ارسالها: 2557
#111
Posted: 4 Nov 2012 19:39
_قضیه به این راحتی هام که تو فکرمی کنی نیست چون من هنوز همسر رسمی امیر هستم.یادت میاد،بهت گفته بودم که برای خروج از ایران همسر امیر شدم...بعداز برگشتن فهمیدم که امیر در تمام این سالها هیچ اقدامی برای جدایی نکرده،طبق قانون ایران هم تا اون نخواد من نه می تونم از کشور خارج بشم و نه ازش طلاق بگیرم.
_اگه ما نامحرم بودیم خوب زودترمی گفتین تا از ماشین پیاده شیم؟!
از اینه نگاهی به صورت گرفته وناراحت نگین انداختم اما قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، سهیل گفت:
_نه باور کنید اینطور نیست!چون برای من کمی فارسی حرف زدن سخته به خاطر همین ترجیح دادم به زبان سوئدی از اوضاع و احوال تمنا تو اینجا با خبر بشم.
نگین پشت چشمی برای سهیل نازک کرد و گفت:
_اینکه من دیدم بیشتر شبیه دعوا وجر و بحث بود تا چاق سلامتی! سهیل جون،داداش اگه فکر خودتنیستی لااقل به فکر جون ما باش،مثلا این خانم داره رانندگی می کنه و حواسش باید به روبه روش باشه نه به دهن جنابعالی!
سهیل سری برای نگین تکون داد و گفت:
_من تسلیمم!حق با شماست.
نگین خنده بلندی کردی و بعد ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
_ تمنا دیدی چه به موقع به دادت رسیدم!
برای اینکه حال نگین و بگیرم گفتم:
_ امیر فکر می کنه این فرزان عرضه داشته باشه و بتونه زبون ایندختر و کوتاه کنه؟
نگین با شنیدن حرفم،مشت محکمی به کتفم زد و گفت:
_خیلی بد جنسی تمنا !چی کار به مسایل خصوصی من داری؟
وبعد با ناراحتی نگاهش رو به سمت پنجره گرفت و به تماشای خیابان مشغول شد.از اینه نگاهی به امیر انداختم و با زدن چشمکی به سمت نگین اشاره کردم و خواستم که اون هم با من همراهی کنه تا با همدیگه حسابی حال نگین و بگیریم.
امیر خنده اش رو فرو داد و با جدیت گفت:
_نه بابا،اینطور که از قضه پیداشت انگاری این فرزان بدبختو زبون بسته از ترس این خانم پاشده اومده خواستگاری وگرنه تو این دوره و زمونه کدوم آدم عاقلی یه همچین شجاعتی داره که با پای خودش بره و بیفته توی چاه؟!
نگین که تا اون لحظه داشت خودخوری می کرد با تموم شدن حرف های امیر دیگه نتونست خودش و کنترل کنه و گفت:
_هیچم اینطور نیست!اون برای این اومده خواستگاری بنده چون بهمعلاقه داره و عاشقمه.
سهیل همونطور که هاجو واج به ما خیره شده بود با صدای بلند،جوری که ما بشنویم گفت:
_اینجا چه خبره؟اگه می شه به منهم بگید؟
خندیدم و گفتم:
_فکر کنم قبل از اینکه بخوای از ایران بری شیرینی عروسی نگین رو بخوری!
_تبریک می گم!
_متشکرم آقا سهیل ،امیدوارم یه روز هم نوبت شما بشه.
_از لطفت ممنونم ولی فکرنکنم آرزوی محال و ناممکن روزی عملیبشه... تمنا اوضاع کار و بارت اینجا چطوره؟
_خوبه،با مقدار سرمایه ای که در ایران داشتم و یه مقدار پولی که ازسوئد آورده بودم تونستم با یکی از دوستان امیر شریک بشم،ته مونده اش رو برای خودم یه اپارتمان و این ماشینی رو که توش نشستی خریدم...از پیتر چه خبر؟انقدرحرف تو حرف اومد که پاک فراموش کردم خبری ازش بگیرم!
_اون هم خوبه،تازگیا با یه دختر اشنا شده!اگه گفتی طرف کیه؟آلی.
_آلی!..همون دختری که باهاش همکار بودم.
_آره فکر کنم خودتو باعث آشنایی اون و پیتر شدی؟بعداز اینکه پیتر حسابی از طرف تو ناامید شد با این دختره طرح دوستیریخت،انگار قراره همین نزدیکیا با هم ازدواج کنن!
مقابل پارکینگ که رسیدم ترمز دستی رو کشیدم،دستم به دستگیرهنرسیده بود که امیر گفت:
_کلید رو بده من،در و باز می کنم.
داشتم به امیر که در پارکینگ و باز می کرد نگاه می کردم که صدای نگین رو در کنار گوشم شنیدم:
_این هم از داداش زن ذلیل بنده،بازهم تا می تونی و بلدی براش ناز کن!
با اشاره امیر فرصت نکردم جواب نگین رو بدم،با حرص پام رو،روی گاز فشار دادم و ماشین و یه جا پارک کردم.
ورود همه رو به داخل آپارتمانم خوشآمد گفتم و خودم رفتم به آشپزخونهتا وسایل پذیرایی و آماده کنم.طبق عادت شبها برای امیر و نگین چای درست کردم و برای خودم و سهیل قهوه ریختم. نگین هم ظرفمیوه رو از داخل یخچال برداشت و همراه من وارد سالن شد.
بقدری از دیدن سهیل ذوق زده بودم که دلم می خواست ساعت ها باهاش حرف بزنم و نصیحتهاش و بشنوم برای همین بدون ملاحظه سهیل مراتب وراجی می کردم،در اخر هم این سهیل بود که کم آوردو گفت:
_
بقیه حرفها باشه برای صبح...هرچند بهتره بگم برای بعدازظهر.
_وای خدای من،ببخش پاک فراموش کردم که تازه از راه رسیدی و خسته ای!الان برات یه اتاق آماده می کنم.
اما قبل از اینکه من بخوام حرکتیکنم، نگین از جاش بلند شد و به سهیل اشاره کرد و گفت:
_ایشون می تونن روی تخت اتاق کارت بخوابن... امیر هم روی همینکاناپه می خوابه،من و تو هم روی تخت اتاق تو جا می شیم،از مدیریتو سازمان دهیم خوشت اومد؟
با تمام شدن حرف نگین ، سهیلبه سرعت از جاش بلند شد و گفت:
_اتاق کارت کدومه چون من دیگه از خستگی و بی خوابی حتی یه لحظه ام نمی تونم سرپا بایستم.
با گفتن این طرف،جلوتر از سهیل حرکت کردم تا کاناپه رو به حالت تخت برگردونم،داشتم بالشت و پتو رو،روی تخت مرتب می کردم که صدای سهیل رو از پشت سرم شنیدم:
_خونه خیلی قشنگی داری!
_ممنون...بفرما تخت آماده است.
سهیل برگشت و با احتیاط نگاهی به در اتاق کرد،وقتی از بسته بودنش مطمئن شد،آهسته پرسید:
_کنجکاوم بدونم که چرا امیر تا حالا برای طلاق هیچ اقدامی نکرده..شما در حقیقت دوازده سال از هم دور بودید و اینطور هم که تو می گی این ازدواج بیشتر شبیه به معامله و قرارداد بوده تا بتونی از ایران خارج بشی پس علاقه ای هم این وسط نبود؟!...
روی صندلی اتاق نشستم و به نقطه ای بر روی دیوار خیره شدم و گفتم:
_می دونم سهیل!من هیچی نمی دونم...حرف برای گفتن زیاده اما تو الان خسته ای!باشه سر فرصت در موردش حرف می زنیم.
بعد بلند شدم و از داخل کمددیواری دو تا پتو و بالشت برداشتم.وارد سالن که شدم،دیدم نگین میز رو جمغع کرده و امیر هم داره با کنترل یکی یکی کانال های تلویزیون رو عوض می کنه.
نگین یکی از پتو و بالشت ها روبرداشت و گفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#112
Posted: 4 Nov 2012 19:45
_چه عجب بالاخره تو سهیل رضایت دادین!بابا دارم از بی خوابی می میرم...
نگین که رفت،من هم برق های اضافی رو خاموش کردم و نگاهم رو به سمت امیر که همونطور بی حرکت نشسته بود و به تلویزیون خاموش زل زده بود دوختمو زیر لب گفتم،خوب بخوابی و بعد به اتاقم رفتم.از دیدن نگین خنده ام گرفت،سرش به بالش نرسیده چنان به خواب عمیقی فرورفته بود که آدم فکر می کرد این چند ساله که نخوابیده!پتوش رو مرتب کردم و در دل گفتم،خوشبه حالت که هر وقت اراده کنی میتونی بخوابی!روی مبل نشستم و از پنجره به آسمون نیمه روشن نگاه کردم،چقدر از اینکه سهیل اینجا بود خوشحال بودم.در ضمن امیر همامشب درست در چند قدمی من حضور داشت،طوری که به راحتی می تونستم گرمای وجودش رو حس کنم.
از لای چشمان نیمه بازم نگاهی به ساعت انداختم که خواب از سرم پرید،باورم نمی شد ساعت یک ربع به دوازده بود!سرم و به طرف نگین چرخوندم،خواب خواب بود.وارد سالن که شدم امیر رو دیدمکه روی کاناپه به خواب رفته بود،از اتاق کار هم هیچ صدایی نمیاومد،مشخص بود که سهیل هم هنوز در خوابه.میز صبحونه رو چیدم و منتظر جوش اومدن آب کتری شدم.حالا که امیر خواب بود می تونستم ا آرامش و در خیال راحت تماشاش کنم،با موهای ژولیده چنان جذاب شده بود که دلم به تپشی سخت افتاده بود،چقدر قیافه اش بدون عینک دوشت داشتنی تر بود!یک دستش رو،روی پیشونیش گذاشته بود و پتو تقریبا از روش به کنار رفته بود و من می تونستماز همینجا حرکت بالا و پایین رفتنقفسه سینه اش رو ببینم.با شنیدن صدای سوت کتری چای رو دم کردم و مقداری کوشت از فریزر بیرون آوردم،تصمیم داشتم برای ظهر استیک درست کنم.یه استکان چای برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم،از اونجا درست روی صورت امیر دید داشتم.
برای چند لحظه که نگاهم به روی امیر قفل شده بود،دیدم که تکونی به خودش داد وچشماشو باز کرد.سریع سرم و پایین انداختمو خودمو مشغول خورد چایی نشون دادم اما هنوز از گوشه چشمم زیر نظرش داشتم که پتو رو کنار زد و سر جاش نشست و سعی کرد کمی موهاش رو مرتب کنه.وقتی ازجاش بلند شد،در حالی که دکمه های پیراهنش و می بست به سمت من اومد،به آرومی سرم و بلند کردم و گفتم:
_ظهربه خیر!
_سلام،خودم می دونم که امروز خیلی خوابیدم...بقیه بیدار نشدن؟
با سر پاسخ سوالشو دادم همونطور که به سمت دستشویی می رفت گفت:
_برای من هم ه چایی بریز!
رفتنش و با نگاهم دنبال کردم و بعد پوزخندی زدم و گفتم:
_فقط بلده دستور بده!
امیر وقتی برگشت،با دیدن میز ابروهاش و بالا برد و سوتی کشیدو گفت:
_نه می بینم کم کم داری یاد می گیری که چطور باید مثل یه همسر مهربون با شوهرت رفتار کنی!...
بدون اینکه در جوابش حرفی بزنم در چشمانش خیره شدم، امیر هم کارمن و تکرار کرد و گفت:
_نمی خوای چیزی بگی؟نکنه خانم موشه زبونت و خورده!نگاهم وبه استکان چایی ام دوختم و گفتم:
_برای اینکه تو اینجا مهمونی و من نمی خوام باعث ناراحتی مهمونم بشم.
امیر خنده بلندی کرد و در مقابلم روی صندلی نشست وگفت:
_پس ماجرا اینه؟!خب از این به بعد من برای همیشه اینجا می مونم تا تو مثل یه همسر دوست داشتنی با من راه بیایی،درست مثل یه زن و شوهر واقعی...اما راستش و بخوایمن کمی به این رفتارت مشکوکم و احساس می کنم این خوش خلقی تو نمی تونه بی ربط با اومدن سهیل باشه؟!
_تو چرا نسبت به همه چیز انقدر بدبینی!درضمن چه اصراری داری تا از همه اتفاقات زندگی بنده سر در بیاری،اون از دوشب پیش که دربارهرابطه من و داراب کنجکاوی می کردی!اینم از امروز که گیر دادی به این سهیل بیچاره...راستش رو بگو هدفت از این کارا چیه؟
_هیچی...فراموشش کن.
_ امیر اگه تو راضی به جدایی بشی،من می تونم همراه سهیل برگردم سوئد.باور کن دیگه از این وضع خسته شدم!می فهمی امیر از این بلاتکلیفی خسته شدم.
امیر همونطور که در سکوت نگاهم می کرد،با کشیدن یه نفس عمیق از پشت میز بلند شد وبه طرف سالن رفت و پالتوش و برداشت اما قبل از اینکه از در بره بیرون،جلوی راهش و سد کردم وگفتم:
_کجا؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_می رم زود برمی گردم...اصلا می رم برای ناهار یه چیزی بخرم.
_لازم نکرده!برای ناهار می خواماستیک درست کنم.
کلافه جا به جا شد و گفت:
_بیرون کار دارم،برمی گردم.
از روی جا کلیدی سوئیچ و برداشتم و گفتم:
_هوا سرده با ماشین برو.
از نگاهش فهمیدم که برای گرفتنش مردد اما بعدش نمی دونمچه فکری با خودش کرد که سوئیچ و از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی من و کنار زد و رفت.به در تکیه دادم و به پله ها نگاه کردم، امیر رفته بود و من دوباره اون و ناراحتش کرده بودم.
_روز به خیر تمنا ،چرا اونجا ایستادی؟منتظر کسی هستی؟
با پشت دست اشکهام و پاک کردم و نگاهی به سهیل که داشت صورتش و خشک می کرد انداختم. سهیل شکلکی برام درآورد و گفت:
_چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
بی اعتنا به سوالش از کنارش گذشتم و گفتم:
_بیا،صبحونه حاضره.
_صبحونه!اونم الان؟فکر نمی کنی یه خرده از وقت خوردنش گذشته؟
سهیل که پشت سر من وارد آشپزخونه شده بود،با دیدن میز لبخندی زد وگفت:
_نخیر نمی شه از خیر این صبحونهگذشت.
بعدهمونطور که داشت تند تند برای خودش لقمه می گرفت ازم پرسید:
_ امیر کجاست؟
با شنیدن اسم امیر دوباره چشمام پرشد،برای اینکه اشکم سرازیر نشه چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_من باعث ناراحتیش شدم،اونم قهر کرد و رفت.
_ تمنا تو چت شده!چی به روز خودت آوردی؟
_ سهیل،من امیر و دوست دارم اما...اون هیچی از گذشته من نمی دونه و خبر نداره که در سوئد چه بلایی به سرم اومده!می دونم که بالاخره باعث نابودیش می شم اما من اینو نمی خوام برای همین تا می تونم باید ازش دور بشم،می فهمی باید سعی کنم هرطور شده امیر از من متنفر بشه! سهیل تو بگو،من باید چه کار کنم؟
_من کاملا گیج شدم و نمی دونم که چی باید بگم...فکر کنم باید اول قبل از هر کاری با امیر حرف بزنم.
_نه،تو نباید این کار و بکنی،ازت خواهش می کنم سهیل!بگو که این کار و نمی کنی!
_این حرفا از تو بعیده!یکم منطقی باش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#113
Posted: 4 Nov 2012 19:47
_من هیچی حالیم نمی شه،می فهمی دارم دیوونه می شم!نمی دونم شاید هم شدم!من دوستش دارم،عاشقشم و به همین مقدار هم قانع و راضی ام!ازت می خوام من و کمی درک کنی و برای یه لحظهخودت و بذاری جای من!
_ تمنا !باور کن اگه مشکل توفقط اون اتفاق باشه،می شه یه جورایی با امیر درموردش صحبت کرد.اون عاقل تر از این حرفاست،درک می کنه که تو در اون حادثه اصلا مقصر نبودی!
_نه سهیل،این تنها مشکل من نیست!زندگی به من یاد داده که همیشه باید از کسانی که دوستشون دارم دوری کنم تا یه وقت از دستشون ندم.
_این دیگه چه جور استدلالیه؟بیشتر شبیه به یه تـَوهـُمـِه!
_توهم نیست بلکه واقعیته!دیدی که سنا رو چقدر دوست داشتم ولی چه فایده که سرطان اون و از من گرفت،پدرم رو هم به خاطر قمار و الکل از دست دادم،مادرم رو هم جبر زمانه ازم دور کرد!پس لااقل اجازه بده تا امیر و برای خودم داشته باشم.
سهیل با ناباوری و دهانی باز از حیرت به صورتم خیره شده بود،پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_می دونم که مثل دیوونه ها حرف می زنم اما اینو هم خوب می دونم که امیر و دوست دارم و همینقدر کهاونم من و دوست داشته باشه برام کافیه!حتی اگه بفهمم که در قلبش جایی ندارم باز هم تمام قلب و فکر من پراز یاد و فکر اوست.
_اما تو حق نداری به جای امیرهم تصکیم بگیری؟!
_وقتی فکر می کنم،می بینم برای خودش بهتره که خیال کنه من دوستش ندارم...
با صدای سلام کش دار نگین هردوبه بحثمون خاتمه دادیم.در فرصتیکه نگین به دستشویی رفته بود،صورتم و شستم چون می دونستم چشمام و نوک دماغم حسابی قرمز شده!
سرم و به طرف سهیل برگردوندم و نگاهی به چهره غمگین و ناراحتش انداختم و گفتم:
_متاسفم سهیل ،باور کن نمی خواستم اولین روز مسافرتت رو براتتلخ کنم.
_مهم نیست،ناراحتی من فقط بهخاطر توئه!باور کن من نگران آینده اتم.
حضور مجدد نگین در اشپزخونه باعث شد تا سهیل از ادامه حرفش صرف نظر کنه، نگین با دیدن من سری تکون داد و گفت:
_اوف،چه قایفه ای اول صبحی؟
ضربه با نوک انگشتم به سرش زدم و گفتم:
_بهتر اول یه نگاه به ساعتت بندازی بعد!انگار هنوز تو چرتی؟
نگین دوباره با کنجکاوی نگاهیبه من و سهیل انداخت و گفت:
_هیچ معلومه اینجا چه خبره!راستی امیر کجاست؟نکنه این دفعه واقعا سرش و زیر آب کردی؟
_بی خودی برای خودت قصه نباف!کار داشت رفت بیرون و گفت که زود میاد.
با شنیدن حرفم پوزخندی تحویلم داد و بعد دستی به سرش کشید وگفت:
_خوب نیگا کن ببین گوشام مخملیه!کار داشت یا خانم باز حالشو گرفتن؟
بدون اینکه قصد داشته باشم حس فضولی و کنجکاوی اش رو ارضا کنم گفتم:
_چیزی می خوری برات بیارم؟
در جوابم لیوان شیر و نشونم داد و گفت:
_نه همین کافیه،یکدفعه ناهارمی خورم.
سهیل زودتر از ما از آشپزخونه خارج شد. نگین می خواست در جمع کردن میز کمکم کنه که اجازه ندادم و بهش گفتم:
_تو برو پیش سهیل،تنهاست من خودم اینا رو جمع می کنم.
_خب به من چه؟براش زن بگیرید تا تنها نباشه.
_راستش رو بخوای اعتقادی به ازدواج کردن نداره!
_ببینم نکنه مرضی چیزی داره؟خاک بر سرم تمنا نکنه یه وقت مریضی اش واگیردار باشه.اگه زودتر بهم گفته بودی اصلا بهش نزدیک نمی شدم و باهاش سلام و احوالپرسی نمی کردم.
_برو گمشو!چرا انقدر چرند می گی و به پسر مردم وصله های ناجور می چسبونی؟
نگین خنده ای تحویلم داد و در حالی که عقب عقب می رفت گفت:
-حالا چرا داری بیرونم می کنی،خودم دارم می رم.
نمی دونم برای چندمین بار بود که نگاهم و به ساعت دوختم،سهبعدازظهر بود اما باز هم خبری از امیر نبود،از شدت نگرانی احساس دل آشوبه داشتم.میز ناهار و که چیدم،کم کم نگرانی در چهره بقه هم نشست اما خب همگی سعی می کردیم حفظ ظاهر کنیم.وقتی سهیل و نگین رو برای خوردن ناهار به سر میز دعوت کردم صدای زنگ آیفون در بین صدام گم شد،با خوشحالی خودم و به ایفون رسوندم و با دیدنچهره امیر در مانیتور،با صدای بلندی گفتم:
_ امیر هم اومد.
و بعد بدون اینکه گوشی و بردارم،در و باز کردم و به سر میز برگشتم. امیر سر میز که نشست فقط به گفتن این جمله که ببخشید دیر شد،بسنده کرد ودیگه چیزی نگفت!
سهیل و نگین هرچه سعی کردن جو سنگینی که بین ما حاکم شده بود و از بین ببرن موفق نشدن چون من و امیر همچنان رو موضع خودمون پافشاری می کردیم.به کمک نگین میز رو جمع کردم،مشغول شستن ظرفها بودم که دیدم امیر و سهیل با صدای خیلی آرومی دارن با هم حرف می زنن!به یکباره دلم به شور افتاد،از این سهیل دیووونه گفتنهیچ حرفی بعید نبود.طوری حواسمبه انها بود که چند بار نزدیک بود ظرفها از دستم رها بشه و بشکنه! نگین که مراقب اوضاع و احوالم بود بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
_چیه حالت خوب نیست،بهتره تو جات و با من عوض کنی و ظرفها رو خشک کنی.می ترسم هیچ ظرفی و باقی نذاری!
بی حوصله شیر اب و بستم و گفتم:
_ولش کن خودم بعدا ظرف ها رو می شورم.
نگین من و به کناری زد و گفت:
_ولش کن یعنی چی؟لابد قراره بعدا زرنگ بشی!تو برو خودم بقیه اش و می شورم.
بغلش کردم و صورتش و بوسیدم وگفتم:
_ممنونم،دستت درد نکنه!
_خوبه والا،از قدیم می گفتن تعارف اومد نیومد داره،باور نمی کردم!انقدر هول بودی که صبر نکردی یه بار دیگه هم تعارف کنم و سریع تو هوا بـُل گرفتی!
_قربونت برم،از بس تو گلی!
_نگاه کن ببین گوشام مخملی شده،شاید هم رشد کرده و خودم خبرندارم.
بدون اینکه از جمله نگین سر در بیارم به سرعت ظرف میوه رو برداشتم و از اشپزخونه خارج شدم که هردو مرد با دیدن من صحبتاشون و قطع کردن!
_اگه مزاحمم تنهاتون بذارم؟!
سهیل لبخندی به روم زد و گفت:
-این چه حرفیه!داشتم با امیر درموردکارش حرف می زدم.
امیر بدون اینکه حتی نیم نگاهیهم به طرف من بکنه گفت:
_به نگین هم بگو بهتره هر چه زودتر حاضر شید بریم،مامان منتظرمونه!
موقع سوار شدن امیر سوئیچ رو به طرفم گرفت که گفتم:
_نه خودت بشین.
به این ترتیب، سهیل و امیر جلو و من و نگین عقب نشستیم.هنوز مقداری از راه رو نرفته بودیم که سهیل به سمت من برگشت و گفت:
_راستی تمنا ،خونه مادرم در چه وضعه؟
_چی؟کدوم خونه؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#114
Posted: 4 Nov 2012 20:00
امیر دستپاچه در جواب سهیل گفت:
_ تمنا از موضوعخبر نداره،بعدا درموردش صحبت می کنیم.
وسط حرفش پریدم وگفتم:
_صبر کن ببین چی چی رو بعدا صحبت می کنیم... سهیل ،من همین حالا می خوام همه چیز و بدونم.
_واقعیتش و بخوای من از امیر خواسته بودم که بهت بگه خونه مامان رو که تو شمال ِ کمی مرمت و بازسازی اش کنی.
نگاهم و از سهیل به سمت امیر برگردوندم و منتظر شنیدن توضیحش شدم. امیر وقتی متوجه سکوت ما شد گفت:
_من از آرش خواستم که همه کارها رو ردیف کنه،راستش دلم نمی خواست یعنی درستنبود که تو بعد از اون اتفاقات دوباره برگردی اونجا!
با شنیدن حرفاش،خونم به جوش اومد و گفتم:
_تو به چه حقی به جای من تصمیم گرفتی؟ امیر تو با این رفتارات دیگه شورش و درآوردی،توباید اول موضوع و به خودم می گفتی!فکر کنم انقدر شعور داشتمکه خودم بتونم در موردش تصمیم بگیرم.
در جوابم پوزخندی زد و گفت:
_تو اگه شعور داشتی و عقلت می رسید،وقتی تو شمال بودیم و بهت گفتم که تنها جایی نرو نمی رفتی!در عوض تو چه کار کردی،پا شدی سرخود و تنها رفتی حیاط پشتی؟
_اون فقط یه اتفاق بود همین!خودتم می دونی که من،توی اون ماجرا هیچ تقصیری نداشتم.در ضمن این موضع هیچ ربطی به اون قضیه نداره و عمل تو رو توجیه نمی کنه!
بعداز گفتن این حرفها سکوت سنگینی توی ماشین حکم فرما شد.صدای سهیل شیشه سکوت روشسکت و گفت:
_متاسفم این وسط من مقصر هستم،اگه زبون به دهن می گرفتم و قضیه و مطرح نمی کردمکار به اینجا نمی کشید.
نگاهم و به سهیل دوختم وگفتم:
-نه سهیل،تو خودت رو ناراحت نکن،همه ما حتی خودش می دونیم که مقصرکیه؟آخه می دونی اشکال کار از کجاست،از اینجا که ایشون فکر می کنن همه کاره من هستن واین اجازه و اختیار و دارن که تو کارای من دخالت کنن!اما امیر خان داری اشتباه می کنی،من هیچ وقت بهت اجازه نمی کردم که برای من تکلیف تعیین کنی چون این خود من هستم که معاشرینم و انتخابمی کنم!تو دیگه حق نداری تو کارای من سرک بکشی،فهمیدی؟
امیر بی اعتنا به سخنرانی من گفت:
_تو هرچی دلت می خواد بگو ولی من و قانون یه همچین حقی رو برای خودم قایل هستیم.
_بس کن لطفا بیشتر از این من وحرص نده!می دونی چیه امیر ،من درتمام عمرم فقط یه حماقت کردم و اونم ازدواج با تو....
تازه فهمیده بودم که چه گفتم،حرفم و نیمه تموم رها کردم و نگاهی به صورت گرفته و خسته امیر انداختم.خدای من!آخه این چه حرفی بود که من زدم، امیر دیگه دنبال بحث و نگرفت ودر سکوت به جاده رو به روش خیره شد.دلم می خواست سکوت فضا رو بشکنم و بلند فریاد بزنم و بگم که متاسفم امیر،منو ببخش.هرچی گفتم همه اش دروغ بود!باور کن ازدواج با تو و عشق به و بزرگترین شانس زندگی ام بود.اما من ابله چه کار کردم،با دست خودم عشقم و نابود کردم.
همینطور که داشتم با خودم یکریز کلنجار می رفتم به یکبارهاحساس سرمای شدیدی کردم طوریکه دلم می خواست داد بزنم و بگم،درجه بخاری و زیاد کن اما هیچ کنترلی روی فکم نداشتم،دندون هام از شدت سرما بهم می خوردن و دوباره انگار کابوس تلخ و وحشتناک هرشب بهسراغم اومده بود و قصد نداشت دست از سرم برداره.
گونه هام از شدت ضربات سیلی که به صورتم می خورد می شوخت و کسیاز دور دست ا صدام می کرد.
_ تمنا ،خواهش می کنم چشمات وباز کن...خواهش می کنم...
اینبار تونستم صدای نگین و تشخصی بدم.
_ تمنا این قرصهای لعتنی ات کجاست... امیر چرا زل زدی و داری من و تماشا می کنی؟راه بیفت برو بیمارستان،زودباش.
احساس سبکی و بی وزنی می کردم.روی دستهای کسی بلند شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
دستم می سوخت ولی حتی نمی تونستم ناله کنم،صداها رو در اطرافم می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم.چند لحظه بعد باز هم صدای گریان نگین در گوشم پیچید.
_مامان گلم چند بار بگم که حال همه مون خوبه!...نه راستش سهیل دلش می خواست یه کم توی شهر بگرده به خاطر همین ما الان بیرون هستیم و کسی نیست که توی خونه تمنا جواب تلفن و بده.راستی ما قراره امشب رو هم خونه تمنا بخوابیم...چشم کاری نداری؟خداحافظ.
اینبار صدای باز شدن در اتاق و شنیدم،انگار کسی با گامهای ارومش به من نزدیک می شد،در یک لحظه بوی عطر زنانه ای به مشامم رسیدو دوباره صدای نگین اومد.
_خانم پرستار حالش خیلی بده!
_نه نگران نباشید...تا یه ربع دیگه سرمش تموم می شه و می تونید ببریدش خونه.
صدای قدمهای نگین و شنیدم که داشت از اتاق بیرون می رفت ولی پرستار هنوز هم با سرم توی دستم درگیر بود،با دیدن چشمان بازم لبخندی به صورتم زدو گفت:
_به به،بالاخره بیمار خوشگل ما هم بیدار شدن...حالت چطوره؟خوبی؟
با باز بسته کردن پلکهام جوابش رو دادم،به ارومی گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
_بهتره هر چه زودتر برم به دوستان نگرانت خبر به هوش اومدنت رو بدم و خوشحالشون کنم.
پرستار که رفت بعد از گذشتن چندثانیه،در با صدایبلندی باز شد و نگین سراسیمه ونگران وارد شد و با دیدنم گفت:
_بیداری فدات شم...تو که ما رو کشتی!ما به درک این سهیل بدبخت و بگو که توی این چند ساعت تموم گوشت تنش از غصهاب شده و اگه الان ببینیش شبیه اسکلت مرده های توی قبر می مونه!باور نمی کنی،خب الان خودش میاد...
تک ضربه ای که به در اتاق زده شد باعث شد تا نگین حرفش و نیمه تموم رها کنه و چشم به در بدوزه!صدای امیر و از پشت در شنیدم که گفت:
_ نگین ، تمنا بیداره؟
_آره چطور مگه؟
_بیا گوشی اشرو بده باهاش صحبت کنه،آخه مهندس فهیمی پشت خطه!
چقدر این امیر آدم غد و کینه ای بود!حتی به خودش زحمت داخل شدن رو هم نداد.با دست ازادم گوشی رو گرفتم و با صدایی گرفته که به زحمت از حنجره ام خارج می شد گفتم:
_بله!
_ تمنا ،خودتی؟کجایی تو دختر؟چرا موبایلت دستت نبود.بی وفا حالا که مهمونات دوره ات کردن ما رو فراموش کردی؟!
_تویی داراب؟حالت خوبه؟
_ممنون بد نیستم ولی مثل اینکه تو حالت خوب نیست!صدات چرا اینطوری شده؟
_متاسفم داراب!من الان نمی تونم باهات صحبت کنم بعدا خودم تماس می گیرم.
_تا تو بخوای تماس بگیری،من از فکر و خیال دیوونه شدم!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#115
Posted: 4 Nov 2012 20:04
_چیزی نیست،راستش رو بخوای فقط دچار یه حمله کوچیک عصبی شدم برای همین نمی تونم بیشتر از این حرف بزنم فعلا خداحافظ.
گوشی رو با بی حالی به سمتنگین گرفتم و گفتم:
_چیه؟چرا من و اینجوری نگاه می کنی؟نکنه من و با موجود ناشناخته ای از کره ماه عوضی گرفتی؟
تا نگین خواست دهانش و باز کنه و جوابم و بده گفتم:
_یه امروز رو بی خیال ما شو که اصلا هیچ جوره حوصلهپند و اندرز شنیدن و ندارم...این سرم لعنتی هم تموم شده بگو بیان از دستم جداش کنن!
اصلا یادم نمیاد که اون شب رو چطور صبح کردم!وقتی بیدار شدمکه ساعت ده صبح رو نشون می ادو تنها کسی که به غیراز من توخونه ام حضور داشت سهیل بود که اونم سعی می کرد زیاد با من حرف نزنه!این مراعت بازی هاش دیوونه ام می کرد و پاک اعصابم و بهم می ریخت.برای اینکه بیشتر از این کلافه نشم بهش پیشنهاد کردم که به خونه عمو منصور بریم.در بین مسیر سهیل ازم پرسید:
_این مهندس فهیمی دیگه کیه؟
_یه دوست نمی دونم شاید هم بهنوعی یه همکار.
_اما من از امیر چیز دیگه ای شنیدم!
با عصبانیت مشتی روی فرمان کوبیدم وگفتم:
_ امیر خیلی غلط کرده که ذهنیت تو رو نسبت به من و داراب عوض کرده!
وقتی با سکوت سهیل رو به رو شذم فهمیدم که این دفعه هم زیاده روی کردم!اما دیگه هیچ کاریش نمی تونستم بکنم،حرفی بود که زده بودم.به همین خاطر برای اینکه اوضاع رو بدتر از این نکنم ضبط ماشین رو روشن کردم وخودم هم لال مونی گرفتم.
پايان قسمت بيست و چهارم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#116
Posted: 4 Nov 2012 20:07
قسمت بيست و پنجم
زندگی همینطور جریان داشت. سهیل مدتی می شد که به یزد سفر کرده بود.از طرفی نگین و فرزان هم با عشق و علاقه در حال آماده کردن تدارکات مراسم جشن نامزدیشون بودن، امیر هم همچنان ازدیدن من خودداری می کرد!طوری که اگه برای دیدن خاله ملوک بهخونه شون می رفتم سریع از خونه می زد بیرون یا اینکه خودش و توی اتاقش زندونی می کرد!
این وسط تنها کسی که واقعا به من اهمیت می داد و حضور من براش مهم بود فقط داراب بود و نه کس دیگه ای!که البته اون هم این روزا حسابی از دستم شاکی بودکه چرا انقدر عصبی و افسرده هستم،دیگه بدبخت نمی دونست توی دلم چه غوغایی برپاست،اصلا فکرشو هم نمی تونست بکنه که تمام این حالت های من به خاطر دوری از امیر و ندیدن اونه!
یکی از همین روزهای کسالت بار که توی دفترم نشسته بودم و سرم و طبق معمول به نقشه ها مشغول کرده بودم، نگین بی خبر وارد دفترم شد و خیلی سریع ازتوی کیفش سه تا کارت درآورد و به طرف من گرفت وگفت:
_کارت دعوت!هرکسی رو که دوست داری دعوت کن،هرچی باشهشما در نقش زن داداش عروس خانم حتما داری کسانی رو که بخوای دعوتشون کنی؟
با دستم کارتها رو به سمتش هل دادم و گفتم:
_بی خودی خودت و لوس نکن!خوب می دونی که من اینجا کسی رو ندارم که بخوام دعوتش کنم!
_از کی تا حالا مهندس فهیمی هیچ کس شدن؟!
_ نگین تو رو به جون فرزان دوباره شروع نکن.
اینبار نگاه نگین جدی شد و گفت:
_واقعا نمی خوای دعوتش کنی؟
در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
_هیچ فکر اینجاشو کردی که اگهدعوتش کنم و طف بپرسه عروس خانم چه نسبتی با تو داره،چی بگم؟
_خب بگو مراسم ازدواج خواهر شوهرمه.
_دیوونه!اون حتی می دونه من ازدواجکردم،چه برسه به اینکه خبر داشته باشه من همسرم امیرم!
_لابد می خوای باور کنم؟
_چیه؟نکنه تو و برادرت با هم تبانی کردین که دستی دستی من و دیوونه کنید؟
_لطفا من و قاطی مسایل خودت و امیر نکن...حالا هم اینا رو بگیر که من باید برم.
_چندبار بهت بگم که لازمشونندارم؟
_خیلی خب چرا می زنی؟...آخه با این اخلاق بدی که تو داری مگه امیر مغز خر خورده که دوباره بیاد تو رو بگیره!همون یه دفعه برا هفت پشتش کافیه!
نگین با گفتن این حرف در حالی که کاملا مشخص بود از دستم دلخور شده به حالت قهر از اتاقم خارج شد.بعداز رفتن نگین کلی با خودم کلنجار رفتم،دیگه تحمل این وضع برام غیر ممکن بود!آخه تا کی من باید سر درگم و بلاتکلیف باقی می موندم؟باید هر طور شده بود این دفعه کار و یکسره می کردم.گوشی تلفن و برداشتم و بعد از کشیدن نفس عمیقی شماره کامبیز وگرفتم.صدای پر عشوه زنی تو گوشی پیچید:
_دفتر وکالت آقای سلطانی بفرمایید.
_سلام خانم،اگه امکانش باشه می خواستم با خود آقای سلطانی صحبت کنم؟
_موکلشون هستید؟
_نه،متاسفانه!
_پس من هم متاسفم چون ایشون وقت خالی ندارن.
و بعد بدون اینکه فرصتی برایحرف زدن به من بده تلفن رو قطع کرد.اینبار با موبایلش تماس گرفتم.
_به به،خانم مهندس!چه عجب یادی از ما کردین؟...امری داشتید؟
_غرض از مزاحمت این بود که بهتون زنگ زدم تا بگم من تصمیم خودم و گرفتم،می خواستم ازشما خواهش کنم که هرچه سریع تر برای گرفتن طلاقم اقدام کنید.
برای چند لحظه پشت گوشی سکوت سنگینی حکم فرما شد ولی بالاخره بعداز گذشت مدتی کامبیز پرسید:
_مطمئنی؟
_بله،باور کن خیلی فکر کردماما دیدم دیگه ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوم از ما دونفر نیست؟چقدر طول می کشه تا حکم طلاق به دستم برسه؟
_اینطوری که نمی شه؟شما اول باید تشریف بیاریدو برگه وکالت نامه رو امضا کنید،بعداز دادن درخواست به دادگاه حدود چهل یا پنجاه روز طول می کشه تا احضاریه به دست هردو نفرتون برسه،بقیه اش هم دیگه بستگی به دادگاه و رای قاضی داره.
_باشه...حالا برای امضا وکالت نامه کی بیام؟
_می تونی فردا عصر حدود ساعت چهار و نیم بیایی؟منتظرتم.
_پس من فردا ساعت چهار و نیم توی دفترت می بینمت...درضمن گفته باشم می خوام تا زمان رسیدن احضاریه به دست امیر،اون ازاین موضوع با خبر بشه!
_راستش رو بخوای تمنا ،تو من ودر شرایط بدی قرار دادی!جدای از دوستی قراره ما با هم فامیل بشیم...می دونی اگه باد به گوشنگین برسونه که بنده در این جدایی نقشی حتی به اندازه یه سایه کم رنگ هم داشتم زنده زنده پوست از سرم می کنه!؟
_نگران نباش هر وقت احساس کردی از دست نگین امنیت جانی نداری بگو از سوئد برات دعوت نامه بفرستم.
_فکر نمی کنم که تو بتونی به این زودیا به سوئد برگردی!تازه اگه این اتفاق هم بیفته مطمئن باش پای تو نرسیده به سوئد،بنده از روی کره زمین محو شدم!ولی با وجود همه این خطراتی که تهدیدم می کنه به خاطر احترامی که برات قایلم این کار و برات انجام می دم.
******
روز عقد نگین ،همراهش به ارایشگاه رفتم. نگین به قدری عوض شده بود که نمی شد حتیتصورش کرد.درست مثل فرشته ها!زیبا و خواستنی! فرزان هم در کت و شلواری که پوشیده بود خیلی جذاب شده بود.با دود کردن اسفند و ذبح کردن گوسفند،حالا دیگه فهمیده بودم که این یه نماد و یه رسمه اما باز هم طاقت دیدنش رو نداشتم.خانه به سبک خیلی زیبایی درست شده بود.نگاهم به نگین بود،در حالی که بر سر سفره زیبایی نشسته بود!قرار بود تا چند لحظه دیگه پیوند اون و فرزان برای همیشه رسمی و ابدی بشه،عاقدداشت خطبه رومی خوند که برای یه لحظه یاد مراسم عقد خودم و امیرافتادم،چقدر بین این دو مراسم فرقبود! نگین غرق در زیبایی ولی من با مانتو و شلوار سرمه ای رنگ مدرسه ام!مراسم او در بین هیاهو و شادی!ولی برای من در سکوت و خلوت!او در مین عزیزان و دوستانش ولی من در تنهایی و غربت بودم!باز این بغض لعنتی پیدا شد و راه گلوم رو سد کرد!نگاهم رو از سفره گرفتم و به طور کاملااتفاقی با امیر چشم در چشم شدم.نگاه دقیق و موشکافانه ای بهم انداخت که ناخواسته لبخندی راروی لبانم نشاند اما با دیدن بیتا در کنارش لبخند زدن را فراموش کردم و خودم رو از بین جمعیت مشتاق که برای دیدن عروس و داماد جمع شده بودند بیرون کشیدم.
_کجا داری می ری؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#117
Posted: 4 Nov 2012 20:09
با شنیدن صدای سهیل برگشتم ونگاهی به پشت سرم انداختم،کت و شلوار مشکی همراه با یک پیراهن نوک مدادی پوشیده بود.و دستمال گردن سربیرنگ به دور گردن بسته بود.
_دارم می رم آب بخورم.کاری داشتی؟
_اتفاقا من هم حسابی تشنمه امه!
وقتی لیوان اب رو به دستش دادم،زیر چشمی نگاهم کردو پرسید:
_باز از چی ناراحتی؟
_از هیچی!
_ببین تمنا بارا بهت گفتم و باز هم می گم مکه من،تو به اندازه بچه نداشته ام دوست دارم و ارزوی من فقط خوشبختی توئه!حالا چه با پیتر و چه در کنارامیر !می فهمی فقط این وسط خوشبختی و خوشحالی تو برای منمهمه!
_اوه،همچین می گی بچه هر کس ندونه فکر می کنه چند سالته؟!...راستی سهیل امشب به دور و اطرافت خیلی با دقت نگاه کن،می بینی که دختر خوشگل فراوونه!باور کن هرکدوم که بخوای برات خواستگاری می کنم و متقاعدش می کنم که نمی تونهاز تو بهتر پیدا کنه!
_کـَل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی!تو اگه بیل زنی چرا باغچه خودتو بیل نمی زنی!بهتره اول به فکر حل مشکل خودت باشی بعد بیایی سراغ من!
_مشکل من یه راه حل بیشتر نداره و هردومون هم خوب می دونیم که اون چیه!
_تو هم نمی خواد به فکر من باشی حتما فکر کردی خودم چلاقمنمی تونم واسه خودم آستین بالا بزنم؟
اینبار اولی بود که سهیل درمورد ازدواج حرف می زد،به همین خاطر حسابی ذوق کردم و گفتم:
_جان تمنا بگو طرف کیه؟چه شکلیه؟من می شناسمش؟ایرانی یا سوئدی؟ببینم کلک نکنه وقتی به یزد سفر کرده بودی یکی روتور کردی؟
_بابا ارومتر!...چه خبرته؟با این صدات همه رو خبردار کردی؟
_خب تو همه چیز رو بگو تا منچیزی نپرسم.
_یه خانم ایرانی مقیم سوئد،چهار ساله که از همسرش جدا شده و یه پسر شش ساله داره...راستش خیلی اتفاقی توی یه رستوران باهاش آشنا شدم،الان هم حدود شش ماه می شه که از اشناییمون می گذره اما تا به حال هیچ پیشنهادی مبنی برازدواج بهش ندادم چون فعلا در مرحله شناخت هستم!دیگه سوالی نیست؟
_وای سهیل نمی دونی چقدر برات خوشحالم.
_ولی هنوز که خبری نشده!
_همین که تو به فکر ازدواج افتادی خودش کلی حرفه!
حلقه ها بین عروس و داماد رد و بدل شد و نوبت دادن کادو ها رسید.بعدهم با هنرنمایی وانها مراسم گرمتر و باشکوه تر شد.در فرصتی که فرزان، نگین رو تنها گذاشت تا بره و چند لحظه ای هم در کنار دوستانش باشه،سریع خودم و به نگین رسوندم و خواستم سوالی که در تمام این لحظات ذهنم رو به خودشمشغول کرده بود بپرسم که نگین کار من و راحت تر کرد و در حالی که به سمت امیر و بیتا چشم غره ای می رفت گفت:
_می بینی تو رو خدا اصلا از مراسم نامزدیم هیچی نفهمیدم!خدا بگم چه کارش کنه،عجب دختر مارمولکیه!ببین چه جوری داره خودش و تو دل مامان و بابا جا میکنه؟!
به سمتی که نگین اشاره می کردنگاهی انداختم،بیتا داشت به زور میوه پوست کنده رو به خورد عمو می داد.وقتی به طرف نگین برگشتم دوباره ادامه داد:
_نمی دونم ورپریده چه جوری آدرسخونه رو پیدا کرده؟نمی دونی توی این مدتی که به خونه ما رفت و آمد می کنه چنان از مامان ساده من دل برده که بیا و ببین.مامان من،کسی که از این تیپ دخترا اصلا خوشش نمیاد،عاشقششده وبیتا جون،بیتا جون افتاده سر زبونش!
توی دلم گفتم،خب طفلک خاله حق داره!هرچی باشه حداقل این دختر کس و کارش معلومه،اما من چی...
نگین دادامه داد:
-دختر حواست کجاست!چرا حالیت نیست که اگه دیر بجنبی یه ذفعهبه خودت میایی و می بینی که ای دل غافل جا تره و بچه نیست؟چهار چنگولی شوهرت و بچسب چون اینطوری که داره بوشمیاد،اونم توی این کسادی بازار!می ترسم آخرش بی شوهر بمونی!
_نکنه با همین ننه من غریبم بازیات دل فرزان و به رحم آوردی تا طرف حاضر شد از جونش سیر بشه و باهات ازدواج کنه.
نگین خنده بلندی کرد و گفت:
_عمرا چون اگه از این کسادی بازار خبر داشت که برام طاقچه بالا می ذاشت!نکی دونی چقدر براش ناز و غمزه اومدم که تا بالاخره عاشقم شد!
_بیتا هم الان داره همین کار و انجاممی ده،من هم میدون رو کاملا براش باز گذاشتم تا هرچی دلش می خواد یکه تازی کنه!
_تو غلط کردی دختره گیس بریده!مگه داداش بیچاره من تحفه است که هر کسی رو می بینی می خوای دو دستی پیش کشش کنی؟می دونی قدر نمی ونی البته تقصیر هم نداری،صبر کن وقتی یهکم اوضاع بازار اومد دستت اون وقت به خودت غل و زنجیرش می کنی!...حالام بهتره بری ببینی مامانم چه کارت داره چون الان یه ساعته که داره به این سمت اشاره می کنه.
در کنار خاله که قرار گرفتم،لبخندمحبت آمیزی نثارم کرد و گفت:
_عزیزم!ایشون مریم،دختر عموی منه،این آقا هم شوهرشونه.
با خانمه دست دادم اما وقتی نگاهم و به صورت آقاهه دوختم،چهره اشبه نظرم خیلی آشنا اومد!یه خرده که با خودم کلنجار رفتم یادم اومد که برای آخرین بار در شب فوت سنا دیده بودمش.یه لحظخ دچار ترس شدم،انگار طرف نماینده عزرائیل بود!قدمی به سمت عقب برداشتم و از انها فاصله گرفتم اما صدای مرد و از پشت سرم شنیدم که گفت:
_واقعا نمی شه از رفتاراش ایرادی گرفت،چون هر کس دیگه ای هم زیر دست اون مرد بزرگ می شد بهتر از این نمی شد!
روی پاشنه پام چرخیدم و در حالی که به زحمت بغضم و کنترل می کردم گفتم:
_خوشبختانه انقدر زیر دست پدرم و خواهر شما نبودم که بخوام چیز زیادی از اونا یاد بگیرم.
خواستم دوباره برگردم که در یکلحظه چشمام در یه جفت چشمآشنا گره خورد،چشمانی که انگار آینه خودم بودن اما پیرتر وخسته تر!مادرم در حالی که آروم اشک می ریخت صدام کرد.
_ تمنا ؟! تمنا ؟!...
نگاهم و ازش گرفتم و به سردی گفتم:
_ تمنا خیلی وقته که مرده،درست از همون روزی که تو از مادر بودن خودت استعفا دادی؟...راستش روبخوای،من دیگه تو رو نمی شناسمو برای همیشه فراموشت کردم!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#118
Posted: 4 Nov 2012 20:11
بی اعتنا به نگاه بهت زده اش از اون جمع کذایی و نفرین شده فاصله گرفتم و تنها در گوشه خلوتی از سالن ایستادم و پنجره رو نیمه باز کردم و چشمام رو هم محکم بستم تا اشکم سرازیر نشه.فکر کنم سهیل از قضیهخبردار شده بود چون سریع در کنارم قرار گرفت و من و تا بیرون از سالن همراهی کرد.روی صندلی که نشستم، سهیل در کنارم قرار گرفت و گفت:
_حالت خوبه؟...تو با خودت چه کار کردی دختر؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:
_می شه ازت خواهش کنم بری و قرص هام و بیاری چون اصلا دلم نمی خواد که دوباره دچار حمله عصبی بشم،داخل کیفمه تو اتاق نگین .
بعد سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم و منتظر اومدن سهیل شدم.
_برای چی تو این هوای سرد با همچین لباسی اومدی بیرون؟
چشمام رو که باز کردم، امیر رو بالای سرم دیدم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود و می خواست سر از احوالاتم در بیاره!این بار با لحن مهربان و نگرانی ازم پرسید:
_تو حالت خوبه؟خدای من ،داری می لرزی؟
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه،کتش رو درآورد و انداخت روم،چقدر احساس گرمای کتش لذت بخش بود!دوست داشتم ساعت ها به همون حالت بشینم.چشمام رو دوباره بستم و اینبارعطرش رو بو کشیدم،چقدر خوشبو بود!
انگاری خودش بدون اینکه چیزی ازمن بپرسه از جریان خبر داشت چونکلافه و عصبی دست به داخل موهاش برد و گفت:
_چقدر به مامان گفتم که دایی و مامانت و دعوت نکنه اما انگار نه انگار!بالاخره هم کار خودش و کرد!...
-خاله مقصر نیست هرچی باشه اونا باهاش فامیلن....تو چرا بیتا رو تنها گذاشتی و اومدی بیرون؟بهتر بری داخل،من هم هروقت حالم خوب شد میام.
امیر در جوابم سری به نشانه مخالفت تکون داد و گفت:
_تو نمی خواد نگران بیتا باشی!اون خودش بلده که چطور تنهاییش رو پر کنه.
در جوابش پوزخندی زدم وگفتم:
_خوب می شناسیش؟معلومه که خیلی باهاش صمیمی هستی!
_ببینم تو اینجا هم از نیش و کنایهزدن دست برنمی داری؟اونم حالا،وقت پیدا کردی؟!...حالت که بهتر شد بهم بگو چون می خوامامشب به چندتا از دوستام معرفیت کنم.
بعداز اومدن سهیل و خوردن قرصهام حالم کمی بهتر شد.ورود ما به سالن درست هم زمان با شروع شادی و پایکوبی بود.وقتیامیر ازم تقاضای همراهی کرد،سری تکون دادم و گفتم:
_متاسفم می خوام با سهیل باشم!
سهیل با شنیدن حرفم جلو آمد و گفت:
-از نظر من هیچ ایرادی نداره تمنا ،من می تونم...
وسط حرفش اومدم و گفتم:
_نه سهیل، امیر باید در کنار بیتاباشه!
1 آهسته کنار گوشم گفت:
_اصلا کار خوبی نکردی،مگه تو به من قول نداده بودی که دیگه دست از این بچه بازیات برداری؟
بی حوصله گفتم:
_ سهیل می شه دیگه بحث امیر و پیش نکشی بیا از یه چیز دیگه حرف بزنیم!نمی خوای از اونم خانم مورد نظرت برام بگی؟راستی اسمش چی بود؟
_سیمین!
_خب،دونستن اسم تنهاش به چه دردم می خوره!بقیه اش رو بگو؟
_باور کن الان و اینجا جاش نیست،جزئیات رو بعدا برات می گم...
بدون اینکه فرصت کوچکترین عکس العملی رو بهم بده،به طرف امیر برگشت و گفت:
_همراهت رو با من عوض می کنی؟
وقتی به خودم اومدم که هردو در سکوت داشتیم هم دیگه رو نگاه می کردیم. امیر نگاه خیره و سوزانش رو در نگاهم دوخت،دیگه بیشتر از این طاقت اون هم فشار رو،روی خودم نداشتم!دیدن غم تویچشماش از خود بی خودم می کرد!به همین خاطر،برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم و ابروی خودمو نبرم،چشمام رو بستم!
_حتی نگاهت رو هم از من دریغ می کنی؟
اینبار با صدای نجواگونه ای در کنار گوشم گفت:
_تمنا !
_بله!می شنوم،حرفت رو بزن.
_می خوام وقتی دارم باهات حرف می زنم فقط به من نگاه کنی.چشمان ناآرام و بیتابم در نگاه 6تاب گرفت.با دیدن نگاه خیره ام،در حالی که لباش می خندیدگفت:
_اینو برای همیشه تو یادت نگه دار و فراموش نکن که بیتا هیچ جایی در قلب و فکر من نداره!
_فکر می کنی برام مهمه!؟اون نباشه یکی دیگه!چه فرقی می کنه؟
در یک حرکت ناگهانی فاصله اش رو با من کم کرد.هیچ اعتراضیبه این کارش نکردم چون می دونستم که چقدر بهخاطر حرفی که بهش زدم عصبانی اش کردم.
خوشبختانه چند لحظه بعدش اون آهنگ کذایی هم به پایان رسید و من با یه حرکت سریع از امیر دور شدم و به طرف کامبیز رفتم.
_جه عجب خانم،وکلیشون رو هم تحویل گرفتن!
_شرمنده،حالتون چطوره؟خوب هستید؟
_به لطف شما!مگه می شه ادم تو جشن نامزدی پسر عمه اش با دختری که می خواد سر به تن آدم نباشه شرکت کنه و بهش بد بگذره؟!
با دیدن قیافه نذاری که کامبیز بهخودش گرفته بود،زدم زیر خنده و گفتم:
_سخت نگیرید،بالاخره نگین مجبور می شه که کوتاه بیاد،آخه هر چی باشه شما دیگه از الان به طور رسمی جز قوم شوهر به محسوب می شید.
پوزخندی نثارم کرد و گفت:
_ممنون از دلداری تون...
اینبار ازش پرسیدم:
_جناب وکیل کار من در چه مرحله ایه؟
با شنیدن سوالم احساس کردم که قیافه کامبیز درهم شد و اخمی به چهره آورد و گفت:
_باید حدودا تا سه هفته دیگه دادخواست به دستشون برسه،اما راستش رو بخواید بعداز دیدن شما در کنار امیر مصمم تر از قبل به شما می گمکه بهتره توی تصمیمتون تجدیدنظر بکنید،آخه شما دونفر واقعا بهم میایید!
برگشتم و با حسرت به طرف امیر که مشغول صحبت با آرش و سهیل بودنگاهی کردم و گفتم:
_حیف که نمی شه!...
بعد با گفتن کلمه ببخشید از کامبیز فاصله گرفتم و در کنار صنم نشستم و گفتم:
_معلومه که حسابی داره بهت خوش می گذره،چون تا می تونی خودت رو تحویل می گیری و تند تند از خوت پذیرایی می کنی؟
_چه جورم...احوال فامیل ما چطوره؟
_چی؟!
_خب تا دیروز با هم دوست بودیم از حالا به بعد با هم فامیلهستیم!
فکری که در ذهنم شکل گرفت باعث شد گیج و منگ شوم،با گفتن ببخشید کوتاهی از کنار صنم بلند شدم و به طرف سهیل رفتم و صداش زدم.از جمعی که در آن قرار داشت جدا شد و به سمتم اومد و با تعجب گفت:
_چیه؟چی شده!
_ سهیل می شه به دوستات بگی تا پنج،شش دقیقه دیگه اونآهنگ سفارشی رو بزنه؟
سهیل خیلی سریع متوجه منظورم شد و گفت:
_باشه بهش می گم ببینم چی می شه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#119
Posted: 4 Nov 2012 20:13
سری تکون دادم و برای تعویض لباس به طرف اتاق نگین رفتم و وقتی دوباره به سالن برگشتم دیدم که آهنگ مورد نظرم داره پخش می شه.با تمام شدن آهنگ دوباره به اتاق نگین برگشتم،مدتی بعد امیر پشت سرم وارد اتاق شد!به سرعت برگشتم و گفتم:
_ امیر ،تو اینجا چه کار می کنی؟زودباش برو بیرون،مگه نمی بینی کار دارم!
اما امیر بدون اینکه به حرفم اعتنایی کنه به طرفم اومد،قدمی به عقب برداشتم و دوباره داد زدم:
_مگه کری!بهت گفتم برو بیرون.
امیر نگاه عصبی ونافذش رو به صورتم دوخت جوری که فکر می کردم الان زیر نگاهش له می شم.
پوزخندی نثارم کرد و گفت:
_همین کارات که داره دیوونه ام می کنه!تا الان با همه جور آدمی خوش و بش کردی؟چی شد حالا که نوبت به شوهرت رسید ترشمی کنی!
_ امیر تو الان عصبانی هستی و نمی فهمی چی داری می گی! امیر خواهش می کنم...التماست می کنم!تو رو جون هرکسیکه دوست داری بیشتر از این آزارم نده!
_یادت باشه که تو زن منی!حق منی!تو تموم سهم من از این زندگی هستی!دوازده سال انتظار کشیدم،به پات صبر کردم تا بالاخره یه روزی برگردی اما چه فایده،از وقتی که اومدی بیشتر از اینکه کنارم باشی،ازم فرار کردی!
_ امیر تو حالت خوب نیست،انگارتب داری و هذیون می گی!ازت خواهش می کنم به خاطر سالهاییکه دوستم داشتی برو بیرون...
بغضم ترکید و حرفم ناتموم موند،به هق هق افتاده بودم که امیر با عصبانیت من و کنار زد و رفت.کمرم به شدت با دیوار برخورد کرد و ناله ام بلند شد،اما درد کمرم هرچقدر هم که زیاد بود به پای سوزش قلبم نمی رسید!باهر بدبختی و حقارتی بود بلند شدم و روی تخت نگین نشستم و با صدای بلندی به خودم و روزگارم لعنت فرستادم!
_ نگین تو اینجایی!؟
نگین در آستانه در ایستاده بودو وحشتزده به من نگاه می کرد،چند لحظه بعد که به خودش اومد وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و در کنارم نشست وگفت:
_باز شما دوتا خروس جنگی پریدین بهم؟بابا چه حوصله ایدارینشماها!
زار زدم و گفتم:
_ نگین من خیلی بدبختم...
_خدا نکنه!مگه اینکه نگینت مرده باشه،تا من و داری غم نخور،خودم همه جوره هوات و دارم!حالام پاشو صورتت و تمیز کن و بیا بیرون،ازت خواهش می کنمکه یه امشب و با لجبازیت به من زهر نکنی!
بخاطر نگین از اتاق خارج شدم و به سالن برگشتم و ساکت و آرومدر کنار صنم نشستم. سهیل چندباری اومد و کنارم نشست اما من بهش محل ندادم و تحویلش نگرفتم،اونم که متوجه شکراب شدن رابطه بین من و امیر شده بود سکوت کرد و چیزی نگفت،البته این وسط تنها کسی که خوش به حالش شده بود بیتابود!دائم مثل یه دلقک توی سالن رژه می رفت و حرص من و در می آورد،واقعا که آیینه دق بود!
سرم پایین بودو از نگاه کردم مستقیم به مهمونا خودداری می کردم چون اصلا دم میخواست که چشمم به صورت مادرم و اون برادر بدتر از خودش بیفته،البته حیف واژه مادر که برای او ن عفریته به کار برده بودم.
دقایق به کندی می گذشت و من همچنان در برزخ زمان دست و پا می زدم.با دعوت همه مهمونا عروس و داماد هم وارد جمع شدن، نگین به طرفم اومدو به زور دستمرو کشید و همراه خودش به میان جمعیت برد.در ظاهر سعی می کردم بهش لبخند بزنم اما از درون خون گریه می کردم.نگاهم رو که به جمع دوختم،با خودم فکر کردم همه اینها یه جورایی باهم نسبت دارن اما من چی؟وصله ناجور روزگار بودم...!
پايان قسمت بيست و پنجم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#120
Posted: 4 Nov 2012 20:16
قسمت بيست و ششم
از شب مراسم به بعد،دیگه امیر وندیده بودم ولی می دونستم که اونهم مثل من از رفتن به شمال سر باز زده و به همراه بقیه نرفته! سهیل بالاخره به قولی که به مادرش داده بود عمل کرده و مادرش و به زادگاهش برگردوند.فکر اینکه سهیل دو هفته دیگه می خواد برگرده سوئد،دیوونه ام می کرد.دوست داشتم بندی به پاهام نبود تا من هم می تونستم باهاش برم.در این روزهای سیاه زندگیم اگهدیدارهای کاه گاه صنم هم نبود که حتما دلم می پوسید.البته دارابهم به وسیله تلفن همیشه جویای احوالم بود،آخه بهش گفته بودم که این روزا حوصله دیدن هیچ کس حتی خودم رو هم ندارم،یه مدتی هممی شد که شرکت نمی رفتم و کارهام رو توی خونه انجام می دادم.دو،سه روزی می شد که داراببدجور کلید کرده بود تا بیرون از خونه باهاش قرار بذارم،البته خودمم خیلی دلم می خواستکه با یکی حرف بزنم بلکه یه مقدار از فشار روحیم کم بشه اما هرچقدرفکر می کردم هنوز نمی تونستم به داراب اعتماد کنم.
امروز هوا ابری بود اما از بارون خبری نبود!دلتنگ تر از همیشه گوشه اتاق زانو به بغل نشسته بودم که دلم یهو هوای بیرون کرد.بلند شدم و به سرعت لباسپوشیدم،تنها جایی که برای رفتن سراغ داشتم شرکت بود!نقشه هایی رو که کارشون تموم شده بود زیر بغلم زدم و از خونه خارج شدم.جلوی در شرکت که پیاده شدم،سوز سرما به صورتم هجوم آورد.یقه پالتوم رو بالا زدم و نقشه ها رو چون کودکی در اغوش گرفتم و پله ها رو بالا رفتم.نگاهم به پله ها بود که کفش های سیاه مردانه ای در مقابلم توقف کرد و من مجبور شدم برای دیدن صاحبش سرم رو بلند کنم،به سرعت نگاهم و از صورت امیر گرفتم و خواستم از کنارش رد بشم که خیلی سریع مچ دستم رو گرفت.طوری با خشم به اون و بعد به دستش نگاه کردم که مچ دستم رو رها کرد،داشتم باقی مونده پله ها رو طی می کردم که صدای قدمهاشرو شنیدم،به دنبالم آهسته بالا می اومد.
وارد سالن که شدم، صنم رو دیدمکه مثل همیشه مشغول حرف زدن با تلفن بود،نقشه ها رو رویمیز که گذاشتم سرش رو بلند کرد و با دیدنم حسابی جا خورد و با سر سلام کرد.در جواب سلامش سری تکون دادم و بدون هیچ حرفی در مقابلش ایستادم،در حالیکه به راحتی می تونستمگرمای حضورامیر ودر پشت سرم احساس کنم ولی همچنان نادیده گرفتمش.
بالاخره صنم گوی رو گذاشت و بهطعنه گفت:
_چه عجب خانم مهندس!این طرفا،نکنه راه گم کردید؟
در جوابش با لحن سردی گفتم:
_لطف کن این نقشه ها رو برسونبه آرش .
صنم خیلی زود فهمید که حوصله سر به سر گذاشتن با کسی رو ندارم،به خاطر همین گفت:
_باشه...فعلا که آرش نیست اما هر وقت اومد می دم بهش...چیزی می خوری برات بیارن؟
_نه کار دارم باید هرچه زودتر برم.
_ تمنا می خوام باهات حرف بزنم.
این بار صدای امیر بود که توجهم رو به خودش جلب کرد.دلم برای شنیدن صداش یه ذره شده بود!(انگار مرض داره دختره دیوونه!!)اما بدون اینکه برگردم یا جوابش رو بدم،به طرف دفترم رفتم و گفتم:
_ صنم لطفا بگو دو تا قهوه بیارن.
وارد اتاق شدم،در رو باز گذاشتم و با این کارم اجازه ورود به امیر دادم و پشت میز سنگر گرفتم و خودم رو کاملا آماده شنیدن حرفاش نشوندادم.
_می کشی؟
با حواس پرتی گفتم:
_چی رو؟
با دیدن سیگاری که به سمت دراز کرده بود گفتم:
_نه...
امیر به سمت پنجره رفت و بازش کرد و پشت به من پرسید:
_چرا دیگه نمی ایی شرکت؟
_برای اینکه حوصله ندارم،تازه من الان تو مرخصی ام.
_ آرش می گفتی یه مدتیه که از همه بریدی،نه شرکت می آیی نه جایی می ری،مسافرت هم که نرفتی!صبح تا شب نشستی کنج اون خونه و روزات رو شب می کنیکه چی بشه؟..
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_خوب جاسوسی برام گذاشتی!می بینم که آرش بدون هیچ کم وکاستی همه چیز رو برات تعریفکرده!
_اون از این کارش هیچ منظوری نداشته!فقط نگرانته...چند روز پیش که اومده بودم شرکت تا با آرش در مورد موضوعی صحبت کنم،فهمیدم نیستی!وقتی از آرش سراغت رو گرفتم،گفت که تارک دنیا شدی!بعد هم از من خواست تاباهات حرف بزنم.
_پس به خاطر خواسته دیگران بامن هم صحبت شدی؟
_گفتم که یه مدتی هست که میخوام باهات حرف بزنم اما...فکرکردم اگه بیام درخونه ات ممکنه راهم ندی.ولی دیگه امروز با شنیدن حرف های صنم در مورد تو،تصمیم گرفتم که هر طور شدهبیام سراغت و اگه در رو به روم بازنکنی ،بشکنمش!
_حالا که هردومون بدون هیچ دعوا و جنگی اینجا حضور داریم،خب بگو می شنوم.
امیر کلافه،هردو دستش رو داخل موهاش برد و گفت:
_شب جشن نگین یادته که آرش چه سوتی داد!...راستش همکارام کهفهمیدن من متاهلم ازم خواستن که تو رو با اونا آشنا کنم،برای همین هردومون رو برای پنجشنبه دعوتکردن،همراهم میای؟
چنان خواهشی در نگاهش موج می زد که نتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. امیر کمی جا به جا شدو نگاهش رو به زمین دوخت و آروم گفت:
_می دونمکه این روزا حوصله نداری اما باور کن که پای آبروم وسطه!فکر می کنن من به خاطراین ازدواجم و از اونا مخفی کردم و اونا رو به عروسیم دعوت نکردم که همسرم عیب و ایرادی داره!دلم می خواد با شرکت توی این مهمونی بهشون نشون بدی که از هر لحاظ هیچی کم نداریفبلکه کامل و بدون نقص هستی!
_باشه میام...
باورم نمی شد،این صدایی که شنیدم صدای خودم باشه! امیر با خوشحالی به طرفم اومدو گفت:
_ازت ممنونم تمنا ،برای بقیه روزت برنامه ای نداری؟
_نه چطور مگه؟!
_پس پاشو بریم با ماشین یه دوری بزنیم.
_ امیر دست بردار،انگار شوخیت گرفته!من حوصله ندارم...
_به همین خاطر می گم بریم بیرون تا بلکه کمی آروم بگیری و حوصله ات بیاد سر جاش!
تا اومدم دوباره حرفی بزنم با ناراحتی گفت:
_ببینم اگه مهندس فهیمی هم ازت دعوت می کرد،تو همین جوابرو می ذاشتی تو کاسه اش!؟
_باور کن به اونم تو این شرایط نه می گفتم!...خواهش می کنم بیشتر از این اصرار نکن چون به هیچ وجه از حرفمبرنمی گردم و تغییر عقیده نمی دم.
_باشه،سعی می کنم درکت کنم!...
در حالی که به طرف کیفم می رفتم،رو به امیر کردم و گفتم:
_دیگه با من کاری نداری،من رفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...