انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 
حسابی گیج شده بودم یعنی ممکنه هنوز تو عقد امیر باشم.نه امکان نداشت چون قرارمون این بود تو اولین فرصت به این ازدواج صوری پایان داده بشه اما چرا چیزی به دست من نرسیده بود.اصلا چه دلیل داشت که من همچنان در عقد امیر باشم چرا هیچ اقدامی در این مورد نکرده بود.
_ تمنا جان کشتی هات رو بیمه نکرده بودی....فدای سرت.حالا مگه صدتا کشتی چقدر می ارزید؟
با تعجب به نگین نگاه کردم.با لبخند شیطنت امیزی گفت:
_می خوای به داداشم بگم هر جا که برای کاوش می ره تو رو هم با خودش ببره چون از ظرف غذات این طور پیداست که استعداد زیادی توی اینکار داری!
به بشقاب غذاکه در مقابلم بود نگاهی انداختم.از بس با قاشق اینور،اون ورش کرده بودم که از ریخت و قیافه اولیه اش خارج شده بود.
_خاله جان این غذا رو دوست نداری،کاش می گفتی چیز دیگه ایبرات درست می کردم.
_نه خاله جون خیلی هم خوشمزه است اما من میل ندارم.
_صبحونه ام نخوردی،اینطوری که ضعف می کنی.
_مادر شاید به علت آب و هوا باشه... تمنا بابت هدایایی که برام گرفتی ممنون،راضی به زحمتت نبودم.مادر دست شما هم درد نکنه واقعا خوشمزه بود.
بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشه،رفت و ما رو تنها گذاشت و نگاه منو به دنبال خودش کشید.به سختی نگاهم رو از قامت امیر گرفتم و رو به خاله کردم وگفتم:
_خاله دستتون درد نکنه،غذاتون خیلی خوشزه بود ولی حیف که منمیل نداشتم.
_عیب نداره عزیزم.برات یک ظرف می کشم و می ذارم کنار،هر وقت گرسنه شدی بخور.... نگین ،مادر خانم حکیمی فوت کرده و امروز هم مراسم هفتش ،من باید برم.تو هم اگه خواستی با تمنا برو بیرون بلکه یه بادی به سرتون بخوره.
_باشه مامان خانم.
خاله تمیز کردن میز رو به عهده ما گذاشت و رفت تا اماده بشه. نگین سعی می کرد با گفتن جوک و تعریف چیزهای با نمک من و سر حال بیاره اما من حالا حالاها قصد نداشتم از لاکم خارج بشم.وقتی شستن ظرف ها تموم شد خاله هم با ما خداحافظی کرد و رفت.از روی میز سالن کتاب شعر رو برداشتم و دوباره به حیاط رفتم و روی تاب نشستم.از صدای بدیکه می داد می شد فهمید که مدت هاست ازش استفاده نشده و به یه روغن کاری حسابی احتیاج داره.احساس کردم کسی منو زیر نظر داره برای همین با دقت اطرافم رو با نگاه جستجو کردم اما کسی رو ندیدم. نگین با سینی چای وارد حیاط شد و بعد از اینکه لیوان چایی رو به دستم داد رو به روم لبه باغچه نشست و گفت:
_فکر نمی کردم انقدر زود رنج باشی.
نگاهی به چهره گرفته اش کردم و گفتم:
_من اون موضوع و فراموش کردم.
_داری دروغ می گی،قیافه ات کاملا تابلوست.
_باور کن ناراحتی من به خاطر چیز دیگه ای،راستش هر وقت یاد گذشته می افتم تا چد روز کسل و بی حوصله می شم.
_راستی خانم شاعر مسلک چه شعریمی خونی؟بلند بخون تا من هم این گل ها رو اب بدم.
_باشه گوش کن.
نباید به پشت سر نگاه کنم اخه راه رفته دیدن نداره
دیگه هر چشمی بذار گریه کنه صدای گریه شنیدن نداره
قصه لبای یخ بسته که خوندن نداره اخه اینجا با دروغ های تو موندن نداره
تو می خوای من و تو مرداب ببینی من و عاشق من و بیتاب ببینی
قفل تنهایی من یه روزی اخرش وا می شه اگه از اینجا برم کلیدش پیدا می شه
از خنکی ابی که به سر و صورتمپاشیده شد به خودم اومدم و جیغ بلندی کشیدم و از جا پریدم نگین بد جنس در حالی که شلنگ آب رو به طرفم گرفته بود و ازخنده ریسه می رفت گفت:
_دیدم زیادی رفتی تو عمق شعر،گفتم اگه کمی خیس بشی شاعرانه تر می شه.
نگاهی به سر تا پای خیسم کرد و گفتم :
_باشه به وقتش نوبت منم می شه.
شیر اب رو بست و مشغول جمع کردن شلنگ شد.همانطور که سرش به کارش بود گفت:
_منتظرم،قدمتون روی چشم فقط می شه بگید چه وقت وقت تلافی دارید تا خدمت برسم.
با چند قدم بهش نزدیک شدم و لیوان چایی رو روش خالی کردم البتهچایی خیلی داغ نبود. نگین که از حرکت من حسابی جا خورده بود خیره نگاهم کرد،با خنده گفتم:
_نمی خواستم زیاد منتظر بمونی.
نگین وقتی خنده ام رو دید،داد زد وگفت:
_ای وای سوختم!مامان سوختم،کجایی؟
_چه خبرته کولی،چاییش که سرد بود.
_اِ سرد بود،پس چرا زودتر نگفتی...نه بابا،خندیدنم بلدی!
به طرف کتاب رفتم و برش داشتم،خوشبختانه خیس نشده بود.
_ نگین بیایید تو خونه بسه دیگه سرما می خورید،بچه شدید.
به پنجره اتاق امیر چشم دوختم،سری تکان داد پنجره رو بست.
_باور کن به ما حسودیش شده، تمنا بهتره بریم اونم خیس کنیم....نمی دونم چی شده،درست امروز که ما حس کنجکاوی مون گل کرده و می خواییم بریم فضولی اقا بست نشسته توی اتاقش،نکنه بو برده باشه می خواییم اتاقش رو بازرسی کنیم اما نه از کجا باید بفهمه.....اصلا ولشکن بیا بریم لباسامون رو عوض کنیم تا دوباره بهمون گیر نداده.
تا شب منتظر شدیم اما امیر از اتاقشبیرون نیومد برای همین عملیات جستجوی ما هم به یک روز دیگه موکول شد.روز جمعه اهل خونه دیرتر از روزهای قبل سر میز صبحونه حاضر شدن که بعدش عمو و امیر برای دیدن یکی از دوستان عمو خونه روترک کردن.یه سوال بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و باعث عذابم بود اما مگه با وجود نگین فضول می شد از خاله چیزی پرسید.
_مامان می خوای بری به گلهای باغچه رسیدگی کنی؟
_آره عزیزم،ایرادی داره؟
_می خواستم برم حموم اما اینطوری تمنا تنهامی مونه.
_ تمنا رو با خودم می برم حیاط،این جوری دیگه حوصله هیچ کدوممون سر نمی ره.
_باشه من رفتم،خوش باشید.
کنار باغچه نشستم و به دستهای خاکی خاله خیره شدم و اهسته پرسیدم:
_خاله از مادرم چه خبر؟
خاله دست از کار کشید و با مهربونی لبخندی زد و گفت:
_می دونستم بالاخره طاقت نمی اری و می پرسی....عزیزم چه جوریبرات بگم.راستش مادرت ازدواج کرده و بچه هم داره.اون طور که فهمیدم علاقه چندانی هم به یدن تو نداره،اخه همسرش به هر چیزی که مربوط به زندگی گذشته مادرت می شه حساسه و واکنش نشون می ده.مادرت ه مجبوره به خاطر بچه هاش و زندگیش مطیع شوهرش باشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_من چی؟مگه من بچه اش نیستم!
_اخه بچه هاش خیلی کوچیکن.....به خاطر اوناست که نمی خواد تورو ببینه!
_انگار یاتون رفته که منو وقتی بچه بودم رها کرد و رفت.خاله نمی خواهی بگی حتی بعد از دوازده سال دوری باز هم حاضر بهدیدن من نیست.آخه چه جوری می شه گفت که اون یه مادره،مگه مادرم از بچه اش دلزده می شه!خاله چرا من؟چرا من این همه باید تنها باشم.چرا تو این دنیا فقط مادر من باید اینقدر سنگدل و بی رحم باشه.
در حالی که به شدت بغض کرده بودم به اتاق برگشتم و یه گوشه نشستم و پاهام رو تو بغلم گرفتم.داشتم اروم گریه می کردم که صدای دعواشون توی سرم پیچید،هردو با هم فریاد میزدن و بحثشون بالا گرفته بود و از سر لجبازی،وسایل خونه رو می شکستن.
_تو رو به خدا بس کنید....دارم دیوونه می شم،خسته ام کردید.
_ تمنا ، تمنا ......چشمات رو باز کن.
وقتی چشمام رو از کردم،خاله رودیدمکه نگران و ناراحت روبه روم رویزمین نشسته و شونه هام رو توی دستش گرفته.
_خاله بگو دعوا نکن.
_باشه می گم.حالا تو دستات رو از روی گوشات بردار و ببین دیگه هیچ صدایی نمی اد.
حق با خاله بود،صدایی نمی اومد.بعدش خاله بغلم کرد و اروم تکونم داد.
_خاله،همیشه و همه جا اون صداها رومی شنوم....فکر نکنم یه روز بیاد که از شرشون راحت بشم.
_ تمنا ،تو باید من و منصور رو ببخشی و ما رو حلال کنی.اگه ما باعث اشنایی اونا نمی شدیم و به ازدواج تشویقشون نمی کردیم،حالا دیگه تو اینطور سرگردون نبودی!
*******
بعد از مدتی دوندگی بالخره تونستم مدارکم رو به تایید وزارتعلوم در ایران برسونم.در تمام این مدت نگین همراه و هم پای من بود.چند بار هم به اتفاق نگین به دفتر نشریه شون رفته بودم و تفریبا با همه همکارانش اشنا شده بودم.همکاران نگین هم مثل خودشاز بس گرم و صمیمی بودن اونجارو تبدیل به یک محیط شاد و دوستانه کرده بودند،جوری که وقتی آدم واردش می شد اصلا احساسغریبی نمی کردی.
روزی که مدرکم رو گرفتم نگین فرصت طلب ازم خواست که ناهار مهمونش کنم.
_بذار باشه برای شب،همگی با هم بیایم.
_لازم نکرده بی خود،انگار یادت رفته این من بودم که مثل سگ پاسوز تو شدم.حالا تومی خوای شیرینیش رو با دیگران تقسیم کنم،نمی شه باید همین حالا مهمونم کنی.
_باشه،نمی خواد خودت رو تیکهتیکه کنی،هر جا بگی باهات میام.!
_حال شدی دختر خوب.راستش من خودم یه جای دبش سراغ دارم،می ریم اونجا.
رستوران مورد نظر نگین یه جای دبش و زیبایی بود و صدای موسیقیای که پخش می شد فضا رو شاعرانه و رمانتیک کرده بود.مِنو رابه طرف نگین گرفتم و گفتم:
_انتخاب کن.
_من،سوپ جو،سالاد میگو و استیکمی خورم.تو چی می خوری؟
_سوپ جو،سالاد میگو و یه پرسکوبیده لطفا.
گارسون بعد از گرفتن سفارش ما رو تنها گذاشت.
_ تمنا می گم بیکار بودی رفتی اونجا درس خوندی. خب همین جا می موندی و من هم اسیرخودت نمی کردی اما زیادم بد نشد.... تمنا اونجا رو نگاه کن،اون امیر نیست،فکر کنم خودشه!
برای دیدن جایی که نگین می گفت باید به پشت سرم برمی گشتم.با نگاهی به اون سمت گفتم:
_آره خودشه.
_اون هم آرش اما اون یکی کیه؟معلوم نیست این جا چی کار می کنن،لابد اومدن رفیق بازی.
_نکنه باید از تو اجازه می گفتن،نه اینکه خودت نیومدی!
_یه دقیقه بشین الان میام.
_کجا!باز که فضولیت گل کرد.چشمکی زد و گفت:
_می خوام برم دستام رو بشورم.اشکالی داره؟
گارسون طبق سفارش ما ،مشغول چیدن میزبود که شخصی سلام کرد.صدا متعلق به امیربود که همراه دوستاش کنار ما ایستاده بودن.تودلم گفتم از رو نمی ری نگین ،اخرش کار خودت رو کردی.با لبخندی ظاهری گفتم:
_سلام.شما........
_با دوستانم اومدیم انجا که نگین رو دیدیم.معرفی می کنم،آرش پناهی و پسر خاله اش فرزان عظیمی...بچه ها،خانم تمنا سهرابی.
رو به آرش کردم و گفتم:
_از اشناییتون خوشبختم.
نگاهم رو به طرف فرزان چرخاندم و گفتم:
_احوال شما اقای عظیمی،خوب هستید؟
_ممنون،شما چطورید؟خوب این خبرنگار ما رو قر زدید،دیگه حتی نشریه هم نمی اد.
_حسابی شرمنده تون شدم اما خدا رو شکر که بالاخره کارهام درست شد. نگین هم از فردا برمی گردن سر کارشون،بفرماییدناهار در خدمتتون باشیم.
امیر_ممنون صرف شد.ما دیگه داشتیم می رفتیم.
بعد سوئیچ ماشینش رو به طرفم گرفت و گفت:
_این پیش شما باشه،من با ماشین بچه ها برمی گردم.
داشتن می رفتن که نگین به جمع پیوست و گفت:
_اقایون دارن به سلامتی تشریف می برن.
_بله با اجازه شما،ضمنا از فردا منتظرتون هستم.شکر خدا که دیگهبهانه ای هم ندارید و خوشبختانه مشکل خانم سهرابی هم حل شده.
_چشم اقای سردبیر.
_خدانگهدار خانم ها.
با نگاهم اون ها رو بدرقه می کردم که نگین گفت:
_این غذا سرد شد نمی خوای شروع کنی.دیدی چه خوب مچشون رو گرفتم.این سردبیر ما ،فرزان رو می گم،یه مارمولکیه که دومی نداره.باور نمی کنی پس باید ببینیش،می دونم الان که بره نشریه ادای آدم هایی رو در میاه که انگار دارن کوه می کنن.....این طوری نگاش نکن،توی محل کاراخلاقش صفره. همیشه گفتم و الانم می گم،قربون خدا برم وقتی اخلاقرو بین بنده هاش تقسیم می کرده به امیر چیزی نرسیده یا ازلیست جا افتاده و اشتباهی خط خورده اما درست از اون روزی که فرزان رو دیدم به امیر شکر کردمو فهمیدم که برادرم در مقابلش الهه اخلاقه....بخشکی شانس بعد چند روز که هی این در و اون در زدیم،یه امروز رو اومدیم خوش باشیم که اونم که این اقای سردبیر اون و پتکش کرد و کوبید تو سرم و باعث شد هرچی خوشی کرده بودم ازدماغم بریزه...البته تمنا از حق نگذریم،خداییش عجب جذبه ای داره آدم رو ذوب می کنه.کیف می کنم وقتی می بینمتنها کسی که توی اون نشریه به حرفش گوش نمی کنه من هستم،هر کاری دوست داشته باشم انجام می دم.تازه کجاش رو دیدی هر کسی ،هرگیری پیش اون داشته باشه اول میاد سراغ من.
بی توجه به پر حرفی نگین ،با اشاره دستم گارسون به سمت میز ما امد.
_امری بود؟
_صورت حساب لطفا.
_الساعه میام خدمتتون.
_بابا ایول،دمت گرم،یعنی دیگه هیچی نخورم!من که تازه اشتهام باز شده بود و می خواستم دوباره سفارش بدم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_مگه بازم جا داری!بابا،کاه از خودت نیست کاهدون که مال خودته،اگه این چند روز رو باهات نبودم شک می کردم که غذایی خورده باشی!
بعد از پرداخت صورت حسب ، نگین پشت رل نشست و گفت:
_ تمنا باور کن راضی به زحمتت نیستم پس بیشتراز این شرمنده ام نکن،حالا کی از تو هدیه خواست.
_عجب رویی داری تو.
...
پايان قسمت دوم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت ششم

_نخواستم بابا،چه خسیس.
بروشوری رو از روی داشبورت برداشتم و گفتم:
_برادر شما ارشیتکت هستن.
نگین ،نیم نگاهی به من بعد به برشور دستم انداخت و گفت:
_نه حتما مال آرشه.راستی چرا اصلا یاد آرش نبودم.اون مهندس عمرانه و توی کار ساخت و سازه،فکر کنمبتونی برای شروع با اون همکاریکنی.
_تند نرو،ترمز کن با هم بریم.به نظرم اون کسی که باید به من پیشنهاد بده آرشه نه تو،تا الان هم که پیشنهادی برای کار به من نشده که بخوام قبول کنم یا نه.
_آره راست می گی.اصلا چطوره بهامیر بگم تا از ارش بپرسه ببینههمکار جدید می خواد یا نه.
_نه،خواهش می کنم نگین این کار و نکن.شاید آرش اصلا همکار دیگه ای نخواد ولی با این کار ممکنه توی معذورات قرار بگیره.
_تو آرش رو نمی شناسی خیلی با حاله،وقتی فهمید من لیسانس ارتباطات هستم،منو به فرزان معرفی کرد.مطمئنم اگه بفهمه رشته تحصیلی تو به کار اون هممرتبط میشه خودش پیشنهاد می ده.پسر خیلی خوبیه اما حیف که زیاد تو زندگیش شانس نیاورده.
بعد هم سری از روی تاسف تکان داد و دوباره گفت:
_سه سال پیش درست یک شب مونده به مراسم عروسیش،نامزدش پونه تصادف می کنه و می میره.این اتفاق درست زمانی می افته که آرش داخل ماشین سمت دیگه خیابون شاهد این حادثه بوده.بیچاره پونه، چه دختر ماهی بود.آرش دیگه بعد از اون جریان نتونست همون آرش قبل بشه.
_چقدر وحشتناک!
با سکوت نگین به آرش فکر کردم.پسر محجوب و متینی به نظر می رسید اما افسوس که زمانه با او بازی دیگری کرده بود.
آهسته شروع به ورق زدن بـُرشورکردم.
_ تمنا.
_بله.
_تو اگه جای امیر بودی شناسنامه ات رو کجا پنهون می کردی...فکر کنم یه چیزایی فهمیده،به همین خاطر یه جایی گذاشته تا ما پیداش نکنیم.
_یعنی حدس می زده که تو بریسراغ اتاقش.
_خب تا حدودی سابقه ام پیش امیر خرابه اما اینا مهم نیست،مهم اینه که ما پیداش کنیم.
_به هرحال شناسنامه اش خونه نیست چون تو چهار بار تمام اتاقش رو وجب به وجب گشتی....باید دنبال راه دیگه ای باشیم تا بتونیم بفهمیم اسمم هنوز توی شناسنامه اش هست یا نه.
_خب تو فکر می کنی چه کارش کرده،کجا گذاشتش؟
_شاید برده به محل کارش یا....این که تو ماشینش،چه می دونمشایدم توی کیفش باشه یا هر جایی که به نظرش امن تر از خونه است گذاشته باشه.
_اخه چه احتیاجی داره که پنهونش می کنه،یعنی از چی می ترسه.
_شاید خان داداشت ازدواج کرده و نمی خواد کسی چیزی بفهمه.
_امیر ،چنین ادمی نیست؟
_ نگین ،من فقط برای این نیومدم ایران تا بفهمم هنوز همسر امیر هستم یا نه...اومدم تا اگه بتونم زندگی تازه ای رو شروع کنم.
_آخه تا کی،یعنی تو هیچ وقت نمی خوای ازدواج کنی.بالاخره که باید بدونی شرایط زندگیت چطوریه. اگه یه وقتی کسی بهتعلاقه مند شد و ازت خواستگاری کرد چی؟
_چو فردا شود فکر فردا کنم.تازه ازدواج اصلا در برنامه زندگی من جایی نداره.اگه حالا یه روز و روزگاری هم قرار شد که ازدواج کنم به خواستگارم همه چیزرو می گم تا هیچ نقطه کوری در مورد من براش وجود نداشته باشه.
_این هم یه جورشه دیگه...حالا می شه بریم برای اخرین بار اتاقش روبگردیم.
_ نگین بی فایده است.
_انگار یادت رفته که من یه خبرنگار فضول و سمج هستم.
وقتی رسیدیم خونه با کلیدش در روباز کرد،از سکوت فضای خونه فهمیدم که کسی خونه نیست. نگین دستهاش رو با خوشحالی بهم زد و گفت:
_بهتر از این نمی شه.
_چی،بهتر از این نمی شه؟
دستم رو ،روی دهانم گذاشتم که از ترس جیغ نکشم.امیر درست رو بهروی من روی کاناپه لم داده بود. نگین با صدای لرزانی گفت:
_امیر تویی،ترسیدم به خدا!
_داشتم چرت می زدم که با سرو صدای شما پریدم.
نگین با عصبانیت گفت:
_این جا جای چرت زدن نیست.
_ به هرحال ممنون ازاینکه باعث شدید به موقع بیداربشم.
بعد هم خمیازه کشان بلند شد و کش و قوسی به اندامش داد و در حالی که موهایش رو با دست مرتب می کرد گفت:
_ نگین ،سوئیچ...
همون طور که سوئیچ رو توی دستش بازی می داد گفت:
_اگه دوست دارید و کاری ندارید می تونید همراه من بیایید،مطمئنم که برای تفریح شما می تونم جای مناسبی رو پیدا کنم.
_نه ممنون ازتعارفتون ما خودمون کمی کارداریم.
امیر با یکی از کلیدهای دسته کلیدش کنار بینی اش را خاراند و گفت:
_گفتم تا یه وقت از سر بیکاری نرید اتاقم رو بازرسی کنید.
یخ کردم و زیر چشمی نگاهی به نگین انداختم،می خواستم ببینم چه توجیحی می یاره.
_کی!ما....اصلا امیر جان،مگه می شه.چنین کار زشتی از ما بعیده.
در دلم گفتم خوبه دیوار حاشا بلنده نگین خانم. نگین که دید نخیر انگاری قضیه خیلی بیخ پیدا کرده گفت:
_اهان،حالا یادم افتاد.راستش چند روز پیش داشتیم با تمنا از گذشته هاحرف می زدیم که صحبت سنا شد، تمنا دلتنگ شده بود و منم عکسی از سنا نداشتم با خودم گفتم شاید تو آلبوم تو چیزی پیدا کنم.
نگاه امیر بدجوری روی من سنگینی می کرد.صداش رو شنیدم که گفت:
_برای همین چندین بار کشوهای دراورم رو بهم زدی اما می دونی نکته جالب اینکه توی این چند بار البومم حتی چند سانت هم از جاش تکون نخورده.
_آخه پیداش نکردم.
امیر بدون گفتن حرف دیگه ای راه اتاقش رو در پیش گرفت.تو فرصت به دست اومده چشم غره ای به نگین رفتم اما اون با بیقیدی شونه ای بالا انداخت و روی یکی از صندل های نزدیک من نشست،داشتم با انگشت های دستم بازی می کردم که امیر جلوم ظاهر شد.سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به صورتش دوختم.
_این هم عکس سنا...از چیزی مضطرب و ناراحتی که با انگشتات بازی می کنی؟
عکس را از دستش گرفتم و نگاهی بهش انداختم،مربوط می شد به آخرین عیدی که برادرم زنده بود.من و نگین هردو،روی تاب نشسته بودیم و امیر و سنا هم در دوطرف ما ایستاده بودند.امیر که رفت، نگین از سر آسودگی نفسشرا بیرون داد و گفت:
_خدا رو شکر که رفت ولی عجب فیلمیه این،برای من ادای پلیس ها رو درمیاره.دیگه باید از خیر شناسنامه گذشت چون فکر نکنم بتونیم توی خونه پیداش کنیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد دستش رو درازکرد و گفت:
_بده ببینم این عکس رو.
عکس رو از بین دستام بیرون کشید و لحظه ای به اون خیره شد،عکس رو از دستش گرفتم و گفتم:
_من دارم می رم استراحت کنم جناب شرلوک هلمز.
*******
از صداهای بیرون اتاقم فهمیدم که باید اهل خونه دور هم جمع شده باشند.با صدای فریاد نگینبه کلی منگی خواب از سرم پریداز اتاق بیرون امدم و وارد سالن شدم.
_ چه خبرته بچه،خونه روگذاشتی روی سرت.به خدا اروم تر از این هم می شه فوتبال نگاه کرد.
_سلام.
_ نگین خانم دیدی چه کارکردی،با این جیغ و دادی که راه انداختی تمنا رو بیدار کردی.خوب خوابیدی دخترم.
کنار عمو نشستم و گفتم:
_بله ممنون.
امیر همون طور که داشت جدول روزنامه رو حل می کرد،از بالای عینکش نگاهی به نگین انداخت و با عصبانیت گفت:
_ نگین صدای تلویزیون روکم کن،چندبار باید بهت بگم.
خاله سینی چای رو ،روی به روی من گرفت وگفت:
_ نگین ،امیر راست می گه کم کن،کـَر شدیم.
_نمی شه فیناله،امیر هم اگه اذیت می شه بره تو اتاق خودش....نگاه کن...نگاه کن...اَه....لعنتی پاس بده....افرین...حالا...اَه...شوت کن....گل..گل...
با فریاد گل،گل،نگین از جا پریدو ظرف تخمه ای که دستش بود رو به هوا پرت کرد.
_هورا،برنده شدیم.دیگه قهرمانی رو شاخمونه.
صورت خاله ازخشم کبود شده بود و داشت با حرص حرکات نگین رو نگاه می کرد بالاخره هم طاقتنیاورد و با صدای بلندی گفت:
_وای به حالت اگه من یه دوه پوست تخمه یا خود تخمه رو،روی زمین ببینم.همین حالا همه رو جمع می کنی.خجالتم نمی کشه،انگار نه انگار که بیست و پنج سالش ِ،اصلا مگه تو پسری که فوتبال نگاه می کنی!
نگین هنوز از خوشحالی روی پا بند نبود که داور سوت پایان بازی رو زد. نگین بوسه ای برای خاله فرستاد و گفت:
_نوکر مامان خوبمم هستم.مادرمن،علاقه که به سن و سال و جنسیت نیست....حالا شام چیدرست کردی،مردم از گرسنگی.
-مگه تو جا برای خوردن شام هم داری،اونم با این همه تنقلاتی که خوردی!
_چه جورم.
نگاهم به طرف نگین بود که امیر منو مخاطب قرار داد و گفت:
_امروز آرش درباره رشته ات ازم پرسید.وقتی فهمید معماری خوندی خیلی مشتاق شد و از من خواست که از شما بپرسم دوست دارید باهاش همکار بشید یا نه.
عمو_ایده خوبیه دخترم،چون تو مدتها ازایران دور بودی بهتر تا زمانی که سررشته این کار دستت بیاد با آرش کار کنی،آدم مورد اعتمادیه...میتونی باهاش شریک بشی برای سرمایه اولیه از ملکی که داری استفاده کن.
_نمی دونم چی بگم،راستش بایدیه خورده روش فکر کنم.
_به هرحال من هم با عقیده بابا موافقم،خوبه که شما کارتون رو باآرش شروع کنید.
نگین _نمی دونم چه حکمتی داره که همیشه آرش باید برای ماکار پیدا کنه.اون ازکار من که منو به پسر خاله اش معرفی کرد این هم از کار تمنا .حالام پاشد بیایید سر میز تا غذا سر نشده.
بعد از غذا من و نگین ظرف ها رو شستیم و با یه ظرف میوه به جمع ملحق شدیم.امیر،پرتقالی رو ازداخل ظرف میوه برداشت و گفت:
_ نگین حالا که بعد از اون همه داد و قال تیم مورد علاقه ات پیروز شده باید به ما شیرینی بدی،خب چی می دی؟
_اشتراک رایگان یکساله برای نشریه خودمون.
_خسته نباشید...ببینم،امروز باز چی می خواستی که سرک کشیدی توی اتاق من؟
خشکم زد.این دختر ول کن نبود و از رو نمی رفت.یعنی باز هم اتاق امیر رو گشته بود! نگین در حالی که مثل لبو سرخ شده بود،آروم سری تکان داد و گفت:
_من که به چیزی دست نزدم.
_پس اعتراف می کنی که رفته بودی؟
_نه کی!اگه من گفتم،دروغ گفتم.خاک تو دهنم،اصلا نمی دونممن چرا باید به اتاق تو برم در حالی که مثل بازار شام می مونه،نه ببخشید مثل موزه است.آدماحساس می کنه که ارواح ما قبل تاریخ اونجا رو تصاحب کردن برای همین می ترسه و مور مورش می شه.
_خوبه حالا به قول خودت موزه است و بارها بهش دستبرد زدی وحسابی بهم ریختی،اگه اینقدر به نظرت وحشتناک نبود چی کار می خواستی بکنی!
عمو دستاش رو دور شونه نگین حلقه کرد و اونو به طرف خودش کشید و گفت:
_امیر این ته تغاری منو اذیت نکن.حالا بچه یه چیزی می خواسته اومده برداشته،شاید خجالت می کشه بگه.
_دختر شما روش نشه ،من که شکدارم.حتما یه چیزی تو اتاقم هست که حس فضولی خانم رو برانگیخته و وادارش کرده که جاسوسی کنه.
این جمله رو درست هنگامی می گفت که نگاه خیره اش به من بود.سریع سرم رو به زیر انداختم و خودم رو مشغول پوست کندن موز توی دستم نشون دادم.امان از دست این نگین تا پاک ابروی من و نبره،دست بردار نیست.
_البته تا حدودی می شه این فضولیش رو تحمل کرد چون اگه انقدر پرو نبودکه فرزان یه لحظه هم نگرش نمی داشت.تازه نمی دونی امروز چقدر از کارات تعریف می کرد و از نبودنت ناراحت بود ولی این دلیل نمی شهکه ما از دست کنجکاوی های تو ،توی خونه هم اسایش نداشته باشیم.
عمو خسته از جر و بحث نگین و امیر بلند شد و گفت:
_بچه ها دیگه کافیه،من میرم بخوابم. تمنا ،عموجان می شه همراهم بیایی چند لحظه کارت دارم.
_ نگین نمی خوای دنبال تمنا بری تا سر از کار بابا دربیاری؟
نگین با ناز و کرشمه گفت:
_نچ،من و تمنا هیچ چیز رو از هم مخفی نمی کنیم الان خودش میاد به من می گه.
عمو سند ملکی رو که مادرم به اون سپرده بود رو به دستم داد و ازم خواست که حتما کارم رو با آرش شروع کنم.طفلکی عمو شاید می ترسید من به هر کسی که ازراه می رسه اعتماد کنم،دیگه روحشخبر نداشت که من در بین چه گرگ هایی زندگی کردم و درس خوندم.برای آرامش حال عمو قبول کردم که با آرش کار کنم.سند به دست به اتاق نشیمن برگشتم و در حال نشستن خطاب به امیر گفتم:
_امیر...من می خواستم بگم که درخواست همکاری دوستتون رو قبول می کنم.
نگین با کنجکاوی نگاهی به پاکت توی دستم انداخت و گفت:
_این چیه بابا بهت داده؟
_سند ملکی که مادرم سپرده بوده دست عمو.
امیر از روی رضایت سری تکان داد و گفت:_فردا صبح با هم می ریم پیش آرش تا مذاکرات اولیه رو انجام بدید.
نگین بادی به غبغبش انداخت و گفت:
_فکر خوبیه.جنگ اول به از صلحآخر،با هم می ریم.حرفامون رو می زنیم و سنگامون و وا می کنیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_تو کجا،چه سریع هم خودش و دعوت می کنه.
_تو که پیش خودت فکر نکردی من این بچه ی غریب از همه جا بی خبر رو می سپارم دست تو و دوستت که هر کلاهی خواستین سرش بیارین.
_ نگین همچین حرف می زنی اگهتمنا غریبه باشه فکر می کنه ما چه آدم های شارلاتانی هستیم.حقته که فردا فرزان حکم اخراجت رو صادر کنه .
_به شما آقایون نمی شه اعتماد کرد چون همیشه حق خانم ها رو ضایع می کنید.
_امان از زبون این دختر،نمی دونم فرزان باهاش چه کار می کنه و از دستش چی می کشه!
_امیر،خواهرت فقط دوست داره سر به سرت بذاره وگرنه فکر نکنم که رفتار نامناسبی با همکارانش و فرزان داشته باشه.
نگین که رفته بود چای بیاره،سرکی کشید و گفت:
_مامان جون داری غیبتم رو می کنی.
خاله بی اعتنا به حرف نگین گفت:
_پس این چایی چی شد؟
از جام بلند شم وگفتم:
_با اجازه من می رم استراحت کنم.
_اِ...کجا چایی اوردم،تازه تو که تا غروب خواب بودی؟
وقتی نگاهم به چشمان منتظر امیرافتاد،گفتم:
_بازهم احتیاج دارم.
با بستن در اتاقم،هجوم صداها متوقف شد بعد با خشم و حرص زیاد سند و روی میز توالت پرت کردم. خنده ام گرفت یعنی مادرم پیش خودش چه فکری کرده بوده شاید می خواسته با این کارشمنو از لحاظ مالی تامین کنه،پس این وسط احتیاج من به محبت مادریچی می شد.سند رو برداشتم و ورقزدم،توی صفحه اخرش اسم منو سنانوشته شده بود.پس اینو برای ما دو خریده بودن که حالا با مرگ سنا کاملا به من تعلق گرفته بود.چه می شد اگر هردوشون تا اخر به زندگیشون پایبند می مونن تا من هم این طوری در به در و آوارهنمی شدم،هم از پدرم خشمگین بودم و هم از دست مادرم.قلبم شکسته بود چون هردوشون به یک طریقی به من بد کرده و باعث آزارم شده بودن.البته شاید بشه گفت که پدرم این وسط بیشتر از همه مقصر بود.با اون کارا و رفتارش باعث شد تا همه فامیل از ما ببرن بعد هم که مادرمخودش رو نجات داد و منو جهنمی که پدرم ساخته بود رها کرد.نمی دونم اگه عمو نبود من حالا کجا بودم و چه بلایی سرم اومده بود.ادمهایی که با من هیچ نزدیکی خونی نداشتن در حقم کاری رو کردن که نزدیک ترین افراد زندگیم حاضر به انجام اون نشدن.
از خاموشی و سکوت خونه می شد فهمید که همه برای خواب به اتاقاشون رفتن.داشتم از بین راهروهای تنگ و تاریک فرار میکردم.صدای خنده های بلند پدرم را می شنیدم و با اینکه پاهام خسته بود و رمقی نداشت اما بایدمی رفتم،باید تا می توانستم از انجا دور می شدم.به پشت سرم نگاهی کردم هنوز دنبالم می اومد.سرم رو که برگردوندم لبه پرتگاه بودم،دیگه فرصتی برایبرگشت نبود به درون پرتگاه سقوط کردم و ازصدای فریاد خودم از خواب پریدم.خیس عرق بودم، دور و برم رو نگاه کردم و با یاداوری موقعیتم نفس اسوده ای کشیدم.خدا می دونست که این کابوس ها کی قراره دست از سرم برداره.باز هم کابوس....کابوسی که سالیان درازی منو اسیر خودش کرده بود.از روی تخت بلند شدم و پنجره را باز کردم،سوز بادی که می وزرید باعث شد یخ کنم اما هوای تازه باعث بهتر شدن حالم می شد.صدای ذان رو از فاصله نسبتا دور می شنیدم،نوایی که روزها می شد از شنیدنش محروم بودم.پنجره رو بستم و سعی کردم که دوباره بخوابم اما خواب از چشمام فراری شده بود.با روشن شدن هوا چایی رو دم کردم و به قصد خیرد نان از خونهخارج شدم.وقتی برگشتم،امیر داشت توی حیاط ورزش می کرد و بدون اینکه نرمشش رو قطع کنه به طرفم اومد و گفت:
_صبح پا شدم و دیدم چایی حاضرهاصلا فکر نمی کردم کار شما باشه،چه برسه به اینکه برای خرید نان تازه صبح به این زودی از خونه خارج شده باشین.
بعد تکه ای از نان جدا کرد و دوباره گفت:
_کمی از این کارات رو به نگین هم یاد بده.
_اون منم که باید خیلی کارا رو از نگین یاد بگیرم.
_حتما مهم ترینش هم زبون درازیه.
_ نگین بیدار شد بهش می گم که شما درموردش چی می گفتین.
با خنده گفت:
_نه،نه،حاضرم شکر بخورم و هر کاری می خوایید انجام بدم ولی به شرطی که شما حرفی به نگین نزنید چون تموم موهام رو دونه دونه می کنه.
وارد اشپزخانه که شدم نون سنگگرو چند تیکه کردم و داخل سفره گذاشتم و میز صبحونه رو چیدم.همین که خواستم اولین لقمه رو بذارم توی دهنم، نگین با سر و صدا وارد شد وگفت:
_وای چی دارم می بینم! تمنا جیگرمون سحر خیز شده و میز و آماده کرده،تازه نونم خریده،...دیگه وقت شوهر دادنشه.
_ نگین انقدر حرف نزن ببینم دست و صورتت رو شستی،نشستی سر میز.
_صبحت بخیر داداش بداخلاقم،چیشده سر صبحی اخم کردی .
امیر بدون اینکه جواب نگین رو بده برای خودش چای ریخت و پشت میز نشست.
_امیر جان از اینکه پاسخ جامع و کاملی دادی ازت ممنونم ولی باید بگم علاوه بر اینکه صورتم رو شستم پیش پیش مسواکم رو زدم...حالا اجازه هست صبحونه بخورم؟
_ نگین می ذاشتی از خواب بیدار می شدی بعد شروع می کردی،چه خبرته....صبح به خیر بچه ها،کی زحمت صبحونه رو کشیده دستش درد نکنه!
امیر در جواب خاله لبخندی زد و گفت:
_سلام مامان،کار تمناست.
_سلام مامان،این پسرتو می بینی.همش تقصیر اینه که اول صبحی شروع کرده به اذیت کردن من.
_خاله جان سلام،صبح به خیر.
_سلام عزیزم،دستت درد نکنه زحمت کشیدی.
امیر بی اعتنا به غر غرهای نگینرو به من کرد و گفت:
_ تمنا لطفا زودتر صبحونه ات رو بخور که بریم.
_این یعنی این که نگین تو با ما نیا،ولی من می خوام بیام.
-اگه دوست داری تا شب اینجا بشینی و غرغر کنی میل خودته،اما من بی کار نیستم که به حرفاتگوش بدم.
_مامان ببین امیر چی داره می گه،من کی غرغر کردم!
_باز صبح شد و شما دوتا رسیدید بهم شروع کردید.کی می خوایید بزرگ بشید... تمنا جان کجا میری،تو که چیزی نخوردی؟
_ممنون خاله،می رم زودتر حاضر بشم.
_ نگین تو هم بهتره پاشی بری زودتر اماده بشی که دیگه یک ساعت ما رو معطل نکنی.
_پشیمون شدی،چی شد قرار بودمنو با خودتون نبرید.
_حالا هم چنین قصدی ندارم فقط تا یه جایی می رسونمت زودتر بری سر کارت.
_امیر چی کار به کار بچه داری بذار صبحونه اش رو بخوره.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با بستن در اتاقم جواب امیر رو نشنیدم.مانتو و شلوار جینی رو که چند روز پیش با نگین خریده بودم،پوشیدم و شال سفیدی سرم کردم و بعد با زدن کمی ادکلن به سالن برگشتم.
_من حاضرم.
نگین با دیدنم سوتی زد و گفت:
_با این تیپی که تو زدی آرش بیچاره رو از راه به در نکنی خوبه....امیر تصمیمم عوض شد دیگه با شما نمی ام.الان هرکسیمنو و تمنا رو کنار هم ببینه می گه این دختر زشت بدترکیب کیه،نه من حتی حاضر نیستم تا سر خیابون با شما باشم پس اصرار نکنید.
امیر با اخمهای درهم کشیده اش گفت:
_اگه کار دیگه ای نداریدمن برم.
نگین چینی به پیشونیش انداخت واروم گفت:
_اَه بازاخم های میرغضب رفت توهم،اصلا قابل پیش بینی نیست.
بعد هم با صدای بلند گفت:
_مامان خداحافظ ما رفتیم،بابا خواب نمونه.
_خاله خداحافظ.
_خدا به همراهتون.
داخل ماشین من روی صندلی عقب نشستم. امیر و نگین هم صندلی جلو نشستند. نگین به پشت برگشته بود و ما اهسته داشتیم با هم حرف می زدیم که با ترمز ناگهانی امیر به جلو پرت شدیم.
_امیر این چه وضع رانندگیه،به پا جوون مرگ نشیم.
_تو اگه می خواهی حرف بزنی بهتر بری عقب پیش تمنا بشینی تا حواس منو پرت نکنی.
_بی خود منو بهونه نکن.
_به طرف پایین خم شدم و کیفامیر رو که افتاده بود پایین روی صندلی گذاشتم و بعد مدارکی را که از جیب بغلش ریخته بود جمعکردم.چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم برای همین با دستم لمسش کردم، شناسنامه امیر بود،با کشیدن چند نفس عمیق سعی کردم عادی برخورد کنم.
توی اینه نگاهم در نگاه امیر گره خورد،نگین برگشت و پرسید:
_تمنا...حالت خوبه؟
_آره خوبم.چطور مگه؟
نگین دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:
_امیر ببین دروغ می گم،رنگش حسابی پریده!لابد ترسیدی؟
با دستپاچگی گفتم:
_نه....نه حالم خوبه.
_امیر تونستی یه جایی همین اطراف نگه دار بعد یه چیزی برای تمنا بگیر بخوره،حتما ضعف کرده.تو که مهلت ندادی صبحونه بخوره،خوب با اون ترمزوحشتناک بچه هول کرده.
امیر بدون توجه به مخالفت من جلوی سپرمارکت نگه داشت و پیاده شد.همونطور که شناسنامه رو دستم گرفته بودم نگاهش می کردم اما در خودم جراتی برای بازکردنش نمی دیدم،چراش رو خودمم نمی دونستم.
_تمنا مطمئنی حالت خوبه،می خوای برگردیم خونه یا بریم دکتر.
_نه.....اگه یه چیزی بهت نشونبدم....قول می دی شلوغ بازی در نیاری؟
_نه!قسم می خورم.حالا چی هست؟
شناسنامه رو بالا گرفتم.نگاهش و از من گرفت و گفت:
_خب اینکه شناسنامه اس،کجاش تعجب داره!
_می شه تو بازش کنی.من توانش رو ندارم.
همین که بازش کرد با دیدن صفحه اول جیغی کشید و گفت:
_اینکه شناسنامه امیره،خدای من باورم نمی شه!
_چی شده؟
_طلاقت نداده یعنی اینکه تو هنوززن امیری!
با صدایی که به زحمت از گلوم خارج می شد گفتم:
_امکان نداره،باورم نمی شه!آخه هدفش از این کار چی بوده.این کارش چه معنی می ده؟
_ای وای امیر داره میاد،این کجا بود.
_بده به من....از جیبش بغلش افتاده بود کف ماشین.
_خب،پس بذار سر جاش.
قبل از رسیدن امیر،شناسنامه رو داخلکیف گذاشتم.امیر بعد از اینکه نشست،دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
_بفرمایید.فکر کنم با خوردن این شیر کاکائو و کیک کمی از ضعفتون بر طرف بشه.شما دوتا چتون شده،چرا اینجوری من و نگاه می کنین،نکنه شاخ دراوردم.
_هیچی نشده...مگه نه نگین....سریع تر حرکت کنیم،میترسم دیر بشه.
سکوت ما در طول مسیر باعث شد تا امیر سکوت رو بشکنه و بگه:
_نه انگاری جدی جدی ترسیدین.ای کاش همون اول راه یکهمچین ترمزی می زدم.
_ما از چیزی نترسیدیم.سکوت ما دلیل دیگه ای داره پس لطفا به ترس ربطش نده.ما از....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_نگین خواهش می کنم.
نگین با زیرکی فهمید که منظورم چیه برای همین حرفش رو ادامه نداد و صورتش رو از امیر برگردوند.
_نه انگاری خبرایه....حالا نمیشه به من هم بگید چی شده؟دارم از فضولی می میرم.
_امیر خیلی دیگه مونده تا برسیم.
_نه،پنج،شش دقیقه بیشتر نمونده.نگین خانم فکر نکنید که نفهمیدم می خوایید دست به سرم کنید و سرم و به طاق بکوبید.
شرکت آرش در طبقه اول یک ساختمان نو ساز ،هشت طبقه بود.امیر مستقیم به سمت میز منشی که دختری جوان با ارایشی تند و مانتویی به رنگ سبز کاهوییپشت اون نشسته بود،رفت.دختره به محض دیدن امیر از جاش بلد شدو با لوندی خای مشغول احوالپرسی شد.از برخوردشون مشخص بود کهکاملا هم دیگه رو می شناسن و صمیمیت خاصی با هم دارن.نگین با حرص زیر لب گفت:
_دختره چشم سفید پرو،نگاهش کن با اون چشاش کم مونده امیر رو درسته بخوره!
شاید هر زمان دیگه ای بود به خاطر حرف ها و حرکات نگین از خنده ریسه می رفتم اما با فهمیدناین موضوع که من هنوز همسر امیر هستم حالم حسابی دگرگون شده بود.وقتی امیر سراغ آرش و از منشی که خانوم جعفری نام داشت گرفت،گفت که آرش مدتیه که منتظر ماست.
اتاق آرش به سبک فرانسوی تزیین شده بود،یک اتاق بزرگ و زیبا با دکوراسیونی بی نقص .
_امیر،خانم ها خیلی خوش امدید،بفرمایید.
بعد آرش با استفاده از ایفون روی میزش از خانم جعفری خواست که وسایل پذیرایی از ما رو فراهم کنه.
_آرش جان می دونم که خیلی کار داری و سرت شلوغه،از اوضاع من همکه بی خبر نیستی در ضمن پسر خاله ات هم که کلی ممنون می شه اگه ما زودتر بریم سر اصل مطلب.
آرش با لبخندی محجوب گفت:
_اگه بخواهید می تونم امروز رو برای نگین مرخصی بگیرم اما برای تو نه ،پس به خاطر تو همکه شده زودتر به کارهامون می رسیم.
خانم منشی که سینی به دست وارد شد،ناخوداگاه نگین رو نگاه کردم داشتم شاخ درمی اوردم که چه جوری تونسته زبونش رو نگه داره و چیزی نپرونه.آرش بدون توجه به خانم جعفری رو کرد به من و گفت:
_خانم سهرابی شما اصلا سابقه فعالیت تو این رشته و داشتید یا نه ؟
_بله اما نه در ایران.البته نمی دونم تا چه اندازه در جریان هستید ولی من تازه از کشور سوئد برگشتم. اونجا تو یک شرکت مهندسی کار می کردم.
_خدا رو شکر پس به کار وارد هستید،فکر نکنم دیگه با هم مشکلی داشته باشیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_آقای پناهی من قصد ندارم که به عنوان یه کارمند اینجا فعالیت کنم،اگه براتون امکان داشته باشه می خوام سرمایه گذاری کنم.
_یعنی شما می خوایید با من شراکت کنید.اتفاقا بدم نمیاد یکشریک داشته باشم تا کمی از مسئولیتم کم بشه.اخه یه مدتی ازفشار کار بدجوری داغونم.
_آرش،تمنا یک قطعه زمین توی تهران داره که فکر می کنم برای شروع سرمایه اولیه بد نباشه.
در ادامه حرف امیر،گفتم:
_البته باید بگم علاوه بر اون تاحدودی هم سرمایه نقدی دارم که باید از بانک سوئد انتقالش بدم.
_فکر کنم برای شروع همون زمینی که امیر گفت کافی باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
_پس دیگه حرفی نمی مونه.
آرش در جوابم سرش تکان داد و گفت:
_بفرمایید شیرینی.....اگه قهوه تون سرد شده بگم عوضش کنن.
یه مقدار ازش چشیدم و گفتم:
_نه خوبه.
نگین که تا اون لحظه ساکت نشسته بود به یکباره گفت:
_آرش باید بگم که تمنا به محیط کارش خیلی حساسه،همه کارمندهایی که دارید مثل خانم جعفری هستن.آخه می دونی....تمنا نجیبه،نمی خوام تحت تاثیر قرار بگیره.
توی دلم گفتم،واقعا که نگین این دیگه چه طرز حرف زدنه اما خب خدا رو شکر مثل اینکه یخش باز شد.
آرش در جوابش گفت:
_باید عرض کنم خدمت خانم ها که این شرت پنج تا کارمند بیشتر نداره که از بین اون ها هم فقط خانم جعفری به عنوان کارمند خانم با ما کار می کنن.چهارتای دیگه شون آقا هستند که حالا سر فرصت خانم سهرابی با همه شون اشنا می شن.در ضمن شما می تونید از فردا کارتون رو شروع کنید.
با همراهی و بدرقه آرش دفترش رو ترک کردیم.بعد جلوی در اصلی ساختمان من و نگین با خداحافظی از امیر،راهمون رو ازش جدا کردیم داخل تاکسی نشسته بودم که نگین اهسته از من پرسید:
_تمنا....حالا که فهمیدی می خوای چه کار کنی؟
هیچی،به زندگیم ادامه می دم،مسئله خیلی مهمی نیست که بخوام نگرانش باشم.
_اما اینطوری هم که نمی شه!
_چرا نشه،اگه امیر بخواد ازدواج کنه مجبوره منو طلاق بده.در غیر این صورت بازم مشکلی نیست چون طبق قول و قرارمون ما به راحتی و بدون دردسر می تونیم از هم جدا بشیم.
_اما من حدس های دیگه ای هم می زنم.
-حدسیاتت رو برای خودت نگه دار....راستی نگین می دونی پدرم کجا دفن شده؟
_ها...آره،همون گورستونی که برادرت دفن شده...یادت میاد.
_آره،کدوم قسمتش؟
_سمت چپ امامزاده یه تک درخته که سه چهارتا قبر اطرافشه،البته اگه بتونی پیداش کنی،اگه صبر کنی عصر باهم می ریم.
_نه ترجیح می دم تنها باشم.تو هم بهتره بری به کارت برسی،حسابی از کارای روزانه ات عقب افتادی. من هم احتیاجدارم که با خودم خلوت کنم.حرفاهای زیادی دارم که بهشون بگم.
امامزاده تغییر زیادی کرده بود،علاوه بر ظاهرش تعدادقبرهایی هم که اونجا بود خیلی بیشتر شده بودن. کنار قبر سنا زانو زدم و بعد از خوندن فاتحه بهاشکام اجازه ریختن دادم،برادرم برای مردن خیلی جوون بود.سرم روروی قبرش گذاشتم و بوسه ای برسنگ سردش زدم،مجبور بودم برای پیدا کردن قبر پدرم تنهاش بذارم،با ادرسی که نگین گفته بود به راحتی پیداش کردم.سنگ قبرش یکدست سفید بود و روش نام پدرم و تاریخ تولد و مرگش خودنمایی می کرد.نشستم و آروم دستم رو،روی قبرش کشیدم و بغضم ترکید.
_بابا پاشو ببین کی اومده دیدنت،منم تمنا،کسی که مثلا دخترت بود،کسی که تو به ایندنیا فروختیش.شاید بگی دیگه الان برای اومدن و گفتن این حرفها دیره،درسته که دیر اومدم ولی بالاخره اومدم.الان هم نیومدم که ببخشمت اومدم ازت گلایه روزگار رو کنم،اومدم ازت شکوه کنم و بهت بگم با من بد کردی.تو با کارات باعث شدی که مادرم ازم ببره،از من،از بچه اش می فهمی،تو من و از حق طبیعی داشتنپدر و مادر محروم کردی،باعث شدی آواره و در به در بشم،چرا؟فقط بهم بگو چرا؟چرا من؟باور کن که این حق من نبود که بازیچه دست شما و روزگار بشم.دلم می خواست ببخشمت اما نمی تونم.باور کن دست خودم نیست قلبم یخ زده و مغزم از کار افتاده،هیچ کدومشون از من فرمان نمی گیرن.
شنیدن صدای اذانی که از گلدسته های امامزاده پخش می شد من و به خودم آورد.امروز دومین باری بود که تو اوج ناتوانی و بی کسی صدای اذان رو می شنیدم.از جام بلند شدم،پاهام به ارده خودم نبودن اونا می رفتن و منو به دنبالشون می کشیدن.بی صدا و آروم گوشه ای نشستم و به مکعبمشبک ضریح که نور سبزی احاطش کرده بود نگاه کردم بعد زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو،روی پاهام گذاشتم از شدت گریه به هق هق افتادم و با صدایبلندی گفتم:خدااا.
اسمش رو که صدا زدم انگار یه دفعه آروم شدم و احساس سبکی کردم.درست مثل نوزادی که تویآغوش مادرش آروم گرفته بود.دلم برای احساس امنیت،دوست داشتن و محبت کردن تنگ شده بود.
****************
در خونه رو باز کردم،نگین جلویراهم رو سد کرد و گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی،دلمون هزار راه رفت....مردیم و زنده شدیم؟
_اجازه می دی در و ببندم.
همین که وارد سالن شدم خاله با رنگ و رویی پریده مقابلم ایستاد و گفت:
_تمنا،خاله اومدی.خدا رو شکر کهسالمی.
_مگه قرار بود نباشم!
نگین دستش رو به کمرش زد و با عصبانیت گفت:
_رو تو برم،وقتی از صبح می ریو تا هفت شب خبری ازت نمی شه،خب آدم دست خودش نیست که،ناخوداگاه حدس های ناجور می زنه.
_ببخشید که بهتون خبر ندادم و باعث نگرانیتون شدم.راستش رفته بودم دیدن سنا........بعد هم رفتم زیارت امامزاده،به خاطر همین دیر شد.
خاله دستی به پشتم کشید و گفت:
__از رنگ و روت پیداست چیزی نخورده،جای تعجب داره که از گرسنگی تا حالا ضعف نکردی!
پشت سر خاله راه افتادم.نگین هم کنارم قرار گرفت و گفت:
_وقتی این همه ساعت می ری و گممی شی فکر کردم از رحمت ایزدی باید سراغت رو بگیرم.
_از کی ....؟
اهسته گفت:
_هیچی بابا،فکر کردم باید بیایم پزشکی قانونی دنبالت اما برای احتیاط اول امیر رو فرستادم امام زاده سراغت و بهش گفتم اگه اونجا نبودی البته باز هم به خاطر همون احتیاطی که گفتم یه قبر برات بخره شاید به درد خورد آخه خوبه که آدم در این جور موارد کارهاش رو پیش پیش و زودانجام بده.
_از نگرانی بیش از اندازه ات شرمنده ام،بشه به وقتش جبران کنم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_صدای در اومد،زود برو خوت رو قایم کن که جناب میرغضب پیداش شد.هرچی بهت بگه حق داره چه معنی داره زن بدون اجازه شوهرش تا این ساعت بیرون باشه اونم کجا تو قبرستون....من رفتم در رو باز کنم....تو هم از کنار مامان دور نشو که اگه آقا گرگه گیرت بیاره فاتحه ات خونده است.
خودم رو کنار خاله رسوندم و پشتشسنگر گرفتم.بیچاره خاله که از همه جا بی خبر بود گفت:
_بیا عزیزم این لیوان شیر رو با خرما بخور تا وقت شام یه خوردهجلوی ضعفت رو می گیره.
_سلام.
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم اما وقتی قیافه عصبانی امیر رو دیدم،سریع سرم رو پایین انداختم و زیر لب سلام کردم،بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو داد.
خاله با مهربانی نوازشش کرد و گفت:
_سلام پسرم،خسته نباشی...تمنا رفته بود دیدن برادرش.
_می دونم،تا غروب هم اونجا بوده.
نگین_علم غیب داری کلک....
_نه اما وقتی مشخصاتش رو به خادم امام زاده گفتم،گفت که خانمی با همین مشخصات تا غروب اونجا بوده.
_خوب خدا رو شکر که همه چیز تا قبل از اینکه منصور بیاد به خیر و خوشی تموم شد.بیچاره بااون قلب مریضش تحمل ناراحتی ونگرانی رو نداره.
_از همه تون معذرت می خوام.باور کنید قصد نداشتم نگرانتون کنم.
_عیبی نداره دخترم،ما زیادی حساسیم.وگرنه خیلی هم دیر نکردی.الانم بهتره بری یه کم استراحت کنی معلومه خسته شدی.
امیر درست توی چارچوب در ایستاده بود.وقتی منو دید که می خوام رد بشم خودش رو کنار کشید،چشمم که به چشماش افتا قلبم ریخت پایین چون به راحتی می شد شراره های خشم رو در اونها دید.به سرعت نگاهم رو به زیر انداختم.الحق که نگین اسم خوبی روش گذاشته بود،میر غضب حسابی بهش می اومد.یک بار نشد خوش اخلاق ببینمش اما چرا امروز که با منشی آرش زیادی....از به یاداوردن اون صحنه قلبم تیر کشید فقط نمی دونستم چرا؟
پايان قسمت سوم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهارم



محیط کارم رو دوست داشتم.محیطی آروم و دوستانه بود که فقط بین همه خانم جعفری وصله بسیار ناجوری بود.آرش مرد بسیار منطقیبود توی کار هیچ مشکلی باهاش نداشتم،کارهای حقوقی ملکی رو که داشتم بهش سپردم تا خودش از طریق کسانی که می شناسه مشکلاتش رو حل کنه.آرش،برای شروع کار ازم نقشه یه پاساژ تجاری رو خواست تا روی کاغذ پیاده کنم.به عقیده خودش این بزرگترین پروژه ای بود که تا به حال قبول کرده بودن.من به کمک مهندس کاظمی،با هم روی طرحش کار می کردیم.
_خانم مهندس حسابی خسته شدید؟
_نه مهندس،ادامه بدید.
_آخه اصلا حواستون به کار نیست.
راست می گفت تمام فکر و ذکرم بیرون اتاق بود،صدای خندههای بلند خانم جعفری مثل سوهانی بود که روی اعصابم کشیده می شد.سرم رو بلند کردم و دست از کار کشیدم و گفتم:
_من می رم نسکافه بخورم،شما هم میل دارید؟
_خب بگید آقا جمال براتون بیاره.
_خودم می ریزم.شما چی؟
_نه ممنون،میل ندارم.
از صحنه ای که دیدم خون توی رگ هام یخ بست،امیر و خانم جعفری در کنار هم ایستاده بودن،طوری که در نگاه اول فکر می کردی هردو یک نفرند.
_تمنا.
بدون اینکه جواب امیر رو بدم،راهمرو به سمت ابدارخونه کج کرده وخودم رو مشغول درست کردن نسکافه کردم.بعد از چند لحظه امیر وارد اشپزخونه شد و گفت:
_جلسه ات تموم شد.اومده بودم آرش رو ببینم که خانم جعفری گفت،رفته بیرون و تو هم جلسه داری...اتفاقی افتاده؟
_نه.
_پس چرا وجودم رو ندیده می گیری،این کارت اصلا مودبانه نیست.
_ترجیح می دم بی ادب باشم تا یه آدم بی چشم و رو.
_چی داری می گی،درس حرف بزن ببینم.
_حداقل حرمت اون اسمی رو که داخل شناسنامه ات ثبت شده داشته باش.
از حرفی که زده بودم خودم هم جا خوردم.آخه این چه حرفی بود که من گفتم.دیگه موندم اونجا اصلا درست نبود برای همین راه اتاق مهندس کاظمی رو پیش گرفتم.
_صبر کن حداقل جواب حرفی رو که زدی بشنو.
اما من سریع خودم رو داخل اتاق انداختم.
مهندس کاظمی با تعجب نگاهمکرد و گفت:
_اتفاقی افتاده خانم مهندس؟
هنوز کلمه نه،از دهانم خارج نشده بود که در اتاق به شدت باز شد و امیر در حالی که از شدت خشم و عصبانیت سرخ شده بود وارد اتاق شد.
_به به،سلام آقای دوستی.
_ببخشید مهندس...تمنا باید همین حالا باهات حرف بزنم.
_الان وقت ندارم،باشه سر فرصت...بعد از ظهر می بینمت.
_گفتم همین حالا...با اجازه مهندس.
بعد مچ دستم رو گرفت و منو به دنبال خودش کشید.به زور دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرصگفتم:
_من باهات جایی نمی ام.
مهندس کاظمی اوضاع رو که اینطور دید گفت:
_شما رو تنها می ذارم.
من هم پیش دستی کردم وگفتم:
_باشید مهندس چون ما حرفی نداریم که بخواهیم بهم دیگه بگیم،بهتره به کارهامون برسیم.آقای دوستی هم اگه صحبتی دارن می تونن خارج از وقت اداری بیان و حرفشون رو بزنن.
امیر کلافه و عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
_باشه،فقط نمی ری خونه تا عصر بیام دنبالت،فعمیدی!
بعد در اتاق رو به شدت بهم کوبید.
مهندس کاظمی سری تکون داد وگفت:
_مثل اینکه خیلی عصبانی بودن!
_مهم نیست بهتره به کارمون برسیم.
چه فایده که اعصابم بهم ریخته بود و مرتب دچار اشتباه می شدم و لرزش دستام نشون از آشفتگی درونمداشت.
_می خوایید برم براتون یه لیواناب بیارم.
با نگاهی که به مهندس کاظمی کردم حسابی دستپاچه شد و گفت:
_رنگتون پریده،حالتون خوبه؟
با سر تایید کردم و بعد به طرف کیفم رفتم و شیشه قرص هامرو از توش پیدا کردم.
_من می رم براتون آب بیارم.
با رفتن مهندس کاظمی رو صندلی نشستم و آرنجم رو،روی میز گذاشتم وسرم رو میون دستام پنهون کردم وبه اشکام اجازه ریختن دادم.چرا؟آخه چرا؟من باید اونطوری با امیر حرفمی زدم،حالا با چه رویی به صورتش نگاه می کردم.من تمام پرده های بینمون رو پاره کرده بودم و حالا اون می دونست که من از جریان با خبرم،سنگری رو که پشتش پناه گرفته بودم با دستایخودم خرابش کردم.ای کاش پام می شکست و هیچ وقت برنمی گشتم.حالا درباره من چی فکر میکنه،ای کاش می مردم و هوس نسکافه نمی کردم.اصلا یکی نیست به من بگه آقا جمال برایچی اینجا کار می کنه،خب به خاطر همین کارا بهش حقوق می دن دیگه.
_خانم سهرابی....آب اوردم....می خوایید اگه حالتون بده خانم جعفریرو صدا کنم.
_نه،حالم خوبه فقط کمی عصبی شدم.
قرص رو تو دهنم گذاشتم و لیوان آب رو لاجرعه سر کشیدم و بعد چشمام رو بستمو سرم و به صندلی تکیه دادم.
_تنهاتون می ذارم.بقیه کارها رو خودم انجام می دم.
ابتدا صدای جمع کردن نقشه ها بهگوشم می رسید و بعد با بسته شدن در فهمیدم که تنها هستم.اشکهایی که می ریختم همه گواه و نشونی از عجزم داشت.من،منی که چندین سال به تنهایی در یک کشور غریب تونسته بودم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم حالا چراباید مثل بچهها رفتار می کردم.چرا انقدر کارها ورفتاراش برام مهم بود،من که خیلی از این برخوردها دیده بودم.مگه اون یه انسان نبود،آدمی جدا از قید و بند،این من بودم که مثل طنابی به دست و پاش بستهشده بودم و اون و اسیر خودم کرده بودم.خدایا حالا باید چه کار می کردم.در اون لحظه تنها کاری که به نظرم رسید این بود که با نگین تماس بگیرم تا اون پیشم بیاد.مطمئن بودم که امیر مقابل اون حرفی نمی زنه و این قائله ختم می شه.
نمی دونم چند ساعت گذشته بود که صدای نگین به گوشم رسید:
_خانم مهندس اجازه هست؟
بیا تو،خودت رو لوس نکن.
_اینجا که آتش بس برقراره!همچینمنو کشیدی اینجا که گفتم،باز چیکار کردم که به مزاج خانم خوش نیومده.برای همین اول یه نقشه کشیدم که اگه قراره حکم تیرم بیاد یه فرصتی برای فرار داشته باشم.خب حالا که همه جا امان و امانه زود،تند ،سریع بگو ببینم علت اینکه جناب عالی ازبنده خواستی حضورتون شرفیاب بشم چیه؟
_هیچ علت و دلیل نداره فقط می خواستم باهم بریم خونه و اگه شدتوی راه هم کمی خریدکنیم.
_حالا واجبه توی این برف!معلومه حسابی جات گرم و نرمه که خبر ازبیرون نداری و نمیدونی چه سوزی میاد...
_خب نمی ریم.
_فقط راه قرض داشتم که بیام اینجا.
_اگه ناراحتی می تونی برگردی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA