ارسالها: 2557
#21
Posted: 3 Nov 2012 15:55
_پاشو به جای ناز کردن وسایلت رو جمع کن بریم،مگه نشنیدی می گن اگه ناز کش داری ناز کن نداری پاتودراز کن.تازه فکر نکنم توی این هوا،تاکسی گیرمون بیاد.
_بیا بریم،یه کاریش می کنیم.
_تشریف می برید خانم مهندس؟
با دیدن خانم جعفری دوباره تموم اتفاقات صبح برام تداعی شد،با حرص گفتم:
_بله...زود باش نگین بریم که دیرمون شد.
سریع از شرکت بیرون زدم روی پله ها نگین خودش رابه من رساند و با خنده صدایش را کلفت کرد و گفت:
_ببینم باز این ضعیفه چه خبطی کرده که مورد خشم و غضب خانم قرار گرفته؟
_مسخره بازی درنیار که اصلا حوصله اش رو ندارم.
_بابا تسلیم،شمشیرت رو غلاف کن.بچه که زدن نداره.
_بچه،بچه ای نمی بینم که بخوام بزنمش.
_مگه طفلی معصوم تر و پاک تر از من هم اینجا پیدا می شه؟
_خوبه نمردیم و معنی بچه رو هم فهمیدیم.
با خوشحالی دستم رو کشید و گفت:
_قربونت برم خدا،توی این سرما با فرستادن یک ماشین گرم لطف بزرگی در حقم کردی.
چشمم که به ماشین امیر افتاد کم مونده بود سکته بزنم اما نگین بی توجه به حال من جلو رفت و گفت:
_امیر خدا تو رو از غیب فرستاد،عزا گرفته بودیم که توی این هوای سرد چطوری می خوایم بریم.بیا تمنا چرا ایستادی،خوابت برده.سوار شو دیگه یخ زدم.آرش هم که غریبه نیست از خودمونه.
نگاه امیر بدجوری روی من سنگینی می کرد،سر به زیر سلامکردم،آرش جوابم رو داد.
_سلام،بهتر شدی،مهندس کاظمیمی گفت حالت بهم خورده.
_بله،بهترم.
امیر به طرفم برگشت و گفت:
_یه سوال ازت دارم،می خوام رک وراست جوابم رو بدی.
از جمله اش جا خوردم.نگین با ناراحتی بهش تشر زد و گفت:
_اِ،امیراین چه طرز حرف زدنه!
_تو ساکت باش و دخالت نکن.
نفهمیدم برق نگاهش چی بود که خونم رو به جوش اورد،به حالت فریاد گفتم:
_چی رو می خواهی بدونی؟
_می خوام بدونم برا چی برگشتی و از جون خانواده ما چی می خوای!تو این سالها پدر ومادرم به اندازه کافی عذاب کشیدن که چرا باعث آشنایی پدر و مادرت شدن....اصلا اومدی ایران دنبال چی؟
_اومدم ازت تشکر کنم که به خاطر من صفحه شناسنامه ات رو خط خطی کردی و بعد بهت بگم که هنوز هم زیر دین تو خانواده محترمت هستم.
در حالی که تمام وجودم از شدت ناراحتی می لرزید پیاده شدم و عصبانیتم رو با کوبیدن در ماشین نشون دادم.صدای نگین رو می شنیدم که صدام میزد اما من بی توجه به همه چیز و همه کس فقطمی خواستم که برم.
دانه های درشت برف به صورتم می خورد اما از حرارت بدنم کم نمی کرد.مدتی بعد به پارکی رسیدم که تا به حال ندیده بودمش،اصلا نمی دونستم که کجام.روی نیمکت برف گرفته نشستم و صورتم رو به طرف اسمون گرفتمو برای چندمین بار توی این مدت خدا رو از ته دل صداکردم.طوری که صدای بلندم توی پارک خلوت پیچید.انگار درختا هم همزمان با من داشتن اسمش رو صدا میزدن.توی حال خودم بودم که نوری چشمام رو زد.چراغ های پارک روشن شده بودن.به اطرافم نگاه کردم،هیچ کس غیر از ن توی پارک نبود.وقتی ساعتم رو نگاه کردم نهشب رو نشون میداد.میل به بازگشت نداشتم اما بایدبرمی گشتم،با یک تاکسی خودم رو به خونه عمو رسوندم.
_آقا ممنون،من همین جا پیاده می شم.....بفرمایید.
بعد بی اعتنا به نگاه مشکوک راننده تاکسی پیاده شدم و دست از سرما کرخت شده ام رو ،روی زنگ گذاشتم.
_کیه؟
_نگین باز کن.
_امیر،تمناست...در باز شد؟
_آره.
با،باز شدن در سالن گرمای لذت بخش و مطبوعی به صورت یخ زده ام خورد.
_کجا بودی؟
از گوشه چشمم امیر رودیدم که کنار شومینه ایستاده بود و سیگارش رو توی زیر سیگاری خاموش می کرد.بی اعتنا به سوال های نگین راه اتاقم رو پیش گرفتم و قبل از اینکه بتونه وارد بشه در رو قفل کردم.
_چرا در رو قفل کردی؟
لباس های خیسم رو با یک دست لباس خشک عوض کردم.بعد چمدانم رو از داخل کمد برداشتم و دوباره وسایلم رو داخل جمع کردم و نگاهی اجمالی به اتاق انداختم،وقتیمطمئن شدم که چیزی جا نگذاشتم از اتاق بیرون اومدم.نگین که پشت در روی زمین نشسته بود،با دیدن من بلند شد و گفت:
_من نمی فهمم اینکارا برای چیه؟!حالا امیر یه حرفی زد،تو که نباید به دل بگیری.توی این هوا کجا داری می ری؟حالت خوب نیست،ببین داری می لرزی.
_از طرف من از خاله و عمو خداحافظی کن و بابت تمام زحمت هایی که بهشون دادم ازشون عذرخواهی کن.من فقط برگشته بودم تا دردهایی رو که طی وجود این سالها بر وجودم نشسته بود و مداوا کنم اما فکر نمی کردم که خودم عامل درد باشم،مطمئن باش اگه برم دیگهپشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.
نگین با چشمهایی پراز اشک نگاهم کرد و گفت:
_تمنا توداری می لرزی....تو رو خدا نرو.آخه من جواب بابا و مامان چی بدم،بگم این وقت شب کجارفتی.بیا و از خر شیطون پیاده شو.
جلوی در خروجی رو در روی امیر قرار گرفتم و گفتم:
_حق با تو بود نباید برمی گشتم،هرچی باشه من تداعی گذشته و اشتباه جوونی تون هستم.به خاطر تمام کارهایی کهدر این سالها برام انجام دادین ازتون ممنونم.
بدنم دیگه کاملا از کنترلم خارج شده بود و دندونام مرتب به هم می خورد که یه مرتبه احساس کردم دنیا پیش چشمم تاریک و تار شد.
************
نمی دونم چقدر گذشته بود که چشمام رو باز کردم و نگاهی بهدنیای ناشناخته اطرافم کردم،وای کهچقدر خسته بودم.
_بالاخره زیبای خفته چشماشون رو باز کردن.فکر کردم این دفعه راستی راستکی به دیدن رحمت ایزدی رفتی.
_من کجام...
_می خواستی کجا باشی،بیمارستان....فکر کنم در بین راه یه ملاقات کوتاه هم با جناب عزراییل داشتی. دهنت رو باز کن تا یه کم از این کمپوت اناناس بریزم توی حلقت بلکه گلوت تازه بشه،کلی بابتش پول دادم.
در مقابل اصرار نگین قاشق را با دستم پس زدم و گفتم:
_نمی خورم.
_بی خود ادا در نیار.اگه میدونستی کجا رفتی و برگشتی،انقدربرام ناز نمی کردی!
اومدم جوابش رو بدم سرفه های پی در پی که سینه ام رو به آتیش می کشیدن،بهم اجازه این کارو ندادن.
_بفرما دیگه تحویل بگیر،این هم از فواید زیر برف و بارون قدم زدن،دیشب تا صبح توی تب سوختی و بعد هم تشنج کردی.دهنت رو باز کن.
_میل ندارم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#22
Posted: 3 Nov 2012 15:57
_اه چقدر ناز داری تو،حالم رو بد کردی.به جون نگین اگه بخوایاذیت کنی نه من نه تو..
اینبار لبه تخت نشست و مانند مادری که به بچه اش غذا می دهد کمپوت را به خوردم داد.
_آفرین دختر خوب یادت باشه که اگه منم مریض شدم،تو م این کارارو برای من انجام بدی اما یادت باشه که من فقط کمپوت اناناس می خورم.
_می بینم که دختر خوبم بیدار شده.
_سلام آقای دکتر.
دکتر پس از معاینه،سفارش لازم روبه پرستار کرد وگفت:
_ایشون می تونه مرخص بشه.البتهبراش ده روز استراحت نوشتم که تو این مدت باید خوب تغذیه کنه چون آنتی بیوتیک های قوی نوشتم که قبل از مصرفش معده حتما پر باشه.امیدوارم زوتر سلامتی تون رو به دست بیارید.
با تشکر ما،دکتر و پرستار همراهش از اتاق بیرون رفتن.
_می رم به امیر بگم کارهای ترخیصت رو هرچه سریع تر انجام بده.
_امیر نه،اگه می شه برو از خونه برام پول بیار.یه اتاق هم توی هتل برام بگیر.
_دیگه چه کار کنم،خجالت نمی کشی!
_من به اون خونه برنمی گردم.
_جون من کوتاه بیا،از امیر بدت میاد از ما هم متنفری؟
_شما عزیزترین کسانی هستنید که تو دنیا دارم.
_پس به خاطر ما برگرد...قول می دم که از امیر بخوام جلوی چشمات ظاهر نشه،باشه خانومی؟
_باشه می آم اما به شرطی که خودم هزینه بیمارستان رو پرداخت کنم.
_آرش همراه امیر بیرونه،می خوای به آرش بگم اون حساب کنه.بعد تو با اون حساب کن خوبه؟
_ممنون،تو چقدر ماهی.
با کمک نگین لباس هامو پوشیدم.زمانی که آرش به دیدنم اومد تمام کارهای ترخیص رو انجام داده بود.با دیدن ما که آمادهبودیم گفت:
_می تونیم بریم.
امیر تو ماشین جلوی در بیمارستانمنتظر ما بود.با دیدنش گفتم:
_من با اژانش می آم.
_تمنا لج نکن،هوا سرده تو هم داری می لرزی....کاری نکن دوباره نرفته برگردیم بیمارستان.
_گفتم که من با اون جایی نمی آم.
_جون من،جون نگینت،حالت بدترمی شه.
_قسمم نده.حاضرم بمیرم اما جایی که اون هست نباشم.
_حق با نگینه و هوا خیلی سرده،اگه برای حرف من ارزش قائلی بیا سوار شو.
با اصرارهای آرش و نگین سوار شدم.تنها حرفی که در تمام مسیربین من و امیر رد و بدل شد یک سلام آهسته و زیر لبی بود.
با رسیدن به خونه،رختخوابی گرم و راحت کنار شومینه سالن انتظارم و می کشید.با اینکه حرارت شومینهروی آخرین درجه بود اما باز هم از درون می لرزیدم.بین خواب و بیداری صدای فریاد امیر رو می شنیدم که می گفت:
_نگین زود باش یه چندتا پتوی دیگه هم بیار.آرش فکر می کنی اگه بهش چای گرم بدیم برای حالش موثر باشه....
می دونستم باید این نگرانی و بی تابیش رو باور کنم یا اون حرف هایی که قبلا ازش شنیده بودم.چقدر رفتارهاش با هم در تضاد بودن،شاید هم تموم این کاراش فقط به خاطر عذاب وجودانی که داره. نگین،قرص هام رو به خوردم داد و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای پچ پچی که در سالن پیچیده می شد بیدار شدم،فرزان هم به جمع اضافه شده بود.از اینکه درازکش بودم معذب شدم و سر جام نشستم.تمام بدنم به شدت درد می کرد.
نگین بوسه ای به پیشونیم زد وگفت:
_بالاخره بیدار شدی.
فرزان هم لبخندی زد و گفت:
_خدا بد نده خانم سهرابی.
سرفه هایی که می کردم بهم اجازه حرف زدن نمی داد.فرزان نیم نگاهی به سمت امیر کرد و گفت:
_بهتره با این اوضاع صداتون حرف نزنید تا گلوتون کمتر تحریک بشه.
_نگین داروهای تمنا رو بیار.
_الان میارم،امیر لطفا تو هم بیا کمکم.
مدتی بعد نگین با یه ظرف سوپ و امیر با سینی داروهام،هردو در کنارم قرار گرفتن.اصلا میلی به خوردن نداشتم اما چاره ای هم نبود چون نگین کسی نبود که در مقابل من کوتاه بیاد،بعد از خوردنسوپ نوبت داروهام رسید.
وقتی امیر و نگین داشتم مهمون ها رو بدرقه می کردن،پتوم رو برداشتم و به اتاقم برگشتم.چمدون های بسته ام هنوز کنار کمد دیواری بودن،از داخل یکی از اونها لباس راحتی مو خارج کردم و پوشیدم تا از شر لباس های بیرونم خلاص بشم.روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا رویسرم بالاآوردم صدای امیر رو شنیدمکه داشت به نگین می گفت:مامان امروز که زنگ زده بود سراغ تمنا رو می گرفت،مجبور شدم که بهش بگم با آرش یه پروژه گرفتن و رفتن شهرک صنعتی و قراره چند روزی رو اونجا باشن.
_چرا دروغ گفتی،می دونی اگه بفهمه چقدر ناراحت می شه.
_می خواستی چه کار کنم،بهش بگم تمنا مریض شده و باعث بشم تا نرفته برگردن.تازه بعدش باید به هزارتا سوال دیگه هم جواب می دادم اما حالا اونها با خیال راحت زیارت می کنن و تا وقتی هم که برگردن تمنا حالش بهتر شده.راستی کجاست،نکنه داخل دستشویی حالش بهم خورده....برو ببین.
_برگشته توی اتاقش...برقش روشنه.
وقتی صدای نگین رو که بالای سرم ایستاده بود و اسمم رو صدا می زد شنیدم،سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم.
_چرا اومدی اینجا خوابیدی؟دوباره لرز می کنی...امیر الان می ره تویاتاقش،تو هم راحت می تونی اونجا بخوابی.
_ترجیح می دم اینجا باشم.
_لجبازی دیگه،حرف حرف خودته.ببینم با این کارت آخرش به کجا می خوای برسی.
نگین که رفت،دوباره سرم رو کردم زیر پتو و خوابم برد.نیمه شب بود که از شدت لرز بیدار شدم،هوای اتاقم به شدت سرد شدهبود.بلند شدم و پتو به دست کنار شومینه پناه بردم و درجه حرارتش رو زیاد کردم و دوباره خوابیدم.بوی سیگاری که به مشامم می خورد باعث شد که در اون شب برای چندمین بار از خواب بیدار بشم،هوا تقربا روشن شده بود تا اونجایی که یادم میاد برای خودم بالشی نیاورده بودم اما حالا یه بالش زیر سرم قرار گرفته بود.با نگاهم سالن رو از نظر گذروندم،امیر کنار پنجره ایستاده بود و سعی می کرد که سیگارش رو از لای اون به بیرون بفرسته،می خواستم خودم رو به خواب بزنم اما سرفه های بی وقتمباعث شد بفهمد که بیدارم.
_تلاشم بی فایده بود...بوی این بیدارت کرد.
_بی اعتنا به حرفش چشمم را بستم.
_می دونم که نمی خوای من و ببینی اما وقت داروهاته، نگین سفارش کرد حتما باید بخوری.
از گذاشتن سینی داروها کنار میز عسلی،چشمم رو باز کردم و داروهام و به همراه یه لیوان آب پرتقالی که اورده بود فرو دادم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#23
Posted: 3 Nov 2012 15:59
_ نگین رفته نشریه؟
_نه رفته سبزی بخره تا برات سوپ درست کنه،ما هردو یه چند روزی مرخصی گرفتیم تا از تو پرستاری کنیم بلکه هر چه سریعترخوب بشی.
با لحنی شاکی و ناراضی گفتم:
_همین که نگین کنارم باشه کافیه،بهتره شما برید به کارهاتون برسید.نمی دونم چه اصراریه با این همه نفرتی که از من دارید،باز هم می خوایید توی خونه بمونید و تحمل کنید.
روی مبل نشست و پای راستش رو،روی پای چپش انداخت و دستهایش رو پشت سرش گره کرد و خیره شد به من،نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم:
_چرا طلاقم ندادی؟
از سوالم جا خورد و شوکه شد بعد از مدتی آهسته گفت:
_وقت نکردم،یعنی تا به حال....نشده دیگه.
_ازت می خوام که سریع تر اقدام کنی.
نگاهم کرد و گفت:
_چیه،عجله داری،نکنه فقط برای همین کار اومدی ایران،حتما بعدشهم میخوای با یکی از اون کله بورها ازدواج کنی.از اول هم میدونستم که فقط اومدی کارهات رو،ردیف کنی و بری.
_اون دیگه به خودم مربوط می شه.
_پس طلاقت هم به خودت مربوطه،برو بگیرش.
_حتما این کار رو می کنم،فکر می کنی نمی تونم.
نیش خندی زد و گفت:
_بفرما،راه بازه.
_اما قرار ما این بود که این یه ازدواج صوری باشه.تو بایدروی حرفت بایستی و منو آزاد کنی.
_نمی بینم غل و زنجیری به پات باشه،تو الانشم آزادی.
_تو..تو...نمی تونی این کار رو بکنی،ازت شکایت می کنم.
_شکایت کن اما از همین حالا دارم بهت می گم که تو محکومی چون دوازده سال از تمکین سر باز زدی،دیگه خود دانی.
_از چی؟
_از زندگی کردن با من.
_اون که یه ازدواج واقعی نبود!
_اینو و می گی ولی قانون اون چیزی رو که توی شناسنامه بنده ثبت شده قبول می کنه.
_امیر،تو...تو یه موجود خودخواهی....ازت بدم می آد.حالم رو بهم می زنی.
_هیچ معلومه اینجا چه خبره،صداتون تا خیابون می اومد. امیر ، تمنا مریض،خوبه ازت خواستم مراقبش باشی وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردی.
دلم نمی خواست امیر شاهد اشک ریختنم باشه تا بهش احساس ترحم دست بده برای همین سرم رو زیر پتو بردم ولی دوباره این لرز لعنتی به سراغم اومد. نگین هول و دستپاچه درجه تب رو زیر زبونم گذاشت و بعد با دیدنش گفت:
_زیاده،چه تبی کرده! امیر زود باش یه ظرف آب بیار،باید پاشویه اش کنم.
_نمی خواد،من حالم خوبه.
_حرف بی خودنزن.
نگین روی پاهام آب می ریخت و حوله روی پیشانیم رو عوض می کرد اما من هنوز از حرارت تب میسوختم. نگین خسته و عصبی دست از کار کشید و گفت:
_اینطوری نمی شه باید دوباره ببریمت دکتر.
_دکتر نه،باور کن یه خرده که بگذره خوب می شم.
_داری از تب می سوزی و من دیگه نمی تونم کاری برات بکنم. امیر تو کجا داری می ری؟منو با تمنا اینجا تنهانذار،من دست تها چی کار کنم!
_الان می ام.
_کجا... امیر نرو،مگه نمی بینی حالش خوب نیست.
_می رم دنبال دکتر،زود برمی گردم.
نگین نگاهش رو به در بسته دوخت و زیر لب گفت:
_فقط زود برگرد.
باز هم در جنگل سیاه و تاریک با یه تعداد درخت زشت و ترسناک تنها بودم که صدای جغد اومد و من از ترسم فرار کردم.اونقدر دویده بودم که دیگه نایی برام باقی نمونده بود،خسته و درمانده روی زمین نشستم.از رو به رو صدایی به گوشم رسید.معلوم نبود که صدای گرگ بود یا خرس،شاید هم هردو. درحالی که پاهام از شدت گرمی زمین می سوخت،موجودی ترسناک به طرفم حمله کرد.اولش فکر کردم شاید یه خرس یا گرگه اما هیچکدومشون نبود بلکه پدرم بود،ترسناک و زشت،دوباره پا به فرار گذاشتم که ایندفعه شاخه درختی به زیر پام گرفت و محکم به زمین خوردم.سیاهی شب مثل شبهی بهم نزدیک می شد و من هرچه بیشتر توی باتلاق فرو می رفتم.بعد جیغ زدم و کمک خواستم اما کسی نبود...
از خواب پریدم و خیس عرق توی جام نشستم و دستم رو،روی گونه ام کشیدم.می سوخت ولی نمی دونستم برای چی،امیر رو به روم نشسته بود و نگرانی توی نگاهش موج می زد.
_داشتی خواب می دیدی....شاید هم کابوس....بیداری تمنا...
با سر جوابش رو دادم.امیر نگاه نگرانش رو به صورتم دوخت و گفت:
_ببخشید.مجبور شدم بزنم توی صورتت،آخه فریادمی زدی.
_امیر،من می ترسم.
_از چی،از یه کابوس،کابوس که ترس نداره.تازه من اینجام و تا وقتی که من در کنارت هستم از هیچی نترس.مطمئن باش نمی ذارم آسیبی بهت برسه،حالا راحت بخواب.
_چشمام رو که می بندم میاد سراغم.
_من نمی ذارم،حالا دیگه بخواب.
بعد دستم رو میون دستهای مردونه اش گرفت و آروم فشار داد.با اطمینان ازقدرتی که منو حمایت می کنه دوباره به خواب رفتم.
_ تمنا ..... تمنا ،بیدار شو وقت خوردن داروهات شده.
لیوان آب رو به همراه قرص هام خوردم و به اطرافم نگاهی انداختم.نگین دستش رو،روی پیشونی ام گذاشت و گفت:
_خدا رو شکر.خوشبختانه تبت فروکش کرده....تو یه دفعه چت شد،دیشب خیلی ما رو ترسوندی.دکتر یونسی گفت اگه تا صبح تبت پایین نیاد،خیلی خطرناکه.بیچاره امیر تا صبح بالای سرت بیدار نشسته بود.صبحم که بیدار شدم ندیدمشرفته بود.
به یاد حرفهای دیشب امیر افتادم،چقدر بهم امنیت و آرامش داده بود.روزهای سخت بیماری روبا پرستاری دلسوزانه نگین پست سر می ذاشتم.سه،چهار روز بیشتر به بازگشت عمو منصور و خاله از مشهد نمانده بود که هرکداممان دوباره روال عادی زندگی رو در پیش گرفتیم.به خاطر بیماریم و غیبتم از سر کار،کارهام حسابی عقب افتاده بودن.به همین خاطر مجبور می شدم هر روز مقداری از کارهام رو به خونه بیارم و انجام بدم.اون شب هم داشتم روی یه نقشه کار می کردم که نگین صدام کرد و گفت:
_ تمنا ،تلفن از سوئد....
_کیه نگین !...من که به کسی شماره اینجا رو ندادم.
_سهیل.
خودم رو به سرعت به تلفن رسوندم.امیر با فاصله دو مبل ازمننشسته بود و داشت روزنامه می خوند.
_الو...سهیل.
_سلام به بی معرفت ترین دختردنیا،رفتی و دیگه یادی از ما نکردی.
_سلام،هرچی بگی حق داری.حالتخوبه.سحر و بچه هاش،عمه ملوک همه خوبن؟
_همه شون سلامتن...هروقت هم کهدور ه جمع می شیم ازت یاد می کنیم.راستی اینجا کنار من یه نفر ایستاده که خیلی مشتاقه باهات حرف بزنه،پیتر تازه از آمریکا برگشته.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#24
Posted: 3 Nov 2012 16:02
به زبان سوئدی گفتم ولی من نمی خوام باهاش حرف بزنم اما سهیل بی توجه به حرفم گوشیرو داد به پیتر،که صداش توی گوشم پیچید.
_سلام،خوبی؟
_سلام پیتر....چه خبر؟
_اومدم شانسم رو دوباره امتحان کنم و بهت پیشنهاد ازدواج بدم که فهمیدم برگشتی به وطنت.
هول شدم،همیشه بدون مقدمه چینی می رفت سر اصل مطلب و بعد نگاهم به صورت نگین افتاد.کنترل تلویزیون رو زیر چونه اش گذاشته بود و زل زده بود بهمن،خنده ام گرفت.می دونستم که الان داره از شدت فضولی خفه می شه.
_یادمه قبلا هم یه بار پیشنهادت روتکرار کرده بودی که من همون موقع جوابت رو دادم.
_اما من دلم می خواست که یکباردیگه شانسم رو امتحان کنم.
_جوابم همونه و هیچ فرقی نکرده.
_من می خوام با یه تور مسافرتیبیام ایران،می شه ببینمت؟
_بهتره که این کارو نکنی.باورکن این به نفع هردوی ماست.
_باشه دست به سرم کن،آدرست رو از سهیل می گیرم.
_تو این کارو نمی کنی.گوشی رو بده به سهیل.
_باهات کاری نداره،به امید دیدارتمنا .
با شنیدن بوق ممتد فهمیدم که ارتباط قطع شده،با ناامیدی گوشی رو،روی دستگاه گذاشتم چون به خوبی می دونستم تلاش دوباره ام برای زنگ زدن بی فایده است.پیتر حتما تو این فاصله ادرسم رو از سهیل گرفته بود.
نگین نگاه سرزنش باری بهم کرد و گفت:
_ما غریبه بود که سوئدی حرف زدی؟
_نه،با سهیل حرف نمی زدم،یکی از دوستانی که اونجا داشتم پیش سهیل بود تلفنی بااون حرف می زدم.البته دوست مشترک من و سهیل بود،اسمش پیتره.
_پس اون یه مرد!
نگاه امیر رو روی خودم احساس می کردم،اما بدون اینکه توجهی کنم رو به نگین گفتم:
_پیتر توی دانشگاه استادم بود،یک ایتالیایی مقیم سوئد.
نگین سوتی کشید و گفت:
_بابا کی می ره این همه راه رو... تمنا کجا؟شام حاضره.
_میل ندارم.
_مزخرف نگو،باز شروع کردی.بابا هنوز چند روز نشده که از عزراییل پست گرفتیم.
_حالا چی درست کردی؟
_چی می خواستی درست کنم.غذایمریض چیه،سوپ.
_جون من دست بردار و کوتاه بیا.بابا شکل سوپ شدم از بس که توی این چند روز سوپ خوردم،دیگه به اسمش هم آلرژی پیدا کردم.
_خیلی باید...
زنگ تلفن باعث شد تا حرف نگین نیمه کاره بمونه.چون نزدیک تلفن بودم جواب دادم.
_بله.
_سلام خانم دوستی...استاد هستن؟
لحظه ای فراموش کردم که منظورش از استاد کیه،با مکثی طولانی به امیر اشاره کردم و گفتم:
_فکر کنم با شما کار دارن...یه خانمه.
بی اعتنا به حرفم و نشنیده گرفتن طعنه ام،گوشی رو از دستم گرفتجام رو بهش دادم و خودم کنار نگین نشستم.
_کی بود؟خودش رو معرفی نکرد.
_نه فقط گفت با استاد کار دارم...انگار منو با تو عوضی گرفته بود چون بهم گفت،خانم دوستی.
_حتما همون دانشجوی سمجشه،یه دختر پررویی که نگو و نپرس.حالا تو چرا جوش کم آوردی تازه مگه دروغ گفته،خب تو هم یه جورایی خانم دوستی هستی دیگه.
_کی گفته من جوش آوردم.باز که شروع کردی!
_حتما که نباید گفت،از قیافه تابلوت می شه فهمید.پاشو تا غذایی که درست کردم ته دیگ نشده،میز رو بچینیم.
_گفتم که میل ندارم.تو و اون براد محترمت دوتایی با هم میل کنید.کلی کار عقب افتاده دارم کهباید انجامش بدم.
_اِ...لوس نشو دیگه،اصلا هرچی دوست داری بخور.
راهم رو به طرف اتاقم کج کردم.با عصبانیت صدام کرد و گفت:
_ تمنا با تو بودم.
حوصله اره بده تیشه بگیر رو نداشتم برای همین در رو پشت سرم قفل کردم.درحالی که دستام رودر هم گره زده بودم و به نقشهروی میزم نگاهم می کردم تمام حواسم بیرون از اتاق و به مکالمه امیر بود ولی دیگه صدایش را نمی شنیدم.خدایا چرا من این همه به امیر و کاراش و کسانی که باهاش در ارتباط بودن حساس شده بودم.شده بودم درست مثل این دختر بچه های نوجوون و مثل اونا رفتار می کردم.از یاداوری صدای طناز پشت گوشی،قلبم لرزید. من که یه زن بودم با شنیدن صداش این حال بهم دست می داد دیگه چه برسه به امیر ...نه...اونفقط یه دانشجو بیشتر نبود شاید هم منظور دیگه ای داره،آره،حتما دوستش داره.تازه شماره خونه رو هم داشت و نگین هم به خوبی می شناختش.هیچ وقت ندیده بودم امیر آروم با کسی حرف بزنه...اصلااینها چه ربطی به من داشت.من هیچ احساسی به امیر ندارم.درسته یه جورایی همسرش هستم اما اون فقط یه قرارداده که مربوط می شه به دوازده سال پیش....
دوباره با خودم حرف زده و آسمون و ریس مون بافته بودم که از شدت سر درد سرم به سنگینی یه کوه شده بود و فکرم کار نمی کرد.کمی آب خوردم ولی برام از زهر هم تلخ تر بود،با حرص لیوان رو پرت کردم که باشکستن اون بغض من هم شکست.
_ تمنا ... تمنا ...صدای چی بود؟حالت خوبه،اَه...چرا این درو قفلکردی با توام.
کنار خرده های لیوان نشستم و آرومجمع شون کردم.صدای نگین از پشت در سرمو سوراخ می کرد و دستم می سوخت.
به یکباره در با صدای بدی بازشد و نگین و امیر هردو وارد اتاق شدند،با دیدن من توی اون حال، نگین کنارم نشست و گفت:
_این چه وضعیه؟
در جوابش فقط تونستم بگم،لیوان شکست.
_فدای سرت،برای همین داری گریه می کنی.تورو خداببین با دستش چه کار کرده.
نگاه سرگردانم بر روی امیر آرام گرفت،به چهارچوب در تکیه داده بود و ما را تماشا می کرد. نگین دستم را بلند کرد و نشون امیر داد و گفت:
_فکر نکنم خیلی عمیق باشه و احتیاج به بخیه داشته باشه اما باید پانسمانش کنم.بلند شو بیا این ور،خودم خورده شیشه ها رو جمع می کنم اما نه با دستم بلکه با جارو خاک انداز.فکر نکنم تا یه مدتی بتونی با این دستت نقشه بکشی....پدرعاشقی بسوزه از وقتی صدای این مرد اجنبی ،پیتر رومی گم شنیدی دیگه تو حال خودت نیستی.
حوصله جواب دادن به چرندیات نگین رونداشتم و فقط نگاه می کردم که با چه وسواسی داشت دستم رو معاینه می کرد.
************
باشه داداش...حالا پروازتون برای کی هست،من حتما خودم رومی رسونم.نه،سلام برسونید.فداتون بشم.خداحافظ.
خاله گوشی رو گذاشت و بعد سر میز غذا نشست و گفت:
_فرخ،هفته آینده به سلامتی عازم حجه باید برای خداحافظی بریم.
امیر دست از غذا کشید و گفت:
_من یکی رو معاف کنید چون نمی تونم همراهتون بیام،خودم تلفنی با دایی خداحافظی می کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#25
Posted: 3 Nov 2012 16:04
_من هم نمی تونم به خدا فرزاندیگه بهم مرخصی نمی ده.
_خاله که از امیر و نگین ناامید شده بود.نگاهی به من کرد و گفت:
_ تمنا تو چی،تو هم نمی آی؟فرخ وقتی فهمید اومدی و الانپیش مایی،خیلی مشتاق شد که ببینت.
_با اینکه خیلی دلم می خواد دایی فرخ رو ببینم اما اگه اجازه بدید من هم نیام.
عمو نگاهی به صورت خاله انداخت و گفت:
_حالا حتما واجب نیست که همگیبا هم بریم.انشاءا.. به سلامت وقتیرفتن و برگشتن،اون وقت دسته جمعی می ریم.
_امیدوارم منظورت این نباشه که تو هم همراهم نمیایی چون هیچ عذری از طرف تو قبول نیست.
_پدر جان بهتره در فروشگاه رویکباره تخته کنید،هنوز عرق مسافرت قبلی خشک نشده دوباره باید راهی بشید.
عمو از روی حسرت و افسوس سری تکان داد و گفت:
نصیحتت می کنم تا زن نگیری تو این قلاده بر گردننگیری
تو که در خانه خود زن نداری خبر از حال وار من نداری
به امیر نگاه کردم تا واکنشش را بعد از شنیدن شعر عمو ببینم.داشتبا یه لبخند کج نگاه می کرد.خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
خاله گفت:
_ممنون از لطف و طبع شعرتون،تو لازم نکرده چیزی بهامیر یاد بدی،به اندازه کافی از ازدواج فراری هست.
_خانم جان،تو چرا انقدر بد بینی.من فقط دارم فرزندم رو نصیحت می کنم.راستی امیر بقیه اش هم گوش کن.
پايان قسمت چهارم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#26
Posted: 3 Nov 2012 16:08
قسمت پنجم
نمی گویم که مامان تو بدخوست اگر یک زن نکو باشد فقط اوست
زن من بهترین زنهای دهر است ولی با این همه زن عین زهر است
توی دلم خنده ام گرفت،بیچاره عمو روحش هم خبر نداره که من هنوز عروسش هستم.توی حال و هوای خودم بودم که دوباره صدای نگین من و به زمان حال برگردوند.
_حالا کی می رید رشت؟
_اون طور که فرج می گفت هفته دیگه،شب جمعه پرواز دارن.ما چهارشنبه حرکت می کنیم.منصور درست یک هفته فرصت داری تا به کارهای عقب افتاده ات برسی.
**************
دستم رو،روی نقشه گذاشتم و گفتم:
_مهندس پرتو به نظر من اگر شما جای اتاق خواب ها رو با سالن عوض کنید،چون اون وقت این قسمت هم به سالن اضافه می شه.در اون صورت هم نور کافیه،هم دلبازتره،درست نمی گم مهندس پناهی؟
آرش متفکرانه نگاهی به نقشه انداخت و گفت:
_من فکر می کنم...
زنگ تلفن باعث شد آرش سکوتکنه چون من به تلفن نزدیک تربودم گوشی رو برداشتم.صدای خانم جعفری توی گوشم پیچید که گفت:
_خانم دوستی پشت خط هستن،وصل کنم؟
_بله لطفا.
_سلام تمنا ،خوبی؟
_ممنون،چه خبر؟
_بچه ها قرار گذاشتن جمعه بریمپیست،فرزان ازم خواست که زنگ بزنم و ببینم تو و آرش هم می آیین.
_حالا چه عجله ای بود،شب حرف می زدیم.
_خودت خوب می دونی که طاقت نمی آوردم تا شب صبر کنم.به آرش هم بگو یادت نره.
_گوشی،خودش اینجاست.بذار ازش بپرسم.
دستم رو روی دهنی گوشی گذاشتم و گفتم:
_مهندس پناهی،بچه های نشریه برای جمعه قرار پیست گذاشتن.آقای کاظمی می خواستن ببینن شما هم می آیین.
آرش یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
_می آم،برای جمعه برنامه خاصی ندارم.امیر چی؟اونم می آد؟
_الو نگین ،آقای پناهی می پرسنامیر هم می آد؟
_هنوز چیزی بهش نگفتم اول به تو زنگ زدم.
رو به آرش کردم و گفتم:
_هنوز چیزی بهش نگفته.
در جوابم گفت:
_به نگین سلام برسونید و بگید من خودم شب با امیر و فرزان صحبت می کنم.
نگین بعد از گرفتن جواب گوشی رو قطع کرد و من آرش هم دوباره برگشتیم سر نقشه،مهندس پرتو رو کرد به ما و گفت:
_یعنی شما و خانم مهندس برای جمعه برنامه دارید،خوش بگذره.
_پرتو جان تو هم اگه بخواهی،می تونی با ما بیایی.طبیعت خداست احتیج به دعوت نداره.خوشحال می شیم اگه همراهمون باشی.
_حتما در کنار شما خوش می گذره،حالا کی و کجا می رید؟
_آرش در جوابش لبخندی زد و گفت:
_هروقت مشخص شد،بهت خبر میدم.
**********
_خانم خوش خواب قصد ندارن بیدار شن؟
_ نگین اذیت نکن خوابم می آد.
_اذیت چیه،پاشو دیرمون شد.
_کجا دیر شد،هوا که هنوز روشن نشده.تازه از الان که خیلی زوده برم شرکت.
_کی گفت بری شرکت،یادت رفته قراره بریم پیست.بیدار میشی یا با یه لیوان آب خدمتت برسم.
_لازم نکرده بیدار شدم.
خواب آلود بیدار شدم و دستی به موهام کشیدم و از اون آشفتگی بازارش کم کردم. نگین دست بهکمر و ایستاده و نگاهم می کرد،بالاخره هم طاقت نیاورد و گفت:
_پرنسس افتخار همراهی نمی دن؟
_ده دقیقه دیگه آماده ام.تو هم برو به کارت برس.
_یادت نره سر ده دقیقه...نرم،دوباره بگیری بخوابی.صبحونه هم حاضره.
_اشتها ندارم اما اگه قهوه باشه یه فنجون می خورم.
_قهوه نداریم اما چایی آماده است.
برای اینکه نگین دست از سرم برداره کله ام رو تکون دادم.
یک اورکت سفید همراه با شلوار کتان شیری پوشیدم و به جای روسری از کلاه و شال استفاده کردم.وقتی توی آینه نگاهی انداختم،همه چیز خوب بود.قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یک دست لباس اضافه برای خودم گذاشتم چون تجربه بارها به من ثابت کرده بود که به همراه نگین لباس اضافه خالی از فایده نیست.
_ تمنا،آرش اومده دنبالمون زود باش.
وارد آشپزخونه شدم و با صدای بلند گفتم:
_صبح به خیر.
امیر با شنیدن صدام لقمه رو که داشت به طرف دهانش می برد و در بین راه برگردوند و نگاه خیره اش رو بهم دوخت. نگین لیوان چایی رو به دستم داد و گفت:
_گمونم که امروز توی پیست کشت و کشتار راه می افته.آخه با این کارایی تو کردی باعث می شی هوش و حواس از سر ملت بپرهو دست و پاشون بشکنه.
به امیر نگاه کردم باز هم روی پیشانیش گره بود.اصلا دوست نداشتم تا بریم و برگردیم اخم و قهرش رو تحمل کنم به خاطر همین بهش گفتم:
_اگه بد برم لباسام رو عوض کنم،قبلا هر وقت با سهیل و پیتر می رفتیم اسکی تقریبا همینطوری لباس می پوشیدم.نمی دونم هرچی باشه اینجا ایرانه،اگه به نظرت ناجور میاد برم یه چیز دیگه بپوشم.
قبل از اینکه امیر چیزی بگه، نگین پیش دستی کرد و گفت:
_نه نمی خواد،کی گفته بده. امیر خودش هم خوب می دونه که آدم خوشگل اگه گونی هم بپوشه،قشنگ می شه و بهش می آد.تقصیر تو چیه.
امیر به سردی گفت:
_آرش پایین منتظره،زودتر بیایید.
بعد بدون حرف دیگه ای گذاشت ورفت.من هم سریع چایی ام رو سر کشیدم و نگین هم آشپزخونه رو مرتب کرد و بعد هردو با هم رفتیم بیرون،توی ماشین امیر پشت رل نشسته بود و آرش در کنارش،من و نگین هم عقب نشستیم.سر قرار که رسیدیم،هوا تاریک بود.فرزان و چندتایی از همکارای نگین زودتر از ما رسیده بودن، نگین بالاخره طاقت نیاورد وگفت:
_ امیر باز چی شده که تو لبی!
بقیه حرف نگین با دیدن چشم غرهامیر ،در دهانش متوقف شد و بیروننیومد.البته بعد از مدتی دوباره نگین بی حوصله و شاکی گفت:
_نخواستم جوابم رو بدی اما لااقل اون ضبط رو روشن کن،بابا خوابمون گرفت مثلا دلمون خوشه امدیم تفریح.
با دیدن ماشین مهندس پرتو گفتم:
_خورشید خانم اومد،به زودی ابرها کنار می ره و اخمهای تو هم رفته باز می شه.
نگین با چشمانی متعجب و گرد شده نگاهم کرد.با چشم و ابرو به ماشینی که کنارمون توقف کرده بود اشاره کردم.با دیدن خانم جعفری در کنار مهندس پرتو گفت:
_اَه،کی این ایکبیری رو دعوت کرده؟ تمنا نکنه کار تو بوده؟
_من غلط کنم و شکر بخورم اگه...
دنبال حرفم رو نگفتم و به آرش نگاه کردم،قیافه اش چه بامزه شده بود.همگی داشتیم سعی می کردیم این وسط یه مقصر پیدا کنیم و اومدن این فاجعه رو بندازیم گردنش که آرش شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اینجوری منو نگاه نکنید چون کار من نیست،شایدم کار مهندس پرتو باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#27
Posted: 3 Nov 2012 16:10
با ضربه ای که فرزان به شیشه ماشین زد،آرش شیشه رو پایین کشید و فرزان گفت:
_کسانی که قرار بودن بیان،همگی اومدن.شما که منتظر کسی نیستید؟
وقتی جواب منفی ما رو شنید،همگیحرکت کردیم.با دیدن خانم جعفریمطمئن شدم که خوشی این سفر به من حروم می شه.خودمم نمی دونستم که چرا انقدر نسبت بهش حساس شده بودم.خدایا توی شرکت کم بود،حالا یه روز تعطیل که می خواستم یه کم راحت باشم مثل آینه دق روبه روم سبز شده بود.
اینجوری نمی شه،باید با آرش حرف بزنم اما چی بهش بگم.آخه دختره احمق،آرش نمی گه اون به تو چی کارداره باهات چی کار داره در ضمن کارش رو همکه توی شرکت خوب انجام می ده تازه دلیل نمی شه که به خاطر یه احساس،مردم رو از کار بیکار کنی.با کشیدن یه نفس عمیق سعی کردم فکرهای ناجور رو از سرم دور کنم.شیشه ماشین روبخار گرفته بود،با انگشتم پاکش کردم.هوا داشت روشن می شدوبا آهنگ غمگینی که امیر گذاشته بود بیشتر دلم گرفت.به نگین نگاه کردم،خوش به حالش چه راحت خوابیده بود.خواستم از پنجره بیرون رو نگاه کنم که دیدم امیر ازآینه ماشین نگاهم می کنه،قلبم لرزید و به یکباره فرو ریخت و ضربانش به هزار رسید.چشمم رو بستم.نگاهش قلبم رو سوراخ کرد و باعث شد که دچار تنگی نفسبشم،دیگه جرات باز کردن چشمام رو نداشتم.آخه تا به حال نگاه امیر رو اینجور سوزان ندیده بودم،گرم بود و عمیق ازش انرژی ساطع می شد.
_ تمنا خوابی،رسیدیم.
چشمام رو باز کردم،توی ماشین تنها بودم.اون بیرون همه مشغول احوالپرسی بودن،با نیرویی که از نگاه امیر گرفته بودم پیاده شدمو به ماشین تکیه دادم.آقایون تیوپ های بزرگی رو از صندوق عقب ماشین ها بیرون آوردن و مشغول باد زدن به آن ها شدن.تمام کارها و حرکاتشون برام عجیب بود و عجیب تر اینکه کسی با خودش چوب اسکی به همراه نیاورده بود.آهسته از نگینپرسیدم:
_این ها رو می خوان چی کار؟
_برای سواری!
_سواری؟!
_الان خودت می بینی،عجله نکن.نمی دونی چقدر مزه می ده.
بچه ها کنار هم دیگر در چند گروه بالا می رفتن،من و نگین هم در کناربقیه بودیم. نگین سربه سر همه می گذاشت و مهرداد که عکاس نشریه بود از وقتی که راه افتاده بودیم،مرتب عکس می گرفت.بالای کوه که رسیدم بچهها به نوبت و چند نفر،چند نفر سوار تیوب ها می شدن و سر می خوردن اما من هیچ جوره تسلیم اصرارهای بیش از حد نگین و سحر نشدم و بهشون گفتم که دست و پاهام رو دوست دارم و البتهاز سر خوردن و دیدن سر خوشی و خوشحالی اونا لذت می بردم.تا اینکه تیوپی که خانم جعفری سوارش شده بود وارونه شد و اونو به زمین زد،البته طبق معمول شانس آورد که امیر اونجا بود و مانع از افتادن هر اتفاق دیگه ای شدو اونو از زمین بلند کرد.طوری خودش رو به امیر آویزون کرده بود و ازش کنده نمی شد که آدم فکر می کرد با چسب دوقولو اونا رو بهم چسبوندن.
بیشتر از این طاقت دیدن اون صحنه رو نداشتم،در حالی که گر گرفته بودم و احساس خفگی می کردم پشتم رو به اونا کردم.خدایا چرا من به کارهای امیر حساس شده بودم،کافی بود کوچکترین خطاییاز امیر سر می زد تا باعث انفجار من می شد.
صدای نگین رو کنار گوشم شنیدمکه گفت:
_این دختره دیگه داره شورش رو در می آره.
_کی و می گی؟
_تو خودت رو زدی به کوچه علیچپ یا داری برای من فیلم بازیمی کنی! تمنا می خوای وانمود کنی که هیچی ندیدی.وا...اگه آدم کورم بود این صحنه از زیر چشمشدر نمی رفت.به خدا من که از آرش تعجب می کنم،چطور یه همچین کسی رو به عنوان منشی تو دفترش راه می ده.
_حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟
_ تمنا من خودم رنگرزم اون وقت تو می خوای منو رنگ کنی فکر کردی می تونی با این مسخره بازی ها منو فریب بدی.با خودت روراست باش،تو به امیر علاقه داری و اون برات مهمه البته حقم داری هرچی باشه زنشی.
گلوله برفی که به من و نگین خورد باعث شد تا نگین حرفش رو نیمه کاره رها کنه،هر دو زیر رگبار گلوله ها گیر افتاده و از هر طرف مورد شلیک قرار گرفته بودیم.مجبور شدم بادت صورتم رو بپوشنم تا از شدت ضربه در امان باشم.
_تسلیم بابا،گفتم تسلیمم،آخه بی انصافا چند نفر به یک نفر!
بعد از اینکه بارش گلوله های برف به سمت ما قطع شد.آروم و با احتیاط عینک رو از روی چشمم برداشتم و قطرات برف و آبی که روش بود پاک کردم.
_بابا کلاست منو کشته!جمع کن این سوسول بازی رو،با خودش عینک آورده.
_آخه سفیدی برف چشمم رو می زنه.
نگین نگاهی به من و بعد نگاهی به بقیه کرد و گفت:
_کارمندای بدبخت،برای چی منو می زنید.ضعیف گیر آوردید،اگه خیلی ادعاتون می شه این حقه فرزانه که ترور بشه.حالا حقشه که انتقام بدخلقیشو همین جا ازش بگیریم،هرکی موافقه حمله.
بعد خودش زودتر از همه چند تا گلوله برف رو به طرف فرزان پرتاب کرد.
به فرزان بی نوا نگاه کردم،مثلمادر مرده ها یکجا خشکش زده بود. نگین محکم تکونم داد و گفت:
_چرا ایستادی بزن دیگه،نترس چلاق نمی شی.آه اون کسی رو نمی گیره.
_آخه من که با اون دشمنی ندارم.
_همین که من دارم کافیه،به من کمک کن.
بی اعتنا به جلز و ولز کردن نگین،سری تکان دادم و گفتم:
_من دارم می رم کافی شاپ چایی بخورم.
اما وقتی چشمم به پشت ساختمان کافی شاپ افتاد از رفتن به داخلش پشیمون شدم.تپه ای بود بسیار زیبا و دنج که افراد زیادیدر دامنه اون به بازی و تفریح مشغول بودن.جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم که فلاش دوربین تمرکزم و بهم زد،مهرداد دوربین به دست مقابلم ایستاده بودلبخند عذرخواهانه ای زد و گفت:
_ببخشید،اما حیفم اومد از این ژستیکه گرفتی عکس نگیرم.خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
_شما نمی خوایید لحظه ای هم از دوربینتون جدا بشید،درسته؟
مهرداد با افتخار به دوربینش نگاه کرد و گفت:
_من حتی شب ها هم با اون میخوابم.
وقتی چشمان گرد شده من و دید،خندید و گفت:
_کنار تختم می ذارم و اونقدر نگاهش می کنم تا خوابم ببره.بیشتر از این مزاحمتون نمی شم،می رم تا باخودتون حسابی خلوت کنید.
این بار به جای نگاه کردن به مردم به تپه بلندی که در دامنش بودیم،چشم دوختم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#28
Posted: 3 Nov 2012 16:12
_دختر معلوم هست تو کجایی؟اگهمهرداد رو نمی دیدم،معلوم نبود تاکی باید دنبالت می گشتم.
_نمی دونم جایی هست که بتونماز دست تو در آرامش باشم.
نگین کنارم نشست و گفت:
_سلیقه ات همچینم بد نیست،عجب جای قشنگیه.حالا داشتی چی کار می کردی؟
_تماشا.
_اِ...زحمت کشیدی.اگه تو خونه پای تلویزون هم نشسته بودی می تونستی این چیزا رو ببینی پس دیگه لازم نبود اینقدر به خودت فشار بیاری و صبح زود بلند بشی.
_داشتم فکر می کردم چه خوب می شه روی قله کوه،یه کلبه کوچیک و جمع و جور داشتم.فکرش هم حتی لذت بخشه،تو اینطور فکر نمی کنی؟
_آره،مخصوصا توی این سرما،حتما شبها توی کلبه ات یخ می زدی.وای چه رمانتیک می شد،ما هم در عوض یه مجسمه یخی خوشگلداشتیم.
نگین به زور خودش رو در کنارم جا کرد و گفت:
_ تمنا ....راستش می خواستم بگمیعنی می خواستم بدونم،تو...تو، امیر ر دوست داری؟نگو نه که،خوب می دونم چه احساسی نسبت بهش داری.پس چرا سعی داری خودترو گول بزنی و یه جوری وانمود کنی که اون اصلا برات مهم نیست.خلاف شرع نمی کنی که می ترسی کسی بفهمه،اون شوهرته...
مثل فنر از جا پریدم و حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_نه...نه،این دروغه...من دوستش ندارم...من اصلا نباید کسی رو دوست داشته باشم.اون از پدرم،دیدی با اینکه دوستش داشتم چه بلایی سرم آورد و بعد هم مادرم که عاشقانه می پرستیدمش رهام کرد و رفت. امیر ،نه دیگه اون نه،من هیچ حقی نسبت به اونندارم،بین ما هیچی نبوده به جز یه قرارداد رسمی.تازه اون با لطفی که در حقم کرد منو از دردسر نجات داد.پس حق داره که از روی علاقه و به میل خودش، دخترمورد علاقه اش رو انتخاب کنه.فکرمی کنی من براش مهمم،منی کهدختر یک معتاد دائم الخمر و قمار بازم،دختر یک زن خودخواه.من نمیذارم ناجی من چنین ظلمی به خودش کنه همون یکبار هم برای تمام عمرم کافیه.
_این کجاش ظلمه!دوست داشتن حق طبیعی توئه،تا کی می خوای به جرم دیگران خودت رو محکوم کنی.پس کی می خوای مثل آدم زندگی کنی؟
_اونا دیگران نیستند بلکه از هر کسی نسبت به من نزدیکترند.نمی تونم در حالی که خودم دارم نابود می شم امیر رو هم به نابودی بکشم برای همین دور قلبم رو یه سیم خاردار کشیدم و زندانیش کردم.تنها آرزم اینه که خوشبخت بشه و در این راه بهترینکاری که می تونم براش انجام بدم خارج شدن از زندگیشه.
_ امیر دوستت داره،تو که نمی تونی به جای اون هم تصمیم بگیری.
_به خاطر علاقه ای که بهش دارم،اجازه نمی دم که بهم علاقه مند بشه.خودم با این دستام ریشه این علاقه رو در قلبش ی سوزونم.تو...تو هم باید قول بدی که چیزی بهش نگی،قسم بخور.
_باشه قول می دم تازمانی که خودت نخوای چیزی بهش نگم چون تا زمانی که خودت نخواهی عشق رو توی وجودت باور کنی،گفتن من به امیر سودی نداره.
_خانم ها چای داغ میل ندارن؟
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و سرم رو به سمت آرش بالا گرفتم.صدای نگین رو شنیدم که گفت:
_نه،انگار واقعا نمی شه از دست شما آقایون جایی مخفی شد،زود می آیید آدم رو پیدا می کنید.
آرش لیوان یکبار مصرف رو به دست نگین دادو گفت:
_همکارتون نشونی اینجا رو به ما داد.وگرنه ما همچین هم توی نخ شما خانم ها نبودیم،مگه نه امیر .
با شنیدن اسم امیر فهمیدم اون هم همراه آرش اومده.احتمالا پشت سرم ایستاده بوده برای همین ندیدمش. امیر رو به روم قرار گرفت و لیوان اضافی روکه به همراه داشت به من تعارف کرد.نگاهش کردم باز هم میخ شده بود تو صورتم،حتما فهمیدهکه دوباره آبغوره گرفتم.
_چیزی شده؟
با پشت دستم بینی ام رو لمس کردم و گفتم:
_نه مگه قراره چیزی شده باشه.
_وای این چایی یا آب زیپو!
امیر همانطور که نگاهش به صورتم بود،در جواب نگین گفت:
_خیلی وقت بود که دنبالتون می گشتیم.
_ تمنا جون،بهتره سریع تر نوش جان کنی تا زحمت آقایون هدرنشه.به اندازه کافی سرد شده،به جای آب یخ بخورش.
نگین راست می گفت،چایی گرما ومزه اش رو از دست داده بود.امیر و آرش جلو تر از ما روی تپه ایستاده بودن برای همین راحت به تماشای امیر مشغول شدم،از پشت سرش می تونستم رعنایی قامتش روببینم. نگین آهسته در گوشم زمزمهکرد:
_بهتر نیست،همین حالا هردوی اونا رو به پایین هول بدیم تا دیگه جرات نکنن حریم آرامش کسی رو بشکنن.
با خنده گفتم:
_نه بابا،جانی هم بودی و ما خبر نداشتیم.
_وقتی پای دفاع از حقوقم در بین باشه،سر به نیست کردنم حرف نداره.
امیر به طرف مابرگشت و گفت:
_پاشید بریم رستوران،فکر نکنم با این جماعتی که اینجا جمعند تا یک ساعت دیگه چیزی برای خوردن پیدا بشه.
نگین که داشت برف های لباسش رو می تکوند گفت:
_با این حساب یکی باید بره دنبال بقیه بچه ها.
آرش که جلوتر از همه بود گفت:
_ما داشتیم دنبال شما می گشتیم فرزان و بقیه رفتن طرف رستوران.
وقتی رسیدیم که بچه ها چندتایی از میزها رو اشغال کرده بودن،فرزان هم به سلیقه خودش مجبور شده بود برامون غذا سفارش بده.فرزان،آرش،امیر و نگین و من سر یه میز نشستیم. نگین در حین غذا خوردن یک نفس و پشت سر هم هی از رفتار فرزان انتقاد می کرد،در بعضی موارد هم به تقلیدصدا و اداهاش می پرداخت،خود فرزان که از شدت خنده ریسه رفته و حسابی سرخ شده بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#29
Posted: 3 Nov 2012 16:13
با دیده شدن آثار خستگی در صورت همسفران آهنگ بازگشت به خونه نواخته شد،همگی آروم و با احتیاط از کوه پایین اومدیم.آخرین نفری که از کوه پایین می اومد من بودم،آهسته و آروم قدمام رو از اون مسیر لغزنده برمی داشتم.در طول مسیر نگین مرتب به عقب برمی گشت و با من حرف می زد.به خاطر اینکه فکر نکنه به حرفاش گوش نمی دم،چشمام رو به صورتش دوخته بودم و هرچند دقیقه یکبار سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون می دادم و این کار باعث پرت شدن حواسم می شد ولی مگه نگین کوتاه می اومدو دست بردار بود،پاک حواسم رو بهم ریخته بود که یکدفعه احساسکردم بین زمین و آسمونم،آخ چه درد عمیقی رو در پشت سرم احساس کردم و دنیا کم کم مقابل چشمام تار شد.تا مدتی فقط صدا می شنیدم اما نمی توانستم تشخیص بدم.ابتدا دستی رو زیر سرم احساس کردم و بعد دستی دیگه رو زیر پاهام و به یکباره از زمین کنده شدم.وقتی به سختی چشمام رو باز کردم،فک بهم فشرده و چهره درهم امیر رو دیدم.از اینکه بین بازوهاش بودم و توسط اون به پایین حمل می شدم عرق شرمی رو که از مهره های پشت کمرم سرازیر بود حس کردم.آروم و آهسته گفتم:
_بذارم رمین.
نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه.
با سرم جوابش رو دادم.گفت:
_می تونی پاهات رو تکون بدی؟دستات رو چطور؟
_آره،بیقه راه رو خودم میام.
_خودت داشتی می اومدی که اینطوری شدی.
وقتی بی قراریم رودید آروم پاهام رو ،روی زمین گذاشت و گفت:
_اگه نمی تونی و درد داری بگو.
_نه،حالم خوبه.
سعی می کردم دیگه امیر رو نگاه نکنم.به کمک نگین بقیه راه روبه آهستگی طی کردم.در ماشین رو باز کردم و روی صندلی عقب نشستم و تکیه ام رو به پشتی صندلی دادم و چشمام رو بستم. نگین صدام کرد و گفت:
_بچه ها دارن چایی می خورن می خوایی یکی هم برای تو بگیرم؟
_آره،ممنون می شم.
با رفتن نگین دوباره چشمام رو بستم،سرم از شدت درد تیر می کشید.
_بفرمایید چایی خانم مهندس.
چشمام رو باز کردم،خانم جعفری روکه لیوان چایی رو به سمتم گرفته بود روبه روی خودم دیدم و لبخندی بهش زدم.نمی دونم شایدمنزدم،یا شاید تصور کردم که لبخند به لب دارم.به هرحال چایی رو ازش گرفتم.
_بخورید که حسابی توی این سرما می چسبه...حالتون چطوره؟جایی تون که درد نمی کنه...معلومه آقای دوستی خیلی بهتون علاقه دارن.با هم نسبتی دارین؟
خانم جعفری رو به روی من بود و نمی تونست نگین رو که پشت سرش ایستاده بود رو ببینه. نگین که همه حرفاش رو شنیده بود به جای من جوابش رو داد و گفت:
_معلومه چه نسبتی نزدیکتر از اینکه همسرشه،خب طبیعیه که آدم به همسرش علاقمند باشه و براش احساس نگرانی کنه.
طفلکی خانم جعفری اگه فرصت داشت حتما دو تا شاخ از شدت تعجب بالای سرش سبز می شد.خدا خفه ات نکنه نگین ،ببینچه جوری زدی تو پرش که همه اش یه جا ریخت.
می شد شک و تردید رو تو نگاهش دید.حتما فکر می کرد نگین سر به سرش می ذاره.بالاخره هم طاقت نیاورد و گفت:
_من نمی دونستم...آخه هیچ وقت ندیدم که مثل زن و شوهر ها با همبرخورد کنن!
نگین پرید وسط حرف و گفت:
_مگه زن و شوهرها چطوری رفتار می کنن.تازه چه دلیل داشته که تمنا اون همه ناز و نعمت رودر سوئد رها کنه و به ایران برگرده.من که می گم دلیلش عشقبه همسرشه...آخه می دونی خانم جعفری عزیز،خانواده ما و تمنا رابطهخیلی نزدیکی با هم دیگه داشتن برای همین هم وقتی تمنا به دنیا اومد،اونو به اسم امیر ناف بر کردن.قدیمی ها یه چیزی می دونستن که بچه هاشون رو به نامهمدیگه می زدن.آخه اینطوری تکلیف آدم از همون قنداق مشخصه و می دونه بزرگ که بشه باید عاشق کی بشه و باهاش ازدواج کنه.نه اینکه در به در دنبال جفتش باشه و سالهای جوونش رو حروم کنه،مثل من و شما که باید حالا،حالاها چشم به در بدوزیم که بالاخره یکی پیداش بشه و ما رو از ترشیدگی نجاتمون بده.
خانم جعفری که بدجوری از کنایه نگین دردش اومده بود گفت:
_شما که یه همچین خانواده دوراندیشی داشتین پس چرا ازهمون اول برای شما هم یه نفر رو پیدا نکردن.شایدم قصد داشتن اینکار روبکنن ولی خانواده طرف فرار رو برقرار ترجیح دادن و شما هم در تهدید به ترشیدگی قرار گرفتین!
نگین پوزخندی زدو گفت:
_منظورم خودم نبود،آخه بیست و چهار سال سنی نیست که آدم بهخواد ترشیده بشه.اون زمانی که من به دنیا اومدم نسل پسرها برای یه مدتی منقرض شده بوده حالا هم ازشدت فراوونی انتخاب برام مشکل شده.
_امیدوارم هرچه زودتر از این سردرگمی نجات پیدا کنید.
بعدبا عصبانیت از ما دور شد.با نگاهم دور شدنش رو دنبال کردم و به نگین گفتم:
_چرا این حرفها رو بهش زدی؟
_مگه دروغ گفتم،تازه حقش بود.اینطوری بهتره،از این به بعد می فهمه که نباید پا توکفش امیر کنه.دختر پررو و ترشیده،فکرکرده می ذارم این داداش احمق و ساده منو اغفال کنه،کور خونده.....ولی خودمون عجب حالشو گرفتم،جیگرم حال اومد.
به همان ترتیبی که اومده بودیم برای برگشت در ماشین ها جا گرفتیم.چشمان نگران امیر که از آینه جلو نگاهم می کرد،باعث شدتا قلبم دوباره سوراخ بشه.برای همین چشمام رو بستم تا بیشتر از این دیگه قلبم رو نبازم.با کم شدن صدای ضبط ماشین،صدای اعتراض نگین بلند شد.
_برای چی کمش کردی،زورت به اون رسیده.
صدای امیر رو شنیدم که گفت:
_مگه نمی بینی تمنا خوابیده.می گم بهتر نیست ببریمش یه عکس از سرش بندازنآخه بدجوری زمین خورده،خودم امشب مراقبشم.راستی آرش،من از اونیکی پاک تعجب کردم.
_چرا؟چی شده؟
_ببینم تو با این اخلاق و شخصیتی که داری چطوری با خانمجعفری کنار می آی.آخه این چه منشی ای که تو استخدام کردی!
صدای خنده آرش بلند شد و همونطوری که می خندیدگفت:
_تو چرا انقدر با این دختردشمنی،ازهمون اول که دیدیش ازش ایراد گرفتی.
_من دشمنی باهاش ندارم اما تا دلت بخواد پر از ایراده،می خواهیبرات یکی یکیشون روبشمارم.اصلا من و باش که به فکر پرستیژ شرکت تو هستم.از من گفتن و از تو نشنیدن،آخرش ابروی شرکتت رو میبره.هر چی باشه ما خانم ها بهتر از شماها همجنسامون رو می شناسیم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#30
Posted: 3 Nov 2012 16:19
قسمت ششم
روزها از پی هم می اومدنو می رفتنو ما هرکدوم غرق در کارهای خودمون بودیم. آرش پروژه های بزرگ می گرفت و برای همین من مجبوربودم اغلب بیشتر شب ها،کارهای شرکت روبا خودم به خونه بیارم و این باعث شده بود تا کمتر به گذشته فکر کنم.توی این مدت چندین بار از عمو منصور خواستم که اجازه بده تا مستقل زندگی کنم ولی اون هربارمحکم تر از قبل جواب منفی بهم میداد.یکی ازهمین روزها توی اتاق کنفرانس با آرش ومهندس کاظمی داشتیم روی پروژهیه شهرک کار می کردیم که صدای فریادی از سالن اومدو هر سه ما رو به اونجا کشوند،خانم جعفری و مهندس پرتوداشتن به شدت باهم مشاجره می کردن.
خانم جعفری مرتب فریاد می زد و می گفت:
_تو باید هرچه زودتر تکلیف منوروشن کنی.
مهندس هم در جوابش می گفت:
_تکلیف چی رو من که به تو هیچ قولی نداده بودم.
آرش که اوضاع رو اینطوری دید،سرشون داد زد و گفت:
_ساکت شید با هردوتونم،من اینجاآبرو دارم.حالا هردوتون بیایید توی اتاقم.
تا به حال آرش رو اینطوری عصبانی ندیده بودم.نگاهی به من و مهندس کاظمی کرد و گفت:
_شما ادامه بدید تا من بیام.
به اتاق کنفرانس برگشتیم اما چه فایده که رشته کار از دستمون خارجشده بود.مهندس کاظمی که مردی دنیا دیده بود،باتاسف سری تکان داد و گفت:
_فکرمی کردم که یه روزی کار به اینجا بکشه.چندبار هم بهپناهی گفتم این دختره به درد کار ما نمی خوره اما امان ازکمرویی این پسره که مراعات همه رومی کنه.البته مهندس پرتو هم کم سروگوشش نمی جنبه.
وقتی نگاه متعجب و سردرگمم رودید،پوزخندی زد و ادامه داد:
_زیاد فکرتون رو مشغول نکنید،بهتره به کارمون ادمه بدیم.
شونه ام رو بالا انداختم و به کارم مشغول شدم.بعد از گذشت چند ساعت،سرانجام کار
تموم شد و با گفتن آخیش،روی صندلی لم دادم.
مهندس کاظمی لبخند ملایمی زد و گفت:
_حسابی خسته شدین.بذارین به آقاجمال بگم برامون قوه بیاره.
وقتی تنها شدم،نقشه ای رو که برای اون یه تیکه زمین کشیده بودم روی میز باز کردم و نگاهی دوباره به اون انداختم.
_ببخشید که دیر شد.آقا جمال نبود،خودم قهوه درست کردم.
_خواهش می کنم...مهندس می شهیه نگاهی به این نقشه بندازید.
_نقشه کجاست؟
_برای اون ملکی که با مهندس پناهی رفتیم و دیدیم،خونه کلنگی که بهم ارث رسیده.
مهندس کاظمی سری تکونداد و نگاهی دقیق به نقشه انداخت.بعداز توضیحات من روی نقشه،لبخندی زد و گفت:
_اگه ساخته بشه،کاری عالی از آب در میاد.از حالا گفته باشم خودم مشتری یکی از واحدهاش هستم.
وقتی آرش وارد اتاق شد،کلافه و پریشون بود.هردوی ما نگاه پرسشگرمون رو به صورتش دوختیم و منتظر شدیم تا حرفی بزنه.آرش بدون اینکه بگه چی شده از ما خواست تا بقیه کار روانجام بدیم.مهندس کاظمی نقشهرو نشون داد و گفت:
_ما کار رو تموم کردیم.شما چی کار کردین؟
_من هم تموم کردم و عذرهردوشون رو خواستم.راستش تقصیر خودمه،نباید دست دست می کردم و مدتها قبل از این آبروریزی باید این کارو می کردم.البته متاسفانه یه مدت فشار کار این دو نفر روی ماست تابتونیم یه منشی استخدام کنیم.
از فردای اون روز،با هجوم جویندگان کار آسایش هم از ما سلب شد.یا تلفن زنگ می خورد یا مراجعه کننده داشتیم تا اینکه آرش از بین آنها،خانم نور بخش که دختر خیلی خوبی هم بود انتخاب کرد.صنم مورد تائید همه ما بود و من در کنارش احساس راحتی می کردم.چند روز بیشتر از استخدامش توی شرکت نگذشته بود و تویاتاقم داشتم روی نقشه ای که آرش ازم خواسته بود کار می کردم اما چون کارم درست پیش نمی رفت حسابی کلافه شده بودم.همان لحظه تقه ای به در خورد و صنم وارد اتاقم شد و گفت:
_خانم مهندس چیپس می خورید؟
عینکم رو،روی سرم قرار دادم و گفتم:
_آره فقط به شرطی که ساده باشه.
_ساده اس چون خودم هم ساده اش روترجیح می دم.
یه پر برداشتم و دوباره نگاهم رو به نقشه روی میز دوختم.صنم نگاهی دقیق به نقشه کرد و گفت:
_خانم مهندس بهتر نیست حمام رو از این اتاق خواب حذف کنید و داخل اون یکی اتاق خواب بذارید چون کنار سرویس بهداشتی از یه هواکش استفاده می شه.
بشکنی زدم و گفتم:
_آفرین،همینه اما چرا به فکر خودم نرسید.ببینم مگه تو از نقشه های ساختمانی هم سر در می آری؟
_من،فوق دیپلم نقشه کشی دارم.
_اما مهندس پناهی حرفی دراین مورد به من نزد.
_آخه ایشون هم نمی دونند چون موقع گزینش فقط گفتم،فوق دیپلم دارم.
مشغول خوردن بقیه چیپس بودیم که صدای تلفن باعث شد تا صنم به پشت میزش برگرده. بعدازظهر،مهندس کاظمی و آرش که برای سرکشی رفته بودن برگشتن شرکت،برای نشون دادنکارم نقشه به دست به اتاق آرش رفتم.بعد از اینکه چندبار نگاهش کرد،سری تکون داد و گفت:
_خوبه.
_آرش می دونی چه کسی کمکم کرد؟
_نه.
_خانم نوربخش....تو خبرداشتی کهفوق دیپلم نقشه کشی ساختمان داره؟
_نه،خودش که چیزی نگفته بود من هم که علم غیب نداشتم.البته می دیدم به بعضی از کارهای کامپیوتری وارده.
_ آرش چیزی شده؟تازگی ها خیلیگرفته ای!
به نقطه نامعلومی به روی میز خیره شد و گفت:
_نه....راستی امیر تماس گرفت و گفت که با نگین میان دنبالت،منتظرشون باشی.
_باید هرچه زودتر به فکر خرید یه ماشین باشم چون اینجوری یا مزاحم شما هستم یا امیر .
_برای من که هیچ زحمت و مزاحمتی ندارید....چه حلال زاده،صداشون داره میاد.
در باز شد و نگین و امیر با هم وارد شدن. نگین از روی سرخوشی خنده ای کرد وگفت:
_ آرش می بینم که به حرفم گوش کردی و دست به تحول زدی.
آرش اشاره ای به بیرون کرد و گفت:
_یعنی می خوای بگی تو خبر نداشتی.
_نه کی باید به من می گفت،ازاین امیر و تمنا به آدم خیری نمیرسه.
چشم غره ای به نگین رفتم و گفتم:
_من عادت ندارم اتفاقات محل کارمرو جایی مطرح کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...