ارسالها: 2557
#41
Posted: 3 Nov 2012 16:59
_باشه،یه لحظه صبر کن.
رو به نگین کردم و گفتم:
_می شه تو لابی منتظرم بمونین.من می خوام پیتر رو تا اتاقش همراهی کنم.
امیر خصمانه نگاهم کرد و گفت:
_اگه کارتون طول می کشه ما میتونیم بریم و صبح برگردیم.فکر کنم شا به خداحافظی پرحرارتی نیاز دارید.
با بغض گفتم:
_احمق نباش،فقط قراره یه امانتیرو تحویل بده.
نگین ضربه ای به بازوی امیر زد و گفت:
_شوخی می کنه،برو ما همینجا منتظرتیم.
به دنبال پیتر وارد آسانسور شدم و گفتم:
_پیت متاسفم که باعث شدم سفرتو ناتمام رها کنی.
پیتر با زدن لبخندی که چین های کنار چشمش رو عمیق تر می کردگفت:
_اوه،این فکر رو نکن.قبلا هم بهت گفته بودم فقط به خاطر این به ایران اومده بودم تا جواب تو رو بشنوم.من باید از تو معذرت بخوام چون فکر می کنمعلت اختلاف تو با امیر،به خاطر حضور منه.
سرم و پایین انداختم و آهسته گفتم:
_دلم نمی خواد بهت دروغ بگم...راستش آره...می دونی چیه...چطوری بگم،امیر،...خوب امیر همسر منه،البته ما داریم از هم جدا می شیم.
سکوت پیتر باعث شد تا نگاهش کنم،می تونستم به راحتی تعجب رو تو چهره اش ببینم.با این حرف زدنم،مرده شورم رو ببرن،طفلک حسابی شوکه شده.
_تو کی ازدواج کردی؟
_قبل از اینکه به سوئد برم.
پیتر متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
_اون طور که یادمه،گفته بودی اون موقع چهارده سالت بوده.غیرممکنه،آخه مگه می شه تو در این سن ازدواج کرده باشی.
_توی سرزمین من ممکنه.
_فکرش هم وحشتناکه...البته،حتما خیلی بهم علاقمند بودید که اینقدر زود با هم ازدواج کردین اما این رو نمی فهمم که چرا رهاش کردی و به سوئد اومدی!
_ازدواج ما یه جور معامله بود.شایدم یه بازی بچه گانه،نمی دونم.آخه طبق قانون ایرانمن فقط زمانی می تونستم کشورم روترک کنم که ازدواج کرده باشم برای همین به صورت قراردادی با امیرازدواج کردم.قرار بود به محض خروج من از ایران،ما از هم جدا بشیم اما متاسفانه این اتفاق رخ نداد و تا به امروز این قرارداد قوت خودش باقیه.می دونم که حرفام حسابی گیجت کرده و به نظرت ما آدم های عجیبی هستیم برای همین فکر هم نکنم که توضیحات من برات سودی داشته باشه.راستش سهیل از همه چیز خبر داره،شاید اون بتونه توجیهت کنه و جواب سوالاتت رو بده.
_راست می گی،باید سهیل رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
در اتاقش رو باز کرد و گفت:
_نمی آیی داخل؟
_نه،همین جا منتظر می مونم.
رفت و برگشت پیتر چند دقیقه بیشتر طول نکشید.بسته کادویی رو به دستم داد و گفت:
_خیلی دوست داشتم این رو زمانی بهت بدم که از تو پاسخ مثبت شنیده باشم اما مهم نیست،مهماینکه من فقط اینو مخصوص تو خریدم پس باید بدمش به خودت.
_پیت،من نمی تونم.
دستانم رو میون دستان مردونه اش گرفت و گفت:
_این برای توئه،فقط تو،براتآرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم در کشورت و در بین هم وطنات همیشه شاد و موفق باشی.بهتره دیگه بیشتر از این اونا رو منتظر نذاری.
_از هدیه ات ممنون.دلم می خواد همیشه برام یه دوست خوب باقی بمونی.
_به شرطی که تو هم قول بدی اگه روزی به کمکم احتیاج داشتی حتما خبرم کنی.حالا دیگه برو.
تا وقتی که در آسانسور به روم بسته بشه،نگاهم در نگاه پیتر گره خورده بود.با بستن در ماشین،امیر از داخل آیینه نگاهی بهم کرد و گفت:
_اگه خداحافظی پر سوز و گدازتون به پایان رسید،بریم.
اصلا حوصله اش رو نداشتم،جوابش روندادم و سرم رو به سمت پنجره چرخوندم.
پوزخندی زد وگفت:
_سکوت علامت رضایته پس پیش به سوی خونه.تمنا تو هم بقیه آبغوره هاتو نگه دار وقتی رفتی تو رختخوابت بگیرشون.
بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم،به نظرم خیلی خوشحال بود.نگین به طرفم برگشت و گفت:
_حالا چی کارت داشت؟
بدون شکستن سکوتم جعبه کادویی رو به دستش دادم.امیر با دیدنش گفت:
_نه بابا،عجب پرفایده بود این خداحافظی چون علاوه بر ماچ و گریه،طرف کادو هم داده.
نگین جیغ بلندی کشید و گفت:
_وای تمنا،چقدر قشنگه،چه خوش سلیقه!
بعد جعبه جواهر رو بالا گرفت تا بهتر ببینم.نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره سرم رو به پنجره تکیه دادم.
_نگین ولش کن،خانم قهر کردن.یکی دیگه ولش کرده و رفته،اون وقت با ما چپ افتاده!
برگشم تا جوابش را بدهم که نگین پیش دستی کرد و گفت:
_امیر خواهش می کنم ساکت شو.دیگه شورش رو درآوردی،امشب کم حرف نزدی.
_به تو چه،من که با تو نیستم.دارم با تمنا حرف میزنم،ناراحتی گوشاتو بگیر.
.........
پايان قسمت هشتم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#42
Posted: 3 Nov 2012 17:54
قسمت نهم
نگین بغض کرد و گفت:
_پس همین کنار نگه دار،من پیاده می شم.
_عاشق دلخسته تمنا ولش کرده تو براش عزا گرفتی!
از اون امیر اخمو و ساکتی که می شناختم این پرچونگی بعید بود.معلوم نبود امشب سرش به کجا خورده بود.از یه طرف دلم گرفته بود و از طرف دیگه شنیدنحرف های امیر وجودم رو آتیش می زد.سرم رو به صندلی تکیه دادم.سرم درست مثل یه توپ لگد خورده شده بود،داشت منفجر می شد.
_تمنا خوابی،رسیدیم.
با شنیدن صدای نگین چشمام رو باز کردم.خواهر و برادر زل زده بودن به صورتم،خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
_خواب نبودم...
با لبخندی زورکی امیر رو نگاه کردم و گفتم:
_ممنون شب خوبی بود،به زحمت افتادی.باشه برات یه خوشی تلافی کنم.
نگین در حالی که پیاده می شد گفت:
_مجبور نیستی دروغ بگی.راحت باش و بگو که برات شب گندی بود.
_نه نگین،اتفاقا شب پر خاطره ای بود.
_اگه خانم ها تعارفشون تموم شد،پیاده شن.
از خاموش بودن چراغ های خونه میشد فهمید که خاله و عمو هردو خوابن.هرکدوم ساکت و آروم به اتاق هامون رفتیم.
****************
صبح با شنیدن صدای فریاد نگین از خواب بیدار شدم.کمی دراتاقم وقت کشی کردم تا بلکه حرفاشون تموم بشه اما نخیر،انگار نگین قصد کوتاه اومدنو تموم کردن بحث رو نداشت.ازلرزش صدای نگین می تونستم بفهمم که چقدر عصبی است.آخر طاقت نیاوردم چون اگه بیشتراز این صبر می کردم،دیرم می شد.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
_ببخشید که مزاحم شدم.
خاله لبخند مهربونی زد و گفت:
_این چه حرفیه،بیا بشین صبحونه ات رو بخور.
نگین بی توجه به حضور من دوباره صدایش را بلند کرد و گفت:
_شنیدید مامان،این حرف آخرم بود.
_آخه این که نشد،من جرات نمی کنم حرفی به تو بزنم.تا کی نگین...
_تا ابد.
_دختر جون هرکاری وقتی داره،از وقت و زمانش که بگذره دیگه بی مزه می شه.
_خب بشه،مهم نیست.اصلا بهشون بگید،دختر ما می خواد تا ابد مجرد بمونه.
_واه مادر این چه حرفیه،اون وقت نمی گن دخترش یه عیب و ایرادی داره.
_بگین،پسره اسکول،غلط کرده دوباره پا شده شال و کلاه کرده اومده خواستگاری،به بچه آدم یه حرف و یه بار می زنن،وقتی یه بار بهش گفتم نه،یعنی نه.
خاله نگاهی از روی ناچاری به منکرد و گفت:
_تو یه چیزی بهش بگو.من که از بس باهاش سرو کله زدم،زبونم مو درآورد.می بینی تو رو خدا هر کی میاد خواستگاری،ما همین بساط رو داریم.من که دیگهحریفش نیستم،بذار هر کاری می خواد بکنه.اون قدر دست دست کنه که موهاش مثل دندوناش سفید بشه.
در جوابش گفتم:
_آخه خاله جون ازدواج که زورکی نمی شه.نگین هم بالاخره یکی رو پیدا می کنه که باب میلش باشه. اگر هم پیدا نکرد مهم نیست،اتفاقی نمی افته،می تونه تنها زندگی کنه و هیچ وقت ازدواج نکن.اصلا تا آخر عمرش مجرد بمونه.
_بفرما مامان خانم تحویل بگیر این هم از تمنا،شنیدید که چی گفت.تو رو خدا کم سر به سر من بذارید.یه دفعه دیدید زد به سرم و افسار پاره کردم.
خاله اخمی به نگین کرد و گفت:
_حرف مفت نزن...خاله تو هم حرف ها می زنی ها.اینجا ایرانه،سوئدکه نیست...ازدواج کردن یه سن مشخصی داره،مخصوصا برای دخترها.
_وگرنه خدا می دونه که بوی ترشیدگیشون عالم رو برمیداره.
با شنیدن صدای امیر به سمت در برگشتم.امیر حوله اش رو،روی پشتی صندلی گذاشت و گفت:
_چیه باز اول صبحی مادر و دختر،خونه رو روی سرشون گذاشتن.ولش کن مادر من چی کارش داری.شاید از بو و مزه ترشی خوشش میاد.
خاله آهی کشید و گفت:
_تو یکی حرف نزن که من هرچی می کشم از دست تو و خواهرته.آخرش هم منو دق می دید.
امیر صورت خاله رو بوسید و گفت:
_خدا نکنه این چه حرفیه،صد سال سایه ات بالا سرمون باشه ولی خداوکیلی بیا و دست از سر من یکی بردار.چیه باز دوباره من رو دیدی،نگین یادت رفت.
_آره نمی دونم نفرین کی پشت سرمه که بچه هام ،دعایی شد و نمی خوان سروسامونی بگیرن.بابا من هم آدمم و آرزو دارم،که تا وقتی نمردم شما وتا روتوی لباس بخت ببینم...آخه این حرفم کجاش ایراد دار. بده،عیبه،چیه...
امیر خندید و گفت:
_بد نیست ولی محاله.
_چی گفتی یه بار دیگه بگو من می دونم و تو.
_داد نزن مادر من ،شوخی کردم.برای قلبتون بده،چرا جوش آوردین.
_به درک بذار وایسه،از دست همه تون راحت می شم.
_خدا نکنه.حالا مگه برای نگین موردی پیدا شده؟
خاله ذوق زده به امیر نگاهی کردو دوباره رفت سر قضیه نگین و گفت:
_خوب شد یادم انداختی،داشتم قبلاز تو به تمنا می گفتم که خانمحکیمی دوباره پیغام داده که می خواد برای پسرش بیاد خواستگاری،اما این خانم داره ادا در میاره و هی طاقچه بالا میذاره و میگه پسره به اون آقایی،خل و چل تشریف داره.امیر،مادر،تو که پسره رودیدی مثل دسته گل می مونه و از سر و روش نجابت می باره،یه پارچه آقاست.
امیر خنده ای کرد و بعد چشمکی به نگین زد و گفت:
_یک پارچه نیست،یه طاقه اقایی داره.
نگین چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_امیر می کشمت،تمام زحمتم رو به باد دادی.شما راست می گید قبول آقاست اما به من چه،خدابه مادرش ببخشه.من زن این پسره نمی شم،خود دانید.
امیر پوزخندی زد و گفت:
_اِ،مگه زده به سرت،آخه آدم عاقل،دسته گل که چه عرض کنم یه بوستان گل رو،رد می کنه.
_امیر ساکت می شی یا ساکتتکنم.
خاله سیخونکی به نگین زد و گفت:
_به امیر چی کار داری،من که میخوام بگم بیان.
_مامان خانم بهت گفته باشم اگه پای اینا به در خونه برسه جای من دیگه توی این خونه نیست.شما اول بهتره به فکر این پسره ترشیده ات باشی.اصلا تا امیر زن نگیره،من یکی شوهر نمی کنم.بهتره دیگه صلوات بفرستد و ختم جلسه رو اعلام کنید.
امیر آهسته طوری که فقط من و نگین بشنویم گفت:
_من که زن دارم.تو با چه جراتی جلوی اون از زن گرفتن من حرف می زنی.
با گفتن این حرف از پشت میز بلند شد و با صدای بلندی گفت:
_خانم ها اگه قصد دارید تشریف ببرید سر کار،پاشید که من حسابیدیرم شده.
نگین نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
_وای فرزان اخراجم می کنه.
امیر قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#43
Posted: 3 Nov 2012 18:02
_وا بیچاره فرزان!اون بدبخت مگه جرات داره بهت بگه بالای چشمت ابروست.تو اونو اخراج نکن،اون بخت برگشته به تو کاری نداره.
_امیر من حوصله ندارم و حسابی قاطی کردم،پس دم پر من نگرد چون ممکنه یه چیزی بهت بگم که ترش کنی.
_کجا صبحونه نخورده؟
_به اندازه کافی نوش جان شد مادر من،اون وقتی که داشتین نطق می کردین باید یادتون می افتاد که بنده صبحونه نخوردم و می خوام برم سر کار و ممکنه دیرم بشه.
نگین با گفتن این حرف از آشپزخونه بیرون رفت.من هم از پیروی از اون بلند شدم تا به کارهام برسم.خاله عصبی نگاهم کرد و گفت:
_تو دیگه کجا؟
_می رم حاضر شم،دیرم شده.
_آخه شما که چیزی نخوردید.پس من این صبحونه رو برای کی آمادهکردم.
_خاله جون خودتون رو ناراحت نکنین،من گرسنه نمی مونم حتما توی شرکت یه چیزی می خورم.
گونه خاله رو بوسیدم و دوباره گفتم:
_نگران نگین هم نباشید.اون دختر عاقلیه،بالاخره یکی رو انتخاب می کنه.
آه بلندی کشید و گفت:
_فقط خدا کنه که دیر نشه.تو چی تمنا،تو کی می خوایی سر وسامونی به این وضعیتت بدی؟
امیر با شنیدن حرف خاله،خنده بلندی کرد و گفت:
_مامان،قصه من و نگین تموم شد،حالا نوبت تمناست...تمنا بروآماده شو،به اندازه کافی دیرمون شده.
خاله شونه ای بالا انداخت و گفت:
_منم می رم منصور رو بیدار کنم،عجب خواب سنگینی داره این مرد.
با رفتن خاله،نگاهم رو به سمت امیر دوختم که با خونسردی مشغولخوردن صبحونه بود و همونطور کهداشت لقمه اش رو می جوید گفت:
_چیه چرا زل زدی به من،مشکلی پیش اومده؟من که مثل شما خانم هادنگ و فنگ ندارم،سر سه سوت آماده می شم....تو برو زود حاضر شو حسابی دیر شده.
لباسم رو تنم کردم و رنگ پریده صورتم رو با مواد آرایشی پنهان کردم و رفتم پیش نگین و بعد هردومنتظر امیر شدیم.امیر با دیدنما گفت:
_نمردیم و دیدیم یه بار خانم ها زودتر آماده شدن.
نگین کلافه و عصبی این پا و اون پا کرد و گفت:
_امیر،حوصله مزه پرونی ندارم.دیرم شد زود باش.
_ببخشید،بنده راننده آژانس خانم نیستم.
_اینو زودتر می گفتی،من رفتم.بای.
امیر دست نگین رو که داشت می رفت گرفت و گفت:
-هوی،کجا؟چه زود هم قهر می کنه.رفتارهای جدیدی از خودت نشون می دی؟
بعد با دزدگیر ماشین،درها رو باز کرد و گفت:
_خانم خانما،سوار نمی شن.
نگین در کنارم روی صندلی نشست،برعکس همیشه حسابی دمقبود.امیر هم ترجیح داد تا سکوت کنه بلکه از ترکش های نگین در امان باشه.بعد از پیاده کردن نگین،امیر ازم پرسید که چقدر پیشرفت داشتم. نگاهش کردم و گفتم:
_در چه موردی؟
-در مورد شرطی که بستی.
_شرط؟!کدوم شرط رو می گی؟
_ما رو باش که داریم روی دیوار کی یادگاری می نویسیم.جدا فراموش کردی یا خودت رو زدی به کوچه علی چپ.بابا،موضوع آرشرو میگم.با صنم به کجارسیدی؟
_آهان...باهاش حرف زدم اونم خیلیمفصل،در آخر هم بهش گفتم که فرد مورد نظرم آرشه،طفلی شوکه شد و حسابی جا خورد اما هیچ جوابی نداد.
امیر در تایید حرف های من سری تکون داد و گفت:
_بهش حق می دم،تازه باید خدا رو شکر کرد که طرف سکته نزده...می دونی چیه،آرش هم امید چندانی نداره که جواب صنم مثبت باشه.من اونقدر بهش اصرار کردم تا آخرش رضایت داد که تو با صنم حرف بزنی.
_یعنی،این شرط انقدر برات مهمه؟
_مثل اینکه فراموش کردی اگه جواب صنم منفی باشه من می برم،نه مثبت.
_پس چرا داری تلاش می کنی تا بازنده باشی؟
_فقط به خاطر آرش،دلم می خواد کمکش کنم تا به زندگی عادیش برگرده و راحت تر با فراق پونه کنار بیاد و برای این کار صنم بهترین انتخابه.
_اما ما به خاطر آرش که نمی تونیم سر صنم معالمه کنیم پس اینده اون چی می شه؟
_مثل اینکه تو دچار سوءتفاهم شدی،ما دروغی به صنم نگفتیم و تموم اون چه رو که بوده براش توضیح دادیم و مسئله ای رو ازش مخفی نکردیم.صنم با علم به این موضوع تصمیم می گیره.من دیگه باید برم، امیدوارم موفق باشی.منو در جریان کارها قرار بده،به آرش هم سلام برسون.
_ممنون از اینکه منو رسوندی،بای.
با ورودم به شرکت صندلی صنم رو خالی دیدم،انگار نیومده بود،برای اینکه شکم به یقین تبدیل بشه از سرایدار پرسیدم که اون هم گفت،صنم امروز سر کار نیومده.سرم رو که برگردوندم نگاهم به قامت آرش که در چهارچوب در اتاقش افتاده بود افتاد.چهره اش حسابی پکر بود.به طرفش رفتم و گفتم:
_سلام،چطوری؟
_بد،خیلی بد.
از جلوی در کنار رفت تا بتون وارد اتاقش بشم.بعد ازبستن در گفت:
_می بینی خانم،فرار رو به قرار ترجیح داد و جا زد.می دونستم که اینطوری می شه،به امیر هم گفتم که نمیشه ولی اون گفت کار نشدنداره.
_شایدم اون طوری که ما فکر میکنیم نباشه.اون احتیاج به زمان داره تا بتونه یه تصمیم درست بگیره. توی این مدت که با صنمآشنا شدم فهمیدم که آدم منطقیه واز سنش عاقل تره پس بهش فرصت بده تا بتونه با خودش کنار بیاد.ما نباید تحت فشارش بذاریم،اون به اندازه کافی با خودش درگیر هست.
آرش سر رو از روی ناچاری تکون داد و گفت:
_نمی دونم،شاید تو راست بگی.اصلا ولش کن،من که از اولش می دونستم جواب صنم چیه؟اینم تیری بود تو تاریکی،حالا هم دیگه نتیجه اش زیاد مهم نیست.
می دونستم داره دروغ می گه،از ظاهر آشفته و پریشونش معلوم بود اما ترجیح دادم چیزی به روش نیارم و بذارم فکر کنه که من حرفش رو باور کردم.از جام بلند شدم و گفتم:
_با وضعیت بهم ریخته دیروز کلی کار سرم ریخته،اگه کارم داشتی صدام کن.من دیگه باید برم به اتاقم.
ممنونم ازت،می دونم که این روزا تموم کارهای منم روی دوش تو افتاده از کمکت واقعا متشکرم،باشه به وقتش توی خوشی برات جبران کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#44
Posted: 3 Nov 2012 19:00
طول و عرض اتاقم رو برای دهمین بار،با قدم هام متر کردم.امروز،دومین روزی بود که صنم سر کار نیومده بود حتیشماره تلفنی هم ازش نداشتم تا باهاش تماس بگیرم.با اینکه یهخروار کار سرم ریخته بود اما هر کاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت.اینطوری نمی شد باید هر طوری بود ازش یه خبر می گرفتم،می دونستم که شماره تلفن و آدرس خونه اش داخل پرونده اش ثبت شده اما وجدانم قبول نمی کرد که این کارو بکنم.با خودم فکرمی کردم اگه اون دوست داشت و دلش می خواست،خودش با من تماس می گرفت.احتمالا حدس آرش درست بود و صنم برای همیشه رفته بود،اونم بدون خداحافظی،بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه.صدای تقه ای که که به دراتام خورد منو به خودم آورد،سریع پشت میزم نشستم و خودم و مشغول کار نشون دادم.مهند کاظمی با اجازه من وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_خانم مهندس میشه از شما بخوام که به من بگید اینجا چه خبره؟اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.
_نه،مگه باید اتفاقی می افتاد؟
_همه چی توی شرکت بهم ریخته...اون از وضعیت مهندس پناهی که اکثر روزها شرکت نمیاد و این از حال و روز شما،اونم از غیبت ناگهانی خانم نوربخش...من فکر می کنم تمام این اتفاقات یه جورایی بهم ربط پیدا می کنه.
در جواب مهندس کاظمی گفتم:
_من از خانم نوربخش و مهندس پناهی خبری ندارم اما در مورد خودم،باید بگم یکی از دوستانم که از سوئد به دیدنم اومده بود دیشب پرواز داشت برای همین به خاطر کمبود خوابی که دارم کمی کسل هستم.
_جاشون خالی نباشه ولی بالاخره یه روز هر کس به هر جایی که تعلق داشته باشه برمی گرده.
_بله حق با شماست...با من کاری داشتین.
_فکر می کنم اگه خودم انجامش بدم بهتره ون شما حال و حوصله چندانی ندارید.ببخشید که مزاحمتون شدم.
چند دقیقه ای از رفتن مهندس نگذشته بود که ضربه ای به در خورد.با خودم گفتم حتما باز هم مهندسه، لابد این بار اون می خواد درد دل کنه.ای خدا...
با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفتم:
_بفرمایید.
در ابتدا دستی رو که پاکت چیپسی رو حمل می کرد دیدم بعد خودش رو،وارد شد و گفت:
_خانم مهندس چیپس می خورن.ساده،ساده است.
با خوشحالی،از جام بلند شدم و با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم:
_تویی؟!
با خنده وارد شد و گفت:
_لابد منتظر کس دیگه ای بودید،ببخشید که نا امیدتون کردم.
-دختر تو یه دفعه کجا غیبت زد نه تلفنی،نه خبری.
_متاسفم که نگرانت کردم اما باور کن که لازم بود.
_خب از این همه فکر کردن و تنها موندن به جایی هم رسیدی؟
صنم بدون اینکه جوابم رو بده،سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین،به طرفش رفتم و گفتم:
_نمی خواهی حرفی بزنی.من درکت می کنم،تو حق انتخاب داشتی.هر جوابی که بدی ما می پذیریم.
صنم با خنده ریزی گفت:
_بعضی وقت ها فراموش می کنمکه شما به خیلی از اخلاق های ایرانی ها آشنا نیستید وگرنه از سکوت من می تونستید همه چیز رو بفهمید...مهندس می تونن با خانواده شون تشریف بیارن.
خواستم بغلش کنم اما بهم اجازه نداد و منو با دو دستش نگه داشت و گفت:
_فقط قبل از هر کاری،می خوام خودم شخصا باهاش حرف بزنم.
دستش رو کنار زدم و محکم بغلش کردم و گفتم:
_هرچقدر دلت می خواد باهاش حرف بزن،وای عزیزم نمی دونی چقدر خوشحالم کردی.
بعد بوسه محکمی از گونه اش گرفتم و دوباره گفتم:
_حالا،آرش خبر داره تو برگشتی شرکت یا نه؟
_نه،فکر نکنم.من فقط مهندس کاظمی رو دیدم.
_پس این نقشه ها رو ببر بده به مهندس،اینطوری هم حضورت رو اعلام می کنی هم جوابش رو می دی.در ضمن حرفاتم باهاش می زنی،یعنی با یه تیر،سه تا نشون.
_آخه اینجا،اونم حالا...روم نمی شه.باشه برای بعد.
_روم نمی شه یعنی چی،مگه بچه ای،این که رو شدن نداره.برو رک و راست تموم حرفات رو بزن،هرچی باشه پای زندگی آینده اتدر میونه.برو ببینم چه کار می کنی،می تونی خامش کنی بعد هم بپزیش.
بعد از رفتن صنم خوشحال و هیچان زده،موبایلم رو از توی کیفم برداشتم،عجله داشتم تا زودتر به امیر خبربدم ولی حسابی کنف شدم،چون یادم افتاد که امیر موبایل نداره.پسره بی حواس،به من می گه هر چی شد زودبه من خبر بده،آخه چطوری،با انگشتانم ضربه های ریتم داری روی میز می زدم و با خودم کلنجار می رفتم که بالاخره فکری به ذهنم رسید.بشکنی زدم و گفتم:
_خودشه.
شماره دفترشریه رو گرفتم،خود نگین گوشی رو برداشت.بعد از سلام و احوالپرسی،ازش پرسیدم:
_نگین می خوام یه خبری به امیر بدم،چه جوری باید پیداش کنم؟
_امیر،الان باید توی دفتر اساتید باشه،شماره اش رو یادداشت کن.
_ممنونم.می دونم هنوز از قضیه صبح پکری ولی خاله هرچی می گه فقط به خاطر خودته،دوستت داره و نگران آینده اته.
_می دونم بی خیال،کاری نداری؟
با شماره ای که نگین داده بود تماس گرفتم.بعد از چندتا بوق،صدای خشنی گفت:
_بله.
_سلام آقا،می تونم با آقای دوستی صحبت کنم.
_نه خیر،ایشون سر کلاسند..اگه پیغامی دارید،می تونم به ایشون برسونم.
_من سهرابی هستم.لطف می کنیدبه ایشون بگید با من تماس بگیره،ممنون می شم.
با صدای تق درون گوشی فهمیدم که ارتباط قطع شده،با تعجب به گوشی درون دستم نگاهکردم و به خودم گفتم،این دیگه کی بود.انگاری ارث پدرش رو از من طلبکار بود.گوشی رو گذاشتمو به هوای خوردن چای می خواستم از اتاقم خارج بشم که صدای ملودی زیبایی از روی میزم بلند شد،این اولین بار بود که موبایلم به صدا در میومد.
_بله،بفرمایید.
_سلام تمنا،تو تماس گرفته بودی؟
_اوه،سلام امیر یه خبر خوش،شرط رو باختی.صنم همین نیم ساعت پیش اومد شرکت.
_یعنی اومدن صنم به شرکت علت باخت منه.
_بله چون بعدش با صراحت بهمن گفت که حاضره با آرش ازدواج کنه اما اولش باید باهاش حرف بزنه و چه می دونم به گفته خودش سنگ هاشون رو از هم وابکنند.
_تبریک می گم.حالا خانم برنده الوعده وفا،چه می خواهی؟
_راستش هنوز در موردش فکر نکردم.صبر کن...آهان اول یه خط برای خودت بخر تا من برای دادن یه خبر بهت،اونم خبر بَد یه باخت این همه دردسر نکشم.بعدش هم...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#45
Posted: 3 Nov 2012 19:02
_خب،از قرار معلوم این جایزه برد خانم چند تا تبصره داره.
_آره...امیر...ازت می خوام که زودتر تکلیف منو،روشن کنی.طلاقم بده و راحتم کن.
صدای سرد و بی روح امیر در گوشم طنین انداز شد که گفت،در اولین فرصت و بعد ارتباط رو قطعکرد.
گوشی ر،روی میز پرت کردم.اون قدر از دست خودم عصبانی و کلافه بودم که می خواستم خودم رو سر به نیست کنم.آخه یکی نبود به من بگه دختره ی احمق،اینم حرف بود که تو زدی،ترسیدی اگه حرف نزنی بگن لالی،با چه ذوقی ازم می خواست که درخواستم رو بگم اما من حسابی ذوقش رو کور کردم. دوستش داشتم خیلی زیادولی چه فایده چون من تنها زمانیمی تونستم محبتم رو بهش نشونبدم که ترکش کرده باشم.وجودم جز درد و رنج حاصلی برای امیر نداشت و دلم نمی خواست که براش الهه عذاب باشم.حرف های امروز خاله به من فهموند که باید به زودی شاهد ازدواج امیر باشم و از این مطمئن بودم که من کیس پیشنهادی به امیر نبودم.اون باید دختری رو انتخاب می کرد که در حد و اندازه خودش باشه،نه دختر آواره و بی کس مثل من که یه پدر دائم الخمر و مادری بی عاطفه داشت.خاله و عمو،بهترین ها رو برای پسرشون می خواستن و این ناسپاسی و پرروی از طرف من بود که بعداز این همه لطفی که در حقم کردن بخوام چنگ روی آینده پسرشون بندازم و تصاحبش کنم.مست و بی حال بلند شدم و پنجره رو باز کردم که سوز پاییزی به یکباره از بیرون به داخل هجوم آورد اما باز هم نتونست بدن گـُر گرفته منو خنک کنه.به ساعتم نگاه کردم،هنوز یه ساعت تا پایان کار اداری باقی مونده بود ولی با این حال،حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم .کیفم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم.هوا ابری بود اما از بارون خبری نبود.پیاده رو خلوت بود،سلانه سلانه قدم می زدم چون عجله ای نداشتم،نه جایی نه کسی رو داشتم که بخوام برای دیدنشون عجله کنم.جلوی یه کافی شاپ ایستادم،هوا سرد بود و دلم هوس چایی کرده بود،داخل تقریبا خلوتبود.با دادن سفارش چایی روی اولینصندلی نشستم و نگاهم رو به سمت پنجره دوختم و آروم،آروم چایی ام رو نوشیدم.
از صدای زنگوله بالای در ورودی نگاهم به اون سمت کشیده شد،خانمی با یه بچه توی بغلش وارد شد،با اینکه تقریبا اکثر صندلی ها خالی بود اما به طرفم اومد و گفت:
_می تونم اینجا بشینم؟
_خواهش می کنم،راحت باشید.
کودکش رو روی میز گذاشت و گفت:
_لطفا مراقبش باشید تا من برم و سفارش بدم.
و بعد،بدون اینکه منتظر جواب منباشه به سمت پیشخوان رفت.نگاهم رو به سمت بچه روی میز برگردوندم،او هم زل زده بود به من،با خنده سرم رو براشتکون دادم.از خنده ریسه رفت،دیدن دندون های ریز و خرگوشیش دلم رو برد.بچه خیلی شیرینی بود.مادرشدر حال نشستن گفت:
_ببخشید که مزاحم شما شدیم و آرامشتون رو بهم زدیم.
در حالی که هنوز نگاهم به سمت کودک بود گفتم:
_اشکالی نداره..راستی اسم این کوچولوتون چیه؟
_محمد سام.
_محمد سام!...سام به نظر یه اسم ایرانی نمیاد،درسته؟
-چرا اتفاقا برعکس،یه اسم اصیل ایرانیه،اسم پدر زال،سام بوده.مگهشاهنامه نخوندی.
_نه،زال کیه؟
زن غریبه طوری با تعجب نگاهم کرد که ازخجالت آب شدم.حتما توی دلش می گه،این دیگه کیه،لابد از پشت کوه اومده.برای توجیح کردن خودم و حرفی که زه بودم گفتم:
_من زیاد با فرهنگ کشورم آشنا نیستم.برای اینکه چندین سال از اینجا دوربودم.
خانم غریبه کمی خودش رو جمع و جور کرد و نگاهی به من انداخت و گفت:
_چند سال از ایران دور بودید؟
_حدود دوازده سال.
_زمان زیادی گذشته،از چهره تون می شه حدس زد که حدود هشت یانه ساله بودید که ایران رو ترک کردید.
_حدستون اشتباهه،اون موقع چهارده سالم بود.
_یعنی شما الان بیست و شش سال سن دارید،اصلا بهتون نمیاد!خیلی کوچیک تر دیده می شید،من فکر می کردم دیگه حداکثر باید بیست و سه سالتون باشه.
_امیدوارم کردید.یعنی چهره ام انقدر جوون نشون می ده؟
_بیست و شش سال هم سن زیادینیست.ببخشید که من انقدر کنجکاوم و فضولی می کنم،حتما برای درس و تصحیل رفته بودین.حالا به کدوم کشور سفر کرده بودین؟
توی دلم پوزخندی برای خودم زدم،درس و تحصیل کیلو چنده!من به قصد فرار اینجا رو ترک کرده بودم،فرار از سرنوشتی که دیگرانبرام رقم زده بودند،از دست خودم و تمام کسانی که می شناختم.
به چهره منتظر زن نگاهی انداختم ولبخندی تحویلش دادم و گفتم:
_سوئد بودم،بعد از تموم شدن درسم برگشتم.
_شنیدم اونجا ازنظر آب و هوا کشور خیلی سردیه.
_خیلی،خیلی سردتر از ایران.
نگاهی پر آرزو به پسرش کرد ودر حالی که دستی به سرش می کشید گفت:
_دلم می خواد محمد سام رو برای درس خوندن بفرستم خارج،خودمم خیلی دلم می خواد برم اما شوهرم هیچ جوره دل از خانواده اش نمی کنه.شاید مجبور بشم که تنهایی راهیش کنم،کلی آرزو براش دارم.
فنجون چای ام رو،روی میز گذاشتم و گفتم:
_اگه از من که تجربه زندگی توی یه کشور خارجی رو دارم می شنوید بهتره این کار رو نکنید،مگه این جا چه عیبی داره.اگهکسی بخواد درس بخونه و موفق بشه اینجا هم می تونه.بچه ها،اونم توی هر سن و سالی به محبت پدر و مادرشون احتیاج دارن.دستی بهموهای نرم کودک کشیدم و ادمه دادم:
_بچه ناز و دوست داشتنیه قدرش رو بدونید و بهش تا می تونید محبت کنید،من دیگه باید برم از آشنایی با شما خوشحال شدم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#46
Posted: 3 Nov 2012 19:05
با خارج شدن از کافی شاپ دوباره بی هدف شروع به قدم زدن کردم،راهی رو می رفتم که هیچ پایانی براش نبود.با خسته شدن پاهام و تاریک شدن هوا تازه یاد نگین و خاله افتادم،حتما نگرانم شده بودند اما بعد با فکر کردن به هدیه امیر لبخندی زدم و با خودم گفتم،نه دیگه با بودن این ماس ماسک هروقت نگرانم بشن حتما باهام تماس می گیرن.به جهت اطمینان و خاطر جمعی دستم رو داخل کیفم بردم و آه از نهادم دراومد،موبایم نبود،یه باره دیگه کیفم رو خوب گشتم اما پیداش نکردم.خدای من یعنی چی کارش کرده بودم حتما یه جا،جاش گذاشته بودم کمی به مغزم فشار اوردم و کلی با خودم کلنجار رفتم تا یادم افتاد که بعداز اینکه با امیر حرف زدم و دعوامون شد از زور عصبانت و ناراحتی گوشی رو،روی میز پرت کردم.باید سریع برمی گشتم خونه،مطمئن بودم که الان همه رونگران کردم،کنار خیابون ایستادم و منتظر تاکسی شدم.انواع و اقسام مدل ماشین،از اون وانت بی کلاسشتا ماشین آخرین سیستم،جلوی پام ترمز می کردن و برام بوق می زدن،کاملا مشخص بود که مسافر کش نیستند و قصد مزاحمت دارن. هرچقدر هم که بی اعتنایی می کردم دست بردار نبودن تا اینکهماشینی جلوی پام ترمز کرد و گفت:
_دربست؟
_چی؟
_دربستی می خواستی؟
_یعنی چی؟
راننده دنده رو تغییر داد و گفت:
_ای بابا مگه تو زبون حالیت نیست،می گم ماشین می خواهی،خب سوار شو دیگه،چرا هی دست دست می کنی.
به نظرم این با بقیه فرق داشت،برای همین گفتم:
_می شه منو برسونید.
مرد نگاهی مشکوک به من انداخت و با تردید گفت:
_بپر بالا.
_از کجا بپرم؟
_ای بابا آبجی مثل اینکه تو پاکما رو گرفتی.
_من...من کی شما رو گرفتم.
_اگه نمی خواهی سوار شی برم.
با عجله سوار شدم و همین که در ماشین رو بستم،راننده گفت:
_آدرستون کجاست؟کجا باید برم.
_آدرس رو،درست بلد نیستم اما میتونم مسیر رو نشونتون بدم.
مرد به طرفم برگشت و گفت:
_ببین آبجی،من حوصله دردسر ندارم و سرم به کار خودم گرمه.اگه دیدی توی این هوای تاریک و سرد سوارت کردم،دلم برات سوخت و گفتم گیر چندتا نامرد نیفتی.اگه حالت خوش نیستیا می خوای مسخره بازی در بیاریتو رو بخیر و ما رو به سلامت.
_گوش کنید آقای محترم،من نه شما رو می شناسم نه دلیلی دارم که باهاتون شوخی کنم.من اینجا غریب و ناواردم،تازه از خارج اومدم به همین خاطر به خوبی اسم خیابونها رو بلد نیستم.
_بَه اینم از دشت امشب ما،حالا خر بیار و باقالی بار کن.ببین خانم جون،حالا واقعا آدرس رو بلدی یا میخوای اذیت کنی.
_معلومه که بلدم،آقا من قصد اذیت و مزاحمت ندارم.بفرمایید اینکرایه تون.
_پولت رو بذار تو جیبت هروقت رسیدیم کرایه تو می گیرم.
وقتی با راهنمایی من رسیدیم در خونه،امیر رو دیدم که عصبانی و کلافه جلوی در قدم می زد.هنوز یهپام داخل ماشین بود که با دیدنم خودش رو به من رسوند و با فریادی که سرم کشید،گفت:
_کدوم گوری بودی؟اون بی صاحب رو چرا جواب نمی دادی؟
تمام خشمم رو با بستن در ماشین خالی کردم و بی اعتنا به امیر بهسمت در خونه رفتم.امیر سریع خودش رو به من رسوند و بازوم روگرفت و منو به طرف خودش چرخوند و گفت:
_لعنتی با تو بودم...نمی شنوی،کر شدی.اینجا ایرانه می فهمی،نه اون خراب شده ای که تو ازش اومدی.برای همین اجازه نداری تا این وقت شب بیرون از خونه باشی و شب گردی کنی.کور خوندی، اشتباه گرفتی،اینجا جای هرزگی نیست.بهت اجازه نمیدم با آبروی ما بازی کنی.
گوشام داشت از شنیدن حرفاش سوت می کشیدو سرم به سنگینی یه کوه شده بود.دیگه نمی تونستم تحمل کنم که هر تهمتی که می خواد به من بزنه،حالا هرچقدر هم که از دستم عصبانی باشه.با اون یکی دستم هولش دادم و گفتم:
_ به تو مربوط نیست.
دستش به سرعت بالا رفت و روی گونه ام نشست،از شدت سیلی کهبه صورتم خورده بود تمام صورتم می سوخت.اون قدر شوکه شده بودم که برای چند لحظه فقط مات و مبهوت زل زدمبهش،اتفاقی رو که افتاده بود باور نداشتم.دستم رو روی گونه ام گذاشتم و سرم و پایین انداختم،دلم نمی خواست اشک هام رو ببینه و توی دلش احساس پیروزی کنه.بغضم رو به زور قورت دادم وگفتم:
_فقط می تونم بهت بگم کهخیلی حقیر و بی شخصیتی و بعد به حالت نیمه دو ازش دور شدم.
_اِ...تمنا اومدی؟
بدون اینکه نگاهی به چهره نگران خاله کنم و جوابش رو بدم به اتاقم پناه بردم.وقتی داشتم در رو می بستم صدای خاله رو شنیم که داشت به نگین می گفت:
_وا خدا مرگم بده این چش بود!
به حالت دمر روی تخت دراز کشیدم.پسره ی بی شرم،حالا روی من دست بلند می کنی،نشونت می دم با کی طرفی،اشک هام تند تند از روی گونه ام پایین می ریخت و در آخر هم گریه ام به هق هقی سخت تبدیل شد.نمی دونم چقدر گذشته بود و من چه مدت توی اون حال بودم که احساس کردم دستی موهام رو داره نوازش می کنه.صدای آروم و آهسته نگین رو کنار گوشم شنیدم.
_امیر چیزی گفته...ببینم باز این پسره پررو زیاده روی کرده،تو که می دونی هیچی تو دلش نیستفقط اخلاقش یه کم تنده،نباید ناراحت بشی.حالا اتفاقی نیافتاده که تو با خودت اینطوری می کنی.درست حرف بزن ببینم چی شده،مرگ نیست که نشه چاره اش کرد.
با حرص برگشتم و گفتم:
_ببین،خوب نگاه کن.حالا بگو که چیزی نشده و اتفاقی نیفتاده.
نگین با تعجب گونه ام رو لمس کردو گفت:
_یعنی می خوای بگی...امیر...اونزده تو صورتت؟!
_بله،همین برادر تحصیلکرده و با شعورتون با دیدنم،اول سرم فریاد کشید و بعد هرچی به دهنشرسید بارم کرد.اینم از شاهکارش که می بینی،همچین خوابوند روی صورتم که برق از سرم پرید.حالا بهتره بری و تنهام بذاری....بروبیرون نگین،بذار توی حال خودم باشم.دلم می خواد از شدت احساس حقارت بمیرم.
نگین دو دستش رو بالا آورد و گفت:
_باشه..باشه.دارم می رم،چرا داد می زنی.می رم برات کمپرس یخبیارم،فکر کنم جاش کبود بشه.
_به درک،مهم نیست.لازم نکردهبرام دلسوزی کنی برو بیرون.
_باشه،داد نزن.رفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#47
Posted: 3 Nov 2012 19:07
تنها که شدم از روی تخت بلند شدم و پریز برق و زدم.توی تاریکی راحت تر بودم،دوباره سر جام دراز کشیدم و رفتم زیر پتو.
هوا تاریک بود و گرفته،وای که چقدر از تاریکی بیزار بودم.دوست داشتم ساعتها زیر آفتاب قدم بزنم اما افسوس که در سوئد اونقدر که شب و تاریکی هست،روز و روشنایی پیدا نمی شه.
بازم داشتم راه می رفتم،خسته بودم و پاهام رو روی زمین می کشیدم.تا آپارتمانم راهی نبود و مرتبا خودم تکرار می کردم،دیگه چیزی نمونده الان می رسم.تنها عابر خیابون بودم و مرتب با خودم حرف می زدم.ماشینی با سرعت زیاد از روبرو اومد،نور چراغش چشم رو زد،دستم رو بالای چشمم گرفتم و کمی خودم رو کنار کشیدم اما ازکنارم عبور نکرد،صدای ترمز بلند و گوش خراشش رو شنیدم،درهای ماشین باز شد،دو مرد جوان پیاده شدند.ضربان قلبم رو حس نمی کردم،قلبم داشت از حلقمبیرون می زد.چند قدم به عقب برداشتم،ترسیده بودم و مغزم قفل کرده بود.هردو با گام های بلند نزدیک می شدن، درست زمانی که مغزم به پاهام فرمان دویدن داد،مچ دستم اسیر دستهای ناشناسی شد.خواستم جیغ بکشم که دستی دیگر روی دهانم رو گرفت.هرچقدر من بیشتر تقلا می کردم،خنده های مستانه اونا بیشتر می شد.تلاشم راه به جایی نداشت و سوز سرما به شدت ازارم می داد.بدنم به شدت روی سنگ فرش خیابون کشیده می شد طوری که صدای خرد شدن استخوونام و می شنیدم.توان از دست و پاهام رفته بود و تنها چشمام بودن کههنوز همراهیم می کردن و به حالمزار می زدن.در یه لحظه به خاطرغفلت یکی از اونا تونستم،دردو ترس و غم غربت و درماندگیم روتوی جیغ بلندی به گوش ساکنان بی احساس شهر برسونم اما چه فایده که صدای خسته وگرفته من در بین خنده های وحشانه گم شد و دیگه برای انجام هر کاری دیر بود.زمان رو گم کرده بودم و دیگه چیزی برام نمونده بود که بخوام به خاطرشاز خودم دفاع کنم.صدایی می اومد از دور،خیلی دور،درست نمیشنیدم و رفته رفته واضح تر می شد.صدای سوت نگهبان شب بود،داشت بهطرفم می اومد اما افسوس که دیر بود،اونا رفته بودن و با رفتنشون تمام دارایی و وجود منو با خودشون برده بودن.از درون خالی،خالی بودم.
با کمک نگهبان به سختی از روی زمین بلند شدم.نگاهی از روی ترحم به من انداخت و گفت:
_حالت خوبه،باید آمبولانس خبر کنم.
بغضی که توی گلو داشتم،اجازه حرف زدن نمی داد.با دستم،دستش رو پس زدم.دستش رو کنار کشید، انگاری حالم رو درک می کرد.نمی دونم شاید آدم هایی مثل من زیاد دیدهبود و در این گونه موارد تجربه ای کافی داشت.آروم پالتوم رو روی شونه های برهنه ام انداخت و منو تا آپارتمانم همراهی کرد. وارد آپارتمانم که شدم یکسره رفتم حمام،باید خودم رو می شستم و پاک می کردم.آلوده بودم،آلوده هوس دیگران،زیر دوش که قرار گرفتم اشک هام با قطره های آب یکی شدن.نمی دونم چقدر زیر دوش بودم یک ساعت،دو ساعت...یادم نمی آد.فقط به خاطرم میاد همونجور که خودم رو می شستم به حال خودم زار می زدم.صداهایی رو می شنیدم،صداهایی از دور اسمم رو صدامی زدن.
_تمنا..تمنا،عزیزم چشمات رو بازکن.بیدار شو،داری خواب می بینی.
صدای خاله،عمو،نگین و امیر و می شنیدم اما نمی تونستم جوابشون روبدم.دلم می خواست یکی جلوی دهنم رو بگیره و اجازه نده حرف هایی بزنم که بعدها برای جبرانشون دیر باشه.داشتم یه چیزایی می گفتم،دلم می خواست با دستم محکم روی دهنم بکوبم تا صدام درنیاد و خفه شم.
بین خواب و بیداری دستهایی رو،بین دستهام گرفته بودم و التماس می کردم و می گفتم:
_من بی گناهم،اونا گناهکار بودن و متجاوز،اگه باور نمی کنیداز سهیل و پیتر بپرسید،هردوشون می دونن چون خودشون به من گفتن که بی گناهم و تقصیری ندارم.شما چی،باور می کنید که من بی گناه باشم.من اثر اون اتفاق شومی رو که افتاده بود از بین بردم.سهیل همه چیز و می دونه،من روم نمی شه بگم.سهیلمی گفت که از این اتفاق های اونجا زیاد پیش میاد،نباید خودم رو ناراحت کنم باید فراموش کنم اما من نمی تونستم،من نباید اونجا آپارتمان اجاره می کردم...
_تمنا آروم باش...چیزی نیست،دوباره کابوس دیدی. آروم باش،دختر خوب به جای سوئدی،فارسی حرف بزن ببینم چی می گی.
تازه داشتم پی به موقعیتم می بردم و خوشحال بودم از اینکه اونها نفهمیده بودن من چی گفتم.خدا روهزار بار شکر کردم که اجازه نداد من در مقابل اون ها بی آبرو بشم.صدای امیر رو شنیدم که رو به بقیه گفت:
_بهتره شما برید،من خودم آرومش می کنم.
خاله ناراضی این پا و اون پا کردوگفت:
_آخه امیر،مادر.
اما امیر فرصتی به خاله نداد و پرید وسط حرفش و گفت:
_خودم خراب کردم،خودمم درستش می کنم.باعث تمام این اتفاقات رفتار تند منه.خواهش می کنم برید بیرون،بذار هم اونو آروم کنم هم خودمو از عذاب وجدان خلاص....نگین خانم در رو هم ببند.
امیر بعد از رفتن اونا در کنارم نشست وگفت:
_تمنا،خانمی،خواهش می کنم گریه نکن...تمنا نمی خوای با من حرف بزنی.ازم متنفری،پس چرا سرت رو بلند نمی کنی؟نمی خوای منو ببینی.باور کن همش به خاطر خودت بود،آخهدیر کرده بودی و نگرانت بودم.نمی دونم چطور شد که یه دفعه از کوره در رفتم.ببخش خانومی،دیگه تکرار نمی شه.
به آرومی دستهاش رو به طرفم آوردو دستهام رو که سرگردون روی پتو بود توی دستهاش گرفت. نگاهش نمی کردم،سرم پایین بود.دلم نمی خواست اشک چشماهم رو ببینه.دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلندکرد و با فشار ملایمی منو وادار کرد تا به صورتش نگاه کنم.با پشت دستش رد سیلی روی گونه م رو نوازش کرد و گفت:
_حاضرم بمیرم و دیگه نبینم که آسمون چشات اینجوری بارونی بشه.حالا دیگه سعی کن بخوابی.
تن خسته ام رو،روی تخت رها کردم.امیر پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشید.تشنه بودم و آب می خواستم اما نایی در وجودم نبود که بگم تشنه امه،به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.با خمیازه کش داری دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت مچیام انداختم و پتو رو از روم کنار زدم و با تعجب به لباس های بیرونمکه هنوز توی تنم بود نگاهم کردم،من چرا با لباس...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#48
Posted: 3 Nov 2012 19:09
بعد نگاهم به نگاه امیر که روی کاناپه دراز کشید بود میخکوب شد،تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام عبور کرد.دلم می خواست سرش داد می زدم و از اتاق بیرونش می کردم اما وقتی یاد نوازشها و حرف هایی که بهم زده بود می افتادم،دست و پام سست می شد...وای خدای من اگه همه چیز رو به زبون فارسی گفته بودم،آیا باز هم امیر همینطورعاشقانه نگاهم می کرد!اینطوری نمی شد باید هر چه زودتر با ساموئل تماس می گرفتم،این روزها همش کابوس می دیدم.امیر وقتی دید دارم نگاهش می کنم،لبخندی بهم زد و گفت:
_بهتر شدی؟
هنوزازش دلخور بودم برای همین با سرم جوابش رو دادم و بعد هرچیمنتظر شدم و صبر کردم که ازاتاقبره بیرون نرفت حتی چند سانتی هم توی جاش جابه جا نشد.
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
_می شه بری بیرون،می خوام لباسم رو عوض کنم.
امیر با دستش لاله گوشش رو خاروند و گفت:
_باشه،حالا دیگه بیرونم می کنی.
جوابش رو ندادم،اون هم بدون هیچ حرف دیگه ای اتاق رو ترک کرد.با رفتن امیر لبه تخت نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم.خر که نبودم،آدم بودم و احساس داشتم.می شد به راحتی از رفتار امیر پی به علاقه اش برد.می دونستم که دوستم داره،این رو از نگاهش و از تعصبی که نسبت بهم داشت می فهمیدم اما نباید اجازه می دادم که جلوتر از این بریم،هم به خاطر خودش هم به خاطر خانواده اش،شاید هم به خاطر خودم لااقل اینجوری آبرویی برام باقی می موند اما اگه جلوتر می رفتیم و قضیه فاش می شد چی؟اون وقت باید چی کار می کردم.عجب غلطی کردم برگشتمایران،همه مون داشتیم یه جورایی زندگیمون رو می کردیم اما من ِ احمق با این مسافرت ناگهانی همهچیز رو بهم ریختم.باید برمی گشتم، چون چاره ای جز این نداشتم باید همه چیز برمی گشت به جای اولش،هنوز با خودم در گیر بودم که نگین بی هوا وارد اتاق شد.
_اِ،بالاخره حضرت والا بیدار شدن.ببینم قصد ندارین از اتاق خارج بشین و به ما افتخار بدین.
.........
پايان قسمت نهم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#49
Posted: 4 Nov 2012 11:28
قسمت دهم
_سلام عرض شد،اگه بیدار هم نبودم حتما با صدای ضربه ای کهبه در زدی،از خواب می پریدم.
مکثی کرد و با زبانش لبش را خیس کرد و گفت:
_آهان،منظورت رو فهمیدم اما مهمنیست،فراموشش کن.حال سر کار علیه چطوره؟خوبه؟
_می بیی که هنوز زنده ام نفس می کشم.
_خوبه،حالا بگو از دیشب چه خبر؟آخه می دونی وقتی با اون فریاد های گوش نوازت بیدار شدیمو برای کمک ریختیم تو اتاقت،امیر پرو پرو همه ما ها رو فرستاد دنبال نخود سیاه و گفت،چه می دونم خودم خرابش کردم،خودممابادش می کنم.می خوام ببینم بالاخره این ابادانی که ازش حرف میزد حاصل شد یا نه،البته از ظاهرت پیداست که به صافکاری و نقاشی احتیاج داری؟ولی خب اصل مطلب رو بگو،بالاخره به خوافقرسیدید یا نهفمی خوام بفهمم امیر برای پرداخت خسارت چقدر پیاده شده،می فهمی که بوس و بغلی،نوازشی...یا نکنه کلک،همشصحنه های بالای هجده سال بوده،می دونی چیه از یکی شنیدم که می گفت،اصولا شوهرانی که دست بزن دارند درامور دلجویی بعداز اون هم تبحر خاصی دارن.
نگین،نگاه خیره و پر شیطنتش را به من دوخت و منتظر موند اما من لب از لب باز نکردم و فقط نگاهش کردم.وقتی سکوتم رو دید چشمکی زد و گفت:
_نه،مثل اینکه هنوز در دلجویی دیشب غرقی!
بی حوصله گفتم:
_ خانم،خانوما قصد ندارنبرن دنبال کار و زندگیشون و انقدر فلسفه بافی نکن.
_نچ،امروز رو مرخصی استعلاجی گرفتم اونم فقط برای فضولی....از اون میرغضب که چیزی دستگیرم نشدفبا خودم گفتم لااقل تومهربون تری.
_می خوای بهت چی بگ وقتی هیچ حرفی بینمون پیش نیومده.
_می دونستم اَه،اَه...معلومه دیگه وقتی دوتا آدم گوشت تلخ یهجا بیفتن چی می شه؟
پتو رو مرتب کردم و گفتم:
_شاید شما بی کار باشید اما بنده باید برم سر کار.
_خانم رو باش،بگیر بخواب و ادامه خوابت رو ببین.همسر مهربونتون به جبران کتک کاری دیسب،امروز رو با التمس از آرش برات مرخصی رد کرده.
_کی؟! امیر ...لازم نکرده،به چه حقی بدون اطلاع من سر خود همچین کاری کرده؟دیوونه ی احمق.
_هیس!نکنه می خوای این طرف صورتت هم مثل اون طرفش خوشگل بشه.بابا تو چه دل و جراتی داری به خدا...پاشو بی خودی حرص و جوش نزن،مادرشوهرت برات یه صبحونه مفصل تدارک دیده،آخه می خواد حسابی تقویتت کنه تا برای کتک های بعدی همچین جون داشته باشی....واه واه،خدا به دور،چه دوره زمونه ای شده،دختر چشم سفید داره با چشاش من و می خوره.پاشم تا یه کاری دستم ندادی ازجلوی چشات دور شم.راستشهزار رحمت به چشای اصغر قاتلفتوی چشات حس آدم کشی موج می زنه اما بهت گفته باشمفمن یکی آدم نیستما عوضی نگیری،منیه فرشته خوشگل و مهربونمکه برای نجات تو از تاریکی به سوی تو فرستاده شدم.حالیت شد،نشد،خب اشکالی نداره دوباره برات می گم.اصلا کار ما فرشته هاهمینه دیگه...ما ازخیلی قدیم ها روی مخ آدم ها کار می کردیم و جواب می گرفتیم اما نمی دونم چرادنیا که پیشرفت کرد مخآدماشم تاب برداشتفبه همین خاطر دیگه به راحتی قدیما نمی شه روی مخ طرف کار کرد ومعجزه ای صورت داد.
از دست این نگین با این اراجیف بافتنشفخنده ام گرفته بود.نمی خواستم بخدم تا روش بیشتر از این باز نشه،دختره پرو اگه می ذاشتیش تا شب یکریز برات هیقصه می بافت و تحویل می داد.
_خیال نداری پاشی،خته شدم انقدر برات فک زدم.بریم صبحونه بخوریم؟
_نه میل ندارم،سرم خیلی درد می کنه.اگه می شه یه مسکن برام بیار.
_با معده خالی،حتما این سر دردی که دچارش شدی از عوارض شب بیداریه!خودت که می دونی چی می گم آی کلک،خوب خودت رو به اون راه می زنی.فکر کردی با این اداهات من و خرمی کنی اما کور خوندی.می خوای برم امیر رو صدا بزنم بیاد شفات بده.
_ نگین اگه دست از این مسخره بازیهات برنداریفدیگه باهات حرف نمی زنم.ازت یه مسکن خواستم،می خوای نیاری خب نیار.چرا انقدر آسمون ریسمون بهم می بافی.
_مگه چی گفتم که خانم اینطوری بغ کردن.لابد به خودت شک داریکه حرفام رو به منظور می گیری!
دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم و بیاعتنا به حضور نگین به دستشویی رفتم.یک مشتآب خنک به صورتم پاشیدم و در اینه به قیافه ام زل زدم،گونه ام حسابی قرمز شده بود و به کبودی می زد.ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد،پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم تا از ریزش اشکهام جلوگیری کنم.همونطور که دلشتم لباس هامو رو عوض می کرد و به سر و وضعم می رسیدم هرچه به ذهنم فشار آوردم شماره ساموئل یادم نیامدفیک سال و نیمی می شد که دیگه ندیده بودمش.باید با سهیل تماس می گرفتم،اون حتما کمکم می کرد.موهام رو با کش بستم و از اتاق خارج شدم.
وارد سالن که شدم، امیر رو دیدم که روی کاناپه لم داده بود و داشت روزنامه می خوند.صدای خاله رو از توی آشپزخونه می شنیدم.سرم رو داخل اشپزخوه کردم و گفتم:
-صبح به خیر خاله،می تونم از تلفن استفاده کنم،می خوام با سهیل تماس بگیرم.
_البته عزیزم اما اول صبحونه.
_ممنون،میل ندارم.
بعداز چند بوق،تلفن سهیل رفت روی پیغام گیر بعد از معرفی خودش،خواسته بود براش پیام بذارن.
_سلام سهیل،منم تمنا.حتما وقتی اومدی با من تماس بگیر.
قبا از اینکه قطع کنم،صدای خواب آلود سهیل توی گوشم پیچید.
_ تمنا تویی!
_اوه متاسفمفخواب بودی؟
_بله،مثل اینکه فراموش کردی اینجا ساعت چنده؟
_باید ببخشی اصلا حواسم نبود..
_چرا صدات اینطوریه؟به نظر آشفته می رسی!
_شماره تلفن ساموئل رو می خواستم.
_مشکلی پیش اومده،کنه مربوط به اومدن پیتر به اونجاست؟
_نه...ربطی به پیتر نداره.فقط دوباره کابوس هام شروع شده.
_اینکه چیز جدیدی نیست.
_این دفع فرق می کنه،مثل همیشهنیست.اتفاق هفت سال پیش رو یادتهفکابوسش بدجوری داره اذیتم می کنه.درحالی که من،اون ماجرا رو کاملا فراموش کرده بودم.
_اونجا مشکلی داری؟برات اتفاقی افتاده؟پس چرا برنمی گردی؟
_شاید برگردم،نمی دونم.قبل از هر کاری اول باید با ساموئل حرف بزنم.
_شماره اش رو یادداشت کن.
_از پیتر چه خبر...از دستم که دلگیر نیست.راستش من باهاش رفتار خوبی نداشتم و حتی بهش فرصت ندادم که از سفرش لذت ببره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#50
Posted: 4 Nov 2012 11:30
_بی خود،خودت رو ناراحت نکن.سفر پیتر به ایران فقط بهانه ای بود برای دوباره دیدن تو،از اول هم قرار نبود بیشتر از سه،چهار روز در ایران بمونه چون آخر هفته جلسه خیلی مهمی داشت،راستی...فکر نمی کردم موضوع ازدواجت رو بهش بگی!
_دلم می خواست بگم اما مجبور شدم.کاری نداری دیگه باید قطع کنم.
_نه به همه سلام برسون.
_باشه،تو هم به خاله و سحر سلام من و برسون و بگو از دور می بوسمشون.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به گلهای قالی زیر پام خیره شدم.هفت سال گذشته بود اما برای من مثل اینکههمین دیروز بود،با هم رفته بودیم پیک نیک که حالم بد شد.وقتی پیتر و سهیل من و رسوندن بیمارستان و فهمیدن که باردارم،توی اون لحظه برای اولین بار بود که تونستم غیرت و تعصب یه ایرانی رو در سهیل ببینم...درست مثل یهببر خشمگین می غرید و بر سرم فریاد می زد.وقت حراست بیمارستان سهیل رو بیرون انداخت.پیتر با خونسردی کنارم نشست و گفت:
_اینکه مسئله چندان مهمی نیست.اینطور چیزها،اینجاعادیه.سهیل نباید اینجوری و به این شذت عصبانی می شد....حالا...قراره کی با هم ازدواج کنین؟
_با کی؟
_خب پدر بچه!
_اما...من با کسی رابطه نداشتم.
_ببینم،تو من و احمق گیر آوردی!
_نه اما..دو ماه پیش....توی خیابون...حادثه بدی برام اتفاق افتاد،فکر کنم که این پیامد و نتیجه همون اتفاق باشه.
_اینو حالا به من می گی واقعا که،سهیل هم خبر داره؟
_نه کسی نمی دونه.اینطوری من ونگاه نکن.انتظار داشتی چه کار کنم،برم ناقوس کلیساتون رو به صدا دربیارم و توی شهر جار بزنم.
_چرا برای تنظیم شکایت به پلیس مراجعه نکردی؟
_اون شب یه پلیس به دادم رسیداما بعدش هیچ شکایتی نکردم.
_تو یه احمقی،می دونستی...حالا می خوای چه کارش کنی؟
از نگاه خیره اش به خودم پی به سوالش بردم و گفتم:
_هیچی،نابودش می کنم.
_ تمنا ...های دختر!کجایی!
سرم رو که برگردوندم، نگین لیوان شیر را به دستم داد و گفت:
_این رو بخور،ضعف نکنی.ببینمداشتی با پیتر حرف می زدی؟
لیوان شیر رو از دستش گرفتم وگفتم:
_نه،سهیل بود.
_اِ پس چرا فارسی حرف نمی زدین؟
لیوان شیر رو سر کشیدم و جوابش را ندادم.پوزخندی زد و گفت:
_آهان،می خواستی بفهمی فضولکیه،حالا که فهمیدی.راستش رو بگو ببینم چرا به زیلتن غیر صحبتمی کردین؟
لیوان خالی را به دستش دادم و گفتم:
_ممنون.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاقم رفتم.روی تختم دراز کشیدم و دستانم را پشت سرم بهم قبل کردم و به نقطه نامعلومی در سقف خیره شدم،ذهنم انقدر آشفته بود که قادر نبودم روی موضوع خاصی تمرکز کنم.
تحمل جو خونه برام خیلی سخت شده بود.می دونستم اگه یه لحظهدیگه توی خونه بمونم حتما دیونهمی شم.پلیر سفیدم و تنم کردم و روش بارونی مشکی ام و همراه با یه شلوار جین مشکی پوشیدم وشالی به رنگ مشکی روی سرم انداختم.از اتاق بیرون زدم اما با یادآوری وضعیت صورتم،عقب گرد کردم و دوباره به اتاقم برگشتم وبه کمک لوازم آرایشی شاهکار امیر رو ماست مالی کردم.از اتاق بیرون می رفتم که جلوی در با نگین که یک سینی توی دستش بود برخورد کردم.
_اِ،کجا داری می ری،برات صبحونه آوردم؟
_برو کنار عجله دارم.
راهم رو سد کردو گفت:
_ما امروز فقط به خاطر خانم خونهموندیم.هیچ معلومه کجا می ریفببین تو رو خدا چه شال و کلاهی ام کرده.
بدون اینکه جوابش را بدهم از کنارش رد شدم و زیر چشمی نگاهی به امیر انداختم.سرش را از روزنامه بلند کرد و گفت:
_کجا؟
بی اعتنا بهخودش و سوالش از سالن خارج شدم و در خروجی را بازکردم که اینبار صدئای امیر بلندتر بهگوشم رسید.
_ تمنا صبر کن،منم باهات می آم.
عجب گیری کرده بودم ها.هیچ کس توی این خونه حق نداشت نیم ساعت برای خودش خلوت کنهانگار همه یهجورایی می خواستن سر از کار آدم در بیارن.خشم و عصبانیتم رو با کوبیدن در نشون دادم و بعد با قدمهای بلندی کهبرمی داشتم سعی کردم هرچه سریع تر از خونه و امیر دور بشم.صدای بوق های ممتدی که از پشت سرم شنیده می شد رو ندیده گرفتم و به راهم ادامه دادم.توی حال خودم بودم که ماشینی با سرعت دیوانه وار جلوی پام پیچید ونگه داشت.
_سوار شو.
به چهره سرخ و عصبانی امیر نگاهکردم و با لجاجت گفتم:
_گه نشم.
امیر با دستش محکم روی کاپوت ماشین کوبید و با فریاد گفت:
_زود سوار شو.
از ترسم چند قدم به عقب پریدمو بعداز روی ناپاری،روی صندلی جلو نشستم و در ومحکم کوبیدم. امیر هم کنارم قرار گرفت و در حالی که با دستش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود گفت:
_حالا مثل یه دختر خوب وحرف گوش کن بگو کجا می رفتی.
_جهنم،می بری؟
امیر با صدای بلند نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
_نمی دونم کجاست!می شه سر کار خانم آدرسشو لطف کنن؟
_اگه بلد نیستی،چرا سوارم کردی؟
با گفتن این حرف کیفم رو،روی دوشم انداختم و دستم رو به طرف در بردم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که با شنیدن صدای فریاد امیر سر جا خشک شد.
_بشین سر جات.
_اگه نخوام بشینم چی؟می خوای چه کار کنی؟منو بکشی؟
_اگه شده به زور نگهت می دارم و میخت می کنم به صندلی.
_تو...تو جراتش رو نداری.
_اتافاقا دارم چون هم شوهرت هستم،هم صاحب اختیارت.
_بهتره که هر چه زودتر این مسخره بازی ها رو تموم کنی،مندیگه تحملم داره تموم می شه.
امیر پوزخندی زد و گفت:
_حیف نیستفبازی تازه به جاهای هیجان انگیزش رسیده.
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آرامشمرو به دست بیارم.احساس می کردم وقتی امیر من و توی این حال،انقدر عاجز و بیچاره می بینه لذت می بره اما کور خونده،بهشاجازه نمی دم.بی توجه به نگاه امیر گفتم:
_من ازفردا می گردم و یه وکیل خوب پیدا می کنم تا هرچه زودتر به این بازی بی مزه پایان بدم.
امیر که انگار از این گفتگو کمال لذت رومی برد گفت:
_اگه نذام از خونه بری بیرون چطوری می خوای وکیل بگیری،ابد پرواز می کنی.
_بهت چنین اجازه ای نمی دمکهبخوای من و زندونی کنی!
_امتحانش مجانیه،می تونی امتحان کنی ببینی این کار ومی کنم یانه،حالا چه با اجازه خانم چه بی اجازه.
_تو غیر قابل تحملی،نگهدار می خوام پیاده شم.
_نچ،نمی شه.
_ امیر ،دیونه ام نکن.خواهش می کنم بذار پیاده شم.
_گفتم که نه.
روزگار غریبی ست نازنین ...