ارسالها: 2557
#101
Posted: 4 Nov 2012 18:56
شب بود،خوابیده بودمکه به یکباره نفس نفس زنان از خواب بیدار شدم و وحشت زده به اطرافم نگاهی انداختم.توی اتاق کارم بودم و روی کاناپه تخت خواب شوخوابیده بودم،خیلی تشنه ام بود.بلند شدم و به طرف اشپزخونهرفتم و بطری رو از داخل یخچال برداشتم و همه رو یکجا سرکشیدم و همون جا روی صندلی نشستم.بازهم کابوس دیده بودم اما اینبار خیلی واضح تر از دفعات قبل بود!نمی دونم شاید دیدن این کابوس باعث شد تا جرات پیدا کنم و دوباره به اون شب کذایی برگردم.خیلی خسته بودم و داشتم برمی گشتم خونه،همونطور که توی مترو روی صندلی لم دده بودم چرتم برد.مترو که به ایستگاه آخر رسید چشم باز کردم وپیاده شدم.
اون شببرخلاف شب های دیگه ایستگاه خلوت بود!با ترس و دلهره از دالان گذاشتم و بالاخره ازایستگاه خارج شدم.هوای بیرون خیلی سرد بود،یقه ام رو بالا کشیدم و سرم وداخل گریبانم فرو بردم،بیست دقیقه تا خونه فاصله داشتم و باید پیاده روی می کردم.
طبق معمول وقتی به دوراهی که توی مسیم بود رسیدم دو دل بودم که امشب از کدوم راه برم،یکی از مسیرها کوچه ای تنگ و تاریک بودکه اگه از اون عبور می کردم در عرض 5دقیقه تو خونه بودم ولی مسیر بعدی خیابانی پر نور و بزرگ بود که امنیتش خیلی بیشترازاون یکی بود اما اگه از اون عبور می گردم مسیرم یه ربع دورترمی شد!
یه لحظه یاد حرف سهیلافتادم که همیشه به خاطر محله ای که در اون زندگی می کردم توبیخم می کرد و می گفت:
_دختر جون،اخه این هم شد محله!قحطی جا بود که اومدی تواین محله خونه اجاره کردی؟
_مگه چه ایرادی داره؟!
_ایراد که چه عرض کنم از سر تا پاش مشکل داره،محله خیلی پستیه!هرجور خلافکار هم که بخوایتوش وول می خوره،تو اینجا امنیت نداری.
_من که بچه نیستم،می تونم از خودم مراقبت کنم.
-چرا نمی فهمی یا نکنه خودت روبه نفهمی زدی و داری با من لجبازی می کنی!اینجا درست مثل تگزاش می مونه،آدم باید به خودش اسلحه ببنده و بره بیرون!می دونم الان داری توی دلت به حرفام میخندی اما یه روزی میاد که پشیمون می شی و من امیدوارم که اون روز خیلی دیر نباشه... تمنا من برات نگرانم!تودرست مثل سحر برام عزیزی و دلم نمی خوادکه آسیبی بهت برسه.
............
پايان قسمت بيست و يكم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#102
Posted: 4 Nov 2012 19:15
قسمت بيست و دوم
_می دونم سهیل و ازت خیلی ممنونم.تو همیشه حتی بیشتر از یه برادر هوای این خواهر لجبازت و داشتی اما همین یه دفعه و خواهش می کنم کوتاه بیا و یه فرصت به من بده تا بتونم بزرگ بشم.
_امان از دست تو،اگه با پیتر ازدواج کرده بودی الان خیال من همراحت بود!
با یادآوری حرف های سهیل دو به شک شدم اما با خودم گفتم:
_بی خیال یه شب که هزار شب نمی شه!از فردا از اون یکی سیر رفت و آمدمی کنم.
یادم میاد هنوز پنج یا شش قدم وارد کوچه نشده بودم که در یکی از خونه ها باز شد و یه مرد قوی هیکل وارد کوچه شد،بقدری از دیدنش ترسیده بودم که خواستم راه اومده رو برگزردم اما وقتی برگشتم دیدم از توی ماشینی که سر کوچه پارک شده بود پند نفر پیاده شدن.از شدت ترس و اضطراب رنگم پریده بود و پاهام به لرزه افتاده بود و هیچحسی تو بدنم نمونده بود.زیر لب به خودم دلداری می دادمو می گفتم،چیزی برای ترسیدن وجود نداره!همه اش تقصیر حرف هایی که سهیل زده!ببین چه طوری مثلیه بچه گربه داری می لرزی!بگم تو رو چی نشی سهیل که کاری جز ترسوندن من بلد نیستی!
نفس عمیقی کشیدم و اروم چند قدم دیگه هم برداشتم.تقریبا به نزدیکی اون مرد قوی هیکل رسیده بودم،چشمانم رو بستم تا زمانی که از کنارش رد می شم نبینمش که درد ناگهانی توی چاهام پیچید و من و از راه رفتن باز داشت،آب دهانم رو فرو دادم و با ترس و لرز چشمانم رو باز کردم که نگاهم در اون تاریکی شب به یک جفت چشم هیز و دریده خیره ماند.
با وحشت قدمی به عقب گذاشتم و به پشت سرم نگاه کردم،اون چند نفر دیگه هم نزدیک به من ایستاده بودند!هنوز هم صدای قهقه های مستانه شون توی گوشم هست،دائما من و مثل توپ بهخهم پاس می دادن،اصلا توی حال خودم نبودم و دچار سرگیجه و شوک شدیدی شده بودم،طوری کهنفهمیدم در اون هوای سرد کدوم یکی از اونا حیثیتم و به آتش کشید!در حالی که بدنم زمین سردو سخت کوچه رو لمس می کرد،دیگه رمقی برای کمک خواستن توی وجودم نبود حتی اگرهم فریاد می زدم دیگه برام سودی نداشت.انها رفتن و من تنها در اون کوچه تنگ و باریک باقیگذاشتم در حالی که با نگاهم کوچه رو می کاویدم،با خودم فکر کردم که چرا من دیگه از این کوچه نمی ترسم.
شاید چون دبگه چیزی نداشتم که بخوام به خاطرش بجنگم!کشان کشان خودم رو،روی زمین کشیدم و به دیوار تکیه زدم.صدای هق هق گریه غریبانه ام در سکوت و خلوتشب می شکست.
لباس هام همه خیس و پاره شده بودن،به سختی از جام بلند شدم واز اون کوچه شوم گذشتم.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای سوت پاسبان شب به گوشم رسید،نگاه مشکوکی بهمانداخت حتما با دیدن قیافه ام پی به تمام ماجرا برده بود.بعد برگشت و به کوچه تاریک پشت سرش نگاهی انداخت وقتی کسی رو ندید فهمید که دیر رسیده و کار از کار گذشته،بخار همین فقط پرسید:
_می خوای برسونمت به یه بیمارستان؟
بعداز شنیدن پاسخ منفی من دوباره پرسید:
_اداره پلیس چی؟نمی خوای شکایت کنی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم،سرم وپایین انداختم و با بدنی لرزان به راهم ادامه دادم و به خودم گفتم،شکایت از کی؟حالا گیریم که دستگیر هم بشن،چه فایده؟دیگه اون چیزی که از من بهیغما رفته بود برنمی گشت.نمیدونم بر حسب وظیفه بود یا دلسوزی که دنبالم اومد و منو تا جلوی در آپارتمانم همراهی کرد.بعداز گذشت دوماه فهمیدم که از اون شب شوم یه یادگاری ناخونده در وجودم باقی مونده...
دوباره به زمان حال برگشتم و نگاهی به دنیای اطرافم انداختم،در خانه ای امن در کشور خودم و در کنار کسانی که من و دوست داشتنو نگران سرنوشتم بودن روزگارم و سپری می کردم.
با کشیدن نفس عمیقی ازجام بلند شدم و آشپزخونه رو ترک کردم.در اتاق خوابم رو که باز کردم ، نگین رو دیدم که چه اسوده و شیرین روی تختم به خواب رفته بود!دوباره به همون آرومی برگشستم و به اتاق کارم برگشتم و هرکاری کردم که خوابمببره دیگه خوابم نبرد برای همین رفتم به سراغ کارهای عقب افتاده ام.همونطور که داشتم روی نقشه ها کار می کردم در اتاق آهسته باز شد و اندام نگین با موهای ژولیده در استانه در ظاهر شد،بعداز اینکه وارد اتاق شدو به دوار تکیه داد با خمیازه کش داری گفت:
_منو باش که اومده بودم خانم رواز خواب بیدار کنم ولی اونطور کهاز قیافه ات پیداست انگار اصلا شب و نخوابیدی؟
_خوابیده بودم اما نیمه شب دوباره کابوس اومد به سراغم و بعداز اون دیگه خوابم نبرد.حالا تا تو صبحونه رو آماده کنی من یه دوش بگیرم و بیام.
_ببینم تو روزی سه نوبت دوش می گیری؟!
_نه اما وقتی خسته ام این کار باعث آرامش اعصابم می شه.
با کشدن سوت بلندی به میز صبحانه نگاه کردم و لبخندی تحویل نگین دادم. نگین در حالی که نان تست داغ رو،روی میز می گذاشت گفت:
_بانو بفرمایید،صبحونه همونطور که خواسته بودید آماده است.
پشت میز نشستم و همونطور که داشتم برای خودم لقمه می گرفتم گفتم:
_دختر گه از قحطی فرار کردی؟چه خبرته!می خوای هنوز نیومده من و ورشکست کنی؟
_من و باش می خواستم این چند روزی که اینجا هستم حسابی از لحاظشکم و خورد و خوراک بهت خوش بگذره ولی دیگه نمی دونستم با خریدن چهارتا دونه کره و مربا و تخم مرغ و عسل و خامه قراره آس و پاس بشی!
_آخه با این صبحونه مفصلی که تو تدارک دیدی ناهار که جای خودداره،فکر کنم برای شام هم جا نداشته باشم!
_مگه مجبوری همه شو بخوری!خب هرچقدر که جا داشتی بخور.کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته.
در حالی که از حرف نگین خنده امگرفته بود،سری تکون دادم و گفتم:
_باشه من تسلیمم!
و دوباره نگاه خندانم و بهش دوختم اما نگین بی توجه به من به ارامی و در سکوت داشت کره و روی نان میمالید،خنده ام و فرو خوردن و نگاه متعجبم رو به صورتشدوختم و گفتم:
_چیه بازکه رفتی تو حس!؟نمی خود انقد به خودت فشار بیاری!سوالت رو بپرس و خودت و راحت کن.
-قبلا هم از امیر شنیده بودم که سالهات که توی خواب کابوس می بینی!می خواستم ببینم کابوس هایی که می بینی همشون یه جورن یعنی فقط در مورد یه موضوع خاصن!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#103
Posted: 4 Nov 2012 19:18
_هرشب کابوس نمی بینم ولی بیشتر شبها چرا،بیشتر وقتها هم در مورد یه اتفاق خاصه اما نه هه اونها...حالا چی شده که تو داری ادای روانشناس ها رو درمیاری؟!
نگین با خنده گفت:
_من و چه به این غلطا!حرف من فقط اینکه که چرا برای راحت شدن از شر این کابوس ها کاری نکردی؟
نگاهم رو به عمق چشماش که موجی از محبتو نگرانی در اون بود،دوختم و گفتم:
_اتفاقا تو سوئد که بودم تحت نظر بهترین روانپزشکای اونجا بودم،یکی اش همین ساموئل دوست سهیل!اما چون مشکل من خیلی ریشه دارو حاده،کوچکترین اتفاق و حادثه ای باعث می شه تا دوباره کابئس هام برگردن،البته یه مدت می شد خیلی کمتر می دیدم اما از وقتی برگشتم دوباره شدت گرفته!
وقتی قضیه رو از طریق تلفن به ساموئل گفتم بهم یه روانشناس رو در اینجا معرفی کرد و پیشنهاد دادکه به دیدنش برم،من هم به خواسته اش عمل کردم و یه چند باری رفتم اما زیاد موثر نبود!به خاطر همین دیگه از حیر درمان روح و روانم گذشتم.
نگین بعداز شنیدن حرفامفابرویی بالا انداخت و گفت:
_این سهیل هم درست مثل این قوطی عطاری ها می مونه!همه جور آدمی رو دور و اطرافش می تونی پیدا کنی!
_بخاطر شغلش،با همه جور آدمی در ارتباطه.
_بله خودم می دونم.
از جام بلند شدم و گفتم:
_من دیگه باید برم وگرنه دیرم می شه.تو کی قراره بری سر کار؟البته به من ربطی نداره اما هروقت یه کلید ورودی اضافی داخل کشوی جا کفشی هست برش دار تا پشت در نمونی.
_من قرار نیست جایی برم که احتیاج به کلید داشته باشم.
_مگه نشریه نمی ری!؟
_نه،مرخصی دارم.
_لابد فکر کردی داری یه کمیزیاد از حد فکر می کنی....قربون انصافت برم!من که هر وقت تو رو دیدم توی مرخصی بودی!نمی دونم این فرزان بدبخت تو رو به چه امیدی نگه داشته.
_بنده برکت نشریه اش هستم و حتی حضورم اونجا احساس بشه کافیه!
_هرطور میلته،من برم که دیگه حسابی دیرم شده.
_ تمنا فتو خیال نداری بالاخره برای خودت ماشین بخری؟
_چرا قراره آخر همین هفته یه ماشینکوچیک و جمع وجور برای خودم دست و پا کنم.
_تو رو خدا یه موقع نری یکی از این دوو منگلیا بخری!
_چی؟!
_بابا چرا گیج می زنی؟منظورم دوو ماتیز،آخه دیگه زشت تر و کوچیک تر و جمع و جور تر از این ماشین تو ایران وجود نداره!
_باشه نمی خواد انقدر جوش بزنی و حرص بخوری!خیالت راحت از اونا نمی خرم.کاری نداری دیگه من برم،هرچی باشه شریک بنده به مهربونی و دست و دلبازی رییس تو نیست.در ضمن برای ظهر منتظرم نباش،خودت برای ناهار یه چیزی درست کن و بخور.
_خیلی خب مادربزرگ برو چقدر سفارش می کنی؟!
شب وارد اپارتمان که شدم،بوی خیلی وحشتناکی توی خونه پیچیده بود!سریع وارد آشپزخونه شدم و8 رو دیدم که پای اجاق گاز ایستاده،صداش کردم و گفتم:
_نگین این بوی چیه؟!
_اشتها آوره نه؟
_چی چی رو اشتها آوره!دارم بالا میارم.
_تو به بوی خوش غذای من می گی بد بوو تهوع آور!واقعا که.
بی اعتنا به دلخوری نگین خیلی سریع از اشپزخونه حاضر شدم و پنجره های پذیرایی رو باز کردم. نگین پشت سرم اومد و با صدایبلندی داد زد و گفت:
_داری چه کار می کنی!پنجره ها رو ببند، هوا سرده سرما می خوریم!
_بوی غذای خوشمزه ات کل خونهرو برداشته،جوری که آدم نمی تونه درست نفس بکشه!گفتم پنجره ها رو باز کنم بلکه یکم هوای اینجا عوض بشه.
نگین با اخم و تخم از کنار من گذشت و در حالی که پنجره ها رو می بست گفت:
_هوای خونه به انداره کافی تغییر کرد!تو هم برو تا من میز شام ومی چینم،لباسات و عوض کن و بیا.
زمانی که داشتم لباسهام و عوض می کردم فقط توی این فکر بودم یه راهی پیدا کنم تا از خوردن دست پخت نگین با اون غذای کذایی که درست کردهبود فرار کنم.وقتی به اشپزخونه برگشتم با دیدم میز چیده شده،اخمی به ابروهام دادم و گفتم:
_ نگین ،من برای شام میل ندارم.
_میل ندارم یعنی چی؟بشین مثل بچه آدم غذاتو بخور،بهت گفته باشم تا وقتی من اینجام ازاین سوسول بازیا خبری نیست.واقعا کهعوض دستت در نکنه ات!می دونی از کی تا حالا توی اشپزخونه سرپاایستادم و برای پختن این غذا زحمت کشیدم.
از روی ناچاری،با بی میلی پشتمیز نشستم و در حالی که با چنگال غذا توی بشقابم رو زیر و رو می کردم گفتم:
_حالا اسم این غذا چی هست؟
_بخور و نپرس.
_چی؟!
_گفتم که اسمش بخور و نپرسه.
هرطوری بود،با بدبختی و با کمک لیوان آب دوقاشق از غذا رو فرو دادم و بعداز سر میز بلند شدم. نگین با دلخوری نگام کردو گفت:
_کجا؟تو که اصلا چیزی نخوردی فقط ظرف کثیف کردی!
_گفتم که میل ندارم اما تو باورنکردی.حالام دستت درد نکنه،خوشمزه بود.
_پس حالا که از جات بلند شدی اگه زحمتی نیست اون چای ساز و روشن کن.
اصلا نفهمیدم چطور چای ساز و بهبرق زدم و از اون فضا با اون بویوحشتناکش فرار کردم و خودم و به پنجره اتاقم رسوندم.هرچی بود،هوای سرد بیرون قابل تحمل تر از اون بوی نفرت انگیز بود.همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم و به خیالم سفر کرده بودم،صدای نگین غافلگیرم کرد.
_ تمنا باز که تو رفتی دم پنجره،آخه چرا مثل بچه ها حرف گوش نمی دی!می دونم آخرش سرما می خوری و رو دستم میفتی!اون موقع من می دونم و تو.من دارم می رم حمام اگه خواستی برای خودت چای بریز،چای اماده است.
_حولخ تمیز داخل کشو هست،می تونی برداری و ازش استفادهکنی.
_نیازی نیست با خودم حوله آوردم.
بعداز رفتن نگین به حمام،تمام پنجره ها رو باز کردم و یه اسپری خوشبو کننده هوا رو در تمام آشپزخونه و اتاق ها خالی کردم و بعد با یه لیوان چای توی دستم روی مبل جلوی تلویزیون لم دادم.با شنیدن صدای زنگ اپارتمان با خودم فکر کردم که حتما آرش یا صنم پشت در هستند. صنم با دیدنم گفت:
_سلام،وای تمنا این بوی بد از خونه شماست؟تمام ساختمان و پر کرده!
_آره شاهکاره نگینه،آخه امروز اشپزی کرده.
_حالا چی درست کرده بود؟
_بخور و نپرس البته این اسمیه که نگین روش گذاشه...حالا چرا نمیایی تو؟
_ممنون باید برم، نگین كجاست؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#104
Posted: 4 Nov 2012 19:20
_حمام...چیزی شده؟!
_پس تو از هیچی خبر نداری!..میتونم راحت حرف بزنم...البته از بابت نگین می گم ها.
_خیالت راحت،اون حالا حالاها بیروننمیاد!حمومش درست چهل و پنج دقیقه طول می کشه.
_مگه اون تو چه کار می کنه کهانقدر لفتش می ده...اصلا ولش کن یکی نیست به من بگه تو چهکار به حموم کردن مردم داری!آهان داشتم می گفتم،هیچ می دونی نگین اومده قهر...!
_اومده قهر!اونم نگین ،حالا با کی قهر کرده؟
_مهرداد عکاس نشریه،از طریق فرزان از نگین خانم شما خواستگاری کرده، نگین رو هم کهقربونش برم خودت می شناسی!چنان پاسخ کوبنده ای به فرزان داده که نگو و نپرس بعدشمکه با فرزان حرفش شده و با قهر نشریه و ترک کرده....حالاماین اقا فرزان یه کاره پا شده اومده خونه ما بست نشسته که چی ؟حاجت بگیره!ببینم خانم اجازه هست ما امشب تشریف بیاریم اینجا و اگه خدا بخواد این دوتاگل کاکتوس رو باهم آشتی بدیم؟
_راستش رو بخوای صنم ازنظر من ایرادی نداره اما می ترسم نگین ناراحت بشه.
_تو به اونش کاری نداشته باش فقط جوری وانمود کن که از هیچی خبر نداری،باشه؟البته می تونی به نگین بگی که شاید امشب من و آرش بخواییم یه سری بهتون بزنیم.
در حالی که هنوز مردد بودم با انگشت بالای بینیم و خاروندم،با اینکه دوست نداشتم نگین رو از خودم برنجونم!اما بالاخره دلم و به دریا زدم و گفتم:
_باشه تشریف بیارید ولی باید حض اطلاعتون بگم که بنده این وسط کاملا بی طرفم!
صنم با خوشحالی من و بغل گرفت و بوسید و گفت:
_من فدای تو بشم...نمی دونی توی این دو روز این فرزان چه به روز ما آورده...من دیگه برم تا نگین بویی از ماجرا نبرده!
در و بستم و بهش تکیه دادم،در حالی که هنوز از شنیدن حرفهای صنم گیج بودم نگاه سرگردان وجستجوگرم و در خونه چرخوندم و از فکر اینکه فرزان ممکنه عاشق نگین شده باشه به یکباره زدم زیر خنده.وای خدای من اصلا باور کردنی نبود! فرزان ،این پسر آرومو مودب و تا حدودی جدی در کنار نگین شیطون و جسور چه زوج جالب و خنده داری و تشکیل می دادن!...
_چرا اینجا وایستادی و مثل دیوونه ها داری با خودت می خندی!...خدا خفهات نکنه می گم چرا هوای خونه انقدر سرد شده!نگو خانم تمام پنجره ها رو دوباره باز کرده.
نگاهم که به نگین افتاد دوباره خندیدم و گفتم:
_هیچ خودت رو تویآینه دیدی؟با این حوله سفیدی که تنت کردی،درست شکل این خرس های قطبی شدی!
نگین با عصبانیت به طرفم دوید که از ترسم پا به فرار گذاشتم.از پشت سرم داد کشید وگفت:
_حالا به من می گی خرس!صبر کن تا حالت و جا بیارم.
از بسکه بین مبل ها دویده بودیم،هردو به نفس نفس زدن افتادیم.بالاخره پشت یکی از مبلها سنگر گرفتم و گفتم:
_مگه دروغ گفتم که دردت امد!خوب می تونی برای اینکه مطئن بشی یه نگاه کوچولو توی آینه بندازی.
با شنیدن این حرفم به یکباره بهطرفم خیز برداشت ولی من از زیر دستش فرار کردم و گفتم:
_باش تسلیم،من حرفم وپس می گیرم.
_نه،اینجوری قبول نیست!باید بگی غلط کردم...چیز خوردم.
_گمشو،دیگه خیلی پررو شدی!
در حالی که به شدت خسته و داغون شده بودم خودم رو ،روی مبل ها رها کردم. نگین هم کنارم نشست و گوشم و بین انگشتش گرفت و گفت:
_یادت باشه دیگه از این لقب ها بهمن ندی...حالا بگو ببینم پشت در چه کار می کردی؟لابد باکسی قرار داشتی ها؟راستش رو بگو؟
_قرار کجا بود! صنم اومده بود سی دی رو که دست من داشت پس بگیره،گفت ممکنه امشب با آرش یه سری به اینجا بزنن.حالاپاشو برو لباسات و بپوش که دیدی یه دفعه پیدا شد!
همین که نگین از کنارم بلند شد،منم پا شدم و یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم.در آخرهم ظرف کریستال میوه رو ،روی میز گذاشتم و با یه نگاه کلی به اطرافم گفتم:
_خب دیگه،همه چیز مرتب و آماده است.
_خدا شانس بده،ای کاش مهمونهای دیگه ات رو هم مثل این دوتا انقدر تحویل می گرفتی؟
به سمت صدا برگشتم، نگین درآستانه در اتاق ایستاده بود و دست به کمر من و نگاه می کرد،گفتم:
_من از هر کسی که به خونه ام بیاد به نحو احسن پذیرایی می کنم.این که چیز عجیبی نیست!
نگین که با شلوار جین مشکی و پلیور راهراه بنفش و قرمزش خیلی ناز و دوست داشتنی شده بود.در حالی که هنوز نگاهم بهش خیره بود،بهم نزدیک شد و گفت:
_چی شد بالاخره پسندیدی یا نه؟!
با خنده گفتم:
_شما قبلا مورد پسند قرار گرفتی!
_خودت و لوس نکن و به جای این کارا بیا برام یه کار مفید بکن،می شه زحمت سشوار موهام و بکشی؟
تازه کار سشوار موهای نگین تمام شده بود که صدای زنگ در بلند شد.با عجله از جام بلند شدم و گفتم:
_واکس مو توی اتاقم داخل کشوی اول،من می رم در و باز کنم.
در و که باز کردم،اول صنم وارد شد و پشت سرش آرش و فرزان اومدند داخل.
آرش در حالی که لبخند مرموزی روی لباش بود گفت:
_خدا امشب رو ختم به خیر کنه!
فرزان هم با دسته گل زیبایی که همه اش گلهای رزسفید بود روی مبل نشست و با هیجان پرسید:
_اوضاع چطوره؟
_فعلا که امنیت برقراره...از بابت گلها ممنون چرا زحمت کشیدین.
فرزان نگاهی به دسته گل انداختو گفت:
_اصلا قابل شما رو نداره...
بعداز اینکه همه نشستن،به بهانه آوردن قهوه رفتم تو آشپزخونه سنگر گرفتم و همانطور که فنجانها رو داخل سینی می گذاشتم تند تند از توی آشپزخونه توی سالن سرک می کشیدم که صدای باز شدن در اتاق بند دلم و لرزوند،طوری قرار گرفتم که نگین نتونه من و ببینه ولی من به خوبی روی اون دید داشتم.در همونلحظه اول نگین با دیدن مهموناها رنگش پرید و با عصبانیت به اتاق برگشت،فنجانها رو به حال خودشون رها کردم و به سمت اتاق رفتم اما هنوز دستم به دستگیره در نرسده بود که با صدای آرش برگشتم.
_ تمنا ،صبر کن..خواهش می کنم.
_نمی تونم آرش !هرچی باشه اون اینجا توی خونه من مهمونه و دلم نمی خواد که با ناراحتی اینجا رو ترک کنه.
_من می دونم تو چی می گی!اما اجازه بده به جای تو فرزان بره...هرچی باشه این مشکل اوناست و خودشون باید یه جوری حلش کنن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#105
Posted: 4 Nov 2012 19:23
با شنیدن حرفهای آرش کمی آروم تر شدم و نگاهم و از اون به فرزان و از فرزان به روی صنم برگردوندم اما هنوز برای گرفتن تصمیم مردد و دو دل بودم که فرزان با بلند شدن از روی مبل و گذشتن از کنارم به این سردرگمی پایان داد.
در حالی که هنوز با چشمم فرزان رو دنبال می کردم گفتم،من می رم قهوه بیارم اما همین که وارد آشپزخونه شدم صدای فریاد نگین رو شنیدم.
_برو بیرون،کی از تو خواسته بود که بیایی اینجا؟دیگه نمی خوام ببینمت!
دستام بدجوری می لرزید به طوری که مجبور شدم سینی رو دوباره روی اپن بذارم.دوست نداشتمکه نگین تمام این اتفاقات رو از چشم من ببینه و بهم بدبین بشه!
مستاصل و درمانده روی صندلی ناهارخوری نشسته بودم که آرش وارد آشپرخونه شد و مقابلم روی صندلی دیگری نشست و گفت:
_باور کن این بهترین راه بود!....اونا همدیگه رو دوست دارن اماهردوشون به خاطر نشکستن غرورشون دارن باهم لجبازی می کنن!صبر کن،خواهی دید که بعدها همین نگین خانم بابت این لطفی که در حقش کردی چقدر از تو ممنون می شه.
بهمراه آرش از آشپزخونه خارج شدم وسینی قهوه رو،روی میز گذاشتم. صنم از روی مبل بلند شد و کنار من نشست و گفت:
_می دونم که چه احساسی داری اما باور کن که نگرانیت بی مورده،حتی امیر هم از این ملاقات خبر داره!
نگاه متعجبم و به صنم دوختم وگفتم:
_خوبه!دیگه چه کسی خبر داره؟فکر کنم این وسط یه من بی خبر بودم یه نگین که یه پای این قضیه بوده!یواش یواش قضیه داره جالب می شه!حالا نقشه بعدی تون چیه؟
صنم با شنیدن حرفام لب ورچید و گفت:
_ نقشه بعدی در کار نیست،فقط الان باید منتظر بشینیمو ببینیم که نظر نگین این وسط چیه؟
با شنیدن صدای در اتاق صحبت هایمن و صنم ناتموم موند،در حالی کهتمام وجودم چشم شده بود خیره به نگین نگاه می کردم البته نگینی که من می شناختم خیلی با این کسی که رو به روم ایستاده بود فرق داشت!چون دختری که رو به روم بود از شدت خجالت لپاش گل انداخته و قرمز شده بود.با صدای دست زدن صنم سکوت سنگین فضا شکسته شد و همه ازاون حالت بهت خارج شدن.از جام بلند شدم و سینی قهوه دست نخورده رو برداشتم تا ببرم عوضش کنم که آرش سینی رو از دستم گرفت و گفت:
_تو کجا؟این جور مواقعه رسمه کهعروس خانم چای میاره...
صنم با خنده مشتی به بازوی آرش کوبید و گفت:
_اِ ذیتش نکن،انشاءا.. نگین جون وتی مراسم رسمی خواستگاری برگزار بشه این کار و می کنه... نگین ،عزیزم بیا بشین که زیر پای فرزان درخت سبز شد!
وارد آشپزخونه شدم و فنجون های سرد قهوه رو عوض کردم و دوباره به جمع آنها پیوستم. آرش در حالی که داشت قهوه اش رومزه مزه می کرد زیر چشمی نگاهی به نگینانداخت و گفت:
_انگتری بینتون صلح کامل برقرار شده،حالا این فرزان بدبخت کی تشریف بیاره؟
نگین همونطور که سر به زیر و خجالت زده نشسته بود گفت:
_هروقت که دوست داشتن!
آرش با شنیدن حرف نگین قهقه بلندی سر داد و گفت:
_ فرزان خوشم اتومد معلومه حسابی گربه رو دم حجله کشتی!
و بعد رو به جمع کرد و گفت:
_آخی ببینین چقدر قرمز شده و ساکت یه گوشه نشسته،پس کجارفت اون نگین پررو و زبون دار!؟
صنم دوباره سیخونکی به آرش زد و گفت:
_انقدر سر به سر این دوتا نذار!
آخرین غنجان رو برای خودم برداشتم و گفتم:
_ صنم جان فکر کنم آرش قیافه و حال خودش رو زمانی که منتظر جواب تو بود فراموش کرده؟!
آرش برای اینکه کنایه من و تلافی کنه،پوزخندی زد و گفت:
_ تمنا بهتر نیست با امیر تماس بگیرم یه سر پاشه بیاد اینجا؟آخه فکر می کنم می بینم حسابی جاش توی جمع خالیه!
قبل از اینکه من بخوام دهان باز کنم و جواب آرش رو یدم، صنم پیش دستی کرد و گفت:
_ تمنا جان خودت و ناراحت نکن، آرش و که می شناسی!می خواد سر به سرت بذاره.
و بعد با اشاره ای به آرش از جاشبلند شد و گفت:
_خب کار ما دیگه اینجا تموم شد،بهتره که رفع زحمت کنیم!
وقتی در رو پشت سر مهمونا بستم نگین بدون گفتم حرفی به درون اتاق رفت،به دنبالش نرفتم چون می دونستم که احتیاج داره با خودش خلوت کنه.
فنجون ها رو جمع کردمو شستم.وقتی به اتفاقات امشب فکر می کردم هنوز هم باورم نمیشد که نگین عاشق فرزان شده باشه!دود سیگار رواز پنجره به بیرون فرستادم،آسمان هم مثل صفحات زندگی من تاریک و سیاه بود!دلم برای امیر تنگ شده بود،از اخرین باری که دیده بودمش زمان زیادی گذشته بود اما اون چی،حتی بعداز بازگشت از سفر هم به دیدنم نیومده بود....
هرکاری می کردم نمی تونستم حضور بیتا رو در کنارش نادیده بگیرم،فکر اینکه اون در تمام این سفر در کنار امیر بوده و لحظات زیادی رو با اون سپری کرده داغونم می کرد و باعث می شد که به خودم لعنت بفرستم و بگم که دختره ی احمق هیچ معلومهتو چته،گه با دست پس می زنی و گه با پا پیش می کشی!بیچاره امیر که این وسط گیر کرده و از کارهای تو سر در نمیاره.
تکلیفت رو لااقل با خودت مشخصکن؟یه بار می گی طلاقم بده و بعدش میای تو خونه بست می شینی و غصه می خوری که به دیدنت نیومده!نم اشک توی چشممنشست،با حرص سیگار رو روی لبه ی بیرونی پنجره له کردم و گوشی موبایلم رو برداشتم و با تردید شماره خونه خاه رو گرفتم،میدونستم که خاله و عمو شبها تمام تلفها رو از پریز می کشن و فقط تلفن امیر وصله!
میل شنیدن صداش در وجودم بیدادمی کرد،وقتی صدای بمش توی گوشی پیچید نفس عمیقی کشیدمو دلم آروم گرفت.اون همونطور پشت سر هم داشت الو می گفت که من قطع کردم و لحه ای بعد با شنیدن صدای آهنگ موبایلم از جا پریدم،شماره خونه عمو منصور بود یعنی...
_الو!
_سلام،کارم داشتی که باهام تماس گرفتی؟
حسابی جا خوردم!از کجا باید می دونستم که تلفنش صفحه نمایشگر داره؟متوسل به دروغ شدم و گفتم:
_نه!...شاید دستم خورده روی شماره های حافظه.
_آهان،آخه نمی دونم چرا یکدفعه احساس کردم که صدای نفس هات رو شنیدم...
_خیالاتی شدی!...من می خوام بخوابم کاری نداری؟
_نه،خوابهای خوش ببینی!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#106
Posted: 4 Nov 2012 19:25
امیر ارتباط رو قطع کرد اما من بیحرکت به تلفن توی دستم زل زده بودم.از بیچارگی خودم گریهام گرفت و با عصبانیت گوشی موبایلم رو به طرف دیوار پرت کردم،گوشی روی زمین افتاد و باتری اش جدا شد...باید یکی رو پیدا می کردم و باهاش حرف می زدم و گرنه حتما دیوونه می شدم!امابا کی؟کسی رو نداشتم که بخوامباهاش درد و دل کنم ،نه مادری،نه لاقل خواهری یا برادری!حتی در نزدیکی خودم یه دوست،یه محرم راز نداشتم تا بلکه حرفام رو به اون بزنم به جز امیر !در حقیقت امیر تنها کسی بود که من برای خودم داشتم و چه کسی بهتر از اون اما نمی دونستم که باید بهش چی بگم.خیلی دلم می خواست که هیچ سدی در مقابلم نبود تا مانعم بشه و من راحت می تونستم به امیر بگم که دوستش دارم و از این عشق دارم به مرز جنون و دیوونگی می رسم!آره یواشیواش داشتم عقلم و از دست می دادم،هرچی فکر می کردم یادم نمیومد که قرص هام رو کجا گذاشتم...آه تازه یادم افتاد!تو کشوی همون اتاقی بود که نگینتوش خوابیده بود،خدا حالا باید چه می کردم.
_ تمنا چی شده؟!حالت خوبه!چرا توی آشپزخونه نشستی؟
سرم و برگردوندم، نگین نگران بالای سرم ایستاده بود.لبخندی زدم و گفتم:
_داشتم دنبال قرص هام می گشتم اما پیداش نکردم.
در کنارم نشست و دستش رو،روی شونه ام گذاشت و گفت:
_می خوای دوتایی باهم بریم بخریم؟
_نه لازم نیست،فکر کنم تو کشوی بغل تختم یه بسته داشته باشم،می شه بری برام بیاری؟
_تو قرص داشتی و اون وقت اینجا نشستی و داری بال بال می زنی؟
_نمی خواستم بیدارت کنم.
_بیداربودم.
انگار تازه یادم افتاده بود امشب برای اون چه شبی بوده،بغلش کردم و آروم در کنار گوش گفتم:
_تبریک می گم،امیدوارم خوشبختبشی!
_ممنونم امیدوارم تو و امیر هم یه روز سر عقل بیایید...لابد حالت خیلی بده که می خوای قرص بخوری؟بمیرم برات!میب خوای بریم دکتر؟
_نه،حالم خوبه.مطمئن باش فقط خیلی بی خوابم،دیشبم که دیدی نتونستم خوب بخوابم...می ترسم بخوابم و دوباره کابوس ببینم!
نگین بسته قرص رو روی میز گذاشت و رفت آب بیاره،بدون اینکه منتظر آب بمونم قرص رو توی دهانم گذاشتم و قورتش دادم و بعد در حالی که به طرف اتاق کارم می رفتم با صدای بلندی به نگین گفتم:
_برو بخواب،من هم دیگه دارم می رم بخوابم.
_ تمنا ، تمنا ،بیدارشو،چقدر می خوابی؟پاشو باید بری شرکت.
پايان قسمت بيست و دوم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#107
Posted: 4 Nov 2012 19:29
قسمت بيست و سوم
چشمام و نیمه باز کردم و نگاهی به نگین که لباس پوشیده و آماده مقابلم ایستاده بود انداختم و گفتم:
_باشه،داری می ری نشریه؟
_آره،ببخش که این چند روز حسابیبهت زحمت دادم!امشب با امیر میام و وسایلم و می برم.تو هم بهتره دیگه بیدار بشی.من دارم می رم،می ترسم یه وقت خواب بمونی!
برای اینکه مطمئنش کنم خواب آلود روی کاناپه نشستم و گقتم:
_خداحافظ.
وبعد دیگه نفهمیدم که نگین کی رفت و من دوباره خوابم برد.صدای تلفن درست مثل ناقوسمرگ روی اعصابم خط می کشیدفلعنتی قطع کن دیگه...اَه،نخیر انگار خیال قطع شدن نداره!
-الو!
_ تمنا تو خونه ای؟
_آره کاری داشتی صنم؟
_انگار فراموش کردی که امروز یه جلسه خیلی مهم داشتیم!موبایلت رو چرا خاموش کردی؟
_متاسفم!...به کل یادم رفته بود... صنم،من امروز زیاد حالم خوب نیست خودت یه کاریش بکن.
بعداز خداحافظی با صنم خواب کاملا از سرم پرید،در حالی که تموم بدنم کرخت بود از جام بلند شدم و دل و روده موبایلم و که بر اثر تصادف دیشب با دیوار به بیرون ریخته بود از روی زمین جمع کردم و با خودم گفتم،دیگه فکر نکنم به دردم بخوره اما باشنیدن صدای موسیقی و آرم شرکتش فهمیدم خیلی جون سختتر از این حرفاست.وارد آشپزخونه که شدم با دیدن صبحونه اماده روی میز لبخندی زدم و گفتم:
_ نگین دیوونه،دستت درد نکنه!
اما بدون اینکه میلی به خوردن صبحونه داشته باشم سریع میز رو جمع کردم و دوباره به سالن برگشتم و روی کاناپه لم دادم و باکنترل ضبط رو روشن کردم،صدایآروم خواننده که اهنگ غمگینی رو زمزمه می کرد تمام فضای خونهرو پر کرد.نمی دونم چقدر توی حال خودم بودم که با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم و نگاهی به ساعت انداختم،سه و نیم بود!از جام بلند شدمو سراغ یخچال رفتم اما جز غذای تهوع آور شب گذشته چیزی توش نبود!
یه لیوان شیر ریختم و با برداشتن یه شیرینی روی صندلی اشپزخونه نشستم.شیر و که سر کشیدم با شنیدن صدای موبایلم از جام بلند شدم،با دیدن شماره داراب روی صفحه نمایشگر دکمه رو فشار دادم.
_بله بفرمایید.
_سلام تمنا ،قرارمونکه یادت نرفته خانم خوش هواس!؟
_نه یادم هست.
_سریع آماده شو بیا پایین،من جلوی در شرکت منتظرت هستم.
_من امروز شرکت نرفتم خونه ام.
_این وقت روز تو خونه چه کار میکنی؟
_حالم زیاد خوب نبود و یه کسالتمختصر داشتم برای همین موندم خونه.
_چه عجب!پس تو هم از این کارا بلد بودی و ما خبر نداشتیم...من تانیم ساعت دیگه جلوی در خونه ات هستم.
به سرعت آماده شدم و منتظر دارابنشستم،سر ساعت پیداش شد و زنگ و فشرد.از خونه که خارج شدم داراب رو دیدم که به ماشین تکیه داده بود،مثل همیشه شیک و مرتب بود.
_سلام به خانم اخمو و بداخلاق!
_سلام.ممنون از لطفت...
_خواهش می کنم،سوار شو.
از اول تا آخر مسیر داراب یکریز حرف زد اما من اصلا نمی فهمیدم چی می گه!حواسم به همه جا بودبه غیراز اون.با توقف ماشین متعجب داراب رو نگاه کردم و گفتم:
_چرا ایستادی؟
_ تمنا ،تو حالت خوبه؟
_بله،چرا باید بد باشه!فقط یهکمی خسته ام همین.
_پیاده شو رسیدیم.
داخل نمایشگاه اتومبیل آقای مسنی به استقبالمون اومد که داراب باهاش دست داد و گفت:
_معرفی می کنم خانم مهندس سهرابیفایشون هم آقای فرهادی هستن.
هرسه با هم و در کنار هم به تماشای اتومبیل ها پرداختیم.داراب اشاره ای به آقای فرهادی کرد و گفت:
_یه ماشین تر و تمیز و شیک برای خانم می خواستم.
آقای فرهادی لبخندی زد و گفت:
_در خدمت هستم جناب فهیمی،اونعروسکی رو که سفارش داده بودید اونجاست،بفرمایید لطفا از این طرف.
با دیدن ماشین جا خوردم!زمین تا اسمون با تصورات من فرق داشت،حسابی توی ذوقم خورد!
_چیه نپسندیدی؟
_نه داراب...من ماشین شاسی بلند نمی خوام.
_اما ماشین خیلی خوبیه!
_حرف من سر خوبی یا بدی ماشین نیست،من بهت گفته بودم که یه چیز کوچیک و جمع و جور می خوام.
_اما برای رانندگی توی خیابون های تهران این ماشین برای تو خوبه....
_داراب قیمت این خیلی بالاست!من نمی تونم بخرم.
_فکر کن این هدیه است از طرف من برای تو.
_ولی من نمی تونم یه همچین هدیه ای رو قبول کنم.
_آخه برای چی؟
یه نگاهی به فروشنده انداختم و بعد رو کردم به داراب و گفتم:
_می تونم باهات تنها صحبت کنم؟
مرد فروشنده عقب گرد کرد و گفت:
_شما رو تنها می ذارم،اگه به توافق رسیدید در خدمتم.
وقتی که تنها شدیم،داراب به تندی گفت:
_ تمنا ،چی تو فکرته؟به منم بگو.
_من فقط از تو خواستم همراهیم کنی نه اینکه جلوتر از من راه بیفتی برای من ماشین بخری!بهتره دیگه بیشتر از این وقت تلف نکنیم و بریم قرارداد و بنویسیم.
_خوشحالم که بالاخره قبول کردی!
_اشتباه نکن،من خودم چکش رو مینویسم.
_اما تمنا...
به میان حرفش پریدم و گفتم:
_اما و اگری وجود نداره،اگه بخوادغیر از این باشه من از خیر خرید کردنش می گذرم.
_باشه،حرفی نیست!هرجور تو دوست داری.
شاگرد نمایشگاه پشت رل نشست و ماشین و از نمایشگاه خارجکرد و بعد سوئیچ رو به دستم داد،داراب بهم تبریک گفت و سفارش کرد که خیلی موقع رانندگی مواظب خودم باشم.
پشت رلکه نشستم،در کنار ماشین ایستاد وگفت:
_می خوای پشت سرت بیام؟
_احتیاجی نیست خودم از پسش برمیام...از همراهیت ممنونم.
_باعث افتخارم بود.حالا برو ببینم با این رخش پر قدرت چه می کنی؟
با یه نیش گاز از داراب دور شدم ورفته رفته تصویرش در آینه وسط ماشین کوچیک و کوچیک تر شد.
بعداز پیموندنی ازراه جلوی یه شیرینی فروشی نگه داشتم و با وسواس خیلی زیادی چند نوع شیرینی انتخاب کردم و ا مغازه خارج شدم،می خواستم اولین کسانی که ازخریدن ماشین اطلاع پیدا می کنن خانواده عمو منصور باشن...
هنوز مقداری از مسافت باقی موندهرو طی نکرده بودم که دوباره شماره داراب مزاحم روی صفحه نمایشگر موبایلم بهم دهن کجی کرد.
_بله.سلام.
_احوال خانم راننده؟ماشین ات چطوره؟ازش اضی هستی،خوش دسته!
_آره تا اینجا که خیلی خوب بوده باهم راه اومدیم حالا بعدش و دیگه باید منتظر موندو دید.
_خدا رو شکر!کم کم داشتم عذاب وجدان می گرفتم و به خودم می گفتم نباید سلیقه ام رو بهت تحمیل می کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#108
Posted: 4 Nov 2012 19:31
_اصلا اینطور نیست!باور کن اگه خودم ازش خوشم نیومده بود هیچ احدی نمی تونست من و وادار به این کار کنه...حالا اگه کار نداری قطع کنم چون در حال رانندگی ترجیح می دم با کسی تلفنی صحبت نکنم.
جعبه شیرینی رو ،روی دستم جابه جا کردم و انگشتم و روی زنگ گذاشتم.
_کیه؟
_من هستم نگین ،باز کن.
بعداز اینکه دوباره نگای به ماشین انداختم،دستم رو روی در گذاشتم و به عقب هلش دادم که در باز شد ودستم به صورت معلق روی هوا باقی موند،قامت امیر کل چارچوب در و گرفته بود!نگاه متعجبش رو به صورتم دوخت و گفت:
_سلام،چه عجب از ان طرفا!...یادیاز ما کردین؟
و بعد اشاره ای به جعبه روی دستمکرد و گفت:
_میشه بپرسم مناسبتش چیه؟
رد نگاهش رو دنبال کردم و به پشت سرم برگشتم و گفتم:
-می بینی که،دلیل از این بزرگتر!
_بهت نمی اومد انقدر خوش سلیقه باشی!؟خوب دیگه اثر همنشینی با جناب مهندس فهیمی غیر از این هم نمی تونه باشه.
_حالا گیرم که حدس شما درست باشه،منظور؟
_از این بابت مطمئن بودم اما فقط یه چیز و می خوام بدونم و اونم اینکه این آقا در زندگی تو چه نقشی داره و کجای این معادله قرار گرفته؟
_فکر نکنم این به کسی جز خودم مربوط باشه.
_اتفاقا چون از قضا بنده شوهر شما هستم فکر می کنم باید به بنده هم مربوط باشه.
_خودت بهتر از من میدونی که این وازه مسخره جایی در زندگیمن نداره!چه اسمش چه خودش!
_اما اگه به شناسنامه ات مراجعه کنی با خلاف این چیزیکه می گی روبه رو می شی!
_باشه اگه اینجوریه،من هم خیلی دلم می خواد بدونم که این دختره بیتا،چه نقشی رو در زندگی تو بازی می کنه؟
امیر کلافه چنگی به موهاش زد و گفت:
_این دو موضوع هیچ ارتباطی بهم نداره،من حق دارم بدونمکه تو باکی می ری و کـِی می ری و کجا می ری؟
_چه کسی این حق رو برای تو تعییت کرده؟
_خودم!
_متاسفمفمن نیومدم اینجا که با تو بحث کنم!اما فکر کنم بیشتر از اون که باید وقتم و جلوی در برای این کار تلف کردم،بقیه داخل خونه منتظرم هستند.
امیر خودش و کنار کشید و من وارد حیاط شدم،صدای بلند بسته شدندر باعث شد تا برگردم به پشت سرم نگاه کنم، امیر رفته بود.هنوز از شوک رفتن امیر خارج نشده بودم که نگین بغلم کرد و گفت:
_تو کجا موندی،تقریبا یه ساعته که در و باز کردم.
_جلوی در بودم،داشتم با امیر حرف می زدم.
_پس امیر کو؟
_انگار با دیدن من حسابی توی ذوقش خورد برای همین رفت.
_نکنه باز هم دعوا کردین؟
زیر لبی گفتم،نه و بعد در حالی که با دستم کنارش می زدم پرسیدم:
_عمو هست؟
سری در جواب حرفم تکون داد و گفت:
_معلوم نیست امروز آفتاب از کدوم طرف در اومده دست و دباز شدی!
شیرینی رو به دستش دادم و گفتم:
_بیا همه اش مال تو.
و بعد در حالی که به خاله و عمو سلام می کردم در کنارشون نشستم.هردشون ازم ناراحت و گله مند بودن و می گفتن که خیلی دیر به دیر بهشون سر می زنم،خدا رو شکر با اومدن نگین که با ظرف شیرینی و چای به جمع ما پیوست مسیر و موضع بحث ناخودآگاه تغییر کرد.خاله و عمو با کنجکاوب زل زده بودن به من و منتظر شنیدن مناسبت این شیرینی بودن که نگین پیش دستی کرد و گفت:
_بالاخره می گی مناسبتش چیه یا نکنه زیر لفظی می خوای؟
خنده بلندی کردم و بعد رو به خاله و عمو گفتم:
_مگه نگین چیزی بهتون نگفته!؟فکر کنم این نگین خانومه که باید بهش زیر لفظی بدیم تا بالاخره جواب مثبت رو بده!
نگین در حالی که به شدت سرخ شده بود با عجله از جاش بلند شد و گفت:
_من برم دنبال امیر ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مگه بهت نگفتم که امیر رفتبیرون؟!
نگین با شنیدن حرفم دستپاچه شد و بعد به سرعت مسیر حرفم و عوض کرد و گفت:
_اصلا نخواستیم بگی این شیرینی بابت چیه!
بغلش کردم و گفتم:
_چشم اگه تو مهلت بدی می گم...بالاخره امروز رفتم و یه ماشین خریدم.
نگین جیغی از روی خوشحای کشید و گفت:
_وای راست می گی!پاشو بریم ببینمش.
عمو و خاله هردو بهم تبریک گفتن،عمو تشری به نگین زد و گفت:
_دختر تو چقدر هولی!بذار این طفلمعصوم یه چند دقیقه ای بشینه و یه خستگی در کنه بعدتو برپا بده.
نگین با اخم نگاهم کرد و گفت:
_طفل معصوم دیگه کیه!این خود شیطان ...حالا چی خریدی؟
_جلوی در،می تونی بری ببینیش.
نگین که خیلی ناآروم و هیجان زده بود،سریع از جاش بلند شد و دستم رو کشید و گفت:گ
_و هم باید با من بیایی!
وقتی وارد کوچه شدیم، امیر رو دیدمکه کنار در به دیور تکیه زده بود و داشت سیگار می کشید.با دیدن ما از دیوار فاصله گرفت و سیگار و زیر پاش انداخت و له کرد.
نگین بی توجه به امیر به ماشین نزدیک شد و در حالی که ازروی هیجان دستاش رو بهم می کوبید گفت:
_وای چقدر ناز و خوشگله!زود باشسوئیچ و بده... امیر میبینی،عروسکه!من که می خوام همین الان سوار بشم و برم باهاش یه دور بزنم.
و بعد بدون اینکه کوچکترین تعارفی برایهمراهی به ما بکنه گاز داد و به سرعت از ما فاصله گرفت،بین رفتن و موندن به درون خونه مردد بودم!انگار بیشترمنتظر بودم تا عکس العمل امیر وببینم،به همین خاطر ندای عقلم و نادیده گرفتم و مغلوب دلم شدم و ساکت در کنارش ایستادم.تازه با دینش فهمیدم که چقدر دلم براشتنگ شده بود!
امیر به طرفم برگشت وگفت:
_متاسفم!قصد نداشتم باعث ناراحتیت بشم.
لبخندی بهش زدم و در جوابش گفتم:
_فراموشش کن...
امیر دوباره این پا و اون پا کرد و ادامه داد:
_حتما خودت در جریان هستی...قرار فرزان بیاد خواستگاری نگین اما چون سهیل و خاله نیمه شب فردامی رسن،قرار خواستگاری برای عصر گذاشته شد،مگه نگین بهت نگفته بود؟
با سر جواب منفی دادم و او دوباره ادامه داد:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#109
Posted: 4 Nov 2012 19:33
_فکر می کردم بهت گفته!حتما فراموش کرده.حالا فردا برای مراسم میایی...بعداز رفتن مهمونا همگی با هم می ریم فرودگاه،نظرت چیه؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_من بیام چه کار؟...این یه مراسم خوانوادگیه و فکر کنم اومدن من چندان چهره خوشی نداشته باشه!
امیر بعداز چند لحظه سکوت گفت:
_بین ما هنوز اتفاقی نیفتاده که تو داری راهت رو از این خانواده جدا می کنی!
_من از اول هم جزو این خانواده نبودم!حالا ازت خواهش می کنم تا دوباره کارمون به بحث و دعوا نکشیده،این قائله رو تمومش کنی.فردا شب توی فرودگاه می بینمت.
_باشه،باشه.اما بدون که خیلی دلم می خواست تو هم توی مجلسحضور داشته باشی،هم به خاطر نگین هم ...
_ امیر ازت خواهش کردم به همینزودی فراموش کردی؟
_باشه،هرچی تو بگی...حالام بهتره تا هردوتامون سرما نخوردیم بریم توی خونهو شیرینی ماشین خانم رو بخوریم.
_ امیر !...
_جانم!
با شنیدن جوابش هول شدم و احساسدل اشوبه کردم و گفتم:
_هیچی فراموشش کن!
هنوز امیر در حیاط رو به طور کامل نبسته بود که صدای بوق ماشین اومد.
پايان قسمت بيست و سوم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#110
Posted: 4 Nov 2012 19:37
قسمت بيست و چهارم
اون شب با اصرار خاله و نگین شب رو اونجا گذروندم.روز پنجشنبه،روز پر استرسی برام بودبه همین خاطر ترجیح دادم به شرکت نرم و وقتم رو با خرید وسایل مورد نیازم و تمیز کردن خونه گذروندم.ساعت از دوازده نیمهشب گذشته بود که از خونه به قصد فرودگاه خارج شدم،خیابون هاخلوت بودو همین باعث می شد تا سریع تر حرکت کنم.
ماشین رو در پارکینگ فرودگاه پارک کردم و به ساعت مچی ام نگاهی انداختم هنوز تا نشستن هواپیما 45دقیقه فرصت داشتم که تصمیم گرفتم در این زمان باقی مونده استراحتی کنم،صندلیم رو بهحالت افقی برگردوندم و یاد روزیافتادم که قرار بود از ایران به طرف ترکیه پرواز کنم.شب بود،یادم نیست شاید هم نیمه شب!تنهای تنها می خواستم عازم سفری بشم که ازش وحشت داشتم،تنها بدرقه کننده هام عمو وخاله بودن.اون شبم درست مثل حالایه شب بارونی بود!
نمی دونم چه مدت بود که به گذشته سفر کرده بودم اما در یهلحظه به خودم اومدم و نگاهی به ساعتم انداختم،خدای من درست یک ربع بود که هواپیما نشسته بود.دسته گل رو برداشتم و به سمت ترمینال دویدم.سالن خیلی شلوغ بود!هرچه چشم گردوندم نتونستم خانواده عمو رو پیدا کنم.به سمت دیوار شیشه ای رفتم و در میان جمعیت ایستادم و سعی کردم سرکی به جلو بکشم اما جمعیت به قدری زیاد بود و هرکی دیگری رو هول می داد تا جایی برای خودش پیدا کنه کهیکدفعه تعادلم رو از دست دادم ولیقبل از اینکه بیفتم دستی نیرومند شونه هام رو گرفت و منو محکم نگه داشت،به عقب که برگشتم با دیدن امیر خشکم زد!
_سلامت کو!
_سلام امیر ،هیچ معلومه شما کجایید؟هرچی گشتم پیداتون نکردم.
_اما من دیدمت که داشتی دنبال ما می گشتی،میبینی که اینجا چقدر شلوغه!تا بخوام بیام پیشت یه کمی طول کشید!
لبخندی به نگاه مهربونشزدم وگفتم:
_می شه یه نگاه بندازی از اون بالا ببینی چه خبره؟من که جز کلهآدمهای روبه روم چیزی رو نمی بینم.
_خب دیگه اینم یکی از فواید قدبلنده!...می خوای بغلت کنم و بذارمت رو شونه هام تا به همه جادید داشته باشی؟
_نه ممنون از لطفت!
بالاخه بعداز چند دقیقه با جا به جاشدن خانمی که جلوی من ایستاده بود تونستم داخل سالن رو ببینم.مسافرانی که وارد می شدن عکس العمل های متفاوتی داشتند،بعضی ها با خوشجالی اطراف رو نگاه می کردن ولی بعضی ها کاملا نسبت به اطرافشون بی تفاوت بودن و عدهای هم ناراحت و غمگین!به یکباره با دیدن چهره ای اشنا و دوست داشتنی زندگیم،بازوی امیر وتکون دادم و گفتم:
_اومدن!اونجا رو نگاه کن،اون خاله ملوک...اون هم سهیل!
بعداز گفتن این حرف دیگه منتظر امیر نموندم و با تقلا خودم رو از میان جمعیت بیرون کشیدم و به طرف آنها دویدم و خاله رو از پشت سر توی بغلم گرفتم.خاله که معلوم بود حسابی جا خورده به طرفم برگشت و محکم بغلم کرد،بوسیدمش و گفتم:
_خاله جون خیلی خوش اومدید.
بعداز چند لحظه همونطور که تی بغل خاله بودم صدای معترض سهیل رو شنید:
_بابا یکی هم این وسط ما رو تحویل بگیره!
_ سهیل .
صدای امیر رو شنیدم که اسم سهیلرو صدا می زد،با اومدن بقیه از آغوش خاله ملوک خارج شدم وبه بقیه هم فرصت احوالپرسی و خوش امدگویی رو دادم.درهمون گیر و دارنگین خودش رو به من رسوند و در گوشم گفت:
_الان که فصل آبغوره گیری نیست!با این همه اشک شور می خوای چه کار کنی؟
_چرا چرند می گی...راستی چه خبر از عروسی؟
_هیچی خواستگاری که به خوبی وخوشی تموم شد،حالا رفتیم به مرحله بله برون!آخه می دونی چیه،ازدواج کردن توی ایران درست مثل گذشتن از هفت خوان رستم می مونه!
همه در کنار هم از سالن خارج شدیم،کنار ماشین دست خاله رو گرفتم و گفتم:
_خاله ملوک امشب و بریم خونه من؟
_نه عمو جان،امشب به هیچکس اجازه نمی دمکه به غیراز خونه من بخواد جایی بره!
نگین میان بحث پرید وگفت:
_دعوا نکنید!چطور مهمونا رونف بکنیم تا این وسطدلخوری پیش نیاد،یعنی خاله ملوک با مامان و بابا برن خونه ما،من و امیر و آقا سهیل بریم خونه تمنا و رو سر اون خراب بشیم.
قیافه ناراضی به خودم گرفتم و گفتم:
_هرچند که تمایل چندانی به این کار ندارم اما خب مجبوری به همین هم رضایت می دم.
خاله میمنت به طرفم اومد و گفت:
_پس خاله جون فردا با بچه ها ناهار بیایید پیش ما.
نگین در کنار من و خاله ایستاد و گفت:
_مامان من نترس! تمنا خانم با دادن یه ناهار به ما ورشکست نمی شه،درضمن نگران نباش برای شام میاییم خونه.
پشت رل نشستم و سهیل هم در کنارم، نگین و امیر هم عقب نشستند. سهیل با دیدن ماشین،همراه با زدن سوتی گفت:
_می بینم از وقتی اومدی ایران به کلی تغییر سلیقه دادی!چی شد تو که از ماشین شاسی بلند خوشتنمیومد؟
_راستش رو بخوای تو عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبوری خریدمش!
امیر به میان حرفم اومد و گفت:
_بهتره بگی تو رودربایستی قرار گرفتی!
از آینه وسط نگاهی به امیر انداختمو توی دلم گفتم،چیزی هست که این پسره ازش خبر نداشته باشه!
بعد بدون اینکه اعتنایی به حرف امیر کنم به طرف سهیل برگشتم و گفتم:
_خب تعریف کن،چه خبرا؟اوضاعتچطور پیش می ره؟
_بد نیست!ای خدا رو شکر یه جورایی می گذره،خبر خاصی ندارم تازه خبرا که اینجاست؟
خودم و به نفهمیدن زدم و با بیتفاوتی شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
_اینجا هم هیچ خبری نیست،درست مثل اونجا!
سهیل اینبار روشش رو عوض کرد و به زبان سوئدی پرسید:
_برای چی انقدر داغونی؟من فکر می کردم اگه بیایی ایران اوضاع واحوالت بهتر می شه!اما می بینم کاملا اشتباه کردم.فکر کردی خیلی زرنگی و می تونی با نقاشی کردن صورتت من یه نفر رو گول بزنی؟
_باور کن من حالم خوبه،چیزی برای نگران بودن وجود نداره!
سهیل با بی حوصله گی حرفم و قطع کرد و گفت:
_من تو رو بهتر از خودم می شناسم درسته که فاصله سنی ما زیاده البته نه به اندازه یه پدر و دختر اما من تو رو درست مثل بچه خودم دوست دارم و مثل کف دستم می شناسمت! تمنا تو زیر بار این زندگی له می شی!آخه چرا به حرفم گوش نکردی و زن پیتر نشدی؟اون هنوز هم منتظر چراغ سبزی از طرف توئه،حتی حاضره برای خواستگاری از تو دوباره به ایران برگرده!
روزگار غریبی ست نازنین ...