ارسالها: 2557
#131
Posted: 4 Nov 2012 20:42
_به نظرم گردش و تفریح روحیه آدمو شاد می کنه و آدم رو حسابی سر حال میاره!اما تو درست مثل مرده ای هستی که از گور فرار کرده؟!چیه؟تو که باید خوشحال باشی،نکنه ناراحتیت از اینه که آقای فهیمی بهت پیشنهاد ازدواج نداده؟!
به طرف در خونه رفتم و در حالی که در و باز می کردم گفتم:
_داراب داره می یره!بهتره تو همدست از این اراجیفت برداری!
_چی گفتی؟
برگشتم و به چهره متعجب امیر نگاه کردم و گفتم:
-نگو که خبر نداشتی!یعنی می خوای باور کنم که نگین چیزی بهت نگفته!
با ناراحتی سرش و پایین انداخت و گفت:
_باور کن که من روحم هم از این ماجرا خبر نداشته!
با بغضی که در گلو داشتم گفتم:
_امروز دکترها تشخیص دادن که دچار مرگ مغزی شده و دیگه امیدیبهش نیست،حالا خیالت راحت شد؟
دیگه بیشتر از این نتونستم ادامه بدم و اشکم سرازیر شد،وارد خونهکه شدم در و پشت سرم محکم بستم و به حالت دمر روی کاناپه دراز کشیدم و تا می تونستم زار زدم.نمی دونم چقدرگذشته بود که با صداهایی که از پشت در می اومد از خواب بیدر شدم، امیر مرتب اسمم رو صدامی کرد و به در می کوبید.
دستم رو،روی گوشهام گذاشتم تا دیگه هیچ صدای مزاحمی رو نشنوم.به نظر هوا خیلی سرد شده بود،داشتم می لرزیدم!صدای بهم خوردن دندونهام رو می شنیدم،یه صدای دیگه ای هم می شنیدم که می گفت:
_فشارش خیلی پایینه!سریع ماشینو آماده کن.
کاملا احساس بی وزنی می کردم!انگار در حال حرکت بودم،صدای ضربان تند قلبی رو در کنار گوشم می شنیدم.
_ تمنا بیداری!
_من کجام؟
_بیمارستان!خدا رو شکر که امیر در و شکست و اومد تو،وگرنه خدامی دونست که ممکن بود چه بلای سرت بیاد!
_ صنم،من می خوام برگردم خونه!همین الان.
_نمی شه باید صبرکنی تا دکتر مرخصت کنه.
با عصبانیت سرم رو از دستم کشیدم،دستم می سوخت اما بیتوجه به سوزشش از تخت پایین اومدم ولی به علت سرگیجه ای که داشتم،مجبور شدم برای یهلحظه چشمام رو ببندم. صنم زیر بازوم رو گرفت و گفت:
_دارای چه کار می کنی؟مگه زده به سرت؟...
در همون لحظه پرستار وارد اتاق شدو با دیدن من و صنم گفت:
_خانم هیچ معلومه دارید چه کار می کنید؟
_می خوام برم خونه
_ما مسئولیتشرو قبول نمی کنیم!
_همه مسئولیتش با خودم.
امیر و آرش با دیدن ما به طرفمون اومدن،حوصله بحث با امیر رونداشتم،بدون توجه به امیر خطاب به آرش گفتم:
_می خوام برگردم خونه،حوصله هیچ بحثی رو هم ندارم.
صنم تا کنار در ماشی همراهیم کرد.وقتی به خونه رسیدم بی توجه به حضور اونا به اتاقم رفتم و خودم و ه دست دنیای فراموشی سپردم.صبح که از خواب بیدار شدم، صنم رو دیدم که تو اشپزخونه مشغول آشپزی بود.با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-بیا بشین،صبحونه ات رو بخور.
_باید برم بینارستان،وقت ندارم دیرم شده.
خواستم در و پشت سرم ببندم کهمتوجه شدم بسته نمی شه!رو بهصنم کردم و گفتم:
_در چرا بسته نمی شه؟
_دیشب مجبور شدیم که قفل و بشکنیم،امروز قراره بیان درستش کنن.
وقتی به بیمارستان رسیدم و از پشت شیشه نگاهی به داخلاتاق انداختم،تخت داراب خالی بود.با نگرانی به طرف پرستار بخش رفتم و پرسیدم:
_ببخشید،می تونم بپرسم آقای فهیمی رو کجا بردن؟
پرستار داشت لیست بیمارها رو نگاه می کرد که دارا از پشت سرصدام کرد،برگشتم و گفتم:
_داراب کجاست؟
بغض دارا شکست و گفت:
_مامان رضایت داده که دستگاه ها رو ازش جدا کنن.
بی حال روی زمین نشستم،دارا با دیدنمن توی اون وضعیت سریع در کنارم قرار گرفت وگفت:
_ تمنا حالت خوبه؟
_باور نمی کنم...نه دارا بگو که این حرفا دروغه؟
_باوش سخته اما واقعیت داره،داراببرای همیشه رفته و ما رو ترک کرده!باور کن اون الان از بی تابی تو نارحته!می دونی داراب تورو خیلی دوست داشت!وقتی از تو حرف می زد چشماش می درخشید!
با شنیدن حرف دارا،در حالیکه کاملاگیج و منگ بودم با خودم فکرکردم پس حق با سهیل بود،چیزی رو که من نتونسته بودمتوی این مدت بفهمم، سهیل در یک نگاه دیده بود!
دارا دست زیر بازوم انداخت و از روی زمین بلندم کرد،روی صندلی نشستم و گفتم:
_کاش یه مدت هم دست نگه میداشتی،شاید یه فرجی می شد!
با ناراحتی سری تکون داد وگفت:
_دیگه هیچ امیدی نبود،دکترها کاملا ازش قطع امیدکرده بودن!
با گفتن این حرف شانه های مردانه اش از شدت گریه به ارزش افتاد.
پايان قسمت بيست و هشتم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#132
Posted: 4 Nov 2012 20:46
قسمت پايانى
با انجام مراسم خاکسپاری،کم کم جمعیت پراکنده می شدن و هر کدوم به سمتی می رفتن.
بعداز اینکه اطراف قبر کاملا خلوت شد،به خودم جرات دادم و در کنار گور تازه پر شده نشستم،بغضمترکید و با گریه گفتم:
_داراب مرگ برای توخیلی زود بود..
نمی دونم چه مدت سر قبر نشسته بودم و داشتم با داراب حرف می زدم که با دیدن شخصی که رو به روم در کنار قبر نشسته و فاتحهمی خوند به خودم اومدم.وقتی نگاهمن و خیره به خودش دید گفت:
_ تمنا نمی خوای بلند شی؟هوا کاملا تاریک شده!
از پشت چشم های تارم به کامبیز نگاه کردم و گفتم:
_خیلی حیف بود!....خیلی!...
کامبیز آهی کشید و در جوابم گفت:
_آره،خدا بیامرزدش...بهتر دیگه بلند شی؟
_تو چرا نرفتی؟!
_دیدم تنهایی،نگرانت شدم و منتظرت موندم تا با هم بریم.
در حالی که از جام بلند می شدم ودر کنارش قدم برمی داشتم،گفتم:
_شاید فکر کنی که تمام این حرکات وگریه های من به خاطر اینه که من و اون،عاشق ومعشوق بودیم!چیزی که امروز توی نگاه خیلی ها اون و دیدم اما باور کن ما فقط با هم دوست بودیم،تازه قضیه طلاق من هم اصلا ربطی به این دوستی نداشت...
به کنار ماشین که رسیدیم،سوئیچ رو به دست کامبیز دادم و ازش خواستم پشت فرمون بشینه.وقتیمقداری از مشیر و طی کردیم،متوجه شدمکه کامبیز مسیر خونه داراب رودر پیش گرفته.با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:
_ کامبیز،من می خوام برم خونه!...می دونی دیگه تحمل دیدن هیچ کس رو ندارم!دلم می خواد کمی با خودم خلوت کنم.می خوای اگه سختت می شه؟ماشین روبا خودت ببری؟
_نه شاید لازمت بشه با تاکسی برمی گردم.
دیگه باهاش بحث نکردم و تا وقت رسیدن به خونه سکوت کردم. کامبیز جلوی در ازم خداحافظی کردم و گفت:
_غصه نخور،دنیا همینه!همه ما یه روزی رفتنی هستیم فقط هر گدوم تو روز و زمان خودش!
********
روزهای کسل کننده یکی پس ازدیگری می اومد و می رفت،نزدیک عید بود و همه در تدارک مراسم سال نو بودن.بعداز حادثه ای که برای داراب اتفاق افتاده بود انصرافخودم رو از مسافرت به دبی اعلام کرده بودم ولی بقیه قرار بود روز بیست و نهم اسفند عازم سفر بشن.اونجور که از نگین شنیده بودم خاله و عمو هم می خواستن تعطیلات عید رو برن شمال فقط این وسط از برنامه امیر خبر نداشتم.روز یازدهم فروردین بود که به آژانس مسافرتی مراجعه کردم و برای بیست و یکم فروردین بیلطم رو به مقصد استکهلم ok کردم.دیگه فرصت چندانی نداشتم از همین حالا شمارش معکوس شروع شده بود!باید برای فروش خونه و لوازمش یه وکالت نامه به کامبیز می دادم.
دوازدهم فروردین بود که نگین از سفر برگشت و تلفنی خبر اومدنش رو داد و گفت که فردا به اتفاق بقیه به باغ پدر فرزاندعوتیم.دلم می خواست بهش بگمکه نی تونم بیام اما وقتی با خودم فکر کردم شاید این آخرین دیدار من با اونا باشه،گفتم میام.
صبح که از خواب بیدار شدم از خیر صبحونه خوردن گذشتم و تویکمدم به دنبال لباس مناسبی برای اون روز گشتم و در آخر هم یه مانتوی سبز ارتشی همراه با یه شلوار جین و شال سفید انتخاب کردم.از صبح که از خواب بیدار شده بودم دلشوره داشتم و از فکردیدن دوباره امیر وحشت زده و دستپاچه بودم.وقتی مقابل آینه ایستادم،از دیدن چهره ام مات موندم!زیر چشمام گود افتاده بود و گونه هام فرو رفته بود!یعنی تواین مدت انقدر لاغر شده بودم و خودم خبر نداشتم.بدون اینکه حتی یه کرم هم به صورتم بزنم حاضرشدم و کیفم رو،روی کولم انداختم اما تازه یادم اومد که اصلا نمی دونستم باید کجا برم.واقعا که عجب حواس جمعی داشتم من!...گوشی تلفن رو برداشتم اما هنوز دو شماره بیشتر نگرفته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد.در آپارتمان رو که باز کردم بادیدن صنم گفتم:
_سلام،سال نو مبارک.
صنم بغلم کردو گفت:
_چیه دختر چرا ماتت برده؟نکنه تو این دو هفته مبتلا به الزایمر شدی...بمیرم برات ببین از غصه دوری من چقدر لاغر شده!
خندیدم وگفتم:
-مسافرت خوش گذشت؟
_اوه چه جورم!جات خالی خیلی حال داد!حالا راه بیفت بریمکه بقیه اش رو توی راه برات تعریف میکنم...در ضمن مثل این خواب زده ها منو نگاه نکن! آرش پایین منتظرمونه.
در طول مسیر آرش و صنم از مسافرتشون تعریف می کردن اما دلشوره به من فرصت نمی داد تا بخوام به حرفاشون گوش کنم! آرش پشت در آهنی بزرگی ایستادو چندتا بوق زد که بعد از چند دقیقه در باز شد.با دیدن ماشین امیر ضربان قلبم دو برابر شد،خدای من حالا این ماشینش ِ،اگه خودش رو ببینم حتما سکته می کنم.اما بعدش به خودم تشر زدمو گفتم:
_چیه؟چرا ولو شدی!کجا رفته اون اعتماد به نفست؟جرات داشته باش!حالا دیگه اون نباید هیچ فرقی با دیگران برای تو داشته باشه!درست که یه زمانی مثلا شوهرت بوده اما حالا حکم یه غریبه رو داره.
وارد که شدم همه داخل باغ نشسته بودن،با یه نگاه سریع به جمع از نبودنش خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم و بعدار احوالپرسی در کنار نگین نشستم. نگین از گوشه چشمش نگاهی بهمن انداخت و گفت:
_ببینم تمنا مریضی؟
_نه!چطور مگه؟
_پس این چه قیافه ای برای خودت و دست و پا کردی؟
می خواستم جواب نگین رو بدم اما با دیدن امیر که به همراه فرهاد که تاه به جمع اضافه شدهبود،به کل خودم رو باختم و احساس کردم که چقدر دلتنگ دیدنش بودم!
به حرفهای نگین گوش می دادم اما اصلا حاسم بهش نبود. فرزان با صدای بلندی همه رو به کوهنوردی دعوت کرد اما وقتی دید کسی داوطلب نشد گفت:
_چیهترسیدین!بابا نگفتم که بریم دماوند و فتح کنیم.گفتم کوه،اما منظورم همین تپه رو به رو بود.حالا کی میاد؟
همه بلند شدن اما من حوصله کوهنوردی نداشتم.(تو کی حوصله داشتی!!!حوصله مردن داری!!!)برای همین از جام تکون نخوردم.
نگین نگاهی به من و امیر که اون هم،همینطور به صندلیش چسبیده بود انداخت و گفت:
_ تمنا ، امیر شما دوتا خیال نداریناز جاتون بلندشین؟
وقتی نگین از اومدن ما ناامید شد گفت:
_باشه،همین جاهاست که مشخص می شه کی تنبل و کی زرنگه!ماکه رفتیم.خداحافظ.
خاله میمنت با دیدن من که به همراه بچه ها نرفته بودم،در کنارم نشست و گفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#133
Posted: 4 Nov 2012 20:48
_خب خاله،تعریف کن ببینم کجایی؟می ری؟میایی؟کلا یه مدتکم پیدا شدی؟!
_هرکجا که بخوام برم زیر سایه لطف و محبت شما هستم.
_قربونت برم عزیزم،حالا چرا کنار ما پیر و پاتالا نشستی؟باغ به این قشنگی!حیف نیست ندیده ازش بگذری؟پاشو با امیر برو یه کمی این اطراف قدم بزن و از هوای خوب اینجا لذت ببر!می خواستم بگم نه ممنونم همین جا خوبه که امیر پیش دستی کرد و گفت:
_ تمنا پاشو بریم.مامان راست می گه حیف از این هوای خوب که استفاده نکینیم!
به ناچار از جا بلند شدم و آرام در کنارش قرار گرفتم.به اندازه کافی که از جمع دور شدیم امیر گفت:
_من یه عذرخواهی به تو بدهکارم.راستش من اگه از اول مطمئن بودم که بین تو و داراب علاقه ای وجود داره!خیلی زودتراز اینها خودم و کنار می کشیدم و سد راه شما نمی شدم.الان هم در مقابل تو احساس خجالتو شرمساری می کنمفدیگه نمی دونم که بایدچی بگم فقط ازت می خوام که من و ببخشی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_من اصلا نمی فهمم که تو داری چی می گی؟از کدوم عشق و علاقه صحبت می کنی؟چیزی که اصلا در رابطه بین من و داراب وجودنداشت کلمه عشق و علاقه است،می خوای باور کن می خوای نکن!رابطه ما فقط یه دوستیه ساده بود!
بدون اینکه منتظر امیر بشم راهم و به طرف خونه کج کردم.قبل از اینکه وارد جمع بشم،روی سکو نشستم و با کشیدن چند نفس عمیق بغضم رو فرو دادم و به تپه مقابلم چشم دوختم.بچه ها داشتندکم کم پایین می اومدن.کنار شیراب نشستم و مشتی آب به صورتم زدم.خاله داشت با مادر آرش حرف می زد که کنارش نشستم،با دیدنملبخندی زدو دوباره صحبت با مادر آرش رو ادامه داد. امیر هم یه گوشه ساکت و اروم نشسته بودو سر به زیر داشت.
دلم به حالش می سوخت اما چه کار می تونستم براش بکنم بهنظرم این کاری که کرده بودم،بزرگترین لطفی بود که درحقش انجام داده بودم!
در باز شد و بچه ها با سرو صدای زیادی وارد شدن و سکوت دلچسب خونه رو بهم زدن. نگین در کنارم نشست و ضربه ای به زانوم زد و گفت:
_الحق که عاقل جمع فقط تو و امیر بودین!وای دارم می میرم از خستگی!تمام بدنم درد می کنه،نگاه ببین پاهام چه بادی کردن!
آقایون هم ر جاشون نشستن و رو به خانم ها کردن و گفتن،شماها قصد ندارین بساط ناهار و آماده کنین؟بچه ها هم خسته ان هم گرسنه!
ناهار رو در جمع دوستانه و در میان شوخی های فرزان و آرش و فرهاد که قصد داشتند هرطور شده به جوجه ها دستبرد بزنن خوردیم اما دراین بین فقط امیر بود که ساکت و اروم با غذاش بازی می کرد. نگین با صدایبلندطوری کهامیر و متوجه خودش کنه گفت:
_چراباهم دعوا می کنین،براتون راحت تره از جوجه های امیر که دست نخورده توی بشقابش آماده پریدن کش برید.
با این حرف نگین هر سه نفرشون با هم به سمت غذای امیر دست دراز کردن که امیر با چنگال پشت دستشون زد و گفت:
_درسته که مثل شماها داد و فریادنمی کنم اما کاملا حواسم به غذام هست پس بهتره که دستاتون روغلاف کنین که خودم به اندازه یه ببر گرسنه برای خوردن جا دارم.
آرش با دلخوری گفت:
_تو که خسیس نبودی؟
امیر خنده ای کردو گفت:
__ آرش جون شرمنده اما وقتی صحبت از شکم و خوردن می شه بنده حاتم بخشی از یادم می ره.
بعداز غذا اقایون در همون محوطه درازکشیدن و به خواب رفتن.خانم ها همدر کنار هم توی باغ قدم می زدن. نگین با دیدن من که بی هدف روی صندلی نشسته بودم گفت:
_ تمنا می خوای بخوابی؟
سری به نشانه تکون دادم که دوباره گفت:
_پس پاشو بریم کنار رودخونه.
بعد روکرد به صنم و فتانه گفت:
_شما خانم ها قصد ندارین تا کناررودخونه ما رو همراهی کنین؟
صنم بلند شد و اعلام آمادگی کرد اما فتانه از اومدن انصراف داد. من وصنم و نگین در کنار هم ایستاده بودیم که فرزان نگاهی به جمعما کرد و گفت:
_ نگین کجا دارین می رین؟ماهم بیاییم؟
نگین پشت چشمی برای فرزان نازک کرد و بعد گفت:
_منظورت از ما کیه؟
_یعنی منو آرش زن ذلیل و این امیر یالقوز و این فرهاد بی شیرین!
نگین با ناراحتی گفت:
_فرزان بپرس ببین شاید مامان وبابا هم خواستن بیان!...بابا،ما می خواستیم سه تایی بریم و یه غیبت درست و حسابی کنیم اما حالا که اینطور شد همین جا می شینیم وجایی نمی ریم،خوبه حضرت آقا!راضی شدی؟
فرزان از دور بوسه ای برای نگینفرستاد و گفت:
_قربون خانم خوشگلم برم.آخه میدونی من حتی یه لحظه هم طاقت دوری از تو رو ندارم!
و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:
_بچه بپر برو کارت ها رو بردار و بیار.
مدتی بعد بچه ها مشغول بازی شدن،طبق معمول حقه بازترین و کلک ترین فرد گروه نگین بود که این وسط دست فرهاد و فرزان رو از پشت بسته بود.بقدری سر و صداشون زیاد بود که متوجه اومدن کامبیز نشدیم.کامبیز در کنارم نشست و از داخل ظرف یک مشت آجیل برداشت و گفت:
_چه خبر تمنا خانم،کجایی؟دارا دنبالت می گشت،می گفت حتی این روزا موبایلتم خاموش کردی؟
_آره،حالا چه کارم داشت؟
_نمی دونم!بهمن که چیزی نگفت.
_ببین کامبیز،به اندازه کافی دوستی من و داراب برای خیلی ها باعث سوءتفاهم شده بود!برای همین دیگه نمی خوام پشت سر خودم وحتی دارا یه همچین حرفای باشه!درضمن من دارم برمی گردم سوئد...برای همین برات یه زحمت دارم.می خوام یه وکالت نامه تنظیم کنی و از طرف من همهاموالی رو که توی ایران دارم بفروشی و به یورو تبدیل کنی.
_کی!...کی می خوای بری؟
_همین نزدیکیها،بیست و یکم این ماه ولی خواهش می کنم به کسی چیزی نگو چون هنوز هیچ کیس از رفتن خبر نداره!
_یعنی تصمیمت برای رفتن قطعیه؟
_آره،بلیطم okشده.
_امیدوارم از رفتن شیمون نشی.
_اتفاقا من از اومدن پشیمون شدم،در حقیقت اصلا نباید برمی گشتم.
کامبیز با گفتن بعدا می بینمتبا من خداحافظی کرد و تنهام گذاشت.
موقع برگشتن با 9و صنم همسفرشدم.درست از وقتی که سوار ماشینشده بودم به این فکرمی کردمکه چطوری باید موضوع برگشتنم رو بگم!بالاخره هم دل به دریا زدم و گفتم:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#134
Posted: 4 Nov 2012 20:50
_می خوام یه موضوعی رو بهتون بگم.از اینکه تو این مدت با هردوتون همکار بودم باعث افتخارم بود آخه می دونین من تا چند روز دیگه برمی گردم سوئد!
آرش با حواس پرتی،ترمز خیلی شدیدی گرفت و گفت:
_هیچ معلوم هست چی داری می گی؟یعنی چی می خوام برگردم!
_از هردوتون می خوام که من و درک کنین و رفتن رو برام سخت تر از این نکنین.شما دونفر از بهترین دوستانی بودید که من باهاشون آشنا شدم... آرش تو هم نگران سرمایه ای که توی شرکتت دارم نباش،فعلا پولش رو لازم ندارم!درضمن قراره کامبیز سرفرصت همه کارها رو انجام بده اما باید هرچه زودترتکلیف خونه و ماشینم و مشخص کنم.
آرش و صنم با شنیدن حرفام حتی یه کلمه هم حرف نزدن!از خودم بدم اومده بود که چطور حاضر شده بودم روز خوب و شاد اونا رو خراب کنم.جلوی در اپارتمان صنم بالاخره طاقت نیاورد و در حالی که بغض کرده بود محکم بغلم کردو گفت:
_از همین حالا دلم برات تنگ شده!
بعد دستش رو جلوی صورتش گرفتو گریهکنان از من دور شد.صبح دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم،حالا که قرار نبود دیگه به شرکت برم ترجیح دادم کم کم وسایلم رو جمع کنم.وای خدای من!وقتی با خودم فکر می کردم،می دیدم که سخت ترین قسمت کارم مونده،نمی دونستم چطور باید موضوع رو با خاله و عمو در میان می ذاشتم.به ساعتم نگاه کردم،درست نیم ساعت بود که پشت در خونه عمو توی ماشین نشسته بودم اما هرچه قدر می کردم که از ماشین پیاده شم،پاهام یاریم نمی کرد ولی بالاخره که چی؟پیاده شدم و دزدگیر ماشین رو زدم و در حالی کهدستم می لرزید زنگ و فشار دادم.
_کیه؟!
_خاله جون من هستم، تمنا .
_بیا تو خاله،چه عجب!
وارد خونه که شدم صدای بلند نگین به گوشم رسید:
_خانم قصد ندارن تشریف بیارن داخل!؟به به،می بینم که دست پر اومدی؟چیه هدیه آوردی یا اومدی گروکشی؟حالا کدوم یکی از اینا مال منه؟
زل زدم تو صورتش و گفتم:
_اجازه هست بیام تو؟
_بفرمایید،کی جرات داره اجازه نده؟
در کنار عمو روی مبل نشستم و بهبازی با انگشتان دستم پرداختم. نگین یکی یکی از روی برچسب هاکادوها رو برمی داشت وبه دست صاحبش می داد.بعدهم که خیالش از بابت اونا،راحت شد!در کنارم نشست و گفت:
_خب حالا بگو ببینم،مناسبت اینا چی بود؟
خواستم بگم هدیه سال نو اما جمله ام و درست کردم وگفتم:
_هدیه ای برای خداحافظی!
با دیدن صورت های بهت زده،شرمگین سرم وپایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.عمو با ناراحتی گفت:
_کجا عمو؟هدیه خداحافظی دیگه چهصیغه ایه؟
_راستش خاله جون،عمو جون!نمی دونم باید با چه زبونی از شما بابت تمام این سالها تشکر کنم اما خب چاره ای جز رفتن برام نبوده!...من حتی بلیطم رو هم گرفتم.
نگین به شدت تکونم داد و سرم داد کشید و گفت:
-تو چی کار کردی تمنا؟تو یه احمق بیشتر نیستی؟البته یه احمقترسو،آره فرار کن اما بدون این کار هم چیزی از مشکلاتت کم نمی کنه!
_ نگین متاسفم ولی من همه کارامو کردم.
_کی می خوای بری؟
سرم و انداختم پایین و گفتم:
_برای بیستو یکم همین ماه بلیطم OKشده!
با شنیدن تاریخ برگشتم سکوتسنگینی بر فضا حاکم شد.عمو بعداز چند لحظه به این سکوت تلخ پایان داد و گفت:
_چی بگم دخترم،خودت عاقلی و بالغ!حتما خوب به همه جوانبش فکر کردی و این تصمیم رو گرفتی اما عمو جون این و بدون که همیشه در این خونه به روی توبازه!امیدوارم بعداز این در هر کجا که هستی دنیا به کامت بگرده!
سر میز ناهار وقتی امیر به جمع ما ملحق شد و قضیه برگشتن من و فهمید هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد!بعداز ناهار همه توی سالن نشسته بودیم که امیر با صدای بلندی همه رو متوجه خودش کرد و رو به خاه و عمو گفت:
_راستش می خواستم بگم بهتره از فرصت استفاده کنیم و تا وقتی که تمنا تو ایرانه،شما برای من برید خواستگاری؟..آخه دوست دارم تمنا توی تمام مراسمم از جمله خواستگاری حضور داشته باشه!...
خاله در حالی که ذوق زده شده بود پرید وسط حرف امیر و گفت:
_وای خدای من راست می گی مادر!الهی قربونت بشم،یعنی می شه نمیرم و دامادیت رو ببینم؟
در میان شور و هیجانی که توی جمع به پا بود کسی متوجه حالخرابم نشد!داشتم توی اضطراب دست و پا می زدم،می خواستم هرچه سریع تر بفهمم طرف آذر یا بیتاست؟و بالاخره هم این 8بود که به دادم رسید و از امیر پرسید:
_حالا این دختر بخت برگشته کیه که می خواد زن جناب میرغضب بشه؟!
_غریبه نیست!همه تونمی سناسیدش.
نگین چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_
چیه؟بیست سوالیه؟
_نه!
_پس بی زحمت جون بکن و بگو.
_ تمنا ،همون دختری که می خوامش!
با شنیدن حرف امیر مثل اینکه به همه مون شوک وارد شده باشه،یکه خوردیم.از جام بلند شدمو سریع قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه یا نظری بده اونجا روترک کردم و در حالی که مثل دیوونه ها توی خیابون پرسه می زدم با خودم می گفتم،نه دیگه طاقت این یکی رو ندارم!حالا من با چه رویی باید تو صورت خاله و عمو نگاه می کردم،حتما اونا هم الان دارن پیش خودشون فکر می کنن کهمن چطوری تونستم پسرشون رو از راه به در کنم.اینطوری نمی شه باید همین امشب به عمو زنگ بزنم و بگمکه من هیچ دخالتی توی تصمیم گیری امیر نداشتم!...آخه امیر این چهکاری بود که با من کردی؟من که دیگه چیزی برای از دست دادننداشتم!در راه عشق تو خاکستر شدم،می فهمی خاکستر!
به خونه که نزدیک شدم امیر رو،جلوی در خونه منتظر خودم دیدم.بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل بشه در و باز کردم و واردخونه شدم،اون هم پشت سرم داخلشد و در و بست.بی اعتنا به حضور امیر مقابل پنجره ایستادم،بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود،صدای امیر رو درست از پشت سرم شنیدم،خیلی نزدیک به من ایستاده بود آروم گفت:
_می خوام باهات حرف بزنم و تو هم باید به حرفام گوش بدی!
به طرف در رفتم و کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و گفتم:
_می خوام قدم بزنم.
امیر باچند قدم بلند به من نزدیک شد و گفت:
_ولی من باهات حرف دارم.
_عوضی اومدی چون من دیگه گوشی برای شنیدن ندارم.
_اما تمنا من به تو علاقه دارم،می فهمی دوستت دارم!
_اشتباه می کنی!تو فکر می کنی بهش می گن علاقه اما یه اسم دیگه داره،اونم ترحمه!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#135
Posted: 4 Nov 2012 20:52
امیر پوزخندی زد و گفت:
_ترحم!یعنی می خوای بگی چون به تو حس ترحم داشتم،دوازده سال به پات صبر کردم.واقعا که حرف مسخره ای زدی؟!
_تو هرچی می خوای فکر کنی،فکر کن اما به نظر من همه این موضوع و حتی درخواست تو یه ماجرای احمقانه است. امیر،من و تو حتی نمی تونیم برای چند لحظه همدیگه و تحمل کنیم چه برسه به اینکه بخوایم با هم ازدواج کنیم.
_یعنی این حرف اول و آخر توئه!
امیر وقتی تایید حرفش و تو چشمام دید با عصبانیت خونه رو ترک کرد و من بعداز رفتن اون برای آخرین بار بر مرگ تمام آرزوهام اشک ریختم.
به ساعتم نگاهکردم،دیگه وقت رفتن بود.با تلفن یه تاکسی سرویس خبر کردم و برای آخرین بار نگاهی به تمام زوایای خونه انداختم و بعد چمدون به دست از خونه خارج شدم. آرش و صنم جلوی در آپارتمان ایستاده بودن، صنم یه سینی توی دستش گرفته بود که روش یه ظرف آب و یه جلد قرآن قرار داشت.نگاهی به صنم انداختم،چشماش از شدت گریه به خون نشسته بود،محکم بغلش کردم و چند بار صورتش و بوسیدم.
صنم همونطور که داشت اشک می ریخت گفت:
_ تمنا بذار برای بدرقه ات تا فرودگاه بیام.
_نه اینطوری دل کندن برام سخت تر می شه!...
آرش چمدونم رو برداشت و هردو از پله ها پایین رفتیم.جلوی تاکسی با آرش خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم.دیشب از خاله و نگینو عمو خداحافظی کرده بودم و ازشون خواسته بودم که به فرودگاه نیان.تنها کسی رو که نتونسته بودم برای آخرین بار ببینمش و ازش خداحافظی کنم امیر بود!اون حتی این دیدار آخر رو هم ازم دریغ کرده بود!وقتی به فرودگاه رسیدم با دستم اشکم و پاک کردم و دسته چمدون رو محکمتر فشردم و حرکت کردم.چمدون خیلی سنگین بود اما برای یه لحظه احساس کردم که از وزنش کاسته شده!با حیرت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم،باورم نمی شد انگار داشتم رویا می دیدم!غیرممکن بود این چهره نمی تونست واقعیت داشته باشه.چشمام رو باز و بسته کردم تا اگه خیاله با این حرکتم محو بشه اما نه تنها این اتفاق نیفتادفبلکه با این کارم لبخند زیبایی هم به چهره اش اضافه کرد.در حالی که نگاهش هم مثل لبش می خندید گفت:
_بی معرفت بدون خداحافظی می خواستی بری؟!
خودم و نباختم و گفتم:
_من خدمت رسیدم اما شما سعی کردین حضورم و ندیده بگیرین!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ تمنا این چه طرز حرف زدنه؟ازتخواهش می کنم انقدر با من رسمیحرف نزنی؟
_ امیر دیرم شده باید برم.
_اما من می خوام که این کار و نکنی.می خوام که برای همیشه پیشم بمونی.
در جوابش سرم رو به نشانه مخالفت تکون دادم و گفتم:
_من همهلهای پشت سرم رو خراب کردم و دیگر راهی برای برگشتنم نذاشتم.
_لابد می خوای التماست کنم؟خب اگه این کار راضیت می کنه من حرفی ندارم!
_ازت خواهش می کنم به هیچ کسی التماس نکنی حتی به من!
_ تمنا ،من دوستت دارم!ترکم نکن.
_نمی تونم امیر ،تو ازهیچی خبر نداری؟تو چه می دونی توی زندگی گذشته منچه اتفاقی افتاده،خواهش می کنم امیر برو،بذار با درد خودم بسوزم و بسازم.
_تو از چی نگرانی،باور کن من همه شرایطت رو می پذیرم.
_درست مثل پسرای نوجون و بیتجربه حرف می زنی!تورو خدا امیر نذار بیشتر از این داغون بشم!به قدر کافی این روزگار خردم کرده،تو دیگه این کار و با من نکن.
_قول می دم با همین دستای خودمتمام ویرانی های وجودت رو دوباره آباد کنم.راستش من ازتمام گذشته ات خبر دارم..یعنی فکر می کنم سهیل هرچی رو که لازم بوده بدونم و بهم گفته!
درست مثل صاعقه زده ها برگشتم و به امیر نگاه کردم و در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود گفتم:
_اما من به سهیل اعتماد کرده بودم و راز دلم و بهش گفته بودم.اون نباید این کار و با من می کرد.
_به نظرم که کار درستی کرده!اگه سهیل پرده ازاین رازتبرنمی داشت معلوم نبود تو تاکی میخواستی به این موشو گربه بازیات ادامه بدی؟
_ امیر حتی فهمیدن این مسئله همنمی تونه تاثیری در تصمیم من داشته باشه،ما درست مثل دو قطب موافق آهن ربا هستیم که وقتی درکنار هم قرار می گیریم همدیگه رو دفع می کنیم
_ تمنا ازت خواهش می کنم بیا یه فرصت کوچیک هم به من هم به خودت بده!باور کن ما می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم.
با سرسختی مقابلش ایستادم و سرم رو به نشونه مخالفت با حرفش تکون دادم و بعد چمدونم رو از دستش بیرون کشیدم و با گامهایی نه چندان محکم ازش فاصله گرفتم.
_ تمنا !؟
نمی خواستم برگردم اما سرم به اختیار من نبود،به سمتش که برگشتم نامه ای رو به دستم داد و برای آخرین بار چشم اشکبارش را به چشمام گره زد و بعدهم به سرعت ازمن فاصله گرفت.با دستانی ارزان پاکت رو باز کردم،فقط یه شعر توش نوشته بود!
ترا قسم به حقیقت،ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت، ترا قسم به صفا
ترا به مکیده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه جویبار و ناله ی نی
ترا به چشم سیاهی که مستی آموزد
ترا به آتش آهی که خانمان سوزد
ترا قسم به دل و آرزو،به رسوایی
ترا به شعله عشق و ترا به شیدایی
ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی،ترا به این هستی
ترا به گردش چشمی که گفتگو دارد
ترا به سینه تنگی که آرزو دارد
ترا به قصه لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فرهاد و ناله شیرین
ترا به شمع شب افروز جمع سرمستان
ترا به قطره اشک چکیده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشنایی ها
دل چو شیشه من مشکن از این جدایی ها
با خواندن نامه دوباره چشمه اشکم جوشیده بود و قطراتش تند تند روی گونه اممی ریخت.از روی خشمو ناتوانی کاغذ رو مچاله کردم و خواستم بندازمش دور که نتونستم.پسرک نوجوانی در کنارم نشته بود،با اینکه هدفون زده بوداما صدای mp3 playerبه قدری بلند بود که به راحتی شنیده می شد:
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشبهواپیما در حال مسافر گیری بود اما من مثل کنه به صندلی چسبیده بودم و نمی تونستم قدم از قدم بردارم...صدای اوج گرفتن هواپیما رو می شنیدم اما نگاهم روی زمین بود و اطرافم و می گشتم تا بالاخره چیزی رو که دلم می خواست پیدا کردم،کنار شیشه بارون خورده ایستادم و نگاهش کردم.سرش رو گذاشته بود روی فرمون و از دنیای اطرافش بی خبر بود!با دستم خیسی شیشه رو پاک کردم و آهسته ضربه زدم تا بلکه در آن هوای سرد و بارونی دیدن نگاه عاشقش گرمم کند.
پايان
روزگار غریبی ست نازنین ...