قطع کنی و بگیری بخوابی.
_باشه،هرچی تو بگی مامان خوبم!اما فردا صبح زود میام و تو باید همچی رو بهم بگی که کجارفته بودین و چه کار کردین؟
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
_چرا فردا؟همین الان بهت می گم که شب با خیال راحت بخوابی،ما فقط رفتیم رستوران صدف و قهوه اسپرسو و شام و دسر خوردیم و برگشتیم.حالا راحت شدی؟
_بی مزه بچه گیر آوردی؟این همهوقت با هم بودین،همش این بود مختصر و مفید!
_بله،لابد توقع نداشتی که برات قصه هزار و یک شب تعریف کنم.حالام قطع کن که میخوام برم بخوابم.
_ایش،چه بداخلاق،دیگه کاری نداری؟
بدون اینکه جواب نگین رو بدم ارتباط رو قطع کردم و به ساعت بالای سرم نگاهی انداختم.درست نیم ساعت می شد که نگین وقتم رو باگفتن اراجیفش تلف کرده بود.با کنترل سیستم رو خاموش کردم و بعد با خاموش کردن تمام برق ها به اتاق خوابم رفتم و از پنجره به اسمان تاریک شهر نگاه کردم،هیچ ستاره ای توی اسمون دیده نمی شد،چه شب بیستاره ای بود امشب.
به زیر پتو خزیدم،چقدر گرم و ارامشبخش بود!آباژور را روشن کردمو کتابی را که نگین بهم هدیه داده بود برداشتم.از زمانی که یادم میاد عاشق خوندن شعر بودم اما در سوئد تنها کتاب شعری که پیدا کردم دیوان حافظ بود که بارها خونده بودمش.چند ماه پیش این کتاب رو خریدم مجموعه برگزیده آشعار شاعرهای بنام بود از وقتی که به این اپرتمان نقل مکان کرده بودم هرشب یه شعراز این کتاب رومی خوندم،کتاب رو ورق زدم و یکی از شعر ها رو برای خوندن انتخاب کردم.
چشمم چنان گریست که اشکم ز سر گذشت
فریاد کز غمت ز سرم موج برگذشت
تا کوی دوست رفتم و جانم به لبرسید
از لطف کردگار،سفر بی خطر گذشت
دریای موج خیز و در آن عکس روی ماه
یاد نقش روی اوست که در چشم تر گذشت
گفتم که سینه را سپر دل کنم دریغ
زه را چنان کشید که تیر از سپر گذشت
بر سر گذشت خویش به تلخی گریست
از دیده بود هرچه که ما را به سر گذشت
چون عمر لاله بود بهار جوانیم
کانهم ز داغ عشق،بخون جگر گذشت
کتاب را بستم و روی سینه امگذاشتم و نگاهم رو به سقف دوختم و به امیر فکر کردم و بعد ناخودآگاه توی ذهنم اون و با داراب مقایسه کردم که باز هم امیربرایم ارجح بود.اشک های گرمم از گوشه چشمانم سرازیر شد،ولی با یک نفس عمیق بغضم رو فرو دادم و اباژور رو خاموش کردم.در ان ظلمت شب تنها صدایی که می اومد،صدای ریزش باران بود.انگار آسمان هم امشب با من همدردی میکرد و هردو با هم بر تنهاییم گریه می کردیم.
دلم می خواست مادرم پیشم بود تا سرم رو،روی زانوش بذارم یا پدری داشتم که موهام رو نوازش می کرد اما حیف که به هیچ کدومشون دسترسی نداشتم.
*********
صبح بدون خوردن صبحانه وسایلم رو جمع کردم و روانه شرکت شدم.به جز آقا جمال کسی نیامده بود،سلام کردم و پیرمرد پدرانه جوابم رو داد و گفت:
_خانم مهندس چایی حاضره،براتون بیارم تو این سرما خیلی می چسبه؟
_ممنون اقا جمال،یه لیوان بیارید.
وارد اتاقم شدم و شال و کلاهم رو روی رختآویز گذاشتم و روسریم رو از داخل کیفم بیرون اوردم،جلوی آینه داشتم مرتبش می کردمکه آقا جمالبا سینی چایی وارد شد.
-خانم مهندس،حتما صبحانه نخوردید که امروز انقدر زود اومدید برای همین براتون نون تازه و پنیر هم آوردم.
پیرمرد حتی منتظر نشد تا من ازش تشکر کنم!سینی رو،روی میز گذاشت و رفت.وقتی نون تازه رو همراه پنیر خوردم چنان به دهنم مزه کرد که به نظرم بهترین و خوشمزه ترین صبحانه ای بود کهتا به حالخورده بودم.بعد از خوردن صبحانه سینی رو برداشتم واز اتاق خارج شدم که دیم صنم و آرش از مقابل دارن میان. آرش با دیدنم خنده ای کرد و گفت:
_می بینم گردش با دوستان متحولت کرده!سحر خیز شدی!
بدون اینکه جواب کنایه اش رو بدم،به هر دو سلام کردم و صبح بخیر گفتم. صنم در حالی که دستش رو به طرفم دراز می کرد،نگاه اخم آلودی به سمت آرش انداخت و بعد رو به من گفت:
_صبح بخیر تمنا جان،امروز کلا آرش رو بی خیال شو که بدجوریبعضی ها دیروز مخشون رو شستشو دادن.خب این طفلک هم تقصیری نداره بچه است و زود تحت تاثیر قرار می گیره!
آرش با دلخوری حرف صنم رو قطع کرد وگفت:
_دستت درد نکنه،واقعا که خیلی روی سر بنده با گفتن این حرفا منت گذاشتی و من و شرمنده خودت کردی!
من در حالی که همانطور سینی بهدست ایستاده بودم نگاهی به آن دو نفر انداختم و گفتم:
_ صنم جان به خاطر حمایتت ممنون،اما می دونی چیه من فکر می کردم فکر امیر و نگین منحرفه اما حالا می بینم نخیر این رشته سر دراز داره و در مورد کسان دیگه هم صادقه!آقا آرش به نظر شما ایرادی داره که آدم با طرف قراردادش به توافق برسه؟
آرش پوزخندی نثارم کرد و گفت:
_از کی تا حالا عاشق شدن و جیکتو جیک کردن به توافق رسیدن سر پروژه محسوب می شه!
تمام سردی زمستان را در جوابم جمع کردم و گفتم:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#94
Posted: 4 Nov 2012 18:36
_عشق و علاقه تنها چیزی که در زندگی من معنا و مفهومی نداره،شما هم بهتره به جای این همه شایعه پراکنی یکم واقع بینانه به اطرافت نگاه کنی.یکبار گفتم و این بار برایآخرین بار می گم که من وداراب فقط دوست هستیم و هیچ رابطه ای به غیراز رابطه کاری و یه دوستی ساده بین ما وجود نداره!در ضمن دیگه اصلا دلم نمی خواد که دراین باره چیزی بشنوم.
بعد بدون اینکه به آرش مهلتی برای حرف زدن بدم به اتاقم برگشتم و در اتاق را به شدت کوبیدم.مدتی بعد صدای صنم رو که بر سر آرش دادمی کشید شنیدمکه می گفت:
_همین و میخواستی،دلت خنک شد!ناراحتش کردی حالا خیالت راحت شد!آخه من نمی دونم یکی نیست پیدا بشه به تو بگه تو چه کار به کار اون دو نفر داری، امیر اگه حرف داره خودش بیاد جلو حرفش رو بزنه،نه اینکه تو رو قاصد کنه!
اینبار صدای آرش به گوشم رسید،درحالی که سعی می کرد با خونسردی و لحن آرامش دل صنم روبه دست بیاره گفت:
_حالا چرا عصبانی می شی!من که چیزی نگفتم،فقط خواستم شوخی کنم ولی نمی دونستم که تمنا جنبه اش رو نداره و بهش برمی خوره!
_حالا که دیدی بهش برخورد!باید بری و ازش معذرت بخوای!
دوباره صدای آرش به گوشم رسید:
_ تمنا ،اون قدرا هم دختر لوس و نازک نارنجی نیست!فکر نمی کنم خیلی هم از دست من ناراحت شده باشه.دیدی که رو به روم ایستاد و خیلی جدی و قاطع جوابم روداد.حالا تو چرا اینجوری بغ کردی و زل زدی به من،باشه بابا اینطوری چپ چپ نگاهم نکن،میرم اما نه حالا چون نمی خوام تو به این زودی بیوه بشی. تو نمیدونی من،اونو می شناسم!الان به قدری عصبانیه که اگه برم اتاقش حتما من و از پنجره پرتم می کنه بیرون!
برگشتم و پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم،وقتی یاد حرف های نگین و اشاره های آرش افتادم تازه به خودم اومدم و فهمیدمکه روابطزن و مرد توی این کشور با خیلی از جاهای دیگه فرق داره و بین این دو جنس حریم خاصی وجود داره!برای همین تصمیم گرفتم که از این به بعد در رفت و آمدهایم با داراب محتاط تر از این عملکنم تا از هرگونه تفکر منفینزدیکان نسبت به خودم در امان باشم.
بعدازتموم شدن کارم،سرم رو بلندکردم.عضلات گردنم از شدت خستگی خشک شده و گرفته بود.در حالی که با یه دستم اون و ماساژ می دادمفدست دیگرم رو به کمر دردناکم گرفتم و دوباره یه نگاه دقیق به نقشه انداختم و بعد لوله اش کردم و یه گوشهگذاشتمش و از جام بلند شدم و به طرف ابدارخونه رفتم و یه لیوان نسکافه برای خودم درست کردم.
وقتی برگشتم صنم که در حال صحبت با تلفن بود مکالمه اش رو تمام کرده بود.وارد اتاقم شدم و با برداشتن نقشه در کنار میز صنم ایستادم وگفتم:
_لطفا این و بده به 9و بگو یه نگاهیبهش بندازه،مربوط می شه به ویلای آقای کاشانی خودش در جریانه!
صنم نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
_هنوز به خاطر جریان صبح از دست آرش ناراحتی!
لبخندی به چهره درهم و ناراحتش زدم و گفتم:
_نه بابا،برای چیباید ناراحت باشم!اما خب گاهی نشون دادن یکم جذبه لازمه تا بلکه حساب کار دستش بیاد!
_تو خیلی ماهی عزیزم،امیدوارم که خوشبخت بشی اما اگه نظر من و بخوای،می گم که بهتر نیست کمی بیشتر در مورد امیر خان فکرکنی؟ آرش می گفت کهانگار تو خیلی بیشتر از امیر خوهان طلاق هستی...!اگه بدونی دیسب چندبار به خونه ما زنگ زد،باور کن نزدیک بود تلغن بسوزه!البته نمی خوام در مسایل خصوصی زندگیت دخالت کنم تا خدای نکرده من هم مثل آرش مجبوربه تحمل نیش وکنایه و اخم و تخمت بشم!
_تمام این چیزایی رو که تو گفتی من همشون رو قبول دارم اما صنم می خوام حداقل تو یکی حرفم رو باور کنی که من فقط به خاطر خود امیر خواهان طلاق هستم!می دونم که انتظار داری دلیلاین کارم و بهت بگم اما نمی تونم،خواهش می کنم این و ازم نخواه...یادت نره اینا رو برسونی دست آرش !
روی صندلی اتاقم نشسته بودم و ازپنجره به اسمان ابری شهر نگاهمی کردم،چقدر بی کس و تنها بودم،هیچ کسی خبر از دلزارم نداشت و نمی دونست از درونم یه چیزی مثل خوره وجودم رو می خوره!
آهی از دلم کشیدم و با نوک انگشتام اشکهام و پاک کردم و نگاهم رو از پنجره گرفتم.لپ تابم و به موبایلم وصل کردم وکانکت شدم می خواستم ایمل هایم و چک کنم،چندتایی از اونها مربوط به کسایی بود که فکر می کردنمن همچنان در سوئد زندگی می کنم.چندتا پیام هم از پیتر و سهیل برام رسیده بود،سهیل تاریخ ورودو شماره پروازش به ایران روبرام ایلمل کردهبود.از فکر اومدن سهیل لم گرم شد و احساس آرامش کردم،سهیل تنها کسی بود که می تونستم باهاش راحت باشم و هر حرفی دارم بدون هیچ نگرانی بهش بگم.
وقتی به همه آنها جواب دادم دوبارهدیس کانت شدم که تقه ای به در خورد و اهسته باز شد. صنم در حالی که دو تا ساندویچ دستش بود وارد اتاقم شد و یکی از اونها روبه طرفم گرفتو بعد روی صندلی نشست،با تعجب به حرکاتش نگاه کردم!
_چیه!چرا اینجوری نگام می کنی اگه ناراحتی پاشم برم؟
_نه اما پس آرش چی!مگه امروز با اون ناهار نمی خوری؟
_نه صلاح دیدم که کمی تنبیهش کنم تا حساب کار بیاد دستش و دیگه بعد از این بی خودی کاسه داغ تر از آش نشه!
با خنده سرم و تکون دادم و گفتم:
_امان از دست تو صنم،باور کن اصلا دلم نمی خواد به خاطر من شما دو نفر باهم اختلاف پیدا کنید!
_تو غصه ما رو نخور،ما هیچ وقت دچار اختلاف نمی شیم.حالا ساندویچت رو بخور تا سرد نشده...راستی امیر باهام تماس گرفت و گفت،بهت بگم که جایی نری!خودش میاد دنبالت.
صنم با گفتم این حرف خنده ریزی کرد و با زدن چشمکی دوباره ادامه داد:
_فکر کنم آقا امیر هم می خواد تلافی شب گذشته رو دربیاره و یه جورایی از رقیبش عقب نمونه!
_رقیبی وجود نداره که شما دارین انقدر پیاز داغش رو زیاد می کنین!درضمن امیر قرار بود برای کاوش از تهران خارج بشه پس چرا نرفته؟
_نمی دونم، تمنا خوشم میاد وقتی می بینم که خیلی از اصطلاحات رو بلدى!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#95
Posted: 4 Nov 2012 18:38
_آخه اونجا که بودم با ایرانی های زیادی رابطه داشتم،با سهیل و خاله ملوک هم فارسی حرف می زم.یادت باشه زمنی که داشتم میرفتم چهارده سالم بود و با خیلی از اصطلاحات اشنا بودم...راستی صنم ازاین در تعجبم که نگین امروزچطوری جلوی کنجکاویش رو گرفته و نه زنگ زدهو نه سرو کله اش پیدا شده!
_خبر نداری از صبح با تلفن هاشدیوونه ام کرده!
_پس چرا وصل نکردی؟
_اخه می دونستم اصلا حوصله سین جیم شدن نداری،برای همین به نگین گفتم که حسابی قاطی کردی و عصبانی هستی ولی مگه نگین رو نمی شناسی!ول کن نبودو هر بار که زنگ می زدمی پرسید،داراب زنگ زده یا نه،تو توی شرکت هستی یا رفتی بیرون!
خندیدم و گفتم:
_نمی دونم این دختره کار و زندگی نداره!واقعا در تعجبم که فرزان این و برای چی نگهش داشته و اخراجش نمی کنه!
صنم در حالی که از روی صندلی بلند می شد،خنده بلندی کرد و گفت:
_راست می گی این نکته خیلی مهمیه که باید ازش سر درآورد،فکر کنم فقط خود فرزانبتونه جوابت رو بده.خب من دیگه دارم می رم،تو کاری نداری؟
_نه از بابت ناهار هم ممنون دستت درد نکنه.
با خط کش توی دستم داشتم آخرین خط رو می کشیدم که با صدای در اتاقم سرم و بلند کردم.
صنم در آستانه در ایستاد و گفت:
_ امیر پایین منتظرته.
در حالی که از شنیدن حرفش جا خورده بودم گفتم:
_مگه ساعت چنده؟
با گفتن این حرف نگاهیبه ساعت روی دستم انداختم و گفتم:
_وای چه زود گذشت.
_چی چی رو زود گذشت؟انگار سر کار خانم بدجوری رفتن تو بحر کار!
_حق با توئه!نمی دونم چرا دوست دارم نقشه خانم بسطامی روبه بهترین نحوه ممکنه بکشم انگار نقشه خونه خودمه!
_خانم مهندس،یادتونباشه که ما تواین شرکت کار سفارشی و پارتیبازی نداریم...حالا تا زیر پای اون بنده خدا درخت سبز نشده یه کمی عجله کن.
در حالی که می خندیدم براش شکلکی درآوردم و گفتم:
_نمکدون انقدرمزه نریز،فراموش کردی الان زمستونه،نه بهار!توی این سرما خشک نشه،سبز شدن پیشکشش.
در جواب شکلکم زبونش رو برام بیرون آورد و گفت:
_از من گفتن از تونشنیدن اصلا بهمن چه،دلت خواست برو،نخواستی نرو مثل تیر چراغ برق بکارش همونجا.آهان داشت یادم می رفت،آقاتون خیلی هم توپش پر بود!
_پس لطفا برام سفارش یه قبر دو نبش در یه جای خوش اب و هوا با امکانات گاز و برق و تلفن بده!در ضمن تلفنش به شبکه اینرنت متصل باشه.
_این امیری که من دیدم به قدری اتیشی بود که نرسیده به ماشین خاکسترت می کنه!خیالت راحت نیازی به قبرنداری پی بی خودیول خرجی نکن.
کلاهم رو روی سرم مرتب کردم و شال گردنم رو به دور گردنمانداختم،رو به صنم کردم وگفتم:
_بای،بهتره سریع تر برم تا تبدیلبه آتشفشان نشده و فوران نکرده!
جلوی در شرکت نگاهی به اطرافم انداختم و بالاخره تونستم ماشین امیر رو کهاون طرف خیابون پارک شده بود و ببینم.اسمان همچنان می باریدو من قادرنبودم ازپشت شیشه های باران گرفته وضعیتو حالت چهره امیر و بررسی کنم.در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی به قیافه امیر بندازم زیر لب سلام کردم،اونم بدون گفتن هیچ حرفی حرکت کرد.خنده ام گرفت هردو در سنگرسکوت پناه گرفته بودیم.بعداز گذشتن از اولین چراغ قرمز،ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و بعداز کشیدن نفس عمیقی با صداییکنواخت و بی احساسی آرام گفت:
_یادم میاد که قبا به تو در موردنحوه رفتارت اولتیماتوم داده بودم اما مثل اینکه تو کاملا فراموش کردی!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#96
Posted: 4 Nov 2012 18:38
_آخه اونجا که بودم با ایرانی های زیادی رابطه داشتم،با سهیل و خاله ملوک هم فارسی حرف می زم.یادت باشه زمنی که داشتم میرفتم چهارده سالم بود و با خیلی از اصطلاحات اشنا بودم...راستی صنم ازاین در تعجبم که نگین امروزچطوری جلوی کنجکاویش رو گرفته و نه زنگ زدهو نه سرو کله اش پیدا شده!
_خبر نداری از صبح با تلفن هاشدیوونه ام کرده!
_پس چرا وصل نکردی؟
_اخه می دونستم اصلا حوصله سین جیم شدن نداری،برای همین به نگین گفتم که حسابی قاطی کردی و عصبانی هستی ولی مگه نگین رو نمی شناسی!ول کن نبودو هر بار که زنگ می زدمی پرسید،داراب زنگ زده یا نه،تو توی شرکت هستی یا رفتی بیرون!
خندیدم و گفتم:
_نمی دونم این دختره کار و زندگی نداره!واقعا در تعجبم که فرزان این و برای چی نگهش داشته و اخراجش نمی کنه!
صنم در حالی که از روی صندلی بلند می شد،خنده بلندی کرد و گفت:
_راست می گی این نکته خیلی مهمیه که باید ازش سر درآورد،فکر کنم فقط خود فرزانبتونه جوابت رو بده.خب من دیگه دارم می رم،تو کاری نداری؟
_نه از بابت ناهار هم ممنون دستت درد نکنه.
با خط کش توی دستم داشتم آخرین خط رو می کشیدم که با صدای در اتاقم سرم و بلند کردم.
صنم در آستانه در ایستاد و گفت:
_ امیر پایین منتظرته.
در حالی که از شنیدن حرفش جا خورده بودم گفتم:
_مگه ساعت چنده؟
با گفتن این حرف نگاهیبه ساعت روی دستم انداختم و گفتم:
_وای چه زود گذشت.
_چی چی رو زود گذشت؟انگار سر کار خانم بدجوری رفتن تو بحر کار!
_حق با توئه!نمی دونم چرا دوست دارم نقشه خانم بسطامی روبه بهترین نحوه ممکنه بکشم انگار نقشه خونه خودمه!
_خانم مهندس،یادتونباشه که ما تواین شرکت کار سفارشی و پارتیبازی نداریم...حالا تا زیر پای اون بنده خدا درخت سبز نشده یه کمی عجله کن.
در حالی که می خندیدم براش شکلکی درآوردم و گفتم:
_نمکدون انقدرمزه نریز،فراموش کردی الان زمستونه،نه بهار!توی این سرما خشک نشه،سبز شدن پیشکشش.
در جواب شکلکم زبونش رو برام بیرون آورد و گفت:
_از من گفتن از تونشنیدن اصلا بهمن چه،دلت خواست برو،نخواستی نرو مثل تیر چراغ برق بکارش همونجا.آهان داشت یادم می رفت،آقاتون خیلی هم توپش پر بود!
_پس لطفا برام سفارش یه قبر دو نبش در یه جای خوش اب و هوا با امکانات گاز و برق و تلفن بده!در ضمن تلفنش به شبکه اینرنت متصل باشه.
_این امیری که من دیدم به قدری اتیشی بود که نرسیده به ماشین خاکسترت می کنه!خیالت راحت نیازی به قبرنداری پی بی خودیول خرجی نکن.
کلاهم رو روی سرم مرتب کردم و شال گردنم رو به دور گردنمانداختم،رو به صنم کردم وگفتم:
_بای،بهتره سریع تر برم تا تبدیلبه آتشفشان نشده و فوران نکرده!
جلوی در شرکت نگاهی به اطرافم انداختم و بالاخره تونستم ماشین امیر رو کهاون طرف خیابون پارک شده بود و ببینم.اسمان همچنان می باریدو من قادرنبودم ازپشت شیشه های باران گرفته وضعیتو حالت چهره امیر و بررسی کنم.در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی به قیافه امیر بندازم زیر لب سلام کردم،اونم بدون گفتن هیچ حرفی حرکت کرد.خنده ام گرفت هردو در سنگرسکوت پناه گرفته بودیم.بعداز گذشتن از اولین چراغ قرمز،ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و بعداز کشیدن نفس عمیقی با صداییکنواخت و بی احساسی آرام گفت:
_یادم میاد که قبا به تو در موردنحوه رفتارت اولتیماتوم داده بودم اما مثل اینکه تو کاملا فراموش کردی!
پايان قسمت بيستم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#97
Posted: 4 Nov 2012 18:45
قسمت بيست و يكم
اولتیماتوم!..من منظورت رو نمی فهمم واضح تر حرف بزن.
عصبانسی بودو رگهای گردنش کاملا متورم شده بودن،به طور مستقیم نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت:
_تو همسر من هستی انگار یادت رفته!حق نداشتی که با یه مرد دیگه،اونم بدون اجازه من به گردش بری!چطور جراتانجام همچینکاری و به خودت دادی؟
_اوه چه جالب،چه غیرتی!ولی مثل اینکه تو فراموش کردی من به صورت صوری همسر شما هستم؟در ضمن من هیچ کار خلافی نکردم فقط با یه دوست بیرون رفتم و شام خوردم،همین.
_مثل اینکه فراموش کردی اینجا ایرانه،نه اون خرابشده ای که ازش اومدی!
_من هیچ چیزی رو فراموش نکردماما انگار تو یادت رفته که ما با هم هیچ رابطه و نسبتی نداریم پس لطفا ادای شوهرها رو برای مندرنیار که اصلا بهت نمیاد!
_هرچخ دل تنگت می خواهد بگو اما بهتر این و بدونی من تا زمانی که اسمم تو شناسنامه ات همسرت هستم چه صوری چه واقعی،برای همین هم غیرتم این اجازه رو بهم نمی ده که بذارم تو هر کاری دلت می خواد و دوست داری انجام بدی!
_اگه می خوای رگ غیرتت بخوابه بهتره که من و طلاق بدی؟
امیر با زدن لبخند پر معنایی گفت:
_طلاقت بدم!کور خوندی...تو باید سعی کنی رفتارت رو عوض کنی و مثل یه همسر خوب رضایت من و به دست بیاری،باید مطیع من باشی و هر کاری که من ازت می خوام همون کار و انجام بدی.این حرفم و خوب به خاطر بسپار تا زمانی که بخوای از حرفهای من سر پیچی کنی و به اینروشت ادامه بدی باید خواب جدایی رو ببینی!
_اگه فکر کردی با این حرفات می تونی من و بترسونی و کاری کنی که در مقابلت کوتاه بیام اشتباه کردی.من بیکار نمی شینمتا تو برای زندگی من تصمیم بگیری و تکلیف مشخص کنی،وکیل می گیرمو بهت ثابت می کنم که من با تمام زنهای دور و اطرافت فرق دارم چون من زیر بارحرف زور نمی رم!
امیر خنده بلندی کرد و ابرویی بالاانداخت،انگاری شنیدن حرف های منبراش مثل تعریف یه خاطره با نمکفدلپذیر و خنده دار بود!دوباره با زدن اون لبخند مسخره اش خونم روبه جوش آورد و گفت:
_حالا بیا فکر من طلاقت ددم و تو یه زن آزادی؟نکنه می خوای بری زن این پسره فهیمی بشی!ها!راستش رو بگو؟
_دیگه بعد از اونشم به خودم مربوطه و به کسی ربطی نداره که من می خوام چه کار کنم.
_نوچ،نوچ نشد!باز داری گستاخ می شی!یکم جنبه ات رو ببر بالا و از ازادی که الان داری بهتر استفاده کن،چه چیزبهتر از برخورداری از نعمت آزادی کلامه که من الان این نعمت رو در اختیارت گذاشتم.
این خونسردی در رفتار امیر برام غیرباور و ناممکن بود!احساس می کردم که با یه دیوونه طرف هستم که هیچ چیزی نمی تونه عصبانیش کنه و خونش رو به جوشبیاره!برای اینکه در مقابلش کم نیارم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که هر طور شده رفتارم رو بیشتر کنترل کنم.بعد از اینکه کمی آرومتر شدم پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_می خوام برگرئم سوئد.
-تا با پیتر ازدواج کنی،مگه دیونه ای که این همه راه رو به خاطر یه شوهر ناقابل پاشی بریسوئد!می تونی بمونی اینجا و باهمون کسی که دیشب بهت وعده های رنگین داده ازدواج کنی!
_محض اطلاع جناب عالی می گم ازدواج در زندگی من جایینداره.فهیمی بیچاره اصلا روحش خبر نداره که من ازدواج کردم یا قصد دارم طلاق بگیرم ودوباره برگردم به سوئد.
امیر نگاه پراز سوءظنش و به مندوخت و گفت:
_چرا باید حرفات رو باورکنم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_میل خودته می تونی باور نکنی،حالا اگه بازجویی و سخنرانیتون تموم شده من برم؟
دستم رو که روی دستگیره در گذاشتم صداش تو گوشم پیچید:
_خودم می رسونمت هنوز حرفای زیادی باقی مونده که باید گفته بشن!
و دوباره ماشین و روشن کرد و ادامه داد:
_خب حالا از دیشب برام تعریف کن،بزم عاشقونتون چطور بود؟خوش گذشت خانم!
بی اعتنا به حرف امیر به بیرون چشم دوختم،برخلاف ظاهر ارومم از درون می لرزیدم!
نمی دونم شایدم شرم دخترانه ای که در وجودم بود اجازه گفتن خیلی حرفا رو به امیر نمی داد و گرنه می تونستم کاری کنم که همین جا توی همین ماشین ازم عذرخواهی کنهو به دست و پام بیفته و عشق رو ازم گدایی کنه!اما برای اینکه باز هم بتونم به این بازی مسخره ادامه بدم و با امیرهمراه باشم،با دست محکم روی داشبورت کوبیدم و بعد صدامدر فضای ماشن پیچید:
_بس کن امیر ،خجالت بکش.تاکیمی خوای با حیثست و آبروی منتو هین کنی و پاکدامنی من و زیر سوال ببری؟دفعه قبل رو یادت رفته!بگو تا بدونم تو عذاب دادنمن چی نصیبت می شه،خواهشمی کنم ازادم کن و بذار اون جور که دوست دارم زندگی کنم.ما دوتا مثلا آدمهای متمدن و تحصیل کرده ای هستیم پس چرا باید همیشه وقتی همدیگه رو می بینیم یا با هم حرف می زنیم مثل آدمهای عصر حجر با هم دعوا کنیم،در حالی که می تونیم باحرف زدن تو یه فضای اروم و به دور از تنش مشکلاتمون رو حل کنیم. امیر ازت خواهش می کنم رهام کن و ان رو بدون که تحملتو برای من دیگه غیر ممنکن شده!
از شدت ترمز ناگهانی ماشین بهجلو پرت شدم، امیر در حالی که دو دستش رو روی فرمان گذاشته و سرش پایین بود،با صدای خش دری گفت:
_ تمنا پیاده شو...بهتره که بقیه راه رو خودت بری.
_ امیر حالت خوبه!؟
_لعنتی گفتم پیاده شو تنهام بذار،کری!گوشات نمی شنوه؟
امیر همانطور که پشت سر هم سرم داد می کشید اما من مات و مبهوت به صندلی چسبیده بودم و برای پیاده شدن مردد بودم.اصلا حالش خوب نبود نگرانشبودم.اروم دستم رو،روی بازوش گذاشتم و گفتم امیر که با شنیدنصدای فریاد بلندش و دیدن چشمهای قرمزش دستم رو دوباره عقب کشیدم.دیگه موندم تویاون شرایط جایز نبود،چترم رو برداشتم وپیاده شدم و قدم زنان ازش فاصله گرفتم.چترم رو باز نکردم چون دلم می خواست ساعتها همینطور زیر بارون قدم بزن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#98
Posted: 4 Nov 2012 18:46
قطرات بارون از سر و صورتم جاری بود و اب به داخل بدنم نفوذ کرده بود.حرفها و حرکات امیر بزرگترین مشغله ذهنیم شده بود و این عشق ممنوعه من و از پا انداخته بود!همانطور که داشتم راه می رفتم همراه آسمان اشک می ریختم، برای امیر ،خودم و سرنوشتمبرای کسی که از دل و جان دوستشداشتم و می خواستم با دستهای خودم اون و از خودم دور کنم!این دیگه خارج از تحملم بود!آخ امیر تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم،چقدر تشنه اون نگاه پرمهر و صلابتت هستم.مس دونم،از نگاهت می خونم که داری تو چه اتیشی دست و پا می زنی و می سوزی!
خوب می فهمم که در پساون فریاد ها چه عشق سوزانی نهفته است اما تو بایداز من دوری کنی چون من درست مثل گل گوشت خوار هستم،زیبا و فریبنده و در عین حال مخرب و نابود کننده!
خدایا کمک کن،هم بهمن هم به امیر تا بتونیم همدیگه رو فراموش کنیم.
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود،با دست جلوی دهانم رو گرفتم تا توجه کسی رو بهخودم جلب نکنم اما دیگر پاهام توان حرکتنداشت بی رمق به دیوار تکیه دادم و سرم و به روی دیوار آجری گذاشتم.
_خانم حالتون خوبه؟
با شنیدن صدای پیرزن سرم و برگردوندم و با چشمان اشکبار پاسخش را دادم.
_دخترم اگه حالتخوب نیست،خونه من تو همین کوچه اول بیا کمی استراحت کن.ببین داری می لرزی!همه لباسات خیس شده،ببینمتو که چتر داری چرا ازش استفاده نمی کنی!
_ممنون از توجهتون اما من باید برم خونه دیرم شده!
_آره مادر زودتر برو،الان طفلک مادرت کلی نگرانت شده!
از پیرزن خداحافظی کردم و در کنار خیابان ایستادم و با یه ماشین دربستی خودم و به خونه رسوندم.خونه ای سو تو کور که هیچ جاذبه ای برام نداشت،وقتی واردش می شدم خودم رو تنها تر از همیشه می دیدم و با خودم این جمله رو تکرار می کردم و می گفتم،من به این وضع عادت کردمو از زندگیم راضیم اما این بزرگترین دروغی بود که تا به حال به خودم گفته بودم.داخل حمام زیر دوش آب ایستاده بودم کهدوباره یاد و فکر امیر وجودم رو به آتش کشید،حوله ام رو پوشیدم و از حمام خارج شدم.خونه در تاریکی فرو رفته بود،حوصله روشنکردن برق رو نداشتم همونطورروی تخت دراز کشیدم واشکهای گرمم دوباره راه خودش رو پیدا کرد و برای چندمین بار توی اون روز به سختی گریه کردم.بعداز گذشت مدتی صدای زنگ تلفن سکوت خونه رو شکست.
_بله بفرمایید.
_الو تمنا ،تو خونه ای؟پس امیر کجاست!قرار بود تو رو با خودش بیاره اینجا!
_من ازش خبرندارم و نمی دونم کجارفته،درضمن کسی بهم نگفت که امروز باید بیام اونجا!
صدای عصبی و کلافه نگین دوباره توی گوشی پیچید:
_باور کن این پسره عاشق به خدا،اصلا هوش و حواس نداره...ببینمچرا صداتگرفته!نکنه باز هم دعواتون شده؟
_نه،صدام...فکر کنم سرما خوردم.
_راستش رو بگو دعوا کردین؟
_نه برای چی باید دعوا کنیم...خاله و عمو چطورن؟خوب هستن؟
_آره طفلک مامان خیلی خوشحال بودو می گفت امشب قراره بیاییاینجا،حالا م که چیزی نشده،یه آژانس بگیر و بیا.
_باور کن امروز برام امکانش نیست.از طرف من از خاله و عمو عذرخواهی کن.خیلی خسته ام و فکر کنم سرما خوردم،می بینی که صدام هم گرفته.
_خودتی!من یه پا آدم شناسم.تا تو دهن باز کنی من تا ته قضیهرو خوندم.یه کلام بگو با امیر دعوام شده و الان هم توی قهر هستیم و خودت رو خلاص کن!
-نه اینطور نیست،گفتم که مریضمو حوصله ندارم!
_باشه این دروغهایی رو که گفتی تحویل مامان می دم اما این و بدون که این حرفا توی مخ من یکی می ره...می خوای پاشم بیام اونجا تا تنها نمونی؟
_نه تنهایی راحت ترم و ترجیح می دم یه امروز رو با خودم خلوتکنم.
_باشه اما اگه کاری داشتی یا خدایی نکرده حالت بد شد حتما به من زنگ بزن،رودروایستی نکنیها!
_باشه از لطفت ممنونم.
یه بلوزو شلوار لیمویی از تو کمد لباسهام بیرون کشیدم و تنم کردم.بعدموهام رو باگیره بالای سرم جمع کردم و یه گوشه رو مبل نشستم و صدای ضبط رو تا میتونستم زیاد کردم.صدایی در وجودم فریاد می زدفدیوونه شدی!آره زده به سرت!عقل تو از دست دادی!راستی چند وقت می شدکه به دیدن روانشناس نرفته بودم.با شنیدن صدای در،سیستم روخاموش کردم و آروم پرسیدم:
_کیه؟
صدای صنم رو از پشت در شنیدم ودر و باز کردم.با دیدنم آهسته پرسید:
_تنهایی؟
_آره.
_می تونم بیام تو...آخهمی دونیآرش کارهای عقب مونده شرکت رو آورده خونه و داره بهاونا رسیدگی می کنه،من هم چوناز تنهایی و بی هم زبونی حوصله ام سر رفته بود،گفتم پاشم بیام پیش تو.
_خوب کاری کردی بیا تو.
صنم نگاه دقیقی به صورتم انداخت و بعد با لحن پرسشباری پرسید:
_گریه کردی؟
_نه..یعنی اره،راستش کمی دلم گرفته بود.چیزی می خوری براتبیارم؟
_نه بیا بشین....می دونم هرچیکههست زیر سر این امیر !مطمئنم که اون اشکت رودرآورده!
شنیدن اسم امیر دوباره بغض رو مهمون گلوم کرد.سرم و پایین انداختم و چیزی نگفتم.طفلکی صنم با دیدن اوضاع و احوالم حسابی دست وپاش روگم کرد وگفت:
_ناراحتت کردم!متاسفم منظوری نداشتم.
_نه بهت که گفتم از تنهایی دلم گرفته بود.
_قیافه ات داره داد می زنه خانم دروغ گو...می بینم که تو اشپزخونه اتهیچ خبری نیست!معلومهکه شا گشنه پلو داری!پاشو تنبلینکن،کمکت می کنم یهچیزی با هم درست کنیم.
_حوصله اشو ندارم!
_تو حوصله نداری ولی اون شکم بدبختت که این چیزا حالیش نیست،غذا می خواد،میفهمی غذا!
_هروقت گرسنه ام شد زنگ می زنمرستوران برام غذا بیارن.
_می دونم مایه داری و از وقتی که اومدی تو این خونه کلی به رستوران سر خیابون خیرت رسیده و کاسبی طرف و سکه کردی!اما بهت گفته باشم،ما امشب شام اینجا تلپیم و غذای حاضری هم بهمون نمی سازه!
بی اعتنا به حرفش،نگاهی به خونهانداختم وگفتم:
_من آخر این هفته مهمون دارم،تو کسی و نمیشناسی که بیاد و یه دستی به سر و گوش این خونه بکشهفدرست مثل قبرستون شده!خاکی و سوت و کر!
_چرا سراغ دارم،هروقت خواستی بهم بگو یه زنگ بهش بزنم...ببینم شیطون خبراییه؟آخر هفته از کی دعوت کردی!نکنه آقای فهیمی،دوست و همکار عزیزتون می خوان تشریف بیارن؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#99
Posted: 4 Nov 2012 18:49
_نمی دونم چرا همه شما گیر دادین به این فهیمی بدبخت!نه بابا،سهیل و مادرش قراره بیان ایران!چند روزی رو مهمون من هستن.
صنم با ذوق دستهاش رو بهمکوبید و گفت:
_آخ جون!پس بگو یه عروسی افتادیم!طرف داره میاد خواستگاری؟خب اینو از اول بگو!غصه نخور خودم برات سنگ تموم می ذارمفهرکاری داشتی فقطکافیه بهم بگی،یه اشاره به آرش بکنم کارها حل شده!
در حالی که از کارها و حرمات صنم خنده ام گرفته بود،به زور خودم وکنترل کردم وگفتم:
_تو داری برای خودت چی بهم می بافی!...اصلا می دونی سهیل و خاله ملوک چه کسانی هستن و چه رابه ای با من دارن؟
و بعد بدون اینکه فرصت دوباره ای به صنم برای حرف بزدن بدم ادامه دادم:
_این دو نفر،همون خانواده ای هستن که در سالهای اول ورودم به سوئد با اونها زندگی کردم.سهیلداره به خاطر مادرش به ایران برمی گرده چون خاله دوست داره این آخر عمری رو در کنار بستگانش سپری کنه و همین جا بمیره!در تمام این سالها خاله ملوکحکم مادر و برام داشته و سهیل درست مثل برادر جووون مرگم برام عزیزه!پس بی خودی زور نزن و تلاش نکن که بخوای اونو یه جورایی به من سنجاق کنی چون به هیچ جایی نمی رسی و هیچکاری از پیش نمی بری و فقط خودت رو اذیت می کنی!
_اوه،چه خبرته!حالا خوبه هیچ صنمیبا هم ندارید و تو داری این جوری به روی من قمه می کشی!
_باور کن منظوری نداشتم فقط یکم امروز اعصابم ضعیف شده و قاتی کردم.
-خیلی خب به جای اخم و تخم یهزگ بزن به این رستوران خوشبختو بگو غذا بیارن!من هم برم دنبال آرش تا برای منت کشی ازخانم تشریف فرما شن!
********
فردای اون شب کذایی توی دفترم نشسته بودم و داشتم روی یه نقشهکار می کردم که با شنیدن صدای تلفن همراهم از جا پریدم!
_ الو تمنا ،خودتی؟
_بله،شما؟
_منم،داراب.حالت خوبه؟سایه ات سنگین شده و دیگه احوالی از ما نمی پرسی؟
_ممنون،خوبم.این روزها سرم خیلی شلوغه،تو چه کارا می کنی؟
_همون کارهای همیشگی،سرم بهشرکت گرمه!تو الان کجایی؟
_می خوای کجا باشم؟توی دفترم.
_می خواستم برم بازدید ساختمون،همراهم میایی؟
_الان...باشه بیا دنبالم.
_جلوی در شرکت منتظرت هستم،سریع بیا پایین.
با تعجب از پنجره دفترم نگاهی به پایین انداختم و داراب را که یکتی شرت سفید و شلوار جین پوشیده بودو به BMW آلبالویی رنگش تکیه داده بود رو دیدم.در همون لحظه اونمسرش و بالا گرفت و با دیدنم دستی برام تکون داد.
_با عجله وسایلم رو جمع کردم و ازاتاق خارج شدم. صنم پشت میز نشسته بود و داشت با کامپیوترشور می رفت.
_ صنم من دارم میرم بیرون،کاری با من نداری؟
_کجا داری می ری تو این هوای سرد؟!
_دارم می رم از پروژه مهندس فهیمی بازدید کنم.
_صبر کن آرش الان میاد،با آرش برو.هوا خیلی سرده!سرما می خوری.
_ممنون خودممی رم.
_پس الاقل بذار برات آژانس خبر کنم!
_زحمت نکش مهندس فهیمی خودش اومده دنبالم.
با لبخند معناداری نگاهم کرد و گفت:
_این و از اول می گفتی چرا دیگه من وسر کار گذاشتی و جواب سربالا بهم می دی!برو خوش بگذره!
به طرفش رفتم و با لحن تهدید آمیزی گفتم:
_ صنم،خیال بد نکن.
_من که چیزی نگفتم،فکر خودت خرابه عزیزم!نکنه به خودتمشک داری؟
بدون اینکه جواب صنم رو بدم زیر لبی باهاش خداحافظی کردم و به سرعت از پله ها دو تا یکی پایین اومدم.از شرکت که خارج شدم،داراب رو دیدم که در این هوای سرد با همون یه تی شرتی که به تن داشت همچنان بیرون از ماشین منتظرم ایستاده بود.با خودمگفتم،حتما منجمد شده که حرکتنمی کنه.
با زدن لبخندی سلام کرم و او جوابمو داد.کاپشنش را که روی صندلی جلو گذاشته بود برداشتم و در حین نشستن گفتم:
_معلومه هوا خیلی گرم شوده که این و تنت نکردی؟!
نیم نگاهی به کاپشن توی دستمانداخت و بعد آروم زمزمه کرد:
_فکر کردم زود میایی؟
_متاسفم تا وسایلم و جمع کنم یه کمی طول کشید،حالا چی شده کهیه دفعه یاد ساختمون ها افتادی و فهمیدی که نیاز به سرکشی دارن؟!
_خب تا حالا فرصتش پیش نیومده بود ولی هر چی باشه بالاخره من مالک اونجا هستم و باید هرازگاهی از اونجا دیدن کنم که البته ترجیح می دم اینکار و به همراه مسئول پروژهانجام بدم تا اطلاعات دقیق و کاملی در اختیارم قرار بده.
_هوم..چه با سیاست!اما بهتر نبود قبل از اینکه بخوایید این کار و بکنید اول با من تماس می گرفتین و هماهنگ می کردین؟!
_هماهنگ!...راستش من اصلا فکر نمی کردم که در عالم دوستی انجامای گونه تشریفات لازم باشه و گرنه حتما قبلش بهت خبر می دادم و ازت وقتمی گرفتم.
_من حرفی از وقت قبلی نزدم ولی لااقل باید یه خبر کوچولو به من می دادی تا برنامه هام رو باهاتهماهنگ کنم یا نه؟
_حالا مگه چی شده؟فوقش کشیدن دو تا آشپزخونه و یه سرویس بهداشتی برای چند ساعتی به تاخیر افتاده!غیراز اینکه نیست.
_باشه هرچی تو بگی!بنده تسلیمم،می دونم که اگه تا شبم با تو بحث کنم از پس تو برنمیام!حالا که قراره من و برای بازجویی ببری چرا با وکیلت نیومدی؟
_به خاطر اینکه وکیل من،وکیلخانم هم هست!برای همین بهتر دیدم که قضیه رو به طور مسالمت آمیز بین خودمون حلش کنیم.ببینم تو برای چی وکیل گرفتی؟
_بی خیال،مهم نیست...
_هرطور میل خودته!می خوای نگی،نگو...راستی همین آخر هفته به یه مهمونی دعوت شدم،می تونی همراهم بیایی؟
_دلم می خواست اما متاسفانه خودم مهمون دارم.
_لابد مهمونات آقای دوستی و خواهرشون هستن!؟
_اشتباه حدس زدی،دونفر ازدوستام قراره از سوئد بیان ،برای همین تا مدتی وقتم حسابی پر می شه.
بعداز رسیدن به محل پروژه،مشغولتوضیح دادنکارها بودم که موبایلم زنگ زد.جواب که دادم،صدای ناراحت و نگران نگین به گوشم رسید:
_الو تمنا ،تو الان کجایی؟زنگ زدم شرکت نبودی؟(آخه یکی نیست بگه به توچه که این کجاست!!!!!!دختره فضول!)
_اومدم نظارت و بازدید یکی از پروژه های ساختمونی،اتفاقی افتاده؟
_نه چیزی نشده،فقط می خواستم بدونم که کی برمیگردی خونه؟
در حالی که به ساعتم نگاه می کردم گفتم:
_دو یا سه ساعت دیگه!
_اگه برات اشکالی نداره و مزاحمت نیستم،یه چند روزی می خواستم بیام پیشت بمونم؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#100
Posted: 4 Nov 2012 18:55
_خوشحال می شم،باشه سعی می کنم هرچه زودتر برگردم کاری نداری؟خداحافظی.
داراب نگاه کنجکاوش و به صورتم دوخت و گفت:
_مشکلی برات پیش اومده؟
_نه ولی باید هرچه سریع تر برگردم خونه، نگین می خواد بیاداونجا.
_حتما شما فقط امر کنید!اصلا می خوای همین الان برت گردونم.
_نه هنوز یه نیم ساعتی وقت دارم،بهتره هر چه سریع تر بقیه قسمت ها رو ببینیم.
همون طور که به همراه داراب داشتم از بقیه قسمتها دیدن می کردم،سکوت بینمون رو شکست و گفت:
_ تمنا ،من یه زمین بزرگ تو شمال دارم که جاش خیلی توپه!دلممی خواد یه ویلای شیک اونجا بسازم،زحمتش رو برام می کشی؟
_فقط می تونم نقشه اش رو برات بکشم اما دیگه زحمت ساختش با خودته چون من نه وقتش رو دارم و نه توانایی اینکه هر روز پاشم از اینجا برم شمال و برگردم!
_حداقل برای دیدن زمین که می تونی همراهم بیایی؟
_احتیاجی به این کار نیست.فقط کافیه که تو ابعاد زمین و طرحی وکه توی ذهنت داری بهمن بگی؟بقیه اش با من!
داراب خنده ای کرد و در حالی که سرش و تکون می داد گفت:
_منو ببین که می خواستم یه بهانه ای جور کنم و تو رو با خودم ببرم شمال!البته اگه تو میذاشتی!
قدمهام رو کند کردم و رو به روشایستادم وگفتم:
-متاسفم داراب که دعوتت و رد می کنم.این روزها سرم خیلی شلوغه!از یه طرف کارهای شرکت و از طرف دیگه به خاطر مهمونام،واقعا نمی تونم قبول کنم.
_بله،درک می کنم.
**********
در آپارتمان رو که باز کردم، نگین چمدون به دست پشت در ایستاده بود.با دیدنش توی اون وضع خنده ام گرفت و گفتم:
_چیه؟چه خبره!اسباب کشی کردی؟
_خبر خاضی نیست فقط هوس کردم یه چند روزی بیام و پیشتبمونم.خیالت راحت باشه مامان و بابام هم خبر دارن.اگه باور نداری می تونی زنگ زنیو بپرسی؟
_بیا تو،خودت رو لوس نکن...حالا بگو چی شده که یه دفعه گذرت ازاین طرفا افتاده و یاد ما کردی؟
_بد کردم اومدم پیشت؟بابا دلم برات سوخت!گفتم تنهایی بیام یه چند روزی پیشت بمونم.ناراحتی برگردم؟هرچند که اگه بخوای بیرونمم کنی نمی رم.راستی خیلی عطش دارم اگه چایی ات آماده است یه لیوان برامبریز و بیار.
_می بینی که لباس بیرون تنمه و خودمم تازه رسیدم.تامن می رم و یه دوش می گیرم،تو همترتیب چایی و بده.
_آخه اینطوری که من حسابی شرمنده مهمون نوازیت می شم.
_خودت رو لوس نکن،زود برمی گردم!در حالی که داشتم موهای خیسم و توی حوله می پیچیدم از اتاق بیرون اومدم. نگین تا کمر رفته بود توی یخچال و داشت وارسیش می کرد.
_چیه هنوز نرسیده حمله کردی بهیخچال؟
_حیف که دیر رسیدم!فکر کنم قبل از من،قوم مغول یه سری به یخچالت زده...محض نمونه یه چیزیتوی این یخچال برای خوردن پیدا نمی شه!ببینم دختر تو با باد هوا زنده ای!؟
بدون توجه به حرفش یه نگاهیبه چایی ساز انداختم و گفتم:
_حالا این چای اماده است یا نه؟
_بله،خواهش می کنم بفرمایید بنشینین بانوی من.
یه صندلی بیرون کشیدم و روش نشستم و با خنده گفتم:
_آخ چه حالی می ده که یه نفر برای آدم چای بیاره.
_پس اومدن من به اینجا خالی از ثوابم نبوده؟!
نگین با گفتن این حرف دو فنجان چایی ریخت و روی صندلی نشست و گفت:
_ تمنا؟
_جانم...
_هیچی فراموش کن.
_ نگین تو حالت خوبه؟احساس می کنم امروز یه جور دیگه ای!باهمیشه فرق داری!
_نه چیز مهمی نیست.
بعداز گفتن این حرف در مقابل نگاهمتعجب من اشک از چشماش سرازیر شد.مات و مبهوت از جام بلند شدم و بغلش کردم و با نگرانی گفتم:
_خواهش می کنم با من حرف بزن و بگو چه اتفاقی افتاده،نبینم گریه کنی!
نگین با سر انشگتاش اشکهاش روپاک کرد و بعد لبخندی زد وگفت:
_باور کن چیزی نشده فقط یکم دلم گرفته بود!
با هردو دستم نگین رو محکم به خودم فشردم و گفتم:
_با این کارات داری نگرانم می کنی!
در حالی که من و از خودش دور می کرد گفت:
_چایی ات رو بخور سرد شد.
_می خورم...خب تعریف کن ببینم ازخاله چهخبر؟عمو در چه حاله؟
_هردوشون خوبن اما از دست تو حسابی دلخورن!دختر هیچ می دونی الان چند وقته نیومدی بهشون سر بزنی؟!
_وای نگین نمی دونی این روزا چقدر کار ریخته روی سرم،مجبورم تند تند همشون رو انجام بدم تا وقتی سهیل و خاله میان وقت ازاد داشته باشم.
_امروز که زنگ زده بودم شرکتصنم گفت،با جناب فهیمی رفتی بیرون!نمی دون چه جوریاست وقتی از ما بهترون میان سراغت وقت داری!تازه خانم خانم ها کلی هم وقت ازاد پیدا می کنن اما به ما که می رسه وقتشون طلا می شه!
_پس صنم توی شرکت حسابی جاسوسی بنده رو می کنه!...امروز اقای فهیمی اومد دنبالم تا برای سرکشی از پروژه بریم و بهتره این و فراموش نکنی کهمن بااون قرارداد امضا کردم و موظفم که مفاد اونو رعایت کنم.در ضمن بنده الان دارم می رم بیرون خرید کنم اگه چیزی لازم داری بگو تا برات بخرم.
_لازرم نکرده به خاطر فرار از حرف های من رفتن به خرید و بهونه کنی!باور کن دیگه ساکت می شم و چرند نمی گم.
_یادت باشه ها قول دادی...حالا که دختر خوبی شدی،زنگ می زنم به سوپر مارکت محل و لیست می دم تا خریدهام رو بیارن جلوی در،برای شام چی می خوری؟
_نه بابا،چه اعتماد به نفسی داریتو! لابد اشپزی هم بلدی؟!
_من کی گفتم قراره آشپزی کنم فقط یه کلمه پرسیدم چی می خوری تا یه زنگ به رستوران بزنمو بگم برامون بیارن.
_می دونستم که از این هنرها نداری!ولی این وسطیه خرده هم باید به فکر امیر باشی،طفلک داداشم چه گناهی کرده که باید تا آخر عمرش غذای حاضری بخوره...
بعداز اینکه با سوپر مارکت و رستوران تماس گرفتم و سفارش های مورد نظرمو دادم،در کنارش روی مبل نشستم که نگین به یکباره و بدون هیچ مقدمه چینی ازمپرسید:
_اسم کوچیک این اقای فهیمی چیبود؟
با اخم گفتم:
_داراب...مثل اینکه داری یواش یواش قولت و فراموش می کنی؟!
خنده بلندی سر داد و در حالی که دستش رو محکم روی دهانش فشار می داد گفت:
_اوه،حق با توئه!اصلا وصلش کنما چه کار به اسم مردم داریم بهتره برگردیم سر غذای امشب...یه امشب رو شام مهمون تو هستم ولی از فردا که اینجام درست کردن غذا با من،چطوره معامله ی عادلانه ای!اینطور نیست.
_باشه منم ازغذای خونگی بدم نمیاد..قبول.
روزگار غریبی ست نازنین ...