انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از طرف امیر باشم زودتر از اون از اتاق خارج شدم و به سرعت پله ها رو دوتا یکی کردم.راستش دیگه بیشتر از این نمی تونستم در مقابل امیر طاقت بیارم،آخه امروزبیشتر از روزهای دیگه شیرین و خواستنی شده بود!
سوار ماشین شدمو در و محکم بستم.هنوز استارت نزده بودم که ضربه ای به شیشه خورد!
_ تمنا !
-بله.
_با توام.به من نگاه کن...
سرم و به طرف امیر برگردوندم ولی به صورتش نگاه نکردم و گفتم:
_بگو؟
اون حتی از من هم لجباز تر بود چون دوباره گفت:
_گفتم که نگاهم کن!
_دارم می بینمت!حالا می گی یا نه؟عجله دارم.
_سرت رو بیار بالا و به چشمامنگاه کن.
نخیر،هیچ جوره کوتاه بیا نبود چوندیگه حوصله بحث کردن نداشتم چشم در چشمش دوختم.
لبخند زیبایی بر لب نشاند و گفت:
_حالا بخند!
پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:
_اینجوری خوبه؟حالا می تونم برم؟امر دیگه ای ندارید؟
_چرا بهت امر می کنم که یه لبخند خوشگل و محبت آمیز بزنی!نه اینکه مسخره بازی در بیاری!
_ امیر ،داری کلافه ام می کنی!
_اگه از اولش مثل یه دختر خوب به حرفام گوش کرده بودی الان دیگه انقدر جوش نمی اوردی و توی دلت از خدا نمی خواستی که سر به تن من نباشه!
نا خودآگاه با شنیدن حرفاش لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
_حالا دیگه باید چه کار کنم تا دست از سرم برداری؟
_هیچی!...فقط این بسته مال توست،ازت خواهش می کنم قبولشکنی.
_مناسبتش چیه؟
_چه بهانه ای بزرگتر و مهم تراز آشتی کنون ما؟
بسته رو گرفتم،تو چشماش انتظار دیدن حالت من در حین دیدن هدیه اشموج می زد،بسته رو باز کردم.
_اوه خدای من!این چقدر خوشگله!اونیکس با هاله ای از برلیان،ممنونم امیر .
گردنبند رو به دستش دادم و گردنمو به طرفش خم کردم و گفتم:
_خودت ببندش.
وقتی گردنبند رو به گردنم بست،اون و در مشتم فشردم و گفتم:
_قول می دم که هیچ وقت از خودم دورش نکنم!
_خوشحالم که خوشت اومد...حالا میتونی بری.
اما حالا این من بودم که نمی تونستم ازش دل بکنم!از اون چشم های به رنگ شب،از اون برق نگاه خیره کننده!و همچنین از اون لبخند زیباش!به خاطر همین دوباره لب از لب باز کردم وگفتم:
_یک ساعت دیگه منتظرت هستم تا برای شام باهم بریم بیرون..
خنده بلندی سر دادو در جوابم گفت:
_نمی دونستم یه گردنبند می تونه این جور معجزه کنه وگرنه همیشه یه پام توی طلا فروشی بود!
با گفتن این حرف که گردنبند معجزه نکرد،بلکه برق نگاه تو معجزه گر بود،به سرعت پام رو روی پدال گاز فشردم و از امیردور شدم اما هنوز می تونستم ببینمش که در حاشیه خیابان ایستاده و به مسیر رفتن ماشین زل زده!
از شدت خوشحالی برای چندمین بار گردنبند رو لمس کردم و از خودم پرسیدم که چطور می تونم از یه همچین عشقی دل بکنم و فراموشش کنم.برای اینکه از فکر و خیال بیشتر فرار کنم،ضبط رو روشن کردم و صدای اروم خواننده در فضای ماشین پیچید:
تو تنهایی قلبم
یه شب نقش تو افتاد
مثل اینکه خداوند
تو و عشق و به من داد
تو دلتنگی دنیام
باهات عشق و شناختم
با این واژه خوشبخت
همه دنیام و ساختم
همش کار دلم بود
دلم خواست که فدات شم
دلم خواست که تو دنیا
پریشون تو باشم
دلم خواست بشم عاشق
دلم خواست
چی شد مستی چشمات
چی شد باده نوشم
دیگه بی تو،یه رسوای
پریشون شده،خونه به دوشم
هنوز عاشق و تنهای
خونه نشینم
دیگه بی تو یه دیوونه ام
و دیوونه ام و دیوونه ترینم
دوست داشتم امشب از بیقه زمانها زیباتر به نظر برسم،به همین خاطر سعی کردم خودم رو به بهترین نحو آماده کنم.یه پلیور سبز کاهویی با شلوار جین ابی پوشیدم و بعد پالتوی چرم مشکی ام رو هم به تن کردمفبا آرایش ملایمی که کرده بودم خیلی از قیافه خودم راضی بودم و به نظرمچیزی کم نداشتم.با شنیدن صدایزنگ،کیفم رو برداشتم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم.
_سلام!
امیر در حالیکه خیره نگاهم می کرد بعداز چند لحظه سکوت رو شکست و گفت:
_انگاری امشب قصد داری من و دیوونه کنی!باید حسابی مواظبت باشم تا یه وقت نتونن تو رو ازم بدوزدن،اصلا چطوره برگردیم تو خونه و زنگ بزنیم شام رو بیارن همین جا!؟
_چیه؟چی شده حرف های جدید می زنی؟!
_تو اصلا یه نگاه به خودت تواینه کردی..
_چرا الکی بهانه میاری و از من ایرادمی گیری؟یه دفعه بگو نمیخوای بریم بیرون شام بخوریم.
امیر دستی به سرش کشید و بعد خنده بلندی کرد وگفت:
_من غلط بکنم که بخوام ازت ایراد بگیرم،فقط دارم یه کم احتیاط می کنم.
با کنجکاوی نگاهش کردم و با طعنه ازش پرسیدم:
_ببینم تو تازگیا آموزشگاه میری یا معلم خصوصی گرفتی؟
_چطور؟
_آخه رفتارات پاک عوض شده!به خاطر همین با خودم فکر کردم نکنه داری آموزش خوش رفتاری می بینی یا شایدم هنرپیشه خیلی خوبی هستی؟
امیر با شنیدن حرفم در ماشین و باز کرد و گفت:
_بیا سوار شو،انقدر تو رفتار من کاوش نکن.
وقتی در کنارش نشستم،برای چند لحظه فقط خیره نگاهم کرد و بعد یک دفعه با دست به پیشونی اش کوبید و گفت:
_دختر تو امشب اصلا برای من حواس نذاشتی!
برگشت و از روی صندلی عقب یه دسته گل زیبا از گلهای رز قرمز برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
_این برای توئه!
ذوق زده،دسته گل رو گرفتم و از هیجان بوش کردم و گفتم:
_دسته گل،دعوت به شام،آهنگ رمانتیک!...دیگه راستی راستی دارم از تعجب شاخ درمیارم.
_ترمز کن با هم بریم.مگه دعوت به شام از طرف تو نبوده؟!بابا ایول یعنی می خوای اینرو هم به پای من بنویسی؟آخه یه خرده رحم داشته باش!من یه کارمند ساده که بیشتر نیستم ولی شما چی،سرکار خانم مهندس برج ساز!پوله که رو پول می ذارید و بعد همه رو یه جا پارو میکنید!
_باشه خسیس،شام مهمون من.
_لازم نکرده،بهخاطر حساب کردن یه میز ناقابل باز دو هفته قهر می کنی و من بیچاره دوباره مجبور می شم برای خریدن هدیه تا ته جیبم رو خالی کنم.
_چیه خیلی ناراحتی؟می خوای هدیه ات رو پس بدم تا یه وقت ورشکست نشی!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_نه عزیزم،تو جون بخواه!من دو دستی تقدیمت می کنم البته تو خواب!....حالا امشب می برمت یه جای جدید و توپ،تا بفهمی چه شوهر دست و دلباز و ولخرجی داری!
_مگر اینکه خودت،خودت رو تحویل بگیری...ولی امیر ای کاش سهیل و نگین هم اینجا بودن!
_چی چی رو ای کاش!ول کن ببینم حوصله داری؟!توی عمرمون یه دفعه خواستیم با یه خانم خوشگل و موقر شام بریم بیرون،اگه گذاشتی؟باید هر جا می ریم حتما یه مزاحم هم دنبال خودمون راه بندازیم.
_یادم باشه اگه نگین رو دیدم حتما بهش بگم که لقب مزاحم بهش دادی.
امیر چشمان شوخش رو به صورتم دوخت و با خنده گفت:
_اما تمنا جدای از شوخی،من هرچیفکر می کنم اصلا نمی فهمم که این فرزان عاشق چیه این خواهرما شده!
خب اینکه فکر کردن نمی خواد،می رفتی از خودش می پرسیدی؟
_مگه عقلم کمه،فقط کافی بود یه اشاره کوچیک در این مورد بهشکنم اون وقت آقا تازه به فکر می افتاد که بره در موردش فکر کنه!بعدهم خر بیار و باقالی بارکن،می ترسم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه!
_اما من فکر می کنم این فرزان خیلی شانس آورده!برای اینکه نگین دختر خیلی خوبیه!در حقیقت زن زندگیه.
_آخی بمیرم براتون،مگر اینکه شما خانم ها از خودتون تعریف کنین وگرنه هیچکس از جماعت شما دل خوشی نداره!
_خدا رو شکر که حالا دل چندان خوشی نداری و انقدر به همراهی با این جنس اصرار داری؟!
امیر قهقه بلندی زد و گفت:
_این دیگه برمی گرده به خوب کار نکردن مغز مردا،چون اونجایی که باید عقلشون رو به کار بندازن حرف قلبشون رو گوش می دن.خب دیگه وقتی ام که طرف افتاد دنبال دلش،مغزش قفل می کنه و به کل تعطیل می شه و اون وقت آدم یکدفعه چشم باز می کنه و می بینه بدجور گیر افتاده!
رستورانی که امیر ازش تعریف می کرد،همه چیزش طرح چوب بود و به قدری زیبا تزیین شده بود که برای چند لحظه چشمم رو به خودش خیره کرد. امیر نگاهی به صورت متعجبم انداخت و گفت:
_خیلی شاعرانه است،اینطور نیست؟
سرم رو در تایید حرفش تکون دادم که دوباره گفت:
_چی دوست داری بخوری،بگو همونو سفارش بدم.
_پیتزا مخصوص...راستی امیر اینجا از کشفیات کی بوده؟
_بیتا.
با شنیدن اسم بیتا فرو ریختن نیشحسادت رو در قلبم حس کردم،مثل اینکه امیر خیلی خوب حالتهای منو می شناخت و می تونست حرفم دلم رو از توی چشمام بخونه چون ادامه داد:
_راستش بیتا آدرس اینجا رو داده بود و خیلی هم اصرار داشت که برای یکبار هم که شده به اینجا بیاییم اما من هیچ وقت فرصتی برای این کار پیدا نکردم.
در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
_اما امشب که فرصتش برات فراهم بود،چرا به جای من از اون دعوت نکردی؟
_برای اینکه تو همسرم هستی اما اون هیچ نسبتی با من نداره!
نگاهی شماتت بار بهش کردم وگفتم:
_ امیر !
_جانم!ببخش دیگه تکرار نمی شه.حالا بهتره در مورد خودت برامحرف بزنی ،اینطوری خطر جانیش برام کمتره!... سهیل می گفت کهدر سوئد کار و بارت خیلی خوب بوده و در کل اونجا آدم موفقی بودی!
بعداز شنیدن حرفاش به نقطه نامعلومی خیره شدم و گفتم:
_آره وضعیتم بد نبود البته یه جورایی هم از شغلم راضی بودم!...معلومه سهیل اطلاعات خیلی زیادی در مورد من بهت داده،زودباش برام تعریف کن ببینم چی گفته؟
_نه،راستش رو بخوای ما دباره همه چیز با هم حرف زدیم و فقط تو موضوع صحبت ما نبودی. سهیل ازخودش،خواهرش سحر و حتی از خاله ملوک هم صحبت کرد.ازش خوشم میاد،آدم خیلی خوبیه!من هیچ وقت درکنارش احساس غریبی نمی کنم.یادمه حدود هفت یا هشت سال پیش بود که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم سوئد،برای همین به خواسته مامان با سهیل تماس گرفتم،اونمدوستانه در این مورد راهنماییم کرد اما خوب شرایطم برای رفتن جور نشد و نتونستم بورسیه یکی از دانشگاه های اونجا رو بگیرم برایهمین از اومدن منصرف شدم اما بعداز اون دیگه ارتباطم رو با سهیلقطع نکردم و تا امروز از طریق چت،تلفن و ایمیل باهم در تماسیم و از حال هم خبر داریم.
در ادامه حرفش گفتم:
_واقعیتش رو بخوای،من هم خیلی بهش مدیونم!اگه کمک های اون نبود من همون سالهای اول از پا در می اومدم.همیشه مثل یه کوه پشتم بود،بارها شده بود که زمین خورده بودم اما اون دستمو گرفته و بلندم کرده بود...می دونم که اگه برگرده دلم حسابی براش تنگ می شه!
امیر بامهربونی نگاهم کرد وگفت:
_حالا که خاله برگشته فکر کنمما بتونیم بیشتر از اینها سهیل رو تو ایران ببینیم.راستی از وقتی که رفتن شمال باهات تماس نگرفتن؟
_چرا اتفاقا سهیل هر روز بهم تلفن می کنه،در ضمن حال تو رو هم می پرسه.
_می پرسیدی از خونه راضی بودنیا نه؟
_آره،خیلی هم از آرش تشکر کردن،خود من هم کار آرش و خیلی قبول دارم اگه دیدی سر این موضوعناراحت شدم و باهات بحث کردمفقط به خاطر این بود که احساس کردم تو بهجای من تصمیم گرفتی!
بعداز خوردن غذا، امیر از سر میز بلند شد و گفت:
_پاشو بریم یه کم قدم بزنیم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_توی این سرما؟!
_آره،خیلی می چسبه!...اینطوری نگام نکن،می خوام امشب از هر لحاظ برام خاطره انگیز باشه!
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_لابد بعدش هم میخوای بستنی بخوری؟
_درست زدی تو خال!نمی دونی چه کیفی داره!تموم وجود آدم یخ می زنه.
_چرا اتفاقا خیلی هم خوب می دونم،البته سرماخوردگی پشت بندش هم یه لذت دیگه ای داره!
امیر با کشیدن آستین پالتوم به زورمن و از روی صندلی ام بلند کرد و گفت:
_بابا از خیر پیاده روی گذشتم،پاشو بریم به من یه قهوه بده/
_خب چه کاریه،همین جا سفارش بده!
_نه،قهوه ای رو که تو درست کنی خوردن داره!
دلم نیومد ذوقش رو کور کنم برای همین بلند شدم و پشت سرش از رستوران خارج شدم
پايان قسمت بيست و ششم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت بيست و هفتم

صنم وقتی فهمید که می خوام همراه امیر به مهمونی برم،با خوشحالی جیغ بلندی کشید و گفت:
_می دونستم اگه با امیر آشتی کنی ،حالت کون فیکون می شه!
به اجبار و اصرار صنم رفتم آرایشگاه و موهام رو مدل لیر کوتاه کردم و بعد هایلایتش کردم،خودم هم وقتی توی آینه قیافه ام رو دیدم باورم نمی شد که انقدر عوض شده باشم!
دلم می خواست تند تند توی آینهنگاه کنم آخه ازدیدن قیافه جدیدم غرق در لذتمی شدم.برای شب مهمونی کت و شلواری مشکی همراه با خط های بسیار بارک سفید انتخاب کردم و از زیرش یه تاپ سفید یقه خرگوشی پوشیدم،تنها زینت آلاتی که استفادهکردم همون گردبند اهدایی امیر بود که با این لباس جلوه دو چندانی پیدا کرده بود.اون شب با وسواس و دقت زیادی ارایش کردم و عطر زدم...اما وقتی نگاهم به انگشت بدون حلقه ام افتاد،پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
_همسران بی حلقه!
برای اینکه با این افکار شبم و خراب نکنم سریع به طرف کمد رفتم و یکی یکی شالهایی رو که داشتم امتحان کردم و بالاخره یکی از اونها رو که بیشتر از همه به رنگ لباسم می اومد انتخاب کردم،داشتم شالم رو روی سرم مرتب می کردم که صدای زنگ درو صدای تلفن هم زمان ا هم بلند شد.از داخل مانیتور نگاهی به امیر انداختم و با عجله دکمه آیفون رو فشاردم و گفتم:
_الان میام.
و بعد به سمت تلفن دویدم و نفس زنان گوشی رو برداشتم.
_ الو تمنا ؟!
_ داراب !خوبی؟
_ممنون زنگ زدم حالت رو بپرسم.
_مرسی،لطف داری داراب...اما راستش رو بخوای من یه کمی عجله دارم آخه قراره برم جایی،الان هم جلوی در منترم هستن.
با تعجب پرسید:
_با کی می خوای بری؟
در جوابش مکثی کردم و بعد گفتم:
_همراه امیر به یه مهمونی دعوت شدم،خودم بعدا باهات تماس میگیرم،فعلا بای.
می دونستم اگه سریع قطع نکنم باید تا چند ساعت به سوالاتش جواب بدم،در ثانی هر لحظه امکان داشت که امیر بالا بیاد!باعجله ای که به خرج داده بودم شالم نامرتب شده بود.چشم امیر که به من افتاد چند قدمی اومد جلو و گفت:
_چه خبره!تا تونستی به خودت رسیدی؟بابا یه فکری هم برای این دل بی طاقت من می کردی.راستش رو بخوای می ترسمهمه چشمم کنن و بگن که چه خانم خوشگلی دارم!شالم رو،روی سرم مرتب کردم وگفتم:
_ممنون از تعریفت اما...
_اما چی؟!
_چه جوری بگم!..آخه امیر ،مردم با خودشون نمی گن ما چه جور زن و شوهری هستیم که هیچ کدوم حلقه نداریم!؟
از شنیدن خنده ناگهانی و بلند امیر شوکه شدم و با تعجب نگاهش کردم. امیر با دیدن نگاهم،دستش رو جلوی دهانش گرفت و سعی کرد هر جور که شده جلوی خنده اش رو بگیره!
بالاخره وقتی دست از خندیدن کشید گفت:
_در داشبورت رو باز کن...دختر آخهتو تا کی می خوای تو حال و هوای سوئد باشی؟اینجا حتی اگه زن و شوهر حلقه هم نداشته باشن کسی زیاد سخت نمی گیره،اصلا شاید هیچ کس بهش توجه هم نکنه!
در حالیکه داشتم ظاهرا به حرف های امیر گوش می کردم تمام حواسم به دو جعبه قرمز مخمل زیبابود که از داخل داشبورت بهم چشمک می زدن،بالاخره هم طاقت نیاوردم و دست دراز کردم و جعبه ها رو برداشتم و به سمت امیر گرفتم.
_چیه؟چرا می دی به من،خودت بازش کن.
دستام از شدت هیجان می لرزیدن!به هر زحمتی بود در جعبه رو باز کردم و نگاهی به داخلشانداختم،یه حلقه ی زیبا و ظریف زنونه توش جا خوش کرده بود.بااحتیاط برش داشتم و در انگشت چپم قرارش دادم و با لذت نگاهش کردم. امیر هم ست همون حلقه رو برداشت و به طرف من گرفت و گفت:
_هرچند که تو حلقه خودت رو سریع به انگشت کردی و نذاشتی طبق رسوم من این کار و بکنم اما من به هیچ وجه اجازه نمی دم که این وسط حقم ضایع بشه!
بعداز گفتن این حرف،دستش رو به سمت من دراز کرد و من با دست خودم حلقه رو در انگشتش فرو بردم و بعد با خوشحالی نگاهی به هردو تا حلقه انداختم وگفتم:
_ امیر هردوشون خیلی قشنگن!...ببینم کلک تو کی رفتی اینا رو خریدی؟اصلا فکر نمیکردم که تو حواست به این چیزا باشه!
امیر آه حسرت باری کشید و گفت:
_اینها رو زمانی که می خواستم بیام سوئد خریدم.
به خوبی می تونستم حسرتی رو که در کلامش موج می زد،حس کنم اما برای اینکه از اون حال و هوا خارج کنمش گفتم:
_یه جا نگه دار،می خوام گل بخرم.
_خانم خوش حواس بنده،انگار نگاهی به صندلی عقب نکردن؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاهیانداختم،سبد گل بسیار زیبایی توجهم رو به خودش جلب کرد و من با آسودگی خیال نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_این همکارای تو،همون چند تایی بودن که من و بهشون معرفی کردی یا نه؟
_نه عزیزم!استاد عبدی امشب همه رو دعوت کرده،البته هرچند وقت یه بار از این کارا می کنه،آخه دوست داره هرازگاهی همه دور هم جمع باشیم.بچه ها هم از این فرصت پیش اومده استفاده کردن و ازم خواستن که هر طور شده تو رو بههمراه خودم به اینجا ببرم.درضمناستاد عبدی هم خیلی دلش می خواست که از نزدیک با تو آشنا بشه،به خاطر ارادت خاصی که بهش دارم نتونستم حرفش و زمین بندازم برای همین مزاحم تو شدم.
_برای من هم باعث خوشحالی کهبا استادت آشنا بشم ولی امیر خودتبهتر از من می دونی که این ازدواج دوام چندانی نداره!فکر کردی بعدها می خوای چه توضیحی در مورد این قضیه بدی؟
_کی گفته که این ازدواج دوام نداره؟!از کجا معلوم شاید معجزه ای رخ داد و باعث شد دل سنگ بعضی ها آب بشه؟حالا بهتره دیگه صحبتش رو نکنیم!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
راست می گفت اون شب خود من هم علاقه چندانی به بحث درباره این موضوع نداشتم،به خاطر همین سکوت کردم و سرم و به طرف خیابون برگردوندم. امیر در مقابل یه خونه قدیمی توقف کرد و سبد گل رو،روی یه دستش گرفت و بعداز زدن دزدگیر ماشین دست چپشرو به طرفم دراز کرد.همین طور مردد و دودل ایستاده بودم و به دست دراز شده اش نگاه می کردم!عقل بهم حکم می کرد کهبه نفع خودته که زیاد بهش نزدیک نشی اما قلبم فریاد می زد،همین یه شبه!از دستش نده.با زدن یه لبخند به همه تردیدام چپایان دادم و دستم رو در میان دستان مردانه اش گذاشتم،با فار ملایمی که به دستم وارد کرد تمام وجودم گرم شد. امیر زنگ در رو فشرد و در بدون هیچ پرسشی باز شد.همیشه از دیدن خونههای قدیمی لذت می بردم و دوست داشتم ساعت ها بایستم و خونه رو تماشا کنم.
با شنیدن صدای امیر که گفت:
_عزیزم بهتره بریم داخل،به خودم اومدم و همراه امیر داخل شدم.جلوی در ورودی هردو پالتوهامون رو به دست خدمتکار خونه سپردیمو به محض ورود،دو خانم و یه آقا به استقبال ما اومدن،یکی از خانم ها جوان و دیگری مسن بود،مرد هم در سن میانسالی بود.در سالن با عده زیادی از خانم ها و آقایون آشنا شدم و احوالپرسی کردم.بعضی هاشون رو قبلا دیده بودم اما خیلی از چهره ها برام ناآشنا بودن،یادمه با آخرین نفری که اشنا شدم استاد امیر بود.استاد مرد فهیم و متشخصی بود و دوران میانسالی رو پشت سر می ذاشت،همسرش با اینکه فقط چند سال از استاد کوچکتر بود اما خیلی از اون جوان تر دیده می شد.
من و امیر در کنار استاد ایستاده بودیم که بهزادی یکی از دوستانامیر به جمع ما نزدیک شدو گفت:
_یادتونه که استاد همیشه می گفتین این امیر پسر خیلی ساده ایه!اما بنده در جوابتونمی گفتم،اتفاقا خیلی هم ادم آب زیرکاهخ و زرنگیه!حالا رسیدین به حرفم،آدم زن بگیره اون هم این همهبی سر و صدا،خیلی هنره!
و بعد رو کرد به امیر و گفت:
_به خدا وقتی امشب ازت شنیدم که خانم همسرته مونده بود به جای دوتا شاخ،ده تا شاخ روی سرمسبز بشه!
_پسر تو کی ازدواج کردی که ما نفهمیدیم؟
امیر با خنده گفت:
_درست قبل از اینکه با تو آشنا بشم.
_این امکان نداره،یعنی تو این همه وقت زن داشتی و به هیچ کس لو نداده بودی؟!...منکه باورم نمی شه!به نظرم یه جورایی داره بوی توطئه میاد،به جان خودم استاد این پسره داره خالیمی بنده!؟
استاد بهآرومی ضربه ای به شونهبهزادی زد و گفت:
_چه خبرته؟چرا انقدر شلوغش می کنی؟
و بعد رو کرد به امیر وگفت:
_ امیر جان درست شنیدن یا قصد شوخی داری؟
_نه استاد،کاملا حقیقت داره!بعداز ازدواجمون تمنا رفت سوئد تا ادامه تحصیل بده.در ضمن من توی تمام مدارکم مسئله متاهل بودنم و ذکر کردم.
استاد اشاره ای به من کرد و از امیرپرسید:
_حالا تحصیلات خانومت چیه؟
_ تمنا فوق لیسانس معماری داره.
_احسن دخترم،واقعا باید به این پشتکار تو تبریک گفت.
استاد تقریبا از کنجکاوی در مورد من و امیر دست برداشته بود که دوباره این نخود آش،بهزادی خودش و انداخت وسط جمع و گفت:
_استاد حالا که این زوج خسیس حتی به ما یه سور عروسی هم ندادن باید حتما یه شب مارو به خونه شون دعوت کنن.
هول شدم و خواستم بگم که همگی هفته آینده تشرف بیارید که امیر پیش دستی کرد و گفت:
_ تمنا تازه برگشته و به طور کامل مستقر نشده،درضمن ما هنوز نتونستیم یه خونه برای خودمون پیدا کنیم ولی روی چشم،هروقت یه سر و سامونی به زندگیمون دادیم از همه تون توی خونه خودمون پذیرایی می کنیم.
استاد خنده بلندی تحویلمون دادو بعد رو به بهزادی کرد و گفت:
_چقدر تو شیطونی پسر!آخه چرا این همه اینها رو اذیت می کنی؟
_استاد،باورتون نمی شه!هنوز تو شوک هستم و تا عقده این چند سال رو خالی نکنم هیچ جوره ول کن این امیر نیستم.
امیر دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:
_می دونم تا کل عالم بشریت رو از ازدواج من خبرنکنی کوتاه نمی آیی؟پس هرکاری خواستی بکن ماتسلیمیم!
با راهنمایی همسر استاد من از جمع آقایون جدا شدم و به گوشه دیگریاز سالن رفتم.آذر،دختر استاد جایی در کنار خودش برای من باز کرد و در حالی که با دقت صورتم رو زیرنظر داشت گفت:
_وقتی از بهزادی شنیدم که امیر ازدواج کرده،فکر کردم این هم یکی از اون شوخی های بی مزه اش!اما وقتی بقیه هم حرفاش رو تایید کردن حسابی جا خوردم!
همین طور که داشتم به حرفهای آذر گوش می دادم نگاهم به همسر بهزادی افتاد که رو به روم نشسته بود و چشم به دهان آذر دوخته بود.از قیافه درهمش فهمیدم حسابی از دست آذر که این حرفا رو در مورد شوهرش زده ناراحته!وقتی دوباره نگاهم رو به طرف اذر برگردوندم،دیدم که در سکوت بهم خیره شده!من هم متقابلا سکوت کردم و چیزی نگفتم اما بالاخره نتونست طاقت بیاره و پرسید:
_چی شد که شما دوتا با هم ازدواج کردین؟
خیلی دلم می خواست پر این دختر پررو رو بچینم!برای همین گفتم:
_چه دلیلی بالاتراز عشق می سناسین و سراغ دارین!
_شما که ادعا می کنین عاشقش بودید چطور تونستید این همه سال رهاش کنید و برید؟نترسیدید که رندان از دستتون درش بیارن.
نخیراین دختره دیگه داشت بیش از حد خودش کنجکاوی می کرد،به حالت تعجب یکی از ابروهام رو بالا دادم و پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:
_فکر می کنم این یه مسئله کاملا شخصی و خصوصیه که فقط به من و امیر مربوطه!به خاطرهمین احتیاجی نمی بینم که بخوام در موردش برای کسی توضیح بدم.
از جوابی که داده بودم کلی احساس رضایت می کردم.زیر چشمینگاهی به صورتآذر انداختم تا بلکه راحت تر بتونم عکس العملش رو ببینم،آذر در کمال خونسردی نگاهی به دستاش کرد و گفت:
_این هم خودش یه جوابیه!البته برای فرار از واقعیت!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
از حرفش جا خوردم اما سعی کردم به روی خودم نیارم بهمین خاطر نگاهم رو،به رو به روم دوختم،همسر بهزادی که کاملا مشخص بود تا اون لحظه ما رو زیر نظر داشته لبخندی نثارم کرد،من هم در مقابل بهش لبخند زدم.به هر جای سالن که نگاه می کردم عده ای در کنار هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن،ای کاش امیر از کنارم دور نمی شد تا مجبور نشم وجود آذر رودر کنارم تحمل کنم!توی همین فکرا بودم که دوباره صدای آذر مخل آسایشم شد،گفت:
_دارم فکر می کنم تو حتما باید موجود منحصر به فردی باشی که امیر این همه سال رو به پات صبر کرده اما هرچی دقت می کنم هیچ چیز خاصی در تو پیدا نمی کنم!
احساس کردم از شدت سرمای کلامآذر خون تو رگهام منجمد شد حتیتوان اینکه کوچکترین نگاهی بهش بکنم یا بخوام جوابش رو بدم نداشتم،درست در لحظه ای که از کنارم بلند می شد تونستم برق خوشحالی رو تو چشماش بببینم.چشمام رو بستم تا بیشتر ازاین باعث آزارم نشه،در همون لحظهگرمای وجود کسی رو در کنارم احساس کردم با خودم فکر کردمحتما آذر ِ که نرفته و پشیمون شده و برگشته اما به یکباره دستی گرم انگشتای سردم و در بین دستاش گرفت،چشمام رو که باز کردم خانم بهزادی رو در کنارمدیدم که لبخندی دلنشین بر لب داشت،وقتی نگاهم رو متوجه خودشدید،لبخندی زد و گفت:
_چقدر دستات سرده؟نکنه آذر بهت حرفی زده؟
می دونستم تمام حرفهایی رو که بین من و آذر رد و بدل شده رو شنیده اما به روی خودش نمیاره!وقتی سکوتم رو دید،دوباره خودش ادامه داد:
_ناراحت نشو، امیر رو هم حق مسلمخودش می دونست اما حالا به یکباره چشم باز کرده و دیده که رویاهاش به کابوس تبدیل شده!
دیگه تحمل شنیدن هیچ حرفی رو در مورد امیر نداشتم.باید می رفتم،اینجا جای من نبود!اما چه جوری؟اگه این کار و می کردم امیراز دستم نارحت می شد،آخه بهش قول داده بودم که دختر خوبی باشم و بهترین شب زندگیش رو به کامش زهر نکنم.
نمی دونم برای چندمین بار بود که صدای خانم بهزادی توی گوشم پیچید:
_واقعا جای تعجب داره؟آخه از اون پدر و مادر داشتن یه همچین دختری بعیده!هرچقدر استاد و خانمشس مبادی آداب هستن،این دختر بی ادب و گستاخه!برای همین هم تا این سنازدواج نکرده و تو خونه مونده،فکر کنم به کل با شنیدن ازدواج امیر،امیدش رو از دست داده!...درضمن بهتره شما هم سعی کنین بیشتر از این ظاهرت روحفظ کنی تا اون احساس پیروزی نکنه.
اینبار من ازش پرسیدم:
_ امیر چی؟اون از احساس آذر خبرداشت؟
_آقا امیر به قدری آقا و میتن و سر به زیره که حتی اگه متوجه هم شده باشه هیچ وقت به روش نمیاره.باور کن اون اصلا طوری رفتار نکرده که بخواد آذر رو نسبت به خودش امیدوار کنه...برخلاف
آذر من اعتقاد دارم که امیر بهترین گزینه رو برای ازدواج انتخاب کرده!
در جواب حرفاش لبخند زورکی زدم و گفتم:
_این نظر لطف شماست!
_نه اصلا،این واقعیته!راستش من امشب فقط به خاطر حضور شما توی این مهمونی شرکت کردم.اصولا چون از آذر خوشم نمیاد ترجیح می دم هیچ وقت با بهزادیدر این جور مهمونی ها حضور نداشته باشم...من اصلا پاک فراموش کردمکه خودم رو به شما معرفی کنم،مینا هستم.
_من هم تمنا هستم.
هرچقدر حضور آذر بد و استرس زا بود،همصحبتی با مینا کاملا من و سر حال آورده بود!
موقع صرف شام بهزادی و امیر کنارمن و مینا نشستند.حین خوردن غذا، امیر مرتب از من پذیرایی می کرد و اگر شرم از حضور دیگران نبود خودش لقمه در دهانم می گذاشت.خودم هم باورم نمی شد اما این لذیذ ترین و دلچشب ترین غذایی بود که تا اون لحظه خوردهبودم.طبق یکی از رسوم این مهمونی ها بعداز شامنوبت مشاعرهمی رسید،در مقابل چشمان متعجب من همه برق ها خاموش شد و نور شمع جایگزین نور لامپ شد.آخرایمراسم مشاعره بود و فقط امیر و آذر باقی مونده بودن،هردو ابیاتی رو انتخاب می کردن و می خوندن که هم عاشقانه بود هم پر سوز وگداز!اما من سعی می کردم با تمام وجودم توجهم رو فقط معطوف به دستانم کنم که توی دستای امیر بودن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم.بالاخره با برد آذر ختم مراسم مشاعره اعلام شد ومن تونستم یه نفس عمیق بکشم،بعدهم استاد رفت و دیوان حافظش رو آورد و از تمام زوج هایی که توی سالن بودن خواست که یکی یکی نیت کنن تا استاد براشون تفالی به دیوان حافظ بزنه.وقتی نوبت به ما رسید، امیر در گوشم آهسته گفت:
_ تمنا ،تو نیت کن.
برگشتم و به چشمانش نگاه کردم،درست مثل یه چاه عمیق بود!دوباره سرم و برگردوندم و چشمام و بستم و زیر لبی نیت کردم که استاد صفحه ای رو باز کرد و گفت:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع
بی جمال آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
سرافرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو
چهره بنمت دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه ای وصلیفرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چوشمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشمغم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانمچو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
استاد سرش رو بلند کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت و با لبخند پر معنایی گفت:
_فال خوبی بود!
و بعد بدون اینکه حرفش رو ادامه بده با نگاه عمیق دیگری از ما رو برگردوند و به بهزادی نگاه کرد.نمی فهمیدم در اطرافم چی می گذره!هنوز در فکر استاد و راز نگاهش بودم،برگشتم به امیر چشم دوختم.در عالم خودش بود و از همه جا بی خبر به نوک کفششزل زده بود،آهسته زیر لب گفتم:
_ امیر!؟
نگاه سیاه و غمگینش رو بهم دوخت و همراه با لبخندی گفت:
_جانم!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد انگشت اشاره اش رو،روی بینی اش گذاشت و من و به سکوت دعوت کرد.استاد داشت فال بهزادی رو برای بقیه می خوند،بعداز خوندن شعر،استاد ضربهای به کمر بهزادی زد و گفت:
_ببینمت پسر چی نیت کرده بودی،بابا ایول حافظ که تمام پتت رو ریخت رو آب!نکنه کلک زیر سرت بلند شده،اگه اینطوریه بگو،همینجا می دم سر از تنت جدا کنن!
_نه به جان مینا!
مینا اعتراض کنان گفت:
_جان خودت،چرا هر وقت می خوای دروغ بگی جان من و قسم می خوری؟
بی حوصله از شنیدن این بحث های تکراری به ساعتم نگاه کردم،از نیمه شب گذشته بود با اشاره به امیر ازش خواستم که آماده رفتن بشیم،بعداز خداحافظی از جمع بهمراه امیر از خونه خارج شدیم.
چقدر سکوت و ارامش فضای ماشین دلچسب بود،هنوز مقداری از مسیر باقی مونده بود که امیر اینسکوت رو شکست و آهسته گفت:
_شب خوبی بود؟!
بدون اینکه به امیر نگاه کنم سرم رو در تایید حرفش تکون دادم که دوباره پرسید:
_راستی آذر داشت بهت چی می گفت،احساس کردم حرفاش چندان دوستانه نیست!؟
برگشتم و خیره به امیر نگاه کردم اصلا فکر نمی کردم که متوجه رفتار خصمانه آذر با من شدهباشه پس در تمام طول شب یه جورایی مراقب حرکاتم بود.بدون اینکه تغییری در لحن صدام بدم خیلی عادی و آروم گفتم:
_چیز مهمی نمی گفت فقط کمی در مورد ماجرای ازدواج ما کنجکاو بود.
_تو هم زدی تو خال و حسابی نطقش رو کور کردی؟...تعجب نکن،هر آدم احمقی می تونست با دیدن قیافه آذر پی به اصل ماجرا ببره!
حرف رو عوض کردم و پرسیدم:
_به نظرت منظور استاد از اون نگاه پر معنی که به ما دو نفر انداخت چی بود!
چهره امیر با شنیدن سوالم درهم شد و زیر لب گفت:
_فراموشش کن.یادت رفته قرار گذاشته بودیم که هردومون سعی کنیم امشب،شب خوبی برامون باشه!
_یعنی فهمیدن منظور استاد خوشی امشب ما رو خراب می کنه؟!
_نه،اما استاد خیلی به حافظ اعتقاد داره!برای همین با شنیدن فال تو احساس کردم یکم به زندگی ما شک کرده...ولی از این ها گذشتهباید بهت بگم، تمنا خیلی معرکه شده بودی!امشب با دیدنبرق تحسین توی چشم همه جمع به یکباره از انتخابم دچار حس غرور شدم و برای اولین بار به خودم افتخار کردم.
لبخند تلخی زدم و با تمسخر گفتم:
_مثل اینکه فراموش کردی تنها چیزی که در ازدواج ما جایی نداشت همین حق انتخاب بود؟!
امیر دستپاچه شد و گفت:
_درسته اما امشب یه جورایی قرار بود که ما با خودمون تصور کنیمکه یه جفت زن و شوهر عاشق هستیم.
چشم اشک آلودم رو به حلقه توی انگشتم دوختم و با کشیدن آه حسرتی توی سینه ام،از انگشتم خارجش کردم و داخل جعبه اش قرار دادم و دوباره سر جای اولش گذاشتم.
_چرا حلقه ات رو از دستت در آوردی؟مگه ازش خوشت نیومد؟
_چه خوشم بیاد چه نیاد،اون حلقه مال من نیست و باید به دست صاحب اصلیش برسه!
بعداز گفتن این جمله،بلند خندیدم وگفتم:
_درست مثل قصه سیندرلا می مونه،وقتی ساعت نیمه شب دوازده رو اعلام می کنه جادوی عشق ما هم باطل می شه!پس بهتره هردومونواقعیت رو بپذیریم و موقعیت خودمون رو به یاد بیاریم.
با دیدن چهره گرفته امیر که ساکت و سیخ سر جاش نشسته بود و مستقیم به رو به روش نگاهمی کرد،درد و فشار سنگینی رو،روی قلبم احساس کردم و با صدای لرزانی گفتم:
_متاسفم امیر !ولی این به نفع هردوی ماست.
تا زمانی که برسیم جلوی در خونه من و حتی زمانی که من از ماشین پیاده شدم و گفتم شب به خیر، امیر سکوت کرد و لب از لب باز نکرد و با سماجت از نگاه کردن به من خودداری کرد.اصلا دوست نداشتم که امشب اینجوری تموم بشه ولی مثل اینکه باز این من بودم که همه چی رو خراب کرده بودم.همچنان جلوی در ایستاده بودم و با سرسختی به مسیری که رفته بود نگاه می کردم،دیگه حتی اشک ریختن هم بی فایده بود،اون رفته بود و من دوباره همه چیز رو خراب کرده بودم.
****
از شبی که امیر من و از مهمونی به خونه برگردونده بود چهار روز می گذشت و من توی این مدت فقط با خاطرات خوش اون شب تونسته بودم غم دوری امیر رو تاب بیارم!
خسته از کار روزانه با مقدار زیادی کاغذ که از شرکت همراهم آورده بودم از دیدن کسی که جلوی در منتظرم بود،به کل خستگی ام رو فراموش کردم.
_وای سهیل تو کی برگشتی؟
بعد با کلید در و باز کردم و گفتم:
_بیا تو،چه به موقع اومدی....خیلی وقته دم در ایستادی؟خب قبلش یه زنگی به موبایلم می زدی تا زودتر خودمو به خونه برسونم.
سهیل بی حوصله روی مبل لم داد و گفت:
_ممکنه یه لیوان آب خنک بهم بدی؟
لیوان آب رو به دستش دادم و رو به روش ایستادم و گفتم:
_تعریف کن ببینم چه خبر؟شمالخوش گذشت؟
سهیل با حوصله و آرامش لیوان ابرو سر کشید و پاهاش رو دراز کردو روی مبل لم داد و گفت:
_خوب بود.خدارو شکر که مامان هم خیلی راحت و بی دردسر تو خونه اش مستقر شد،منم که دیگه اونجا کاری نداشتم گفتم برگردم و این روزای آخر رو توی تهران باشم.حالا تو تعریف کن ببینم چه خبرا؟این مدت که نبودم چه کارا کردی؟کجاها رفتی؟روی اعصاب چند نفر به غیراز امیر سوهان کشیدی؟راستی تو چرا سعی نمی کنی با امیر به طور منطقی رفتار کنی؟
_چیه!نکنه باز مثل بچه های لوس و ننر اومده پیش تو شکایت؟!
_اول که دیدمش چیزی بروز نداد بعدهم این من بودم که با دیدن قیافه گرفته و داغونش مجبورش کردم قضیه رو برام تعریف کنه،میفهمی با زور و زحمت از زیرزبونش کشیدم بیرون و فهمیدم که چه مرگش شده! تمنا این کارو نکن؟به خدا اخرش بدجوریبه خاطر شکستن دل این پسر تاوان پس می دی!آهش گرفتارت می کنه!باور کن این راهی که تو در پیش گرفتی به ترکستان می رسه و هیچ سرانجام خوبی نداره!می ترسم یه روز به خودت بیایی بگی عجب اشتباهی کردم!
سرسخت و لجباز به سهیل چشم دوختم و گفتم:
_ولی به نظر من که بهترین راهه...خدارو شکر توی این مدتی که با امیر این ور و اون ور رفتم فهمیدم که عشاق سینه چاک زیادی داره که دوست ندارن سر به تن من باشه1اگه من برم،میدون برای همه شون باز می مونه و بالاخره هم یکی از همونا قاپ امیر رو می دزده.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ تمنا !توی این چند روزی که نبودم انگاری دوباره پاک زده به سرت؟!تو فکر کردی امیر توپه که به هر طرف که می خوای پرتش کنی و به هر کسی می خوای پاسش بدی.
_آرهفتو راست می گی؟من این وسطکاره ای نیستم،تازه اگه ازش طلاقبگیرم اون خودش هر کاری که دوست داشته باشه می تونه انجام بده.
سهیل با شنیدن حرفام قهقه ای زدو گفت:
_از این فکرا نکن که همه اش یرابه!چون اون امیری که من دیدم ئمی شناسم عمرا تو رو طلاق بده.
_اما من خیلی وقته که از طریق دادگاه برای گرفتن طلاقم اقدام کردم.فکر می کنم چیزی حدود دو،سه روز دیگه باید دادخواست به دستش برسه ولی خواهش می کنم تا اون موقع چیزی بهش نگو.
سهیل به یکباره به طرفم خیز برداشت و با عصبانیت سرم فریاد کشید و گفت:
_ تمنا !تو چه کار کردی؟
خونسردی خودم رو در برابر سهیل حفظ کردم و با آرامش گفتم:
_همون کای رو که باید وقتی به ایران اومدم انجام می دادم. سهیل،خواهش می کنم بفهم دیگهجای من اینجا نیست،من هیچ بهونه ای برای موندن ندارم،اینجا برام درست مثل کابوسم تلخ و وحشتناکه!...
_اما مشکل تو با فرار هم حل نمی شه؟!خودتم اینو خوب می دونی؟
صدای زنگ تلفن مانع از این شد که جوابی برای سهیل پیدا کنم و تحویلش بدم.
_الو؟!
_سلام خانم مهندس،حالتون خوبه؟البته فکر نکنم بتونید من و به جا بیارید.
_ داراب تویی؟حالت خوبه؟
_نه مثل اینکه هنوز بنده رو فراموش کردی؟خب خدا رو شکر!دیگه حالی از ما نمی پرسی،چی شده ،این بنده حقیر چهخطایی در مورد شما کرده که اینگونه مورد خشم و غضب سرکار خانم قرار گرفته؟!
_باور کن که من از دستت ناراحت نیستم اما شرمنده این روزا حسابی وقتم پره و سرم شلوغه!
_ببینم این سر شما کمی به استراحت احتیاج نداره؟چطور همین امشب این استراحت و بهش بدی؟
-اصلا حرفش رو نزن که امشب مهمون دارم.
_ تمنا راستش رو بگو که از من دلگیر نیستی پس چرا هر وقت دعوتت می کنم یه بهانه ای جور می کنی و دعوتم و رد می کنی؟
_ داراب یه امشب بی خیال ما شواما در عوض قول می دم فردا شب،همون رستورانی که بار اول رفتیم اونجا،ببینمت.چطوره؟موافقی؟
_چرا باید مخالف باشم!من از خدا می خوام که بالاخره بعد از مدتها موفق به دیدن جمال زیبای شما بشم.
_پس تا فردا شب،خداحافظ.
گوشی رو گذاشتمو به سهیل کهمتفکرانه به دیوار رو به رو نگاه می کرد آهسته گفتم:
_ سهیل!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_چیه؟
_می خوام فرداشب تو رو هم با خودم ببرم و با داراب آشنات کنم،چطوره؟
_باشه اشکالی نداره.حالا اینآقا داراب کی هست؟
_یکی از همکارای منه،البته می شه گفت که من مهندس یکی از پروژه هاش هستم.
_یعنی می خوای بگی این یه دوستیه کاریه؟!
_البته فقط این یه دوستی ساده است و نه چیزی بیشتر از اون،باورکن اون تنها دوت واقعیه که من در تمام طول زندگیم داشتم.
سهیل از روی مبل بلند شد و گفت:
_من خیلی خسته ام،می تونم برم تو اتاق و استراحت کنم.
بعداز رفتن سهیل،من هم به سراغ کارهایی رفتم که از شرکت به خونه آورده بودم.
پايان قسمت بيست و هفتم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت بيست و هشتم

شب طبق قراری که با داراب داشتم به همراه سهیل حاضر و آماده از خونه خارج شدیم.وارد رستوران که شدیم با نگاهی به اطراف داراب را در پشت میز مورد نظر دیدم.وقتی با سهیل سر میز رسیدیم به وضوح جا خوردن داراب رو احساس کردم،بقدری غافلگیر شده بود که کنترلی بر رفتارش نداشت!وقتی نگاه پراز سوالش رو به چشمام دوخت،به سهیل اشاره کردم و گفتم:
_معرفی می کنم شارلوت یکی ازبهترین دوستام در سوئد که برای چند صباحی به ایران سفر کرده و مهمون منه.
با اشاره به داراب گفتم:
_ سهیل جان،ایشون هم یکی از همکارای من هستن،آقای مهندئس داراب فهیمی.
سهیل در حالی که سعی داشت از روی کنجکاوی رفتار داراب رو بررسی می کرد،با لبخند پرمعنایی گفت:
_از آشناییتون خوشحالم!
داراب هم بعداز چند سرفه پشت سر هم صداش رو صاف کرد و گفت:
_من هم همینطور...
بعد رو کرد به من و گفت:
_دیشب اصلا اشاره ای به حضور دوستت نکردی برای همین وقتی این آقا رو همراهت دیدم شوکه شدم.
در طول صحبت هایی که با هم رد و بدل کردیم، داراب دائما سعی می کرد با تمنا جون، تمنا جون گفتنش صمیمیت من و خودش رو بخ رخ سهیل بکشه! داراب قبل ازشام برای هر سه مون سفارش قهوه و کیک داد.پیش خدمت با گرفتن سفارش رفت و داراب دوباره ادامه داد:
_ تمنا کار پروژه در چه مرحله ایه؟خوب پیش میره.
لبخندی در جوابش زدم وگفتم:
-درست داریم طبق برنامه پیش می ریم،فکر کنم اگه همین روند و ادامه بدیم کارمون تا شش ماه دیگه تموم میشه!
بعداز آوردن قهوه توسط پیش خدمت،هنوز چند قطره بیشتر ازش نخورده بودم که با ضربه ای ناگهانی تعادلم بهم خورد و فنجان قهوه روی لباسم ریخت.با ناراحتی به پشت سرم نگاه کردم،خانمی که صورتش از شدت ناراحتی و خجالت سرخ شده بود،درحالی که با یه دستش صندلیم رو نگه داشته بود با لکنت گفت:
_ببخشید خانم،شرمنده!نمی دونم چی شد که یکدفعه دچار سرگیجه شدم.
بعداز دور شدن زن،دوباره با ناراحتی و افسوس نگاهی به پالتوم انداختم و بعد رو کردم به هردوشون و گفتم:
_ببخشید که تنهاتون می ذارم،منمی رم لباسمو تمیز کنم.
سهیل با نگرانی نگاهی به جای لک قهوه انداخت و گفت:
_نسوختی که؟
_نه خوشبختانه قهوه ام زیاد داغ نبود.
با گفتن این حرف از پشت میز بلند شدم و دو مرد رو به حال خودشون گذاشتم و وارد سرویس بهداشتی رتوران شدم و سعی کردملگه رو کم رنگ ترش کنم.خدا رو شکر که حالا پالتوم مشکی بود و جاش زیاد پیدا نبود.وقتی دوباره سر میز برگشتم احساس کردم که داراب خیلیبهتر و راحت تر از دقایق قبل داره با سهیل حرف می زنه امابرخورد سهیل چندان فرقی نکردهبود،درست مثل یه بازپرس داراب رو تمام حرماتش رو زیر نظر گرفته بود.در راه برگشت به خونههم سهیل کاملا سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمی زد.باکنجکاوی بازوش رو تکون دادم و گفتم:
_چیه!چرا ساکتی؟!
در جوابم فقط گفت:
_دارم فکر می کنم
خنده مسخره ای کردم و گفتم:
_چه کار خوبی!حالا در چه مورد هست بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
_اینطور که فهمیدم تو یه جورایی مسی خوای داراب رو جایگزین امیر کنی؟!
_باید بهت بگم که داری اشتباه می کنی و فکرت سر تا سرغلطه! داراب فقطیه دوسته.
_ تمنا ،من خودم یه مرد هستم و بهتر از تو همجنسای خودمو می شناسم.اون چیزی که من امشب توی چشمای داراب دیدم و تو بهش می گی نگاه دوستانه،بلکهنگاه یه عاشق به معشوق خودش بود!گوش کن تمنا،من به عنوان یه دوست فقط یه نصیحت بهتمی کنم و اونم اینه که داراب اصلا گزینه خوبی نیست!با گذشته ای که تو داری، امیر بهتر از داراب با تو کنار میاد،درستهکه داراب آدممتشخصیه اما در کل یه مرد خشن با احساسات کاملا شرقیه ولی امیر ازاون منطقی تر،شرایط رو درک می کنه و سعی می کنه به طرف مقابلش احترام بذاره.
از شنیدن حرفهای سهیل کلافه شدم و گفتم:
_چرا حالا داری در مورد یه موضوع بی اهمیت با من بحث می کنی و می خوای قضیه رو به جایی برسونی که مد نظرته و بعد هم هرنتیجه ای که می خوای ازش بگیری؟باور کن من به محض اینکه طلاقم رو بگیرم چمدونام رو بستم و راهی سوئد شدم پس مطمئن باش توی زندگی من بعداز امیر هیچ گزینه ای وجود نداره!
سعی کردم این روزهای آخر رو به هیچ چیزی فکر نکنم و تمام وقتم رو با سهیل سپری کنم.در این میان سهیل هم نه دیگه حرفی از امیر زد و نه انتقادی از داراب کرد.
شبیکه سهیل رفت،خودم رو تنها تر از همیشه احساس کردم اما فکر اینکه قراره به زودی اون و ببینم آرومم می کرد.
*******
توی دفترم نشسته و مشغول کارم بودم که با صدای زنگ تلفن دست از کار کشیدم و تلفن رو جواب دادم.
_بله؟1
-سلام.
یه لحظه از شنیدن صدای امیر جا خوردم چون مدتها می شد که ازرو به رو شدن با من خود داری می کرد.
_سلام،حالت خوبه؟اتفاقی افتاده؟
چند دقیقه ای پشت گوشی سکوت کرد و بعد گفت:
_هیچی فقط تماس گرفتم که بهت بگم،من فکرامو کردم...فردا میام دنبالت تا با هم بریم محضر...خداحافظ.
مغزم به کل هنگ کرده بود!یعنی واقعا این صدای امیر بود!باور نمی کردم که خودش برایطلاق پیش قدم شده باشه!...
با دستانی لرزان شماره کامبیز رو گرفتم و منتظر برقراری ارتباط شدم.
_الو سلام، کامبیز خودتی؟
_سلام،چه به موقع!چون خودم می خواستم همین حالا بهت زنگ بزنم و بگم که همین الان احضاریه دادگاه به دستم رسید.
نجواگونه گفتم:
_پس به همین دلیله که راضی شده؟
_چی می گی تمنا ؟کی راضی شده؟اونجا چه خبره؟تو حالت خوبه!
_چند لحظه پیش امیر باهام تماس گرفت و ازم خواست که فردا برای طلاق بریم محضر!
_پس با این جریان پیش آمد کرده،دیگه جلسه دادگاه منتفی میشه!...برات آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنم.
_ممنون کامبیز ،من دیگه باید باهان خداحافظی کنم چون موبایلم داره زنگ می خوره.
موبایلم و که جواب دادم هنوز کلمه بله از بین لبام به طور کامل خارج نشده بود که صدای فریاد امیر تمام بدنم رو به لرزه درآورد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دختر احمق،حالاکارت به جایی رسیده که برای من احضاریه میفرستی؟چرا فکر آبروی من و نکردی؟ تمنا! تمنا !حیف که جلوی چشمم نیستی وگرنه با همین دستام خفه ات می کردم.میخوای کاری کنمکه تا آخر عمرت برای طلاق دنبالم بدوی و هر روز از پله های این دادگاه لعنتی بالا و پایین بری؟
امیر بقدری عصبانی بود و داد و فریادمی کرد که فرصتی برای حرف زدن به من نمی داد،برای همین سرش داد کشیدم و پریدم وسط حرفش وگفتم:
_ امیر یه مهلتم به من بده!
_چیه!می خوای چی بگی؟این غلطیکه تو کردی هیچ جای توضیحی نداره!
_خواهش می کنم به حرفام گوش بده!باور کن من حدود دو ماه پیشاین دادخواست رو دادمچون می خواستم با سهیل به سوئد برگردم.حالا هرچی تو بگی،می خوای فردانیام و همون روز دادگاههمو ببینیم؟
_فکر کردی من انقدر احمقم و یا عقلم و از دست دادم که بخوام برای چند روز دیگه هم اسمت رو توی شناسنامه ام دست نخورده نگه دارم؟فردا به این آدرس که میگم بیا تا هرچه زودتر هم خودتو هم اون اسم لعنتی ات رو برای همیشه از توی زندگیم پاک کنم.
صدای کوبیده شدن گوشی رو که شنیدم،اشکم مثل سیلاب از چشمم جاری شد،پس بالاخه تو هم خستهشدی و به درجه نفرت رسیدی باشه اشکالی نداره.این بار برای همیشه می رم تا دیگه چشمت به من نیفته!خسته از بازی روزگار سرم رو،روی میز گذاشتمو صدای هق هق ام اتاق رو پر کرد.
_ تمنا !... تمنا !خدا مرگم بده!چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟برای کسیاتفاقی افتاده؟
سر بلند کردم و از پشت پرده اشکهام چهره دل نشین صنم رو دیدم و با بغض گفتم:
_همه چیز تموم شد!فردا...فردا من و امیر از هم جدامی شیم.
_مثل اینکه یادت رفته!این درست همون چیزی بودکهخودت می خواستی،پس دیگه گریه برای چیه؟ببینم...نکنه پشیمون شدی هان؟!راستش رو بگو؟باور کن الانهم برای برگشتن دیر نیست،تو اگه بخوای می تونی همه چیز رو از اول شروع کنی؟
با پشت دستم اشکهام رو پاککردم و لبخندی به صنم زدم وگفتم:
_من دارم می رم خونه، به آرش بگو.و بعد بی اعتنا بهحضور صنم در اتاقم،کیفم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم و قدم زنان خودمرو به پارک رسوندم.روی صندلی نشستم و نگاهی به دورو اطرافم انداختم،اینجا هم درست مثل زندگی من سوتوکور بود،باید هرجور بود با خدم کنار می اومدم!بالاخرهاومد روزی که ازش می ترسیدم و وحشت داشتم.یکباره به یاد اون شعرفروغ افتادم که می گفت:
واین منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
خدا میدونست که این وسط من بازنده بازی تمام عیار بودم،باز زندگی!داشتم امیر رو برای همیشه از دست می دادم؟حالا دیگه هیچ بهانه ای برای زندگی کردن نداشتم...زمانی که دفتر طلاق رو امضا کردم،یه چیزی در وجودم شکست!طوری گیج و اشفته بودم که حتی کلماتی رو که محضردار می خوند رو هم به درستی نمی شنیدم فقطنگاهم به مشت های گرهکرده امیر بود که درست رو به روی من نشسته بود.
دلم می خواست هرچه زدتر،درست مثل تیری که از چله کمان آزاد بشه!من هم از اون محیط رنج آور فرار کنم اما صدای مرد محضر دار من ومتوجه واقعیت کرد!با دستش پاکتی رو به سمت من گرفت وگفت:
_بفرمایید خانم،این مهریه شماست.با اینکه طلاق توافقی بود اما این آقا تمام حق و حقوقتون رو پرداخت کردن.
در حالی که از جام بلندمیشدم،رو به مرد محضردار کردم و گفتم:
_من هیچی ازاینآقا نمی خوام،یعنی در حقیقت هیچ حق وحقوقی ندارم که بخوام از ایشون مطالبهکنم.
بعداز با یه خداحافظی زیر لبی از دفتر خارج شدم و ساعتها در خیابان قدم زدم.حالا دیگه من یه زن ازاد بودم و می تونستمهرکجا که می خوام برم اما نمی دونستم چرا پاهام تون راه رفتن نداشت!همینطورکه به زور خودم رو به این طرف و اون طرف می کشیدم،به این فکرمی کردم که الان اون توی این شهر و زیر همین آسمون داره نفس می کشه،راه میره،حرف می زنه و اگه بتونه می خنده!نهنمیتونستم به همین راحتی اونم با دونستن این چیزا،این شهر و برای همیشه ترک کنم...
وقتی به خونه برگشتم بدون اینکه به خودم زحمت عوض کردن لباسام رو بدم با همون لباسهای بیرونم روی تخت دراز کشیدم،به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم!
********
درست یک هفته گذشت تا تونستم یه مقداری روی پاهام بایستم و باور کنم که دیگه امیر مال من نیست!من با همین دستای خودم،با همون امضای کذایی!اون و بهحریفانم واگذار کرده بودم.
باید هرطور بود سعی می کردمکهبه زندگی عادی برگردم،دلم نمیخواست روزهای اخری که در ایران بودم هم به کام خودم و هم برای دگران تلخ کنم.آخرین ماه سال بود وکارهای شرکت بقدری زیاد که حتی فرصت نفس کشیدن هم به ما نمی داد!داشتم با مهندس کاظمی صحبت می کردم که موبایلم زنگ زد و شماره داراب روی نمایشگر ظاهر شد.
_سلام داراب.
_سلام بر خانم نامرئی!کجایی تو دختر؟
-معلومه توی شرکت،خودت که بهتر از من میدونی به قدری کار توی این ماه زیاده که دیگه فرصتانجام هیچ کاری رو به آدم نمیده!...راستی تو چه کارا میکنی؟
_منم مثل تو گیر شرکت هستم،می خواستم ببینم اگه می تونی،البته اگه وقت داشته باشی..
با شنیدن صدای صنم که اسمم رو صدا می زد ببخشیدی به داراب گفتم و به طرف صنم برگشتم،با اشاره بهم گفت که تلفن باهامکار داره!دوباره گوشی رو،روی گوشم گذاشتم و گفتم:
_ببخشید داراب مثل اینکه یه کارفوری پیش اومده!خودم بعدا باهات تماس می گیرم.
_کی؟!
_یه ساعت دیگه خوبه؟
_باشه منتظرم،راستی من و نکاریپای تلفن ها!
_نه قول می دم فعلا بای.
همینطور که داشتم به سمت تلفن می رفتم،با اشاره از صنم پرسیدم:
_کیه؟
صنم در جوابم سری تکون داد و گفت:
_ نگین !
_الو تمنا !
_سلام.خوبی؟
_از احوالپرسی های شما؟
_حتما صنم بهت گفته که این روزا چقدر سرمون شلوغه!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_بله خانم،من دیگه یه جورایی به بی معرفتی تو عادت کردم!راستش رو بخوای زنگ نزدم که ازت گلایه کنم،می خواستم بهت بگم که ما قراره عید بریم دبی البته منظورم از ما، صنم و آرش و من و فرزان هستیم.می خواستم ببینم اه تو هم با ما میایی به امیربگم.باور کن اگه همه با همبریم خیلی بیشتر بهمون خوش می گذره!حالا نظرت چیه،میایی یا نه؟
با شنیدن حرفهای نگین فهمیدم که امیر هنوز هیچی راجع به جریان جدایی ما به نگین نگفته!طفلکینگین ،اصلا دئلم نمی خواست با گفتن این مطلب خوشحالیش رو به یاس تبدیل کنم برای همین بهش گفتم:
_باید یه کمی فکر کنم.
_گمشو برای خودت کلاس بذار!دیگه یه آره و نه گفتن که دهساعت فکر کردن نمی خواد،همچین می گی م خوام فکر کنم که هرکی بشنوه فکر می کنه می خوای آپولو هوا کنی.
_باشه به خاطر گل روی تو میاماما از الان بهت بگم که امیر نمیاد،دلیلش رو هم از من نپرس،بهتر خودش بهت بگه.
_می دونم هردوتون رو خوب می شناسم!لابد دوباره مثل بچه ها سر یه موضوع آبکی با هم قهر کردین؟!
_نه نگین ،این دفعه کار ما از قهرکردن هم گذشته!می دونی دلم نمی خواست این جریان رو از زبون من بشنوی اما بالاخره شد اون چیزی که تو همیشه ازش وحشت داشتی!
برای لحظه ای سکوت سنگینی پشت گوشی حاکم شد و بعد نگین با صدای لرزانی گفت:
_نکنه احمق شدین و از هم طلاق گرفتین؟!
_همین طوره!درست یه هفته می شه که این کار و کردیم.
صدای گریه نگین بدجوری روی اعصابم خط می کشید،همون طور کهداشت گریه می کرد گفت:
_برای هردوتون متاسفم!اما این و هیچ وقت فراموش نکن که تو قبل از اینکه همسر امیر باشی دوست من هستی و برام از خواهر هم عزیزتری!من نمی تونم تو رواز دست بدم.
_مطمئن باش که من هم جز تو و خاله و عمو کسی رو تو این دنیا ندارم،امیدوارم که هیچ وقت این و فراموش نکنی!دوستت دارم نگین ،درضمن به فرزان هم سلام برسون.
صنم همونطور که مشغول تایپ کردن بود ازم پرسید:
_پس توام با ما همسفر شدی؟
_آره اونم فقط به خاطر نگین !امافکر نمی کنی که با این تراکمکار مسافرت رفتن کار درستی نباشه؟
_ما که قرار نیست همین فردا یا پس فردا بریم!یه چند روزی تویتعطیلات عید می ریم و یه آب و هوا عوض می کنیم و برمی گردیم.
بقدری روی سرم کار ریخته بود که پاک یادم رفت باید به داراب زنگ بزنم،از قراری که باهاش گذاشته بودم درست چهار ساعت می گذشت.در حالی که داشتم برگه هایی رو که صنم رویمیزم گذاشته بود امضا می کردم با داراب تماس گرفتم.
_سلام داراب،متاسفم که دیر شد.
_بفرمایید،شما؟
صدا،صدای داراب نبود!با تعجب به غریبه گفتم:
_می بخشید آقا،من با مهندس فهیمی کار داشتم.
_شما؟!
_من هندس سهرابی هستم.
_خانم مهندس،من دارا هستم برادر داراب .
_اه ببخشید که به جا نیاوردم!سلام.احوال شما!؟خوبید؟
_ممنونم.متشکرم.
_ببخشید گه مشکلی نیست می تونم با داراب صحبت کنم.
_راستش رو بخواید نه..آخه میدونید حال داراب زیاد خوب نیست.
یکدفعه احساس دلشوره بدی پیدا کردم و گفتم:
_اتفاقی افتاده؟اون الان کجاست؟
_چطور بگم...داراب..خانم مهندس اگه زحمتی براتون نیست می تونید به این آدرسی که می گم بیایید.
آدرس بیمارستان رو که نوشتم،دوباره مردد پرسیذم:
_الانفحال داراب چطوره؟
_بهتره تشریف بیارید اینجا و خودتون از نزدیک ببینیدش...
بی اعتنا به فریادهای آرش که می گفت، تمنا کجا؟کلی کار داریم،ازشرکت بیرون زدم.جلوی در بیمارستان دوباره با شماره ی دارابتماس گرفتم و توی دلم دعا ردم که خودش جواب بده!اما با شنیدن صدای دارا حسابی کنف شدم و گفتم:
_سلام آقای فهیمی،سهرابی هستم.من الان جلوی در بیمارستان هستم،کجا باید بیام؟
_طبقه چهارم،سمت راست انتهای سالن...درضمن خانم مهندس متشکرمکه تشریف آوردین.
حوصله نداشتم منتظر آسانسور بمونم برای همین پله ها روو تا یکی بالا رفتم.نفس زنان به طبقه چهارم رسیدم،انتهای سمت راست با حروف درشت و قرمز رنگ نوشتهشده بود،ICUحتما اشتباه می دیدم شاید هم طبقه رو عوضی اومده بودم!عقب گرد کردم تا دوباره نگاهی به شماره طبقه بندازم که کسی صدام کرد.
_خانم مهندس!... تمنا خانم!
به جانب صدا برگشتم و دارا رو دیدم،با اینکه یک دفعه بیشتر ندیده بودمش اما شناختمش!
چهره اش خسته و گرفته بود،ازش پرسیدم:
_داراب کجاست؟
آهسته زیر لب گفت:
_بردنشICU.
_آخه چرا اون که حالش خوب بود؟!
_سکته کرده!...سکته مغزی!
دارا خیلی سعی داشت که بغضش رو کنترل کنه اما کمتر موفق می شد،دوباره صداش رو شنیدم که گفت:
_دکترش می گه فقط دعا کنید!شاید معجزه ای اتفاق بیفته و نجات پیدا کنه،آخه سطح هوشیاریش خیلی پایینه!
دیگه تون ایستادننداشتم،عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه زدم و گفتم:
_اما اون که حالش خوب بود!همین چند ساعت پیش تلفنی باهاش حرف زدم.آخه چرا؟
بعد بدون شرم از حضور دارا با صدای بلند زدم زیر گریه و تمام خاطراتیب که با داراب داشتم برامزنده شد.
هنوز داشتم اشک می ریختم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم،از دارا فاصلهگرفتم و گفتم:
_بله!
_سلام تمنا ،تو کجایی؟فکر می کردم تا دیر وقت توی شرکت بمونی اما آرش گفت نمی دونم چه اتفاقی افتادهبود که تمنا با عجله رفت!
_ نگین ،داراب سکته کرده؟
_داراب؟
_آره دیگه،مهندس فهیمی!من الان بیمارستانم،بخش ICU
_حالا حالش چطوره؟
_بدفخیلی بد!...خدا باید به خودش و خانواده اش رحم کنه.
دو روز بود که داراب در کما به سر می برد و هیچ تغییری در وضعیتش به وجود نیومده بود.تمام کارم این شده بودکه صبح به صبح پاشم برم بیمارستان و غروب هم با تنی خسته و داغون به خونه برگردم.یکی از همین شبها که خسته از بیمارستان برمی گشتم در آپارتمان آرش باز شد و آرش به همراه امیر از در خارج شدن، امیر رواز روز محضر به این ور دیگه ندیدهبودم. امیر با دیدنم لبخند تمسخر آمیزی زد و سر تا پایم رو برنداز کرد و گفت:
_خسته به نظر می رسی؟تازه آرش هم حسابی از دستت شاکیه!حداقل به این آقی فهیمی بگو هر برنامه ای داره بذاره برای تعطیلات تا تو هم بتونی به کارات برسی!
همونطور در سکوت نگاهش کردم که دوباره ادامه داد:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA